شعری وهمناک و پر

اکبر رادی فصل سوم رمان ملکوت را شعری وهمناک و پر می‌‌خواند. چندی پیش نسخه‌ای قدیمی از چاپ اول ملکوت گیرم آمد. فصل سوم آن را دوباره خواندم و دیدم حقا که این فصل هیچ کم از شعری ناب ندارد. شما هم بخوانید:

 

«…و عقاب را دیدم و شنیدم که در وسط آسمان می‌پرد و به آواز بلند می‌گوید: وای‌ وای‌ وای بر ساکنان زمین…»

-انجیل-مکاشفات-باب هشتم ۱۳

آن روز خواهد آمد! آن روز مقدس که فراموشی و شادی همچون عسل غلیظ در کام انسان غمزده آب شود و باد راحت بر بوستان‌های سرسبز و خرم بوزد و شکوفه‌های جوان و رنگارنگ بهار بر تمامی زمین خشک و تشنه بپراکند. و شکوفه‌های بهارها بر گور تنهای من خواهد ریخت و بر گور معصوم فرزندم و آن‌ها را خواهد پوشاند، زیرا من بندۀ گناه بودم و این رودخانۀ شوم در من به بی‌رحمی جاری بود و من مصب همۀ ماهیان مرده‌ای بودم که از محیط‌های مسموم و تف‌زده بسویم سرایز می‌شدند و پولک‌هایشان از برقی سیاه می‌درخشید و من آن‌ها را به گرمی می‌پذیرفتم و شهد زهرشان در خونم می‌نشست و می‌دیدم، به چشم خودم می‌دیدم که نهال دیگری از اعماق جانم سربرمی‌آورد و پر می‌کشد و گناه را در من مثل شیره‌ای در نبات به حرکت در می‌آورد و مثل بادی در سینۀ زمان مخلد و جاویدان می‌کند:

و آن روز را به یاد می‌آورم که مادرم را از پشت پنجره‌ای می‌دیدم و او در سرمای خفیف صبحگاهی می‌لرزید و من با خود می‌گفتم: آیا این او است که این چنین لاغر و نحیف شده است و در این هوای لطیف شانه‌ها خم کرده می‌لرزد؟ و می‌دانستم که او سرانجام خواهد مرد و گریزی و چاره‌ای نیست و مرا تنها خواهد گذاشت و این مقدر است. و بر خود گریستم، زیرا مادرم را زیادتر از ستاره‌ها و آبها دوست می‌داشتم. او مایۀ همۀ خوبی‌های من بود و با رفتنش دیو من آزاد می‌شد و اژدهای گناه در ظلمت جانم از خواب برمی‌خاست من می‌دانستم، این‌ها را نیک می‌دانستم…

…و آن روز را که ناگهان از ترس مرگ برخاستم و نمی‌دانستم چه باید کرد و اضطراب با دندان‌های سبعش قلبم را می‌مکید و من نمی‌خواستم بمیرم و می‌اندیشیدم که آیا باید به زیر خاک بروم و چرا؟ و شبی را که با پدر و دوستانش بر اسب‌هایمان سوار شدیم تا به شکار برویم و چهرۀ مردانۀ او در سرخی نور سیگارها عبوس و تلخ بود و فرمان داد که آماده باشیم و به من گفت: «پسرم» و من ناگهان رقتی در خود احساس کردم که نزدیک بود فریاد بزنم و خودم را از اسب بر زمین بیاندازم و دست‌های خشن پدرم را ببوسم و التماس کنم و بگویم که نمیرد و زنده باشد و همیشه زنده باشد و نگذارد که مرگ بر من چیره شود و مرا هم زنده نگاه دارد. زیرا می‌دانستم که پدرم سرانجام خواهد مرد و این لحظه را دیگر نخواهم دید و چهرۀ او هرگز در سرخی نور سیگارها عبوس نخواهد بود، از این پس، و بلکه در روشنی بی‌حیای روز و یا سپیدی خاکسترین سحر، و دانستم که همه چیز طعمۀ مرگ است و به یاد می‌آوردم که باز هم آن صدای خفۀ پر طنین را در درون شنیدم که به نام صدایم زد و فرمانم داد که باید این لحظه‌ها را جاویدان کنی که دیگر بازشان نخواهی یافت و این رقت‌ها را منجمد سازی که همیشه به یادگار داشته باشی… و من گوش به فرمان بودم و او گفت: باید بسوزانی، بسوزانی و رنج بدهی و بکشی.

و آن را به یاد می‌آورم که پدرم را به خاک سپرده بودیم و من خاموش‌وار از گورستان باز می‌گشتم و بی‌هیچ رقتی و احساسی بودم و بوی خاک مرده در دهانم بود و زنم و پسر شهیدم، که آن‌زمان خردسال بود، پیشاپیش می‌رفتند و دیگران دور و برم می‌لولیدند. آن‌ها را نمی‌دیدم و فقط چیزی مبهم احساس می‌کردم، مثل اینکه هوا بود که فشارش کم و زیاد می‌شد و من ناگهان از آن‌ها کناره گرفتم و پنهان به خانه رفتم تفنگم را برداشتم و تمام مزرعه‌های خودم و دیگران را با اسب زیر پا گذاشتم تا آنکه هنگام غروب به گندم‌زاری رسیدم. نوری سنگین و خسته بر من و بر اسبم و بر تفنگ و گندم‌ها افتاده بود و زمین چنان فراخ و وسیع بود که باز در خود آن حال رقت کشنده را احساس کردم و گریستم، زیرا دانستم که این لحظه را هم گذراندم و دیگر نخواهم داشت و به‌ناچار طعمۀ مرگی بی‌امان و نابهنگام هستم. آنگاه از اسب پیاده شدم و بر فراز پشته‌ای رفتم و نگاه کردم. گوشه‌به‌گوشه گندم‌ها را انبوه کرده بودند تا درو کنند و تا دور دست، تا آنجا که نگاه منتظرم یارای رفتن داشت، خرمن‌های طلائی و رنگی بود که یا برق می‌زد و یا در تیرگی می‌رفت و یا مثل شبحی هول‌انگیز بر زمین سایه می‌انداخت و در همین وقت صدای زمزمه‌ای شنیدم و دانستم کشاورزی است که با خرش به خانه برمی‌گردد. او را می‌دیدم که از میان سبزه‌راهی پیچاپیچ می‌گذشت و دم‌به‌دم کوچک‌تر می‌شد و کولبارش بر پشتش آهسته تکان می‌خورد –آیا در آن چه بود؟- و بچۀ کوچکی بر روی خر نشسته بود و قوز کرده بود. این را می‌دانستم، می‌دانستم که مرد دهقان با بچه‌اش و خرش از بازار ده بر می‌گردد و برای شب و فردایش قند و دود نفت خریده است و شاید هم پارچۀ چیت گل‌دار قرمزی برای زنش و کفش ساغری پولک نشانی برای دختر دم بختش. و او مثل نقطه‌‌ای بود و کوچک‌تر از نقطه می‌شد که من از پشته سرازیر شدم و دویدم و گوشه‌ای کمین کردم و تفنگم به‌سویش نشانه رفت و دستم ماچه را چکاند و صدایی برخاست که مرا اندکی به عقب راند و دیگر نقطه‌ای بر سبزه راه پیچاپیچ نبود، مگر غبار وهمناک غروب که بوی گندم دروشده و علف تازه می‌داد و صدایی از دور که آهسته آواز می‌خواند و غم‌انگیز می‌خواند و خونی که لابد بر زمین ریخته بود. و من خری را می‌دیدم که در تاریکی فرار می‌کرد، بی‌آنکه بچه‌ای رویش باشد.

