ماه دوم: کتابخوانی | تمرینها
این صفحه برای ارائه تمرینها و پرسشهای شما طراحی شده است.
تمرین 1:
- الزامی برای مطالعۀ کامل کتاب جنون نوشتن وجود ندارد. شما فقط باید از صفحۀ 686 تا 689 را مطالعه کنید (فقط 4 صفحه).حین مطالعه تمرین کلمهبرداری را انجام بدهید. میتوانید علاوه بر کلمهبرداری از روی متن نیز بنویسید.پس از کلمهبرداری با کلماتی که برداشتهاید یک متن کوتاه بنویسید. متن شما میتواند داستانک، دلنوشته، خاطره، یادداشت، یا حتی شعر باشد.
- حس و نظر خودتان را دربارۀ نوشتۀ دکتر براهنی بنویسید. از این نوشته چه چیزهایی میتوان آموخت؟
تمرین 2:
هنگام مطالعه «4 ترجمه از 1 داستان چخوف» به این نکات توجه داشته باشید:
تاثیر حسی ترجمهها روی شما (کدام یک از ترجمهها احساسات شما را بیشتر برانگیخت؟)
سادگی و زیبایی ترجمهها (کدام از ترجمهها را سادهتر و زیباتر میدانید و چرا؟)
نظر شما دربارۀ این داستان (به «خوب بود» و «بد بود» و «حال کردم» و «حال نکردم» اکتفا نکنید. دربارۀ نظر خودتان با جزئیات استدلال کنید.)
جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمهها (برخی جملات داستان را انتخاب کنید، و هر چهار ترجمۀ این جملات را در کنار هم بنویسید و آنها را مقایسه کنید.)
بعد از جمعبندی تحلیل خودتان از تک تک موارد بالا، گزارش خودتان را به عنوان تمرین در این صفحه ثبت کنید.
تمرین 3:
یکی از داستانهای بیژن نجدی را بخوانید. سپس برخی از جملات داستان را که گمان میکنید از ویژگیهای زبان مدرن برخوردار است انتخاب کنید و همراه با حس خودتان دربارۀ آن جملات، در این صفحه بنویسید.
تمرین 4:
10 جملۀ کوتاه متفاوت بنویسید و در آن برخی از باورهای رایج را به چالش بکشید. چیزی که مینویسید الزاماً بنا نیست باور و اعتقاد شخصی شما باشد. این فقط یک تمرین است. پس در نوشتن جملات بیپروا باشید و سعی کنید از برخی مفاهیم آشناییزدایی کنید.
تمرین 5:
- تفاوتهای نسخۀ اولیه و نسخۀ نهایی داستان سهشنبۀ خیس بیژن نجدی را بنویسید.
- نگاهی به کتابخانۀ خودتان بیندازید و فهرستی از تمام مجموعه داستانهای کوتاهی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا کیفیت ورودی ذهن خودمان را ارزیابی کنید، و برای بهبود آن بکوشید.
تمرین 6:
- یادداشتی که با الهام از زاویه دید داستان آئورا نوشتید در بخش تمرینها ثبت کنید.
- نگاهی به کتابخانۀ خودتان بیندازید و فهرستی از تمام داستانهای بلندی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 7:
- از تجربۀ خواندن مونولوگ اکبر شیراز بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام رمانهایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 8:
- حس خودتان را از خواندن یکی از شعرهای محمود کیانوش بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام دیوانها و دفترهای شعری که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 9:
- نظر خودتان را دربارۀ جستار محمد قائد بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهایی که مجموعۀ جستار و مقاله است، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 10:
- یکی از نکات مهمی را که از جستار نویسندۀ منتشر آموختید، در بخش تمرینها بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهایی که دربارۀ آموزش نویسندگی دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 11:
- نظر خودتان را دربارۀ فیلم مارتین ایدن بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام فیلمنامهها و نمایشنامههایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 12:
- از نوشتۀ کورت ونهگات چه چیزی آموختید؟
- رابطۀ شما با طنز چطور است؟
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهای طنزی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 13:
- دوست دارید زندگینامۀ خودتان را بنویسید؟ فکر میکنید دلیل اصلی جذابیت زندگینامۀ شما چه چیزی میتواند باشد؟
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از زندگینامههایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 14:
- از تجربۀ خودتان در خواندن کتابهای غیرداستانی بگویید؟ از چه کتابی چیزهای مفید بسیاری آموختهاید؟
- نگاهی به کتابهایتان بیندازید و فهرست کاملی از کتابهای غیرداستانیتان بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 15:
- شما چه پیشنهادهایی برای مطالعۀ موثر دارید. ایدههای خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.
- بهترین کتابی را که تاکنون خواندهاید به ما معرفی کنید.
1191 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
تمرین ۱۱ ماه دوم : مارتین ایدن پسری از یک خانواده فقیر بود ،او پس از آشنایی با النا و تغییراتی که آن دختر بر روی او میگذارد ،دنیای فکریش بزرگتر میشود و با جهان فکری جدیدی که پیدا میکند ،تصمیم میگیرد که نویسنده شود و چون میداند که در اول راهی بزرگ قرار گرفته است ،شروع به خواندن بسیار میکند و به دلیل اینکه پول کافی برای رسیدن به آرمانش ندارد به شهر های مختلف سفر میکند تا بتواند کار کند و پول به دست آورد، جالبی این داستان برایم در این بود که ایدن خیلی شیفته نوشتن و یادگیری بود و عطش خواندن و مطالعه داشت و چنان در تصمیم خود برای نویسنده شدن مصمم بود که با وجود مخالفت های النا در انتخاب ایده هایش ،باز هم او نا امید نمی شد و همان ایده ها را دنبال میکرد ،او به خود و نوشته هایش ایمان داشت و همچنان به راهش ادامه داد و موفق شد .
تمرین دوم ماه دوم.
چهار ترجمه از یک داستان چخوف.
آنچه که بیشتر از هرچیزی در خواندن این تمرین برایم تداعی می شود آزاد بودن مترجم است در نوع استفاده از کلمات و مترادفاتی که می توان برای یک واژه استفاده کرد و در ادامه ی آن پرداختن به تشبیه ها و استعاراتی که هر مترجم استفاده می کند.مفهوم یکی است اما همین تفاوت ها باعث ایجاد احساسات مختلف در خوانتدگان می شود.
اینکه یکی مثل من با متن ترجمه اول ارتباط برقرار می کتد از آن جهت که به باور خود کلمات درست تر دقیق تر و با استواری بیشتر انتخاب شده اند هرچند که متن و روانی یک مقدار سخت ایجاد شده اما وضوح تصاویر با انتخاب کلمات دقیق دیده می شود.
اما دید کامل تری اگر داشته باشم باید بگویم اینگونه نوشتن می تواند برای آن دسته که با اینگونه دقیق نوشتن ها و خشک بودن ها ارتباط برقرار نمی کنتد حوصله سر بر باشد.
در ترجمه ی خانم دانشور، کلمات محاوره ای و اصطلاحی جای خود را باز می کند و نوشته را از ان حالت خشک خود و حوصله سر بر بودن خارج می کند.توصیفات دلنشین تر و طولانی تر می شود و به نسبت دو ترجمه ی قبلی انگار چیزی اضافه تر دارد و آن تصویر ذهنی است که در ذهن خواننده دقیق تر و دلنشین تر ایجاد کرده است.
کم کم در ترجمه ی بعدی( استپانیان) مترادفاتی به داستان اضافه می شود،کلمات ساده و عامیانه گاها دیده می شود.و تشبیه ها و استعاره های ساده به روانی خواندن کمک می کند.
در ترجمه ی سالون
بازهم استفاده از مترادفات دیده می شود اما گزینشی که در انتخاب کلمات دارد بهتر است و کلماتی با عیار و ارزش بیشتر را انتخاب کرده است .
وین تفاوت ها فضای عاطفی داستان را گاها عمیق یا عادی نشان می دهد و می توان قدرت و جاودی کلمات را در تصویر سازی و نوشتن و نوع قلم مترجم و تاثیر آن بر مخاطب را فهمید.
داستان روایتی است از رابطه ی پنهانی که بین زن و مردی ایجاد می شود و با داشتن محدودیت هایی که هر کدام در زندگی خود دارند برای بروز خود واقعیشان،برای اینکه به راحتی از بودن خود واقعی لذت ببرند به یکدیگر پناه می آورند.
و اینگونه نویسنده یکی از مسائل مهم را در داستانش به تصویر می کشد.
تمرین،بسیار تمرین دلنشینی بود از جهت آشنایی با ترجمه های مختلف از یک اثر و می توان اهمیت مترجم در کتاب های ترجمه شده را فهمید.
و حالا متوجه می شوم زمانی که اساتید سفارش می کنند که در ترجمه موفق ترین و درست ترین برگردان یک اثر را با تحقیق انتخاب کنید ، چه هدفی را دنبال می کرده اند.
تمرین 14:
“غیرداستانیهای دوستداشتنی”
از آنجایی که همیشه در خواندن کتابهای غیر داستانی کمی بدقلق بودهام، کمی زمان برد تا پا به این وادی بگذارم. بیشتر اوقات، تنها نوشتههای غیر داستانیای که با آن سر و کار داشتهام، نقدهای فیلم و تئاتر مجلههای هنری بوده. علاقه من به نقد، خصوصن نقد و تحلیل فیلم آنقدر زیاد بوده و هست که بیشتر از ده سال، به طور مداوم مرا پاگیر مجلهی همشهری 24 و به تازگی مجلهی فیلمخانه کرده است. اما از اینها که بگذرم تقریبن اولین مواجه جدی من با ادبیات غیر داستانی برمیگردد به زمانی که در کنکور، برای رشتهی هنرهای نمایشی و سینما ثبت نام کردم. بعد از قبولی در کنکور هم به طور جدیتری این وادی را دنبال کردم. از آن موقع به بعد با عشق و علاقه کتابهای مربوط به تاریخ سینما و تاریخ هنر را نوش جان میکردم. بیشترین لذت را هم از کتاب “تاریخ سینمای تامپسون و بوردول” بردهام. کتابِ هزار و خوردهای صفحهای، که در ابتدا وحشت میکنی از حجمی که منتظر است برای خوانده شدن. اما کمی بعد با خواندن تنها چند صفحهی ابتدایی، هیجان، سقلمهای جانانه به پهلوی ترس میزند و او را پرت میکند به ناکجا آباد و تو، خود را مییابی که با داری لذت خط به خط کتاب را نوش جان میکنی. ترجمهی فوقالعادهی رابرت صافاریان و نوع نگاه نویسندگان به هنر سینما، دلایل اصلی جذابیت کتاب است. اولین مواجه جدی من با هنر سینما، از طریق این کتاب بود. با روایتی شیرین و قصهگو، خواننده را میبرد به زمانی که سینما متولد شد و بعد مکتبهای سینمایی یکی یکی خود مینمایند و تو را با منبعی عظیم از بهترین فیلمهای تاریخ سینما آشنا میکنند. تنها ایرادی که میتوانم به این کتاب بگیرم، کمتوجهی به سینمای مدرن، بهخصوص از دهه 90 به بعد است که البته شنیدهام در بازنشرهای جدید، نویسندگان به این موضوع هم توجه نشان دادهاند.
در کنار تاریخ سینما، از کتاب تاریخ هنر هم بسیار لذت برده و میبرم. به غیر از کتاب قطور، سنگین و نفیس “تاریخ هنر جنسن”، کتاب “داستان هنر” از “ارنست گامبریچ” بیشتر توجه من را جلب کرد. همانطور که از نامش پیداست، داستان هنر، با زبانی بسیار ساده و گرم و در عین حال پربار ، تاریخ هنر را مانند داستانی طولانی اما خواندنی در اختیار خواننده قرار میدهد. معمولن به کسانی که تازه میخواهند وارد وادی هنر شوند این کتاب را برای شروع معرفی میکنم. به نظرم بسیار کاربردیتر از کتابهایی همچون تاریخ هنر جنسن است که با آن صفحات روغنی و سنگیناش، بیشتر میتواند زینتبخش کتابخانه باشد. (بیشتر راست کار هنرمندنماهایی است که از طریق کتابخانههای لاکچری میزان فرهیختگی خود را وسط صورت دوست و آشنا میکوبند.)
در کنار کتابهای مربوط به حوزه هنر و سینما، برخی کتابهای روانشناسی نیز برایم جذاب بوده و هست. هیچوقت اهل خواندن کتابهای روانشناسی عامهپسند و زرد نبودهام. نمیدانم، شاید چون خیلی دغدغهای نداشتم برای خواندنشان. اما در کل، دو کتاب در این حوزه در مقطعی از زندگیام بسیار برایم راهگشا بوده و هستند. کتاب “شفای زندگی” از “لوییز هی” مرا با سارای واقعی، با تمام ضعفها و خوبیهایش روبهرو کرد. حکم همان سیلیای را داشت که نیاز داشتم بخورم تا شاید کمی تکانم دهد، و داد. کتاب بعدی، که این روزها چند وقت یکبار سراغش میروم کتاب “تکههایی از یک کل منسجم” از “پونه مقیمی” است. این کتاب هم با زبان ساده و لحن صادقانهاش چنان صمیمی با من صحبت میکند، که احساس میکنم دوستی نشسته روبهرویم و تجربیات شخصیاش را که اتفاقن شبیه تجربیات من هم هست، به اشتراک میگذارد. سپس با همان خیرخواهی دوستانه و نه روشنفکرانه، مرا برای تغییر آرام آرام خودم همراهی میکند.
در حال حاضر چند سالی است که با کتابهای غیر داستانی رابطهی مسالمتآمیزی دارم. چند وقت یکبار یادی ازشان میکنم و حرفهایی با هم رد و بدل میکنیم. بعضیشان کمی سختخوان و عصا قورت دادهاند. نیاز دارم بیشتر با آنها ارتباط بگیرم تا شاید یخشان آب شود. بعضی دیگر هم، مانند کتاب “سینمای فانتزی” بلقوه آنقدر موضوع جذابی دارند که بتوانم از ترجمهی نه چندان جالبشان چشمپوشی کنم و با رویی گشاده همچنان به تورقشان ادامه دهم. مطمئنم این کتابها هم از این اخلاق حسنه و صبوری من سپاسگذار هستند. باشد که دیگر کتابها نیز قدر بدانند.
——————————————————————————————————–
بخش دوم
فهرست کتابهای غیر داستانی من:
تاریخ سینما تامپسون و بوردول
هنر سینما تامپسون و بوردول
تاریخ سینمای هنری / اولریش گرگور- انو پاتالاس
تاریخ هنر جنسن
داستان هنر / ارنست گامبریج
تئوری های اساسی فیلم / دادلی اندرو
مفاهیم کلیدی در مطالعات سینمایی / سوزان هیوارد
سینمای کرستوفر نولان تصور ناممکن / جکلین فربی، استورات جوی
هفت / ریچار دایر
صادقانه بگم عزیزم ( نگاهی دوباره به برباد رفته) / مالی هسکل
سینمای فانتزی / کاترین ای. فوکس
تدوین فیلم و ویدئو / راجر کریتندن
مفاهیم نقد فیلم / مجید اسلامی
داستان / رابرت مککی
دایره المعارف هنر / روییین پاکباز
حقیقت و زیبایی / بابک احمدی
ساختار و تاویل متن/ بابک احمدی
مقدمه ای بر نظریه فیلم / رابرت استم
اکران اندیشه / پیام یزدانجو
درباره نقد / نوئل کارول
نقاشی ایران/ رویین پاکباز
بداهه پردازی نمایشنامه بلند / کن آدامز
تاریخ اساطیر ایران / ژاله آموزگار
مارکسیسم و نقد ادبی / تری ایگلتون
درجه صفر نوشتار / رولان بارت
مبانی نقد ادبی / ویلفرد گرین، ارل لیبر، لی مورگان، جان ویلینگهم
نشانه شناسی متن و اجرای تئاتری / فرزان سجودی
نشانه شناسی : نظریه و عمل/ فرزان سجودی
پرسش های بوطیقای داستایفسکی / میخاییل باختین
شکسپیر و کارناوال پس از باختین / رونلد نولز
تخیل مکالمه ای جستارهایی درباره رمان /میخاییل باختین
تکههایی از یک کل منسجم/ پونه مقیمی
شفای زندگی / لوییز هی
بازیها / اریک برن
و…
تمرین2/ماه2:
1.در نظرم ترجمه اول (رضا امیر رحیمی) تأثیر حسی شگرفتی داشت. احساساتم را بسیار برانگیخت و توانست عطوفت و همدردی من را نسبت به داستان این دو انسان جویای حس سرزندگی از راه رابطه را جلب کند. بطور طبیعی توانستم با آنها بترسم و بخواهم و متحیر شوم! ترجمه اول با درک عمیقی از زندگی شخصیات های این داستان نوشته شده .. گویا مترجم بالفعل میداند این موقعیت در زندگی یعنی چه.. نوشته فارسی به وضوح حامل این جرعه احساسات بود. احساسات از کلمات تراوش می کرد و خواننده را مبتلا می کرد. ترس و تمنی را بحق می شد با خواندن، زندگی کرد.
2.در نظرم ترجمه دوم (حمیدرضا آتش برآب) ساده تر، به مراتب واضح تر و مقتدرانه تر و با احاطه بیشتر به معنای متن داستان ارائه شده است. ترجمه چهارم ( سروژ استپانیان) همچنین در وضوح که من آنرا به نوعی سادگی در نظر می گیرم با ترجمه دوم برابری می کند. اما از باب زیبایی باید گفت ترجمه دوم در نظرم زیباتر است. طبیعت، احساسات، حال شخصیت ها و حالت موقعیت ها در ترجمه اول در درک من بهتر اثر داشت. ترجمه اول در توصیف مخصوصا طبیعت بدیع تر عمل کرده است. نه فقط طبیعت مادر زمین بلکه طبیعت انسان ها و احساسات و تجربه ها. و این است که حس زیبایی را در من برانگیخت.
3.این داستانی از انسان هایی است که جویای گم شده خویشتنند در این زندگی بی انتها. داستانیست از انسان هایی که نمی دانند چگونه با زندگی رابطة برقرار کنند. در دریای “رابطه” جستند و جستند و در اوج عجز و بیچارگی و درماندگی خود را رها کردند. و در اثر آن به ورطه رابطه ای افتادند که خوب دانستند سعادتی به همراه نمی آورد. شاید می توان گفت سعادت غایت نبوده .. بلکه اصراری به ارتباط با زندگی و یافتن راهی برای رهایی از تنهایی و یافتن راهی برای درک حیات خویشتن. شاید در مرحله ای بودند که فقط بودن با کسی را نیاز داشتند. کسی که بودن با وی ارتباط با خویشتن را ممکن تر کند. شخصی که کمک می کند با خویشتن ساده تر زندگی کرد تا راهی برای ادامه حیات یافت. راهی که حس وابستگی و ارتباط با حیات را در آن ها زنده کند. این داستان انسان های زیباییست که در برابر عظمت زندگی متحیرند و بهر اندکی دل گرمی در وادی درد سقوط کردند.. وادیی که از خلال آن یک روی وجود سقوط می کند و با خروج از آن روی دیگری از وجود پا به عرصه حیات می گذارد.
جملات برتر داستان:
1. و موجی از عطر و نم گل ها پیرامونش را گرفت. (ترجمه اول)
2. از او پاکی زنی نجیب و ساده می تراوید، زنی که کمتر زندگی کرده بود؛ (ترجمه اول)
3. تنها بر سکو ایستاده بود و به دوردست های تاریک نگاه می کرد. (ترجمه اول)
4. سپس خاطره ها به رؤیا بدل می شدند، و گذشته به شکلی از تخیل آینده ، در می آمیخت. (ترجمه اول)
5. گوروف همیشه به چشم زن ها چنان می نمود که نبود. (ترجمه اول)
6. شهر با درختان سروش چهره ای مرده داشت، اما دریا می خروشید و به ساحل می کوفت. (ترجمه دوم)
7. خطوط چهره بانو پژمرد و درهم شد. (ترجمه دوم)
8. شرار خاطرات جانش را می گداخت. (ترجمه دوم)
9. در آرزوی این که خاطراتش را برای کسی بازگو کند، می سوخت. (ترجمه دوم)
10. زندگی آنها را در هم شکسته بود. (ترجمه دوم)
11. در خود رقت قلب عمیقی احساس کرد و از صمیم قلب می خواست صادق و مهربان باشد. (ترجمه دوم)
12. و ذهنش با وضوح خاصی که هر روز قوت می گرفت، گذشته را به خاطر می آورد. (ترجمه سوم)
13. زنان خوشگل و سرد مزاجی که ناگهان نشانه های توحش و درندگی و همچنین حالتی حاکی از میل به گرفتن و ربودن سهمی بیش از آنچه زندگی بتواند بدهد، در وجناتشان نمایان می شد. (ترجمه چهارم)
14. نور شمعی که روی میز می سوخت به زحمت چهره او را روشن می کرد. (ترجمه چهارم)
15. برگی بر درختی نمی جنبید (ترجمه چهارم)
16. هیاهوی خفه و یکنواخت دریا که از زیر پایشان به گوش می آمد، از خواب ابدی و از آرامشی که در انتظار همه است حکایت می کرد. (ترجمه چهارم)
17. و در برابر منظره افسانه ای دریا و کوه ها و ابرها و آسمان بی کران، احساس آرامش و شیفتگی می کرد. (ترجمه چهارم)
18. و فقط گهکاه چهره زن جوان و تبسم متأثر کننده اش ، بار دیگر در ذهنش جان بگیرد. (ترجمه چهارم)
19. با اینکه روانه وعده گاه هستم اما احدی از راه من خبر ندارد و نخواهد داشت. (ترجمه چهارم)
20. بقای زندگی های خصوصی بر رازها استوار است. (ترجمه چهارم)
داستان اسبریزی بیژن نجدی
*صدای نرم مثل علف، گفت: سلام.
*فکر می کنم بوی اسب بودنم از روی همین لکه ها به دماغم می خورد.
*مثل یک مشت ابر سوار اسب شد.
*درختان غان راه باز کردند.
*بین سقف و شانه های اسب، پر از ابر شد.
*روز خودش را لخت کرده بود و سرمایش را به تن اسب می مالید.
*رودخانه از زیر پل می گذشت.
*عرق نازکی زیر یالهایش راه می رفت.
*هیچ دهکده ای از دور نمی آمد.
*سرما از زیر چاک باریک زخم می رفت زیر پوست اسب و همان جا می ماند.
*صدای تمام شدن روز را می شنیدم.
*تاریکی شب قطره قطره از یالم می ریخت.
*شب پرزهای سیاهش را به من می مالید.
*اسب زینی از زخم را به پشت داشت و راه می رفت.
*دهان اسب پر از صدای دلش بود.
*تمام سنگینی تنم روی دست هایم ریخت.
—–
داستان های نجدی سرشار از احساس است. لحظه لحظه اش را می شود زیست. نجدی زبان خودش را دارد، زبانی که بعد از سال ها هنوز اعتبارش را حفظ کرده و قابل احترام است. او با توصیفات بدیع ذهن خواننده را به بازی می گیرد که تصویر خلق شده را پیش خود مجسم کند و از تجسم آن شگفت زده شود. فکر می کنم شنیدن سلامی که به نرمی علف یا ابر باشد حس دلنشینی ست. نجدی ما را میهمان این حس کرده. او با همین جملات خاص بوی اسب را به مشام ما می رساند و یک حس ناب القا می کند.سرما را حاصل تن مالی روز سرد وبرهنه به بدن اسب زخمی می داند.
نجدی خواننده را میهمان تمام شدن صدای روز می کند و سیاهی شب را قطره قطره از یال اسب می ریزد.این هنر نجدی ست در جایی که محدودیت های داستان کوتاه اجازه استفاده ار دو زاویه دید را نمی دهد در درون و بیرون اسب در رفت و آمد باشد و خواننده را تب و هذیان گنگ اسب یا نویسنده رها کند.
تمرین سوم
سه شنبه خیس
مثل این می¬ماند که نویسنده دقیقا از زاویه¬ای دیگر میبیند و روایت می¬کند، این طرف بیرون داستان خواننده زندگی را اشیای بی¬جان جدا از هم دیده بود اما آن طرف از زاویه نویسنده همه چیز جان داشت و احساس.
همیشه برایم اینگونه بود که کسی می¬دود و صدایی به گوش می¬رسد اما اینجا دویدن به گونه¬ای دیگر بیان می¬شود: «کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنه کفشهایش تقریبا می¬دوید.» قدرت بیان نویسنده در همین جا بود در زاویه¬ی دیدش، زاویه دیدش در داستان و زاویه دیدش به زندگی.
این شیوه¬ی روایت از بیان عادی و معمولی فاصله داست و بیشتر می¬توانست حس و حال داستان را منعکس کند و بیشتر متوجه شدم که تمام آن لحظه¬هایی که نویسنده بیان می¬کند هر روز چه شکلی و چقدر عادی می¬بینم.
این شیوه بیان، بیشتر قدرت لمس فضا را می¬داد و لازم نبود راوی در داستان حرف زیادی خارج از ماجرا بزند و یا شخصیتهای داستان کلمات زیادی را بگویند، داستان در تصاویر ساخته می¬شد و همچنان که با شخصیتهای داستان جلو می¬رفت خواننده را نیز با خودش می¬برد.
تنهایی ملیحه از توصیف همه چیز احساس می¬شد، روایت تلخی از زندگی که همیشه خیس می¬ماند.
– سه¬شنبه، خیس بود.
– چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود.
– باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت می¬بارید.
– کنار نفس¬نفس کشیدن و صدای پاشنه¬ کفشهایش تقریبا می¬دوید.
– پاییز خودش را به آب چتر می¬زد.
– باران مثل خون از زخمهای چتر می¬ریخت.
– چتر داشت می¬مرد و دیگر نمی¬توانست هیچ بارانی را به یاد آورد.
– آبی بلندی از لای انگشتانش می¬ریخت.
– از دور صدای نفس کشیدن تهران به گوش می¬رسید.
– سرمای اطرافش که حالا خالی از صبح بود.
– بین آنهمه چشمهای عادت کرده به دیوار
– خانم روی دستهای ملیحه ریخته شد.
– روی یکی از روزهای آخر پاییز 1357 غلت زدند
– اینطرف در بزرگ اوین، که مثل زخمی کهنه، زخمی خشک، زخمی که خونریزیش بند آمده باشد باز بود.
– همینکه استارت زد، تپه¬های اوین تکان خورد. برج نگهبانی با آن نورافکن خاموش دور شد، همه درختها پابه پای مینی-بوس راه افتادند.
– در من غروب کن ای آفتاب پیر
– آنقدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه می¬توانست یک مشت از آن بردارد و بو کند.
تمرین ۴.
ا- اینترنت نباید رایگان باشد حتی برای افراد بی بضاعت.
۲- دانش و خرد انسانها را تندخو می کند.
۳- برای رسیدن به آرزوهای بزرگ باید اندیشههای کوچک داشت.
۴- چه وقیحند آنان که همیشه لبخند بر لب دارند.
۵- بعید میدانم کسی از کسی سوءاستفاده کند چون همه ما انسانیت را داریم.
۶- نویسنده باش تا جاودانه شوی.
۷- اصولا زیبایی شناسی ربطی به هنر ندارد.
۸- کتابها اشیاء بی جانی هستند که نمی توانند دوست باشند.
۹- بازار سینما وقتی سکه است که غمزده باشد.
۱۰- اگر بخواهیم مردم دوستمان داشته باشند باید طاقچه بالا بگذاریم.
تمرین 8 ماه دوم
1-از کتاب خار و مروارید – محمود کیانوش
دو ستاره،
دو دریاچه ی آرام،
سرشار از آسمان و بهار،
مواج مهر،
درخشان اندیشه.
…
بارها شعر را خواندم .از خواندن توصیفهایش چشمانم می درخشید. چه زیبا توانسته بود تکه تکه ی رویدادها و عناصر طبیعت را در کنار هم بچیند تا دو چشم را توصیف کند. هر قسمت شعر حال و هوای خاصی را داشت.
در کرانه ی آنها ایستاده ام.
با اطمینان پولاد،
و آرامش سنگ،
بی لغزشی در نگاه،
بی لرزشی بر لب
…
هم موزون بودند و هم با معنا .حس می کردم که چقدر کلمات به جا و مناسب کنار هم چیده شده اند. مختصر، کوتاه، اما کامل و پر معنی.
با خواندن تک تک اشعار ارامشی به جانم می نشست. که دلم میخواست بارها تکرارشان کنم.
….
دو جام کوچک:
در کنار من
در برابر من،
و برای من:
چشمان تو را می گویم.
تا انتهای شعر نمی دانستم از چه سخن می گوید. خیالم به هر سو پر می کشید. حالا اسم شعر هم برایم معنایی تازه یافت. درنگ کردم . شاعر توانسته بود دنیایی از ابهام را در نهایت سادگی به رویم بگشاید.
2- کتابهای شعر کتابخانه ی من:
• اشعار فروغ فرخزاد
• کبریت خیس- عباس صفاری
• گزیده اشعار قیصر امین پور
• ساده بودم تو نبودی باران بود- سید علی صالحی
• منتخب اشعار سهراب سپهری
• آیدا در آینه- شاملو
• تاریکروشنا-عباس صفاری
• قورباغه ها جدی جدی می میرند- ترجمه ی علی عبدالهی
• درفش کاویان- حمید مصدق
• در آستانه- شاملو
• دعای زنی در راه- صالحی
• بیشه ی بیدار- خسرو گلسرخی
• دستور زبان عشق- قیصر امین پور
• خوشه های مهتاب- حمیده جاوید موسوی
• مرثیه های خاک- شاملو
• ققنوس در باران- شاملو
• دیوان فرخی یزدی
• زیبای جاودانه – مشیری
• گلهای آفتاب گردان- قیصر امین پور
• دیوان حافظ
• کلیات شمس تبریزی
• مثنوی معنوی
• کلیات سعدی
• کشکول شیخ بهایی
• سیاه مشق- هوشنگ ابتهاج
• نظامی
• هوا را از من بگیر خنده ات را نه- نرودا
تمرین چهاردهم
خواندن کتابهای غیر داستانی را دیر شروع کردم اما این دسته آنقدر برایم جذاب شد که در سبد خرید ماهانهام حتما یکی از آنها وجود دارد. البته کتابهای غیرداستانی را به کتابهای روانشناسی و توسعهی فردی محدود نمیکنم. مثلا کتابی که بیش از همه به من آموخت، کتاب نقد عکس نوشتهی تری برت است.
لیست کتابهای من
ذهن فریبکار شما(استیون نولا)
هنر عشق ورزیدن(اریک فروم)
تئوری انتخاب(ویلیام گلسر)
زندگی نزیستهات را زندگی کن(رابرت جانسون)
اثر مرکب(دارن هاردی)
هنر پرسشگری سقراطی(ریچارد پل)
تفکر سریع و آهسته(دنیل کانمن)
کلنجارهای ذهنی(دیوید جی لیبرمن)
آدمهای سمی(لیلیان گلاس)
پشت نقابها چه میگذرد؟(پیمان آزاد)
و..
تمرین اول ماه دوم قسمت اول
شاید برای من و تو تاریک ترین دخمه ها باشد اما برای کرم های ابریشم خانه ای است سراسر عشق. که گاه آن را هالی از عشق و هاله نور و هاله یک فروتنی می توان دید.کرم ابریش در خلوتی موزون و عاشقانه می بالد و بزرگ و بلند می شود و با عشق واقعی به سوی روشنایی حرکت می کند . عشق کرم ابریشم به پروانه عشقی است تمام عیار که هیچ کس را یارای رقابت با این عشق پاک نیست. یک عشق پاک نه از این عشق های رمانتیک بازی های جلف بازاری که پشیزی ارزش ندارد. عشق کرم ابریشم به پروانه زیباترین عشق است . زیبایی محض .عشق کرم ابریشم به پروانه عشق شبابی مالامال است بدون هیچ کم و کاست نه از آن عشق های بی سر و ته خیابانی که چیزی جز قهرهای لوس نابالغان را در آن نمی بینی.کرم ابریشم و پروانه فروتنانه می بوسند و همدیگر را در آغوش می گیرند.
و فقط باید به این عشق بدیده ی حسرت و حسادت نگاه کنیم. چون یک عمر حسرت چنین عشقی را در دل پرورانده ایم.صحنه عشق کرم ابریشم به پروانه صحنه رشک و حسد است. عشقی که دنیا آن را تحسین می کند.
جایی که برای کرم ابریشم پایان حیات است برای پروانه آغاز حیات است و این بدل به نشانه ای است از ممات و حیات.این تولد و مرگ در هاله تجلیل قرار می گیرند و انفجار این شیفتگی و فروتنی و عشق در تولد پروانه و مرگ کرم ابریشم به ظهور می رسد.اینک پروانه در کنار دیگر پروانه های ازاد شده از قفس در میان درختان جنگل با روحیه عاطفی زیبای خود با هم به رقص بر می خیزند و جنگل در برابر نگاه پروانه شرمنده است.پروانه همچون سافری است در این جاده.اینک همه دنیا به پروانه تعلق گرفته است و او هم به همه زمان ها و مکان های گوناگون تعلق یافته تا هر کجا و هر زمان که بخواهد پرواز کند و از این بودن و از این هستی لذت ببرد.
تنها چشم درونی می تواند این عشق را و این تلطیف روحی را در حریمی نورانی به تماشا بنشیند. باید درس گرفت و عبرت اموخت از این عشق زیبای معنوی . خود را فدای معشوق کردن هنر می خواهد . خود را فدای معشوق کردن عرضه می خواهد . عشق یعنی همین که خود را برای معشوق فدا کنی. عشق مال هر کسی نیست. عشق برای کرم ابریشم است که خود را به نیستی و فنا همچون حکمتی خاکستر شده تبدیل می کند تا به معشوقه اش نعمت حیات ببخشد.
تمرین اول ماه دوم قسمت دوم
برداشت من از نوشته های براهنی
نوشته های براهنی آنقدر گیچ و گمراه کننده است که شاید با یکبار خواندن معنای خاصی از نوشته هایش برداشت نشود و شاید همین پیچیدگی و از این در و آن در نوشتن و یک موضوع را به شکل های مختلف گفتن ، هنر نوشتن براهنی است که ادمی را یاد ضرب المثل یکی به نعل یکی به میخ می اندازد.
براهنی در این متن آنقدر روح ، افکار، احساسات و عواطف خواننده را با عشق و عاشقی و معشوق درگیر می کند که هر خواننده ای را در عشق میخکوب می کند اما هیچگاه مستقیم به اصل موضوع نپرداخته است و منظورش از عشق را به صورت شفاف بیان نکرده است. یکجا سخت از عشق به شعر و شاعری و واژگان می گوید ، اما به گونه ای که عشق های زمینی را هدف اصلی نوشته های خود می کند و دقیقا در همان مطالب عشق های خیابانی و هرزه را نفی می کند و یکی از مشکلات اجتماعی را به بوته نقد می گذارد.
و در پایان از عشق شرعی و پاک سخن به میان می آورد به گونه ای که تمام آن تحریکات عاشقانه در کل متن را در همان عشق پاک خلاصه می کند و احساس می شود نویسنده به گونه ای تحت تاثیر شرایط اجتماعی و فرهنگی مجبور به سوق دادن مطلب به سمت عشق پاک گردیده است.
تمرین۹، ماه دوم
قسمت اول:
محمد قائد در این جستار تمام اطلاعات و تجربیات و مشاهداتش در مورد پرندگان مختلف را روی دایره ریخته بود.
آنچه برایم جلب توجه کرد، دقت او در مشاهدات و راحتی بیانش بود.
مطالعه این جستار گاهی از حوصلهام خارج بود ولی آموختم که من هم میتوانم در حوزهی مورد نظرم همین قدر راحت و روان صحبت کنم و بنویسم.
برای قسمت دوم تمرین:
فکر کنم کتاب هربار که معنی زندگی را فهمیدم، عوضش کردند از دانیل مارتین کلاین را بتونم در حوزه جستار حساب کنم.
تمرین 13
“میز کار نویسنده در جوانی”
هیچ فکر نمیکردم این تمرین اینقدر برایم مشکل باشد. پاسخ این سوال مانند شمشیر دو لبه است. اگر بگویم بله، من عاشق نوشتن زندگینامه خود هستم (با وجود آنکه هیچ نکتهی به خصوصی درش نمیبینم)، به نظرم کمی خودشیفتگی میآید. اگر هم به کل منکر شوم و بگویم اصلن دوست ندارم، مگر من چه کارهام که بخواهم زندگینامه داشته باشم، به نوعی خود کمبینی است. اما در کل، دوست داشتن و نداشتن این کار به کنار، حقیقتن ویژگی بخصوصی در زندگیام نمیبینم که بخواهم دربارهاش یک کتاب بنویسم. نه اینکه بخواهم بر سر مال بزنم، زندگی من هم مانند زندگی اکثر انسانها روند طبیعی و معمولی خودش را طی کرده. درست است هرکسی روزهای تلخ وشیرین بسیاری در زندگیاش دارد اما خیال نمیکنم روایت این روزها در آن حد جذاب باشند که بخواهند به خلق زندگینامه منجر شود. حال اگر در آینده تبدیل شوم به یک نویسنده معروف، یک سیاستمدار یا حتی یک قاتل زنجیرهای، شاید به فکر خلق زندگینامه بیفتم. راستی واقعن چرا یک قاتل زنجیرهای باید زندگینامه داشته باشد. جایی خوانده بودم که “چارلز منسون”، رهبر فرقه “خانوادهی منسون”، یکی از مخفوفترین باندهای قاتلین زنجیرهای، وقتی به حکم ابد به زندان افتاد، در سالهای حبس، زندگینامه خود را نوشته که بعدهها الهامبخش یک عده دیوانهتر از خودش شده برای ارتکاب جنایت هرچه خلاقانهتر و مخوفتر!
از منسون و رفقایش که بگذریم، بعضی اوقات این فانتزی به ذهنم خطور میکند که مثلن سالها بعد اگر نویسنده مشهوری از من دربیاید، عکسی از میز کار شلوغ و درهم و برهم جوانیام (یعنی حالا) در جایی منتشر بشود و زیرنویس عکس اینگونه باشد: جایی که فانتزی برمیخیزد! یا محل تلاقی فانتزی و واقعیت!.. بعد تنم مور مور میشود از این رویاپردازی کلیشهای و فانتزی لاکچری و یادم میآید اتفاقن ایدههای فانتزی من اکثرن نهتنها پشت میز کار شکل نگرفته، بلکه در عالم خواب به سراغم میآیند. من هم اگر خوششانس باشم، ناگهان از خواب میپرم و باز هم اگر در آن لحظه مانند گمشدهای نباشم که گویی از سیارهای دیگر، بیخبر و گنگ از زمان و مکان در تاریکی چشم باز کرده، شاید از صدتا ایده، یکیشان مثل کشِ تنبان از ذهنم درنرود و بتوانم بقاپمش و بعد هم بپزمش. آنهایی هم که از قضا، پشت میز کار به سراغم میآیند بعد از کلی با عرض معذرت خرنویسی و فحش و فحشکاری و خون دل خوردن، ایدکی (ایده کوچک) منت گذاشته و قدم رنجه میکند. تازه خیلی اوقات همان ایدهی کوچک بیمقدار هم ، به بار نشِسته، در همان خطوط ابتدایی کار، از فرط بیمزگی، در نطفه خفه میشود.
پس بیخیال این فانتزیهای شیک و پیک میشوم و صادقانه میگویم، خیر فعلن انگیزه و قصدی برای خلق زندگینامه ندارم. البته که منکر این موضوع نیستم که همین لحظات تلخ و شیرین زندگی شاید از نظر من به چشم نیایند اما برای دیگری لذتبخش و یا حتی الهامدهنده و دلگرمکننده باشند. اما فعلن به همین روزانهنویسی اکتفا میکنم. خدا را چه دیدید شاید روزی در دل این نوشتهها، نشانهای به من چشمک زند و دلبری کرده و مرا به ثبت مُجدّانهی زندگینامهام هدایت کند.
——————————————————————————————————————-
بخش دوم
فهرست کتابهای زندگینامه من:
متاسفانه در این یک مورد کتابخانه من حرفی برای گفتن ندارد. در آینده بیمهری صاحب کتابخانه نسبت به کتابهای زندگینامه جبران خواهد شد.
همه در دخمه ای بودیم. 5 نفر یا شش نفر. البته از روی صدامی گویم . تاریکی چنان بود که جز جریان سیالش هیج جیز به چشم نمی رفت. اگر یکی شیطنت می کرد و صدایش را تغییر می داد همه مان می ترسیدیم که این یک نفر دیگر کجا بوده ؟ چرا تا الان حرف نزده ؟ یا اگر ساکت می شد یک تمرین اول ، کلمه برداری:
نفری، گمان می کردیم قبلا کسی صدایش را در اورده بود و او هیچوقت واقعا بین ما نبوده . دخمه بزرگ بود. صدای پا . صدای نفس حتی صدای پلک زدن های سمیه در گوشم طنین انداز می شد و هاله ای از امید بنای بالیدن را می گذاشت. دخمه بزرگ بود . هر کدام مان خیلی به چند جهت رفته بودیم ولی کسی به دیواری مانعی چیزی نرسیده بود. جالا می خواستیم برگردیم پیش هم. من در چا اسیتاده بودم . همه را صدا می زدم.
سمیه ؟ -ها دارم میام
هانیه ؟ – اینجام
نگارش ؟ اینورم
مسعود ؟ … مسعود ؟
مسعود نبود. صدای نفس ها که زیاد شد و بوی تیز عرق تن مان که شاید 10 روز یا 20 روز ار آخرین ابی که بهش خورده بود گذشته بود گواه وجود زنده ی دیگری در کنارمان بود. افتادیم به تفقد کردن به دنبال مسعود. صدایش می زدیم. پا محکم کی زدیم روی زمین اگر از بی حالی غش کرده زمین زیر پایش به لرزه بیفتد و بیدارش کند. هانیه می گفت یک ساعت پیش باهاش مراوده ای کرده و گفته حالم خوش نیست.تاریکی که در ان زندگی می کردیم شده بود جلاد مان . می ترسیدیم پیش تر برویم . راه نداشت. حریم امنی برای راه رفتن سراف نداشتیم. اجری برای این صبر و انتظار وجود نداشت. مرگ گویی زیر جلکی پشت سر همه مان قدم بر می داشت و با هر دم غیب و با بازدم پیدا می شد.
جیغی از همه ور آمد. صدای نگارش بود که در دخمه مثل باد می پیچید و هو می انداخت و می گفت : پیکرده اش اینجا افتاده. می گفتیم کجا و او می گفت ما نمی فهمیدیم. همه ساکت شدیم . نفسمان را حبس کردیم . گفتیم نفس بکش پیدایت می کنیم.
مسعود بیهوش افتاده بود. صدایش کردیم . لب از لب بر نمی داشت. جلوه ای ازش نمی دیدیم. فقط خم شده بودیم رویش دست می زدیم بهش و می گفتیم خودش است مسعود است. همان لحظه صدای پایی از همه جهت شروع به نزدیک شدن کرد. هر کسی برگشت به جهتی. شاید دو تا هم رو به هم کرده بودیم و نمی دانستیم . صدا ضرب گرفت.و نفسمان بالا نمی آمد. گفت :” مسعودم”.
تمرین سیزدهم
در ابتدای ماه دوم که داستان«خانم و سگ کوچک» را خواندم، به این جمله رسیدم و تا کنون در ذهنم پرسه میزند:«هرآدمی حتما رازهایی برای کتمان دارد»
باخواندن این جمله به یاد آن بخش رازگونهی زندگی خودم افتادم که از دیگران پنهان میکنم. بخشی که همواره برایم جذابتر بوده و هست. آن بخش از زندگی من مثل گوراف، یک داستان عشقی، احساسی و در ارتباط با شخصی دیگر نیست اما میدانم فراز و نشیبهای جذابی دارد. مینویسم و وصیت میکنم پس از مرگم منتشر شود. بسیاری اوقات برای پنهان کردن این رازها، انرژی زیادی صرف کردهام. شاید خواندن زندگی من باعث بشوند دیگران بیپردهتر زندگی کنند.
لیست کتابهای من:
زندگی من(الکس فرگوسن)
فکر میکنم پس بازی میکنم(آندره پیرلو)
سالهای ابری(علی اشرف درویشیان)
تمرین چهارم
۱_علت دوری دوستانتان از شما این است که حیوانات خانگی را به شما ترجیح میدهند.
۲_دعایتان قبول نمیشود چون سرتان توی گوشی است.
۳_اینکه به آینده امید دارم، دلیل نمیشود به شیوههای خودکشی فکر نکنم.
۴_شما در زندگی شکست میخورید چون کشمش دوست ندارید.
۵_نوشیدن پنج لیوان چای در روز به من کمک میکند شبها بهتر بخوابم.
۶_هرگز تخمه شکستن را هنگام خواندن کتابهای زرد فراموش نکنید.
۷_هرروز نقاشی میکشم تا باور کنم هیچگاه توانایی نقاشی را پیدا نخواهم.
۸_برای یافتن بهروزترین ایدهها، به پیرمردان رجوع کنید.
۹_ماشینتان را نشویید تا نو بماند.
۱۰_تنها مانع ادامهی تحصیل، دفترهای صد برگ هستند.
(تمرینم بیشتر شبیه پندنامه شد)
تمرین ۱۲ ماه دوم
سلام وعرض ادب و احترام
اشنایی من با طنز ازدوران کودکی ما بود و داستان ملا نصرالدین شروع میشود و بعدها درمدرسه با حکایت ها و نوشته های عبید زاکانی ملموس تر میشودکه در قالب اصلاح مفاسد اجتماعی یا انسانی کاملا یک هدف برای اگاه کردن انسان و عمق شرارت و رذالت ها پرداخته جای اینکه بنشیند و بگرید دق و دلی هارو در نوشته ی خود بیان میکند جوری که کسی به ان برنخورد .از فکرنویسنده ی طنز و هدف ها و مقصودش و نیتش که بگوییم تندوتیز بودن گفتارش و بیانش و مقصدش اصلاح طلبانه و اجتماعی است و مقام و و شخصیت فردرا در نمودارها و بین انتخاب صحیح و نادرست و خوشبختی و بدبختی و داشتن و نداشتن مهارت حل مسئله و مهارت های زندگی ویا اینکه فرد ازچه سنخ و مقام و پستی باشد برایش مهم نیست به روایت میکشد جایی است منظور دارد و میخواهد بگوید چه کردی اما رویش نمیشود خنده دار میگویید و متلک می اندازد و رد میشود که به کسی برنخوردنحوی کلمات را می گوید که از چاقوی اشپزخانه تیزتر است به قول دکتر جانسون :شعری که دران شرارت و حماقت سانسور شده باشد ..حتی ازامار هم الهام گرفته ودست به نمودار کشی و انحراف از معیار می گوید یا رد پای طنز را در قالب نقاشی نقاشان و مجسمه سازان و پیکر تراشان و فراتر از ان قصه های قدیمی پدربزرگها و مادربزرگها و یا مادرانمان برای کاری که باید انجام میدادیم و ندادیم و سهل انگاری میکردیم بارها از گوش چشم فلانی چنین عملی انجام داده تادرس عبرت شود برایمان و تکرارش نکنیم شنیده ایم . یاد حکایت عبید زاکانی افتادم که نوشته بود شخصی با دوست خودش می گفت پنجاه من گندم داشتم تا خبرداربشوم موشان ان را خوردن ان یکی گفت من هم پنجاه من گندم داشتم اما تا موشان خبردارشوند من همه راخوردم …….
کتاب موش و گربه
صدپند
حالا بی حساب شدیم
لبخند بی لهجه
ملانصرالدین
الفبای تقلب
ضدحالات
خواستگاری اسان
نان داغ کتاب داغ
اهای یکی اینجا تنهاست
تمرین هفت ماه دوم
1- خواندن مونولوک اکبر شیراز برایم سخت بود. با کلمات و اصطلاحات شکسته و سر و ته زده ی یک لوتی روی کاغذ آشنایی نداشتم. اما لحن صحبتشان را از فیلمها آموخته بودم و وقتی می خواندم در ذهنم با آن لحن و صدای کلفت می شنیدم. حتی اکبر شیراز را با سبیل های پت و پهن و کلاه مشکی و یک تسبیح تصور می کردم. انگار اکبر شیراز داشت با من حرف می زد. من هم از همه جا بیخبر هاج و واج تماشایش می کردم. از دغدغه هایش خوشم می آمد از نوع لوتی بازیش خوشم می آمد. آنجا که بساط پپسی جیمی آدامس فروش را می پایید تا او به سینما برود یا هر شب در دست پنجاه فقیر سکه ی دو تومانی می گذاشت. یا آنجا که داشت چاقو کشیدنهایش را تبرئه می کرد برایم جالب بود. گاهی خسته می شدم از خواندنش، نمی توانستم کلمات را به هم بچسبانم و جمله ی منسجی بخوانم. به نظرم آمد چقدر نویسنده به این لحن و دستور زبان لوتی ها مسلط است. با خودم فکر می کردم که لوتی گری از کجا شروع شد. مایل بودم درباره ی زندگی اکبر شیراز بیشتر بخوانم .
2- فهرست رمانهای کتابخانه ی من:
• طبل حلبی
• برادر کشی
• گلگمیش
• مرشد و مارگاریتا
• مرگ کسب و کار من است
• رنج و سرمستی
• راز داوینچی
• دفترچه ممنوع
• امیل
• سفر مقدس
• بریت ماری اینجا بود
• کافه پیانو
• دن کاسمورو
• ظرافت جوجه تیغی
• درمان شوپنهاور
تمرین ۱۰ ماه دوم : باید برای نوشتن بیشتر ارزش قائل باشم و سه مقوله تجربه،مشاهده و تخیل که اساسی ترین اصول یک نویسنده عاری از نویسندگی منتشر است را وارد کار خودم کنم .باید با نگاهی متفاوت به دنیا و اطرافم بنگرم و حرفی جدید و نو داشته باشم ،باید خودشیفته نباشم و در درون به یک انقلابی برسم تا بتوانم در بیرون و در نوشته هایم ،آن را به تجلی برسانم ،باید به آزادی در ذهن و تخیل برسم و از تکرار هر آنچه دیگر نویسنده ها به آن پرداخته اند دوری کنم ،و طبق نظر جناب شهدادی مطلبی تازه برای گفتن داشته باشم .
تمرین درس اول : چه چیزهایی آموحتم از متن براهنی
براهنی استدلال بسیارارائه داد که ذهن من را حسابی درگیر کرد: اگر واژه ها عاشق معشوق نباشند ، خواننده چه طور بفهمد شاعر عاشق بوده ؟
من متوجه شدم این موضوع را باید در انتقال احساس به خواننده در نظر بگیرم . صرف بیان اینکه مردی همسرش را از دست داده اصلا و ابدا برای انتقال حس فقدان و تنهایی و غم کافی نییست. واژه ها همه ی چیزی هیستند که من دارم . برای اینکه خواننده احساس شخصیت را متوجه شود گفتن اینکه مرد غمگین است اصلا کافی نیست ! بلکه در وجود تک تک واژه ها، در ریتم جملات باید غم نمایان باشد. باید غم و فقدان و تنهایی از سر و روی کلمات و استعاره ها و تشبیه ها بیرون بزند. اینحا بود که اهمیت زبان داستان برایم آشکار شد و این گفته که “هر داستان زبان طبیعی خودش را دارد” برایم شفاف شد.
یک داستان ترسناک را باید ترسناک نوشت و یک رمان فلسفی را فیلسوفانه و …
باید از شما تشکر کنم اقای کلانتری عزیز که با این متن پیشنهادی عالی، به من درسی دادید که شاید سالیان سال زمان می برد متوجهش شوم. با اینکه قبلا در مورد زبان طبیعی داستان مطالعه ای داشتم تا به این لحظه ان را درک نکرده بودم. حالا فکر می کنم بهتر از قبل می دانم باید اساس داستان را بر چه چیزی بنا کنم و هنکام نوشتن صحنه ها چطور خواننده را با دنیای درونی شخصیت همراه کنم. من باید یاد بگیرم چه طور می توان غمگین نوشت و چه طور هیچان انگیز و الی اخر. باید روی این احساسات تمرکز کنم و مفهوم به عنوان مثال غم را برای خودم روشن کنم. تا دقیقا ندانم غم چیست و چگونه است و چرا می اید و چرا می رود و چه تاثیری در گذشته و حال و آینده ی من دارد ممکن نیست بتوانم خواننده را غمگین کنم. و احساس همدردی را در آینده ی بشریت بیش از پیش گسترش دهم.
وجدا از این مسائل، دید من به عشق بعد از خواندن همین 4 صفحه چنان دگرگون شد که فهمیدم تا به حال عاشق نبوده ام.
سلام محمد عزیز
از خوندن تمرینهای شما همیشه لذت میبرم.
خوندن این متن هم بسیار برام لذتبخش بود. دقت نظر شما قابل تحسینه.
امیدوارم که همیشه در زندگی بدرخشید.
سه شنبه خیس
چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود.
پوستی که کف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود
باران مثل خون از زخم های چتر می ریخت
در هوایی پر از کف صابون
همه درخت ها پا به پای مینیبوس راه افتادند
بعد از سرمایی که از گلویش پایین می رفت
توصیفاتی که نجدی دارد خیلی به دل می نشیند. زیبا و هنرمندانه کلمات را در کنار هم گذاشته است و با خواندن هر جمله نا خودآگاه تصویری از آن توصیفات در ذهن نقش می بندد و آنقدر توصیفات متن را با ذهن و درک خواننده نزدیک می کند که به راحتی آن را می فهمی و حس می کنی.
تمرین درس هفتم ماه دوم:
۱- خواندن مونولوگ اکبر شیراز، تجربهی جالبی بود.
قبلا هم داستان های این چنینی، که به صورت مونولوگ نوشته شده باشند، خواندهام و برایم جالب بوده. هر چند این بار به خاطر رعایت نکردن علائم نگارشی و استفادهی اکبر شیراز از کلمات و لحن خاصِ لاتی اش، خواندن این چند صفحه کمی سخت بود. البته استفاده از برخی کلماتِ خارج از دایرهی ادب، از جذابیت نوشته کم کرده بود. اما در کل خواندن مونولوگ یک تجربهی جالب و جذاب است.
به نظرم انسان با نوشتن مونولوگ، راحتتر میتواند درونیاتش را بروز دهد و کمتر خود سانسوری کند.
میتواند مسیر نوشتن را به هر سو که میخواهد پیش برود و هر جایی از نوشته که بخواهد، موضوع را تغییر دهد و سمت دیگر را پیش بگیرد.
۲- تعدادی از رمانهای کتابخانهام:
خاطرات سفیر / کمی دیرتر / دختران آفتاب / فرشتهها هم عاشق میشوند / ادموند( جلد یک و دو ) / پنجره های چوبی / ارمیا / از به / بیوتن / اپلای / آن دختر یهودی / رستاخیز عاشقی / و…
تمرین ۳.
این جملات به تناسب تجربیاتی که خواننده دارد چیزهای مختلفی را تداعی می کند .با بعضی از جملات یاد خاطره ای می افتم ویا فیلمی از خاطرم می گذرد. عدف نویسنده از جملات مدرن می تواند این باشد که خواننده با داستان ارتباط برقرار کند و پی داستان را بگیرد و نویسنده را از زیاد نوشتن برکنار دارد تا حوصله خواننده از کف نرود
— سر و صدای مردم کمتر از مقدار آنها بود.
جمله کوتاه و کاملی است ، سکوت را تداعی میکند غم را به تصویر می کشد و سئوال ایجاد می کند : جسد مربوط به کیست ؟ به لباسهایش نگاه می کند آیا گران قیمت است وضع مالیش خوب بوده؟ جوان بوده ؟ مشکل روانی داشته؟ شنا بلد نبوده؟ و از این خیالات.
— گریه ای که از پل تا درمانگاه با ملیحه راه می رفت.
یاد موشک باران شدن شهری جنگی افتادم که مردم پس از اصابت موشک برای کمک به سمت دود می شتافتند یا زنی که گریان می دوید و فکر می کرد موشک به خانه او اصابت کرده است و می گفت نمیدانم زنده اند؟ مرده اند؟
— پل و آن مرد و رودخانه دور زدند.
خواننده را با خود به درون داستان میبرد و در خیال فکر میکند آنجا حضور دارد.
— لبهایش خمیدگی گریه را داشت.
حتما یک دردی خفیف دارد که نه آنقدر زیاد است که بگرید نه آنقدر کم که خود را در لبانش پدیدار نسازد یا خوب نخوابیده است یا سرش درد میکند و یا روحیه ضعیفی دارد.
— طاهر و تصویرش در آینه هر دو با هم گرم می شدند.
این هم برای خواننده جالب است و او را به فکر و خیال میبرد و میخواهد بداند درون آینه چیست و چه سری در آن نهفته است.
— روی تکه شکسته ای از گچبریهای سقف تمام میشد.
صدای قطار به موج انفجار تشبیه میشود که باعث تکیدن گچ بریهای سقف می شود و بعد سکوتی مطلق پس از آن به تصویر کشیده می شود.
تمرین درس دوم ماه دوم
داستان خانمی با سگ کوچک در واقع یکی از صدها واقعیت سرش زن و مرد ها و واقعیت جامعه را بیان کرده، با جزئیات ساده و عینی، مردی که در جوانی ازدواج کرده و روابط گسترده عشقی داشته و اینقدر این روابط زیاد هست که با دیدن یک خانم می تواند دریابد که او از چه سطح و مرتبه ای از اجتماع است، متاهل است یا مجرد و اینک با کوله باری از تجربه روابط دلباخته خانمی می شود که او هم متاهل است و گویی گذشته خودش را تداعی می کند. آن خانم هم در اوان جوانی ازدواج کرده که آن ازدواج هم از سر کنجکاوی بوده و همچنان در ذهنش این کنجکاوی را دارد که زندگی شاید چیز دیگری است و مرد که راه نرفته زن جوان را رفته، می خواهد کنجکاوی این بانوی با حجب و حیا را پاسخ دهد و گویی خسته از مسیری که رفته، می خواهد به یک ثبات حسی و عاطفی و عشقی برسد و همان جمله معروف که مردها می خواهند اولین عشق یک زن باشند و زن ها می خواهند آخرین عشق یک مرد را تحقق دهند.
تضاد و حس دو گانه ای که در زن هست از سویی متاهل است و می خواهد پاکدامن باشد و از سوی دیگر وجودش در طلب عشق است. آنچه که در داستان به تصویر کشیده شد اینکه گروف واقعا خود واقعیش را در برابر آنا نشان داد یا به واسطه نوع بودنی که آنا با گروف داشت ، او هم آن چهره دیگر از خود را نشان داد؟
در دنیای کنونی به کرات می خوانیم و می شنویم که چه بسیارند همسرانی که با هم اند و تنهایند و در خلوت خود، عشقی را در دل دارند و آن را در آغوش می گیرند. زندگی مخفیانه ای که هر انسانی به شکل و شیوه ای در زندگی اش دارد. موضوع داستان یکی از موضوعات رایج جامعه است ولی به گونه توصیف شده است که این تکرار برای خواننده خواندنی و شنیدنی است.
از میان چهار ترجمه ای که این داستان دارد، با ترجمه رضا امیررحیمی ارتباط حسی بیشتری برقرار کردم. متن روان، با جملات کوتاه و گویا. که با استفاه از کلمات و عبارت های کمتر توانسته بود اصل مطلب را برساند. علاوه بر پیوستگی و روانی که متن داشت، مرا راغب کرده بود که بدون مکث و معطلی آن را دنبال کنم. به عنوان مثال در توصیف فانوسی که بر روی قایق است ، از زیبایی های ترجمه امیررحیمی جان بخشیدن به اشیا است که بدرستی کلمات را برای این آرایه در کنار هم قرار داده است.
امیررحیمی می گوید: روی عرشه فانوسی خواب آلوده چشمک می زد
آتش برآب می گوید: فانوس کوچک خواب آلودش کورسو می زد
دانشور می گوید: و در آن نور یک لنتر خواب آلوده چشمک می زد
استپانیان می گوید: فانوس کوچک خواب آلودش کورسو می زد
یا در توصیف آشفتگی موهای آنا
امیررحیمی می گوید: گیسوان بلندش با حالتی اندوهگین در دو طرف صورتش آویخته بود
آتش برآب می گوید: موهای بلندش با حالت غمناکی از دو سوی صورتش آویخت
دانشور می گوید: از دو طرف صورتش، موهایش زاری کنان فرو می آویختند
استپانیان می گوید: موهای بلندش به شکل غم انگیزی در طرفین صورتش ول شدند
از دیگر وجه تمایز ترجمه امیررحیمی می توان به این موضوع اشاره کرد با کلمات و عبارت کوتاه معنا و منظور را بدرستی رسانیده بعنوان مثال آنجا که می گوید: بیشتر آن داستان ها را کسانی می نویسند که خود اگر می توانستند با اشتیاق همان گناهان را مرتکب می شدند و آتش بر آب به این گونه می گوید که : می دانست که بیشتر این حرف ها را کسانی در آورده اند که اگر پایش بیفتد، خودشان از هیچ گناهی رو گردان نیستند. یا دانشور می گوید: می دانست این افسانه ها را مردمی سر هم بافته اند که خودشان اگر دستشان برسد، از همه کس برای گناه کردن آماده ترند و استپانیان می نویسد: می دانست این حرف ها را کسانی سر همبندی می کنند که اگر دستشان برسد از ارتکاب هیچ گناهی خودداری نخواهند کرد.
در ترجمه امیررحیمی ، نه از توصیفات بیش از اندازه دانشور خبری است و نه از زیاده گویی های استپانیان . آنجا که هر دو مترجم با توصیف آنا و دیمتری به دو پرنده مهاجر به نر و ماده بودن آن هم اشاره می کنند، یا علاوه بر توصیفاتی که در خصوص سن و ظاهر آنا و دیمتری دارند خود نتیجه گیری می کنند که سن دیمتری دو برابر سن آنا است. آنچه که امیررحیمی با پرداختن به آن می توانست بر روانی ترجمه اش بیفزاید تفکیک دیالوگ های آنا و دیمتری بود که خوب بود که این نکته در ترجمه رعایت می شد.
سوم مهرماه نود و نه
تمرین 15 ماه دوم
بنظر من شیوه ایی که شما ستفاده می کنید خیلی عالی هست و من کم کم دارم بهش عادت میکنم برای من که تمایل دارم نویسندگی را با ارامش دنبال کنم خیلی مفید است و زمان بیشتری را در اختیار من می گذارد. شیوه ایی بهتر از این را در نظر ندارم .
ممنون از شما بخاطر شیوه درست اموزشی تان
انتخاب بهترین کتاب خیلی سخت هست بنظر من
” تا می توانی بنویس ”
کتاب خیلی جالبی است که همه چیز در نویسندگی را برای ما هجی میکند که چطور با نویسندگی کنار بیاییم و بهترین است که در این مدت خوندم.
سلام مرضیه خانم عزیز
لطف و توجه شما برای خیلی ارزشمنده.
شاد و سلامت باشید.
تمرین 14 ماه دوم
کتابهای غیر داستانی به من ارامش میدهند و حس میکنم اطلاعات مفید و بهتری در اختیار من می گذارند . من فقط کتابهای غیر داستانی می خونم و تمام کتابهای من در این زمینه هستند و چه به زبان انگلیسی و چه به زبان فارسی.در کتابهای غیر درسی که مربوط به کاری است که انجام می دهم و باید در این رابطه زیاد مطالعه کنم بنابر این بیشتر مطالبشون مفید است و چون باید بتواند مرا در کارم جلو ببرد و استفاده کنم و در حال حاضر کتابهایی که در کنار من هستند همشون مفید و پر کاربرد هستند :
1.هنر مدرن
2.هنر انتزاعی
3.زایش مدرنیسم
4.اخرین جنبشهای هنری قرن بیست
5.تاریخچه نقاشی مدرن
6.هنر نوین
7.در جستجوی زبان نو
تمرین 13 ماه دوم
من دوست دارم که زندگی نامه خود را بنویسم ولی جذابیت خاصی را در زندگی خود نمی بینم. سعی کرده بودم که در طول زندگیم وارد ماجراهایی نشوم و با کارهای هنری خود را مشغول کنم . و هیجان را در زندگی دیگران می دیدم تا خودم. بیشترارامش را در زندگی خودم می خواستم . و دیگران را هم به ارامش ترغیب میکردم.
سفرنامه ناصر خسرو
تمرین 12 ماه دوم
بنظرم جستاری بود که در باره طنز نوشته بود در این جستار از هر موضوعی که باعث میشد طنزی درونش باشد استفاده کرده بود و مطالبش را بیان کرده بود.البته با داستانهایی که هر کدام از ما با انها اشنا بودیم و می دانستیم که چه اتفاقی خواهد افتاد .ولی با این حال منتظر بودیم که انتهایش را بخوانیم تا ببینیم نویسنده چیز دیگری خواهد گفت؟ و با طرح جدول حواس ما را از اشنایی با داستان دور میکرد و حواسمان به جدول بود که ببینیم حرکت بعدیش در جدول چه خواهد شد و شبیه پازلی بود که باید به ان دقت می کردیم.
اینکه خوشبختی و بدبختی مقطعی هست و ما نباید انها را نطلق بدانیم و برای بدست اوردن خوشبختی تلاش کنیم و زندگی بالا و پایین زیاد دارد و این ما هستیم که در بیشتر مواقع باعث ان میشویم
زندگی بدون طنز خیلی بی روح می شود و معنی ندارد . من با طنز رابطه خوبی دارم .
تمرین درس ششم ماه دوم:
۱- در آخرین عصرِ آخرین تابستانِ قرن ۱۳ هجری شمسی، با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی ( در حد ماسک و دستکش و اسپری ضدعفونی کننده ۷۰ درصد الکل ) با پسرک رفتید برای پیاده روی در محوطهی جلوی خانه پدری.
اولین چیزی که بین درختان فضای سبز روبرویی ، نظرت را جلب کرد، رنگ قرمزِ اناری بود! جلوتر که رفتی… بله !! خودِ خودِ انار بود !
باورت نمی شد آنقدر پاییز شده باشد که انارها به این اندازه از قرمز رنگی رسیده باشند! البته هنوز تا دل خون شدن و شکسته دل شدن فاصله داشتند!
میشماریشان …یک…دو…سه…!
نَه! نمیتوانی همهی آنها را بشماری! تعدادشان زیاد است و پنهان شده اند بین شاخ و برگ درختان تا در امان باشند از چیده شدن دستی بازیگوش از یک اناردان! ( انار دان: کسی که عاشق انار است و می داند انار چه خاصیتهای بیشماری دارد!! )
بالاخره وروجکِ درونت، دست از انارهای آویزان برمیدارد! دستش را می گیری و همراه پسرک، می بری به سمت فضای سبز آن طرف دیگر، که وسوسه نشود برای چیدن یکی از آن میوههای خوش آب و رنگ!
اما فکر اینکه بالاخره انارها توسط کدام اناردانِ مجتمع چیده خواهند شد، رهایت نمیکند!
در آن یکی فضای سبز، یک مرد میانسال و پسر جوانی که حدس می زدی از ساکنان یکی از مجتمعها باشند، در حال جمعکردن برگهای زرد ریخته شده روی چمن ها و جا دادن شان در کیسه های بزرگ بودند .
وقتی آن حجم عظیم از برگ زرد را دیدی تعجب کردی و این جمله دوید توی ذهنت: « کِی اینقدر پاییز شده، یک هو؟!»
۴ یا ۵ کیسهی بزرگ برگ زرد درخت جمع کرده بودند و تقریباً به اندازه ۱۰ کیسهی دیگر هنوز برگ باقی مانده بود!
با خودت فکر می کنی روزهای عمر ما هم مثل همین برگهای زرد ، هر روز و هر ساعت و هر دقیقه دارد می ریزد روی زمین یا شاید هم می پرد روی هوا! در هر صورت دارند میگذرند لحظات عمر!
برگهای زرد را جمع میکنند و میبرند برای تبدیل کردن به کود گیاهی ، یعنی دوباره برمی گردند به طبیعت. این یعنی یک خاصیتی دارند بالاخره و نابود نمی شوند.
با خودت فکر می کنی روزهای عمر ما چه ؟! دارند نابود می شوند ؟ یا تبدیل می شوند به چیزی با خاصیت و پرسود؟! همیشه به این موضوع فکر می کنی اما این بار با دیدن برگهای زرد ریخته شده روی چمن ها متوجه شدی رابطه ای عجیب بین برگ درختان و لحظات عمر وجود دارد !
با خودت فکر می کنی هر روز و هر ساعت از زندگی را که کار مفید و سودمندی انجام می دهی آن لحظه را ، هم سودمند کردهای ، هم با برکت !
مثلاً هر روز و هر ساعت که کتاب میخوانی ، هر روز و هر ساعتی که کمتر از موبایل برای پرسه زدن بی هدف در اینترنت و فضای مجازی استفاده میکنی، هر روز و هر ساعتی که مینویسی، آن روز و آن ساعت را با برکت کردهای و سودمند !
آن روز و ساعت بر میگردد به زمانهای طی نشده ات، امید میدهد به زندگی ات ، نور می دهد به لحظاتت ، برکت می آورد برای عمرت!
پس آن روز و ساعت نابود نشده است! این طور که باشد، میتوانی حتی از ساعتها و روزهای طی شده دوباره استفاده کنی ! پس یعنی یکبار مصرف نمی شوند لحظات زندگیات! «ابد مصرف»می شوند، جاودان میشوند!
دوباره با خودت فکر می کنی« کِی اینقدر پاییز شد، یک هو؟!»
۲- به نظرم کتابهای زیر، داستان بلند هستند(هرچند که روی جلدشان نوشته شده باشه رمان، باتوجه به اینکه فرمودید حجمی مقایسه کنیم):
به بلندای آن ردا
قصه های من و ننه آغا
آب نبات هل دار
آب نبات پسته ای
۵شنبه فیروزه ای
چایت را من شیرین می کنم
یک عاشقانه ی آرام(آیا داستان بلند محسوب می شه استاد؟)
رهش
ارتداد
آن مرد با باران می آید
دعبل و زلفا
دخیل عشق
*اینها تعدادی از کتابهای داستان بلند کتابخونه م هستن! چون مسافرت هستم از ذهنم کمک گرفتم برای به یادآوردن اسم شون! که بیشتر از این یاری نکرد متاسفانه:)
درود راضیه خانم عزیز
دربارۀ بعضی کارهای نادر ابراهیمی، بعداً اگر فرصت شد مفصلتر توی کلاس براتون میگم.
ممنونم استاد🌺
تمرین 11 ماه دوم
سلام خدمت استاد عزیز
فیلم مارتین خیلی جذاب بود از دغدغه های ارزوهای بزرگی جوانی که در کشتی کار میکرد و علیرغم نداشتن سواد ناکافی .و داشتن فقرمالی قلم نویسندگیش را هروز می تراشید مانند پیکانی سمت هدف برخلاف رویای خانم صاحبخانه که پناهگاهی برای او شده بودو بزرگترین ارزوهایش ستاره ها وبچه ها و ظرف پاستا بود .. جملات مارتین گاهی پر از بغض و خشم میشد مثل صحنه غرق شدن کشتی در دریا ویا شناکردن خلاف جهت امواج و زمانی ارام و راکد که لحظه ای خروش می کنداز شبهای زیر نور چراغ که خودش خسته ازبیدارماندن است و صدای خروپفش می ایداز اشنایی او با النا که از اتفاقات کوچک اطرافمان مطلع نیستیم و باعث اشنایی سرد و گرم می شود.شروع نگاشتن ایده ها و طرحواره های زندگیش ودادن کتاب و خریدن ماشین تق تقی مثل کفش های جامانده در خاطرات کودکی دختران و تحمل عشق و سوختن شمع و دست مارتین که جسارت را در هم می شکند یا جملاتی که به قول بریس قلب راضربه می زد و مشتی در صورت بود ……..
مارتین و النا از طبقه پولدار و سرمایه دار و طبقه ضعیف و کارگری و دوران برده داری که برای توصیف این دو مارتین در خوردن نان و غدایش به بهترین وجه توصیف می کند.
تلاش و استقامت مارتین و جرات ورزی او در بازگشت نوشته هایش یکی پس از دیگری تحسین برانگیز بودو زمان پذیرفته شدن نوشته هایش به هیجان امده بودم و مدام خودگویی مثبت برایش میکردم موفق شدی مارتین .حتی کار کردن در کنار گاوها دوشیدن شیر و ریخته گری او را از هدف عقب نینداخت.
استفاده از استعاره هاو لف و نشرش جالب بود مثل جملاتش (خداوند شیر اب را باز گذاشته بودو شهر دریا شد …..)
اتاق خواب مارتین و منظره ی زیبا در پشت پنجره نهفته و انعکاس نور و مراتع و گله ها روح هر قلم را خم بر کاغذ میکند تا ساعتهای مدید سر از نوشتن برنداری.گیره کردن برگه ها و ریل نخی و واگن نوشته ها که با سوت و نوا و نسیم که با شادی در حال رفتن هستن بسان ذهن های بیقرار و ساعتهای کوکی . یاد سختی ها و گشتن و سیراب شدن مارتین برای رسیدن به ارزوهایش ایام گشتن شبانه روزی برای مسیر نویسندگی و پیدا کردن ایمیل استاد کلانتری که چقدر ذوق داشتم و از سرکار برمیگشتم ایمیل ها را چک میکردم هنوز روز مصاحبه و بقچه بستن کلمات مانند برگهای پاییز و خزان یادم می اید که دنبالشان میرفتم تا ردیف کنم و جواب سوالات رابدم چقدر حس ها مشابهت دارند و ادمها از راه دور و حتی از فیلم ها ان را احساس میکنند..یاد تنازع بقا و بقای اصلح جناب داروین و تشکیل جنگ و معانی لیبرال و سوسیالیسم و فردگرایی مارتین می افتم و خاطرات جنگ و اوارگی های بچهای بی سرپرست ………
دوستی با بریس در کوچهای خیس باران خورده و بازارهای محلی و میوه های رنگی و دیوار های رنگ پریده و خواب به چشم نخورده و بازیهای گل بازی دوستان و صورتهای گلی و غرولند مادر افتادم.تجربه کردن و رفتن و گذشتن و بخشیدن .
اشنایی با نوشته های اسپنسر و یجورایی سبک او زیستن زیرا معلوماتش را از طریق تجربه و تتبعات بدست اورده بود و فرزانه مادی گرا بود .در کنار کار در راه اهن مینوشت و دیدگاهش تمرکز بر رقابت و تغییر بود .
یاد جمله معروف اسپنسر (تغییر از یک حالت به نسبت نامتعین و نامنسجم و همگون به حالت نسبتا معین و منسجم و چندگون)……………………
تمرین دوازدهم
من از این نوشته آموختم، چیزی که یک داستان را قوی میکند، فراز و فرودهای آن نیست؛ بلکه مفهومی است که در پس آن نهفته است.
از کورت ونهگات بابت استفاده از نقطه ویرگول عذرخواهی میکنم.
.
متاسفانه در کتابخانهام، کتاب طنزی ندارم. اما این موضوع نشاندهندهی نوع رابطهی من با طنز نیست. اگر مرا همسایهی طبقهی اول و طنز را همسایهی طبقهی چهارم در نظر بگیرید که از قضا شش ماه از سال را خارج از کشور میگذراند، بهتر میتوانید رابطهمان را ارزیابی کنید.
تمرین دهم
سه چیز که در مسیر نوشتن به نویسنده کمک میکند: تجربه، مشاهده و تخیل هستند.
کتاب من در زمینهی آموزش نویسندگی:
حق نوشتن(جولیا کامرون)
تمرین نهم
با خواندن این جستار از محمد قائد، اطمینان پیدا کردم که چه خوب میتوان بیپروا نوشت و اطلاعات متفرقه را در متن جای داد بدون اینکه موجب درازگویی شود. از خواندن نقدهای کوچکی که در خلال متن آورده شده بود لذت بردم. همزمان بسیار آموختم. در یک کلام، ترغیب شدم که بیش از پیش بنویسم.
.
متاسفانه در کتابخانهام مجموعه جستار و مقاله ندارم.
تمرین ۸، قسمت اول:
من چگونه روحِ عصیان را
با نیازِ انفجاری سخت بیپروا
در فضای واژۀ فریاد بنشانم؟
شعلهٔ پاک محبت گاه
آنچنان میگیرم در بر که میخواهم
با هوای پهنهٔ گیتی بیامیزم،
سینهها را پر کنم از خویش
عشق را در چشمهٔ دلها برانگیزم
از این که در ذهنم حک شود فراتر رفته، از این که برایم فضا بیافریند فراتر رفته، روحم واقعا عصیان است، این روح عاصی در فضایی است که نمیدانم درجهی آشفتگیاش چقدر است،
واژهی فریاد وجود ندارد،
فریاد، همین صدای روح است، صدای روحی که باید با ضرباهنگهای وجودم هماهنگ شود، روح باید بیاساید، باید در پروازی بیاساید که وجودم از درِ دوستی با روحم وارد شود.
گاهی سرشار میشوم از حسِ پرواز، البته فقط حسِ پرواز، بهتر بگویم توهّمِ پرواز
فکر میکنم عشق است، اما نمیدانم عشق با فکر کاری ندارد، عشق وقتی باشد، فکر دیگر نیست، سرشار ساختن از تجربهٔ پرواز باید از درون سرشاریِ دیگری بروید، باید از تجربه هستی سرشار شوم، باید پُر از خویش شوم تا پَرِ پروازی باشد، باید عشق را در وجودم بگسترانم، حد و مرزهایم را باید بگسترانم تا عشق نیز گسترده شود
اما عشق کجا و منِ ناعاشق پُر از مرز کجا
عشق فقط یک واژهی گمشده است در میان نوشتههایم
کمانگر ماهری هم نیستم که کمانِ دلم بدون هیچ مرزی تا بینهایت خم شود و برود به آنسوی این واژهی مغلوب و سردرگم.
دچار گمگشتگی شدهام، ژرفترین خویشتنِ خویش را دیدهام، دوستش دارم،
باید بیشتر گوش سپارم، باید بیشتر دوستش داشته باشم
باید ارتباط راستینی با ژرفترین خویشتنِ خویش را از پنجرهی بازِ وجودم ببینم
پنجره چطور؟
اصلا پنجره باز است؟
قسمت دوم:
دیوان پروین اعتصامی
دیوان حافظ
موش و گربه، عبید زاکانی
چای با طعم خدا، عرفان نظرآهاری
هشت کتاب، سهراب سپهری
شعرهای مولانا رو هم از سایت گنجور میخونم کتاب ۳۶۵ روز با مولانا، استاد الهی قمشهای
تمرین 2 ماه دوم
1- من ترجمه آقای سروژ استپانیان را دوست داشتم چون تصویر سازی بهتری داشت برایم جذابتر بود. ضمن اینکه به گویش امروزی ما بیشتر نزدیک بود .در ضمن یک مترجم خوب باید بتواند نشان دهد و این ترجمه در صحنه سازی دقیق تر و قابل ملموس تری به مخاطب موفق عمل کرده بود .
2- من ترجمه آقای سروژاستپانیان را بیشتر دوست داشتم چون کلمات روزمره ای را که قابل لمس برای ما بود بیشتر استفاده کرده بودند در عین حال که متن بسیار ادبی بود .
3- نظرم در مورد داستان
a. خیلی به جزییات ،دقیق پرداخته شده بود و اضافه گویی هم نداشت ضمن اینکه حالات روحی انسانها را دقیق بیان کرده بود نکته جالب دیگری برای من این بود که یک نمونه داستان معمولی از زندگی دو نفر بود که موردهای مشابه ان در اطراف ما زیاد هست و شخص میتواند همذات پنداری کند .
b. و بنظرم خیلی قشنگ توانسته بود عشق را به تصویر بکشد عنصری که انسانها همیشه به دنبالش هستند .که نشان داد عشق واقعی نه فراموش میشود نه پاک میشود نه جایگزین میشود
4- بررسی جملات
a. عشق و 11 داستان دیگر ترجمه رضا امیررحیمی
i. بخش اعظم آنچه در داستانها درباره سبکسری های اخلاقی در یالتا گفته میشود درست نیست ،گروف این داستان ها را تحقیر میکرد و می دانست بیشتر آنها را کسانی مینویسند که خود اگر می توانستند با اشتیاق همان گناهان را مرتکب میشدند .
b. کتاب همسر و نقد هسرترجمه آتش بر آب
i. در حرف و نقلها از ناپاکی اخلاق شهریها روغ زیاد بافته اند ،گوراف به این دروغها اعتنایی نداشت و میدانست که بیشتر این حرفها را کسانی درآمورده اند که اگر پایش بیفتد خودشان از هیچ گناهی روگردان نیستند
c. دشمنان سیمین دانشور
i. میدانست که این افسانه ها را مردمی سر هم بافته اند که خودشان اگر دستشان برسد ،از همه کس برای گناه کردن آماده ترند و این ها هستند که چون دستشان به گوش نمیرسد میگویند بو میدهد .
d. کتاب داستانهای کوتاه ترجمه سروژاستپانیان
i. بیشتر شایعاتی که درباره فساد و هرزگی اهالی شهر دهان به دهان میگردد،دور از حقیقت است ،گورف این گونه شایعات را تحقیر میکرد و میدانست که این حرفها را کسانی سرهم بندی میکنند که اگر دستشان برسد از ارتکاب هیچ گناهی خودداری نخواهند کرد .
5- در مورد نظرم در مورد تک تک ترجمه ها
a. ترجمه اقای امیررحیمی :کلمات نامانوس و ثقیلی برای ترجمه استفاده کرده بودند که میتوانستند از کلمات ساده تر و قابل فهم تری استفاده کنند .
i. سبکسریهای اخلاقی
ii. مکالمه ای طنزآمیز و راحت بین ان دو درگرفت
iii. سپس خاموش چون ادمهای بیگانه به خوردن شام ادامه دادند .
o ترجمه آقای آتش بر آب :برخی جاها از حالت ادبی خارج شده بود و محاوره ای نوشته شده بود مانند
باهاش
دیدش
o ترجمه خانم دانشور :دارای جملات ،ضرب المثل مانند دستشان به گوش نمیرسد واصطلاحات زیادی بود که من یادداشت برداری کردم مثل
شعاع وحشیانه
جم نمیخورد
زن لچک به سر
خودش خود را میخورد
معجر لجش ودر ضمن به نظر من برای غنی کردن واژگان بسیار منبع خوبی است .
o ترجمه آقای سروژاستپانیان وازگانی که یادداشت برداری کردم
قر و غربیله فراوان
وجنات شان
می توفید
روی کاناپه لمید
تغیر و تنفر
و خواندن این چهار داستان با ترجمه های متفاوت برایم تجربه جالبی بود و مترجم ها طبق برداشت خود متنی را ترجمه میکنند که ممکن است با نظر نویسنده متفاوت باشد . و عمل ترجمه کار سخت تری از نویسندگی است چون باید دقیقن متوجه منظور نویسنده بشوند تا بتوانند هدف نویسنده را منتقل کنند
•
تمرین ۹ ماه دوم : نویسنده چنان خوب از تجارب شخص اش در خصوص مزه و طعم گوشت پرندگان مختلف میگوید ،که آدم را به هوس خوردن می اندازد .نویسنده برای مبحثی که انتخاب کرده تحقیق کرده ،و نگاهی دقیق و توجهی بسیار داشته است نسبت به موضوعی که خواهان نوشتن آن بوده است .
تمرین ۲.
جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمه ها :
چهار جمله را انتخاب کرده ام که به نظر می رسد آتش بر آب بهتر و روانتر ترجمه کرده و منظور نویسنده را بهتر درک کرده یا با ادبیات روسی آشناتر بوده است.
یک – گوروف با اشاره ای نوازش آمیز سگ را نزد خود خواند.
دو – با مهربانی سگ را به سوی خودش خواند.
سه- به سگ کوچک اشاره کرد و وقتی سگ پهلویش آمد او را با دست ناز کرد.
چهار- پس سگ کوچولو را با اشاره ای محبت آمیز به سوی خود خواند.
شماره نویسنده ها طبق ردیفی که در فایل است ردیف شده است.
یک- صبح زمستانی که دانه های درشت و آبدار برف می بارید …
دو- یک بار گوراف در صبح زمستانی به دیدنش رفت …
سه- یک روز صبح زمستان که گومف مثل همیشه به ملاقاتش می رفت …
چهار- در یک صبح زمستانی گورف به دیدار انا می رفت …
جمله دو دقیقتر است چون کلمه یکبار را بکار برده.
یک- و آنهایی که چون همسر خودش بی صمیمیت دوست داشتند…
دو- خاطره آنهایی که مثل همسر خودش بی هیچ صدافتی و با وراجی و ادا و اطوار دوستش می داشتند …
سه- و بعضی از زنها مثل زنش بدون ذره ای صمیمیت دوستش می داشتند …
چهار- یا زنانی چون همسر خودش که او را با وراجی های بیهوده و قرو غربیله فراوان و بدون ذره ای صداقت و صمیمیت دوست می داشتند …
در جمله دو کلمه خاطره آمده.
یک- گردش کنان در باره این حرف می زدند که دریا چه روشنایی عجیبی دارد.
دو- همینطور قدم زنان می رفتند و از این حرف می زدند که دریا با چه نور غریبی روشن شده.
سه- ضمن گردش از دریای روشن و درخشان صحبت کردند.
چهار – قدم می زدند و از هر دری سخن می گفتند.
جمله سه هم خوب است ولی به لحن نویسنده نزدیک نیست. جمله های دو بنظرم از همه دقیقتر است.
تمرین ۲
تاثیر حسی ترجمه ها
ترجمه آتش برآب بیشتر احساسم را برانگیخت و ارتباط حسی بهتری ایجاد شد. مثلا وقتی جایی اگر قرارباشد گفتار شخصیت اصلی باعث خنده مخاطب شود باید حس طنز بهتر القا شود.
سادگی و زیبایی ترجمه ها
ترجمه دانشور در عین سادگی زیبا بود از کلمات ساده تر استفاده کرد. و در عین حال با استعاره های بجا متن را هم زیباتر می کرد و هم منظور را بهتر انتقال می داد.
ولی استعاره های دیگر مترجمان کمی گیج کننده بود.
نظر شما در باره این داستان :
خوب بود و چند معضل را که وجود داشت زیر سئوال میبرد مثل همین ارتباط پنهانی با زن یا مرد دیگر و کلاه گذاشتن سر همسران.
یا زیر سئوال بردن عادات زشت مردم که علنا انجام می شود مثل قمار و مستی و کارهای بیخودی و غیره و یا اینکه زندگی علنی مردم پر از دروغهای مصلحتی و حقایق قراردادی است.
در صورتیکه خلاصه جوهر وجود در زندگی پنهانی است.
ماه دوم _تمرین ششم _بخش دوم
_بوف کور،صادق هدایت ،نشر صادق هدایت
_نامه به کودکی که هرگز زاده نشد،آنا گاوالدا،فاطمه ابراهیمی، نشر کتاب پارس
_دختر ماه پسر خورشید ،از مجموعه عشق های فراموش شده،سمک عیار ،اقتباس توسط پریناز قاسمی، نشر هوپا
فهرست داستان های بلند یک آرینا!
تمرین 10 ماه دوم
برای آنکه خود را از چنگال نویسندۀ منتشر برهانیم، باید دوباره دیدن و دوباره تجربه کردن را آغاز کنیم. همانگونه که در برخی کارهای نویسندگان جوان (مثلا «گاوارهبان» از محمود دولت آبادی) این کوشش برای رهایی به خوبی آشکار است.
1. تا می توانی بنویس
ماه دوم _تمرین پنجم _بخش دوم
فهرست داستانهایکوتاهیکآرینا !
_ باران در مترو،مهدیافروزمنش،نشر چشمه
_مجموعهافسون نامه ،گروه نویسندگان، نشر باژ
_مجموعهدوجلدیچون عاشق نفرت از منی،گروه نویسندگان،گروه مترجمان،نشرباژ
-مجموعهدوجلدیافسانههایایرانی، انسیهصادقی،نشر جهانسترگ
تمرین 9 ماه دوم
1.در مورد جستاری که اقای محمد قائد در باره موضوع “بریان میدیدم: مرغان هوا پشت پنجره و در قابلمه” در این باره نوشتند . موضوعاتی در این رابطه نوشته بودندو مطالبی که در این مورد بود را از قدیم و جدید و فیلم و شعر همه را در این رابطه نوشته بودند و به هم ربط داده بود . و جستار خوبی بود ولی خواندنش کمی سخت و سنگین بود و بعضی وقتها با این که در مورد موضوع اطلاعاتی داشتم ولی طوری نوشته بود که نتوانستم ارتباطی با متن برقرار کنم.
2.کتابی در رابطه با این موضوع ندارم.
جملات قصار:
جملات قصار:
1. چطور میشود که آدمها ندانند وقتی مغزت خسته است و برای یک دقیقه خواب التماس میکند بهرهوری بیشتری دارد؟
2. فقط یک کتابخوان واقعی است که واقعا چیزی از زندگی در این دنیا نمیفهمد.
3. در هنگام عصبانیت اولین فحشی که به دهانتان میرسد را نگویید. کمی صبر کنید حتما فحشهای بهتری به ذهنتان میرسد.
4. وقتی عشق به دنیا میآید خوشبختی میمیرد.
5. فقط انسانهایی که از نعمت خواب صبح برخوردارند میتوانند به ما بگویند زندگی، چهجور تجربهای است.
6. مهمترین عامل تخریب محیط زیست منقرض نشدن انسانهاست.
7. فقط یک نویسنده است که میتواند در تمام طول زندگیاش هیچ کار مفیدی انجام ندهد اما خود را مشغول مهمترین کار دنیا بداند.
8. راه رسیدن به موفقیت از اعتماد به نفس میگذرد.
9. بهترین دوست تو فراموش شدهترین آنهاست.
10. بزرگترین اشتباه انسانها ملاقات کردن انسانهای دیگر است.
تمرین 12
بخش اول:
خبر خوش یا خبر بد، مسئله این است!
با خواندن این چند صفحه از کتاب “مرد بیوطن”، یاد نقل قولی از میخاییل باختین در باب پارودی افتادم : “پارودی نویسی، آفرینش خلع سلطنت دوگانه است، همان جهان پشتورو شده است.”
میدانیم که پارودی تغییر عامدانهی یک اثر هنری است، که لزومن قصد هتاکی به اثر را ندارد اما معمولن سرگرمکننده است و در دلش نوعی بازآفرینی وجود دارد. هر چیزی پارودی خود را دارد. یعنی هر چیزی وجه خندهدار خود را داراست زیرا از راه مرگ، نوسازی میشود. حالا “کورت ونه گارت”، با بازتعریف داستانهای مهم ادبیات و کشیدن نمودارهای قصه، به نوعی آنها را میکُشد و دوباره و با نگاهی از بالا به روایت داستانها، آنها را بازآفرینی یا به قول باختین پشتورو میکند. او بدونآنکه در وقایع داستانها دخل و تصرف کرده یا خدشهای وارد کند، تنها اصل داستان را روایت کرده و آن را داخل نمودارِ خوشبختی و بدبختیاش میگذارد، جذابیتش دقیقن همینجاست. چنان با ظرافت، روایت داستان را به سخره میگیرد که تاثیر اولیهی آن داستانها را در ذهنمان میشکند و پودر میکند. در اینجاست که نویسنده دید جدیدی نسبت به اثر را به ما پیشکش میکند و مخاطب با خرسندی تمام، چارهای جز مجاب شدن ندارد.
برای مثال نگاه کنید به بازتعریف هملت شکسپیر. یکی از مهمترین آثار تراژدی، در ادبیات نمایشی. ونه گارت دقیقن دست گذاشته روی دلیل ایجاد انگیزهی هملت برای گرفتن انتقام و آن را زیر سوال برده که آیا اصلن شبح، پدر هملت بوده یا نه. و سوال مهمتر را اینجا مطرح میکند: آیا این خبرِ خوش است یا خبرِ بد. او حتی به طور غیرمستقیم بند معروف (بودن یا نبودن) را نیز زیر سوال میبرد. دغدغهی هملت، انتخاب بین زندگی همراه با ذلت یا مرگ باشرافت بود. اما رنه گورت در بازتعریف پارودیک خود این سوال را مطرح میکند که اصلن کدام یک از اینها خوب است و کدام یک بد؟ اصلن آیا پیگیری حرفهای شبح، ارزشمند است یا نه؟ یا اصلن انتقام به خودی خود شرافتمندانه است یا نه؟
تمام داستانهایی که ونه گارت به شکلی طنازانه بازتعریف میکند، به نوعی در آخر به این سوال ختم میشوند. مرز میان خوشبختی و بدبختی چیست؟ بهشت کدام است و جهنم کدام. و اینکه آگاهی ما از دنیا بسیار اندک و تشخیص مرز خوب و بد، بسیار سخت است. اما جالب اینجاست که آدمیزاد آنقدر برای تشخیص خود ارزش قائل بوده که حتی حاضر است به خاطرش نصف دنیا را به آتش بکشد.
————————————————————————————————————————————
بخش دوم:
پرسیدید که میانهام با طنز چطور است. این مقوله نه تنها برایم جذاب است بلکه، به دغدغه هم تبدیل شده. من عاشق ژانر فانتزی هستم. اما یکی از دغدغههایم، به تصویر کشیدن شرایط فانتزی انسانهاست. دوست دارم در داستانهایم شخصیتهایی را در شرایط فانتزی، یا شرایطی را در اختیار انسانهایی با شخصیتپردازی فانتزی قرار دهم. آن شرایط و آن شخصیتپردازیای که به طنز ختم میشود.
از بین اشکال مختلف طنز، علاقهی بسیاری به گروتسک و پارودی دارم. نمونههای درخشانش هم نمایشنامههای “مارتین مکدونا” است. مثلن در نمایشنامهی ستوان آینیشمور، در عین مضحک بودن ایدهی اثر (نه به معنای مثبت یا منفی)، اما شیوهی بیان نویسنده آن را تبدیل به اثری بدیع کرده است. مکدونا به شکلی هنرمندانه متضادها (مفاهیم، شرایط و عملکرد شخصیتها) را کنار یکدیگر قرار داده و یک داستان باقاعدهی کلاسیک را به شکلی هجو و تمسخرآمیز تعریف کرده است. نمایشنامه سرشار از صحنه¬های خشنِ کشت و کشتار و ترس و وحشت است اما، ناگهان توسط نویسنده، به شکلی گروتسکوار دگرگونشده و خواننده را حیران، مجبور میکند به این کنشها بخندد.
————————————————————————————————————————————-
بخش سوم
فهرست کتابهای طنز من:
به نظرم اکثر نمایشنامههای مکدونا را میتوان در زمرهی طنز سیاه دانست. به عنوان نمونه این سه نمایشنامه :
ستوان آینیشمور / مارتین مکدونا
مراسم قطع دست در اسپوکن / مارتین مکدونا
یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه / مارتین مکدونا
پزشک نازنین / نیل سایمون
آهستگی / میلان کوندرا
کار من جادو کردن است / آنالی اکبری
دروازه یکشنبه / آنالی اکبری
نشان نخست بلاهت / حسین یعقوبی
لاطائلات منطقی / عبداعظیم کریمی
پینوشت: باتشکر از استاد شاهین برای ارائهی این درس. یک کتاب ارزشمند دیگر به کتابخانهام اضافه شد. 🙂
زیبا و دقیق و خوب مینویسی سارا جان.
ممنونم از مهرت.
چخوف از چهار نگاه
این تمرین آن قدر در نظرم غول شد که ماند و ماند تا من را یک ماه از دوره عقب انداخت. دیدم این طوری نمیشود. گفتم قورباغه هم باشد باید قورتش بدهم و بروم سراغ تمرینات جذاب دیگر.
داستان کوتاه «بانویی با سگ کوچک» از آن داستان های حسابی اسم و رسم دار است برای خودش. مردی میانسال، دمیتری دمیتریچ که چند روزی را به یالتا آمده تا خوش باشد با خانم جوانی آشنا می شود و این آشنایی برخلاف رابطه های زودگذر دمیتری رنگ و بوی عاشقانه می گیرد و او را گرفتار عشق میانسالی می کند…
داستان با زاویه دیدم سوم شخص دانای کل روایت می شود. دانای کلی که هم به ذهن دمیتری راه دارد و هم به ذهن آنا سرگیونا و این نقطه قوت اثر است که این رابطه را از دید هر دو می توان به قضاوت نشست.
روایت چخوف در نگاه اول ساده است و روان. یک موجودیت عاشقانه بین دو نفر شکل می گیرد. اما در لایه های بعدی زندگی واقعی و پنهانی این دو نفر را می بینیم. دمیتری، مردی که زن ها را نژاد کم اهمیت می شمارد در برابر آنا سر گیونا که متفاوت از تمام زن هایی ست که دیده تسلیم عشق می شود و اسیر این احساس پیرانه سری.
ترجمه اول ترجمه روان و یکدستی بود. کلمات و جملات با نظم و ترتیب کنار هم نشسته بودند تا داستانی جذاب را روایت کنند. کلمات خوب انتخاب شده بود و همانند پازلی کنار هم منظور نظر نویسنده را منتقل می کرد. مترجم سعی کرده بود به ساده ترین و روان ترین شکل ممکن داستان را برای خواننده فارسی زبان روایت کند. با خواندن متن انگلیسی اثر به این نتیجه رسیدم که نزدیک ترین متن به متن اصلی همین ترجمه است.
ترجمه دوم نیز به لحاظ نزدیکی پایین تر از ترجمه اول قرار داشت. اما خب، در مورد انتخاب اصطلاحات و کلمات کمی بی دقتی را شاهد بودیم. در ضمن نام شخصیت دمیتری به طرز عجیبی به گوراف تغییر یافته که زیاد جالب نیست. همچنین دو واژه فیلولوژی و سگ اسپیتزسفید که شاید ذهن خواننده را درگیر کند و در دریافت داستان گرهی بیاندازد در ترجمه آمده که در ترجمه های دیگر به ساده ترین شکل ممکن یعنی زبان شناسی و سگ کوچک بیان شده اند.
ترجمه سوم و چهارم که خب بنا به زمانی که از ارایه آن ها گذشته شاید نتوان زیاد بهشان خرده گرفت اما بی دقتی های زیادی درشان مشاهده میشود. در ترجمه بانو دانشور حتی نام شخصیت اصلی به گوموف برگردانده شده و اصطلاح کلاه بره که در ترجمه های دیگر به همین نام نوشته شده به کلاه لبه پهن تعبیر شده!
بحث انتخاب کلماتی که بتواند در ترجمه داستان بیشترین نزدیکی را به متن اصلی داشته باشد خود چالش بزرگی است. در ترجمه اول این یکدستی برایم تحسین برانگیز بود اما در ترجمه دوم کلمات و عباراتی چون: «نادستیاب»، «مسکویی های لخت و سست»، «سر صبر شروع به خوردن کرد»، «احدی در ساحل نبود»، «با درایت و مقتدر»، «قصبه»، «استهزا» کمی توی ذوق می زد.
در ترجمه سوم که بی دقتی بیشتری داشت عباراتی چون: «اجناس پست!»، «تفنن روحانی»، «با زن ها دلش راحت میشد»، «سر خر آدم میشود»، «نامناسب بودن محل»، «ارتباط سریع الوصول»، «»، «عقب آشنایی میگشت»، «زن لچک به سر با سگ ..»، «خودش خود را می خورد»، «معجر بلند خاکستری ص288»، « اطلاعات لازم را از حمال هتل گرفت ص 287» با وجود این که معادل های بهتر و ساده تری داشتند حتی در زمان ترجمه، به صورتی غیرملموس با داستان اورده شده اند.
در کلمه برداری که از ترجمه چهارم به عمل آوردم این کلمات قلمبه روی کاغذ نشست: «قر و غربیله»، «وجنات»، «اختفا»، «غشا»، «جوار»، «مفتون»، «کتمان»، «دنده ت نرم»، «مخیله»، «کنج امیال»، «فلس ماهی»، «پست ترین طایفه»، «مترصد»، «خواب قیلوله» و … البته هنر جناب سرژیک است که توانسته با این کلمات قلنبه داستان چخوف را بومی سازی کند!
از توصیفات زیبای داستان می توان به توصیف شوهر آنا سرگیونا در سالن تاتر اشاره کرد که به خوبی نوکر ماب بودن او را نشان داده اند. البته در داستان اول این صحنه حذف شده و و جود ندارد. همچنین توصیف نرده های خاکستری جلوی خانه آنا هم یک حس غمگین در خواننده ایجاد می کند. از 4 ترجمه سه تایشان نام داستان را بانو با سگ ملوس انتخاب کرده اند که حتی در ترجمه انگلیسی نام داستانThe Lady with the Dog است.
حس جالبی داشت. با این که گیر کردن روی این تمرین باعث شد دو ماه از دوره عقب بیافتم. اما بسیار عالی بود. حیف به زمان از دست رفته ام.
زنده باد فاطمه عزیز
چه خوب که این تمرین رو نوشتید.
تمرین 8 ماه دوم
1. در این شعر که بنام نقش خیال از محمود کیانوش است در باره خود می گوید که عاشق همه چیز را خوب می بیند و هگر عاشق نباشی این رنگین کمان را هم نخواهی دید. که هر چه در دنیا می بینی از دیدی است که تو در این دنیا داری و واکنش کارهای توست . رنگین کمان نماد زیبایی است و دنیا در وجود تو زیباست که می توانی این را تصور کنی . و عشق را ببینی و خوبی ها را. دنیا آیینه وجود توست و انعکاسی از ان است پس همه چیز را در خودت جستجو کن و پیدا کن.
2. اسامی کتابهای شعر
1. مولانا
2. حافظ
3. عطار نیشابوری
4. هشت کتاب سهراب سپهری
5. دیوان اقبال لاهوری
6. غزلیات سعدی
7. باباطاهر همدانی
8. نیما یوشیج
9. مثنوی معنوی
تمرین اول
پاییز به قدوم برگسان ومبارک خود از راه رسید آری او فروتنانه با فرش کردن شوارع و شهید کردن برگهای خود سعی میکند که عاشقی را یاد ما آورد و بگوید که تنها با عشق است که میتوان وقاحتقرن را گرفت واز آنات روحی کاست .
من از عشق موهوم حرف نمیزنم بلکه از مرگ عاشقانه یک برگ حرف میزنم که قصد دارد با ایثارعاشقانه خود، چهره کریه خودکامگی ما را نقش بر آب کند .آری پاییز میآید تا از وقاحت قرون کم کند و درونمان را تلطیف کند
وقتی که خش خش برگها را میشنوی تمام پچپچه های مرموز،سری و جاسوس مابانه و زیر جلکی ذهنت ازسرت فرار می کنند .
مرگ فصول،برگها باید باشد تا انسان بداند که تنها مرگ است که میتواند از قساوت او جلوگیری کند وگرنه تبدیل به خونخواری خواهد شد که به خاطر خودش روزگار همنوعش را چون شب به سیاهی میکشاند .مرگ باید باشد تا به انسان یادآوری کند که روزها کوتاهند و زندگی یک فرصت محدود که غنیمت شماریمش .
تمرین دوم
2-
من چیزی که دریافت کردم چنین بود
1-نوشته باید با احساس درگیر باشد یعنی آنچه از دل برآید و صادقانه باشد لاجرم بر دل نشیند و چنین نوشته ای تاثیر گذار هست .
2- اگر عشق ، دوست داشتن خالصانه باشد عاشق در همه ی عالم ، معشوق را میبیند و عاشق همه چیز و همه کس خواهد شد .
3-قدرت بازی با کلمات و گستردگی واژگانی که استفاده کرده بودند برایم قابل تامل بود .
4- چه قدر زیبا چنین مسئله ای را استادانه و هنرمندانه مطرح کردند .
5- متاسفانه من چه قدر فقر کلمه دارم و کلماتی را هم که بلد هستم بندرت استفاده میکنم و چه قدر در خواندن و نوشتن اینگونه متون بی حوصله شده ام .
ماه دوم _تمرین پنج _بخش اول
اولین تفاوت و شاید بزرگترین تفاوت که می شود در نوشتار دو متن پیدا کرد ،ارتباط حسی است .مخاطب نمی تواند آنطور که با نسخه ویرایش شده ارتباط برقرار کرده است با نسخه اولیه نیز ارتباط برقرار کند ،نسخه ویرایش شده به راحتی می تواند مخاطب را در میان کلماتش غرق سازد .
در نسخه ویرایش شده جملات به تکامل رسیده اند ،خیلی از کلمات حذف شده بودند و به همان نسبت کلمات بهتر و آهنگین تری جایگزین شده بودند که همین اتفاق باعث شده است که به راحتی بگویم بسیاری از جملات این داستان آرایه سجع دارد و شاید همین آهنگین شدن متن کمک بسیاری به ارتباط حسی خواننده به متن کرده است .
در نسخه ویرایش شده پیرنگ کلی داستان هم به تکامل رسیده است ،در نسخه اولیه داستان ،موقع خواندن آدم احساس سردرگمی می کرد ولی در نسخه ویرایش شده داستان ،طرح کامل و شفاف شد و سردرگمی هم از بین رفت .
بهترین درسی که می توان از این تمرین آموخت ،این است که ویرایش یکی از پایه های اصلی یک نوشتار خوب است .
تمرین شش ماه دوم
از در بیرون آمدی. پشت کفشهایت را با پاشنه کش نارنجی کمی کشیدی و کقشهای سیاه چرمی براقت را پوشیدی. لحظه ای به پاهایت خیره شدی . آرام و موقر پله های سنگی کرم رنگ خاک گرفته را یکی یکی و با حوصله پایین آمدی. آنوقتها که جوان تر بودی آنقدر با حوصله راه نمی رفتی. به وقت بالا رفتن از پله ها، آنها را دو تا یکی جا می گذاشتی و در حال پایین آمدن چنان پایت را به آنها می کوبیدی و می دویدی که گویی می خواستی گردوی چوب سفتی را به زور ضربه های پا بشکنی. حالا دیگر این شکل بالا رفتن و پایین آمدن برایت معنی ندارد. حتی از بچه هایت هم می خواهی که با احتیاط بیشتری از پله ها پایین بروند
در پارکینگ را باز کردی. صبح آخرین جمعه ی شهریور ماه است. خنکای پاییز مثل یک پتوی نازک نم دار به دورت می پیچد. سعی می کنی نفس عمیقی بکشی تا همه ی سردی دلچسبش را به ریه هایت فرو ببری. به درختهای توتی که در حاشیه ی پیاده رو همچنان سبز و کوچک مانده اند نگاهی می اندازی و شاید در دلت به آنها سلام می کنی. در خیالت زهرا خانم را می بینی که شلنگ آب را پای درختها انداخته است و چادر قهوای گلدارش را دور خودش پوشانده. گاه گداری باد خودش را در چادرش می اندازد و آن را پس می زند و تو می توانی ساق پاهای نحیفش را لحظه ای ببینی. آهی از حسرت از درونت بیرون می ریزد. یادش به خیر آن روز که می خواستند این درختها را بکارند. چقدر زهرا خانم اصرار داشت که همه شان درخت توت باشد. تا علاوه بر سایه، میوه ای شیرین به رهگذران تقدیم کنند.
از کنار خیال زهرا خانم عبور می کنی. کوچه خلوت است. پرنده پر نمی زند. تو احساس می کنی جمعه با تمام وجودش بر کوچه تان چمباتمه زده و حجم کوچه را پر کرده است. تا از سر کوچه به خیابان اصلی می پیچی، گوشهایت پر از صدای ناله ی یک جرثقیل و همهمه ی کارگران و صدای علم کردن تیرآهن می شود. دلت نمی خواهد به پشت سر برگردی و نگاهی به این شلوغی بیاندازی. انگار پشت سرت یک روز دیگر است شاید شنبه یا یکشنبه و روبرو همان جمعه ی ساکت و خلوت با خنکای باد پاییز. از زیر درختهای ابریشم و زبان گنجشک و بید می گذری . حالا آفتاب خودش را از دیوارها بالا کشیده است و در لا به لای درختها دراز به دراز روی پیاده رو افتاده است. گرمت می شود. این ماسک هم که مثل دستهای نرم و عرق کرده ی ماندانا جلوی دهانت را گرفته است. انگار ماندانا باز حرفی به تو زده و دلش نمی خواهد که به بقیه بگویی و با دستهای عرق کرده و گرمش دهانت را بسته تا سکوت کنی. با تمام وجود سعی می کنی در آن گرمای نیمروزی خنکای باد پاییز را پیدا کنی و دستش را بگیری تا فرار نکند. دو مرد سر و ته یک قالی لوله شده را گرفته اند و دولا دولا به طرف در حیاطی می روند. چند قدم آنطرف تر کامیونی ایستاده است. در قسمت بارو اسباب و اثاثیه یک خانه تلنبار شده است. دلت میخواهد همانجا بایستی روبروی این کامیون و یک دل سیر وسایل داخلش را تماشا کنی. هر وقت که کامیون و وانتی را در حال اسباب کشی می بینی، همانقدر به اشیاه در حال حرکت خیره می شوی. انگار می خواهی در لا به لای اثاث خانه، قصه ها و خاطرات و روابط آدمهایی که در میان آنها می زیسته اند، را ببینی. انگار داستان زندگی آدمها به وسایل خانه می چسبد و هر جا هم که بروند، حجم زیادی خاطره ی نادیده را بار کامیون می کنند و با خودشان به خانه ی جدید می برند.
2- داستان های بلند کتابخانه ی من : بوف کور- ملکوت
تمرین 7 ماه دوم
متن مونو لوگ اکبر شیراز را خواندم . چون با این نوع متن ها برخوردی نداشتم خواندنش برای من سخت بود و باید خیلی ارام و در سکوت می خواندم. ولی بنظر من لوتی ها میخواستند که با دیگران متفاوت باشند استفاده از کلماتشان هم متفاوت بود. ودر این مونولوگ اینکه اکبر شیراز روبروی من نشسته و با من حرف میزد را حس کردم چون غیر از خودم کسی را در مقابل اکبر شیراز نمی دیدم و جاهایی خسته کننده بود و دوست داشتم زودتر تمام شود . و اینکه چطوری موضوع بعدی را به میان می اورد برای من جالب بود و لذت می بردم و این تغییر موضوع را کمی بعد متوجه میشدم.
من کتاب رمانی در کتاب خانه خودم ندارم.
اقای کلانتری از شما ممنونم و سپاسگزارم که این کتاب داستانهای خوب را معرفی میکنید من که داستان خواندن را کنار گذاشته بودم با کتاب داستانهایی که شما معرفی میکنید علاقه مند شدم که کتاب ها را تهیه کنم و مطالعه کنم.
درود مرضیه خانم عزیز
سپاس از مهر شما.
خوشحالم که به مطالعۀ داستان بیشتر علاقهمند شدید.
تمرین 6 ماه دوم
در حال آماده کردن کلوچه بودی تلفن زنگ میزند پشت تلفن خانم برادرت است به تو می گوید فردا آزمایش دارم و بعد از آن چون خانه ات نزدیک ازمایشگاه است برای صبحانه به خانه شما می ایم خوشحال می شوی چون بهانه ایی برای دیدار است . بعد کرونا فرصت کمی اینچنین پیش می امد .سعی کردی که کلوچه ها خوب بشوند و برای صبحانه فردا اماده بشوند. فردا صبح نوشته های صبحگاهی را نوشته نماز خوانده و به پیاده روی می روی. پارک شلوغ بود همه امده بودند ، قدم می زدند، می دویدند، می نشستند، نرمش می کردند، گاهی خانم ها با لوازم ورزشی در پارک ورزش می کردند و گاهی پیاده روی می کردند. باید امروز زودتر بروی و مهمان صبحگاحی دارید. به نانوایی رسیدی نان اماده بود .کارت را کشیدی پول را به حساب ریختی و اسپری الکل را به دست و کارتت زدی و نان را برداشتی و به مغازه خوار و بار فروشی رفتی و فروشنده در مغازه گم بود و به سختی دیده می شد ، خریدها را کردی و از کوچه رد شدی و در خانه را با کلید در دستت باز کردی و به خانه رفتی و هنوز خانم برادرت نیامده بود زنگ زدی و گفت کمی دیر می اید و وقتی امد صبحانه را خوردید و گلدان اورده بود و به جدا کردن گلها از پاجوش گل شدید و بعضی ها را با ریشه و بعضی ها را بی ریشه جدا کردید و گل دیگری را برای تزیین خانه به دیوار اویزان کردید .خانم برادرم باعث شد که روز پر کاری امروز بشود .و چنین فرصتی هر روز پیش نمی اید.
در حال حاضر کتاب داستانی در کتاب خانه ام ندارم.
در حال آماده کردن کلوچه بودی تلفن زنگ میزند پشت تلفن خانم برادرت است به تو می گوید فردا آزمایش دارم و بعد از آن چون خانه ات نزدیک ازمایشگاه است برای صبحانه به خانه شما می ایم خوشحال می شوی چون بهانه ایی برای دیدار است . بعد کرونا فرصت کمی اینچنین پیش می امد .سعی کردی که کلوچه ها خوب بشوند و برای صبحانه فردا اماده بشوند. فردا صبح نوشته های صبحگاهی را نوشته نماز خوانده و به پیاده روی می روی. پارک شلوغ بود همه امده بودند ، قدم می زدند، می دویدند، می نشستند، نرمش می کردند، گاهی خانم ها با لوازم ورزشی در پارک ورزش می کردند و گاهی پیاده روی می کردند. باید امروز زودتر بروی و مهمان صبحگاحی دارید. به نانوایی رسیدی نان اماده بود .کارت را کشیدی پول را به حساب ریختی و اسپری الکل را به دست و کارتت زدی و نان را برداشتی و به مغازه خوار و بار فروشی رفتی و فروشنده در مغازه گم بود و به سختی دیده می شد ، خریدها را کردی و از کوچه رد شدی و در خانه را با کلید در دستت باز کردی و به خانه رفتی و هنوز خانم برادرت نیامده بود زنگ زدی و گفت کمی دیر می اید و وقتی امد صبحانه را خوردید و گلدان اورده بود و به جدا کردن گلها از پاجوش گل شدید و بعضی ها را با ریشه و بعضی ها را بی ریشه جدا کردید و گل دیگری را برای تزیین خانه به دیوار اویزان کردید .خانم برادرم باعث شد که روز پر کاری امروز بشود .و چنین فرصتی هر روز پیش نمی اید.
تمرین دو، ماه دوم
خانمی با سگ کوچک، از اثار شناخته شده چخوف: ارتباط من با ترجمه
«رضا امیررحیمی» قوی تر بود و به عنوان مخاطب با اشتیاق به این که در ادامه چه خواهد شد؟ دنبال کردم. عمده ترین خصوصیت «حشو زوائد» در ترجمه امیررحیمی بهتر به چشم خورد و فضای عاطفی و صمیمانه ای داشت.
برشی از داستان: «امیررحیمی» : یک ماهی گذشت، به نظرش می آمد که آنا پشت پرده ای از مه در خاطره اش پنهان شده است، وبا لبخندی دلنشین ظاهر می شود.
«آتش برآب»:کافی بود یک ماهی بگذرد تا خاطره ی آنا سرگی یونا در گوشه ی مه آلودی از ذهنش محو شود و تنها هر از چندی با آن لبخند زیبا به خوابش بیاید.
«دانشور» :فکر کرد یک ماه که اینطور بگذرد آنا سرگیونا پاک از خاطرش خواهد رفت و فقط مثل زن های دیگر گاهگاهی با تبسم محزونش در خواب های او جلوه خواهد کرد.
«استپانیان» :گمان میکرد کافی است که یکی دو ماه دیگر به همین منوال بگذرد تا خاطره ی آنا در میان مه مهو شود و فقط گهگاه مانند خاطراتی که از سایر زن ها داشت چهره زن جوان و تبسم متاثر کننده اش بار دیگر در ذهنش جان بگیرد
تمرین شماره ۷
خواندن مونولوگ اکبرشیراز من را یاد فیلم های فارسی انداخت که چنین ادبیاتی داشتند و این روزها خبری از این نوع مکالمه نیست و فقط در فیلمهای فارسی و تعداد محدودی کتاب میتوان آنها را یافت.
خواندن این مونولوگ برای من بسیار لذت بخش بود هر چند که مونولوگ نوشتن کار سختی است اما نویسنده به زیبایی این کار انجام داده بود و زمان خواندن مونولوگ برای من مثل تماشا کردن یک فیلم سیاه و سفید فارسی بود.
نویسنده در این مونولوگ از کلمات رکیکی استفاده کرده که شاید خواندنش خوشایند هر خوانندهای نباشد اما در همین جامع امروزی هم افراد از چنین کلمات رکیک در مکالمههای روزانهاشان به راحتی استفاده میکنند و اینجا نویسنده هر آنچه که بوده و واقعیت داشته را نوشته است.
رمانهای کتابخانه من
وحشی
سینوحه
قهرمان فروتن
تمرین ۸ ماه دوم : نوشته های ایشان ،حال دلم رو خوب میکند و احساس خیلی خوبی همراه با آرامش به من میدهد ،تصمیم گرفتم بعد از این شعر بیشتر بخوانم .مرکب فشانده بال من، می برد مرا به بیکرانه ها،از فراز برجهای اعتبار ،از میان طاق دودی زمانه ها .
ماه دوم تمرین ششم : داستان کوتاه یا اءورا :از خواب بیدار می شوی پرده را کنار میزنی نور افتاب مستقیم به چسمانت می تابد چشمانت را می بندی و از پنچره روی برمیگردانی به گلدان های تشنه ی لب پنچره نگاه می کنی که از فرط بی ابی و پژمردگی خشکیده اند نفسی عمیق میکشی و از گلدان ها روی بر میگردانی و وارد اشپزخانه می شوی ظرف های چندین روز پیش بر رروی هم در سینک تلنبار شده کتری را برمیداری و پر از اب میکنی زیر شعله را روشن میکنی منتظر میشینی تا صدای قل قل اب صدایت کند سوت صدای کتری فضای خانه را پر میکند گویی خبر از اتفاقی ناگوار میخواهد بدهد سوت کتری در سکوت خانه گم شده است دستت را زیر چانه میگذاری و فکر میکنی و به حوادث چندماهه گذشته به اتفاقات تلخ پشت سرهم به همه ی انها فک میکنی انقدر فک میکنی که با صدای سر رفتن اب جوشیده به خودت می ایی
تمرین دوم- چهار ترجمه از داستان چخوف
با وجودی که داستانهای ترجمه شده¬ی زیادی خواندم اما خواندن 4 ترجمه از یک داستان تجربه دیگری بود. تفاوت ترجمه¬ها از داستان چخوف واقعا باعث تعجبم شد. همیشه فکر می¬کردم یک متن ثابت وجود دارد و مترجمها آن را ترجمه می¬کند، مهارت مترجم هم در محدودیتهای زبانی، خودش را نشان می¬دهد مثلا برای یک واژه معادل فارسی نباشد یا اینکه برخی اصطلاحات بین دو فرهنگ متفاوت باشد یا اینکه برای زمان افعال معادل عینی و دقیق در زبان دیگر نداشته باشد. اما بنظر رسید ماجرا از این هم پیچیده¬تر است چون این 4 ترجمه گاهی حتی حس این را داشت که فضای مبهمی که در یک داستان وجود داشت در داستان دیگر واضح می¬شد و انگار هر کدام کامل کننده¬ی همدیگر بودند، انگار مترجم در ترجمه بخشهایی را حذف کرده بود و در یک ترجمه با صحنه¬ای مواجه می¬شدم که در ترجمه دیگر با آن روبرو نشدم مثل توصیف جاقلمی در اتاق هتل، یا وقتی آنا کسی را به دنبال دمیترویچ می¬فرستاد اینکه کلاه قرمز علامت قراردادیشان بود، در یک ترجمه¬ این توصیفات و توضیحات وجود داشت اما در ترجمه¬ای دیگر نه!
واقعا شبیه این بود که یک نفر از روی نقاشی یک نفر دیگر شروع به کشیدن کند و طبیعتا با نسخه اصلی فرق دارد، اما سوال اصلی این است که از بین این ترجمه¬ها واقعا کدام شبیه¬تر به نسخه اصلی بود؟
و متوجه شدم چقدر ترجمه در معرفی یک نویسنده و اندیشمند به فرهنگ دیگر نقش دارد.
با ترجمه¬ی رضا امیر رحیمی بیشتر ارتباط گرفتم و بعد از آن ترجمه¬ی حمید آتش برآب. تقریبا دو داستان شبیه به هم ترجمه شده بود –شبیه همان چیزی که من از تفاوت بین ترجمه¬ها در ذهنم بود-. اما هر دو ترجمه نقصهایی در توصیف داشت که با خواندن همه ترجمه¬ها متوجه کم و کیف ماجرا شدم. بعد از این دو ترجمه با ترجمه سروژاستپانیان ارتباط گرفتم و با ترجمه سیمسن دانشور اصلا ارتباطی نتوانستم بگیرم. ترجمه¬ی آقای امیری روان و ادبی بود. اصطلاحات را آنقدر بومی ترجمه نکرده بود که حس و حال داستان را بهم بریزد (برعکس کاری که سیمین دانشور کرده بود). بهرحال یک داستان ترجمه شده از اتمسفری دیگر می¬آید و نمی¬شود بزور در اتمسفر فرهنگی خودمان جایش بدهیم. با خواندن ترجمه آقای امیری شروع به معرفی این داستان به دیگران کردم، اما وقتی به ترجمه¬ی دانشور رسیدم به همه تاکید کردم که اگر خواستند بخوانند حتما با ترجمه آقای امیری بخوانند –به ترجمه و نشر همیشه توجه داشتم اما تاکیدم بیشتر شد-. وقتی تفاوت داستانها و تفاوتهایشان را دیدم (مثلا در دو ترجمه بیان می¬شود که سگ را تهدید کرد و در ترجمه دانشور گفته می¬شود سگ را نوازش کرد/ یا در ترجمه¬ای گفته می¬شود وقتی در موج¬شکن ایستاده¬اند نگهبان از کنارشان رد شد، و در ترجمه¬ای دیگر می¬گوید فردی از کنارشان رد شد). کنجکاو شدم تا متن اصلی را بخوانم و البته مرادم از متن اصلی متن انگلیسی است! هرچند انگلیسی زبان اصلی داستان نیست اما واقعا به دنبال این هستم که ببینم کدام ترجمه-ها به متن اصلی نزدیکتر است (البته اگر فرض کنیم نسخه انگلیسی ترجمه خوبی از روسی است). حتی با معلم زبانم هماهنگ کردم تا هر جلسه بخشی از این کتاب را بخوانیم.
در ترجمه حمید آتش بر آب گاهی کلمات شکسته دیده می¬شد مثلا «ضرری ندارد باهاش آشنا شوم» اما باز هم زبان ادبی داستان حفظ شده است و گیرایی داستانی¬اش را از دست نرفته بود. ترجمه¬ی سروژاستپانیان خیلی روان نبود و از واژه-های سختتر و کمتر رایج استفاده کرده بود مثلا: «ارزش آن را دارد که با او آشنایی به هم بزنم». ترجمه¬ی آقای رحیمی این ویژگی را داشت که در عین اینکه حس ادبی داستان منتقل می¬شد اما از واژه¬ها و اصطلاحات آشناتری استفاده کند: «بد نیست که با او آشنا شوم». و در عین حال آقار رحیمی کلمات شکسته در ترجمه بکار نبرده بود. در مقابل تمام این سه ترجمه اما ترجمه¬ی سیمین دانشور واقعا اذیت کننده بود آنقدر از اصلاحات بومی استفاده کرده بود که با فضای داستان همخوانی نداشت مثلا: دختر حاکم، چو افتاده بود، الحمدالله از شر این ماجرا هم خلاص می¬شود، خودت را مچل می¬کنی برای یک طاق ابرو، دستشان به گوشت نمی¬رسد می¬گویند بو می¬دهد، دیگر حنایش رنگی ندارد، معجر بلند خاکستری، زن لچک به سر. حتی در این ترجمه روایت داستانی در جاهایی آنقدر ضعیف می¬شود که ارتباط علت و معلولی داستان دیده نمی¬شود مثلا در ماجرایی که دمیتریچ در هتل تصمیم می¬گیرد تا به تئاتر برود تا شاید آنا را ببیند آنقدر در این ترجمه ضعیف بود که اگر در ترجمه¬های دیگر جزییات علت و معلومی این بخش ماجرا را نمی¬دانستم برایم سوال می¬ماند که چرا به تئاتر رفته است و حتما فکر می¬کردم که نویسنده بزور خواسته است این دو نفر را با هم روبرو کند و ضعف را در پرداخت داستان می¬دیدم.
شاید هم باید برهه زمانی که مترجم داستان را ترجمه کرده است در نظر بگیرم و ببینیم آن موقع زبان ادبیات داستانی بومی چه بوده است و شاید این مدل ترجمه با اصطلاحات بومی طرفدار بیشتری داشته و برای همین دانشور اینگونه ترجمه کرده است، شاید.
بن مایه¬ی اصلی داستان آنقدر قوی است که با وجود ضعف در ترجمه ها اما در هیچ ترجمه¬ای نمی¬شود کیفیت اصلی داستان را انکار کرد.حال و هوای داستان این کشش را ایجاد می¬کرد که تا آخر داستان بخوانم. داستان کوتاه به بلندی یک تجربه¬ی عاشقانه بود و هنوز هم کوتاه بود. داستان در جای خوبی تمام شد به واقعیت زندگی خیلی شبیه بود، پایان با روند کلی داستان همخوانی داشت و نویسنده به زور نخواسته بود تا اتفاق دیگری رخ دهد.
تمرین هشتم
چند شعر از کتاب خار و مروارید را خواندم. احساسم قلقلک نشد. شاید بعدها برای بررسی دقیقتر بازی با کلمات، دوباره به این کتاب برگشتم.
فهرست دفترشعرهای من:
من فقط چشم هایم جن و پری دارد(پژک صفری)
راه رفتن روی بند(رجا چمنکار)
همهی انگشتانم اشارهاند(آذر کتابی)
زخمی که از زمین به ارث میبرید(عطیه عطارزاده)
پیراهنی جز صدای تو برتن نمیکنم(مریم اسحاقی)
حدود(الیاس علوی)
من گرگ خیال بافی هستم(الیاس علوی)
این ساعت شنی که به خواب رفته است(رزا جمالی)
مآت(زهرا حیدری_مامان جانم;))
پیغامگیر خاموش(فاطمه سالاروند)
و…..
تمرین هفتم
در این مونولوگ، زمان دائما به عقب و جلو میرفت اما اصلا احساس پریشانی نداشتم و برعکس، ترغیب میشدم که بدانم جملهی بعد درمورد چیست. لحن نوشته و آشنایی نویسنده با دنیای یک لات برایم جالب بود. فشاری که اکبر شیراز تحمل میکرد و توجیهاتش به خوبی قابل درک بود.
.
لیست رمانهای من:
ده قرن عاشقی(مارکوس سجویک)
فصل مهاجرت به شمال(طیب صالح)
مادرم دو بار مرد(الیف شافاک)
آدمکش کور(مارگارت اتوود)
ناتور دشت(جیدی سلینجر)
مزرعه حیوانات(جورج اورول)
کوری(ژوزه ساراماگو)
عشق در سالهای وبا(گابریل گارسیا مارکز)
من او(رضا امیرخانی)
سالهای ابری(محمود دولتآبادی)
و….
تمرین ششم بخش دوم
فهرست داستانهای بلند من
بیگانه(آلبر کامو)
مسخ(کافکا)
بوف کور(صادق هدایت)
سنترال پارک(گیوم موسو)
جزیره سرگردانی(سیمین دانشور)
عقیل عقیل(محمود دولتآبادی)
کنیزو(منیرو روانیپور)
گدا(غلامحسین ساعدی)
و…
در ادامه ی تمرین پنجم، این سوال پیش اومده که:
این که گفتید فرصت داستانهای کوتاهی که داریم به ما کمک میکند تا کیفیت ورودی ذهن خودمان را ارزیابی کنیم و برای بهبود آن بکوشیم اینکه چه داستانهای کوتاهی می خوانیم یا کلا خواندن داستان کوتاه؟
درود بر شما
قطعاً کیفیت داستان مهمه.
بنابراین بهتره در کنار کمیت، به کیفیت هم توجه کنیم.
تمرین درس پنجم ماه دوم:
۱- نسخه اول برایم کمی گنگ بود. اما نسخه نهایی واضحتر و روان تر نوشته شده بود .در واقع جمله ها و توصیفات ، ساده تر و قابل فهم تر نوشته شده بود.
به نظرم نسخه اولیه، یک پیش نویس برای نوشتن داستان اصلی بود ، برای اینکه کلیت داستان مشخص شود. البته که در نسخه نهایی داستان قسمتی از فضای داستان تغییر کرد.
گاهی پیش می آید که برای نوشتن یک متنِ هرچند کوتاه ، چنین کاری( یعنی پیش نویسی) را فقط با نوشتن چند کلمه و یا حتی چند جمله کوتاه و رمزی انجام داده ام که طرح و ایده و چهارچوب اصلی نوشته را فراموش نکنم و بعد متن اصلی را سر حوصله نوشته ام.
۲- در سالهای دور مجموعه داستان کوتاه می خواندم اما در این سالهای اخیر ذائقه ام برای خواندن داستان کوتاه هیچ اشتیاقی نشان نمی دهد. برای همین بیشتر رمان خوانده ام. کتاب های داستان کوتاه ام را هم همان سالها به کتابخانهای کردم و الان متاسفانه نامشان در خاطرم نیست.
تمرین 5 ماه دوم
در نسخه اول سه شنبه خیس زبان مدرن بیشتر گفته شده .-داستان نیمه تمام بود .- موضوع برجسته چتر بود.- وسرگرد یا همان مردی که ملیحه منتظرش بود بیشتر تاکید شده بود .-لوکیشن داستان زندان اوین بود –
در نسخه نهایی سه شنبه خیس زبان داستان از حالت مدرن کمی به سنتی رفته بود و پدر در این داستان قابل لمس تر بود و پیرنگ داستان واضح تر بود.-زندگی ملیحه روشنتر گفته شده بود و خواننده از ان سردرگمی در امده بود.- انتهای داستان مشخص بود. وداستان کاملی بود
2-من از زمان 7 سالگی که خواندن را یاد گرفتم کتاب زیاد میخوندم هر کتابی که دستم می امد را می خوندم “اولدوز عروسک سخنگو ” را در سن 8 سالگی خوندم وتاثیر خیلی بدی روی من داشت و افسرده شده بودم و تا دبیرستان کتاب داستان و یا رمان میخوندم بعد که دیدم اذیت میشم وبا قهرمانان داستان یا رمان یکی میشم و یا از بالا به داستان نگاه میکنم و روحیه حساسی که داشتم بخاطر همین دیگه هیچ کتاب داستانی را نخواندم و ازشون دوری میکردم تا حال حاضر که بخاطر معرفی کردن شما مجبور به مطالعه داستان شدم .
من هیچ کتاب داستان و یا رمانی ندارم فقط کتابهای مربوط به کارم دارم.
تمرین ۱
قسمت ۱.
عاشق دل داده ای که دم از عشق می زند حال می خواهد یک شاعر باشد یا من باشم یا هر کس دیگر همانطور که شعر عاشقانه را می خواند باید صداقت خود را هم بیان کند. صداقت چگونه خود را نشان می دهد و معشوق چگونه راست را از دروغ تشخیص میدهد ؟ آیا وقتی شعر شاعر عاشق را فهمید با نیشخند نگاهی می کند یا در هاله تجلیل می نشیند و دو دست بر زیر چانه چفت می کند ؟
نباید انتظار داشت که معشوق ، شیرین زبانیهای شاعر عاشق را بفهمد و تا سرحد مرگ او را بخواهد. عشق واقعی با این رومانتیک بازیهای جلف بازاری تفاوت دارد.
در عاشقانه سرودن شاعر عاشق، کلمات و واژه ها عاشق یکدیگر می شوند بطوری که شاعر عاشق بعد از گفتن شعر در می یابد که واقعا عاشق است. کلمات خود خاک پای معشوق را می بوسند. این بدور از انسانیت است که کسی بخواهد دروغ تحویل کسی دهد و معشوق حاضر باشد به ماندن با آن شخص چرا که این با انسانیت مضاعف که هر شاعر عاشق دارد در تضاد است.
شاعری عاشقی که شعر عاشقانه می خواند نسبت به واژههایی که بکار میبرد چون احساس می کند که این واژگان هستند که دلبری می کنند احساس حسادت میکند .
اگر معشوق حس می کند دارد دروغ می شنود آیا حاضر است با خواننده بماند ؟ در حالیکه عشق را در کلمات نمی یابد.
باید گفت اگر معشوق دروغهای شاعر عاشق را شیرین ترین حرفهای زندگیش بداند او یک معشوق نخواهد بود بلکه از روی بی کسی حاضر به بودن با هر کسی شده است و باید بر او دل سوزاند.
قسمت ۲.
این فصل از جهتی آموزنده است چون می تواند دو جنس مخالف را از داشتن رفتار سبک و جلب توجه منع کند. رفتار خصومت و خشونت آمیز را هم منع می کند چون با عشق ناسازگار است. نباید از یک فرد بخصوص تصویری خیالی و کاملا غیر واقعی داشت. و با آن تصویر نباید زندگی کرد. انسان می تواند کسی را عمیقا دوست بدارد ولی نباید باعث کری و کوری او شود و به رویاپردازی مبادرت کرد.
در فرهنگ ما اگر کسی به کسی علاقه دارد مادام که اظهار نکند مشکلی ندارد تنها امری که مجوز دوستی بین دو جنس مخالف است ازدواج است .
جایی که در متن میگوید شاعر عاشق کسی است که در ملاعام ذهن خود را به سود بشریت دگرگون می کند فکر کنم در تضاد باشد.
تمرین۷, قسمت اول
مونولوگی که از اکبر شیراز خواندم، خیلی عامیانه بود، و چیزی که برایم تازگی داشت این بود؛ با وجود این که عامیانه و محاوره بود، اصطلاحاتی داشت که نمیدانستم، شاید کلمهها همه عامیانه بودند و مثل خواندن کتابهایی که زبان آنها حالتی از شکستهنویسی ندارد نبود، شکسته نویسی یا شاید محاوره نوشته بود اما برای من اصطلاحات تازهای داشت، مورد دیگری که توجهام را جلب کرد عدم استفاده از علائم نگارشی و حتی عدم استفاده از یک نقطه در این مونولوگ بود.
شاید خیلیها بگن نویسنده بیادب بوده، هر چند خودم استفاده از این نوع کلمات رو ترجیح نمیدم، اما این هنره که یه نویسنده بتونه همهی افراد جامعه رو ببینه، و از نظر محتوایی خیلی از جاهاش حرفهای دل امثال این افراد رو گفته بود و زبانش با توجه به شخصیت اون فرد بود. یعنی مثلاً نحوه حرف زدن یه معلم با یه قصاب فرق میکنه و این طبیعیه که شخصیتی وجود داشته باشه که این طوری حرف بزنه، همه که نمیتونن ادبی و رسمی حرف بزنن!
قسمت دوم:
صد سال تنهایی، گابریل گارسیا مارکز
گوژپشت نتردام، ویکتورهوگو
بلندیهای بادگیر، امیلی برونته
بامداد خمار، فتانه حاج سید جوادی
ملت عشق، الیاف شافاک
هدیه شاهزاده، اعظم فرخزاد
دختری که رهایش کردی، جوجو مویز
تمرین 4 ماه دوم
-نقاش مدرن خودش تابلوهای خودش را می خرد .
-امروزه پولدار بودن دلیل بر زحمت زیاد کشیدن نیست.
-از پنجره می شود دنیا را دید.
-شخصی که ادعای رک بودن را می کند تحمل رک بودن طرف مقابلش را ندارد.
-امروزه نیازی به فکر کردن نیست کافی است اینترنت را روشن کنی تا بجایت فکر کند و ایده بدهد.
-دیگر مرغ و غازی همسایه ها ندارند که بگوییم مرغ همسایه غاز است.
-افرادهای با استعداد اصولا تنبل هستند.
-امروزه کپی کاری دیگر دزدی ایده دیگران محسوب نمی شود.
-اطلاعات بقدری زیاد است که فکر کردن بدون مطالعه و تحقیق سردرد می اورد.
-زیاده روی در هر کاری دردسر ساز نیست بلکه پشتکار شخص را می رساند.
تمرین ۱۵
شما چه پیشنهادهایی برای مطالعۀ موثر دارید. ایدههای خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.
بهترین کتابی را که تاکنون خواندهاید به ما معرفی کنید.
اعتراف میکنم که آدم کتاب نخوانِ کتاب انبار کنی بودهام! که حالا با خواندن مقاله راهنمای شکارچی کتاب ایدههای خوبی در ذهنم تشکیل شد.
تشبیه کتاب به وسیله بقایی مانند غذا در عصر شکار بسیار درذهنم تشبیه شیرین و لذتبخشی بود. زندگی در مرحلهای بالاتر حقیقتا وابسته به کتاب است. و لذت شکار چقدر خوب است.
این دفعه که به کتاب میروم سعی میکنم چنین تصویری را در ذهنم مجسم کنم. یک سری آدم در حال شکار در جنگل کتابها… حتی تصورش وقتی در خانه هستم حس خوبی در من القا میکند.
این تقسیم بندی پنج مرحله ای هم چقدر جالبتوجه بود. آن سه عزیز معرفی شده را خیلی دوست داشتم. آقای سعید عقیقی را یک بار در جشنواره فیلم کوتاه تهران ملاقات کردم و پای صحبتهایش دریک کارگاه جانبی جشنواره نشستم که واقعا چند نکته بسیار جالب درباره فیلمنامه نویسی در همان یک ساعت از ایشان یاد گرفتم که هیچوقت از خاطرم نمیرود. بسیار شیرین و دوستداشتنی حرف میزد و چقدر نکات فنی را با زبان ساده میگفت که آدم لذت میبرد. حیف که آن شب یک دوستی با من بود که أصلا علاقهای به سینما نداشت و باعث شد نتوانم آن جلسه را تا انتها ادامه بدهم. استاد شعبانعلی هم را هم که حدود دو سال است می شناسم و یک سال در دوره متمم ترم یک مقدماتی را با موفقیت نزد ایشان گذراندهام. از نزدیک ندیدمشان اما از راه دور با ایشان و نوشته و احوالات ایشان آشنا هستم. دو سال پیش برادرم وبسایت خوب متمم را به من معرفی کرد. آن یک سالی هم که در متمم مرتب درس میخواندم جز ۸۰ نفر فعال دوره متمم انتخاب شدم. فقط آقای مهدی یزدانی خرم را نمی شناختم.
توصیه دیگران برای شروع راه را خیلی دوست داشتم و اینکه ابتدای مسیر کسی دستت را می گیرد و بعد کم کم خودت راه را پیدا میکنی.
درباره کتاب الکترونیک فکر میکنم ای کاش أصلا به گونه ای بود که ما با خرید نسخه کاغذی، نسخه الکترونیک را هم اتوماتیک دریافت میکردیم. به نظرم این گونه بهتر است. گاهی در سفر هستیم و برای من که زندگیام زیاد سفر میکنم و کارم به گونهای است که مسافرتهای کاری جز لاینفک زندگی من است. نمی توانم سبد کتابهایم را با خودم این طرف و آن طرف ببرم. شاید هم باید ساکی بزرگتر تهییه کنم یا یک چمدان اضافه همراهم ببرم که کتابها را در آن بگذارم. چون واقعا در طول یک هفته و یا یک ماه در چند شهر مختلف زندگی میکنم و آواره ام! کاش نسخه الکترونیک همه کتابها را داشتم. مثلا در حسرت نسخه الکترونیک رمان در جستجوی زمان از دست رفته بودم که متاسفانه موجود نیست.
این خلاصه کتاب آلن جیکوبز هم خیلی خوب بود. واقعا شاید ما آماده خواندن شاهکارها نباشیم و باید منتظر بمانیم تا هوس شاهکار خوانی به سراغمان بیاید. مثلا دوستی داشتم که میگفت من در نوجوانی هفت جلد پروست را خواندهام. اما هیچ اشکالی ندارد که شما در دهه سی زندگیتان آن را بخوانید و به تعبیری دریافت یک فرد بالغ با یک نوجوان یا در دهه های مختلف زندگی شاید از یک کتاب واحد بسیار متغییر باشد.
درباره اینکه از تمام نکردن کتاب ها نترسیم هم خیلی لذت بردم. حقیقتا قبلا خیلی خودم را سرزنش می کردم برای تمام نکردن کتابها. یاد گرفتم که
نگرانیِ داشتن کتابهای نخوانده را تبدیل کنم به انگیزهای برای متنوع خوانی بیشتر.
درباره ایده تجربه ظاهر فیزیکیِ چاپ کتابها و احساسی که کاغذ و نوع چاپ در انسان تولید میکند باید بگویم خیلی برایم جذاب بود و با آن بسیار موافق هستم که حتی نوع کاغذ کتاب هم تجربه حسی ایجاد می کند که تبلت و صفحات دیجیتال قادر به تولید آن نیستند و به نظرم این یک نوع جادو است و مانع از پایان عصر کاغذ خواهد شد.
ایده دوباره خوانی را تاکنون تجربه نکردهام و برایم بسیار تازگی داشت. به نظرم مثل همان ایده دیدن چند باره فیلمهای سینمایی است. مثلا من هیچ وقت از دیدن چندین و چند باره آثار تارکوفسکی یا کیشلوفسکی یا وونگ کاروای یا کیارستمی یا شهیدثالث یا برسون خسته نمیشوم. به نظرم این درباره کتاب مصداق دارد و شاید بسیار مهم باشد. در سینما آموختم که دیدن چندین باره چند فیلمساز مهم و محبوب بهتر از دوره همه آثار سینمایی جهان است و حالا به این نتیجه رسیدهام که ده بیست رمان را چند بار خواندن بهتر از خواندن مثلا پانصد رمان است!
ایده مرحله چهارم نیز بسیار ارزشمند است. دقیقا همان کاری است که من الان برای این تمرین روی همین مقاله شکارچی کتاب انجام میدهم.
حرف زدن درباره کتاب را متوجه نشدم. نمی دانم شاید منظور ضبط پادکستهای صوتی یا برنامههای لایو زنده در شبکههای اجتماعی است که به نظرم اگر این منظور باشد بسیار بسیار ارزشمند است و ایجاد ارزش افزوده برای خودمان و گسترش فرهنگ کتابخوانی هم هست. اینکه هم خودمان اطلاعات ارزشمند دریافتیمان را در ذهن تثبیت میکنیم و هم اینکه از نعمت داشتن مخاطبان و ارتباطات اجتماعی بهرهمند می شویم و هم اینکه با اشتراک مطالب به نوعی دیگران را به هوس می اندازیم تا این کتابها را بخرند و بخوانند. مگر نه چشم و هم چشمی در جامعه ما به شدت رواج دارد؟ مگرنه ما عاشق غذاها و لباسها و کالاهایی میشویم که دیگران در شبکه های اجتماعی به اشتراک می گذارند؟ مگر نه همه زندگی ما را چشم و هم چشمی و به تعبیر خودم حس رقابت فرا گرفته است؟ پس چرا نیاییم و این از این حس رقابت و چشم و هم چشمی استفاده مثبت نکنیم؟ چرا عکس کتاب هایی را که خوانده ایم را نگذاریم و درباره همین خوانده دیگران را به هوس خواندن دچار نکنیم؟ به نظرم شاید اینگونه به قول رابین شارما اثری از خود بر این سیاره نگذاریم؟
یک پیشنهاد هم برای تمرین های ماهانه همین الان به ذهنم رسید و آن اینکه کاش در پایان هر ماه یک تمرین هم اضافه میکردیم با عنوان اینکه از کتاب ماه چه آموختیم و نظرمان را درباره کتاب ماه می نوشتیم.
بهترین کتابی که فعلا در دست دارم و بسیار از خواندنش لذت بردم کتابی در حوزه بهرهوری است به نام باشگاه پنجصبحی ها که ایده های ارزشمندی برای افزایش بهرهوری روزانه در زندگی ارائه میدهد که به نظرم بسیار به ایدههای خود مدرسه نویسندگی نزدیک است. مثلا در فرمول ۲۰/۲۰/۲۰ روزانه مرحله دوم بسیار به نوشتن صفحات صبحگاهی شباهت دارد. من فرمول ۹۰/۹۰/۱ را برای انجام تکالیف مدرسه نویسندگی به کار گرفتهام که خیلی برایم بدرد بخور بوده است. حقیقتا تنها دلیلی که به سمت این کتاب رفتم همین عقب افتادن از برنامه شش ماهه مدرسه نویسندگی و دوره صد داستان بود. امیدوارم بتوانم خودم را برسانم.
ممنون از استاد کلانتری برای همه انرژی و زحمات و رنجی که برای ما می برد.
به نظرم ماه دوم دوره بسیار خوب و پربار بود و مسیر کتابخوانی مرا بهدرستی در جاده صحیح قرار داد.
خدایا بخاطر خلق شاهین کلانتری از تو متشکریم.
علی عزیزم
همیشه به من محبت داری.
بینهایت قدردان تو هستم.
شاد و سلامت باشی عزیز.
تمرین 3 ماه دوم
داستان استخری پر از کابوس
-افسر نگهبان را زیر آسمان پارچه ایی(چتر دستش بود) از حیاط رد کرد.
استعاره های زیبایی را استفاده کرده و چین و چروکهای پارچه را بیاد اوردم
– انگار می خواهد مشتی از هوای اتاق را به دیگری تعارف کند.
دست بند را که به دستش زده بودند را در این لحظه فراموش کردم.
– دهانش مثل ماهی تازه صید شده ، باز و بسته می شد.
ترس و نگرانی را در رفتارش دیدم.
– بوی باغهای چای از لایه یقه باز پالتو به پیرهنش رسید.
بوی چای به مشامم رسید.
– هوا سرد بود و طعم باران داشت.
بی مزگی را در دهانم احساس کردم.
– فنجان از روی میز بلند شد و باغهای چای، اطاق را دور زد .
واقعا حس کردم که فنجان حرکت کرده و احساس ارامش به من دست داد
– گلوی مرتضی مثل کاغذ سمباده شده بود.
یاد سرفه های خشک افتادم.
– گازوییل مثل استفراغ ، قاطی استخر شد.
این جمله حس چندش اوری به من داد.
تمرین ۱۴ یک از تجربۀ خودتان در خواندن کتابهای غیرداستانی بگویید؟ از چه کتابی چیزهای مفید بسیاری آموختهاید؟
نگاهی به کتابهایتان بیندازید و فهرست کاملی از کتابهای غیرداستانیتان بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
اتفاقا وقتی به سیر مطالعاتی خودم در سال های گذشته نگاه میکنم روندی از مطالعات غیرداستانی بسیار نیرومند مشاهده میکنم. تقریبا من روند مطالعاتی خودم را با کتابهای تاریخی شروع کردم و در روزهایی یادم هست که هوس کرده بودم تاریخدان شوم. بعد به حوزه فلسفه کشیده شدم و روزگاری یادم هست که آرزوی فیلسوف شدن را در سر میپروراندم! بعد از آن مدتی گیر داده بودم به حوزه روانشناسی و سودای روانشناس شدن را هم تجربه کردم. اندکی به سمت جامعه شناسی هم رفتم و مدتی کتاب آنتونی گیدنز را ماژیک میکشیدم و موقعی که به سمت تئاتر و سینما رفتم چیزی که مرا جلب میکرد این بود که در سینما و تئاتر با همه حوزه هایی که قبلا پراکنده سر و کار داشتم به یک صورت تجمیعی زیبا و رضایت بخش همه معشوقانم کنار هم آرام و آهسته نشسته بودند. به قول دوستی که میگفت کارگردان اقیانوسی است با عمق یک متر! همه چیزدانی که در هیچ حوزهای عمیق نیست! و تنها حوزهای که سنگ بنای همه اینها بود و غافل بودم همین حوزه ادبیات بود که حالا با نگاهی به مسیر پشت سرم می بینم که بهترین جای ممکن را برای لنگر انداختن انتخاب کرده ام. همه مطالبی که سر و کار داشتم در نطفه ادبیات است و حتی سینما و تئاتر که روزی دلبسته آن شدم نیز اینچنین مرا ارضا نکرد و آنها هم فرزندان ادبیات هستند.
با این سابقه تقریبا بیش از نود درصد درصد کتاب های کتابخانه شخصی من در حوزه غیرداستانی است.
از کتاب های غیر داستانی که خیلی دوستشان دارم. کتاب لذات فلسفه ای از ویل دورانت، جنس دوم سیمون دوبوار، سه جلد استانیسلاوسکی و تکنیک بازیگری سنفورد مایزنر، آناتومی ساختار دارم نصرالله قادری، مکتبهای ادبی رضا سید حسینی، انسان و سمبولهایش یونگ، اراده به دانستن میشل فوکو، دوره سه جلدی مبانی سینما ویلیام فیلیپس، فن شناسی عکاسی ، چخوف به روایت تصویر انتشارات نی و …
تمرين٥ماه٢: در نسخه ي جديد سه شنبه ي خيس نويسنده نكاتي را رعايت كرده كه به وضوح در متن داستان ديده مي شود.اول اينكه از آرايه ي تشبيه و تشخيص خيلي ملموس تر و مشخص تر و واضح تر استفاده كرده و همينطور تعريفات اضافه را حذف كرده مورد بعد اينكه روايت داستان مشخص هست و با شخصيت ها و سرگذشتي كه داشتند تقريبا كامل آشنا مي شويم در صورتي كه در نسخه ي اوليه روايت داستان ناقص بود و ما هيچ اطلاعي از مليحه و سرگذشتش و اينكه چه اتفاقي براي پدرش افتاده نداريم
تمرین ۷ ماه دوم : سلام استاد عزیز ،من از مدل نوشتن این متن خیلی خوشم آمد و انگار یک لحن به خواندن خود من داده بود ،یاد فیلم های قدیمی ایرانی افتادم ،فقط اینکه از کلمات اختصاری اصلا استفاده نشده بود ،کمی خواندن را سخت میکرد و انگار تمام کلمات به هم متصل بودند .
تمرین اول:
۱) همیشه فکر میکنم شیفتگی اگر در حریم دل و خفا نباشد، ملالآور است… میخواهم بگویم این که “شیفتگی” قلب شما را مالامال از لذتی ناب کند؛ به خودی خود خوب است اما همین که از سنگر محاط شده بر عاطفه درونی بیرون آمده و جدا شود، دیگر احساس هرچند خالصانه شما پشیزی نمیارزد! و خب باید بدانید نرم نرمک به دخمه ای کشانده میشوید که فقط پیکره ای از نام بیروحتان باقی میماند… آن وقت است که به دنبال تفقد علت نام گذاری هوای قلبتان به “جلف بازی” میافتید. “جلف” بازی مرا یاد حرکات موزون و بی اساسی میاندازد که خاص نوجوانانیست که معنای متین و فروتن را به نام شخص میشناسند نه صفات لازمهی بشریت! حقیقتاش را بخواهید در این جاده، شما به رهاییای دچار شدید که عادتاش را ندارید. و رشک و حسد میورزید به قبل از اینِ خودتان. بخواهم خودمانیترش کنم میشود زمانی که لب از لب باز نکرده
بودید و ساعتی نبود در مدح معشوقِ سربه هوا قلم نزنید! اجرش هم تماشای دلدار، بدون سنگر و لنگر بود که کاش این دهان چفت و بست مضاعف داشت و “شیفتگی” آهنگ رخت بربستن سر نمیداد اما افسوس که بشریت هاله ننگی به خود گرفته که هر چه بیشتر از درایت و سخاوت زبانت رونمایی میکنی، بیشتر “جلف” بودنت توی ذوق میزند!
۲) در راستای تجلیل این متن، وارد است بار دیگر عنوان نوشته را مورد بازبینی قرار دهیم. آن وقت میبینیم که نویسنده در کمال تواضع اصرار دارد “تصور” او از شعر عاشقانه را مورد ملاحظه قرار دهیم، نه تجویز و نسخهای یک جانبه که امروزه هر از راه نرسیدهای صادر میکند. این مسئله گارد بستهی ما را بهآرامی باز میکند و حال اگر کمی دقیق شویم میتوانیم این تصویر زیبا را به کل طبیعت و انسانهای مثلا عاشق تعمیم دهیم. کلمهها، آوایی هستندکه گاه به نوا تبدیل شده و تبدیل به صوت میشوند و گاها در قالب کاغذ و نوشته باقی میمانند. شاید تنها تعدادی از اهل قلم موافق این امر باشند که قدرت”کلمات” از “صوت و نوا” خیلی خیلی بیشتر است! همانگونه که شاهدیم اکثر فیلمهای ساخته شده از روی کتابها به قوت آنهاروایت نمیشوند… کلمهها عاشق هستند، این عشق بین چشمان خواننده و سطر سطر خطوط نوشتهی نویسنده گره میخورد و آنوقت است که لحن هم در ناخودآگاه آدمی همراه ارتباط چشمی-کاغذی میشود، و بدون آن که بخواهید تصاویرش هم فیلموار از مقابلچشمانتان رد میشود. شاید اصلا برای همین است که اگر بعدها فیلمی از آن اثر مکتوب ببینی مدام با خودت کلنجار میروی که: نه! این میز پایه بلند نبود، آشپزخانه کمی بیشتر میل به چپ داشت، لباس فلان شخصیت صورتی ملایم بود نه تند… و بعد نقد میکنی که نه این فیلم خوب نبود! اگر این عشق نیست پس چیست؟! تو تک تک سکانسها را قبلا کارگردانی کردی و حال چه انتظاری میتوان از آن کارگردان و بازیگر گناه ناکرده داشت! از جهت مسالمت آمیزتر هم میتوان اذعان داشت کلمات همان انسانها هستند. همان به ظاهر انسانها که اگر کمی فقط کمی بیشترعاشق هم باشند (دوست داشتن توخالی، نه!) این عشق جرقه میشود و از همین جرقههای ریز و به ظاهر خرد و ضعیف آتشی از محبت به کلطبیعت سرازیر میشود که برای اولین بار نمیسوزاندش! این انفجار محبت میآید و میآید و پیوند سخت و ناگسستنیای میزند به قلبهای نامهربان ما. حال وقت آن رسیده که همهی کلمات به نوا تبدیل شوند، بدون آن که ذرهای از بهایشان کم شود…
تمرین ۲ ماه دوم:
پس از خواندن ۴ترجمه ، با ترجمه های حمیدرضا آتش بر آب و سروژ استپانیان ارتباط برقرار کردم البته در ترجمه استپانیان کلماتی بود که معانی آنها را نمیدانستم و ترجمه ی آتش بر آب به سطح دانش اغلب مردم نزدیکتر است.اما ۲ترجمه ی دیگر جذابیتی برایم نداشتند.
با توجه به اینکه با موضوع داستان پیشتر در قالب های مختلف مواجه شده بودم،برایم تازگی نداشت و از لحاظ احساسی درگیرش نشدم.
در برخی ترجمه ها بعضی از جملات به کل حذف شده بودند و یا مترجم به غلط آنرا ترجمه کرده بود.حتی نام های شخصیت های اصلی نیز در ترجمه ها متفاوت بود.مخصوصا در ترجمه ی خانم دانشور اصول نگارشی رعایت نشده بود و حتی برای بهتر کردن متن تلاش خاصی احساس نمیشد.
جملات زیر نظرم رو جلب کرد:
همین دریایی که وقتی نه از یالتا و نه از آب آریاندا نشانی بوده ، می غریده است و آنگاه که از ماهم نشانی نخواهد ماند،همچنان بی قید و احمقانه خواهد غرید. و حیات با همه ی بی اعتنایی هایش در برابر مرگ و زندگی ما ، و با وجودی که زندگی ما در گرو مرگ حتمی است، با جنبش و حرکتی ناگسستنی ، و با تحول و تکاملی وقفه ناپذیر ، در روی زمین همچنان ادامه خواهد یافت.
تمرین دوم ماه دوم
هر ترجمه را که می خواندم نسبت به ترجمه قبل اش بهتر شده بود. و روانتر ولی ترجمۀ اقای استپانیان خیلی بهتر از ترجمه های دیگر بود و راحت تر با این ترجمه کنار امدم .ترجمه آخری در کل خیلی خوب بود و روان بود از ترجمه آزاد در بیشتر مواقع استفاده کرده بود و مترجم سعی می کرد که داستان را از زبان خودش بگوید و داستان را گویی خودش دارد نقل می کند.
در ترجمه های قبلی در بعضی قسمتها بر اساس جملاتی که ما در زبان فارسی بکار میبریم استفاده نشده بود در ترجمه های قبلی حس میکردیم که داریم ترجمه داستای خارجی را می خوانیم ولی در اخری این حس خیلی ضعیف شده بود.
1. و در مبل نشست
2. روی مبل نشست
3. گومف نشست
4. من فعلا همین جا می نشینم
شماره 4 ترجمه بهتری شده و روانتر است. و با گفتههای فارسی روزمره ما ترجمه شده و ترجمه لغت به لغت صورت نگرفته است
1. بعد مدتی دراز مشورت کردند
2. بعد تا مدتها مشورت کردند
3. با هم مدتها صحبت کردند
4. ساعتها به تبادل نظر پرداختند در ترجمه 4 جمله از مفهوم بیشتری برخوردار بود و بیشتر پسندیدم
1. چهره جدیدی در ساحل دیده شده است خانمی با سگ کوچک
2. می گفتند سو کله غریبه ای در شهر پیدا شده بانویی با سگ ملوس
3. چو هفتاده بود که در اسکله قیافه تازه ایی، خانمی با شگ کوچولویی، دیده شده است
4. می گفتند در خیابان ساحلی شهر چهرۀ تازهایی دیده شده است- خانمی با سگ کوچولو
در این ترجمه هم از کلمات مناسب تری استفاده شده و قابل درک بهتری است
تمرین شماره یک ماه دوم قسمت اول
درهاله تجلیل بزرگ شدم. بیآنکه خود بدانم این گونه زندگی کردن در حریمی نورانی و سیال، سراپا پشیزی ارزش ندارد. اگر بخواهی کل زندگیات را در ناز و نعمت با تکبر مضاعف بگذرانی بیآنکه واقعا کاری کرده باشی، علاقه اطرافیانت کم کم نسبت به تو رخت بر میبندد. و تو میمانی و خودت :
یک بشریت تنها!
راه درست این است که تو فروتن شده و خاکستر شده زندگی کنی. اینگونه زیستن میشود:
بالیدن در هاله یک فروتنی.
تو در این هاله، میبالی و بزرگ و بلند میشوی و در عشق شبابی، آینه چهره معشوق را فروتنانه میبوسی.
او که آسمان، جلوهای از حرکت دست اوست.
تو میشوی: انسانیت مضاعف…
و اینگونه میشود که کسانی که از تو قدر دانی میکنند در واقع دارند:
تجلیل از یک چهره جلیل میکنند.
اما باید بدانی که چطور کهکشان شعلهور خشم بشر را تلطیف کنی و روح معصوم بشریت را دوباره به دنیا باز گردانی. تو باید واقعا بالاینده بشوی. از این طریق میتوانی کوه زمان را از پیش رو برداری و جاودان باشی.
زندگی در دنیایی که تو میسازی واقعیتی از خیال است.
قسمت دوم:
به نظرم مهمترین چیزی که از این نوشته میتوان آموخت این است که یک شاعر، نباید بیهیچ تجربهای از عشق بنویسد. او باید واقعا عاشق باشد و عشق او بدون زیر بنا و پایه و ستون نباشد تا با یک نسیم آرام فرو بریزد. در غیر این صورت به بشریت ظلم بزرگی کردهاست.
تمرین ششم
بخش اول
از خواب بیدار میشوی. به پانزده جلد که کتابی که نصفه رهایشان کردی و روی میز بههم فشار میآورند، نگاهی میاندازی. هرچه فکر میکنی به یاد نمیآوری از چه زمانی با کتابهایت همان رفتاری را میکنی که یک کودک نوپا با میوهها: به همه یک گاز کوچک زدهای و روی فرش قلشان دادهای. خودت را دلداری میدهی:«حتما جذابیت کافی نداشتن!»
«دهنتو ببند! مگه میشه کتاب کامو یا گوردر جذاب نباشه؟!»
کمی به این گفت و گوها ادامه میدهی، دور اتاق و دور خودت میچرخی، ناگهان چراغی در ذهنت روشن میشود:«پادکستها تورو تنبل کردن» . بعد برای آرام کردن ندای وجدانت، سراغ تنها کتاب صوتی که داری میروی و تا غروب آفتاب، با اشتیاق تمامش میکنی. «دیدی گفتم! تو عوض شدی»
کتابهای صوتی دیگر لالایی نیستند.
تمرین پنجم
در نسخهی نهایی داستان، بخشهایی حذف شده. توصیفات بیشتری به متن اضافه شده. تصویرسازیها بهتر و ملموستر شده بود. متن در مجموع سادهتر است و احساسات مخاطب را بیشتر درگیر میکند.
لیست داستانهای کوتاه من:
یوزپلنگانی که با من دویدهاند(بیژن نجدی)
تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران(جی.دی سلینجر)
مگه تو مملکت شما خر نیست؟(عزیز نسین)
برفهای کلیمانجارو(ارنست همینگوی)
به کی سلام کنم(سیمین دانشور)
دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم(جی.دی سلینجر)
به کسی مربوط نیست(جومپا لاهیری)
انتری که لوطیاش مرده بود(صادق چوبک)
رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید (جمعی از نویسندگان)
و…
تمرین درس یک ماه دو:
۱.
در این معدود ایام سراپا خستگی شدم.. و دل تنگی؛ و خود را صمیمانه طالبم. این شد که بعد از آنکه عهد بر صمیمیت بستم؛ به سوی خویشتن سیر کردم.خویشتنی؛ که هر چند آشنا، دائم ناشناخته ایست در نَظَر.
به نوبالغانی برخوردم که ندانستم از پیش ساکنم بودند و از نظرم مخفی یا حدیث الوقوع اند!
این عزیزان پیوسته ترسان و لرزان و پنهان اند و در عمل به اراده و انتخاب مرا متحیر می کنند چراکه از همه تازگی پیوسته مشوش اند و زندگی دم به دم تازگیست.
دریافتم كه در احاطه به جوانب وجودم می بايست فروتن تر شوم تا رهبری را با خودکامگی بدل نکنم چراکه هیچ یک مناسبتی با دیگری ندارد.
همچنین می بایست از نقش معلمی یا بهتر است بگویم واعظی یا شاید هم خداوندی هر چه زودتر رها شوم
و از کنار این همه هیاهو فقط سالم و سلامت بگذرم.
در دنباله تجربه جاری از من مطالبات جدیدی هست. مثلاً تجربه از من می خواهد از خودنمایی و خودبینی بگذرم و به خاک و خاکستر شدنْ طاوطلبانه تن بدهم.
زندگی مکرراً از من می خواهد که داوطلبانه ناخواسته هایم را بخواهم. و من هميشه گفتم كه حتما او بهتر می داند.
چند روز پیش معجزه ای را خواندم! و به ادارک رسیدم که من هیچ گاه عشق را نشناختم.
پرسیدم پس شعر چگونه راهش را به سویم گشود؟
آخر چطور؟
همچنین کشف کردم که عاشقی ادراک موجودات محاط بر معشوق می طلبد اما این چگونه از منی که غالبا غرق خویشتنم بر می آید؟
مگر آنکه معشوق در ته اعماق من ساکن باشد و من در بی خبری.
آخر چرا این دل من در طلب این انفجار شیفتگیست!
چطور می شود ناشناخته ای را بی دریغ طلب کرد!
باری، این راه من است.
بله، این را گفتم. این راه من است.
معدود تجاربی به من فهماندند که باید به دخمه وجودم سفری مستمر داشته باشم.. شاید سفری دم به دم
و من شدیداً میل این سفر ندارم.
و می دانم این سفریست در تنهایی
و همراه نمی پذیرد.
می دانم که همین سفرهاست که
مرا به مرتبه این ادراک بالانیدند
منتها هنوز هم در تحلیل حال خودم تفسیری بر فرار و ملال نیافتم.
همچنین در مورد خودم با یافته های جدید مواجهم..
پیش آمد که به وضوح خود را در حال شهیدنمائی یافتم!
نه در مقابل کسی غیر از شخصِ خودم. جزئی از من طالب جذب نظر است و می دانم جزء دیگری در من از عشقْ گدایی بیزار است.
مدت هاست دلم یک کهکشان شعله ور می خواهد و من از تاریکی شب گریزان. و چقدر به این خودم فهماندم که پدیده ها هستند که آدمی را می پرورند و پدیده ها حلقه به حلقه ی هم و در هم تنیده اند..
مثلا خواستنِ تولدِ دیگر پذیرفتنِ مرگِ دیگریست و لذت و درد دست در دست هم دارند و آسمان در شب هم معجزه سرایی می کند.
فهماندم و فهماندم اما..
اما همین است که هست.
و من می دانم دلم همیشه راست می گوید. اما در عین حال نمی شود بدون درک خویشتن؛ قلبم قدمی بردارد.
بله.
در تلاشم ..
و هوای دلم را هم دارم..
به این سبب که دیگر نمی خواهم در جمعیت خودکامگان وجودم قرار گیرم؛ دانستم که این قرار گیری عواقبی دارد که به کام من نیست و دیگر نمی تواند باشد.
چقدر در ملالم.
از آن جانبی که در لحظه خود را می آراید تا یک گوشه از طبیعت خود را عوض و بدل کند. و من دیگر از این بی اصالتی بیزارم و در آرزوی آزادیم.
پیوسته در واهمه تشخیص آنات قدم ها و حرکات رقص زندگی هستم. و عمیقاً عقیده دارم که طبیعت راه را همین قدم ها خلق می کنند اما قبل از قدم.. می دانم نَظَرها راه نگر و راه رو و راه سازند.
در این سفر شاهدم که دلِ پرنده من طالب پرواز است اما پیکره عاطفه منجمد در پرهای وجودم نمی گذارد از خودم کمی بگذرم..
و بر فراز خودم و قصه ام چند بالی پر زنم.
در چارسوق سیرم چراغی یافتم و روشنی به اندازه یک انتخاب می تواند کافی باشد اما در اثر پچپچ های مرموز درون و بیرون پیش می آید گونه ای از تاریکی تحمیلی را تحمل کنم. طوری که یک انتخاب هم گاهی زیادیست. اما واجب.
نمی دانم این نیروی خلاقه در من اشاره به چه دارد.. اما می دانم از حد انتظارم می گذرد و هیچ مناسبتی با حدود توقعاتم ندارد.
چرا که زندگی با آرامش تمام می گوید که نادره ای در پی و پنهان است و برای دلم همیشه یک اشاره کافی بود تا سر ذوق و شوق آید.
هم اکنون می گویم من باید علناً و عملاً.. قدماً و قلماً یگانگی را دریابم و در آن نیست یا هست شوم.
۲.
در نَظَرم اين اثر يك معجزه است؛ در بكار گیری کلمه ‘یک’ بسیار عذاب کشیدم چون معجزه غیر قابل شمارش است.. درست مثل آسمان.. اما اندام جمله عدد یک را از من خواست.
دوباره سعی خواهم کرد: من آن را معجزه وار زیستم.
نه .. من در آن معجزه یافتم.
خدایِ من.. چگونه می شود از معجزه گفت؟
حین خواندنِ این نوشته دگرگونیِ حال و هوایم را درک می می کردم. عجب اثر سرشاری!
چقدر آگاهی در این خلقت نهفته است!
حرکت کلمات شبیه به قدم های راهی بود.. راهى که پیوسته امتداد می یافت و در انتها آدمی را به بی کرانی می سپرد و خود محو می شد!
این نوشته از جنس طبیعت است..
از جنس روح
با خواندنش کل وجودم اهتمام به حيات را باز می یافت.. و این در نظرم غایت کلام است؛ بازگشت به حیات!
در عبورم از این نوشته؛ هم آموختم و هم متحیر گشتم. دم به دم شاهد یک تحول در خودم می شدم و بطوری طبیعی به مرتبه شکر گزاری نایل شدم. مدهوش کننده تر آن است که من لذت هم بردم! و احساس بی کرانیِ بودنْ
مرا به وجد آورد..
این نوشته با صراحت تمام در مورد انتخابم و راهم با من گفتگویی گشود؛ گفتگویی که نمی شود در مقابلش غیرِ تعظیم و تسلیم انتخابى دیگر داشت.
اگر این نوشته مرا نمی یافت چقدر در ورطه وهم باید اسیر، مقیّد و غوطه ور می ماندم؟
و چقدر محرومیت باید تحمّل می کردم؟!
محرومیتِ ناشی از جهل..
آخر چطور می شود حقیقت را این قدر اصیل و زیبا و روان به زبان آورد.
اين قطعه ی معجزه .. كلاميست كه حين خواندن تمنّا می کردم به جمعیتى از سلول های بدنم بدل شود؛
دوست داشتم عصاره آن در وجودم حل می شد.
که تا ابد همراهم بماند.
ماه2تمرین درس15
سالهاست به یاد ندارم روزی را گذرانده باشم و از خواندن دور افتاده باشم.شاید دربعضی ایام کم بوده ولی هرگز قطع نشده، در ابتدا و انتهای کتاب هایی که خواندم، آن صفحات سفید، پُراست از واژههای جدید و جمله کوتاه،خط کشیدن زیرپاراگراف ها و گاهی انتشارش در فضای اینترنت را بسیار موثر میدانم.
بخش2
جدا انتخاب یک کتاب سخت است ولی پیشتر از آناکارنینا، بینوایان، جنایت و مکافات،باباگوریو،همه میمیرند و…
کتاب آوای وحش از جک لندن بسیار براین الهامبخش بوده است.
یاحق
29 شهریور1399
به فکرت بودم پیمان جان
حس کردم یه مدته نیستی.
کامنتت رو دیدم و خوشحال شدم.
ماه2 تمرین درس14
گرچه علاقه من به رمان و داستان کوتاه طی سالیان بیشتر و بیشتر شده است ولیکن در این بین از کتاب های غیرداستانی تکنیک هایی یاد میگیرم که در روابطِ اجتماعی،خانواده و شغل بسیار مفید بوده است. به نظر میرسد خواندن کتاب های غیرداستانی جدا از تنوع کتاب خواندن، برای ساخت شخصیت های داستانی کمک میکند.تجربه خودم از کتاب های غیرداستانی: زبان بدن.نیمه تاریک وجود.از کجا بفهمیم کسی دارد دروغ میگوید.نیمه تاریک وجود.هنرظریف رهایی از دغدغه ها.
بخش2
ازحال بد به حال خوب
مردان مریخی زنان ونوسی
بلوغ اشو
تعالیم کریشنا مورتی
سطل شما چقدر پر است
بخشودن
دال دوست داشتن
اوضاع خیلی خراب است
عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست
فقط عشق
بابای دارا بابای نادار
زبان بدن
و…
باسلام
تمرین ۱۰ ماه دوم
جستار اقای شهدادی مثل تیری بود که به بالن ارزوهایم خورد و باعث سقوط من شد تماما در این چندروز ننوشتم و حس میکردم جای کاری میلنگد و جایی و راهی به غلط پاگذاشته ام سراغ حس کردن حواس و دیدن و رفتن هرجایی که دوروبرم بود چه شناخته و ناشناخته از تیررس دیدم جامانده بود سرک کشیدم یادفاکنر در این نوشته افتادم تجربه .مشاهده .و تخیل .یاد عکسهای چندروز پیشم افتادم از برگ زندانی در تار عنکبوت مابین دو تنه ی عاشق .حلزونهای به صف شده روی شاخه پیر درختان .چاروق مرد مهربون کنار خیابان .و سوارشدن دوچرخه ای که با کمک برادرم سوارشدم بعد سالها و افتادنم و خوردن محکم به درخت و جای گریه خندیدن همه و حتی درختان هم دران شریک بودن رو متوجه شدم .
از بکار بردن زبان استرس گرفتم و بیشتر سراغ لغات مناسب و لغتنامه ها میروم نوشتن غنا و جملات محکم وبدون تردید را میطلبد نه ساده انگاری و مخ زنی ….
در بخش نویسنده منتشر .احساساتی شدن و بازیچه قرار گرفتن این موجود بی مغز حالم را بدنمود تماما تصوراتم این بود هرانچه برای شما به عنوان تمرین تا حالا نوشته ام عبث و بیهوده بود ه.اوقاتی هم وراجی زیاد کار دستم داده و پیگیر گفته های دیگران و چی گفتی و نگفتی و چه شدو نشد دوباره بگو و استفاده در نوشتهایم قدرت نمایی میکند .روزهای اشفتگی با کلاف ذهن اشفته هم ندانستم از کجا و چطور شروع و کجا میروم و چه نوشته بودم و چه به کاربردم پاهایم را سست کرد .جایی قدم میگذاریم که حرفی برای گفتن داریم اما نوشته هایم توخالی است مثل لیموترش خشکیده ی بدمزه …..دقیقا شدم نویسنده منتشر بی خواننده چقدر سخت شد 😔
.
سلام خانم کشاورز عزیز
اینکه به کار خودتون نگاه نقادانه دارید عالیه.
رشد یه فرایند تدریجیه. از روز اول نمیشه کم عیب و نقص بود.
یه نکته مهم دربارۀ نوشتههای شما بگم:
شما یکی از افراد هستید که من تمرینهاشون رو تحسین میکنم. بعضی از تمرینهای شما برای من بسیار جذاب و حتی غافلگیرکننده بوده.
بنابراین نگران نباشید. اوضاع نوشتههای شما اصلاً بد نیست.
ممنونم استاد مهربان 🙏🏻🙏🏻