ایده‌یابی و پرورش نوشته‌ها با خودگویی

وقتی بچه بودم خیال می‌کردم این فقط منم که درون خودم حرف می‌زنم. خودگویی‌های سرگرم‌کننده‌ای داشتم؛ دربارۀ دایناسورها و سفرهای سندباد و پیدا کردن گنج و جنگ با هلیکوپترها هزار تا قصه می‌بافتم و دهان خودم از هیجان باز می‌ماند. گاهی هم ترس از بیماری، سوژۀ خودگویی‌‌هایم می‌شد. مثلاً یکبار بعد از دیدن فیلمی دربارۀ حلبچه یقین کردم که شیمیایی شده‌ام. تصور من این بود که گاز شیمیایی از طریق صفحۀ تلویزیون هم قابل انتقال است. حس می‌کردم قفسۀ سینه‌ام می‌سوزد، اما خجالتی بودم و رویم نمی‌شد به مادر یا پدرم بگویم فکری به حالم بکنند. با خودگویی‌هایم هم خودم را می‌ترساندم هم به خودم آرامش می‌دادم.

نمی‌دانم شما چقدر به خودگویی‌هایتان توجه می‌کنید. اما من گاهی سعی می‌کنم از خودم بیرون بیایم و آگاهانه جریان فکرم را بررسی کنم. خودگویی‌های من همیشه تک‌گویی نیست، گاهی گفت‌وگویی پرکشمکش است. بسیاری از اوقات هم نشخوار بیهودۀ روزمرگی‌هاست.

به زعم من جریان طبیعی نوشتن زمانی شکل می‌گیرد که روی کاغذ هم مانند خودگویی‌های درون سرمان راحت و روان عمل ‌کنیم. البته نزدیک‌ کردن فاصلۀ مغز و دست چیزی نیست که به راحتی میسر بشود. تمرین بسیار می‌طلبد و به تسلط بالا بر زبان نیاز دارد.

باری، این مقدمه را چیدم که بگویم یک شیوۀ خلق و پرورش ایده برای نوشتن،  بهره‌گیری آگاهانه از خودگویی است.

مثلاً ایدۀ همین یادداشت را وقتی در ذهنم پروراندم که داشتم توی خیابان انقلاب قدم می‌زدم. لحظه‌ای که جرقۀ ایده در ذهنم خورد، رهایش نکردم و تا شب مدام سعی می‌کردم افکارم را متمرکز کنم روی این موضوع.

  1. موضوعی که از آن حرف می‌زنم بسیار ساده و بدیهی به نظر می‌رسد، اما یک لحظه فکر کنید: چقدر روی خودگویی‌هایتان کنترل دارید؟ چند درصد آن صرف خویش‌سرزنشی و نق زدن و نشخوار موضوعات پرت روزمره‌ می‌شود؟

تا حد زیادی تقصیر نداریم. چون کنترل موضوع به طور کامل دست ما نیست. حتی شاید اگر در روی یک مسئله ببندیم از پنجره به طرز فجیع‌تری وارد ذهنمان شود؛ همان ماجرای فیل صورتی.

اما حالا بیایید تصور کنیم که در طول روز بتوانیم حداقل یکی دو ساعت آگاهانه خودگویی کنیم، و هر لحظه که ذهنمان از موضوع دور شد باز برگردیم سر موضوع اصلی.

اگر در حفظ جریان خودگویی مهارت پیدا کنیم می‌توانیم در هر شرایط و حس و حالی روی ایده‌هایمان کار کنیم. بعداً فقط لازم است که آن فکرها را روی کاغذ پاک‌نویس کنیم.

پیاده‌رویِ بدون موبایل یکی از بهترین کارهایی‌ست که زمینۀ مناسب برای خودگوییِ خلاق را فراهم می‌کند.

 

در همین رابطه:

ذهنی نویسی

13 پاسخ

  1. خودگویی که نگویید زمانی کارم از خودگویی به خودزنی رسیده بود.
    خداراشکر که اینجا و شاهین کلانتری راه نجات را به من نشان دادند.
    حالا هم خودگویی دارم اما با نوشتن به تعدیل رسیدند و بیشتر تبدیل به ایده می‌شوند.
    اما خوشبختانه از سرزنش و توبیخ خودم دست کشیده‌ام و انتهای هر روز بعد از نوشتن آرامشی در خود می‌یابم.
    چطور بگویم که نجاتم دادید.
    و چطور بگویم که ممنونم

    1. زنده باد مریم عزیز
      خوشحالم که تجربۀ جدیدی داشتید.
      براتون بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم.

  2. گاهی که خیلی نیاز دارم با کسی مشورت کنم اما آدمش رو پیدا نمیکنم،شروع می کنم خودم به خودم مشورت میدم.بعد تصمیم گرفتم که بیام و گاهی این گفتگوی درونی خودم رو توی وبلاگم هم بذارم. این کار رو کردم ولی ننوشتم که خودم با خودم حرف می زنم بلکه به منِ درونم یه شخصیت مستقل دادم و اسمش رو گذاشتم : “با من مشورت کن”
    مخاطب های وبلاگم تصور میکنن اون فرد وجود خارجی داره ولی در حقیقت یه موجود خیالیه 😅

  3. سلام شاهین عزیز
    من از وقتی که صفحات صبحگاهی مینویسم احساس میکنم آشغال های مغزم رو همون صبح زود تخلیه میکنم و تا شب سبکم. خیلی بهم کمک کرده. ممنونم ازت🌹
    اینجوری باقی خودگویی های روزانه ام، یکم الک شده تر هستن و باعث خستگی ذهنم نمیشن.

    1. زنده باد. این خیلی خوبه.
      سرعت رشد تو جای تحسین داره لیلا جان

  4. منم وقتی بچه بودم از این خودگویی‌ها داشتم. یادمه یک مدت شب‌ها وقتی می‌خوابیدم، فکر می‌کردم دشمن دورتادور با تفنگ نشسته و منتظره سرم رو از زیر پتو ببرم بیرون تا با تیر بزنن منو. می‌ترسیدم تکون بخورم دشمن متوجه بشه. انقدر اوضاع جدی بود رد عرق روی پیشونیم رو متوجه می‌شدم. صدای تک‌تک نفس‌هام رو می‌شنیدم حتی آب دهنم رو قورت می‌دادم صداش رو می‌شنیدم. خیلی دوران سختی بود. خوب شد زنده موندم از اون جنگ‌ها.
    الآن خودگویی‌هام خیلی بهترن که به نظرم خوانده‌ها و نوشته‌ها و آگاهی‌هام با اونا ترکیب میشن و یه نسخه‌ی بی‌ضرری از خودگویی رو تجربه می‌کنم. تازه، گاهی به نتایج خوبی هم می‌رسم. شاید اگر همونجوری ادامه پیدا می‌کردند احتمالا الآن وضعیت ترسناکی می‌داشتم.

    1. 😉😍
      زنده باد زهرا جان.
      داشتم وبلاگت رو مرور می‌کردم. از دیدن ذوق تو در تیترنویسی لذت بردم.

