کتاب‌های منتظر | تمرین سی روزۀ یادداشت‌نویسی-2

برای آشنایی با شیوۀ انجام تمرین و دیدن تمرین‌های قبلی به صفحات زیر مراجعه کنید:
نحوۀ کار در تمرین سی روزۀ یادداشت‌نویسی
فهرست همۀ‌ تمرین‌های چالش جستارک

تمرین دوم:

جملۀ زیر را بخوانید و حداقل 1 صفحه یا 300 کلمه دربارۀ آن بنویسید:

وقتی به همۀ‌ کتاب‌هایی فکر می‌کنم که هنوز نخوانده‌ام، مطمئن می‌شوم که بسیار خوشبختم.
-ژول رنار، نویسندۀ‌ فرانسوی

دربارۀ‌ این جمله آزادانه سؤال طرح کنید؛ سپس در پاسخ به سوال‌هایتان بنویسید.

چند سؤال برای راحت‌تر کردن کار شما:

چه کتاب‌هایی به من حس خوشبختی می‌دهند؟

چه کتاب‌های خوبی را تاکنون نخوانده‌ام و شوق‌ خواندنشان را دارم؟

چگونه می‌توانم مجالی برای خواندن کتاب‌های محبوبم ایجاد کنم؟

آیا به حد کافی با کتاب‌های خوب جهان آشنایی دارم؟

آیا آن‌قدر کنجکاو هستم که سراغ کتاب‌هایی بروم که هیچ کس دیگری به من توصیه نکرده است؟

یافتن چه کتابی می‌تواند مرا خوشبخت‌تر کند؟

 

 می‌توانید نوشتۀ خودتان را در بخش‌ کامنت‌های همین صفحه ثبت کنید.

کامنت‌‌های منتخب به متن این پست افزوده خواهد شد.

جستارک‌های منتخب:

