سلام آنی خانم عزیز
خوب هستین؟
تو اینستاگرام جلد کتابی از شما رو دیدم. خیلی خوشحال شدم. تبریک میگم و مشتاق خوندنش هستم.
و اما دربارۀ دوره:
پاییز امسال کارگاه پیشرفتۀ نثر رو برگزار میکنیم.
سلام شاهین عزیز
مدتیه که به ویراستاریِ حرفهای فکر میکنم. مقالهی 15 نکته در سایت مدرسه رو هم خوندم. میخوام بدونم خودتون دورهی ویراستاری برگزار میکنید؟ اگر نه، دورهی معتبر ویراستاری سراغ دارید که به من معرفی کنید؟ اگر با مدرک باشه بیشتر به کارم میاد. اگر کتابی رو هم در این زمینه سراغ دارین لطفا بهم معرفی کنید. ممنونم.
سلام شاهین عزیز
چند وقت پیش ازتون خواستم که وبلاگ ها و پیجهای افرادی که در داستاننویسی موفق و مشهور هستند رو بهم معرفی کنید. کسانی که محوریت و دغدغه تولید محتواشون داستان نویسی و جستار و کلا هر چیزی غیر از یک موضوع خاص و آموزشیه. شما فرمودین که در فیس بوک میتونید بهم معرفی کنید. میدونم مقداری دیر کردم اما الان عضو فیس بوک شدم و براتون ریکوئست فرستادم. منتظر پاسختون میمونم. پیشاپیش ممنونم.
تو یک کشور آسیایی دانشجو به استادش یا به طور کلی زیر دست به مافوق خودش نمیتونه بگه کارت خیلی درسته و از این که دارم باهات کار میکنم خیلی خوشحالم. تو فرهنگ اون کشور، این نوعی توهین تلقی میشه چون دانشجو حق ارزیابی استادشو نداره. ولی به جاش اگه کسی خیلی از ارتباط با استادش خوشحال و قدردان باشه بهش جمله ای میگه که به فارسی میشه «خیلی زیاد به من یاد بدید» یا بی اندازه بهم آموزش بدید.
استاد کلانتری بزرگوار، لطفا خیلی زیاد به من یاد بدید. روز معلم مبارک :))))
سلام استاد
ببخشید اینقدر سوال میکنم 😳🙈
داستان ژانر ترسناک و مرموز ایرانی هست
معرفی کنید؟
یا ترجمه هم باشه خوبه.
من علاقم بشدت رو سیال و مرموزه.
ای کاش یه دوره فقط داستان سیال بگذارید
❤🌼❤
سلام سلام
راستش زیاد در این زمینه مطالعه ندارم.
بیشتر آثار ترسناک شاخص خارجی هستن. کار ایرانی زیادی نداریم و این ژانر. اصلاً میشه گفت ما «داستان ژانر» به اون معنا که تو دنیا هست نداریم. چون ژانرها تو جایی شکل میگیرن که ادبیات یه صنعته و بازار گسترده داره.
در این زمینه اما محدثه کارای خوبی میکنه: محدثه ظریفیان
استاد کلانتری
در مورد شعری هو.. یادم نیست به تازگی معرفی کرده بوید.
من یککم سرچ کردم و در موردش سیلابهای
۵.۳.۵ نوشته بود
میشه یه پادکست مخصوص این نوع شعر و روش نگاشتنش بگید
من خیلی علاقمن شدم
گفتید یک صحنه رو مینویسیم.
خیلی دوس دارم بنویسم از اون مدل
راستش من زیاد از هایکو سر در نمیارم. اونم مطلب هم نوشتۀ فاطمه ابراهیمی بود.
اما دربارۀ هایکو کتابهای خوبی هست که میتونه کمکتون کنه.
تو مطلب زیر، تو بخش شعر و ترانه معرفی کردم: معرفی کتاب آموزش نویسندگی
“مهمان های ناخوانده”
نانِ خشک ها و ضایعاتی که از صبح زود جمع کرده بود، را فروخته بود. سنگینی تنش از طاقت پاهایش بیشتر بود. دو نان سنگک خریده بود. قرص های مادرش را در جیب کتِ پاره اش لمس کرد. خیالش راحت شد. پشت لبش تازه سبز شده بود. اما به اندازه همه ی نامردیهای دنیا، مرد بود. با شنیدن صدای ضعیفی چرخ دستی را به عقب برگرداند.
سه بچه گربه ی ملوس، دو سیاه و یک حنایی، کنار خیابان رها شده بودند و از سرمای زیاد مثل کِرم در هم می لولیدند. همان طور که نوازششان می کرد گفت: “طفلکی ها! پس مادرتان کجاست؟ شما که از منم بیکَس ترید. اما غمتون نباشه امشب مهمون خودمین، کوچولوهای شیطون.” غرِژ غرِژِّ چرخ ها سکوت کوچه را خش می انداخت. خانه ی اجاره ای، کلنگی بود. اما همیشه به مادرش میگفت : “مادر! هرجا تو باشی، برای من بهشته” خستگی هایش را بیرون خانه تکاند. بلند گفت: “مادر! مادر! بیا امشب مهمونای پرسروصدایی داریم مادر! شیر داریم؟” لبخند مادر دوای تمام دردهایش بود.
” خوش اومدی پسرم”
بعد از خوردن نان سنگک و پنیر و گوجه، و دادنِ شیر به بچّه گربه ها آن ها را توی کارتن گذاشت.
تاریکیِ شب، رضا، مادرش و مهمانهای ناخوانده را به خواب برد.
پلک های رضا، اندازه ی یک خواب ابدی سنگین شده بود. نفسش بالا نمیآمد. چه شده خدایا؟” “من کجام؟” “مادر تو کجایی؟”
یادش آمد. زلزله در چشم برهم زدنی تَرَک های خانهی کلنگی را روی سرشان آوار کرده بود.
تنها چیزی که میشنید صدای ضعیف میو میوی بچه گربه ها بود. چند ساعتِ بعد صدای مردانی را شنید که فریاد میزدند: “بیایید این طرف. بیایید. صدا از اینجاست. ” نوری از تاریکیِ آوار، به رضا لبخند میزد.
✍️زهرا علیزاده
سلام خدمت استاد عزیز، من مدتیه درگیر کلاس ویرایش و ویراستاری شدم. یک دوره ای هم میگذرونم به نام مبانی داستان نویسی که مختص داستان کوتاه هست. برای همین خیلی سرم شلوغه ولی پیج اینستگرام و تلگرام شما رو هر روز میبینم و استفاده میکنم. همین جا تشکر میکنم از اعتماد به نفسی که در من ایجاد کردید و خواستم بگم من برای رسیدن به هدفهایی که در نظر دارم مصممتر از قبل هستم. براتون بهترینها رو آرزو دارم. اینجا یوقتایی از داستان کوتاه هایی که مینویسم به اشتراک میذارم خوشحال می شم بخونید و نظرتون رو بدونم. یک دنیا سپاس استاد عزیز💞🌹
وقتی گفته میشه نباید اضافه نویسی بشه
در داستانهای سیال یا ذهنی یا خودگویی ما مجبوریم طول و تفصیل بیشتری داشته باشیم.
یه توضیحی میدید؟
اگه فرصت کردید؟
ممنون میشم
آنی خانم عزیز
جریان سیال ذهن به معنی اضافهگویی نیست. اصل ماجرا اینه: آیا چیزی که مینویسیم خلق جذابیت میکنه یا نه؟ آیا به پیشبرد داستان و معرفی شخصیتها کمک میکنه یا نه؟ اگه این کارا رو به خوبی انجام میده دیگه اضافی نیست و خیلی هم خوبه.
این متن با الهام از جمله “برای کسی که اهل کار نیست، هیچ کاری سخت نیست. نوشته شده.
ضربالمثلی داریم که «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.» یک دیالوگ هم داریم «من چیزی برای از دست دادن ندارم.» که گویا جزء قرارداد تهیهکننده با فیلمنامهنویس است، آن هم در شرایطی که داد و بیداد میکند و یک اسلحه هم از روی زمین برداشته و خیس عرق است.
این موقعیت را مختص به موارد محدودی میدانیم؛ شخصی که خانوادهش را از دست داده یا تا خرتناق زیر قرض استُ، یا طرد شده و یا قصد خودکشی دارد.
از سمتیُ، در زندگی روزمره به شدت محتاطیمُ، خروج از منطقه امن برایمان سخت است و برای ترک آن به اندازه نوک پنجه بارها سنجش و پایش به خرج میدهیم. ترس شدید از دست دادن داراییهای کنونی یقهمان را چسبیده است. مثلا عناصری نظیر آبرو، احترام، جایگاه اجتماعی و یا دارایی مالی.
روی صحبتم اگر با همه نباشد، لااقل با همسالان خودم است. فرد در سن ما اغلب مسئول دخل و خرج جماعتی نیست و اگر هم باشد معمولا از درآمدش راضی نیست. نیز چیزی به نام آبرو، احترام و جایگاه اجتماعی (مثالهایی که در بطن با آنها مشکل بنیادی دارم.) آنچنان شکل نگرفته و حیاتی نیست. پس چه دلیلی برای عدم خروج از منطقه امنی که خیلی هم ازش راضی نیستیم داریم؟
میشود نگاهی به اشتباهات گذشته کرد. لحظاتی بوده که حس کردیم دیگر آخر راه است، نمیتوان سر بالا آورد و کمر راست کرد. ولی الان اینجا هستیم؛ به یقین باتجربهتر و ماهرتر.
هر چالشی میتواند (دقت کنید که میتواند، نه حتما) به شرایط بهتر ختم شود. شاید با فرض اینکه ما آن آدم «بالاتر از سیاهی» نباشیم مخالف باشید. بیشک بحرانها و بدبختیهای زندگی مثل چاهی بیپایان است و همیشه چراغ شرایط بدتر با لبخند چشمک میزند، اما آیا پاسخی برای آن نسخه فرتوت خودمان داریم که با یک کوله حسرت، ترس و احتیاط در غروب زندگی به دستهای عاجز از تغییرش نگاه میکند؟
این متن با الهام از جمله “برای کسی که اهل کار نیست، هیچ کلری نیست. نوشته شده.
ضربالمثلی داریم که «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.» یک دیالوگ هم داریم «من چیزی برای از دست دادن ندارم.» که گویا جزء قرارداد تهیهکننده با فیلمنامهنویس است، آن هم در شرایطی که داد و بیداد میکند و یک اسلحه هم از روی زمین برداشته و خیس عرق است.
این موقعیت را مختص به موارد محدودی میدانیم؛ شخصی که خانوادهش را از دست داده یا تا خرتناق زیر قرض استُ، یا طرد شده و یا قصد خودکشی دارد.
از سمتیُ، در زندگی روزمره به شدت محتاطیمُ، خروج از منطقه امن برایمان سخت است و برای ترک آن به اندازه نوک پنجه بارها سنجش و پایش به خرج میدهیم. ترس شدید از دست دادن داراییهای کنونی یقهمان را چسبیده است. مثلا عناصری نظیر آبرو، احترام، جایگاه اجتماعی و یا دارایی مالی.
روی صحبتم اگر با همه نباشد، لااقل با همسالان خودم است. فرد در سن ما اغلب مسئول دخل و خرج جماعتی نیست و اگر هم باشد معمولا از درآمدش راضی نیست. نیز چیزی به نام آبرو، احترام و جایگاه اجتماعی (مثالهایی که در بطن با آنها مشکل بنیادی دارم.) آنچنان شکل نگرفته و حیاتی نیست. پس چه دلیلی برای عدم خروج از منطقه امنی که خیلی هم ازش راضی نیستیم داریم؟
میشود نگاهی به اشتباهات گذشته کرد. لحظاتی بوده که حس کردیم دیگر آخر راه است، نمیتوان سر بالا آورد و کمر راست کرد. ولی الان اینجا هستیم؛ به یقین باتجربهتر و ماهرتر.
هر چالشی میتواند (دقت کنید که میتواند، نه حتما) به شرایط بهتر ختم شود. شاید با فرض اینکه ما آن آدم «بالاتر از سیاهی» نباشیم مخالف باشید. بیشک بحرانها و بدبختیهای زندگی مثل چاهی بیپایان است و همیشه چراغ شرایط بدتر با لبخند چشمک میزند، اما آیا پاسخی برای آن نسخه فرتوت خودمان داریم که با یک کوله حسرت، ترس و احتیاط در غروب زندگی به دستهای عاجز از تغییرش نگاه میکند؟
…دهِ بهعلاوه یک…
دو روز به کنکور مانده بود، شاید هم سه روز. دقیق نمیدانست. همه میگفتند روز قبلش نباید درس خواند. او هم تصمیم نداشت. هنوز چیزهایی برای خواندن مانده بود.
خورشید داشت رنگ میباخت. تیشرت به تن داشت، خاکستری. شلوارش هم زغالسنگی بود. سیم پنکه را کشیده بود. چراغ وسط اتاق را روشن کرد. برگههای زیستشناسی را آورد. حدود صد و چهل صفحه بود. در سه بخش منگنه شده بود، داخل کاور سفید. روی آن هم نشان تایپ و تکثیری قرار داشت.
در آلونک بسته بود، اما پنجره وسط باز، کاملا باز. پرده سفیدی آن را پوشانده بود. هر دو سه دقیقه یکبار نرمنرمک میجنبید.
سه صفحه خواند. خط دومِ صفحه چهارم بود که صدایی شنید. احتمالا ده یازده سالشان بود. “…امیر پاس بده…خطا بود دیگه…خطا…” بلند شد. سمت در رفت. پای راستش را دولا کرد. زانو را به در فشار داد. چفت رنگ و رورفته در را عقب کشید. در باز شد. به روی پشتبام رفت، سمت چپ. از پس دیوار یک و نیم متری سیمانی کوچه را دید زد. دو سه قدم بعد چهارراه دو نیمه آجر بود، به فاصله سه گام. نرسیده به چهارراه بعدی هم دو نیمه آجر بود، به فاصله سه گام.
برگشت. دمپاییهای سرمهای سایز چهل و دو را درآورد. در خودکار بنفش را بست. چراغ زرد را خاموش کرد. دستگیره در را به پایین آورد. هل نصف و نیمهای به در داد. در را رها کرد تا بسته شود. صدا داد.
_ مامان، من میرم توی کوچه فوتبال بازی کنم.
_ پسفردا کنکور داری تو! کجا میری؟
_ زود میام.
در پاگرد دوم برگشت. دستگیره در را به پایین آورد. هل نصف و نیمهای به در داد. در را رها کرد تا بسته شود. صدا داد. پشت مبل رفت. جوراب سفیدش را برداشت. روی مبل نشست. پای راست را لبه مبل گذاشت. تشکش خم شد. بالای جوراب را تا پایینش جمع کرد. جلوی انگشتان پای راستش گذاشت. تا بالا کشید. پای راست را پایین گذاشت. پای چپ را لبه مبل گذاشت. تشک خم شد. بالای جوراب را تا پایینش جمع کرد. جلوی انگشتان پای چپش گذاشت. تا بالا کشید. پای چپ را زمین گذاشت. بلند شد.
به سمت کمد کتابهایش رفت. قفسه شیشهای بالای آن را باز کرد. روی پنجه ایستاد. تا جایی که توانست دست چپش را کشید تا به کوله برسد. دستش که خورد، خودش را بیشتر کشید. انگشتانش را جمع کرد تا لمسش کند. هنوزم همانجا بود. بندش را گرفت و جلو آورد. با دو دستش آن را روی زمین گذاشت. زیپش را به آرامی باز کرد. خاک گرفته بود ولی سالم بود. آرشه هم بود، کنار کمانچه. دستگیره در را به پایین آورد. هل نصف و نیمهای به در داد. در را رها کرد تا بسته شود. صدا داد.
سه پاگرد را رد کرد. در جاکفشی را باز کرد. قهوهای بود، با خطوط نامنظم روشن. از طبقه سوم سمت راست کفش ورزشیش را برداشت. سبز بود، سبز یشمی. پله دوم از آخر نشست. بندهای ضربدری سه ردیف اول را شل کرد. پای راستش را در لنگ راست گذاشت. بند ردیف سوم را با بند ردیف دوم کشید، بند ردیف دوم را با بند ردیف اول. دو سر بند را گرفت و به سمت خودش کشید. بلند بود. دور مچ پایش پیچید، بالاتر از قوزک. به پشت پایش برد و دوباره جلو آورد. گره اول را زد، گره دوم را پاپیونی. کوتاه شد. به گره سوم نرسید. یک سر بلندتر شد.
لنگ چپ را جلو آورد. نگه داشت. بیشتر نگه داشت. نپوشید. لنگ راست را هم درجا در آورد. سرجایش گذاشت؛ ردیف سوم، سمت راست. جورابهایش را هم درآورد. روی پله چهارم گذاشتشان، کنار دیوار. بعد پاگرد دو پله پایین رفت، پابرهنه. صندل قهوهای را پوشید. لنگ راست پاره بود، زیر مفصل انگشت شست، قدر یک بند انگشت دست.
در را باز کرد. جلوی در ایستاد. مشغول تماشای بچهها شد. در را بست. بسته نشد. محکمتر کشید. بسته شد. از سمت راست شروع به راه رفتن کرد. باغچه اول گذشت. درخت شاهتوت به بار نشسته بود. ولی شاهتوتها هنوز سبز بودند، چندتایی هم قرمز. چندبرابر شاهتوت سبز روی زمین بود، کنار برگهای سبز پهن. بیشترشان خشک شده بودند و تعدادی هم زرد. دور همه برگها سیاه شده بود. باغچه دوم گذشت. کاج جوان همان بود، همقد او. تکهای از آن کند. باغچه سوم هم. گلمحمدی دیگر نبود. کار همسایه طبقه پایین بود، پیرزن پرحرف. گلمحمدی دوست داشت. لابد لازم هم داشته. به دو نیمه آجر رسید. فاصلهشان سه گام بود. در پیادهرو ایستاد. برگ کاج را تکهپاره کرد و در آبگذر ریخت.
دقایقی به همین روال گذشت. توپ زرد بود، میکاسا. رویش پر از ششضلعی بود. پنجتا پنجضلعی کبود بین آنها قرار داشت، به نظم. توپ خاکی بود، رنگ و رورفته. به سمت او آمد. زیر پای چپش نگه داشتش. پاراست بود. پرسید: بچهها منم بازی کنم؟ گمان کردند که دستور داده، چون سنش بیشتر بود. ریش هم داشت. ریشی نامرتب که سن و سالش را بیشتر نشان میداد. دو سه نفری با سر تایید کردند. به یقین ترسیده بودند.
نمیشناختشان. اما آنها را این اطراف دیده بود، کم و بیش. بازی کردنشان را هم. خبره نبودند. ولی یکی دوتا مستعد بینشان بود. هر دو را سمت حریف فرستاد. با دو سه بازیکن معمولی تیم شدند، او هم با سه چهارتا معمولیتر. به خیالش دو طرف را متوازن کرده بود.
طی کرد که یک بازی ده گلی با آنها بکند. قبل از اینکه به یک ساعت بکشد، بازی تمام شد. او و یارانش باختند، با کبکبه و دبدبه زیاد او و پرروبازیهای همتیمیهایش. بدون خداحافظی به خانه برگشت.
***
با تمام کارهای کرده و نکردهاش آرام نشسته بود، با آمال و اهداف شیرخوارهاش، مثل پدری سی ساله در سوگ کودک دو سالهاش. چشمانش با تاخیر پلک میزد، فقط برای رفع حاجت خشکی چشم. نگاهش معطل صحنهای برای زل زدن بود. اول در حدفاصل دیوار روبهرویش و سقف. ناشیگری گچکار در آن موج میزد. مشخص نبود که اعصاب نداشته یا حوصله، که اینقدر بینظم کچ به دیوار کشیده. گردنش را رها کرد. تا جایی که میشد خم شد. لکههای عرق کف پایش قسمتهای سفید پتوی قهوهایش را زرد کرده بود. انگار پسری شش ساله خلاف عادت نصفه شبی خودش را خیس کرده. با بیمیلی کمی سرش را چرخاند، کمی به راست، اندکی به بالا. پوستههای پرتغال چهارقاچشده در نظرش بود. هشت تکه که سرجمع میشود دو پرتغال. سه تکه ناشیانه خورده شده بودند. قسمتهای کناریشان از دور نارنجی دیده میشد.
تمام مدت دستبندش دور انگشتها بود. سنگهای گرد سرمهای کنار هم. فروشنده میگفت انرژی مثبت دارند و اینجور خزعبلات. از وسط همه آنها نخی نامرئی و محکم رد شده بود. تا مدتی نامرئی بود. بعد به علت مجاورت با سنگها سرمهای شده بود. فواصل بین سنگها کمرنگتر از زیر سنگها بود. سنگها را آرام آرام رد میکرد، تاجایی که میتوانست محکم، تا بر اثر برخورد به هم صدا بدهند. مثل همان صدایی که دو ساعت پیش شنید.
طی کرد که یک بازی ده گلی با آنها بکند. قبل از اینکه به یک ساعت بکشد، بازی تمام شد. او و یارانش باختند، با کبکبه و دبدبه زیاد او و پرروبازیهای همتیمیهایش. بدون خداحافظی به خانه برگشت.
صندلها را پرت کرد. پلهها را دوتا یکی بالا دوید. نزدیک اتاقش صدایی شنید. مکث کرد. سری به داخل خانه کشید. دید مادرش در بالکن را بست و به داخل آمد. چیزی نگفت. به راهپله بازگشت. چند پله آخر را هم طی کرد. دستگیره در را به پایین آورد. هل نصف و نیمهای به در داد. در را رها کرد تا بسته شود. صدا داد. برگههای زیستشناسی را جمع کرد. داخل کاور سفید گذاشت. به سمت کمد کتابهایش رفت. قفسه شیشهای بالای آن را باز کرد. روی پنجه ایستاد. کاور سفید را در قفسه گذاشت. آن را به عقب هل داد. راحت عقب رفت. انگار پشتش خالی بود. جا خورد. تا جایی که توانست دست چپش را کشید تا به کوله برسد. نرسید. خودش را بیشتر کشید. باز هم نرسید. در قفسه را رها کرد. سمت در آلونک رفت. پای راستش را دولا کرد. زانو را به در فشار داد. چفت رنگ و رورفته در را عقب کشید. در باز شد. به روی پشتبام رفت، سمت چپ. از پس دیوار یک و نیم متری سیمانی حیاط را نگاه کرد. وسط حیاط لکهای سیاه پخش شده بود.
سلام استاد عزیزم
امیدوارم خوب باشید و سلامت
با دستانی پر از آرزوهای برآورده شده.
یه سوال دارم
وقتی داستانموم دیالوگ محور باشه
تا چه اندازه آزادی داریم؟
وفتی ور داستانمون یکی از شخصیت ها داره اتفاقی رو تعریف میکنه برای شخصیت دیگری مشکلی نیست که طولانی باشه صحبتش؟
یا وقتی خودگوئی داریم تا چه حد میتونیم طولانیش کنیم؟
آیا اون قانونی که باید وسط دیالوگها واکنش یا توصیف وارد میکردیم در داستانهای دیالوگ محور هم باید رعایت شه؟
سلام آنی خانم عزیز
مشکلی نداره. میتونید وسطش توصیف هم داشته باشید و اتفاقا خوب هم هست و کمک میکنه تصویر بیشتری ساخته بشه و دیالوگها هم خستهکننده نشن.
اما حجم دیالوگ بستگی داره به ارزش حرفی که از دهن شخصیت بیرون میاد. اگر لفاظی و پرحرفی باشه که بیفایدهست. اما اگر به پیشبرد داستان کمک میکنه، سه صفحه هم باشه هیچ مشکلی نداره.
سلام شاهین عزیز
ببخشید که گاهی میگم استاد و گاهی هم شاهین. همه چیز بستگی به مود اون لحظهام داره.
میخواستم ازتون بخوام که وبلاگ ها و پیجهای افرادی که در داستاننویسی موفق و مشهور هستند رو بهم معرفی کنید. کسانی که محوریت و دغدغه تولید محتواشون داستان نویسی و جستار و کلا هر چیزی غیر از یک موضوع خاص و آموزشیه. میخوام ازشون یاد بگیرم. مرسی با کلی حس خوب
سلام استاد عزیزم
راستش سوالی که میخوام بپرسم مقداری متفاوته و کمی ذهنم رو درگیر خودش کرده.
از سر کنجکاوی سری به اخبار مسابقات ملی و بینالمللی داستان کوتاه زدم. در اکثر فراخوان ها اومده که شرکت کننده نباید کتاب مستقل منتشر شده داشته باشه. میخواستم بپرسم که کتابهای گروهی هم جزو همین کتابهاست؟ کتابهای پی دی اف منتشر شده چی؟
او را میدید. میغرید و به باد کتکش میگرفت.
– ضعیفه باز فلان کار و کردی – ضعیفه باز فلان کار رو نکردی؟
زن کتک میخورد و دم بر نمیآورد. خود را سپر بلای فرزندش میکرد. مبادا دلبندش بیمادر بماند. مبادا به جگر گوشهاش ظلم شود.
روز و سال گذشت. استخوانهای ضعیفه، ضعیف و بیرمق شدند. جانش آزرده شد و روحش خسته.
پسر به کمک مادر شتافت باری، ولی مردِ نامرد مشت به جان پسرک کشید. او را کوباند به دیوار و سرش را شکافت. زن خون دید. خون بسته به جانش را دید. شکست و زمین خورد و با دیدن جان بیجان فرزند دست بر زانو ایستاد. دیگر آن زن نحیف نبود. دیگر آن ضعیفه کتک خور نبود. ماده شیر شد. الان او میغرید. مرد دیگر او را نشناخت. زن حوایی وحشی شد. بدونه مکر و حیله شعله چشمانش را به جان مرد انداخت. مذاب آتشفشان سالیان خفته قلبش، فوران کرد و گرمای خشمش مرد را خاکستر و نابود کرد.
دستانش شدند داس کشاورز، دندانهایش داندان ماده شیر، دستانش شمشیر علی، زبانش زبان مار کبری …
مرد تمام شد. به عاقبتی بدتر از خودش دچارش کرد زن نشست و فرزند در آغوش، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
آنی خانم نازنین
دلنوشته یا فرم خاصی نیست که متر و معیار مشخصی داشته باشی.
غالباً به نوشتههایی که عموم آدما از سر تفنن و ضرفاً بیان بعضی حرفای دلشون مینویسن میگن دلنوشته.
اغلب دلنوشتههای یه سری ویژگی مشترک هم دارن، مثلاً خیلی شبیه انشاهای مدرسه هستن. توشون قید و صف و عبارات اغراقشده و سوزناک و سانتیمانتال زیاده.
اما برسیم به این نوشتۀ شما:
این توشته یه حکایت کوتاهه.
نثرش میتونه خونسردتر، و موجزتر باشه، تا تاثیرش بیشتر بشه.
بهتره به جای گفتن مستقیم برخی کلمات (از جمله صفتها) برای ساختن حس، فضایی رو بسازیم که اون حس به شکل عمیقتری در خواننده ایجاد بشه.
شاید بهتر باشی مدتی نثر همینگوی رو بخونید تا حرفی که میزنم رو بهتر حس کنید.
بله ممنون پتوجه هستم.
نمیخواستم حالت داستانی بشه. از یه جمله الهام گرفتم و تو پنج دقیقه نوشتم.
همیشه.
موقع داستان نویسی سعی میکنم مراعات کنم.
حتما از نثر همینگوی استفاده میکنم ممنونم
سلام استاد، یه سوال دارم با اجازه میپرسم.
وقتی داریم خودگویی یک شخصیتی رو مینویسیم از چه علامتی استفاده کنیم.
مثلا؛
عزیز با خودش گفت ” دختر بدبختم. چقدر باید لباس بشوره که پول مواد پسر ناخلفش و بده. باید کاری کنم”
یا
عزیز با خودش گفت ( دختر بدبختم. چقدر باید لباس بشوره که پول مواد پسر ناخلفش و بده. باید کاری کنم )
سلام استاد عزیز
یه سوال
توی گروه اینستاگرامتون توی استوریها پستهای بچهها رو میذارید. آیا شرایط خاصی داره اگر بخوام از پستهام استوری کنید؟ یا اصلا انجام میدید؟
دو پسر لاغراندام با لباسهای قرمز و صورت سیاه شده کنار خیابان مشغول آواز و پایکوبی بودند.
آنکه بلندقدتر بود میرقصد ولی افتادگی شانههایش به وضوح دیده میشد و آن دیگری هم میرقصید ولی با پایی لنگان معلوم بود که یکی از پاهایش از دیگری کوتاهتر است.
” اونا واقعا خوشحالا؟ ”
ایستادم و خواستم کمی از شور و شوقشان، هر چند ساختگی در خود جمع کنم که بتوانم چند ساعتی سرحالتر باشم.
خیابان پر بود از ماشینهای روشن که پشت چراغ قرمز توقف کرده بودند. داخل هر ماشینی را که نگاه میکردم زنان و مردان و کودکانی میدیدم که در حال شنیدن موزیک یا گرم صحبت بودند.
زن گفت:
– سعید گفتی امسال بچه رو بهمون میدن، آره ؟
مرد لبخندی زد و گفت:
– آره عزیزم، قولش و دادن. بزودی مامان بابای یه بچه موطلایی چشم سبز میشیم.
زن دست مرد را که روی دنده بود گرفت و با نوازشی آرام با نگاههای عمیقش گویا از مرد تشکر میکرد و گفت:
– من دلم به این پرورشگاه روشنه. میدونم که اینا ما رو صاحب بچه میکنن.
با خود گفتم:
” این حتما فتانه ست که میخوانش. اونم موطلایی و چشم سبزه”
از خط عابرپیاده دویدم تا برسم به پرورشگاه و فتانه را مطلع کنم.
ساختمان پهلویی ما، پرورشگاه دختران بود. نمیتوانستم داخل بشوم ولی چون پنجره اتاقهای من و فتانه پهلو به پهلوی هم بود همیشه از پنجره، نامه با یکدیگر تبادل میکردیم. پسرها و دخترها صحبتها و احساسهایشان را از پنجرههای ما به گوش همدیگر میرساندند. باید برایش نامه میدادم که خوشحال شود با وجود اینکه میدانستم بعد از آن دیگر از او باخبر نمیشوم ولی خوشحال بودم که برای خودش اتاقی خواهد داشت و با حمایت زن و مردی هرچند غریبه، روزگار خواهد گذراند.
روبروی ساختمان ایستادم و طبق معمول برای با خبر کردن از نامه جدید، به پنجره اتاقش سنگی پرتاب کردم. لحظهای نگذشت صورت فتانه به پنجره چسبید و موهای طلایی بلندش مثل نور آفتاب صورتش را در آغوش خود پناه داد. کف دست چپم را به نشانه نامه به او نشان دادم. از قبل باهم قرار گذاشته بودیم که در صورت داشتن نامه، سنگ میزنیم به پنجره و با نشان دادن کف دست چپ خبر نامه را میدهیم.
وقتی متوجه شدم که پیغامم را گرفته بسرعت وارد ساختمان بغلی که پرورشگاه پسران بود شدم و به اتاقم دویدم. کیف را گوشهای پرت کردم و هماینکه کاغذ و قلمم را برداشتم و خواستم نامهم را بنویسم از بلندگو اعلام شد؛
– فریدون پوراحمد زود به دفتر بیاد
اسم من بود. از ترس تنبیه شدن به دلیل دیر برگشتنم، نامه را رها کردم و به دفتر رفتم.
فتانه میتوانست کمی منتظر باشد. او مرا تنبیه نمیکرد. قلب مهربانش زیباتر از چهره ظریفش بود. هیچ کدام از بچهها حتی یک خاطره بد از او نداشتند. صورت آرام و لبخند کوچک همیشگیاش دل همه را اسیر خود کرده بود.
از دو پله آخر طبیق عادتم جهشی کردم، جفت پا روی زمین ایستادم و از در دفتر توی اتاق را نگاه کردم. سه نفر در اتاق بودند و مدیر همیشه عبوس با لبخندی مصنوعی داشت با آنها صحبت میکرد.
در زدم و وارد شدم. چند قدم که نزدیکتر شدم از روبرو چهره مرد و زنی که نشسته بودند را دیدم.
باورم نمیشد. همان زن و مرد داخل آن ماشین سفید بودند که قرار بود مادر و پدر شوند و فرزندخوانده قبول کنند.
دهان باز کردم که بگویم ساختمان را اشتباهی آمدید و به ساختمان پهلویی باید بروید. صدای خشن و لحن امرکننده مدیر را شنیدم که گفت:
– دانا، این خانم و آقا میخوان بیشتر با تو آشنا بشن. از این به بعد یک روز در میان تو را میبرند و با هم وقت میگذرانید. اگر بچه خوبی باشی صاحب یه مامان بابای مهربون میشی. الان برو اماده شو که قراره برید گردش. امروز اولین روز آشناییتونه.
نمیتوانستم به گوشهایم اعتماد کنم!
” واقعا درست شنیدم؟ اونا من را میخوان؟ آخه مو طلایی و چشم سبز میخواستن! ”
خوب، من هم پسری مو طلایی و چشم سبز بودم. پس آنها بچه پسر میخواستند نه دختر.
شب که از گردش برگشتم کاغذ و قلمم را برداشتم و نوشتم
” فتانه
یه خانواده من را میخوان با خودشون ببرن. ازت میخوام یه عکس بهم بدی که برای همیشه نگه دارم و اگر تا هجده سالگیم تو را نبرده باشن میام دنبالت و ماه دیگش که هجده سالگی تو هست دیگه برای همیشه از اینجا میبرمت.
منتظرم باش. ”
سلام استاد عزیز.
من یک متن حدود سه صفحه ای رو مهر ماه سال گذشته قبل از این که با شما آشنا بشم نوشتم. از بابت این که وقت شما رو میگیرم عذاب وجدان دارم ولی خیلی دوست دارم نظرتون رو بدونم. برای این یکی هم نیازی نیست همه رو بخونید. فقط میخوام بدونم ممکنه منم یک کتاب درباره موفقیت و انگیزه و استعداد و… بنویسم؟ و اگه خوندینش پیشاپیش بی نهایت ممنون.
.
من به چیزی باور دارم که مطمئنم بیشتر مردم جهان با این باور روبه¬رو هستند ولی توجهی به این مسئله ندارند. من باور دارم هرکسی استعداد بخصوصی دارد که از سایر افراد جهان متمایز است. برای مثال دو نفری را با هم مقایسه کنید که هر دو نویسنده هستند. این درست است که هر دوی آنها استعداد نویسندگی دارند اما سبک هر یک از آنها با هم متفاوت است. در واقع می¬توان گفت سبک هر یک از کسانی که استعداد نویسندگی دارند با سایر افراد جهان که در این حرفه فعالیت دارند متفاوت است. چراکه استعداد در واقع یک چیز خدادادی است و مثل اثر انگشت برای هر کسی با بقیه متفاوت است. اگرچه شاید اثر انگشت همه انسان ها شبیه به هم باشد. برای همین هم در کشورهای پیشرفته جهان، هرگز از ورود کسی به یک شغل یا حرفه جلوگیری نمی¬کنند. و از طرفی هیچ رشته دانشگاهی خاصی در دیدگاه مردم بیش از حد بزرگنمایی نشده و در واقع در بسیاری از کشورها لزوما دانشگاه رفتن را از معیار های انسان ارزشمند یک جامعه نمی¬دانند. در این کشورها حداکثر تمرکز مردم روی چیزی است که به آن علاقه دارند. چون همان طور که می¬دانید علاقه پارامتری است که تمام معادلات بشریت با صرف نظر از آن کشف شده و در صورتی که این پارامتر وارد مسئله شود همه چیز تغییر پیدا می¬کند. برای مثال افراد برون گرا به سختی می¬توانند در زمینه هایی مثل مهندسی فعالیت کنند. چراکه اغلب این رشته ها نیازمند ساعت ها مطالعه، یادگیری هزاران نرم افزار و به طبع مدت زیادی فعالیت هستند. اما شاید جالب باشد بدانید که افراد برونگرا حتی برای دیدن فیلم سینمایی مورد علاقه خود سه بار از پشت لپ تاپ بلند می¬شوند! و جالب تر این که همین افراد، در صورتی که به یک رشته علاقه-مند باشند، حتی بیش از افراد درونگرا مطالعه و فعالیت دارند و در نتیجه فرد موفقی هستند.
در این کشور ها، حتی اگر هزاران نفر هم طالب تحصیل در یک رشته خاص باشند، مسئولین مربوطه، تقریبا هیچ ممنوعیتی قائل نیستند و معتقدند که گرچه همه این افراد در این زمینه مستعد و علاقه¬مند هستند، اما هر یک از آنها حامل یک شاخه¬ی استعدادی خاص، متمایز از همه افراد مستعد و علاقه¬مند هستند. پس در واقع آنها معتقدند، در افزوده شدن یک بازیگر به جمع هزاران بازیگر مستعدی که هم اکنون در حال فعالیت هستند، کشورشان صنعت سرگرمی بزرگتر و با کیفیت تری خواهد داشت. در این کشور ها هیچ اصطلاحی تحت عنوان اشباع شدن وجود ندارد. اصطلاح اشباع شدن چیزی است مثل به پایان رسیدن علم. یعنی ما در فلان زمینه به یک خط ایده¬آل رسیده¬ایم و دیگر هیچ چیزی برای کشف کردن در این زمینه خاص وجود ندارد و آنچه که وجود داشته تا به حال کشف شده است. در حالی که برای انسان ها چنین خطی هرگز وجود نداشته و ندارد. اگرچه من در کشوری زندگی می¬کنم که علی¬رغم مشکلات و کمی و کاستی های فراوان، دائما این اصطلاح اشباع شدگی را برای بچه هایی که در حال انتخاب رشته هستند یادآور می¬شوند و در این صورت آنها نباید هیچ رشته¬ی دانشگاهی و غیر دانشگاهی را دنبال کنند. چون تمامی رشته ها اشباع شده!
و هرگز کسی از این افراد سوال نکرد که پیشنهاد شما برای میلیون ها جوان حامل انواع استعداد چیست؟ این که ما به عنوان پیشکسوت با بیان واقعیات موجود باعث آگاهی هرچه بیشتر کسانی باشیم که در حال انتخاب مسیر زندگی خود هستند؛ خیلی خوب است اما امیدوارم هرگز باعث آمادگی آنها برای حس پوچی و به درد نخور بودن، یا حتی مرگ تا قبل از دهه سی سالگی نباشیم.
رمز موفقیت شرکت های بزرگ و موفق مثل سامسونگ همین است. آنها هرگز حس اشباع شدگی و رسیدن به یک خط پایان علمی را تجربه نکردند و هر روزی که یک تولید جدید داشته باشند، طی یک مراسم بزرگ در ساختمان اصلی شرکت سامسونگ، از آن محصول جدید رو نمایی کرده و بعد از معرفی محصول می¬گویند: در حال حاضر آخرین مدل ارائه شده توسط شرکت سامسونگ مدلی است که هم اکنون پیش روی شماست. اما تا به حال چیزی به نام بهترین مدل یا آخرین مدل معرفی نشده است. چون برای آنها بهترین و آخرین وجود ندارد. گرچه شاید هر طرح موفقی یک روز افول کند اما چیزی که واضح است این است که علم هیچ خط پایانی ندارد.
دومین رمز موفقیت هر طرح موفقی این است که تمامی افراد شریک در آن طرح، تا یک جایی مسیر مشترکی را طی کرده¬اند اما پس از فارغ شدن از این مسیر مشترک، هر یک از آنها طبق الگوریتم مشخص ذهنی خود ما بقی مسیر را ادامه می¬دهند که این الگوریتم برای هرکس با بقیه متفاوت است و در واقع همان شاخه استعدادی خاصی که قبلا به آن اشاره کرده¬ایم.
اگرچه ظاهرا همه آنها در حال فعالیت در یک زمینه هستند ولی مسیری هر یک از آنها طی می¬کند متفاوت است و نتیجه این تفاوت، دستاورد های مختلف و جذابی است که همگی در یک زمینه هستند ولی هر یک از آنها ویژگی های مختلفی دارند.
به عنوان مثال، در رشته مهندسی مواد، اگرچه نرم افزار های مختلفی برای انجام کارهای آزمایشگاهی وجود دارد، اما تمامی دانشجویان موظف هستند روش دستی محاسبه اندازه دانه را پیش از یادگیری نرم افزار ها یاد بگیرند. چراکه فرد متخصص باید مسلط به مسیری باشد که سایر متخصصین پیش از او طی کرده¬اند تا بتواند ما بقی مسیر را به روش خودش طی کند.
بدین صورت فردی که روش محاسبه دستی اندازه دانه را بلد بود و حتی نرم افزار MIP هم برای این کار طراحی شده بود، ترجیح داد به جای این که پا جای پای برنامه نویس MIP بگذارد، مسیر خودش را طی کند و در نتیجه نرم افزار image j را برنامه نویسی کرد.
این سومین ویژگی افراد موفق است. آنها می¬توانند یکی از بهترین کارمندان کسی باشند که پیش از آنها بخشی از مسیر را طی کرده. می¬توانند یکی از پایه های قدرتمند الگوریتم ذهنی شخص دیگری باشند. اما انتخاب می-کنند مدیر عامل ایده های زندگی خود باشند.
آنها ترجیح می¬دهند تا روزی که برند رسمی خودشان بزرگترین تولید کننده تلفن همراه جهان باشد، از تلفن همراه سامسونگ استفاده کنند و این مسیر را تا روزی که برند خودشان با سامسونگ رقابت کند ادامه می-دهند. و حتی فراتر از آن…
چهارمین ویژگی افراد موفق این است که علی¬رغم کمال گرایی و عجله¬ای که برای رسیدن به موفقیت دارند، تحمل سختی های مسیری تعیین شده را هم دارند. پس در طول فراز و نشیب ها و چالش های مسیر، دست از ادامه دادن برنداشته¬اند. تعداد شکست هایی که یک فرد موفق خورده مسلما بیشتر از تعداد شکست هایی است که یک فرد شکست خورده، خورده است. یا در واقع افراد شکست خورده همان افراد موفقی هستند که بعد از شکست خوردن دیگر ادامه ندادند.
موفقیت مثل ورزش کردن است. وقتی بخواهیم یک حرکت ده تایی را انجام دهیم، تا پنجمین حرکت به راحتی ولی از ششمین حرکت فشار ها آغاز می¬شود و عضلات شروع به درد گرفتن می¬کند. این درد همان لحظات شروع به رشد و موفقیت است پس باید ادامه داد.
پنجمین ویژگی یک طرح موفق این است که تمامی افراد مجری این طرح، افراد متخصص و دارای مهارت هستند. اگر شما یک روز شغلی داشتید که هم مرتبط با رشته دانشگاهی شما و هم در حوزه استعداد و علاقه شما بود، شغل خوبی دارید. شاید شغل خوبی داشته باشید اما شغل ایده¬آلی نداشته باشید. تعریف شغل خوب این است که ما چیزی داریم که مردم برای داشتن زندگی راحت، نیاز به تخصص و مهارت ما داشته باشند. اما شغلی ایده¬آل ماست که نمودار پیشرفت زندگی حرفه¬ای ما را شیب دار کند. به عنوان مثال شخصی که امروز به عنوان یک هیئت علمی معتبر وارد یک دانشگاه می¬شود و به روز ترین علم رشته خود را به همراه دارد، نباید دست از پژوهش و تحقیق بردارد. جمله معروفی هست که می¬گوید، اگر عوض نشوی، تعویض خواهی شد. یعنی اگر تا چند سال یک علم تافت زده و بدون تغییر با خود داشته باشی، کنار گذاشته خواهی شد.
پس اگر شما یک روز شغلی داشتید که این شغل هر روز بیش از دیروز به شما سخت گرفت و شرایط پیشرفت را برای شما فراهم کرد، شما یک شغل ایده آل دارید.
اگرچه من در کشوری زندگی می¬کنم که شرایط زندگی مردم را وادار کرده در هر جایی و هر جایگاهی فعالیت کنند و صرفا درآمد بخور و نمیری کسب کنند. مردم کشور من حاضر نیستند حتی برای آسایش و راحتی خود، درآمد حاصل از این نوع کسب و کار ها را مصرف کنند. چون حس بودن در جایی که جایگاه واقعی تو نیست، به شدت آزار دهنده است. تمام کارها را از روی اجبار انجام می¬دهی، دائما شکست می¬خوری و سرزنش می-شوی…
از دیدگاه مردم مقصر تمام اتفاقات مسئولین کشور هستند اما اگر بخواهیم صادق باشیم، هرکسی با یک ضریبی در این ماجرا مقصر است. شاید ضریب مسئولین بیش از مردم عادی باشد ولی قطعا مردم هم به اندازه عدم ایجاد تغییرات مقصر هستند.
تمام کشورهای پیشرفته جهانی معتقدند اگرچه سیاست گذاری های اصلی به دست مسئولین است، اما سرنوشت یک جامعه را مردمش رقم می¬زنند.
و در نهایت،
خواننده عزیز، موفقیت یک ویروس مثبت زندگیست و از لحظه¬ای که چنین ویروسی تولید شود، مثل سایر ویروس ها شروع به تکثیر و رشد و می¬کند. اما تمام ویروس ها برای رشد و تکثیر نیازمند یک میزبان هستند و البته همه ویروس ها برای مدتی هیچ علائمی از خود بروز نمی¬دهند. اما این به معنی عدم فعالیت آنها نیست. آنها در تمام این مدت در حال فعالیت و بروز علائم موفقیت هستند. پس تا قبل از بروز علائم باید ادامه داد. مهم این است که بدانیم آغاز بهار، از لحظه جوانه زنی نیست. آغاز بهار از لحظه شروع پاییز و مواجهه با سردی ها و طوفان های بزرگ است.
تقدیم به ستاره های کشورم، با عشق فراوان…
آرزو می¬کنم، همه ما میزبان هزاران ویروس مثبت زندگی باشیم. نمی¬توانم آرزو کنم که هیچ وقت زمین نخوریم؛
اما
آرزو می¬کنم، به جای زمین های سنگی روی زمین های شنی زمین بخوریم.
به قلم نرگس جویا که
در آخرین فصل قرن،
در چند قدمی بیست و سه سالگی، از انسداد ذهن خود رنج می برد.
سلام استاد سال نو مبارک. من قبلا یک بار یکی از پادکست های کانال عمومی تلگرام شما رو بازنویسی کردم و یک سری مطالبی هم بهش اضافه کردم. ممکنه نظرتون رو درباره این متن بدونم؟ خیلی ببخشید اگه طولانیه و نیازی نیست همه رو مطالعه کنید. دو خط هم کافیه چون همه جاش یک نوع بیان داره. اگه مطالعه کردید پیشاپیش ممنون.
.
برخی از افراد همواره در حال مطالعه کردن و آموختن از طریق کتاب یا از سایر روش ها هستند ولی چیزی از این مطالعات به خاطر ندارند. همه ما تجربه به خاطر داشتن مواردی را از زندگی داریم که شاید اهمیت چندانی برای ما ندارند. علت به خاطر داشتن این موارد و به خاطر نداشتن سایر موارد چیست؟
مغز ما از لحظه تولد تا مرگ هر چیزی را که نگاه معناداری به آن پدیده داشته باشیم ثبت می¬کند و برای همیشه در خود حفظ خواهد کرد. اما سوال اینجاست که چطور می¬توان مشاهدات را هدفمند و معنادار کرد؟
به بار اولی که فیلم سینمایی مورد علاقه خود را تماشا می¬کردید توجه کنید. تمام لذتی که ما از تماشای فیلم می¬بریم مخصوص بار اول است و کمتر کسی در دفعات بعدی هم لذت می¬برد ولی تماشای دوباره یک فیلم سبب آشکار شدن نکاتی می¬شود که در بار اول متوجه این نکات نشده بودیم گرچه با تمام وجود در حال لمس صحنه های فیلم بودیم!
در کمال تعجب بار سوم و دفعات بعدی هم به همین شکل به اشراف پیدا کردن ما نسبت یک پدیده کمک خواهد کرد. انگار تکرار کردن و حالت استمراری دادن به یک پدیده سبب معنا داری و هدفمند کردن نگاه ما و در نتیجه عمیق شدن ما نسبت به یک پدیده می¬شود.
یکی از رموز موفقیت حالت استمراری دادن به عادت های مثبت روزانه است. اگر عادتی مثل فیلم دیدن که البته از دیدگاه برخی از افراد چندان هم مثبت نیست را هر روز تکرار کنید به مرور خواهید دید که رموز فیلم برای شما آشکار می¬شود و انگار توانایی بازسازی فیلم را هم دارید. این یعنی کم کم در حال نزدیک شدن به دیدگاه یک کارگردان هستید و شاید یک روز انقدر در زمینه فیلم عمیق شدید که توانستید سازنده یک فیلم باشید!
پس در نتیجه مطالعه بار اول یک کتاب صرفا یک مشاهده خام است و اگر بخواهیم اطلاعات خود را از حالت سطحی خارج کنیم باید یک کتاب را چندین بار مطالعه کنیم. مطالعه چندین باره به شما امکان زندگی کردن با آن کتاب را می¬دهد.
اما عمر انسان کوتاه است و ما دوست داریم چیزهای متنوعی را در طول زندگی تجربه کنیم. آیا راهی هست که با صرف وقت کمتری ارزش اطلاعات خود را بالاتر ببریم؟
در بیان کاملا خلاصه، اگر ما هر روز مشاهده کنیم، هر روز یاد بگیریم و هر روز خود را ملزم بدانیم که چیزهایی را که یاد گرفته¬ایم گزارش کنیم مسلما به هیچ وجه فراموش نخواهیم کرد. (اما چطور؟!)
با برخورداری از رسانه…
بسیاری از محققین معتقد هستند انسان، امروزه در یک موقعیت تاریخی درخشان قرار گرفته است.
چون انسان های قبل از ما از رسانه ها برخوردار نبودند. بهترین رسانه رادیو و تلوزیون بوده که امکان انتشار و گزارش اطلاعات از این طریق برای همه مقدور نبوده است و امروز هم نیست. اما رسانه¬ای که امروزه ماکسیمم تمرکز مردم دنیا را به خود جلب کرده اینترنت است و هنوز رسانه¬ای بهتر از اینترنت ظهور نکرده.
موقعیت انسان های امروز قطعا درخشان است چون می¬توانند رسانه شخصی خود را داشته باشند و اطلاعات مخصوص به خود را با مردم به اشتراک بگذارند. داشتن یک رسانه شخصی اگرچه بدون بازدید های آنچنانی، سبب متعهد شدن ما به مشاهده، یادگیری و گزارش خواهد شد. به همین دلیل است که برخی معتقدند که زندگی رسانه¬ای ذهن را پویا می¬کند. با داشتن رسانه شخصی، شما افراد هم فکر خود را جذب می¬کنید و احتمالا بتوانید با اشتراک یک محتوای چند دقیقه¬ای یا چند سطری که عصاره ساعت ها تلاش شماست به دیگران کمک کنید و در نوع خود برای خودتان، پدر و مادرتان و جامعه مفید باشید. رسانه را جدی بگیرید حتی اگر یک بازدید هم نداشته باشد. باور داشته باشید که یک روز پاداش تمام این جدی گرفتن ها را خواهید گرفت. رسانه اطلاعات شما را طبقه بندی، مرتب و حفظ می¬کند.
ما برای شروع به کار و کارآفرین شدن نیاز به پول و علم و مکان مناسب داریم اما آیا افراد موفق در لحظه صفر همه چیز داشتند؟
ما برای کارآفرین شدن قبل از هر چیز نیاز به تعهد یا فضایی که ما را متعهد کند داریم. اینترنت، این رسانه عجیب و غریب، که مردم در جهت تفریح و سرگرمی از آن استفاده می¬کنند؛ همان فضایی است که برای افراد باهوش و فرصت طلب منبع درآمدزایی است. خریدن این فضا هزینه¬ای غیر قابل مقایسه با دنیای واقعی دارد. پس قطعا انسان امروز در یک موقعیت تاریخی درخشان قرار گرفته است.
و به قول شاهین کلانتری، اگر قرار نیست بد بمانید چرا از بد شروع کردن می¬ترسید؟
برخی از افراد در رسانه ها شروع به کار می¬کنند اما ماکسیمم ظرف یک سال با توجه به عدم بازدید و استقبال مردم این کار را نصف و نیمه رها می¬کنند.
جالب است بدانید در روز های اوج محبوبیت صدف بیوتی، حدود سه میلیون پیج اینستاگرام در ایران شروع به فعالیت در زمینه زیبایی کرد و یک و سال و نیم طول کشید تا هر سه میلیون پیج به طور کلی دی اکتیو شد. این در حالی است که صدف بیوتی تقریبا از سال سوم معروف شد و حداقل تا دو سال درآمد چندانی از این طریق نداشت و در طول یک و سال و نیم اول، تنها بازدیدکننده ویدئوهای چنل یوتیوبش تقریبا فقط خواهرش بود. امروز از معروف ترین بلاگر های زیبایی جهان است و در یک ماه گذشته خواننده محبوب آمریکایی، سلنا گومز از برند لوازم آرایشی خود رونمایی کرد و برای آنباکسینگ برای مردم ایران، تمام محصولات خود را برای صدف بیوتی به رایگان ارسال کرد. اختلاف صدف بیوتی با ادمین آن سه میلیون پیج ایرانی در همان چند سال صبر و تحمل و ادامه دادن است.
و در نهایت،
به تعداد لایک و فالوئر و بازدید فکر نکنید. مهم مفید بودن است. فقط کافیست شروع کنید و حتی اگر احساس می¬کنید داشته های شما به درد هیچ کس نمی¬خورد، یک پیج پر از زباله تولید کنید چون همیشه یک بهتر از صفر است.
و
به حرف کسانی که معتقد هستند فضای مجازی سرتاسر مضر و مخرب است توجه نکنید. به جای این که تا ابد از ترس زخمی شدن از چاقو استفاده نکنید، سعی کنید نوع استفاده از آن را یاد بگیرید. مثل اینترنت؛ تا بتوانید در جهت رشد خود و مردم کشورتان از آن استفاده کنید.
خیلی از لطفتون ممنون.
میخواستم این کارو انجام بدم داخل سفینه طراحی سایت هم عضو شدم ولی به دو دلیل انجام ندادم.
یکی این که همیشه فکر میکنم اگه اینا داخل سایت منتشر شدن دیگه چیزی برای نوشتن تو کتاب در این مورد ندارم. و یکی دیگه هم این که سایت واقعا مسئولیت داره. میترسم یه روزی دیگه آپدیت نکنم و همین طوری باقی بمونه.
با درود وعرض تبریک سال نو از قرن جدید
اقای کلانتری یک عرضی داشتم برای این که بتوانم اداب و رسوم ایرانی را به صورت قصه برای کودکان ۵ تا ۱۵ ساله بنویسم باید چه کتابهایی را مطالعه کنم ممنون میشم چند تا کتاب را برایم نام ببرید
ممنون و سالی سرشار از شادی و موفقیت برایتان ارزو دارم
یک دختر که ۳۰ سالگی رو پشت سر گذاشته و با مشکلات زیادی که دیده و از ازدواج موفق نا امید شده با پسری ۲۰ ساله آشنا میشه که اصرار زیادی به ادامه ارتباط و ازدواج داره در صورتی که هیچ کدامشان نه از لحاظ روحی و نه از لحاظ مالی شرایط ازدواج رو ندارند ولی با اصرار زیاد پسر دختر راضی به ادامه میشه ولی تمام مشکلات سر راه همه جوانها یک طرف قبولاندن تفاوت سنی شان طرف دیگر داستان است و محور اصلی داستان بر اساس این است که با بی پولی ،تفاوت فرهنگ خانوادگی و بزرگتر بودن دختر که از نظر خیلی ها اشتباهه داستانشان را پیش می برند و زندگی موفقی می سازند.
خوب! روز اول سال جدید هم ویزیبل شد. بعضیها میگن هزاروچهارصد و یک اولین سال قرن هست ولی بعضیها هم میگن قرن جدید از همین امسال شروع میشه ولی از نظر من زیاد فرق نمیکنه چون به هرحال امروز اولین روز از زندگی باقی مونده منه پس هر روز اولین روز قرن و سال و ماه منه
دیشب کلاً نتونستم بخوابم. انرژی زیادی دارم. احساس میکنم که سالی شلوغ ولی پربار پیش رو دارم. پیشرفت را دوست دارم ولی زندگی به من یاد داد که نباید به خاطر آن آرامشم را مختل کنم یا خودم را درگیر استرس کنم. دیدم که این همه سال استرس برای من هیچکاری نکرد جز اینکه تنم مریض و ضعیف شد. پس از امروز و تا ابد استرس ممنوع … ممنوع
از امروز دوست دارم مثبت فکر کنم البته تا حالا به این عقیده بودم که واقعگرا هستم و بیخود و بیجهت به خود و اطرافیانم امید واهی نمیدم ولی حسی که دیشب تجربه کردم، آنقدر زیبا بود که میخواهم تا ابد نگهش دارم و این میسر نیست جز با افکارو کلام مثبت ولی قول نمیدم که داستانهایی که مینویسم تلخ و غمانگیز نباشندچون در داستانها هنوز به این نتیجه نرسیدم که باید با داستانها خواننده ام را خوشحال کنم میخوام چشم خواننده هایم را به زندگی سخت دیگران باز کنم که متوجه بشوند زندگیهای سختتر و عذاب آورتر از زندگی خودشون هم هست و باید قدردان روزگارخودشان باشند. به نظرم این یک امید پنهان هست که خواننده هایم بتوانند زندگیهای سختتر از خودشان را هم ببینند و خدای را برای چنین زندگی شکر کنند
لبخند بزنید لطفاً … :)). امروز اولین روز باقیمانده زندگی شماست
بخندید و برقصید که هر شب سر هر کوچه خدا هست (چه خوب گفت حامد همایون) بله… بله
در آخرین روزهای سال هستیم .به لحظه شماری پایانی نزدیک می شویم.سال کبیسه است و اسفند پس از ۴سال سی روزه شد.گویا دلش می خواهد سال مان را کش بدهد و با کرشمه و غمزه و غر و لند آسمانش باز هم خودی نشان دهد .من هم دلم برایش تنگ می شود .از گردش کهکشان و سیارات چیز زیادی نمیدانم ولی این تغییرات ناگهانی اش برایم جاذب و جالب است. با گذشت روز ی یک دفعه به فصل جدید و کاملا متفاوت وارد می شویم. تغییر فصل برایم عجیب و زیباو دوست داشتنی است.چهار فصل و هر فصل با خصیصه منحصر به فردش سالی را طی میکند که آن سال با نمادی و خصایصی جلوه گری می کند. از قرار معلوم بشر دوپا در این پدیده زیبا و متحول دست درازی میکند و سال را با نامی و حیوانی و نحس و سعدی آمیخته میکند.من به شخصه از مقایسه چه خوب و چه نا خوب خوشم نمی اید وتا حد امکان از آن دوری می کنم.برای همین فکر کردم کمی در سال ۹۹ تعمق بیشتری داشته باشم.ضرب المثل :سالی که نکوست از بهارش پیداست اتفاقا مصداق همین سال است.یادمان نرفته چه بهار دلنشینی داشتیم ،با وجودیکه مهمان خوانده یا ناخوانده ای در کنارمان بود ولی آرامش عجیبی حکمفرما بود ،چه خانه هایی که نفس عمیق کشیدند ازینکه رنج تبعیض ها را به چشم نمی دیدند ،قرار نبود در میزی به تفاخر و تظاهر میوه و آجیل و شیرینی جات الوان باشد و در میز دیگری خالی و پر نگاه حسرت امیز پر غم و غصه از هیچ بودن ها،قرار نبود بر سفره رنگینی ماهی سیاه و سفید و دودی رخ بنماید و در سفره دیگر پر از گرسنگی و غبطه خوردن ،حتی ماهی های قرمز هم نفسی کشیدند و در رود خانه ها با هم رقصیدند و خوشحال از اینکه قرار نیست در تنگ کوچکی چند صباحی به پیشواز مردگی بشتابند.تمام سبزه ها و درخت ها سر افراز رو به آسمان نگاه میکردند وشاکر و قدر دان ازینکه جوانه هایشان زیر دست و پا ی آدمیان له نمیشوند ،درد نمی کشیدند و نمی سوختند و خرد نمیشدند.خوشحال دست در دست هم آواز میخواندند و ازین همه لطف بهم لبخند میزدند.بهارش گذشت و یاد گرفتیم نظافت چه ارتباطی با ایمان دارد.به چه چیزهای دلبسته بودیم و دیدیم میشود نبود.فصل به فصل گذشت و بیشتر درک و فهم از گذر لحظات پیدا کردیم. به زمستانش وارد شدیم و به اسفندو حال و هوایش . به سرخی و زردی آتش چهارشنبه سوری ،مه همه چیزش اش دوست داشتنی و دلچسب است .من که دلم برایت تنگ میشود سال قشنگ !به عددت که می نگرم پر رمز و راز و زیبایی است.هیچ توجه کرده اید ۹۹را؟با ابهت و شکیل ،در بین جفتی های دورقمی !دوتا نه که سرشان را گرد کرده اند ،یکی پشت به دیگری ولی سوی نگاهشان به یک جا ،نقطه دید شان گسترده و رو به جلو ،به عقب دیگر کاری ندارند همه را پشت سر گذاشته اند.گذشت کرده اند و به هرچه دیده اند و شنیده اند جفتشان نه گفته اند .بازهم بیاد شعرهای واهی و بی معنا افتادم :ای سال بر نگردی……نه نه قرار برگشت نیست .میروند تا به دو صفر برسند و خالی شوند از اغیار، خالی از هروابستگی تا باز هم در کنار هم بودن را به شکل دیگری تجربه کنند.میروند تا سال را تحویل بدهند و محول الاحوال را بخوانند و تحویل بگیرند.آخرین شب سال است دلم نمیخواهد صبح شود ،خداحافظی معمولا سخت است،ولی تحول را دوست دارم از تغییر خوشحالم و پابپای طبیعت زیبا متحول میشوم.زهرا حسینی
سلام. استاد و دوستان عزیزم
شمایی که زحمت کشیدن و لطف کردین اومدین داستان امروز من را بخوانید. قدمتان به خیر و شادی. سالتان پر از نیکی و موفقیت ... دستتان پر از آرزوهای برآورده شده، باشد
داستان امروز من
الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹
سلام آنی خانم عزیز
یکی از اتفافات خوشحالکنندۀ امسال آشنایی با دوست خوشذوق و نازنینی مثل شما بود.
یک جهان سپاسگزارم از مهر و لطف شما.
مشتاق در روزهای آتی نوشتههای تازۀ شما رو بخونم.
سلام استاد روزتون زیبا
الان درگیر پروژه م هستم اول که نوشته بودم از آخر داستان زمانی ک شخصیت اصلی با کسی ک دوست داشته ازدواج کرده و بچه دار شدن و حالا ب هدف زندگیش ک نوشتنه واقف شده و شروع به نوشتن داستانش کرده و لی فک کردم این ک خواننده با با هن همه چالشی ک بر سر راه شخصیت هاست آخر داستان را بداند داستان جذابیش را از دست میدهد داستان را از چند سال قبل از آشنایی آنها و معرفی شخصیت دختر شروع کردم ممنون میشم نظرتون رو بگید و این که الان دیدم دیدگاه خانم انالاکیان رو قابل مشاهده س خواستم بدونم جواب منم همینجا میذارید یا ب ایمیلم می فرستید
آنی خانم عزیز
منظورتون از فلشبک چیه دقیقاً؟ میشه یکی دو تا نمونه برام بذارید.
با تعریف سینمایی این موضوع کاملاً آشنا هستم ولی تو چه چیزی رو اینجوری تعریف کردید برای خودتون.
سلام آقای کلانتری عزیز
قبل از هر چیز دیگری باید به این نکته اشاره کنم که یکی از مهمترین دستاوردهای سال 99 برای من، شرکت در دورههای شما بوده. راستش را بخواهید اولین بار شما را در لایو ام تی عزیز دیدم. با موهایی بلند و ژل زده. موضوع صحبتتان نحوهی برگزاری دورهی هزار و یک محتوا بود. دورهای که شروع آشنایی من با شماست. در لحظهی اول، با خودم گفتم: این کرونا باعث شد، (دور از جان) هر ننه قمری روبروی کتابخانه عاریه ای اش بنشیند و لایو گذاشته و پس از گرفتن فالوور، با زیرشلواری اش وسط اتاق قر بدهد و به ریش ما بخندد. به همین سبب، شما را فالو نکرده و با تمام سرعت از لایو خارج شدم. ( خداوند مرا ببخشد. شما هم که صاحب حق هستید، لطفی کرده و از این بندهی خطاکار درگذرید) اما… اما امان از جلسهی اول هزارویک محتوا. با بیحوصلگی و آه و اندوه، روبرویتان نشستم و با حالی خوش، در حد دادن تیتاپ به خر، از محضرتان مرخص شدم. از بعدش هم نگویم که دیگر زیاده گویی ست. دوره نویسندگی خلاق را همراه شما با عشق شروع کردم، ادامه دادم و به اتمام رساندم. به یاد ندارم در این 26 سالی که از خداوند عمر گرفته ام، این چنین از دل و جان، برای بودن در کلاسی مایه گذاشته باشم. و این ممکن نبود، مگر با هنر بیان و تدریس شما.
و اما صحبت پایانی:
مدتی ست که به نویسندگی در نشریات و یا مشابه آن، علاقه مند گشتهام. اگر برای سال جدید، و یا حتی انتهای سال جاری، ایدهی افتتاح نشریه و یا مشابه آن، که گمان میبرم با موضوع نویسندگی باشد، به ذهن و دلتان خطور کرد، بسیار خوشحال میشوم که جایی در تیم، برای این دوست جدیدتان در نظر بگیرید.
پ.ن1: به دلیل فاصله شهرها و دوری مسافت، امکان همکاری حضوری وجود ندارد.
پ.ن2: خواستم مشخصات ظاهری و باطنی ام را در این فرم استخدامی خودجوش، درج کنم که ناگه به یاد آگهیهای همسریابی قبل از انقلاب افتاده و کلا بیخیال موضوع شدم.
با سپاس فراوان
یکی از شاگردان و همراهان همیشگی شما.
لیلا جان
تو یکی از خلاقترین و بهترین دوستان من هستی.
آشنایی با تو مایه خرسندی و سعادته برای من.
چقدر خوندن این متن تو برام شیرین و دلچسب بود.
بحثی هم که دربارۀ مجله و همکاری گفتی تو ذهنم میمونه تا حتما تو رو در جریان بذارم.
چقدر زیبا بیان کردید عزیزم
بغیر از قسمت اول ( موهای ژل زده…) با بقیه نوشتههای شما موافقم و بنده هم حال شما را دارم. البته من وقتی استاد را با موهای ژل زده دیدم دلم ضعف رفت، آخه عاشق موی بلند مردانهام ( پرپشن، مشکی، بلند :)) )
و از همان دقیقه یک با انرژی کامل سعی کردم پیش بروم.
دست استاد درد نکند که توانستند عطش نویسندگی مرا هر روز بیشتر و بیشتر کنند تا جایی که روزهایی پیش میآید که کارهای خانهام رها شده میمانند :((
ولی از خال و احوالم کاملا راضی هستم.
استاد دستتان را از دور میفشارم و امید دیدار شما را دارم.
آقای کلانتری اگر من را قابل دانستید بنده را هم برای مشارکت در مجله احتمالیتون در نظر بگیرید.
خدا یار و نگهدارتان
دستهایتان پر از آرزوهای برآورده شده باشد
سلام
شکی در تبحر و طبع هنرمندانه استاد کلانتری وجود نداره. کلام روان ایشون همیشه من را متعجب میکند. چطور ممکن است کسی بدونه تپق حرف بزند؟
ایشون فوقالعاده هستند.
استادی در خون و ذات ایشان است.
آشنایی و گذراندن دوره با ایشان، جزو خاطرات زیبای زندگیم شد. بسیار آموختم و روزهای پرباری رو سپری کردم .
سلام عرض میکنم خدمت استاد عزیزم امیدوارم هرجا هستید حالتون خوب باشه.
سوالی که خیلی وقت ذهن من رو درگیر کرده راجب انتشار حرفهای و نشر کتاب هست.مراحل نشر کتاب چه مراحلی هستند؟برای همکاری با انتشارات چه کارهایی لازمه؟برای اخذ پروانه نشر باید چه کارهایی انجام داد؟
خیلی ممنون میشم اگه لطف کنید یک توضیح کلی بدید و برای انتشار کتاب بنده رو راهنمایی کنید🙏🏻
سلام محمدصادق عزیز
در این رابطه اینجا یه چیزایی گفتم: انتشارات آنلاینو در این لایو هم موضوع رو جور دیگهای مطرح کردم: چاپ نوشتهها
اینا رو بخون و ببین. بعد سوالاتت رو برام بنویس حتما.
کلاس دوره ۳۱ عالی و فوق العاده بود فرصت عالی برای رسیدن به رویاهام در این کلاس من با دریایی از تمرین و ایده و فرصت و مهارت برای نویسندگی آشنا شدم واقعا ممنون
با سلام و عرض تشکر ٫دوره خیلی خوبی بود از هر نظر :ادب و آداب و با اخلاق بودن جناب کلانتری حائز اهمیت بود.همکاری خانم ایمانی فوق العاده بود متانت ایشان ستودنی است.خیلی برایم اموزنده ،و استفاده کردم.در پناه خدا موفق و سلامت باشید .
آقای کلانتری
بهترررین لحظه هام سر کلاس شما بود شمااا بهترررین استاد و همراهین
من مدیون شمام و هیچ وقت لطف بزرگتون رو فراموش نمی کنم شما همیشه بهترینین ❤انشالا ک سالم و سلامت باشین و مث همیشه موفق ❤❤❤
زخم
تابستان سال هزار و سیصد و نود و دو است. در کلاس تحلیل رفتار متقابل روی صندلی آبی رنگی نشستهام. امروز بسیار بی تابم. دست و پاهایم در بی قراری مدام است. غیر قابل دسترس ترین قسمت های بدنم می خارد. دستم را در کیفم میبرم. آدامسی بیرون می آورم تا بی تابی ام را با جویدن آن تسکین دهم. به یاد قوانین شروع دوره می افتم. جویدن آدامس در کلاس ممنوع است. دستم را آرام روی پایم می گذارم. چند لحظه بعد بی اختیار دست به سینه می شوم. با اشاره چشم استاد به یاد دومین قانون می افتم. در طول کلاس نباید دست به سینه نشست. مدیریت کردن این همه بی قراری عذاب آور است. نفس عمیقی می کشم. تلاش می کنم تمرکزم را بر موضوع کلاس معطوف کنم. امروز صحبت از بررسی اتفاقاتِ زندگیست. از جنبه های مختلف آن. به توضیح گزینه پدیده شناسی میرسیم. اتفاقی که در زندگی حادث شده است. اتفاقی که شما را آسیب پذیر کرده است.
خیره به تخته کلاس نگاه می کنم. ناگهان همه چیز به طرز مهیبی کش دار می شود. نفسمهایم بریده بریده می شوند. صداهایی در سرم می چرخند. خاطراتی در من جاری میشوند. گویی به نقطه ای نامعلوم در گذشته پرتاب شده ام. نوزادی را میبینم که هیچ شباهتی به مادر زیبایش ندارد. شبیه به پدرش هم نیست. صورتی رنگ پریده دارد. چشمانی پفکرده. موهایی تیره و انبوه. انگار از دریچه چشم او به دنیا نگاه می کنم. افرادی را میبینم که با تعجب بالای سرش ایستاده اند. او را با دقت برانداز می کنند. ناگهان جزئی از نوزاد می شوم. حجم این همه نگاه را تاب نمیآورم. گریه می کنم. مادرم با مهر، من را در آغوش می کشد. همچنان از عدم شباهت من به خودش متعجب است.
احساس میکنم در تونل های بی پایانی معلق هستم. زمان با سرعتی بسیار بالا می دود. چند ماهی گذشته است. پوستم سفید تر شده. موهای تیره ام کمتر. من اما همچنان به زیبایی مادرم نیستم.
نوزادها گوش های قوی ای دارند. تمام حرف ها را می شنوند. به طرز باورناپذیری آن ها را باور می کنند. به گمانم در یکی از همین روزها بوده که تصمیم گرفتم خودم را دوست نداشته باشم. خودم را از روزن چشم اطرافیانم ببینم. به شکل بی رحمانه ای باور کردم که زیبا نیستم.
ناگهان به تونل دیگری پرتاب می شوم. مهد کودک دوران کودکیم را می بینم. صدای همهمه و شلوغی در فضا پهن شده است. هوا بوی سوپ و ماست می دهد. دختر های پنج و شش ساله از نهارخوری بیرون آمده اند. در صف شستن دست هایشان ایستاده اند. با کنجکاوی در مورد کشفیات جدیدشان با هم حرف می زنند. تمام حرف ها ملغمهای از تصورات خام و ناواضح آنها از بدنشان است. بعضی صحبتها و تجربههای خواهر یا برادران بزرگ ترشان را بازگو میکنند. بعضی هم خیالاتشان را . خیالاتی فراواقعی که پشت جمجه اشان نقب زده و ریشه دوانیده. من هم در میانشان ایستاده ام. برای شرکت و حضور در صحبتهای ایشان به دنبال موضوعی میگردم. ساده لوحانه در مورد فیلمی که چند شب پیش در خانه امان دزدکی دیدم حرف میزنم. فیلم روایتی تلخ و تاریک است. خانوادهای در یک کلبه قدیمی گیر افتاده اند. پسر خانواده به تسخیر شیطان در آمده. سنگدلانه به خواهرش تعرض می کند. تا جایی که به یاد دارم قرار نبود من فیلم را ببینم. تصور والدینم بر این بوده است که من خواب هستم. اما چشمان کنجکاو من از زیر پتو تمام صحنه ها را بلعیده بود. دخترها با تعجب و ترس من را به نظاره نشسته اند. چشم های دلشوره دارشان به دهان من دوخته شده است.
زمان جابجا می شود. خودم را می بینم که روی نیمکتی نشسته ام. مدیر مهد کودک در مقابل من ایستاده. به طرز باور نکردنی ای تمام حرفها به گوشش رسیده است. صحبت های دختران دیگر نیز به من نسبت داده شده. به طرز بی رحمانه ای، همه چیز به من نسبت داده شده. احساس شرم و حقارت وجودم را در بر گرفته است. شقیقه هایم ظهر تابستان شده اند. دستهایم اما زمستانند. احساس گناه می کنم. دهانم مملو از سکوتی تلخ است. قادر به دفاع از خودم نیستم. خبر درکل مهد کودک پیچیده است. من را از هم سن و سال هایم جدا کرده اند. دخترکی را به یاد می آورم که من را با لقب دختر بد صدا می کند. تا گردن در احساس دوست داشتنی نبودن فرورفته ام. قلب کوچکم از این همه فشار به درد آمده است. به یاد دارم که همان روز هیولایی خاکستری و سرد قلبم را بلعید. آن روز تنهایی را با تک تک سلول هایم احساس کردم. کسی از من حمایتی نکرد. حتی فرشته های نگهبانم هم در گوشه ای خودشان را به چیزی مشغول کرده بودند. مادرم را میبینم که در کنار مدیر ایستاده است. طنین حرف هایشان در میان هیاهوی بچه ها گم می شود. به خانه می رویم. به طرز عجیبی هرگز در خانه امان حرفی از این موضوع زده نشد. هیچ کس چیزی از من نپرسید. تمام توضیحات در دهانم خشکید. در یکی از همان روزهای کودکی بود که تصمیمی گرفتم. به دختری خوب تبدیل شدم. کارهایی را انجام دادم که به نظر اطرافیانم درست بود. سکوت کردم. لبخند زدم. برای حفظ دوستی هایم باج دادم. آرام آرام در سرزمینی ناپیدا گم شدم.
بازهم خودم را می بینم. بزرگتر شدهام. سرگردان و خسته ام. هرجا اتفاقی می افتد خودم را مقصر می دانم. در حال راضی نگه داشتن اطرافیانم هستم. انگار تمام لحظه های زندگیم در پوست افراد دیگری سپری می شود. قلبم حفره ای خالی شده است. زخم های زیر پوستم عمیق تر شده اند. اطرافیانم اما فقط صورت و لبخند نقش بسته شده بر آن را میبینند.
با صدای استاد به کلاس برمیگردم. ناامید از التیام زخمها، با بدنی خسته نشسته ام. انگار فرسنگها پیاده روی کرده ام. گیج و گنگم از آنچه بر من گذشته است. با چشمانی اشک آلود. نگاهم روی جمله ای که بر تخته نوشته شده است ثابت میماند. بدن زخمیتان را در آغوش بگیرید. شفا از زخم هایتان برمی خیزد. خداوند را میبینم که در گوشه کلاس با چشمانی خیس به من نگاه می کند.آغوشش باز است.
(داستان کوتاه بر اساس تمرین نوشتن با جملات کوتاه)
92 پاسخ
سلام استاد خوب هستید؟
استاد دوره نویسندگی پیشرفته یا مجزا از دورهای که گذروندیم دارید؟
سلام آنی خانم عزیز
خوب هستین؟
تو اینستاگرام جلد کتابی از شما رو دیدم. خیلی خوشحال شدم. تبریک میگم و مشتاق خوندنش هستم.
و اما دربارۀ دوره:
پاییز امسال کارگاه پیشرفتۀ نثر رو برگزار میکنیم.
سلام شاهین عزیز
مدتیه که به ویراستاریِ حرفهای فکر میکنم. مقالهی 15 نکته در سایت مدرسه رو هم خوندم. میخوام بدونم خودتون دورهی ویراستاری برگزار میکنید؟ اگر نه، دورهی معتبر ویراستاری سراغ دارید که به من معرفی کنید؟ اگر با مدرک باشه بیشتر به کارم میاد. اگر کتابی رو هم در این زمینه سراغ دارین لطفا بهم معرفی کنید. ممنونم.
سلام لیلا جان
خیلی خوبه. حتما یاد بگیر.
با آقای معین پایدار در تماس باش. بگو من معرفیت کردم. ایشون تو این کار استاده:
09130135292
سلام شاهین عزیز
چند وقت پیش ازتون خواستم که وبلاگ ها و پیجهای افرادی که در داستاننویسی موفق و مشهور هستند رو بهم معرفی کنید. کسانی که محوریت و دغدغه تولید محتواشون داستان نویسی و جستار و کلا هر چیزی غیر از یک موضوع خاص و آموزشیه. شما فرمودین که در فیس بوک میتونید بهم معرفی کنید. میدونم مقداری دیر کردم اما الان عضو فیس بوک شدم و براتون ریکوئست فرستادم. منتظر پاسختون میمونم. پیشاپیش ممنونم.
سلام لیلا جان
تو فیسبوک برام یه پیام بذار.
چشم. بزودی برات مینویسم.
استاد سلام
من تو سمپوزیوم نام نویسی کردم
ولی در کلاس قرار نگرفتم 😳
ایمیلشو دارم که قبول سفارش شده
چکار کنم؟
با خانم اهل ایمانی در تماس بودید آنی خانم عزیز؟
بله بله جواب گرفتم ممنونم
سلام
از تعاریف نوشتن خیلی لذت بردم.
نوشتن یعنی خواب دیدن در بیداری.
نوشتن یعنی جنون سیاه کردن کاغذها.
نوشتن یعنی ذوق کردن با واژهها.
نوشتن یعنی به سوال کشیدن هستی.
نوشتن بهانهای برای لذت بردن از خلوت است.
یکی هم خودم اضافه کنم
نوشتن یعنی با انگشتان حرف زدن.
در انجیل آمده. روزی خواهد رسید که انسانها با انگشتانشان به هم حرف میزنند. و الان داریم میبینیم که آن روزها آمدند.
کتاب، مغز نویسنده در گوش خوانندست.
تو یک کشور آسیایی دانشجو به استادش یا به طور کلی زیر دست به مافوق خودش نمیتونه بگه کارت خیلی درسته و از این که دارم باهات کار میکنم خیلی خوشحالم. تو فرهنگ اون کشور، این نوعی توهین تلقی میشه چون دانشجو حق ارزیابی استادشو نداره. ولی به جاش اگه کسی خیلی از ارتباط با استادش خوشحال و قدردان باشه بهش جمله ای میگه که به فارسی میشه «خیلی زیاد به من یاد بدید» یا بی اندازه بهم آموزش بدید.
استاد کلانتری بزرگوار، لطفا خیلی زیاد به من یاد بدید. روز معلم مبارک :))))
زنده باشید خانم جویا
شما به من محبت دارید.
بینهایت سپاسگزارم و براتون بهترینها رو آرزو میکنم.
نور و محبت
گرم میکند و رها
رها از سرما
سعی کردم شعر هایکو بنویسم 😳
اشکالش و میگید؟
سلام استاد
ببخشید اینقدر سوال میکنم 😳🙈
داستان ژانر ترسناک و مرموز ایرانی هست
معرفی کنید؟
یا ترجمه هم باشه خوبه.
من علاقم بشدت رو سیال و مرموزه.
ای کاش یه دوره فقط داستان سیال بگذارید
❤🌼❤
سلام سلام
راستش زیاد در این زمینه مطالعه ندارم.
بیشتر آثار ترسناک شاخص خارجی هستن. کار ایرانی زیادی نداریم و این ژانر. اصلاً میشه گفت ما «داستان ژانر» به اون معنا که تو دنیا هست نداریم. چون ژانرها تو جایی شکل میگیرن که ادبیات یه صنعته و بازار گسترده داره.
در این زمینه اما محدثه کارای خوبی میکنه:
محدثه ظریفیان
سلام استاد و ممنون بابت اطلاعاتی که همیشه با سخاوت به تک تکمون میدید.
بله قبلا سایت خانم ظریفیان و دیدم و براشون نظرمم رو هم گفتم.
باز هم تشکر
استاد کلانتری
در مورد شعری هو.. یادم نیست به تازگی معرفی کرده بوید.
من یککم سرچ کردم و در موردش سیلابهای
۵.۳.۵ نوشته بود
میشه یه پادکست مخصوص این نوع شعر و روش نگاشتنش بگید
من خیلی علاقمن شدم
گفتید یک صحنه رو مینویسیم.
خیلی دوس دارم بنویسم از اون مدل
ممنونم از محبت بینهایتتون
راستش من زیاد از هایکو سر در نمیارم. اونم مطلب هم نوشتۀ فاطمه ابراهیمی بود.
اما دربارۀ هایکو کتابهای خوبی هست که میتونه کمکتون کنه.
تو مطلب زیر، تو بخش شعر و ترانه معرفی کردم:
معرفی کتاب آموزش نویسندگی
خیلی ممنونم استاد
“مهمان های ناخوانده”
نانِ خشک ها و ضایعاتی که از صبح زود جمع کرده بود، را فروخته بود. سنگینی تنش از طاقت پاهایش بیشتر بود. دو نان سنگک خریده بود. قرص های مادرش را در جیب کتِ پاره اش لمس کرد. خیالش راحت شد. پشت لبش تازه سبز شده بود. اما به اندازه همه ی نامردیهای دنیا، مرد بود. با شنیدن صدای ضعیفی چرخ دستی را به عقب برگرداند.
سه بچه گربه ی ملوس، دو سیاه و یک حنایی، کنار خیابان رها شده بودند و از سرمای زیاد مثل کِرم در هم می لولیدند. همان طور که نوازششان می کرد گفت: “طفلکی ها! پس مادرتان کجاست؟ شما که از منم بیکَس ترید. اما غمتون نباشه امشب مهمون خودمین، کوچولوهای شیطون.” غرِژ غرِژِّ چرخ ها سکوت کوچه را خش می انداخت. خانه ی اجاره ای، کلنگی بود. اما همیشه به مادرش میگفت : “مادر! هرجا تو باشی، برای من بهشته” خستگی هایش را بیرون خانه تکاند. بلند گفت: “مادر! مادر! بیا امشب مهمونای پرسروصدایی داریم مادر! شیر داریم؟” لبخند مادر دوای تمام دردهایش بود.
” خوش اومدی پسرم”
بعد از خوردن نان سنگک و پنیر و گوجه، و دادنِ شیر به بچّه گربه ها آن ها را توی کارتن گذاشت.
تاریکیِ شب، رضا، مادرش و مهمانهای ناخوانده را به خواب برد.
پلک های رضا، اندازه ی یک خواب ابدی سنگین شده بود. نفسش بالا نمیآمد. چه شده خدایا؟” “من کجام؟” “مادر تو کجایی؟”
یادش آمد. زلزله در چشم برهم زدنی تَرَک های خانهی کلنگی را روی سرشان آوار کرده بود.
تنها چیزی که میشنید صدای ضعیف میو میوی بچه گربه ها بود. چند ساعتِ بعد صدای مردانی را شنید که فریاد میزدند: “بیایید این طرف. بیایید. صدا از اینجاست. ” نوری از تاریکیِ آوار، به رضا لبخند میزد.
✍️زهرا علیزاده
سلام خدمت استاد عزیز، من مدتیه درگیر کلاس ویرایش و ویراستاری شدم. یک دوره ای هم میگذرونم به نام مبانی داستان نویسی که مختص داستان کوتاه هست. برای همین خیلی سرم شلوغه ولی پیج اینستگرام و تلگرام شما رو هر روز میبینم و استفاده میکنم. همین جا تشکر میکنم از اعتماد به نفسی که در من ایجاد کردید و خواستم بگم من برای رسیدن به هدفهایی که در نظر دارم مصممتر از قبل هستم. براتون بهترینها رو آرزو دارم. اینجا یوقتایی از داستان کوتاه هایی که مینویسم به اشتراک میذارم خوشحال می شم بخونید و نظرتون رو بدونم. یک دنیا سپاس استاد عزیز💞🌹
سلام خانم علیزاده عزیز
خیلی خوشحال شدم از خوندن پیام شما.
همت شما برای من تحسینبرانگیزه.
امیدوارم همیشه شاد و موفق باشید.
حضور شما دلگرمی همیشگی من بوده یک دنیا سپاس🌹
سلام استاد کلانتری
وقتی گفته میشه نباید اضافه نویسی بشه
در داستانهای سیال یا ذهنی یا خودگویی ما مجبوریم طول و تفصیل بیشتری داشته باشیم.
یه توضیحی میدید؟
اگه فرصت کردید؟
ممنون میشم
آنی خانم عزیز
جریان سیال ذهن به معنی اضافهگویی نیست. اصل ماجرا اینه: آیا چیزی که مینویسیم خلق جذابیت میکنه یا نه؟ آیا به پیشبرد داستان و معرفی شخصیتها کمک میکنه یا نه؟ اگه این کارا رو به خوبی انجام میده دیگه اضافی نیست و خیلی هم خوبه.
چقدر کوتاه و مختصر
ولی کامل توضیح دادید
ممنونم
سلام استاد
یه سوال با اجازتون
در داستانی که مینویسیم
شخصیت اصلی در اول داستان باید مشخص بشه؟ اسمش یا جنسیتش؟
سلام آنی خانم عزیز
نه لزوماً.
ممکنه بنا به دلایلی این کار و نکنید و این موضوع به بهتر شدن داستانتون کمک بکنه.
این متن با الهام از جمله “برای کسی که اهل کار نیست، هیچ کاری سخت نیست. نوشته شده.
ضربالمثلی داریم که «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.» یک دیالوگ هم داریم «من چیزی برای از دست دادن ندارم.» که گویا جزء قرارداد تهیهکننده با فیلمنامهنویس است، آن هم در شرایطی که داد و بیداد میکند و یک اسلحه هم از روی زمین برداشته و خیس عرق است.
این موقعیت را مختص به موارد محدودی میدانیم؛ شخصی که خانوادهش را از دست داده یا تا خرتناق زیر قرض استُ، یا طرد شده و یا قصد خودکشی دارد.
از سمتیُ، در زندگی روزمره به شدت محتاطیمُ، خروج از منطقه امن برایمان سخت است و برای ترک آن به اندازه نوک پنجه بارها سنجش و پایش به خرج میدهیم. ترس شدید از دست دادن داراییهای کنونی یقهمان را چسبیده است. مثلا عناصری نظیر آبرو، احترام، جایگاه اجتماعی و یا دارایی مالی.
روی صحبتم اگر با همه نباشد، لااقل با همسالان خودم است. فرد در سن ما اغلب مسئول دخل و خرج جماعتی نیست و اگر هم باشد معمولا از درآمدش راضی نیست. نیز چیزی به نام آبرو، احترام و جایگاه اجتماعی (مثالهایی که در بطن با آنها مشکل بنیادی دارم.) آنچنان شکل نگرفته و حیاتی نیست. پس چه دلیلی برای عدم خروج از منطقه امنی که خیلی هم ازش راضی نیستیم داریم؟
میشود نگاهی به اشتباهات گذشته کرد. لحظاتی بوده که حس کردیم دیگر آخر راه است، نمیتوان سر بالا آورد و کمر راست کرد. ولی الان اینجا هستیم؛ به یقین باتجربهتر و ماهرتر.
هر چالشی میتواند (دقت کنید که میتواند، نه حتما) به شرایط بهتر ختم شود. شاید با فرض اینکه ما آن آدم «بالاتر از سیاهی» نباشیم مخالف باشید. بیشک بحرانها و بدبختیهای زندگی مثل چاهی بیپایان است و همیشه چراغ شرایط بدتر با لبخند چشمک میزند، اما آیا پاسخی برای آن نسخه فرتوت خودمان داریم که با یک کوله حسرت، ترس و احتیاط در غروب زندگی به دستهای عاجز از تغییرش نگاه میکند؟
این متن با الهام از جمله “برای کسی که اهل کار نیست، هیچ کلری نیست. نوشته شده.
ضربالمثلی داریم که «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.» یک دیالوگ هم داریم «من چیزی برای از دست دادن ندارم.» که گویا جزء قرارداد تهیهکننده با فیلمنامهنویس است، آن هم در شرایطی که داد و بیداد میکند و یک اسلحه هم از روی زمین برداشته و خیس عرق است.
این موقعیت را مختص به موارد محدودی میدانیم؛ شخصی که خانوادهش را از دست داده یا تا خرتناق زیر قرض استُ، یا طرد شده و یا قصد خودکشی دارد.
از سمتیُ، در زندگی روزمره به شدت محتاطیمُ، خروج از منطقه امن برایمان سخت است و برای ترک آن به اندازه نوک پنجه بارها سنجش و پایش به خرج میدهیم. ترس شدید از دست دادن داراییهای کنونی یقهمان را چسبیده است. مثلا عناصری نظیر آبرو، احترام، جایگاه اجتماعی و یا دارایی مالی.
روی صحبتم اگر با همه نباشد، لااقل با همسالان خودم است. فرد در سن ما اغلب مسئول دخل و خرج جماعتی نیست و اگر هم باشد معمولا از درآمدش راضی نیست. نیز چیزی به نام آبرو، احترام و جایگاه اجتماعی (مثالهایی که در بطن با آنها مشکل بنیادی دارم.) آنچنان شکل نگرفته و حیاتی نیست. پس چه دلیلی برای عدم خروج از منطقه امنی که خیلی هم ازش راضی نیستیم داریم؟
میشود نگاهی به اشتباهات گذشته کرد. لحظاتی بوده که حس کردیم دیگر آخر راه است، نمیتوان سر بالا آورد و کمر راست کرد. ولی الان اینجا هستیم؛ به یقین باتجربهتر و ماهرتر.
هر چالشی میتواند (دقت کنید که میتواند، نه حتما) به شرایط بهتر ختم شود. شاید با فرض اینکه ما آن آدم «بالاتر از سیاهی» نباشیم مخالف باشید. بیشک بحرانها و بدبختیهای زندگی مثل چاهی بیپایان است و همیشه چراغ شرایط بدتر با لبخند چشمک میزند، اما آیا پاسخی برای آن نسخه فرتوت خودمان داریم که با یک کوله حسرت، ترس و احتیاط در غروب زندگی به دستهای عاجز از تغییرش نگاه میکند؟
…دهِ بهعلاوه یک…
دو روز به کنکور مانده بود، شاید هم سه روز. دقیق نمیدانست. همه میگفتند روز قبلش نباید درس خواند. او هم تصمیم نداشت. هنوز چیزهایی برای خواندن مانده بود.
خورشید داشت رنگ میباخت. تیشرت به تن داشت، خاکستری. شلوارش هم زغالسنگی بود. سیم پنکه را کشیده بود. چراغ وسط اتاق را روشن کرد. برگههای زیستشناسی را آورد. حدود صد و چهل صفحه بود. در سه بخش منگنه شده بود، داخل کاور سفید. روی آن هم نشان تایپ و تکثیری قرار داشت.
در آلونک بسته بود، اما پنجره وسط باز، کاملا باز. پرده سفیدی آن را پوشانده بود. هر دو سه دقیقه یکبار نرمنرمک میجنبید.
سه صفحه خواند. خط دومِ صفحه چهارم بود که صدایی شنید. احتمالا ده یازده سالشان بود. “…امیر پاس بده…خطا بود دیگه…خطا…” بلند شد. سمت در رفت. پای راستش را دولا کرد. زانو را به در فشار داد. چفت رنگ و رورفته در را عقب کشید. در باز شد. به روی پشتبام رفت، سمت چپ. از پس دیوار یک و نیم متری سیمانی کوچه را دید زد. دو سه قدم بعد چهارراه دو نیمه آجر بود، به فاصله سه گام. نرسیده به چهارراه بعدی هم دو نیمه آجر بود، به فاصله سه گام.
برگشت. دمپاییهای سرمهای سایز چهل و دو را درآورد. در خودکار بنفش را بست. چراغ زرد را خاموش کرد. دستگیره در را به پایین آورد. هل نصف و نیمهای به در داد. در را رها کرد تا بسته شود. صدا داد.
_ مامان، من میرم توی کوچه فوتبال بازی کنم.
_ پسفردا کنکور داری تو! کجا میری؟
_ زود میام.
در پاگرد دوم برگشت. دستگیره در را به پایین آورد. هل نصف و نیمهای به در داد. در را رها کرد تا بسته شود. صدا داد. پشت مبل رفت. جوراب سفیدش را برداشت. روی مبل نشست. پای راست را لبه مبل گذاشت. تشکش خم شد. بالای جوراب را تا پایینش جمع کرد. جلوی انگشتان پای راستش گذاشت. تا بالا کشید. پای راست را پایین گذاشت. پای چپ را لبه مبل گذاشت. تشک خم شد. بالای جوراب را تا پایینش جمع کرد. جلوی انگشتان پای چپش گذاشت. تا بالا کشید. پای چپ را زمین گذاشت. بلند شد.
به سمت کمد کتابهایش رفت. قفسه شیشهای بالای آن را باز کرد. روی پنجه ایستاد. تا جایی که توانست دست چپش را کشید تا به کوله برسد. دستش که خورد، خودش را بیشتر کشید. انگشتانش را جمع کرد تا لمسش کند. هنوزم همانجا بود. بندش را گرفت و جلو آورد. با دو دستش آن را روی زمین گذاشت. زیپش را به آرامی باز کرد. خاک گرفته بود ولی سالم بود. آرشه هم بود، کنار کمانچه. دستگیره در را به پایین آورد. هل نصف و نیمهای به در داد. در را رها کرد تا بسته شود. صدا داد.
سه پاگرد را رد کرد. در جاکفشی را باز کرد. قهوهای بود، با خطوط نامنظم روشن. از طبقه سوم سمت راست کفش ورزشیش را برداشت. سبز بود، سبز یشمی. پله دوم از آخر نشست. بندهای ضربدری سه ردیف اول را شل کرد. پای راستش را در لنگ راست گذاشت. بند ردیف سوم را با بند ردیف دوم کشید، بند ردیف دوم را با بند ردیف اول. دو سر بند را گرفت و به سمت خودش کشید. بلند بود. دور مچ پایش پیچید، بالاتر از قوزک. به پشت پایش برد و دوباره جلو آورد. گره اول را زد، گره دوم را پاپیونی. کوتاه شد. به گره سوم نرسید. یک سر بلندتر شد.
لنگ چپ را جلو آورد. نگه داشت. بیشتر نگه داشت. نپوشید. لنگ راست را هم درجا در آورد. سرجایش گذاشت؛ ردیف سوم، سمت راست. جورابهایش را هم درآورد. روی پله چهارم گذاشتشان، کنار دیوار. بعد پاگرد دو پله پایین رفت، پابرهنه. صندل قهوهای را پوشید. لنگ راست پاره بود، زیر مفصل انگشت شست، قدر یک بند انگشت دست.
در را باز کرد. جلوی در ایستاد. مشغول تماشای بچهها شد. در را بست. بسته نشد. محکمتر کشید. بسته شد. از سمت راست شروع به راه رفتن کرد. باغچه اول گذشت. درخت شاهتوت به بار نشسته بود. ولی شاهتوتها هنوز سبز بودند، چندتایی هم قرمز. چندبرابر شاهتوت سبز روی زمین بود، کنار برگهای سبز پهن. بیشترشان خشک شده بودند و تعدادی هم زرد. دور همه برگها سیاه شده بود. باغچه دوم گذشت. کاج جوان همان بود، همقد او. تکهای از آن کند. باغچه سوم هم. گلمحمدی دیگر نبود. کار همسایه طبقه پایین بود، پیرزن پرحرف. گلمحمدی دوست داشت. لابد لازم هم داشته. به دو نیمه آجر رسید. فاصلهشان سه گام بود. در پیادهرو ایستاد. برگ کاج را تکهپاره کرد و در آبگذر ریخت.
دقایقی به همین روال گذشت. توپ زرد بود، میکاسا. رویش پر از ششضلعی بود. پنجتا پنجضلعی کبود بین آنها قرار داشت، به نظم. توپ خاکی بود، رنگ و رورفته. به سمت او آمد. زیر پای چپش نگه داشتش. پاراست بود. پرسید: بچهها منم بازی کنم؟ گمان کردند که دستور داده، چون سنش بیشتر بود. ریش هم داشت. ریشی نامرتب که سن و سالش را بیشتر نشان میداد. دو سه نفری با سر تایید کردند. به یقین ترسیده بودند.
نمیشناختشان. اما آنها را این اطراف دیده بود، کم و بیش. بازی کردنشان را هم. خبره نبودند. ولی یکی دوتا مستعد بینشان بود. هر دو را سمت حریف فرستاد. با دو سه بازیکن معمولی تیم شدند، او هم با سه چهارتا معمولیتر. به خیالش دو طرف را متوازن کرده بود.
طی کرد که یک بازی ده گلی با آنها بکند. قبل از اینکه به یک ساعت بکشد، بازی تمام شد. او و یارانش باختند، با کبکبه و دبدبه زیاد او و پرروبازیهای همتیمیهایش. بدون خداحافظی به خانه برگشت.
***
با تمام کارهای کرده و نکردهاش آرام نشسته بود، با آمال و اهداف شیرخوارهاش، مثل پدری سی ساله در سوگ کودک دو سالهاش. چشمانش با تاخیر پلک میزد، فقط برای رفع حاجت خشکی چشم. نگاهش معطل صحنهای برای زل زدن بود. اول در حدفاصل دیوار روبهرویش و سقف. ناشیگری گچکار در آن موج میزد. مشخص نبود که اعصاب نداشته یا حوصله، که اینقدر بینظم کچ به دیوار کشیده. گردنش را رها کرد. تا جایی که میشد خم شد. لکههای عرق کف پایش قسمتهای سفید پتوی قهوهایش را زرد کرده بود. انگار پسری شش ساله خلاف عادت نصفه شبی خودش را خیس کرده. با بیمیلی کمی سرش را چرخاند، کمی به راست، اندکی به بالا. پوستههای پرتغال چهارقاچشده در نظرش بود. هشت تکه که سرجمع میشود دو پرتغال. سه تکه ناشیانه خورده شده بودند. قسمتهای کناریشان از دور نارنجی دیده میشد.
تمام مدت دستبندش دور انگشتها بود. سنگهای گرد سرمهای کنار هم. فروشنده میگفت انرژی مثبت دارند و اینجور خزعبلات. از وسط همه آنها نخی نامرئی و محکم رد شده بود. تا مدتی نامرئی بود. بعد به علت مجاورت با سنگها سرمهای شده بود. فواصل بین سنگها کمرنگتر از زیر سنگها بود. سنگها را آرام آرام رد میکرد، تاجایی که میتوانست محکم، تا بر اثر برخورد به هم صدا بدهند. مثل همان صدایی که دو ساعت پیش شنید.
طی کرد که یک بازی ده گلی با آنها بکند. قبل از اینکه به یک ساعت بکشد، بازی تمام شد. او و یارانش باختند، با کبکبه و دبدبه زیاد او و پرروبازیهای همتیمیهایش. بدون خداحافظی به خانه برگشت.
صندلها را پرت کرد. پلهها را دوتا یکی بالا دوید. نزدیک اتاقش صدایی شنید. مکث کرد. سری به داخل خانه کشید. دید مادرش در بالکن را بست و به داخل آمد. چیزی نگفت. به راهپله بازگشت. چند پله آخر را هم طی کرد. دستگیره در را به پایین آورد. هل نصف و نیمهای به در داد. در را رها کرد تا بسته شود. صدا داد. برگههای زیستشناسی را جمع کرد. داخل کاور سفید گذاشت. به سمت کمد کتابهایش رفت. قفسه شیشهای بالای آن را باز کرد. روی پنجه ایستاد. کاور سفید را در قفسه گذاشت. آن را به عقب هل داد. راحت عقب رفت. انگار پشتش خالی بود. جا خورد. تا جایی که توانست دست چپش را کشید تا به کوله برسد. نرسید. خودش را بیشتر کشید. باز هم نرسید. در قفسه را رها کرد. سمت در آلونک رفت. پای راستش را دولا کرد. زانو را به در فشار داد. چفت رنگ و رورفته در را عقب کشید. در باز شد. به روی پشتبام رفت، سمت چپ. از پس دیوار یک و نیم متری سیمانی حیاط را نگاه کرد. وسط حیاط لکهای سیاه پخش شده بود.
سلام استاد عزیزم
امیدوارم خوب باشید و سلامت
با دستانی پر از آرزوهای برآورده شده.
یه سوال دارم
وقتی داستانموم دیالوگ محور باشه
تا چه اندازه آزادی داریم؟
وفتی ور داستانمون یکی از شخصیت ها داره اتفاقی رو تعریف میکنه برای شخصیت دیگری مشکلی نیست که طولانی باشه صحبتش؟
یا وقتی خودگوئی داریم تا چه حد میتونیم طولانیش کنیم؟
آیا اون قانونی که باید وسط دیالوگها واکنش یا توصیف وارد میکردیم در داستانهای دیالوگ محور هم باید رعایت شه؟
مرسی که هستید ❤
سلام آنی خانم عزیز
مشکلی نداره. میتونید وسطش توصیف هم داشته باشید و اتفاقا خوب هم هست و کمک میکنه تصویر بیشتری ساخته بشه و دیالوگها هم خستهکننده نشن.
اما حجم دیالوگ بستگی داره به ارزش حرفی که از دهن شخصیت بیرون میاد. اگر لفاظی و پرحرفی باشه که بیفایدهست. اما اگر به پیشبرد داستان کمک میکنه، سه صفحه هم باشه هیچ مشکلی نداره.
سلام استاد
امیدوارم خوش و سلامت باشید
دوباره سوال. ببخشید
در چه مواقعی در داستان میتوانيم
راوی را تغییر دهیم ( زاویه دید )
🦋✒🙏
سلام آنی خانم عزیز
واقعاً قاعده و قانونی نداره. این کاملاً به داستانی بستگی داره که میخواید بنویسید.
سلام شاهین عزیز
ببخشید که گاهی میگم استاد و گاهی هم شاهین. همه چیز بستگی به مود اون لحظهام داره.
میخواستم ازتون بخوام که وبلاگ ها و پیجهای افرادی که در داستاننویسی موفق و مشهور هستند رو بهم معرفی کنید. کسانی که محوریت و دغدغه تولید محتواشون داستان نویسی و جستار و کلا هر چیزی غیر از یک موضوع خاص و آموزشیه. میخوام ازشون یاد بگیرم. مرسی با کلی حس خوب
سلام لیلا جان
فهرستی ندارم که اسامی و آدرسها توش باشه.
اما اگه توی فیس بوک باشی میتونم یه عده رو تو اونجا بهت معرفی کنم.
سلام استاد عزیزم
راستش سوالی که میخوام بپرسم مقداری متفاوته و کمی ذهنم رو درگیر خودش کرده.
از سر کنجکاوی سری به اخبار مسابقات ملی و بینالمللی داستان کوتاه زدم. در اکثر فراخوان ها اومده که شرکت کننده نباید کتاب مستقل منتشر شده داشته باشه. میخواستم بپرسم که کتابهای گروهی هم جزو همین کتابهاست؟ کتابهای پی دی اف منتشر شده چی؟
سلام
نه لیلا جان.
استاد این دلنوشته محسوب میشه؟
ی آدم دیگه
او را میدید. میغرید و به باد کتکش میگرفت.
– ضعیفه باز فلان کار و کردی – ضعیفه باز فلان کار رو نکردی؟
زن کتک میخورد و دم بر نمیآورد. خود را سپر بلای فرزندش میکرد. مبادا دلبندش بیمادر بماند. مبادا به جگر گوشهاش ظلم شود.
روز و سال گذشت. استخوانهای ضعیفه، ضعیف و بیرمق شدند. جانش آزرده شد و روحش خسته.
پسر به کمک مادر شتافت باری، ولی مردِ نامرد مشت به جان پسرک کشید. او را کوباند به دیوار و سرش را شکافت. زن خون دید. خون بسته به جانش را دید. شکست و زمین خورد و با دیدن جان بیجان فرزند دست بر زانو ایستاد. دیگر آن زن نحیف نبود. دیگر آن ضعیفه کتک خور نبود. ماده شیر شد. الان او میغرید. مرد دیگر او را نشناخت. زن حوایی وحشی شد. بدونه مکر و حیله شعله چشمانش را به جان مرد انداخت. مذاب آتشفشان سالیان خفته قلبش، فوران کرد و گرمای خشمش مرد را خاکستر و نابود کرد.
دستانش شدند داس کشاورز، دندانهایش داندان ماده شیر، دستانش شمشیر علی، زبانش زبان مار کبری …
مرد تمام شد. به عاقبتی بدتر از خودش دچارش کرد زن نشست و فرزند در آغوش، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پایانی تلخ
آ.آلاناکیان
آنی خانم نازنین
دلنوشته یا فرم خاصی نیست که متر و معیار مشخصی داشته باشی.
غالباً به نوشتههایی که عموم آدما از سر تفنن و ضرفاً بیان بعضی حرفای دلشون مینویسن میگن دلنوشته.
اغلب دلنوشتههای یه سری ویژگی مشترک هم دارن، مثلاً خیلی شبیه انشاهای مدرسه هستن. توشون قید و صف و عبارات اغراقشده و سوزناک و سانتیمانتال زیاده.
اما برسیم به این نوشتۀ شما:
این توشته یه حکایت کوتاهه.
نثرش میتونه خونسردتر، و موجزتر باشه، تا تاثیرش بیشتر بشه.
بهتره به جای گفتن مستقیم برخی کلمات (از جمله صفتها) برای ساختن حس، فضایی رو بسازیم که اون حس به شکل عمیقتری در خواننده ایجاد بشه.
شاید بهتر باشی مدتی نثر همینگوی رو بخونید تا حرفی که میزنم رو بهتر حس کنید.
بله ممنون پتوجه هستم.
نمیخواستم حالت داستانی بشه. از یه جمله الهام گرفتم و تو پنج دقیقه نوشتم.
همیشه.
موقع داستان نویسی سعی میکنم مراعات کنم.
حتما از نثر همینگوی استفاده میکنم ممنونم
سلام استاد، یه سوال دارم با اجازه میپرسم.
وقتی داریم خودگویی یک شخصیتی رو مینویسیم از چه علامتی استفاده کنیم.
مثلا؛
عزیز با خودش گفت ” دختر بدبختم. چقدر باید لباس بشوره که پول مواد پسر ناخلفش و بده. باید کاری کنم”
یا
عزیز با خودش گفت ( دختر بدبختم. چقدر باید لباس بشوره که پول مواد پسر ناخلفش و بده. باید کاری کنم )
باید به این شکل باشه آنی خانم نازنین:
عزیز با خودش گفت «دختر بدبختم. چقدر باید لباس بشوره که پول مواد پسر ناخلفش و بده. باید کاری کنم»
ممنونم 🌹🌹🌹
سلام استاد عزیز
یه سوال
توی گروه اینستاگرامتون توی استوریها پستهای بچهها رو میذارید. آیا شرایط خاصی داره اگر بخوام از پستهام استوری کنید؟ یا اصلا انجام میدید؟
من با کمال میل پستهای شما رو هم استوری میکنم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
شما خیلی لطف دارید استاد
ممنونم
بابا نوروز
دو پسر لاغراندام با لباسهای قرمز و صورت سیاه شده کنار خیابان مشغول آواز و پایکوبی بودند.
آنکه بلندقدتر بود میرقصد ولی افتادگی شانههایش به وضوح دیده میشد و آن دیگری هم میرقصید ولی با پایی لنگان معلوم بود که یکی از پاهایش از دیگری کوتاهتر است.
” اونا واقعا خوشحالا؟ ”
ایستادم و خواستم کمی از شور و شوقشان، هر چند ساختگی در خود جمع کنم که بتوانم چند ساعتی سرحالتر باشم.
خیابان پر بود از ماشینهای روشن که پشت چراغ قرمز توقف کرده بودند. داخل هر ماشینی را که نگاه میکردم زنان و مردان و کودکانی میدیدم که در حال شنیدن موزیک یا گرم صحبت بودند.
زن گفت:
– سعید گفتی امسال بچه رو بهمون میدن، آره ؟
مرد لبخندی زد و گفت:
– آره عزیزم، قولش و دادن. بزودی مامان بابای یه بچه موطلایی چشم سبز میشیم.
زن دست مرد را که روی دنده بود گرفت و با نوازشی آرام با نگاههای عمیقش گویا از مرد تشکر میکرد و گفت:
– من دلم به این پرورشگاه روشنه. میدونم که اینا ما رو صاحب بچه میکنن.
با خود گفتم:
” این حتما فتانه ست که میخوانش. اونم موطلایی و چشم سبزه”
از خط عابرپیاده دویدم تا برسم به پرورشگاه و فتانه را مطلع کنم.
ساختمان پهلویی ما، پرورشگاه دختران بود. نمیتوانستم داخل بشوم ولی چون پنجره اتاقهای من و فتانه پهلو به پهلوی هم بود همیشه از پنجره، نامه با یکدیگر تبادل میکردیم. پسرها و دخترها صحبتها و احساسهایشان را از پنجرههای ما به گوش همدیگر میرساندند. باید برایش نامه میدادم که خوشحال شود با وجود اینکه میدانستم بعد از آن دیگر از او باخبر نمیشوم ولی خوشحال بودم که برای خودش اتاقی خواهد داشت و با حمایت زن و مردی هرچند غریبه، روزگار خواهد گذراند.
روبروی ساختمان ایستادم و طبق معمول برای با خبر کردن از نامه جدید، به پنجره اتاقش سنگی پرتاب کردم. لحظهای نگذشت صورت فتانه به پنجره چسبید و موهای طلایی بلندش مثل نور آفتاب صورتش را در آغوش خود پناه داد. کف دست چپم را به نشانه نامه به او نشان دادم. از قبل باهم قرار گذاشته بودیم که در صورت داشتن نامه، سنگ میزنیم به پنجره و با نشان دادن کف دست چپ خبر نامه را میدهیم.
وقتی متوجه شدم که پیغامم را گرفته بسرعت وارد ساختمان بغلی که پرورشگاه پسران بود شدم و به اتاقم دویدم. کیف را گوشهای پرت کردم و هماینکه کاغذ و قلمم را برداشتم و خواستم نامهم را بنویسم از بلندگو اعلام شد؛
– فریدون پوراحمد زود به دفتر بیاد
اسم من بود. از ترس تنبیه شدن به دلیل دیر برگشتنم، نامه را رها کردم و به دفتر رفتم.
فتانه میتوانست کمی منتظر باشد. او مرا تنبیه نمیکرد. قلب مهربانش زیباتر از چهره ظریفش بود. هیچ کدام از بچهها حتی یک خاطره بد از او نداشتند. صورت آرام و لبخند کوچک همیشگیاش دل همه را اسیر خود کرده بود.
از دو پله آخر طبیق عادتم جهشی کردم، جفت پا روی زمین ایستادم و از در دفتر توی اتاق را نگاه کردم. سه نفر در اتاق بودند و مدیر همیشه عبوس با لبخندی مصنوعی داشت با آنها صحبت میکرد.
در زدم و وارد شدم. چند قدم که نزدیکتر شدم از روبرو چهره مرد و زنی که نشسته بودند را دیدم.
باورم نمیشد. همان زن و مرد داخل آن ماشین سفید بودند که قرار بود مادر و پدر شوند و فرزندخوانده قبول کنند.
دهان باز کردم که بگویم ساختمان را اشتباهی آمدید و به ساختمان پهلویی باید بروید. صدای خشن و لحن امرکننده مدیر را شنیدم که گفت:
– دانا، این خانم و آقا میخوان بیشتر با تو آشنا بشن. از این به بعد یک روز در میان تو را میبرند و با هم وقت میگذرانید. اگر بچه خوبی باشی صاحب یه مامان بابای مهربون میشی. الان برو اماده شو که قراره برید گردش. امروز اولین روز آشناییتونه.
نمیتوانستم به گوشهایم اعتماد کنم!
” واقعا درست شنیدم؟ اونا من را میخوان؟ آخه مو طلایی و چشم سبز میخواستن! ”
خوب، من هم پسری مو طلایی و چشم سبز بودم. پس آنها بچه پسر میخواستند نه دختر.
شب که از گردش برگشتم کاغذ و قلمم را برداشتم و نوشتم
” فتانه
یه خانواده من را میخوان با خودشون ببرن. ازت میخوام یه عکس بهم بدی که برای همیشه نگه دارم و اگر تا هجده سالگیم تو را نبرده باشن میام دنبالت و ماه دیگش که هجده سالگی تو هست دیگه برای همیشه از اینجا میبرمت.
منتظرم باش. ”
پایان
آ.آلاناکیان
سلام استاد عزیز.
من یک متن حدود سه صفحه ای رو مهر ماه سال گذشته قبل از این که با شما آشنا بشم نوشتم. از بابت این که وقت شما رو میگیرم عذاب وجدان دارم ولی خیلی دوست دارم نظرتون رو بدونم. برای این یکی هم نیازی نیست همه رو بخونید. فقط میخوام بدونم ممکنه منم یک کتاب درباره موفقیت و انگیزه و استعداد و… بنویسم؟ و اگه خوندینش پیشاپیش بی نهایت ممنون.
.
من به چیزی باور دارم که مطمئنم بیشتر مردم جهان با این باور روبه¬رو هستند ولی توجهی به این مسئله ندارند. من باور دارم هرکسی استعداد بخصوصی دارد که از سایر افراد جهان متمایز است. برای مثال دو نفری را با هم مقایسه کنید که هر دو نویسنده هستند. این درست است که هر دوی آنها استعداد نویسندگی دارند اما سبک هر یک از آنها با هم متفاوت است. در واقع می¬توان گفت سبک هر یک از کسانی که استعداد نویسندگی دارند با سایر افراد جهان که در این حرفه فعالیت دارند متفاوت است. چراکه استعداد در واقع یک چیز خدادادی است و مثل اثر انگشت برای هر کسی با بقیه متفاوت است. اگرچه شاید اثر انگشت همه انسان ها شبیه به هم باشد. برای همین هم در کشورهای پیشرفته جهان، هرگز از ورود کسی به یک شغل یا حرفه جلوگیری نمی¬کنند. و از طرفی هیچ رشته دانشگاهی خاصی در دیدگاه مردم بیش از حد بزرگنمایی نشده و در واقع در بسیاری از کشورها لزوما دانشگاه رفتن را از معیار های انسان ارزشمند یک جامعه نمی¬دانند. در این کشورها حداکثر تمرکز مردم روی چیزی است که به آن علاقه دارند. چون همان طور که می¬دانید علاقه پارامتری است که تمام معادلات بشریت با صرف نظر از آن کشف شده و در صورتی که این پارامتر وارد مسئله شود همه چیز تغییر پیدا می¬کند. برای مثال افراد برون گرا به سختی می¬توانند در زمینه هایی مثل مهندسی فعالیت کنند. چراکه اغلب این رشته ها نیازمند ساعت ها مطالعه، یادگیری هزاران نرم افزار و به طبع مدت زیادی فعالیت هستند. اما شاید جالب باشد بدانید که افراد برونگرا حتی برای دیدن فیلم سینمایی مورد علاقه خود سه بار از پشت لپ تاپ بلند می¬شوند! و جالب تر این که همین افراد، در صورتی که به یک رشته علاقه-مند باشند، حتی بیش از افراد درونگرا مطالعه و فعالیت دارند و در نتیجه فرد موفقی هستند.
در این کشور ها، حتی اگر هزاران نفر هم طالب تحصیل در یک رشته خاص باشند، مسئولین مربوطه، تقریبا هیچ ممنوعیتی قائل نیستند و معتقدند که گرچه همه این افراد در این زمینه مستعد و علاقه¬مند هستند، اما هر یک از آنها حامل یک شاخه¬ی استعدادی خاص، متمایز از همه افراد مستعد و علاقه¬مند هستند. پس در واقع آنها معتقدند، در افزوده شدن یک بازیگر به جمع هزاران بازیگر مستعدی که هم اکنون در حال فعالیت هستند، کشورشان صنعت سرگرمی بزرگتر و با کیفیت تری خواهد داشت. در این کشور ها هیچ اصطلاحی تحت عنوان اشباع شدن وجود ندارد. اصطلاح اشباع شدن چیزی است مثل به پایان رسیدن علم. یعنی ما در فلان زمینه به یک خط ایده¬آل رسیده¬ایم و دیگر هیچ چیزی برای کشف کردن در این زمینه خاص وجود ندارد و آنچه که وجود داشته تا به حال کشف شده است. در حالی که برای انسان ها چنین خطی هرگز وجود نداشته و ندارد. اگرچه من در کشوری زندگی می¬کنم که علی¬رغم مشکلات و کمی و کاستی های فراوان، دائما این اصطلاح اشباع شدگی را برای بچه هایی که در حال انتخاب رشته هستند یادآور می¬شوند و در این صورت آنها نباید هیچ رشته¬ی دانشگاهی و غیر دانشگاهی را دنبال کنند. چون تمامی رشته ها اشباع شده!
و هرگز کسی از این افراد سوال نکرد که پیشنهاد شما برای میلیون ها جوان حامل انواع استعداد چیست؟ این که ما به عنوان پیشکسوت با بیان واقعیات موجود باعث آگاهی هرچه بیشتر کسانی باشیم که در حال انتخاب مسیر زندگی خود هستند؛ خیلی خوب است اما امیدوارم هرگز باعث آمادگی آنها برای حس پوچی و به درد نخور بودن، یا حتی مرگ تا قبل از دهه سی سالگی نباشیم.
رمز موفقیت شرکت های بزرگ و موفق مثل سامسونگ همین است. آنها هرگز حس اشباع شدگی و رسیدن به یک خط پایان علمی را تجربه نکردند و هر روزی که یک تولید جدید داشته باشند، طی یک مراسم بزرگ در ساختمان اصلی شرکت سامسونگ، از آن محصول جدید رو نمایی کرده و بعد از معرفی محصول می¬گویند: در حال حاضر آخرین مدل ارائه شده توسط شرکت سامسونگ مدلی است که هم اکنون پیش روی شماست. اما تا به حال چیزی به نام بهترین مدل یا آخرین مدل معرفی نشده است. چون برای آنها بهترین و آخرین وجود ندارد. گرچه شاید هر طرح موفقی یک روز افول کند اما چیزی که واضح است این است که علم هیچ خط پایانی ندارد.
دومین رمز موفقیت هر طرح موفقی این است که تمامی افراد شریک در آن طرح، تا یک جایی مسیر مشترکی را طی کرده¬اند اما پس از فارغ شدن از این مسیر مشترک، هر یک از آنها طبق الگوریتم مشخص ذهنی خود ما بقی مسیر را ادامه می¬دهند که این الگوریتم برای هرکس با بقیه متفاوت است و در واقع همان شاخه استعدادی خاصی که قبلا به آن اشاره کرده¬ایم.
اگرچه ظاهرا همه آنها در حال فعالیت در یک زمینه هستند ولی مسیری هر یک از آنها طی می¬کند متفاوت است و نتیجه این تفاوت، دستاورد های مختلف و جذابی است که همگی در یک زمینه هستند ولی هر یک از آنها ویژگی های مختلفی دارند.
به عنوان مثال، در رشته مهندسی مواد، اگرچه نرم افزار های مختلفی برای انجام کارهای آزمایشگاهی وجود دارد، اما تمامی دانشجویان موظف هستند روش دستی محاسبه اندازه دانه را پیش از یادگیری نرم افزار ها یاد بگیرند. چراکه فرد متخصص باید مسلط به مسیری باشد که سایر متخصصین پیش از او طی کرده¬اند تا بتواند ما بقی مسیر را به روش خودش طی کند.
بدین صورت فردی که روش محاسبه دستی اندازه دانه را بلد بود و حتی نرم افزار MIP هم برای این کار طراحی شده بود، ترجیح داد به جای این که پا جای پای برنامه نویس MIP بگذارد، مسیر خودش را طی کند و در نتیجه نرم افزار image j را برنامه نویسی کرد.
این سومین ویژگی افراد موفق است. آنها می¬توانند یکی از بهترین کارمندان کسی باشند که پیش از آنها بخشی از مسیر را طی کرده. می¬توانند یکی از پایه های قدرتمند الگوریتم ذهنی شخص دیگری باشند. اما انتخاب می-کنند مدیر عامل ایده های زندگی خود باشند.
آنها ترجیح می¬دهند تا روزی که برند رسمی خودشان بزرگترین تولید کننده تلفن همراه جهان باشد، از تلفن همراه سامسونگ استفاده کنند و این مسیر را تا روزی که برند خودشان با سامسونگ رقابت کند ادامه می-دهند. و حتی فراتر از آن…
چهارمین ویژگی افراد موفق این است که علی¬رغم کمال گرایی و عجله¬ای که برای رسیدن به موفقیت دارند، تحمل سختی های مسیری تعیین شده را هم دارند. پس در طول فراز و نشیب ها و چالش های مسیر، دست از ادامه دادن برنداشته¬اند. تعداد شکست هایی که یک فرد موفق خورده مسلما بیشتر از تعداد شکست هایی است که یک فرد شکست خورده، خورده است. یا در واقع افراد شکست خورده همان افراد موفقی هستند که بعد از شکست خوردن دیگر ادامه ندادند.
موفقیت مثل ورزش کردن است. وقتی بخواهیم یک حرکت ده تایی را انجام دهیم، تا پنجمین حرکت به راحتی ولی از ششمین حرکت فشار ها آغاز می¬شود و عضلات شروع به درد گرفتن می¬کند. این درد همان لحظات شروع به رشد و موفقیت است پس باید ادامه داد.
پنجمین ویژگی یک طرح موفق این است که تمامی افراد مجری این طرح، افراد متخصص و دارای مهارت هستند. اگر شما یک روز شغلی داشتید که هم مرتبط با رشته دانشگاهی شما و هم در حوزه استعداد و علاقه شما بود، شغل خوبی دارید. شاید شغل خوبی داشته باشید اما شغل ایده¬آلی نداشته باشید. تعریف شغل خوب این است که ما چیزی داریم که مردم برای داشتن زندگی راحت، نیاز به تخصص و مهارت ما داشته باشند. اما شغلی ایده¬آل ماست که نمودار پیشرفت زندگی حرفه¬ای ما را شیب دار کند. به عنوان مثال شخصی که امروز به عنوان یک هیئت علمی معتبر وارد یک دانشگاه می¬شود و به روز ترین علم رشته خود را به همراه دارد، نباید دست از پژوهش و تحقیق بردارد. جمله معروفی هست که می¬گوید، اگر عوض نشوی، تعویض خواهی شد. یعنی اگر تا چند سال یک علم تافت زده و بدون تغییر با خود داشته باشی، کنار گذاشته خواهی شد.
پس اگر شما یک روز شغلی داشتید که این شغل هر روز بیش از دیروز به شما سخت گرفت و شرایط پیشرفت را برای شما فراهم کرد، شما یک شغل ایده آل دارید.
اگرچه من در کشوری زندگی می¬کنم که شرایط زندگی مردم را وادار کرده در هر جایی و هر جایگاهی فعالیت کنند و صرفا درآمد بخور و نمیری کسب کنند. مردم کشور من حاضر نیستند حتی برای آسایش و راحتی خود، درآمد حاصل از این نوع کسب و کار ها را مصرف کنند. چون حس بودن در جایی که جایگاه واقعی تو نیست، به شدت آزار دهنده است. تمام کارها را از روی اجبار انجام می¬دهی، دائما شکست می¬خوری و سرزنش می-شوی…
از دیدگاه مردم مقصر تمام اتفاقات مسئولین کشور هستند اما اگر بخواهیم صادق باشیم، هرکسی با یک ضریبی در این ماجرا مقصر است. شاید ضریب مسئولین بیش از مردم عادی باشد ولی قطعا مردم هم به اندازه عدم ایجاد تغییرات مقصر هستند.
تمام کشورهای پیشرفته جهانی معتقدند اگرچه سیاست گذاری های اصلی به دست مسئولین است، اما سرنوشت یک جامعه را مردمش رقم می¬زنند.
و در نهایت،
خواننده عزیز، موفقیت یک ویروس مثبت زندگیست و از لحظه¬ای که چنین ویروسی تولید شود، مثل سایر ویروس ها شروع به تکثیر و رشد و می¬کند. اما تمام ویروس ها برای رشد و تکثیر نیازمند یک میزبان هستند و البته همه ویروس ها برای مدتی هیچ علائمی از خود بروز نمی¬دهند. اما این به معنی عدم فعالیت آنها نیست. آنها در تمام این مدت در حال فعالیت و بروز علائم موفقیت هستند. پس تا قبل از بروز علائم باید ادامه داد. مهم این است که بدانیم آغاز بهار، از لحظه جوانه زنی نیست. آغاز بهار از لحظه شروع پاییز و مواجهه با سردی ها و طوفان های بزرگ است.
تقدیم به ستاره های کشورم، با عشق فراوان…
آرزو می¬کنم، همه ما میزبان هزاران ویروس مثبت زندگی باشیم. نمی¬توانم آرزو کنم که هیچ وقت زمین نخوریم؛
اما
آرزو می¬کنم، به جای زمین های سنگی روی زمین های شنی زمین بخوریم.
به قلم نرگس جویا که
در آخرین فصل قرن،
در چند قدمی بیست و سه سالگی، از انسداد ذهن خود رنج می برد.
سلام استاد سال نو مبارک. من قبلا یک بار یکی از پادکست های کانال عمومی تلگرام شما رو بازنویسی کردم و یک سری مطالبی هم بهش اضافه کردم. ممکنه نظرتون رو درباره این متن بدونم؟ خیلی ببخشید اگه طولانیه و نیازی نیست همه رو مطالعه کنید. دو خط هم کافیه چون همه جاش یک نوع بیان داره. اگه مطالعه کردید پیشاپیش ممنون.
.
برخی از افراد همواره در حال مطالعه کردن و آموختن از طریق کتاب یا از سایر روش ها هستند ولی چیزی از این مطالعات به خاطر ندارند. همه ما تجربه به خاطر داشتن مواردی را از زندگی داریم که شاید اهمیت چندانی برای ما ندارند. علت به خاطر داشتن این موارد و به خاطر نداشتن سایر موارد چیست؟
مغز ما از لحظه تولد تا مرگ هر چیزی را که نگاه معناداری به آن پدیده داشته باشیم ثبت می¬کند و برای همیشه در خود حفظ خواهد کرد. اما سوال اینجاست که چطور می¬توان مشاهدات را هدفمند و معنادار کرد؟
به بار اولی که فیلم سینمایی مورد علاقه خود را تماشا می¬کردید توجه کنید. تمام لذتی که ما از تماشای فیلم می¬بریم مخصوص بار اول است و کمتر کسی در دفعات بعدی هم لذت می¬برد ولی تماشای دوباره یک فیلم سبب آشکار شدن نکاتی می¬شود که در بار اول متوجه این نکات نشده بودیم گرچه با تمام وجود در حال لمس صحنه های فیلم بودیم!
در کمال تعجب بار سوم و دفعات بعدی هم به همین شکل به اشراف پیدا کردن ما نسبت یک پدیده کمک خواهد کرد. انگار تکرار کردن و حالت استمراری دادن به یک پدیده سبب معنا داری و هدفمند کردن نگاه ما و در نتیجه عمیق شدن ما نسبت به یک پدیده می¬شود.
یکی از رموز موفقیت حالت استمراری دادن به عادت های مثبت روزانه است. اگر عادتی مثل فیلم دیدن که البته از دیدگاه برخی از افراد چندان هم مثبت نیست را هر روز تکرار کنید به مرور خواهید دید که رموز فیلم برای شما آشکار می¬شود و انگار توانایی بازسازی فیلم را هم دارید. این یعنی کم کم در حال نزدیک شدن به دیدگاه یک کارگردان هستید و شاید یک روز انقدر در زمینه فیلم عمیق شدید که توانستید سازنده یک فیلم باشید!
پس در نتیجه مطالعه بار اول یک کتاب صرفا یک مشاهده خام است و اگر بخواهیم اطلاعات خود را از حالت سطحی خارج کنیم باید یک کتاب را چندین بار مطالعه کنیم. مطالعه چندین باره به شما امکان زندگی کردن با آن کتاب را می¬دهد.
اما عمر انسان کوتاه است و ما دوست داریم چیزهای متنوعی را در طول زندگی تجربه کنیم. آیا راهی هست که با صرف وقت کمتری ارزش اطلاعات خود را بالاتر ببریم؟
در بیان کاملا خلاصه، اگر ما هر روز مشاهده کنیم، هر روز یاد بگیریم و هر روز خود را ملزم بدانیم که چیزهایی را که یاد گرفته¬ایم گزارش کنیم مسلما به هیچ وجه فراموش نخواهیم کرد. (اما چطور؟!)
با برخورداری از رسانه…
بسیاری از محققین معتقد هستند انسان، امروزه در یک موقعیت تاریخی درخشان قرار گرفته است.
چون انسان های قبل از ما از رسانه ها برخوردار نبودند. بهترین رسانه رادیو و تلوزیون بوده که امکان انتشار و گزارش اطلاعات از این طریق برای همه مقدور نبوده است و امروز هم نیست. اما رسانه¬ای که امروزه ماکسیمم تمرکز مردم دنیا را به خود جلب کرده اینترنت است و هنوز رسانه¬ای بهتر از اینترنت ظهور نکرده.
موقعیت انسان های امروز قطعا درخشان است چون می¬توانند رسانه شخصی خود را داشته باشند و اطلاعات مخصوص به خود را با مردم به اشتراک بگذارند. داشتن یک رسانه شخصی اگرچه بدون بازدید های آنچنانی، سبب متعهد شدن ما به مشاهده، یادگیری و گزارش خواهد شد. به همین دلیل است که برخی معتقدند که زندگی رسانه¬ای ذهن را پویا می¬کند. با داشتن رسانه شخصی، شما افراد هم فکر خود را جذب می¬کنید و احتمالا بتوانید با اشتراک یک محتوای چند دقیقه¬ای یا چند سطری که عصاره ساعت ها تلاش شماست به دیگران کمک کنید و در نوع خود برای خودتان، پدر و مادرتان و جامعه مفید باشید. رسانه را جدی بگیرید حتی اگر یک بازدید هم نداشته باشد. باور داشته باشید که یک روز پاداش تمام این جدی گرفتن ها را خواهید گرفت. رسانه اطلاعات شما را طبقه بندی، مرتب و حفظ می¬کند.
ما برای شروع به کار و کارآفرین شدن نیاز به پول و علم و مکان مناسب داریم اما آیا افراد موفق در لحظه صفر همه چیز داشتند؟
ما برای کارآفرین شدن قبل از هر چیز نیاز به تعهد یا فضایی که ما را متعهد کند داریم. اینترنت، این رسانه عجیب و غریب، که مردم در جهت تفریح و سرگرمی از آن استفاده می¬کنند؛ همان فضایی است که برای افراد باهوش و فرصت طلب منبع درآمدزایی است. خریدن این فضا هزینه¬ای غیر قابل مقایسه با دنیای واقعی دارد. پس قطعا انسان امروز در یک موقعیت تاریخی درخشان قرار گرفته است.
و به قول شاهین کلانتری، اگر قرار نیست بد بمانید چرا از بد شروع کردن می¬ترسید؟
برخی از افراد در رسانه ها شروع به کار می¬کنند اما ماکسیمم ظرف یک سال با توجه به عدم بازدید و استقبال مردم این کار را نصف و نیمه رها می¬کنند.
جالب است بدانید در روز های اوج محبوبیت صدف بیوتی، حدود سه میلیون پیج اینستاگرام در ایران شروع به فعالیت در زمینه زیبایی کرد و یک و سال و نیم طول کشید تا هر سه میلیون پیج به طور کلی دی اکتیو شد. این در حالی است که صدف بیوتی تقریبا از سال سوم معروف شد و حداقل تا دو سال درآمد چندانی از این طریق نداشت و در طول یک و سال و نیم اول، تنها بازدیدکننده ویدئوهای چنل یوتیوبش تقریبا فقط خواهرش بود. امروز از معروف ترین بلاگر های زیبایی جهان است و در یک ماه گذشته خواننده محبوب آمریکایی، سلنا گومز از برند لوازم آرایشی خود رونمایی کرد و برای آنباکسینگ برای مردم ایران، تمام محصولات خود را برای صدف بیوتی به رایگان ارسال کرد. اختلاف صدف بیوتی با ادمین آن سه میلیون پیج ایرانی در همان چند سال صبر و تحمل و ادامه دادن است.
و در نهایت،
به تعداد لایک و فالوئر و بازدید فکر نکنید. مهم مفید بودن است. فقط کافیست شروع کنید و حتی اگر احساس می¬کنید داشته های شما به درد هیچ کس نمی¬خورد، یک پیج پر از زباله تولید کنید چون همیشه یک بهتر از صفر است.
و
به حرف کسانی که معتقد هستند فضای مجازی سرتاسر مضر و مخرب است توجه نکنید. به جای این که تا ابد از ترس زخمی شدن از چاقو استفاده نکنید، سعی کنید نوع استفاده از آن را یاد بگیرید. مثل اینترنت؛ تا بتوانید در جهت رشد خود و مردم کشورتان از آن استفاده کنید.
نرگس گرامی
نوشتۀ شما رو کامل خوندم و خیلی هم لذت بردم.
شما ذوق خوبی در مقالهنویسی دارید.
چرا یه وبلاگ نمیزنید اینا رو منتشر کنید؟
خیلی از لطفتون ممنون.
میخواستم این کارو انجام بدم داخل سفینه طراحی سایت هم عضو شدم ولی به دو دلیل انجام ندادم.
یکی این که همیشه فکر میکنم اگه اینا داخل سایت منتشر شدن دیگه چیزی برای نوشتن تو کتاب در این مورد ندارم. و یکی دیگه هم این که سایت واقعا مسئولیت داره. میترسم یه روزی دیگه آپدیت نکنم و همین طوری باقی بمونه.
سلام استاد
میتونین تو این قسمت داستان بفرستیم؟
سلام. بله حتما.
ممنون
با درود وعرض تبریک سال نو از قرن جدید
اقای کلانتری یک عرضی داشتم برای این که بتوانم اداب و رسوم ایرانی را به صورت قصه برای کودکان ۵ تا ۱۵ ساله بنویسم باید چه کتابهایی را مطالعه کنم ممنون میشم چند تا کتاب را برایم نام ببرید
ممنون و سالی سرشار از شادی و موفقیت برایتان ارزو دارم
درود خانم آسایش عزیز
اگر اجازه بدید کمی فکر و بررسی کنم و بعد براتون بنویسم.
طرح داستان رمان
یک دختر که ۳۰ سالگی رو پشت سر گذاشته و با مشکلات زیادی که دیده و از ازدواج موفق نا امید شده با پسری ۲۰ ساله آشنا میشه که اصرار زیادی به ادامه ارتباط و ازدواج داره در صورتی که هیچ کدامشان نه از لحاظ روحی و نه از لحاظ مالی شرایط ازدواج رو ندارند ولی با اصرار زیاد پسر دختر راضی به ادامه میشه ولی تمام مشکلات سر راه همه جوانها یک طرف قبولاندن تفاوت سنی شان طرف دیگر داستان است و محور اصلی داستان بر اساس این است که با بی پولی ،تفاوت فرهنگ خانوادگی و بزرگتر بودن دختر که از نظر خیلی ها اشتباهه داستانشان را پیش می برند و زندگی موفقی می سازند.
روزنگار احساسی من ……. 1400/1/1
خوب! روز اول سال جدید هم ویزیبل شد. بعضیها میگن هزاروچهارصد و یک اولین سال قرن هست ولی بعضیها هم میگن قرن جدید از همین امسال شروع میشه ولی از نظر من زیاد فرق نمیکنه چون به هرحال امروز اولین روز از زندگی باقی مونده منه پس هر روز اولین روز قرن و سال و ماه منه
دیشب کلاً نتونستم بخوابم. انرژی زیادی دارم. احساس میکنم که سالی شلوغ ولی پربار پیش رو دارم. پیشرفت را دوست دارم ولی زندگی به من یاد داد که نباید به خاطر آن آرامشم را مختل کنم یا خودم را درگیر استرس کنم. دیدم که این همه سال استرس برای من هیچکاری نکرد جز اینکه تنم مریض و ضعیف شد. پس از امروز و تا ابد استرس ممنوع … ممنوع
از امروز دوست دارم مثبت فکر کنم البته تا حالا به این عقیده بودم که واقعگرا هستم و بیخود و بیجهت به خود و اطرافیانم امید واهی نمیدم ولی حسی که دیشب تجربه کردم، آنقدر زیبا بود که میخواهم تا ابد نگهش دارم و این میسر نیست جز با افکارو کلام مثبت ولی قول نمیدم که داستانهایی که مینویسم تلخ و غمانگیز نباشندچون در داستانها هنوز به این نتیجه نرسیدم که باید با داستانها خواننده ام را خوشحال کنم میخوام چشم خواننده هایم را به زندگی سخت دیگران باز کنم که متوجه بشوند زندگیهای سختتر و عذاب آورتر از زندگی خودشون هم هست و باید قدردان روزگارخودشان باشند. به نظرم این یک امید پنهان هست که خواننده هایم بتوانند زندگیهای سختتر از خودشان را هم ببینند و خدای را برای چنین زندگی شکر کنند
لبخند بزنید لطفاً … :)). امروز اولین روز باقیمانده زندگی شماست
بخندید و برقصید که هر شب سر هر کوچه خدا هست (چه خوب گفت حامد همایون) بله… بله
در آخرین روزهای سال هستیم .به لحظه شماری پایانی نزدیک می شویم.سال کبیسه است و اسفند پس از ۴سال سی روزه شد.گویا دلش می خواهد سال مان را کش بدهد و با کرشمه و غمزه و غر و لند آسمانش باز هم خودی نشان دهد .من هم دلم برایش تنگ می شود .از گردش کهکشان و سیارات چیز زیادی نمیدانم ولی این تغییرات ناگهانی اش برایم جاذب و جالب است. با گذشت روز ی یک دفعه به فصل جدید و کاملا متفاوت وارد می شویم. تغییر فصل برایم عجیب و زیباو دوست داشتنی است.چهار فصل و هر فصل با خصیصه منحصر به فردش سالی را طی میکند که آن سال با نمادی و خصایصی جلوه گری می کند. از قرار معلوم بشر دوپا در این پدیده زیبا و متحول دست درازی میکند و سال را با نامی و حیوانی و نحس و سعدی آمیخته میکند.من به شخصه از مقایسه چه خوب و چه نا خوب خوشم نمی اید وتا حد امکان از آن دوری می کنم.برای همین فکر کردم کمی در سال ۹۹ تعمق بیشتری داشته باشم.ضرب المثل :سالی که نکوست از بهارش پیداست اتفاقا مصداق همین سال است.یادمان نرفته چه بهار دلنشینی داشتیم ،با وجودیکه مهمان خوانده یا ناخوانده ای در کنارمان بود ولی آرامش عجیبی حکمفرما بود ،چه خانه هایی که نفس عمیق کشیدند ازینکه رنج تبعیض ها را به چشم نمی دیدند ،قرار نبود در میزی به تفاخر و تظاهر میوه و آجیل و شیرینی جات الوان باشد و در میز دیگری خالی و پر نگاه حسرت امیز پر غم و غصه از هیچ بودن ها،قرار نبود بر سفره رنگینی ماهی سیاه و سفید و دودی رخ بنماید و در سفره دیگر پر از گرسنگی و غبطه خوردن ،حتی ماهی های قرمز هم نفسی کشیدند و در رود خانه ها با هم رقصیدند و خوشحال از اینکه قرار نیست در تنگ کوچکی چند صباحی به پیشواز مردگی بشتابند.تمام سبزه ها و درخت ها سر افراز رو به آسمان نگاه میکردند وشاکر و قدر دان ازینکه جوانه هایشان زیر دست و پا ی آدمیان له نمیشوند ،درد نمی کشیدند و نمی سوختند و خرد نمیشدند.خوشحال دست در دست هم آواز میخواندند و ازین همه لطف بهم لبخند میزدند.بهارش گذشت و یاد گرفتیم نظافت چه ارتباطی با ایمان دارد.به چه چیزهای دلبسته بودیم و دیدیم میشود نبود.فصل به فصل گذشت و بیشتر درک و فهم از گذر لحظات پیدا کردیم. به زمستانش وارد شدیم و به اسفندو حال و هوایش . به سرخی و زردی آتش چهارشنبه سوری ،مه همه چیزش اش دوست داشتنی و دلچسب است .من که دلم برایت تنگ میشود سال قشنگ !به عددت که می نگرم پر رمز و راز و زیبایی است.هیچ توجه کرده اید ۹۹را؟با ابهت و شکیل ،در بین جفتی های دورقمی !دوتا نه که سرشان را گرد کرده اند ،یکی پشت به دیگری ولی سوی نگاهشان به یک جا ،نقطه دید شان گسترده و رو به جلو ،به عقب دیگر کاری ندارند همه را پشت سر گذاشته اند.گذشت کرده اند و به هرچه دیده اند و شنیده اند جفتشان نه گفته اند .بازهم بیاد شعرهای واهی و بی معنا افتادم :ای سال بر نگردی……نه نه قرار برگشت نیست .میروند تا به دو صفر برسند و خالی شوند از اغیار، خالی از هروابستگی تا باز هم در کنار هم بودن را به شکل دیگری تجربه کنند.میروند تا سال را تحویل بدهند و محول الاحوال را بخوانند و تحویل بگیرند.آخرین شب سال است دلم نمیخواهد صبح شود ،خداحافظی معمولا سخت است،ولی تحول را دوست دارم از تغییر خوشحالم و پابپای طبیعت زیبا متحول میشوم.زهرا حسینی
سلام
سلام. استاد و دوستان عزیزم
شمایی که زحمت کشیدن و لطف کردین اومدین داستان امروز من را بخوانید. قدمتان به خیر و شادی. سالتان پر از نیکی و موفقیت ... دستتان پر از آرزوهای برآورده شده، باشد
داستان امروز من
الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹الهی خدا برقصاند .
به سازت ،جهانت را ….عید همه اعضای عزیز گروهمون مبارک 🌹🌹🌹
سلام آنی خانم عزیز
یکی از اتفافات خوشحالکنندۀ امسال آشنایی با دوست خوشذوق و نازنینی مثل شما بود.
یک جهان سپاسگزارم از مهر و لطف شما.
مشتاق در روزهای آتی نوشتههای تازۀ شما رو بخونم.
نظر لطفتون هست
خاطرات عالی رو با دوره شما تجربه کردم. صبر و تلاش شما برای تک تک هنرجویان، گویای بزرگواری و روح فوقالعاده شما ست.
ممنون که هستید.
سلام استاد روزتون زیبا
الان درگیر پروژه م هستم اول که نوشته بودم از آخر داستان زمانی ک شخصیت اصلی با کسی ک دوست داشته ازدواج کرده و بچه دار شدن و حالا ب هدف زندگیش ک نوشتنه واقف شده و شروع به نوشتن داستانش کرده و لی فک کردم این ک خواننده با با هن همه چالشی ک بر سر راه شخصیت هاست آخر داستان را بداند داستان جذابیش را از دست میدهد داستان را از چند سال قبل از آشنایی آنها و معرفی شخصیت دختر شروع کردم ممنون میشم نظرتون رو بگید و این که الان دیدم دیدگاه خانم انالاکیان رو قابل مشاهده س خواستم بدونم جواب منم همینجا میذارید یا ب ایمیلم می فرستید
سلام ندا جان
بله، به همۀ پیامها همینجا جواب میدم.
فقط اینکه بهتره طرح داستان رو اینجا بنویسید.
تو داستان شما دقیقا قراره چه ماجرایی رو دنبال کنیم؟
سلام استاد خوبید؟
من قبلا فلشبک های خوبی مینوشتم ولی الان نمیتونم… چکار کنم؟
آنی خانم عزیز
منظورتون از فلشبک چیه دقیقاً؟ میشه یکی دو تا نمونه برام بذارید.
با تعریف سینمایی این موضوع کاملاً آشنا هستم ولی تو چه چیزی رو اینجوری تعریف کردید برای خودتون.
فلش بک منظورم برگشت به چند زمان عقبتر یا یاداوری خاطرات.
ورود به فلش بک سختم شده
حس میکنید چرا سخت شده؟
واقعیتش نمیدونم
هر چی فکر میکنم برای شروعش چیزی به ذهنم نمیاد. کلش و میتونم ولی استارتش مغزم فریز میشه
درود بر استاد گرامی. استاد ببخشید به نظر شما کتاب چهل و پنج الگوی شخصیت نشر ساقی مانند کتاب بیست کهن الگوی پیرنگ کاربردی و مفید است ؟
اون کتاب رو نخوندم پریسا جان.
سپاس از پاسختان استاد🙏🌻
نوروز را تبریک میگویم خدمت شما .آرزوی بهترینها را در سال جدید برای شما استاد گرامی دارم . قلمتان پویا🙋🏻♀️🌻🌹
سلام باشی پریسا جان
امیدوارم سال شگفتانگیزی رو در پیش داشته باشی.
سلام آقای کلانتری عزیز
قبل از هر چیز دیگری باید به این نکته اشاره کنم که یکی از مهمترین دستاوردهای سال 99 برای من، شرکت در دورههای شما بوده. راستش را بخواهید اولین بار شما را در لایو ام تی عزیز دیدم. با موهایی بلند و ژل زده. موضوع صحبتتان نحوهی برگزاری دورهی هزار و یک محتوا بود. دورهای که شروع آشنایی من با شماست. در لحظهی اول، با خودم گفتم: این کرونا باعث شد، (دور از جان) هر ننه قمری روبروی کتابخانه عاریه ای اش بنشیند و لایو گذاشته و پس از گرفتن فالوور، با زیرشلواری اش وسط اتاق قر بدهد و به ریش ما بخندد. به همین سبب، شما را فالو نکرده و با تمام سرعت از لایو خارج شدم. ( خداوند مرا ببخشد. شما هم که صاحب حق هستید، لطفی کرده و از این بندهی خطاکار درگذرید) اما… اما امان از جلسهی اول هزارویک محتوا. با بیحوصلگی و آه و اندوه، روبرویتان نشستم و با حالی خوش، در حد دادن تیتاپ به خر، از محضرتان مرخص شدم. از بعدش هم نگویم که دیگر زیاده گویی ست. دوره نویسندگی خلاق را همراه شما با عشق شروع کردم، ادامه دادم و به اتمام رساندم. به یاد ندارم در این 26 سالی که از خداوند عمر گرفته ام، این چنین از دل و جان، برای بودن در کلاسی مایه گذاشته باشم. و این ممکن نبود، مگر با هنر بیان و تدریس شما.
و اما صحبت پایانی:
مدتی ست که به نویسندگی در نشریات و یا مشابه آن، علاقه مند گشتهام. اگر برای سال جدید، و یا حتی انتهای سال جاری، ایدهی افتتاح نشریه و یا مشابه آن، که گمان میبرم با موضوع نویسندگی باشد، به ذهن و دلتان خطور کرد، بسیار خوشحال میشوم که جایی در تیم، برای این دوست جدیدتان در نظر بگیرید.
پ.ن1: به دلیل فاصله شهرها و دوری مسافت، امکان همکاری حضوری وجود ندارد.
پ.ن2: خواستم مشخصات ظاهری و باطنی ام را در این فرم استخدامی خودجوش، درج کنم که ناگه به یاد آگهیهای همسریابی قبل از انقلاب افتاده و کلا بیخیال موضوع شدم.
با سپاس فراوان
یکی از شاگردان و همراهان همیشگی شما.
لیلا جان
تو یکی از خلاقترین و بهترین دوستان من هستی.
آشنایی با تو مایه خرسندی و سعادته برای من.
چقدر خوندن این متن تو برام شیرین و دلچسب بود.
بحثی هم که دربارۀ مجله و همکاری گفتی تو ذهنم میمونه تا حتما تو رو در جریان بذارم.
با قدرت به نوشتن ادامه بده.
چقدر زیبا بیان کردید عزیزم
بغیر از قسمت اول ( موهای ژل زده…) با بقیه نوشتههای شما موافقم و بنده هم حال شما را دارم. البته من وقتی استاد را با موهای ژل زده دیدم دلم ضعف رفت، آخه عاشق موی بلند مردانهام ( پرپشن، مشکی، بلند :)) )
و از همان دقیقه یک با انرژی کامل سعی کردم پیش بروم.
دست استاد درد نکند که توانستند عطش نویسندگی مرا هر روز بیشتر و بیشتر کنند تا جایی که روزهایی پیش میآید که کارهای خانهام رها شده میمانند :((
ولی از خال و احوالم کاملا راضی هستم.
استاد دستتان را از دور میفشارم و امید دیدار شما را دارم.
آقای کلانتری اگر من را قابل دانستید بنده را هم برای مشارکت در مجله احتمالیتون در نظر بگیرید.
خدا یار و نگهدارتان
دستهایتان پر از آرزوهای برآورده شده باشد
ممنونم آنی عزیز
از اینکه انقدر به نوشتن پایبند هستید براتون خوشحالم.
سعادت و سربلندی براتون آرزو میکنم.
سلام
شکی در تبحر و طبع هنرمندانه استاد کلانتری وجود نداره. کلام روان ایشون همیشه من را متعجب میکند. چطور ممکن است کسی بدونه تپق حرف بزند؟
ایشون فوقالعاده هستند.
استادی در خون و ذات ایشان است.
آشنایی و گذراندن دوره با ایشان، جزو خاطرات زیبای زندگیم شد. بسیار آموختم و روزهای پرباری رو سپری کردم .
شما به من محبت دارید آنی خانم عزیز
مهر شما برام خیلی عزیز و ارزشمنده.
من خیلی خوشبختم که دوستی چون شما دارم.
سلام عرض میکنم خدمت استاد عزیزم امیدوارم هرجا هستید حالتون خوب باشه.
سوالی که خیلی وقت ذهن من رو درگیر کرده راجب انتشار حرفهای و نشر کتاب هست.مراحل نشر کتاب چه مراحلی هستند؟برای همکاری با انتشارات چه کارهایی لازمه؟برای اخذ پروانه نشر باید چه کارهایی انجام داد؟
خیلی ممنون میشم اگه لطف کنید یک توضیح کلی بدید و برای انتشار کتاب بنده رو راهنمایی کنید🙏🏻
سلام محمدصادق عزیز
در این رابطه اینجا یه چیزایی گفتم:
انتشارات آنلاینو در این لایو هم موضوع رو جور دیگهای مطرح کردم:
چاپ نوشتهها
اینا رو بخون و ببین. بعد سوالاتت رو برام بنویس حتما.
با سلام
خوشحالم كه در دوره هاي اين كلاسها شركت كردم و خوشحال تر اينكه مي تونم هميشه شما را داشته باشم ممنونم به خاطر شخصيت بي ريا و صميمي شما
ناهید خانم گرامی
باعث افتخار من بود که در این دوره در خدمت شما بودم.
براتون زیباترین و بهترین روزها رو آرزو میکنم.
کلاس دوره ۳۱ عالی و فوق العاده بود فرصت عالی برای رسیدن به رویاهام در این کلاس من با دریایی از تمرین و ایده و فرصت و مهارت برای نویسندگی آشنا شدم واقعا ممنون
سلام خانم باقری عزیز
حضورتون مایه سعادت افتخار من بود.
براتون بهترینها رو آرزو میکنم.
با سلام و عرض تشکر ٫دوره خیلی خوبی بود از هر نظر :ادب و آداب و با اخلاق بودن جناب کلانتری حائز اهمیت بود.همکاری خانم ایمانی فوق العاده بود متانت ایشان ستودنی است.خیلی برایم اموزنده ،و استفاده کردم.در پناه خدا موفق و سلامت باشید .
زنده باشید خانم حسینی عزیز و نازنین
خیلی خوشحالم که در این دوره هستید.
براتون بهترین و زیباترین لحظهها رو آرزو میکنم.
آقای کلانتری
بهترررین لحظه هام سر کلاس شما بود شمااا بهترررین استاد و همراهین
من مدیون شمام و هیچ وقت لطف بزرگتون رو فراموش نمی کنم شما همیشه بهترینین ❤انشالا ک سالم و سلامت باشین و مث همیشه موفق ❤❤❤
سارا جان
از بهترینهای کلاس بودی.
من همیشه کیف میکردم از دیدن شوق و ذوق تو.
بهترینها رو برات آرزو میکنم.
زخم
تابستان سال هزار و سیصد و نود و دو است. در کلاس تحلیل رفتار متقابل روی صندلی آبی رنگی نشستهام. امروز بسیار بی تابم. دست و پاهایم در بی قراری مدام است. غیر قابل دسترس ترین قسمت های بدنم می خارد. دستم را در کیفم میبرم. آدامسی بیرون می آورم تا بی تابی ام را با جویدن آن تسکین دهم. به یاد قوانین شروع دوره می افتم. جویدن آدامس در کلاس ممنوع است. دستم را آرام روی پایم می گذارم. چند لحظه بعد بی اختیار دست به سینه می شوم. با اشاره چشم استاد به یاد دومین قانون می افتم. در طول کلاس نباید دست به سینه نشست. مدیریت کردن این همه بی قراری عذاب آور است. نفس عمیقی می کشم. تلاش می کنم تمرکزم را بر موضوع کلاس معطوف کنم. امروز صحبت از بررسی اتفاقاتِ زندگیست. از جنبه های مختلف آن. به توضیح گزینه پدیده شناسی میرسیم. اتفاقی که در زندگی حادث شده است. اتفاقی که شما را آسیب پذیر کرده است.
خیره به تخته کلاس نگاه می کنم. ناگهان همه چیز به طرز مهیبی کش دار می شود. نفسمهایم بریده بریده می شوند. صداهایی در سرم می چرخند. خاطراتی در من جاری میشوند. گویی به نقطه ای نامعلوم در گذشته پرتاب شده ام. نوزادی را میبینم که هیچ شباهتی به مادر زیبایش ندارد. شبیه به پدرش هم نیست. صورتی رنگ پریده دارد. چشمانی پفکرده. موهایی تیره و انبوه. انگار از دریچه چشم او به دنیا نگاه می کنم. افرادی را میبینم که با تعجب بالای سرش ایستاده اند. او را با دقت برانداز می کنند. ناگهان جزئی از نوزاد می شوم. حجم این همه نگاه را تاب نمیآورم. گریه می کنم. مادرم با مهر، من را در آغوش می کشد. همچنان از عدم شباهت من به خودش متعجب است.
احساس میکنم در تونل های بی پایانی معلق هستم. زمان با سرعتی بسیار بالا می دود. چند ماهی گذشته است. پوستم سفید تر شده. موهای تیره ام کمتر. من اما همچنان به زیبایی مادرم نیستم.
نوزادها گوش های قوی ای دارند. تمام حرف ها را می شنوند. به طرز باورناپذیری آن ها را باور می کنند. به گمانم در یکی از همین روزها بوده که تصمیم گرفتم خودم را دوست نداشته باشم. خودم را از روزن چشم اطرافیانم ببینم. به شکل بی رحمانه ای باور کردم که زیبا نیستم.
ناگهان به تونل دیگری پرتاب می شوم. مهد کودک دوران کودکیم را می بینم. صدای همهمه و شلوغی در فضا پهن شده است. هوا بوی سوپ و ماست می دهد. دختر های پنج و شش ساله از نهارخوری بیرون آمده اند. در صف شستن دست هایشان ایستاده اند. با کنجکاوی در مورد کشفیات جدیدشان با هم حرف می زنند. تمام حرف ها ملغمهای از تصورات خام و ناواضح آنها از بدنشان است. بعضی صحبتها و تجربههای خواهر یا برادران بزرگ ترشان را بازگو میکنند. بعضی هم خیالاتشان را . خیالاتی فراواقعی که پشت جمجه اشان نقب زده و ریشه دوانیده. من هم در میانشان ایستاده ام. برای شرکت و حضور در صحبتهای ایشان به دنبال موضوعی میگردم. ساده لوحانه در مورد فیلمی که چند شب پیش در خانه امان دزدکی دیدم حرف میزنم. فیلم روایتی تلخ و تاریک است. خانوادهای در یک کلبه قدیمی گیر افتاده اند. پسر خانواده به تسخیر شیطان در آمده. سنگدلانه به خواهرش تعرض می کند. تا جایی که به یاد دارم قرار نبود من فیلم را ببینم. تصور والدینم بر این بوده است که من خواب هستم. اما چشمان کنجکاو من از زیر پتو تمام صحنه ها را بلعیده بود. دخترها با تعجب و ترس من را به نظاره نشسته اند. چشم های دلشوره دارشان به دهان من دوخته شده است.
زمان جابجا می شود. خودم را می بینم که روی نیمکتی نشسته ام. مدیر مهد کودک در مقابل من ایستاده. به طرز باور نکردنی ای تمام حرفها به گوشش رسیده است. صحبت های دختران دیگر نیز به من نسبت داده شده. به طرز بی رحمانه ای، همه چیز به من نسبت داده شده. احساس شرم و حقارت وجودم را در بر گرفته است. شقیقه هایم ظهر تابستان شده اند. دستهایم اما زمستانند. احساس گناه می کنم. دهانم مملو از سکوتی تلخ است. قادر به دفاع از خودم نیستم. خبر درکل مهد کودک پیچیده است. من را از هم سن و سال هایم جدا کرده اند. دخترکی را به یاد می آورم که من را با لقب دختر بد صدا می کند. تا گردن در احساس دوست داشتنی نبودن فرورفته ام. قلب کوچکم از این همه فشار به درد آمده است. به یاد دارم که همان روز هیولایی خاکستری و سرد قلبم را بلعید. آن روز تنهایی را با تک تک سلول هایم احساس کردم. کسی از من حمایتی نکرد. حتی فرشته های نگهبانم هم در گوشه ای خودشان را به چیزی مشغول کرده بودند. مادرم را میبینم که در کنار مدیر ایستاده است. طنین حرف هایشان در میان هیاهوی بچه ها گم می شود. به خانه می رویم. به طرز عجیبی هرگز در خانه امان حرفی از این موضوع زده نشد. هیچ کس چیزی از من نپرسید. تمام توضیحات در دهانم خشکید. در یکی از همان روزهای کودکی بود که تصمیمی گرفتم. به دختری خوب تبدیل شدم. کارهایی را انجام دادم که به نظر اطرافیانم درست بود. سکوت کردم. لبخند زدم. برای حفظ دوستی هایم باج دادم. آرام آرام در سرزمینی ناپیدا گم شدم.
بازهم خودم را می بینم. بزرگتر شدهام. سرگردان و خسته ام. هرجا اتفاقی می افتد خودم را مقصر می دانم. در حال راضی نگه داشتن اطرافیانم هستم. انگار تمام لحظه های زندگیم در پوست افراد دیگری سپری می شود. قلبم حفره ای خالی شده است. زخم های زیر پوستم عمیق تر شده اند. اطرافیانم اما فقط صورت و لبخند نقش بسته شده بر آن را میبینند.
با صدای استاد به کلاس برمیگردم. ناامید از التیام زخمها، با بدنی خسته نشسته ام. انگار فرسنگها پیاده روی کرده ام. گیج و گنگم از آنچه بر من گذشته است. با چشمانی اشک آلود. نگاهم روی جمله ای که بر تخته نوشته شده است ثابت میماند. بدن زخمیتان را در آغوش بگیرید. شفا از زخم هایتان برمی خیزد. خداوند را میبینم که در گوشه کلاس با چشمانی خیس به من نگاه می کند.آغوشش باز است.
(داستان کوتاه بر اساس تمرین نوشتن با جملات کوتاه)