و همۀ آن رقت‌ها و ترس‌ها و اضطراب‌ها و احساس‌ها را به یاد می‌آورم و شبی که خانه‌ام در آتش می‌سوخت و شب دیگری که خانه‌های رعیت‌هام در آتش می‌سوخت و روزهایی که که شکو در زیر شلاقم به خود می‌پیچید، اما در رؤیا دیدم و رؤیایی بود که هرگز ندیده بودم و می‌دانم که دیگر آن روز فرخنده خواهد آمد و رستاخیز من شروع شده است و باید از میان ویرانه‌ها برپا خیزم و باز بسازم و آن روز می‌آید که هر کس خواهد خندید و از مرگ نخواهد ترسید و در این جهان تنها و بی‌پناه نخواهد ماند و هیچکس دیگر در آن زمانی که با کودکش آسوده به راه خود می‌رود، و برای شب و فردایش قند و دود و نفت خریده است و شاید هم پارچه‌ای برای زنش و کفشی برای دخترش، هدف گلوله‌ای ناشناس قرار نخواهد گرفت و خونش در تیرگی وسوسه‌انگیز غروب بر زمین سبز بی‌گناه نخواهد ریخت و طفلش در میان بوته‌های خار جان نخواهد داد… اما این زمین بی‌گناه نیست و مادر گناهکاران است و گاهوارۀ تمام آتش‌ها و گلوله‌ها و خون‌ها و شلاق‌ها است و من او را نمی‌بخشم زیرا ریشه‌های درخت من از خاک سیاه او غذا می‌گیرند و از چشمه‌های زهرآلود او آب می‌نوشند و سرانجام در بستر او خواهند پوسید و من شکایت زمین را به آسمان‌ها و ملکوت‌ها خواهم برد و آن کس که مرا در رؤیا بوسید و تاج نور بر سرم گذاشت چنین گفت که از این پس باید دل بر آسمان ببندی و او بی‌شکل و بی‌صورت بود و تنها دست‌های گرمی داشت که بوی مادرم را می‌داد و زبر بود و او ناگهان بر من ظاهر شد و گرمایی در تمام تنم دوید و من او را، آن دیو درونم را دیدم که می‌گریزد و می‌گریزد و آن‌گاه پاک و طاهر شدم و دیدم که طفلی بیش نیستم و معصوم و بی‌گناهم و فرزند شهیدم را در آغوش گرفته‌ام و او بر رویم لبخند می‌زند و قصری بود پر از دالان‌ها و اتاق‌ها که بهار در آن شکوفه کرده بود و در استخرهایش شعلۀ آتش موج می‌زد و آلاچیقی بود که شمع‌ها و قندیل‌ها در آن می‌سوخت و مجمرها و عودها، و نوایی ملایم از نامعلوم می‌آمد و آن وجود مرموز مهربان به صدا درآمد و گفت: «اینک با ابرها می‌آید و هر چشمی او را خواهد دید و آواز او مثل صدای «آب‌های بسیار است»، و من گفتم: «چه کس می‌آید؟» و او جواب داد: «همان که باید بیاید»، و آن‌گاه بر سر من دست کشید و بر فرزندم نیز بوسه زد و گفت: «نزدیک است، نزدیک است آن روز پاک مقدس»، و من گفتم: «کدام روز؟ و در آن روز چه خواهد شد؟»، و او جواب داد: «روزی است برای هر انسان، که دیگر خوب باشد و دوست بدارد و بدی را فراموش کند و خدا هر اشکی را از چشمان ایشان پاک خواهد کرد و بعد از آن موت نخواهد بود و ماتم و ناله و درد دیگر رو نخواهد کرد…»

و به من ضعف و رقتی دست داد که احساس کردم در خواب و رؤیا به‌سوی مرگ می‌روم و می‌خواستم فریاد بزنم، اما زبان بریده بود و از دهانم خون گرم سفید بر زمین می‌چکید و فقط در درون خودم بود که فریاد می‌زدم و طنین فریادم در کاسۀ سرم می‌پیچید و می‌دانستم که تنها خود آن‌را می‌شنوم و می‌گفتم: کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من می‌خواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و ببینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ می‌ترسم و می‌گریزم که مرا پست می‌کند، خاک می‌کند و به دهان کرم‌ها و حشرات می‌اندازد و من می‌خواهم به خوبی‌ها رو کنم و بار دیگر هر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم و از همسرم بچه‌دار شوم و فرزندم را با مهربانی بزرگ کنم و به او، روزی که بتواند، دشنه‌ای بدهم و در این لحظه شنیدم که بادی سیاه وزید و کسی انگار که در خلاء می‌خندید و به من اشاره می‌کرد و پس از آن رؤیا رو به پایان می‌رفت و موجودی بود که صورتی نداشت و شکلی، و برای من شکلک در می‌آورد و مسخره‌ام می‌کرد و همه چیز سیاه شد و من بیدار شدم.

و همین‌که بیدار شدم شنیدم که کسی به آواز بلند قرائت می‌کرد و شکو گفت که این قاری پیری است که بیرون کوچه می‌خواند و برکت می‌طلبد و گدایی می‌کند. من از کرخی و سستی رؤیا بیرون آمدم، عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود و شکو را دیدم که نگاهش طعنه‌زن است و همچنان مسخره می‌کند و به‌وضوح تمام شنیدم که در بیرون قاری پیر قرائتش را ادامه می‌داد. به شکو اشاره کردم و او پنجره‌‌های اطاق پانسیون دکتر حاتم را گشود و من توانستم کلمات را تشخیص بدهم: فَمَا لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَلَا نَاصِرٍ*.

*قرآن (سورۀ 86، آیۀ 10)

فصل سوم داستان ملکوت، بهرام صادقی، نقل از چاپ سوم-۱۳۵۱-نشر زمان

 

9 پاسخ

  1. سلام استاد، وقت بخیر.
    چقدر عالی بودمن چند بار خواندم گویی اکنون شروع کردم به خواندن.
    بعضی کتاب ها روان مون را جلامیدن.
    متشکرم.

  2. به نظرم شعر ها بیشتر از متون خطی و نثر تاثیر میگذارند و منم خیلی نظم نوشتن رو دوست دارم ولی احساس میکنم نوشتن نظم کار هرکسی نیست و باید پخته تر بشم

  3. سلام استاد
    سوالی که در کلاس درباره توصیف یه صحنه مبهم پرسیده بودم و گفته بودین اینجا کامنت کنم.
    آخرش می خوام داخل غار رو توصیف کنم که هم جزییات داشته باشه هم برای یه بچه ی پنج ساله وهمناک و مبهم باشه. ممنون از راهنماییتون
    آدرس وبلاگم رو هم میذارم خوشحال میشم سر بزنید.
    http://sargashte-m.blogfa.com/
    بچه گفت شما می خواید گولم بزنید می خواید منو هم بگیرین و ازم سوپ بچه درست کنید
    گرگ ها به هم نگاهی کردند وبلند گفتند ما که بچه نمی خوریم
    بچه گفت شما می خواید منو گول بزنید من باور نمی کنم و رفت گوشه ی انتهایی غار قایم شد
    یک سنگ بلند تر حتما بهتر محافظتش می کرد
    گرگ ها با هم شروع کردند خندیدن و پچ پچ کردن
    یکی از گرگ ها رفت و شکلات اورد همان که قبلا گفته بود داردبقیه شروع کردند ده بیست سی چهل خواندن برای شروع گرگم به هوا
    بچه باز وسوسه شد برود بازی برایش بازی و خوراکی خیلی وسوسه کننده بودند اما باز یادش آمد که مامانش کنارش نیست
    پس دوباره اطراف غار را دید زد. به جز محوطه دور آتش همه جا تاریک بود
    با خودش فکر کرد مگه گرگ ها داخل جنگل زندگی نمی کنند و همین را بلند پرسید
    اما گرگ ها اینقدر مشغول خندیدن و ده بیست سی چهل خواندن بودند که نشنیدند
    اگر هم شنیدند چیزی جواب ندادند
    بچه گیج شده بود یعنی مامانش کجا می تونست باشه؟
    سروصدای توی غار زیاد شده بود گرگ ها بازی گرگم به هوا را شروع کرده بودند و هی از این ور به آن ور جست می زدند
    بچه نمی دانست کدام گرگ شده چون همه شان گرگ بودند.
    با خودش فکر کرد از شلوغی استفاده کند و مامانش را پیدا کند
    همه جا خیلی تاریک بود و بچه هم خیلی ترسیده بود اما در نهایت تمام شجاعتش را به کار گرفت

  4. شاهین جان سلام شاید بی ربط باشه ولی لطفا از تجربه روزهای قهوه ننوشیدن هم بنویس مطمعنن می تونه برای من و دیگرانی که نتوانستیم جایگزینی برایش بیابیم موثر بیفتد.

    1. حتمن مهدی جان.
      تا اینجا نتیجه عالی بود. خیلی بهتر و عمیق‌تر از قبل می‌خوابم و در طول روز بسیار بسیار سرحال‌ترم.

  5. و چقدر من داستان ملکوت رو دوست داشتم و اتفاقا بخشی از این متنی که گذاشتید رو توی دفترم نوشتم. انقدر که خوب بود هر چند خط که میخوندم باید خودکار برمی داشتم و جملات و توصیفات جذابش رو برای خودم می نوشتم. ممنون برای معرفی این کتاب، لذت بردم از خوندنش.

    1. چه خوب زهرا جان.
      بهرام صادقی عالیه. پس حتمن «سنگر و قمقمه‌های خالی» رو هم بخون.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *