و ده روزی گذشته. و بغض تازه امروز بیخ گلویم را میگیرد. ناگاه از خاب برمیخیزم و میبینم نه، مُردنش را برنمیتابم. و دریغ میخورم که هر سوگنوشتی جز کلیشه راهی به دهی نمیبرد. و درد میکشم. و به کسی نمیتوانم بگویم. و آروین که تازه چهل ساله شده بود. و آروین که دیگر نیست امسال که تقویم سالانهاش را در تیراژ محدودی چاپ کند و شمارهگذاریشده بفروشد. و آروین که دیگر نیست که توی فیسبوک استاتوسهای عجیب و طنزآمیز بگذارد. و آروین که کارتونیست بود. و آروین که در نوجوانی از روی کارهاش کُپی میکردم و نام مستعارش برایم رازآلود بود. و آروین که آروین بود نه داوود احمدی مونس. و آروین را همیشه حوالی کتابفروشیهای کریمخان میدیدمش. و آروین که همیشه پیاده و سرگردان بود. و آروین که پیرارسال قرار بود همدیگر را ببینیم. و من که تعلل کردم. و من که خاک بر سرم. و مُردن که بدجوری کهنه است و بوی تعفنش کوچهها و سالها را برداشته. و تازگیِ زندگی که وامدار کهنگیِ مرگ است. و سبکِ آروین، آن خطهای تیز و کاراکترهای چشمفرفری. و سبک آروین و زهرمار. و آروین که مرگ تکراری است و آروین که مرگ تکراری است… و اسب نو است. و میخاهم به اسبها فکر کنم. و به اسبها که همیشه نواند. و اسبها در خیالم میدوند و نمیمیرند و تازهاند. و آروین که مرگ که اسبها که.