میروید جایی زیبا، مثل لابی هتلی یا گوشهیی از جنگل، ناگهان در خیالتان به آدمی که دوست دارید میندیشید و اینکه اگر او نیز در این مکان بود چقدر همه چیز زیباتر میشد، حتا شاید جلوتر هم بروید و دربارهی ماجراهایی محتمل در آن مکان خیالبافی کنید.
همین کار را میتوانیم با شخصیت اصلی داستانهایمان انجام دهیم.
پروتاگونیست داستانتان را در نظر بگیرید (حتا اگر داستانی در ذهنتان نیست همین حالا با انتخاب یک اسم ساختن و پرداختن شخصیت را بیاغازید.)، سپس مدتی در مکانهای مختلف او را چاشنی خیالتان کنید. در کافه نشستهاید قهوه مینوشید، او را هم در همانجا تصور کنید؛ چه مینوشد؟ با کسی در حال گفتوگوست؟ چه میگویند؟ حین گفتوگو چه حرفهایی را نمیخواهد یا نمیتواند به زبان بیاورد؟ و پرسشهایی از این قبیل.
بردن شخصیت به مکانهای متفاوت و خیالپردازی دربارهی او میتواند نخستین گام پرورش طرح یک داستان باشد.
لازمهی انجام درست این کار عشق و علاقهی ما به شخصیت داستانمان و سرنوشت اوست. گوستاو فلوبر زمانی دربارهی پرسوناژ رمان بیمانندش، مادام بواری، گفت:
«مادام بواری منم.»