یکی از کارهایی که با همسفرانم در «کتابران» انجام دادیم مقایسهی خودِ روزمان با خودِ شبمان بود. چندی پیش در این رابطه نوشته بود (+). این متن نمونهییست که برای روش شدن بحث آوردم:
آدم صبح:
امیدوار است. پریشان است. شاد است. احساس توانایی میکند. تشنهو حریص و ذلیل قهوه است. نگران بهخاکرفتن وقت است. پشیمان از پُرخابی و دیربیداریست. به پروژههایش فکر میکند. برای پرهیز از موبایل نقشه میکشد. حس میکند امروز از پس کارهای عقبافتادهاش برمیآید. به تغییری بزرگ در زندگیاش میاندیشد. پُر از میل است. نسبت به آینده خوشبین است. از مرگ نمیترسد.
آدم شب:
خسته است. میلش فروکشیده. احساس تنهایی میکند. حس میکند دچار بغضی مزمن است. از اینکه زیاد غذا خورده پشیمان است. احساس رخوتی خوشایند تمام تنش را گرفته است. در حیرت است که روز چه زود ته کشیده. از زندگی تکراری بیزار است. نگران آیندهی شغلش است. حس میکند دیگر تحمل همکارانش را ندارد. خودش را به خاطر ورزش نکردن سرزنش میکند. امیدی به تحقق آرزوهایش ندارد. از پرسههای بیهوده در اینستاگرام و دنبال کردن اخبار روز پشیمان است.
اما اصل حرف:
بیایید قصهیی بنویسیم با دو شخصیت.
هر دو شخصیت یک نفر باشد، یعنی خودمان.
یکی نمایندهی نسخهی روز ما، یکی هم نمایندهی نسخهی شب.
ببینیم آیا میتوانیم دیالوگ این دو شخصیت را تجربهیی در خودشناسی تبدیل کنیم.