نوشتن گفت

 

امروز نوشتنی نوشتن باهام حرف زد:

چه داری برایم ای نویسنده‌ی این سطور؟ می‌خاهی به کجا برسی ارباب من؟ …خیال کردی قول چراغ جادو‌ام؟ خب، گیریم که باشم. بمالم. بمال تا کامل بیرون بیایم. سه تا آرزو هم نه که سیصد تا آرزو هم بکنی باکم نیست. بشکنیم سد و زنجیر را. خب. بگو. چه می‌خاهی از من؟ ولی خداوکیلی روت می‌شود چیزی بخاهی؟ چُس‌کلمه می‌نویسی و ارث پدرت را از من می‌طلبی؟ فقط که نمی‌توانی روی من حساب کنی. برو کمی زندگی کن. چیزهای متفاوت ببین. نترس باش و چُس‌مثقال از عمرت را هم بزن به شاخ گاو. وال‌لا. به گایِ بادیه رفتن به از نشستن باطل، اگر مراد نیابی ایده ‌که حتمن میابی. بله، روح شیخ اجل شاد. خرکی بخان، داستان بیشتر. آن‌وقت بیا تا من هم شاید بتوانم برات کاری بکنم. عین بانک. باید بر اعتبارت بیفزایی تا وام چاق‌وچله‌یی بدهم بهت.

به همسفران مدرسه نویسندگی بپیوندید:

پیشنهاد مطالعه:

31 شهریور 1398

31 شهریور 1398

4 بهمن 1400

4 بهمن 1400

27 اردیبهشت 1402

27 اردیبهشت 1402

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *