ماه دوم: کتابخوانی | تمرینها
این صفحه برای ارائه تمرینها و پرسشهای شما طراحی شده است.
تمرین 1:
- الزامی برای مطالعۀ کامل کتاب جنون نوشتن وجود ندارد. شما فقط باید از صفحۀ 686 تا 689 را مطالعه کنید (فقط 4 صفحه).حین مطالعه تمرین کلمهبرداری را انجام بدهید. میتوانید علاوه بر کلمهبرداری از روی متن نیز بنویسید.پس از کلمهبرداری با کلماتی که برداشتهاید یک متن کوتاه بنویسید. متن شما میتواند داستانک، دلنوشته، خاطره، یادداشت، یا حتی شعر باشد.
- حس و نظر خودتان را دربارۀ نوشتۀ دکتر براهنی بنویسید. از این نوشته چه چیزهایی میتوان آموخت؟
تمرین 2:
هنگام مطالعه «4 ترجمه از 1 داستان چخوف» به این نکات توجه داشته باشید:
تاثیر حسی ترجمهها روی شما (کدام یک از ترجمهها احساسات شما را بیشتر برانگیخت؟)
سادگی و زیبایی ترجمهها (کدام از ترجمهها را سادهتر و زیباتر میدانید و چرا؟)
نظر شما دربارۀ این داستان (به «خوب بود» و «بد بود» و «حال کردم» و «حال نکردم» اکتفا نکنید. دربارۀ نظر خودتان با جزئیات استدلال کنید.)
جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمهها (برخی جملات داستان را انتخاب کنید، و هر چهار ترجمۀ این جملات را در کنار هم بنویسید و آنها را مقایسه کنید.)
بعد از جمعبندی تحلیل خودتان از تک تک موارد بالا، گزارش خودتان را به عنوان تمرین در این صفحه ثبت کنید.
تمرین 3:
یکی از داستانهای بیژن نجدی را بخوانید. سپس برخی از جملات داستان را که گمان میکنید از ویژگیهای زبان مدرن برخوردار است انتخاب کنید و همراه با حس خودتان دربارۀ آن جملات، در این صفحه بنویسید.
تمرین 4:
10 جملۀ کوتاه متفاوت بنویسید و در آن برخی از باورهای رایج را به چالش بکشید. چیزی که مینویسید الزاماً بنا نیست باور و اعتقاد شخصی شما باشد. این فقط یک تمرین است. پس در نوشتن جملات بیپروا باشید و سعی کنید از برخی مفاهیم آشناییزدایی کنید.
تمرین 5:
- تفاوتهای نسخۀ اولیه و نسخۀ نهایی داستان سهشنبۀ خیس بیژن نجدی را بنویسید.
- نگاهی به کتابخانۀ خودتان بیندازید و فهرستی از تمام مجموعه داستانهای کوتاهی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا کیفیت ورودی ذهن خودمان را ارزیابی کنید، و برای بهبود آن بکوشید.
تمرین 6:
- یادداشتی که با الهام از زاویه دید داستان آئورا نوشتید در بخش تمرینها ثبت کنید.
- نگاهی به کتابخانۀ خودتان بیندازید و فهرستی از تمام داستانهای بلندی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 7:
- از تجربۀ خواندن مونولوگ اکبر شیراز بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام رمانهایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 8:
- حس خودتان را از خواندن یکی از شعرهای محمود کیانوش بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام دیوانها و دفترهای شعری که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 9:
- نظر خودتان را دربارۀ جستار محمد قائد بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهایی که مجموعۀ جستار و مقاله است، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 10:
- یکی از نکات مهمی را که از جستار نویسندۀ منتشر آموختید، در بخش تمرینها بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهایی که دربارۀ آموزش نویسندگی دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 11:
- نظر خودتان را دربارۀ فیلم مارتین ایدن بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام فیلمنامهها و نمایشنامههایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 12:
- از نوشتۀ کورت ونهگات چه چیزی آموختید؟
- رابطۀ شما با طنز چطور است؟
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهای طنزی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 13:
- دوست دارید زندگینامۀ خودتان را بنویسید؟ فکر میکنید دلیل اصلی جذابیت زندگینامۀ شما چه چیزی میتواند باشد؟
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از زندگینامههایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 14:
- از تجربۀ خودتان در خواندن کتابهای غیرداستانی بگویید؟ از چه کتابی چیزهای مفید بسیاری آموختهاید؟
- نگاهی به کتابهایتان بیندازید و فهرست کاملی از کتابهای غیرداستانیتان بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 15:
- شما چه پیشنهادهایی برای مطالعۀ موثر دارید. ایدههای خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.
- بهترین کتابی را که تاکنون خواندهاید به ما معرفی کنید.
1191 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
تمرین 3 ماه 2
تمامی احساس من از چند جمله از داستان سپرده به زمین بیژن نجدی عزیز؛
1)بوی صابون از موهایش می ریخت و 2) هوای مه شده دور و بر پیرمرد می پیچید و 3) آب طاهر را بغل کرده بود :
در بخار غلیظی، در حمام داغ یک صبح زمستانی، خود را غرقه می بینم که هوای همراه با رطوبت با فشار به دماغم وارد می شود. و در پس نفس های پی در پی بوی صابون که گلهای شب بو را بخاطرم می آورد در مغزم وارد می شود. همه جا خیس و خوش بو است.
4)طاهر و تصویرش در آینه هر دو با هم گرم می شدند:
تنبلی بعد از حمام را دوست دارم وقتی ساعتی با حوله و موهای خیس چون روحی سرگردان در خانه از این اتاق به آن اتاق چرخ می زنم و خودم را مجبور نمی کنم که از آن حس سبکی پر گونه با پوست صورت خشک شده از صابون و پاهای لخت و آغشته با قطره های گرد آب دل بکنم.
5)بخاری هیزمی با صدای گنجشک می سوخت:
کودکی، خانه ی مادر بزرگ، مکعبی مستطیل، متصل به یک لوله ی طویل که از سقف خانه به بیرون هدایت می شد، مجموعه ای به اسم بخاری هیزمی. بوی بِه، چای گیلان دم کشیده با گلهای بهارنارنج حیاط روبرو، بوی تن مادربزرگ، پا دردهای شدید از بازیهای بی وقفه، که تنها تسکینش گذاشتنش لای پاهای مادربزرگ بود. در صدای سوختن هیزم ها و تحمل درد نمی فهمیدم کی بخواب می رفتم.
6) پاهایشان به طرف صدای آب آویزان بود:
پلی که با تخته ای باریک، حدفاصله بین حیاط بزرگ ننه گوهر را با باغ وسیع پر از درختان گردو، فندق، زیتون های بلند قامت، اتارهای ترش و شیرین و آلوچه های جنگلی را بهم مربوط می کرد، جایگاه مناسبی بود برای اینکه روی آن بنشینیم و همچنانکه پاهایمان را در آب جوی باریک تاب می دادیم، انارهای دزدی را هم می خوردیم. جوری که پوست و دانه های اناری را که از دست می دادیم هم با آب رهسپار می کردیم. چه دمپایی هایی که در پی غفلت ما در جوی غوطه ور و ناپدید شد و یک لنگه از آن بیشتر برایمان به یادگار نماند.
7)پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم های ملیحه رفتند:
گاهی فکر می کنی تو ثابت ایستاده ای و این دنیا است که دور سرت می چرخد و یادت می رود که استراحت کنی، که خسته ای، که باید بنشینی و کمی آرام بگیری. سرت را بگذاری جایی نرم و چشمانت را ببندی. خب آخر تو مسئول بهبودی حال تمام دنیا نیستی! تا بوده همین بوده، به دنیا محل نگذار، توجه که کنی خودش را لوس می کند و شروع می کند به جست و خیز و چرخش به دور سرت.
8)ملیحه خودش را برد توی چادرش و گریه ای که از پل تا درمانگاه با ملیحه رفته بود:
دل آدم پهنه ی دریا که نیست، تا هر چه سنگ در آن پرت کنی به جائیش بر نخورد. خلاصه در این زندگی 50 و 60 ساله، بعد از سر و کله زدن با اینهمه ناهمواریها، یک جایی بغض این دل وا مانده می شکند. هر چقدر هم سرسختی کنیم، یک جایی نشسته و یک دل سیر گریه خواهیم کرد. بنظرم هر وقت باید اینکار را بکنیم و الا دلمان می ترکد.
9) پرده ی اتاق ایستاده بود:
گاهی سکوت اجسام و صبوریشان مرا بفکر وا می دارد. همیشه فکر می کنم پرده، صندلی یا قالی، حرف های بیشتری دارند تا صدای فریاد کتری ، تیک تاک ساعت روی دیوار یا سوت ممتد زودپز که شکمی پر از قورمه سبزی را باردار است.
10) زمستان سفید آن طرف پنجره سرمای سفیدش را راه می برد:
زمستانهایی که نور و روشنی صبح هایش، روشن تر از هر صبح دیگر، شانه ام را تکان می دهد و بیدارم می کند، خبر از بارش برف دارد که بی سر و صدا از شب گذشته یک بند بر سر بام ها و شالیزارها و کوه ها باریده است و دیگر همه چیز سفید سفید است در اوج سیاهی و از طبیعت بوی خنکی می آید.
11) به بالکن خانه ی خود نگاه کردند که پنجره اش برای صدای قطار هنوز باز بود که در آن ملیحه جوان، خم شده بود و به گلدانی آب می داد. سرش را که بلند کرد یک ملیحه پیر، گلدان های خالی را روی هم می چید:
گذر عمر، طراوت و جوانی که رفته رفته از گلدان های زندگی ما خالی می شود و ما گاهی حتی متوجه خالی شدنش نمی شویم. بی اعتنا به سرسبزی گلدان و با تصور جاودانگی این سرسبزی در انتظار اتفاق های خوب می نشینیم. افسوس که نمی دانیم آن بیرون هیچ اتفاق خوبی در کار نیست، همه چیز این درون است درست در دل این گلدان.
1. تعداد کتابهایی که در این زمینه خواندهام متاسفانه خیلی کم است. دلیلش شاید برچسبِ غلطِ “کتابهای بازاری و انگیزشی” به این دست کتابهاست. در حالیکه خواندن آگاهانه آنها و تفکر و تامل درباره مطالبشان، میتواند مسیر زندگی ما را تغییر بدهد. وقتی فهمیدم اشتباه میکردم که “شکست بخورید و برخیزید”، “ذهن کامل نو” و “اثر مرکب” را خواندم. به نظرم توسعه فردی و روانشناسی تنها زمینهای است که همهی انسانها فارغ از جنسیت، سن، تحصیلات، شغل، درآمد، موقعیت تاریخی، جغرافیایی و اجتماعی همیشه به بهبود در آن نیاز دارند. قصد دارم از این به بعد همیشه یکی از این کتابها در سبد مطالعاتیام باشد.
2. فهرست کتابها
ذهن کامل نو| دنیل پینک
شکست بخورید و برخیزید| اسکات آدامز
بزن به هدف| شان ویلن
اثر مرکب| دارن هاردی
باشگاه پنج صبحیها| رابین شارما
روانشناسی عزتنفس| ناتانیل براندن
نیمه تاریک وجود| دبی فورد
کشف توانمندیها| مارکوس باکینگهام و رونالد کلیفتون
درس اول (تمرين دوم) نظر راجع به نوشته ي استاد براهني.
از قلم استاد براهني اين گونه استنباط كردم كه در جامعه و بين بشريت دو گونه عشق وجود دارد .يك عشق حقيقي و ديگري توهم عشق .
عشقي كه حقيقي باشد ،معشوق ،زيبايي محض
مي شود و هريك از اشيا تلطيف
مي شود تا خود را در آينه ي چهره ي معشوق بيارايد.
و خود عاشق خاك و خاكستري
مي شود به پاي معشوق
و شيفتگي كه خود انفجاري است ،توام با فروتني هاله ي نوراني مي شود به دور او .
هر وقت سخن از عشق
مي شود ،حافظ،مولانا ،شمس و معشوقه هايشان برايم تداعي
مي شوند و همچنين شاعران عاشقانه سرايي در خاطرم ،مقابل چشم
مي آيند كه گاهي خودشان هم به شعرهايشان حسادت و رشك
مي ورزيدند ،از آن رو ،مي ترسيدند نكند كسي با شعرهايشان ،عاشق معشوقه هايشان شوند. و اي كاش چنين عشقي جهان را فرا گيرد .
آن وقت هر كسي چهره ي معشوقه ي خود را روي ديوار شهر مي بيند و ميدان هاي شهر پر مي شود از
تنديس هاي قلب هاي عاشق،از اين رو ديگر هيچ جاي جهان تفنگي پر نميشود و بمبي فرو نمي ريزد و جنگي سر نمي گيرد .
و اما امان از توهم عشق كه نتيجه اش دستپاچگي كودكانه ي نابالغي است كه ميخواهد عشق را بي اعتبار كند.همان توهمي كه امروزه تمام جهان را فرا گرفته و چيزي نيست جز تغيير هورموني و منفعت طلبي.
هميشه برايم عشق سوال بوده كه چه تفاوتي با دوست داشتن دارد و هميشه گمان مي كردم كه دوست داشتن چند درجه ،مرتبه و شدتش از عشق كمتر است در حالي كه دو مقوله ي جدا هستند،در عشق عقل دخل و تصرفي ندارد اصلا عشق
پرده ي نامرئي است كه مقابل عقل،چشم و گوش قرار مي گيردو عاشق چيزي نمي بيند جز چهره ي جليل و عظيم و زيباي معشوق و چيزي نمي شنود جز صداي دلرباي او.و اگر اين حس آگاهانه باشد و دل بپسندد و عقل تاييد كند ديگر اسمش عشق نيست انتخاب آگاهانه است كه به دوست داشتن معروف است.
و از نظر من عشق در اين زمين و زمان فقط مختص يك موجود زميني است .عشق مادر به فرزندش كه
بي چون و چراست .همان عشقي كه اگر روزي هزار بار فرزند خطايي كند عين هزار بار را مادر مي بخشد.
اما كدام عشق ديگري را در اين زمانه مي شناسيد كه اين گونه بي چون و چرا باشد ؟ امروزه عشق ها ساعتي شده ،صبح ها عاشق و شب ها فارغ مي شوند اين آدمك هاي عاشق نما .در ابتدا تند و آتشين هستند ،اما به مرور زمان و با هم پا و هم سفر شدن در مسير زندگي با معشوق ،از شدتش كم و گاهي طوري نابود
مي شود كه گويي از ازل اصلا عشقي وجود نداشته است .من از ديدگاه خودم صحبت كردم تا بگويم من چنين اعتقادي به موجوديت عشق دارم و معتقدم هر احساسي كه در اين زمانه وجود دارد از دوست داشتن آگاهانه است كه به اشتباه عشق خطاب
مي كنيم .تمام اين حرفها را زدم كه بگويم با چنين پيش زمينه ي ذهني ،قلم بعضي از شاعران در مورد عشق آنقدر زيبا ،پر قدرت و با نفوذ است كه گاهي با خواندن و شنيدن عاشقانه هايشان لحظه اي چنين عشقي را تصور ميكنم و در دل خواهان مي شوم .و احساس ميكنم چقدر در اين برهه از زمان جاي شاعران عاشقانه سرايي كه استاد بيان كردند ،شاعراني كه علاوه بر عاشق بودن عاشقانه گفتن و نوشتن هم بلد باشند كم است ،شاعراني كه كلماتشان هم عاشق باشند ك گويي هر كس حتي آدم هاي بي اعتقاد به وجود عشق ،بعد از خواندن و شنيدن شعرهايشان هوس عشق و عاشقي و رسوايي به سرشان بزند و اساس شعر عاشقانه كه تماما تجليل از يك چهره ي جليل است ،در شعر به نمايش گذاشته شود .گويي كه معشوق دلخواه خود را هم با خواندن آن شعر بيابيم.
كاش در اين برهه از زمان چنين اشعاري را بيشتر ببينيم.
تمرين اول از ماه دوم ( كلمه برداري و نوشتن متن)
صبح جمعه ها اگر بمب هم
مي انداختند دل از خواب نمي كندم، اما اين جمعه فرقش با ديگر جمعه ها زمين تا آسمان است ،آخر قرار است تا چند ساعت ديگر تويي را ببينم كه پير روزها را با منت گذاشتن بر سر زمان در آوردم و به اميد امروز به انتظار تويي نشستم كه دنيا بدون او پشيزي برايم ارزش ندارد .
چقدر زمان به مصيبت گذشت در اين چند روزي كه چشمانت را نديدم ،چشماني كه در مقابلش آبي دريا رنگ پريده است .
چقدر ملال انگيز كه هر چه به ديدار نزديك تَر مي شوم ساعت كند تَر
مي گذرد ،به گمانم دارند تلافي
مي كنند .
كاش دنيا از خر نظم پايين مي آمد و اين چند ساعت را از تاريخ فاكتور
مي گرفت و تو با آن همه زيبايي محض در بَرَم بودي و من دست در زير چانه چفت مي كردم و درگير انتخابي سخت كه نمي دانستم محو حركت لبهايت شوم كه رنگ و شيرينيش طعنه به انار مي زند يا بدون پلك زدن مسخ نگاهي شوم كه مرا از زمان و مكان جدا مي كند .
كاش جنگل موهايت رقص كنان از ميان دستانم حركت مي كردند و من نوازش كنان مست بويش مي شدم و مثل هميشه نفسهايم با هرم نفسهايت به شماره مي افتاد
و در اين لحظه تمام بشريت و دنيا غرق تماشاي صحنه ي عشق بازي ما
مي شدند تا همگان ببينند در اين دنياي پر فريب به دور از جلف بازي
بي وزن و آهنگ و كودكانه ،اين چنين شيفتگي و عاشقي و عاشقانه گفتن عجيب نيست اگر معشوقه تو باشي .
اصلا اين همه زيبايي و جمال سخاوتمندانه نيست وقتي واژه ها در برابرت حقير مي شوند .
و چقدر به خود مي بالم وقتي عشقت ،مكان و زمان را به سخره
مي گيرد و هر روز شدت و حدتش مضاعف تَر از قبل مي شود .
اگر هيتلر و تمام خونخوارگان معشوقي همچون تو داشتند ،آن حجم از خشونت از عالم رخت بر مي بست و ديگر هيچ خوني در هيچ جنگي ريخته نمي شد.
كاش مي توانستم از تو در ميدان شهر تنديسي مي ساختم يا ديوار هاي شهر را با چهره ي تو يا اسم تو مزين
مي كردم ،اما نه ،نكند تمام شهر عاشق تو شوند و اين بار جنگ بر سر زيبايي تو شود ،آن وقت حسادت جان از تنم بيرون مي كشيد.
با فكر كردن به تو تنم بوي تورا
مي گيرد و اكنون كه ديدنت نزديكتر شده است تمام فضا پر شده از بوي تن تو .
بايد همين طور با فكر كردن به تو آماده شوم تا لحظاتي ديگر تصوير عيني تورا چشمانم ببيند و زيباييت را در آغوش با بوسيدن تجليل كنم .
گلناز
تمرین ۴-ماه دوم
۱.از من نخواه خودم باشم.بی شک خواهی ترسید
۲.لعنت به اولین کتابی که خواندم
۳.من از اتحاد زبان و مغزم می ترسم
۴.در گورستان همهمه ی ای کاش پیچیده است
۵.کاش می شد نفهمید
۶.من هرگز نفهمیده ام چطور می شود تاثیر پذیر بود وقتی سلولهای مغزت مستبد باشند
۷.سرزنشم نکن، در کودکیم قدم بزن
۸.سالی که عاشق شدم هر چهار فصلش پاییز بود
۹.اگر معنای حقیقی عشق را می دانستیم هرگز خودمان را در این سیاه چاله گرفتار نمی کردیم
۱۰.نا امیدی دقیقا پشت سر خستگی ایستاده است.
به نام یگانه معبودبی همتا…
تمرین شماره چهار
ماه دوم
ده جمله من:
۱:کسی بیدار نمیشود مگر اینکه خوابیده باشد.
۲:به آن صفحه سفید نگاه نکن، بدون برداشتن قلم همانطور سفید میماند.
۳:با ثروت دوست داشتنی تر خواهید بود تا با علم.
۴:نویسنده کسی است که با شور و شوق شخصیت میآفریند و همان را با همان اندازه شور و شعف میکشد!
۵:اگر قرار بود با گشتن در کانال های پزشکی به کسی تبدیل شوید تا الان همه متخصص قلب و مغز و اعصاب بودند.
۶:خودت خودت را باور داشته باش، حداقل این باعث مشود یکی باورت داشته باشد.
۷:اگر قرار بود هر کس که شعر ۳کلمهای شاعر محسوب شود، دیگر شعر گفتن هنر محسوب نمیشد.
۸:هر چقدر هم بخوابی باز هم بیدار میشوی مگر اینکه بمیری!
۹:زمانی که به عنوان شام : پیتزا پپرونی با سس کچاپ، سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه میخورید چرا اصرار دارید شیر کم چرب بخرید؟
۱۰:مگر چند روز زنده اید که همان را هم با سبزیجات تلف کنید؟
تمرین چهارم
-عشق را باید در کوچه و محل داد زد.
-ارزش آدمی به ثروت و دارایی اوست نه چیز دیگری.
-با پول می توان همه چی خرید. خانه،ماشین، حتی زمان و مقام و سلامتی و عشق را.
– نویسنده کسی است که نوشتن برایش از هر کار دیگری آسانتر است.
-برای موفقیت همیشه متفاوت از دیگران عمل کن.
-به هر چیزی که فکر کنی عکسش میشه.
-انسان تنها زمانی خاطراتش را بر روی کاغذ می آورد که احساس شادمانی و خوشبختی کند.
-بنی آدم ابزار یکدیگرند.
-بعضی وقتها هرگز نرسیدن بهتر از به موقع نرسیدن است.
-از دل نرود هر آنکه از دیده رود.
– عشق های راه دور عاقب ندارد. مسافت عشق را کمرنگ می کند.
-کرونا داشتن بهتر از این است که چند سال بعد نوجوانان افسرده و روانی تحویل جامعه دهیم.(🤨)
تمرین درس نهم / بخش اول
تا قبل از مطالعه جستار محمد قائد ( بریان می دیدم) هیچ گونه آشنایی با جستار نداشتم و اولین تجربه مطالعه جستار را با خواندن جستار بریان میدیدم به دست آوردم. هر چند که شاید بیش از 5 یا 6 بار طی حدود یک هفته جستار را مطالعه کردم علی رغم اینکه تجربه جدیدی بود و جستار نشان دهنده دقت ، ریزبینی و ارایه مشاهدات و تجربیات دقیق و ماهرانه نویسنده بود و این موضوع بسیار جالب بود اما خواندن آن واقعا برایم رنج اور و خسته کننده بود .و نتوانستم ارتباط خوبی با این جستار پیدا کنم.
اگر جناب استاد کلانتری عزیز در این زمینه بنده را راهنمایی و ارشاد بفرمایید ممنون میشوم . چون احساس می کنم دلیل خسته کننده بودن جستار برای بنده این بود که اشنایی چندانی با این موضوع نداشتم.
بخش دوم
با توجه به اینکه تا کنون هیچ مطالعه ای در زمینه جستار نداشتم کتابخانه من در این زمینه پر از خالی بود .
به نام یگانه معبود بی همتا…
تمرین شماره۳
ماه دوم
حس و حال من در رابطه با برخی جملات بیژن نجدی:
آسیه پشت صدایش ایستاده بود.: من هنگام خواندن این جمله دختری را دیدم که خجالتی بود و پشت صدایی که گمان میکرد برای خودش نیست ایستاده است.
برگهای افتاده، به طرف شاخه ها رفتند: برگهایی را دیدم و احساس کردم که از افتادن خود پشیمانند و تقلا و تلاشی تحسین آمیز میکنند تا به سمت شاخه هایشان بر گردند.
رودخانه مثل سنگ قبری بدون اسم ساکت بود: صدایی آرام را احساس کردم که از یک رودخانه بود. او انگار دارد فکر میکند و بر خلاف همیشه ساکت است.
مشتی از هوای اتاق را به دیگری تعارف کرد: مردی را تصور کردم که دستش را از هوای اتاق پر میکند و مشت هایش را که پر از هوا بودند و محکم به هم فشرده میشدند به دیگری نشان میداد.
خانه برای ما دلتنگی میکرد: خانه ای که خالی ست و صدای باد در اتاق هایش میپیچد و انگار خانه آه میکشد و دلتنگی صاحبش را میکند.
حوض مثل مرده ها سرد بود: من احساس تاریک و سردی را با خواندن این جمله احساس کردم.
حوضی کرد و سرد که انتهای آن مشخص نبود…
تمرین شماره ده. قسمت اول:
با توجه به این جستار به نظر میرسد درباره زبان فارسی باید بیشتر از این مطالعه کنم. کتاب خواندن خالی و یاد گرفتن از ادبیات به تنهایی کافی نیست. باید آدمها را بیشتر مشاهده کنم و داستانهایشان را بیشتر بشنوم یا ببینم.
تمرین سیزدهم:
نه! شاید دقیقا به همین دلیل که گمان نمیکنم جذابیتی آنچنانی برای کسی داشته باشد. اما با تغییری که بهتازگی در مسیر زندگیام دادهام شاید روزی فرابرسد که ارزش نوشته شدن و خوانده شدن داشته باشد. آن روز _به شرط حیات_ قلم به دست خواهم گرفت.
با مطالعه این درس و دیدن مینی کلاس هنوز سوالاتی برایم باقی مانده که ممنون میشوم راهنمایی کنید:
1. با نگاهی گذرا به کتاب آن فرانک متوجه شدم که _برخلاف تصورم_ یادداشتهای روزانه قرار نیست هر روز نوشته شوند. یعنی میتوان گهگاه آنها را نوشت و نکتهی دوم این که میتوانند خطاب به شخص خاصی باشند. درست است؟
البته با مراجعه به مطلبی در این باب در سایت مدرسه نویسندگی با عبارت “به صورت روزنوشت و تقویمی” مواجه شدم. آیا منظور فقط توالی زمانی است؟
2. مدت کوتاهی است که گهگاه خطاب به فرزندم (فرزندی که هنوز وجود ندارد) درباره اتفاقات و حالات خود مینویسم، با ذکر تاریخ. و البته با این نیت که فقط خودش در نوجوانی آنها را بخواند. آیا این خاطرهنویسی است یا یادداشتنویسی روزانه یا هیچ کدام؟
فهرست کتابهای زندگینامه
سنگی بر گوری| جلال آل احمد
گلگشت خاطرات| ایرج پزشکزاد
ابوالمشاغل| نادر ابراهیمی
ابومشغله| نادر ابراهیمی
درس ششم تمرین 1/
از خواب که بیدار شدم سرم سنگین بود. هنوز درفکر خواب دیشب بودم درخواب مادرم را دیدم ، که درجایی مثل بازار راه میرود انگار قصد خرید داشت دختر بچه هفت هشت ساله ای هم به دنبالش میدوید خیلی شبیه خواهرم بود اما لباسهایش قدیمی تر،،، مثل عکسهایی که مادرم از زمان بچه گی هایش داشت .درخواب دنبال خودم میگشتم چرا همراه مادر نبودم شاید دل خور بودم .
برایم عجیب بود شاید کسلی امروز هم مربوط به خواب دیشبم بود . یک چای دم کردم شاید بهتر شوم باید سریع کارهایم را میکردم و میرفتم منزل مادر، امشب مهمان داشت بچه ها همگی دور هم جمع بودیم عروس وداماد ونوه و… ازهمین دورهمی های هفتگی ، همیشه برنامه همین بود از صبح زود میرفتم قبل از ان خرید میکردم حساس بود روی تک تک موارد باید طبق سلیقه اش همه چیز درحد اعلا ، بهترین روزهای زندگیش همین دورهمی ها بود همیشه میگفت اخی قربون امشب .
خرید کردم و رفتم کلید انداختم در راباز کردم جلوی در تو جا کفشی کفشاهیش یکم خاکی بود …. یعنی رفته بیرون اول صبحی ؟.. چرا…؟ رفتم تو با شعر وسرود سلام کردم وقربان صدقه اش رفتم میخندید چای اماده بود با هم مشغول شدیم همینطئر که سبزی را پاک میکردیم جریان خوابم را برایش گفتم با لبخند گفت ان دختر بچه خودم بودم دیگه خاطرات بچه گی ام دنبالم میدویده ، با تعجب نگاهش کردم ولی انقدر خوشحال بود که یادم رفت ازش بپرسم با هم ناهار خوردیم ، وقتی داشت نماز میخواند یک عطری فضا را پر کرده بود که نگو .. بعدهم چایی خوردیم و کلی داستان برایم تعریف کرد غروب شده بودو هوا بارانی دم پنجره چشم انتظار ایستاده بود.
فکر میکرد نکند بچه ها خیس شوند، اخر قربونت بروم هنوز توفکر خیس شدن ویخ کردن وسرما.. خوردن این طفلکان معصومی… مادرم دیگه چیکار کنم رفتم تواشپزخانه غذاها اماده بود برنج را هم دم کردم ، رفتم وضو بگیرم که صدای ایفون بلند شد بفرما خانم زاد ورادت تشریف اوردند. لبخند زد و خوشحال لباسهایش را عوض کرده بود یک بلوز کشمیر سبز بوشیده بود با یک دامن مشکی روسریش هم ململ سفید با حاشیه توری همیشه جلوی دامادهایش روسری سر میکرد. دمپایی روفرشی هایش هم چرمی جلوبسته مشکی بود ….. دلم ضعف رفت از این همه زیبایی رفتم بغلش کردم غرق بوی عطر تنش بودم که خان داداش وارد شدند رفتم جلو وروبوسی کردم چشمایش سرخ بود هنوز نم اشک داشت بوی سیگار میداد نمیدانم چندتا کشیده بود تا برسد به خانه ، گفتم دیر کردی داداش … با بغض کفت سرخاک بودم پالتویش را که گرفتم خیس خیس بود معلوم بود زیاد نشسته بود سر مزار..
رفتم سراغ قاب عکسش ، ولی بامن بود من حسش کردم باور نمیکنم
رفت سراغ سماور که چایی دم کند بچه ها یکی یکی سرو کله اشان پیدا میشد . همین طور که شمع ها را روشن کردم اشکهایم سرازیر شد گوشه اتاق خوابش روصندلی بلوز کشمیر سبزش دامن مشگی اش وروسری ململ سفید ش نشسته بودن روصندلی دمپایی های چرمیاش هم زیر صندلی بودند . خیره شدم ولی اتاقش پر عطر تنش بود.
لیست داستانهای بلند کتابخانه ام..
خواجه تاجدار اثر ژان گور،ترجمه ذبیح الله منصوری
پله پله تا ملاقات خدا اثر عبدالحسین زرین کوب
سینوهه اثر میکا والتاری وترجمه ذبیح الله منصوری
بینوایان ویکتور هوگو وترجمه حسینعلی مستعان
بر باد رفته مار گارت میچل وترجمه حسن شهباز اسکارلت اثر الکساندر ریپلی وترجمه مریم بیات
برادران کار مازوف از داستایوفسکی وترجمه لادن مدیر ، خاطرات خانه مردگان اثر داستایوفسکی وترجمه پرویز شهدی، قمار باز ازداستایوفسکی
وداع با اسلحه اثر ارنست همینگوی وترجمه نجف دریا بندری پیر مرد و دریا اثر ارنست همینگوی وترجمه محمد تقی فرامرزی
جای خالی سلوچ از محمود دولت ابادی
دنیای سوفی اثر بوستین گردر وترجمه حسن کامشاد
چراغ ها را من خاموش میکنم وعادت می کنیم از زویا پیرزاد
درخت انجیر معابد از احمد محمود
صدسال تنهایی اثر مارکز وترجمه سحر عزتی وعشق سالهای وبا اثر مارکز وترجمه پردیس فتحی
مجموعه هری پاتر اثر جی کی رولینگ وترجمه ویدا اسلامیه
تمرين دوم ماه دوم
تاثیر حسی ترجمهها روی شما(کدام یک از ترجمهها احساسات شما را بیشتر برانگیخت؟)
ترجمه امير رحيمي از جملات و استعاره هايي حسي تر بهره برده بود.
سادگی و زیبایی ترجمهها (کدام از ترجمهها را سادهتر و زیباتر میدانید و چرا؟)
من ترجمه سروژ استپانيان را بيشتر دوست داشتم. بنظرم هم جملات زيبا بود و هم ساده. البته شايد جملاتي اضافي داشت اما در توصيف كامل داستان موثر بود و به نظرم زبان روايت داستان در اين ترجمه يك دست و شيوا بود. متن، درست مثل حركت در يك جاده بدون دست انداز، روان و بدون گره پيش ميرفت.
نظر شما دربارۀ این داستان (به «خوب بود» و «بد بود» و «حال کردم» و «حال نکردم» اکتفا نکنید. دربارۀ نظر خودتان با جزئیات استدلال کنید.)
داستان روايت ساده اي بود از يك اتفاق پيچيده كه در زندگي هر كسي ممكن است اتفاق بيفتد و دوراهي بزرگي را پيش رو قرار دهد. دست يابي به عشق واقعي در زندگي و چالشهاي رسيدن به آن.شايد بهتر بود نويسنده با خلق تصويرهايي عيني، درگيري احساسي بيشتري را براي خواننده ايجاد ميكرد و در نتيجه جذابيت براي خواندن، بيشتر مي شد. گويا نويسنده اثري را خلق كرده و ميخواهد سريع به نتيجه برساند و داستان را تمام كند. نقطه قوت داستان نداشتن بيهوده گويي و كش دار كردن بي مورد داستان نيز هست.
در كل خواندن داستان با چهار ترجمه متفاوت برايم بسيار جالب بود و بيش از پيش به اهميت نقش مترجم و سواد و تسلط او بر ادبيات در كنار مهارت بر تكنيك ترجمه پي بردم. استاد گرامي، دوست داشتم نظر شما هم پيرامون ويژگيهاي بارز هر كدام از ترجمه ها بدانم و خوب ميشد، اگر در يك پادكست و يا يك يادداشت در مورد اين تمرين، معيارهاي درست انتخاب يك ترجمه خوب را به ما آموزش ميداديد.
جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمهها (برخی جملات داستان را انتخاب کنید، و هر چهار ترجمۀ این جملات را در کنار هم بنویسید و آنها را مقایسه کنيد)
– و شهر با همه سروهايش منظره ي مرده اي داشت اما دريا هنوز مي غريد و موجها به ساحل مي كوبيدند. روي موج ها يك كشتي بالا و پايين مي رفت و روي عرشه فانوسي خواب آلوده چشمك مي زد.
– شهر با درختان سروش چهره اي مرده داشت. اما دريا مي خروشيد و به ساحل مي كوفت. قايقي چوبي بر اب غوطه مي زد و فانوسي با نوري خواب آلود مي درخشيد.
– شهر با درختان سرو، مثل شهر مردگان مي نمود. اما دريا همچنان مي خروشيد و ساحل را خرد مي كرد. زورقي روي امواج در تب و تاب بود و در آن نور يك لنتر خواب آلوده چشمك مي زد.
– شهر با سروهايش به شهر مردگان مي مانست اما دريا هنوز مي توفيد و مي خروشيد وخود را به ساحل مي كوفت. زورقي روي موجها تاب مي خورد و فانوس كوچك خواب آلودش كور سو ميزد.
ترجمه اول و دوم تا حدي شبيه هم هستند . ترجمه سوم ساده تر بيان شده است و ترجمه چهارم به نظر من تا حدي لحن شعر گونه دارد.
– در اين ثبات و در اين بي اعتنايي كامل به زندگي و مرگ هريك ما شايد نشانه اي نهفته است. نشان اي براي رستگاري جاودانه مان و حركت بي وقفه زندگي بر زمين و تكامل بي پايان.
– در اين تداوم هميشگي، بي اعتنايي محض به زندگي و مرگ هر يك از ما نهفته است و شايد اصلا همين بي اعتنايي ضامن رستگاري ابدي و جوشش بي وقفه روي كره ي خاكي و تكامل مداوم آن است.
– وحيات با همه بي اعتنايي هايش در برابر مرگ و زندگي ما و با وجودي كه زندگي ما در گرو مرگ حتمي است، با جنبش و حركتي ناگسستني و با تحول و تكاملي وقفه ناپذير، در روي زمين همچنان ادامه خواهد يافت.
– و شايد همين ابديت و بي اعتنايي مطلق نسبت به مرگ و زندگي هريك از ماست كه رستگاري ابدي مان و حركت بي وقفه زندگي و تكامل هميشگي آن را تضمين مي كند.
در چهار جمله بالا تقريبا كلمات يكسان بوده اما چينش كلمات نوعي متفاوت ازجمله بندي را نشان ميدهد. جمله دوم و سوم به نظرم كمي پيچيده، مفهوم را بيان ميكند. جمله اول كمي زيباتر از بقيه و جمله چهارم كوتاه و ساده ترجمه شده است.
– قطار به سرعت دور شد. چراغ هايش خيلي زود ناپديد شد و پس از چند لحظه ديگر صدايي شنيده نميشد. گويي همه چيز چنان طرح ريزي شده بود كه هرچه سريعتر به اين نسيان شيرين، به اين ديوانگي، پايان ببخشد.
– قطار به سرعت رفت وچراغهايش از نظر ناپديد شد. يك دقيقه بعد ديگر صدايي هم از آن به گوش نمي رسيد. انگار واقعا همه چيز دست به دست هم داده بود كه اين غفلت شيرين و اين جنون زودتر به دست فراموشي سپرده شود.
– ترن به سرعت به راه افتاد. چراغهايش از نظر ناپديد شد و بعد از يكي دو دقيقه صدايش هم شنيده نشد. مثل اينكه همه چيز با هم دست به يكي كرده بودند كه به اين ديوانگي شيرين و فراموش شدني خاتمه بدهند.
– قطار به سرعت به راه افتاد، به زودي چراغهايش ناپديد شدند. دقيقه اي بعد هياهوي آن نيز فرو مرد. گفتي همه چيز به عمد دست به يكي كرده بودند تا هر چه زودتر به اين فراموشي شيرين و به اين ديوانگي خاتمه دهند.
– جمله چهارم و با اين كلمه« فرو مرد» سكوت يكباره را بيشتر حس كردم. در جمله اول، دوم و چهارم، فراموشي را شيرين دانسته اما خانم دانشور ديوانگي را شيرين ترجمه كردند.
با توجه به جملات هر كدام از ترجمه ها ويژگي خاص خود را داشت و بسته به سليقه خواننده تاثير آن متفاوت است. سيمين دانشور با وجودي كه ساده و روان و نزديك به نثر ما ترجمه كرده بود براي من جذابيتي نداشت زيرا مخلوطي از دو نوع نگارش بود به نظر من يك ترجمه همانطور كه بايد روايتي شيوا و روان داشته باشد، بايد قالب داستاني نويسنده و سبك نگارش آن را نيز حفظ كند.
تمرین ۹, قسمت اول:
پس از خواندن این جستار احساس کردم که از زمین و زمان کمک گرفته، از استعاره، از تشبیه، روایت و مثالها و از خیلی از نویسندهها وکتابها سخن به میان آورده و هچنین فیلمها،
حتی با روایتی از یک فیلمایتالیایی این جستار رو شروع کرده، فیلم چارلیچاپلین، داستان کباب غاز از محمد علی جمالزاده، نقل قول از واعظ شیرازی، شعر ادگار الن پو و ….
با وجود این که زیاد به مباحث سیاسی علاقهمند نیستم، ولی این جستار به حدی زیبا بود که تمایل دارم دوباره آن را بخوانم، و اتفاقاً این که از زوایای مختلف به یک موضوع نگاه میکنه باعث میشه که عمیقا اون موضوع رو بررسی کنه، انواع پرندهها برام جالب بود، جالب از این نظر، با وجود این که به مباحث سیاسی و تاریخی علاقهای ندارم، کنجکاوی دربارهی پرندهها و چیزهایی که دربارهی حیوانات میگفت من را برای خوندن ترغیب میکرد، پر از کلمههایی بود که برای کلمهبرداری مناسب هستند، فقط استاد دو تا کلمه رو متوجه نمیشم و توی فرهنگ لغت نیست،
تعارف شابدولعظیمی میزبان
قطعات نئوپانآسای خشک فاقد چربی
نئوپانآسا و شابدولعظیمی؟
تمرین ۹, قسمت دوم:
استاد صادقانه بگم، به کتابخونهام نگاه کردم، بیشتر از یه کتاب جستار، کتاب دیگهای نداشتم که حاوی جستار باشه، و شدیدا از شما ممنونم برای این که بهتر با جستار آشنا شدم، برام جالب بود، با وجود این که جستار زیادی نخوندم، متوجه شدم که اکثر مطالبی رو که اینستاگرام پست گذاشتم، از نوع جستار هستند، از زوایای مختلف به یک موضوع میپردازم، و علاوه بر اون، بینرشتهای هم هست، از سه منظر فلسفه، روانشناسی و ادبیات و شعر به یک موضوع میپردازم، خیلی خیلی ممنونم ازتون،
این مدت هم که نتونستم زیاد از تمرینها انجام بدم هم به خاطر درسهای دانشگاه هست، دانشجوی ادبیات انگلیسی هستم و یه سوالی هم دربارهی کتاب انگلیسی از شما دارم که همون کافهی نویسندگی میپرسم. از شما هم خیلی خیلی ممنونم مجدداً برای این که مشوق من بودید که به تولید محتوا بپردازم و به فکر طراحی سایت افتادم, سایتم هم داره تموم میشه طراحیش.
استاد من دوست دارم همیشه شاگرد مکتب شما باشم، دوره نویسندگی خلاق که تموم شد، حتما دورههای دیگهی شما رو هم شرکت میکنم.
اون کتابی که جستار بود این بود:
گفتگوی یک زن با خدا، مارجوری هلمز
بی هیچ مقدمه ای…
+ عشق فروتنی می خواد.
-چی میگی تو؟!
+منظورم اینه که شیفتگی به معشوق احتیاج به رسیدن در هاله ای از یک فروتنی داره.**
-عاشق این گربه شدی؟!
+شاید! آخه وقتی نمی بینمش دلتنگش میشم، حس میکنم اگه این گربه مال من بود، زیباترین گربه ی دنیا میشد.
-عاشق یک گربه ی بی اصل و نسب؟
+از کجا میدونی بی اصل و نسب؟! برام مهم نیست نژادش چیه، مهم اینه که ازش خوشم اومده و احساس میکنم این مخلوق الان بهم نیاز داره.
-ثابت کن عاشق این گربه شدی!
+اثبات هر چیزی جبر میاره، عشق ورزیدن دلیل نمی خواد.
-دوباره ادای فیلسوف ها رو در آوردی؟
+یک فیلسوف عاشق، انسانیت مضاعفه، بعدشم مهم اینه که این گربه میدونه دلباختش شدم که اگه ندونه این علاقه پشیزی ارزش نداره.
-برو بینیم بابا
+چرا هیچ وقت یاد نگرفتی تو دیالوگ هات لفاظی کنی؟!
-که تهش برسم به ریا؟!!
+می خوای بگی….
-میدونی عامل رستگاری بشر در آینده کیه؟**
+کیه؟!
یک شاعر عاشق **
-که تو نه شاعری نه عاشق، حالا جمع کن بساطت رو…
تمرین درس دهم ماه دوم:
۱- از جستار نویسنده منتشر نکات بسیاری آموختم حدوداً چهار صفحه نکته برداری کردم. که تعدادی از آنها را اینجا می نویسم:
*برای این که نویسنده منتشر نباشیم با زبان و ساختار زبان آشنا شویم و آن را یاد بگیریم.
*ساده انگار نباشیم که ساده بنویسیم.اگرهم قرار است ساده بنویسیم، بیان سادهمان، نتیجهی فهم پیچیدگیها و گذشتن از مشکلات باشد، نه نگاه سطحی مان.
*شکسته نویسی نکنیم، محاوره نویسیم.
*آشوب ذهنی، آشوب زبانی را به دنبال دارد. نویسندهی منتشر ذهن آشفته دارد، که دلیل ذهن آشفته میتواند خواندن هرچه پیش آید خوش آید یا نخواندن و در معرض دادههای وسایل ارتباط جمعی بودن، باشد.
*از طریق داستان هایی که خوانده ایم، داستان ننویسیم، تکراری ننویسیم، باید مطلب تازه برای ارائه داشته باشیم. در نوشتههایمان خلاقیت داشته باشیم.
*برای نویسنده سه ضابطهی بنیادی تعیین شده که باید رعایت کند: تجربه، مشاهده، تخیل! نویسندهی بزرگ این سه ضابطه را در حد کمال و به طور هماهنگ دارد.
*«واقعیت» نقشی بی اندازه مهم در حیات نویسنده و در کار نوشتن دارد.
*برای اینکه خود را از چنگال نویسنده منتشر بودن برهانیم باید دوباره دیدن و دوباره تجربه کردن را آغاز کنیم.
❗اینها چند نکتهی مهم از نکاتی بود که از جستار هرمز شهدادی آموختم و به این نتیجه رسیدم که من هم یک نویسندهی منتشر هستم! اما به آموزشهای شما امید دارم استاد عزیز ، که با آموزشهای خوب شما و تلاش خودم، از چنگال نویسنده منتشر بودن رهایی پیدا کنم!
۲- متاسفانه به جز کتاب «تا میتوانی بنویس» که شما معرفی کردید، کتاب دیگری درباره آموزش نویسندگی در کتابخانهام ندارم! چون در طول سال های اخیر همهی آنچه علاقه داشتم بیاموزم را از آموزشهای فضای مجازی در اینباره آموختم.
تمرین دوازدهم:
1.
شروع درخشان ونهگات را چندین بار خواندم. کمنظیر است.
آنچه از نوشتن داستان و قصه میدانستم این جملات از رضا فرخفال بود:
“هر روایتی برای اینکه صورت داستانی پیدا کند اول وضعیت ثابتی را نشان میدهد، بعد این وضعیت ثابت در اثر ورود عاملی به هم میخورد تا اینکه در وضعیت سوم دوباره همه چیز به وضعیت ثابتی برسد که البته با وضعیت ثابت اول همانند نیست.” که به نظر میرسد همان قصه مرد گرفتار است. در این نوشته از کورت ونهگات با انواع دیگری چون قصه آشنایی پسری با دختری، سیندرلا و کافکا آشنا شدم که بینهایت جالب بود.
متاسفانه هنوز اثر مهم شکسپیر را نخواندهام. اما از تحلیل ونهگات و جملهی پایانیاش انگشت به دهان ماندم:
“حقیقت این است که آگاهی ما از زندگی آنقدر کم است که واقعا نمیدانیم خبر خوب چیست و خبر بد چیست.”
2. دربارهی رابطه من با طنز:
اول: اعتراف میکنم در خواندن طنز _این نوع جذاب ادبیات_ کوتاهی کردهام.
دوم: همیشه از نهادنِ نامِ طنز بر فیلمهای جفنگ زجر کشیدهام و از تماشای آن و خندیدن به لودگیهای آن بیزار بودهام.
3. فهرست بیش از حد کوتاه کتابها:
گلگشت خاطرات| ایرج پزشکزاد
تمرین ۴ ماه دوم
۱. بی سواد کسی ست که از نوشتن هراسان است .
۲. باورها را استیضاح کن .باورها همیشه درست نیستند .
۳. خانه براندازتر از فریاد موریانه ها نیست .
۴ . به خود غره نباش ، غرور سنگ قبر بشر است .
۵. عاقل دیوانه باش ، این خودخواهی دیوانه وار سکوی ترقی ست .
۷. زیاد بنویس و منتشر کن .چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن خواهی یافت .
۸. آهو باش و به هدف بیاندیش ، شیر همیشه گرسنه است .
۹. تا ته چاه سنگ نیاندازی نمی فهمی چقدر عمیق است .
۱۰. تنها برای خود ، شادی بیافرین . دیگران ، از شادی تو شاد شوند .
۱۱. اگر در راه رفتن عاجز باشی دیگران هم زیر پایت سنگ می اندازند .
۱۲. برای کور کردن مردم ، کافیست کتابها را گران کنید .
۱۳. غصه ها را باور نکن ،برخی انسان ها بازیگرانی ماهرند
۱۴. گاهی سکون بهتر از دویدن بی هدف است .
۱۵. نوشتن سخت است، با این وجود تو بنویس .
۱۶. گریه روح بخش است ، به وقت دلتنگی گریه کن .
۱۷. صبر ایوب افسانه است با این همه صبور باش .
۱۸. پس از هر رنج ، تولدی دوباره خواهی داشت .
۱۹. عقل غبارگرفته ام با نوشتن تکانده میشود .
۲۰. دنیا صفحه ای سفید است و تو نقاش روزگار ، سعی کن طرحی نو بکشی .
۲۱. ازهیچ نترس و خود باش ، بهشت و جهنم در تو جاریست .
۲۲. آنقدر بد بنویس تا نوشتن دل سوزانده و خوب نوشتن را به تو بیاموزد .
۲۳. توصیف عشق حرام است .عاشق ، عشق را زندگی میکند .
تمرین شماره ۲
ماه اول
پاسخ سوال شماره یک: ترجمه شماره یک احساسات من را بیشتر برانگیخت.
پاسخ سوال شماره دو: ترجمه شماره دو به نظرم ساده تر بیان شده بود، او از کلمات و توصیفاتی که باعث میشد انسان دوبار آن را بخواند تا متوجه شود اجتناب کرده بود و همان باعث زیبایی اش میشد.
پاسخ سوال شماره سه: من راستش از این داستان خیلی خوشم نیامد و فکر میکنم به همین دلیل باشد که نتوانستم سریع کتاب را تمام کنم. این داستان را دوست نداشتم چون
۱ : از شخصیت اصلی یعنی گوروف خوشم نیامد. او دروغگو بود و به زنش خیانت کرده بود.
۲: چون از داستان های عاشقانه کوتاه خوشم نمیآید.
۳: چون پایان آن به نظرم باز بود.
اما در کنار همه اینها میتوان به نقاط قوت آن نیز اشاره کرد:
نویسنده خیلی ماهرانه شخصیت ها را نشان داده بود و همینطور فضا را .
بسیاری از جمله ها درس های جالبی به آدم میداد.
نویسنده خیلی ساده داستان را بیان کرده بود.
پاسخ سوال شماره چهار:
میگفتند که چهره جدیدی در شهر دیده شده است: خانمی با سگ کوچک.
میگفتند سروکله غریبهای در شهر ساحلی پیدا شده، بانویی با سگی ملوس.
چو افتاده بود که در اسکله قیافه تازه ای، خانمی با سگ کوچولویی، دیده شده است.
میگفتند که در خیابان ساحلی شهر چهره تازه ای دیده شده است-خانمی با یک سگ کوچولو.
مقایسه ترجمه جمله ها:
ترجمه شماره یک خیلی خلاصه موضوع را توضیح داده است. او از گفتن شهر ساحلی یا اسکله یا خیابان شهر ساحلی پرهیز کرده است و هیچ توضیحی راجع به شهر نداده است و دقیقا برعکس او جمله ترجمه شماره ۴ همه چیز را در رابطه با مکان در همان جمله اول خوب و حتی کمی زیاد توضیح داده است.
جمله دوم از کلمات سخت استفاده نکرده است. او خیلی ساده و به اندازه موضوع را شرح داده است.
جمله سوم کمی سخت است و جای فعل ها درست انتخاب نشده است. احساس میکنم به خاطر نوع ترجمه این ترجمه کمی قدیمی است.۴
تمرین دهم : نویسنده منتشر
خلاصه و مفید بگویم: من هم یک نویسنده ی منتشرم. به خودم قول می دهم که هر روز به جنگ خودم بروم تا فقط نویسنده باشم.
همه ی ویژگی های نویسنده ی منتشر را روی استیک نوت یادداشت کردم و بالای میز تحریرم به دیوار چسباندم که هنگام نوشتن بدانم چه نباید باشم.
کتاب های نویسندگی:
چهار جلدی حرفه داستان نویس
38 خطای رایج نویسندگان | جک م. بیکهم
عادت روزانه نوشتن | مارگرت جراوتی
تمرین اول
۱_غرض از شیفتگی ،دلباختگی بی ثبات و متزلزل این عصر بیگانه با حکمت نیست . مراد ، دلدادگی اصیل و رد پای یک چهره باشکوه در روح نظیف سودا زده ای است که مودت یک دوست او را با خود بیگانه و با طبیعت ، خویشاوند ساخته است. کسان جزیلی از دسته هیتلر و موسیلینی در عوض خاکستر شدن در سلک تعشق ، حریمی جعلی از وقاحت مهیا ، بشریت را سوگ نشین دریدگی خود کرده اند . دلدادگی در اوقات شبابی ، نیست شدن در غلظت عاطفی خلت دل ربا را در پی دارد . آنگاه حتی طبیعت نیز آیینه ای سیال برای نمایش دادن چهره حقیقی معشوق است که در باد و باران و جنگل تجلی میکند و هر واژه متصدی رساندن آن خاکستر اتش نشین به ابشخور جلیل معشوق میشود . مابعد ، آنچه اهمیت دارد تلاوت شعری عاشقانه از زبان معشوق نیست ، مهم نجات روح معصوم بشریت است تا در اسارت تاریخ خصوصی نپوسد
۲_دکتر براهنی شعر را از چشم اندازی نگاه کردند که من به عنوان نو نویس، روحی که لازمه دمیدن به شعر است به خوبی دریافت کردم. پی بردم در شعر ما با واژه ها شناسانده میشویم. درواقع ما به عنوان یک نویسنده باید جوری واژه ها را کنار یکدیگر بیاوریم که بازگو کننده ، احساسات ، عواطف و افکارمان باشند به گونه ای واژه ها وکیل مدافع شاعر و وظیفه ی توصیف معشوق آنگونه که عاشق میبیند را دارند تا خواننده را قانع کند چنین عشقی را درک کنند . از این نوشته دریافتم شعر میتواند موجب منزه شدن روح و بازگشت به سرشت انسان شود . و در اخر حس کردم برای شاعر بودن باید عاشق بود زیرا برای شعر ، هیچ چیز به غیر از عشق عقلانی نخواهد بود. متاسفانه عادت به تمرین های پایه ماه دوم زمان زیادی از من گرفت و همین موضوع ، انتشار تمرین اول را به تعویق انداخت. سپاس از شما آقای کلانتری
ماه دوم درس ۴
تمرین:
ده جمله متفاوت نوشتن
۱_حسودها رشد می کنند.
۲_ خرد در جوانی تورا پیر میکند.
۳_گرمای چراغ در زمستان دل چسب تر از گرمای اندیشه است.
۴_بدون نان می شود زندگی کرد؛ بدون کتاب نه!
۵_خیال، خام و پخته اش فرقی ندارد.
۶_ماه زندگی دیگران باش.
۷_درس بگیری و نگیری عمرت تمام می شود.
۸_ اگر قطره باشی در دریا گممیشوی.
۹_ساحل امن خطرناکترین ساحل است.
۱۰_ خورشید که شدی، دیگران رابسوزان!
تمرین 9 ماه دوم- مرغ بریان
در متن اگرچه نکات تازه¬ای وجود داشت مثل بازگشت پرنده¬ها از مدرسه، اما پاراگرافها رها و بی¬ارتباط از هم نوشته شده بود و تنها سعی نویسنده برآن بود تا حول محور پرنده متن را به نگارش در آورد و بعضی قسمتهای متن شبیه یادداشت و روزانه¬نویسی بود و بعضی قسمتهای دیگر کمی رنگ و لعاب بررسی و تحلیل داشت. اما متن بر هر جایی که می¬توانست پرنده¬ای وجود داشته باشد سرک کشیده بود به فیلمها، کوچه¬ها، داستانها، تاریخ و هر جای دیگری که رد پایی از پرنده وجود داشت رفته بود و چیزی نوشته بود و نخواسته بود ره به جای مشخصی ببرد تنها خواسته بود تمام آنچا را می¬داند بی¬هیچ ارتباط خاصی بین پاراگرافها، بیان کند.
ارتباط شخصی نویسنده با پرنده¬ها را که در لابلای متن به تصویر کشیده شده بود را دوست داشتم، به رفتار و حالات پرنده¬ها دقیق شده بود و گونه¬های مختلف پرنده را از روی ظاهر و رفتار می¬شناخت و پرنده برایش چند اسم در کتاب علوم و جانورشناسی نبود.
بخش دوم
تسلی بخشهای فلسفی آلن دوباتن
کافه اروپا اسلاونکا دراکولیچ
کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم اسلاونکا دراکولیچ
تمرین سوم، سپرده به زمین از بیژن نجدی
چقدر قلم زیبا و گیرایی این نویسنده دارد. عالی بود. حظ بردم😊 البته از این مدل نوشتن نمونه های زیادی داریم پر از استعاره ها و مثال های قشنگ ( زبان مدرن) آنجا که محمود دولت آبادی در کتاب کارنامه سپنج پف زیر چشم را به شکم مارمولک تشبیه می کند.
نجدی از زبان مدرن در این رمان زیاد استفاده کرده از جمله آنجایی که می گوید ملیحه دست و دلش نمی رفت که از لای دندان های مصنوعی آواز فراموش شده ی از قمر بخواند. اینجا مسیر آواز خواندن یک پیرزن را که از لای دندان های مصنوعی بیرون می آید را به طرز زیبایی به تصویر می کشد و همین طور بی حوصلگی گهگاهی خواننده ی پیرش.
روزی که مهتاب از مرز خراسان گذشته و روی گنبد کابوس ایستاده و از آن جا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند. خواننده مسیر طلوع آفتاب را به همراه آدرس دهکده ملیحه را به قلم می آورد. خراسان و گنبد کاووس و دهکده ی ملیحه
طاهر در رختخواب پر از آفتاب یک شنبه با همان موسیقی هر روزه ی صدای پای ملیحه از خواب بیدار می شود. اینجا به زیبایی عشق را به همسر به تصویر می کشد صدای پای ملیحه که برای او یادآور موسیقی است.
باد توت پزان بی آنکه درخت توتی پیدا کرده باشد برگشته بود و چادر را روی سینه ملیحه تکان می داد. تو این جمله براحتی باد گرمی که در تابستان می وزد را احساس می کنی.
تمرین ۳ ماه دوم
داستان سپرده به زمین _ بیژن نجدی _ زبان مدرن
آب طاهر را بغل کرده بود
پیری جسم و سبک وزنی کودکی
کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است
وصف زیبا و تازه ای از نشاط بعد از حمام
سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود
سفره و ملیحه باهم معنا پیدا می کنند
جمعه، پشت پنجره بود
سکوت خیابانهای جمعه
لاغر ، لب هایش خمیدگی گریه را داشت
از همین ابتدا نمایان شد ملیحه غمین دل است
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه
اداره طاهر وامور بر دوش ملیحه بوده
همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه
تفحص
سروصدای مردم کمتر از تعداد آنها بود
احتمالا از ترس و احترام سکوت کردن
پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم ملیحه رفتند
برای شرح سرگیجه و ضعف ملیحه هم زیباست
خودمون دفنش میکنیم ، بعد شاید بتونیم دوسش داشته باشیم
عشق فرزند و تملک تام خودخواهانه
گریه ای که از پل تا درمانگاه با ملیحه راه رفته بود
همدم باوفای ملیحه
احساس میکرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهن نشت میکند
تولد فرزند مرده و آغوز لب های بسته
مراسم تدفین ، خاکستری ، خاک آلود
اشتراک غربت ملیحه و طاهر و مرده
اطراف آنها پربود از سنگ و اسم و تاریخ تولد و…
فرجام بی اختیار ، غایت حیات
تمرین پنجم (2) ماه دوم فهرست داستانهای کوتاه
داستانهای کوتاه انتوان چخوف ، همسر ونقد همسر
یوز پلنگانی که با من دویده اند و دوباره از همان خیابانها از بیژ ن نجدی
مدومه ، اذر ماه اخر پاییز ، اسرار گنج دره جنی ،از روزگار رفته حکایت از ابرا هیم گلستان
هاویه از ابو تراب خسروی و گاوخونی از جعفر مدرس صادقی ،سنگر وقمقمه های خالی از بهرام صادقی ، یحیای زاینده رود از کیهان خانجانی
سار بی بی خانم از مهشید امیر شاهی ، مثل همیشه از هوشنگ گلشیری،داستانهایی به کوتاهی یک زندگی از ریچارد کوئک ترجمه مرجان توکلی،قلعه حیوانات از جورج اورول ، بیگانه از البر کامو، ائورا از کارلوس فوئنتس . یک روز مانده به عید پاک و طعم گس البالو ومثل همه عصرها از زویا پیرزاد.
تمرین پنجم ، ماه دوم
هردو نمونه داستان به نظرمن زیبا وجذاب بود دراین جا فکر کنم دونوع داستان بود اولین نسخه که شاید پیش نویس یا نسخه خام بوده ،داستان به صورتی بیان میشود که خواننده ازاد باشد در تخیل خود شخصیت اصلی را در انتظار هر کسی بداند . شاید شوهرش ،شاید برادرش … وفضا ی اصلی ایستگاه قطار بوده که معنای ان همیشه انتظار برای امدن ویا اندوه بعد از وداع است یکی شیرین یکی تلخ وقطار همان گذر عمر و سالهای رفته واینکه در حسرت وانتظار گذشته وناباوری ملیحه که مسافرش نیامده یعنی هرگز نمی اید سرگرد با لباسهایش همیشه در اتاق ملیحه بوده وزندگی میکرده وتوصیفات بسیار زیبای اقای نجدی که ادم را به عمق داستان میکشاند گاهی دراسر عینیت کامل وحس ناب این توصیفات انسان سرما ورطوبت را دراعماق وجودش حس میکند.
واما درنسخه دوم که کامل شده نسخه اول هست یک داستان با توضیحات واضح وروشن ، تمام وضعیت و موقعیت شخصیت مشخص است و معلوم است که درانتظار پدری که سالها پیش اعدام شده است مانده ملیحه درخیال خود با او زندگی کرده وحالا که روز ازادی زندانیان است تا جلوی زندان میرود ودر تصورش اورا به خانه برمیگرداند . پدربزرگ میخواهد به اوبفهماند که پدرش سالهاست که مرده ولی او نمیخواهد باور کند ودوباره به سمت خیال خودش میرود .
وباز به نظرم این از خاصیتهای باز نویسی است همان طور که استاد همیشه تا کید میکردند داستان در بازنویسی شکلش عوض میشود اصلا شاید مسیر اصلی قهرمان تغییر کند واین بستگی به حالت روحی نویسنده چه در زمان پیش نویس وچه در زمان بازنویسی می باشد .
به هرصورت هردو نسخه ویژگی ها وجذابیت های خودش را دارد. ونثر این نویسند ه کلا جذابیتهای خاص خودش را دارد که بی نظیر است .
درس نهم : جستار محمد قائد
واقعا در حیرتم چطور و چرا یک نفر این همه از پرنده ها می داند. فکر نمی کردم ممکن باشد این همه در مورد پرنده ها، جذاب و دلنشین و حوصله سرنبر نوشت. جالب انکه پرنده و چرنده را به چیزی نماند که ربط ندهد، آنهم به طریقی که یکپارچگی متن از بین نرود. باور بفرمایید من لای کتابی علمی در باب پرنده و عنتر منتر را -اگر سنگی به سر پوکم بخورد و باز کنم- فقط به دلیل حفط هزار تومانی عیدی امضا شده ی بابابزرگ از پیری و چروک است، تازه به شرط آنکه قرآنی دم دست نباشد. حین خواندن جستار و خصوصا بعد از آن، قبل از نوشتن این تمرین، زیر و ربز علایق و روحیاتم را برانداز کردم و هیچ چیزی نیافتم که اینچنین حاضر به مطالعه و دقت درش باشم.
دستخوش واقعا آقا جان. با چوری و کقتر و زاغ و قمری ما را بردی بداخل شعر و موسیقی و سینمای هیچکاک،جنگ جهانی دوم، تاریخچه حیوانات اهلی و روانکاوری آدمیزاد و همزیستی جانوران ! و طنز با وقاری را هم مایه ی کار کردی که نگذاری از خواندن دست بکشم. هم آشپز بودی و هم نویسنده، هم منتقد فرهنگ و نگارنده ی تاریخ، کفترباز و طناز. واقعا دهانم شامپو شد که یک خروار چیز های بی ربط را با پرنده ها به هم ربط دادی. امیدوارم در جوانی ات نوشته هایت از من هم بدتر بوده باشد که من نامید نشوم و روزی بهتر از تو هم بنویسم.
من فقط دلم می خواهد بدانم در مغز تو چه می گذشته قبل از نوشتن این جستار. اخر در تُنگِ تَنگ سر من نمی گنجد که چطور این دریای در هم برهم اطلاعات سامان یافته با پرنده ! و اصلا چه چیز شما را واداشته به نوشتن این متن. آخر نمی شود که ادم روی کاناپه اش لمیده باشد و یکباره بگوید: “هان یافتم، یافتم ! بالاخره فهمیدم درباره چه بنویسم. بریانی پرنده ها و رابطه ی آن ها با همه چیز”. خودت خنده ات نگرفت وقتی این ایده به ذهنتان رسید ؟ جان من چه می کردید ؟!
قطعا اگر از طرفداران نظریه ی تناسخ بودم، می گفتم حتما در زندگی قبلی از طیف طیور بوده اید و با بریانی کردن پرنده ها امیدوار به سرکوب کابوس هایتان در شمایل ماکیان. این هم نوشته ای از هر انچه که در خواب دیده اید و حس کرده اید و مهر تاییدی بر اهمیت تجربه ی زیسته.
اما من تناسخ ناباورم و شما استاد و ادیب و ربط السلطان.
استاد عزیز، آقای کلانتری، لابد برای شما هم مثل من جای تعجب است که چرا سخن از شاهین به میان آمد، اما از کلاس نویسندگی خلاق و آموزگار درجه یکش، نیامد. من فقط همین خرده را به آقای قائد می گیرم. دیگر همه چیز خوب بود، دستشان درد نکند.
استاد شاهین ممنونم از شما که این محتوای درجه یک را در اختیار مان گذاشته اید. من دیگر کاملا ایمان آورده ام به گستره ی مطالعات و راه و روش آموزش تان.
تمرین به تمرین، فقط ایمان است که روی ایمان می رود(ایمان شخص نیست)😊
استاد یک سوال : من خیلی دوست دارم در مورد روان انسان و فلسفه ی زندگی بنویسم اما جراتش را ندارم. چرا که اکثر چیزهایی که در این زمینه بهش پی برده ام حاصل تامل خودم در زندگی و اندیشه ی خودم است. تا به حال هم زیاد پیش آمده وقتی کتابی از بزرگان این عرصه می خوانم با اندیشه هایی رو به رو شوم که خودم از قبل به آن ها دست یافته ام. اما باز فکر می کنم احمق و خودبزرگ بینم و جرات نوشتن را در خودم پیدا نمی کنم. چه کنم ؟ از طرفی هم می گویم شاید همه این هایی که من فهمیده ام از قبل فهمیده و نوشته شده باشد. یا شاید اصلا کاملا در اشتباه باشم.
تمرین یازدهم:
فیلم مارتین ایدن را برای دومین بار دیدم. از برخی از دیالوگهای فیلم میتوان فرمولی برای نویسنده شدن استخراج کرد:
“مطالعه میکنم مثل یک ماهی سیریناپذیر”
“کلمات جدید را یادداشت میکنم، آنها را به دوستانم تبدیل میکنم و با آنها زندگی میکنم”
“اولین باری که تلاش کردم بنویسم چیزی نداشتم که راجع به آن بنویسم ولی حالا که دایره لغاتم را بهتر کردم فهمیدهام تجربهام بیش از چند عکس ساده بود…”
“چیزهایی که نوشتم را قبلا هیچ کس دوست نداشت، اما حالا مهم شدند.”
و …
و نکتهای که به نظر من بسیار مهم است پشتکار مارتین ایدن است. عبارت “بازگشت به فرستنده” را بارها در فیلم میشنویم ولی او آنقدر ادامه میدهد تا به نتیجه برسد.
فهرست کتابها
شبهای روشن (سعید عقیقی) | مجتبی آقابابايی و میلاد دارایی
ویلیام شکسپیر | ریچارد سوم | ترجمۀ عبدالله کوثری
تمرین یازده ماه دوم
فیلم با جملات تاثیر گذار مارتین ایدن شروع می شود. جملاتی که من چند بار روی آنها کلیک کردم و زیر نویس را خواندم. در ابتدای فیلم برهه ی تاریخی آن زمان را به تصویر می کشد و بعد وارد فضای شخصی زندگی مارتین ایدن می شود. در فیلم دلیل باز شدن پای مارتین ایدن را به خانه ی النا ( یا روت – اسم دختر در کتاب مارتین ایدن این است به نظرم) را اول نشان می دهد در حالیکه در کتاب تقریبا تا پایان زمانی که در خانه ی آنها است، متوجه نمی شویم. یک قسمت جذاب فیلم ها همیشه برای من موسیقی است. موسیقی انتخاب شده را بسیار دوست دارم و همخوانی آن با تصاویر به نظرم بسیار زیاد است. در فیلم خبری از توصیفات زیبا و پر کشش جک لندن نیست. همه ی تصاویر انگار بسته بندی و کوچک شده است. در حالیکه که هر قسمت از توصیف های کتاب دنیایی تازه است. از خیالپردازی های مارتین ایدن فاکتور گرفته شده است . انگار کارگردان به بودن آنها نیازی نمی بیند. در فیلم حالت چشم های مارتین ایدن بسیار گویا و کمک کننده است. تصاویری که از چهره ها و از نمای نزدیک گرفته شده است به جذابیت فیلم و ارتباط حسی کمک می کند.
فعلا کتابی در باب نمایشنامه نویسی و فیلم نامه نویسی ندارم.
تمرین دوم
درباره کل داستان باید بگویم که این نوشته می توانست یک رمان پانصد صفحه ای بلکه هم بیشتر بشود، می شد تک تک ملاقات ها ومکالمات اناسرگیونا و دمیتری دمیتریچ را با جزئیات زیاد نوشت، حس خجالت و عذاب وجدان آنا بعد از روابط پنهانی اش با دمیتری و همچنین حس چشیدن عشق واقعی توسط دمیتری وقتی حس می کرد پیرشده را بیشتر توصیف کرد، بدون انکه سر سوزنی خواننده خسته بشود و حوصله اش سر برود و کتاب تبدیل به نوشته ای کسل کننده بشود.
در بخش هایی نویسنده چیزی مرتبط با فرهنگ و زبان کشور خودش نوشته بود و ترجمه هر قدر هم که کامل و به زبان ساده گفته شده باشد درک اش برای خواننده مشکل است مثلا در یک بخشی از کتاب اشاره به اینکه همسر دمیتری در نامه هایش«نشانگر حروف سخت» را نمی گذاشت، برای من خیلی واضح نبود.
تفاوت هایی که در این چهار ترجمه به چشم می خورد، برای مثال اسم “دمیتری دمیتریچ “بود که در ترجمه حمیدرضا آتش براب و رضا امیررحیمی و سروژ استپانیان به صورت “دمیتری دمیتریچ “بود که همسرش او را “دیمتری” صدا می زد اما در ترجمه خانم دانشور اسمش “دیمتری” بود و همسرش “دم-متری” صدایش می زد. یا مثلا درهمه ترجمه ها بجز ترجمه خانم دانشور هنگامی که برای بار اخر انا و دمتری همدیگر را ملاقات می کنند گفته شده که آنا لباس خاکستری رنگ مورد علاقه دمتری را پوشیده اما در ترجمه خانم دانشور به این موضوع اشاره نشده است که آن لباس مورد علاقه دمیتری بود و فقط گفته شده که لباس خاکستری قشنکی پوشیده بود.
در مورد سن همسر دمیتری در یکی از ترجمه ها گفته شده تقریبا همسن او بوده و در دیگری(سروژ استپانیان) گفته شده که 60 سال سن داشته، برای کسی که صرفا یک داستان کوتاه می خواهند و همه ترجمه ها را بررسی نمی کند به نظرم دانستن اینکه هم هر دوی آنها همسن هستند و هم هر دو شصت ساله اند بهتر است و خواننده بهتر می تواند تصویر آن دو را در کنار هم تجسم کند.
قسمت هایی از اول بخش 3 که مربوط می شد به اینکه بچه های مدرسه ای در فصل سرما چطور چای یا صبحانه می خوردند در ترجمه آخر بسیار روان تر آمده بود، به متن آنها دقت کنید:
در ترجمه چهارم؛ بچه های مدرسه رو در تاریک روشن صبحگاهی صبحانه می خوردند بطوریکه خدمه مجبور می شدند چراغ روشن کنند.
در ترجمه سوم؛ صبح ها بچه ها که می خواستند خود را برای رفتن حاضر کنند، چای که می خواستند بخورند، هوا هنوز تاریک بود و پرستار بچه ها، چراغ را مدت کوتاهی روشن می کرد.
درترجمه دوم؛ صبح که بچه مدرسه ایها آماده می شدند بروند مدرسه و چای می نوشیدند، هوا هنوز تاریک بود و دایه مدت کوتاهی چراغ را روشن می کرد.
در ترجمه اول؛ صبح ها، وقتی بچه ها برای رفتن به مدرسه آماده می شدند و چای می نوشیدند، هوا تاریک بود و پرستار برای مدت کوتاهی چراغ ها را روشن می کرد.
اینجا این نکته به چشم می خورد که هر چهار مترجم یک متن را ترجمه کرده اند اما کسی که چراغ را روشن می کرده یکبار خدمه بار دیگر پرستار و دایه ترجمه شده اند.
در ترجمه سیمین دانشور استفاده از ضرب المثل ها بسیار مشهود است، مثل حنایش پیش گومف رنگی ندارد و یا در خانه اش به روی همه باز است.
همه چهار ترجمه شیوا و روان بود، کاملا می شد متوجه موضوع و جریان داستان شد اما ترجمه سروژ استپانیان به نظرم روان تر و ساده تر و زیباتر از بقیه بیان شده بود.
*تمرین15 ماه دوم (م.چ )
-من کتابهای مختلفی در کتابخانه دارم که بسته به شرایط روحی خود با هر کتابی که بتوانم ارتباط برقرار کنم شروع به خواندنش میکنم .
– همیشه کتاب کوچکی در کیفم دارم و در صورت امکان مطالعه میکنم .
– قدم زدن در محیط کتابفروشی ولع مرا برا خواندن بیشتر میکند .
-انتخاب دوستان اهل مطالعه ،یکی دیگر از محرکهای کتابخوانی من بوده است .
-برای ابراز عقیده کردن نیز باید چیزی در چنته داشت که دهان را باز کرد و صحبت کرد و ارزش گفتن داشته باشد در غیر اینصورت چسب دوقلو برای دهان کاربرد بیشتری دارد.
2- من از هر کتابی درس آموختم و انتخاب بهترین کتاب برایم سختاسه چون هرآنچه خواندم تاثیر خودش را بر من گذاشته است و حس میکنم از من ادم بهتری ساخته است .
و جانم به کتابهایم بند است به هیچکس قرض نمیدهم اگر بخواهم به کسی کتاب بدهم حتمن هدیه میدهم و کتابی را هدیه میدهم که خودم خوانده باشم در غیر اینصورت 2 تا می خرم یکی هم برای خودم .
هر کس کتاب را قرض بگیرد و برایم پس نیاورد و گوش به حرفم ندهد حتما رگ چنگیزی من گل خواهد کرد و خون جلوی چشمانم را میگیرد .
تمرین 14
من در گذشته کتابهای غیر داستانی روانشناسی زیاد مطالعه میکردم و جالب هست پس از مطالعه مانند ماشینی که باک بنزینش پر شده با قدرت و انگیزه بیشتری رویاهایم را دنبال میکردم .کتابهای خوب در حد توانم مطالعه کردم و هر کدام تاثیر خودش را در زندگی من گذاشته و انتخاب هر کدام بستگی به شرایط روحی من داشته است که درآن لحظه با کدام میتوانستم ارتباط برقرارکنم .
کتابهایی که دارم
جادوی فکر بزرگ
ماندن در وضعیت آخر
ذهن کامل نو
هنر ظریف بی خیالی
نیروی حال (اکهارت تله )
زمینی نو اکهارت تله
تئوری انتخاب
اثر مرکب
صفر تا صد
نیمه تاریک وجود
شجاعت از دبی فورد
از حال بد به حال خوب
زندگی خود را دوباره بیافرینید
تحلیل رفتار متقابل
تفکر نقادانه
چرا پرسیدن از پاسخ دادن مهم تر است
باج گیری عاطفی
هفت عادت مرمان موثر
باشگاه 5 صبحی ها
حمایت از کودک درون
*بعلت ازدیاد کتابها در کلیه تمرینها به چند تا از آنها اشاره کرده ام .عذر بنده را بپذیرید .
البته
ماه دوم/ درس ۳
تمرین
داستان خال از بیژن نجدی
نکته: من با بیژن نجدی از طریق همینتمرین آشنا شدم. داستان خال را انتخاب کردم.
*”بخار نرمخودش را به تیغه های آفتابی که از دایره های رنگی سقف پایین آمده می مالد.”
*”کسی هماننزدیکیها کوچه باغی می خواند و روی صورت من گریه میکرد.”
انگار با خواننده، یکی شده است.
*”تکه ای از آفتاب به اندازه سفره ی صبحانه روی علف افتاد. ”
*”صدای پایش را از زیر خاک می شنیدم.و *”دلم مثل دل اسبهایی که لحظه ای پیش از زلزله مچ پاهایشان پر از ترس میشود، شور میزد.”
*”سیاهی روسریش نمی گذاشت این سفره روی من بیفتد.”
*”حالا راه می رفت، زیر پوستم راه می رفتم.
*”صدای پاشنه کفشش را روی استخوان دستممی شنیدم.”
*آن همه درختانی کهراه می رفتند. نگاهم……..درختان را راه می برد.”
*”برگی کهتازه از شاخه ای افتاده بود.
مثل دستی که از مچ بریده شده باشد.
هوای اطرافش را چنگ می زد و پایین می آمد بی آنکه بتواند چیزی را مشت کند. ”
*”صدایش مثل همان درد، به زیر بغلمکه رسید دو شاخه شد.”
*”اینجور دردها که مثل خون در تمام تن آدم
راه می رود، آخرش که آرام و آهسته.
آهسته و آرام به لذتی تبدیل میشود که
خیس است وسیاه. ”
*” به کوچه ای برسم که هوای جمعه ها را داشت.”
*” لبهایش خیس بود،انگار تازه از بوسه ای دور شده بود.”
*” در گلدان گیاهی قد می کشید که برگهایش انگار زخمهای کو چکی بود روی پوستم. ”
تشبیهات و استعاره هایش بسیار نو و متفاوت است. حتی وقتی از زبانفقط برای اطلاع رسانی استفاده میکند کلمات را جوری می چیند. که حس شعر به من می دهد. کلا فضای داستانش خیال برانگیز است. با اینکه یک اتفاق رنج آور را روایت میکند. حس پرواز ورهایی را در من تداعی می کرد.
تمرین شماره 13
1- بله دوست دارم زندگی خودم را بنویسم .چون دوست دارم تجربیاتم را با امها به اشتراک بگذارم تا اشتباهاتی را که من تکرار کردم تکرار نکنند ونکته مهمتر برای رسیدن به موفقیت در هر کار پشتکار و داشتن ایمان به خداست که من هر چه در زندگیم دارم و موفقیتهایی را که بدست اوردم را مدیون تلاش خود میدانم و اینکه علیرغم دنیای پیچیده ،باز بزرگترین سیاست ،صداقت است. و کتاب خواندن در صورتی که به قصد رشد کردن باشد بزرگترین معلمی است که میتواند دگرگونیهای زیادی در زندگی ایجاد کنند و به خوانندگان بگویم چند اصل مهم زندگی 1- بخشیدن به اندازه توان ،2-خواندن کتابهای خوب 3-خودشناسی ،سفر به درون 4- سیر وسفر در بین مردم ،شهرها و کشورها
2- کتابهایی که دارم
دخترم فرح
سنگی بر گوری
روزها در راه
ماندم تا روایت کنم
زنده ام تا روایت کنم از گابریل گارسیا مارکز
خاطرات پراکنده گلی ترقی
دفترچه خاطرات و فراموشی
تمرین ۱۲ ماه دوم
نظرم در مورد مرد بی وطن کورت ون گات
• استفاده از ؛ ممنوع
• این که حقیقت نسبی است و خوب و بد مطلق نیست و نظر هر کس در مورد خوب و بد متفاوت هست به قول کوندرا هر کس کاری را انجام میدهد که فکر میکند درست است هر چند ممکن هست از نظر دیگران اشتباه باشد .
• اینکه داستانهایی که پایان شیرینی دارند خوانندگان پر مخاطب داری دارند .
• اینکه با گذشت زمان و پیچیده شدن آدمها ،رفتارها و سبک زندگیها ، روایت کردن داستانها سخت تر است و مهارت بیشتری میطلبد .
• اینکه کتابهای کافکا اوج بدبینی است و خواندگان کمتری دارد .
• اینکه در کتاب هملت، تشخیص و تعبیر خوب و بدی بر عهده خواننده گذاشته شد و هر کس تفسیر خودش را از داستان داشت ضمن اینکه داستان نقل شده حقیقت را بیان کرده بود .
• اینکه هجو با طتز متفاوت هست و توانسته بود بدون اینکه به کسی بربخورد معایب و مزایای هر داستان را خیلی شیرین بیان کند .
نظرم در مورد طنز
من کلاً طنز را خیلی دوست دارم و وقتی خوشحالم مطالب را طنز مطرح میکنم ،با طبعی کودکانه سرشار از نشاط اگر خوشحال باشم واز طنز تلخ وقتی غمگین هستم .من کلاً روش حل مسئله و رفع مشکلاتم در زندگی طنز هست و هر چه قدر مسائل زندگیم پیچیده تر طتزم تلختر میشود و دوست دارم طنزنویس بشوم.
۳- کتابهای طنزی که دارم
حکایتهایی از ملا نصرالدین
موش و گربه
من یک گوساله ام
از پشت میز عدلیه
ادب مرد به ز دولت اوست
اعترافات هولناک یک لاک پشت مرده
خدمتکارها
هندرسون
وقتی تارک دنیا مورد نیاز است
چرند و پرند
عموجان استالین
قصه های من و بابام
مغازه خودکشی
تاریخ روی ترد میل
مادربزرگت رو از اینجا ببر
مرد صد ساله ای که از پنجره پرید و ناپدید شد
عطر سنبل عطر کاج
حکایتهایی برای زمانه ما از جیمز تربر
موش کتابخوان
خاطرات یک سرخپوست پاره وقت
اندازه گیری دنیا
تاریخ طنز ایران
گلستان سعدی
عبید بازمیگردد
سه گانه طنز ابراهیم رها
آدمهای عوضی
قصه های آمبولانس چی
با عرض معذرت تمرین درس نهم را با اصلاح یکی دو اشتباه تایپی و ویرایش جدید دوباره ارسال کردم:
۱- بعد از خواندن درس جستار در سایت و در ادامهی آن، خواندن جستار «محمد قائد» احساس کردم دوباره درس ریاضی و فیزیک را میخوانم، با حل تمرین! مثل این بود که دبیر، فرمول را آموزش داده و بعد از آن مثالی برایمان حل کرده تا درس را کامل متوجه شویم!
چرا این احساس را داشتم؟ چون تقریباً همهی نکات درس جستار که استاد کلانتری توضیح داده بودند را در جستار «بریان میدیدم» محمد قائد، یافتم!
مشاهداتش را درباره موضوعی به این سادگی (که شاید هیچگاه برای شخص من تا به حال مهم نبوده) آنقدر واضح و جذاب نوشته است، گویی ما در کنار محمد قائد ایستادهایم در آن صحنه و در آن لحظهی خاص!
مسئلهی دیگری که باعث حیرت بیش از پیش من شد، گستردگی توضیحات یا گستردگی چشم انداز بحث دربارهی چنین موضوعی بود. محمد قائد چنان جدی به این موضوع پرداخته بود، گویی موضوعی مهمتر از آن در دنیا وجود ندارد! اما در عین حال با استفاده از بعضی جملات، گاهی طنز و گاهی توضیحی در پرانتز و تعریف خاطرات و تجربههایش از خشک شدن فضای نوشتن جلوگیریکرده است.
نکتهی جذاب دیگر این جستار برای من تعداد زیاد کلمات و ترکیبات زیبا، جدید و جذابی بود که محمد قائد استفاده کرده بود! همین امر باعث شد به اندازهی چند صفحه کلمهداری و جمله برداری از این جستار انجام دهم.
یکی دیگر از زیباییهای خواندن این جستار برای من، همسویی با بعضی نظرات محمد قائد و غیر همسویی در برخی دیگر از نظراتش بود، که حتی در خواندن بعضی جملات، خانواده را نیز شریک لذت بردن از خواندن جستار کردم و همگی با هم خندیدیم، به خاطرهای که از اولین بار مرغابی خوردنمان، همین چند روز پیش داشتیم و اشارهی دقیق محمد قائد به همان سوژهی خندهی ما از مرغابی خوردن! آنجا که درباره مرغابی نوشته: «نسبت استخوان به گوشت بسیار پرچربش عیالواری نیست و با آن مشکل بتوان به اندازهی یک مرغ معمولی، شکم خانوادهی پرجمعیت را سیر کرد».
و یا آنجا که نوشته بود: « غذایی که ذرهای شیرین باشد برایم بسیار نامطبوع است»، و من در حالیکه فسنجان شیرین و قند عسلی مادر عزیزم را قاشق قاشق نوش جان می کردم، این جمله را خواندم و با عرض معذرت، «بی سلیقه»ای زیرزبانی تقدیم محمد قائد کردم!🤐
اما در انتها باید نکتهای را بگویم که شاید برایتان جای تعجب باشد! من بعضی از قسمتهای این جستار را به درستی متوجه نشدم و نمیتوانستم ربط بعضی جملههای پشت سر هم نوشته شده را به همدیگر متوجه شوم!
به نظرتان این مشکل من با خواندن جستارهای بیشتر برطرف می شود؟ یا مشکل، حادتر از این حرفهاست استاد کلانتری عزیز؟!
۲- دعوا سرِ اولویت است/ جای خالی عباس/نفحات نفت/و…
کتابهای تربیت فرزند در دسته بندی مقاله و جستار قرار می گیرند استاد؟ (کتابخانهی من پر از این کتابهاست)
زنده باد.
قطعاً با مطالعۀ بیشتر درک و دریافت متنها براتون راحتتر خواهد شد. این بخشی از روند طبیعی مطالعهست.
تمرین 2
a) تایید حسی ترجمه ها روی شما؛
من با ترجمه اول ارتباط نزدیک تری برقرار کردم، قابل لمس بود و می توانستم با شخصیت های داستان همزادپنداری کنم و تا حد زیادی موجب تاثیرگذاری بر احساساتم شد و می توانستم تمام توصیفاتش از محیط پیرامونشان و احوالاتشان را درک کرد.
b) سادگی و زیبایی ترجمه ها؛
بلحاظ سادگی و بیان جملات ترجمه شماره 3 بنظرم ساده تر بود و مفصل تر به جزئیات موضوعات داستان پرداخته بود و حرف بیشتری برای گفتن داشت برای خواننده داستان و جملات بسط داده شده بود بیشتر خواننده را سرگرم می کرد. ترجمه چهارم به ترجمه ی اول شبیه بود با تفاوت استفاده از توضیحات و لغات جدید بیشتر، بلحاظ سادگی ترجمه ی سوم را می شود انتخاب کرد که راوی بیشتر سخن می گفت و توضیحات زیادی داده شده بود. در ترجمه دوم زبان محاوره آورده بود که علاقه ای به آن نداشتم. اما ترجمه اول بیشتر مرا با خود همراه کرد و با توصیفاتش در تخیلم تصویر سازی کردم از جنس و رنگ پتوی ساده در هتلی در شهر c تا رنگ بنفش دریا و عطر گل ها و رطوبت هوا و گرمای یالتا و سرما و برف و بخاری در مسکو و دود سیگار …
c) نظر شما درباره این داستان؛
مضمون داستان پیش آمدِ عشق، اما در مکان و زمان نامناسب و خارج از چارچوب را بیان می کرد. هنگامی که دو شخصیت داستان هر دو متاهل بوده و زندگی خانوادگی توام با مسئولیت خود را دارند اما به سوی هم گرایش پیدا می کنند و عشق ممنوعه ایی را تجربه می کنند و درست آنجا که فکر می کنند همه چیز لحظه ایی و گذرا بوده و بزودی از خاطر هر دو محو و فراموش خواهد شد، تازه میفهمند که گرفتار آتش این عشق دیر هنگام شده اند و بقول نویسنده زمانی که موهای او سفید شده بود تازه عشق به سراغش آمده بود، یک عشق واقعی.
حال آنکه این موضوع در اطراف ما و در زندگی های ما هم پیش می آید و چه بسیارند آدم هایی که سال های سال در کنار خانواده های خود زندگی می کنند ولو اینکه فقط جسمشان در آن خانه و در کنار آن خانواده است و روحشان مدتهاست پر کشیده و آن مکان را ترک گفته است.
داستان زنی با سگ کوچک طوری توصیف شده بود که از شکل گیری یک علاقه عمیق و تداوم آن سخن می گفت که با شخصیت های داستان دچار استرس، احساس خفقان و دلتنگی شدم. و یک واقعیت را به تصویر می کشد. و چه بسیارند زندگی هایی که بدون تجربه ی عشق مدتها پیش می رود. آدم ها در کنار هم ادامه می دهند اما همیشه یک حس خلاء و گم کرده ای دارند انگار چیزی در وجودشان کم است و الزاما، همیشه عشق با ازدواج همراه نیست؛ شاید کمی زودتر، شاید کمی دیرتر با یک عمر دلتنگی، چون هیچ وقت فراموش نمی شود.
d) جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمه ها؛ { توضیح اینکه 4 جمله نمونه را از ترجمه ها انتخاب کردم برای ثبت در تمرین}
1- او دو زندگی داشت، یکی آشکار، که همه می دیدند و درباره اش هر چه لازم بود می دانستند، پر از دروغ ها ی مرسوم و کاملا شبیه به زندگی آشنایان و دوستانش، و دیگری که پنهانی جریان داشت.
ترجمه ی اول و دوم کوتاه و کاملا در انتقال مفهوم ساده و روان بودند و در ترجمه ی سوم کمی سنگین تر از بقیه ی ترجمه ها بود و ترجمه ی 4 روان ولی بلندتر از دو ترجمه ی اول بود مانند ترجمه سوم بود.
2- زندگی حقیقی و جالب هر کس در پشت پرده ای چون پرده ی تاریک می گذرد.
در ترجمه ی اول و سوم و چهارم تقریبا مفهموم شبیه هم بود ولی در ترجمه دوم بصورت چند کلمه معنی دار در یک جمله خیلی کوتاه منظور بیان شده بود.
3- چرا آنا سرگیونا آن قدر او را دوست داشت؟ گروف همیشه در چشم زن ها چنان می نمود که نبود. آن ها موجودی را دوست داشتند که در خیال شان خلق کرده و در جستجویش بودند و حتی زمانی که به اشتباه شان پی می بردند باز هم او را دوست می داشتند؛
ترجمه اول و دوم خیلی شبیه هم بودند و ترجمه سوم و چهارم بیشتر به هم نزدیک بودند این ترجمه ها در هر چهار تا ترجمه به زیبایی بیان شده بود و حرف دل آدم را می زد
4- حالا که موهایش سفید شده بود این چنین عاشق بود، واقعی، و برای اولین بار در زندگی؛
ترجمه اول و دوم تقریبا شبیه هم بودند اما ترجمه اول ملموس تر و زیبا تر از دو ترجمه بعدی، ترجمه سوم ساده تر از باقی ترجمه ها و در ترجمه چهارم تشبیه بکار رفته “حالا که برف پیری رفته رفته بر سرش می نشست” زیبا بود.
تمرین دوم ماه دوم: من هر چهار ترجمه را یکبار رو خوانی کردم و بعضی از قسمت های هر چهار تا را با هدف مقایسه ترجمه ها، رو نویسی کردم. سوژه داستان برای من اصلا جالب نبود نمی دانم اصلا اینکه چنین انتقادی از یک نویسنده مطرح داشته باشم درست هست یا خیر ولی از نظر من یک داستان بسیار کلیشه ای آمد😏شاید به خاطر اینکه من رمان های کوتاه عاشقانه زیادی که خیلی جذاب تر از این رمان بود پیشتر خوانده بودم یا فیلم های زیادی جالب با این موضوع دیده بودم، خلاصه که اصلا جذب نشدم شاید علت اینکه این رمان شاهکار آن زمان بوده به خاطر محدود بودن این سبک نوشته بوده🤔کتاب زن سی ساله دوبالزاک هم که خیلی معروف است و تقریبا با همین مضمون هست را هم قبلا نخوانده رهاش کردم. خلاصه اینکه هیچ حسی در من بر انگیخته نشد.
سادگی و زیبایی ترجمه ها: ترجمه سیمین دانشور ساده بود ولی لزوما زیبا نبود چرا که اضافه گویی زیاد داشت. من به نظرم ترجمه سروش استپانیان و امیر رحیمی را بیشتر دوست داشتم چون خیلی شسته و رفته بدون اضافات ترجمه شده بود.
ترجمه رضا امیر رحیمی:در اوراندا روی نیمکتی نزدیک کلیسا نشستند، به دریا نگاه کردند و خاموش بودند. یالتا به زحمت از میان مه صبحگاهی دیده می شد. بر روی کوه ابرهای سفید بی حرکت ایستاده بودند. برگهای درختان حرکتی نداشتند، زنجره ها می خواندند پ صدای غرش خفه و یکنواخت دریا از پایین، از آرامش و از خواب جاودانه که در انتظار همه ماست سخن می گفت.
ترجمه آتش برآب: در آریاندا روی نیمکتی نزدیک کلیسا نشستند و قصبه آگورا را که زیر پایشان بود، تماشا کردند. ساکت بودند. یالتا از میان مه و ابر صبحگاهی به زحمت دیده می شد. روی قله کوهها، ابر سفیدی بی حرکت ایستاده بود . برگ از برگ نمی جنبید، جیرجیرک ها می خواندند و هیاهوی خفه دریا از پایین دست به گوش می رسید.آنها از آرامش و خواب ابدی ای که در انتظار همه ماست، حرف زدند.
ترجمه سیمین دانشور:در آریانا روی نیمکتی نشستند که از کلیسا فاصله ای نداشت. به دریا نگاه کردندو ساکت بودند. یالتا از پشت مه صبحگاهی، به سختی به چشم می آمد. تپه ها کفنی از ابرهای سفید بی حرکت بر سر انداخته بودند. برگهای درختان اصلا تکان نمی خورد. جیرجیرک ها جیرجیر صدا می کردند و آهنگ مبهم و یک نواخت دریا که از پایین به گوش می رسید، سخن از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست، می گفت.
ترجمه استپانیان:به اریاندا که رسیدند نزدیک کلیسا روی نیمکتی نشستند، از آن بالا به دریا چشم دوختند و سکوت اختیار کردند. یالتا از ورای مه صبحگاهی به زحمت دیده می شد، ابرهای سفید بر فراز کوهها خیمه زده بودند. برگی بر درختی نمی جنبید، زنجره ها غوغا می کردند، هیاهوی خفه و یکنواخت دریا که از زیر پایشان به گوش می آمد، از خواب ابدی و از آرامشی که در انتظار همه است حکایت داشت.
در این چهار تا ترجمه شاید به نظر خیلی شبیه به هم هستند ولی ترجمه آخر بیشتر حس داشت و با خواندنش می توانی موقعیت را به خوبی به تصویر بکشی،
ترجمه اول هم مرتب و به اصطلاح شسته رفته بود.در ترجمه آتش برآب که نشان می دهد این دو شخص در مورد مرگ و زندگی صحبت می کنند که به نظرم درست نیامد. ترجمه سیمین دانشور چه در این متن انتخابی من و چه در کل داستان انگار فعل ها نیاز به یک جابحایی و تغییر جا دارند.
ماه دوم: تمرین 3: سپرده به زمین: بیژن نجدی
1_ آب را نگاه کرد که از پوست …. بوی صابون از موهایش می ریخت ( حس پاکیزگی)
2_ هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید ( ابهام)
3_ آب طاهر را بغل کرده بود
4_ وقتی حوله را روی شانه هایش … چسبیده است
5_ در آینه، گوشه ای … ملیحه بود ( نقش تصویر ملیحه در ؟)
6_ سماور با سر و صدا در … گرم می شدند ( گرمی زندگی)
7_ یکی از سیم های برق … می سوخت
8_ از پنجره می گذشت و روی … تمام می شد ( جاندار بودن کائنات)
9_ این طرف و آن طرف شصت سالگی … گریه را داشت ( اطلاع رسانی)
10_ روزی که آفتاب از مرز … پهن کند ( گذر زمان)
11_ طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه … از حواب بیدار شد
12_ مرده تماشا ( اصطلاح خوبیه)
13_ سر و صدای مردم کمتر از تعداد آنها بود ( استرس و ولوله را نشان می دهد، نشان دادن کمیت)
14_ باد توت پزان به طرف درخت توت می رفت. پل و آن مرد و رودخانه دور شدند و از چشمهای ملیحه رفتند. ( به چه زیبایی نویسنده گفته که یعنی طاهر و ملیحه رویشان را از پل و … برگرداند)
15_ مثلث کوچکی از پشت … بود ( پیروی جمله قبل از این جمله که در داستان آمده یعنی که زن بچه دار نشده و تصویر عرق را در کمر مرد که می تواند سمبل زایندگی باشد نشان می دهد)
16_ از جیپ فقط یک مشت خاک دیده می شد (موقعیت فضا را با خاک نشان می دهد و دور شدن جیپ را)
17_ باد توت پزان بی آنکه … تکان می داد ( درخت توت سمبل نان و آبادانی و زایش است که نبودنش باد بی هدف و نومید به سوی سینه ملیحه که می توانست پرورنده و شیر دهنده و نان دهنده باشد برگشت و بیهوده آن سینه را تکان می داد.)
18_ کاش یکی از درخت ها پسر طاهر بود (رویای زن برای داشتن حامی و تکیه گاه که ندارد)
19_ حتما ژاندارمری، درمانگاه، … ( مرز بین مرگ و زندگی)
20_ آنقدر خشک بودند که تابستان اطراف شان دیده نمی شد.
21_ ملیحه خودش را برد توی چادرش و گریه ای که از … پر از آب دماغ شد (زنده بودن حالات گریه و نزدیکی او به ملیحه و در واقع پناهگاهش بودن)
22_ تا بعد از نیامدن صدای قطار
23_ زمستان سفیدی … سرمای سفیدش را راه می برد
24_ ملیحه صورتش را برگرداند و در حالی که احساس می کرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهن نشت می کند ( رویش و نمو، بیدار شدن غریزه مادری)
25_ سرش را که بلند می کرد یک ملیحه جوان، … باران چند خط بارید (گذر زمان و عمر- نهایت گریه را با باریدن گفته)
26_ مراسم تدفین، خاکستری، خاک آلود
27_ حالا ما یه بچه داریم که مرده ( داشتن آرزو و امیال حتی مرده- عقده حس مالکیت حتی اگر اون مرده باشه و سپرده اون آرزو به زمین برای رویش دوباره. سبز خواهم شد میدانم می دانم)
ماه دوم: تمرین 3: حس من نسبت به جملات مدرن
با سلام استاد. با اجازه من نظر کلی ام و حسی را که به این جملات در من ایجاد شده را به طور کلی و خلاصه وار از حدود پانزده صفحه ای که از خواندن این داستان برداشت و نوشته ام و کلا شناختی که در طی این تمرین از استاد سخن ( و بنیانگذار داستان_ شعر) آقای بیژن نجدی ( مهدی جلیلی) را دریافتم در این گذر بنویسم:
داستان ” سپرده به زمین” که در فضایی متعارف و پرسوناژ و حقیقی نوشته شده. شخصیت های این داستان نیز مانند غالب داستان های او آدم های صادق و ساده ای هستند. مثل طاهر و مرتضی و ملیحع که در واقع این شخصیت ها مانند نت های موسیقی ثابت هستند که از انها در خلق و متناسب با وضعیت ایجاد شده در داستان با ریتمی خاص بنا بر کاربردشان در روند داستان آوا و محتواهایی خلق می کنند. کائنات و هستی در این داستان زنده اند و نشانه نمادین دارند و در خدمت هدف نویسنده اند مانند درخت توت که مظهر نان و سیر شدند و شکوفه دادن و رویش است و نیز درخت در جمله های 14-17-18- و 20 انتخاب شده من. که درخت سمبلی از کلام سبز نجدی است و نگاه آبی او به زندگی که با نماد آب و آبادانی و عصیان آن را نشان می دهد. مثلا در جملات 1- 2- 3- و … که در انها رود و آب که نشانه برکت و طغیان است در کل هستی را شاعرانه می بیند. و زبانی سرخ دارد که ردپای آن را در جملات 7_6_ و در سیمهای برق و داغی سماور و گذشتن آفتاب از مرزها و … اشیا در داستان نجدی زنده و پویا هستند نه فقط برای انتقال احساس بلکه به خاطر هدفی که نجدی در داستان سپرده به زمین غایت نهایی اش است.
مانند: رختخواب، صابون، حوله، آینه، سماور و …
نجدی به فرهنگ عامه و رسم و رسوم آنها چه از نظر تاریخی و چه از نظر جغرافیایی نظر و توجه خاصی دارد و در این داستان اشیا و زمان و مکان را که از نظر او هویت دارند با هم به خوبی تلفیق کرده و جریانی کاملا متعارف و حقیقی را به تصویر کشیده: درمانگاه، ژاندارمری، مکان و نمای بی
رونی و درونی خانه طاهر و … و یا مراسم تدفین خاکستری و مراسم ” مرده تماشا” در جمله 12
نجدی خودش به تاثیر گلشیری که به طور غیر مستقیم در کارهایش استفاده کرده اذعان دارد و نیز ردپای شاملو که او نیز واژه ساز بوده را در کارهای نجدی می شود دید ولی در کل نجدی سورئالیست بوده و با روش ” نگارش خودکار” که مخصوص خودش بوده به نگارش داستان هایش و این داستان ” سپرده به زمین پرداخته”
در کل این چند روزه با خواندن آثار و شناخت با آقای بیژن نجدی بسیار از شما استاد شاهین جان تشکر می کنم که مرا توسط این تمرین با ایشون آشنا کردین و اینکه چقدر برایش احساس همدردی و اندوه داشتم از اینکه با وجود هنر خلاقانه شعر و داستانش در ادبیات ایران و حتما در دنیا چقدر غریبانه و نامعروف و در انزوا چشم از جهان فرو بست که البته بقول خودش او تا انتهای قرن بیست و یک و حتما بعد از آن نیز نامش در ردیف بزرگان هنر جاودانه خواهد ماند و از این به بعد در نوشته هایم حتما بیش از پیش از خصلت و ویژگی آثارش که با تولد ژانری نو به نام داستان شهر استفاده بیشتر خواهم کرد با مدل کلامی او ( استعاره، تشبیه، و …)
ای کاش چاپ و نقد آثار دیگرش بخصوص کتاب شعر “نیامدی اسم آب یادم رفت” در زمان حیاتش صورت می گرفت و از آن سال های بحرانی ادبیات گذر می کرد و آثار تمام نشده خودش را بخوبی سبکش تمام می کرد و چه بسا دیکر کسی نمی نوشت: مجموعه ناموزون و ناهماهنگ بیژن نجدی…
خدا رو شکر که این اثر اولین و مطرح ترین کارش را “یوزپلنگ هایی که با من دویده اند” را چاپ کرد تا نمونه مشتی از خروار را برای آیندگان تا حداقل تا انتهای سال دو هزار و یک برای بشریت به ارث گذاشت. استاد حالا می فهمم که چرا انقدر این نویسنده و این کتاب را دوست دارید و ممنونم از شما که مسئولیت خودتون رو به عنوان یکی از ضد یوزپلنگ های جاه طلب که به دنبال رویای آرمانی شان با سرعت و با انواع جاه طلبی به میدان آمده اند، برخاسته ای و با خصلت آهسته و پیوسته در زندگی و آثارتان به جنگ استراتژی ادبی با این یوزپلنگ هایی که تاریخ مصرف آنها به سر رسیده و هرگز به رویایشان نیز نخواهند رسید، برخاسته این و دیگر زمان منقرض شدن آنها در زباله دان ادبیات معاصر فرا رسیده هر چند که توجیه این دویدن ها بخاطر انسان و بشریت بود. ممنون از شما برای سبب آشنا شدنم با استاد بیژن نجدی، شاعر خودسرا با سلوک عارفانه مدرن و دارای برخوردی شاعرانه دموکراتیک به موجودات و کائنات هستی (دموکراسی احساسی).
ماه دوم : تمرین 2: 4 ترجمه از داستان چخوف
با توجه به چهار برداشت که از چهار ترجمه از داستان چخوف خواندم، می توانم بگویم که تاثیر حسی ترجمه آقای حمیدرضا آتش بر آب و آقای سروژ استپانیان تقریبا به یک اندازه بود و در کل از نظر سادگی و و زیبایی ترجمه ها هم به همین قیاس از مترجمان که نام بردم برایم حائز اهمیت بود و این دو نفر نسبت به خانم سیمین دانشور و آقای رضا امیر رحیمی برایم داستان قابل فهم تر و جذاب تر بود که با خواندن ترجمه شماره یک و سه کلی سوال و مبهم فهمی از نظر محتوای داستان و ساختار کلمات برایم داشت که با خواندن ترجمه های شماره دو و چهار متوجه این ابهامات می شدم. در ترجمه خانم سیمین دانشور کلمات و عباراتی کاملا آبکی و کوچه بازاری استفاده شده بود مانند: شنگولند، حنایش رنگی ندارد، ژیگول ها، درنگ درنگ، لچک به سر، هچل، طاق ابرو که این ها به ساختار داستان و فضای آن لطمه وارد می کرد و یه جاهایی انگار که سیمین می خواست با دست بردن به محتوای داستان و معانی اش آن را برای خواننده آسان تر کند که این به معنی و خواست نویسنده آن، آنهم از نوع روسی لطمه وارد می کرد و یه جاهایی ردپای مسائل و عقاید شخصی و روانی سیمین را در داستان می دیدیم.
البته یکطرفه به قاضی نمی روم و حتم دارم در آن زمان دور این ترجمه توسط بانویی آنهم برای اولین بار بسیار قابل قدردانی است. در نوشته آقای رضا امیر رحیمی حس می کردم کلمه به کلمه و جمله به جمله از روسی به فارسی برگردانده تا بدانجا که بعضی جملات با هم جفت و جور نمی شد و چه بسا سیمین و ریحیمی بعضی جاها را ننوشته و یا مبهم رها کرده اند. سیمین در جایی گفته آغاز یافته بود که یافته بود بعد از پایان می آید. شیطان مرا به دام انداخت اما من درباره خودم باید بگویم که گناه وسوسه ام کرد. ( در ترجمه سیمین) این مفهوم این جمله با مفهوم سه ترجمه دیگر منافات دارد و شیطان و گناه را از هم جدا می کند. ولی در سه ترجمه دیگر: طفلک شیطان گولش زد… شیطان گولم زده. ترجمه 1 و 2 و 4 سرچشمه گول خوردن را همان شیطان می دانندو شیطان مساوی با گناه است. سه مترجم مرد قضاوت را به خواننده می سپردند و در قضاوت دخیل نبودند ولی سیمین انگار می خواست وزنه گناه را به سمت مرد بکشاند. سیمین تاکید کرد که اشکهای زن ادا و اطوار بازی بوده ولی آن سه تای دیگر نوشتند که اگر زن گریه نمی کرد مرد فکر می کرد ادا در می آورد.
از نظر انتخاب اسم داستان: شماره 2 و 3 و 4 که لفظ بانو را به کار برده اند وزنه خیانت را ثقیل تر می کند ولی در شماره 1 با اسم درباره عشق و خانمی به جای بانو همان وزنه را بکار برده و میشه گفت تلافی کرده است آن توازن را. پاراگراف درباره تیپهای شخصیتی زنان آشنای مرد در همه به یک سان بودند ولی من پیامی که دستگیرم شد این بود که نویسنده می خواسته انواع آرکتایپهای شخصیتی زنان را از نظر یونگ تعریف کند که شخصا من نمی دانم این رویه در آن زمان چخوف مرسوم بوده یا نه. زیرا از طرفی در این پار چهار ترجمه گورف را مردی که زنش او را “دیمیتری” که اسمش بوده خطاب نمی کرده بلکه او را “دیمیتر” صدا می کرده و در فرهنگ یونگ، “دیمیتر” یعنی حامی و پشتیبان و پرستار که مختص زنان است و در شخصیت گورف می خوانیم که او در جمع زنان بیشتر و بهتر می درخشیده و در جمع مردان حال نمی کرده و جذب زنان می شده و به عبارتی (زنونه بوده) و در برابر مردان دیگر اطرافش دمدمی مزاج و هوس ران و خوشگذران بوده که با نقاب تمسخر خودش را به گونه ای دیگر جا می زده. در ترجمه سیمین که اصلا این کلمه مهم و کلیدی یونگی را حذف و انکار کرده و از لفظ ” دم متری” استفاده کرده و در سه ترجمه دیگر از این آرکتایپ مرد (گورف) اسمی به میان نیامده به معنای مفهوم یونگی. در پاراگراف انواع زنها زبان بی غم و بی تفاوتی را به یاد آورد که از عشق شاد می شدند و به خاطر این خوشبختی هر چند گذرااز اون ممنون بودند و ساده گیر و خوش قلب بودند (زنان آرکتایپ پرسفون)
و یا زنان سرد و زیبا مثل همسرش که عقیده داشتند که رابطه آنها جلوه ای ورای عشق و شهوت و بالاتر و مهم تر از اینها است (آرکتایپ دیونوسوس)
و یا زنان بوالهوس، بی منطق و کودن که جوان نبودند و بعد از رابطه برای مرد نفرت برانگیز می شدند (آفرودیت)
در مورد پرسش نظر من در مورد داستان چخوف باید بگویم که داستان درباره مردی است که در سن کم به هر دلیلی ازدواج می کند با زنی که همسن خودش بوده و الان که به سن حدودا چهل رسیده به خاطر ناکام ماندن و عقده داشتن از گذشته چنانچه می خواسته در ابتدا و جوانی هنر و موسیقی و خوانندگی را ادامه بدهد بنابر دلایل گذشته و شاید مرد خانه بودن دنبال خلاف خواسته اش می رود و کارمند بانک می شود. از احساس و هنر به اقتصاد و عقل کشیده شده و در سن چهل سالگی و شروع چلچله ای است و با وجود داشتن دو فرزند نسبتا بزرگ برخلاف زنش به دنبال آرزوهای برآورده نشده اش است و شاید که هنوز عشق واقعی را تجربه نکرده بر عکس زنش که از نظر زنانگی و هورمونی به پختگی و تقریبا سوختگی رسیده وبه ظاهر به واسطه این پختگی سنش خیلی زیادتر از مرد میزند. شاید زن به عشق دلخواه خودش از نظر آگاپه رسیده بوده و در برابرش مرد که این زندگی برایش ملال اور و روزمرگی دارد از روی تفنن و عادت به دنبال امیال و هوس هایش برای گریز از شخصیت زن به او خیانت می کند و در دنیای دیگری سیر می کند تا بدانجا که با زنی که از نظر ظاهر و باطن کاملا متضاد زنش است آشنا می شود که ان زن جوان هدفش در زندگی، زندگی کردن بوده که به دلیل ازدواج اشتباهی اسیر کنجکاوی و تقلا برای یافتن زندگی دلخواهش بوده و دنبال شناخت خودش و تبیین جهان بود که با باورهای دست و پا گیر مذهبی که با هم در شهر یالتا آشنا می شوند و همبستری و سپس بهم ریختن تعادل روحی و روانی زن. نویسنده مخصوصا روز یکشنبه و ناقوس کلیسا را یادآور می شود و عصیان و افسردگی زن از بهم خوردن این تعادل بین خودش و خدایش و لفظ دین را با کلمه ارتدوکس وارد صحنه می کند و در نهایت نقطه اتصال آنها تبدیل به نقطه وصال آنها به خدا یا کائنات یا طبیعت یا هر چیز دیگری می شود و باز شدن چشم و فکر آنها و تولد دوباره و اینکه با عاشق شدن واقعی و عشق حقیقی که احتمالا از مرحله اروس به آگاپه و فیلادلفیا رسیده اند و مرد عاشق که شد تمسخر و دوگانگی و تزلزل و دروغ و حس خستگی و کارهای بیخودی و حرفهای پوچ و شکمپاره گی و … او تبدیل به همدردی و کمال و بخشیدن و رقت قلب و صادق و مهربان شد و با هم تصمیم گرفتند در برابر عظمت و پاکی و صداقت این عشق دست از زندگی علنی خودشان که پر از دروغهای مصلحتی و حقایق قراردادی بود را ترک و زندگی خفای خودشان را که صداقت و در یک کلام جوهر وجودی خودشان را در آن می دیدند علنی کنند و آگاه بودند کهاین راه سخته ولی با خواستن و مذاکره و تبادل نظر و مشورت در راهی که ادامه اش برایشان روشن بود گام بردارند. شروع پیچیده ترین و دشوارترین راه زندگیشانو
پ.ن. استاد کلانتری حدود سی صفحه راجع به این داستان نوشته ام که تا همین مقدار برای تمرین بسنده میکنم زیرا رحم به دخترم که انها را تبدیل به ورد می کند باید بکنم. اگر عمری باقی بود آنها را هم در اختیارتان می گذارم.
زنده باد.
و درود به دختر نازنین شما به خاطر کار ارزندهشون.
تشکر فراوان .البته همکاری من با دخترم به واسطه کرونا، از راه دوراست .ایشون خدمتتون عرض سلام دارن .❤
ارادت
انشاالله همه همیشه در کنار هم شاد و سلامت باشید.
باسلام
تمرین ۱۵ ماه دوم
پیشنهاد برای مطالعه موثر کتاب
۱.هرچقدر گوشی موبایل خیلی مارو به خودش جذب کرده درکنار حواسپرتیاش یه چیز خوبی که یادگرفتم یاد اورهاش هست که نصب کردم و زمان مطالعه کتابها رو هر صبح برام یادداوری میکنه .
۱.نصب اپ های کتابخوان که هرروز پیشنهادهای داغ رو براساس خواسته و نیاز ما معرفی میکند وحتی کتابهای که دسترس نیست یا خرید کتاب زمانی برایمان مقدور نیست.
۳.استفاده ازکتابهای صوتی
۴.استفاده ازساعت های شنی یا زنگ دار و تایم گیری برای صرفه جویی در زمان .
۵ .سری به کتابخانه شهر و دانشگاه زدن و دیدن کتابها .
۶.با کوچکترها و بزرگترها نشستن هم فواید خاص خودش رادارد و از زبان انها کتابهای که هیچوقت به گوشمان نخورد یا گفتیم بزرگ شدیم کتاب بچگانه بخونم زشته ولی وقتی میخونیم تازه می فهمیم چقدر ساده و زیبا گفته از این موارد دریغ نکنیم و یا از زبان انها شنیدن یک هیجان دیگر دارد.
۷.داشتن کتابخونه حتی اگه کوچک باشد وقتی ردیف و دسته بندی میشود و دور از نظاره ی ما نیست باعث میشود از ان دور نشویم حتی اگر تک صفحه بخوانیم .
۸ .بعضی کتابها از لحاظ قطور بودن مارو میترسونن بهتره از قانون ۵ دقیقه ای استفاده کنیم .
۹.زمانی نرسیدیم برای خوندن کتاب میتونیم با صدای خودمون صفحات روزانه رو ضبط کنیم و در رفت و امد به محل کار گوش دهیم .
۱۰.عضو گروههای کتابخوان دوستانه شویم یا تشکیل دهیم و از نکات طلایی همدیگر استفاده کنیم .
۱۱.نکته برداری و یاداشت کردن در دفترچه های متنوع و رنگی رنگی ذوق برانگیز است .
۱۲ .روراست بودن باخودمون برای عهدی که با کتاب بستیم که تا پایان با او همراه باشیم .
از نظرم هیچ کتابی نبود که خونده باشم حداقل یک نکته ازش یاد نگرفته باشم بعضی کتابها انقدر نمک میریزند که جدا شدن از ان برایم سخت است .
تمرین شماره 4/
1/ مامردمان اهل شعاریم درجایگاه حرف وسخن سرایی از زیباترین ارمانها میگوییم اما عمل هیچ
2/ سخن از عشق ودرد واندوه میگوییم وانچنان احساساتی را دروقایع مختلف بروز می دهیم که نگفتنی است اما در عمق مسئله میبینیم درواقع درمحفل غم یا شادی بیشتر به دنبال حواشی بوده ایم تا همدردی ویا شریک شادی
3/ انچه درذهن خود میسازیم جزئ قواعد واصول بلاتغییر جهان میشود وبقیه ملزم به اجرای ان قانون
4/ مهمترین کار ووقت گیر ترین کار در زندگی جست و جو وکند وکاو در کشف روابط و رفتار هلی مردم وکشف و افشای ان در فضای مجازی
5/ ان قدر ژست روشنفکری مبهوت مان میسازد که در اولین واکنش فردی در مسائل پیش پا افتاده خودمان را لو میدهیم
6/ به جای انکه در درون خویش بنگریم واحوالات خویش را جستجو کنیم در فکر معایب دیگران هستیم
7/ هیچ وقت از چیزی که داریم راضی نیستیم وهمیشه در پی نا داشته هایمان میگردیم
8/ انچه که میدانیم بسیار کم وانچه که میگوییم بسیار زیاد از هر دری سخنی فقط در حد سخن
9/ از دیدن موفقیت دیگران سهم مارشک وحسد است وانچه که در فرد موفق میبینیم از شانس واقبالش میدانیم خبر نداریم چه انداز ه تلاش کرده ورنج ومشقت کشیده تا موفقیت بدست اورده
10/ همیشهخوبیها را حق مسلم خود میدانیم وانچه که بر مضاقمان خوش نیاید را حاصل تقدیر وشانس و بدبیاری میدانیم.
11 / به راحتی دیگران را قضاوت می کنیم وبه حریم شخصی شان تعرض مینماییم..
تمرین 3 جملاتی از داستان خاطرات پاره پاره دیروز
1/ هرچه صفحات البوم بیشتر ورق می خورد ،حاج خانم پیرتروموهای پدر بزرگ بیشترمی ریخت.
2/ بچه ای روی زانو وکف دستهایش انگار می خواست پستانک به دهان از حاشیه عکس بیرون برود.
3/ ملیحه به خاطر جعبه سیگار به اطرافش نگاه کرد. صورتش پر از خطوط اب بود.
4/جلد البوم(سنگ قبر)روی ادمهایی افتاده بود که صفحه به صفحه در البوم راه میرفتندو نمی رفتند وبی انکه صدای خندهای شنیده شود ویا هق هق عکسهای گریه به به عکسهای لب خندشان چسبیده بود.
5/ ملیحه فکر میکردکه حتما سینی عمه فردوس شکسته والبوم پراز براده شیشه شده است. اما فردوس هنوز خم بود وان مرد مرغ را نخورده بود.
6/عمه فردوس از همان روز به بعد دیگر عرق کردن تنش بند نیامد وکف دستهایش از صدای دلش پرشده بود
7/ گریه مثل کلید دهان ماهرخ را باز کرد.
8/ ملیحه دراز کشید و صورتش را مثل اب روی بالش ریخت
9/ هرکدام ازما نمی دانستیم که باید روی یکی از کوهها ( اسمش را نمیدانم یادم نیست )صورت میرزا روی برف بیا فتد وسرما باید از پوستین وجلیقه میرزا بگذردوازلای استخوان کتف او بیرون بیاید .
10/از پارچه هایی که روی طناب رخت اویزان بود بوی تن طاهر میامد،
11/ باد کاغذهای سیاه شده نیمسوخته وصورتهای نیمسوختهرا با خودش می برد اتش کفر میگفت.
12/ان روز خانه برای ماتنگی میکرد ،درختهای حیاط ،مصیبت بودند.حوض مثل مرده سرد بود. پلکان رمق نداشت تاایوان بال برود.
13 بلاتر از سفالها اسمان نصف شده بوده ،نصفش،دودحیاط را با خود میبرد ودرنصف دیگر خداوند صورتش را ازما برگردانده بود
14/بعضی ها فقط توانسته بودند تا رسیدن به خانه وچسباندن صورتشان به بالش توانسته بودند گریه شان را پنهان کنند .کوچه های رشت از گریه ردشده بود .
15/ نگاهش مثل دستهای بیل زده پینه بسته بود
درداستانهای اقای نجدی مرز تخیل وواقعیت به اندازه یک موباریک است یعنی چنان تخیلات را به عینیت میکشانند که خواننده حس میکند در فضا نفس میکشد عطر وبوهارا حس میکند انجا که حرف از سوختن است بوی ان چیزی که سوخته مشام انسان را پر میکند حالا چوب سوخته یا قند سوخته ویا دل سوخته . یبان بسیار زیبای ایشان تمام حواس پنج گانه وحتی حس ششم را نیز درگیر دریافت موضوع داستان میکند در عین سادگی قابل لمس بودن تخیلات ایشان است که خواننده را جذب میکند .
تمرین۵ ماه دوم:
۱. نسخه دوم داستان متکامل تر، واضح تر و مفهوم تر است.
من داستان را در نسخه دومدرک کردم.
ملیحه را در نسخه دوم شناختم،
در نسخه اول این شخصیت مبهم بود. پدربزرگ در نسخه دوم پیدا شد.
داستان در نسخه اول تار بود.. یک تصویر نامعلوم بود.. انگار هنوز از راه نرسیده بود. اما در نسخه دوم شکل گرفت.. در کلمات نقش بست و خواننده نه تنها قادر به رؤیت تصویر را می شود بلکه از راه دل در آن جاى مى گیرد. و زندگیش می کند.
۲.متوجه شدم که من هیچ کتاب مجموعه داستان کوتاه ندارم.
تمرین دوم از ماه دوم – بررسی چهار ترجمه از ۱ داستان کوتاه
از چهار ترجمه ی داستان چخوف ، ترجمه حمیدرضا آتش برآب ،ترجمه ی واضح و روان تریست .جملات ساده و پاکیزه ترجمه شده و پیوستگی میان جملات یک پاراگراف مشهود است برخلاف ترجمه ی سیمین دانشور که جملات گسسته اند و پیوستگی پاراگراف بسیار دشوار درک میشود و برخی کلمات عامیانه ترجمه شده اند مانند دست به گوشت نرسیدن و توضیحات اضافه ای که خارج از حوصله ی خواننده است و ظاهرا در متن اصلی چنین عباراتی وجود نداشته مانند توضیح حصار جلومنزل آنا که خانم دانشور چنین ترجمه کرده اند ؛ (معجر بلند خاکستری بود که با میخ های متعددی میخکوب شده بود، از این نرده نمی شود بالا رفت . ) علاوه بر زیاده گویی زمان افعال درست و متناسب ترجمه نشده . این جمله را آتش بر آب اینگونه نوشته است ؛(نرده خاکستری گل میخ داری ، از همچین نرده هایی باید حذر کرد )
ترجمه ی سروژ استپانیان نسبت به دانشور واضح و شفاف تر نوشته شده و پیوستگی میان جملات حفظ شده است اما برخی کلمات مانند سفینه .ثقیل و عربی ترجمه شده است و ترجمه متعددی از یک صفت نوشته شده مانند ( از نظر او مهم و جالب و ضروری بود . ) یا( از سر حجب و فروتنی ) .
از نظر برانگیختگی احساسی ، بیان ساده و شفاف کلمات ، زمان افعال و پیوستگی جملات ، ترجمه آتش بر آب قابل تحسین است.
در رتبه بندی من ترجمه ی امیر رحیمی بعد از ترجمه آتش برآب قرار میگیرد . ایشان نیز ساده و زیبا ترجمه کرده است و از بیان اضافات پرهیز داشته اند و پیوستگی جملات حفظ شده است اما در برخی موارد زمان فعل درست ترجمه نشده است .
مقایسه ترجمه های جملات برتر داستان :
شفافیت ترجمه آتش بر آب و اضافه گویی دانشور در این سطر کاملا مشهود است :
۱. درست تصویر گناهکار بر تابلوی قدیمی (امیررحیمی)
۲. درست مثل زنهای گناهکار در تابلوهای قدیمی ( آتش بر اب)
۳. مثل زنی که مچش را در ضمن گناه گرفته باشند و در تصاویر قدیمی نظیرش را می توان یافت .امروز همچنان شد (دانشور)
۴. با قیافه ی ماتم زده ای که گرفته بود به تصویر گناهکاران در تابلوهای قدیمی میمانست .( استپانیان )
و همچنین این سطر از ترجمه :
۱. چیزهایی که به هسته حقیقی زندگی اش شکل میداد ، در زندگی پنهانش جریان داشت .( امیررحیمی)
۲. جوهر وجودش درهمین زندگی پنهانی جاری بود ( اتش بر اب)
۳. ارزش حقیقی و شخصیت واقعی هر کس جزئ اسرار است .(دانشور)
۴. از قضای روزگار آنچه مهم و جالب و ضروری بود و آنچه هسته اصلی زندگی را تشکیل میداد در اختفا و دور از چشم دیگران صورت گرفت .( استپانیان )
نظر من درباره این داستان ؛
به نظرمن داستان هنرمندانه نوشته شده و محتوای داستان حقیقت تلخ تمام جوامعی ست که در آن خانواده ها یی هستند که گرفتار طلاق عاطفی شده اند .بیان چنین داستانی احتمالا ازنظر اجتماعی و عرفی با جامعه ایران همخوانی کمتری دارد اما تصور میکنم واقعیتی ست موجود که برخی سعی دارند کتمان شود . من به درستی و نادرستی بیان چنین داستانهایی نمی پردازم . به نظرم محتوای داستان موضوع قابل تاملی ست . تصویرسازی شخصیتهای داستان و فضا بسیار خوب صورت گرفته و ریز جزئیات فضا تصویر شده مانند این نمونه ؛ (روی میز دولتی بود ک رنگش از گرد و خاک به خاکستری می زد و همینطور مجسمه کوچکی از یک سوار کار که در دست بالا گرفته اش کلاهی بود ، اما سرش شکسته بود )
به شاهین جان کلانتری
سلام استاد من تا اینجا، ماه دوم دوره پیش اومدم به نظر شما، که تمرینهامو خوندین ، ادامه بدم ؟یا با بچه های جدید از صفر شروع کنم؟ البته خودم دوست دارم پیش برم اما اگر به نظرتون ضعیفم از اول شروع کنم .
سپاس از شما
سلام هدا خانم عزیز
شما خیلی خوب پیش میرید. من از خوندن تمرینهای شما لذت میبرم. همه رو درست انجام دادید.
به خاطر همین به نظرم میتونید پیش برید و متوقف نشید.
البته اگر هم دوست داشتید میتونید بیاید با دوستان تازهوارد از نو شروع کنید.
تمرین هشتم
شعر دو جهان بزرگ را بارها و بارها خواندم و رو نویسی کردم. و هر بار بلند تر از دفعه ی قبل خندیدم . خنده ام از شادی نبود. به خودم و به شاعر می خندیدم . به دیوانه بودنمان. به آنچه که او از سر گذرانده و انچه که من.
به اینکه چکونه حال من را در کنار چشم یار بهتر از خود من می داند، می خندیدم .
پر شدم از لذت : حس می کردم یک ارتباط دو طرفه با شاعر برقرار کرده ایم دنیا دست آویزی برای ادامه دادن زندگی پیدا کنیم.
جایی که محکم تر از همه ی شعر و با صدایی رسا، گویی فریاد می زد :”در کرانه ی آنها ایستاده ام ، با اطمینان پولاد و آرامش سنگ ” وای به عاشق که می پندازد این حس زیبا و شگرف ابدی است .
ماه دوم-تمرین هشتم-بخش دوم
لیست دفتر ها و دیوان های شعر یک آرینا !
-مثنوی معنوی.مولانا
-شاهنامه.فردوسی
-دیوان پروین اعتصامی
-دیوان حافظ شیرازی
-بوستان.سعدی
-کلیات سعدی
-دفترهای شعر فروغ فرخزاد
-گل ها همه آفتاب گردانند.قیصر امین پور
-شکست سکوت
-مشاعره در مدرسه .مهسا اخباری
-دوستت دارم .یارتا یاران
نثرهای آهنگین یک آرینا!
-مناجات نامه و الهی نامه خواجه عبدالله انصاری
-منطق الطیر
-تذکره الاولیا
ماه دوم-تمرین هشتم-بخش اول
*گرگ ها*
از زمانی که به یاد دارم خواندن شعر را دوست داشته ام .انگار شاعر در شعر هایش اسراری را مخفی کرده است و از مخاطب خود می خواهد که با دید متفاوت نسبت به جهان پیرامونش،پرده از روی اسرار شعر بردارد .و به همین دلیل هست که شاعران دید متفاوت و عمیق تری نسبت به موضوعات پیرامون خود دارند .
هنر شاعر بازی با کلمات و وابسته کردن آن ها به یکدیگر می باشد که بدون شک آقای محمود کیانوش از این اصل به دور نیستند .ویژگی که در این شعر من را به خودش جذب کرد ،دید متفاوت آقای کیانوش نسبت به گرگ ها بوده است .به طور کلی گرگ نمادی از اصل شر و بدی است اما در شعر آقای کیانوش گرگ نماد شجاعت و جسارت است .همانطور که در ابتدا بند گفتم هنر شاعر در بازی با کلمات است ،چند نمونه از عبارت هایی که در شعر (گرگ ها )نظر مرا به خودش جلب کرد و من را سرگرم این بازی پیچیده با کلمات کرد عبارت است از
-پادشاه سکوت آبادند .
-از کران تا کران در تک و پوی
-کاش از روز ازل ،گرگ نفرین شده ای می بودیم .
-وحشتی از نفس برف که می بندد پای .
-بری از وحشت انسان ماند.
تمرین درس 8
عطر خاکستر دارم
احساس یک نزدیکی با شعر برایم ایجاد شد در ارتباط با برادرم که در قید حیات نیست. انتظاری که همیشه داشتم حسش کنم یا به خوابم بیاد. انگار این شعر وصف حال من بود . تشبیهات و توصیفاتی که در این شعر بکار برده را دوست داشتم.
شعر
دیوان حافظ
شاهنامه فردوسی
گلستان و بوستان سعدی
مجموعه اشعار رهی معیری
هوشنگ ابتهاج
مهدی سهیلی
مجموعه اشعار افشین یدالهی
عشق هرگز نمی میرد فهیمه مجتهدی
دیوان پروین اعتصامی
تمرین هفتم
مونولگ اکبر شیراز همه چیز داشت. جالب انکه کاملا می توان به چشم یک داستان کوتاه نگاهش کرد. همه ی عناصر سازنده ی داستان کوتاه را در خودش داشت. این برای من جذاب بود که وقتی به انتهای متن رسیدم این حس را نداشتم که باید رمان را ادامه بدهم تا ببینم سرنوشت اکبر شیراز چه می شود. داستان تمام شده بود و من این را می دانستم. جالب اینکه دیدگاه اخلاقی و فلسفی اکبر شیراز به زندگی با یک زبان ساده و لاتی برای مخاطب بیان می شد و کاملا قابل فهم بود.
و اما چه شخصیت پردازی عمیق و بی نقصی ! این متنی نیست که من در این سال و زمان ها بتوانم آن را فراموش کنم . اکبر شیراز را همیشه به یاد خواهم داشت.اما مهم ترین درسی که ازش گرفتم نحوه پایبند بودن به ساختار داستانی در یک مونولوگ بود. اصلا فکر نمی کردم همچین کاری ممکن باشد .
رمان ها :
سمفونی مردگان
مهمانی خداحافظی- میلان کوندرا
نفس عمیق – ان تایلر
مسیح باز مصلوب – کازنتزاکیس
جز از کل – استیو تولتز
عقاید یک دلقک – هاینریش بل
خشم و هیاهو – فاکنر
طنین سیاه – مایکل کانلی
منگی – ژوئل اگزوف
بیگانه – کامو
قمار باز – داستایوسکی
شاگرد قصاب – پاتریک مک کیب
مغازه خودکشی – ژان تولی
پستچی همیشه دوبار زنگ می زند -جیمز ام کین
خون خورده – یزدانی خرم
پیاده – بلقیس سلیمانی
تاریکی معلق روز – زهرا عبدی
دختری با نشان اژدها – لارسن
وقتی نیچه گریست – یالوم
درمان شوپنهاور – یالوم
عامه پسند – بوکوفسکی
کوری – ساراماگو
سانست پارک – پل استر
مشتی خاک – اولین وو
.
.
.
.
.
تمرین 11
نظرم در مورد فیلم مارتین ایدن .نکات جالبی برایم در رابطه با نوشتن داشت و جملات تامل برانگیز
مانند پولت را هدر نده بلکه از آن لذت ببر
شما مرا لخت میدید در حلیکه لباسی از کلمات به دور من پیچیده شده بود .
و اینکه برای رسیدن به هدف باید استقامت داشت و باید برای لذت خودمان بنویسیم نه دیده شدن
من فرصت نکردم رمان را بخوانم ولی تجربه خواندن رمان دزیره ، پرندگان خارزار طرب ،خدمتکاران وفیلم خدمتکار با نام the help که هر سه این رمان ها را خوانده ام و هم فیلم شان را دیده ام .
بنظرم چون در خواندن خودمان تصویر سازی میکنیم و تخیل ما نیز درگیر میشود لذت بیشتری برایمان دارد تا از روی فیلم که نتیجه ایده های فیلمسازان است و بصورت فشرده برای ما فیلم را به اشتراک میگذارند.در واقع انجا ممکن است نظرات فیلمسازان نیز تا حدی بر واقعیت رمان اثر بگذارد .
نمایشنامه های که دارم
خرده جنایتهای زناشویی
هملت
شاه لیر
چه کسی پارمینو را کشته است
مرد بالشی
تمرین شماره 6: عصر روز جمعه تصمیم گرفتی به دیدن مادر بری اما اشتیاقی به رفتن نداشتی ، نه از این جهت که دیدن مادر را دوست نداری بلکه به این دلیل که دیدن وضعیت مادر ، ترا ناراحت و غمگین میکنه . بهرحال عشق به مادر ترا راهی خانه پدری کرد . از پشت ایفون وقتی گفتی : منم میترا درو بازکن ، مادر گفت : میترا تویی ، بیا تو عزیزم . وارد خانه که شدی ، چهره شاد قاب گرفته پدر روبروی درب ورودی به تو سلام کرد و مثل همیشه ابتدا به پدر سلام کردی و جمله همیشگی را تکرار کردی : پسر خوب چطوری . مادر بیمار بود و مانند همیشه سرماخورده بود . دلم از دیدن شرایط مادر پر از آشوب شد ، مادر تنهای تنها بود و بیمار هم بود . خانه بوی پدر را می داد مخصوصا اتاق پدر ، همان اتاقی که روح شیرین پدر به آسمان پر کشید . خودتو جمع و جور کردی و به مادر گفتی : چه خبر ؟ هنوز حرفت تموم نشده بود که صحبتهای مادر مانند رگبار بر سرت ریخت . حدود 45 دقیقه سراپا گوش بودی ، به خاطر می اوردی که زمانیکه خاله جانت به منزلتون میومد دقیقا همین وضع و داشت . بالاخره مادر ساکن شد ، گویی حرفهایش تمام شده بود ، بعد رو به سویت کرد و گفت : تو بگو چه خبر ؟ لبخندی زدی و گفتی :خدا رو شکر ، همه چی اوکیه . نگاهش به نگاهت دوخته شد و گفت : تنهایی خیلی ازارم میده ، صدایی جز صدای تلویزیون تو این خونه نیست ، زندگی خیلی بی ارزشه ، ای کاش زمان قدیم بودو همه توی یک حیاط زندگی می کردیم . انگار روی قلبت و خراش می دادند ، به زور جلوی گریه ات و گرفتی . دراین لحظه مادر پاسخ خودش و داد و گفت :چیکار کنم همه این شرایط و دارند بازم خدا رو شکر که سقفی بالای سرم هست . لبخندی زدیو گفتی : الهی شکر ، مادر باز تو دختر داری و بهت سری میزنه ، فکر کنم زمان پیری ما شرایط ما سخت تر بشه مخصوصا که من دختر ندارم . چند ساعتی پیش مادر موندی ، به ساعت نگاه کردی و گفتی : دیر شده باید برم . مادر گفت : ترسیدم ازت سوال کنم که پیش من میمونی و تو بگی نه، گفتی : مادر جان ، شوهرم و بچه ها خونه هستن و مجبورم که برم . گفت : اشکالی نداره برو . در اون لحظه فقط خدا از حال دلت آگاه بود . دلت می خواست که میتونستی مادر را کنار خودت نگه داری یا نزدیک مادر خونه داشته باشی و هر روز بهش سر میزدی اما تو شوهر و سه فرزند و یک عروس و با کلی کار درمنزل داشتی و فرصت نمی کردی که به کارهای شخصی خودت برسی چه برسه به اینکه توی این شلوغی هر روز از اینور شهر به اونور شهر برای دیدن مادر بری و برگردی البته شرایط تو رو مادر همیشه درک میکرد و به همه می گفت که از تو انتظار زیادی نداره .
تمرین شمار 5: نسخه اول بسیار شیوا تر و روان تر از نسخه دوم است و نسخه دوم از ایجاز و کنایه و صنایع ادبی استفاده می شود و برای خوانندگانی که به این موارد آشنایی ندارند قابل فهم نمی باشد . دقیقا مانند شعری می ماند که برای فهم آن به مردم عادی باید معنای آن را نیز یادداشت کرد . همانطور که می دانیم نثر ساده و روان بیشترین استقبال را خواهد داشت . در کتابخانه ما بخاطر عدم تمایل من به مطالعه رمان و یا فراموش کردن متن داستان در ذهنم ، رمان هایی موجود است که اکثرشان را مطالعه نکرده ام . تعدادی از آنان بدین قرار هستند : زنان سبیلو و مردان بی ریش ( افسانه نجم آبادی ) . مکتوب ( پایولو کويلیو) . نفرین زمین( جلال آل احمد). کیمیاگر( پایو لو کویلیو). بی پروا ( گابریل گارسیا مارکز). مردی در تاریکی ( پل استر). مسخ ( فرانتس کافکا). عطر سنبل ( فیروزه جزایری)….
تمرین اول- ماه دوم نظر در مورد استاد براهنی و تمرین کلمه برداری
همانطور که نمیتوان در شبی تاریک از جنگلی عبور کرد و فردایش از زیبایی آن سرود، نمی شود به این سادگی و با این زمان کوتاهی که از آشنایی من با استاد براهنی، می¬گذرد بتوانم در مورد ایشان آن¬گونه که شایسته قلم و دانش بالای این شاعر و منتقد بزرگ، است بنویسم ولی حقیقت آن است که همه ما به نوعی دچاریم به جنون نوشتن. که اگر اینگونه نبود درست پس از بیدار شدن و قبل از خواب و در باران و پاییز و غم و شادی در ضمیر ناخودآگاهمان به نوشتن و انجام آن مبادرت نمیکردیم و براهنی با آن واژه¬های بکر و خاص خود و روحی که در نوشته¬هایش، سیال است به ما می¬آموزد چگونه با اثر خودمان و بیانی که هنرمندانه در آن می¬دمیم، پیوندی ریشه¬ای با مردم و آرمان¬هایشان برقرار سازیم و از آقای کلانتری بابت این آغاز آشنایی با دکتر براهنی سپاسگزارم.
متن زیر با مدد کلمه برداری از اثر استاد براهنی نوشته شده است.
بگذار بگویمت
بگذار بگویمت گمان میکردم عشاق همیشه اسیر چهره هایی میشوند که آئینه ها را نورانی کرده است و عشق رویایی است که من فقط در شعر خواهم خواندش.
بگذار بگویمت، آن بهار که عاشقی¬ات را به گوش دلم رساندی مبارک ترین بهار عمرم ماند.
بگذار بگویمت، گمان میکردم آن چتری از کهکشان شعله ور که تو بنام قلبت برای من کشیدی، خیال است.
بگذار بگویمت که از آن بهار تا این پاییز و روزهای منتهی به امروز، با هر بار نگریستن در پنجره¬ای که به بیرون راه داشت، در تمام موجودات، هوا، آب و پرنده و آسمان و گیاه، تو را میدیدم، اما نگفتمت.
بگذار بگویمت، که این لحظه¬هایی که تو مرا معشوقت نامیدی، در تمام علت¬ها و معلول¬ها، در تمام بی¬علتی¬ها و بی¬زمانی¬ها و ¬بی¬مکانی¬ها، ¬در خفاها و در آشکارها، لبریز از حس دچار شدن به تو میشدم، اما نگفتمت.
بگذار بگویمت در این ماهها که من را محبوب خود خواندی و خواستی تا زیباترین و عمیق ¬ترین صورت عشق را به پایم بریزی و خواستی با تو بمانم و از شیفتگی¬ات به من گفتی، شیدایت شدم اما نگفتمت.
بگذار بگویمت آن دم که خواندی¬ام که با تو خانه¬ای با خلوتی موزون و عاشقانه در پشت دیوارهای سنگی و آهنی بنا سازیم، خود را معشوقی نادره میخواندم، اما نگفتمت.
بگذار بگویمت، اکنون که تو را به حکم عقلم و نه با دستپاچگی کودکی نا بالغ جواب کردم، به خاک و خاکستر نشسته¬ام.
بگذار بگویمت که عقل من گفت شاید مادرم راست میگوید و من و تو به زمان و مکان¬های گوناگون تعلق داریم.
عقل من میگفت شاید پدرم راست میگوید و این تفاوت طبقات زندگی، شیرینی عاشقی را به کاممان تلخ خواهد کرد.
عقل من میگفت که فرصت بسیار است و عاشق دلخسته، نایاب نخواهد بود.
عقل من میگفت که شعر عاشقانه منطق ندارد و شاید بیک دمیدنی، عشق به سرت زده است.
عقل من میگفت که عاشقی کری و کوری دارد و عشق، جز سوختن و ساختن نیست.
عقل من میگفت زندگی باری نیست و دیوار حال شاید با پنجره عاشقی به فردا برسد اما حتما درِ عقل راه بهتری است.
عقل من میگفت زمان هنوز برای بالاینده شدن زیاد است و نباید در همین ابتدای راه به یک اشاره دل ببازی.
عقل من میگفت این نگاههایی که تو به دیده تجلیل از موی تا ناخن پای مرا درمی¬نوردی، از همان رمانتیک بازیهای جلف بازاری نابالغان است.
عقل من میگفت جوان، که جوانی فردا پشت سر میگذارد، عشق از قلبش رخت بر می¬بندد.
عقل من میگفت این پچپچه¬های مرموز که در خلوتمان می¬گویی پشیزی نمی¬ارزد.
عقل من میگفت با دل بستن، ریزش برگسان پاییزی آینده¬ات را قلم نزن.
عقل من میگفت این ماههای طولانی فکر، زیرجلکی قلب تو را به تسخیر خواهد کشید.
این همه را عقل من می¬گفت و قلب من خاموش ماند.
پس چرا حالا در این لحظه که به تفقد عقلم، بر قلبم خط کشیدم و باید آزادانه در هر چارسوق، رها شدنم را علنی اعلام کنم، می گریم.
پس چرا حالا که باید در حریم سیال مغزم، امن و امان از فکر تو باشم، می¬گریم.
پس چرا بعد از این همه که عقل مرا پند داد و در گوشم خواند و قفل به قلبم زد، باز می¬گریم.
پس چرا حالا که تو را و عشقت را و حرفت را و باورت را از قلبم بیرون کشیدم باز، می¬گریم.
پس چرا اکنون که من باید رها شوم، در بند توام و قلبم نافرمانی عقل می¬کند.
پس چرا شعر عاشقانه تو در گوش من زمزمه¬اش خاموش نمی¬شود و چرا سیل اشک رهایم نمی¬کند.
بگذار بگویمت که این روزهای منتهی به امروز، روزهای دربند شدنم بود، به تو و عقل من نمی¬خواست بفهمم و باور کنم. اما این اشک که به پایان نمی¬رسد فریادی است از سوی قلبم، در دخمه حسرت دیدارت.
و من اجر شعر عاشقانه تو را در زندگی¬ام با گذر از جاده¬ای تهی از حضورت خواهم داد و چه نیک گفتند: ردپای معشوق از روی جاده¬ها پاک نشود و من در حسرتی نا تمام ماندم و باز نگفتمت.
بگذار بگویمت من اکنون جاده¬ای سردم با ردپای تو که کوه عشق تو همیشه با من خواهد ماند.
بگذار فقط بگویمت خداحافظ.
تمرین 8 بخش اول
شعر گرگها
در گذشته زیاد شعر می¬خواندم، و حتی آنقدر برخی از شعرهای فریدون مشیری یا فروغ را خواندم که حفظشان شده بودم، اما هر چه جلوتر آمدم کمتر شعر خواندم و بیشتر سراغ نثر رفتم. ارتباطم با شعرهای کهن چندان خوب نبود و شعر را با شعر نو شناختم. و همین امسال تصمیم گرفتم سراغ شعرهای کهن بروم و اینبار زبان آن شعرها برایم قابل فهم¬تر بود اما در کل مدتها بود شعر نو نخوانده بودم و ارتباط حسی¬ام را با شعر از دست داده بودم.
بجز زیبایی شعر اما از کتابهای شعر از این جهت نیز خوشم می¬آمد که می¬شد از هر جایی بازش کرد و خواند اما نثر اینگونه نبود، و شعر همیشه گره می¬خورد به حال و هوای حسی آدم در حالیکه در مورد نثر اینگونه است که حال و هوای آدم گره می¬خورد به ماجرای داستان.
شعر گرگها کوتاه بود و تصویرسازی مختصری در آن صورت گرفته بود. شاعر تنهاییش¬اش را به تصویر می¬کشد. در واقع شاعر گرگ را نمادی از تنهایی معرفی می¬کند که می¬تواند در بیابان در قلمرو خویش باشد درحالیکه او (شاعر) فرصت بودن در چنین جایی در سکوت و آزادی خودش را ندارد. با نگاهی تازه شجاعت گرگها در مواجهه¬شان با آتش و برف برای حفظ پاکی قلمروشان بیان می¬کند.
خیلی با شعرهای این شاعر ارتباط نگرفتم و با تصویرها و فضاهای بیان شده در شعرها دنیای حسی را در ذهنم تصویر نمی¬کرد و حس پشت شعر را در کلمات لمس نمی¬کردم.
تمرین 8 بخش دوم
تمام کتابهای شعر فروغ فرخزاد
گزیدهای از فریدون مشیری
رباعیات خیام
8 کتاب سپهری
دیوان پروین اعتصامی
حماسه ها و ماسه ها، شکست سکوت، برادرم ویگن از کارو
چند دفتر شعر از حسین پناهی
شاهنامه فردوسی
تمرین ماه دو/درس چهار:
1. راه سراب مقصودیست که با هر قدم طولانی تر می شود.
2. نگاه من مداد نتراشیده ایست که خارج از خانه رنگش می تراود.
3. آسمان قبر پرندگان است.
4. اراده یک اجبار روانیست به سوی بی اختیاری.
6. اهمیت دادن واکسنیست از ته مانده های حماقت های قبلی برای تولید یک جنگ روانی.
7. فرهنگ قانون جنگلیست علنی به نفع درنده ترین گونه های بشری.
8. من هم اغراق دیگری از طبیعت هستم.
9. آسمان فقط به وقت باران راست می گوید.
10. واقعیت فقط کیفیتی دیگر از یک دروغ قدیمیست.
11.آزادی را فقط بردگان می شناسند.
12. مدرسه جنگلیست که بیگانگی با طبیعت را به گونه های بشری تحمیل می کند.
تمرین دهم.
قسمت ۱.
نویسنده باید بتواند مطالب عمیق و پیچیده را به زبان ساده برای خواننده بازگو کند.
در کنار زیاد خواندن اهل تجربه و مشاهده و تخیل گرایی باشد. بتواند انسان شناس خوبی باشد.
انتزاعی ننویسد بلکه واقعیت فرد یا اشیاء را بیان کند. از زیاده گویی در داستان پرهیز کند و خواننده را خسته نکند.
داستانش جنبه خلاقیت و سرگرمی داشته و تکراری نباشد. نباید به بهانه هنرمندانه نوشتن ، مبهم گویی و توهم داشته باشد و در نوشته هایش، منابع را هم معرفی کند.
قسمت دو.
– تا می توانی بنویس / ناتالی گلدیرگ.
– بنویس تا اتفاق بیافتد / هنریت کلاوسر.
تمرین 7 بخش اول
مونولوگ اکبر شیراز
اولین نکته جالب برایم این بود که نویسنده توانسته بود این همه صفحه با این لحن و طرز بیان لوتی¬وار، خاطرات اکبر شیراز را بیان کند درحالیکه من فقط چند جمله محدود در فیلمهای ایرانی از این نوع دیالوگ شنیده بودم که عموما خیلی هم کلیشه¬ای بودند، ولی این فصل رمان نشان می¬داد نویسنده چقدر به این نوع گفتار و بیان توجه داشته است و چقدر درباره آن آموخته و با آن آشنا شده –و یا آشنا بوده- که توانسته این حجم مطلب را بنویسید.
هیچوقت این زبان گفتار را دوست نداشتم، این آدمها با این مدل حرف زدن اگرچه واقعیتی از جامعه¬مان بوده¬اند اما همیشه چیزی در من آنها را انکار می¬کرد و از آنها از نوع رفتار، آداب و برخوردشان بدم می¬آمد. اما در این داستان و در این فصل کتاب دیدم که گاهی چقدر نیاز است تا آدمها را از نزدیک دید و قصه¬ی زندگیشان را شنید. این قصه از زبان هر کس دیگر که نقل می¬شد نمی¬توانست عمق حس و حال اکبر شیراز را برساند فقط همین زبان و همین نفر می¬توانست قصه را اینچنین روایت کند و نویسنده با چیره¬دستی از زبان این شخصیت قصه¬اش را می¬گوید.
بدون هیچ توصیف از ظاهر شخصیت (اکبر شیراز) یا محیط، با همان دیالوگها هم شخصیت و هم محیط قابل لمس است و در ذهنم تصویرسازی صورت می¬گرفت: عقاید و باورهای اکبرشیراز، رفتار و برخوردش، نوع تفکرش، چگونگی مواجهه¬اش با زندگی، غیرت و چیزهای مهم زندگی¬اش؛ باعث می¬شد از لحاظ روانی به شخصت نزدیک شوم و حال و هوایش را بفهمم. اکبر شیراز می¬توانست شبیه تصویری در ذهنم باشد در عین اینکه هنوز خودش بود.
بخش جالب دیگر در این تجربه این بود که فصلی از کتاب را بدون اینکه قبل یا بعدش را خوانده باشم، بخوانم و درباره-اش حرف بزنم. بی¬آنکه بدانم این شخصیت کیست و در داستان چه نقشی دارد که یک فصل تمام درحالیکه عرق می-خورد و برای کسی درد دلش را می¬گوید. تنها کسی که تصویری از آن در ذهنم شکل نگرفت همان کسی بود که اکبر شیراز با آن درد دل می¬کرد، کسی فقط لیوان را برای اکبر پر می¬کرد و انگار این شخصیت همین یک نقش را داشت و نه چیزی بیشتر. و شاید چنین شخصیتی وجود نداشته است و تنها واگویه¬ای در ذهن اکبر شیراز بوده است.
سعی کردم با خودم چند جمله مثل اکبرشیراز حرف بزنم، خنده¬ام گرفت، و تازه فهمیدم نویسنده، شخصیتی مثل اکبر شیراز را زندگی کرده است، خودش اکبر شیراز شده است و آنوقت آن را نوشته است. شخصت به گونه¬ای توسط نویسنده درونی شده است که بین شخصیت و نویسنده فاصله¬ای نیست، هر دو یکی هستند و نویسنده از اینکه مثل اکبر شیراز حرف بزند خنده¬اش نمی¬گیرد.
رمان –وبطور کلی هنر- می¬تواند چه بار تاریخی سنگینی داشته باشد، من هیچوقت یک لوتی در زندگی¬ام ندیدم و اگر در این کتاب یا فیلمها چیزی از آنها تصویر نمی¬شد هرگز نمی¬دانستم چنین افرادی با چنین شخصیتها و منشهایی در تاریخ معاصر من زیسته¬اند.
تمرین 7 بخش دوم:
جورج اورول: رمان 1984- قلعه حیوانات-دختر کشیش
عباس معروفی: سمفونی مردگان- سال بلوا
آنتونی دوئر تمام نورهایی که نمی¬توانیم ببینیم
سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
یک مرد اوریانا فالاچی
چراغها را من خاموش می¬کنم زویا پیرزاد
محمود دولت آبادی کلیدر- جای خالی سلوچ
تمرین 2
مقایسه چهارترجمه زنی با سگی ملوس از چخوف
تاثیر حسی بیشتر این داستان در من را ترجمه آقای استپانیان داشتند .
به نظرم توصیفات خوبی از وضعیت محیط وتوصیفات حسی را با کلماتی تاثیر گذار که واقعیت داستان را عیان میکند.
یک زن ومرد که بطور اتفاقی با هم اشنا میشوند و مدت کوتاهی را باهم سرگرم میشوند . هردو اسیر زندگی کسالت باری هستند واین جا نقطه عطف زندگی هر دو نفر میشود به عشق دچار میشوند.
مرد هوسبازی که همیشه برای فرار از زندگی واقعیش به خوشگذرانی با زنان می پرداخت .
اغلب، زنان بوالهوس را دست می انداخت و پس از کامجویی آنها را رها میکرد. با تمسخر و استهزا به آنها نگاه میکرد.
حالا اسیر عشق زنی شده بود که درنهایت کم تجربه گی وسادگی دل به او سپرده بود . او زنی ساده وکنجگاو بود در زندگی به دنبال ماجرا جویی ، شور و عشق بود . حقیقت زندگی رادر جایی بیرون از زندگی یک نواختش بامردی کسل کننده می جست.این عشق در کمال و نهایت به ملال و افسردگی هر دو عاشق از اینکه باید بطور پنهانی زندگی عاشقانه داشته باشند ، منجر شده بود و بدنبال جستن راهی برای رهایی از این اندوه و دوری از یکدیگر بودند . سرانجام داستان را نویسنده بعهده خواننده گذاشته است .
بیان جملاتی فلسفی به شکل زیبا در خلال داستان، انسان را به تفکر عمیق راجع به عجز وبی مقداری بشر درمقابل سرنوشت و طبیعت ، جهان وکل هستی وا میداشت واین برای من جذاب بود .
البته دو ترجمه دیگر از آقای آتش براب ورحیمی هم جالب بود وقابل تامل.
اما ترجمه خانم دانشور به نظرم سطحی تر بود اگر ترجمه اقای استپانیان را نخوانده بودم ، به نظرم داستان یخ کرده وبدون شور وهیجان از نویسنده ای خیلی معمولی نوشته شده ،که از سر بی حوصلگی داستانی سرهم کرده مثل تکالیف ما درصد داستان (البته این کمی اغراق بود). ولی اگر بخواهم درجه بندی کنم به نظرم همان ترتیبی که خود استاد در تقدم وتاخر اینها در نظر گرفته بودند ، درجه بندی کاملی است .
من درطول مطالعه جملاتی را که به نظرم جالبتر بود یادداشت برداری کردم و بعداز خواندن ، داستانها را با هم مقایسه کردم و به نظرم آقای آتش برآب نیز در توصیف از کلمات بسیار خوبی استفاده کرده بودند . یعنی در کلیت داستان همان حس واقعی که نویسنده میخواست را منتقل کرده بودند.
سروژاستپانیان “هیاهوی خفه و یکنواخت دریا که از زیر پایشان به گوش میرسید ازخوابی ابدی و آرامشی که درانتظار همگان است حکایت داشت . دریا همیشه همینطور هیاهو میکرده که حالامیکند و شاید همین ابدیت و بی اعتنایی مطلق به مرگ وزندگی هریک ازماست که رستگاری ابدی مان و حرکت بی وقفه زندگی وتکامل همیشگی آن را تضمین میکند. ”
حمیدرضا آتش برآب “هیاهوی خفه دریا از پایین دست به گوش میرسید. آنها از آرامش و خواب ابدی که در انتظار همه ماست حرف میزدند چنان همهمه یکنواختی بود، انگار همیشه دریا همین طور زمزمه میکرده.
وقتی که ماهم نباشیم همین طور زمزمه و همهمه ابدی و بی اعتنا خواهد بود . دراین تداوم همیشگی بی اعتنایی محض به زندگی مانهفته است وشاید همین بی اعتنایی ضامن رستگاری ابدی وجوشش بی وقفه مداوم روی کره خاکی وتکامل است.”
امیر رضا رحیمی ” صدای غرش خفه و یکنواخت دریا از پایین از آرامش و از خواب جاودانه که در انتظار همه ماست سخن می گفت. همچنان می غرد و فردا نیز بی اعتنا خفه خواهد غرید. زمانی که دیگر نخواهیم بود ودراین ثبات وبی اعتنایی کامل به زندگی ومرگ هر یک از ما شاید نشانه ای نهفته است. نشانه ای برای رستگاری جاودانه مان و حرکت بی وقفه زندگی برزمین وتکاملی بی پایان. ” سیمین دانشور ” آهنگ مبهم و یکنواخت دریا که از پایین به گوش میرسید ، سخن از آرامش وخواب جاودانی که در انتظار ماست میگفت . همین دریا همیشه میغریده است . آنگاه که نشانی از ما نخواهد ماند ، همچنان بی قید و احمقانه خواهد غرید و حیات با همه بی اعتنایی هایش ادامه خواهد یافت .
درس هفتم خواندن مونولوگ اکبر شیراز
خیلی نتوانستم با متن ارتباط بگیرم. خیلی محاوره ای نوشته شده بود، گاها بعضی از قسمت ها و واژه ها نیاز به چند بار خواندن داشت که متوجه بشی چه داری می خوانی.
از طولانی بودن مونولوگ و سبکی که در این درس به آن پرداخته شده بود که بسیار جدید بود برایم، بیشتر از پیش متوجه شدم که برای نویسنده شدن راه طولانی رو در پیش دارم و چه ها که نمی دانم و باید یادبگیرم.
بخش دوم تمرین:
خیلی اهل رمان خواندن نیستم ولی با توجه به نکته ای که امروز در ابتدای درس گفته شده بود در این زمینه سعی می کنم جدی تر باشم و بخوانم. احساس می کنم هنوز تفاوت داستان بلند و رمان را نمی دانم، در تمرین قبلی گفتم چشمهایش یک داستان بلند بود، نمی دانم رمان بود یا داستان بلند.
متاسفانه دسترسی به کتاب هایم ندارم.البته فکر نمی کنم رمان زیادی در لابه لای آنها باشد. آنچه به خاطرم هست رمان بادبادک باز هست که خواندم و بسیار برایم دلنشین بود.
ماه دوم /درس ۲/تمرین
چهار ترجمه از یک داستان چخوف
با تمام تر جمه ها توانستم ار تباط برقرار کنم. و اگر هر کدام به تنهایی هم در دسترسم بود همین اتفاق می افتاد.یعنی ترجمه اشان
باعث میشد جذب بشوم و تا پایان داستان همراهشان باشم.
من ترجمه حمیددرضا آتش بر آب را خیلی پسندیدم. اول به این دلیل که به زبان روسی و جایگاه مترجم، ایشان را متعهد دیدم. مثلا در اسامی اشخاص و مکانها اِعراب گذاشته بودند و همین باعث تلفظ درست اسمها می شود.
نکته دیگر اینکه ممکن است کهسه مترجمدیگر مستقیماًاز زبان روسی برگردان فارسی را انجام نداده باشند. در نتیجه اسامی
را به شکل اصلی نداشتند. در بعضی جملات برجسته کتاب، تر جمه خانم دانشور روان تر است. اما زبان نوشتن داستانشان بسیار کوچه وبازاری است و اگر اسامی را تغییر بدهیم . کاملا میشود، آن را یک داستان
از نویسنده فارسی زبان دانست. در ترجمه خانم دانشور بسیار از ضرب المثل استفاده شده است. با توجه به اینکه در ترجمه متونادبی لازم است که مترجمبرا ی ضرب المثلها حتما معادل آن، در زبان خودش را جایگزین کند. اگر در اصل داستان این تعداد
ضرب المثل و کنایه بوده باشد. ترجمه ایشان از دیگر مترجمان قوی تر است.
اما اگر ایشان به سلیقه خود افزوده باشند.
داستان دیگری است.
اینکه در چهار ترجمه ما توافقی بر سن وسال
همسر گوراف نمی بینیم. با اینکه به اصل داستان لطمه ای نمی زند. اما دلیلی نمیشود که مترجم به دلخواه عمل کند .
در ترجمه اول سن او دوبرابر گوراف و در ترجمه دوم پنجاه وچندساله در ترجمه خانم دانشور هم سن و در ترجمه سروژ استپانیال شصت ساله .(نمی دانم کهیکمترجم آیا اجازه برداشت شخصی دارد یا نه؟)
یا در مورد دیدگاه گوراف به زن
۱_نژاد پست تر
۲_ فرومایه
۳- جنس پست تر
۴-پست ترین طایفه
درست هست کهمفهوم را هر چهار مترجممی رسانند. اماحس چندش از این دیدگاه در ترجمه امیر رحیمی و استپا نیان به نطر من بیشتر است. اما اینکه کدام معنی به کلمه در متن اصلی نزدیکتر هست به نظرممهم هست.
این اختلاف ترجمه ها لطمه ای به اصل داستان نزده است.
جملات زیبایی در همین داستان کوتاه هست به ترتیب ترجمه که به ترتیب ترجمه دوتا از آنها را می نویسم.
۱_گوروف می اندیشید که در حقیقت اگر درست فکر کنیم . همه چیز در این دنیا زیباست. همه چیز ، جز آنچه انسانها، زمانی که اهداف عالی و شایستگی انسانی شان را
فراموش می کنند، می اندیشند وانجام میدهند.
۲_ واقعا اگر دقیق شویم ،همه چیز این عالم
زیباست، به جز آن افکار و اعمالی که در زمان غفلت از هدف والای حیات وشایستگی های انسانی مان ، از خود ما سر می زند.
۳_اگر آدم با نظر باریک بین به جهانبنگرد، چه قدر زندگی وجهان را زیبا ومتنوع خواهد یافت، افسوس کهموانعی پیش می آید که ما هدف عالی زندگی و عظمت جلال بشریت و انسانیت را از یاد می بریم و به انحطا ط می گراییم.
۴ _همه چیز دنیا عالی و زیباست. جز آن دسته از اندیشه ها و اعمالمان که در لحظه های غفلت از والاترین هدف های هستی وشایستگی های انسانی مان به ذهن مان خطور می کند. و مرتکبشان می شویم.
۱_فرض او بر این بود که زندگی خصوصی
پنهان است. شاید تا اندازه ای به همین
دلیل است که آدم با فرهنگ، آن چنان عصبی کوشش می کند که احترام اسرار زندگی خصوصی حفظ شود.
۲_ هر وجود دارای شخصیتی، رازهایی دارد و شاید برای همین باشد که انسان متمدن این قدر جوش وجلای حفظ حریمخصوصی را می زند.
۳-ارزش حقیقی و شخصیت واقعی هر کس جزء اسرار است و آشکار نمی شود و شاید تا حدی به همین جهت است کهمردمان متمدن با هیجان وشور خاصی ادعا می کنند که بلید راز اشخاص را محترم شمرد و آن را بروز نداد.
۴_همیشه بر این پنددر بود که واقعی ترین
و جالب ترین جزء زندگی هر کس در تاریکی شب و پس پرده می گذرد.شاید تا حدودی
به همین سبب است که آدمهای متمدن سخت می کوشند اسرار خصوصی مردم در تجاوز و بی احترامی قرار نگیرد.
.
تمرین پنجم_ ماه دوم
در روایت اول سه شنبه خیس، به نظرم داستان نامفهوم بود، گاهی چند سطر یا پاراگراف به عقب برمی گشتم با این سوال که من کتاب را با سرعت و بدون تمرکز خواندم یا واقعا داستان برای من گویا نیست، در روایت اول هم از جملات و استعاره های زیبا استفاده شده بود اما آن ها پوچ وعاری از مفهوم واقعی داستان بودند. مثل تمام داستان های بیژن نجدی یک پرده بود اما اگر هم پرده را کنار می زدی فقط ملیحه ی جوان را می دیدی که برای یافتن و دیدن کسی و یا رسیدن به حقیقتی می دود.
در روایت اول نتوانستم که با ملیحه همزاد پنداری کنم انگار که فقط از دور از پشت شیشه ای که بخار چسبنده اش را با دست کنار زده بودم ملیحه را نگاه می کردم که ببینم بالاخره چی میشه با چتر یا بدون چتر به خانه می رسد، اما در روایت دوم کنار ملیحه راه می رفتم و می دویدم و در پایان غمش روی شانه هام سنگینی کرد و اشک هاش گلویم را فشرد.
فقط در روایت دوم با دیالوگ ها نمی توانستم ارتباط برقرار کنم و چقدر دلم می خواست که می توانستم بعضی از آنها را پاک کنم.
فهرست کتاب
نه داستان
داستان عزیز
یادداشت های کومه
یوزپلنگانی که با من دویده اند
هزاران داستان کودک
تمرین دوم
کدام یک از ترجمه ها احساس شما را بیشتر برانگیخت ؟
ترجمه ی رضا امیر رحیمی ، توصیف های زیبایی که باعث شد وقتی متن را میخواندم ، میتوانستم تصور کنم تمام صحنه ها
کدام یک از ترجمه ها را ساده تر و زیباتر میدانید و به چه دلیل ؟
ترجمه ی رضا امیر رحیمی، زیرا بدون پرگویی توانسته بود فضا رابرای ما قابل تجسم کند، متن ساده و روانی که باعث میشد مشتاق خواندن باشم و بدون پرگویی هیجانم را برمی انگیخت و مرا به دنبال خود می کشاند.
نظر شما در باره ی داستان ؟
برشی کوتاه از روزمره گیهای زندگی که بسیار خوب نوشته شده بود بگونه ای که آدم احساس میکند آنچه میخواند واقعیتی از زندگی خودش یا دیگرانی که میشناسد است . همراه با نویسنده قدم زدم، لذت بردم، عطر گلها را استشمام کردم، دلبستم و دل کندم، شبنم روی گلها و رنگ بنفش آب را دیدم،بیقرار شدم و به تک تک لوازم اتاق شک کردم مبادا خاطره ای درآنها پنهان شده باشد و در آخر به فکر فرو رفتم ، انگار هنوز سرم را میان دو دستم گرفته ام.
جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمه ها
رضا امیر رحیمی، در غرفه ورنیه نشسته بود در امتداد ساحل چشمش به خانمی جوان افتاد، نه چندان بلند قامت، مو طلایی و کلاه بره بر سر، سگ کوچک سفیدی به دنبالش میدوید.
حمیدرضا آتش برآب، یک روز در آلاچیق ورنه نشسته بود که دید خانم جوان میانه بالا وبلوندی با کلاه بره در خیابان ساحلی قدم میزند و سگ اسپیتز سفیدی هم دنبالش میدود.
سیمین دانشور، همین طور که در آلاچیق (ورن) نشسته بود، زن جوان بوری را که قد نسبتا بلندی داشت و کلاه لبه پهنی هم به سر گذاشته بود، دید. این خانم از اسکله رد شد و یک سگ کوچولوی سفید هم دنبالش دوید.
سروژ استپانیان، همین طور که در آلاچیق ورن نشسته بود زن جوان مو بوری را دید که قد متوسطی داشت و کلاه بره بر سر نهاده بود و طول خیابان ساحلی را قدم زنان می پیمود، سگ کوچولو هم از پی زن می دوید.
رضا امیر رحیمی، درباره این حرف زدند که دریا ، چه روشنایی عجیبی دارد، آب، رنگ بنفش ملایم و گرمی داشت، و پرتوهای طلایی ماه به آن می تابید.
حمید رضا آتش برآب، از این حرف می زدند که دریا با چه نور غریبی روشن شده، رنگ آب به آبی گرم و ملایمی می زند و مهتاب، نوار زرینی روی آن انداخته است.
سیمین دانشور، ضمن گردش، از دریای روشن و درخشان صحبت کردند. از آب نیلگون گرم و نرم، که با شعاع نقره ای ماه روشن شده بود.
سروژ استپانیان، قدم میزدند و از هر دری سخن می گفتند – از درخشش شگفت انگیز دریا، از رنگ بنفش و ملایم و گرم آب دریا، از شعاع زرین مهتاب که بر سطح آب کشیده شده بود.
رضا امیر رحیمی، موجی از عطر و نم گل ها پیرامونش را گرفت
حمیدرضا آتش برآب، عطر و نمناکی گلها او را گرفت
سیمین دانشور، از بوی عطر و رطوبت گلها سرمست شد
سروژ استپانیان، بوی گل های زن در بینی گورف پیچید
رضا امیر رحیمی، گویی میخواهد نقش چهره اش را برای همیشه در خاطر نگاه دارد.
حمیدرضا آتش بر آب، چشم به او دوخته بود تا خطوط چهره اش را هرچه بهتر به ذهن بسپارد.
سیمین دانشور، چنان به او نگاه می کرد انگار می خواهد تمام خطوط قیافه اش را به خاطر بسپارد.
سروژ استپانیان، به او خیره شده بود تا مگر تمام خطوط چهرهء گورف را هرچه بیشتر به ذهن بسپارد.
رضا امیر رحیمی، زندگی حقیقی و جالب هر کس در پشت پرده ای، چون پردهء تاریک شب می گذرد.
حمیدرضا آتش برآب، هر آدمی حتما رازهایی برای کتمان دارد، مثل خود او که زیر پوشش تاریکی شب زندگی واقعی و پرشورش را می گذراند.
سیمین دانشور، دیگران هم حتما زندگی حقیقی و واقعی شان در زیر پرده رازها می گذرد. گویی که در پردهء شب تار می گذرد.
سروژ استپانیان، دیده ها را باور نمی کرد و همیشه بر این پندار بود که واقعی ترین و جالب ترین جزء زندگی هر کسی، در تاریکی شب و در پس پرده می گذرد.
رضا امیر رحیمی، بیقرار بود برای زندگی غمناکش می گریست.
حمیدرضا آتش برآب، از اینکه فهمیده بود زندگیشان چه غم انگیز درهم پیچیده است، گریه می کرد.
سسیمین دانشور، با اندوه و نومیدی می گریست و این حقیقت تلخ را در نظر می آورد که زندگی آن ها این گونه حزن انگیز و تباه شده است.
سروژ استپانیان، از شدت هیجان و از درک این حقیقت تلخ که زندگی غم انگیزی نصیب شان شده است اشک می ریخت.
تمرین پانزدهم:
شما چه پیشنهادهایی برای مطالعۀ موثر دارید. ایدههای خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.
یادداشت برداری بسیار مفید است. باعث میشه مطالب بهتر جا بیافته و بعدا هم مورد استفاده قرار میگیره.
بهترین کتابی را که تاکنون خواندهاید به ما معرفی کنید. مزرعه حیوانات/جامعه شناسی خودمانی/مرگ یزدگرد/
تمرین چهاردهم:
از تجربۀ خودتان در خواندن کتابهای غیرداستانی بگویید؟ از چه کتابی چیزهای مفید بسیاری آموختهاید؟ من کتابهای غیر داستانی ام همه علمی هستند در زمینه کامپیوتر و الکترونیک. به کتابهای روانشناسی بسیار علاقه دارم.
نگاهی به کتابهایتان بیندازید و فهرست کاملی از کتابهای غیرداستانیتان بنویسید. چهار اثر دبی فورد/ قورباغه ات را قورت بده/ چنچ یور برین چنج یورلایف/ اوریجینال/جوجه اردک زشت درون/روانشناسی تنبلی/روانشناسی افسردگی
تمرین سیزدهم
دوست دارید زندگینامۀ خودتان را بنویسید؟ فکر میکنید دلیل اصلی جذابیت زندگینامۀ شما چه چیزی میتواند باشد؟ بله. زندگی من پر از فراز و فروده. بسیار شبیه به فیلم های سینمایی اکشین و درام
نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از زندگینامههایی که دارید، بنویسید. زندگی نامه ندارم. اما کتاب اتاق آبی و هنوز در سفرم در مورد سهراب سپهری شاید جزو زندگی نامه باشند
تمرین دوازدهم
از نوشتۀ کورت ونهگات چه چیزی آموختید؟ من نحوه استفاده از نمودار (علم) برای بیان سرعت / چگونگی اتفاقات داستان های مختلف را خیلی دوست داشتم. وارد کردن نمودارهای ریاضی برای باز کردن بحثی کاملا جدی با زبان طنز. خیلی خلاقانه بود.
رابطۀ شما با طنز چطور است؟ من طنز رو دوست دارم. وقتی که خجالت نکشم، در کل اهل شوخی و طنزم. برای داستان بسیار طنز رو مناسب میدونم. مخصوصا اگه قراره یک نقد سیاسی یا اجتماعی نویسنده انجام بده به نظرم شیوه مفیدی است.
نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهای طنزی که دارید، بنویسید. آب نبات هل دار/ کاکا کرمکی پسری که پدرش درآمد
تمرین یازدهم:
من صحنه ای را دوست داشتم کا مارتین پولدار و معروف از پنجره گذشته خود را دید، درحالیکه فقیر بود و یک کتاب در دست داشت و خوشحال رویای نویسنده شدن را در سر داشت.
لیست نمایشنامه ها: گاو/طومار شیخ شرزین/خورده جنایات زن و شوهری/بیگانه
تمرین نهم
این جستار،به نظرم کلی پاراگراف بیربط آمد با موضوع واحد پرنده. تا انتها خواندم فقط چون باید به عنوان کار کلاسی میخواندم اما متن مرا با خود نمیبرد. مدام منتظر بودم این پراکندهگوییهایک جا تمام شود و نویسنده مقصود خودش را از این حجم از پراکنده گویی به ما بگوید./ با توجه به اینکه این متن حتما یک متن قوی بوده که به عنوان نمونه کار انتخاب شده ممکن است علت این برداشت من از مطلب ندیدن بیشتر فیلمها و نخواندن بیشتر داستانهایی باشد که نویسنده در متن به آنها رجوع کرده. ممکن است علت، خستگی بیاندازه من در زمان خواندن این متن باشد.
ماه دوم تمرین هشتم قسمت اول
شعر گل خطمی را خواندم. احساس میکردم مشغول خواندن یک روایت ساده از یک روزمرگی ساده هستم و در انتها انسانی را میبینم که در همین روزمرگی ساده بزرگترین درد و دلمشغولیاش را به خاطر میآورد و خودش را با رنج طبیعت همسو میبیند.
تمرین اول_ قسمت دوم
نثر دکتر براهنی، نثری که می توان ساعت ها درگیر خواندن آن بود و گذر زمان را حس نکرد. نثری که پر از تشبیهات ملموس و باور پذیر، جان بخشی ها، ترکیبات جدیدی از کلمات مثل دستپاچگی کودکان نوبالغ یا گریه پیران طفل مانده و مثال هایی متفاوت بود که با خواندن هر یک جرقه یک ایده جدید در ذهن آدم شکل می گرفت. اینکه علنی اعلام کردن یک معشوق زیبا و نادره را وظیفه یک شاعر دانسته بود یا اینکه اگر واژه ها با معشوق تنها بمانند عاشق او می شوند و حتی حسادت عاشق به واژه ها همه و همه گوشه ای از این متن زیبا و خلاق بود. راستش بعد از خواندن آن متن نیم نگاهی به نوشته های خودم انداختم و حس کردم حالا حالا ها باید وقت گذاشت برای اینکه بتوان واژه ها را عاشق کرد و بتوان از این چند سانتی متر مکعب داخل جمجمه، جمله های خلاقانه و کلمات جدید استخراج کرد و بتوان یک کلام ساده را طوری نوشت که خواننده مجذوب آن شود، از خواب شبش بزند، لیوان چای کنار دستش یخ کند و فقط و فقط درگیر خواندن آن متن شود.
درس هشتم
اشعار محمود کیانوش برای نخستین بار خواندم و انچیزی که در همان ابتدا ذهن من را به خود مشغول داشت ، توجه کامل شاعر به طبیعت است که توانسته با استفاده از زیبایی های طبیعت ، ارتباط بین طبیعت و انسان را در اشعارش ایجاد کند. شعر نقش خیال که در ان از رنگین کمان صحبت می کند ، شعر باران ، گل خطمی ، شعر از بالا که در مورد ابر صحبت می شود و .. در تمامی این اشعار طبیعت نقش برجسته و ویژه ای دارد. طبیعتی که به خوبی و با زبانی ساده از تفکرات و اندیشه های محمود کیانوش سرچشمه گرفته است و در زبان شعر جاری شده اند.
رباعیات خیام
گلستان سعدی
بوستان سعدی
دیوان پروین اعتصامی
دیوان حافظ
پزناله ( مجموعه طنز راشد انصاری)
درس هفتم
مهمترین چیزی که در مونولوگ اکبر شیراز قابل توجه هست نوشتن داستان از زبان یک لات می باشد که این نوع نوشتن نیازمند اشرافیت کامل به زبان ، لحن ، رفتار و شخصیت یک لات است . بزرگترین درس و تجربه از این مونولوگ این است که اگر می خواهیم نویسنده شویم باید انقدر به شخصیت های داستانی مان نزدیک باشیم که انگار خودمان همان شخصیت هستیم. یعنی اگر می خواهیم نویسنده شویم باید لات عرق خور ، باید دزد بی سر و پا ، باید مدیرکل ، بچه کار و … باشیم تا بتوانیم به خوبی بنویسیم. همان کاری که بازیگران سینما می کنند که در هر فیلم و سریال در نقش های مختلفی بازی می کنند . در یک سریال سردسته باند قاچاق هست و در سریالی دیگر مامور مبارزه با مواد مخدر. باید نویسنده هم انقدر هنرمند باشد که در همه نقش ها بتواند خودش را بازی دهد و قلمش را به سمت ان نقش سوق دهد.
نکته دیگری که قابل توجه بود نشان دادن تصویری از وضعیت جامعه ایران در حدود 50 سال پیش که با ذکر جزییات به خوبی خواننده می تواند تصویرسازی ذهنی خوبی از داستان داشته باشد. شاید برای ما که ان دوران را ندیده ایم به خوبی می توانیم با خواندن این داستان فضای جامعه را برای خود مجسم کنیم و از فاصله های طبقاتی آن زمان آگاه شد که متاسفانه هنوز هم همین موضوعات در جامعه وجود دارد و یک درد کهنه که انگار قصد تمام شدن ندارد.
فهرست رمان ها:
یک به علاوه یک
جای خالی سلوچ
کلیدر
تمام شب کابوس می بینی و مدام از خواب بیدار می شوی . کابوس هایی که مدتی است خواب راحت را از چشمانتان ربوده است. نیمه شب از خواب می پری و به کابوس های شبانه فکر می کنی . آنقدر کابوس ها وحشتناک است که فکر می کنی دنیا برایت تمام شده است و چقدر دوست داری که یک بار دیگه دکمه برگشت زندگی را بزنی و چند ماه به عقب برگردی تا با تصیم درست برای دارایی و ثروت اندوخته چندین ساله تان از بروز این کابوس ها جلوگیری کنی. کابوسی که به واسطه ریزش بورس به سراغت امده و خواب و خوراک را ازت گرفته است. نمی دانی چه باید بکنی. در وسط تخت نشسته ای و به پول هایی فکر می کنی که روز و شب برایش زحمت کشیدی و به یکباره همه آن ها را به بورس دادی تا بتوانی ان ها را در کمترین زمان افزایش دهی اما اینک با ریزش سها همه پول ها همانند پودر و خاکستر به هوا رفته است و چیزی جز حسرت را برایت باقی نگذاشته است. به ساعت نگاه می کنی که هر چه زودتر ساعت 9:00 صبح شود و انقلابی در بورس ایجاد شود تا شاید اندکی از سهام به حالت عادی برگردد و تمام ناراحتی های این روزها تمام شود. ریزش بورس همه چیز را از تو گرفته است. انگیزه نوشتن صفحات صبحگاهی و هزار کلمه های شبانگاهی را از تو سلب نموده است و فقط می خواهی از بدبختی های بورس و افزایش قیمت دلار بنویسی. می خواهی با نوشتن از ریزش بورس خود را خالی کنی تا شاید التیام دردهایت باشد. اما نه . این نوشتن ها از بورس هیچ دردی را برایت دوا نمی کند. بعد از ساعت ها فکر کردن در رختخواب ، بدون توجه به بی خوابی شبانه و خستگی این روزها وارد پرتفو می شوی و باز هم تنها چیزی که می بینی قرمزی بورس و تشدید ناراحتی های یک ماهه که زندگی ات را نابود کرده است .
نمی دانی چه کاری انجام دهی و به کجا روی و دردت را به چه کسی بگویی . همه از بورس می نالند و همه با تو همدرد هستند.
سردرد به سراغت می اید. ب عصبانیت بلند می شوی و درب را محکم به هم می زنی ، انگار که درب اتاق مقصر ریزش بورس است. درب را قفل می کنی و در تنهایی مطلق و با حالت افسردگی و بدبختی باز هم به رختخواب می روی و منتظر کابوس های شبانه .
فهرست داستان های بلند:
بوف کور
سرگذشت کندوها
سنگی بر گوری
نون و القلم
هاکل بریفین
زن سی ساله
سه تفنگدار
تمرین ماه دوم: درس اول، قسمت اول
در دستانش کتاب «موجها» اثر ویرجینیا وولف بود. هر برگش را که میخواند حس شاعرانگیاش که سالها خفته بود از خواب میپرید.
کتاب رمانی از زندگی شش دوست بود که به شکل محاوره نگاشته شده بود. نویسنده هنرمندانه کوشیده بود از محدودیتهای تنگ رئالیسم اجتماعی بگریزد، زیرا به گمانش این محدودهها به شکل سانسور عمل میکرد.
حالا ذوق سرودن شعری عاشقانه بعد از قرنها سکوت از دل روزمرگیهایش سربرآورده بود.
عشقی شبانی که باید خیلی پیشتر دهان باز مینمود.
چشمش به قاب عکس برنارد که روی میز چوبی کنار دیوار تکیه زده بود قفل شد.
زمانی که دل به او داد واژهها سراغ یکدیگر را میگرفتند و باهم به رقص برمیخاستند.
هنگامی که چشم در چشم معشوق میانداخت و غرق در واژههایش میشد. گذر زمان را با او تجربه میکرد و وقتی لب فرو میبست با شدت به زمین اصابت میخورد.
در آئینه نگریست. خود را غرق در عشقی تاریخی یافت.
روزنامه تایمز را که ورق زد شعری عاشقانه توجهاش را جلب کرد. شعری که برنارد برای او سروده بود.
عطر قهوه در فضای اتاق پیچید و سرمستش کرد. همزمان آونگ ساعت هم نواخت.
تمامی نشانهها او را به عقب پرتاب میکرد.
دلدارش تاریخ خصوصیشان را با کلمات از حصار در آورده بود و به میهمانی هزارن تن برده بود.
چهره تفقدآمیز معشوق همچون آوای موسیقیایی دلنواز که با قدوم برگسان و مبارک خود کلبهاش را مزین ساخته بود، مخیلهاش را نورانی کرد.
احساس میکرد هزاران چشم در خلوتگاهش سرک میکشند. پشت پنجرهها، توی ایوان، کنار حیاط خلوت.
ندیمه استخوانی با چشمانی حدقه زده زیرجلکی او را میپائید.
وقتی پا از در خانه بیرون گذاشت و به چارسوق رسید، متوجه تغییر ماهیت جهان پیرامونش شد که به شکل قلب انسانی درآمده بود.
دلدادهاش او را در معرض دید نامحرمان گذارده بود، او در همه جا با دو دست چفت شده در زیر چانه جلویش سبز میشد.
مرز بین عشق و خیال را درهم آمیخته بود.
واقعیت عشق بوسیله دقت و تمرکز برایش آشکار میشد.
در تصوراتش دنیا را بیعشق تهی میدید.
خالی ماندن سنگرعشق را خالی ماندن سنگر بشریت میدانست.
پینوشت: داستانک برداشتی آزاد از صفحاتی از کتاب «جنون نوشتن» رضا براهنی
تمرین ماه دوم، قسمت دوم:
استفاده از کلمهبرداری نوشتن را برایم سهلتر کرده بود و احساس شاعرانگیم را بیدار کرد. تجربه نویی که از در هم آمیختن نوشته رضا براهنی با کتاب موجهای ویرجینیا وولف شلمشوربایی با طعمی خاص هدیه داد!
حس میکنم برای پیشرفت در نگارش باید هرازگاهی از این تکالیف برای نوشتههای خودم بهره ببرم.
تمرین ۹.
قسمت یک.
جستار خیلی خوبی بود از نظر واژگان و تجربیات متفاوتی که در اختیار خوانندگان قرار می داد.
در مورد ماکیان هم از نظر سبک ز ندگی شان و هم از نظر چگونگی طبخشان در مازندران یا مسکو گفته شد.
و به یک فروند هواپیما اشاره شد کلا تکنولوژیهای پیشرفته یادآور عقب ماندگی ما در مقابل جهان مسیحیت است.
به ماس ماسکهایی که برای شکار پرندگان استفاده میشد هم اشاره شد. در جنگ جهانی دوم از کبوتران بعنوان نامه رسان استفاده می شد و برای اینکه طعمه شاهینها نشوند آنها را مورد هدف قرار می دادند.
قوانین نظام مهندسی اگر برای ما دست و پا گیرند ولی برای کبوترها موهبتند.
یاد گرفتیم فقط به خوردن گوشت مرغ بسنده نکنیم بلکه گوشت غاز و قرقاول و قمری و کبک هم امتحان کنیم. ولی مانند مرغ آنان را طبخ نکنیم و تعارف شابدولظیمی هم یادمان نرود و مواظب جلنبرها هم باشیم.
با خواندن این جستار که خیلی به بریان و ماکیان و طبخ جلزوولز بها داده شد علاقه آدم به خوراک ماکیان دوصدچندان می شود.
باز خوب است که ما مانند فرنگیها اهل تمیز کردن شیشه ها نیستیم وگرنه باعث مرگ این زبان بسته ها می شدیم.
بد نبود اگر در خانه هایمان کبوتر نگهداری می کردیم چون سوای اغواگریشان باعث دور کردن جنها از خانه می شوند. افسوس که آپارتمانها دارند باعث مرگ خانه های ویلایی میشوند.
فهمیدم که بد نیست حرکات کبوترها را زیر نظر بگیریم که خشونت هم دارند و قمریها از آنها حساب میبرند.
از خطراتی که منقار طوطی و خروس و کلاغ دارند هم چیزهایی شنیده بودم که در این جستار اشاره ای به آنان داشت.
قسمت دو.
– یادداشتهای شهید مطهری
– ده گفتار
– پانزده گفتار و بیست گفتار / شهید مطهری.
تمرین شماره 2: ترجمه شماره 2 کترجم اقای حمیدرضا اتش برآب ، به نظر من بهترین و شیواترین ترجمه بود. و احساسات من را برانگیخت و با اینکه مدتهاست از فضای رمان دلزده و دور شده ام اما برای خودم هم تعچب آور بود که خواندن این ترجمه و رمان کوتاه منو به نوعی میخکوب کرد و از خواندن آن لذت بردم . به نظر من این داستان در عین بلاغت و شیوایی کلام ، گویای واقعیات زندگی کنونی ماست و اکثر ما انسانها سعی در نادیده گرفتن این واقعیت و یا به نوعی گول زدن خود هستیم . البته ما صحبت از یکسری اصول اخلاقی و درستی یا نادرستی آن نمی کنیم اما این مسایل در عین حال که جزو زندگی ما انسانهاست ولی برای ما مخصوصا ما زنان بسیار دردناک هست و این بخاطر ضعف در ایجاد قوانین عادلانه است و امیدوارم روزی برسد که به این آرزو برسیم . ترجمه شماره 1: او دو زندگی داشت : یک آشکار،که همه می دیدندو درباره اش هرچه لازم بود می دانستند ، پر از راست و دروغ های مرسوم ،و کاملا شبیه به زندگی آشنایان و دوستانش ، و دیگری که پنهانی جریان داشت . با هم زمان شدن بعضی شرایط عجیب ، شاید هم اتفاقی ، همه چیزهایی که برایش جالب ، مهم و ضروری بود و نسبت به آنها صمیمی و یکرنگ بود ،چیزهایی که به هسته حقیقی زندگی اش شکل می داد، در زندگی پنهانش جریان داشت. فرض او بر این بود که زندگی حقیقی و جالب هر کس در پشت پرده ای ف چون پرده تاریک شب می گذرد . زندگی خصوصی پنهان است و شاید تا اندازه ای به همین دلیل است که آدم با فرهنگ ، آن چنان عصبی کوشش می کند که احترام اسرار زندگی خصوصی حفظ شود. ترجمه شماره 2 : او دیگر دو زندگی داشت، یک علنی ، همانی که همه می دیدند و می دانستند و به درد کسی هم نمی خورد ، چون پربوداز حقایق قراردادی و دروغهای مصلحتی ، درست مثل زندگی باقی دوستان و آشنایانش ، و یک زندگی هم درخفا. خلاصه جوهر وجودش ، درهمین زندگی پنهانی جاری بود وهرچه دروغ و فریب و ریا و لاپوشانی حقیقت بود ، در زندگی علنی اش اتفاق می افتاد. همیشه حدس می زد هر آدمی حتما رازهایی برای کتمان دارد ، مثل خود او که زیر پوشش تاریکی شب زندگی واقعی پرشورش را می گذراند.هروجود دارای شخصیتی ، رازهایی دارد و شاید برای همین باشد که انسان متمدن این قدر جوش و جلای حفظ حریم خصوصی را می زند .
ماه دوم
تمرین شماره ۳
بررسی زبان در داستان بیژن نجدی:
تشخیص زبان سنتی که نگاهی ابزاری به زبان دارد کار دشواری نیست و با وجود یکنواختی هایی که در این نوع زبان دیده می شود،تشخیص را ساده تر می کند.
تشخیص زبان مدرن هم چندان سخت نیست چرا که این زبان با تصویر هایی که می سازد فضای داستانی را به وضوح مقابل چشم خواننده ترسیم می کند.
وجود تشبیه های متعدد،کلمات امروزی که با قرار گرفتن در کنار هم فضای عاطفی عمیقی را ایجاد می کنند تا نویسنده بتواند عمق مفهوم و باورهای خود را به سهولت برای مخاطب باز گو کند.
کلمات ودر مجموعه ی گسترده تر زبان در داستان های این نویسنده در عین سادگی بدیع و تازه هستند و همانند اینه،احساسات و درونیات نویسنده را منعکس می کنند.
نمونه هایی از داستان اول “سپرده به زمین”:
“سماور با سر و صدا در اتاق و بی صدا در اینه می جوشید”
تصویر بسیار ساده ای را بیان کرده و حتی از کلمات ساده استفاده شده اما تصویری که خلق شده ،میزان توانمندی نویسنده را نشان می دهد،میزان دقت به نوع تصاویر که در واقعیت چگونه اند و در اینه چگونه بی صدا و خاموشند.
” روزی که افتاب از مرز خراسان گدشته روی گنبد کاووس کمی ایستاده و از انجا به دهکده امده بود تا صبحی شیری رنگ را روی بندرخت ملیحه پهن کند”
چقدر بدیع این تصاویر در قاب کلمات و زبانی شعر گونه افریده شده اند،افتاب انگار مسافری است که این مسیر ها را طی می کند تا خودش را به خانه ی شخصیت داستان برساند.
“باد توت پزان به سمت درختان توت می رفت”
بازهم تصاویری که تشخیص و تشبیه های شاعرانه در ان موج می زند در عین سادگی و روانی.
” باد توت پزان بی انکه درخت توتی را پیدا کرده باشد،برگشته بود و چادر را روی سینه ملیحه تکان می داد.”
” کاش یکی از درختان پسر طاهر بود”
” پرده ی اتاق ایستاده بود و بخاری اتاق با صدای گنجشک ها می سوخت”
اگر این نوشته ها در قالب داستانی نوشته نمی شد به خاطر حجم زیاد عناصر ادبی،از جمله حس امیزی،تشبیه،استعاره و تشخیص های متعدد که به زیبایی کلام نویسنده افزوده،و فضای عاطفی عمیق،می شد به دیده ای شعر گونه به ان نگریست که همه ی این توانایی ها به خاطر استفاده از زبان مدرن یا امروزی است. و مرا به یاد اشعار سعدی می اندازد که در عین سادگی اوج توانایی شاعر را نشان می دهد و نجدی هم گویی در داستان هایش به شیوه ای اینگونه( سهل ممتنع )پرداخته و اثرش را به واسطه ی زبان امروزی ماندگار کرده است.
تمرین دهم:
در جستار آقای شهدادی متن زیر توجه من را جلب کرد:
“به علت آنکه خواندن شعر برای او آسانتر از خواندن نثر بوده است، کلمهها و ساختهای دستوری او اگر هم غلط نباشد گرتهای از زبان شعری دارند. حتی نویسنده متوقع تمامیت شعری یک کلمه یا یک جمله در چند صفحۀ نثر است.”
این نکته بسیار جالب بود. به نظرم خواندن نثر باعث بهبود در ساختار زبانی و جمله نویسی یک نویسنده داستانی میشود. و اهمیت بسیاری دارد. همانطور که شعر دایره کلمات و نحوه استفاده جدید از کلمات را به نویسنده می آموزد.
استاد من چند سوال دارم:
1) نویسندۀ منتشر رمانتیک است: آیا این همان نکته است که میگویند در داستان نویسی از شاعرانگی بپرهیزد؟ یا چون نحوه استافاده از شاعرانگی سطحی است مورد انتقاد آقای شهدادی قرار گرفته؟
2) در قسمت شکسته نویسی، آقای شهدادی به این نکته اشاره کرده اند که همه شخصیت ها (بدون در نظر گرفتن سن/جنسیت/محل سکونت) با لهجه تهرانی صحبت میکنند. من در جایی خواندم که تا حد ممکن از لهجه استفاده نکنید تا خوانش برای تمامی افراد ساده باشد. میشه لطفا این موضوع رو توضیح بدین؟
سلام
1. شاعرانگی میتونه در نثر داستانی باشه، همونطور که خود هرمز شهدادی در جاهایی از رمان شب هول، نثر شاعرانۀ درخشانی رو آفریده. پس بستگی به کیفیت اجرا.
2. موضوع اینه که شخصیتهای مختلف یک اثر زبان خاص خودشون رو دارن. نویسنده نمیتونه همه رو عین هم بنویسه. به خاطر همین ما در دیالوگنویسی باید زبان خاص هر شخصیت رو خلق بکنیم. این بحث ربطی به شکستهنویسی و … نداره. باز هم میشه گفت که شب هول یه نمونه عالی در این زمینهست.