ماه دوم: کتابخوانی | تمرینها
این صفحه برای ارائه تمرینها و پرسشهای شما طراحی شده است.
تمرین 1:
- الزامی برای مطالعۀ کامل کتاب جنون نوشتن وجود ندارد. شما فقط باید از صفحۀ 686 تا 689 را مطالعه کنید (فقط 4 صفحه).حین مطالعه تمرین کلمهبرداری را انجام بدهید. میتوانید علاوه بر کلمهبرداری از روی متن نیز بنویسید.پس از کلمهبرداری با کلماتی که برداشتهاید یک متن کوتاه بنویسید. متن شما میتواند داستانک، دلنوشته، خاطره، یادداشت، یا حتی شعر باشد.
- حس و نظر خودتان را دربارۀ نوشتۀ دکتر براهنی بنویسید. از این نوشته چه چیزهایی میتوان آموخت؟
تمرین 2:
هنگام مطالعه «4 ترجمه از 1 داستان چخوف» به این نکات توجه داشته باشید:
تاثیر حسی ترجمهها روی شما (کدام یک از ترجمهها احساسات شما را بیشتر برانگیخت؟)
سادگی و زیبایی ترجمهها (کدام از ترجمهها را سادهتر و زیباتر میدانید و چرا؟)
نظر شما دربارۀ این داستان (به «خوب بود» و «بد بود» و «حال کردم» و «حال نکردم» اکتفا نکنید. دربارۀ نظر خودتان با جزئیات استدلال کنید.)
جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمهها (برخی جملات داستان را انتخاب کنید، و هر چهار ترجمۀ این جملات را در کنار هم بنویسید و آنها را مقایسه کنید.)
بعد از جمعبندی تحلیل خودتان از تک تک موارد بالا، گزارش خودتان را به عنوان تمرین در این صفحه ثبت کنید.
تمرین 3:
یکی از داستانهای بیژن نجدی را بخوانید. سپس برخی از جملات داستان را که گمان میکنید از ویژگیهای زبان مدرن برخوردار است انتخاب کنید و همراه با حس خودتان دربارۀ آن جملات، در این صفحه بنویسید.
تمرین 4:
10 جملۀ کوتاه متفاوت بنویسید و در آن برخی از باورهای رایج را به چالش بکشید. چیزی که مینویسید الزاماً بنا نیست باور و اعتقاد شخصی شما باشد. این فقط یک تمرین است. پس در نوشتن جملات بیپروا باشید و سعی کنید از برخی مفاهیم آشناییزدایی کنید.
تمرین 5:
- تفاوتهای نسخۀ اولیه و نسخۀ نهایی داستان سهشنبۀ خیس بیژن نجدی را بنویسید.
- نگاهی به کتابخانۀ خودتان بیندازید و فهرستی از تمام مجموعه داستانهای کوتاهی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا کیفیت ورودی ذهن خودمان را ارزیابی کنید، و برای بهبود آن بکوشید.
تمرین 6:
- یادداشتی که با الهام از زاویه دید داستان آئورا نوشتید در بخش تمرینها ثبت کنید.
- نگاهی به کتابخانۀ خودتان بیندازید و فهرستی از تمام داستانهای بلندی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 7:
- از تجربۀ خواندن مونولوگ اکبر شیراز بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام رمانهایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 8:
- حس خودتان را از خواندن یکی از شعرهای محمود کیانوش بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام دیوانها و دفترهای شعری که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 9:
- نظر خودتان را دربارۀ جستار محمد قائد بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهایی که مجموعۀ جستار و مقاله است، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 10:
- یکی از نکات مهمی را که از جستار نویسندۀ منتشر آموختید، در بخش تمرینها بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهایی که دربارۀ آموزش نویسندگی دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 11:
- نظر خودتان را دربارۀ فیلم مارتین ایدن بنویسید.
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام فیلمنامهها و نمایشنامههایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 12:
- از نوشتۀ کورت ونهگات چه چیزی آموختید؟
- رابطۀ شما با طنز چطور است؟
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از تمام کتابهای طنزی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 13:
- دوست دارید زندگینامۀ خودتان را بنویسید؟ فکر میکنید دلیل اصلی جذابیت زندگینامۀ شما چه چیزی میتواند باشد؟
- نگاهی به کتابهای خودتان بیندازید و فهرستی از زندگینامههایی که دارید، بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 14:
- از تجربۀ خودتان در خواندن کتابهای غیرداستانی بگویید؟ از چه کتابی چیزهای مفید بسیاری آموختهاید؟
- نگاهی به کتابهایتان بیندازید و فهرست کاملی از کتابهای غیرداستانیتان بنویسید. نوشتن این فهرست به شما کمک میکند تا در طول دوره فهرستتان را کاملتر کنید.
فهرست خودتان را در بخش تمرینها با ما به اشتراک بگذارید.
تمرین 15:
- شما چه پیشنهادهایی برای مطالعۀ موثر دارید. ایدههای خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.
- بهترین کتابی را که تاکنون خواندهاید به ما معرفی کنید.
1191 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
تمرین شماره ۲ :
۱) تاثیر حسی ترجمهٰها:
به گمانم تاثیر حسی به از داستانها بستگی به تازگی مطالعه دارد، وقتی داستانی را چند باره میخوانیم، معمولا اولینبار تاثیر بیشتری در ایجاد میکند. ولی جدا از این موضوع حس میکنم حمیدرضا آتشبرآب از دیگر ترجمهٰها گیراتر و زندهتر بود.
۲) سادگی و گیرایی ترجمه :
گمان میکنم ترجمه رضا امیر رحیمی و حمیدرضا آتشبرآب از بقیه ترجمهها صمیمی تر میباشند که البته گاهی در بعضی جملات آتشبرآب فهم بهتری از داستان حاصل میشد.
نمونه : رضا امیر رحیمی: تصور میکرد به اندازه کافی تجربههای تلخی داشته است که بتواند زنها را هرطور که بخواهد بنامد. (به سادگی و دقت هرچه تمامتر توصیف میشود)
نمونه : حمیدرضا آتشبرآب : به نظر خودش آنقدر تجربه تلخ از این طایفه داشت که به خودش حق بدهد هرطور که بخواهد در مورد آنها صحبت کند. (کلمه طایفه برای نام بردن از زنها دقیق نمیباشد)
نمونه : سیمین دانشور : به خیال خودش تجربیات او درباره زنها انقدر تلخ بود که به او حق میداد هر دشنامی که دلش خواست به زن ها بدهد.(گمان میکنم نظر شخصی مترجم در مورد افکار شخصیت دیمیتری دچار کمی جهت گیری شده است – با توجه به استفاده از عبارات “به خیال خودش” و “دشنام”)
نمونه : سروژ استپانیان: از خود چنین میپنداشت که تجربه تلخش از آنها آنقدر کفاف میدهد که حق داشته باشد آنها را به هر نام که بخواهد بنامد.
نتیجه : نکته مهمی که حس میکردم و برایم عیان بود، این بود که هر ترجمه در بعضی جملات قوی تر است و در جاهایی نیز ضعیف تر است. هیچکدام از ترجمه ها را بسیار قوی تر از دیگری نیافتم، بجز ترجمه سروژ استپانیان که دارای کلمات سخت و تا حدودی پیچیده بود که ممکن است خواننده تازهکار را کمی گیج و خسته کند و همچنین ترجمه سیمین دانشور که کمی رنگ و بوی هنری و شاعرانه داشت و کمتر توانستم با آن ارتباط برقرار کنم.
۳) نظر من در مورد داستان :
هم دیمیتری و هم آنا در زندگی از اشتباهاتی که در گذشته کردهاند، رنج برده و هردو از زندگی خود ناراضی هستند. آنا به محض اینکه با فرد جدیدی روبرو میشود که میفهمدش و درکش میکند و آن اخلاق نوکروار را ندارد سریعا دل میبازد. ولی دیمیتری با اینکه در مواجهه با زنهای مختلف تجربه دارد، ولی سادگی و صداقت آنا دل او را میبرد. در ادامه تمام زندگیشان تغییر میکند و فصل جدیدی در زندگیشان آغاز میشود.
۴) جملات برتر از نظر شما و مقایسه ترجمه ها :
رضا امیر رحیمی : موهای سرش سفید شده بود، برایش عجیب بود که چطور در سالهای اخیر آن چنان پیر و فرسوده شده بود.
حمیدرضا آتشبرآب : موهایش دیگر جوگندمی شده بود، به نظرش عجیب رسید که چند ساله چنین پیر و از ریخت افتاده شده بود.
سیمین دانشور : موهایش تقریبا خاکستری شده بود و تعجب کرد چرا در عرض این چند سال اخیر به این حد پیر و زشت شده است.
سورژ استپانیان : موی سرش میرفت که فلفلنمکی شود به نظرش عجیب آمد که در ظرف چند سال اخیر تا این حد پیر و زشترو شده بود.
با توجه به اینکه متن اصلی کتاب در دسترس نمیباشد، امکان اینکه گفت کدام ترجمه دقیقتر است ممکن نیست. اما از بین ترجمهها ترجمههای اول و دوم را روانتر و زیباتر و صمیمیتر یافتم. با توجه به مقایسه به نظر میرسد در متن اصلی کتاب از کلمه جوگندمی استفاده شده باشد که در ترجمه اول سفید ترجمه شده که میتواند خواننده را کمی از متن اصلی دور کند که بهتر بود از کلمه خاکستری استفاده میشد.
با عرض سلام
یک نکته در مورد تمرین دوم از قلم افتاد و آنهم اینکه ترجمهء چهارم کامل نبود و قسمت انتهایی داستان را نداشت که حدس میزنم هنگام اسکن کردن صفحات کتاب جا مانده باشد.
هدی جان سلام
بی نهایت ممنونم از تذکرت.
نسخۀ درست جایگزین شد.
باز هم سپاس
ممنون از شما
تمرین دو- جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمهها
1- زمانی که اهداف عالی زندگی و شایستگی انسانیشان را فراموش میکنند.
2- غفلت از هدف والای حیات و شایستگیهای انسانیمان.
3- عظمت جلال بشریت و انسانیت را از یاد میبریم.
4- که در لحظه غفلت از والاترین هدفهای هستی و شایستگیهای انسانیمان به ذهنمان خطور میکند.
ترجمههای 1 و 4 روانتر و قابلفهمتر هستند
***
1- کامیابیهای آسان و سفرهای کوهستانی.
2- ماجراها و خوشگذرانیها و لذت گشت و گذار در کوهستان.
3- موفقیتهای سهلالوصول و گردش و تفریح در کوهساران.
4- افسانهء پیروزیهای آسان، کوهنوردیها و سیر و گشتها.
ترجمههای 1 و 2 روانتر و قابلفهمتر هستند
***
1- صدای غرش خفه و یکنواخت دریا از پایین
2- چنان همهمه یکنواختی از پایین میآمد
3- آهنگ مبهم و یکنواخت دریا که از پایین به گوش میرسید.
4- هیاهوی خفه و یکنواخت دریا که از زیر پایشان به گوش میآمد.
ترجمههای 1 و 4 روانتر و قابلفهمتر هستند
***
1- کمروئی و گوشهگیری و بیدست و پائی ناشی از بیتجربگی جوانی و چنان حالت ناراحتی
2- بی دل و جراتی و ناپختگی و بیتجربگی جوانی و احساساتی خام.
3- مقاومت، تردید، دودلی و تعجب.
4- شرم و تردید و تعجب و بیتجربگی
در ترجمهء 2 از دو کلمهء ناپختگی و بیتجربگی جوانی میتوانست یکی را استفاده کند. در ترجمهء 3، کلمه مقاومت کمی نامفهوم است. ترجمههای 1 و 4 روانتر و قابلفهمتر هستند.
***
1- به دلیل متلاطم بودن دریا، کشتی هنگامیکه خورشید دیگر غروب کرده بود، با تاخیر وارد شد و پیش از آنکه در اسلکه پهلو بگیرد مدتها دور زد.
2- از آنجائی که دریا طوفانی بود، کشتی تاخیر داشت. وقتی رسید خورشید دیگر غروب کرده بود. تازه زمان زیادی هم طول کشید تا دور بزند و کنار اسکله پهلو بگیرد.
3- دریا خروشان بود و کشتی هم دیر کرده بود. قبل از اینکه کشتی به بارانداز وارد شود، ناگزیر بود پس و پیش برود و خودش را جا کند.
4- تلاطم دریا سبب آن شد که کشتی با تاخیر –یعنی پس از غروب آفتاب- وارد بندر شود و پیش از آنکه پهلو بگیرد مدتی طول کشید تا دور بزند.
ترجمه 2 مجددا اصرار به توضیح اضافه دارد (از آنجائیکه…) ترجمههای 1 و 4 روانتر و قابلفهمتر هستند هرچند در ترجمه 4 اندکی تحریف صورت گرفته ولی در اصل ماجرا تداخلی ایجاد نمیکند.
***
1- و یکشنبهشب صدای زنگ را شنید
2- یا شب شنبهای که صدای ناقوس کلیسا به گوشش رسید.
3- و روز شنبه عصر که زنگهای کلیسا درنگ درنگ کردند.
4- و صدای ناقوسهای کلیسا را شنید.
ترجمهء 1 اشاره نکرده است که صدای چه زنگی و کمی ابهام در ترجمه وجود دارد. ترجمه 4 از پختگی بیشتری برخوردار است چون هدف در اینجا شنیدن صدای ناقوس کلیسا بوده است که باعث شد خاطرات یالتا برای دمیتری کمرنگ شود.
تمرین دو- نظر شما دربارۀ این داستان:
در ابتدای داستان هیچ اطلاعات اضافهای در مورد زن داده نمیشود. جز اینکه قدش متوسط است، کلاه بره به سر دارد و سگ کوچکی همیشه همراه اوست. خواننده مشتاق میشود بداند این تازهوارد چه شخصیتی دارد. با این وجود، خواننده اطلاعات مناسبی از دمیتری به دست میآورد. اطلاعاتی که شاید از نظر خواننده برای قضاوت اولیه در مورد رابطه این دو نفر کافی نیز باشد (دمیتری به عنوان شخصیتی زنباره و آنا به عنوان زن معصومی که هنوز مرتکب خیانت نشده است). ولی ظاهرا این اطلاعات برای داوری در موردِ جنسِ رابطهء این دو نفر کفایت نمیکند زیرا هر دو حس لذتی آمیخته با تردید را تجربه میکنند. حس تردید زن با عذاب وجدان عجین گشته است و از نظر من کاملا طبیعی است. چون جوان و کمتجربه است و هیچگاه در چنین موقعیتی قرار نگرفته است.
دمیتری اما حس عذاب وجدانی ندارد. بیشتر متعجب است و حتی زمانی که برای دیدن آنا به شهر سی میرود به خود سرکوفت نیز میزند: “این هم بانوئی با سگ کوچولویش…بفرمائید…این هم ماجرای عشقی جنابعالی…حالا دندت نرم، همینجا بنشین و خمیازه بکش” (ترجمه 4). عجیب است مردی با اینهمه تجربه که به گفته خودش آنا شخصیت واقعی او را هم نشناخته است اینچنین متعجب میشود. ولی در واقع این هم عجیب نیست. از نظر من، نویسنده سعی در توصیف معشوق به عنوان یک آدم عادی، مثل بسیاری از انسانهائی که در طول روز میبینیم و از کنارشان رد میشویم، داشته است. چیزی که دمیتری را با آنهمه تجربه در مورد زنها، عاشق این بانو با سگ کوچک کرده است، خاص بودن این خانم از نظر چهره، نحوه برخورد یا عوامل ظاهری دیگر نبوده است. حتی در ابتدای داستان متوجه میشویم که این خانم حتی قدبلندی هم ندارد. شاید ما عادت کردهایم توصیف معشوق را همواره به صورت آفریدهای بسیار زیبا و خوش قد و بالا با تمامی خصوصیات اخلاقی خوب بشنویم یا بخوانیم. به نظرم نکته اصلیِ عاشق شدن این دونفر در خاص بودن هیچکدامشان نیست. عاملی که باعث شده تا دمیتری که بیشتر به نظر میرسد دنبال لذتهای آنی است و آنا که احساس خوشبختی نمیکند و دنبال تجربهء جدیدی است، عاشق یکدیگر بشوند، تشابهات درونی است که آن دو را جذب خود کرده است (و دمیتری چون هنوز این مساله را نمیداند از خودش و عاشق شدنش تعجب میکند).
همانطور که مولانا در فیه ما فیه میگوید: سخن، بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزوِ مناسب جذب میکند، نه سخن. و در ادامه از جاذبه میان کاه و کهربا میگوید که اگر در کاه از کهربا جزوی نباشد، هرگز سوی آن نمیرود. و در بسیاری از مواقع آن جزوِ متناسب در نظر نمیآید و پنهان است.
در این داستان کوتاه دیگر مجال آن نداشتیم تا بفهمیم دمیتری و آنا از چه روی جذب یکدیگر شدهاند و با وجود تمامی نداهای درونی که آنها را مسخره یا منع میکنند (واگویههای دمیتری با خودش در هتل شهر سی یا احساس عذاب وجدان آنا) همچنان به دیدارهای پنهانی ادامه میدهند و به دنبال راهحل میگردند.
نکته دیگری که همیشه ذهن مرا در نوشتن به خود مشغول کرده و اینجا نیز آن را یافتم، توصیف اهالی مسکو بود. به شخصه هرزمان داستان کوتاه (البته اگر بشود اسمش را داستان گذاشت) مینویسم فضای داستان در یک شهر یا دهکده یا به طور کلی مکانیست که نام و نشانی ندارد. همیشه از فکر اینکه با توصیفِ اهالی یک منطقه سوءتفاهمی برای عدهای ایجاد شود، از نامگذاری اجتناب میکنم. نمیدانم چگونه میتوان این ذهنیت را کنار گذاشت.
و نکته آخر توصیفاتی است که به مفهوم “نگو، نشان بده” اشاره دارند مثل: “شبنم روی علفهاست”. نشان از اینکه صبح شده است و یا: “هر لحظه ممکن بود کسی در بزند” یا “مثل اینکه ناگهان کسی را در را کوبیده باشد” که نشان از اوج نگرانی و تشویش به هنگام انجام کاری که فکر میکنی باید از دید دیگران مخفی بماند دارد.
تمرین دو- سادگی و زیبایی ترجمهها: کدام از ترجمهها را سادهتر و زیباتر میدانید و چرا؟
به غیر از ترجمه 3 (دانشور) که اصلا از خواندنش لذت نبردم، هر کدام از ترجمههای 1 و 2 و 4 نقاط قوت و ضعفهائی داشت که ترجمههای دیگر نداشتند. با این وجود، ترجمههای 1 (امیررحیمی) و 4 (استپانیان) سادهتر و زیباتر بودند. هرچند موارد زیر حائز اهمیت است:
– سن زنِ دمیتری: در نسخه اصلی عنوان شده که سنِ زن دمیتری یک و نیم برابر سن خودش به نظر میآید. با توجه به اینکه دمیتری هنوز چهل ساله نشده بود، پس خانم دمیتری باید حدودا شصت ساله (یا پنجاه و چندساله) به نظر بیاید. در ترجمه اول ” دوبرابر” ذکر شده است. خواننده همان اول داستان ممکن است دچار تناقض شود که چطور زن دمیتری که احتمالا همسن و سال خودش است ممکن است حدود هشتاد ساله به نظر برسد و در اینصورت شاید حتی حق را به دمیتری بدهد که به زنبارگی بپردازد! یا در ترجمه 3 (دانشور) که به اشتباه همسن ترجمه شده است. ترجمههای 2 (آتش برآب) و 4 (استپانیان) درست هستند.
– در مورد قد آنا هم ترجمههای متفاوتی وجود داشت که هیچکدام با نسخه اصلی تطبیق نداشت. در نسخه اصلی به وضوح از کلمه کوتاه استفاده شده است. در حالیکه در چهار ترجمه به این صورت است:
1- نه چندان بلند
2- میانه بالا
3- نسبتا بلند
4- قد متوسط
– مشخصات همسر آنا: در ترجمه 1 (امیررحیمی) مشخصات همسر آنا ذکر نشده است که ضعف بزرگی به حساب میآید.
در یک جمعبندی کلی ترجمه 4 (استپانیان) از پختگی بیشتری برخوردار بود. هرچند همانطور که در بخش مقایسه جملات خواهم گفت، در برخی از جملات ترجمه 1 سادهتر است. با این حال، ترجمهء 4 چیزی را از قلم نینداخته و فقط در مواردی که تحریف در ترجمه تاثیری در روند داستان یا احساس منتج از آن نمیگذارد، کمی معانی را تغییر داده است.
به نام خدا
تمرین دو- ترجمه برخی از جملات در نسخههای مختلف بسیار با یکدیگر تفاوت داشت. بنابراین نسخه اصلی که به زبان روسی بود را دانلود کردم و با استفاده از گوگل ترنسلیت به انگلیسی ترجمه کردم (هرچند نسخه انگلیسی هم قابل دانلود بود) تا از روی متن اصلی بتوانم تشخیص دهم که کدام ترجمه درستتر بوده است.
تاثیر حسی ترجمهها روی شما (کدام یک از ترجمهها احساسات شما را بیشتر برانگیخت؟):
ترجمههای 1 (امیررحیمی) و 4 (استپانیان): از همان اولین جمله توانستم ارتباط خوبی با این دو ترجمه برقرار کنم:
1- میگفتند که چهرهء جدیدی در ساحل دیده شده است: خانمی با سگ کوچک.
4- میگفتند در خیابان ساحلی شهر، چهره تازهای دیده شده است: خانمی با یک سگ کوچولو.
در ترجمهء 2 (آتش برآب) با عبارت “سر و کلهء غریبه” و در ترجمه 4 (دانشور) با عبارت “چو افتاده بود” ارتباط خوبی برقرار نکردم:
2- میگفتند سر و کلهء غریبهای در شهر ساحلی پیدا شده، بانوئی با سگی ملوس.
3- چو افتاده بود که در اسکله قیافهء تازهای، خانمی با سگ کوچولوئی، دیده شده است.
ترجمه 3 (دانشور) به نظرم جذابیتی نداشت و خواننده را به ادامه داستان ترغیب نمیکرد.
استفاده از کلمات نامتعارفِ حمال به جای دربان، توری به جای کلاه، معجر به جای نرده، حاکم به جای فرماندار و همچنین جملات نامتعارفی نظیرِ
– دریا خروشان بود و کشتی هم دیر کرده بود. قبل از اینکه کشتی به بارانداز وارد شود، ناگزیر بود پس و پیش برود و خودش را جا کند. (پس و پیش رفتن و جا کردن برای کشتی عبارات ملموسی نیستند)
در مقایسه با:
1- به دلیل متلاطم بودن دریا، کشتی هنگامیکه خورشید دیگر غروب کرده بود، با تاخیر وارد شد و پیش از آنکه در اسلکه پهلو بگیرد مدتها دور زد.
2- از آنجائی که دریا طوفانی بود، کشتی تاخیر داشت. وقتی رسید خورشید دیگر غروب کرده بود. تازه زمان زیادی هم طول کشید تا دور بزند و کنار اسکله پهلو بگیرد.
4- تلاطم دریا سبب آن شد که کشتی با تاخیر –یعنی پس از غروب آفتاب- وارد بندر شود و پیش از آنکه پهلو بگیرد مدتی طول کشید تا دور بزند.
یا ترجمههای اشتباه مثل:
– در ترجمههای 1 و 2 و 4 ذکر شده که دمیتری احساس کرد چیز تاثرانگیز یا ترحمانگیزی در آنا هست ولی در 3 گفته که چیز گیرا.
– در ترجمههای 1 و 2 و 4 ذکر شده که دمیتری سگ را با انگشت تهدید کرد ولی در 3 گفته که ناز کرد.
و ترجمههای ثقیل دیگری که در قسمت مقایسه بخش 4 به آن اشاره خواهم نمود.
از طرفی در ترجمه 2 (آتش بر آب)، مترجم از جانب خودش صفتهای بیشتری را به متن اضافه کرده است. با توجه به اینکه در نویسندگی استفاده غیرضروری از قید و صفت مطلوب نمیباشد به نظرم این یک ضعف در ترجمه به شمار میآید. به عنوان مثال:
2- تجربههای بسیار، در واقع تجربههای تلخ بسیار، از مدتها پیش به او آموخته بود که هر ارتباط و آشنایی، که در آغاز چنین زیبا و دلفریب به زندگی رنگ میبخشد و به ماجرائی خوشایند و بیدردسر میماند، با این آدمهای به اصطلاح آدابدان، به خصوص مسکوئیهای لخت و سست، حتما ماجرائی میشود پرگره و بسیار بغرنج. دست آخر هم سرانجامی غمبار پیدا میکند.
از دو کلمهء (زیبا و دلفریب) یا (پرگره و بسیار بغرنج) یکی از کلمات میتوانست انتخاب شود.
مقایسه با ترجمه 1(امیررحیمی):
1- تجربههای بسیار و در واقع تجربههای تلخ، از مدتها قبل به او آموخته بودند هر رابطهای که در ابتدا به نحوی دلپذیر به زندگی تنوع میبخشد و ماجرائی شیرین و آسان مینماید، برای آدمهای اخلاقگرا، بهخصوص اهالی مسکو که کند و مردد هم هستند، بهطور اجتنابناپذیر به مشکلی همهجانبه و فوقالعاده پیچیده بدل میشود و در پایان به وضعی تحملناپذیر میانجامد.
به جای دو کلمهء زیبا و دلفریب از “به نحوی دلپذیر” استفاده شده است. یا به جای کلمات پرگره و بسیار بغرنج که در واقع تفاوتی با هم ندارند از دو کلمه همهجانبه و فوقالعاده پیچیده استفاده کرده است که معانی متفاوت دارند.
موارد دیگری که منجر به این شده است که ترجمه 2 (آتش برآب) از بار احساسی کمتری برخوردار باشد، ترجمهء ناملموس برخی از جملات است. به عنوان مثال:
– توصیف زنِ دمیتری در ترجمههای 1 و 2 کاملا متفاوت است. در ترجمه 1، تصور من از زنِ دمیتری خانمیست که در تمامی کارها جدی است و علاوه بر آن یک نگاه از بالا به پایین به همه امور دارد تا جائیکه حتی نیازی نمیبیند که نشانگر حرف سخت را در نامههایش بنویسد (که کاملا با نسخه زبان اصلی نیز مطابقت دارد). در مقابل، ترجمه 2 دقیقا حس متفاوتی را القا میکند. بعد از خواندن ترجمه دوم، خانم دمیتری در تصور من یک خانم جدی اما اصیل به نظر آمد چون حتی در نوشتارش حرف غیرمصوت روسی را هم از قلم نمیانداخت! ترجمه 3 که اصلا این قسمت را ترجمه نکرده و در ترجمه 4 هم همان حس ترجمه 1 القا میشود.
– در مورد گدای جلوی در خانه آنا چیزی گفته نشده است.
– در ترجمه برخی از جملات از توضیحات اضافی استفاده کرده است:
“گوروف مسکوئی بود و طبیعتا به مسکو برگشت”.
در صورتیکه نیازی به توضیح در مورد مسکوئی بودن گوروف وجود ندارد. قبلا ذکر شده که او اهل کجاست و همچنین در نسخه اصلی نیز چنین جملهای وجود ندارد. این توضیح اضافه بار احساسی متن را کم میکند.
یا جملهء “وقتی گوروف رفت هتل به اتاق خودش”. (میتوانست بنویسد: وقتی گوروف به اتاق خودش در هتل رفت)
ترجمههای دیگر:
1- در تنهائی اتاق هتلش
3- شب که به اتاقش آمد.
4- آن شب پس از بازگشت به هتل.
یا حتی در جائی اشتباه در ترجمه وجود دارد:
2- آنها از آرامش و خواب ابدیای که در انتظار همه ماست حرف زدند.
در صورتیکه آنها حرف نزدند. صدای غرش دریا از آرامش و خواب جاودانهای که در انتظار همه ماست سخن میگفت.
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
ترجمهها و بررسی آنها
اگر دربارهی ترجمهها بخواهم صحبت کنم شاید بتوانم بگویم بهدلیل اینکه داستان عاشقانه است و داستانهای عاشقانه شکوه خاص خودشان را میطلبند و عشق در هر فرهنگ و آدابی مقدس و با شکوه است، ترجمهی سوم در خیلی از جاها این شکوه را خدشه دار کرده بود و حتی شخصیتهای داستان را از بین برده بود مثلاً جایی که آنا با گوروف برای اولین بار به اسکله میرود و به علت حالات درونی خود زیاد حرف میزند با این عبارت در ترجمه بیان میشود: خیلی وراجی کرد و پرسشهایش بیموقع بود. که اصلاً نظر خواننده را به سمت یکی از پایههای عشق که در دگرگون ساختن داستان نقش مهمی دارد سخیف پست میکند. یا استفاده ازکلماتی مثل حمال(اطلاعات لازم را از حمال کسب کرد) بجای هتلدار یا زن لچکبهسر که دورهی قاجار خودمان را تداعی میکند، یا خودت را توی هچل میاندازی برای یک طاق ابرو،یا اصطلاح دختر حاکم که آدم را یاد قصههای قدیمی میاندازد و خیلی از این دست موارد، داستان عشقی را آنهم در جایی مثل کشور روسیه که مکان شکلگیری قصه است از شکل و ریخت به طور کل انداخته است. (البته از نظر من)یا در این ترجمه توصیفاتی آورده شده است که زیبا نیستند: مثلاً: ” اینگونه ماجراها اولش یک تفنن روحانی، یک ماجرای گوارا و آرام است اما آخرش برای یک آدم حسابی مایهی دردسر است. مخصوصاً برای بچه هستند. زیرا ماجراهای عاشقانه آخر و عاقبتشان همیشه خراب است و به یک مسئله یا مشکل غیرعادی بدل میشوندو خلاصه سرخرآدم میشوند” در صورتیکه همین مطلب در ترجمهی چهارم به این شکل میآید: “هرگونه تقارنی-تقارنی که در بدو امر به زندگی انسان رنگ و نشاط میبخشد و چنین مینماید که فقط ماجرایی دلنشین و زودگذر باشد-نزد آدمهای حسابی و بخصوص نزد مسکویهای مردد و متین و کندحرکت، سرانجام به گونهای گریزناپذیر به مسئلهای بس پیچیده و بغرنج مبدل میشود و شکل غمانگیزی به خود میگیرد.”
