ماه دوم: کتابخوانی | تمرینها
این صفحه برای ارائه تمرینها و پرسشهای شما طراحی شده است.
تمرین 1:
- الزامی برای مطالعۀ کامل کتاب جنون نوشتن وجود ندارد. شما فقط باید از صفحۀ 686 تا 689 را مطالعه کنید (فقط 4 صفحه).حین مطالعه تمرین کلمهبرداری را انجام بدهید. میتوانید علاوه بر کلمهبرداری از روی متن نیز بنویسید.پس از کلمهبرداری با کلماتی که برداشتهاید یک متن کوتاه بنویسید. متن شما میتواند داستانک، دلنوشته، خاطره، یادداشت، یا حتی شعر باشد.
- حس و نظر خودتان را دربارۀ نوشتۀ دکتر براهنی بنویسید. از این نوشته چه چیزهایی میتوان آموخت؟
تمرین 2:
هنگام مطالعه «4 ترجمه از 1 داستان چخوف» به این نکات توجه داشته باشید:
تاثیر حسی ترجمهها روی شما (کدام یک از ترجمهها احساسات شما را بیشتر برانگیخت؟)
سادگی و زیبایی ترجمهها (کدام از ترجمهها را سادهتر و زیباتر میدانید و چرا؟)
نظر شما دربارۀ این داستان (به «خوب بود» و «بد بود» و «حال کردم» و «حال نکردم» اکتفا نکنید. دربارۀ نظر خودتان با جزئیات استدلال کنید.)
جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمهها (برخی جملات داستان را انتخاب کنید، و هر چهار ترجمۀ این جملات را در کنار هم بنویسید و آنها را مقایسه کنید.)
بعد از جمعبندی تحلیل خودتان از تک تک موارد بالا، گزارش خودتان را به عنوان تمرین در این صفحه ثبت کنید.
تمرین 3:
یکی از داستانهای بیژن نجدی را بخوانید. سپس برخی از جملات داستان را که گمان میکنید از ویژگیهای زبان مدرن برخوردار است انتخاب کنید و همراه با حس خودتان دربارۀ آن جملات، در این صفحه بنویسید.
تمرین 4:
10 جملۀ کوتاه متفاوت بنویسید و در آن برخی از باورهای رایج را به چالش بکشید. چیزی که مینویسید الزاماً بنا نیست باور و اعتقاد شخصی شما باشد. این فقط یک تمرین است. پس در نوشتن جملات بیپروا باشید و سعی کنید از برخی مفاهیم آشناییزدایی کنید.
تمرین 5:
- تفاوتهای نسخۀ اولیه و نسخۀ نهایی داستان سهشنبۀ خیس بیژن نجدی را بنویسید.
- نگاهی به کتابخانۀ خودتان بیندازید و فهرستی از تمام مجموعه داستانهای کوتاهی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا کیفیت ورودی ذهن خودمان را ارزیابی کنید، و برای بهبود آن بکوشید.
تمرین 6:
- یادداشتی که با الهام از زاویه دید داستان آئورا نوشتید در بخش تمرینها ثبت کنید.
- نگاهی به کتابخانۀ خودتان بیندازید و فهرستی از تمام داستانهای بلندی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 7:
- از تجربۀ خواندن مونولوگ اکبر شیراز بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام رمانهایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 8:
- حس خودتان را از خواندن یکی از شعرهای محمود کیانوش بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام دیوانها و دفترهای شعری که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 9:
- نظر خودتان را دربارۀ جستار محمد قائد بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهایی که مجموعۀ جستار و مقاله است، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 10:
- یکی از نکات مهمی را که از جستار نویسندۀ منتشر آموختید، در بخش تمرینها بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهایی که دربارۀ آموزش نویسندگی دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 11:
- نظر خودتان را دربارۀ فیلم مارتین ایدن بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام فیلمنامهها و نمایشنامههایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 12:
- از نوشتۀ کورت ونهگات چه چیزی آموختید؟
- رابطۀ شما با طنز چطور است؟
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهای طنزی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 13:
- دوست دارید زندگینامۀ خودتان را بنویسید؟ فکر میکنید دلیل اصلی جذابیت زندگینامۀ شما چه چیزی میتواند باشد؟
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از زندگینامههایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 14:
- از تجربۀ خودتان در خواندن کتابهای غیرداستانی بگویید؟ از چه کتابی چیزهای مفید بسیاری آموختهاید؟
- نگاهی به کتابهایتان بیندازید و فهرست کاملی از کتابهای غیرداستانیتان بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 15:
- شما چه پیشنهادهایی برای مطالعۀ موثر دارید. ایدههای خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.
- بهترین کتابی را که تاکنون خواندهاید به ما معرفی کنید.
1191 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
تمرین ۸.
قسمت یک.
آبهای خسته:
جویبار را که همیشه در حال حرکت است و بسیار پویا است و اصلا استراحت نمی کند چه کسی درک می کند ؟
رهگذران که نمی توانند درک کنند چون یک لحظه آن را نظاره می کنند.
تمام موجودات از وجود جویبار لذت می برند و از آن استفاده می کنند.
جویبار به درختان آب می رساند و حیوانات از آن می نوشند.
همینطور انسانها برای مصارف گوناگون از آن بهره برداری می کنند
پس از چه کسی او بهره می برد ؟
آیا ما به او خدمت می کنیم ؟
ماه میتواند از بالا او را و مسیر درازی که طی می کند ببیند و با شب در میان بگذارد.
خورشید تابان هم بر او می تابد و آسمان و زمین را از او سیراب می کند. همه از او به نوایی می رسند.
آیا جویبار بعد از آن همه مشقت به دریا می رسد ؟ و نصیبی از دریا می برد ؟
قسمت دو.
– در کوچه پس کوچه های شعر نو.
– دیوان حافظ.
– دیوان پروین اعتصامی.
– دیوان وحشی بافقی.
– دیوان فروغ فرخزاد.
– دیوان ضیایی دزفولی.
– ستاره دنباله دار./ شفیعی کدکنی.
– کتاب دوستی.
تمرین نهم:
نکته جالب برای من علاوه بر موضوع، ساده نویسی و طنز پنهان در جمله ها بود. نویسنده تجربه های خود را خیلی ماهرانه در غالب این جستار بیان کرده بود. متاسفانه من خیلی جستار فارسی نخوانده ام. مطمئن نیستم متن های غیر داستانی و شعری که تا کنون خوانده ام جستار بوده اند یا مقاله غیر علمی، اما در کل به نظرم اسی های انگلیسی بسیار موفق تر و قانون مند تر هستند.
کلمه برداری: شادی افزا/ بلهوسانه/ سروسات/
تمرین هشت:
من چندتا از شعرها رو خوندم. متاسفانه اصلا ارتباط برقرار نکردم با شعرها. در کل خیلی ساده و کودکانه به نظر می آمد.
لیست کتابهای شعر من: حافظ/خیام/مولوی/سهراب سپهری/به احترام 35 سال گریه نکردن
تمرین ششم
با زاویه دید دوم شخص
قبل از اینکه چشمانت را باز کنی می فهمی دیرت شده: صدای زنگ موبایلت است که بیدارت کرده. می فهمی که آلارم ها را خواب سنگینت نشنیده . باز خواب مانده ای. نگاه می کنی به قفسه ی کنارت. چهار دست و پا می روی سمتش و پلک هایت را زیر یک وزنه ی سنگین و داغ با خودت می بری. گوشی را بر می داری به صفحه اش نگاه می کنی و با تمام زورت ابروها و چُشمانت را از هم باز می کنی : “دکتر صرافی. 10:32″ جواب نمی دهی چون نمی خواهی صدای خش دارت به استاد راهنمایت بگوید که تا الان خواب بوده ای. خودت را سرزنش می کنی. اگر دیشب بنگ نکشیده بودی آلارم صبح را متوجه می شدی. بالای صفحه کنار 10:33 عکس دو پاکت نامه را میبینی. شصتت را بالای صفحه می گذاری و پایین می کشی. پیام دکتر است :”مهندس قرارمون ساعت 11، پیست اسب سواری”. می توانی خودت را برسانی ؟ دکتر را می شناسی که روی وقت حساس است. یک دقییقه هم صبر نمی کند و می رود و دیگر هیچ شانسی برای اخراج نشدن نداری. بلند می شوی. از اتاق در حالی بیرون می آیی که پاهایت هنوز کاملا به مغزت وصل نشده اند. هر چند قدم طوری عقب و جلو می شوند که گویی تو انتخاب نکرده ای، پس و پیش می روند و تاب می خورند. ماهیتابه خالی از نمیرو( شام دیشبت) روی قالی است. کنار لپتاپ و زیرسیگاری و کتاب نفس عمیق. فکر می کنی اگر سیگار بکشی دیرت می شود یک لحظه افسوس می خوری و یک لحظه بعد فراموشش کرده ای. وقتی خودت را در آیینه می بینی می فهمی پاهایت تو را آورده اند در دستشویی. خنده ات می گیرد که اینقدر ناهوشیاری. آب میزنی به صورت و چشم های پف کرده ات. در همان روشویی می شاشی. آنقدر شاشت زرد است که با خودت می گویی باید بیشتر آب بخوری . نگاه می کنی به آینه، به موهای بلندت که روی شانه هایت گرده خورده و ریش کم پشت و به هم ریخته ات که لکه هایی سکه شکل از پوستت را نمایان ساخته، می گویی دیگر بنگ نمی کشم.
لباس هایت را عوض می کنی و به خودت فحش می دهی. نمی دانی چرا اینکار را می کنی فقط یک دفعه یاد چیزی افتاده ای و به هم ریخته ای. حالا ابروهایت را در هم کشیده ای ولی یادت نیست چرا.از خانه بیرون میروی دو طبقه کف دستت روی نرده ی کنار پله سر می خورد و پایین می روی. موتورت را که در پاگرد می بینی فکر می کنی کاش خانه پارکینگ داشت. تخته چوب سه متری را از کنچ دیوار بر می داری و می گذاری روی پله هایی که جلوی در خانه تمام می شوند. کمی زاویه اش را تغییر می دهی که دسته موتور در دیوار گیر نکند. ساعت را نگاه می کنی در بهترین حالت 5 دقیقه دیر می رسی. پله ها را می دوی پایین، در را باز می کنی و برمی گردی. فرمان موتور را می چرخانی تا صاف شود. قفل است. جیب هایت را که به دنبال کلید می گردی لحظه ای چشمانت را می بندی و می گویی :”تو را به خدا باش”. نیست. بر می گردی داخل خانه. نگاهت را روی اپن اشپزخانه و بالای شومینه که معمولا جای کلیدت است می اندازی. نیست. از خودت که بدت می آید که این قدر بی نظمی ، تصویری کوچک از ذهنت می گذرد: لمیده ای روی مبل تک نفره و شازده احتجاب می خوانی و تکان که می خوری صدای جلینگ جلینگ کلید را می شنوی. نگاه می کنی به مبل. و برق کلید را میبینی که در پشت گل های سیاه و قهوه ای پارچه خودنمایی می کند. برش که می داری می فهمی کلید خانه است نه موتور. فکر می کنی که شانس آوردی کلید موتور را جا گذاشتی و گرنه ظهر پشت در می ماندی. همسایه ای هم که نداری در را باز کند. 3 واحد خالی است و تو. کلید را که در جیبت می گذاری،دست روی جیبت می زنی تا مطمئن شوی کلید را در جیبت گذاشته ای، قالی و روی همه ی مبل ها و دویاره روی شومینه و اپن را که از نظر می گذرانی، فکر می کنی پس چطور بدون کلید الان وارد خانه شدی ؟ در را هم نبسته بودی. چرا این قدر حواس پرتی چرا آدم نمی شوی. این ها را بلند به خودت می گویی و بعد دایره سیاه پلاستیکی ته کلید را میبینی که از زیر صفحه آخر داستانت بیرون زده.(باید داستان را امروز بازنویسی کنی) دلت برای خودت می سوزد که ADHD داری.
کلید را بر میداری و در خانه را با صدای تق میبندی. ساعت موبایل را نگاهی می کنی:13 دقیقه به 11 مانده. پله ها را که دو تا در میان پایین می روی 13 را در 11 ضرب می کنی و بلافاصله 143 را در سرت می شنوی. به پاگرد اول که می رسی نرده را محکم می گیری و سریع دور می زنی. فکر می کنی آیا هنوز می توانی روز نرده ها لیز بخوری ؟ همیشه می گفتند نکن دست و پایت را می شکنی و تو همیشه اینکار را می کردی. مثل سوارکار ها روی میله می نشتی و فکر می کردی بک ابر قهرمان شجاع هستی که حتی می تواند پدرش را شکست دهد. نرده های عمود به پله دوتا دوتا از کنارت می گذرند. نگاهت به سرسره ی باریکی است که کنار موتورت تمام میشود. هیچوقت دیگر این کار را خواهی کرد ؟ یا زیادی بزرگ شده ای ؟ کلید موتور را در جایش می چرخانی و فرمان را در دست می گیری. موتور را عقب عقب می آوری و حواست را به لاستیک عقب می دهی تا با زاویه ی مناسب برود روی تخته چوبی که فقط کمی از پهنای لاستیک عریض تر است. موتور را دوباره عقب جلو می کنی تا لاستیک درست به وسط تخته بخورد. دو پله پایین تر از موتور می ایستی، در حالی که فرمان را همچنان دودستی گرفته ای . دستگیره سمت راست که ترمز جلوست را کمی فشار می دهی و موتور را وارد شیب می کنی. هر قدم که پایین تر می روی باید وزن موتور را هم نگه داری. ترمز را مرتب می گیری و رها می کنی تا بتوانی وزن موتور را تحمل کنی و پله پله پایین میروی. باید حواست باشد که وسط تخته همیشه زیر تایر عقب باشد. یکبار تایر عقب سر خورد و افتاد روی پله. نمی توانستی هیچ کار بکنی. وسط موتور افتاده بود روی پله. نه می توانستی موتور را برگردانی بالا نه می توانستی برش گردانی روی تخته. فکر می کردی اگر یک لحظه فرمان را ول کنی موتور تا پایین پله ها سقوط می کند. مثل دفعه اولی که با ژست سوار کاری روی نرده ی خانه ی کودکی نشستی، دست هایت را رها کردی و انقدر سریع تر از آنچه که فکر می کردی لیز خوردی که ترسیدی و با کف دست هایت ترمز گرفتی. کف دستت سوخت. وسط راه معلق ماندی. پشت سرت را نگاه کردی و از کوچک به نظر رسیدن آخرین پله فهمیدی راه زیادی مانده. کسی در خانه نبود. نرده را محکم گرفته بودی و می ترسیدی دوباره رهایش کنی. پایت به پله کناری ات نمی رسید . نرده ها بلند تر از قدت بودند. قلبت در سینه ات اضافی می نمود. مثل گنچشگی خودش را به دواره های قفس سینه ات می زد تا آزاد شود. گریه شدی و مادرت را بیهوده صدا زدی. فرمان را کمی می چرخانی و تایر را تنظیم می کنی. ترمز جلو را محکم می گیری. دلت برای مادرت تنگ شده. دو پله پایین می روی و ترمز را رها می کنی. می گویی امروز بهش زنگ می زنم و فکر می کنی خدا کند یادم نرود.موتور را همانطور عقب عقب از اخرین پله که نیم متر با در فاصله دارد می گذرانی. فرمان را تا آخر می چرخانی تا موتور موازی خیابان شود. سوارش می شوی و هندل می زنی. دوباره هندل می زنی. و دوباره. روشن که می شود مچ دست راستت را به داخل می شکنی و گاز می دهی تا دیگر خاموش نشود. ساعت را نگاه می کنی . میدانی که حتما نمی رسی اما می روی.
ماه دوم -تمرین هفتم -بخش دوم
لیست رمان های یک آرینا!
-خوب های بد،بد های خوب/سومان چینانی
-مجموعه چهار جلدی قصه های همیشگی /کریس کالفر
-هری پاتر/جی.کی.رولینگ
-رویازاد آهنین /جولی کاگاوا
-قلمرو خار و رز/سارا جی.ماس
-مجموعه دو جلدی دختری با تمام موهبت ها /مایک کری
-هزارتوی پن/گی یرمو ل تورو .کورنلیا فونکه
-مجموعه سه جلدی گریشا /لی باردوگو
-مجموعه دو جلدی غرور و تعصب و زامبی ها /جین آستین .استیوهاکن اسمیت.ست گراهام اسمیت
-پادشاه پریان /هالی بلک
-مجموعه دو جلدی شش کلاغ/لی باردوگو
-مجموعه سه جلدی جنگ ملکه سرخ/مارک لارنس
-کوارتت نهایی /آرمینا سالمی
-مجموعه سه جلدی اکو /پم مونیوس رایان
-نجات ارداس/براندن مال
-پاستیل های بنفش/کاترین اپلیگیت
-سیرک میراندا/کیسی بیزلی
-تب1793/لوری هالس اندرسون
-گوژپشت نتردام /ویکتور هوگو
-مه آلود/الیستا آقایی
-مجموعه دو جلدی شاهزاده ایرانی /کارلا جابلونسکی
-قرنطینه /جنیفرای.نیلسن
-با گرگ ها/کترین راندل
-ماهی روی درخت/لیندا مللی هانت
-یک شب فاصله /جنیفر ای .نیلسن
-وسط ناکجا آباد/جولی تی لامانا
-شاید عروس دریایی /الی بنجامین
-زمانی برای دویدن/مایکل ویلیامز
-روی ماه خداوند را ببوس /مصطفی مستور
-رویای نیمه شب/مظفر سالاری
-دخیل عشق/مریم بصیری
-کیمیاگر/پائولو کویئلو
-شازده کوچولو /آنتوان دوسنت اگزوپه ری
-ابراهیم در پلاسکو/محبوبه زارع
-بازگشت شازده پسر/الخاندرو گیلرمو روئمز
-مجموعه سه جلدی آتش بدون دود /نادر ابراهیمی
-دختری که رهایش کردی/جوجو مویز
-بخشنده ستارگان/جوجو مویز
-کیمیا خاتون /سعیده قدس
-مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است /فردریک بکمن
-دنیای سوفی/یوستین گردر
-سمفونی مردگان/عباس معروفی
-آن شرلی/ال.ام .مونتگمری
-دور دنیا در هشتاد روز /ژول ورن
-شاهزاده و گدا/مارک توین
-پانته آ/فواد فاروقی
-جزیره گنج/روبرت لویئز استفان
-بابا لنگ دراز /جین وبستر
-قصر آبی /ال.ام.مونتگمری
-عقل و احساس/جین آستین
-غرور و تعصب /جین آستین
-بلندی های بادگیر /امیلی برونته
-مجموعه دو جلدی مرز های در هم شکسته /نیما کهندانی
-شاهنامه به نثر/محبوبه زمانی
-مجموعه هفت جلدی هزار و یک شب /موسی فرهنگ
پ.ن=از وقتی که گفتید اگر کتاب هایی که می خوانیم درسطح معمولی باشند و به خودمان سخت نگیریم پیشرفت نمی کنیم .سراغ کتاب هایی رفته ام که نثر های سخت تری دارند!
ماه دوم / درس پنجم
در بیان تفاوت های اثر اول و اخر سه شنبه های خیس باید گفت که نسخه اخر به صورت کامل به بیان جزییات پرداخته است . به عنوان مثال ( ملیحه سرش را تا چشم های ارایش نکرده اش – پیراهن نفتالین زده و اطو نشده ملیحه – پوست بیست و چهار ساله او – از لنگه های باز در یکی از خانه سگی پا کوتاه بیرون آمد ) که این گونه بیان جزییات در اثر اول وجود ندارد و همین بیان جزییات کمک بسیار بزرگی برای خواننده است تا بهتر با داستان انس بگیرد و تصویرسازی ذهنی خوبی از داستان برای خود داشته باشد.
در نسخه پایانی داستان به همان بیان جزییات و ذکر دقیق گفتگوی ملیحه با پدربزرگ به پایان می رسد اما در نسخه اول داستان بدون ذکر جزییات و به صورت کلی گویی و مبهم می باشد که از زیبایی داستان در مقایسه با نسخه جدید می کاهد. و باید گفت ارتباط خواننده با نسخه جدید بسیار بهتر شکل می گیرد.
داستان های کوتاه
کتاب زن زیادی شامل داستان های (سمنوپزان – خانم نزهت الدوله – دفترچه بیمه – عکاس با معرفت – خدادادخان – دزد زده – جاپا – مسلول – زن زیادی)
تمرین اول/ ماه دوم/ قسمت اول
آخر یک روز دلم را به دریا می زنم و می روم توی یک از چهار راه، خیابان یا میدانی شلوغ، روی صندوق ماشینی می ایستم، گلویم را صاف می کنم و با صدای بلند حرف هایی را که باید می زنم. احتمالا بعد از گذشت چند دقیقه، نگاهم به نگاه عابرانی گره بخورد که با تاسف نگاهم می کنند و سرشان را به چپ و راست تکان می دهند و یا خانم مسنی که موهای سفیدش از روسری گل گلی قرمز و مشکی رنگش بیرون زده و با نگاه ترحم آمیزی به من چشم دوخته. احتمالا بعد از دیدن این صحنه ها، بدنم یخ می کند، پای چپم شروع به لرزیدن می کند و حس می کنم صدای نفس نفس هایم را همه می شنوند و یک لحظه با خودم می گویم” این چه کاری بود” اما ادامه می دهم.
برایشان از عشق صحبت می کنم و می گویم همه ما کسی را عاشقانه از صمیم قلبمان دوست داریم و حالا اگر وجدان و ادای آدم خوب بودن را کنار بگذاریم، بجز تصویر مبهمی از خدا و تصویری واضح از پدر و مادرمان، با شنیدن این جمله تصویر یک یا شاید چند نفر در ذهن ما شکل گرفته. برایشان می گویم که اگر هر کدام از ما در هر کجای جهان، عشق و خلوت های عاشقانه مان را علنی اعلام کنیم، تفنگ ها در گوشه انبارهای نظامی زنگ می زنند و دیگر صدای انفجار بمب کودک سه ساله ای را به گریه نمی اندازد، آسمان آبی تر می شود و ابرها همه چشم می شوند تا هیچ قرار دو نفره ای را از دست ندهند و پرندگان خلوت کرده به بالای درختان ساکت می شوند تا واژه های رد و بدل شده را درست بشنوند. برایشان می گویم اگر معشوقتان را درست نگاه کنید، دریا در مقابل چشمان او قطره ای بیش نیست و رود در مقابل آن سلسله مشکین مو، به آب ته لیوانی می ماند که بی هوا روی زمین ریخته شده. برایشان می گویم که تصویر معشوق با دو دست چفت شده در زیر چانه مادامی که گرم گفتگو هستیم، می تواند قشنگ ترین تصویر در کل زندگی ما باشد و عاشق می تواند آن تصویر زیبا را با خود به هر کجا که می رود، ببرد.
بهشان می گویم با هم حرف بزنید و واژه رد و بدل کنید و بگذارید واژه ها خاک پای معشوق را فروتنانه ببوسند. بهشان می گویم که خالی ماندن سنگر عشق، خالی ماندن سنگر بشریت است.می گویم کسی که عاشق است، انسان تر است، دستپاچگی کودکان نو بالغ را می فهمد و گریه پیران طفل مانده را، خواب آلودگی رفتگر جارو به دست در ساعت شش صبح را و حس نا امیدی خانمی سرطانی که روی تخت بیمارستان، به دیوار زل زده است، دیگر کسی را تحقیر نمی کند و به خودش اجازه نمی دهد کسی را با انگشت اشاره نشان بدهد و اراجیفی را پشت سر او طرف تحویل بدهد، همه آنقدر سرشان گرم عشق بازی شان است که کسی یادش نمی افتد دیروز وقتی از آسانسور پیاده می شد، چرا دختر همسایه بهش سلام نکرد، یا اینکه خانم دستفروش اگر عطرهای فیک و ارزان قیمتش را جلوی من گرفت، منظورش آن بود که من بوی بدی می دهم. کسی دیگر به این فکر نمی کند که در جشن عروسی فلان کس، لباس چه کسی گران تر بود؟! و چرا کراوات داماد با گل های سر میز مهمان ها ست نبود؟!
سنگر عشق که پر باشد، آدم ها از خاک و خاکستر هم فروتن تر می شوند و این بار خوشبختی شتری می شود که در خانه همه مان می خوابد. دیگر به جای قرار گذاشتن در کافی شاپ ها یا رستوران های کم نور و گران قیمت، بجای شگفت زدگی های ساختگی، لبخندهای زورکی و رمانتیک بازی های جلف بازاری، آدم ها هر جا چمنی، سبزه ای پیدا کنند، دور از دود ماشین ها، زیراندازی پهن می کنند و با هم زرشک پلو با مرغ کم نمکی را می خورند که ته دیگش سیاه شده و احساس می کنند خوشمزه ترین ناهار یا شام کل عمرشان را خورده اند. با هم حرف می زنند، برای هم یک شاخه گل می خرند و جمله ای از عمیق ترین قسمت قلبشان بیرون می آورند و روی آن می نویسند مثلا ” تقدیم به بهترین همراهم” یا یک ” دوستت دارم” ساده می نویسند و خلوت معشوق را با دو سه کلمه روی کارت نگاه می کنند که آن چند کلمه دارد چه حرف ها و چه شعرهای عاشقانه ای را که خودمان از حفظ نبودیم، در گوش معشوق زمزمه می کند و او احساس می کند حالا فقط یک زن یا یک مرد خوشبخت روی زمین قرار دارد و این بار خودش این لقب را گرفته، فکرش را بکن هر روز در هر جای دنیا دختر ها و پسرهایی حس کنند خوشبخت ترین آدم روی زمین اند. آن وقت است که دیگر زمین پر می شود از اتفاقات خوب، از صلح و از صدای جشن و پایکوبی و دیگر سفره ها بوی خون نمی دهد و کسی رنج را برادر صدا نمی زند.
تمرین دهم:
1_ در اولین برخورد با این جستار و در یک جمله به نظر میرسد که «باید سعی کنیم نویسنده منتشر نباشیم.» و این به تعبیر هرمز شهدادی یعنی زبان را بشناسیم، رمانتیک و وراج نباشیم، فکری به حال آشفتگی ذهنی و زبانی خود بکنیم، در چارچوب عادتها و قراردادها گیر نکینم، از تفکر انتزاعی به عینی پناه ببریم و داستان و ساختمان آن را بشناسیم؛ که بیتردید کار دشوار و زمانبری است.
تفکر راجع به این جستار و آویزهی گوش کردن نکات مهم آن، در کنار مقابله با وساوس شیطانی کمالطلبی برای هر کسی که به تعبیر شهدادی قلم به دست دارد یا از این پس به دست میگیرد مفید است. اما برای من دو موضوع جذابیت بیشتری داشت:
اول: سه ضابطهی مهمی که فاکنر برای نویسنده تعیین میکند: «تجربه، مشاهده و تخیل»
و دوم: این جملهی پایانی جستار: «برای آنکه خود را از چنگال نویسندهی منتشر برهانیم، باید دوباره دیدن و دوباره تجربه کردن را آغاز کنیم.»
2- فهرست کتابها
حق نوشتن| جولیا کامرون
راه هنرمند| جولیا کامرون
تا میتوانی بنویس| ناتالی گلدبرگ
نامههایی به یک نویسنده جوان| ماریو بارگاس یوسا
همه چیز درباره نویسندگی خلاق| کرول وایتلی و چرالی شولمن
چگونه برای مجلهها داستان کوتاه بنویسیم| سوفی کینگ
حرکت در مه| محمدحسن شهسواری
فرهنگ داستاننویسان| جمال میرصادقی
تمرین چهارم ماه دوم
سکوت بعد از یک سخن عمیق و سخن بعد از یک سکوت عمیق به جان می نشیند.
هر گاه آرزوی کردی شبیه کسی شوی، بلند شو و آیینه خانه ات را تمیز کن.
زمان تنها ثابتی است که افراد بیکار از گذر کند آن و افراد پرمشغله از گذر تند آن می نالند.
انقدر در پی چراها رفتم که از چگونه ها جا ماندم.
از گذر فصل ها اموختم هر رنگی که بگیری در پایان جز تنی عریان برایت نخواهد ماند.
هستند ادم هایی که مدام با سنگ به ظاهر زیبای رک گویی بر شیشه قلب دیگران می کوبند.
اگر دری از اسرار به رویت گشوده شد، پشت سر در راببند تا نامحرم وارد نشود.
اکنون تو ، خاطرات فردای توا ست . پس هر لحظه برای خود و جهان پیرامونت خاطرات زیبا بساز.
گاهی با چکش بر انگشتت بکوب که بدانی باید حواست جمع کار باشد.
صدای عشق صدای پاره شدن خشتک یک شلوار کهنه ی مامان دوز است.
تمر کز یعنی وقتی که یک اشغال لای دندان های ادم گیر کند.
نقاش کسی است که جهان را ازحالت چند بعدی به تک بعدی در می اورد و همه برای این نقص ایجاد کرده تحسینش می کنند.
ماه دوم -تمرین هفت-بخش اول
بگذارید در همین ابتدا حقیقتی را اعتراف کنم ،تا قبل از خواندن این مونولوگ از لات ها خوشم نمی آمد و تنها چیزی که از آن ها می دانستنم دانشی ناچیز درباره رقص باباکرم بود.اما با خواندن اولین جمله مونولوگ اکبر شیراز نظرم برگشت ((اگر هم می خواهی لات باشی باید یک لات خوب باشیم ))و من را وادار کرد تا ادامه داستان را بخوانم. بنابراین فکر کنم اولین درسم از این متن این باشد که نه تنها جمله اول یک کتاب مهم هست بلکه جمله اول هر بخش هم به همان اندازه اهمیت دارد تا خواننده را ترغیب کند که داستان را ادامه دهد.درس بعدی ام این بود که از رو مونولوگ اکبر شیراز به راحتی می توان به شناختی از شخصیت او دست یافت ،پس می توان گفت نوع دیالوگ بندی در داستان باید جوری باشدکه خواننده بتواند به شناختی از شخصیت دست پیداکند و دیالوگ ها نقش مهمی را بر دوش دارند،این مونولوگ آنقدر برای من جذاب و خواندنی بود که احساس می کردم اکبر شیراز روبه روی من در قهوه خانه ای نشسته است وبا حالتی نیم مست،نیم هشیار از سختی های یک لات خوب بودن حرف می زند و من هم با چایی زغالی در حال لذت بردن از گفت و گویمان هستم .درس بعدی که گرفتم این بود که بهتر است دامنه لغات زشتم را افزایش دهم و اندکی از پاستوریزه بودن در بیایم و درس عبرتی شد که هرچه را در واژه یاب پیدا نکردم از خانواده نپرسم زیرا معلوم نیست معنی اش چه دربیاید و چندین بار این متن را خواندم که دوهزاریم افتاد که وختی همان وقتی خودمان است .چه اشکالی دارد به هر حال نویسنده باید بلد باشد که به زبان لات ها هم سخن بگوید.
و در نهایت
نوش
فدا
فدا
درس سه ماه دو:
سپرده به زمین/بیژن نجدی
1. سماور با سر و صدا در اتاق و بی صدا در آینه می جوشید و با همین ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می شدند.
با تمام بی طرفی و عطوفت می شود این شخصیت را در این لحظه همراهی کرد و در ابعاد متعدد موصوف حس و حالش را درک و زندگی کرد.. و آزاد از سنگینی قصه ی وجودش فقط از قدری بودن جاری و آزاد لذت برد.
2. روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آن جا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ روی طناب رخت ملیحه پهن کند.
یک وصف دل نشین از مسافرت خیالی آفتاب بهمراه مقصدی که در یک نقاشی آفتابی مرتبط با حال مردم داستان نقش بسته. بینندگان درون و برون لحظه در این متن با هم یکی می شوند.. اصلا درون و برون یکی می شود. شخصیت های داستان و شخصیت خواننده و نویسنده با این آشنایی یکی می شوند و خیلی راحت هم را دوست می دارند و از این معاشرت لحظه ای شاد و راضی هستند. این جمله.. این لحظه یک اتحادی بی انتهاست.
3. طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزه صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد.
عشق.
4.باد توت پزان به طرف درخت توت می رفت.
5.باد توت پزان بی آنکه درخت توتی پیدا کرده باشد برگشته بود . چادر را روی سینه ملیحه تکان می داد.
با همه ابهامش بی دلیل و بی جهت فقط زیباست. شاید به ابهامش زیباست. به این رمزآلودی زیباست و جذاب. در لحظه هر تفسیری در نظرم باطل می شود تا اینکه ترجیح را فقط در بودن با این پدیده یافتم.
6. ملیحه خودش را برد توی چادرش و گریه ای که از پل تا درمانگاه با ملیحه راه رفته بود، زیر چادر ملیحه وول خورد و چادر روی شانه های لاغر پیرزن لرزید و مشتی از چادر ملیحه پر از آب دماغ شد.
بیان غم به بارزترین شکل طبیعی آن در این موجود اندوهگین و آرزومند. اینجا گریه یک موجود عجیبیست . در این لحظه گریه زنده است، مستقل است و ابراز هویت می کند؛ خود را از خلال ملیحه به نمایش می گذارد.و نقش خود را به تمام ایفا می کند.
7. باران چند خط بارید و مرد با زنبیل وارد گورستان شد.
ارتباط معنا دار زیباییست.. اتفاق لحظه به کمال خود می رسد.
تمرین اول _ ماه دوم
کلمات : عاشقانه ، عاشق ، معشوق ، شیفتگی ، فروتنی ، زیباییِ محض ، انفجار ، واژه ها
عاشقی یک شبه رخ نمی دهد حاصل محبت ، دوستی و صمیمیت است با شیفتگی فرق دارد در شیفتگی فرد تمام ایدهآل هایش را در طرف مقابل می بیند در واقع دلباخته ی ایدهآل هایش می شود نه معشوق
عاشق فروتن است با افتادگی قرین است معشوق را میبیند و خود را نه
معشوق این زیباییِ محض ، عاشق را به حد انفجار می رساند واژه ها متولد می شوند شعر متولد می شود واژه ها آغشته به روح عاشقند و تا همیشه زنده
تمرین نهم:
1_ اولین چیزی که درباره این جستار به ذهنم رسید سادگی موضوع آن است. حین خواندن آن به یاد گنجشکهای خانه پدری افتادم که اگر صبحی مادرم فراموش میکرد سهمیه روزانهشان را در باغچه بریزد، روی نرده روبهروی ایوان ردیف مینشستند و سروصدا به راه میانداختند. این جستار برای چندمین بار به من نشان داد آن چه اهمیت دارد چگونگی نوشتن است نه چه بودن آن. نباید در موضوع اسیر شد. موضوع میتواند همین قدر ساده باشد.
اما محمد قائد همین موضوع را بهخوبی بسط داده و دانش و تخصصش بهخوبی از نوشتهاش هویداست. دایره لغات خوب، گاهی کمی چاشنی طنز، استفاده از داستانهای دیگر و فیلمهای مرتبط و داشتن یک نگاه کامل و همهجانبه به موضوع مواردی است که نوشته او را خواندنیتر کرده است.
2_ فهرستی از کتابهای جستار
چرا ادبیات| ماریو بارگاس یوسا
فقط روزهایی که مینویسم| آرتور کریستال
اگر به خودم برگردم| والریا لوئیزلی
این هم مثالی دیگر| دیوید فاستر والاس
هیچ چیز آنجا نیست| انی دیلارد
البته که عصبانی هستم| دوبراوکا اوگرشیج
نفحات نفت| رضا امیرخانی
همیشه از خوندن تمرینهای تو خوشحال میشم زهرا جان. خوشحالم که برگشتی.
ممنونم استاد.
بابت پیگیر بودن، انرژی دادن و حس و حال خوبی که منتقل میکنید سپاسگزارم.
ماه دوم- تمرین سوم
چشم های دکمه ای – موهایم مثل ریش قالی است – صورتم را به صدای خنده ای می چسبانم – پنجره با طناب از آسمان آویزان بود- بوی قند سوخته از پیاده رو می گذشت- پرده ای که به باد تکیه داده بود- صدای اذانش را به پشت ابر می مالید- اسفالت خودش را روی زمین می کشید –
در مورد زبان سنتی و مدرن تا کنون هیچ اطلاعاتی نداشتم و قطعا اگر هم جایی این واژه ها را می شنیدم تصورم از آن کاملا بر عکس بود. اما یکی از دلایل شیفتگی خود من به نویسندگی پلی است که قلم نویسنده بین واقعیت و خیال می سازد. و تمام انچه می بیند و می شنود را چنان در هم می تند و می بافد که گویی تمام جهان کلافی در هم پیچیده و جدا ناشدنی است.
البته یک متن کوتاه هم بعد از اموزش این درس نوشتم که ان را هین جا به اشتراک گذاشتم که البته نمی دانم کار درستی هست یا خیر
یکی از دلایل شیفتگی خود من به نویسندگی لذت پرواز از قله ی واقعیت به آسمان خیال است.خیال هدیه ای که در ذات و فطرت بشر نهاده شده و هر کدام از ما در دوران کودکی با دوستان خیالی که لزوما شبیه به ما و از جنس ما نبودند خاطره داریم. آن موقع در گیر زمان ومکان و فاصله ها نبودیم و به هر جا که می خواستیم در چشم بر هم زدنی سفر می کردیم . یک لحظه با کیف بزرگ و خالی مادر ،سوار بر قطار صندلی ها می شدیم ولحظه ای دیگر با چادر سفید و گلدار نمازش به سمت خورشید پرواز می کردیم. انگار که روح هنوز به این لباس سرد و خاکی جسم عادت نکرده بود و نمی خواست و نمی توانست مدام در یک جا ارام بگیرد و هچون ماهی از دست سرد تن لیز می خورد ومی خواست خود را در آبی ارامش فرو برد. رویا و خیال برایمان نزدیک تر از تصور و پندار و خواب برای ما ملموس تر از بیداری بود.
بالشتی که شب ها خستگی از هر چهار لبش اویزان بود و پدر قولنجش را می شکاند ، روزها همه ی دنیا ما بود. گاهی چون اسبی سرکش در دشتی از سبزه و گل می تاخت و گاهی هم قایقی شکسته در بین امواج پرتلاطم دریا می شد که کوسه ها دورش را احاطه کرده بودند بعضی از روزها هم سنگی می شد در وسط رودخانه که پشتش را تا کمر برای تعظیم خم کرده بود تا تو با کفش های جادویی و نقره ای از روی ان عبور کنی.
اما دلیل و منطق حسود بود نمی توانست ببیند که خودش پشت میز بزرگ و مجللش نشسته و خیال اینگونه شاد ورها و بی قید به هر طرف که بخواهد می رود .بدون اینکه کسی بو ببرد ارام وبی صدا از پشت سر، او را به چاه فراموشی هل داد ودوباره بر تخت پادشاهی اش با وقارخاصی که داشت ، نشست. آنقدر در سکوت این کار را کرد که هرگز نفهمیدم و به دنبالش هم نگشتیم انگار که هرگز وجود نداشته است.
نمی دانم شاید از زمانی که به مدرسه رفتیم و هر انچه را می دیدیم و نمی دیدیم در علوم وریاضی و منطق و فلسفه به صورت علت و معلول و قانون به خورد ما دادند که ما از سر ترس چنان پای محکم بر زمین کوبیدم که همچون میخ در قاب عادت و طریقت فرو رفتیم و در جای خود ماندیم.
از همان روز که فهمیدیم رنگین کمان طیف پیوسته نور است که در اثر برخورد نور خورشید به قطرات باران پدید می اید دیگر هنگام دیدن ان جیغ شادی نکشیدم و دیگر گمان نکردیم که شاید نقاشی در پشت تپه از ذوق زیبایی که به تصویر کشیده است رنگ به آسمان می پاشد و یا شاید رد بال فرشته ای هفت رنگ است که در زیر قطره های باران تنی شده و جامه ای نو کرده است.
اما هستند کسانی که حواس جمع ، چنان دست در دست خیال گره زدند و چشم از او برنداشتند که خیالشان هم هر روز با خودشان بزرگ و بزرگ تر شد. آنها یک واقعیت را می دیدند و از دل ان هزاران هزار خیال به هر گوشه ای از اسمان به پرواز در می اوردند. آسمان ذهن انها پر شده از مه و دود غلیظ نبود . اسمان شان در روز پراز پرندگان رنگارنگ و در شب پراز ستاره هایی بود که نقاب مورد علاقه شان را در جشن بالماسکه به صورت زده بودند.
انها سخاوتمندانی بودند که همچون تن سرد خویش تاب دیدن هیچ ،دست و پا بسته و در قید وبندی را نداشتند و بی دریغ ازخورجین وجودشان ، به هر بی جانی ، جان می بخشیدند تا کسی در حسرت گفتن ، شنیدن ، خندین و رفتن نماند.
برای انها هیچ صدا و آهنگی ، تصویرو واقعه ای و بو و عطری تکراری نبود، چون هیچ گاه در قفس تنگ و تاریک تن نماندند تا دق و دلی شان از روزهای تکراری و پوچ پشت سرشان را بر روی دیوار سیاه روبرو خالی کنند. پشت هر چه می دیدند و می شنیدند دنیای پراز رمز و راز و اسرار اشکار و پنهان نهفته بود.
و می بوسم دستانی را که تصور و خیال با وجود بیکرانی و نامتناهی بودنش ، با وجود سرکشی و طغیانی اش را رام وآرام بر مرکب قلم سوار کردند تا اعترافاتشان را بر ساقه ی درختان کهن بنگارند که دلیل و مدرکی باشد برای اثبات وجودشان وسندی برای اوج قدرتشان و کلیدی شود برای باز کردن در های بسته ی پیش رو.
تمرین ده ماه دوم
1- نویسنده منتشر را چند بار خواندم. با خودم فکر میکنم که ایا نویسنده ی غیر منتشر هم داریم؟ یا اصولا نویسنده های غیر منتشر چه می نویسند؟ کاش مثالی از چند نویسنده ی غیر منتشر هم در مقاله می آمد. اینکه بهتر است زبان را بیشتر بشناسیم ( و البته برای من سوال بعدی پیش آمد که چطور زبان را بهتر بشناسیم؟) و یا شکسته نویسی نکنیم و یا پر گویی نکنیم، به نظرم نکات مهمی بود. اما در مورد توصیف و رمانتیک نوشتن نویسنده ی منتشر، ذهنم درگیر شد. یاد داستانهای بیژن نجدی افتادم. چرا این شکل نوشتن از نظر آقای شهدادی ایراد داشت؟ خوب شاید بهتر باشد بگویم که من این مقاله را درست درک نکردم.
2- لیست کتابهای آموزش نوشتن در کتابخانه ی من:
• راه هنرمند – جولیا کامرون
• حق نوشتن- جولیا کامرون
• تا می توانی بنویس- ناتالی گلدبرگ
• با هر دو طرف مغزت بنویس- هنریت کلاسر
سلام زینب عزیز
هرمز شهدادی به خودی خود با نثر شاعرانه مشکلی نداره، خودش هم در جاهایی از رمان شب هول به بهترین شکل ممکن از نثر شاعرانه بهره برده.
موضوع دربارۀ کیفیت اجراست.
تمرین چهارم / ماه دوم
1- بزرگترین کار تفریح ، و بهترین تفریح خواب است.
2- تنها چیزی که می تواند خوشبختی را به همراه بیاورد پارتی است.
3- جیب پر بیشتر از مغز و کله پر می تواند باعث پیشرفت باشد.
4- ادم موفق کسی نیست که زیاد کار می کند ، ادمی موفق است که کار نکند ولی نشان دهد که کار می کند.
5- برای ارتقا شغلی تلاش و پشتکار نیاز نیست ، کافی است که برای مافوقتان چاپلوسی کنید.
6- وقتی می گوییم مال دنیا چه ارزشی داره ، مهم اینه که تنت سالم باشه ، فقط داریم خودمون رو گول می زنیم که دلمون ارام بگیره
7- برای خواستگاری از یک دختر، بهترین زمان دیدن بلافاصله دختر بعد از خواب صبحگاهی است
8- دوستت دارم ، نه به خاطر خودت ، بلکه به خاطر جیب پر پولت که می تواند تمام ارزوهای کودکی ام را براورده کند
9-اگر می خواهی ثروتمند شوی ترک تححصیل کن ، ولی اگر می خواهی فقیر باشی ادامه تحصیل بده
10- عشق واقعی یعنی سواستفاده و کامیابی از کسی که به شما اعتماد کرده
تمرین 3 ماه دوم
سه شنبه خیس بیژن نجدی
1- باران با صدای ناودان و چتر و اسفالت می بارید
2- پرده ای از گرمای بخاری ها آویزان بود
3- پاییز خودش را به آبی چتر می زد ، چادر را از تن ملیحه دور می کرد و چتر را از دست های او می کشید
4- چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمی نشنید
5- باران مثل خون از زخم های چتر می ریخت
6- از دور صدای نفس کشیدن تهران به گوش می رسید
7- در بزرگ اوین ، که مثل زخمی کهنه ، زخمی خشک ، زخمی که خونریزیاش بند آمده باشد ، باز بود
8- سیاوش روی غرور پیرشده ی پاهایش ایستاده بود
9- بیرون از پنجره ، بارانی که پاییز برای باریدنش ، از صبح تا آن لحظه ، ایندست آندست کرده بود ، بالاخره بارید
در داستان سه شنبه خیس بیژن نجدی به خوبی بوی طبیعت احساس می شود و انقدر زیبا به اشیا جان بخشیده است که هر خواننده ای خود را در همان فضا تصور می کند و خاطرات زیادی برایش تداعی می شود. داستانی که به خوبی روزگار و جامعه نویسنده را بیان می کند و در کمترین حجم مطلب و داستان معنای خاصی را به ذهن خواننده می رساند.داستانی با روح شاعرانه و احساسی و با بالاترین قدرت تخیل.
تمرین ۱۴ ماه دوم
باسلام
یه روزایی میشه که نمیدونی بارون بشی مثل فصل بهار خوشحال که لحظه ای همه جارو خیس میکنه و لحظه ای بعد افتابی میشه یا پاییز بشم و خزان کنم و هرچی تو ذهن و وجودم هست رو حراج بازار کنم و بزارم باد با خودش ببره تا دور دست یا برم سراغ ننه سرمای خودشیفته بگم چرا نیومدی خیلی پشت پنجره نشستم تا بیای نکنه خواب موندی نکنه درشکه ات خراب شده بازم وایسادی خوابمون ببره و بیای سفید کنی و بری ..هرجا خسته بشم سراغ شعر میرم از پروین خوش سخن تا سهراب وصف پا تا شعر رقص مارهای سبز درتا سواپا یا کتابهای قدیمی که پیر شدن و درد مفاصل گرفتن و کنار طاقچه تکیه دادن و دیدنشون حالمو خوب میکنه از الیس میلر و استیون هیز تا کارلسون و ….میرم فراتر از جغرافیای خودم جهانگردی و اداب و سنتها و ایین ذن و معابد و اشعار و کتابها و فرهنگ های دیگه از اینکه یکی دیگه رو میشناسم خوشحال میشم یکسری کتابها برای بچگیام هست اسمشون خاطرم نیست اما نوشته ها رو هنوز حفظم و یادداشت برداری هاشون رو دارم از کتابهای هاروکی موراکامی و زندگی خود را دوباره بیافرینید یا دره دراز و تپه سبز افریقا خیلی یاد گرفتم .و شروعی شد تیشه و کلنگ به دست برم سراغ خودم تا خودمو پیداکنم ….واینجاست که میخوام ازشون تشکر کنم .
بدن هرگز دروغ نمی گوید
از ذهنت بیرون بیا و زندگی کن
کیمیاگر
قوی سیاه
افریدگار رویاها
جنگجوی عشق
کتابخانه عجیب
کبریت خیس
….
تمرین اول ماه دوم
بخش دوم
پس از خواندن این چند صفحه از کتاب دکتر براهنی ، صفحاتی که در زمینه شعر عاشق و شاعر عاشق بود کمی از نوشته های خود دلسرد شدم به این اندیشیدم که نوشته هایم و واژه های تنگاتنگ هم که نامشان را شعر گذاشته ام نکند همان دستپاچگی کودکان نابالغ باشد نکند منظور نویسنده از گریه های پیران طفل مانده ،همین نوشته های من است . تصور میکنم اینگونه است چون نوشته هایم خام و اسیمه سر است .
به این فکرم که اشعاری که خود نامشان را شعر گذاشته ام عاشقانه سروده شده اند یا نه . نمی دانم حافظ هم می اندیشید تا بنویسد یا نه ، قلم را بدست می گرفت و ناخودآگاه ش بر کاغذ جاری میشد . اشعارش الهام غیب بوده است یا نه .مانند من نیاز به ویرایش دوباره و گاهی چندباره داشته است .
پس از خواندن این متن دکتر براهنی به این فکر کردم که چگونه میتوان واژه هارا عاشق کرد البته خودم عاشق واژه ها هستم اما نمیدانم این کلمات قادرخواهند بود روزی بر قلب بشری بتابند یا ناپخته باقی خواهند ماند .
به این اندیشیدم چگونه میتوان بینشی سالم کسب کرد ؟
تمرین هفتم قسمت اول:
در مام طول مونولوگ لحن گوینده توجهم را به خود جلب میکرد. تنهایی و خودشیفگی زیادی از شخصیت در من تهنشین میشد. به نظر میرسید اکبر شیراز آدمی است که دلش میخواهد دیگران دوستش داشته باشند اما بلد نیست که باید چطور باشد تا دیگران دوستش داشته باشند. میخواهد آدم خوبی باشد اما بلد نیست چطور باید آدم خوبی باشد. دلش میخواهد تنها نباشد اما فکر میکند باید با ایجاد ترس در آدمها آنها را وادار کند تا بساط تنهایی او را فراهم نکنند. کلماتی که به اشتباه ادا میکند و لهجه لات شمرانی که دارد برای من هم جذاب بود هم تامل برانگیز.
تمرین 4
فقط در برابر خداوند خم شو. اینجا مجرد زیاد است
ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست، اما دیگه تو ماهیگیر قبلی نیستی
صدقه بلا را دفع می کند، از حکومت
خمس و زکات واجب است. چون کسی مالیات نمی دهد
اگر خدا به کسی کمک کند، دیگر عادل نیست. اگر به همه کمک کند دیگر مشکلی نیست. اگر مشکلی در دنیا نباشد دیگر بهشتی نیست.
خدا به هیچکس کمک نمی کند، چون عادل است.
با آدم ها مثل خودت رفتار کن، نه مثل خودشان
معجزه واقعی است. فقط در کتاب ها
هیچ دفاعی مقدس نیست، مگر دفاع تک نفره در والیبال
به خاطر خدا هیچ کار نکردم. به علت حساسیت شدید مدام عطسه می زدم و صبر می آمد
سگ حیوان باوفایی است چون انتخاب دیگری ندارد
روی زخم ها نمک بپاش تا ضدعفونی شوند
نویسندگی، نوشتن نیست. نوشته شدن است.
اگر بهشت زیر پای مادرت است بگو لگدت کند
آدمی که از هیچ چیز نترسد شجاع نیست. احمق است
دلم برای کودکی ام تنگ شده، چون مسئولیت خودم را نمی توانم قبول کنم
از لحظه ای که قبول کنی زندگی بی معنی است، زندگی کردن معنا دار می شود.
ظرف نجس را را باید 3 بار با خاک بشویی، چون مایع ظرفشویی نداری
آب کثیفی و نجاست را از بین می برد. اما من تینر را ترجیح می دهم.
ما سجده می کنیم. چون مثل مرغ برایمان دانه پاشیده اند
خداوند قادر مطلق است، نه در برابر شر
هم سرنوشت داریم هم اختیار. فقط یکی توضیح بدهد چگونه !
124000 پیامبر فرستادیم. چون منطقی فکر می کردید.
استخاره گرفتن بسیار پسندیده است، برای کسانی که از انتخاب کردن می ترسند.
اول نه مرغ بود نه تخم مرغ، تکامل بود.
اگر برای حرف مردم اهمیت قائلی. وقتی خری می گوزد هم بایست و بو بکش.
اگر بخواهیم به بزرگتر خود احترام بگذاریم. احترام دایناسور ها از همه واجب تر است
تمرین ششم بخش اول:
در اتاق نشستهای و داری به کارهای عقب افتادهات فکر میکنی. فکر کردن به کارهای عقب افتاده همیشه استرس با خودش میآورد. اما این استرس یکجور استرس پبش برنده است. برای بلند شدن و حرکت کردن نیرو ایجاد میکند. آزاردهنده است و گاهی میتواند شیرازهات را از هم بپاشاند و ودارت کند که همه چیز را رها کنی و به دنیای رخوت و فراموشی پناه ببری. یکجور حس دیالکتیک است. سرتاپا با حرکت سر و کار دارد. یا حرکت رو به جلو یا حرکت رو به عقب. یا حتی حرکتی که در آن سر جایت ایستادهای و مدام داری درجا میزنی. اما به هر حال ساکن نیستی. اما کافی است یک جایی وسط همین اضطراب کارهای عقب افتاده چشمت به چیزی بیفتد که یک کار عقیم مانده را بکشد جلوی دیدت. کار عقیم ماندهای که یک وقتی کار عقب افتاده بود و تو به خاطر انجام ندادنش مضطرب میشدی. کارهای عقیم مانده معمولا کارهایی هستند که شروع شدهاند.تا مرحلهای پیش رفتهاند و بعد ناگهان اهمیت خود را از دست داده و رها شدهاند. مهم نیست چرا اهمیت خود را از دست دادهاند. مهم نیست تو کمکاری کردهای یا کارها در ذات خودشان بیاهمیت شدهاند. مهم این است که وقتی با عقیم شدنشان مواجه میشوی،ناگهان و بدون هیچ توضیحی میقهمی که مخزن انگیزههایت سوراخ شدهاند و دیگر به هیچ تلاشی عقیده نداری. این حس که در روزهای آینده لحظاتی را تجربه میکنی که در آن موضوع اضطراب امروز، یک موضوع بیاهمیت و کسل کننده خواهد بود، حس عجیبی است. در همان حالی که ناراحت کننده است میتواند آنقدر آرامت کند که بدون مزاحمت و در کوتاهترین زمان مورد انتظار به خواب بروی. میتواند خودت را با خودت درگیر کند که ای بابا بالاخره کی قرار است اولیتها را درست ببندی و دقیق بدانی که اضطراب داشتن برای عقب افتادن کدامیک از کارها درست است؟ بهترین راه از بیرون آمد چاه عقیم ماندن فراموشی است. درست برعکس چاه عقب افتادن. اینجا بهتر است دست به دامن یک فراموشی اختیاری شوی و قبل از آنکه خیلی مفصل سفره کارهای عقیم ماندهات را برای خودت باز کنی بروی سراغ کارهای عقب افتاده و قدمی برای انجام شدنشان از قدم برداری. بعدتر، شاید آخر شبی که چک لیستت را محاسبه کردهای و دیگر وقت مفیدی برای کار کردن نداری، در ساعات پایانی قبل از خواب به این فکر کنی که چرا عقیمها، عقیم شدند و چرا متوجه نبودی که وقت گذاشتن برایشان اشتباه است؟
تمرین پنجم قسمت دوم
پیانو بهترین داستانهای کوتاه جهان
برخوردی کوتاه با دشمن منتخبی از داستانهای کوتاه مجله نیویورکر
سه دختر گل فروش مجید قیصری
بهترین داستانهای کوتاه گابریل گارسیا مارکز
بهترین داستانهای کوتاه ارنست همینگوی
زنی که هر روز راس ساعت شش صبح میآمد گابریل گارسیا مارکز
یک درخت، یک صخره، یک ابر برجستهترین داستانهای کوتاه دو قرن اخیر
داستانهای ناتمام بیژن نجدی
دوبلینیها جیمز جویس
بهترین داستانهای جهان احمد گلشیری
این ساندویچ مایونز ندارد سلینجر
آخرین خنیاگر ا.هنری
فاصله و داستانهای دیگر ریموند کارور
اتاق شماره شش و چند داستان دیگر چخوف
تمرین اول از ماه دوم
بخش اول
تصور من از شعر عاشقانه ،عاشقانه شعر گفتن است . اگر شاعر از نظر جسمی ، روحی و عاطفی به بلوغ شبابی مالامال از حکمتی خاکسترشده ، نرسیده باشد اشعارش چیزی جز رمانتیک بازیهای جلف بازاری بی وزن و اهنگ و بی سواد و قهرهای لوس نوبالغان نخواهد بود .چنین شاعری نمی تواند شیفتگی به معشوق را در شیفتگی به کلام بیان کند . اما شاعر عاشق ، انسانیت مضاعف است تفاوتی ندارد از کدام عصر باشد چون حافظ از قرن هفتم یا سهراب ، شاعر نوپرداز و معاصر . شاعرعاشق میتواند کوه زمان را از پیش رو بردارد . حافظ با اشعار عاشقانه اش با وصف چهره جلیل و عظیم و زیبای معشوق ، عشق را علنی ساخته . حافظ بشری تنها بود که با بشریت تنها خلوت کرده است با شعر نغزش توانسته پیوندی میان خود و بشر معاصر ایجاد کند شعری که در آن شیفتگی معشوق به شیفتگی به کلام بدل شده است .اگر شاعر عاشق باشد شعرش مانند اشعار سهراب سراسر عاطفه ی تبدیل شده به واژه هاست شعر سهراب خالی از دستپاچگی کودکان نابالغ و گریه های پیران طفل مانده است سهراب چون حافظ عشق را توسط شعر علنی اعلام میکند و شعرش واژه هایی ست که عاشق یکدیگرند و اگر واژه ها عاشق نباشند خواننده چگونه خواهد دانست شاعر عاشق بوده است ؟
در اشعار حافظ ،معشوق در هاله ای از تجلیل ، دست در زیر چانه چفت کرده و خواننده را نظاره میکند . مصیبت هر شاعر عاشقی حسادت به واژه هاست . واژه های عاشقی که معشوق را درمیان گرفته اند . کلماتی که منتهای فروتنی شاعر عاشق اند ، شاعری که از خاک و خاکستر پایین تر است . شاعر عاشق با فروتنی زیبایی گذشته را از آن آینده کرده است و این آجر شعر عاشقانه است . شاعر عاشق بدنبال نجات روح خویش نیست بلکه در پی نجات روح بشریت است شاعر عاشق ، معشوق را سوار بر کهکشان شعله ور از این سوی دیوار حال به آن سوی دیوار حال یعنی آینده اورده است و روح معصوم بشریت را با تصوری عینی از زیبایی معشوق صیقل داده است
. حافظ با واژه ها خلوتی موزون و عاشقانه داشته است .کلمات عاشق معشوق را در میان گرفته اند و این عشق سبب شده پیوندی میان او و بشر اکنون ایجاد شود . گوته ، شاعر آلمانی از سر شیفتگی به حافظ چنین میگوید
حافظ این چه جنون است با تو یکسان بودن ؟!
افکار حافظ در قالب افکار سپهری چهره ای نو گرفته و لباسی تازه بر تن کرده است .حافظ در یکی از اشعارش چنین میگوید
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
و سهراب با سلامت بینش و سلامت خلاقه و گویا متاثر از این شعر حافظ واژه ها را اینگونه عاشقانه پهلو به پهلو اورده است ؛
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
شاعر عاشق خالق آینده ی روح بشر است . اگر زمانه شاعران عاشقی چون حافظ ، گوته و سهراب ، شاعرانی که عشق را علنی سازند پیوسته در دامان داشته باشد ، تفنگ ها همه زنگ خواهد خورد و بمب ها منفجر نخواهد شد .
ماه دوم: تمرین یک: قسمت اول:
در ابتدا کلمه بود و کلمه جسم پوشید و “عشق” نام گرفت. از اول خلقت آفرینش، خداوند وقتی از آفرینش همه آفریده هایش فارغ شد روز هفتم به استراحت پرداخت آنهم در هاله ای از تجلیل فروتنانه همه آفریده هایش و انفجار این شیفتگی در قالب کلام، پرستش و تجلیل فروتن آدم بود و با استفاده از نعمت زبان که به صرف پرستش خدا به او داده بود، خداوند را وا داشت که دو دست بر زیر چانه چفت کند و سر مست با شنیدن این سروده ها با او عشقبازی کند. دگر زمانی این شاعر عاشق با تحلیل سر دستی که کرد خدا را قانع کرد که معشوقی از جنس خودش میخواهد تا با هم فروتن تر در پیشگاه و در خاک و خاکستر محاط بر معشوق به سجده در آیند، که این زیبایی محض است که دور شدن از این زیبایی در سایه تجلیل صادقانه برای معشوق پشیزی نمی ارزید و خدای عاشق آدم فروتن ترین شد و خودش را کنار کشید تا آدم عاشق را به وصال معشوقش برساند و حوا از بطن آدم آفریده شد. دیگر معشوق فقط خدا نبود و حوا شریک او شده بود و با قهرهای لوس نوبالغانه و جاهلانه اش که ریشه در بطن آدم داشت قهر خدا را بر افروخت و آنها را با حکمتی خاکستر شده از عشق شبابی شان به زمین این دخمه اعصار تبعید کرد. در این سقوط تنها “واژه ها” ارث خدا به آنها بود برای پیوند دوباره با معشوق و راه را یافتن در این بی راهه ها و تاریکی های مطلق. واژه ها از ازل روح خدایی داشتند و در لیاقت و اندازه انسان های عاشق و هنرمند آنهم از نوع عاشق شاعر کاشته شدند، با کد “وصال دوباره عاشق به معشوق”.
دیر زمانی است که با این واژه های تقدیس شده، آدم و حوا و به دنبال آنها آدم ها و حواها در این عصر تاریکی رابطه ها در حریمی نورانی و سیال در یکدیگر فرو می روند و در نهایت و در یک لحظه با شکوه، صداهای این واژه های عاری از هر نوع خشونت در هم تنیده و با رقص و پایکوبی خاک پای معشوقه را می بوسند برای رخصت گرفتن از او و صعود ملکوتی دوباره. شاعر عاشق فهیم می داند شرط اول و آخر گرفتن اجازه دخول، عاشق و معشوق بودن این واژه ها است.
ماه دوم: تمرین یک: قسمت دوم:
از این نوشته استاد رضا براهنی آموختم که:
_ دست خداوند از آستین هنرمندان علی الخصوص شاعر عاشق بیرون آمده.
_ هنرمندان بلاخص شاعران عاشق، شاعران مضاعف هستند که از طرف خداوند سفیران اویند بر زمین.
_ خداوند قطره کوچکی از عشق بی نهایت خودش را به مخلوقاتش در شاعر عاشق نهادینه کرده:
_ که شاعر عاشق باید با صداقت خدایی و با شعله ور کردن این عشق جهان را از دخمه سوت و کور و تاریک معاصر خودش به گرمی و شفافی و علم و آگاهی بکشاند هر چند که ممکن است که هیزم این شعله خودش باشد.
_ کلمات و واژه ها لباس و کاور شخصیت ها هستند که بسته به کمیت و کیفیت آنها شخصیت را در نقش خود به زیبایی نشان می دهند.
_ شاعر عاشق باید دست بشر خمار و دخمه نشین و فلک زده را که تا ناخن پا در لجن و باتلاق بیراهه فرو رفته را بگیرد و او را بنشاند روی راه و سر خط و نقطه و شروع دوباره. هر چند سخته و سینه چاک است.
_ وقتی شاعر عاشق از شعرش جدا شد و قلم را زمین نهاد تازه نوبت این واژه ها هست که خودشان را در بازی عاشق و معشوق معلق و گم شوند و گهی این آن و گهی آن این شود.
_ و در کل بی نهایت برداشت مفید از این اندک سطرهای متن نوشته شده استاد براهنی می شود کرد که در مجال و فهم این حقیر نیست.
تمرین 10
برداشت از جستار هرمز شهدادی
1-اینکه داستان نویسی از غرب وارد فرهنگ ایران شده و از انجایی که ما فرهنگ صحیح استفاده از خیلی از اقلام وارداتی را یاد نگرفتیم این حرفه نیز مستثنی نیست .
2- صحبت کردن به زبان مادری دلیل بر شناخت آن زبان نیست و در مدارس نیز زبان فارسی درست اموزش داده نمیشود. در صورتیکه آشنایی به زبان مادری نداشته باشیم، درست و زیبا نمیتوانیم بنویسیم.
3- ساده نویسی که درآن فقط سطح دیده شود و نویسنده نگاه عمیق به مسایل نداشته باشد فاقد ارزش ادبی است .
4- در صورتیکه عبارتی را میتوان ساده نوشت ، پیچیده نوشتن داستان و یا متن نیز کار نادرستی است و نشان دهنده ضعف و ناتوانی نویسنده هست.
5- نوشتن متن به صورت شکسته نویسی نیز از ارزش متن ادبی کم میکند.
6- استفاده نابجا از استعاره ها نیز نشان دهنده عدم شناخت نویسنده از زبان است .مخصوصاٌبرای نویسنده ای که شعر را نمی شناسد و روش صحیح استفاده از شعر را نمیداند .
7- گزافه گویی نیز دلیل بر ضعف نویسنده هست ساخت جمله قصار میتواند به قول اقای کلانتری عزیز توانمندی نویسنده را جهت استفاده بهینه از کلمات افزایش دهد و بتواند با استفاده از کمترین کلمات، بیشترین مفهوم را برساند .
8- نویسنده باید ذهن خلاقی داشته باشد و نباید حرفهایش فقط کپی از حرف بزرگان باشد.
9- هر مطلبی که نوشته میشود قابل انتشار نیست چون که خیلی از آنها آشفتگی های ذهن نویسنده هست .
10-نویسنده منتشر خواننده ای ندارد چون متنش حتی سرگرم کننده هم نیست .
11- ضمن مصاحبهای، فاکنر برای نویسنده سه ضابطۀ بنیادی تعیین میکند: تجربه، مشاهده، تخیل. به نظر او، هرچند جای خالی هر یک از این سه را بسیاری دو دیگر میتواند پر کند، اما در نزد نویسنده بزرگ این هر سه به کمال و به طور هماهنگ وجود دارند. به دنبال تجربه و مشاهده و تخیل است که او «داستان» را به عنوان شکلی هنری که دارای ساختمانی منسجم و حساب شده است برمیگزیند. انتخاب «داستان» بهعنوان شکلی هنری با هویتی مستقل، قیدهای فراوانی بر آزادی ذهنی و آزادی تخیل نویسنده میگذارد.
1- حق نوشتن
2- رگه های طلا
3- راه هنرمند
4- بنویس تا اتفاق بیفتد
5- حرکت در مه
6- 4 جلدی حرفه داستان نویسی نشرچشمه
7- چگونه برای مجلات داستان کوتاه بنویسیم
8- تا روشنایی بنویس
تمرین ۱۵ ماه دوم : من همیشه در خریدن یک کتاب به تعداد نوبت چاپ در روی جلد ،توجه میکنم ،البته اگر ندانم که چه کتابی مد نظرم است .و معمولا کتاب های غیر داستانی میخوانم و کمی طول میکشد تا یک کتاب را تمام کنم و به سراغ کتاب بعدی بروم چون هر پارگرافی که نظرم را جلب کند هایلایت میکنم و چندین بار آن را میخوانم و گاهی برای درک بهتر مطالب کتاب و اینکه آن مطلب در ذهنم ملکه شود و فراموش نکنم ،سعی میکنم نمونه آن مطلب را در زندگی خود پیدا کنم . بخش دوم : چهل اثر فلورانس
تمرین پنجم4من روایت اول را بیشتر دوست داشتم. کامل بود. احساسم را بیشتر بر انگیخت و اشکم را دراورد. اثر بازآفرینی شده بود نه باز نویسی . فضای داستان از ان حالت پاییزی و تنها به سمت جنگ و اعتراض حرکت کرده. ملیحه هم ملیحه دیگری بود. دختری شده بود که واقعیت را نمی پذیرفت در حالی که ملیحه روایت اول لای چرخ های واقعیت له می شد.
در نسخه نهایی اهمیت دیالوگ هایی که بین ملیحه و پدر، ملیحه و پدربزرگ رد و بدل شده بود را متوجه نشدم. به نظرم این دیالوگ ها چیزی به داستان اضافه نکرده بود که هیج، حوصله سر بر و لوسش هم کرده بود. روایت اول کوبنده نفس گیر و غم آلود بود.
به نیمه های نسخه نهایی که رسیدم دیگر دوست نداشتم بخوانمش . در همان روایت اول هم مشخص بود که چتر گم شده ای است که ملیحه دارد ولی در نسخه بعدی انقدر گفت و گفت و گفت که زهرش را گرفت.
تنها زبان داستان شسته رفته و مرتب تر شده بود که اگر همین ویرایش را برای روایت اول انجام می داد داستان نهایی بهتری داشتیم. مثلا اضافه شدن پیرهن با گل های نارنج و بوی نفتالین را داستان نیاز داشت . یا تنش پشت میله ها و انتظار بهتر نوشته شده بود. اما باز هم می گویم دیالوگ ها کار را خراب کردند. ملیحه ای، که شاید کسی را برای حرف زدن نداشت و خودش نمی دانست زیر آن باران کجا می رود، و واقعیت و باران و پاییز و پارس سگ و باد به اش حمله می کرد ملیحه ی ملموس تری بود.
لیست کتاب های داستان کوتاه :
داستان های سارتر و کافکا و چخوف – ترجمه صادق هدایت
انهدام یک قلب – تسوایگ
ما سه نفر هستیم – غفار زادگان
دستکش سفید و هفت داستان دیگر – میلهاوزر
صداهایی در شب – میلهاوزر
شش داستان از چخوف – به انتخاب احمد اخوت
عشق نامه ایرانی – خانجانی
10 جلد مجوعه داستان همشهری
سگ ولگرد – هدایت
ساعت گرینویچ – ان بیتی
بنی آدم – دولت آبادی
تمرین اول
1-کمتر انسانی فرصت این را پیدا میکند تا در دخمه ی معاصر خود را در میان واژه های یک شعر عاشقانه بیابد.شعر عاشقانه البته اگر هم عاشقانه گفته شده باشد ،فقط خلوت ده،بیست،پنجاه،شصت کلمه نیست،چتری از کهکشان شعله ور است که بر بالای سر انسان گسترده میشود و کوه زمان را از پیش رویش برمی دارد و آدمی بر سر چهارراه قلبش دو دست بر زیر چانه چفت میکند ودر حیرت می اندیشد که چگونه یک نفر –مرد یا زن- روحیه ی عاطفی خود را در خلوتی موزون و عاشقانه به این کلمات بخشیده و از وجود خود در آنها دمیده وخود را از خاک و خاکستر هم فروتن تر نموده و با سخاوت تمام ذهن خود را بسوی بشریت گشوده است.
کمتر انسانی فرصت این را پیدا میکند تا در دخمه ی معاصر برای لحظه ای از این سوی دیوار حال به آن سوی دیوار حال –آینده-نرود و خود را در میان شعر عاشقانه متوقف سازد، خود را بیابد، برخود ببالد و بزرگ شود و بلند شود وتاریخ روح خود را مضاعف سازد و تمام تفقد چشمانش را نثار بشریت سازد، بشریتی که سنگر عشق را رها کرده اند و شتابان از این سوی دیوار حال به آن سوی دیوار حال –آینده- در حرکتند و همین تفقد سخاوتمندانه است که بشریت اسیر مصیبت را موقتا رها می سازد.
کمتر انسانی فرصت این را پیدا میکند تا در دخمه ی معاصر خود را در میان واژه های یک شعر عاشقانه بیابد .
2-متن آقای دکتر براهنی را چندین بار خواندم پیچیدگیهای بسیار که همچون بوته ی گل سرخ در هم تنیده بودند و کلمات آنچنان یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و به رقص درآمده بودند که در ابتدا از حوزه ی ادراک من خارج بود و در نهایت پس از رونویسی متن را درک کردم، لحظه به لحظه متن را تصور میکردم انگار لابلای متن معشوقی دو دست بر زیر چانه چفت کرده نشسته بود و من شیفته ی شعر عاشقانه شدم !
هر انسانی برای ادامه ی حیات بشریت باید یک شعر عاشقانه بسراید، شعر عاشقانه که البته عاشقانه هم گفته شده باشد.
تمرین اول
1-کمتر انسانی فرصت این را پیدا میکند تا در دخمه ی معاصر خود را در میان واژه های یک شعر عاشقانه بیابد.شعر عاشقانه البته اگر هم عاشقانه گفته شده باشد ،فقط خلوت ده،بیست،پنجاه،شصت کلمه نیست،چتری از کهکشان شعله ور است که بر بالای سر انسان گسترده میشود و کوه زمان را از پیش رویش برمی دارد و آدمی بر سر چهارراه قلبش دو دست بر زیر چانه چفت میکند ودر حیرت می اندیشد که چگونه یک نفر –مرد یا زن- روحیه ی عاطفی خود را در خلوتی موزون و عاشقانه به این کلمات بخشیده و از وجود خود در آنها دمیده وخود را از خاک و خاکستر هم فروتن تر نموده و با سخاوت تمام ذهن خود را بسوی بشریت گشوده است.
کمتر انسانی فرصت این را پیدا میکند تا در دخمه ی معاصر برای لحظه ای از این سوی دیوار حال به آن سوی دیوار حال –آینده-نرود و خود را در میان شعر عاشقانه متوقف سازد، خود را بیابد، برخود ببالد و بزرگ شود و بلند شود وتاریخ روح خود را مضاعف سازد و تمام تفقد چشمانش را نثار بشریت سازد، بشریتی که سنگر عشق را رها کرده اند و شتابان از این سوی دیوار حال به آن سوی دیوار حال –آینده- در حرکتند و همین تفقد سخاوتمندانه است که بشریت اسیر مصیبت را موقتا رها می سازد.
کمتر انسانی فرصت این را پیدا میکند تا در دخمه ی معاصر خود را در میان واژه های یک شعر عاشقانه بیابد .
2-متن آقای دکتر براهنی را چندین بار خواندم پیچیدگیهای بسیار که همچون بوته ی گل سرخ در هم تنیده بودند و کلمات آنچنان یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و به رقص درآمده بودند که در ابتدا از حوزه ی ادراک من خارج بود و در نهایت پس از رونویسی متن را درک کردم، لحظه به لحظه متن را تصور میکردم انگار لابلای متن معشوقی دو دست بر زیر چانه چفت کرده نشسته بود و من شیفته ی شعر عاشقانه شدم !
هر انسانی برای ادامه ی حیات بشریت باید یک شعر عاشقانه بسراید، شعر عاشقانه که البته عاشقانه هم گفته شده باشد
تمرین سوم
دلم را می لرزاند این جمله . رعشه به قلبم می اندازد. و بدش آنجاست که نمی فهمم چرا. دست روی چه می گذارد این جمله ی ساده ؟ خیلی بیشتر از انکه نشان می دهد تاثیر گذار است. گاهی یک درخت بود گاهی یک خانم. لابد من را یاد فصل های جدایی و وصال زندگی ام می اندازد. شاید پیر شدن مادرم در پیش چشمم به ذهن متبادر می کند. نمی دانم. می ترسم از این جمله.
(رفت توی پنجره ی بازوی چپم )
دلم را قلقلک می دهد. مثل حس عاشقی است . پنجره ی باز و خانمی که وارد بازوی چپم شده است. نزدیک قلبم در اتاقکی .
(برگی که تازه افتاده بود مثل دستی که از مچ بریده شده باشد هوای اطراف را چنگ می زد و پایین می آمد بی آنکه بتواند چیزی را مشت کند.)
عین نا امیدی است. عین سقوط است. دیگر هیچ فایده ای ندارد سعی و تلاش همه چیز دارد از دست می رود. لحظه ای است که ادم ها می روند یا می میرند و در سکوت نکاه می کنی. می دانی همه چیز رو به تمامی است . دیگر از این لحظه به بعد از هیچ چیز مطمئن نخواهی بود. و همه ی این ها را در یک لحظه از شاخه تا زمین می فهمی. اما نمی توانی بگویی .
(بعد به اطرافم و آن همه درختانی که راه می رفتند)
گذر سریع زمان. شکاف بزرگی که میان خاطرات وجود دارد. یک لحظه به گذشته ات پرت می شوی یا صحنه ای را در آینده دور تصور می کنی. اما فاصله بین صحنه ها را نمی بینی. فقط از الان پرت می شوی به 10 سال قبل یک ثانیه را میبینی و باز می گردی.
تمرین شماره 2/
چند سطری درباره کتاب جنون نوشتن از دکتر براهنی
نکته قابل تاملی که ایشان دراین کتاب تاکید دارند، این است که لازمه سرودن شعر عاشقانه دواصل مهم است : اول اینکه شاعر معنی عشق را بداند. یعنی عاشق باشد عشق را باتمام وجود لمس کرده باشد . نه اینکه صرفا بخواهد شعری بسراید . مطلب قابل تامل بعدی اینکه عاشق به سرودن نیز باشد. این دو مسئله لازم و ملزوم یکدیگرند در سرودن شعر عاشقانه .کسی که میخواهد محبوب و معشوقش را توصیف کند، اولا باید تمام حالات و روحیات و محسنات معشوقش را کاملا بشناسد . و بعد درنهایت زیبایی و جلال و شکوه او را توصیف کند. این جلال و جبروت را واژه ها میسازند. اشراف شاعر عاشق برکلمات تنها با عشق ورزیدن به شعر و ترانه و غزل است که میسر میشود . البته آنچه که استاد بیان میکند، عشق حقیقی است که عرفا و شعرا، آن را لمس کرده و حقیقت وجودی معشوق را به زیباترین شکلی توصیف میکنند . شعرای بزرگی چون مولانا ، حافظ ، سعدی و… اینها همگی طعم عشق را چشیده اند . آنجا که میگوید ” زهر هجری کشیده ام که مپرس … ” تا کسی تلخی هجران و دوری از معشوق را نچشیده باشد، نمی تواند آن را به زبان بیاورد. مسئله بعدی، فروتنی و خاکساری شاعرعاشق است که کلمات را درهم می آمیزد و شیفتگی عاشق به معشوق در بالاترین حد خود به اوج میرسد. و درآن نقطه اوج است که حق مطلب عشق ادا میشود . و زیبا تر آنکه این گونه اشعار عاشقانه جلوه ای ماندنی و باقی دارد و ابدی است . چون شاعر صورتی از معشوق را به تجلی مینشاند که هیچ کس تابه حال این جلوه را تصورنکرده است و دراین تجلی ،که تجلی نورحق است ، دنیا زیباتر و روشنتر میگردد و همه عالم از این نور بهره مند میگردد. گویا شاعر جهان را به معرفتی از حقیقت مطلق یا همان معشوق است عیان میکند.
عاشقان را بگذارید بنالند همه …… مصلحت نیست که این زمزمه خاموش شود
و این بیت خود حاکی از آن است که این جریان چون حلقه زنجیروار باید ادامه داشته باشد . در هیچ کجا حلقه نباید قطع یا پاره شود. همچنان عشق باید توسط عاشقان در سرتاسر جهان از ازل تا ابد تجلیل شود و عاشق در وصف معشوق شعر بگوید، غزل بخواند وترانه سردهد. تا معشوق هست عاشق هم هست ، عشق هم هست ، شعر هم هست باقی به بقا عاشق.
درس ۱
تمرین ۲
بارها و بارها این متن زیبا را را در توصیف
شعر عاشقانه خواندم. از روی آن مشق نوشتم. اما هنوز فکر میکنم تکرارش لازم
است. دکتر براهنی ، وقتی از شعر عاشقانه میگوید، تنیده شدن عشق در بود و نمود عاشق رابه تصویر می کشد.
شیوایی کلام مرا تا آنجا می برد که با
خود می گویم:”مگر میشود طعم عشق واقعی را نچشیده باشی و چنین بگویی؟!” فقط یکعاشق واقعی می تواند چنین غنی وبی پرده نمود عشق در کلام را به قلم بسپارد.
این متن یک سنگ ِمحکاست تا در این روزگار وا نفسای عشق حقیقی راهنمایی باشد. تا عشق واقعی را بیابی و ببینی که عشق، چه عجیب کیمیا گری ست و
چطور می تواند زغال وجود انسان را به الماس درخشانی تبدیل کند تا بیخودی را تجربه کند وتا آنجا پیش برود که
که در جزءجزء هستی معشوق را ببیند.
وقتی تفاوت عشق واقعی با هوس یا همان عشق هورمون زده را میگوید. کاملا حس میکنی که آنچه واژه راعاشق میکند پخته شدن در تنور عشق است. دکتر براهنی از ترکیب هایی در این متن استفاده کرده است. که برایمکاملا نو بود” انسانیت مضاعف” و “دخمه ی معاصر ” این واژه هامرا شگفت زده کرد. و ترغیب شدم با آثار ایشان انس بیشتری بگیرم.
آنجا که در وصف شعر عاشقانه می گوید”هر خشونتی از عالم واژه ها رخت می بندد”
دیگر جایی برای عرض اندام اشعار مدرن و پر از اتهام به معشوق،که باب شده ی این روزهاست نمی گذارد.
هر بار که متن را تکرار می کنم. حسرت می خورم که جای چنین متن هایی در کتابهای درسی ما خالی است.
شاید روزی نه چنداندور هویت فر هنگی خودرا باز یابیم. تا آن روز……..
تمرین 9- جستار نویسی محمد قائد
برایم نحوه شروع کردنش با مقدمه بسیار جالب بود و بعد بسیار توانسته بود با توجه به استنادهایی که خوانده در مورد موضوع های مختلف صحبت کند از قبیل پرورش پرندگان ،نحوه طبخ آنها ،فرهنگ و ملل مختلف ،فیلمهایی که برایش مطرح بود و دوست داشت و نظر شخصی خود را نیز خیلی صریح اعلام کرده بودند . درواقع جستار چهارچوب خاصی ندارد و نداشت که فکر میکنم در مورد همه چیز توانسته بودند خیلی قشنگ صحبت کنند ضمن اینکه ارتباط زیبایی نیز بین انها برقرار کرده بودند .
در بخشی از جستار به کودکی نیز سفری میکنند و همینطور مقایسه خوردن یک غذا در کافه نادری و مسکو .
در مورد تغییرات شهری بعد از گذشت سالها صحبت میکنند و نظرشان را در مورد انواع خوراکیها و نحوه ی رستوران داری نیز بیان میکنند .در مورد قوانین نظام مهندسی
در جایی به نقش کبوتر ها به عنوان کبوترهای نامه برو همینطور در دوران جنگ اشاره میکنند و اینکه شاهین را شاهان پرورش میدادند برای ارعاب رعایا .
همینطور در رابطه با واحد شمارش پرندگان صحبت کرده بودند و بعد هم در مورد فیلمهایی با موضوع پرنده
در واقع در رابطه با پرنده توانسته بود نگاه تاریخی بیندازند و اینکه سیر تحول تاریخی،فرهنگی در زندگی انها چگونه بوده و در این بین رسم و رسومات نیز مطرح شده بود
1-جستارهایی که دارم
دفترچه خاطرات فراموشی
چرا ادبیات
ظلم جهل و برزخیان
ماجرا فقط این نبود
تمرین 8 در رابطه با شعر های محمود کیانوش
من خ تازه دارم گاهی مواقع شعر میخوانم و ارتباط برقرار میکنم ،شاید یک علت عدم علاقه من به شعر ،بودن مفاهیم و معانی عمیقی است که در ان نهفته است و من هیچوقت عمیق به اطرافم نگاه نکرده بود که فکر میکنم بعلت عدم آرامش در من بوده است ..
چند شعر از این شاعر بزرگ را خواندم برخی را که اصلن متوجه منظورشون نمیشدم ولی با این وجود زیبایی کلماتی که در کنار هم استفاده کرده بود توجه ام را جلب کرد .
در شعر دو جهان بزرگ
دو ستاره
دو دریاچه آرام
سرشار از آسمان و بهار
مواج مهر
درخشان اندیشه
اولین بار که خواندم متوجه نشدم منظورشان رسید تا وقتی که شعر را تمام کردم ولی بعد که دو باره خواندم برایم نگاه عمیق و شبیه سازیهای این شاعر بزرگ برایم جالب بود اینکه توانسته بود در رابطه با دوچشم از چه تشبیهات زیبایی استفاده کند که اوج احساس خود را به تصویر کشیده که این نشاندهنده قدرت شاعر است .
2-دیوان اشعاری که دارم
1- دیوان حافظ
2- کلیات سعدی
3- دیوان کامل فروغ
4-دیوان رهی معیری
5- بهترینهای حسین منزوی
6- شاملو
7- گزیده هایی از فریدون مشیری
8- گلچینی از منوچهر آتشی
9- گلچینی از سیمین بهبهانی
10- دیوان شمس
11- نظامی
12- کتاب شعر آقای نجدی
13 -گزیده شعری از کدکنی
14-گزیده هایی از اخوان ثالث
در کتاب جنون نوشتن از استاد براهنی با دیدی عمیق و عاشقانه از لزومات سرودن شعر عاشقانه اشنا میشویم درواقع بیانی عاشقانه در توصیف سرودن .این که میفرمایند لازمه سرودن شعر عاشقانه نه فقط عاشق بودن است بلکه باید عاشق شعر گفتن هم بود واین بسیار حائز اهمیت است یعنی اینکه نه فقط شاعر قادر به عاشقانه سرودن است بلکه عاشق بودن خود محور اصلی عاشقانه سرودن است در تجمیع این دو واژه یعنی شاعر عاشق میشود به سرودن شعر عاشقانه پرداخت شیفتگی معشوق باید در کلامش هم شیفتگی بانیروی تمام مشهود باشد .
شیفتگی به معشوق احتیاج به بالیدن درهاله فروتنی دارد وشاعر عاشق در برابر معشوق از خاکستر هم خاک تر میشود چرا که لازمه عشق فرو تنی است .
ودر شعر عاشق انفجار شیفتگی وفروتنی است که درقالب کلام زیبایی میافریند شاعر به تجلیل مقامی جلیل مینشیند .
واژه ها را عاشق به معشوق و به یکدیگر میکند وواژه ها دراتحادی موزون انچنان درهم میامیزند که معشوق را درمیان کرفته و با طرب وشادی درتوصیف معشوق به رقصی موزون غرق میشوند
وگویی واژه ها ذوب در معشوقند ومعشوق با تمام تفقد چشمها ودستهای خود را در حرکات کلمات ریخته وبا انها همراه میشود.
شاعر عاشق دراینجا چنان دچار رشک وحسد شده که خاطرش ملول میشود اما خوداو واژه هارا عاشق کرده واین صحنه زیبا را خلق کرده
ولی حالا شعر شاعر عاشق از زمانها ومکانها عبور کرده وبه همه جهان تعلق دارد شاعر واقعیتی در خیال را از گذشته به اینده کشانده است
وهر فردی ویا هر عاشقی در عالم صورت معشوق رادر خیال خود واقعیت دهد.
شاعر عاشق پاداش خود را گرفته است و این باعث رستگاری روح بشریت میشود
ودرواقع شاعر باسرودن شعری عاشقانه چهره معشوق زیبای خود را علنی میکند
وان زیبایی را به جهان میبخشد وماندگار میکند انجا که معشوق پا به این عرصه میگذارد همه جا سراسر زیبایی وحسن میشود
جلال جمال محبوب باقدوم مبارک خوداینده را مزین میسازد دران گاه ،ایینه ها نورانی میشوند ،
وشاعر خالق روح زیبایی در بشریت میشود وبه جای ماندگاری نقش خونخواران وخودکامگان در عالم نقش رخ زیبای معشوق عاشق ماندگار میشود
جهان ان چهره نادر را به نظاره مینشنید
دعا کنیم که شاعران عاشق همیشه درسنگر عشق بمانند.
عاشقان را بگذارید بنالند همه نگذارید که این زمزمه خاموش شود.
ماه دوم
درس ا
تمرینا
کلمه برداری
۱-شیفتگی به کلام
۲_بالیدن درهاله ی یک فروتنی
۳-عشق فروتنی میخواهد
۴-در هاله ی تجلیل
۵_شبابی مالامال از حکمتی خاکستر شده
۶-واژه ها عاشق یکدیگرند.
۷_هر خشونتی از عالم واژه ها رخت می بندد.
۸- دخمه ی معاصر
۹-انسانیت مضاعف
۱۰-واژه ها می مانند.
در وادی عشق که قدم می گذاری.شروع به بالیدن در هاله ی یک فروتنی میکنی. چرا که عشق فروتنی میخواهد. آنهم جنسی از فروتنی که جوانیت را، شبابی مالامال از حکمتی خاکستر شده می گرداند. چنان با معشوق یکی میشوی که هرجمله که بر زبان می آوری؛ شعرمیشود. اینجاست که شیفتگی به کلام تو نفوذ کرده و هر خشونتی از عالم واژه ها رخت می بندد. به هرسو کهمینگری معشوق را می بیینی و هر کلامی که از بُن وجودت بر می آید تبدیل به واژه هایی میشود که این واژه ها عاشق یکدیگرند.و تو به نور تبدیل میشوی .زغال وجودتو الماس گشته است. منشور میشوی. با او
به یگانگی میرسی. هم عاشقی و هممعشوق. اینگونه است که انسانیت مضاعف بودن را تجربه میکنی.و هر چه ازتونشر می یابدتلاُلویی از اوست. دیگر حتی
این دخمه ی معاصر هم نمیتواند تورا محدود کند.تا آنجا که واژه ها می مانند که تورا چگونه توصیف کنند.
تمرین ۷.
قسمت یک.
تجربه من در مورد اکبرشیراز تجربه خوبی بود. این مونولوگ را دوست داشتم ولی اول نتوانستم با آن رابطه ای برقرار کنم چون بصورت متن تجربه اولم بود.
برخی عبارات برایم تاطگس داشت.
مثل کافه گلپر شبا پیت پیت کنیاک ارد میده.
با پر فیچیاش بیشینه.
تو شمرون یساط شمندفر پهن می کردم.
علاقمندم که در نوشته هایم از این نوع عبارات استفاده کنم.
سخنان اکبرشیراز مثبت و مفید به حال جامعه هستند.
یادآور گذشته پر از انسانیت هست.
در گذشته دور قشر قابل اعتمادی بوده اند. قسمت اول متن خیلی خوب اعتماد مردم را بخود جلب می کند.
اگه ما یه لات خوب نباشیم بمرتضای علی قسم هیچی نیستیم.
هر کاری رم می کنیم روی گرته رفاقت می کنیم.
داش تیب میون ریفیقای من یکی نامرد پیدا نمیشه اگه باشه ریفیق من نیست.
عملا نشان میدهد اهل مرام است : خیلی ممنونتیم اما من باهاس بساط پپسی جیمی آدامس فروشه رو بپام تا از سینما برگرده.
مونولوگ نویسی در متن خیلی جذاب است. ارتباط خوبی می توان برقرار کرد.
براحتی میتوان خود را شخصیت اصلی داستان فرض کرد.
گذشته از اینکه چندچیز است که لاتها را به یک انسانهای نامطمئن تبدیل کرده است.
و دیالوگهای آنان را دستخوش تغییر کرده است.
ولی هر چه هست پیشینه خوبی دارند ولی در گذر زمان از خصلت جوانمردی که داشته اند تنزل کرده اند.
و نتوانسته اند در جامعه برای خود جایگاهی پیدا کنند.
تجربه به ما می گوید می توانند به گذشته درخشانی که داشته اند برگردند و نقش مهمی در نظم جامعه ایفا کنند.
قسمت دوم.
– کیمیاگر از پائولو کوئیلو
– سالار مگسها از ویلیام گلدینگ
– نامیرا از صادق کرمیار
تمرین ششم/ ماه دوم
پیش از آنکه صدای زنگ ساعت گوشی به گوش برسد، بیدار می شوی، هوای خانه رو به سردی رفته است، نگاهی به ساعت می اندازی و پتو را کمی بالا می کشی تا روی سرت را بگیرد. به این فکر می کنی که دیشب خواب عمیقی داشته ای ، در دهانت عطشی حس می کنی، بطری آب کنار تخت را بر می داری و جرعه ای سر می کشی و می خوابی، بیدار می شود اینبار با صدای زنگ ساعت گوشی، چراغ را روشن می کنی و شروع می کنی به نوشتن صفحات صبحگاهی ، بدون هیچ مکثی از پریشان حالی شب گذشته می نویسی و اشک های بی امانی که از چشم هایت سرازیر می شد و می شود، از کلافگی برای تصمیمی که گرفته بودی و بعد از گذشت نزدیک چهارماه دیگر نمی خواستی آن تصمیم را ادامه دهی و فکر برگشت به یزد ذهنت را آزاد نمی کرد. می نویسی، روان تر از روزهای دیگر و در پایان صفحه سوم چراغ را خاموش می کنی و می خوابی، گویی نمی خواهی بیدار شوی و دوباره به افکار تلخی که در ذهنت رژه می رود فکر کنی، می خوابی.
دوباره بیدار می شوی ، ساعت را نگاه می کنی نه و نیم را نشان می دهد. آبی به صورتت می زنی و زیر کتری را روشن می کنی و به خودت می گویی بگذار امروز یک نسکافه بخورم شاید کمی از گیجیم بکاهد. ناگاه پیام صاحب خانه را به خاطرم می آورم که ساعت 11 خانه باشید یک نفر می آید خانه را ببیند، مشغول مرتب کردن اتاق می شوم کف اتاق که بیشتر کتاب و قلم و دفترچه است را جمع می کنم. استکان چای و ظرف پوست میوه هایی که از دیشب باقی مانده هم.
آب به جوش می آید، آن را در لیوانی می ریزی و نصف پاکت نسکافه را در آن خالی می کنی و با لقمه های کره عسل مشغول خوردن می شوی. چشم هایت همچنان بارانیست، می روی و نیمه باقیمانده از آرام بخشی که شب گذشته خورده بودی را می خوری و بعد از نیم ساعت آرام می گیری.
ساعت یازده می شود، مشتری می آید و بازدید می کند و می رود. به خود می گویی امروز باید جبران یک هفته ای که گذشت را بکنی، هر بیست و پنج دقیقه یکبار ساعت را کوک می کنی تا بتوانی تمرین پومودور هایت را انجام دهی. آه که چقدر می خواهی هر روز وقت کافی داشتی برای نوشتن. چقدر می خواهی از سر کارت بیرون بیایی و بر روی نویسندگی تمرکزی کنی .
به کتابخانه ام دسترسی ندارم، کتاب هایی که به ذهنم می رسد : بوف کور، چشمهایش،
برای سرودن تنها عشق کافی نیست شاعر عاشق بایدشیفتگی را در کلام نیز نشان دهد وبا تمام قوا این شیفتگی را در واژه ها بگنجاند ود حین سرودن درهاله ای از فروتنی فرو برود فروتن تر از خاکستر خاک. شاعر عاشق در بیان عشق خوددر انفجار و شیفتگی ،، کلمات حق مطلب را ادا کندودر خلوتی موزون وعاشقانه کلمات با معشوق ان چنان که واژه ها معشوق را درمیان گرفته ومعشوق با تمام تفقد چشم ها ودستهای خود را درحرکت کلمات ریخته،واژه ها را عتشق معشوق کرده وزیبایی ولطافت عشق و چهره معشوق را از گذشته به اینده اورده عاشق همواره در کنار معشوق است چون کوه درکنار جاده ها در هر لحظه ای اورا می بیند وبا واژه ای ناب اورا به تصویر می کشد. شاعر عاشق باید بداند در تجلیل از چهره ای جلیل باید واژه ها راعاشق کند واژه ها دراین تجلیل به یکدیگر نیز عاشق میشوند ازهم جدانمیشوند وهمگی در وزن واهنگی زیبا به رقص در میایند وگاه انقدر واژه ها ومعشوق تنگ درهم میامیزند که شاعر عاشق در حسرت این نزدیکی وصمیمیت دچار حزن وحسرت ورشک میشود وگاه درملال می افتد اما اجر شاعرعاشق در نجات خویش نیست او اجری عظیم دارد یعنی نجات روح بشر پاداش اوست روح معصوم بشریت از واقعیتیدر خیال که از گذشته شاعر به قدوم مبارک خود اینده را مزین میکند وهر انسانی چهره محبوب عاشق را درخیال خود واقعیت بخشد شاعر وسیله رستگاری بشر میشود وشاعر خالق اینده روح بشریت میشود واین بزرگترین کمک به بشریت است چرا که بهتر است به جای ماندن چهره خونخواران وخودکامگان در ذهن بشریت چهره زیبایی از معشوق در ذهن ایندگان بماند چهره ای که ائینه ها را نورانی میکند و جهان را زیبایی وروشنایی میبخشد
تمرین 1 -1 ماه دوم:
فراتر از حد واژه ها
به تو می اندیشم
ای خیال سیال
ردپای تو را،
در تمام جاده ها، کوه ها و جنگل ها
با چشمانی بسته خواهم یافت
و صدای تو را
در آواز پرندگان خواهم شنید
من مسافر تمام مسیرهای منتهی به توام
جلوه ی یاد تو چون هاله ای مرا احاطه کرده
چونان شیفته ی عشق تو گشته ام
که چون خاکستری رها درباد
به هر کوی و برزنی در پی تو سرگردانم
ای خیال محال
تمرین 1-2 ماه دوم:
با خواندن متن تصور نویسنده آقای رضا براهنی از شعر عاشقانه، فریادی در گلویم زندانی گشته که لازم است در اسرع وقت بر بالای کوهی رفته و در طبیعت رهایش کنم.
آنگونه از عشق های اساطیری لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و ویس و رامین در کتاب های ادبیات دبیرستان ما گفته بودند که ما با خواندنشان فکر می کردیم در دنیای ما هم شاید واقعیت داشته باشد، عشقی که در آن “من” نقشی ندارد، مثلا؛ برای یک دم نفس کشیدن معشوق بشود سخت ترین موانع را از سر راه برداشت. برای یک دم آسودگی و خوشحالی معشوق به هزار آب و آتش زد. عشقی عاری از حس مالکیت و خودخواهی که در عصر ما حداقل می توانم بگویم من هنوز ندیده ام. ما اگر کسی را دوست داریم، خوب دقت کنیم می بینیم که او را برای حال خوش خودمان دوست داریم. بطور مطلق برای خود او عاشقش نیستیم. عشقی که “ژان” عاشق و شیفته ی “مودیلیانی” نقاش و مجسمه ساز معروف ایتالیایی به او داشت که وقتی نقاش بعلت بیماری از دنیا رفت او با وجود اینکه باردار بود از فرزندش طلب آمرزش کرد و خودکشی کرد، چون اعتقاد داشت با خلاصی از زندگی می تواند به معشوقش برسد و در غیر اینصورت دنیا را بی حضور معشوقش پوچ و بی معنی می دانست.شعر عاشقانه هم بطور مطلق از آن معشوق است. بی هیچ احساس تملکی از سوی عاشق به معشوق. همانطور که در متن آمده در شعر عاشقانه واژه ها عاشق معشوق می شوند و عاشق واقعی این سخاوت را دارد که خود پس از تصور و تخیل شمایل بی مثال معشوقش شعری در خور او نوشته، از شعرش جدا شده و از فاصله ای دور به شعری که حالا با تمام واژه هایش، عاشق معشوقش شده می نگرد و خود را چون خاکستری در مقابل ارزش عشق به معشوقش می داند. و این احساس ناب را با دستانی پر سخاوت به تمام بشریت تقدیم می کند تا آن زیبایی آفریده شده به خواننده منتقل شود.
آموختم؛ بی چشم داشت دوست بدارم، دنیا بدون عشق و دوست داشتن جدا بی معنا و خشک و بی روح است. بی وقفه عاشق باشم. عشق نیروی پیشبرنده ی تمام راه های صعب العبور است.
تمرین دوم
دانشور : برای توصیف ترجمه ی خانم دانشور دلم می خواهد از کلمه ی افتضاح استفاده کنم. در اکثر جملات گویی مترجم همه ی تلاشش را کرده بود تا به سخت ترین و گنک ترین حالت بنویسد . همچینین تلاش ناموفق مترجم برای ایرانیزه کردن داستان خواندنش را ملال آور می کرد.متنش یکپارچگی نداشت. ایرانیزه کردن ترجمه و خارج شدن از فرم چخوف و لحنی که من از چخوف می شناختم چند بار در این ترجمه اتفاق افتاد. و نتیجه ی این تلاش خانم دانشور داستانی بود متعلق به هیچ جا. داستان بین ایرانیزه شدن و حفظ فرم چخوف معلق مانده بود و جان نگرفته بود. گویی دو نویسنده نوشته باشندش.
استپانیان: ترجمه ای زیاده گو ! این ترجمه اگر دقت بفرمایید میان ترجمه ها بیشترین تعداد کلمه و بیشترین تعداد جمله را دارد بدون اینکه دستاوردی متفاوت از دیگر ترجمه ها داشته باشد . چرا مترجم فعل های ساده و زیبا را گاها کنار زده و به جایش جمله ای چند کلمه ای گذاشته من هم متوجه نمی شوم . در بیان حالات و صفات شخصیت ها زیاده روزی می کند و حواس خواننده را از پیرنگ داستانی پرت می کند. البته باید انصاف داشته باشم و بگویم ترجمه از لحاظ جمله بندی و استفاده از تکنیک بسیار جذاب بود. جا به جا کردن جمله ها و پیروی نکردن از عین متن را در این ترجمه خیلی دوست داشتم. و در قسمت هایی از داستان در سادگی و شفافیت زبانی از باقی مترجمان پیشی می گرفت. که مثالش را جلوتر خواهم آورد.
امیر رحیمی و آتش برآب: سادگی و زیبایی این دو ترجمه را بسیار پسندیدم . و سخت می توانم بین این ها یکی را انتخاب کنم. باید شیوه نمره دهیم را به ترجمه ها بگویم . من تا نیمه داستان جمله های چهار مترجم را زیر هم می نوشتم و با هم مقایسه می کردم و به ترجمه بهتر یک لمتیاز می دادم. و گاهی هم دو ترجمه را بر می گزیدم. در مورد این دو ترجمه باید بگویم که تقریبا بیشتر موارد هر دو بر گزیده می شدند اما در کل “آتش برآب” بیشتر انتخاب شد. به نظر من آتش بر آب افعال بهتری و صفات و قید های مناسب تری را بر می گزید. گویی فضای این داستان و شخصیت هایش را اینقدر خوب می شناسد که خودش نوشته باشد.
نظرم در مورد داستان :
داستان را دوست نداشتم. ریتم داستان برایم ملال آور بود و موضوع داستان کشش و جذابیتی برایم نداشت . اگر به عنوان تمرین قرار نبود داستان را بخوانم بعد از دو صفحه اول دیگر ادامه اش نمی دادم.
حال که داستان را تمام کرده اام به نظرم مشکل دیگری هم داشت : به نظرم اندیشه باید در داستان جاری باشد نه اینکه بر آن غالب شده باشد. نویسنده اندیشه ی مدنظرش را به زور در داستان جا داده بود . مثلا جایی که آنا گورمف در آریاندا در هوای مه گرفته نشسته اند در مورد دریا و بی اهمیت بودن ما برای این دنیا صحبت می شد با این که فلسفه ی زیبایی را نویسنده بیان کرده بود اما در داستان اضافی می نمود. و زمینه لازم برای این فلسفه در داستان فراهم نشده بود. شاید اگر من بودم این را از طریق دیالوگ ها انتقال می دادم تا کمی بهتر جا بگیرد اما در کل برای بیان چنین فلسفه ای زمینه سازی بهتری نیاز داریم.
به جای توصیف صحنه و استفاده از المان های فضای داستان برای بیان حالات شخصیت جاهایی می خوادندیم که چهار یا پنج صفت پشت سر هم برای حالت شخصیت در ان لحظه بیان می شد و ارتباط خواننده را با داستان قطع می کرد که از قضا یکی شان مهم ترین صحته ی داستان از نظر من بود. صحنه ای که گورمف و آنا برای اولین بار یا هم می خوابند شایسته بود وضعیت ذهنی و روحی آنا به جای ردیف صفات( دستپاچه و کم رو و گوشه گیر و بی تجربه ) در فعلیت نشان داده شود. در دیالوگ ها و در عمل داستانی .من اگر می خواستم بنویسم دست پاچگی و کم رویی را مثلا در برهنه شدن نشان می دادم و فقط به بیانش بسنده نمی کردم. البته نمی دانم نسخه اصلی چگونه است ممکن است سانسور این بلا را سر داستان آورده باشد. دیالوگ آنا هم در این صحنه به قدری غیر منتظره بود که نمی گذاشت باورش کنم. به جای غافل گیری ، حال گیری بود.
صادقانه بیشتر از این حوصله ام نمی گذارد در مورد داستان نظر بدهم.
مقایسه ترجمه ها:
آتش بر آّب: یک روز در آلاچیق ورنه نشسته بود که دید خانم جوان میانه بالا و بلوندی با کلاه بره در خیابان ساحلی قدم می زند و سگ اسپنتر سفیدی هم دنبالش می دود.
دانشور: همین طور که در آلاچیق ورن نشسته بود زن حوان بوری را که قد نسبتا بلندی داشت و کلاه لبه پهنی بر سر گذاشته بود دید.این خانم از اسکله رد شد و یک سگ کوچولوی سفید هم دنبالش دوید.
امیر رحیمی: در غرفه ورنیه نشسته بود که در امتداد ساحل چشمش به خانم جوانی افتاد، نه چندان بلند قامت، مو طلایی و کلاه بره بر سر; سگ کوچولوی سفیدی هم به دنبالش می دوید.
استپانیان: همین طور که در آلاچیق باغ ورن نشسته بود زن جوان و موبوری را دید که قد متوسطی داشت و کلاه بره بر سر نهاده بود و طول خیابان ساحلی را قدم زنان می پیمود; سگ کوچولویی هم از پی زن می دوید.
صحنه ای که امیر رحیمی توصیف می کند را بهتر از همه بقیه می توان تصور کرد. به این دلیل که مکان زن را مشخص کرده و خواننده می فهمد این صفات ظاهری که به زن اختصاص داده می شود را در کجا باید تصور کند. در “امتداد ساحل”.و با استقاده از همین عبارت دیگر لازم نشده که به قدم زدن و رد شدن از اسکله اشاره کند ! خیلی مهم است مکان صحنه را مشخص کنیم . البته آتش بر آب همین کار را کرده ولی اگر این اتفاق قبل از بیان صفات می افتاد چه بهتر بود .
دو مترجم دیگر چند جمله به توصیف ظاهری پرداخته اند و بعد مکان را مشخص کرده اند. بهتر است بگوییم روی میز گربه ای سیاه با چشم ها آبی آسمانی به خواب رفته است. نه اینکه مثل خانم دانشور بگوییم گربه چشم های آبی داشت و پوستش سیاه بود.این گربه روی میز خوابید.
همچنین درازه گویی استپانیان را مشخص کرده ام که چهار جمله را برای بیان چیزی به کار برده که به راحتی با یک جمله قابل بیان بود.
مثال های زیادی را در طول هفته برای مقایسه اماده کرده بودم اما بیش از این نوشتن در مورد این داستان وقتم را تلف می کند. 😊
استاد عزیز شاهین جان کلانتری این قدر از این تمرین یاد گرفتم که تاثیرش را در همین هفته در نوشته هایم احساس کردم. تا به حال اینقدر در ساختمان جمله ها دقیق نشده بودم . شگفت انگیز است که جمله را به بینهایت حالت می توان نوشت اما فقط یک انتخاب خوب وجود دارد. دنیای نوشتنم حالا بزرگتر و سخت تر و البته دقیق تر شده است.
خیلی ممنونم از شما
و خواهشی هم از شما دارم : آیا امکانش هست داستان های بیشتری را با ترجمه های مختلف در اختیارمان بگذارید ؟
سلام محمد نازنین
چه خوب به این تمرین توجه جدی داشتید.
چشم. حتما داستانهای بیشتری رو ارائه خواهیم کرد به تدریج.
شاد و سلامت باشید.
سلام استاد عزیزم
ممنونم از لطف و توجه شما
موفق باشید
تمرین پنجم / داستان کوتاه
در داستان نهایی، بیشتر به جزییات و توصیف آن پرداخته شده است. زاویه های دیگری از فضا و آدم ها و موقعیت را دیده و به آن اشاره کرده است و توصیفات خود را کاملتر و پخته تر کرده است و به عبارتی داستان برای خواننده عینی تر و مشخص تر شده است .
نمی دانم چرا وقتی روایت اول را خواندم فکر کردم آنها منتظر آمدن یک آزاده( رزمنده اسیر شده ) هستند و در نوشته بعدی متوجه می شم که منتظر آزادی یک زندانی هستند. در متن دوم با اشاره به زوایای مختلف شخصیت ها و فضاهای داستان ابهامات متن برای خواننده کمتر شده و بهتر می تواند آن را در ذهن مجسم کند
بخش دوم تمرین:
در حال حاضر به کتابخانه دسترسی ندارم ولی آنچه کی می دانم با توجه به انتخاب کتاب هایی که دارم خیلی به دنبال داستان کوتاه خواندن نبودم به جز در بچگی کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب مرحوم آذریزدی، قصه های مجید، یا قصه های کوتاه برای کودکان
تمرین چهارم/ ماه دوم
1. اینکه هر روز از خواب بیدار بشوی و به سر کار بروی به این معنا نیست که زنده ای.
2. تو می توانی مادر باشی ولی بچه ای به دنیا نیاوری.
3. بهترین زمان برای شناخت واقعی یک مرد، درست بعد از زمان ارضا شدنش است.
4. وقتی به تو لبخند می زنند به این معنی نیست که با تو صادق اند
5. همیشه رفتن رسیدن نیست، گاه نرسیدن همان رسیدن است.
6. مردم بیش از آنکه دنبال صداقت و کیفیت باشند دنبال شوآف هستند تا بتوانند حرف بیشتری برای گفتن و پُز دادن داشته باشند
7. با گفتن اینکه شهرت خوب و بد دارد، خودمان را گول می زنیم وقتی می توانیم همان انرژی را صرف خدمت بهتر کنیم.
8. اینکه هر کجا ظلمی است ظالمی هم هست، اولین ظالم خود مظلوم است که به خود ظلم کرده است
9. همه ما بی پدر و مادریم وقتی زاده ی آدم و حوا هستیم
10. کرونا به ما نشان داد که دست های انسان ها، آلوده ترین عضو بدنشان است.
یازده مهر نود و نه
تمرین ۱۴ ماه دوم : من همیشه ترجیحم در زندگی کتاب های غیر داستانی است و در بین کتاب هایی که خوانده ام ،آثار پائولو کوئیلو را بیشتر از همه کتاب هایی که خوانده ام دوست دارم و اثر مبارزان راه روشنایی اش را از همه کتاب هایش بیشتر می پسندم، چون در مسیری که در زندگی انتخاب میکنم ،برایم الهام بخش است و مرا در راهم ثابت قدم میکند و خواندنش حال خوبی به من میدهد ،گاهی در لحظه های ناامیدی، با رجوع به قسمت هایی از کتاب که قبلا هایلایت کرده ام ،روحیه و انرژی ام دو چندان میشود . بخش دوم : کتاب هایم : زن پولدار ، کپسول مذاکره ،شفای کودک درون ،روابط موفق ،گاو بنفش ،چهار اثر فلورانس، بازی ها ،باور کنید تا ببینید ،مبارزان راه روشنایی، کیمیاگر ،ستاره پورتوبلو ، کنار رودخانه پسر با نشستم و گریستم
تمرین ۱۳ ماه دوم
سلام خدمت استاد بزرگوار
خیلی به این سوال فکر کردم چطور جمع بندی کنم و متن را بنویسم . اگر تمام ادمها زندگینامه ی خودشان را مکتوب میکردن واقعا چه میشد ؟چقدر تجارب و ایده ها و افکار و راهکارها پدید می امد چقدر نقل و قولها زیاد میشد هم خوب هم بد ..اما از اینکه از خودم بنویسم درک بالاتری میطلبد جوریی باید شخص با خودش کنار بیاید یعنی از خودش از نام و هویتی که با او بزرگ شده یا بعداز گذراندن دورانی که خودش را از نوساخته بنویسد یعنی خودافشایی یا جسارت و شهامت .اینکه فردد جدول زمانی داشته باشد واز نگاه اطراف چشم برندارد و تمام وقایع اطراف بد یا خوب پرده برداری کند .مراحل زندگی و رشدی دوران بچگی تا حال در حافظه را باید روی ترازو بگذارد از پیشرفتها و پسرفتهایش و انتخابهایش و موقعیتهای که در طول دوران برایش پیش امده یا خوب یا بد یا خواسته و ناخواسته از پیله بودن تا پروانه شدن از یخ شدن و اب شدن از کوه بودن تا زمین شدن را در نوشته ها حک کند و جسارتی بزرگ میخواهد که بشود بیان کرد.ایا می توانم یکسری نقاط رنگی زندگی از جعبه ی مدادرنگی را دوست دارم روی دفتر نقاشی ام پیاده کنم حاضر هستم همه ی رنگها را در ان بکار ببرم یا نه حاضرم که رنگ تمام نقاشی هایم زرد باشد .میشود خودکار شد و نوشت ولیکن پهنه و وسعت برگان ورقی را دیده ایم سختی و شیرینی روزگار را چشیده ایم تصمیم های درست و نادرست و عواقب انها چشیده و ملاحظه کرده ایم ؟حاضریم رک و پوست کنده بگوییم کجا بودیم و کجارسیدیم و چطور شد و چندسال طول کشیده از فیدبک گرفتن اطرافیان خشنود میشویم یاخیر ؟
نوشتن زندگینامه رنج را از عمق وجود به معرض تماشا میگذارد از عدم و بودن و شایستگی میگوید ..از اشک و لبخندها و قصه ی شاپرک و روی گل صورت بخور داده شده تاحوادث اتفاق افتاده در لوح باید ثبت شود .تصمیم برای اینده اینست نامه ای برای زندگینامه ام بنویسم و از اوتشکر کنم جای اینکه منتظر فصل دوست داشتنی ام باشم
فصلهای زندگی ام را خودم بیافرینم و سراغشان روم .
کتاب انا فرانک
زندگینامه خودت باش دختر
کتاب شدن
من یک نجات یافته ام
…
ماه دوم _تمرین ششم _بخش اول
با سر و صدای دعوای همسایه های واحد جلویی بیدار می شوی، به هر حال بیدار شدن با صدای دعوای همسایه ها بهتر از دیدن کابوسی وحشتناک است .
با چشمانی بسته و با دستت دنبال ساعت روی میز می گردی و نگاهت را به صفحه ساعت می دوزی .بلند می شوی و درد در تمام بدنت می پیچد،بنا به دستور پزشکت اسپری آسمت را می زنی تا از هرگونه حمله عصبی جلوگیری کنی ،هرگونه حمله عصبی مانند روز تشیع جنازه بهترین دوستت .
به طرفه بالکن می روی و پرده هارا کنار می زنی، آفتاب هنوز پتوی تاریکی را از روی زمین نکشیده است، هوا بوی مهری بی مهر دارد ،دستت را بر روی لبه های مرمری می کشی، آیا زندگی سیاستی است نظام مند یا قماری بی پایه و بی عدالت؟
سلام وقتتون بخیر لطفا اگر پیام من را دیدید تایید کنید چون به نظرم سایت برای من آبدیت نمیشه آخرین متن که من میبینم برای چهارم مهره و من هم دو تا تمرین فرستادم ولی تایید نشده ممنون
سلام سارا جان
خیالتون راحت.
همۀ تمرینها خونده میشه.
منتها گاهی با تاخیر.
برقرار باسید.
تمرین 15:
“هرگز رهایم نکن! ”
قبلن اشاره کرده بودم که یکی از تفریحات من در دوران کودکی خواندن کتاب بود. منظورم از کتاب، رمان و داستان کوتاه و بلند است. در تمرین قبل اشاره کردم که من کمی دیر دل به کتابهای غیر داستانی سپردم. پس اینجا از تجربهام در خواندن رمان میگویم. همه میدانیم که قدم اول برای انتخاب و شروع یک رمان علاقه داشتن به موضوع و ژانری خاص است. بارها برایم پیش آمده که از روی اجبار و به توصیهی دیگران سراغ کتابی رفتم. بعد از چندین فصل خواندن و کلنجار رفتن با خود، در آخر سرخورده آن را کنار گذاشتهام. نه تنها برایم سودی نداشته بلکه تا مدتها، دور کتابهایی شبیه به آن را نیز خط کشیدهام. میخواهد شاهکار ادبی باشد یا نباشد. همانطور که اشاره کردین، برخی کتابها را باید در زمان مناسبش خواند. زمان مناسب را خواسته و میل درونی ما مشخص میکند. واقعن با این حرف موافقم که باید هوس خواندن یک کتاب، اول در دلمان بوجود آید و بعد سراغ آن کتاب برویم.
معمولن برای دوستانی که از من راهنمایی میخواهند برای خواندن کتاب ( البته نه اینکه در این مقوله خیلی کارم درست باشد، تنها کَمَکی وضعیتم از آنها بهتر است) بهشان توصیه میکنم که همان اول کار، سراغ شاهکارهای ادبی و داستانهای کلاسیک نروند. از آسان شروع کنند. از همان به قول شما هوس. برای خودم هم همین بود. هنوزم که هنوز است برای خواندن کتاب، بیشتر با دلم پیش میروم تا عقل. جایی هم این وسط برای خواندن از روی وظیفه و برای یادگیری گذاشتهام، اما نمیخواهم این عادت جذاب و زندگیبخش را، به وظیفهای از روی اجبار تبدیل کنم. وقتی کاری یا چیزی را دوست دارید قطعن تاثیرات خوبش را خواهد گذاشت.
در این حین، به کتابهایی هم برمیخورم که موضوعشان خیلی برایم جذاب نیست اما، همان هوس خواندن به سراغم میآید و من را پاگیر کتاب میکند. خیلی اوقات شده وسط خواندن، به دلایل مختلف، از جذابیت کتاب کاسته میشود. اما باز هم ادامهاش میدهم. کاری که برای تکمیل خواندن رمانهای نه چندان دوستداشتنی که گهگاه به پستم میخورد انجام میدهم، همذاتپنداری است. میدانم که این وظیفهی نویسنده است که جوری شخصیتپردازی کند که ناخوداگاه، حس همذاتپنداری خواننده را برانگیزد اما من، گاهی اوقات این کمکاری یا نابلدی نویسنده را، با سعی در فهمیدنِ بهتر و درک شخصیتها انجام میدهم. گاهی اوقات هم با موضوع یا فضای کار دیر ارتباط برقرار میکنم، که باز هم به خودم و رمان فرصت میدهم برای اینکه بتوانیم بهتر همدیگر را درک کنیم. البته که اگر امیدم به کلی، نسبت به تمام ویژگیهای یک رمانِ بهخصوص قطع شود، تلاش مذبوحانه نمیکنم برای به پایان رساندن آن و قطعن کنارش میگذارم. در کل سعی میکنم خیلی زود از یک کتاب ناامید نشوم. تلاش خود کتاب هم در رها نکردنِ همراهش اهمیت دارد. بعضی کتابها التماس میکنند که رهایشان نکنم. خب من هم رویشان را زمین نمیاندازم. به نظر من صبوری در خواندن یک اثر، یکی از مهمترین ویژگیهای مطالعهی موثر است. البته که منظورم آثاری است که حرفی برای گفتن دارند. شاید حتی از منظر کسی یک اثر عامهپسند ، جواب یکی از سوالهایش را بدهد یا نوری به قلبش بتاباند. آن اثر نیز میتواند برای آن شخص مفید و ارزشمند باشد.
بعد از اتمام کتاب معمولن دربارهاش با دوستانم صحبت میکنم. به تازگی نیز بعد از اتمام هر رمانی که میخوانم، دربارهاش مینویسم. اگر در گذشته از دید یک خواننده کتاب میخواندم، در این روزها سعی میکنم بیشتر از دید یک نویسنده کتاب را بخوانم. سعی میکنم نقات قوت و ضعف داستان را بیابم. البته تا جایی که خود دربارهی نویسندگی مشغول یادگیری هستم و نه مانند یک تحلیلگر حرفهای. خود را جای نویسنده میگذارم و تصور میکنم اگر من بودم چگونه داستان را پیش میبردم. اکثر اوقات نکاتی هست که در یک رمان یا داستان ممکن است دوست نداشته باشم. اول سعی میکنم بفهمم این مشکل از فهم من است یا اینکه مشکل از قلم نویسنده آب میخورد. خب معمولن خیلی به نتیجه نمیرسم. وقتهایی هم که به این نتیجه میرسم که ضعف از قلم نویسنده است، راهکاری برای اصلاحش به نظرم نمیآید. خیلی اوقات هم شده غبطه میخورم به تخیلات نویسنده و فضای ذهنیاش، که جهانی بدیع و ناب را خلق کرده است و با خود فکر میکنم یعنی میشود روزی من هم به این درجه از جنون برسم.
پروسهی رمان خواندن من معمولن اینگونه است. شاید خیلی حرفهای نباشد اما برایم لذتبخش است. امیدوارم دوستانی که هنوز آلودهاش نشدهاند، زودتر خود را در دامش بیندازند. اعتیاد شیرین و مبارکی است.
—————————————————————————————————————-
بخش دوم:
راستش انتخاب تنها یک کتاب تاثیرگذار و مهم برایم بسیار مشکل است. خودتان که بهتر میدانید هر کتابی تاثیر متفاوتی بر تو میگذارد. یکی دنیایت را زیر و رو میکند، دیگری چشمانت را باز. یکی تو را برای لحظاتی هرچند کوتاه، تبدیل به خوشحالترین انسان کره خاکی میکند و دیگری برعکس، آنقدر غم سرازیر میکند به دلت که احساس میکنی با خواندن خروارها کتاب هم آثارش شسته نخواهد شد. خلاصه که سوال بسیار سختی است. اما اگر بخواهم تنها یک کتاب را نام ببرم، سراغ همان یار قدیمی و همیشگی میروم. همان رفیق شفیقی که خیال نویسندگی را از همان نوجوانی در دل و ذهنم کاشت. کاپِ مهمترین اثرِ تاثیرگذار در سرنوشتم تقدیم میشود به مجموعه هری پاتر، به نظرم لیاقتش را دارد. باقی کتابها لطفن اعتراض نکنید.
پینوشت: بالاخره من با سرعتی که به سرعت لاکپشت طعنه میزند، تمرینات این ماه را به پایان رساندم. اما از نتیجه کار راضی هستم. ممنون از شما استاد شاهین عزیز برای ارائهی تک تک تمرینها. هرکدامشان حکم چالشی را برایم داشت که پس از انجامش احساس میکردم به اندازه یک قدم دیگر، هرچند کوچک، نویسندگی برایم راحتتر و لذتبخشتر شده است. بروم سراغ ماه سوم. چالش اصلی تازه آغاز شده است.
سلام سارا جان
تمرینها تو در ماه دوم اینقدر عالی بودن که من هر بار با اشتیاق میومدم سراغشون.
به خاطر این ذوق و همت بهت تبریک میگم.
شاد و برقرار باشی.
خیلی ممنو استاد جان.
برام ارزش داره این حرفتون، اصلن خستگیم در رفت. :))
تمرین 14:
“غیرداستانیهای دوستداشتنی”
از آنجایی که همیشه در خواندن کتابهای غیرداستانی کمی بدقلق بودهام، کمی هم زمان برد تا پا به این وادی بگذارم. بیشتر اوقات، تنها نوشتههای غیرداستانیای که با آن سر و کار داشتهام، نقدهای فیلم و تئاتر مجلههای هنری بوده. علاقه من به نقد، خصوصن نقد و تحلیل فیلم آنقدر زیاد بوده و هست که بیشتر از ده سال، به طور مداوم مرا پاگیر مجلهی همشهری 24 و به تازگی مجلهی فیلمخانه کرده است. اما از اینها که بگذرم تقریبن اولین مواجه جدی من با ادبیات غیر داستانی برمیگردد به زمانی که در کنکور، برای رشتهی هنرهای نمایشی و سینما ثبت نام کردم. بعد از قبولی در کنکور هم به طور جدیتری این وادی را دنبال کردم. از آن موقع به بعد با عشق و علاقه کتابهای مربوط به تاریخ سینما و تاریخ هنر را نوش جان میکردم. بیشترین لذت را هم از کتاب “تاریخ سینمای تامپسون و بوردول” بردهام. کتابِ هزار و خوردهای صفحهای، که در ابتدا وحشت میکنی از حجمی که منتظر است برای خوانده شدن. اما کمی بعد با خواندن تنها چند صفحهی ابتدایی، هیجان، سقلمهای جانانه به پهلوی ترس میزند و او را پرت میکند به ناکجا آباد و تو، خود را مییابی که داری با لذت خط به خط کتاب را نوش جان میکنی. ترجمهی فوقالعادهی رابرت صافاریان و نوع نگاه نویسندگان به هنر سینما، دلایل اصلی جذابیت کتاب است. اولین مواجه جدی من با هنر سینما، از طریق این کتاب بود. با روایتی شیرین و قصهگو، خواننده را میبرد به زمانی که سینما متولد شد و بعد مکتبهای سینمایی یکی یکی خود مینمایند و تو را با منبعی عظیم از بهترین فیلمهای تاریخ سینما آشنا میکنند. تنها ایرادی که میتوانم به این کتاب بگیرم، کمتوجهی به سینمای مدرن، بهخصوص از دهه 90 به بعد است که البته شنیدهام در بازنشرهای جدید، نویسندگان به این موضوع هم توجه نشان دادهاند.
در کنار تاریخ سینما، از کتاب تاریخ هنر هم بسیار لذت برده و میبرم. به غیر از کتاب قطور، سنگین و نفیس “تاریخ هنر جنسن”، کتاب “داستان هنر” از “ارنست گامبریچ” بیشتر توجه من را جلب کرد. همانطور که از نامش پیداست، داستان هنر، با زبانی بسیار ساده و گرم و در عین حال پربار ، تاریخ هنر را مانند داستانی طولانی اما خواندنی در اختیار خواننده قرار میدهد. معمولن به کسانی که تازه میخواهند وارد وادی هنر شوند این کتاب را برای شروع معرفی میکنم. به نظرم بسیار کاربردیتر از کتابهایی همچون تاریخ هنر جنسن است که با آن صفحات روغنی و سنگیناش، بیشتر میتواند زینتبخش کتابخانه باشد. (بیشتر راست کار هنرمندنماهایی است که از طریق کتابخانههای لاکچری میزان فرهیختگی خود را وسط صورت دوست و آشنا میکوبند.)
در کنار کتابهای مربوط به حوزه هنر و سینما، برخی کتابهای روانشناسی نیز برایم جذاب بوده و هست. هیچوقت اهل خواندن کتابهای روانشناسی عامهپسند و زرد نبودهام. نمیدانم، شاید چون خیلی دغدغهای نداشتم برای خواندنشان. اما در کل، دو کتاب در این حوزه در مقطعی از زندگیام بسیار برایم راهگشا بوده و هستند. کتاب “شفای زندگی” از “لوییز هی” مرا با سارای واقعی، با تمام ضعفها و خوبیهایش روبهرو کرد. حکم همان سیلیای را داشت که نیاز داشتم بخورم تا شاید کمی تکانم دهد، و داد. کتاب بعدی، که این روزها چند وقت یکبار سراغش میروم کتاب “تکههایی از یک کل منسجم” از “پونه مقیمی” است. این کتاب هم با زبان ساده و لحن صادقانهاش چنان صمیمی با من صحبت میکند، که احساس میکنم دوستی نشسته روبهرویم و تجربیات شخصیاش را که اتفاقن شبیه تجربیات من هم هست، به اشتراک میگذارد. سپس با همان خیرخواهی دوستانه و نه روشنفکرانه، مرا برای تغییر آرام آرام خودم همراهی میکند.
در حال حاضر چند سالی است که با کتابهای غیر داستانی رابطهی مسالمتآمیزی دارم. چند وقت یکبار یادی ازشان میکنم و حرفهایی با هم رد و بدل میکنیم. بعضیشان کمی سختخوان و عصا قورت دادهاند. نیاز دارند بیشتر با آنها ارتباط بگیرم تا شاید یخشان آب شود. بعضی دیگر هم، مانند کتاب “سینمای فانتزی” بلقوه آنقدر موضوع جذابی دارند که بتوانم از ترجمهی نه چندان جالبشان چشمپوشی کرده و با رویی گشاده همچنان به تورقشان ادامه دهم. مطمئنم این کتابها هم از این اخلاق حسنه و صبوری من سپاسگذار هستند. باشد که دیگر کتابها قدر بدانند.
____________________________________________________________________________________
بخش دوم
فهرست کتابهای غیر داستانی من:
تاریخ سینما تامپسون و بوردول
هنر سینما تامپسون و بوردول
تاریخ سینمای هنری / اولریش گرگور- انو پاتالاس
تاریخ هنر جنسن
داستان هنر / ارنست گامبریج
تئوری های اساسی فیلم / دادلی اندرو
مفاهیم کلیدی در مطالعات سینمایی / سوزان هیوارد
سینمای کرستوفر نولان تصور ناممکن / جکلین فربی، استورات جوی
هفت / ریچار دایر
صادقانه بگم عزیزم ( نگاهی دوباره به برباد رفته) / مالی هسکل
سینمای فانتزی / کاترین ای. فوکس
تدوین فیلم و ویدئو / راجر کریتندن
مفاهیم نقد فیلم / مجید اسلامی
داستان / رابرت مککی
دایره المعارف هنر / روییین پاکباز
حقیقت و زیبایی / بابک احمدی
ساختار و تاویل متن/ بابک احمدی
مقدمه ای بر نظریه فیلم / رابرت استم
اکران اندیشه / پیام یزدانجو
درباره نقد / نوئل کارول
نقاشی ایران/ رویین پاکباز
بداهه پردازی نمایشنامه بلند / کن آدامز
تاریخ اساطیر ایران / ژاله آموزگار
مارکسیسم و نقد ادبی / تری ایگلتون
درجه صفر نوشتار / رولان بارت
مبانی نقد ادبی / ویلفرد گرین، ارل لیبر، لی مورگان، جان ویلینگهم
نشانه شناسی متن و اجرای تئاتری / فرزان سجودی
نشانه شناسی : نظریه و عمل/ فرزان سجودی
پرسش های بوطیقای داستایفسکی / میخاییل باختین
شکسپیر و کارناوال پس از باختین / رونلد نولز
تخیل مکالمه ای جستارهایی درباره رمان /میخاییل باختین
تکههایی از یک کل منسجم/ پونه مقیمی
شفای زندگی / لوییز هی
بازیها / اریک برن
دُرّاب مخدوش / محسن نامجو
چهار مقاله / محسن نامجو
و…
تمرین 6 بخش اول
تمام امروز را به دنبال آوازی گشتی که در سرت تکرار می¬شد اما به اتمام نمی¬رسید، کلمات در سرت گم شده بود و تو نتوانستی هیچ کلمه¬ای را پیدا کنی جز بویی آشنا که از آهنگ می¬آمد و باز تو را سرگردان¬تر کرد و با خودت ¬خندیدی و لحظه¬ای به خودت آمدی و دیدی تمام آنچه گذشت خیالی بود و باز صدای آواز در سرت بلندتر شد و سرت را توی بالشت فشردی تا دیگر این صدا را نشوی اما فایده نداشت، کتابت را برداشتی باید از جایی شروع می¬کردی، اما هیچ کدام از کلمات کتاب با ریتم موسیقی توی سرت جور در نمی¬آمد و باز آهنگ تو را می¬برد به جایی دیگر، جایی که به آن احساس تعلق می¬کنی و باز برمی¬گردی به سرزمین واقعیت. دلت می¬خواهد تمام روز را غرق خیالاتت شوی و بروی دورها اما نمی¬شود هزار کار ناتمام وجود دارد و برمی¬گردی. دوباره در زمانی که نمی¬دانی می¬روی به آن سوی خیالاتت، و این سرگشتگی بیشتر کلافه¬ات می¬کند، کتابت را با صدای بلند می¬خوانی ولی کم¬کم صدایت افت می¬کند و باز همان ریتم آهنگ در سرت می¬پیچد، کدام آهنگ است؟ شعرش چه بود؟ کجا شنیدیم؟ و باز هیچ کلمه¬ای پیدا نمی¬کنی و آهنگ نصفه و نیمه در سرت پخش می¬شود. از خودت می¬پرسی این آهنگ از کجا سر و کله¬اش پیدا شد؟ ولی از آمدنش ناراحت نیستی از اینکه دارد همه چیز یادت می¬رود ناراحتی و انگار هیچ چیز نمانده است حتی آرزوها و خیالاتت. و حالا این آهنگ تو را به جایی می¬کشاند که باعث می¬شود بیشتر گم شوی و بعد چشمهایت همه چیز را محو می¬بیند انگار در آن سرزمین خیالی هوا مه¬آلود است و نمی¬توان دیگر دور را دید حتی نزدیک را هم نمی¬شد دید و اشکت چکید و دوباره پشت کتاب قایم شدی تا خیالها سراغت نیایند و باز با صدای بلند چند جمله خواندی و گفتی بالاخره این کتاب با همین جمله جمله-ها تمام می¬شود، و سکوت کردی و مطمئن نبودی واقعا تمام شود و بعد از تمام شدن چیزی یادت بیاید و بلند تکرار کردی این آهنگ لعنتی از کجا آمده است؟ ولی بیشتر دلت می¬خواست یادت نیاید این آهنگ تو را کجا می¬برد. و گوش دادی به صدای آهنگ، دیگر چیزی نمی¬شنیدی، دیگر حتی آهنگ را یادت نمی¬آمد و کتاب را جلو صورتت گرفتی و گفتی چه خوب که تمام شد اما تمام نشده بود صدای سکوت در سرت می¬پیچید، تمامی نداشت، این هیاهو در سرت تمامی نداشت و نمی¬دانستی چکار باید کنی؟، باز چند روز دیگر قرار است چه چیزی نسبتا آشنایی یادت بیاید و باز از یادت ببری؟، ایمیل تایید دریافت مقاله¬ی ارسال شده¬ات آمد، هنوز تا چاپ خیلی مانده و باید دوباره مقاله¬ای دیگر بنویسی ولی چرا هیچ چیز از آن مقاله یادت نمی¬آید؟، چندبار است که به خودت قول نوشتن یک مقاله جدید را می¬دهی اما باز نمی-توانی و شب که می¬شود به فردا چنگ می¬زنی و هر روز با خاطره¬ای نیمه آشنا سپری می¬شود؟، دوباره کتاب را برمی¬داری و می¬گویی باید این بخش را تمام کنم و کلمات و جملات را تکرار می¬کنی، زمان زیادی تا آزمون نمانده است و نمی¬شود هر روز را پی آهنگی سرگردان شوی، و خسته از این تکرارِ تکراری آه می¬کشی.
تمرین 6 بخش دوم:
یک سکه در دو جیب علی اصغر شیرزادی
مسخ کافکا
بوف کور هدایت
شازده احتجاب هوشنگ گلشیری
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
قدم بخیر مادربزرگ من بود یوسف علیخانی
امیرکوچولوی هشتم حسین فتاحی
ماه دوم….تمرین دهم:
در جستار نویسندهی منتشر بنظر من مهمترین نکته اواخر جستار بود که از ضوابط بنیادی فاکنر برای نویسنده را برشمرد و توضیح داد:
«ضمن مصاحبهای، فاکنر برای نویسنده سه ضابطۀ بنیادی تعیین میکند: تجربه، مشاهده، تخیل. به نظر او، هرچند جای خالی هر یک از این سه را بسیاری دو دیگر میتواند پر کند، اما در نزد نویسنده بزرگ این هر سه به کمال و به طور هماهنگ وجود دارند.
…
«واقعیت» نقشی بیانداره مهم در حیات نویسنده و در کار نوشتن دارد. هرگاه نویسنده از واقعیت، از هستی آنگونه که در خارج از ذهن هست، عبور کرد و تجربهای عمیق از هر لمحه مواجهۀ با واقعیت داشت و به کمک مشاهدهای دقیق آن تجربهها را در تخیل بازآفرید و شکل داد و نوشت، کار او ارزش هنری مییابد. اما هرگاه دانسته یا ندانسته، از واقعیت برید و در انتزاع فرو رفت، مشکل بتوان ارزش هنری یا ادبی در کارش یافت.
نویسندۀ منتشر زاییدۀ «انتزاع» است، انتزاعی که حاصل آسانگیری و صرف اتکاء به خواندهها است. محصول بریدن و جدایی نویسنده از «هستی» است؛ از تجربه و مشاهده است -انتزاعی که حتی اندک مایۀ تخیل را تبدیل به «خیالبافی» میکند.
….
برای آنکه خود را از چنگال نویسندۀ منتشر برهانیم، باید دوباره دیدن و دوباره تجربه کردن را آغاز کنیم.»
قسمت دوم سوال:
حق نوشتن / جولیا کامرون
تا میتوانی بنویس/ ناتالی گلدبرگ
تمرین یک
عشق واژه تابو.
از موقعی یادم می آید عاشق رمان خواندن بودم.کتاب های رمان دوران نوجوانی، آتش عشق، بامداد خمار، نیلوفرو….
در روستای ما واژه عشق تابو بود. نمی بایست بر زبان می آمد.عشق برای دختران جوان یعنی هرزگی،خطا، جرم.
کلاس پنج ابتدایی بودم. رمان آتش عشق که یک رمان بیشتر اجتماعی بود با اسم غلط انداز، را از کتابخانه روستا به امانت گرفتم، در آن سن عشق برای من مفهوم خاصی نداشت فقط می دانستم که یک چیزی است که باید همیشه پنهانش کرد و هیج جا در موردش صحبت نکرد، گناه است. همین حس پنهانکاری مرا بیشتر کنجکاو می کرد برای خواندنشان، یک حس کنجکاوی مبهم و همراه با ترس.
کتاب را در کیف خودم در جایی به گمان خودم مطمین گذاشتم و راهی مدرسه شدم.
فردای آن روز به دفتر مدرسه احضار شدم. یکی از بچه های فضول کلاس دیده بود.البته من احساس کرده بودم و متوجه پچپچه های مرموز و سری و جاسوس مآبانه فهیمه و زهرا شده بودم. ولی توجه نکردم.
زمانی که ناظم مدرسه مرا بابت داشتن یک رمان عاشقانه بازخواست کرد حس یک انقلابی که اعلامیه هایش لو رفته باشد، را داشتم. با دستپاچگی کودکان نابالغ و با گریه های پیران طفل مانده، بر کاغذ سفیدی تعهد نوشتم که دیگر تکرار نخواهد شد.
مادربزرگم خدابیامرز هر زمان که ما نوه ها دورش حلقه می زدیم و از او در مورد داستان عاشقانه اش که قبلا دورا دور البته سربسته شنیده بودیم، سوال می کردیم کلی خجالت می کشید و مثل چراغ های ریسه سرخ و سفید می شد. سرش را پایین می انداخت . من در حالیکه دو دست زیر چانه چفت کرده روبرویش نشسته بودم باز هم اصرار می کردم و او هر بار تفره می رفت نمی دانم از روی خجالت یا اینکه از نظر او هم عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
هنوز هم بعد از گذشت سالیان سال نمی فهمم چرا صحبت کردن در مورد چهره کریه خودکامه ی خونخوارانی چون چنگیز و هلاکو و دیگر خودکامگان خونخوار عصر باید آزاد باشد ولی صحبت کردن از از عشق را رمانتیک بازیهای جلف بازاری می دانستند.
در خانواده ها ابراز عشق دو نفر بی ادبی و سبکسری محسوب می شد. من هرگز در آغوش کشیدن مادر و پدرم را در جمع ندیدم. هیچ وقت نفهمیدم آیا آنها عاشق و معشوق بودند یا خیر. گویا هیچ وقت خلوتی موزون و عاشقانه نداشتند. شاید در دل ، عاشق و معشوق ترین عصرشان بودند ولی در ظاهر آن طور به نظر نمی آمد. مگر علنی و اجتماعی کردن خلوت های دو انسان ایرادش چیست؟؟؟!!! مگر نه این است که رابطه ی بین دو انسان- عاشق و معشوق- سالمترین، رهاترین، زیباترین و عمیق ترین رابطه ای است که تاریخ بشر بخود دیده است. کاش به نسل های بعد بیاموزیم که علنا، عملا و قلما عشق بورزند.
تمرین 9 ماه دوم
1- وقتی جستار “بریان می دیدم…” را می خواندم از دایره ی لغات استفاده شده در آن شگفت زده شدم. قلم در دست با دفترچه ی یادداشت، جستار را می خواندم و کلمه ها را یادداشت برداری می کردم. برایم جالب بود که موضوع یک جستار اینقدر ساده و بدون طمطراق بود. نویسنده از خاطرات کودکی، تا تجربه ی بزرگسالی و حتی پنهانی ترین حسهایش در آن نوشته بود. و علاوه بر اینها از نویسنده ها و کتابهای دیگر و همچنین فیلم و کارگردانهای بزرگ. چقدر اطلاعات نویسنده در مورد پرنده های مختلف و خلق و خوی آنها زیاد بود و به نظر می رسید که مشاهدات دقیقی در این باب داشته است. خیلی مایل هستم که جستارهایی دیگری از این نویسنده بخوانم. برای من خیلی مفید بود چون در مورد مطالب خیلی پیش پا افتاده و تجربیات روزانه ام می نویسم و به نظرم رسید که چقدر خوب می توانم آنها را بسط بدهم و ادامه دهم.
2- از کتابخانه ی من:
• این هم مثالی دیگر – دیوید فاستر والاس
تمرین درس هشتم ماه دوم:
۱- در شعر « دو جهان بزرگ» زیباترین، دلرباترین و نافذترین چشمانی که می شود توصیف کرد را ، شاعر سروده است!
به نظرم این شعر ،یک نوع تحسین خلقت خداوند بود. بارها این شعر را خواندم و عظمت و زیباییِ توصیفات شعر ، چشمانم را بارانی کرد.
شعر «امشب ای زن» هم عالی بود و برای من که چنین زنانی را از نزدیک دیدهام، بسیار ملموس بود و ناراحت کننده بابت درد فراقی که چنین زنانی متحمل می شوند!
شاعر در این شعر حس و حال درونی و حتی احوال روزگار زنانی که مردان شان به جنگ رفتهاند و دیگر برنگشتهاند را، با استعاره و تشبیه خیلی زیبا و جانسوز بیان کرده است!
با خواندن این شعر، شعری دیگر را به خاطر آوردم:« هر گلوله دو نفر را از پا در میآورد، سرباز و دختری که در سینه اش می تپد!»
۲- دیوان حافظ/ دیوان پروین اعتصامی/ هشت کتاب سهراب سپهری/ دیوان امام خمینی/ دفتر سرخ ، دفتر آبی ( ابوالفضل سپهر ) /طوفان واژه ها ، یحیی ، پنجره (سید حمیدرضا برقعی) / ضد، آنها، کتاب، گزیده شعر (فاضل نظری).
تمرین شماره 8
اول که شروع به خواندن شعرهای محمود کیانوش کردم چیزی متوجه نمیشدم و درکی از شعرها نداشته و کلافه شده بودم اما اندکی طاقت آوردم و بیشتر خواندم هر چه جلوتر میرفتم احساس میکردم اندکی حس و زبان شاعر را میفهمم و به جایی رسید که دیگر لذت خواندن شعرهایش اجازه نمیداد او را زمین بگذارم شعری که من بسیار از خواندنش لذت بردم شعر زیبای دو جهان بزرگ بود.
دو جهان بزرگ
دو ستاره
دو دریاچه آرام
سرشار از آسمان و بهار
مواج مهر
درخشان اندیشه
دو کبوتر طلایی راز
دو گوی الماس رمز
دو مروارید در شب ابهام
در کرانه آنها ایستادهام
با اطمینان پولاد
و آرامش سنگ
بی لغزشی در نگاه
بی ارزشی در لب
دو جام شراب
با رنگ پندار
با طمع افسانه
با تلآلو زیبایی
دو بوته سرور
دو شکوفه شاداب شعر
دو حباب بلور معنی
دو جهان بزرگ
در دو جام کوچک
در کنار من
در برابر من
و برای من
چشمان تو را میگویم.
خواندن این شعر برای من حس کهنهای را نو کرد روزگاری که چشمانی برایم حکم جهان را داشت.
تمرین ۲ ماه دوم
الف ترجمه سیمین و آتش برآب
ب سیمین چون خیلی ب زبان معاصر نوشتن
ج داستان کاملا ملموس و توصیفات درست و قابل باور بود
تمرین ۷ وقتی این مونولوگ را میخواندم تقریباً همان احساسی را داشتم که خودم از نوشتن صفحات صبحگاهی بهم دست میداد. یعنی همان گفتگوهای ذهنی که روی کاغذ آورده میشوند. نویسنده هم کاملاً به ذهن اکبر شیراز رسوخ کرده و محتویات ذهنش را برای ما بازگو میکند. اکبر شیراز در ذهنش گاهی با افرادی هم حرف میزند و آدم یک لحظه حس میکند که او واقعاً دارد رودررو با آن شخص حرف میزند درصورتیکه همهاش در ذهن او در حال رخ دادن است. حالا نمیدانم آن قسمتهایی که اکبر شیراز میگوید فدا نوش فدا واقعاً در حال نوشیدن عرق است یا آن هم باز در ذهنش رخ میدهد. البته این حس را هم داشتم که اکبر شیراز شاید دارد برای لاف میزند و دروغ میبافد، چون هرچه باشد شخصیتش طوری است که میتواند دروغ هم بگوید و واقعاً نمیشود به او اعتماد کرد. پس باید تمام رمان را خواند تا بفهمیم آیا او راست گفته یا نه. نویسنده برای اینکه بتواند لحن شخصیت را بسازد مجبور شده که تمام مونولوگ را بهصورت شکسته بنویسد. فهرست رمانهای من ۱۹۸۴ آخرین انار دنیا بابا لنگدراز بر باد میرود بر باد رفته پدرو پارامو پرواز بر فراز آشیانهٔ فاخته پرتقال کوکی پارک منسفیلد پستچی همیشه دو بار زنگ میزند تصویر دوریان گری جاودانگی جوانی بدون جوانی جود گمنام چهرهٔ مرد هنرمند در جوانی حرامزادهٔ استانبولی خانم دالووی خشم و هیاهو خوشههای خشم دیوید کاپرفیلد دختر پرتقالی دون کیشوت دون ژوان راز فال ورق رگتایم رابین هود رنگها برای که به صدا در میآید زنان کوچک زوربای یونانی همسایهها سفر شب اسرار گنج درهٔ جنی آبله دایی جان ناپلئون مادام بوآری مادران و دختران طبل حلبی هری پاتر هزار خورشید تابان وزارت ترس وداع با اسلحه ناطور دشت موجها موشها و آدمها مسیح باز مصلوب مرگ کسب و کار من است مارتین لیدن لولیتا گرینگوی پیر کوری کشتن مرغ مینا طاعون صد سال تنهایی سرگذشت ندیمه
تمرین شماره 7
مونولوگ اکبر شیراز در رمان سفر شب
نکته مهمی که برایم داشت توانسته بود به مدل یک آدم لات بنویسد که قابل تصویر سازی بود بسیار قوی و با جزییات مطرح شده .حتی میتوانستم حالات روحی اکبر شیراز را مجسم کنم .
2- فساد اجتماعی -حکومتی و اختلاف طبقانی و تبعیض در جامعه مطرح شده که بسته به اینکه خلاف را چه کسی مرتکب شود دادرسی به ان متفاوت است مثل جامعه امروزی
3- محله بندی لاتها و مردانگی و مروتی که در کنار اخلاقهای لات بازیشون داشتند
4- پر از ایده و ضرب المثلهای قدیم – سرشار از کلمات و واژگان فارسی قدیم که متاسفانه در فرهنگ وزارت ارشاد در کتب ادبی حاضر خیلی ها حذف شده و با این مدل نگرش بزرگترین خیانت را به فرهنگ زبان فارسی خواهند کرد .
تمرین دوم ماه دوم
تاثیر حسی ترجمهها روی شما (کدام یک از ترجمهها احساسات شما را بیشتر برانگیخت؟)
ترجمه سیمین دانشور در واقع این مطلب را می رساند که برای نوشتن باید همانند چخوف دقیق بود و به زندگی نگاه کرد ، و با دقت نقل کرد که آدمها چه میکنند و چه میگویند.
دانشور با نگاه دقیق به داستان و با نگاه به این که نویسنده و خواننده چه چیزی از داستان می خواهند داستان را روایت می کند و همین سادگی ترجمه بر زیبایی داستان افزوده است. روان بودن ترجمه در کنار روان بودن و دور از ابهام و پیچیدگی داستان خواننده را ترغیب به خواندن داستان می کند. به گونه ای که من هم برای بهتر فهمیدن داستان تا کنون دو بار تمامی ترجمه ها و ترجمه سیمین دانشور را سه مرتبه مطالعه کرده ام تا بیشتر و بیشتر بدانم. و شاید بیشتر از اینکه درگیر احساسات عاشقانه داستان شوم و به عشق و خیانت داستان متمرکز باشم بر چیرگی نویسنده و مترجم متمرکز شدم که توانستم بیشتر حس نویسندگی خودم را زنده کنم.
سادگی و زیبایی ترجمهها (کدام از ترجمهها را سادهتر و زیباتر میدانید و چرا؟)
ترجمه سیمین دانشور و سروژ استپانیان و البته بیشتر ترجمه دانشور ، بدون اسیر کردن خود در قید و بند لغات و گیر کردن در ترجمه واژه به واژه، با به کار بردن ترجمه هایی واقعی تر که برآمده از حس درونی خودشان است داستان را لذت بخش تر می کنند. هر چند شاید از لحاظ دستور زبان فارسی و نگارشی در برخی جملات ، ترجمه های دانشور و استپانیان تا حدودی بر اساس نگارش شکسته و محاوره ای است اما همین ساده بودن خواننده را بیشتر در درون داستان قرار می دهد.
نظر شما دربارۀ این داستان (به «خوب بود» و «بد بود» و «حال کردم» و «حال نکردم» اکتفا نکنید. دربارۀ نظر خودتان با جزئیات استدلال کنید.)
داستان زنی با سگ کوچک یک داستان واضح ، آشکار، بدون ابهام و پیچیدگی است . یعنی از همان ابتدا خواننده با داستان آشنا می شود. داستان زن و مردی که از زندگی مشترک راضی نیستند و تمام مشخصات و ویژگی های فرهنگی ، اجتماعی ، اخلاقی و شخصیتی هر دو نقش اصلی داستان را بیان می کند بدون آنکه خواننده را سردرگم کند. و می توان گفت تکلیف خواننده با داستان روشن است و این تفکرات خوانندگان است که چه قضاوتی در مورد شخصیت های داستان داشته باشند. در واقع قضاوت در مورد خوب و بد بودن شخصیت ها اصلا در داستان وجود ندارد و نویسنده قضاوت را به خود خواننده واگذار می کند . شاید همان داستان های اخلاقی کلبرگ باشد که باید هر فردی قضاوت خودش را از داستان داشته باشد.
جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمهها برخی جملات داستان را انتخاب کنید، و هر چهار ترجمۀ این جملات را در کنار هم بنویسید و آنها را مقایسه کنید.
)در اتاق هتل هوا خفه بود و از بوی عطرهایی که آنا سیرگیونا از مغازه ژاپنی خریده بود، آکنده بود. گوروف او را نگاه کرد و فکر کرد: چه برخوردهایی که در زندگی پیش نمی آید. گوروف از گذشته خاطراتی داشت: خاطره زن های ساده گیر و خوش قلب، که شادمان از عشق ، سپاسگزار شادی هر چند کوتاهی بودند که به آن ها بخشیده بود، و ان هایی که همچون همسر خودش ، بی صمیمت دوست داشتند و عشق شان با گفتگو های بیهوده و ادا و اطوار و و حالت های عصبی آمیخته بود ، انگار که این نه عشق یا شهوت ، بلکه چیزی به مراتب مهم تر بوده است؛ و خاطره دو سه زن بسیار زیبا و سردی که که در لحظاتی ، حالتی حریصانه در چهره شان پدیدار می شد.( ترجمه رضا امیر رحیمی
اتاق بانو خفه بود و بوی عطرهایی را می داد که از مغازه ژاپنی خریده بود. گوراف نگاهی به او انداخت و با خودش فکر کرد: چه دیدارهایی که توی زندگی دست نمی دهد . خاطره زنان بی غم و بی تفاوتی را به یاد آورد که از عشق شاد می شدند و به خاطر این خوشبختی، هر چند گذرا، از او ممنون بودند. خاطره آن هایی که ، مثل همسر خودش ، بی هیچ صداقتی و با وراجی و ادا و اطوار دوستش می شدند و می خواستند به این رابطه جلوه ای ورای عشق و شهوت و بالاتر و مهمتر از اینها بودند. یا آنهایی که خیلی زیبا اما سرد مزاج بودند و ناگهان حالتی چنان وحشی در چهره شان پیدا می شد. ( ترجمه حمیدرضا آتش بر آب)
اتاق او بی نهایت گرم بود و بوی عطرهایی را می داد که خودش از مغازه عطر فروشی ژاپنی خریده بود. گومف نگاهش را به او دوخت و با خود گفت: در زندگی چه شانس های عجیبی به آدم رو می کند. در میان خاطرات گذشته، یادش به زن های مهربانی افتاد که با او سر و سر یافته بودند . بعضی خوش و با نشاط بودند ، و سپاسگزارش بودند که با آن لذت ها عشق چشانیده. هر چند عمر آن لذت ها کوتاه بود. و بعضی از زن ها مثل زنش بدون ذره ای صمیمت دوستش می داشتند ، با او گرم سخن می گفتند و گاهی هم وراجی را از حد می گذراندند.با حالتی شبیه به صرع به او ثابت می کردند که رابطه آن ها با او رابطه عشقی یا شهوی نیست ، بلکه رابطه ای عالی تر از این دو می باشد.( ترجمه سیمین دانشور)
بوی عطرهای گوناگونی که از فروشگاه ژاپنی خریداری شده بود هوای گرم و سنگین اتاق آنا سرگی یونا را پر کرده بود. گوروف که به زن جوان چشم دوخته بود با خود فکر کرد: چه برخوردها و آشناهایی که در زندگی آدم رخ نمی دهد . از دوران گذشته خاطراتی از زنان بی غم و لاابالی و خوش قلب در ذهنش به جا مانده بود،از آن جمله زنانی که از عشق ورزی،راضی و خشنود می شدند یا زنانی که به خاطر عشق و لذتی که نصیب شان کرده بود و لو لذتی کوتاه مدت از او ممنون می شدند یا زنانی چون همسر خودش که او را با وراجی های بیهوده و قر و غربیله فراوان و بدون ذره ای صداقت و صمیمت دوست می داشتند و دیوانه وار سعی می کردند ثابت کنند که گویا رابطه شان با او مهم تر و و والاتر از عشق و شهوت است.سپس به یاد دو سه زن دیگر افتاد – زنان خوشگل و سرد مزاجی که ناگهان نشانه های توحش و درندگی و همچنین حالتی حاکی از میل به گرفتن و ربودن سهمی بیش از آنچه زندگی بتواند بدهد در وجناتش نمایان می شد.( ترجمه سروژ استپانیان)
در بین چهار ترجمه ، ترجمه سیمین دانشور به صورت کاملا متفاوت از بقیه مترجمین با ترجمه ای کاملا ساده و بدور از هرگونه پیچیدگی انجام شده است. مثلا در همین جمله اول
اتاق او بی نهایت گرم بود و بوی عطرهایی را می داد که خودش از مغازه عطر فروشی ژاپنی خریده بود. (ترجمه سیمین دانشور)
در اتاق هتل هوا خفه بود و از بوی عطرهایی که آنا سیرگیونا از مغازه ژاپنی خریده بود، آکنده بود. (ترجمه رضا امیر رحیمی)
اتاق بانو خفه بود و بوی عطرهایی را می داد که از مغازه ژاپنی خریده بود. ( ترجمه حمیدرضا آتش بر آب)
بوی عطرهای گوناگونی که از فروشگاه ژاپنی خریداری شده بود هوای گرم و سنگین اتاق آنا سرگی یونا را پر کرده بود. .( ترجمه سروژ استپانیان)
سیمین دانشور بر خلاف بقیه مترجمین به راحت ترین و ساده ترین شکل ممکن و بدور از هرگونه تکلفات ادبی متن را در اختیار خواننده قرار داده است بدون آنکه از زیبایی کار کاسته شود.
تمرین شماره 6
نوشتن متن با زاویه دید دوم شخص
طبق معمول به این راحتی از خواب بیدار نمیشوی انقدر این ساعت فریاد میکشد تا خفه میشود و بعد با خونسری بعد از نیم ساعت هوار زدنش بلند میشوی کورمال کورمال دنبال موبایلت میگردی گویا دیگر مانند یک معتاد به ان وابسته شده ای البته بهانه می آوری میگویی میخواهم مراقبه کنم مراقبه را باچشمان بسته و خوااب آلود انجاد میدهی نیم ساعت مینشینی در سکوت و تاریک او برای خودش حرف میزند و تو با ذهنت . هر کدام ساز خودتان را میزنید .به اتفاقات روز ،به تمرینهایت ،به کتابهای نخوانده ات که دیگر برای نگهداری آنها داری با مشکل روبرو میشوی و به این سادگیها نیز دل بخشیدن انها را نداری وحرص میخوری.
سعی میکنی خودت را از شهر افکارت بکشی بیرون چند ثانیه به تیک تیک ساعت گوش میکنی ، جریان هوا را در بدنت دنبال کنی به جسمت تمرکز میکنی شاید برای یک لحظه ذهنت بخوابد ولی دوباره آنها تو را میدزدند و در زندان گذشته اسیر میکنند قصد داری فرار میکنی با رویا و سفر به آینده نرسیده و خیالی میکنی ولی باید برگردی به محیط خانه و دست از سفرهای بی نتیجه برداری .
با هزار مکافات مراقبه کردی و اسمت را در لیست روزانه گروهی تیک زدی برخی مواقع حس رقابت با نیسان به تو دست میدهد که زودتر از او باشی، نفر اول باشی چون حس میکنی او قصد دارد همیشه اول باشد و تو گاهی شیطنت و شاید هم بدجنسی ات گل میکند تا اول باشی و او دوم و هنگامی که دقیق تر فکر میکنم مثل این است که بزرگ نشده ای مگر جثه ات .
بعد دفتر را برمیداری و یک خودگار رنگی از جا قلمی و شروع میکنی به نوشتن خزعبلات ذهنت . همه در مورد حرصهایی که خوردی نه تنها سیر و فربه ات نکردند بلکه آنها تو را خوردند و از درون پوکت کردند . مه ای را در زندگی ات ایجاد کردند که نتوانستی مسیر درست زندگی را تشخیص دهی و خدا را شکر میکنی که الان متوجه رفتارهای خانمان سوزت شدی.
امروز با مدتیشن شروع کردی و بعضی موقعها هم با صفحات صبحگاهی شروع میکردی .
خسته میشوی از این دوکار، دوباره به رختخواب برمیگردی تا با یک چرت کوتاه بلند شوی و بعد از صرف صبحانه به سرکار بروی ولی وقتی بلند میشوی چشمانت بعد از دیدن ساعت ،از کاسه درمی آید و مثل برق از تخت بیرون میآیی ،متکا را خیلی سریع جایش میگذاری و سریعتر از ان رو رختخوابت را مرتب میکنی با عجله میروی صورتت را میشوری و لباست را از چوب لباسی برمیداری و لباسهایت را میپوشی .
دلت نمیآید بدون صبحانه از خانه بیرون بروی بنابراین یک لیوان در ماکروفر میگذاری و در این فاصله میوه ،کتاب و وسایل دیگری که برای آنروزِ کاری نیاز داری در ساک قرمزی که رویش نوشته نشر مرکز، میگذاری صدای ماکروویو به تو خبر میدهد کارش را تمام کرده با عجله یک تی بگ در ان می اندازی یادت میافتد نان اماده نداری با عجله از فریزر نان را درمی اوری در ماکروویو میگذاری نگاه به ساعت میکنی میبینی هر کار کنی سر وقت نمیرسی با خودت میگویی آب که از سر گذشت چه یک وجب چه ده وجب با گفتن این جمله آرام میشوی نان آماده است با خیال راحت نان پنیر چای شیرین صبحانه موردعلاقه ات را میخوری میز را مرتب میکنی مسواک میزنی مقنعه ات را سر میکنی کلید را برمیداری برق ها را خاموش میکنی در راقفل میکنی و راهی اداره میشوی .
چند نمونه داستان بلند که دارم
۱-بوف کور
۲-آگنس
۳- آئورا
۴- شازده احتجاب
۵-جای خالی سلوچ
۵-مرگ پدر سرگی
طبق معمول به این راحتی از خواب بیدار نمیشوی انقدر این ساعت فریاد میکشد تا خفه میشود و بعد با خونسری بعد از نیم ساعت هوار زدنش بلند میشوی کورمال کورمال دنبال موبایلت میگردی گویا دیگر مانند یک معتاد به ان وابسته شده ای البته بهانه می آوری میگویی میخواهم مراقبه کنم مراقبه را باچشمان بسته و خوااب آلود انجاد میدهی نیم ساعت مینشینی در سکوت و تاریک او برای خودش حرف میزند و تو با ذهنت . هر کدام ساز خودتان را میزنید .به اتفاقات روز ،به تمرینهایت ،به کتابهای نخوانده ات که دیگر برای نگهداری آنها داری با مشکل روبرو میشوی و به این سادگیها نیز دل بخشیدن انها را نداری وحرص میخوری.
سعی میکنی خودت را از شهر افکارت بکشی بیرون چند ثانیه به تیک تیک ساعت گوش میکنی ، جریان هوا را در بدنت دنبال کنی به جسمت تمرکز میکنی شاید برای یک لحظه ذهنت بخوابد ولی دوباره آنها تو را میدزدند و در زندان گذشته اسیر میکنند قصد داری فرار میکنی با رویا و سفر به آینده نرسیده و خیالی میکنی ولی باید برگردی به محیط خانه و دست از سفرهای بی نتیجه برداری .
با هزار مکافات مراقبه کردی و اسمت را در لیست روزانه گروهی تیک زدی برخی مواقع حس رقابت با نیسان به تو دست میدهد که زودتر از او باشی، نفر اول باشی چون حس میکنی او قصد دارد همیشه اول باشد و تو گاهی شیطنت و شاید هم بدجنسی ات گل میکند تا اول باشی و او دوم و هنگامی که دقیق تر فکر میکنم مثل این است که بزرگ نشده ای مگر جثه ات .
بعد دفتر را برمیداری و یک خودگار رنگی از جا قلمی و شروع میکنی به نوشتن خزعبلات ذهنت . همه در مورد حرصهایی که خوردی نه تنها سیر و فربه ات نکردند بلکه آنها تو را خوردند و از درون پوکت کردند . مه ای را در زندگی ات ایجاد کردند که نتوانستی مسیر درست زندگی را تشخیص دهی و خدا را شکر میکنی که الان متوجه رفتارهای خانمان سوزت شدی.
امروز با مدتیشن شروع کردی و بعضی موقعها هم با صفحات صبحگاهی شروع میکردی .
خسته میشوی از این دوکار، دوباره به رختخواب برمیگردی تا با یک چرت کوتاه بلند شوی و بعد از صرف صبحانه به سرکار بروی ولی وقتی بلند میشوی چشمانت بعد از دیدن ساعت ،از کاسه درمی آید و مثل برق از تخت بیرون میآیی ،متکا را خیلی سریع جایش میگذاری و سریعتر از ان رو رختخوابت را مرتب میکنی با عجله میروی صورتت را میشوری و لباست را از چوب لباسی برمیداری و لباسهایت را میپوشی .
دلت نمیآید بدون صبحانه از خانه بیرون بروی بنابراین یک لیوان در ماکروفر میگذاری و در این فاصله میوه ،کتاب و وسایل دیگری که برای آنروزِ کاری نیاز داری در ساک قرمزی که رویش نوشته نشر مرکز، میگذاری صدای ماکروویو به تو خبر میدهد کارش را تمام کرده با عجله یک تی بگ در ان می اندازی یادت میافتد نان اماده نداری با عجله از فریزر نان را درمی اوری در ماکروویو میگذاری نگاه به ساعت میکنی میبینی هر کار کنی سر وقت نمیرسی با خودت میگویی آب که از سر گذشت چه یک وجب چه ده وجب با گفتن این جمله آرام میشوی نان آماده است با خیال راحت نان پنیر چای شیرین صبحانه موردعلاقه ات را میخوری میز را مرتب میکنی مسواک میزنی مقنعه ات را سر میکنی کلید را برمیداری برق ها را خاموش میکنی در راقفل میکنی و راهی اداره میشوی .
چند نمونه داستان بلند که دارم
1-بوف کور
2-آگنس
3- آئورا
4- شازده احتجاب
5-جای خالی سلوچ
5-مرگ پدر سرگی
تمرین ۱ ماه دوم
شیفتگی به معشوق/ بالیدن /هاله/ محاط/ تجلیل نوبالغ/ شهید نمایی/ سیال /پشیزی/
متعجب و نگران با چشمانی خیره همچون عشق نوبالغ که برای معشوقش شهید نمایی میکند و دستانم را در هم چفت کردهام و به چشمان پدرم و منتظر به تصمیمگیری او خیره شدم او با تلاش به اظهار شیفتگی به معشوقش پشیزی ارزش برای من قائل نیست و این جمعه میشود دهمین جمعه که پدرم تصمیم گرفته ما را به دیدار پدر بزرگم آن نبرد و این تصمیم خود خواهان محاط به تجلیل کردن از مادرم را دارد که ارزشش را بالاتر ببرد در گوشه ای از اتاق در چشمان مادرم حالی از نگرانی دیده میشود که گاهی از نتیجه کار اظهار نگرانی می کند و گاهی هم به پدر می باشد در این بین کسی که سخت دلتنگ میشود و می سوزد من و مادربزرگم هستیم مادربزرگم برای پدرم و من برای پدربزرگم
ب)دکتر در نوشته اش از ویژگی های شعر عاشقانه با قلمی روان و کلماتی زیبا استفاده میکند که شاید کمتر به این ویژگی ها توجه کرده بودیم
تمرین اول.
من متن از تصویر من از شعر عاشقانه کتاب جنون نوشتن را که می خواندم هر لحظه منتظر بودم نویسنده بگوید البته منظور من در اینجا از توصیف عشق ، عشق زمینی نیست.بلکه صحبت من از عشق آسمانی، معنوی ، عشق به خدا و پیغمبر اطهار است. وقتی که متن به پایان رسید نفس راحتی کشیدم و خوشحال شدم از اینکه بلاخره جایی از عشق زمینی بی پرده صحبت شد. بدون ایهام. ار آن ابتدا که اشعار حافظ و مولانا را می خواندیم معلمان ادبیات اصرار و تاکید می کردند که مبادا ما فکر کنیم آنها از عشق زمینی صحبت کرده اند. خوشحالم که این متن به طور صریح از عشق و رابطه عاشقانه ی زمینی صحبت کرد و آن را برخلاف قدیم ها تابو و ممنوع نخواهد بر عکس آن را مقدس و ناجی بشریت دانست.
سلام تمرین ۱۳ ماه دوم : از زمانی که وارد دوره نویسندگی خلاق شده ام ،به لطف شما استاد عزیز ،ذهنم ،فکرم و دنیای اطرافم برایم رنگی دیگر پیدا کرده است ،آدم ها را طوری دیگر میبینم، آنها برایم ارزشمند تر شده اند و زندگی برایم بسیار هیجان انگیز تر از قبل شده است ،اندوه و غم برایم معنایی دگر پیدا کرده اند و هر روز که هزار کلمه را می نویسم و روزی را به ثبت می رسانم، انگار به خودم و اصل وجودیم نزدیک تر میشوم ،هر روز در تلاشم بهتر و دقیق تر دنیایم را کشف کنم و قضاوت کردن را کنار گذاشته ام ،با این تعاریف تمایلی به نوشتن زندگی نامه ام ندارم ،نه برای اینکه بخواهم ،بگویم زندگی سختی را گذرانده ام ،نه ، تنها به این دلیل که دریافته ام که من تا قبل از این دوره اصلا زندگی نمیکرده ام .
سلام ملیحه خانم عزیز
خوشحالم که چنین حس نابی دارید.
به داشتن دوستان نازنینی مثل شما با تمام وجودم افتخار میکنم.
شاد و برقرار باشید.
تمرین پانزدهم
در هنگام مطالعه حتما موبایلتان را خاموش کنید.
یک دفترچه کنار دستتان باشد تا هرچیزی که به ذهنتان میرسد را فورا یادداشت کنید.
برای تنوع، از جمع خوانی قافل نشوید.
سخت است که بخواهم یک کتاب را به عنوان بهترین انتخاب کنم.
سالهای ابری نوشتهی علی اشرف درویشیان را بسیار دوست داشتم، طی دو روز خواندمش، خندیدم، گریستم و هنوز هم داستانش مثل یک فیلم جلوی چشمانم است.
بعد از آن، ابرهای دانیال نوشتهی بختیار علی _ ترجمهی مهری برهون
تمرین یازدهم
من آدم فیلم دیدن نیستم. اما «مارتین ایدن» جوری توجهم را جلب کرد که تمام دو ساعت محو تماشای آن بودم. دو آیتمی که در کتاب پیدا نمیشود، موسیقی و نور، فوقالعاده بود. تضاد دنیای درونی نویسنده و محیط بیرون و اطرافیان به خوبی به تصویر کشیده شده بود اما تقابل ثروت و فقر نه. صحنههای مستندگونه باعث میشد فکر کنم این یک داستان واقعی است. در یک صحنه، خواهر مارتین به او گفت:«زیادی تلخ نوشتی، مردم نیاز دارن بخندن» این بازخوردی است که اکثرا میگیرم و کمی دلسرد میشوم. ازین به بعد به یاد مارتین و پشتکارش خواهم افتاد و بیشتر کار خودم را میکنم.
لیست نمایشنامههای من
هملت(شکسپیر)
لیرشاه(شکسپیر)
مکبث(شکسپیر)
بازی عشق و مرگ(رومن رولان)
تمرین ۶.
قسمت ۱.
خیالت راحت میشود که تعمیر لوله انجام گرفت و تمام شد ولی خبردار می شوی که از جایی دیگر نشت می دهد و تو ملتفت نمی شوی و می گویی این نشت مربوط به مشاع است.
دیگران را سرزنش می کنی که این به خاطر تعمیرات من نیست.
تو از روی استیصال می پذیری که در این کار نمره قبولی بگیری . استادکار را می آوری
تا کارش را براندار کند و محل را تخمین زند.
اما تشخیص او درست از آب در نمی آید. و نشتی همچنان پوشیده می ماند.
گفت ایراد از کار من نیست و از من خرده گیری مکن.
تو ناچار میشوی خودت دست بکار شوی و محل تقریبی را پیدا میکنی.
می گویی لوله کش قبلی لوله را خوب نبسته.
میروی و سردرگم او را می آوری و میگویی دیوار را خراب کند و معلوم می کنی لوله ها به دیوار بسته نشده اند.
قسمت ۲.
بوف کور
و کتابهای بیشتری قبلا خوانده ام ولی اسامی آنها یادم نیست.
*دیگر یک مو از خرس کندن غنیمت نیست، باید پوستش را قلفتی بکنی.
*یک نویسنده و یک دروغ گوی دروغ باف، همکارند. یکی در نگاه جامعه هنرمند محبوب است و دیگری منفور.
*باید یک شاعر پیدا شود و بگوید: دست ها را باید شست، جور دیگر باید زیست.
*همیشه لحظه قبل از طلوع آفتاب تاریک ترین نیست. مخصوصا وقتی یک کسوف طولانی از لحظه طلوع شروع بشود.
*وقتی به عشق در یک نگاه معتقد باشی ناچار باید نفرت در یک لحظه را هم بپذیری.
*وقتی امید را از کسی گرفتی، ژست پیروزی نگیر. تو قاتلی هستی پنهان.
*می گویند علم پیشرفت کرده، بله. طاعون و وبا ریشه کن شده و جایش کلی بیماری عجیب و غریب دیگر به مدد علم پیدا شده.
* از کوه استقامت را یاد نگیر، مثل از انسان دست و پا بسته ایست که چاره دیگری ندارد.
* ماهی را هر وقت از آب گرفتی می توانی ادعا کنی ماهیگیر هستی.
*غلام همت آنم که اسیر فضای مجازی نشود.
تمرین شماره 1: شیفتگی شاعر به معشوق باید روح خود را در شیفتگی به کلام با نیروی تمام نشان دهد ودربرابر او که از دیدگاه شاعر عاشق ، زیبایی محض است ازخاک ، خاکستر هم فروتن تر شود . این عشق ، عشق شبابی مالامال از حکمتی خاکستر شده و فروتن شده ، درقالب واژه عاشق، تبدیل به تجلیل از موی سر تا ناخن پای معشوق می شود . شاعر عاشق ، انسانیت مضاعف است ، وتنها در این صورت ، واژه ها هم عاشق معشوق خواهد شد . شعر عاشقانه، شعری است که شاعر عاشق پس از گفته شدن شعر، بدان بدیده حسرت و حسادت می نگرد یعنی با خود می گوید : چرا این کلمات ، این همه به معشوق نزدیکترند و من نیستم ؟ شاعر عاشق باید گهگاه از صحنه عشق دور شود و بگذارد که واژه ها عشق بورزند و این نوعی سخاوت است . نباید عاشق شدن واژه ها به معشوق ، موجب ملال شاعر عاشق شود زیرا اجر شعر عاشقانه در نجات روح شاعر نیست ، بلکه درنجات یافتن روح معصوم بشریت است بوسیله حصول زیبایی ، یک زیبایی واقعی ، نه خیالی، بلکه واقعیتی درخیال. شاعر عاشق تصویر معشوق گذشته را از آن آینده می کند و این بزرگترین کمکی است که یک شاعر می تواند بکند.پس اساس شعر شاعرانه ، تجلیل از یک چهره جلیل است و دوانسان ، بوسیله عمیق ترین عواطف و آنات روحی در برابر هم قرار می گیرند. وظیفه شاعر عاشق این است که اگر یکی از این چهره های نادر ازآن او شد ، آنرا برای تمام بشریت علنی اعلام کند تا زیبایی گسترش بیشتری بیابد ، چیزی جمعی و جهانی شود. رابطه بین دو انسان _ دو معشوق یا دو عاشق_ سالمترین ، رهاترین ، زیباترین، و عمیق ترین رابطه ها ایست که تاریخ روح بشر بخود دیده است . شاعر عاشق زبان این رابطه است او در ملاء عام ذهن خود را به سود بشریت دگرگون می کند و در شوارع شرق و غرب ، علناٌ و عملاٌ ، قدماٌ و قلماٌ عشق می ورزد .
تمرین اول- قسمت دوم
بیش از انکه مبهوت و مسحور مفهوم و درک مطلب متن نوشته شده باشم ،عاشق نوع نوشتن و نگارش آن شدم . متن هایی از بخش های مختلف کتاب را مطالعه کردم ، نویسنده با علم و مهارتی که قطعا سالها در کسب مهارت ان قلم سائیده بود، چنان از تمام دایره لغاتی که برایم آشنا یا غریبه بود زیبا و درست بهره گرفته بود که غرق لذت خواندن می شدی و با هر سطر هزاران کلمه و واژه می آموختی.او در خلق یک موقعیت ساده و یا توصیف آن چنان تبحر داشت که هر حرکت و یا سکون را که شاید دیگری زیر چشمی نظری بیاندازد و بگذرد چنان با کلمات آذین بسته و آراسته بود که می توانستی ساعت ها بایستی و به آن خیره بمانی. انچنان در عمق داستانهای به ظاهر کوتاه و ساده اش فرو می رفتی که گویی در گوشه و کناری از صحنه ی واقع شده ایستاده ای به نحوی که گزگز انگشتانت در سرمای استخوان سوزش را ویا قطره های عرقی که از بینی ات در پی گرما ویا شرم بر دهان باز مانده ات می ریخت حس می کردی . گاهی هم دل آشوب می گرفتی از بوی مشمئز کننده خون هایی که به وسعت طول تاریخ بر زمین ریخته و مشامت را پر کرده بود.
و چقدر تمرین کلمه برداری در این درس برایم لذت بخش و مفید بود.
زنده باد آزاده خانم خوش ذوق و نازنین
تمرین اول-قسمت 1
او می نویسد، همواره در دستانش قلم و کاغذ و در چشمانش اندیشه و خیال را توامان می توان دید . چشمانش شاید تورا بنگرد اما اندیشه اش در تمام تارو و پود وجود تو و در امتداد تاریخ روح بشر سیر می کند. هر انچه از او، در دریچه ی چشم تو می نشیند گویی واقعیتی است از یک خیال نا متناهی .چون او هست اما گویی نیست و نیست اما به وسعت تمام زیبائی ها و شیفتگی ها و عشق ها ، هست.
کلمات و واژگان راهمچون دم مسیحایی بر کوره ی بی جانی که حکمت و بصیرت را در زیر خاکستر خود دفن کرده ، می دمد. دمیدنی جاویدان به وسعت تاریخ و بر روح معصوم بشریت، چه سخاوتمندانه از جان سرگشته و شیدای خود می بخشد و می گذرد و شعله ور می سازد . شعله ای از اتش، اما نه از نوع آن آتشی که چهره هایی خودکامه و خونخوار چون چنگیزو هلاکو بر صفحه تارک تاریخ افراشتند . آتشی که او بر دل و جان آدمی بر می افروزد همچون نور روشن می کند و حیات می بخشد. شعله ای که در هر کلمه و واژه ی او نهفته است در طول، در عمق ودر عرض ، در زمان و مکان یورش می برد و بر می افروزانئ ، می سوزاند و در هم می کوبد وبا خود یکی می کند، هر انچه که در عمق ذاتش، در طینت افرینشش قریحه و نبوغ افروخته شدن دارد. وقتی که در عمق کلمات و اندیشه ها در حریمی نورانی و سیال گم شدی و ذوب گشتی. وقتی رها شدی در آسمان بی انتهای ابدیت و هنگامی که اوج گرفتی و رنگ باختی، نیست شدی ونبودی برای نوشدن. آن هنگام تلطیف می شوی ودرآیینه ی چهره ی معشوق ازلی و ابدی خودر ا خواهی دید.
پس چه باک از سوختن و باختن در اتش کلمات شعله ور شده از ذهن و قلب آن نویسندگانی که سخاوتمندانه هرچه پرده دریدن و یافتند همچون کبریت بر صفحه کاغذ زبر و زمخت روزگار کشیدند تا این شعله ی نیم سوخته ی عشق و جنون و سرگشتگی خاموش نگردد.
ماه دوم درس پنجم -مقایسه دو آثار بیژن نجدی به نام سه شنبه های خیس
نسخه اول از نثر ادبی کمتری برخوردار بود خیلی از مان ها وشخصیت ها مبهم بود مانند زندندانی پدر در اوین ،سن دختر ولاغر بودن ان
در برخی جاها گنگ و نامفهوم بود
در نسخه اخر جزییات بیشتری نشان داده شده بود مانند صورت بند نینداختنه ،جادری ریخته شده بر اسکلت لاغر و
یک سری کلماتی که به نظر اضاف میامد نیز حذف شده بود یعنی کاملن بدون تعصب برخی از قسمتها حذف شده بود و مطالب ضروری تری بیان شده بود که هم اضافه گویی نباشد و هم مفهوم داستان را از بین نبرد.
نکته دیگر میتوان گفت که برای مطلوب بودن یک داستان بازنگری نقش اساسی دارد وچه قدر کیفیت نسخه اول با دوم متفاوت است .
2- داستانهای کوتاهی که دارم
یک صخره یک درخت یک ابر
سنگر و قمقمههای خالی | بهرام صادقی
یوزپلنگانی که با من دویدهاند | بیژن نجدی
هاویه | ابوتراب خسروی
همسر و نقد همسر | آنتون چخوف
یک گل سرخ برای امیلی | ویلیام فاکنر
آتش بازی
مجموعۀ پنج جلدی بهترین داستانهای جهان | ترجمۀ احمد گلشیری
داستانهای کوتاه امریکای لاتین | ترجمۀ عبدالله کوثری
تارک مورد نیاز است
بهترین داستان کوتاههای مارکز
بهترین داستای چخوف
بنویس من زن عرب نیستم
چشم سگ
و…
اینها راحفظ هستم
تمرین 4 جملات قصار
1- آنچه چنگیز را از پای درآورد شعر بود نه جنگ
2- جانش را بگیر ولی ماسکش را نه
3- کرونا انتقام حیوانات حیوانات بود از انسان
4-محافل دسته جمعی در ایام کرونایی قبرستان را چاق میکند
5 -همانطور که هر گردی گردو نیست هر عطسه ای هم نشانه کرونا نیست
6- از کرونایی بد نگو خودت کرونا داری خبر نداری
7- کسی که کرونا نداره این همه ناز نداره
8- ماسک جلوی کرونا را میگیرد و عطسه جلوی آمدن مهمان
9- تو که اخر هر جنگی میری منت کشی میکنی غلط میکنی دعوا راه میندازی
10 – عوض اینکه کرونا را نفرین کنیم فاصله اجتماعی را رعایت کنیم .
تمرین 3
جملات منتخب از داستان خوانده شده بیژن نجدی(مرا بفرستید به تونل ) از کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند
1-در آسانسور با صدای گریه باز شد .
2- مرتضی با بند ناف دراز و گریه پایان ناپذیرش بدنیا آمد .
3- قفسه و مرتضی را در دیوار فرو ببرند .
4- انگشتانش را روی حروف چیده شده بر صفحه سربی راه برد
5- در زیرزمین راه رفت ،همانطور که اسبی روی شیشه با یخ یورتمه می رود .
6- سرگیجه ای که زیر زمین را فقط به خاطر او میچرخاند
7- خط کش را با حرکت اسب روی صفحه شطرنج بالا و چپ برد
8- روشنی پرده اسلاید اصلا به تکه ای از آسمان که از سوراخ یک گور دیده میشود شباهت نداشت .
9- پیشانی بزرگی که تا وسط سرش رفته بود .
10 -لبهایش بدون لبخند از دندانهایش دور شده بودند .
11- خانم مهران احساس کرد که یک لایه یخ روی سفیدی چشمهایش دارد آب میشود .
12- دکتر توانست بلعیده شدنش را در تونل احساس کند
13 -همه ما توی کله خودمان دفن شده ایم .
به نظر من : داستانهای آقای بیژن نجدی دارای طبع شاعرانه هستند و قدرت تخیل و استعاره ای که در داستانها به کار برده است کاملا قابل مشهود و تحسین برانگیز است . ایشان در همه جای جهان ،در تمام هستی ،روح زندگی و زنده بودن را کامل درک میکردند و به اشیا بی جان نیز چنان روح زندگی دمیدند که مخاطب میتواند این حیات را در انها مشاهده کند و بسیار زیبا از استعاره ها برای نشان دادن صحنه ها استفاده کرده اند با کمترین کلمات و بیشترین مفهوم و بالاترین قدرت رویا وخیال
تمرین 5 بخش اول
اگرچه در هر دو نسخه یک داستان از ابتدا تا انتها بیان می¬شود –ملیحه برای آزاد شدن و دیدن پدرش می¬رود و خبری از او نمی¬یابد و تنها باز می¬گردد- اما توصیفات و روایت داستان و تعداد شخصیتها، دیالوگها و حتی برشهای زمانی در دو روایت متفاوت بود.
در نسخه اول ملیحه برای دیدن سرگرد (پدرش) به ایستگاه می¬رود در نزدیکی ریل انتظار می¬کشد و در کنار او مادری است که پسرش را می¬بیند و اینکه ملیحه یادش می¬رود چتر آبی را پس بدهد. اما در نسخه نهایی ماجرا در نزدیکی زندان روایت می¬شود، دلواپسی ملیحه بیشتر است، چتر را آن نفر از یادش می¬رود از ملیحه بگیرد، و چتر می¬ماند پیش ملیحه.
در نسخه نهایی چند دیالوگ محدود بین شخصیتها رد و بدل می¬شود، شخصیت پیرمرد در مینی¬بوس جایش را به تخیل ملیحه از بودن پدرش داده است. در نسخه نهایی تنهایی و پریشان حالی ملیحه بیشتر لمس می¬شود.
پالتوی سرگرد جایش را به شال داده است.
در روایت اول همه چیز واضح بیان می¬شود ولی در روایت دوم ماجرا مبهم است و آرام آرام در لابلای حوادث واضح می-شود.
توصیف گذاشتن چتر در اتاق بعد از بازگشت ملیحه به خانه متفاوت است، در نسخه اول بیشتر ادبی¬تر توصیف می-شود و همانجاها با تنهایی و ناراحتی ملیحه تمام می¬شود در نسخه نهایی اما گذاشتن چتر در اتاق ساده بیان می¬شود و داستان ادامه پیدا می¬کند تا به پدربزرگ برسد. در روایت اول با چتر ابتدای داستان به انتهایش گره می¬خورد.
تمرین 5- بخش دوم
داستانهای یاستین گوردر
داستانهای شل سیلور استاین
شبهای روشن داستایفسکی
دوست بازیافته فرد اولمن
گل سرخی برای ایمیلی ویلیام فاکنر
داستانهای 55 کلمه¬ای استیو ماس
تمرین پنجم. داستان سه شنبه خیس:
نسخه متتشر شده را که میخواندم با یک احساس جهانشمول طرف بودم. همان چند سطر اول داستان شروع به همذات پنداری با ملیحه کردم و سرعت خواندنم به شدت پایین آمد. افت سرعت خواندنم به خاطر تصاویری بود که خیلی ریز و جزیی با خواندن هر کلمه در ذهنم نقش میبست. جملهها طوری بود که من مدام به این فکر میکردم که نویسنده با کمترین کلمات ممکن بیشترین تصاویر داستانی را در ذهن من ساخته. کاری که احتمالا هرکسی نمیتواند به راحتی انجام دهد. نثر بیژن نجدی پر از جانبخشی است. اما جانبخشیهایی که هرکدام به تنهایی پیشبرنده داستان هستند. ما در نثر بیژن نجدی کلمه نمیخوانیم. تصویر میبینیم. این موضوع در من به عنوان کسی که دوست دارد نویسنده باشد احساس ناتوانی عمیقی تولید میکند. اما وقتی نسخه اول داستان سهشنبه خیس را خواندم به نظرم رسید که با یک داستان معمولی طرف هستم که شاید شبیهش را خودم هم بتوانم بنویسم. نثر دایتان دیگر یک نثر جادویی نبود. جانبخشیها به من این حس را میداد که مشغول دلنوشته خواندن هستم. معجزه بازنویسی را با خواندن این دو نسخه از یک داستان کاملا درک کردم.
تمرین ۱۲ ماه دوم : نویسنده در شرایط معمول ،واژگان نامعمول را به کار میبرد و طنز را به وجود میاورد .با تعبیری که نویسنده از خوشبختی و بدبختی داشت ،من به این نتیجه رسیدم که خوشبختی و بدبختی فقط یک واژه است و یا شاید یک احساس روحی خاص که در لحظه، ما از آن تعبیر میکنیم و به خودمان بستگی دارد که این احساس را تا کجا جهت دهیم و پیش ببریم و حال خوب و یا بد را برای خودمان به وجود آوریم.
تمرین ۵
قسمت ۱.
در نسخه اول نسبت سرگرد با ملیحه مشخص نبود.
ملیحه از سرنوشت پدرش هیچ اطلاعی نداشت و در داستان هم اشاره ای به آن نکرد که باعث ابهام شده بود.
تصور می شد گمشده ملیحه از اسرای جنگی بوده چون از جنگ و ایستگاه و ریل و واگن استفاده شد.
در بازگشت با پیرمردی در مینی بوس صحبت کرد.
اما در نسخه نهایی :
به سرنوشت پدرش اشاره شد.
از زندان اوین گفته شد که آنجا رفته بودند.
در بازگشت از اوین در رویا با پدرش صحبت می کرد.
و در آخر رفت خانه پدربزرگش و او به مرگ سرگرد اشاره کرد .
خیلی کامل شد و ابهامی باقی نماند.
قسمت ۲.
مثل و قصه های قرآنی.
چهل داستان.
مجموعه داستان های صادق هدایت.
ز مثل زندگی.
یوزپلنگهایی که با من دویده اند.
مجموعه داستان های صمد بهرنگی.
تمرین 4
– عشق یک دروغ قشنگ بود، حتی سازنده¬اش نیز آن را باور کرد.
– تصویر درون آینه واقعی است، این طرف ما یک انعکاس را زندگی می¬کنیم.
– روحم را به پاکی یک آینه کردم و یک روز شکست، تکه¬هایش را نتوانستم سر هم کنم، حالا نمی¬توانم عروج کنم.
– هر کاری را می¬شود چند بار تجربه کرد، جز مردن!
– کسی که اولین بار روی رنگها اسم گذاشت کوررنگی داشت.
– پزشک نسبت به زیست¬شناسان فرصت بیشتری برای تمرین روی گونه¬های انسانی دارد.
– من هنوز چرخش زمین را ندیده¬ام احتمالا زمین هنوز روی پشت هرکول قرار دارد.
– من در فاصله¬گذاری اجتماعی، در فاصله میان آدمها گم شده¬ام.
– من از خودم به سوی تو فرار می¬کنم.
– کسی با لالایی خوابش برده است؟ به گمانم بیشتر برای بیدار کردن است تا خوابیدن.
– سیگار بهترین چیز برای بازیابی سلامتیست، پزشکان نگران کسادی بازار خودشانند.
– فراموشی شکلی از بخاطرسپاری در ناخودآگاه است.
– تو رفته¬ای و دور همین نزدیک است.
– راه رفتن را یاد نگرفته بود اما حسرت پرواز را داشت.
– سقوط سرنوشت برگهاست.