«بیلنگرِ» بهمن شعلهور را پاره پاره میخانم. هر بار اتفاقی صفحهیی را میگشایم و سه-چهار صفحه بیشتر جلو نمیروم. هنوز از اول تا آخرش را بهترتیب نخاندهام. نتیجه اینکه بیلنگری در ذهن من شکل گرفته که شاید (یا حتمن) فاصلهی زیادی با قصهی اصلی دارد.
اصلن چرا نباید برخی کتابها را پاره پاره خاند؟ این کار یک خاصیتِ خفن هم دارد: چون با نظمِ مد نظرِ نویسنده پیش نمیروی، روایتی سرِ هم میکنی که اجزایش مالِ قصهی اصلی است اما ملاتِ ذهنت چینهیی متفاوت از آن ساخته.
اینطوری یک کیفِ مضاعف هم میبری؛ وقتی که بعدها از سر تا ته کتاب را منظم بخانی و روایت خودت و نویسنده را مقایسه کنی.
چه شد که به این کشفِ سترگ نائل آمدم؟
دیدم حسرتبهدلِ خاندنِ بیلنگر ماندهام و این رمان هم که ساختاری خطی ندارد و هزار جور بازیِ فرمیِ عجیبوغریب در آن است، پس من هم غیرخطی و عجیبوغریب بخانمش.
حاصل: درک ژرفترِ توان ذهن آدمی در ایجاد پیوندِ روایی میان قطعات پراکنده.
پینوشت:
در دورهی «کتابران» (که سه روز دیگر آغاز میشود)، یکی از تمرینهایمان همین است و لطفش به این است که دربارهی قصههایی که ساختهایم با هم گپ میزنیم.