1
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.-شاملو
2
سختی کار در انتخاب کار است.
کار «خودت» را که پیدا کنی، حتی سختی هم راحتی به نظر میرسد.
3
تکرار سخن را جان میدهد
جان میدهد سخن را، تکرار
سخن را تکرار، جان میدهد
⭐⭐⭐
اگر حرفت را باور داری، چه دلیلی دارد از تکرار آن خجل باشی؟
4
توانِ غمناک تحمل ننوشتن
بهترین آزمون برای اندازهگیری میزان علاقه به نوشتن پاسخ به سوال زیر است:
آیا میتوانی بدون نوشتن سر کنی؟
و در ادامه باید گفت:
اگر میتوانی، ننویس.
این یکی از بهترین توصیهها به افرادی است که در ابتدای مسیر نوشتن مردد ماندهاند.
کسی که آدم این راه نباشد، با خیال راحت رها میکند؛ و آنکه برای نوشتن ساخته شده، مصمم و جدی ادامه میدهد.
5
ترویج خواندن و نوشتن میتواند هدف یک عمر باشد.
مهاتما گاندی زمانی گفته بود: در دموکراسی حقیقی هر مرد و زن میآموزد که در مورد خویش بیندیشد.
و کسی که دست به قلم میبرد، ناگزیر از اندیشیدن است.
6
تمرکز روی هر چیزی، به بهبود آن چیز منجر میشود
7
در ستایش محتواآفرینی:
با خلق و نشر محتوای خوب، به افراد سازندهتری تبدیل میشویم.
اما اوایل کار مخاطبی در کار نیست.
من به خودم میگفتم:
فکر کن که انتظارت را میکشند.
تا روزی برسد که واقعاً انتظارت را بکش.
8
فرمول روز:
نوشتن+موسیقی= معجزه
9
سوالات مهمی که نیما از ما علاقهمندان نوشتن پرسیده:
آیا چیزهایی را که دیده نمیشوند، تو میبینی؟
آیا کسانی را که میخواهی در پیش تو حاضر میشوند، یا نه؟
آیا گوشۀ اتاق تو به منظرۀ دریایی مبدل میشود؟
آیا میشنوی هر صدایی را که میخواهی؟
پیشنهاد:
دورههای حضوری و آنلاین نویسندگی و تولید محتوا
شاهین کلانتری در مدرسه نویسندگی | تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین
11 پاسخ
سلام آقای کلانتری
یکی از چیزهای جالب درباره «نوشتن»
من باید بگم که: در نوشتن ” اثر دیدرو” جاریست.
نام این اثر برگرفته از نام دنیس دیدرو، فیلسوف معروف فرانسوی است. او در فقر زندگی میکرد و برای مراسم ازدواج دخترش پولی نداشت. کاترین بزرگ، ملکه ی روسیه با آگاه شدن از مشکل مالی دیدرو به او پیشنهاد خرید کتابخانهاش را داد.البته به این شکل که کتابها نزد دیدرو باقی میماند تا زمانی که ملکه به آنها نیاز پیدا کند.
دیدرو با پولی که به دست آورده بود لباس مخمل فاخری خرید که تاثیر زیادی روی زندگی او داشت. دیدرو متوجه شد که باقی وسایلش اصلا در هماهنگی با این لباس زیبایش نیستند و تصمیم گرفت وسایل خانهاش را مطابق آن لباس زیبا عوض کند.
”اثر دیدرو” به رفتاری گفته میشود که با خرید یک وسیله، خریدهای زنجیرهای دیگری نیز اتفاق میافتد. خریدهایی که تا قبل از آن نیازی به آنها نبود و نوعی مصرف گرایی محسوب میشود.
اما «نوشتن» هم اثر دیدرویی دارد! نوشتن مثل لباس فاخری میماند که با پوشیدن آن متوجه چیزهایی میشویم که نیاز به تغییر دارند. نوشتن اول از همه هماهنگی با خودمان را به ارمغان میآورد.
نوشتن، شفاف کردن مسائله و نزدیک شدن به خود واقعیمون. از این رو نوشتن و مصرف گرایی در جملات و کلمات بسیار کمک کننده است.
با نوشتن اول از همه ناهماهنگیها رو متوجه میشوی. ناهماهنگیهایی که وقتی روی کاغذ میان رو دیگه نمیتونی انکار کنی از طرف دیگه چون فقط خودت هستی و کس دیگهای نیست راحتتر اونا رو میپذیری. بعدش تصمیم میگیری برای هماهنگ شدن چه چیزهایی رو تغییر بدی.
با نوشتن شروع میکنی ولی در پایان فقط یک نوشته نداری؛ نوشتن ما را به سمت چیزهای جدیدتری سوق میدهد!
نظر شما چیه؟ موافقید آیا؟
سلام به دوست عزیز و خوب و خلاق من؛ زهرا جان
بله که موافقم.
این یادداشت تو خیلی خیلی هوشمندانه و خوبه.
و میتونی چی از همه جالبتره؟
تو طی مدت زمان خیلی خیلی خیلی کوتاهی به این خرد و آگاهی رسیدی و این نشانۀ نبوغ توئه.
من به تو خیلی خیلی امیدوارم زهرا جان.
یک سلام با یه عالمه تشکر به خاطر دلگرمیها و تشویقهاتون که خیلی برام ارزشمند و مؤثر بوده و هست.
اما؛
این پیام مدتیه ذهن منو مشغول کرده. چون این رو من ننوشتم تاریخش رو که میبینم، بعدازظهر هفده فروردین ما تازه بعد از یک هفته مسافرت و اینترنت نداشتن رسیدیم خونه. اسم و وبلاگ خودمه نمیدونم چرا اینطوری شده
اصلا من دوست ندارم اینجوری کامنت بذارم که یه پست وبلاگم رو عینا توی کامنت بنویسم.
به نظر شما چرا اینطوری شده؟
سلام زهرا جان
فدای سرت
احتمالا یکی شیطنت کرده و به جای تو کامنت گذاشته.
چیز بدی هم ننوشته. یه مطلب خوب تو رو گذاشته اینجا که من هم خیلی دوسش دارم.
زنده باشی دوست خوبم.
سلام جناب شاهین بزرگوار درودتان باد؛ فرمول روز عالی بود واقعا نوشتن + موسیقی معجزه می آفریند. و نام این اعجاز شاید چیزی غیر از شعر نباشد. اهل نوشتن که باشی؛ واژه ها مدام در حال سرکشی و طغیان کردن هستند. صدای واژه ها را هر بار به نوعی می شنوی و بی خوابی های شبانه را تجربه میکنی و چیزهایی می بینی که شاید دیگران نبینند. با اجازه از محضرتان دوست دارم تجربه ای از این احساس را در این پست زیبا به اشتراک بگذارم.
مانا و نویسا به مهر
“ِشب یک شاعر”
دردی نقطه دار…
شبیخون زده به دیدگان
و ربوده خواب را
از بی قراران تشنه به خواب
با دھانی باز و خیره مانده به سقف
باید که
چنگ بزنم
مغز احساس را
ِ در تشت دل
آنــــــــقدر،،
که پاک شود از
چرک واژه ھای موذی
بچلانم از واژه ھا
و پھن
بر پرچین پلک
تا باز احساس خواب،،
ِ سنگینی کند بر پلک غارت زده
تن در بسترم
چرخشِ
دل آشوبی افتاده
در مغز احساس
فرو می برم انگشت
در دھان مغزم
تا بیرون بریزد..
تمام واژه ھای
جویده و نجویده
پخته و خام را…..
ُعق میزنم
از
ِ تمام واژه ھای سرکش و طغیانگر
غلت میزنم بر دنده چپ افکارم
رقصی دایره وار.
بالِرین واژه ھا
دست در دست قلم…رقصنده
رقص باله میروند
حالم بھم میخورد
از چرخش منحنی ھا
به جبر میبندم
افکارم را
پلک ھای مدورِ
غلت میزنم در بسترم
پر میشود..
گوش ھای مغز از
..
ِ پژواک پارسِ
واژه ھایی
که پاچه میگیرند…
پیژامه راه راه خیالم را
ھار شده اند..
واژه ھای سگی ذھنم.
دل آشوب میگیرم
از
ِ سگ دو زدن واژه ھا
چرخشی بر پھلوی خیالم
ِ فریاد
واژه ھای پریشان
در پرونده قطور افکارم ..
بایگانی در آرشیو مغز
با بغض چندین ساله
چنبره زده در گلویشان
چون مارِ
با زبان بیزبانی
تشنهء فریاد رھایی
کر میشود..
گوش مغز
از پژواک سکوتشان
غلت میزنم در بسترم
چندشم میشود از
موش کورھای افکارم که..
فال گردو میگیرند….
ِ گرد ھم،، و…
آرام
آرام…
میجوند رگِ خواب را..
جاسوس ھای موذی
جویده
جویده
می کاوند..
ِ پس مانده ھای ِ مانده خواب را
ِ غلت میزنم بر پھلوی کبود تََو ُھم
حالم بھم میخورد
از دخترکان واژه ھا.
زاده ھای ذھن.
ُمسخرِ سلول ھا.
چو دلقکانی مسخره
ِ نشسته گرد قبرِ ذھن و……
میخندند..
به گور پدرِ نداشته شان
چشمانم با دھانی باز
و غارت زده از
شبیخون
منتظر ختم سیاھی شام
و سپیدی صبح…
.
.
طلوعی سرد
و…
واژگانی که به بلوغ نرسیده
یائسه شده اند..
حالم بھم میخورد از
پریشانی
افکارِ لجام گسیخته…….
بی بند و بار..
وطغیانگر واژه ھا
در سیاھی شب.
و خوابی که…
ِ ربوده شد توسط دردی نقطه دار..
فرحناز هرندی/ صبور…بھمن 91
زنده باد فرحناز عزیز
شیفتگی شما به واژهها در نوشتههاتون موج میزنه.
لذت بردم.
سلام
اوقاتتون بخیر و شادی
ممنون، شماره ۹ برای من الهام بخش بود
به محض خوندن سوالات نیما این شعر به ذهنم رسید
در فراسوی زمان
آخر ثانیه ها
که نقاب از رخ این مردم چشمم افتاد
اثری پیدا شد
روزنی رو به امید
رو به فردای سپید
و من و عشق و دل و نور و حضور
دست در دست هم و آینه دست
غرق اوهام و در اندیشه آن فاصله ها
تا تجلای شکوه ابدیت رفتیم
قاصد نور که همصحبت دریاها بود
و در آن گرمی عشق
یادگاری ز دل خون شقایقها بود
با نگاهی که در آن مهر و صفا جاری بود
و لبانی که ز لبخند فریبای صداقت پر بود
دست ما را بوسید
و به مهمانی پر شور خدا دعوت کرد
و من آنجا دیدم
و حقیقت با من به زلالی دل قطره باران میگفت
به شکیبایی این لحظه دیدار قسم
که تو خود خالق عشق و همه زیبایی و نور و همه هستی و حضوری
و همه شور جهان در تو هویداست
آری آری
تو همان محرم جان
و تو همان مقصد راهی
زیبا نوشتی بهار عزیز
راستی چرا وبلاگ نداری؟
تو فکرش هستم ولی به وقتش
فعلا در حال تمرین و کار روی خودم هستم
میخوام اون چیزی که توی وبلاگم مینویسم فقط حرف نباشه، بوی عمل هم بده و اون اندازه پختگی توش باشه که تاثیرات خوبی را بزاره
زنده باد.
ببینم چه میکنی.
جز فرمول روز هیچی نفهمیدم