1
مدام به خودم میگویم:
از گلایههایت بکاه و بر مسئولیتهایت بیفزا.
2
چهارشنبۀ این هفته دومین دورهمی محتواگران از ساعت 16 تا 20 برگزار میشود.
این بار مهمانهای ویژهای داریم که برای شنیدن سخنان آنها از الان هیجانزدهام.
برای شرکت در محتواگران روی لینک زیر کلیک کنید:
دومین گردهمایی محتواگران | تولید محتوا، کپی رایتینگ و نویسندگی آنلاین
3
این چند جملۀ ناب را هم از جواد مجابی داشته باشید:
بلاهت را میتوان آسان تشخیص داد، امانه در خودمان.
از آن وقت که عواطف انسانی را نامگذاری کردند و شد کلمات، اشتباهات ما شروع شد.
کسی که زیاد قول میده و قرار میذاره، عمرش میشه قول و قرار، پس زندگیش چی؟
هنرمند آدم ضد اجتماعی نیست اما حتماً غیراجتماعیست، به هنگام خلوت خلاقهاش.
اگر تکههای تصور ما را از ذهن همگان جمع کنند، موجودی محال و باورنکردنی خواهد شد.
2 پاسخ
سلام…
دو روز پیش صبح زود بود که به خاطر سردی هوا و کمبود پتو بی خواب شده بودم. هنوز آفتاب نزده بود ولی بیشتر از اون نمی تونستم خودم رو به خواب بزنم پس بلند شدم و همون طوری که خودم رو توی پتو پیچیده بودم با زانوهای جمع شده توی شکم سه کنج دیوار کز کردم…
بعد از چند دقیقه خیره شدن به در و دیوار و پنجره اتاق که آفتاب صبح هنوز زورش نمی رسید تا از پرده های زخیم روی سرش عبور کنه بالاخره از سر بی کاری و بی خوابی وسوسه پیدا کردن گوشی بر تنبلی یک خواب زده نیمه منجمد غلبه کرد و من خم شدم تا گوشیم رو که پایین تخت افتاده بود پیدا کنم بعد از چند بار لمس کردن تمام مساحت قالیچه پایین تخت بالاخره گوشی پیدا شد و طبق عادت خود به خود دستم خوردم روی موتور جست و جو و رسیدم اینجا سر این پست که اسم جواد مجابی توی عنوانش بلد و پر رنگ بود…
خوندمش و با خودم گفتم سر صبحی الکی الکی خوش خیالی نکن خودتم خوب میدونی که نمیزارن واسه چهارساعت الکی پاشی بری تهرون اونم واسه چه همایشی همایش پرت و پرت نویسان(اظهار لطف مادرمه نسبت به حرفه تولید محتوا و نویسندگی!)
خلاصه که اون روز بالاخره آفتاب از پس پرده های زخیم اتاق بر اومد و رسید داخل اتاق و گفت ستاره خیال پرداز پاشو برو مدرسه اونجا خانم جغرافیا حالیت میکنه هپروت یعنی چی…
رفتم مدرسه خانم جغرافیا اومد سر کلاس و خوب حالیم کرد با دونستن اهمیت طراحی مبلمان شهری چطور یه محتوا نویس خوب بشم!
زنگ ناهار بود که تقریبا دیگه رشته و اثر داستان هایی که از حضور خودم توی این همایش بافته بودم داشت گسسته می شد که یکهو با فشار مضاعف شونه یکی از ابر دوستان زورمند به سمت در کتابخونه مدرسه که پر از صدای پچ پچ بچه های درس خون بود وارد شدم (یا شایدم هل داده شدم) هنوز چند قدم بیشتر از در کتابخونه دور نشده بودم که از میون تموم اون کتابای پخته و پوسیده با فونت های چپ و چوله یه اسم آشنا به چشمم خورد..
جواد مجابی!!!!!
وای خدای من مگه میشه!!
میون اون همه کتابایی که هیچکس هیچوقت اونقدر براشون ارزش قائل نشده که یه بار بخونتشون یه کتاب مثل این وجود داشته باشه؟!
بی معطلی چنگ زدم و کتاب رو از میون امواج گرد و خاکی که از روی قفسه ها بلند شده بود گرفتمش!اسمش و حتی طراحی جلد کتاب با وجود قدیمی بودنش به نظرم در عین سادگی برازنده و شکیل بود و مهم تر از همه این که یه کتاب از جواد مجابی بود ! و این دلیل برای خوندن یه کتاب قطور و تا حدودی ترسناک کافی بود…
دو روزه که با وجود یه عالمه مشغله ذهنی و فیزیکی سعی میکنم هر موقعی که میشه کتاب از دل به کاغذ رو باز کنم و دوخطی ازش رو بخونم …
تا اینجای کار انتزاعی که آقای مجابی توی نوشته هاش به کار برده من رو به وجد آورده و همچنین مدلی که داستان ها رو شروع کردن خیلی خوب به آدم یاد میده چطوری یه داستان رو شروع کنی که در کوتاه ترین زمان بتونی تمام اطلاعات لازم رو به خواننده بدی…
فکر میکنم مفاهیم این کتاب یکم برام سنگین باشه ولی کلنجار رفتن با داستان های این کتاب رو دوست دارم و به نظرم یه تمرین خوبه…
ممنونم که باعث شدی کتاب یه همچین کسی به نام جواد مجابی رو از میون تمام اون کتابای مزخرف داخل کتابخونه تشخیص بدم…
فکر میکنم این یه برد بزرگه!
بازم ممنونم و خسته نباشی!
ستاره
چه روایت خوب و قشنگی تو این کامنت تو بود
چقدر خوب که میتونی اینجوری شفاف و شیرین خودترو بیان کنی
و چهخ وب که انقدر خوش ذوقی و رفتی سراغ خوندن کتاب جواد مجابی.
از کتاب برام بیشتر بنویس.