پیوند فصل یک
پیوند فصل دو
پیوند فصل سه
پیوند فصل چهار
فصل پنج:
دو هفته گذشت و خبری نشد و من هم پیگیر نشدم تا اینکه پیام داد و دعوتم کرد بروم خانهاش. عصر پنجشنبه بود. از دفتر پیاده یک ربع راه بود. بلوار کشاورز. طبقهی یازدهم برج سامان. یکی از دوقلوها. نیمدهه قبلش دفترم تقریبن روبروی همان برج بود. توی وصال شیرازی. یک کوچه بالاتر از خیابان ایتالیا. برای کار بانکی دو سه باری گذرم افتاده بود به محوطهی برج. کنجکاو بودم ببینم از بالاترین طبقات آنجا پارک لاله چطور به نظر میاید. ده دقیقه زودتر رسیدم. در را که گشود داشت با گوشی حرف میزد. با حرکت چشم و دست بهم اشاره کرد روی کاناپه بنشینم تا تماسش تمام شود. کاناپه نزدیک در بود. نشستم یا بهتر است بگویم نشست کردم توش. نرم و فراخ بود. لیلا رفت سمت آشپزخانه. گوشی را بین گونه و شانهی راستش گرفته بود و اوهوماوهومگویان داشت موهیتو درست میکرد. سرانجام طرف رضایت داد قطع کند. گفت مشتری سمجیست که برایش کار پیش آمده و اصرار دارد زودتر بیاید و بهش گفته مهمان دارد، ولی طرف گیر سهپیچ داده و «قرار شد تا نیم ساعت دیگه بیاد ولی هیچمشکلی نداره تو هم باشیا. خوش میگذره.» گفتم مگه کارت چیه؟ باز با چشم و حرکت سر اتاق ته سالن را نشانم داد و گفت برو تو اون اتاق خودت میفهمی. بهزور خودم را از باتلاق کاناپه بیرون کشیدم و با ولخیالی و تماشای پوسترهای ریز و درشت اژدها و عقاب و انواع جکوجانور و نمادهای غریبی که روی دیوارها بود درِ اتاق را روی دور آهسته باز کردم. خود لیلا هم شربت به دست پشت سرم بود. «یه جوری گفتی میرم مأموریت من گفتم لابد شدی حسابرس ادارهمالیات.» گفت: «یه جورایی مأموریت بودم واقعن. میگم برات.». بله. زده بود تو کار خالکوبی. البته همان اول ورودم به خانه باید حدس میزدم که آنهمه تتو روی لنگهای دراز لیلا چندان عادی نیست. با اشاره به پروانهی روی سینهاش گفتم: «اینم خودت زدی؟» گفت: «آره هر وقت بیکار میشم و جوهر اضافه میاد یه چی هم رو خودم میزنم.» هارهار خندید. از این مدل خندهها بلد نبود قدیم. زالامبِ زنگ بلند شد و رفت در را باز کند. نگو بابا همین پایین ولو بوده. پسر جوان نوزده بیست سالهیی بود. از این عشقِ گوزها. چنان تیشرت تنگی تنش کرده بود که شکم ششتکهاش را از ده کیلومتری هم تشخیص میدادی. آمد و ولو شد وسط اتاق. لیلا دستکش پلاستیکی و یک روپوش سبز تنش کرد و ماسک آبیرنگی هم به صورتش زد. تو گویی دارد برای اتاق عمل آماده میشود. طرحی که میخاست زیر گلوی پسره بزند نشانم داد. «سارینا»، با حروف لاتین. اسم فونت را پرسیدم. گفت هنوز فونت نشده و چند حرف را اختصاصی برای همین پسره طراحی کرده. «چه گها». تو دلم گفتم البته. گفتم اتفاقه دربارهی فونت میخام باهات حرف بزنم. گفت: «بذار اینو آماده کنم. کوبیدنی گپ میزنیم.» سر چرخاند سمت پسره: «اگه کات کردید بیا خودم پاکش میکنم.» و هارهار خندید. همان خندهی تازه. من هم خندیدم اینبار. وسط جیزّاجیز تتو گفتم: «دلت تنگ نشده واسه طراحی پوستر و لوگوموگو؟»
-نه، چه لطفی داره شیش ماه بیفتی دنبال پولت و آخرشم با منت چسقرون بندازن کف دستت؟
-میخام یه فونت بسازم. حوصله داری کمکم کنی؟
-حوصله شاید، وقت اصلن.
پسره مثل گاو هلندی چشم دوخته بود به ما و هر چی هم اخم میکردم چشم برنمیداشت.
– چه فونتی حالا؟
-یه فونتی که تا هر کی دید هوس کنه مثل گاو بنویسه.
ادامه دارد…