یا در ترجمه سوم یک کجفهمی وجود دارد که در هر سه ترجمهی دیگر به شکل دیگر نوشته شده است و آن جایی است که بعد از بوسهی اول و احساس گناه آنا در اتاقش در هتل وقتی گریه میکند و از فریب دادن خودش حرف میزند در هر سه ترجمه به غیر از ترجمهی سوم اینگونه ترجمه شده است که اگر اشکهای آنا نبود چه بسا گوروف فکر میکرد که او دارد نقش بازی میکند و یا شوخیاش گرفته است در حالیکه اشکهای آنا نمود نارحتی و عذابوجدان حقیقی اوست و این موضوع در ترجمهی سوم کاملا برعکس گفته شده است: “چون چشمش پر از اشک بود، فکر کرد که شوخی میکند یا ادا و اطوار درمیآورد.”
ترجمهی دوم هم از نظر من چنگی به دل نمیزد و بعضی از اصطلاحاتی که در آن به کار گرفته شده بود خیلی حالت عامه و خودمانی دارد که باز از شکوه داستان کم میکند مثل: من دیگر دو هفتهای میشود اینجام، یا آدم تو شهر خودش بیشتر از نوک دماغش را هم نمیتواند ببیند، در سرشتش یک چیز نادستیاب و وصفنشدنی، وسط سر و صدای ارکستر ناشی با ویولونهای بنجل و مزخرفش، بچه زیگولهای شهر، حتماً فردا باز هم او را میبیند،ب باید هم اینطور باشد، عطر و نمناکی گلها او را گرفت و….
ترجمهی اول از نظر من و در مقایسه با ترجمهی دوم و سوم بهتر و زیباتر بود. و میشد ارتباط بهتری با آن برقرارکرد. از کلمات و عبارات مناسبتر استفاده شده بود که به متن داستان میآمد: مثلاً و هنگامیکه بانو به نشانهی رضایت سر تکان داد بجای صاحب سگ در ترجمهی دوم، یا آدمهای معمولی که در جاهایی مثل بلیود یا ژیزدرا زندگی میکنند در آنجا کسل نمیشوند اما… بجای آدمی که تو شهر خودش بیشتر از نوک دماغش را هم نمیتواند ببیند در ترجمهی دوم یا مردم در سوراخهای کثیف مثل بلیود یا ژیزدرا در ترجمهی سوم، شیکچوشهای شهر بجای بچه ژیگولهای شهر در ترجمهی دوم و سوم و..
اما از نظر من ترجمهای که حس و حال خوبی برایم ایجاد کرد و اطلاعات بیشتر و با حستری را در خیال من مجسم کرد ترجمهی چهارم بود ترجمهای که از کلمات و عبارات توصیفی بجاتری استفاده شده بود و گویا مترجم داستان را کامل و جامع درک کرده، مجسم ساخته و آن را با بیانی شیواتر از سه ترجمهی دیگر نوشته است به گونهای که شخصیتهای داستان همانطور که هستند و نظر نویسنده بوده است به خواننده نمایانده شوند و شکوه و دگرگونی فزون از حدی که در طی داستان و در خلال ارتباط این دو شخصیت و ارتباطشان با طبیعت و با درون خودشان و سپس با درون یکدیگر و اتفاق افتادن بخششی بینظیر و رسیدن به رقت قلبی که بخصوص از جانب شخصیت مرد انتظار نمیرفت همگی باورپذیر میشود وهمه و همه جادوی عشقی متفاوت است که آندو را به مفهوم جدیدی از عشق و حتی مفهوم تازهای از زندگی پیوند میدهد. برای من این ترجمه درست همان چیزی بود که از داستان دوست داشتم بگیرم. هر چند که ممکن است استدلالم درست و کافی نباشد. البته اصطلاحاتی هم به کارگرفته شده بود که در این ترجمه دوست نداشتم چون به نظر من با نثر بهکاررفته در آن نمیخواند: مثلاً وقتی که گوروف خودش را در آینه میبیند و به موهای گوروف اصطلاح فلفل نمکی میدهد و دیگر جوانهای شیکپوش در تئاتر که به اصطلاح بچهژیگولوها از آنها نام میبرد یا مسکویهای مردکه خواندنش سخت بود.
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
تمرین دوم. تحلیل خودم از داستان چخوف
در داستان چخوف با قصه عاشقانهای روبرو هستیم که مرد در طی داستان عشقیاش کل زندگی و حالات درونی و نفسانی خودش را مرور میکند و دچار نوعی دلزدگی از خودش و خواستههایش و زندگی روزمرهاش میشود و خودش را به فریب دادن متهم میکند. با آنکه تقریباً تا پایان ماجرا احساس میکند زندگی و خودش دچار یک دورویی بیشرمانه است و هیچ کس با او احساس خوشبختی و عشق واقعی نداشته است چون در واقع او خود را کامل و صادقانه عرضه نمیکرده و لو نمیداده اما در طی عشقی که مییابد سیر تدریجی یک دگرگونی درونی به وضوح تا آخر داستان پدیدار میشود و آن درست جایی است که آنا را برای تسلا در آغوش میگیرد و در آینه تصویر پیر خودش را با موهای جوگندمی میبیند. تصویری که در طی سالهای اخیر نظرش را جلب نکرده بود. در واقع آنقدر غرق در ظواهر سطحی و دروغهای زندگیاش بود که به فکرش نرسیده بود که در نهان این پوستهی ظاهری میتواند زندگی راستینی ببالد و رشد کند که فکرش را هم نمیکرد. شاید به همین دلیل بود که وقتی خودش را با ظاهری پیر و فرسوده مشاهده کرد انگشت به دهان ماند که به راستی آنا چه چیز او را دوست میدارد و شاید او و دیگر زنها به تصاویر ساختهی خیال خودشان از او دل خوشاند.. و در آخر وقتی به خودش رجوع کرد دید دیگر به هیچ منطقی برای آرامش و توجیه تصنعی خودش احتیاجی ندارد و به رقت قلبی رسیده است که زیر و رویش را یکسان نشان میدهد و او میخواهد آگاهانه مهربان و صمیمی و واقعی باشد. داستان از یک مرد با تمام غرایز طبیعی و طبیعتی مغرور که تنها به خوشگذرانی فکر میکند شروع میشود و در رابطهی عاشقانهی آخری که در یالتا با یک زن جوان و کمتجربه اما متفاوت در عشقورزی پیدا میکند سیر زندگی درونی و بیرونی مرد دچار تحولی شگرف میشود. زن با طبیعت حساس و تأثرپذیر خود دنیا و طبیعت را به گونهای دیگر برای گوروف به نمایش میگذارد. آنچنان که وقتی گوروف غرق در تمایلات خودش به سر میبرد ، این آناست که در فکری عمیق فرو رفته و سکوت را به گروف هدیه میدهد تا با دقت و تمرکز بیشتر زیباییها را دریابد. در ابتدا موضوع عشق و درآمیخته شدن آن با احساس گناه و جدی گرفته شدن این موضوع از طرف آنا برای گوروف غیرقابل فهم و حتی مسخره به نظر میآید و این موضوع و نگرانی دربارهی اینکه آنا دلش نمیخواهد هرزه به نظر بیاید و احترامش لکهدار شود آنقدر در طول رابطه تکرار میشود تا گوروف را به اهمیت موضوع آگاه میکند. وسعت دید آنا با طبیعت زن بودنش حتی نگاه گوروف را به طبیعت عوض میکند. به گونهای که در جایی با نگاه به طبیعت به مفهوم پردازی مرگ و زندگی در ذهنش میپردازد. آنقدر موشکافانه و جزئی به طبیعت نگاه میکند که حتی وقتی به مسکو برمیگردد و پیش خودش فکر میکند این هم مثل تمام عشقهای دیگر خاطرهای محو شده است در تمام طبیعت تنها آنا است که جلوه میکند و نمود زندگی واقعیاش را در ورای تمام روزمرگیهای پست به او یادآور میشود. پس همانطور که در اول داستان در هتل آناست که به گوروف التماس میکند تا او و نوع عشقاش را که شرافت و نجابت در آن مهمترین اصل است بفهمد و درک کند در نزدیک به پایان داستان این گوروف است که در سالن تئاتر همین تمنا را از آنا دارد که او را و نوع عشقاش را درک کند. اینگونه است که عشق وقتی به معنای عمیق خود در حقیقت زندگی نزدیک میشود، بخشش، مهربانی، صمیمیت و زیبایی پررنگ خواهد شد و دیگر پوستههای ظاهری همچون پیری و زشتی یا خامی و بیتجربگی معنایشان را از دست خواهند داد. همانطور که در خطوط پایانی داستان هر دو شخصیت اعتراف به دگرگونی میکنند.
تمرین دو
چهار ترجمه از یک داستان
برای اولین بار است که یکی از آثار چخوف را خواندم آن هم با چهار ترجمه متفاوت!
هر ترجمه را دوبار خواندم.
و هر دو بار به این نتیجه رسیدم که ترجمه جناب حمیدرضا آتش برآب با حال و هوای امروزهام سازگارتر است، اما اگر من این داستان را پنجاه سال پیش میخواندم حتما ترجمه خانم سیمین دانشور را میپسندیدم.
در ترجمه جناب آتش برآب، کلمات ترجمهشده به درستی به مانند دانههای تسبح کنار هم قرار گرفتهاند و حق مطلب را ادا میکنند که چگونه به طرز شگفتانگیزی عشق زودگذر گوراف به عشق واقعی تبدیل میشود.
در اولین دیدار دمیتری با آنا می خوانیم:
ناگهان وسوسه ایجاد رابطهای کوتاه و ((عشقی گذرا)) به زنی ناشناس، که حتی اسم و فاملیش را هم نمیدانست، به سرش زد.
در هنگام یادآوری خاطرات در مسکو میخوانیم:
در آرزوی اینکه خاطراتش را برای کسی بازگو کند میسوخت. در خانه که نمیشد از عشقش بگوید، بیرون هم محرم رازی نبود، نه در جمع همکاران و نه دوستان. اصلا چه بگوید؟ مگر آن وقت ((واقعاً عاشق بود))؟
در هنگام دیدار مجدد آنا میخوانیم:
این زن ریز نقش با آن دوربین ارزانقیمتی که در دستش بود و هیچچیز خاص و قابلملاحظهای هم نداشت، حالا دیگر ((همه زندگی گوراف، قهرمان و یگانه مایه خوشبختیاش بود))، همان خوشبختیای که حالا آرزویش را داشت.
و در دیدار آخر میخوانیم:
آن وقت درست حالا که دیگر مویی سفید کرده، تازه چنان که باید عاشق شده بود، ((عشقی واقعی))، برای اولین بار در زندگی.
و اما در ترجمه خانم دانشور از عبارات و ضربالمثلهای شیرین فارسی به درستی و درجای مناسب استفاده شده است مثل:
چو افتاده بود
دستشان به گوشت نمیرسد میگویند بو میدهد
انگار میخواهید کلاه خودتان را قاضی کنید
جم نمیخورد
کاغذی فرستاد
دلش شور افتاد
معجر بلند خاکستری
هرچه رشتهایم پنبه میشود
خاک بر سر کردن
اما یک چندجا اشتباه ترجمه هم به چشم میخورد مثل:
آنا که رفت، درخانه، مثل اینکه در خانه واقعاً زمستان آمده، بخاریها گرم بود.
درصورتیکه صحیح آن گوراف بود.
و یا مثل:
اما با وجود این، صبح که شد، در ایستگاه چشمش به اعلانی افتاد که رویش با حروف درشت نوشته بود:
در صورتیکه گوراف در همان صبح ورودش به ایستگاه اعلان را دیده بود نه روز بعد .
در کل از نظر روان بودن ترجمه به نظر من باز هم ترجمه آقای حمیدرضا آتش برآب روانتراست.
حالا برای بررسی این موضوع چهار ترجمه را میآورم از پاسخ گوراف وقتیکه آنا میگوید حوصلهاش در یالتا سررفتهاست.
رضا امیر رحیمی
گفتن این که اینجا خسته کننده است مد روز شده. آدمهای معمولی که در جاهایی مثل بلیوو یا ژیزدرا زندگی میکنند، در آنجا کسل نمیشوند اما وقتی به یالتا میایند پشت هم تکرار میکنند: آخ کسل شدم! امان از گرد و خاک! انگار که از گرانادا آمده اند.
آقای حمیدرضا آتش برآب
راستش مد شده میگویند اینجا کسی کننده است. آدمی که تو شهر خودش بیشتر از نوک دماغش را هم نمیتواند ببیند مثلا تو بیلیف یا چه میدانم ژیزدا زندگیاش را میکند و هیچ هم حوصلهاش سر نمیرود تا پایش میرسد اینجا، انگاری خودش از گرانادا تشریففرما شده باشد، میگوید: چه پر گرد و خاک و حوصلهسربر!
خانم سمین دانشور
این جمله که اینجا حوصله آدم خیلی سر میرود، جملهای عادی است. مردم در سوراخها کثیف “بیلنف” و “ژیدرا” با خوشی کامل زندگی میکنند. اما همین که پا به این جا میگذارند، میگویند: “چقدر حوصله آدم سر میرود، اینجا دیگر خیلی خستهکنندهاست. مثل این است که از اسپانیا تشریف آوردهاید!”
آقای سروژ استپانیان
در شهر متداول شدهاست بگویند که حوصله آدم سر میرود. یک آدم معمولی در فرض کنید مثل بلف یا چه میدانم مثل ژیزدرا زندگی میکند و حوصلهاش هم سر نمیرود اما همان آدم تا پایش به اینجا میرسد انگار از اسپانیا تشریف آورده باشد، دادش در میآید که: “چه ملالی! چه گردو خاکی!”
آقای آتش برآب با آوردن اصطلاحاتی چون “نوک دماغش را هم نمیتواند ببیند” و “تشریففرما شدن” به ترجمه یک شیرینی خاصی داده که ناخودآگاه باعث لبخندزدنمان میشود.
چون در ادامه میخوانیم
آنا خندید.
و یا وقتیکه در دیدار آخر گوراف از آنا میپرسد چه خبر؟
جواب آنا که به دلیل گریه کردن قادر به جوابدادن نیست در چهار ترجمه:
آقای رضا امیر رحیمی
“صبر کن، الان میگویم … نمیتوانم حرف بزنم.”
آقای حمیدرضا آتش برآب
یککم صبرکن، میگویم … الان نمیتوانم.
خانم سیمین دانشور
“صبر کن. همین الان خواهم گفت … نمیتوانم”
آقای سروژ استپانیان
صبر کن الان تعریف میکنم … نمیتوانم.
باز هم روانترین ترجمه، ترجمه آقای آتش برآب است چون واژه الان را بدرستی در جای خودش به کار بردهاست.
به نظر من این روان ترجمه کردن را در جای جای متن ترجمه شده توسط آقای آتش برآب میشود دید که نمای دلانگیزی از متن اصلی به ما میدهد.
پیمان احتشامزاده
درود بر استاد شاهین عزیز
تمرینی که برای 4 ترجمه از چخوف ثبت کردم به نظرم طبق درخواست شما بوده که در خط آخر مشخص شده و آن تحلیل، یا به نوعی برداشت شخصی باید باشد. و تحلیل را با مواردی که در 4 سطر بالای آن یاداور شدید را باید مطالعه و بررسی میکردیم و قرار نبود در تمرین ارسال شود بنابراین، اینکه چگونه به این نظر رسیدیم با مثال از فلان نمونه پاراگراف در تمرین جایی نداشت.
به همین دلیل فقط تحلیل ارائه کردم.
اگر اشتباه متوجه شدم لطفا راهنمایی بفرمایید تا اگر تمرین ناقص است انرا تصحیح کنم.
هنگام مطالعه به این نکات توجه داشته باشید:
تاثیر حسی ترجمهها روی شما (کدام یک از ترجمهها احساسات شما را بیشتر برانگیخت؟)
سادگی و زیبایی ترجمهها (کدام از ترجمهها را سادهتر و زیباتر میدانید و چرا؟)
نظر شما دربارۀ این داستان (به «خوب بود» و «بد بود» و «حال کردم» و «حال نکردم» اکتفا نکنید. دربارۀ نظر خودتان با جزئیات استدلال کنید.)
جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمهها (برخی جملات داستان را انتخاب کنید، و هر چهار ترجمۀ این جملات را در کنار هم بنویسید و آنها را مقایسه کنید.)
بعد از جمعبندی تحلیل خودتان از تک تک موارد بالا، گزارش خودتان را به عنوان تمرین در صفحۀ زیر ثبت کنید:
درود پیمان جان
درسته، متن تمرین احتمالاً منظور من رو به خوبی نمیرسونه، و باید اصلاحش کنم.
بینهایت سپاس.
تمرین دوم: چهار ترجمه از داستان چخوف
این تمرین برای من بسیار مفید و آموزنده بود، فقط امیدوارم برداشتها و احساس من نسبت به این ترجمهها خیلی غیر علمی و دور از اصول ترجمه نباشد. به هر حال این یک تمرین است صرفاً برای یادگیری.
ترجمهٔ آقای حمیدرضاآتشبرآب بسیار برایم لذتبخش بود، ایشان واژگانی درست، دقیق، و خوشآهنگ به جای واژگان اصلی به کار بردهاند، که بیانگر این است که نه تنها بر زبان مبداء بلکه بر زبان فارسی، که زبان مقصداست، نیز اشراف دارند. و همین امر باعث روان و سلیس بودن ترجمه شدهاست. همچنین شناخت درست ایشان از سبک نوشتاری و لحن کلام آقای چخوف، کاملاً در ترجمۀ محسوس است، و احساس و پیام نویسنده در ترجمه به خوبی منتقل شدهاست. و در واقع اعجاز نویسنده رعایت شده است. البته از نظر من مهمترین نقطهٔ قوت ترجمهی ایشان، نثر خودشان است که هم توانسته به احساسات و عواطف نویسنده در داستان پرو بال بدهد و هم با انتخاب واژگان درست جلوهی بیشتری به داستان ببخشد.
همچنین هماهنگی نثر مترجم با لحن کلام نویسنده در ترجمه موج میزند، و خویشاوندی واژگان نویسنده و مترجم کاملاً مشهود است. حتی به نظرم نثر مترجم روح جدیدی نیز به داستان بخشیدهاست، که این امر داستان را برای زبان مقصد ملموستر کردهاست. و اگرچه مترجم در این ترجمه بیشتر جانب زبان مقصد را گرفتهاست. اما این جانبداری به هیچ وجه از امانتداری و وفاداری مترجم نسبت به زبان مبداء نکاستهاست . و برایم جالب است که مترجم حتی برای بیان مقصود نویسنده به شرح و بسط متن واژگان هم پرداختهاست و این امر به شیوایی ترجمه افزودهاست .
– می گفتند سروکلهٔ غریبهای در شهر ساحلی پیدا شده، بانویی با سگ ملوس( کلمه سرو کلهٔ و بانو کلماتی هستند که احتمالاً برای ملموس بودن ترجمه به زبان مقصد انتخاب شده است )
– با کلاه بِرِهاش خرامان امد ( کلمه خرامان به زیبایی و ملموس بودن ترجمه افزوده است و ان را برای زبان مقصد دلنشینتر کرده است )
ترجمۀ آقای سروژ استپانیان بسیار ساده، روان و البته دلنشین است، و از نظر من ایشان شناخت کاملی از نویسنده داشتهاند، و لحنکلام و سبک نوشتاری نویسنده، کاملاً در ترجمۀ ایشان برجسته است. و مشخص است ایشان مطالعهی وسیعتری از آثار آقای چخوف دارند و همچنین تسلط کافی ایشان بر زبان مبداء در شیوایی ترجمۀ ایشان تأثیر بهسزایی گذاشتهاست. اما ترجمۀ ایشان دلربایی ترجمۀ اقایآتشبرآب را ندارد چون ایشان به نثر زبان مقصد توجه کمتری کردهاند و بیشتر سبک و لحن آقای چخوف مورد توجهشان بوده است.
– می گفتند در خیابان ساحلی شهر چهرهای تازه دیده شدهاست، خانمی با یک سگ کوچولو ( بیشتر به زبان مبداء نزدیک است )
– همان زن کلاه بِرِه برسر را دید که بی شتاب امد ( به نظرم کلمهٔ بیشتاب با زبان مقصد غریبه است )
ترجمۀ خانم دانشور ترجمۀٔ روان و نسبتاً خوبی است. اما از نظر من ایشون بر زبان مبداء تسلط کمتری داشتند و سبک نوشتاری آقای چخوف را تقریباً نادیده گرفتهاند. اما از آنجایی که ایشان خودشان نویسنده هستند روح داستان را به سبک و سیاق خوشان حفظ کردهاند. و متن داستان ترجمه شده بیشتر به سبک و لحنکلام خانم دانشور نزدیک است تا آقای چخوف، و من احساس کردم حتی خانم دانشور نویسندهی اصلی داستان هستند، اگرچه خانم دانشور به زبان مبداء و سبک و لحن نویسنده چندان وفادار نبودند، اما جانب داری ایشان از زبان مقصد کاملاً در متن ترجمه به چشم میخورد. و واژگانی مثل چوافتاده ، لچک به سر و سبک نگارش متن کاملاً بر این امر صحه میگذارد.
– چو افتاده بود که در اسکله قیافهٔ تازهای، خانمی با سگ کوچولویی در اسکله دیده شده است، ( کلمه چو افتاده ) مشخص می کند که مترجم بیشتر به زبان فارسی توجه کرده است همچنین نمونههایی مانند کاغذی فرستاد ، چه خاکی بر سرم بکنم ، دروغهای شاخدار مردم هم بیانگر نثر خانم دانشور است که در ترجمه غالب است
– خانمی که کلاه لبه پهن به سر داشت به پای خود راحت امد، ( کلاه لبه پهن بجای کلاهبِرِ و سبک نوشتاری خانم دانشور که مشهود است )
ترجمه اقای امیر رحیمی از نظر من روان و بسیار معمولی است، در ترجمۀ ایشان نه تنها سبکنوشتاری و لحن کلامی نویسنده رعایت نشده بود، بلکه نثر خود ایشان هم چندان دلچسب نبود، و ایشان هیچگونه خلاقیت و نوآوری در زیباتر شدن واژگان متن ترجمه نداشتند. و عدم تسلط کافی به زبان مقصد یعنی زبان فارسی هم در ترجمه مشهود بود و ترجمهی ایشون بیشتر برگردانی از زبان مبداء به زبان مقصد بود که بیشتر جانب زبان مبداء گرفته شده بود.
– می گفتند چهرهٔ جدیدی در شهر دیده شده است، خانمی با سگ کوچک (ترجمه کلمه به کلمه که بیشتر به نگارش زبان مبداء نزدیک است )
– خانم با کلاه بره همیشگیاش به ارامی نزدیک شد.
انتخاب جملات برتر داستان و مقایسه چهار ترجمه:
ترجمۀ اول: حمیدرضاآتشآب
از این حرف میزدند که دریا با چه نور غریبی روشن شده، رنگ آب به آبی گرم و ملایم میزند و مهتاب، نوار زرینی روی آن انداختهاست.
ترجمۀ دوم: سروژاستپانیان
از هر دری سخن گفتن -از درخشش شگفت انگیز دریا، از رنگ بنفش ملایم و گرم آب دریا از شعاع زرین مهتاب که بر سطح آب کشیدهشدهبود.
ترجمۀ سوم: سیمین دانشور
از دریای روشن و درخشان صحبت کردن از آب نیلگون گرم و نرم که با شعاع نقره روشنشدهبود.
ترجمۀ چهارم: رضاامیررحیمی
درباره این حرف میزدند که دریا چه روشنایی عجیبی دارد آب رنگ ملایم و گرمی داشت و پرتوهای طلایی ماه به آن میتابید.
– توصیف ترجمۀ اول را بیشتر دوست داشتم واژگان نور غریب و نوار زرین تصویر بهتری از شبی مهتابی کنار دریاچه را تداعی میکردند.
– در ترجمۀ دوم جملۀ ( از هر دری سخن گفتن) برای شروع خوب انتخاب نشده بود اما توصیف، دلچسب بود
– در ترجمه سوم توصیف ساده و روان است اما جذاب نیست، و کلمۀ شعاع نقره هیچ تصویری را در ذهنم به وجود نیاورد .
– احساس می کنم این توصیف خیلی جذابیت ندارد، و مترجم کوچکترین خلاقیتی به خرج نداده است .
ترجمۀ اول: حمیدرضاآتشبرآب
یالتا از میان مه و ابر صبحگاهی به زحمتدیده میشد. روی قلۀ کوهها، ابر سفیدی بیحرکت ایستادهبود. برگ از برگ نمیجنبید، جیرجیرکها میخواندند و هیاهوی خفۀ دریا از پایین دست به گوش میرسید. آنها از آرامش و خواب ابدیای که در انتظار همۀ ماست، حرف زدند.
ترجمۀ دوم: سروژاستپانیان
یالتا از ورای مه صبحگاهی به زحمت دیدهمیشد ابرهای سفید، برفراز کوهها خیمه زدهبودند، برگی بر درختی نمیجنبید. زنجرهها غوغا میکردند، هیاهوی خفه و یکنواخت دریا که از زیر پایشان به گوش میآمد، از خواب ابدی و آرامشی که در انتظار همه از حکایت داشت.
ترجمه سوم: سیمین دانشور
یالتا از پشت مه صبحگاهی به سختی به چشم میآمد تپهها کفنی از ابرهای سفید بی حرکت بر سر انداخته بودند برگ درختان اصلاً تکان نمیخورد جیرجیرکها جیر جیر صدا می کردند و آهنگ مبهم و یکنواخت دریا که از پایین به گوش میرسید، سخن از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ما است میگفت.
ترجمۀ چهارم: رضاامیر رحیمی
یالتا به زحمت از میان مه صبحگاهی دیده میشد، بر قلۀ کوه ابرهای سفید بیحرکت ایستادهبودند. برگهای درختان حرکتی نداشتند و رنجرهها میخواندند و صدای غرش خفه و یکنواخت دریا از پایین از آرامش و از خواب جاودانه که در انتظار همۀ ماست سخن میگفت.
– در ترجمۀ اول جملۀ ( برگ از برگ نمیجنبید ) توصیف و استعارۀ خوبی را به ما نشان میدهد و همچنین متن بسیار روان و شیوا ترجمه شدهاست .
– در ترجمۀ دوم بهتر بود مترجم از کلمۀ ( ورای مه ) استفاده نمی کرد و من واژۀ میان مه را ترجیح میدهم .
– در ترجمۀ سوم انتخاب واژۀ کفن برای ابرهای سفید اصلاً مناسب نیست. و همچنین واژۀ پشت مه درست انتخاب نشده است و رویهم رفته ترجمه بسیار ساده است.
– در ترجمهٔ چهارم به نظرم کلمه ( به زحمت ) کاملاً اضافی است.
ترجمۀ اول: حمیدرضاآتشبرآب
در این تداوم همیشگی، بی اعتنایی محض به زندگی و مرگ هر یک از ما نهفتهاست و شاید اصلاً همین بیاعتنایی ضامن رستگاری ابدی و جوشش بیوقفۀ روی کرۀ خاکی و تکامل مداوم آن است.
ترجمۀ دوم: سروژاستپانیان
و شاید همین ابدیت و بی اعتنائی مطلق نسبت به مرگ و زندگی هر یک از ماست که رستگاری ابدیمان و حرکت بیوقفه زندگی و تکامل همیشگی آن را تضمین میکند.
ترجمه سوم: سیمین دانشور
و حیات با همه بی اعتنایی هایش در برابر مرگ و زندگی ما،و با وجودی که زندگی ما در گروی مرگ حتمی است، با جنبش و حرکتی ناگسستنی، و با تحول تکامل وقفه ناپذیر، در روی زمین همچنان ادامه خواهد یافت.
ترجمۀ چهارم: رضاامیررحیمی
در این ثبات و در این بی اعتنائی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما شاید نشانهای نهفته است نشانهای برای رستگاری جاودانهمان و حرکت بی وقفۀ زندگی بر زمین و تکامل بی پایان.
– در ترجمه اول کلمۀ ( تداوم همیشگی) خیلی کلمۀ خلاقانهای است و متن اول از شیوایی کلام برخودار است.
– ترجمۀ دوم سادهتر و روانتر است . و کلمه ابدیت هم نسبتاً درست انتخاب شدهاست.
– ترجمۀ سوم کمی پیچیده و شلخته است.
– در ترجمه چهارم کلمه ثبات برایم ملموس نبود.
سوال اول:
تاثیری که ترجمه سوم و چهارم برمن گذاشت از همه ترجمه ها بیشتر بود چرا که از واژه های جذاب تری برای فرود و سقوط داستان انتخاب شده بود.
سوال دوم:
از نظر نگارشی هم ترجمه سوم و چهارم روان تر از ترجمه دوم بود، حتی به مراتب ترجمه سوم با کلمات ساده تری به اهمیت موضوع پرداخته است و از گفتن حواشی جلوگیری کرده است. و خواانده را زودتر به منزل گاه مقصود می رساند.
ترجمه دوم از نظر نگارشی در بعضی از قسمت ها از کلمات محاوره ای استفاده کرده بود و یا در بعضی از قسمت های ترجمه دوم جای فعل و فاعل به درستی استفاده نشده بودند.
مثلا رفتند جلو مه شکن یا وقتی از هتل آمدند بیرون.
سوال سوم:
برای منی که یک زن هستم و در سن پایین ازدواج کردم، اینکه آنا سرگیونا را درک کنم کار سختی نیست. من هم مثل او زود ازدواج کردم. “چون می خواستم زندگی جدیدی را تجربه کنم و عاشق زندگی کردن باشم. دلم برای زندگی، برای زیستنم غش می رفت” اما هیچ وقت نمی توانم و این را خوب می دانم که مثل هیچ کدام از این دو نفرِ قهرمانِ داستان اهل خیانت و درو غ نیستم. اگر وارد رابطه ای شوم متعهدانه پای آن می ایستم و برای آن می جنگم. چون مسئولیت دارم. کاری که الان هم دارم می کنم همین است. اما نمی توانم هرگز تصور کنم که مردی زن دار و زنی شوهر دار با هم هستند و هر یک دروغی را به شریک زندگی اش می گوید. ممکن است دروغ هم نگویند، اما همین که فکرت جای دیگری باشد و خودت در پیش همسر و فرزندانت، همین خیانت است! اما این را هم فهمیده ام که هر کاری را که فکر می کنی از کسی بر نمی آید احتمال دارد که آن را انجام بدهد. مثل منی که فکر نمی کردم کسی که مرا دوست دارد دیگر مرا دوست نداشته باشد!
مگر می شود از کسی بدت بیاید و در حضور آن آرامش پیدا کنی؟ پارادوکس عجیبی است.اینکه دمیتری زنان را “فرومایه ترین اجتماع” بداند و در حضور آنان احساس آزادی کند؟
خوب است که خود او می داند «اگر ماجرایی دلنشین و زودگذر باشد،سرانجام به گونه ای گریزناپذیر به مسئله ای پیچیده و بغرنج مبدل می شود و شکل غم انگیزی به خود می گیرد»
به راستی مساله ای که در زندگی و در این داستان برایم جالب توجه بود این بود که نقاب هایی که ما انسان ها بر چهره خودمان می زتیم تا دیگران را آنگونه که نیستیم بشناسند، چیست؟ گول زدن انسان ها یا نشان دادن هویتی تازه و متفاوت؟ ترس از دست دادن دیگران داریم یا قضاوت شدنشان؟ ما را چه شده است که انتخاب می کنیم که نقاب بزنیم؟
سوال چهارم:
ترجمه اول:
1. بی اعتنایی کامل به زندگی و مرگ هریک از ما شاید نشانه ای نهفته است، نشانه ای برای رستگاری جاودانه امان و حرکت بی وقفه زندگی بر زمین و تکامل بی پایان
2. اگر درست فکر کنیم همه چیز در این دنیا زیباست. همه چیز، جز آنچه آنچه انسان ها، زمانی که اهداف عالی زندگی و شایستگی انسانی شان را فراموش می کنند، می اندیشند و انجام می دهند.
3. چه روزهای کسل کننده و بی حادثه ای. بازی های دیوانه وار ورق! پرخوری ها و گفتگوهای دائمی . چه شب های بی منطقی! درباره موضوعی واحد! کارهای بیهوده و حرفهای تکراری بیشترین وقت و بیشترین نیروی آدم را می گیرند و در پایان، یک زندگی ناقص و دست و پا شکسته ایست باقی می ماند.چه مهملی. فرار و از این وضع هم غیر ممکن است.
4. زندگی خصوصی پنهان است، و شاید تا اندازه ای به همین دلیل است که آدم بافرهنگ آن چنان عصبی کوشش می کند که احترام زندگی خصوصی حفظ شود.
ترجمه دوم:
1. این تدوام همیشگی،بی اعتنایی محض به زندگی و مرگِ هریک از ما نهفته است و شاید اصلا همین بی اعتنایی ضامن رستگاری ابدی و جوشش بی وقفه روی کره خاکی و تداوم مداوم آن است.
2. اگر دقیق شویم،همه چیز این عالم زیباست، به جز آن افکار و اعمالی که در زمان غفلت از هذف والای حیات و شایستگی های انسانی مان، ازخودمان سر می زند.
3. کارهای بیخودی و حرفهای پوچ و مهمل که بهترین زمان و نیروی آدمی را می گیرند و آخر سر آنچه می ماند زندگی تهی و بی سروتهی است که بال پرواز که هیچ، پای دویدن و رفتن هم ندارد.
4. هر وجود دارای شخصیتی، رازهایی دارد و شاید برای همین باشد که انسان متمدن این قدر جوش و جلای حفظ حریم خصوصی را می زند.
ترجمه سوم:
1. حیات با همه بی اعتنایی هایش در برابر مرگ و زندگی ما،با وجودی که زندگی ما در گرو مرگ حتمی است، با جنبش و حرکتی ناگسستنی و با تحول و تکاملی وقفه ناپذیر، در روی زمین همچنان ادامه خواهد یافت.
2. اگر آدم با نظر باریک بین به جهان بنگرد، چه قدر زندگی و جهان را متنوع خواهد یافت. افسوس که موانعی پیش می آید که ما هدف عالی زندگی و عظمت جلال بشریت و انسانیت را از یاد می بریم و به انحطاط می گراییم.
3. کارهای بیهوده و حرفهای مفت، بهترین قسمت روز و بهترین بهره نیرو و انرژی او و مردان مثل او را تباه می کرد. زندگی اش بی هدف، هرز و بیهوده و مزخرف بود و فرار از این وضع امکان پذیر می نمود.
4. ارزش حقیقی و شخصیت واقعی هرکس جز اسرار است و آشکار نمی شود و شاید تا حدی به همین جهت است که مردمان متمدن،با هیجان و شور خاصی ادعا می کنند که باید راز اشخاص را محترم شمرد و آن را بروز نداد.
ترجمه چهارم:
1. همین ابدیت و بی اعتنایی مطلق نسبت به مرگ و زندگی هریک از ماست که رستگاری ابدی مان و حرکت بی وقفه زندگی و تکامل همیشگی آن را تضمین می کند.
2. اگر نیک بنگریم در می یابیم که همه و همه چیز دنیا عالی و زیباست جز آن دسته از اندیشه ها و اعمالمان که در لحظه های غفلت از والاترین هدف های هستی و شایستگی های انسانی مان به ذهن مان خطور می کند و مرتکبشان می شویم.
3. کارهای بیهوده و سخنان بی حاصل، بهترین اوقات و بیشترین نیروی مردانی چون گوروف را هدر می دهند و سرانجام چیزی جز نوعی زندگی باطل و تهی و بی سرو ته برایشان باقی نمی گذارد.
4. بقای زندگی های خصوصی بر رازها استوار است و شاید تا حدودی به همین سبب است که آدم های متوع سخت می کوشند اسرار خصوصی مردم در معرض تجاوز و بی احترامی قرار نگیرد.
در جمله های شماره 1 از روی ترجمه سوم است که می فهم حیات هم چنان ادامه دارد. همچنان که مرگ و زندگی ما انسان هاست که ادامه دارد. اما حیاتِ روی کره زمین با تحول و تکامل ادامه پیدا می کند.
در جمله های شماره 2 بازهم از روی ترجمه سوم است که با کلمات کمتری می فهمم جهان است که زیبایی های خاص خودش را دارئ اما موانعی هستند که هدف انسانیت را فراموش کنیم.
در جمله های شماره 3 مثل ترجمه های قبلی نرجمه خانم دانشور برایم جذاب تر بود که فهمیدم کارهای بیهوده و حرف های مفت است که انرژی هر انسانی را می گیرند.
در جمله های شماره 4 راست گفت چخوف و ترجمه خانم دانشور به خوبی بیان کرد هر کس که ارزش حقیقی و شخصیت واقعی دارد، اسراری دارد و اسرار باید محترم شمارده شود و بروز داده نشود.
دیالوگ نویسی دو شخصیت زن داستان زنی با سگ کوچکش از چخوف
_عشق سن و سال نمیشناسد.
+دخترش همسن توست.
_میدانم.همان روزهای اول خودش گفت.
+چه زنی هستی که به همجنست چنین خیانتی روا داشتی؟
_من عمیقا از این وضعیت متاسفم.
+راست هم بگویی،تاسف تو اندوه مرا نمیکاهد.
_ اگر تمکین کرده بودی،سراغ مرا نمیگرفت.
+از کجا میدانی نکردم؟ چرا باورش کردی؟
_ قلبش را احساس کردم، بغض صدایش زیرینترین لایههای روحم را لمس کرد.اگر این نیست،پس چطور میشود کسی را باور کرد؟
+با دلیل.با مدرک.تو شنیدی که او بچه دارد اما باز رهایش نکردی.
_ کردم.به تمام مقدسات قسم که کردم.اما من عاشق شده بودم.
+این حرفها برای کتابها جواب است
-کتابها را از ما مینویسند.
+از شما؟ از خیانت؟ پس این ترویج علنی بیبندوباری ست.نباید اجازه دهم دخترم ازاین کتابهای فاسق بخواند.
_من فاسق هستم؟
+نیستی؟
_هستم. تنها بودم و همسر تو مرا خوب بلد بود.
+من هم تنها هستم.چه کسی تنها نیست؟ اما تنهایی مجوز خیانت نمیتواند باشد آنا.
_تنهایی هایت را چه میکنی؟
+ به طلاق فکر میکنم.اما کسی به یک زن مطلقه احترام نمیگذارد.
_من هم به یالتا آمدم که به طلاق فکر کنم انا عشق در کمین بود.
+تو بیارادگیات را عشق مینامی.
_ارادهی هرکس متفاوت است. همانطور که ظرفیتش.
+ ظرفیتت را که بدانی،تنها به یالتا نمیآیی که مرد غریبهای را به اتاقت ببری.
_دلم یک تجربهی شیرین میخواست.
+به قیمت لکه دارشدنت؟
_ارزشش را داشت.تجربهی عشق ارزش هرچیزی را دارد
+ترجیح میدهم ازکسی که عاشقش نیستم جدا شوم و بعد دنبال تجربههای شیرین بگردم.
_ممکن است یکروز تو هم بلرزی.
+ممکن است. و آنروز مرا مؤاخذه میکنند.
_ای کاش چنین روزی نیاید اما اگر آمد،امیدوارم تو هم مثل من پشیمان نباشی.
+ تو نیستی؟
_نه.اگر بازهم گوروف را ببینم،باز هم عاشقش میشوم.بازهم عاشقش میشوم
ترجمه آقای رضا امیر محمدی، چه به عنوان حسی و چه به الحاظ سادگی و روانی نسبت به سه ترجمه دیگر از برتری قابل توجهی برخوردار می باشد. واژه های فاخری که ایشان برای ترجمه مورد استفاده قرارداده اند و فضای سرد ، سنگین و مغمومی که ایشان با ترجمه خود برای خواننده آفریننده اند با فضای داستان چخوف همخوانی دارد.
داستان کوتاه “خانمی با سگ کوچک” چخوف حکایت سرگشتگی انسانهاست. حکایتی که در سایر کارهای چخوف و به طور کلی در ادبیات کلاسیک روس و نوشته های تولستوی نیز می توان به خوبی احساس کرد. حکایت آدهایی که همیشه در جای دیگری به دنبال زندگی و خوشبختی می گردند و دست آخر هم آن را نمی یابند و معمولا” در پایان با مرگ به این سرگشتگی خاتمه می دهند. چخوف در چند جای این داستان کوتاه نظر خود را درباره زیبایی زندگی ، غفلت و زیاده خواهی انسانها و سرانجام آن را به زیبایی و روشنی بیان نموده است. به نظرم فضای غم آلود داستان بیشترین تاثیر را بر خواننده دارد. از خواندن داستان و مقایسه ترجمه های مختلف لذت بردم. سپاس از شما آقای کلانتری!
اصلاحیه: تمرین شمارهی دو منظورم بود و چهار ترجمه.
تمرین شمارهی ۴/مقایسهی ترجمهها:
از نظر حسی،ترجمهی حمیدرضا آتش بر آب بیشتر از بقیه تحسینآمیز بود،شاید به خاطر شروع ساده و جذاب تری که نسبت به بقیه داشت و این تصور را ایجاد میکرد که داستان خوبی در پیش است.
ابتدا ترجمهی حمیدرضا آتش بر آب را سادهتر و بی تکلف تر میدانستم شاید به خاطر جملات ابتداعی متن اما به تدریج نظرم عوض شد و احساس کردم ترجمهی سیمین دانشور روانتر و زیباتر نوشته شده؛ جملههایی که میشد به فارسی برگردانده نشوند به راحتی حذف و جملهبندی روانتر بود و به نثر ایرانی نزدیکتر.
نظر من دربارهی داستان:
شروع خوبی داشت، از این جهت که بیشاز حد به تعادل اولیه نپرداخته و به سرعت اولین ضربه، زده میشود«پیدا شدن چهرهی جدید زنی در شهر» و میل گوروف برای آشنایی با او.
میانهی داستان هم از نظر کشمکش عقل با وجدان و احساس سرکوبشدهی نوجوانی و عشق ممنوعه، قوی و غنی بود، چون اعتقاد دارم این جدال از ازل بوده و تا ابد هم خواهد بود و هرگز کهنه نمیشود. رفتن آنا و تنهایی گوروف، دریافتن این که عشق ممنوعش همان عشق حقیقی ست و دنبال آن رفتن تا تئاتر، علاوه بر تأثیرگذاری، منطق هم داشت و نمیشد هیچ کدام از شخصیت ها را قضاوت کرد. هیچ کدام سفید یا سیاه نبودند، همه خاکستری با تمام خوبیها و بدی هایی که یک انسان میتواند داشته باشد.
به شخصیت گوروف و آنا خیلی دقیق توجه شده بود و حس میشد که آنها به معنی واقعی انسانند، نه قهرمان های اسطوره ای و نه کاراکترهای بی روح داستانی که زود هم فراموش میشود.
بررسی جملات برتر داستان و مقایسهی ترجمهها:
جملهی ابتداعی متن با ترجمهی امیر رحیمی:
میگفتند که چهرهی جدیدی در ساحل دیده شده است، خانمی با سگ کوچک
جملات میانی: گوروف فکر کرد:«با همهی اینها، چیز تأثرانگیزی در او هست» و به خواب رفت.
به دلیل متلاطم بودن دریا، کشتی هنگامی که دیگر خورشید غروب کرده بود با تأخیر وارد شد و پیش از آنکه در اسکله پهلو بگیرد مدتها دور زد.
گوروف گفت:«همین حالا در سرسرای هتل نام خانوادگی تو را فهمیدم، روی کارت نوشته شده بود«فون دیریتس». شوهرت آلمانی است؟
همان جملات با ترجمهی حمیدرضا آتش بر آب:
میگفتند سروکلهی غریبهای در شهر پیدا شده
گوراف باخودش فکر کرد:با تمام اینها حالت غم انگیزی تو وجودش هست… و به خواب رفت
از آنجایی که دریا توفانی بود،کشتی تأخیر داشت؛ وقتی رسید، خورشید دیگر غروب کرده بود. تازه زمان زیادی هم طول کشید تا دور بزند و کنار اسکله پهلو بگیرد.
گوراف گفت:من همین حالا تو هتل فامیلیات را فهمیدم، رو پلاک اتاق نوشته بود«فون دیدن ریتس». مگر شوهرت آلمانی است؟
همان جملات از سیمین دانشور:
چو افتاده بود که در اسکله، قیافهی تازهای، خانمی با سگ کوچولویی، دیده شده است.
-یک چیز گیرایی در او هست. – گومف این فکر را هم کرد و بعد خوابش برد.
دریا خروشان بود و کشتی هم دیر کرده بود. قبل از این که کشتی به بارانداز وارد شود ناگزیر بود پس و پیش برود و خودش را جا کند.
گومف گفت: همین حالا که در راهرو بودیم فهمیدم که اسم شما «فن دیدنیتز» است. مگر شوهرتان آلمانی است؟
همان جملات با ترجمهی سروژ استپانیان:
میگفتند در خیابان ساحل شهر، چهرهی تازهای دیده شده است، خانمی با یکسگ کوچولو.
با خود گفت: با این همه، در او چیز ترحم انگیزی هست. و بعد خوابید.
تلاطم دریا سبب آن شد که کشتی با تأخیر-یعنی پس از غروب آفتاب-وارد بندر شود و پیش از آنکه پهلو بگیرد، مدتی طول کشید تا دور بزند.
گورف گفت: چند دقیقه پیش که از اتاق تو بیرون آمدیم نام خانوادگی ات را یاد گرفتم. آن را روی تابلوی مخصوص اسامی مسافران هتل خواندم«دیده ریتس». مگر شوهرت آلمانی است؟
بنابر جملاتی که در بالا نوشتم اینطور برداشت میکنم که در ابتدا، جملهی حمیدرضا آتش بر آب«میگفتند سروکلهی غریبهای در شهر پیدا شده» نسبت به بقیه که میخواستند همین مفهوم را برسانند راحت تر خوانده و درک میشود بنابراین من را بیشتر به خواندن ادامه ترغیب کرد و اولین ترتیبی که برای مقایسهی دلنشینتر بودن در نظر داشتم اینطور بود:
اول حمیدرضا آتش بر آب، بعد سیمین دانشور، بعد از این دو، امیر رحیمی و درآخر سروژ استپانیان
چون امیر رحیمی با این که از کلمهی «چهرهی جدیدی در ساحل» و فعل «دیده شده است» استفاده کرده اما کمتر از سروژ استپانیان وفادار به متن اصلی بوده و لازم ندیده مثل او، در خیابان ساحلی شهر را هم اضافه کند.
اما کم کم جای سیمین دانشور با حمیدرضا آتش برآب در این مقایسه با هم عوض شد. دیالوگ های گوروف در ترجمهی سیمین دانشور بیشتر به زندگی واقعی نزدیک و زنده ترند، توصیف دریا و حرکات کشتی ایجاز قشنگی داشت و تصویر جا شدن کشتی توی بارانداز را خیلی راحت در ذهن خواننده ترسیم میکرد.
از طرفی، نام «گورف» را که سه مترجم دیگر، گوراف، گوروف و گورف ترجمه کرده بودند، «گومف» نوشته. با این که انگار هیچ کدام از آنها سر این اسم با هم اتفاق نظر نداشته اند اما جز سیمین دانشور، تنها اختلاف بقیه بر سر چینش حروف «ر، آ و -َ یا -ِ» بوده نه «م» اما سیمین دانشور آن را «گومف» خوانده و من فکر میکنم برای این باشد که به زبان فارسی راحت تر تلفظ شود و به خوانندهی اثر ارزش بیشتری داده شده نسبت به ترجمهی کلمه به کلمه ی متن.
دربارهی داستان خانمی با سگ کوچک اثری از چخوف
داستان با یک تصویر از جزئیات دقیق، کنجکاو کننده و جذاب شروع میشود و خواننده را به ادامه دادن ترغیب میکند. سپس فکری نامتعارف از ذهن شخصیت داستان می گذرد که خواننده را وادار به قضاوت و پیشگوییِ باقی داستان میکند. اما چخوف مثل معماران چیره دست ایرانی که در ابتدا جلوهای از اثر را نمایش میدهند بعد انسان را به حرکت در تاریکی و تفکر و تصویرسازی از آنچه پیش روست، وامیدارند، خواننده را با افکار و تصوراتش از ادامهی داستان نگه میدارد. اما این توقف در جهت شناخت شخصیت اصلی داستان صورت میگیرد. چند پاراگراف بعدی در خصوص آشنایی کامل با تفکر و نحوهی زندگی شخصیت مرد اول است و آنجاست که خواننده پیشداوریهایش را پس میگیرد و حتی به او کمی هم حق میدهد.
بعد از این خلوت و آشنایی با شخصیت، با صحنهای درخشان از اولین ملاقات شخصیتهای اصلی روبرو میشویم و آغاز یک ارتباط که از طریق صحبت با سگ کوچک شروع میشود و مصداق نام داستان را نمایانتر میکند.
چخوف در بیان داستان همواره در حال نقش زدن تصاویری بی بدیل است. او آنقدر هنرمندانه تابلوهایش را عرضه میکند که خواننده بیاختیار خود را در تمام صحنهها حاضر میبیند. آنقدر که در هنگام مشاهدهی صحنهی پس از خلوت گوروف و آنا دراتاق هتل، میتواند نبض نگران و شرمندهی آنا و حرکات آرام دهان گوروف موقع هندوانه خوردن را لمس کند.
چخوف در پردازش شخصیتها ، افکار و خصوصیاتشان بسیار ماهرانه عمل میکند. به اندازهای که خواننده کاملا با زیر و بم خصوصیات شخصیتهای اصلی و حتی شخصیتهای در سایه، آشنا میشود.
او هیچ قضاوتی دربارهی آنها ارائه نمیکند و خواننده را آزاد میگذارد تا با نگرش خود آنها را ببیند.
او قصدش فقط نشان دادن شکلی از عشق است که در نهاد انسان قرار داده شده و حتی از انسانی با خصوصیات گوروف، هم نمیگذرد و بالاخره روزی او را در تله میاندازد.
شاید چخوف قصد دارد که بگوید : «عشق از همه چیز والاتر است؛ حتی از مناسبات اجتماعی و قوانین متعارف موجود در جامعه. »
و این مطلب را در چند جمله به اختصار و زیبایی بیان کرده است:
« معلوم نبود چه سری است که هر چه برایش مهم و جالب و ضروری بود، هر چه در آن صادق بود و خودش را فریب نمیداد و خلاصه جوهر وجودش، در همین زندگی پنهانی جاری بود و هر چه دروغ و فریب و ریا و لاپوشانی حقیقت بود، در زندگی علنیاش اتفاق میافتاد.» ( ترجمهی حمیدرضا آتش برآب از کتاب همسر و نقد همسر)
مقایسه ترجمه های مختلف
خواندن یک داستان با چهار ترجمه متفاوت، توجه خواننده را به نکاتی جلب میکند که به شرح ذیل توضیح خواهم داد.
1. در هر متن یک مفهوم با جملات متفاوت ارائه شده است. بعضی از ترجمه ها به نظر میرسد که جملات را به صورت کلمه کلمه ترجمه کردهاند. این موضوع باعث میشود که ریتم خواندن از بین برود.
مثلا چهار عبارت متفاوت برای توصیف فضای شب و رنگ و نور ماه روی آب گفته شده است.
«ضمن گردش، از دریای روشن و درخشان صحبت کردند. از آب نیلگون گرم و نرم، که با شعاع نقرهای ماه روشن شده بود. از این که بعد از روزهای گرم،آدم مثل این که میخواهد خفه بشود، سخن گفتند.» (ترجمهی سیمین دانشور در کتاب دشمنان)
«قدم میزدند و از هر دری سخن میگفتند-از درخشش شگفتانگیز دریا،از رنگ بنفش و ملایم و گرم آبدریا، از شعاع زرین مهتاب که بر سطح آب کشیده شده بود، ازهوای دمدار در پایان یک روز داغ» ( ترجمهی سروژ استپانیان از کتاب آثار چخوف)
«همینطور قدمزنان میرفتندو از این حرف میزدند که دریا با چه نور غریبی روشن شده، رنگ آب به آبی گرم و ملایمی میزند و مهتاب ،نوار زرینی روی آن انداخته است.» ( ترجمهی حمیدرضا آتش برآب از کتاب همسر و نقد همسر)
با کنار هم قرار دادن همهی ترجمهها براحتی مشخص میشود که در ترجمهای که آقای امیررحیمی نوشتهاند، مترجم به جای ترجمهی تحتاللفظی، مفهوم عبارت را در عین ایجاز، به زیبایی و سادگی بیان کرده است.
«گردشکنان دربارهی این حرف زدند که دریا، چه روشنایی عجیبی دارد؛آب،رنگ بنفش ملایم و گرمی داشت، و پرتوهای طلایی ماه به آن میتابید.» ( ترجمهی رضا امیررحیمی از دربارهی عشق)
2. کلمات در هر زبان معانی متفاوتی دارند. هنگام ترجمه باید به مفهومی که نویسنده ارائه کرده است توجه کرد تا کلمهای متناسب با منظورش را انتخاب کرد و بتوان با صداقت حس او را منتقل کرد.
در قسمتی از متن که توضیحاتی دربارهی شخصیت «گوروف» داده میشود، نظر او دربارهی زنان با یک عبارت بیان میشود که در هر چهار ترجمه به شکل خاصی ارائه شده است.
«پستترین طایفه» » ( ترجمهی سروژ استپانیان از کتاب آثار چخوف)
«فرومایگان» ( ترجمهی حمیدرضا آتش برآب از کتاب همسر و نقد همسر)
«نژاد پستتر» ( ترجمهی رضا امیررحیمی از دربارهی عشق)
«اجناس پست» (ترجمهی سیمین دانشور در کتاب دشمنان)
نوعی خشم در ترجمهی خانم دانشور حس میشود که شاید تعبیر ایشان ازبه کار بردن کلمهی« جنس» به ذهنیت خودشان نسبت به جایگاه زن مربوط باشد و با بکارگیری آن میخواستند روی مسئلهی تفاوت جنسیتی که در فضای جامعه سایه انداخته است و جز دغدغههای ایشان بود، تاکید کنند.
3. وقتی برداشت صحیح مترجم با انتقال مضمون صحیح کلمات در هم آمیزد، میتواند به زیبایی و روانی متن کمک کند.
درقسمتی از داستان که گوروف میخواهد به بهانهای سر صحبت را با بانو باز کند یک سوال ساده مطرح میکند. اگر به هر چهار ترجمه دقت کنیم متوجه میشویم که ریتم جمله در آنها اشتباه است و فقط در یکی از ترجمهها جمله به درستی بیان شده است:
-میتوانم به او استخوان بدهم؟ ( ترجمهی رضا امیررحیمی از دربارهی عشق)
-اشکالی ندارد استخوان بهش بدهم؟ ( ترجمهی حمیدرضا آتش برآب از کتاب همسر و نقد همسر)
-اجازه میدهید استخوانی بهش بدهم؟ (ترجمهی سیمین دانشور در کتاب دشمنان)
-عیب دارد اگر استخوانی بهش بدهم؟ ( ترجمهی سروژ استپانیان از کتاب آثار چخوف)
همانطور که مشاهده میکنید « بهش» در سه ترجمه استفاده شده که به دلیل جایگاه اشتباه در ساختار جمله، آهنگ خوانش را خراب کرده است.تنها در ترجمهای که از آقای امیررحیمی است، جمله با رعایت قواعد و ریتم درست بیان شده است.
4. لحن متن و کششی که ایجاد میکند برای خواننده بسیار مهم است. مترجم باید کاملا بر ادبیات اصلی داستان و ادبیات زبان خودش مسلط باشد تا به درستی منظور و مضمون داستان را ارائه کند. حتما آشنایی با شخصیت نویسنده و زیرو رو کردن افکار و ذهنیاتش هم بر این امر دخیل خواهد بود.
«ناگهان خود را در آینه دید. برایش عجیب بود که چطور در سالهای اخیر آن چنان پیر و فرسوده شده است.شانههای آنا سرگیونا در زیر دستهایش گرم و لرزان بود.بر این زندگیکه هنوز با حرارت و زیبا بود، اما به زودی چون خودش پژمرده میشد، دل سوزاند.» ( ترجمهی رضا امیررحیمی از دربارهی عشق)
«چشمش در آینه به خودش افتاد. موهایش دیگر جو گندمی شده بود. به نظرش عجیب رسید که این چند ساله چنین پیر و از ریخت افتادهدشده بود.شانههای زیر دستش گرم و لرزان بود.با زندگیِ این وجود گرم و زیبا همدردی میکرد.وجودی که مثل خود او به پژمردگی و اضمحلال نزدیک بود.» ( ترجمهی حمیدرضا آتش برآب از کتاب همسر و نقد همسر)
« خودش را در آینه دید؛موهایش تقریبا خاکستری شده بود و تعجب کرد چرا درعرض این چند سال اخیر به این حد پیر و زشت شده است. شانههای آنا گرم بود و در زیر دست او میلرزید. ناگهان یک احساس اندوه و تاسف برای زندگی هرز آنا او را فرا گرفت. این زنی که به این حد گرمدل و زیبا است، به زودی مثل او پژمرده خواهد شد.» (ترجمهی سیمین دانشور در کتاب دشمنان)
« قیافهی خود را در آینه دید؛ موی سرش میرفت که فلفل نمکی شود. به نظرش عجیب آمد که در ظرف چند سال اخیر تا این حد پیر و زشترو شده بود.شانههای آنا گرم بود و در زیر دستهای او میلرزید.نسبت به زندگی هنوز گرم و زیبای آنا- زندگیای که احتمالا میرفت مانند زندگی خود او پژمرده و بیرمق شود-احساس همدردی میکرد. ( ترجمهی سروژ استپانیان از کتاب آثار چخوف)
با کدام ترجمه حس نزدیکتری برقرار شد؟
هر چهار ترجمه قابل احترام و ارزش هستند. در هر کدام نکاتی بود که مختص به خودشان بود. اما تظر شخصی بنده را داستانی که آقای امیررحیمی درکتاب «دربارهی عشق» و در مرحلهی بعد در کتاب « همسر و نقد همسر» ترجمهی آقای آتش برآب ارائه شده بود ، بیشتر جلب کردند.
دلیل انتخاب کتاب دربارهی عشق این بود که حسی که از لابلای کلمات ایشان منتقل میشد بسیار صادقانه و تاثیرگذار بود. شاید دلیل این حس، ترجمه از زبان اصلی بود.
ایجاز در جملهبندیها و توصیفات بسیار زیبا و بجا استفاده شده بود.
لحن داستان بسیار دلپذیر و صمیمی بود. با اینکه از زبان محاوره استفاده نشده، اما موقع خواندن شبیه این بود که یک داستان را از زبان شخصی حاضر در کنارم میشنوم.
در کتاب همسر و نقد همسر هم مفهوم به درستی ابراز شده بود. با وجود اینکه داستان از زبان انگلیسی برگردانده شده بود، مترجم تلاش کرده بود تا داستان را به شکل روان و خوانایی ارائه کند.
چاپ نخست زنی با سگ کوچولویش از چخوف، به سال ۱۸۹۹ برمیگردد.به صدسال پیش.اما داستان و احساسات دو شخصیت اصلی بسیار امروزی ست!
تنوعطلبی در ذات حیوان ناطق است.اما زندگی در اجتماعِ خانوادگی و نه در جنگل، قانونهایی دارد.اگر قانون را بشکنی خائن شده ای.خیانت همیشه همه جای دنیا بوده.صدسال پیش هم بوده،صدسال بعد هم خواهد بود.آدم ها ولی با غریزهشان متفاوت برخورد میکنند.کسی همیشه وفادار میماند؛ کسی مثل آنا عذاب وجدان میگیرد از خیانتش؛ و کسی مثل گوروف میشود زندگیاش.
روانی و سادگی داستان مجذوب میکند. زن اگر باشی آنا را درک میکنی، فرقی هم نمیکند چطور با غریزه ات برخورد کردهای.آن کشمکشهای درونی را هر زنی تجربه کرده است. مرد اگر باشی،گوریف قابل بخشش است. عشق سن و سال نمیشناسد.هردو در سن پایین و بدون عشق ازدواج کردهاند و حالا در یالتا گرفتار شدند.فکر کردند با جدایی تمام میشود اما نشد.که عشق اگر حقیقی باشد پایانی ندارد.و حقیقت عشقشان آنجا برایم معلوم شد که چخوف نوشت: گناهان گذشته ی خود را بخشیدند و در قلبشان عطوفت بیپایان به همه چیز و همه کس داشتند.
مگر نه اینکه عشق زمینی پلیست ی
به عشق آسمانی؟!
مگر نه اینکه عشق زنی به مردی هدیهای بود به بشریت؟!
مگر نه اینکه عشق مردی به زنی زیبایی را به جهانیان آورد؟!
بیپایانی داستان خود آیا دلیلی برای اثبات همین نیست؟ که عشق بیچارگی ست و آن دو عاشق در پایان به بیچارگی از خود میپرسیدند: چطور چطور؟
چطور باید از مخمصهی عشق نجات یافت؟هیچ راهی نیست.
همان بیچارگی عین چاره است
همان بیچارگی چاشنی عشق است
همان بیچارگی تا پایانِ بیپایانیشان با آنهاست.
تمرین 2 (ماه دوم)
برای من جالب بود که در دوکتاب اول و کتاب چهارم کلاه زن را ترجمه کرده بودند: کلاه بره سرش بود. و کتاب سوم ترجمه شده بود کلاه لبه پهن. سرش بود.اسم مرد در دو کتاب اول گوراف ترجمه شده بود ولی در کتاب سوم گومف و کتاب چهارم گورف ترجمه شده بود
به نظرم من این داستان جذاب بود. چون من هرچهار کتاب را خواندم و لذت بردم.هر کدام که از داستان ها را می خواندم نکات زیبایی در آنها یافتم. اما فکر کنم از کتاب سوم یعنی کتاب همسر و نقد همسر (ترجمه آقای حمید رضا آتش برآب ) بیشتر خوشم آمد. چون روانتر و زیباتر نوشته شده بود.از بعضی از قسمتهای داستان را انتخاب کردم که قشنگ معلوم هست کدام زیباتر آن داستان را ترجمه کرده اند.(البته به نظرمن)
کتاب داستان درباره و یازده داستان دیگر
پس از آن رفت و آمد به مسکو شروع شد.هردو سه ماهی یک بار ازشهر س می آمد.به شوهرش می گفت که برای مشورت درباره بیماری زنانه اش نزد پزشک می رود
کتاب همسر و نقد همسر
این طور شد که پای آنا سر گی یونا به مسکو باز شد.هر دو ماه یا سه ماهی یکبار از شهر C به مسکو می آمد.به شوهرش هم می گفت برای مشکلی پیش پزشک زنان می رود.
کتاب داستانهای کوتاه4
و پای آنا سر گی یونا به مسکو بازشد.هردو سه ماه یک بار به بهانه مراجعه به پرفسوری که متخصص امراض زنان بود از شهرc به مسکو می آمد
تمرین دوم
قسمت چهارم(جملات برتر هر چهار ترجمه)
یک جمله از هار چهار ترجمه
ترجمه اول:و در این ثبات،و در این بی اعتنایی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما،شاید نشانه ای نهفته است.نشانه ای برای رستگاری جادوانه مان.و حرکت بی وقفه زندگی بر زمین و تکامل بی پایان.
ترجمه دوم:در این تداوم همیشگی ،بی اعتنایی محض به زندگی و مرگ هر یک از ما نهفته است و شاید همین بی اعتنایی ضامن رستگاری ابدی و جوشش بی وقفه روی کره ی خاکی و تکامل مداوم آن است.
ترجمه سوم:و حیات با همه بی اعتنایی هایش در برابر مرگ و زندگی ما و با وجودی که زندگی ما در گرو مرگ حتمی ست،با جنبش و حرکتی ناگسستنی و با تحول و تکاملی وقفه ناپذیر در روی زمین همچنان ادامه خواهد یافت.
ترجمه چهارم:و شاید همین ابدیت و بی اعتنایی مطلق نسبت به مرگ و زندگی هر یک از ماست که رستگاری ابدیمان و حرکت بی وقفه زندگی و تکامل همیشگی آن را تضمین میکند.
بازهم ترجمه اول به خاطر سادگی و استفاده از جملات کوتاه قابل فهم تر است.
البته شاید بتوان فقط به صورت درصدی مقایسه کرد.چون بعضی جملات در دیگر ترجمه ها زیباتر بود اما در دید کلی ترجمه اول روان تر زیباتر بود و احساس را بیشتر منتقل میکرد
تمرین درس دوم
قسمت سوم( نظر شما درباره متن)
عجیب است در دنیایی که به قول خودشان دیگر جنسیتی مطرح نیست تمام حرف ها و حتی مفهوم های فلسفی(به صورت داستان فیلم شعر و غیره)در بستری از یک اتفاق جنسیتی رخ میدهد..
تمرین دوم
قسمت دوم(ساد و زیبایی ترجمه)
بازهم به نظرم ترجمه اول .به این خاطر که از جملات کوتاه و کلمات در دسترس و معمول استفاده کرده
تمرین درس دوم
قسمت اول(کدام ترجمه احساس شما را بیشتر برانگیخت)
.قبل از اینکه مقایسه کنم به نظرم گفتن این نکته ضروری است که برای مقایسه بین چند ترجمه از یک متن لازم است حتما متن زبان اصلی موجود باشد.چرا که بعضی مترجم ها متعهد به ترجمه کلمه به کلمه بدون دخل و تصرف هستند و بعضی بهترین حس را از کلمات استخراج میکنند و به عنوان ترجمه بیان میکنند.
به نظرم ترجمه اول و چهارم زیبایی بیستری در انتقال حس نوشته داشتند و در مقایسه ای دیگر ترجمه اول از ترجمه چهارم زیباتر بود(با اختلاف اندک)
تمرین درس اول- قسمت دوم- ارائه حس و نظر دربارۀ نوشتۀ دکتر براهنی
نوشته دکتر براهنی نوشتهای شفاف و آموزنده است که به زیبایی به شرح و وصف دقیق شعر عاشقانه و شاعر عاشق میپردازد و دلایل ماندگاری و جاودانگی اشعار فاخر را در طول تاریخ، در دوعامل عاشق بودن شاعر و شاعر بودن عاشق میجوید.
این نوشته، رسالت شعر عاشقانه را رسالتی اجتماعی خوانده و این نوع روایت و توصیف را راه رستگاری انسان میداند.
دکتر رضا براهنی اعلان علنی عشق در شعر را راهی برای زنده ماندن معشوق و عشق معرفی کرده و دیدگاه شاعر عاشق را چراغ روشنگری برای اشاعه سلامت بینش جامعه در طول قرنهای آینده برمیشمارد.
طیف گستردهای از کلمات و عبارات زیبا و درخشان در این نوشته خواننده را شگفت زده میکند.
تمرین درس اول- قسمت اول- کلمه برداری از نوشته دکتر رضا براهنی و نوشتن متنی بر اساس آن
کلمات: خلوتی موزون و عاشقانه- در حریمی نورانی و سیال- تصویری عینی- با دو دست چفت شده بر زیر چانه- کوه زمان- پچپچههای مرموز- شوارع شرق و غرب- زبان رابطه- سنگر عشق- دمیدنی جاویدان- در خفاها- آنات روحی- پیکرهی نادره- واقعیتی در خیال- دخمهی معاصر- فروتنانه- رستگاری بشر- تفنگهای زنگزده
خوابت را میدیدم. دیدارت همیشه شیرین و گواراست.
در پهنه دریا، بر کف قایقی نشسته بودیم، در خلوتی موزون و عاشقانه.
دستهای مهربانت را میدیدم چون آغوشی باز به روی من، در تظاهر به حرکت دادن پاروها.
قایق ساکن بود و دریا آرام.
من و تو در حریمی نورانی و سیال، زیر مه صبحگاهی، میهمان باغ رویا بودیم. خاطرهی دیدارمان در خواب، آنچنان تصویری عینی مییابد که نرمی آن نسیم خنک را بر گونههایم حس میکنم و تو را در مقابلم میبینم، در حالی که با دو دست چفت شده بر زیر چانهام، نگاه مشتاق تو را مینگرم.
از پس آن آخرین دیدارمان، سنگینی کوه زمان را بر سینهی خود حس میکردم و مغروق در پچپچههای مرموز خیال، در شوارع شرق و غرب اندیشه، در پی کشف زبان رابطه بودم. لال شده بودم. در آن صبح دل انگیز، در آن خلوت دلخواستهی آن قایق، بلبلی بر حنجره ام نشست و نغمهی عشق سرود. وصف تو را چنان مشتاقانه و با لطافت میگفت که مبهوت بودم و او را رقیب خود میدیدم. تو از نوای بلبل به وجد آمدی. گویی آن قایق، سنگر عشق بود و آن بلبل با دمیدنی جاویدان، تیربار کلمه را در اختیار گرفته بود و تو را وصف میکرد و عشق من به تو را.
میدانستی در همه حال، در خفاها و آشکار ها و در همهی آنات روحی خود، نگاه زیبای تو را به نظاره نشسته ام و لبخند شیرینت جانم را تازه میکند؟ همواره در تلاشم تا وصف پیکرهی نادرهی تو را طوری بر روی کاغذ آورم که آیندگان از سطر سطر کلمات من زیبایی تو را همچون واقعیتی در خیال تجسم کنند و شیرینی تماشای شور عشق ما، انگیزه ای شود برای تحمل همه تلخیهای این دخمهی معاصر؟
وقتی در کنار همیم، در اظهار عشقی فروتنانه و خالصانه، پیام رستگاری بشریت میپراکنیم و تلی میبینیم از تفنگهای زنگزده.
خواب تو را می دیدم و بلبلی را بر حنجره ام لبریز از نوای عشق.
درس اول تمرین 2 کلمه برداری آزاد
بعضی چیزها در زندگی هستند که خوب میدانیشان اما وقتی کسی آنها کلاسه شده کنار هم میگذارد و تو باز میشنوی، دلچسبتر وتاثیر گذارتر میشود . مثلا امروز ژنرال کلمات شاهین کلانتری جملهای گفت که اقتباس من این بود “برای نویسنده خوب و بد معنا ندارد بلکه هرچیزی میتواند مادهای خام باشد برای نوشتن”.
بعد از شنیدن این جمله به گذشته پرخطایم افتخار کردم و از خود سرزنشی دست کشیدم وانگهی من در آن زمان با عقل آنموقعم، بهترین تصمیم را اخذ کردهام.
اینها را که شنیدم به حیاطِ خانه رفتم، از خودم و اشتباهاتم راضی بودم، در حیاط گل رزی را دیدم که همیشه آنجا بود اما نمیدانم چرا اینبار ظاهرش با هربار فرق داشت، انگار برایم عشوه میریخت و کرشمه سر میداد، پاهایم بسمتش پرواز کرد؛ کمی خم شدمو گفتم تو فقط بناز من تمامش را خریدارم؛
_اکنون تمنای چه داری؟
غبار بر رویت نشسته؟ خواهانِ باد بشوم؟
جایت تنگ نیست؟
خاک نویِ فرد اعلا میخواهی؟
آبِ غنی شده با اکسیژن چی؟
زمستان که شد دورت با پلاستیک بگردم که سردت نشود؟
آری من، مستِ نازکشِ یک گل سرخ بودم و در عجب که چه نفوذی دارند کلمات، من تمام سرمستیو حالِ خوبم را مدیونِ همان یک جملهای بودم که امروز شنیدم.
دنیای اسرارآمیزی و همانندیست دنیای گل و کلمه.
چهار ترجمه از یک داستان
با خواندن چهار ترجمه ی متفاوت از یک داستان متوجه شدم که چقدر انتخاب کلمات درست و جمله بندی مناسب می تواند معانی متفاوت و ویژه ای را به خواننده انتقال دهد. به دقت چخوف در انتخاب کلمات مناسب بیش از پیش پی بردم و فهمیدم که حتی یک جمله ی کوتاه می تواند توضیح غیر مستقیم درباره ی شخصیت های داستان ارائه دهد. به نظرم از این چند جمله می توان به عنوان جملات طلایی داستان نام برد.
۱-«جلوی در خانه نرده هایی خاکستری، بلند و نوک تیز کشیده شده بود . »
۲-«در حالی که به پنجره ها و گاه به نرده ها نگاه میکرد، با خود گفت : از چنین نرده هایی باید گریخت.»
با تحلیل این جملات و افکاری که با خواندن آن به سراق خواننده می اید ، می توان تصورات ذهنی متعددی را درباره هر دو شخصیت داستان ساخت.
رنگ خاکستری نماد افسردگی، در جریان نبودن روح زندگی و در کل خنثی بودن است . تلفیق آن با بلند به معنی سراسر و فراگیر بودن این حس در کل خانه است و در ادامه نوک تیز یاد اور دیوار های زندان است و به خواننده این تصور را می دهد که انا سرگیونا درگیر یک زندگی ملال اور بی روح است و در آن زندگی مثل یک زندانی گیر افتاده . نگاه به پنجره یاد اور امید و آرزوی دست نیافتنی و نگاه به نرده ها بیانگر نبودن راه چاره است. برای همین در ادامه گروف که خود نیز با چنین حسی دست و پنجه نرم میکند ، می گویید از چنین نرده هایی باید گریخت. نویسنده در ادامه در جمله ی دیگری بیان می کند، «قدم می زد و بیش از پیش از آن نرده های خاکستری بدش می آمد » این بیانگر آن است که گروف حس همزاد پنداری با شرایط اناسرگیونا دارد و در جایی نیز حق را به انا سرگیونا می دهد و میگویید ممکن است که او در جای دیگری سرگرم باشد و این برای زن جوانی که مجبور بود صبح تا شب این نرده های لعنتی را ببیند(دچار یک زندگی بی روح شده باشد) طبیعی است . نویسنده توضیحات کاملی را با به کاربردن رنگ که نشانه ی احساسات انسان است ارائه می دهد . در بند آخر نیز نویسنده به خوبی سردرگمی و نا فرجام بودن چنین وضعیتی را نشان می دهد بدون اینکه خود را در موضع مشخصی جلوه دهد فقط و فقط واقعیت امر که گیر افتادن هردویشان در شرایط دشوار است را به تحریر در می اورد و این برای یک پایان بندی حرفه ای عالیست.
نا گفته نماند که تمامی این تصورات ذهنی ، تحلیل ها و حس و حال را با خواندن متن اول تجربه کردم . به نظرم متن بسیار زیبا و دقیق نوشته شده بود ، طوری که حتی یک واو هم نیاز به جا به جایی نداشت .
اما در تحلیل ترجمه دوم. در همان ابتدا با تغییر اسم گروف به گوراف برخوردم. هرکسی کوچکترین اطلاعاتی در باره ی اسامی روسی داشته باشد با پسوند های اوف و ایچ به خوبی آشناست . اوف و ایج به نوعی مشابه ابن، در عربی ،پور ،در فارسی و اقلی در ترکی هستند . گروف معادل روسی ابن الگور در عربی ، گور پور در فارسی و گوراقلی در ترکی محسوب می شود . شاید این استدلال مضحک به نظر برسد اما اگر کسی با آن معادلات آشنایی داشته باشد برایش تغییر نام گروف به گوراف که تداعی گر نام جوراف به معنی زرافه در انگلیسی است ، بسیار ناشیانه و غیر حرفه ای به نظر می رسد .
در ادامه با خواندن این جمله«خانم جوان میانه بالا و بلوندی با کلاه بره ، » برای چند ثانیه مکس کردم . به نظرم تلفیق چنین کلماتی از روان خوانی متن کم کرده بود علاوه بر آن مانع ایجاد تصورات ذهنی شده و خواننده بیشتر باید به دنبال معانی می گشت .
به علاوه استفاده از جمله ی «دید خانم جوان … …. در خیابان ساحلی قدم می زند » از لمس شکل گیری صحنه ی دراماتیک جلوگیری می کند . حال اینکه استفاده از کلمات مشابه اما به طرز ریز بینانه ای متفاوت در جمله ی « نشسته بود که در امتداد ساحل چشمش به خانمی جوان افتاد نه چندان بلند قامت ، موطلایی ، کلاه بره بر سر . سگ کوچک سفیدی به دنبالش میدوید.» تا حد زیادی ایجاد صحنه ی دراماتیک را به شکل ملموس ارائه می دهد. خواننده به راحتی می تواند چهره ی فرد و حالات را تصور کند . اینطور بگویم که خواندن جمله ی بالا برای من تصویر ذهنی ایجاد کرد ، اما جمله ی اول نتنها ساخت تصویر ذهنی را از من دور کرد بلکه حس و حال صحنه را نیز به من منتقل نکرد.
یکی دیگر از ایرادات وارده در همین پاراگراف اول ، به کار بردن کلمه ی (اسپیتز) برای نژاد سگ است که از واژه ی spitz در انگلیسی آمده حالت نوشتاری آن به فارسی نباید مطابق حرف به حرف ترجمه شود بلکه باید به صورت تلفظ درست آن (اس پتز ) ترجمه شود . حال اینکه خود این ترجمه از اصل و ریشه اشتباه است زیرا کلمه ی spitz از آلمانی وارد انگلیسی شده و اصلا نژاد این سگ آلمانی است و در آلمانی چنین تلفظ می شود ( اشپیتز) .که به گوش اکثر مردم آشناست . گذشته از همه ی اینها خواندن کلمه ی (اسپیتز) به دلیل داشتن صامت های نزدیک دشوار است و از روان خوانی متن جلوگیری می کند .
در جای دیگر به این جمله بر خوردم« در سرشتش یک چیز نا دستیاب و وصف نشدنی بود » استفاده از کلمه ی نادستیاب به شدت از زیبایی جمله کاسته بود. به نظرم واژه های دست نیافتنی یا دور از دسترس برای به کار گیری مناسب تر بودند.
در اواسط خواندن ترجمه ی دوم احساس کردم نوشته اصلا نوشته ی چخوف نیست و رنگ و بوی چخوفی ندارد و اگر کسی اندکی با نوشته های او آشنا باشد می دادن که در متن های او همیشه توصیفات به جا و به اندازه و جمله بندی ها دقیق و زیبا بدون اندکی کاستی یا فزونی شکل می گیرند. اما در اینجا استفاده از یک فعل مشابه به صورت مکرر در جمله های کوتاه و پشت سر هم از زیبایی متن کم کرده بود . گاهی حتی ضروری به نظر می رسید که چند جمله از متن حذف شوند تا روانتر خوانده شود ، چیزی که شما هرگز انتظار برخورد با آن را در آثار چخوف ندارید. علاوه بر این در بسیاری از جاها متن کاملا تحت اللفظی ترجمه شده بود و حس و حال و معنی درست را به خواننده انتقال نمی داد.مثل
«وقتی گروف رفت هتل به اتاق خودش ، به بانو فکر کرد»
«چرا نباید دیگر برام محترم باشی ؟خودت هم نمی دانی چی داری می گویی»
اگر نمی دانستم کار از چخوف است و ترجمه ی دیگری از آن نخوانده بودم از ادامه ی خواندن منصرف می شدم .
در ترجمه ی سوم که کار خانم سیمین دانشور بود ،متن و واژه آرایی را بسیار دلنشین و روان دیدم . جوری که حتی یک لحظه از خواندن بازنایستادم .کلمات درست و در جای خود بودندو کوچکترین سدی در روان خوانی متن وجود نداشت. حال و هوای داستان را همان گونه که باید می بود به خواننده انتقال می داد و خواننده می توانست به راحتی تصورات ذهنی متعدد ی از اوضاع بسازد .
در متن چهارم اشتباهات دستوری زیادی به چشم می خورد و همین لذت خواندن را از خواننده سلب می کرد . برای مثال:
«می دانست چه باید گفت وچه باید کرد . و حتی …»
آوردن نقطه به معنی کامل شدن جمله است ولی آوردن حرف ربط بعد از فعل به معنی ادامه دار بودن جمله میباشد و این برای خواننده مشکل ایجاد می کند .
«او در جمع مردها احساس ملال می کرد»
شاید بهتر بود نوشته شود (او در جمع مردان احساس ملال آوری داشت)
«به طور کلی در طبیعت او چیزی گیرا و وصف نا پذیر وجود داشت »
بهتر است جمله به این شکل بازنویسی شود(به طور کلی در طبیعت او چیز گیرای وصف ناپذیری وجود داشت )
«نزد مسکوی های مردد»
بهتر بود نوشته شود(نزد مردمان مردد مسکو)
وجود چنین جملاتی از روان خوانی متن جلو گیری می کرد و همین باعث می شد از خواندن داستان لذت نبرم.در کل ترجمه ی اول و سوم را پسندیدم و حسی که باید از داستان دریافت می کردم در این دو متن به خوبی ارائه شده بود.
من اول از همه کتاب همسر و نقد همسر را خواندم و بعد دربارهی عشق را خواندم وانگار تازه متوجه شدم کدام دیالوگها برای انا و کدام برای گوروف بود. دربارهی عشق، حس قوی تری از عشق بین این دو نفر را در من ایجاد کرد. ترسهای انا و نگرانیهایش در این ترجمه و ترجمه آخر یعنی مجموعه آثار بیشتر آدم را دچار هراس میکرد، درک کردن حس آنا راحت تر بود و دلنشینتر.
ترجمه ی اول، بنظرم استفاده از کلمات به جا بود و با همان کلمات به من مطلب را رساند ولی ترجمهای مثل ترجمه دشمن خیلی اضافه گویی بود و من به جای اینکه درگیر داستان شم بین کلمات پرتاب میشدم.
در این داستان، اولین جملهای که نظرم را جلب کرد: ” ادم های گناهکاری که ظاهرشان را حفظ میکنند و گناه را بد میدانند خودشان در گناه کردن پیش قدم میشوند” است و چقدر درست میگوید.
این داستان عشق را نشان داد که خیلی این روزا گم شده، حتی در زندگی انا و گوروف هم گم شده بود. من همیشه اعتقاد داشتم اگه یه چیزی بد شد یا نشد حتما بعد از اون قراره اتفاق بهتری بیوفته، و برای انا و گوروف ازدواجشان خوب نبود و احساس خوشایندی نداشتند و بالاخره برای انا و گوروف در اوج بی حوصلگی و غرق شدنشان در روزمرگی، آن اتفاق بهتر افتاد. در این داستان به جای اینکه از خیانت آن دو ناراحت شوم یا قضاوت کنم که چرا باید خیانت میکردند، خیانت را برایشان امری زشت ندیدم. بعضی وقتا ادما حق دارند. هنوز هم خیانت را مثبت تلقی نمیکنم ولی آنا و گوروف هم کار اشتباهی نکردند. این درست مثل فیلمهایی با شخصیتهای بد است، با این که میدانیم بد هستند ولی باز از اینکه زخمی شوند یا اسیبی ببینند ناراحت میشویم، آنا و گوروف برای من همین حالت را داشتند و به نظرم یکی از کارهای مهمی که نویسنده باید بکند همین است، همین شخصیت پردازی قوی. در کل داستانی بود که فقط به یک جنبه نپرداخته بود در کنار عشق از جاودانگی احوال بعد از ما حرف زد و از گناهکاران و با خواندن هر 4 ترجمه یک نقطهی جدیدی در داستان دیدم.
از هر ترجمه قسمتی را انتخاب کردم:
دربارهی عشق: صدای غرش یکنواخت دریا از پایین، از آرامش و از خواب جاودانه که در انتظار همهی ماست، سخن میگفت.
نکته: دلنشینتر از بقیه ترجمهها بود
همسر و نقد همسر: هیاهوی خفه دریا از پایین دست به گوش میرسید، آنها از آرامش و خواب ابدیای که در انتظار همه ماست حرف زدند.
نکته: در همه متنها متوجه شدم که دریا و صدای جیرجیرکها خبر از خواب ابدی میدهند ولی در کتاب نقد همسر وقتی که خواندم فکر کردم انا و گوروف این را گفتند.
دشمن: آهنگ مبهم و یکنواخت دریا از پایین به گوش میرسید، سخن از ارامش و خواب جاودانی که در انتظار ما است، میگفت.
مجموعه: هیاهوی خفه و یکنواخت دریا که از زیر پایشان به گوش میآمد، از خواب ابدی و از آرامشی که در انتظار همه است، حکایت داشت.
نکته: و در ابن جمله احساس بیشتری حس میشود.
و جمله دیگری مثل:
درباره عشق: اولین برف که آمد، بیرون رفتن با سورتمه و تماشای زمین پوشیده از برف و سقفهای سپیدپوش دلچسب بود، آدم می توانست هوایی خوش و ملایم را استشاق کند و همه اینها سالهای جوانی را به خاطر می اورد.
همسر و نقد همسر: اولین برف که میاید و روز اول سورتمه سواری، وقتی از دیدن زمین و بامهای سفید از برف خوشحال میشوی، درست همین وقت اس که یاد دوران جوانی تازه میشود.
دشمن: وقتی اولین برف میافتد، اولین روزی که ادم سوار سورتمه میشود، چقدر دیدن زمین سفید، باههای سفید از برف، زیبا و مطبوع است. ادم به راحتی و اشتیاق نفس میکشد و یاد روزهای جوانی میافتد.
مجموعه اثار: هنگامی که اولین برف زمستانی روی زمین مینشیند و در نخستین روزی که انسان سوار سورتمه میشود، دیدن زمین و باهای سفیدپوش راستی که لذت بخش است. در جنین موقعی، انسان نرم و راحت نفس میکشد و بی اختیار به یاد دوران جوانی میافتد.
همین بازی با این کلمات محدود میتواند دنیایی را عوض کند. در اخر ترجمه دربارهی عشق و ترجمه مجموعه اثار بیشتر از همه به دلم نشست.
دلنوشته ای بر اساس یادداشت رضا براهنی
مرا از دخمه تاریک این زمان بیرون کشیدی, به حریمی از نور و سیالیت بردی، و جذبه ای از شیفتگی را نشانم دادی. چگونه سپاست گویم و چه چیزی را به اجر این همه نثارت کنم؟ من که خود سوخته آتش این عشقم و از من تنها خاکستری برجای مانده است. اما باز، ذره ذره این خاکستر بر خود می بالد و حرف به حرف این کلام را نثارت می کند تا خاک پایت را ببوسند. بگذار تا همچون گل و شمع و نسیم ، حرف به حرف کلمه های شعرم بر گردت برقصند و این لحظه شگفت انگیز را برای همیشه جاودان سازند.
حس و نظر خودتان را دربارۀ نوشتۀ دکتر براهنی بنویسید. از این نوشته چه چیزهایی میتوان آموخت؟
شعر عاشقانه فراتر از زمان، مکان و هویت آدمها به پیش میرود و دلهای عاشق و کامهای تشنه و در جستجو برای شراب عشق را سیراب میسازد. به شرط آنکه فارغ از دغدغههای مادی و شهرتطلبی فرد عاشق باشد.
و رضا براهنی به خوبی این جمال معشوق را از منظر دید عاشق به نثر و توصیف کشیده. اینکه چطور واژهها در حریم خیال عاشق به مدد او میآیند، وقتی در میان هالهای از نور مجذوب چهرۀ نادره معشوق گردیده و آنگاه برملامیسازد هر آنچه در خلوت دل بر او گذشته است.
وی اجر شاعر را در سرودن شعرهای عاشقانه، نجات یافتن معصومیت روح بشر میداند که در طول اعصار و زمان تداوم یافته و از تعارضات و خشونتها در امان نگه میدارد.
«اجر شعر عاشقانه، در نجات روح شاعر نیست، بلکه در نجات یافتن روح معصوم بشریت است بوسیلۀ حصول زیبائی، یک زیبائی واقعی، نه خیالی، بلکه واقعیتی در خیال».
«خالی ماندن سنگر عشق، خالی ماندن سنگر بشریت خواهد بود».
تمرین1:رونویسی و کلمه برداری از نثر رضا براهنی
کلمات: تفقد چشم ها/ باچتری از کهکشان شعلهور/ چهرۀ نادره/ دخمه/حریمی نورانی و سیال/ هالۀ تجلیل/آن سوی دیوار حال/حصول زیبائی/ واقعیتی درخیال/شیفتگی
تمام شکوه و زیبائی ات
در آینۀ وجودم بازتاب میشود.
و سهم کلمات عاشقانهام
چون قطرات سخاوتمند باران
سرازیر میشوند،
در تفقد چشمانت.
آن دم
تو با چتری از کهکشان شعلهور
پرواز میکنی
به آن سوی دیوار زمان.
و من با دیدۀ حسرت
نظاره میکنم
حصول زیبائیات را
که واقعیتی است در خیال!
تو را مینگرم
که تصویر چهرۀ نادره ات
آن سوی –دیوار حال-
به جاوادنگی مبدل شده!
و در خلوتی موزون
واژههایم تو را درمیان گرفته؛
به تماشا نشستهاند…
تو را که
در هالۀ نور و تجلیل میدرخشی.
عاشقانههایم،
در حریمی سیال
به رقص برمیخیزند
حول محور شیفتگیات!
و بوسه بر خاک پایت میسایند.
آنگاه؛ نوری از آسمان
بر دخمۀ تاریک تنهائیام میتابد،
و میشتابد به یاریام در زمین.
تمرین درس ۲ ( ۴ ترجمه از یک داستان):
* تاثیر حسی ترجمهها روی شما:
۱- کتاب درباره عشق و یازده داستان دیگر، ترجمهی رضا امیررحیمی:
در ابتدا داستان را با این ترجمه شروع کردم.
* سادگی و جذابیت برایم داشت اما نه آنقدر که میخکوب شوم.
* گاهی هم داستان را گم میکردم.
۲- کتاب همسر و نقد همسر ، ترجمهی حمیدرضا آتشبرآب:
* سادگی جملات به دلم مینشست و کمکم میکرد که با داستان همراه شوم.
* نسبت به ترجمه اول از کلمات سادهتر و قابل فهمتر (البته به نظر من) استفاده شده بود.
مثال:
در ترجمه اول از زنان تحتعنوان « نژاد پستتر» استفاده شده و اینجا مترجم از کلمه « فرومایه» بهره برده است.
* لحن مترجم خیلی ساده و روان است و سعی نکرده است از کلمات سنگین و سخت استفاده کند.
* نکته اذیت کننده در این ترجمه برایم این بود که در بین کلمات به جای ویرگول، مکررا از « واو» استفاده شده بود.
مثال:
بیاختیار یاد ماجراها و خوشگذرانیها و لذت گشتوگذار در کوهستان افتاد و ناگهان وسوسهی ایجاد رابطهای کوتاه و عشقیگذرا به زنی ناشناس.
* ترجمه روانی داشت، راحت و بدون مکث خواندم و از آن لذت بردم. همین نکته باعث شد ماجرای داستان را بهتر بفهمم.
* ذکر جزئیاتی که در ترجمه اول حرفی ازش بهمیان نیامده بود. مثلا در ترجمه اول اشارهای به ویژگیهای ظاهری همسر آناسرگیونا نشده است.
۳- کتاب دشمنان، ترجمهی سیمین دانشور:
* روح داستان به کلی از بین رفته بود.
* حس میکردم مترجم فقط میخواسته به پایان داستان برسد تا کارهای شخصیاش را مدیریت کند!
* قابل باور نبود برایم که این همان داستان قبل است.
* ترجمه بهقدری سرد، بیروح و خستهکننده بود که خواندنش هیچ جذابیتی برایم نداشت. فقط برای رفع تکلیف به خواندنش ادامه دادم.
۴- کتاب مجموعه آثار چخوف جلد چهارم- داستانهای کوتاه ترجمه سروژ استپانیان:
* ترجمه خیلی راحت و ساده بود.
* تمام کلمات استفاده شده آشنا بود.
* همه چیز سر جای خودش قرار داشت. خواندن داستان با این ترجمه بسیار برایم شیرین بود.
سادگی و زیبایی ترجمهها:
ترجمه حمیدرضا آتشبرآب و هم چنین ترجمه سروژ استپانیان، چون سعی کرده بودند از کلمات ساده و آسان استفاده کنند. آرام با خواننده پیش رفته و برای رسیدن به انتهای داستان عجله نکردهاند.
ترجمه امیررحیمی هم خوب بود، اما آن دو ترجمه قبل را بیشتر دوست داشتم.
نظر شما دربارۀ این داستان:
موضوع داستان قابل تامل است.
زندگی با کسی که هیچ علاقهای به او نداری و شاید در دلت تنفر هم داشته باشی خیلی دردآور است ( هم آناسرگیونا و هم گورف).
حال با تنفری که از همسرت داری عاشق کسی شوی که در ذهنت همهجوره او را نیمهگمشدهات بدانی. واقعا خیلی سخت و ناراحتکننده است.
این موضوع داستان، مشکل الآن جامعه ماست و جالب است که چخوف سالها پیش آن را در قالب داستان بیان کرده است.
جملات برتر داستان از نظر شما و مقایسه ترجمهها:
تمام داستان را در دفتر تمریناتم نوشتهام که در زیر به مقایسه چند مورد از آن بسنده میکنم:
* نظر گورف درمورد جنس زن:
ترجمه اول: « نژاد پستتر»
ترجمه دوم: « فرومایه»
ترجمه سوم: «جنس پستتر»
ترجمه چهارم: « پستترین طایفه»
* در دو ترجمه امیررحیمی، آتشبرآب و استپانیان عنوان شده است:
« تو میخواهی خودت را تبرئه کنی.» در حالی که در ترجمه سیمین دانشور نوشته شده است « میخواهی کلاه خودت را قاضی کنی.»
* در تمام ترجمهها به جز سیمین دانشور، از فردی که در هتل کار میکند و آدرس خانه آناسرگیونا را به گورف میدهد از دربانهتل یا مترادفهای آن استفاده شده است اما بانو او را حمالهتل ترجمه کرده است.
* در تمام ترجمهها یاد شده که بعد از اینکه آناسرگیونا نزد همسرش بازمیگردد، گورف با گذشت یک ماه حس میکند که آنا در قفسه کتابخانه، بخاری دیواری یا شومینه تمام مدت او را نگاه میکرد اما در ترجمه سوم نوشته شده است نگران میکرد! ( شاید هم اشتباه تایپ شده باشد).
*شغل شوهر آنا در هر ترجمه یک چیزی ذکر شده است:
ترجمه اول: « اداره فرمانداری استان» یا در «مدیریت زمستو»ی استان کار میکند.
ترجمه دوم: « در ادارهای در پتربورگ یا انجمن ایالتی.»
ترجمه سوم: « عضو اداره حکومتی یا مشاور انجمن ایالتی.»
ترجمه چهارم: « کارمند استانداری یا انجمن ایالتی.»
*عنوان اصلی داستان:
ترجمه اول: « خانمی با سگ کوچک.»
ترجمه دوم: « بانویی با سگ ملوس.»
ترجمه سوم: « بانو و سگ ملوساش.»
ترجمه چهارم: « بانویی با سگ کوچولویش.»
* نظر ابتدایی گروف نسبت به آنا در ملاقات اول :
با خودش فکر کرد که…
ترجمه اول: « با همه اینها چیز تاثرانگیزی در او هست.»
ترجمه دوم: « با تمام اینها حالت غمانگیزی تو وجودش هست.»
ترجمه سوم: « یک چیز گیرایی در او هست.»
ترجمه چهارم: « با این همه، در او چیز ترحمانگیزی است.»
* در تمام ترجمهها نوشته شده که گورف در ابتدای داستان در رستوران، سگ ِسفید آنا را به سمت خود خوانده و سپس تهدیدش میکند اما در ترجمه سوم ترجمه شده که سگ را ناز کرده است.
* اسم آناسرگیونا و گورف در هرکدام مختلف ترجمه شده است.
سپاس از استاد کلانتری عزیز برای انتشار این درس، تجربهی جذاب و خوبی بود.
آفرین چه دقیق
تمرین اول/ بخش اول
اشترنبرگ عشق را مرکب از سه بخش میداند و با قرار دادن آن سه بخش در اضلاع یک مثلث، نام مثلث عشق را بر آن مینهد. مثلث عشق از سه مولفه صمیمیت، شور و شوق(شهوت) و تعهد تشکیل شده است.
میزان وجود هر یک از این ابعاد در روابط عاشقانه متفاوت است. وی معتقد است این سه مولفه به ندرت در فردی به طور مساوی جمع میشود و عشق کامل را به وجود میآورد، عشق کامل این سه عنصر را سخاوتمندانه در خود جای میدهد. عشقی که عمیقترین عواطف را در پی دارد و موجب نجات یافتن روح معصوم بشریت میگردد. بشری که امروزه سراپا شیفته خود میباشد تا شیفتگی به معشوق و نیاز به بالیدن در هاله یک فروتنی دارد.
خالی ماندن سنگر عشق در زندگی بشر، موجب فرو رفتن وی در تاریکترین دخمهها میگردد و بدون عشق زندگی پشیزی نمیارزد؛ با عشق است که هر خشونتی از عالم رخت میبندد و بشر در هالهای از نور و شادی غرق میگردد، عشق با چتری از کهکشان شعلهور از وقوع هزاران جنایت جلوگیری میکند .
برای رستگاری آینده بشریت نیاز است تا بشر فروتنانه آغوش خود را بر روی عمیق ترین عواطف معشوق باز کرده و چهره جلیل و عظیم و زیبای او را ببیند و دست از خودخواهی بردارد و خود را جاویدان نماید.
بخش دوم
با نوشتن این تمرین بارها متن عاشقانه آقای براهنی را خواندم. بسیار جالب و متفاوت با تمامی متنهایی بود که در خصوص عشق خوانده بودم. به نظرم تعریف ایشان از عشق و رابطه عاشق و معشوق با نظریه اشترنبرگ و عشق کامل از نگاه ایشان همسو و هم جهت بود. نویسنده به زیبایی عشق و رابطه عاشقانه را توصیف نموده بود.
تمرین درس1:
کلمات: بالانیده / آنات / چارسوق / زیرجلکی / موهوم
ملیحه با آنات روحی همیشگی، در چارسوق در حال گشت زنی بود؛ گویی در خفا به دنبال چیزی می گشت؛ عشقی موهوم او را به سمت و سویی خاص می کشید، منشأ آن عشق چه بود؟ عشقی که مدت ها آن را با کاوش در ذهن خود بالانیده و پروبال داده؛ احساس غریبی داشت، در حالی که چادر سیاه خودش را با دهانش جمع کرده بود، عرق ریزان به این سو و آن سو شروع به دویدن کرد؛ با خود می اندیشید که آیا قبلا به اینجا آمده ام؟ در حالی که دویدن زیر شلاق خورشیدِ مردادماه، امانش را بریده بود، زیرجلکی و نفس زنان خودش را به گوشه ای رساند تا دمی استراحت کند؛ با چشمان نیمه باز، سوار بر سفینه ی زمان شد تا در گذشته ها غور کند….
حس و نظر خودتان را دربارۀ نوشتۀ دکتر براهنی بنویسید. از این نوشته چه چیزهایی میتوان آموخت؟
اینکه یک موضوع را به این زیبایی و دقت بشود کالبد شکافی کرد و از زوایای مختلفی آن را تحلیل کرد، واقعا زیبا و دلنشین است و من عشق نویسنده را در این کلمات و توصیفات به خوبی احساس کردم؛
اما چند نکته ی کوتاه که با خوندن این متن به ذهنم رسید:
1. جایگاه ویژه ی ادبیات-شعر و داستان- در ساختن تاریخ بشریت، که فراتر از سیاست، فرهنگ و… می تواند منشأ اثر باشد؛ (نمونه ی آن، داستان پاسترناک-شاعر و نویسنده شوروی سابق- در کتاب “ادبیات علیه استبداد” است)
2. این عبارت در متن “حسادت شاعرِ عاشق به واژگانی است که خودش سروده است” من رو یاد این جمله ی ناتالی گلدبرگ در کتاب تا «می توانی بنویس» انداخت که اخیرا کتاب رو مطالعه کردم: “خودتان را بیش از اندازه با اثرتان همسان ندانید…خودتان آن کلمات نیستید؛ آنها لحظه هایی ناب بودند که در وجودتان جاری شدند…”؛
3. “شاعر عاشق، انسانیت مضاعف است”؛ می دانیم که “انسان” از “انسانیت” جداست، و معیار انسانیتِ انسان، غیر مادی ست و به دستِ خود انسان ساخته می شود؛ اما معنای انسانیت چیست و چه جنبه هایی را می توان برای آن برشمرد تا بتوان شاعرعاشق را انسانیت مضاعف نام گذاری کرد؟ شاید “نیاز به فروتنی شاعر عاشق” یکی از جنبه های انسانیت مضاعف باشد؛
4. “شاعر عاشق یک بشریت تنهاست که با یک بشریت تنهای دیگر خلوت می کند”؛ شعرِ شاعر عاشق، سروده ی اوست اما متعلق به تمام بشریت است و همانطور که در متن اشاره شده، این شعرِ عاشقانه، تصاویری زیبا را تقدیم آیندگان کرده و تاثیری شگرف بر روح آنان خواهد گذاشت.
حس و نظر درباره نوشته رضا براهنی
تا تو با منی زمانه با من است بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ شور و شوق صد ترانه با من است (هوشنگ ابتهاج)
وقتیکه شعر عاشقانه ای را می خوانیم که در آن عاشق از خوبی معشوق می سراید، اگر به دنبال کیستی یا چیستی معشوق برویم، به بیراهه رفته ایم. شعر عاشقانه را باید همینطور که هست خواند و از آن لذت برد. معشوق در اغلب شعرهای عاشقانه تنها دستاویزی برای شاعر است، که بوسیله آن حس پر شکوه عشق و عاشق بودن را تجربه کند. این معشوق در جایی زنی زیبا و اثیری، در جایی مردی بی باک و جسور، در جایی فرزندی دلبند است . در جایی هم شاعران از عشق به وطن و بالاخره در سراسر ادبیات عرفانی از عشق به خدا سخن می گویند. با دنبال کردن زندگی شخصی شاعرانی که اثر عاشقانه ماندگاری در ادبیات جهان آفریده اند، پی می بریم که آن پیوند یا عشقی که منشاء تولید اثر بوده است خیلی زود از هم گسسته است. و عاشق و معشوق اگر نگوییم از یکدیگر متنفر شده اند، ولی به هر صورت هر یک به را ه خود رفته اند. در واقع این حس عاشق بودن است که شاعر را به خلق شعری جاودانه، وا می دارد و نه صرفا” چگونگی یا شکل و شمایل معشوق. شاعر در این حالت بازتاب احساس خود را در جمال معشوق می بیند. و این حس بقدری باشکوه است که شاعر در مقابل این چنین موهبتی سر تعظیم فرود می آورد و در کمال فروتنی ، باعث بروز این غلیان احساسات را، در وجود معشوق جستجو می کند. در ادبیات عرفانی گفته می شود که دراین حال معشوق شاعر، پرتوی از معشوق اصلی ، یا خدا را در چشم شاعر باز می تاباند و این چنین شاعر را شیفته خود می سازد. داستان شیخ صنعا از نمونه های چنین عشقی است. همچنین برای مصداقی از این ادعا، وحشی بافقی در حکایتی در باره عشق مجنون به لیلی چنین می گوید:
به مجنون گفت روزی عیب جویی که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گرچه در چشم تو حوریست به هر جزوی ز حسن او قصوریست
زحرف عیب جو مجنون بر آشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی
منظور آن است که آنچه که شاعر در معشوق می بیند ، نه لزوما” ظاهر معشوق و چشم و ابرو، بلکه بازتاب احساس درونی خودش است و تجربه این انعکاس ، به منزله بدیع ترین و باشکوهترین موهبتی که در وجود انسان نهادینه شده است، شاعر را چنان مجذوب می سازد که او را در مقابل عظمت آن چیزی که چنین حسی را در وی برانگیخته است، به تعظیم وا می دارد. این احساس گاه چنان قوی و نیرومند است که منشا” خلق آثار جاودانه ای در ادبیات جهان شده است.
اما شاعر هم باید مستعد باشد و لیاقت دریافت این موهبت را داشته باشد. چنین شاعری باید ذهنش را از پیش داوریها و باورهایی که، درک و شناخت او را از جهان پیرامونش به سمت و سوی متداول سوق می دهد پاک کرده باشد. او باید بخواهد و تلاش کند که به اصطلاح جور دیگری ببیند تا شاید آن پرتوهای معنوی عشق ناگهان خودش را به او نشان دهد و او را در هاله ای از فروتنی و اعجاز فرو ببرد.
تمرین ۲.نظر من در مورد نوشته رضا براهنی:
من با خواندن ۴ صفحه انتخاب شده متوجه شدم که چقدر دایره واژگان فقیری دارم و چه حجمی از لغات هست که باید یادبگیرم در نوشته هایم استفاده کنم.
در ضمن تمثیل ها و استعاره های ایشون هم بی نظیره. برای خودم یادداشت کردم تا تمرین کنم.
کلمه برداری از متن ارائه شده از رضا براهنی و نوشتن متنی دیگر:
دختری که عشق شبابی برایش پشیزی ارزش نداشت، اما در باطن حسرت عاشقانه ای را داشت که در آن انسانیت مضاعف در آن محاط است.
عشقی ناب که پر از شیفتگی و فروتنی باشد و او را در هاله ای از نور بیابد. اما افسوس که حسادت در حکمتی خاکستر شده غوطه ور شد.منتهای فروتنی تبدیل به خشونت، خودکامگی و شهید نمایی گردید.
این بشریت تنها،خلاقه رهایی و پرنده شد آن هم در زمانه ای که از هلاکو ها در حال انفجار است تنها گاهی حافظی با قدوم برگسان در عصر ما سیال است.
باشد که انسان ها چشم درونی شان را تجلیل کنند و آن را چفت شده باقی نگذارند.
تمرین۱(شمارهی یک):
عشق شیرین
نالش عشق، به زبان عاشق برای معشوق، خیس است و بوی گُل میدهد، و برای خرماییهای درشت صورت عشق، شعر میگوید.
صدا میکند، نگاه معشوق را. لبان سرخ غنچهاش میشکفد و الماسهای دهانش، نمایان میشوند.
ابر چشمانم، حالا دگر بارش شدند، دیدارش را میخواهند، همان خرماییهای معروف را. صدای ظریف و نگاه عمیق معشوق را.
عشق به من آموخت، هرچه از معشوق بنالم نیکوست.
بیا که دل، دلدار ندارد
شب است و چشم، خواب ندارد
شمارهی دو:
دکتر براهنی، نویسنده ای خلاق و عالم و تمیز نویس هستند.
ایشان، به نویسنده و حتی یک عاشق میآموزاند که چگونه به معشوق عشق بدهد. و کلام نویسنده در انگشتانش چگونه به رقص در بیاید و عاشق باشد.
دانایی، حین عاشقی در نوشتن.
تمرين دوم: كلمه بردارى از (ص٦٨٦تا٦٨٩) كتاب جنون عشق:
عشق، شيفتگى، معشوق، كلام، باليدن، آبستن، فروتنى، زيبايى محض، حكمت افلاطون، هاله تجليل
عشق، سودا و شيفتگى به معشوق است. عاشق، هيچ كس و هيچ چيز را نمى بيند بجز معشوق را. همه چيزش اوست و در او حل شده است. اگر فروتنى در برابر معشوق نباشد، عشقى صورت نگرفته است. عشق در اين فروتنى، گذشت و ايثار لحظه به لحظه شناخته مى شود. كلام عاشق، ذكر معشوق است و ذكر معشوق باليدن و بزرگى مى طلبد. عاشق، آبستن عشقى است كه براى رشد كردن، بزرگ شدن و زيباشدن زاييده مى شود. و زاييدن همواره مستلزم درد است. بايد تا حصول آن زيبايى محض، درد كشيد. عاشق در سايه رنجى كه از تولد عشق مى كشد رشد و بالندگى مى يابد. اين عشق و بدنبالش آن رشد و بالندگى مسيرى سرسبز و چنان لذت بخش است كه درد و رنج ناشى از زايمان فراموش مى شود. از اينرو فهم حكمت افلاطونى در برابر بصيرت عشق، بسيار ناچيز است. ( گرچه افلاطون هم در حكمت واسعه خويش، رساله اى در باب عشق و زيبايى دارد.)
عاشق همواره نظاره گر معشوق است. او چنان دقت نظر دارد كه كلام و زبانش همواره معشوق را در سايه تجليل مى ستايد و چنين است هنگامى كه ديگر اثرى از شاعر عاشق نماند و فقط شعر باقى مى ماند و كلام؛ اين كلماتند كه عاشق معشوقند و او را تجليل مى نمايند.
سعيده نايب محمدى
(١٣٩٩/٥/٦)
تمرین 2 از ماه دوم
ابتدا پاراگرافی را مشخص کردم و بعد همان بخش را در ترجمههای دیگر خواندم و مقایسه کردم. سادگی و پرداختن به جزئیات علاوه بر اینکه به من اطلاعاتت خوبی را میداد متن را چنان جذاب مینمود که داستانی را که پیش از این خوانده بودم و حتی قسمتی از آن را در سایتم برای معرفی کتاب گذاشته بودم، باز هم بخوانم و لذت خواندن را مجددا تجربه کنم از نظر من کتاب همسر و نقد همسر ترجمه حمیدرضا آتش برآب قویترین و کتاب دشمنان با ترجمه سیمین دانشور ضعیفترین ترجمه این اثر هستند.
تمرين هاى ماه دوم ( درس يك )
ديدگاهتان را درباره ص٦٨٦ تا٦٨٩، كتاب جنون عشق از دكتر براهنى بگوييد:
در آغاز از استاد عزيزم آقاى كلانترى تشكر مى كنم كه با معرفى اين كتاب مرا بسيار مشعوف ساخت:
ديدگاه من: ” گاهى اشعار عاشقانه مى سرايم. تمام حقيقتى را كه از عالم عشق دريافت كرده ام، روى كاغذ مى آورم. در وجود هر انسان عاشقى، نوعى بينش و بصيرت نسبت به حقيقت وجود دارد كه وجود زيباى معشوق مظهر آن است. عاشق، حقيقت را در آيينه وجود معشوق مى بيند، حقيقتى كه از سرچشمه ازلى هستى وام مى گيرد، بصيرتى كه بقول دكتر براهنى حكمت افلاطونى هم در برابرش نور ندارد. آنچه عاشق مى بيند و احساس مى كند، ديگران نه مى بينند و نه احساس مى كنند مگر اينكه به سوداى عشق دگرگون شوند. آدم سودا زده ديوانه وار زيبايى را مى بيند و مى خواهد كه جلال و جبروت و عظمت آنرا فرياد بزند. آن شور و شعف و عشق و حرارت و شادى وصف ناپذير و ناگفتنى را؛ اما زبان از گفتن آنهمه شور و زيبايى قاصر است تا وقتى كه شور و شوق انسان عاشق به مرتبه اى مى رسد كه ديگر كلمات در كالبد او جاى نمى گيرند. اينجاست كه كلام عاشقانه همچون باران رحمت از آسمان زبان شاعر عاشق ، جارى مى شود. بدين سان آنچه ناديدنى و نا گفتنى است علنى مى گردد. اميد است كه هر شاعر عاشق به سهم خويش و توان و درجه عشق خويش بتواند به روح بشر آينده حق دين نمايد. به روح بشر آينده كه نبايد با ظلم و بيدادگرى ستمگران نابود شود بلكه بايد سرشار از عشق، حقيقت و زيبايى، رستگار گردد. “
تمرین شماره یک از ماه دوم
بخش اول: عشق واقعی در رومانتیکبازیهای جلف و در قهرهای لوسِنابالغانه یافت نمیشود.
اَدای عاشقی را درآوردن فزونیِوقاحت است.
این پچپچههای مرموز و زیرجُلکی و سِری و جاسوسمابانه روزی از بین خواهد رفت. آن روزی که سر چهارراهی پریرویی دیده شد و کل چهارراه به شکل قلبی جلوی چشمها ساخته شود و یا آن شبی که در بولواری خودروی لوکسی جلبِ نظر کند وبا دستپاچگیِکودکانه دچار هیجان زدگی شود، تشت رسوایی عاشق قلابی از بام میافتد.
برای اثبات عشق لازم نیست مانند پیرانِطفل مانده گریه کنی یا با سرودن شعرهای سخیفِ بازاریِ بی وزن و آهنگ و بیسواد چهره محتشمی از خود بسازی، عاشقی که از نظر روحی و عاطفی به جایی رسیده باشد بسیار سادهتر از این است که در عمل و قدم و قلم، علنی هویدا گردد گاهی با چفت شدن دودست زیرِچانه قابل تشخیص است.
اگر روزی، عشق واقعی، جهان را فرا بگیرد، تفنگها زنگ خواهد خورد، دیگر بمبی ساخته نخواهد شد و هیچکس جلادی را دوست نخواهد داشت.
این عشق مباهات دارد
بخش دوم: متن جناب رضا براهنی را بسیار متفاوت از متنهایی دیدم که تا بحال در مورد عشق خوانده بودم، اینکه عشق واقعی را از رمانتیکبازیهای جلف بازاری بی وزن و آهنگ و بی سواد جدا میکند و پس از آن میگوید شیفتگی به معشوق باید روح خود را در شیفتگی به کلام.نیز با نیروی تمام نشان دهد،به نظرم مرز باریکی است که هم رسیدن به آن، و هم روایتش بسیار جذاب است.
تمرین1
نمی دانم عاشق بودن به چه معنا است؟ اما عشق هم زیبایی محض است و هم وحشت آور است. انسان بدون عشق نمیتواند زندگی کند. اما بعضی از انسان ها درست معنی آن را نمیدانند.از جمله خود من…
خیلی سخت است تا عشق را برای کسی معنی کنی. من هیچ وقت نتوانستم واژه عشق را خوب توضیح دهم. اما می دانم برای رسیدن به یکدیگر تلاش میکنند یک روز هم نمیتواند بدون هم سر کنند. تا همدیگر ا نبینند روزشان شب نمی شود. شاید یکی ار آنها حاضر باشد جانش را برای معشوق فدا کند. اما به نظر من عاشق بودن مصیبت است. چون احتیاج به فداکاری دارد. شاید هیچ وقت نتوانند به هم برسند…نمی دانم چرا شعر عاشقانه باعث حسادت معشوق می شود. در حالی که شعر حرفهای او به معشوق است.این فرونتی او را به معشوق می رساند. بعضی وقتها خوب است عاشق از معشوق دور باشد و واژها به او نزدیک شوند.
چقدر زیبا گفته است که واژه ها به جای او عاشق و معشوق هستند.
تمرین 2
من فقط چند داستان از کتابهای دکتر براهنی خوانده ام. اما این کتاب به نظرم بهترین کتاب اوست.
من چند بار این صفحه ها را خواندم تا متوجه شدم چقدر این مطالبها زیبا نوشته شده است. و نوشته هایش من را تحت تاثیر قرار داد… می دانم هیچگاه نمیتوانم به زیبایی آقای دکتر براهنی بنویسم. او وقتی می دید من سکوت کرده ام و مثل دیگران حرف نمی زنم من را پدرانه نصیحت می کرد. (شاید الان من را به خاطر نیاورد) . اما زمانی او به من می گفت افکاری که به مغزت می آید به زبان بیاور، حتی اگر بی معنی باشد. قرار نیست کسی به خاطر آنها تو را مورد بازخواست قرار دهد. و قرار نیست به کسی مدال طلا بدهند.
شاید نتوانم به زیبایی خیلی از دوستان بنویسم و خلاق باشم. اما نویسندگی را دوست دارم. من سعی می کنم نوشته هایم را بهتر بنویسم.
سلامى چو بوى خوش آشنايى به فاطمه عزيز: از اينكه جسارت كردم و پس از خواندن ديدگاهتان پاسخ دادم پوزش مى خواهم. فاطمه جان خواندن اين متنها فقط براى انسانهاى عاشق قابل فهم است حتى اشعار عاشقانه نيز چنين است. تا عاشق نباشى چگونه مى توانى از آنچه احساس نكرده اى و نچشيده اى كلامى عاشقانه به ديگران هديه كنى؟ خودت با اين جمله شروع كرده اى كه من نمى دانم عشق چيست و بلافاصله در جمله اى متناقض زيبايى محض و وحشت آور بودن را هم تراز ساخته اى. اين نشانه خالى بودن از عشق است. عشق هنوز سراغ تو نيامده اما روزى كه در خانه ات را زد به تو خواهم گفت: عشق زيبايى محض است و لذت بخش ترين و شادى بخش ترين لذتهاست و خيلى چيزهاى ديگر در اين باب….
تمرین دومِ درس اول دوقسمت داشت.اول نظر من:
در این برهه حساس از تاریخ که میبایست از “وظیفه”ها و “مسئولیت”ها گفت،هر از ” عشق گفتنی”همان”بیهوده”گفتن است مگر به نقل شاعر معاصر”رضا براهنی”،به قصد پروراندن “روح معشوق” در ذهن مردمان و اینکه تصویر او “از روبرو و ازنیمرخ”توسط شاعر “از هزارجنایت جلوگیری کند.
به بیان دیگر معشوق اگر همان”انسان کامل”باشد و شعر عاشقانه،مخاطب را به سوی مقایسه ای صحیح بین خود و معشوق سوق دهد و خواندن شعر عاشقانه اورا به حرکتی پویا و تلاشی خستگی ناپذیر برای رسیدن به جایگاه معشوق که همان جایگاه “انسان کامل”باشد وادار کند،آنگاه پرداختن به شعر عاشقانه توسط شاعر خدمتی برای بشریت خواهد بود،وگر نه این باشد،چرا تلف کنیم عمر خودمان و مخاطب خودمان.
دوم آنچه از متن میشد آموخت:
متن رضا براهنی به نظرم همان حرف ناتالی گلبرگ در کتاب تا میتوانی بنویس است.آنجا که در پیشگفتار کتاب مینویسد”بگذار تماما شکوفا شوند،هم شعر هم شاعر”
و این میسر نمیشود مگر آنکه موضوع شعر،به تمامی دغدغه شاعر باشد.
تمرین 1:به افق می نگریست. شیفتگی به معشوقش را در اعماق جان خود حس میکرد. بر خود می بالید و این بالیدن در هاله ای از فروتنی قرار داشت.عشق فروتنی و گذشت می خواهد. عشق به معشوقش تمام وجودش را فرا گرفته بود.
در هالهای از تجلیل به سر میبرد تجلیل از وجود او.
چهره جلیل و عظیم دارد. چهره ی نادره او را در فراسوی ذهن و وجودش حس میکند .معشوق با لباس مزین به گلهای نیلوفری با قدوم برگسان و مبارک خود به همراه گل های ارغوانی که در دستان ظریف و زیبایش جلوه گر است به سویش با قدم هایی استوار نزدیک میشود در حالی که در حریم نورانی و سیال فرو رفته است .او به تجلیل از موی سر تاناخن معشوق می شود. او چشم ها و دست ها را به تفقد می جوید او عامل رستگاریش است.ابر های شناور به آنها نزدیک می شوند و آنها را با خود بر فراز آسمانها میبرند تا عشق آسمانی شان را به جهانیان متذکر شوند روحش تلطیف یافته است به این نکته پی برده که در خیالات ما موهوم به سر نمیبرد و وصال به معشوق را با تمام وجود حس میکند.گاه به او رشک و حسد می ورزد هنگامی که نگاه تحسین برانگیز گیاهان خورشید و ابر ها را می بیند .آنها غرق در شکوه و جلال معشوق شدند و در آتش این عشق می سوزد و حال آن شیفتگی و مرارت به وصال ختم شده است .احساس شعف و شادمانی سرتاپای وجودش را فرا میگیرد . او جاسوس مآبانه به اطراف خیره می شود ودستان ظریف معشوق را در دستان خود می گیرد تا به سایرین متذکر شود که حال او به وصال محبوب و عشق عزلیش رسیده است.
تمرین دوم: حس و نظر خودتان را دربارهی نثر دکتر براهنی بنویسید.
نثر شعر عاشقانهی دکتر براهنی من را با تفسیر جدیدی از شعر عاشقانه آشنا کرد. من در نثر ایشان واژگانی را میبینم که عاشقانه و فروتنانه سر بر خاک آستانهی معشوق گذاشتهاند و قلم ایشان چنان جسارتی به آنها بخشیدهاست که بیپروا و فارغ از هر گونه قضاوتی سر تا پای معشوق را میستایند، و بیدرنگ عاشق یکدیگر میشوند و در حریم امن شعر عاشقانهای که استاد برایشان مهیا کردهاست به رقص و پایکوبی میپردازند.
نثر بی نظیر ایشان واژگانی را در قالب شعر عاشقانه به تصویر کشیدهاست که معمولاً عاشقان از آنها بی خبرند، و معشوقان از شنیدنشان بینصیب .
نثر شعر عاشقانهی ایشان ملال گوشهای ما را از شنیدن واژههایی که فقط حسرتی از عشق دارند را زدودهاست، و انها را بد عادت کردهاست؛ که دیگر هیچ زمزمهی عاشقانهای توانایی دلبری از انها را ندارد.
نثر شعر عاشقانهی استاد توقع روح بشریت را بالا بردهاست و چنان اعتباری به معشوق بخشیدهاست که تاریخ بشر تا ابد بدهکار به این واژه باقی خواهد ماند.
و خوش به سعادت معشوقی که در میان تجلیلهای عاشقانهی ایشان، دلبری میکند، و سیمایش را در آینههای نورانی شعر عاشقانهای مینگرد که خبر از صمیمیترین رابطهی عاشقانه دارد. معشوقی که ردپایش بر تمام جادهها میماند و تمام موزهها پر از جلوههای اصالتش میشوند.
و در آخر، دستمریزاد به دکتر براهنی که هر چه دیگران خواسته یا ناخواسته واژهی عشق را بی اعتبار کردند. و جانش را و با الفاظ جلف و رمانتیک گرفتهاند، نثر ایشان نه تنها جان تازهای به واژهی عشق دادهاست ، بلکه اعتبار جدیدی نیز به شعر عاشقانه بخشیدهاست.
خیلی خوب بود💯
تمرین اول: کلمهبرداری از متن شعر عاشقانه
چتری از کهکشان شعلهور- تفقد- دو دست چفت شده زیر چانه/علنی/برملا/ تجلیل از چهرهی جلیل/مالامال/جاسوس مآبانه و زیر جلکی/ پیکره/چارسوق/دخمه/ هالهی تجلیل /خاکستر نشین
معشوق من موجود نازنینی است، که حتماً برای دیدن اوست که من با چتری، از کهکشان شعله ورِ راهشیری عبور کردهام، و ساکن این سیارهی آبیرنگ و کوچک شدهام.
و اکنون که روزگار تفقدی نمودهاست، و معشوقم را در قایق کوچکی میان دریا و آسمان با دو دست چفت شده در زیر چانه در روبرویم نشاندهاست، و او اکنون منتظر است تا شعر عاشقانهام را در حضور اسمان و دریا برایش بخوانم.
اما معشوقم، کاش میدانستی که من دلم میخواهد عشقم را در قالب شعر عاشقانهای، تنها در حضور تو علنی کنم، نمیدانی چقدر برای خواندن این خصوصیترین شعر دنیا لحظهشماری کردهام، اما حالا زمان آن رسیده است که شعرم خلوتهایی را برملا کند، که دوست دارم فقط گوشهای نازنین تو انها را بشنوند، و ارزوی دارم که تنها تو التماسهای عاشقانهام و ستایشهای پر از تجلیل از چهرهی جلیلت را که اینهها را نورانی کرده است، بشنوی،
بهترینم، کاش میدانستی که تمام وجودم مالامال حس غریبی شده است، و احساس میکنم اینجا گوشهای غریبهای هستند که میخواهند جاسوس مآبانه و زیر جلکی شعر عاشقانهی من را بربایند، و عشق ناب من به تو را به مانند رمانتیک بازیهای جلف بازاری بی وزن و اهنگ تفسیر کنند. و پیکرهی تو را بر سر هر کوچه بازار و چارسوق برافراشته کنند، آنها منتظرند تا شعر عاشقانهی من را شهید کنند و به تاریکترین دخمههای روزمرگی بسپارند.
اما نمیدانند که من برای بلایی که انها قرار است بر سر شعر عاشقانهام بیاورند پشیزی ارزش قائل نیستم، بلکه ترس من بیشتر از بابت واژگانی است که خاک پای تو را فروتنانه میبوسند. واژگانی که در هالهی تجلیل، تو را میپرستند.
نازنینم کاش میدانستی چقدر واژگان شعر عاشقانهام به تو دل باختهاند، در حالیکه ما چنین قراری با هم نداشتیم؛ انها قرار بود شعر عاشقانهی من را برای تو به تصویر بکشند اما گویا پا فراتر قرارمان گذاشتند و عاشق تو شدهاند. محبوبم نمیدانی چه درد عظیمی است دیدن خیانت واژگانی که خود خالقشان بودهای.
آه ای عزیزتر از جانم خبر نداری رشک و حسادتی وجودم را به اتش میکشد که موجبش را دلبری انها از تو فراهم میکند، نمیدانم، انها تو را چگونه شناختند که اینچنین خاکسترنشین کوی تو شدهاند .
وای بر من اگر انها دل تو را ببرند. اگر زمزمهی عاشقانهی انها به گوش تو خوشتر بیاید و تو دلسپردهی انها شوی، انوقت تکلیف من با شعر عاشقانهام چه خواهد شد. شعر عاشقانهای که به واژگانش اعتماد کردهام و اینگونه، میان اسمان و دریا در مقابل تو نشستهام. ولی اکنون که در واپسین لحظات رونمایی از شعر عاشقانهام هستم، به واژگان شعرم شک کردهام.
خانم عطار
من از خوندن متن شما واقعا لذت بردم، قلم زیبایی دارید.
موفق باشید
سپاس از لطف و توجه شما خانم دشتگرد عزیز
تمرین شماره ی یک:
عبارات: ملال_ برملا_ ملا عام_ موهوم_ برایش پشیزی نمی ارزید_ حسد می ورزید_ کریه_ تجلیل_
چین و چروک های نامتوازن، سن زیادش را برملا می کرد. ملال و ناراحتی وصله ی جدا ناشدنی چهره اش بود. بیماری های مختلف بلای جانش شده بود و دیگر کمتر کسی او را در ملا عام می دید. این تصور موهوم را داشت که هنوز سنش به پیرمرد های نیمکت نشین داخل پارک ها نرسیده و چند سالی برای جوانی کردن وقت دارد. زندگی بدون هیجان برایش پشیزی نمی ارزید و به تمامی جوانان فامیل و همسایه و دوست و آشنا حسد می ورزید.
امروز، برای ساعتی در خانه تنهاست. روبه روی آینه ایستاده و به تجلیل چهره ی کریه و به گمان خودش همچنان دختر پسندش می پردازد. که یک نفر زنگ خانه را به صدا در می آورد… .
تمرین 1:
رگ غیرت شاعر
معشوق نشسته روبه رویش. دو دستش را بر زیر چانه چفت کرده و به دوردست نگاه میکند. عاشق لبخند رضایت بر لب، به معشوق خیره شده و از موی سر تا ناخنهای تک تک پاهایش را تجلیل میکند. عاشق با خود میگوید: مگه داریم این همه قشنگی یکجا! معشوق برمیگردد و به عاشق لبخندی میزند. عاشق دلش ضعف میرود.
عاشق: دارم درست میبینم؟ این خودتی؟ تو داری به من لبخند میزنی؟
معشوق با همان لبخندِ کمی باز تر از ژکوندش سرش را بالا و پایین تکان میدهد. عاشق کم مانده پس بیفتد.
عاشق: چی شد یهو پری؟ محل سگم بهم نمیذاشتی. حتمی دارم خواب میبینم.
رویش را برمیگرداند. دستهایش را مشت میکند و مالشی جانانه به چشمانش میدهد و چند بار سفت باز و بستهشان میکند دوباره سمت معشوق برمیگردد و با دقتی متمرکز شده نگاهش میکند. نیشش تا بناگوش باز میشود و میگوید: (نه پری خود خودتی، خیال نیستی لعنتی!)
معشوق: اینجا واقعیتی است در خیال.
عاشق: چی چی؟
معشوق: اینجا زبان رابطهی ماست!
عاشق (خندهی هندلی میکند): نفهمیدم چی گفتی ولی قربون رابطهی ما!
معشوق دوباره لبخندی میزند و مثل قبل به افق خیره میشود. دستانش همچنان چفت شده زیر چانهاش.
عاشق: پری حالا چرا مثل مجسمه نشستی اونجا؟ بیا یه قدمی بزنیم یه اختلاظی بکنیم دلمون باز شه.
معشوق(با نگاهی هپروتی): انتظار برای عشقبازی با واژهها.
لبخند معشوق پهن و پهنتر میشود و هر سی و دو دندان بلیچ مانندش را نمایان میسازد. دل عاشق کم مانده در لباس زیرش بیفتد، با صحنهای که جلوی چشمانش نمایان میشود. جماعتی از جوانان دلبر و رشید و خوشتیپ یکهو دور معشوق را گرفته و …
عاشق(فریاد میزند): شماها دارین چه غلطی میکنید!
معشوق که حسابی سرش گرم خلوت عاشقانهاش با یک دسته جوان رشید است، محل سگ هم به عاشق نمیگذارد.
عاشق: آهای با شماهام، دور شین نکبتهای بیشرف!
اما جماعت خوشتیپ تنها برایش دستی تکان میدهند و مشغول بوسیدن خاک پای معشوق میشوند. عاشق که از شدت خشم چهرهاش شبیه زودپز در حال انفجار شده، هرچه فحش ناموسی و غیر ناموسی و آب نکشیدهای که به خاطرش میرسد با سخاوت تمام، سمتشان سرازیر میکند. جماعتِ محاط بر معشوق، ککشان هم نمیگزد و همچنان مشغولند.
معشوق ( در حالی که دستها و چشمهایش با تفقد، جماعت حلقه به دورش را مورد عنایت قرار میدهد): نمیبینی؟انسانیت مضاعفِ تو، واژهها رو هم عاشق من کرده.
عاشق: چی چیم؟ چرا یه جوری حرف میزنی انگار از وسط کتاب حافظ آقاجونم افتادی بیرون!
معشوق: تو من رو به این واژهها سپردی. من فقظ به تو تعلق ندارم. حالا تنها کار من آبستن کردن واژههاست.
عاشق (در حالی که دود از گوشهایش بیرون میجهد): آبس.. آبستن! چه غلطا! مگه من میذارم… منو آوردی اینجا که این خاکبر سر بازیاتو به رخم بکشی؟ صبر کنن ببینم گفتی چی؟ واژه؟ واژه کدوم خریه؟ کدوم یکشیونه جرات داره بیاد جلو!
معشوق ( نخودی میخندد): عزیزم واژههایی که خودت خلق کردی. اینها همه مخلوق توان. به دعوت تو اینجا اومدن.
عاشق ( تته پته کنان): من… چی؟… خلق؟ اصلن اینجا کجاست؟
معشوق( با خونسردی و همان لبخند پت و پهنی که دیگر روی مخ عاشق اسکی میرود): خوب دقت کن.
عاشق به دور و برش نگاه میکند. به غیر از تصویر مصیبتِ دل و قلوه دادن معشوق با آن گله جوان سوسول سرخوش، جوی آبی میبیند و سرو بلندی و دشت و دمن و باده و… همان تصویر کلیشهای در شعرهای عاشقانه!
عاشق ( انگار دو زاریش افتاد): شعر!
معشوق (در حالی که یکی از آن جوانکها از سر و کولش بالا میرود): درسته. این هالهی اطراف من، هالهی تجلیلی هست که تو خلق کردی.
عاشق( چشمانش تبدیل به دو خط صاف شده و کینهتوزانه به جوانها زل زده): هاله رو من خلق کردم، اینجام که شعر منه، این نرهخرها اینجا چی کار میکنن؟
معشوق ( دوباره به طرز لجدراری ریز ریز میخندد): خب اینها واژهها هستن. همونهایی که خودت روی ورق آوردی. الان داری با چشم درونت ماهیتشون رو میبینی.
عاشق: برو پری، خودتی! من غلط بکنم برا خودم رقیب بتراشم اونم یه گله!
معشوق با دلبری روی پاهایش بلند میشود و به همان مدل خرامان معروف سمت عاشق میآید. گلهی جوانان دلبر، یا همان واژگانِ تبدیل به جوانان دلبر شده هم پشت سرش. انگار که چهرهی معشوق مثل جیپیاس بهشان جهت میدهد.
معشوق (با عشوه): عزیزم من دیگه فقط متعلق به تو نیستم. تو من رو از پشت دیوارهای سنگی و آهنی سانسور بیرون کشیدی. الان من متعلق به بشریتم.
عاشق: عزیزم اونقدرها هم مالی نیستی دیگه هوا ورت نداره. هه! بشریت!
معشوق روی انگشتان پاهایش میچرخد و میرقصد. احتمالن احساس بالرین بودن بهش دست داده.
معشوق: بله بشریت. تو مثل یک واسطه عمل کردی. اما یک وقت موجب ملالت نشه! تو روح معصوم بشریت رو نجات دادی!
عاشق (صورتش به رنگ گل قرمز رنگ قالی درآمده): من به روح بابام خندیدم. پری اصلن جنبه نداری برات شعر بگم. نخواستم بیا بریم.
معشوق با هم با دلبری مضاعف از عاشق دور میشود و خود را مانند خوانندگان راک پرت میکند روی دستان جماعت دلبر پشت سرش. جوانکهای ندید بدید هم مثل طرفداران دیوانهی سر از پا نشناخته، او را روی دستانشان حمل میکنند.
عاشق که رو به زار زدن است. دنبالشان میدود و معشوقش، همان پری را، صدا میزند. اما پری رفت که رفت.
عاشق هم به یکباره از خواب میپرد و به حالت نود درجه روی رختخوابش مینشیند. همینطور دارد فکر میکند. خب احتمالن به زمان نیاز دارد. بله به خود میآید و کاغذ افتاده کنار بالش را برمیدارد، نگاهی به محتوایش میاندازد و آن را جر و واجر میکند. بعد هم نفس راحتی میکشد و دوباره زیر پتو گوله میشود.
وااای سارا مردم از خنده ! بلند بلند میخندیدم …مخصوصا از قسمت آبستن کردن واژه ها. چققدر خلاقانه نوشتی ! آفرین به تو عزیزم.
بخش اول تمرین:
کلمهها و عبارات:
تاریکترین دخمهها
هالهی یک فروتنی
تفقد چشمها و دستها
انفجار این شیفتگی و فروتنی
رمانتیک بازی
در کوچه و بازار و چارسوق
زیرجلکی
چتری از کهکشانهای شعلهور
بنگرد و دم نزند
متن با استفاده از کلماتی که کلمه برداری کرده بودم:
سالها پیش از دانشکدهی پرستاری دانشگاه علوم پزشکی تهران فارغ التحصیل شده بود.
حضورش همیشه در وقت سلامتی و بیماری و از روشنترین فضاها تا تاریکترین دخمههای خانواده و فامیل، میمون و امیدزا و آرامشبخش بود.
چنان همه را در هالهی یک فروتنی، مورد تفقد چشم و دستها قرار میداد که تو با کوه آتش هم کنارش میرفتی، با دریای آرامش برمیگشتی.
به هر چیز عادی همچون اعجاز مینگریست و از انفجار این شیفتگی و فروتنی، با کلماتش ،چشم ما را به افقهای تازه میگشود.
با وجود زیبایی پس از عشق جوانیاش که به فراغ و هجران انجامید، هیچگاه ازدواج نکرد.
برایش رمانتیکبازیهای خاطرخواهانش در هر کوچه و بازار و چارسوق ،پشیزی ارزش نداشت.
صداقت بیرحمانهای با خود داشت. و حتی از خواهش و تمناهای زیرجلکی خود آگاه بود.
این تنهایی و خودکاوی طی سالیان دراز بود که باعث میشد با چتری از کهکشانهای شعلهور به تو بنگرد و دم نزند و تو آسوده خاطر باشی که عمیقأ درک و فهمیده شدهای.
حس و نظر من در مورد متن رضا براهني:
اين متن بسيار زيبا، فقط گوشه اي از احساس عميق و معقول، چنين شاعران بزرگي است كه شعر را نمي نويسند، بلكه زندگي ميكنند. خلق ميكنند و از به ثمر رسيدنشان مسرور ميشوند. واژه ها و كلمات را قبل از نگاشتن بر روي كاغذ، نفس ميكشند به ان عشق ميورزند، نوازشش ميكنند
مي ارايندش. بعد از انكه انگشتان، فرمان نوشتن دادند، واژه ها جان ميگيرند. به نظر بعد از اين پيشينه ناب، صوتشان چگونه خواهد بود؟
هضمش توسط مخاطب با چه فرايندي خواهد بود؟
و اين قبل و بعد، پلي خواهد بود براي عاشق شدن و عاشق ماندن.
تمرين ١
كلمه برداري از متن، رضا براهني
شيفتگي و در عين حال، فروتني اش قابل تحسين بود.
تمامي كلامش زيبايي محض بود.
وجودش مملو از عشق بود و پاكي اش همچون خاك، زاينده و جان بخش.
تجليل از عشق، در واژه، واژه هاي كلامش دلربايي ميكرد.
نه عشقي، پوشالي و تو خالي، عميق، از روي كمال و پختگي. هاله هايي از نور كه با چشم سر قابل ديدن نبود
نيازي به شهيد نمايي نداشت. با كوچكترين جرقه اي، شعله ور ميشود
ميسوزد و ميسوزاند.
تمرین 1
عشق مقدس است.حریمی نورانی بین دو فرد که همدیگر را دوست دارند.و سرنوشتی که دو نخ را از وجود دو جسم به هم بافته و در یک روح نهاده است.صدایشان دنبال هم میگردد و سراغ یکدیگر را میگیرند.با اشکهای هم وضو میگیرند و نمازشان را در چشم هم میخوانند.آنها شبیه پرندگان خلوتی درون خویش باهم به رقص برمیخیزند و شعر عاشقانهای از لبان هم زمزمه میکنند.با چشم، همدیگر را میخوانند و با گوش صدای سکوت یکدیگر را میشنوند. هر واژهای درون دهانشان پرندهای است که سرود تن را به شوق زیستن کنار هم میسرایند و هر لبخندشان نهالی است که جوانهاش از ژرفای چشمشان میروید. به راستی چه زیباست این همه فهمیدن و این همه بودن و این همه
دوست داشتن و این همه، «همه» شدن برای کسی که تورا با جان خود میخواند.
#زهرا_خبیدویی
تمرین یک
1-کلمه برداری از نوشته دکتر براهنی
شعر عاشقانه یعنی
ع لنی کردن
ش وق
ق لبیت
وقتی فروتنانه از معشوقت میسرایی.
2- احساسمان دربارۀ نوشتۀ دکتر براهنی
این متن برکت ، عطر و طعم نان تازهای را دارد که هرچه بیشتر زیر زبانت مزه مزهاش میکنی بیشتر به جانت مینشیند.
کلمه برداری از کتاب جنون نوشتن
نیروی تمام
هوا و آب و باد و آسمان و گیاه
حکمتی خاکستر شده
دخمه معاصر
انسانیت مضاعف
پرندگان خلوت کرده به بالای درخت
تفقد چشم ها
نجات روح معصوم بشریت
قدوم برگسان و مبارک
معشوق اصیل
پچپچه های مرموز
به یک دمیدنی جادوانه کند
دستپاچگی کودکان نابالغ
گریه های پیران طفل مانده
سنگر بشریت
صداها سراغ یکدیگر را میگیرند
رستگاری بشر
تاریخ روح بشر
طبیعت ،بدل به نشانه ای
بشریت تنها
تفنگ ها همه زنگ خواهد خورد
بمب ها منفجر نخواهدشد
متن:
عجیب است،انسانیت مضاعف،در دخمه معاصر،به مانند حکمتی خاکسترشده،رنگ باخته است.
سنگر بشریت،خالی مانده از معشوق اصیل،محتاج تفقد چشمانی ست که عشق را به قدوم برگسان و مبارک خود،ارمغان بیاورد.
پرندگان خلوت کرده به بالای درخت،به نیروی تمام،برای نجات روح معصوم بشریت،دست بدعا برداشته اند.
اما همگی گوش بسپارید.به دقتی تمام.هوا و آب و باد و آسمان و گیاه،به پچپچه هایی مرموز،خبر از رسیدن چهره ای جلیل میدهند.و صداها سراغ یکدیگر را میگیرند.
رستگاری بشر نزدیک است و تاریخ بشر تحولی عظیم خواد یافت.و طبیعت بدل به نشانه ای از او خواهد شد.
بشریت تنها،غریب و دل شکسته آزاد خواهد شد.تفنگ ها،همگی زنگ خواهند خورد و بمب ها منفجر نخواهد شد. و کودکان نوبالغ،بی دستپاچگی،خنده های شادمانه سر خواهند داد و پیران طفل مانده،از سر شوق گریستن آغاز کنند.عدل گسترده خواهد شد.
دعا کنیم
چیزی نمانده است
سراپا محو تماشایش خواهیم شد…
تمرین ۱
و رضا جان برای تو می نویسم
و ماه ها بود به دنبال طلا و مس است میگشتم
حالا جنون نوشتن ات به من رسید.
عاشق مآبی : صفت؛ صورتی از رمانتیک بازی که با عشق واقعی فاصله زیاد دارد.
و رضا اکنون که الزایمر به جانت رخنه کرده
و در غربت هستی
و نام شما هم نام پدرم است
و ما معاصر شما هستیم
اما ندیده این شما را
شیفتگی علاقه عشق و دوری از ملال
سخن ات شعر گونه است
و اندیشه ات پذیرفتنی است
امید این روزها به سلامت و دور از ملال امراض در غربت طی کنی.
نظر در مورد سخن براهنی:
به نظرم استاد براهنی بر نکات عمیقی دست نهاده است. در باب عشق واقعی و محض سخن گفته اند و شاید عمیق ترین نکات را مطرح نموده اند. اینکه عشق محض ستایش و تجلیل محض است.
عشق خالی از انتقاد و اعتراض است.
و اینکه عاشق هدفش بیرون شدن از خودخواهی است.
عشق مفهومی سوسیالیستی است.
عشق لیبرالیستی اما با عشق سوسیالیستی دو مفهوم در جنگ و تنزاع اند.
اینکه عشق سوسیالیستی محض در زندگی شهرنشینی امروز امری محال است کاملا در سخن استاد براهنی مشهود است.
اما عشق لیبرالیستی مفهوم دوم عشق است که مغفول مانده و در زندگی ما جاری است. تا خانه نگیری وام نگیری و سراغ پول و سرمایه نروی
عشق مد نظر استاد فقط در همان واژگان تحقق می یابد و کاغذهای نوشته سفره ای برای شکم معشوق نخواهد بود.
و اما عشق لیبرالیستی محض نیز محکوم به شکست است.
عشق می باید به سان مکتب فرانکفورتی باشد.
حداقل سفره و سر پناه و ما بقی عشق فانتزی و عشق کلماتی ستایش تجلیل تمجید و تحسین معشوق باشد.
و چنین معشوقی با چنین تفکری است هست ؟
آیا باید معشوقمان از فرزندان آدورنو و ماکوزه باشند ؟
هر چه هست گسترش زیبایی است.
و اعلام علنی عشق برای آیندگان.
اگر ویروس ها بگذارند و آینده ای باقی بماند.
اما همین سخنان تاریخ عشق است.
تاریخ شاعران عاشق.
اما آیا عشق در دایره کلمات کافی است؟
آیا کلمه آب و نان می شود ؟
یا کلمه اوج ام آسایش پس از خوردن غذایی سیر است
و آن بطالت نگذشتن اوقات در ساعات پس از آب و نان است
کدام سو بایستیم ؟
اگر صبح تا شب در پی اب و نان باشیم
همان بهتر که بعد از غذا بخوابیم
و برای روز دیگر مهیا شویم.
و این چرخه باطل کجا شکسته می شود ؟
آری مکتب فرانکفورت
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
متنم را نگاه کردم نیاز به تصحیح داشت. این تصحیح شدهی قبلی است.
تمرین1. قسمت 2
زبان شعر گونهی بهکاررفته در متن باعث شد حداقل 5-6 بار متن را بخوانم. با صدای آرام. با صدای بلند. اما کارگر نیفتاد. میبایست به زبان خودم مینوشتم تا آموختنیهایش را کشف میکردم. آنچه در این متن شاخکهای من را جنباند، نگاه منحصربهفرد نویسنده نسبت به مقولهی شعر از نوع عاشقانهاش است. شعری که عشق در آن زائیده میشود و سپس بیان میگردد. هروقت عبارت شعر عاشقانه به ذهنم میآمد، پسوند آن یک معشوق قطعاً آسمانی و جدا از ویژگیهای این دنیایی به ذهنم متبادر میشد. عشق در رشتهی تخصصی من تعبیر به یک بیماری (جنون) میشود. پس همیشه وقتی صحبت از عشق به میان میآمده است به یک معشوق دست نیافتنی و بیعیب و نقص فکر کردهام. عشق در رشتهی من حساب و کتاب دارد. اما در این متن عشق از گونهای دیگر است. در این متن بیحساب و کتاب بر عشقی که از رابطهی عینی دو انسان زاده میشود و با صدای بلند فریاد زده میشود و تصویر میگردد پافشاری شده است. پس به شاعری نیاز است که اولا عاشق باشد. پس عاشق بودن شرط لازم است. شرطی که اگر نباشد لزوماً درکی از گفتن شعر عاشقانه ایجاد نمیشود. دوماً شاعر باید عاشق دو چیز باشد. در گام نخست معشوق و بعد از آن کلام. بعد از عاشق بودن، دومین نقش شاعر عاشق در واسطه گریست. واسطهگری امکان پذیر نمیشود مگر آنکه شاعر عاشق در صفت فروتنی و سخاوت ذوب شود و به جایگاهی در زیر خاک و خاکستر برسد. فروتنی این خصیصهی ناب و یکتا، شاعر عاشق را بر آن میدارد که وظیفهی واسطه گریاش را به حداعلا به سرانجام برساند. شاعر عاشق خود را در سخاوتی تمام گم میکند تا بتواند طبیعت را و هر آنچه که در آن وجود دارد چون به نوعی معشوق در آن جای گرفته و توسط این طبیعت احاطه شده است را با دیدی فروتنانه بنگرد و از خلال این نوع نگرش طبیعتی بیاراید و بپالاید که در ظرف کلمات، همهی آنچه نگریسته به معشوق و کمال او بازگرداند. گویا که همه و همه طفیلی وجود اویند. اما معشوق پادشاه مآبانه بر تخت جلال و اکرام تکیه زده و از آنجا بر عاشق مینگرد. شاعر عاشق در میانهی فروتنی ناگفته و به زبان نیاوردهاش عشق جوانیاش را در قالب کلماتی بیادعا ریخته و از تکتک ذرات ظاهری و باطنی معشوق میسراید. نقش شاعر عاشق فروتن در اینجا خواندن بیوقفه به گوش واژههاست. برای به خاک افتادن در پای معشوق و بوسیدن پای او. در این نقش پرحادثه عاشق عملاً جوانی خود را سپری کرده و به یک مرد یازن بالغ با بینشی سلامت و خلاقه و انسانیتی دو چندان تبدیل خواهد شد.شاعر عاشق چنان در نقشاش فرو رفته و لذت میبردکه واژهها از حیرانی عشق او عاشق معشوق میشوند. چنان عاشق بیواسطهای که حتی اگر شاعر هم روزی بمیرد، واژهها که عمر جاودانی میکنند برای همیشه عشق را فریاد خواهند زد. چنین تصوری حسرت و مصیبت توأمان را در شاعر زنده میکنند. ولی فروتنی شاعر عاشق چنان است که حتی اگر اجازهی حضور پررنگی در شعر نیابد و حسرت و رشک بر واژهها از این نزدیکی عمیقی که بر معشوق یافتهاند به تنگ بیاوردش باز هم حکم به فروتنی سربهزیرانه میدهد و با رسالت بزرگتری که دارد حسرت را از خود میراند. همین فریادهای ازخودبیخودانه واژههاست که دلیل جاودانگی شعر عاشقانه و معشوق مجسم در شعر خواهد بود. واژهها معشوق را سرمستانه در برگرفته و از هر جهت محاصرهاش کردهاند و این معشوق است که تمام حرکات، ظرافت، لطافت، بالندگی و زیباییاش را در رقص مستانهی کلمات میریزد. تمام و کمال در واژهها نمود مییابد و تجسمی جاودانی و ماندگار از خود بر صحنهی آفرینش برجای میگذارد. شاعر عاشق مالامال از نهایت سخاوت پا از صحنهی عشق بیرون میگذارد و صحنه را برای رقص کلمات باز میگذارد اما ردپای او در رقص موزون واژگان هویداست. او آنچه را از زیبایی در ذهناش آفریده در قالب واژهها ریخته و به کل بشریت هدیه داده است.او معشوقش را با دستان خود به زمان و مکانهای مختلف، به تمام بشریت سپرده است تا پیکرهی مجسمی از زیبایی واقعی را در تمام قرون و اعصار تراشیده باشد. زیبایی منحصربهفردی که هر نسل با تجسم خیال واژههای آفرینندهی عاشق به رستگاری میرسند و روح بشر آینده نیز توسط همین فروتنی بیحدوحصر آفریده میشود. همین تواضع بالنده و بیمنت خط بطلانی بر چهرهی کریه خودکامگان تاریخ خواهد کشید. اینگونه میشود که شعر عاشقانهی درآمده از خصوصیترین خلوتها خودبخود برتاریخ، سیاست، و اجتماع سرک میکشد و اثر میگذارد. اینگونه میشود شعری که از اعماق عمیقترین رابطههای انسانی بالا میآید شعری میشود که در تمام محتوا و ابعاد زندگی بشریت دخیل خواهد بود. که هر چه بخواهند به هر دلیل موجه یا غیر موجهی جلوی آنرا بگیرند امکان نخواهد داشت. به کلامی که از درونیترین زوایای روان آدمی برمیخیزد انتظاری غیر از این نمیتوان داشت. شاعر عاشق در هر چه مینگرد و از کنار هر چه میگذرد آئینهای را مییابد که معشوق تمام قد خود را در آن مینمایاند. اما شاعر عاشق گذراست. مسافر است. آنچه میماند آئینهایست که تصویر تمام قد معشوق بر آن افتاده و زیبایی از آنجا بر تمام هستی میتابد. عاشق تنها عاشق شده است تا رسالت خود را به غایت به انجام برساند. واژهها را بر آینهی هستی نقش زند تا هر بینندهای از بههمپیوستن این حرفهای موزون تصویر معشوق را به تمامی فرو دهد و برای درک زیبایی عاشق شود. هر آنچه غیر از تصویر معشوق از آینه بازبتابد ، ناچیز و تنها زاویهای از زیبایی معشوق به حساب میآید. تنها جلوهی معشوق بر کرانهی ناتمام هستی انعکاس مییابد.و این انعکاس زیبایی از خلوت دو تنها که بشریت را در خود نهان دارند ساطع میشود. وقتیکه عواطف روحی کل بشریت بر هم میافتند و خلوت که میگذرد واژهها آنچه گذشته است را برملا میسازند. این تنها مسیری است که بشریت تغییر جهت میدهد تا رقیقترین لحظات خلوت آدمی از دو جنس مخالف که نمایندهی بشریتی تنهایند علنی شوند به امید آنکه زشتیها و خشونتها سرنگون شوند. عشق عاشقانهای که در خلوت زاده میشود و شعر از آن بیرون میتراود و شاعر عاشق چه زن باشد جه مردحکم داده میشود به فروتنی سربهزیرانه و معشوق حکم داده میشود به جلوهگری تمام و دمیدنی جاودان. شاعر عاشق محکوم است به از میان برداشتن خود. با الهام از معشوق، خودش را در دریای واژگان غرق میکند تا به ساحل بینش سلامت برسد و از خلال واژههای بلورین معشوقی را بیافریندکه زبانزد خاص و عام و گذشته و حال و آینده باشد. او بودنش را در تمرکز و دقت بر معشوق محو میکند تا بشریت بفهمند و درک کنند، آنچه او فهمیده و درک کرده است. تصویر چهرهای ناب و نادر که از دستان طبیعت سر خورده و در آغوش عاشق جای گرفته است و خود موهبتی است که بشریتی را نجات خواهد داد و انسانیتی را زنده نگاه خواهد داشت. پس تنها وظیفهی عاشق علنی کردن چهره و کنه وجود معشوق برای بشریتی نگران، مضطرب و منتظر خواهد بود.اوست که تمامی غیرت را با فروتنی بینظیرش نوش کرده و معشوقش را با دستان خود ذره ذره در ظرف واژگاناش میریزد و او را از نوک سر تا ناخن پا قلم میزند تا جام زیبایی را برای زنده نگاهداشتن شور هستی به بشریت تسلیم کند و آنها همگی نوش کنند و نجات یابند.
پس:
شاعر باید عاشق معشوق باشد تا شعر عاشقانه بیافریند
شاعر عاشق باید به غایت فروتن باشد
علاوه بر عشق به معشوق باید عاشق کلام باشد
شاعر عاشق در ضمن عشق شباب بزرگ میشود و به بینشی سالم و انسانیتی مضاعف میرسد
رسالت شاعر عاشق واسطهگریست میان واژهها و معشوق و گاه از ایجاد ناگزیر این رابطهی نزدیک خون دل خوردن و دم نزدن
شاعر عاشق تمام طبیعت را با وجود معشوق و با فیلتر وجودی او و در خدمت توصیف او به کار میآورد
شاعر عاشق نباید لحظهای از تمرکز و دقت در معشوق دست بکشدکه لحظهای بیدقتی به جنایتی بزرگ و خیانتی علیه بشریت تعبیر میگردد
شاعر عاشق با دل و دستی گشاده چنان باید معشوقش را به تصویر بکشد که کل بشریت بتواند او را در حد کمال برای خودش تصویر کند و عاشق شود و زیبایی را درک کند
شاعر عاشق مسافریاست گذرنده که رسالتش آفریدن واژههایی است که زیبایی معشوق را در بین قرون و اعصار فریاد میزنند حتی اگر شاعر سالها باشد که در زیر خاک فروتنی آرمیده باشد
شاعر عاشق عشق را پشت درهای بسته زندانی نمیکند بلکه او را سخاوتمندانه در معرض ذهن بشر قرار میدهد و خست را با خود به گور میبرد
شاعر عاشق مصیبت و حسرت را بر جگر میزند و خودش را برای رسالتی که بر دوش دارد از خاک و خاکستر هم فروتنانهتر مییابد
شاعر عاشق آنچه در هستی نقش میزند نجاتدهندهی بشریت از کریهالمنظری و خشونتهای بیپایان خواهد بود
شاعر عاشق تنها زمانی معشوق را میچشد که او را در واژههایش بیامیزد و نوش کند تا تصویر بیبدیل معشوق در ته دلش تهنشین شود و رسوب کند و جاودانه بماند. اوست که چنین نوشی را را با شعر خود برای بشریت فراهم میکند
عشق از رابطهی خصوصی و عمیق دو جنس تنها که در خود بشریتی را نهان دارنددر خلوت زاده میشود در واژهها تبلور مییابد و نسل به نسل برای بشریت تصویر میشود و انتقال مییابد تا روح بشر در طی قرون و اعصار التیام یابد و ببالد
شعر عاشقانه همیشه تازگی و طراوتش را حفظ میکند
تمرین 1
جنون نوشتن
تصور من از شعر عاشقانه
شعر عاشقانه یعنی شیفتگی به معشوق
شعر عاشقانه یعنی فروتنی و زیبایی محض
شعر عاشقانه یعنی بالیدن، بزرگی و بلند شدن
شعر عاشقانه یعنی فروتنی در عشق ورزیدن
شعر عاشقانه یعنی انفجار این شیفتگی و فروتنی در قالبکلام
شعر عاشقانه یعنی نگریستن به هالهی تجلیل
شعر عاشقانه یعنی تحلیل، تعطیل و بیارزش
شعر عاشقانه یعنی عشق واقعی نه رمانتیک های جلفبازاری بیوزن و آهنگ
شعر عاشقانه یعنی عشق شبابی مالامال از حکمت خاکستر و فروتنشده
شعر عاشقانه یعنی تبدیل به تجلیل معشوق ازسر تا بهپای
شعر عاشقانه یعنی عشق واژه ها بههم، جدانشدن و فداییهم بودن و رقص و پایکوبیکردن
شعر عاشقانه یعنی فرو رفتن در حریمنورانی و سیال
شعر عاشقانه یعنی رختبربستن خشونت از عالمواژهها
شعر عاشقانه یعنی بوسه زدن واژهها برخاک پای معشوق
شعر عاشقانه یعنی طلبنور از آسمان
شعر عاشقانه یعنی شتافتن بهیاری انسانیزمینی
شعر عاشقانه یعنی انسانیتمضاعف
شعرعاشقانه یعنی عشقواژهها به معشوق و اداء شدن حقمطلب
شعر عاشقانه یعنی حسادت شاعرعاشق به شعر
شعرعاشقانه یعنی خلوتده، بیست یا پنجاهشصت کلمه
شعرعاشقانه یعنی خلوت کردن پرندگان بالای درخت
شعرعاشقانه یعنی درست کردن خلوتی موزون و عاشقانه
شعر عاشقانه یعنی در میان گرفتن معشوق توسط کلمات عاشق
شعر عاشقانه یعنی جداشدن شاعر از شعر و سپردن آن به واژهها
شعرعاشقانه یعنی عاشقی واژهها
شعر عاشقانه یعنی بیگانه ماندن شاعر با معشوق
شعرعاشقانه یعنی فروتنی و سخاوت شاعرعاشق
شعر عاشقانه یعنی عاشقشدن واژهها به معشوق
شعر عاشقانه یعنی زیباییِ گذشته را ازآن آینده کردن
شعر عاشقانه یعنی تاریخ خصوصی خودرا، تاریخ زیبای آیندهکردن
شعرعاشقانه یعنی تعلق یافتن معشوق به زمانها و مکانها
شعرعاشقانه یعنی نجاتیافتن روحمعصوم بشریت است
شعر عاشقانه یعنی حصول زیبایی، یکزیبایی واقعی، نه خیالی، بلکه واقعیتی درخیال
شعر عاشقانه یعنی تصور عینی از زیباییعظیممعشوق
شعر عاشقانه یعنی بزرگترین کمکِ شاعر به بشریت
شعر عاشقانه یعنی نشان دادن چهرهجلیل و عظیم و زیبای معشوق ، حافظ در ذهن آیندگان بهجای چهرهی کریه خودکامگان
شعرعاشقانه یعنی مانند آینه نورانی کردن چهرهها
شعرعاشقانه یعنی تجلیل از یک چهره جلیل
شعرعاشقانه یعنی خصوصیترین شعردنیا
شعرعاشقانه یعنی پروراندن روحمعشوق در ذهن مردمان
شعرعاشقانه تصویر معشوق گذشته را ازآنِ آینده کردن است
شعرعاشقانه یعنی نجاتدهنده روحبشریت است
شعرعاشقانه یعنی خالقآینده روح بشر
شعرعاشقانه یعنی بشارتی برای نجاتآیندگان
شعرعاشقانه یعنی معنا در زندگی بشر امروز
شعر عاشقانه یعنی انعکاس نور به زندگی انسانها
شعرعاشقانه یعنی رستگاری روح بشر
شعرعاشقانه یعنی برملاکردن خلوتها
شعرعاشقانه یعنی دعوت دیگران به خلوت کردن باهم
شعرعاشقانه یعنی سرودن شعر عاشقانه و چاپ کردن آن
شعرعاشقانه یعنی علنی اعلام کردن خلوت دو انسان
شعرعاشقانه یعنی برافراشتن پیکره معشوق برسر هرکوچه و بازار و چارسوق
شعرعاشقانه یعنی گرفتن شناسنامه برای معشوق درسرهر کوچه
شعرعاشقانه یعنی ازپنجره بیرون را نگاه کردن و تصویر معشوق را بر دیواردیدن
شعرعاشقانه یعنی پاک نشدن ردپای معشوق از رویجادهها
شعرعاشقانه یعنی تمام موزهها پراز جلوههای واقعی یک معشوق اصیل و واقعی شدن
شعرعاشقانه یعنی اعلام علنی موزهها و زنگ خوردن تفنگها و منفجرنشدن بمبها
شعرعاشقانه یعنی از بین رفتن پچپچههای مرموز و سری و جاسوس مآبانه
شعرعاشقانه یعنی ساخته شدن چارراهها بشکل قلب انسان
شعرعاشقانه یعنی شعر، شیفته معشوق شدن
شعرعاشقانه یعنی علنی شدن عشق بهوسیله شعر
شعرعاشقانه یعنی دیدن و دمنزدن معشوق
شعرعاشقانه یعنی دمنزدنها را بدل بهیک دمیدنی جاودانه کردن است
شعرعاشقانه یعنی پیشبردن کوهزمان است
شعرعاشقانه یعنی گسترش حروف درطول درعمق و درعرض، درزمان درمکان و در تمام علتها و معلولها و بیعلتیها و بیزمانیها بی مکانیها و درخفا و درآشکارها
شعرعاشقانه یعنی غرقشدن در یک سلامت بینش و سلامتخلاقانه است
شعرعاشقانه یعنی آشکارشدن واقعیت عشق، بهوسیله دقت و تمرکز دردقت
شعرعاشقانه یعنی نشستن معشوق در روبروی تو
شعرعاشقانه یعنی تماشای دقیق چهرهی معشوق
شعرعاشقانه یعنی دیدن صورت معشوق از روبرو- نیمرخ و جلوگیری از وقوعهزاران جنایت
شعرعاشقانه یعنی پیبردن بهاین حقیقت که بشریت چقدر از زیبایی کم بهره برده است
شعرعاشقانه یعنی گسترش زیبایی
شعرعاشقانه یعنی بینیازی از مکتب و ایدئولوژی
شعرعاشقانه یعنی رابطهی بین دو انسان، دومعشوق یا دو عاشق
شعرعاشقانه یعنی سالمترین، رهاترین، زیباترین و عمیقترین رابطهای که تاریخبشر بهخود دیده است.
شعرعاشقانه یعنی زبان رابطه
شعرعاشقانه یعنی اعلامکننده این زیبایی دررهایی و عمق است
شعرعاشقانه دگرگون کردن ذهنخود در ملاءعام بهسود بشریت
شعرعاشقانه یعنی عشقورزی در گذرگاههای شرق و غرب، علنی و عملی، باقدم و با قلم
شعرعاشقانه یعنی خالی نماندن سنگرعشق
شعرعاشقانه یعنی خالی نماندن سنگر بشریت
شعرعاشقانه یعنی گل برگسترهی ماه
ای همههمهی سالیان سال شاعری
مرا نیز بخوان تا با تو همراه شوم
خلوتی موزون و عاشقانه
می خواهم در همههمهی کلماتت غرق شوم
همچون عاشقی که معشوق را در میان گرفته
و معشوق تمام مهربانی و شفقت دست های خود
را در معانی کلمات تو ریخته است
زهره علی بابایی
عشق پر پرواز است
پرواز تا بینهایت
درگسترهی آسمان ،
زمین،
دریا،
هوا،
باد،
گیاه،
درپرواز پرنده،
تو را جستجو می کنم.
به هر طرف صورت ترا می بینم
شرق، غرب، شمال، جنوب
تمام صورت ها، صورت توست.
زهره علی بابایی
احسنت بر این قلم توانمند. نوشته شیرین بود همچون عسل. یاد غزلی از سعدی شیرازی افتادم که: « ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل
که باز مینتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
… .»
آنچه در این شعر به او اشاره شده بود نقش و اهمیت معنا در زندگی بشر امروز و توجه به معنا، انعکاس نور به زندگی اوست
نقش و اهمیت شاعر و شعرِ او در آگاه کردن انسان، نجات روح بشر و رستگاری اوست.
تمرین 1/بخش 2:
دعا کنیم شاعران عاشق از بین نروند چرا که خالی ماندن سنگر عشق، خالی ماندن سنگر بشریت خواهد بود.
این آخرین جمله¬ی متنی¬ست تحت عنوان «تصور من از شعر عاشقانه» از آقای رضا براهنی.
با خواندن این متن _ که از زاویه¬ای نو به شعر عاشقانه پرداخته ¬_ من به اهمیت شعر عاشقانه و وجود شاعر عاشق در جهان پی بردم. خواندن این متن برایم همچون گذر از راهی با چشم¬اندازهای بکر و دیدنی بود و برخی چنان خیره کننده که درنگ می¬کردم و حیران و خندان محو تماشا می-شدم.
شاعر عاشق که هر چند از نظر خود و دیگران بزرگ و والا مرتبه ولی در مقابل معشوق به معنای واقعی کلمه خاکسار است، با علنی کردن عشق خود در قالب کلمات عاشقانه نقش مهمی در نجات روح بشریت دارد.
شعر عاشقانه شعری¬ست که د رآن کلمات عاشق معشوق می¬شوند، او را احاطه و با او خلوت می کنند و این امکان را شاعر با سرایش شعر برایشان بوجود می¬آورد. شاعر فروتنانه دست معشوق خود را در دست کلمات می¬گذارد. با این کار کلمات از او به معشوق نزدیکتر و صمیمی¬تر و محرم¬تر می-شوند. البته که خوب می¬داند چکار می¬کند. معشوق را به واژگانی پاک و معصوم که سرشار از زیبایی و عاری از هرگونه زشتی ،خشونت ،کینه توزی و جنگ طلبی¬اند می¬سپارد. کلماتی مهربان و امن که به بهترین شیوه از عشق و معشوق او حفاظت می¬کنند.
شاعر شیدا وظیفه¬ای خطیر دارد. او یک سخاوتمند به تمام معناست . او با علنی کردن عشقش، این عشق باشکوه و متحول کننده و جمال و جلال معشوق را به آینده می¬بخشد . عشق او دیگر تنها متعلق به او نیست، زمان و مکان و علت و معلول را در می¬نوردد تا آیندگان در هر سن و پیشه و جنس و حال ،با خواندن شعر و نوشیدن کلماتی که عاشقند ،
مست شوند .
باطراوت شوند.
الهام بگیرند.
لطیف شوند.
تسکین یابند.
شفا یابند.
عاشق شوند.
تمرین ۱:
۱ـ تا مزهی عشق را زیر دندانهایت حس نکنی گویی در تاریکترین دخمه دنیا محبوس شدهای.
وقتی عاشق شوی دو دست بر زیر چانه چفت میکنی و محو تماشای چهره معشوقت میشوی اگر چنین نکنی به بشریت خیانت کردهای.
واژهها خاک پای معشوق را فروتنانه میبوسند. عاشق که شوی از خاک و خاکستر هم خاشعتر خواهی شد. فروتنی عامل بزرگ شدن و بالا رفتنت میشود.
رمانتیک بازیها و قهرهای لوس نوبالغان سراپا پشیزی ارزش ندارد. کودکان نوبالغ اسم عشق را به لجن میکشند. عشق و دلدادگی مقدس است.
ردپای معشوق که در قلبت دیده شود، واژهها هم عاشق او میشوند. خلوتی موزون و عاشقانه بین تو و واژگان شکل میگیرد.
معشوق به قدوم برگسان و مبارکش آینده را مزین میکند. چهرهاش آئینه آینده را نورانی کرده و به آن شوق زیستن بخشیده است.
از این سوی دیوار حال به آن سوی دیوار حال، دست در دست هم به پرواز درمیآیید.
جنگل در برابر نگاه او شرمنده است. دریا در مقایسه با چشمهایش قطره آبی کوچک است.
از پشت دیوارهای سنگی سانسور به او بنگر و وجودت را لبریز از عطر تنش کن.
در عمق چشمانش خودت را غرق کن.
عشق فروتنی میخواهد، عشق صبوری میطلبد.
خالی ماندن سنگر عشق، خالی ماندن سنگر بشریت خواهد بود.
۲ـ خواندن بخش مشخص شده از دکتر براهنی به حدی برایم شیرین بود که یک نفس تا پایان رفتم و سپس برای کلمهبرداری به آن بازگشتم.
ارتباط شعر با بشریت به کلی نظرم را نسبت به شعر عوض کرد و به شدت مشتاق خواندن شعر شدم.
استفاده از کلمات هم خانواده و مختلف باعث جذابیت متن شده بود.
تمرین ۱:
او از عشق میگفت و من شیفته کلامش شده بودم. نمیدانم چه کرده بود، هر چه که بود باز هم احساس مستی از کلام به من دست داد. کمتر کلامیست که حتی وقتی سر از صفحه میکنی و مشغول نوشتن هستی، هنوز در اعماقش غرق شده باشی. من شاعر یا شاعره یا هر چیز دیگری نیستم. تا جایی که از خویش سراغ دارم همیشه فقیری از کلمات بودهام. به جلو میروم و گاهی پدیدههای عجیبی همچون این متن میبینم. مثل نابینایی هستم که با کمک متنی میبیند، یا ناشنوایی که آوازی خوش و ناشناخته میشنود.
نمیدانم از این دیدگاه چه بگویم. تازگیها هم درباره همین تاثیرات وتاثرات نوشته بودم؛ اما چطور میشود احساس را ورای یک بعد و دو بعد به چندین بعد دیگر رساند؟ چطور میشود مستی نویسنده را به خواننده و از او به دنیا رساند؟ نمیفهمم. اما میدانم که این دومین باریست که شیفتگی واقعی نویسنده را در حین کلام میبینم، میبویم، میشنوم و میچشم. تمام حواس آدمیزاد، درگیر نازکی چرخش قلم یک انسان دیگر و افکارش میشود.
نمیدانم چطور میتوانم با این کلمات زیبا، چیزی جدید خلق کنم. خلع سلاحتر از هر زمان دیگری، احساس میکنم یک دور بلعیده شدهام و باز به بیرون انداخته شدهام. مثلا چطور قرار است این کلمات و عبارتهای مستکننده را در عالم مستی، برای کسی بالا بیاورم. اصلا مگر ممکن است؟
شاید اینطور نباشد. شاید هم بشود و شاید هم درست بگویم. کسی چه میداند. تنها چیزی که میدانم این است که ارزش بعضی کلمات، گاه حتی به مفهومشان هم نیست. به عالمیست که ورای آن میپیمایند و جهانی از قلب و روح که به تسخیر خود در میآورند. بعضی حرفها، ما را عوض میکنند و بعضیهای دیگر، ما را به عالمی دیگر میبرند و حالا که برگشتهام، شوکه و حیرانم. نمیدانم چطور از سفرم و میوههای چیده شدهام، درختی که عطر و بویش را چشیده و دیدهام، را مجددا وصف کنم؛ یا با سینهای خالی از قلب، از عشق آتشین یک نویسنده سخن به میان آورم.
کلمات قلنبه میشوند. باد میکنند و در برخورد با کسی چون او میترکند. بعد، تو خالی هستی، در برابر اقیانوسی که پیش چشم تو گشوده شده است.
(من باب جمله سازی با این کلمات، من واقعا مشکل عظیمی با این مسئله داشتم و دارم. نمیدانم چطور میشود حرفهایی را، در کلماتی از پیش داده شده چید. درست مثل این است که از پشت زندانی که از آن صدایی به بیرون نمیرسد، دم از آزادی بزنی. تلاشم را کردم و نهایتا تسلیم این امر هستم که کلمات بلعیده شده او را به زور در چیزی که حالا قدرت ساختش را ندارم، نچپانم. من به زور، او یا دیگری نیستم و ترجیح میدهم هر زمان که قدرت هضمشان را داشتم به طور ناخوآگاه آنها را بنویسم و در متن خود تراوش کنم. ممنون از متن زیبا).
تمرین ٢:
خواندن قسمتی از کتاب جنون نوشتن آقای رضا براهنی واقعا شگفتانگیز بود. کلمهها مثل شهد به کامم تزریق میشدند. همزمان با خواندن و کلمهبرداری متنی در ذهنم شکل میگرفت. نوع نگاه به شاعر عاشق از نگاه ایشان آنقدر جذاب بود که باعث شد در اندیشهام به شعر تجدیدنظر اساسی داشته باشم. تفسیر از کلمه هایی که حسد عاشق را در پی دارند بسیار زیبا و خاطرهانگیز شد. زیبایی کلمه و عبارات به طرز شگفتآوری به خوراندن مضمون و منظور نویسنده آمده بودند.
از انجام دادن این تمرین بسیار لزت بردم و خواندن این قطعهی کوتاه سبب شد که حتما باقی کتاب را بخوانم.
تمرین ١:
(هالهی یک فروتنی – از خاک و خاکسترم فروتنتر میشوی-انفجار این شیفتگی و فروتنی در قالب کلام است- هالهتجلیل- رمانتیک بازیهای جلف بازاری-بیوزن و آهنگ-قهرهای لوس نوبالغان- حکمتی خاکستر شده-واژهها عاشق یکدیگر میشوند-شهیدنمایی-انسانیت مضاعف-بدیده حسرت و حسادت مینگرد-تفقد چشمها و دستها-نجات روح شاعر- نجات روح معصوم بشریت-واقعیتی در خیال-کهکشان شعلهور-چهره کریه خودکامه خونخواران-وقاحت فزون از حد-تجلیل از یک چهرهی جلیل-آنات روحی-زیرجلکی-پچپچههای مرموز و سری-دمیدن جاویدان-کوه زمان-سنگر بشریت)
از تو که سخن بر زبان میرانم، واژهها پی در پی قطار میشوند و به دنبال هم می/ایند. همچون رقصندههای پاتیناژ در آغوش هم چنان هماهنگ و چفت شده میخرامند که گویی عاشق یکدیگرند.
از تو که سخن بر زبان میرانم، تمام کلماتِ بی وزن و آهنگ، چنان رنگین و وزین میشوند که انگار نجات روح معصوم بشریت در دستانشان است و اگر کمی بلغزند کهکشان شعلهور میشود.
از تو که سخن بر زبان میرانم، کوه زمان سر بزیر میآورد و ساکت و متین بر جای مینشیند تا نکند که سنگر بشریت به حفاظ بماند .
از تو که سخن بر زبان میرانم، هالهی یک فروتنی بر جهان حاکم میشود و انسانیتها مضاعف میشوند.
از تو که سخن بر زبان میرانم، همهی حکمتها خاکستر میشوند و از میان خاک و خاکسترها فروتنی سر بلند میکند.
از تو که سخن بر زبان میرانم، تمام رمانتیک بازیهای جلف بازاری و دوزاری از آغوش قهرهای لوس نوبالغان، رخت هجرت می پوشد و به سفر بیبازگشت میروند.
از تو که سخن بر زبان میرانم، چهره کریه خودکامه خونخواران با وقاحت فزون از حد، برگسان به پرواز در میآید و زیرجلکی به سنگر عشق حمله میکند، غافل از اینکه شاعر عاشق خالق آیندهی روح بشر است.
از تو که سخن بر زبان میرانم، واقعیت در خیال میآمیزد و بدل به یک دمیدن جاویدان میگردد.
از تو که سخن بر زبان میرانم، روح شاعر نجات مییابد و آنات روحیاش بسان فرشتگان در پی تجلیل از یک چهرهی جلیل رهسپار میشوند.
از تو که سخن بر زبان میرانم،شیفته و شیدا، شهید میشوم. هالهی تجلیل بر واژههایم آذین میبندد و انفجار این شیفتگی و فروتنی در قالب کلام حضور می یابد.
از تو که سخن بر زبان میرانم و تفقد چشمها و دستهایت را نظاره میکنم بر گفتههایم حسرت و حسد خانه میکند و ویران میشوم.
آنگاه دیگر تنها سخن میماند و کلمات که همه نشانههای تو هستند و فقط تو هستی و تو هستی.
تمرین ۱
در پی خواندن صفحات توصیه شده و روبه رو شدن
با کلمات /عشق شبابی / تفقد چشم ها / ودر کل موضوع که در رابطه با عشق و شاعر عاشق و اهمیت دادن به آن بود ابیات زیر را سرودم که تصور می کنم با توجه به مزمون دوبیتی باشد به دلیل گذشت سالهااز دوران تحصیل تشخیص دو بیتی از رباعی برایم مشکل است ولی امید وارم جان کلام را ابلاغ نموده باشد .
عشق شبابی گرت ساخت سخن از برای دل
زهد مجو پارسا جان بده از کف برای دل
چشم تفقد مجو در پی عقل و خرد که او
آن دل پرحادثه خاست کند ماجرای دل
تمرین اول:
بخش اول:
بالیدن در محاط کار حضرت فیل است. به خصوص در روزگاری که پر و بال ما برای پرکشیدن بستهتر از هر زمان دیگری است. کسی که در این فضا رشد کند جای تجلیل دارد. باری، همه ما زیرجلکی از روح و قلم خود حفاظت کرده تا به دام سانسورچیها نیوفتیم. که سر هر چهارسوق و کنار هر شارع یکی از مامورین سانسور حضور دارد و آماده برای سلاخی نوشتههایمان است.
بخش دوم :
چیز زیادی برای گفتن نیست. جز همینکه در میانه تمرین کلمهبرداری را کنار گذاشته یک نفس تمام چهار صفحه را خواندم. آن ادبیات شیوا و کلماتی که استفاده کردهاند که قابل وصف نیست و فقط باید خواند و دید. نه تنها طولانی بودن جملات خللی در فهم نوشتار ایجاد نکرده که باعث درک بهتر شده است.
سپس برای بار دوم شروع کرده و خواندم. و بخشهایی را نیز رونویسی کردم. اگر زمان اجازه دهد و مجالش باشد، کل کتاب را بخوانم که اگر کتاب کاغذی بود در اولویت کتابهای حال حاضر گذاشته بودم.
تمرین 1-1
روبرویش نشستهام. کمی دورتر از ساحل. چند قدم مانده تا هوای دمکردهی ظهر شرجی سر برسد. باد میوزد، دست میبرد لای موهای بافتهاش. «دو دست بر زیر چانه چفت کرده،» میگوید:« این دنیا سراپا پشیزی ارزش ندارد.» سینهام مالامال درد میشود، « از موی سر تا ناخن پا درد میشوم.» رنج میکشم. «شیفتگی» را میشود در وجودش دید، بیآنکه دهان بگشاید. چشمهایش «زیبایی محض»ی را دیدهاند که اینگونه «خاک و خاکستر»شده. هیچ نمیگوید. هیچ نمیگوید.
بلند میشوم. قدم میزنم. تنهاتر از تن تنهای خویش. میروم بر تلّ شنی ساحل مینشینم. توی خودش چمباتمه زده. این« روح معصوم بشریّت» را چطور میشود از «سرگردانی» رهانید؟! آب دریا به پنجههای پایم میخورد. کمی بالاتر میآیم. دور، دورها پر از هیچ است. آب و آسمان در همند. آبی در آبی. سبز در آبی. مرغ دریایی گاه جیغ میزند بر سر سکوت و گوش دریا را کر میکند. «پچپچههای مرموز»، صداهای «موهوم» آشکارا به گوش میرسند. نزدیک و نزدیکتر میشوند:« سرما نخوری؟» و شال قرمزش شانههایم را گرم در آغوش میکشد. پس میزنم. میگویم:« هنوز تا زمستان چند قدم مانده.» میخندد.
میدانی؟ باید« سراپا محو تماشای دقیق» چهرهاش بشوی تا بفهمی جه میگویم. تیزی نگاهش دلم را زخم میکند. لبخند میزند. شال را بر میدارد. توی هوا میچرخاند. میرقصد. میدود. دور میشود. کوچک و کوچکتر. میشود یک نقطهی قرمز.
حالا فقط سایهی او و درد موهومش اینجا نشستهاند، روبرویم.دو دست بر زیر چانه چفت کرده و میگوید:« این دنیا سراپا پشیزی ارزش ندارد.» راست میگوید…
تمرین دوم درس اول:
عشق یعنی در پیشگاه معشوق فنا شدن؛ اما این فنا شدن به معنای نابودی و از بین رفتن نیست. فنا شدن در عشق زندگی جاودانه است. عاشق باید در عشق فنا شود تا حقیقت و چیستی عشق را دریابد. عاشق در عشق از خاک پای معشوق هم کمتر میشود که این یک نوع افتادگی فروتنانه است نه یک نوع پستی و زبون شدن.
عاشق در عشق خاک و خاکستر میشود؛ اما مثل ققنوس که از خاکستر سر برمیآورد و میبالد عاشق نیز از خاکستر خویش سر برمیآورد و میبالد و رشد میکند.
عشقْ عاشق را بزرگ میدارد. عاشق در عشق از چیزی که هست به هیچ، که ذات همهٔ چیزهاست، تبدیل میشود و بعد از آن به معشوق خود میرسد، پس دیگر به هر جا که مینگرد معشوق خود را میبیند.
رضا براهنی در متن **تصور من از شعر عاشقانه گفتن** شعر را رسانهای برای گسترش و اشاعهٔ عشق در نظر گرفته است.
به اعتقاد وی عشق در شعر جایگاه ویژهای دارد و عشقِ به معشوق را باید طوری در قالب کلمات ریخت که در جان تکتک کلمات رسوخ کند تا مخاطب با خواندن آن در کنار شاعرِ عاشق با کلماتِ عاشق یا یک شعر عاشقانه روبهرو شود. یعنی باید بعد از عرضهٔ شعر خودِ شعر به تنهایی گویای ماجرا باشد.
در شعر عاشقانه شاعرِ عاشقْ معشوق را در میانهی شعر مینشاند و او را بزرگ میشمارد، از موی سر تا ناخن پای او را ستایش میکند، سپس فروتنانه او را به دست واژهها میسپرد و واژهها معشوق را به زیبایی تمام به دیگران یا جهانیان نشان میدهند و خود شاعر در گوشهای میایستد و فقط تماشا میکند. گر چه ممکن است در رشک و حسد بسوزد که معشوقش اینهمه به زمانها و مکانهای گوناگون تعلق یافته است، ولی اجر شعر عاشقانه در نجات روح شاعر نیست، بلکه در نجاتیافتن روح معصوم بشریت است.
نکتهٔ اصلی همینجاست عاشق باید عاشقِ عشق باشد نه صرفاً معشوق، معشوقْ عشق و عاشقانه زیستن را به عاشق میآموزد و وظیفهٔ عاشق این است که این زیبایی را گسترش بدهیم و آن را در ملع عام اعلام کند و آن را ارج نهد، چرا که اجر عشق در نجات روح عاشق نیست بلکه در نجات روح معصوم بشریت است.
تمرین اول (کلمه برداری)
عشق صدای فاصلههاست
صدای فاصلههایی که غرق ابهامند…
دلم میخواد گریه کنم. آلبالو میگه من واسش هیچ اهمیتی ندارم. میگه همه حرفایی که بهم زدم دروغ بوده. میگه دیگه نمیخواد با من دوست باشه.
آلبالو داره دروغ میگه. اون موقع که من تازه سرطان گرفته بودم آلبالو میگفت اگه هر آدمی قدرت اینو داشت که میتونست جاشو با یکی دیگه عوض کنه الان من جای تو سرطان داشتم و موهای من داشت میریخت. یا اون شبی که دکتر بهم گفت اگه سرطان به استخوان رسیده باشه باید پا رو قطع کنیم آلبالو بود که بهم دلداری داد و تا صبح کنارم موند. آلبالو بود که ازم قول گرفت خوب بشم.
من نمیفهمم. من واقعاً نمیفهمم کسی که یه روز چتر رو سر آدم میگیره چطور میتونه یه روز دیگه تفنگ بشه و مخ آدم رو داغون کنه؟
آلبالو با تموم بدیاش هر روز داره تو چشم قشنگتر میشه. حالا هر جا میرم آلبالو رو میبینم. به جز آلبالو و خوبیاش چیز دیگهای رو نه میبینم و نه میشنوم. هر وقت یه آهنگ قشنگ میشنوم فکر میکنم آلبالوئه که داره باهام حرف میزنه. ذهنم پر از آلبالوئه. قلبم یه آلبالوئه که افتاده تو سینهم. اون روز هم که بیرون کافه منتظر خواهرم بودم، همون روز زمستونی که یهو هوا ابری و سرد شد، اون آقایی که از کافه بیرون اومد و برام پتو آورد هم شبیه آلبالو بود.
حتی وقتی تو آینه به خودم هم نگاه میکنم آلبالو رو میبینم.
تو پنجرهای
پنجرهای که دنیای تاریک منو به روشنایی وصل میکنه. وقتی این پنجره بازه یعنی هنوز امیدی هست؛ ولی وقتی بستهس…
نذار این پنجره واسه یه مدت طولانی بسته بمونه.
تمرین 1- برداشت من از قلم رضا براهنی
شعر عاشقانه زمانی اثربخش است و تأثیری جهانی دارد که شاعرش خود سراپا از عشق لبریز شده باشد و عشق در روح و جسمش رسوخ کند. وقتی عشق در جان کلام شاعر عاشق، جاری شود، کلمات موزون میشوند و زیباییشان نمود مییابد. گویی کلمات عاشق شدهاند. اینگونه تراوشی که از عمق جان باشد، بی شک تأثیرگذار است و هر انسانی این عشق را در کلمات حس میکند. در حقیقت، شعر با کلام عاشقانهی عاشق معنا مییابد.
شعر، عشق شاعر را فریاد میزند و مخاطب و حتّی خود عاشق با هر بار خواندنش دوباره عاشق میشوند.
وقتی شعر و شاعر در هم حلول کنند، جهانی عاشق معشوق او خواهد شد. جهانی که در زمان و مکان جا نمیشود. شاعر معشوقش را ابدی میکند. هر خواننده با خواندن آن شعر به معشوق واقعی میرسد.
شعر عاشقانه، انعکاس و آینهی تمامنمای معشوق واقعیست.
هستی در خدمت شاعر عاشق است تا با کمک او معشوق را زیباتر و عینیتر به جهان بنمایاند؛ بنابراین عاشق یک کل است که برای یک معشوق کل و جاویدان، میسراید.
عشق حکمت و عقل را برمیچیند.
تمرین 1:
1.وقایع آینده،آبستنِ موهومات است.در این موضوع شکی نیست.یکی از چالشهایی که بشر با آن دست و پنجه نرم میکند،ناتوانی در رستن از بند فرداهاست.شاید دلیلش این باشد که انسان،شادی و خوشبختیاش را در هالهای از جنس نرسیدن،محاط امروزش میبیند.مدح آن شادی میکند،شکوه میکند از روزگار کریه و خودکامه.اما حواسش نیست که امروز،مالامال است از فرصتها.مالامال است از ملات خام برای پرداختِ شادیِ خودساخته.از پچپچه در مذمت روزگار غامض چه سود؟انسان باید بتواند کوه زمان را از پیش بردارد.چگونه؟به یاریِ درک این مسئله که زمان،اساساً موهومات است.هر چه هست،همین لحظه است.
2.به جد،شیفتهی نگرش رضا براهنی به مقولهی شعر عاشقانه شدهام.چقدر خوب که امثال رضا براهنی هستند و چنین متنی را نگاشتهاند تا که از مافوق دیوار زمان،برسد به دستِ منِ که به تازگی به مدخل ورودی شهر نویسندگی رسیدهام، و نگرش مرا تصحیح کند.که بدانم شعر عاشقانه،اصلا چه شعریست.واژگانش باید چه خصوصیاتی داشته باشند.باید از چه حرف بزند از همه مهمتر،محتوای شعر باید چه خصلتهایی داشته باشد. اکنون میدانم که چرا باید شاعر عاشق با واژگانش،خاک پای معشوق را ببوسد.که چگونه تصویر چهرهی معشوق از روبرو و نیمرخ،میتواند از هزاران جنایت جلوگیری کند.حال میدانم که چرا شاعران عاشق نیاز بشریت هستند.چرا که خالی ماندن سنگر عشق،خالی ماندن سنگر بشریت خواهد بود.و چه زیباست که عشق،به وسیلهی شعر علنی شود.
تمرین اول/ قسمت دوم/نظر من درمورد نوشتهی دکتر براهنی:
متن روان بود و خوانش خوبی داشت. کلمات نامتعارف آسیبی به نثر وارد نکرده و طوری بیان شدند که انگار باید باشند!
درکل الگوی خوبی برای نوشتن متن غیرداستانی بود.
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
تمرین 1. کلمه برداری و نوشتن متن
غم آبستن پوچی بزرگی است. در منتهای اندوه با خودش خلوت کرده و موزون و هماهنگ اشک میریزد. پچپچههایی موهوم وامگرفته شده از تمام گذشته و حال جاسوسمآبانه و زیرجلکی، به جان ذهناش افتادهاند و میتازانند. غم، نالان بر روی مبل وارفته و دستها را به زانوهایش چفت کرده است. سرش را بر روی زانوهایش گذاشته و گویا دارد از این زمانه رخت برمیبندد. در محاط هالهای تاریک فرو رفته است. بر چارسوق روزگار به بندش کشیده و از هر طرف میکشانندش. در حال از هم فرو پاشیدن است. سرش را بالا میآورد. لحظهای به خودش در پنجرهی شب گرفتهی روبرویش مینگرد. چهرهی نادرهی کریهی از خود را سرابگونه نقش بر پنجره میبیند، که کهکشان شعلهور مرگ با وقاحتی تمام صورتش را بقدوم برگسان و مبارک خود مزین میکند. با سخاوتی بینظیر از جایش تکان میخورد تا برای مرگ آغوش باز کند. صدای پا میآید. همدلی با صورتی شکسته و مغموم بر درگاه ایستاده است. جلو میآید. مرگ را پس میزند. مرگ بر دخمهی خاموش پنجره فرو میرود. همدردی به جای مرگ، در کنار غم نشسته است. دست در گردن غم میاندازد. غم مثل نارنجکی ضامناش کشیده میشود. بغضاش میترکد. ودانههای خاکستری ملال تند و بیامان از چشم دلش فرو میریزد. در حین گریه با صدایی که از فرط گریه مداوم قطع و وصل میشود از ذکر مصیبتهای زندگیاش سریز میشود. همدردی به هقهق افتاده است. به غم نزدیکتر میشود. حال علناً در آغوش غم جای گرفته و پابهپای او شهیدنمائی میکند. تا بوده و بوده رسالتاش مالامال از رمانتیکبازیهایی بوده است که در بحرانهای عاطفی نمود مییابد. دست خودش نیست. حکمت زندگیاش در تقسیم درد فزونازحد خلاصه میشود. با این اندیشه که شاید شیفتگیاش به درد کشیدن همزمان با صاحب اصیل درد، چیزی هر چند ناچیز از درد بالایندهی صاحبِ درد را تخفیف دهد. افسوس که نمیداند جانش را هر چه بیشتر به آتش میکشد. و او با تمام قوای ذهنیاش عمق دردش را حقبجانب تفسیر خواهد کرد و هر چه بدتر و بلندتر به عمق تاریکی روان آزردهاش سرازیر خواهد شد. اشکها شاید به اقیانوس وصل بودند که تمامی نداشتند. صدای ناله بلندتر میشود. همراهی سوزناک همدردی با غم جولان لزج و ترسناکی میدهد. همدردی اشکهایش را پاک میکند، همینکه میخواهد دهانش را باز کند و ذکر مصیبتهای خودش را شروع کند، همدلی انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشته و میگوید هیسسس. در صورتش جریانی نورانی و سیال از قاطعیت و مهربانی بههم آمیخته خودنمایی میکند. دست سمج همدردی را میگیرد و او را از همان راهی که آمده بود روانهی بازگشت میکند. همدردی پیکرهی سنگیناش را به زور از جا بلند میکند و در حالیکه غرق در حسرت و حسد گام برمیدارد، با بیمیلی تمام، غم را ترک میگوید. همدلی درست روبهروی غم مینشیند. صورت نزار و رنگمردهی غم او را متأثر میسازد و اجازه میدهد تا غم تأثر درونیاش را به وضوح متوجه شود. نگاهش را از غم برمیدارد و به اطراف نگاهی میاندازد. نگاهش دوباره بر صورت غم ثابت میماند. اشکها همانطور شکسته و پاشیده در انتهای چانه بههم میپیوندند و بر روی دستهای غم چکه میکنند. همدلی به حرف میآید: ” به نظر میرسد تألمات روحی تو را از پای درآورده است. و همین آشفتگی بیحد ومرز بیواسطه تو را به مرگ چفت میزند. اما من برای توست که اینجا زیر اشکهایت زه زدهام و سرتاپا گوش شدهام تا تو را از کنه وجودت گوش کنم.” چهرهی مصمم همدلی زبان غم را به حرکت میاندازد. غم پرشتاب به حرف آمده بود. سعی جانانهای داشت که چیزی را از قلم نیندازد. دلش آشفته و تنش متلاطم بود. اما گوش شنوایی روبرویش نشسته بود که او را به نوحه خوانی دعوت نمیکرد، سرزنش نمیکرد، ادای همراهی نداشت، قضاوتش نمیکرد. بوی ناب میداد. بوی ناب شنیده شدن. زندگیاش خودانگیخته در برابرش قامت میکشید و از پس ذهناش به او پوزخند میزد. اما متوقف نمیشد و ادامه میداد. کوه زمانهاش را از اول زندگی درنوردیده و بر نقطهی اینجا و اکنون که ظرف وجودیاش پر شده و سرریز کرده بود، وارفته بود. جاییکه غم از نفس افتاد، مکثی طولانی بر فضای تاریک نشست. همدلی به حرف آمد: “باید خیلی رنج کشیده باشی. زندگی سختی را طی کردهای. شاید اگر کس دیگری جای تو بود همان اوایل از پا درمیآمد.” اشک بر صورت غم خشک شده بود. و بر نقطهای نامرئی در عمیقترین لایهی زمین چشم دوخته بود. صدا در گوشش زنگ زد: “باید خیلی رنج کشیده باشی.” صدایی از جنس تازگی با مفهومی نو در سلولهای ذهنیاش دمیده میشد. همدلی درست در نقطهای از دلش لنگر درکاش را گیر داده بود که هم دل خودش و هم دل غم در همان نقطه به هم پیوندی درونی مییافتند. همدلی حق مطلب را ادا کرده بود و با کلامی کوتاه کورسویی از روشنایی را در میان سایهی تاریک مرگ به نمایش گذاشته بود. غم راست نشسته و بر لبهای همدلی زل زده بود. منتظر حرفهایی بود که با ولعی سیری ناپذیر ببلعد.
تمرین اول:
۱:
ابتدا کمی دچار کمالگرایی شدم و نتوانستم متنی بنویسم همان موقع داشتم داستانی مینوشتم برای دوره صد داستان چند کلمه از این متن جلوی چشمم آمد و ادامه داستانم را این گونه نوشتم:
لیلا زن رضا دائم قهر بود، با ما، با رضا و حتی خانم کوچیکه میگفت این دختر با خودش هم قهر است. خانم بزرگه میگفت خوب مردی را گیر آورده، رضا مردی صبور است. خانم بزرگه اسم قهرهای لیلا را، لوس بازیهای نوبالغان، گذاشته بود. خانم کوچیکه اعتقاد داشت که من باید زن رضا میشدم، از نظر او من دختری مطیع و حرف گوش کن بودم و صد البته زن زندگی همچون مادرم. خب نمیدانم چرا فکر میکنند هر چه که مادرم است منم هستم. درست است من با عشق به رضا توانستم سراغ نویسندگی بروم، ولی بعد از ازدواج رضا با لیلا عشق را روی کاغذ ترسیم کردن و اینگونه توانستم به افراد زیادی عشق را بیاموزم.
۲:
اگر عشق و خلوتهای عاشقانه علنی اعلام شوند، اگر رد پای معشوق از روی جادهها پاک نشود، اگر تمام موزهها، پر از جلوههای واقعی یک معشوق اصیل و واقعی بشوند، تفنگها همه زنگ خواهد خورد و بمبها منفجر نخواهد شد و چاراهها به شکل قلب انسان ساخته خواهد شد.
این یکی از بخشهای مورد علاقه من شد از این کتاب. این کتاب یاد داد که ساده بگم و حقیقت را بگم. اول کمی سخت بود خواندن این چهار صفحه انگار نمیفهمیدم ولی هرچی جلوتر رفتم بیشتر و بیشتر متوجه میشدم.
خواندن این چهار صفحه برایم لذت بخش بود خواندن این کتاب رو یکی از الویتهام قرار میدهم.
تمرین اول / کلمه برداری و نوشتن متن کوتاه با آنها:
کلمات انتخابی من:
در میان گرفتن
موزون
عشق
خلوت
بالانیدن
کهکشان شعله ور
زیر جلکی
بشریت
خلوت که میکنم عشق را در میان میگیرم و میبالانم تا کهکشانی را شعلهور سازد، چرا که من یک شاعرم و کارم همین است؛چرخیدن با جهان و تماشای حرکات موزون شاخههای کاج لای بادهای پی در پی، بدون پاییدن کلاغهایی که زیرجلکی قاطی کشاورزها میشوند تا بذرهای نو کاشته را با منقار بیرون بکشند و بخورند.
هستی و موجودات میتوانند اندازهی هزاران مترسک از هم دور باشند یا قدر نگاه دزدیدن کشاورز و رسیدن به دانه، به هم نزدیک.
قانون بقا گاهی عقب میکشد اگر پای انسان وسط باشد، انسانی که سر دو تکه خاک را با پل وصل هم میکند اما دیواری نمیسازد که جدایی بیندازد چون بار امانتی را که آسمان نتوانست، به دوش میکشد و از عشق تا بشریت تنها یک مو فاصلهست.
تمرین 1- بخش اول
متن کوتاه پس از کلمهبرداری:
به نام خدا
داشتم به تمرکز در دقت فکر میکردم. دقت خودش بهتنهائی نیاز به یک بالندگی بهخصوصی دارد. دروغ چرا، هرگاه اشخاص بادقتی را میبینم که ریزترین نکات هم به چشمشان میآید، به آنها به دیدهء حسرت مینگرم و شاید حتی حسادت هم میورزم. انسانهای دقیق، حق مطلب را در مورد هرچیزی به خوبی ادا میکنند. خواه آن چیز در حیطهء تخصصیشان باشد خواه نباشد. آنها به طرزی بسیار علنی جلوهای اصیل از به کارگیری حواس را نشان میدهند. حصولِ نتیجهء دلخواه که گهگاه و نه همیشه، مزین به تشویق اطرافیان نیز میشود، از دیدگاه من، موفقیتیست که خالق آن را مالامال از سلامت خلاقانه میکند. حال تصور کنید کسی تمرکز در دقت نیز داشته باشد. این یعنی منتهای شعلهور شدن حواس! هر کسی را یارای آن نیست که به آن دست یابد. به راستی لازمهء دقت مضاعف چیست؟ شیفتگی فراوان به انجام درست امور؟ کمالگرائی؟ بالیدن به خود؟ یا برطرف نمودن هالههای ابهامی که گاها در بیعلتی و بیزمانی شخص را احاطه میکنند؟
البته گاهی نیز باید این سنگرِ “بیش از حد به حواس پرداختن” را رها کرد و سراغ دخمهء رهائی را گرفت. دخمهء رهائی! چه ترکیب متناقضی! به نظرم باید بیمکانی را جهت تلطیف این عبارت متناقض به آن بیفزایم. دخمهء بیمکان رهائی. گهگاه لازم است برای حفظ روحیهء زیبای عاطفی، به خلوت کردن با خود بپردازیم، از تمرکز در دقت با تمام احترامی که برایش قائلیم تجلیلی به عمل بیاوریم و برای چندی فراموشش کنیم. هرچند، با فروتنی به او یادآور میشویم که حریم ما همواره به روی او گشوده است و میتواند هر زمان که بخواهد ما را مورد تفقد خویش قرار دهد. ما همانند نوبالغان و نه همانند پیران طفل مانده، طرفدار او هستیم و میدانیم که او عامل رستگاری بشر و رهائی از پچپچههای جاسوس مآبانهء اطرافیانیست که بدون آنات روحی میکوشند تا همهچیز را در سطحیترین حالت ممکن بپرورانند.
داشتم به تمرکز در دقت فکر میکردم. دقت خودش بهتنهائی نیاز به یک بالندگی بهخصوصی دارد. دروغ چرا، هرگاه اشخاص بادقتی را میبینم که ریزترین نکات هم به چشمشان میآید، به آنها به دیدهء حسرت مینگرم و شاید حتی حسادت هم میورزم. انسانهای دقیق، حق مطلب را در مورد هرچیزی به خوبی ادا میکنند. خواه آن چیز در حیطهء تخصصیشان باشد خواه نباشد. آنها به طرزی بسیار علنی جلوهای اصیل از به کارگرفتن حواس را نشان میدهند. حصولِ نتیجهء دلخواه که گهگاه و نه همیشه، مزین به تشویق اطرافیان نیز میشود، از دیدگاه من، موفقیتیست که خالق آن را مالامال از سلامت خلاقانه میکند. حال تصور کنید کسی تمرکز در دقت نیز داشته باشد. این یعنی منتهای شعلهور شدن حواس! هر کسی را یارای آن نیست که به آن دست یابد. به راستی لازمهء دقت مضاعف چیست؟ شیفتگی فراوان به انجام درست امور؟ کمالگرائی؟ بالیدن به خود؟ یا برطرف نمودن هالههای ابهامی که گاها در بیعلتی و بیزمانی شخص را احاطه میکند؟
البته گاهی نیز باید این سنگر “بیش از حد به حواس پرداختن” را رها کرد و سراغ دخمهء رهائی را گرفت. دخمهء رهائی! چه ترکیب متناقضی! به نظرم باید بیمکانی را جهت تلطیف این عبارت متناقض به آن بیفزایم. دخمهء بیمکان رهائی. گهگاه لازم است برای حفظ روحیهء زیبای عاطفی، به خلوت کردن با خود بپردازیم، از تمرکز در دقت با تمام احترامی که برایش قائلیم تجلیلی به عمل بیاوریم و برای چندی فراموشش کنیم. هرچند، با فروتنی به او یادآور میشویم که حریم ما همواره به روی او گشوده است و میتواند هرزمان که بخواهد ما را مورد تفقد خود قرار دهد. ما همانند نوبالغان و نه همانند پیران طفل مانده طرفدار او هستیم و میدانیم که او عامل رستگاری بشر و رهائی از پچپچههای جاسوس مآبانه اطرافیانیست که بیآنات میکوشند تا همهچیز را در سطحیترین حالت ممکن بپرورانند.
تمرین اول:
چند ساعتی است که اینجا نشسته ام. روبروی تو. عقربه های ساعت روی تک تک اعدادش، از 1 تا 12 می لغزد و ما را تماشا می کند. من را می بیند که دو دستم در زیر چانه چفت شده، تو را نگاه میکنم. تا قبل از امروز که ببینمت، گوشم هر ساعت سراغ صدایت را می گرفت. و حال می دانم که در دنیایش ذوق زده شده و با صدایت زندگی می کند.
و اما خودم. منی که تو را به همه زمان ها تعلق داده ام. منی که غرق شده ام در نگاهت، نگاهی که دریا در مقایسه با آن، قطره ای بیش نیست.
من، تو را در هاله ی فروتنی و زیبایی می نگرم، و با نیروی تمام، دستانم را زیر چانه نگه داشته ام تا مبادا ذره ای حواسم پرت چیز دیگری جز تو شود. من تو را در هاله ی واقعیتی در خیالم می نگرم و از بیداری می گریزم.
درباره جنون نوشتن:
من به شخصه، بسیار از این 4 صفحه ای که در تمرین آمده بود لذت بردم. چون دقیقا درباره ی چیزی صحبت شده بود که من خیلی هم دوست دارم از آن بخوانم و هم دوست دارم بنویسم.
همچنین بسیار مشتاق شدم که خواندن تمام کتاب را جزء برنامه هایم بگذارم و به همین 4 صفحه اکتفا نکنم.
تمرین 1:
جواب سوال اول:
کلمه برداری: شعر عاشقانه/خاک و خاکستر/فروتنی/واژه ها/مصیبت/تاریخ/زیبایی/رابطه بین دو انسان/سنگر عشق
اصلا مگر می شود که واژه ها را کنار هم چید تا شعری عاشقانه سروده شود که درباره ی تونباشد؟
اصلا مگر می شود در شعر عاشقانه یاد تو نیفتاد؟
اصلا مگر می شود که تاریخ، عشق بین من و تو را فراموش کند؟
اصلا مگر می شود که از زیبایی های تو نگفت؟
اصلا مگر می شود از گیسوان بلندت، لبان سرخت، چال گونه هایت و چشمان سیاهت نگفت؟
اصلا مگر می شود که مصیبت ها بیایند و من و تو قید سنگر عشق مان را بزنیم؟
اصلا مگر می شود از رابطه بین عاشق و معشوق، از رابطه بین من و تو، از رابطه بین دو انسان کم گفت یا هیچ نگفت؟
اصلا مگر می شود خاک و خاکستر راه جاده عشق ما را سد کند؟
اصلا مگر می شود من و تو، شبیه لیلی و مجنون یا فرهاد و شیرین و یا بیژن و منیژه نباشیم؟
اصلا مگر می شود تو نباشی و من باشم؟
اصلا مگر می شود تو باشی و من نباشم؟
اصلا مگر می شود تو را دوست نداشت؟
اصلا مگر می شود حالمان نسبت به هم بی تفاوت بود؟
اصلا مگر می شود فروتنی بین من و تو زبانزد عام و خاص نباشد؟
اصلا مگر می شود….
جواب سوال دوم:
حس و حال من از این نوشته این بود که فضای عاشقی فضای مقدسی است و کائنات، و هرآنچه را که در زمین و آسمان هستند به احترام عشق سر تعظیم فرود آورده اند.
زمان برای عاشق معنا ندارد و عاشق سراپا محو صورت معشوق است.به خاطر اوست که دست به هر کاری می زند تا رضایت او را بگیرد و خوشحالی او را ببیند.
در جایگاه عشق، نفرت و جنگ و بدی معنا ندارد و هر چه هست سراسر زیبایی است و بس.
هرچه کبر و بزرگ بینی است باید دور انداخته شود و زمانی انسان عاشق است که خوشحالی معشوق برایت در اولویت باشد و بس!
تمرین یک
• خالي ماندن سنگر عشق خالی ماندن سنگر بشریت خواهد بود
• سلامت خلاقه
• زیرجلکی
• چهره کریه
• تفقد
• نوبالغ
• عواطف و آنات روحی
• بالاینده
• شاعر عاشق ، انسانیت مضاعف است
زمانی رضا جان براهنی گفته بود : خالي ماندن سنگر عشق خالی ماندن سنگر بشریت خواهد بود. باری عشق را می توان به هر چیزی وصل و گره زده . وقتی می گویم هر چیزی واقعا می توان گفت هر چیزی حتی در همین روان نویسی که در دستم است و دارد ارام و روان با یک آبی تیره هم چون جویباری از جوهر برای خود غلتان و رقصان روی صفحه ی کاغذ قِر می دهد و تاب می خورد .
و حتی در آن عشق های زیر جلکیِ نو بالغانی که تازه سر از تخم درآورده و قلبشان رعشه ای زده و هوای یار و دیار می کند .
نفی و اثبات در باب عشق فَت و فراوان است ،آنچنان که همان گونه که آدمیزاد این دستاورد را که حتی موجبات سلامت خلاقه اش را هم فراهم می کند قبول نداشته ! کماکان خروار خروار برایش واژه خرج می کند و می گوید و می سراید و گاهی چهره ی کریه ای می شود و گاهی مایه ی تفقد دل همان یار نظر کرده … من اما می گویم این عواطف و آنات روحی ، کم ندارند از آن ارزش هایی که جان را لبریز از لذت مرز ناپذیر می نماید .
بالاینده ، پرشکوه ، آبستن درد و فراق و هم چون حلوای قندی در دل عاشق و اگر محبوب نیز با او در این مسیر هم پیمان و هم سفر گردد که دیگر چه کم دارد از به عرش رسیدن و مستِ وصال گشتن ؟!
گویی عاشق اکنون ، شاعر می شود برای سرودن از چشمان محبوب ، برای توصیف دستانی که شاید در نظر ِ آن دیگری آفتاب سوخته ای بیش نباشد . شاعر می شود برای زمزمه ی دردِ دوری برای دمی لمس آن ابریشم سیاه و گره خورده در پیچ و تاب موهایش …
و دور از توقع نیست که رضای براهنی عزیز می گفت : شاعر عاشق ، انسانیت مضاعف است .
انسانیت تان مضاعف باد …
تمرین 1- قسمت دوم
به نام خدا
متن را دو سه بار خواندم تا بتوانم درک اولیهای پیدا کنم. از برخی جملات و عبارات نیز رونویسی کردم تا شاید کمی به عمق آنچه آقای براهنی میخواستهاند بگویند پی ببرم. درک عمیقِ عشق مادی به حدی که بتواند از کسی یک عاشقِ شاعر بسازد که علاوه بر عاشق بودن، عاشقانه شعر نیز بگوید کار هرکسی نیست. شاید بدبینانه باشد ولی به نظرم در این روزگار کار هیچکس نیست. پس صرفا نکاتی را که از این متن باارزش آموختهام بیان میکنم:
اولین مفهوم جالب توجه در نوشتهء آقای براهنی، حسادت شاعرِ عاشق به واژگانی است که خودش سروده است. این حسادت مصیبتبار مرا به یاد چند جمله از خانم ناتالی گلدبرگ در کتاب تا میتوانی بنویس میاندازد: ” خودتان را بیش از اندازه با اثرتان همسان ندانید. پشت آن کلمات سیاه و سفید جاری باشید. خودتان آن کلمات نیستید. آنها لحظههائی ناب بودند که در وجودتان جاری شدند. در لحظهای که آنقدر بیدار بودید تا آنها را بستانید و بنویسید”. هنوز نمیدانم نویسندگی یک علم است یا یک مهارت، ولی یک اصل تغییرناپذیر دارد که هربار به شیوهای متفاوت از زبان اهل فن بیان میشود: یکسان نبودن نوشته با نویسنده! گوئی شاعر یا نویسنده میبایست به آن نقطهء خاصِ بیزمانی و بیمکانی دست پیدا کند و آنوقت است که دیگر نوشتههایش جدای از اوست و حتی میتواند به آنها رشک بورزد!
از طرفی، اینکه مصیبتِ حسادتِ شاعر به واژگانی که فروتنی و سخاوتش را به معشوق بیان میکنند نباید باعث ملال گردد نیز مرا به یاد مفهوم ذهنآگاهی میاندازد. در لحظه بودن و تمامی وقایع را بدون قضاوت به نظاره نشستن، خواه آن لحظه پر از شادی باشد خواه مصیبت. بیهیچ داوری و بدون تبدیل آن درد به زجر یا ملال. شاعرِ عاشق مجاز به زجر کشیدن نیست چون توانسته است مرزها یا به قول آقای براهنی کوه زمان را جابهجا کند و در بیزمانی و بیمکانی چهره معشوق را به تصویر بکشد. به عقیده من، ما با تمامی لحظات هماهنگیم. ما در گذشته و آینده زیستهایم. زندگی نزیستهای وجود ندارد. ما در اشعار عاشقانهء شاعران پیش از خود بارها و بارها گذشته و حال و آینده را زندگی کردهایم. دلیلی برای ملول بودن شاعرِ عاشق وجود ندارد. او با فروتنی هرچه تمامتر، مرز میان زمانها را درنوردیده و ما را در فضائی آکنده از رنگ و نور و معشوق معلق نگاه داشته است. این تعلیق و بیوزنی همان “نه فقط عاشق بودن، بلکه عاشقانه شعر گفتن است”.
عشق شبابی گرت ساخت سخن از برای دل
زهد مجو پارسا جان بده از کف برای دل
چشم تفقد مجو در پی عقل و خرد که او
آن دل پرحادثه خاست کند ماجرای دل