گمان میبری چیزی نداری که روی کاغذ بیاوری. میگویی از چه بنویسم؟
ابتدا پارهای از پیشگفتار منوچهر بدیعی بر رمان جادۀ فلاندر را برایت نقل میکنم:
«…کوچکترین کار بشر، حتی خوردن یک لقمه غذای ساده، برای بشر با هجوم هزاران اندیشۀ ناتمام و ابتر، با هزاران «از شاخ به شاخ پریدن» همراه است. یک نگاه به یک پرنده هزاران فکر و خیال را تداعی میکند. ادینگتون میگفت برای فیزیکدان گذشتن از یک در دشواتر است تا گذشتن شتر از سوراخ سوزن. باید گفت که گذراندن هر لحظۀ زندگی برای هر کس دشوارتر است تا گذشتن فیزیکدان از یک در. بشر در هر قدم عادی عرق روح میریزد تا این «راه بینهایت» را بپیماید چه رسد به آنکه بلا بر بلا افزوده شود و جنگ و اسارت و شکست نیز پیش بیاید.»
-نشر نیلوفر، ص 14
از عرقریزان روح بنویس که فاکنر گفت: نوشتن، عرقریزان روح است. از واهمههای «بینام و نشان»، از «شب هول»، از «وقت خوب مصائب»، از «سَبُکیِ تحملناپذیر هستی»، از «زخمهایی که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورند و میتراشند»، از اینها بنویس؛ از همۀ اینها.
2 پاسخ
از گوستاو فلوبر می نویسم. از احساس تهوعش در شهرش و شوقش برای دیدار شرق. از تجربه دیدن اسکندریه و تبدیل رؤیایش به واقعیت. از اینکه میگفت باد مرا به فرانسه آورده. موطن آدم جایی نیست که در آن به دنیا آمده بلکه جایی است که به آن عشق می ورزد و دوست دارد آنجا باشد.
و من نیز سفر را دوست دارم..
شهر من رؤیای من است.
سلام، من نمی دونم . . . . ولی من اینجوری نیستم! که حتما باید بنویسم بلکه باید ایده خوب داشته باشم تا بنویسم من داستان انیمیشن و فیلم طراحی میکنم و در اصل فیلم نامه مینویسم. ولی اینجوری هستم که از هرچی روی هر داستان استفاده کنم مثلا میرم کوه گردش یه داستان تو ذهنم ایجاد میشه روی کوه.