جنون تشبیه گرفته بود مثل چی. تشبیه در میکرد مثل چی. صبح میآمد مینشست پشت میزش و بهجای رسیدگی به دهها پروندهی ناتمام تشبیه مینوشت مثل چی. تشبیههاش را دوست داشت مثل چی. زنش را به همه چی تشبیه میکرد، ولی بهش نمیگفت. یک روز زنه کاغذهای ویلانوسیلانش را روی میز ناهارخوری دید. بهش برخورد مثل چی. رید به اعصاب مرده مثل چی. زنه چسکُناش را زد به برق مثل چی. رفت خانهی باباش. مرده تا چند روز زن و زندگی مشترکشان را به هر چی بدش میآمد تشبیه کرد مثل چی. دلش که خنک شد دوباره رفت پیِ تشبیه همه چی به همه چی. ماجرای تشبیهشیداییاش توی اداره پیچیده بود. رییسه پرسید مرا به چی تشبیه میکنی؟ گفت بگذار فکرهام را بکنم شاید بهت گفتم. رییسه سه روز بهش وقت داد مثل چی. رییسه را تشبیه کرد مثل چی. رییسه خوشش آمد مثل چی، و فرمان تشکیل دایرهی تشبیه اداره را داد و مرده را به عنوان سرپرست دایره منصوب کرد. هیچ همکاری نداشت البته. خودش وسط دایره نشسته بود مثل چی. رییسه گفت بنشین دانهدانهی آدمهای سازمان را تشبیه کن، جوری که بهرهوریشان بالا برود مثل چی. دست به کار شد و هر کی را تشبیه کرد به صد تا چی. بعد رییسه برای هر کی یک تشبیه برگزید مثل چی. تشبیهها را روی کارتهای مقوایی چاپ و لمینت کردند و زدند روی سینهی کارمندها مثل چی. همه راضی گور پدر ناراضی مثل چی. زنه که دید کار شوهره گرفته خاست برگردد سر زندگیش مثل چی. اما مرده خودش را به زنه تشبیه کرده بود و حالش از خودش بهم خورده بود مثل چی. زنه را که دید خودش را دید انگار. عین زنه شده بود مثل چی. پسش زد. زنه برگشت خونهی باباش مثل چی. مرده برگشت خونهی باباش مثل چی.