1
آری و نه، قدیمیترین و سادهترین کلمات هستند، اما خیلی باید فکر کرد تا آری یا نه گفت.
این جمله را فیثاغورث 550 سال پیش از میلاد گفته؛ و کماگان گفتن آری و نه دشوار است.
گاهی فکر میکنم اصلیترین شاخص قدرت آدمها، قدرت آنها در نه گفتن است.
انسان مضطرب امروزی، اگر نه گفتن را نیاموزد، تا واپسین دم حیات قربانی بلههایی میشود که ذره ذره روحش را مثل خوره میخورند.
2
فکر خوب، خلوت خوب میخواهد
3
از سخن، سخن زاید.
-بیهقی
4
برای آنکه ایدههایت ماندگار شود…
قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو، قصه بگو…
5
مرگ و باغبان
باغبان جوانی به شاهزادهاش گفت: «به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزراییل را توی باغ دیدم که نگاه تهدیدآمیزی به من انداخت. دلم میخواهد امشب معجزهای بشود و بتوانم از اینجا دور شوم و به اصفهان بروم.»
شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.
عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم میزد که با مرگ روبرو شد و از او پرسید، چرا امروز صبح به باغبان من چپچپ نگاه کردی و او را ترساندی؟ مرگ جواب داد: نگاه تهدیدآمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من میدانستم که قرار است امشب، در اصفهان جانش را بگیرم.
ژان کوکتو، ترجمۀ اسدالله امرایی، کتاب گلوله، نشر مشکی
پیشنهاد:
دورههای حضوری و آنلاین نویسندگی و تولید محتوا
شاهین کلانتری در مدرسه نویسندگی | تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین
5 پاسخ
درود بر شاهین نکتهچین!
چون کلامت را شماره دادهای، من هم در پاسخت کامنتم را شماره میدهم. باشد که رستگار شویم!
۱. یک نکتهام بگویم: در زادگاهم، شهرضا، چنین مَثَلی داریم: «یک نه بگو و نُه ماه را از سرِ دلت بردار». قبلاً با اینکه میدانستم بر توان «نه»گفتن توصیه و تأکید میکند، نمیدانستم قضیهی نُه ماه چیست. پرسیدم و فهمیدم که قدیمها، چون بههنگام مقاربت، امکانات پیشگیری از بارداری نبوده، غالباً مقاربهها به بارداری میانجامیده و این برای زنان اول مصیبت بوده است. برای همین زنان سالدارتر به زنان جوانتر توصیهی خود را با این مَثل بیان میکردهاند؛ اما بهمرور، همین عبارت گسترش مصداقی مییابد و بهطور کلی، برای بیان مفهوم مخالفت بهکار میرود.
۲. باورت نمیشود اگر بگویم گاهی چیزهایی را که قبلاً در خلوت نوشتهام، وقتی بعدها میخوانم تعجب میکنم که اینها را من نوشتهام و احساس میکنم که بهنسبت قبل که آرامش بیشتری داشتم، چندین سروگردن افت کردهام؛ مثلاً یک نمونه از آن عزلتنوشتههایم را که در مطلع گزارش جلسهای آوردهام و در آن به موضوع نسیان و یادآوری اشارهای کردهام، در ادامه میآورم:
پای گزارِش که وسط میآید، آدم گذارَش به کوچهپسکوچههای ذهن میافتد. از سویی میخواهد چیزی یادش نرود و هیچچیز از دستش درنرود؛ برای همین حتا پستوهای هزارتوهای حافظهاش را بو میکشد. از سوی دیگر، میخواهد همانی را که به نیش کشیده آماده و آموده، در شیارهای مغز مخاطب جاسازی کند؛ برای همین حتا یاختههای جانباختهی مُخچهاش را به صلّابه میکشد. با اینهمه، تردیدْ تجدید و تشدید میشود. خوره میشود و خُردخُرد خِرخِرهی خاطر را میخوارد. اینجور وقتها میتوان دمی از خِطهی خاطر بیرون جَست و پیبستِ نشست را از عکسها و صوتها جُست و دست و دل از شک شُست.
۳. عربزبانان همین مضمون را با این عبارت بیان میکنند: «ألْکَلامُ یَجُرُّ الْکَلامَ» با ترجمهی تحتاللفظی یعنی کلام کلام را میکِشد، و با ترجمهی مفهومی میشود «سخن سخن آورَد» یا همان که خودت نوشتهای: «از سخن سخن زاید». این ویژگیِ کشسانیِ سخنْ تیغ دولبه است؛ چون همانطور که به سیالیت و خلاقیت ذهن کمک میکند و آن را به هر گنجه و کُنجهای راه میبرَد، میتواند برای نویسنده یا سخنران، و بیشتر سخنران، خطرناک باشد و نطق او را پریشان و چندپاره نشان بدهد.
۴. در توییترم دراینباره نوشتهام: «تصور و تخیل و تجسم سه پدیدهایاند که وجود و حضور انسان را در جهانهای ناممکن یا موازی، فراهم میسازند. شاید اقبال انسان به شعر و داستان به این علت است که آن سه از ارکان مهم این دو هستند.»
با اینکه عمدهی مطالعاتم مشمول کتابهای غیرداستانی است، معتقدم که قصه و قصهگویی را در هر ژانری میتوان وارد کرد، حتا در نگارش علمی. البته لزوماً قرار نیست در مقالهای که میخواهد دربارهی اوربیتالها نکتهای را توضیح بدهد قصه ببافیم، اما میشود برای چهگونگیِ بیان همان مطالب سناریو طرح کنیم. این هم خودش یکجور قصهپردازی است دیگر، نه؟
۵. این دو تکه را در قیاس باهم بسنج: باغبان جوانی به شاهزادهاش گفت: «به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزراییل را توی باغ دیدم که نگاه تهدیدآمیزی به من انداخت.» عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم میزد که با مرگ روبرو شد.
چون در جملهی اول «عزرائیل» آورده، در جملهی دوم هم میبایست عزرائیل میآورد، نه «مرگ»؛ بهخصوص که آدم در جملهی دوم، گمان میکند که شاهزاده مرده است و دارد پس از مرگ با عزرائیل گفتوگو میکند، درحالیکه شاهزاده زنده است و باغبان مرده. آن «اصفهان» هم در میان داستانِ یک فرانسوی جالب است ها… . البته اینقبیل بومیسازیها در ترجمههای دیگر هم بوده است و سابقه دارد.
اما از اینها که بگذریم، وقتی چیزهای اینجوری را میبینم، یادم به فیلم مزخرف و خزعبلِ «سمفونی نهم» میآید که انصافاً آبروی سینمای ایران را بُرده و آن را چندین قدم بهعقب کشانده است. شخصیت اول فیلم یک عزرائیل است که اینور و آنور میرود و بهطوری واقعاً مسخره با سوژههایش حرف میزند. آدم از فرط ازهمگسیختگی و بیانسجامیِ روایت این فیلم به ستوه میآید. «ندیدن» این فیلم را بهات توصیه میکنم، اکیداً!
معین جان
من که فقط کیف میکنم با خوندن نوشتههای تو.
اما دربارۀ 4، میتونیم روش کار کنیم. توجه به موضوع سناریو در نوشتههای عملی ایدۀ خوبیه.
سلام و وقت بخیر
ممنونم مفید و جالب بود
چه کسی گفته است که خلوت یعنی سکوت یعنی بی صدایی یعنی خاموشی و مرگ هیاهو
نه اینچنین نیست
خلوت یعنی فریاد پرطنین شکوه های دادخواهانه درون
خلوت یعنی جشن باشکوه شنیدن زیباترین شنیدنیها
خلوت یعنی امن ترین محفل برای گوش سپردن به زمزمه و نجوای فرح انگیز درون و آواهای خوش روحانی
خلوت یعنی شنیدن یک دنیا سخن ناگفته
خلوت یعنی زایندگی و تولد زیباترین اندیشه ها
و اما داستان آشتی من و قلم و کاغذ در دنیای پر فراز و نشیب و در عین حال رنگارنگ نوشتن:
در سکوت آرام و دلنشین خلوتم به ناگاه غوغا شد ولوله شد رقص و پایکوبی واژه ها فضای سرد و بی روح ضمیرم را از شور و هیجانی شگفت لبریز ساخت
واژه ها حجاب از رخ افکنده و خود را آذین بسته و چون رقاصی مست و چیره دست گوی سبقت را در جلوه گری از هم می ربودند و قلم را به هم رقصی با خود دعوت میکردند
اما قلم مثل همیشه حجب و حیا میورزید و شکیبا بود و در گوشه ای دور از کاغذ که چون عروسی سپید پوش میدرخشید آرمیده بود گویا میان آنها فرسنگها فاصله بود
شور خوش مستی صبر و قرار را از واژه ها ربوده بود و فریبایی و دلربایی را پیشه آنان کرده بود باز به سراغ قلم رفتند و با عشوه ای مستانه قلم را به رقص بر دامن سپید کاغذ دعوت کردند و تاب مقاومت را از او ربودند
قلم دست در دست واژه ها به رقص درآمد
رقصی زیبا و جاودانه
قلم مسحور و مجذوب این پایکوبی شادمانه گشت و از این پس او بود که تک تک واژه ها را به این بزم خوش و دست افشانی طرب افزا فرا می خواند و در این میان کاغذ با شادمانی گفت:
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
واژه ها رقص کنان ساغر شکرانه زدند
این حضرت عزراییل خان خیلی زرنگ و خوش سلیقه تشریف دارند اینطوری خواسته با یه تیر دوتا نشون بزنه هم ماموریتش را انجام بده
هم بیاد کنار زنده رود و یه آب و هوایی تازه کنه 😊
واقعا که از سخن سخن زاید
ببخشید که طولانی شد
زنده باد دوست خوش ذوق من.
واقعا اگر انسان امروزی نه گفتن را نیاموزد تا آخر عمر قربانی بله گفتن هایی میشود که تا آخر عمر روحش را ذره ذره می خورند …