  5. صورتی رنگ بود . رویش پر بود از اشکال گوناگون . دایره ، مربع ، شش ضلعی. قلب هم داشت ؛ که قلب من برایش می تپید . تمام حواسم پیش آن بود . از درس‌ها هیچ نمی‌فهمیدم . آرزوی داشتنش ، داشت مرا می‌کشت . به هر بهانه ای آن را از او قرض می گرفتم . خیلی کم پیش می آمد که به من قرضش دهد . فهمیده بود متاعش در چشم من چه جلوه ای دارد . نمی داد . می‌گفت خودش لازم دارد . دروغ می‌گفت و من می دانستم . همین آتش حسادت و ولع داشتن خط کشِ پر نقش و نگار را در قلبم بیشتر از پیش می ساخت . بارها به مادرم گفتم ، نه …. خواهش کردم که یکی برایم بخرد . ولی هر بار تیرم به سنگ میخورد . خودم خط کش داشتم . ولی آن کجا و خط کش من کجا ؟! خط کش من سیاه و سفید بود . سفیدش از آن سفید های بی‌رنگی بود که آنطرفش هم معلوم میشد . و هر روز در پی استفاده از آن ، شفافیتش رنگ می باخت . چرک میشد . گویی رازی رفته رفته می خراشد آن را . مثل دل من که روز به روز شفافیتش را به دنیای حرص و مال اندوزی می‌فروخت . روزها می‌گذشت و من با حسرت و نفرت بین تمرین هایم را با خطی صاف ، با همان خط کش بی رنگم ، جدایی می انداختم . در حالی که او تمرین هایش را با طرف مواج خط کش تزئین می کرد و هر بار شکلی از اشکال را برای دلبری بیشتر ، کنار خطوط دالبر میکشید . و دل مرا در پیچ و تاب این عشق گدازان، حیران می‌ساخت . عاقبت یک روز که زنگ تفریح خورد و همه بچه ها مثل همیشه با شتاب به سمت حیاط و بوفه رفتند . بعضی هایشان هم ، برای نشستن بر روی سکوهایی که جان میداد رویش لقمه و تغذیه ات را گاز بزنی ، بر هم پیشی می‌گرفتند ، دیدم که خط کش زیبای رویاهای من چون زباله ای بی مقدار زیر پا افتاده و هیچ کس حتی او هم ، حواسش به آن نیست . در دلم آرزو کردم که هیچ وقت هم متوجه آن نشود . همین که او از کلاس بیرون رفت دولا شدم و خط کش را از روی زمین از زیر نیمکت برداشتم . خاکش را با ملایمت پاک کردم چون مادری که گرد و غبار از لباس فرزندش می روبد. لحظه ای مردد ماندم . فرصت بی‌نظیری بود . با خود گفتم حالا که او در نگهداری از وسائلش اینقدر بی‌مبالات و سهل انگار است همان بهتر که صاحب چیزی نباشد . ولی نبرد خیر و شر همچنان در درونم ادامه داشت . عاقبت تصمیم خود را گرفتم . خط کش را میان یکی از کتابهایم پنهان نمودم . به جمع دوستان در حیاط پیوستم . آن روز او خیلی دنبال خط کشش گشت ؛ و من چه رذیلانه در این جست و جوی پوچ یاریش کردم . از آن روز به بعد به وصالی رسیده بودم که جز وبال نبود . هر روز خط کش را با خود تا مدرسه حمل میکردم بی آنکه بتوانم از آن استفاده کنم . در خانه هم وضع به همین ترتیب بود . از ترس پرس و جوی مادر یا اینکه نقش و نگار جدید دفترم راز کوچکم را برملا نکند ، از استفاده از خط کش محروم بودم . خط کش ، خطی نمی‌کشید جز خط سکوت و حسرت بیشتر در دلم . تا آن روز فقط غصه نداشتن آن را داشتم ، حال غصه داشتن و نداشتن آن را تؤامان به ریش می کشیدم . پشیمان شده بودم ولی نمی‌دانستم چه کنم . دست کم آن موقع ها ، اگر بخت یارم بود و می‌توانستم آن را قرض بگیرم ، خطی و نقشی بر دفترم می نشانید . ولی حالا هر روز آن را در کتابی مخفی میکردم و با خود به مدرسه می‌بردم و باز میگرداندم . چون زائده ای بی قواره بر روی وجودم .
    یک روز بر خلاف همیشه کتابِ حاوی خط کش را در کیفم نگذاشتم . چون امتحان داشتیم و میخواستم در هر فرصتی در مسیر طولانیِ مدرسه ، آن را مرور کنم . کسی از پشت صدایم زد . صدای خودش بود . گفت :« آهای …. صبر کن … با هم برویم .» مثل هر مجرمی که ریگی به کفشش است از صدایش دستانم شل شد . کتابم شل شد . راز من خسته از این دست به دست گشتن بیهودهٔ لای کتاب‌ها ، از حجابش بیرون جست . سر خورد و جلوی صاحبش نقش بر زمین شد . صدایی کرد و یک ضلع مربعش ترک برداشت . صدایی که بر کوس رسوایی من میکوبید . سرخ شدم .داغ شدم . صدایش را گویی از دور دست ها می‌شنیدم ، که می‌گفت :« اِ ……. خط کشم ….» خودم را جمع و جور کردم و زدم به کوچه علی چپ که :« اینجا چکار میکرد !! من اصلا متوجه نشده بودم ……چطور رفته بود لای کتابم …..» از کمر تا شد و خط کش را از زمین برداشت . همان را که یک روز بر زمین جایش گذاشته بود . چقدر راحت شده بودم . قلبم سبک شد . دیگر هوس داشتنش را نداشتم .آنقدر که داشتنش شکنجه ام داده بود . جلوه خط کش بی جلوه تر از همیشه ، همانجا روی زمین جا مانده بود . این اولین و آخرین طمع من بر مال کسی بود.

  6. خیلی با شما موافقم.
    من یه مدت فکر می‌کردم با این خودگویی‌ها وقتمو تلف می‌کنم و آخر سر هم هیچی ازشون درنمیاد.با خودم می‌گفتم بهتر نیست بجای این کار یه سر و سامونی به سایتم بدم؟! ولی حالا که به سایتم نگاه می‌کنم می‌بینم ایده‌ی خیلی از پستا از همین خودگوییا زاده شده.

  7. سلام
    برخی مواقع هم شب‌ها به سراغمون میاد. یه قطره اشکی حین ذکر مصائب می‌ریزیم:)) حالا چه قهرمان اصلی خودمون باشیم چه یکی دیگه:))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *