ابراهیم گلستان نثر آهنگین و شگفتانگیزی دارد. قلم او یادآور نثر سعدی در گلستان است.
دیروز داستان از روزگار رفته حکایت او را خواندم. در زیر پاراگرافی کوتاهی از داستان را برایتان نقل میکنم:
اما پدر به درخت و به گل علاقه داشت. ما بیشتر برای چیدن گل یا شکستن گلدان بود که از او کتک میخوردیم تا هر بهانهی دیگر. گلها برای او انگار بیشتر بچههای خودش بودند. ربطش به گل صمیمیتر، شخصیتر، منحصرتر بود. با احتیاط روی برفها رفت – با احتیاط، نه از ترس اینکه پاش بلغزد، بلگه او انگار میخواست شاخههای شکسته، زیر سنگینیش، آسیب تازه نبینند. آهسته برف را پس زد، و شاخهها را آهستهدر آورد. وقتی نگاه به نارنجها میکرد میشد دید درماندهست. خاموش بود. انگار غیظ در واقعیت شکسته بودن شاخه تبدیل شده بود به تسلیم.
4 پاسخ
ممنون شاهين جان به خاطر تبريك و سپاس بابت لطفى كه به من دارى .
پست كاكتوس رو خوندم . و مى خواستم از تجربه ى خودم در مورد نگهدارى گل ها بهت بگم كه زياد نمى شه به گل ها دل بست حتى به كاكتوس :))
اين همه بهشون مى رسى و توجه و مراقبت ، بعد مى بينى با اندكى بى مهرى ، مى رن و جاى خاليشون رو براى آدم ميزارن .توصيه ى من پر كردن گلدان با يه كاكتوس جديد هست ؛)
شاهين عزيز من هم مثل پدر در داستان ابراهيم گلستان هستم . انقدر نسبت به گل ها حساس هستم و مراقبشون ، كه دخترم بهم مى گه كه جدا فكر مى كنه كه من گل ها رو از بچه هام بيشتر دوست دارم :))
رحیمه خانم گرامی و عزیز
راه اندازی وبلاگ خوب و زیباتون رو تبریک می گم.
کامنت های شما رو همیشه توی متمم دنبال میکنم.
من هم روی گل ها خیلی حساسم. قبلا درباره کاکتوسم نوشته بودم.(+)