در طول شبانه‌روز، مدام در حال عقب و جلو کردن عقربه‌های ساعت روی دیوارم! البته بیشتر تلاش می‌کنم به عقب برگردانم‌شان، که جلو رفتن عقربه‌ها چیزی جز حسرت برایم ندارد. کتاب‌های نخواندهٔ زیادی دارم که ذوق خواندن و آموختن‌شان، امید بیداری برای فرداهای نیامده است. احساس خوشایندی دارم برای کتاب‌های خوانده شده و حسّ خوشبختی و انتظار برای آن‌ها که نخوانده‌ام، اما ذهنم را با نام کتاب و نویسندهٔ آن، به آرامش دعوت می‌کنم. گاهی در توهّم گیج‌کننده‌ای گُم می‌شوم. خیال خوانده شدنِ همهٔ کتاب‌های عالمِ هستی برم‌ می‌دارد. با خود فکر می‌کنم اگر معجزه‌ای رُخ بدهد، و تمام واژه‌ها و خط به خطِ کتا‌ب‌های دنیا مهمان سلول‌های مغزم بشوند، صبح روز بعد را با چه انگیزه‌ای باید آغاز کنم؟! چه دلیلی برای خوشبختی خواهم داشت؟ کتاب‌هایی که خوانده‌ام را دوست دارم. اما باید اعتراف کنم آن‌ها که نخوانده‌ام و مشتاق خواندن‌شان هستم، را بیشتر دوست دارم. کتاب‌های داستانی مانند:« پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی، مدیر مدرسه نوشتهٔ جلال آل احمد، رمان چشم‌هایش، اثر بزرگ علوی و …» این فهرست فقط سه مورد از کتاب‌هایی است که در ذهنم، قطار شده‌اند، و بسیاری دیگر در حوزه‌های مختلف از جمله، روانشناسی، ادبیات، خلاقیت، تولید محتوا و… ولی هر روز حسرت خواند‌‌ن‌شان مرا خوشبخت‌تر می‌کند. شاید این جمله کمی عجیب و غریب باشد. چطور ممکن است، حجم بسیاری از کتاب‌های انباشته شده در کتابخانه، حس خوبی به ما بدهد؟ چگونه است، که با دیدن کتابی ناآشنا و نامی ناشناخته، درون‌مان به جوش و خروش درمی‌آید؟ ولی این‌گونه است. اشتیاقی که برای در دست گرفتن و ورق زدن صفحات یک کتاب خوب و مفید به ما دست می‌دهد، عین خوشبختی است. هر شب قبل از خواب نگاهی به کتابخانه می‌اندازم و به فکر فرو می‌روم. واقعاً چگونه می‌توانم مجالی برای خواندن کتاب‌های محبوبم ایجاد کنم؟ چگونه می‌توانم با خواندن‌شان و در بعضی موارد، با رونویسی و کلمه‌برداری از آن‌ها این کامیابی را کامل کنم؟ و در نهایت به این نتیجه می‌رسم که قطعاً عمر من برای خواندن کتاب‌های مورد علاقه‌ام، کفاف نخواهد داد، اما با برنامه‌ریزی دقیق و عملِ به آن خواهم توانست بیشتر از قبل بخوانم.
ژول رناو، نویسندهٔ فرانسوی در وصف این‌گونه احوالات می‌گوید: «وقتی به همهٔ کتاب‌هایی فکر می‌کنم که هنوز نخوانده‌ام، مطمئن می‌شوم که بسیار خوشبختم.»
زهرا علیزاده
در نگاه اول با نویسنده مخالفم. چرا باید دیدن کوهی از کتاب‌هایی که نمی‌دانم عمرم به خواندنشان قد می‌دهد یا نه؛ خوشحالم کند و احساس خوشبختی را در وجودم متبلور کند؟ کتاب‌هایی که یا در کتابخانهٔ شخصی جلوی چشم دارمشان یا وقتی پا به کتاب‌فروشی محبوبم می‌گذارم، قفسه‌های تا سقف‌چیده‌شده، عوض القای حس خوب، دوباره آن‌هایی که قبلاً خریده و نخوانده‌ام را مثل در کمد آن آقای کارتونی صورتی که اسمش یادم نیست، باز می‌کنند و در ذهنم می‌ریزند. آن‌ها از یک‌طرف می‌ریزند و از طرف دیگر، اندیشهٔ خرید کتاب جدید را بیرون می‌کنند. اما اگر بخواهم کمی نرم‌تر به این جمله نگاه کنم و دوباره بخوانمش، می‌فهمم که حس یک آدم مشتاق به یادگیری و فهم‌های جدید، در مقایسه با کسانی که این خوشحالی را از خودشان دریغ می‌کنند، دوز بالایی از خوشبختی محسوب می‌شود! من هم همیشه در دعاهایم شوق به یادگیری و خاموش نشدنش را از خدا می‌خواهم و فکر می‌کنم بدون این شوق، یک‌لحظه زندگی‌کردن هم بی‌فایده و سربار این جهان بودن است. حالا سؤال این‌جاست که آیا هر کتابی می‌تواند این حس خوشبختی را به من بدهد؟ قطعاً نه. کتاب‌ها در جهان خیلی خیلی زیادند؛ مثل حرف‌ها؛ مثل آدم‌ها و مثل هر چیز دیگری که دارای تکثر باشد. اما اگر وحدتی در مواجهه با هرکدام از این‌ها نداشته باشیم، حیران و دربه‌در می‌شویم. وحدت یعنی بتوانیم از همهٔ این کثرت‌ها در جنس‌های مختلف، در یک‌مسیر و برای یک‌جهت استفاده کنیم. پس اگر کتابی در مسیر و جهتی که من برای زندگی‌ام انتخاب کردم نباشد، نمی‌تواند شوق خواندن را در من بیدار کند و در پی‌اش خوشبختی را در وجودم بنمایاند! البته که قرار هم نیست تنها در یک چارچوب ذهنی کتاب بخوانم و خودم را از اندیشه‌های متفاوت محروم کنم. نه؛ اصلاً منظورم این نیست. بلکه همین قالب‌ها و اندیشه‌های مختلف هم نوعی از تکثرند. باید در جهت همان فانوسی که برای قایق زندگی‌مان در شب سیاه، تنها روشن‌کننده است، به کارشان بگیریم و هرباری که در معرض یک انتخاب جدیدیم، به‌طورخودآگاه به آن فانوس فکر کنیم. مبادا یک کتاب و یک اندیشه، نور چراغ خانه‌ای در یک جزیرهٔ متروکه، پشت به فانوس دریایی باشد. خانه‌ای که تنها ساکنش پیرزنی عجوزه و هزارداماددیده به اسم «دنیا»ست!
مریم شیدپیله‌ور

8 پاسخ

  1. درود استاد عزیز چالش سی روزه جستارک ادامه پیدا نکرد؟ خیلی خوب بود.

    1. سلام خانم علیزاده عزیز
      در قالب پست‌های مدرسه نویسندگی ادامه پیدا کرد.
      همین الان در پیج مدرسه می‌تونید جملات مختلفی رو با عنوان «جرقۀ نوشتن» ببینید.

  2. وقتی به همۀ‌ کتاب‌هایی فکر می‌کنم که هنوز نخوانده‌ام، مطمئن می‌شوم که بسیار خوشبختم.
    -ژول رنار، نویسندۀ‌ فرانسوی
    هر کتابی را که میخوانم اگاهی محدودی را به اندازه فهم از کلمات و جملات کتاب کسب می کنم. کتاب های زیادی وجود دارد که لیستشان کرده ام تا یکی بعد از دیگری بخوانمشان و مرتب به این لیست طویل و بلند کتاب های دیگری هم اضافه می شود و هرچه میخوانم لیستم بلندتر می شود و من‌ انگیزه ام برای زندگی بیشتر می شود. من همین حالا هم خیلی خوشبختم چرا که می دانم سطح اگاهیم از دنیا محدود است و باید ان را با خواندن افزایش دهم. هنیشه وقتی به سفر می روم لذتی که در مسیر تجربه می کنم به مراتب بیشتر از رسیدن به مقصد است. این حجم کتاب های نخوانده به من می گوید مقصدی که در پیش گرفته ای مسیرش بلند و طولانی است و من از اینکه برای این مسیر هیچ پایانی نیست با تمام وجود خوشحالم.

  3. و از این جمله از گوستاو فلوبر لذت میبرم :
    یکی از راه های تحمل زندگی این است که همانند یک عیاش واقعی خودتان را در کتا بها غرق کنید.

  4. در طول شبانه‌روز، مدام در حال عقب و جلو کردن عقربه‌های ساعت روی دیوارم! البته بیشتر تلاش می‌کنم به عقب برگردانم‌شان، که جلو رفتن عقربه‌ها چیزی جز حسرت برایم ندارد. کتاب‌های نخواندهٔ زیادی دارم که ذوق خواندن و آموختن‌شان، امید بیداری برای فرداهای نیامده است. احساس خوشایندی دارم برای کتاب‌های خوانده شده و حسّ خوشبختی و انتظار برای آن‌ها که نخوانده‌ام، اما ذهنم را با نام کتاب و نویسندهٔ آن، به آرامش دعوت می‌کنم. گاهی در توهّم گیج‌کننده‌ای گُم می‌شوم. خیال خوانده شدنِ همهٔ کتاب‌های عالمِ هستی برم‌ می‌دارد. با خود فکر می‌کنم اگر معجزه‌ای رُخ بدهد، و تمام واژه‌ها و خط به خطِ کتا‌ب‌های دنیا مهمان سلول‌های مغزم بشوند، صبح روز بعد را با چه انگیزه‌ای باید آغاز کنم؟! چه دلیلی برای خوشبختی خواهم داشت؟ کتاب‌هایی که خوانده‌ام را دوست دارم. اما باید اعتراف کنم آن‌ها که نخوانده‌ام و مشتاق خواندن‌شان هستم، را بیشتر دوست دارم. کتاب‌های داستانی مانند:« پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی، مدیر مدرسه نوشتهٔ جلال آل احمد، رمان چشم‌هایش، اثر بزرگ علوی و …» این فهرست فقط سه مورد از کتاب‌هایی است که در ذهنم، قطار شده‌اند، و بسیاری دیگر در حوزه‌های مختلف از جمله، روانشناسی، ادبیات، خلاقیت، تولید محتوا و… ولی هر روز حسرت خواند‌‌ن‌شان مرا خوشبخت‌تر می‌کند. شاید این جمله کمی عجیب و غریب باشد. چطور ممکن است، حجم بسیاری از کتاب‌های انباشته شده در کتابخانه، حس خوبی به ما بدهد؟ چگونه است، که با دیدن کتابی ناآشنا و نامی ناشناخته، درون‌مان به جوش و خروش درمی‌آید؟ ولی این‌گونه است. اشتیاقی که برای در دست گرفتن و ورق زدن صفحات یک کتاب خوب و مفید به ما دست می‌دهد، عین خوشبختی است. هر شب قبل از خواب نگاهی به کتابخانه می‌اندازم و به فکر فرو می‌روم. واقعاً چگونه می‌توانم مجالی برای خواندن کتاب‌های محبوبم ایجاد کنم؟ چگونه می‌توانم با خواندن‌شان و در بعضی موارد، با رونویسی و کلمه‌برداری از آن‌ها این کامیابی را کامل کنم؟ و در نهایت به این نتیجه می‌رسم که قطعاً عمر من برای خواندن کتاب‌های مورد علاقه‌ام، کفاف نخواهد داد، اما با برنامه‌ریزی دقیق و عملِ به آن خواهم توانست بیشتر از قبل بخوانم.
    ژول رناو، نویسندهٔ فرانسوی در وصف این‌گونه احوالات می‌گوید: « وقتی به همهٔ کتاب‌هایی فکر می‌کنم که هنوز نخوانده‌ام، مطمئن می‌شوم که بسیار خوشبختم. »

  5. سلام
    آقای کلانتری عزیز، این دوست فرانسوی جناب ژول رنار حتما کتابخانه‌ی خوانده شده‌ای دوبرابر کتابخانه‌ی شما، شاید هم بزرگتر دارد که از ناخوانده هایش احساس شعف می‌کند.
    والا که اگر اندازه‌‌ی من خوانده بود، فهرست ناخوانده‌ها مو بر تنش سیخ می‌کرد
    او در قلمرو خوانده‌ها صاحب ارزشی و سبکی است حتما.

  6. در نگاه اول با نویسنده مخالفم. چرا باید دیدن کوهی از کتاب‌هایی که نمی‌دانم عمرم به خواندنشان قد می‌دهد یا نه؛ خوشحالم کند و احساس خوشبختی را در وجودم متبلور کند؟ کتاب‌هایی که یا در کتابخانهٔ شخصی جلوی چشم دارمشان یا وقتی پا به کتاب‌فروشی محبوبم می‌گذارم، قفسه‌های تا سقف‌چیده‌شده، عوض القای حس خوب، دوباره آن‌هایی که قبلاً خریده و نخوانده‌ام را مثل در کمد آن آقای کارتونی صورتی که اسمش یادم نیست، باز می‌کنند و در ذهنم می‌ریزند. آن‌ها از یک‌طرف می‌ریزند و از طرف دیگر، اندیشهٔ خرید کتاب جدید را بیرون می‌کنند. اما اگر بخواهم کمی نرم‌تر به این جمله نگاه کنم و دوباره بخوانمش، می‌فهمم که حس یک آدم مشتاق به یادگیری و فهم‌های جدید، در مقایسه با کسانی که این خوشحالی را از خودشان دریغ می‌کنند، دوز بالایی از خوشبختی محسوب می‌شود! من هم همیشه در دعاهایم شوق به یادگیری و خاموش نشدنش را از خدا می‌خواهم و فکر می‌کنم بدون این شوق، یک‌لحظه زندگی‌کردن هم بی‌فایده و سربار این جهان بودن است. حالا سؤال این‌جاست که آیا هر کتابی می‌تواند این حس خوشبختی را به من بدهد؟ قطعاً نه. کتاب‌ها در جهان خیلی خیلی زیادند؛ مثل حرف‌ها؛ مثل آدم‌ها و مثل هر چیز دیگری که دارای تکثر باشد. اما اگر وحدتی در مواجهه با هرکدام از این‌ها نداشته باشیم، حیران و دربه‌در می‌شویم. وحدت یعنی بتوانیم از همهٔ این کثرت‌ها در جنس‌های مختلف، در یک‌مسیر و برای یک‌جهت استفاده کنیم. پس اگر کتابی در مسیر و جهتی که من برای زندگی‌ام انتخاب کردم نباشد، نمی‌تواند شوق خواندن را در من بیدار کند و در پی‌اش خوشبختی را در وجودم بنمایاند! البته که قرار هم نیست تنها در یک چارچوب ذهنی کتاب بخوانم و خودم را از اندیشه‌های متفاوت محروم کنم. نه؛ اصلاً منظورم این نیست. بلکه همین قالب‌ها و اندیشه‌های مختلف هم نوعی از تکثرند. باید در جهت همان فانوسی که برای قایق زندگی‌مان در شب سیاه، تنها روشن‌کننده است، به کارشان بگیریم و هرباری که در معرض یک انتخاب جدیدیم، به‌طورخودآگاه به آن فانوس فکر کنیم. مبادا یک کتاب و یک اندیشه، نور چراغ خانه‌ای در یک جزیرهٔ متروکه، پشت به فانوس دریایی باشد. خانه‌ای که تنها ساکنش پیرزنی عجوزه و هزارداماددیده به اسم «دنیا»ست!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *