امروز برای کاری به اداره بیمه رفته بودم.
پیرزنی به من نزدیک شد و پرونده اش را به من نشان داد. چند سوال داشت که اورا راهنمایی کردم.کم کم سر صحبت را باز کرد، انگار دلش میخواست درد دل کند.
ازپسر معتاد ولاابالیش حرف زد که سر کار نمی رود ومخارج زندگی زن و فرزندانش را تامین نمی کند.
اینکه عروسش بیست سال او را تحمل کرده است والان که دیگر بچه هایش بزرگ شده اند و موضوع را درک می کنند، نیازی به تحمل چنین مردی نمیبیند.
پیرزن دلش به حال پسرش می سوخت، اشک می ریخت ومدام به گذشته می رفت و خودش را زیر سوال می برد، می خواست بداند کجای کارش اشتباه بوده و کجا در حق فرزندش کوتاهی کرده.باخودم فکر میکردم، او چرا انقدر خودش را مقصر می داند؟!
همه انسانها گذشته ای دارند که باب میلشان نیست، گذشته ای که شاید پر از درد ورنج است وزخمهایی که گاه هیچ وقت خوب نمی شوند،
اما درنهایت این خود آدمیست که باید زندگیش را آنگونه که می خواهد بسازد.
ولی خب؛او یک مادر است، خودش را مسئول می داند، فرزندش را ثمره ی عمرش میبیند، اصلا با او یکیست و او را جزئی از خودش می داند؛ تکه ای از وجودش که به ظاهر از او جدا شده. مگر می شود کسی قلبش درد کند و در پی درمان نباشد؟!
پیرزن تمام وجودش درد میکردو طبیعی بود که بخواهد ریشه درد را در خودش پیدا کند.
1117کاراکتر
27کلمه عینی
26کلمه ذهنی
دست نزَن برکفَنَت ای شیر زن…
بینَنده که میدانَد همه زخم زَدَند براین تَن…
قَدَمَت مُحکَم باشد، که نیوفتی در چاه…
مَردُمانِ عاقِل، همه جاهِلَند، تو خود باش آگاه…
دَستِ تَقدیر اگَر سنگ زَنَد بر تیشه ات…
یَلِ یَزدان داری، اُستوار است ریشه ات…
هَدَفَت را نگُذاری بگیرند نِشان…
ریشه را تا میتوانی بچسب، حُکم کُن، بر همَشان….
که، در این بادیه گَه، مَردُمانِ جاهِل…
تَک به تَک گور شَوَند، بر غَضَبِ، کُفرِ یَزدانِ عادِل… ( باتشکر فاطمه نعلبندی)
_احساس ناامیدی می کنی؟
_نه
_بی هدف هستی؟
_نه
_به خودکشی فکر کردی؟
_نه
این «نه» آخر را با خنده گفتم. خانم خوش برخوردی بود اما جدیتش در سوالات جالب بود.
_شپش داری؟
_نه
_از سوالات ناراحت نشو. باید این فرم ها رو پر کنم تا بتونی واکسنت رو بزنی
_ناراحت نشدم
روی صندلی چرمی نشسته بودم و خانمی که واکسن می زد سمت چپ من پشت میزی نشسته بود. در گوشه های دیگر اتاق خانم های دیگری که همکارش بودند داشتند همین سوال ها را از مردم دیگر می پرسیدند.
خانم از داخل محفظه ای آبی شیشه ی واکسن را بیرون آورد. با الکل دهنه ی شیشه و سوزن تزریق را تمیز کرد. آمپول را در دهنه ی شیشه فرو کرد و سوزن مایع را بالا کشید. آستین چپم را بالا زد و جایی از شانه ام را فشار داد. بازویم آنقدر نحیف بود که احتمالا سوزن از آن طرفش بیرون می زد.
_نمیشه واکسن رو بخورم؟ فقط تزریقیه؟
_نه نمیشه. از آمپول می ترسی؟ تو دیگه مردی شدی برای خودت از چی می ترسی؟
_نه نمی ترسم. فقط از دردش بدم می آید
زن مسنی که روی صندلی کناری من نشسته بود دستش را روی شانه ی راستم گذاشت و گفت ((نترس. من کنارت میشینم تا نترسی.))
_ممنون خودم دارمش.
اما او فقط لبخند زد و شانه راستم را فشار داد.
_گفتم که نمی ترسم.
سر همه ی آدم های مسن و جوان و نوجوان اتاق به طرف من برگشت.
_میشه زودتر واکسن رو بزنید؟
خانمی که سوزن را داشت گفت ((باشه. نگاه نکن، بیشتر می ترسی.))
_نمیشه، باید نگاه کنم.
واکسن را زد. از آن طرف بازیم بیرون نزد. حتی خون هم نیامد. فقط نقطه ای قرمز.
_دیدی درد نداشت.وایسا تا مدارک رو بهت بدم.
خانم تزریقی به پشت میزش برگشت. من هم از جایم بلند شدم و روبه رویش ایستادم تا کاغذها را بگیرم.
_برای ثبت نام مدرسه این کاغذ رو لازم داری. همینطور برای سربازی. گمش نکنی.
و کاغذ را به دستم داد. وقتی از اتاق خارج می شدم متوجه حضور دختری در صندلی قبلی ام شدم. آن خانم مسن کنارش ایستاده بود و می گفت نترس.
او نمی ترسید. فقط از این می ترسید که دیگران فکر کنند که او ترسیده. مثل خودم.
نگاهی به ناخن های شیار افتاده ام کردم، دیگر لاک قرمز هم زیبایشان نمی کرد.
یاد گذشته افتادم؛ روزی که دوستم زهرا به من یک لاک هدیه داد. باشوق آن را در کیفم گذاشتم، مدتها بود دنبالش بودم. پدرم مرد متعصبی بود و مخالف لاک زدن.
آن قدر هیجان زده شده بودم که موقع برگشتن به خانه رازم را به دوستانم گفتم.
بچه ها اصرار کردند که لاک را نشانشان بدهم خودم هم تحمل رسیدن به خانه را نداشتم.
لاک را از کیفم در آوردم و سرش را باز کردم بویش دیوانه کننده بود، رنگ قرمزش دل آدم را می برد.
درست در همان لحظه پدرم مرا دید. باسرعت لاک را درکیفم گذاشتم.
حالا دیگر تمام شوق وهیجانم به ترس بدل شده بود.
به خانه که رسیدم، حسابی تفتیش وتنبیه شدم.
فردای آن روز مادرم به مدرسه آمد و موضوع را به معلمم گفت.
معلم ازمن توضیح خواست ومن همه چیز را گفتم. معلم زهرا را صدا زد، زهرا که حسابی ترسیده بود گفت که: نرگس آن را از من دزدیده است!!
من دیگر حرفی برای گفتن و دلیلی برای توضیح دادن نمی دیدم، لاک دیگرمال من نبود.
کاش یک نفر مرا توجیه می کرد که چرا نباید لاک بزنم؟!
من دیگر هیچ وقت میلی به لاک زدن پیدا نکردم.مدتیست تصمیم گرفته ام برای خودم یک لاک قرمز بخرم حتی اگر نزنم! اما نمی دانم که شور و شوق یک دختر بچه بایک زن میانسال برابری می کند یا نه ؟!
۱۰۴۸کاراکتر
۴۱کلمه عینی
سلام خدمت استاد عزیز
بعد از نماز صبح تصمیم گرفتم زمان باقی مانده تا شروع کلاس سمپوزیوم را که حدود دو ساعت بود بیدار بمانم و چند صفحهای از داستانهای کوتاه همینگوی را بخوانم.
لبریز از خواب بودم آنقدر که واکنشهای بدنم طبیعی نبود و وسط مرداد ماه از سرما یخ زده بودم، اما گویی در جدال من با خوابیدن حکمتی نهفته بود که باید مقاومت میکردم.
در هوای بیرمق پنج صبح درحالیکه چشم چپم بسته بود، از درز چشم راست شروع به خواندن کردم؛ تا پنج سطر اول داستان بدون اینکه متوجه اشتباهم باشم مدام قایق پارویی را، قایق اروپایی میخواندم و تازه بعد از چند بار تکرار این واژه در سطرهای پیاپی متوجه اشتباهم شدم و این خوانش غلط به شدت برایم جالب توجه بود، زیرا از همان ابتدا با گمان قایق اروپایی، ذهنم هدایت شد به سمت داستانی که ملیت در آن نقش تعیین کنندهای دارد، درحالیکه محور اصلی داستان آمدن پزشک به اردوگاه سرخپوستان برای زایمان یک زن سرخپوست بود؛ میان تصور من از قایق اروپایی با حقیقت قایق پارویی از لحاظ موضوع، معنا و حتی مسافت، فرسنگها فاصله بود.
این اتفاق باعث شد به خطاهای بزرگ و نادانستههای زندگی بیندیشم، آن جا که جهل گریبان گیر مان میشود فرسنگها از حقیقت دور میشویم و نکته این جاست که رهایی از نادانی همیشه انقدر ساده و واضح نیست؛ وای به حالمان اگر در جهل مرکب ابدالدهر بمانیم و بمیریم!
تعداد کلمات ذهنی: ۲۰۹
تعداد کلمات عینی: ۲۰
سلام استاد
شرمنده من فراموش کردم تعداد کاراکتر های قطعه “قدرت نوشتن” رو اخرش بنویسم.
تعداد کاراکتر ها 1180
کلمات عینی 78 شامل 65 اسم و 13 فعل
ذهنی 49 اسم و 73 حرف و 18 فعل
در ضمن به علت هنگ بودن گوشیم نامم کامل تایپ نشده. فهیمه شمس ابادی هستم
سلام معذرت میخام من قطعه م رو که نامش قدرت نوشتن بود پیدا نمیکنم. مگه ارسال نشده؟
قدرت نوشتن
در خانه نشسته ام و خانه در سکوت فرو رفته است. پسرم که 15 ماه سن دارد در خانه نیست تا با صدای شیرینش مامان مامان کند و با لذت به جان کتاب هایم بیفتد و بخوردشان. درس داروشناسی را می خوانم که پنجشنبه امتحان دارم.
پرتوهای طلایی مایل به سرخ غروب آفتاب، مستقیم از پنجره ای که رو به مغرب است، روی دیوارِ مقابلم افتاده و به زیبایی پرتوافشانی می کند. صدای باد لا به لای درختان انگور باغچه پشت پنجره می پیچد. گه گاهی در کمی دوردست صدای کودکان همسایه که با شور و شوق بازی میکنند سکوت را درهم می شکند.
و این صحنه غروب طلایی همیشه مرا یاد رمان عاشقانه ای می اندازد که حدودا 14 سال پیش در آغاز نوجوانی خوانده ام. رمانی که به صورت بخش بخش در مجله ای -که نامش یادم نمانده- چاپ می شد. تصاویری که از آن رمان در خاطرم نقش بسته، همیشه در این غروب ها در من زنده می شوند و در لحظه ای سکوت به قلبم چنگ می زنند و با خود تصاویر مبهم خاطرات دیگری را هم که در غروب های سرخ در سکوتی عمیق گذرانده ام به صحنه قلبم می آورد. و همه اینها باهم در چشمان روحم گلوله می شوند…
و این قدرت “نوشته” است که حتی پس از سال ها احساسی که در من تصویر کرده است در درونم نفس می کشد.
و این تاثیر، دلیل ایمان من به نوشتن است و مرا به راه نویسندگی کشانده و در این هیاهوی زندگی ام، عزم مرا در این مسیر استوار می دارد.
« و دوباره زندگی »
• زمان مورد نیاز برای مطالعه دو دقیقه و سی ثانیه.
در تعطیلات هفتهی گذشته، پس از یک ماهِ سختِ کاری، سعی کردم تمام خستگیام را با سفری دو سه روزه از جان بشویم که تا حدودی هم موفقیت آمیز بود اما به رغم تلاشهایم نتوانستم خودم را از شرِ آن موج انرژی منفی منحوس و بدقواره به وقت پاماس یا هر کوفت و زهرمار دیگری درامان نگه دارم. خداراشکر به هر بدی که بود گذشت و این سفر اوقات خوشی را هم داشت.
حالا میتوانم با آسودگی خیال، به تمرینات نویسندگیام بپردازم، کتاب بخوانم، سریال دارک را تمام کنم، مطالب صفحهی اجتماعی ناسا را دنبال کنم، بنویسم و آموزش سهتار را شروع کنم. خدا میداند چقدر برای خریدن ساز و قدم زدن در حال و هوای بازارِ آلات موسیقی هیجان دارم. نوای سازهای مختلفِ آنجا آدم را سرِ ذوق میآورد. از اینکه آرزوی دیرینهام را برآورده میکنم دوست دارم آسمان را بغل کنم و ببوسم.
خوشحالم که دیروز پس از آن یکماهِ کذایی، توانستم قورباغههایم را البته نبوسیده و با اکراه قورت بدهم. کمی به خودم رسیدم. دستی به سر و گوشِ اتاقم کشیدم و اوضاعی که به بازار شام میمانست را سروسامانی دادم. هیچ اغراق نمیکنم اگر بگویم پس از آن که وسایل اضافه و از انرژی افتاده را دور انداختم، جان تازهای در اتاقم و سپس روانم دوید. چند قلمه پتوسِ جدید به تُنگهای آب اضافه کردم. توی خاک بودنشان را دوست ندارم احساس میکنم خاک ریشههایشان را به دام میاندازد. ای کاش یک روز گلخانهای پر از گلهای ریشهدار توی آب داشته باشم و چه بهتر اگر همهشان پتوس باشند!
یک خواب طولانی و آرام تنها چیزی بود که به طور مبرم به آن احتیاج داشتم که دیشب میسر شد. و بالأخره امروز بعد از حدودِ ده روز توانستم چیزهایی را از ذهنم روی کاغذ پرتاب کنم. پنج صفحهی ریز و پر را به مدت پنجاه و پنج دقیقه در حین جوشاندن برنج و سرخ کردن مرغهای توی تابه نوشتم، اما به اندازهی قرنها سکوت حرف برای گفتن دارم.
وقتی برای مدتی حتی چند روزه نمینویسم، کتاب نمیخوانم، فیلم نمیبینم و با خودم تنها نمیشوم حالم ناخوش میشود. وقتی نمیتوانم زمانی را برای خلوت با خودم اختصاص بدهم ناگهان گم میشوم. همانجا میایستم و در گردابی از حال منفی غرق میشوم. عصبانی و کلافه میشوم. تکلیفم با خودم مشخص نیست. احساس بیهودگیِ زندگی تمام وجودم را غصب میکند، کسالت میگیرم، میافتم یک گوشه و دیگر حتی حال و حوصلهی نفس کشیدن را هم ندارم. بعد برای ترمیم این حال به یک ارادهی مضاعف احتیاج دارم که آنهم زمان میبرد تا دوباره سرِپا بشوم.
اما مقصود از تمام این سخنان پراکنده، اول آزاد کردنشان از ذهنم بود و سپس میخواستم این را بگویم که پشتِ گوش انداختن هرکاری به مرور توان انجام دادنش را در آدم میکاهد. این باور را در ذهن سنجاق میکند که قادر به انجام دادنش نیستی پس رهایش کن. مگر میشود آدم ضروریترین کارهایش را رها کند؟ اما خب چه میشود کرد گاهی این رخوت و کسالت به جان آدم مهمان ناخوانده میشود و چارهای نیست جز صبر کردن تا بهبودی کامل.
” یاسمن فرجپور “
نام قطعه: مدیریت زمان
نمی دانم چرا نمی توانم برنامه ام را دقیق تنظیم کنم . مثل نزدیکش همین کلاس های دوره نویسندگی است که من نتوانستم حداقل روزی 3 بار مطلب بنویسم .
هر شب قبل از خواب برای خودم برنامه می نویسم و برای موفقیت های کوچولوی خودم گل می کشم گاهی هم خودم را بد سرزنش می کنم و صبح فردا یش برای خودم
دربه ترتیب برنامه هایم ا می نویسم و برای خودم 1و2و3و4 در دفترم می گدارم ولی ای داد وبی داد . . کلی پول از جیب مبارک دادم و کتاب مدیریت زمان خریدم به خودم گفتم شروع کنم چند تمرین ابتدا را انجام دهم و بعد به سراغ مطالعه و انجام تمرینات بعدی بروم ولی در همان تمرینات ابتدا هم درجا می زنم واقعا در تنظیم ساعات مطالعه ام درمانده شده ام البته یکی از اشکالاتم این است که فکر کنم برنامه ریزیم واقع بینانه نیست مثلا برای مطالعه فلان کتاب باید یک ساعت و نیم وقت بگدارم ولی دردفترم نیم ساعت برایش گذاشته ام باید سعی کنم برنامه ام دقیق باشد و حتما خود را ملزم به انجام تمام برنامه ها در زمان خودش نمایم اگر نه ، نه پاین نامه ام را می توانم خوب انجام دهم و نه کلاس نویسندگی با ان همه شور و شوقی که برایش داشتم و نه… .
نتیجه گیری: فقط خواستن وگاهی برنامه ریزی نمی تواند باعث موفقیت شود بلکه باید برنامه ریزی بر اساس توانایی های فرد و شرایط زندگی تنظیم شود ، بعلاوه اجرای برنامه طبق انچه که تنظیم شده از همه مهم تر است.
نوشته من بدون عنوان 217 لغت و 986 کاراکتر شد.
ممنونم
“سبک جدید زندگی”!
بیدار که می شوم, دستم از زیر پتو بیرون می خزد. روی صفحه موبایل, شمارش دو رقمی نوتیفیکیشن را می بینم!
هنوز هم توی رختخوابم, با همان دست و. روی نشسته, مسواک نزده و موهای ژولیده ای که جدال دو بچه را تداعی می کند. با بازی سرانگشتهایم روی صفحه موبایل در تلاشم تا از قافله های مجازی دور نیافتم.
دلم را خوش می کنم که در ارتباطی نامرئی با همنوعان خودم هستم, اسمش را می گذارم; روابط اجتماعی! و با قطار تکنولوژی دورِ دهکده جهانی چرخی می زنم.
دوستی در آنسوی دنیا, یک کپی از اولین نامه عاشقانه اش را به اشتراک گذاشته است. نامه ای که فرستنده اش دیگر در آن نشانی زیست نمی کند, اما خاطره ی “نامه ها” هنوز هم قادر است عقربه های ساعت مرا برای هزار دور به عقب برگرداند! یادش بخیر;
یک اصلاح سه تیغه و دوشی از ادکلن, لباس باید مرتب باشد, دندانهایی که سفید و کفشهایی که برق بزنند. با چند قطعه شعر و یک شاخه گل, چقدر که مقابل آینه تمرین کردم. اگر باور نمی کنید, دلِ زلالِ آینه را به شهادت می گیرم.
حال پرسش مهم اینجاست;
“آیا هنوز در آن نشانی کسی هست که در انتظار نامه ای باشد؟ آیا پستچی های شهر, هنوز نشانی عشاق را به یاد دارند؟”!
دانیال
کارکتر; 1033
عینی; 23
ذهنی; 42
صفت; 13
کم نیستند روزهایی که با خبرهای بد آغازشان می کنیم. نمی دانم این جفا را چه کسی در حق ما کرد; خودمان, پدرانمان یا روزگار؟
مادرم امروز زنگ زند. گفت که حالش خوب نیست! از سفره و سبد خانه اش گفت که مدام دارد آب می رود. از غر و لند مدیر ساختمان گفت, که بعضی ها شارژ ساختمان را به موقع نمی دهند. آخرش هم گفت که حوصله ندارد جلسات فیزیوتراپی را ادامه دهد!
اما من خوب میدانم که علتِ واقعی را باید در جیب او جستجو کرد!
می گویم: “مادر, حالِ من هم دستِ کمی از تو ندارد! ما که تنها نیستیم, وقتی مامِ وطن هم, لبهایش خشک شده است”!
و مادرم مثل همه مادرهای دیگر, به بچه میانسالش با یک “هیس” هشدار میدهد: “ا…, بس کن دیگه! صد بار نگفتم پشت گوشی از این حرفها نزن …”!
زیر دوش که رفتم آرامتر شدم. چه نعمتی است دوش گرفتن, انگار تمام اضطراب آدم را می شوید و با حبابهای کف و صابون در سوراخی پرحفره دفن میکند.
فکر کنم آدمها از روی باران بود که دوش را اختراع کردند, چه اختراع آرامش بخش و مفرحی. آنقدر حس خوبی به من داد که تصمیم گرفتم وقتی باران آمد, بدون چتر زیر دوشِ طبیعت بروم …
که یهو آب قطع شد, سوزش کف صابون چشم هایم را سوزاند و لرزشی عصبی که بر جانم پیچید!
دانیال
کارکتر; 1046
عینی; 19
ذهنی; 39
صفت; 7
امروز که ساعت مچی ام را روی دستم می بستم، بی اختیار یاد ساعت صفحه آبی ام افتادم.
اولین ساعتی که پدرم برایم خریده بود. حدودا ده سال داشتم.
وقتی وارد مغازه شدیم صفحه آبی آسمانی اش دلم را برد؛یک ساعت اسپرت زیبا با بند استیل و صفحه آبی که چراغ صفحه هم داشت.
شادی وصف ناشدنی وجودم را فرا گرفته بود. مدتها گذشت ومن همچنان ساعتم را دوست می داشتم.
با اینکه اجازه نداشتم ساعتم را در مدرسه بپوشم، آن را در کیفم می گذاشتم وهر روز با خودم به مدرسه می بردم.
زیبایی اش چشم همه را می گرفت وهمه تحسینش می کردند.
یک روز دوستم گلنار از من ساعت را پرسید، درکیفم را باز کردم اما اثری از ساعتم نبود.
گلنار گفت:حتما آزاده آن را دزدیده است؛ باور نکردم، خودش به سراغ آزاده رفت موضوع را گفت، آزاده انکار کرد و آن وقت بود که گلنار دستش را در کیف آزاده کرد و ساعت را بیرون آورد.
آزاده قسم می خورد و انکار می کرد، گلنار اصرار می کرد ومن مات و مبهوت نگاهشان می کردم.
بعد از چند روز دوباره ساعتم گم شد، اینبار واقعا گم شدومن دیگر هیچ وقت پیدایش نکردم.
آه، ساعت صفحه آبی قشنگم! کاش بیشتر مواظبش بودم…
گاهی با خودم فکر می کنم ،ما که همه بچه بودیم! چه کسی مقصر بود
من، گلنار یا آزاده؟!
یاشاید زیبایی ساعت صفحه آبی ام؟!!
1094کاراکتر
45کلمه عینی
امروز که برای قدم زدن به بیرون از خانه آمده بودم، حلزونی را بر روی شاخه یک درخت دیدم. مثل زالویی، آنچنان محکم به شاخه چسبیده بود که اگر از آن جدایش میکردم، خون از جان درخت سرازیر میشد! من همانند مجنونی که با در و دیوار و دار و درخت صحبت میکند؛ مشغول صحبت با حلزون شدم.
به او گفتم: خوب جا خوش کردی ها!
در جوابم ضرب المثل محبوبم را گفت: آنجا خوش است که دل خوش است. دل من هم روی همین شاخه خوش است. به راستی چندنفر از ما ساکن مکانی هستیم که دلمان در آنجا خوش است؟ اگر نظر من را بخواهی میگویم از زمانی که انسان ها خودشان را اسیر تشریفات و دم و دستگاهش کرده اند و با چشمان از حدقه بیرون زده از حسادت و کینه، نظاره گر اطرافشان شده اند؛ دلخوشی ها هم به همان نسبت کم و کمتر شده است.
اما دل من اینجا خوش است. جایی میان کتابخانه خالص کوچکم، در آغوش داستان های پر رمز و راز کتاب هایم، به دور از هر ناخالصی جا خوش کرده ام و ایمان دارم که روزی کتاب هایی که از عمق جانم نشات گرفته اند؛ مهمان ویژه کتابخانه ام خواهند شد. آخر میدانی! من گمان میکنم که لذت بردن از داشته ها و دلخوشی های ساده، یکی از بزرگترین هنرهای هر انسانی است. راستی رفیق دل تو کجا خوش است؟
وقت غروب است روی صندلی می نشینم و خودم را به چایی تازه دم در استکان لبه طلایی محبوبم مهمان می کنم . از پنجره مشرف به باغ بادیدن درختان سبز و گلها سرمست می شوم. کتابم را از روی میز برداشته، ورق میزنم و چند صفحه ای همسفر شخصیت رمان می شوم.هنوز کمی وقت آزاد و مجالی کوتاه برای سفر کردن به دنیای مجازی دارم . فضایی که آدمها چون بافنده ای حرفه ای بر تار و پود این قالی خوش آب و رنگ نقش خیال می بافند و گاه چنان اغراق آمیز رنگها را در هم می آمیزند که نقش پدید آمده را حتی خود باور می کنند. وارد صفحه استاد نقاشی می شوم تابلوهای زیبایش مبهوتم می کند. انسانی شایسته که گذران زندگی را به هنر پیوند داده است و اثر نقش قلم در دستان توانمندش چه زیبا نگاهم را بر تصویر خیره می کند. ناخوداگاه توجهم به کامنتی که زیر اثر گذاشته شده جلب می شود و در دنیایی از ناباوری غرق می شوم . خانمی نوشته است، با سلام و احترام، استاد فقط خاک گور می تواند طمع شما را خاموش کند. چند بار می خوانم بلکه اشتباه دیده باشم و حیران معنای واژه احترام با خود می اندیشم براستی او به استناد کدام فرهنگ لغت، احترام را اینگونه معنا و باور کرده است .
((نامه آخر))
می خواهم بگذرم.درد مانند تیغ بر جانم کشیده میشود.زخمی نمایان نمی شود اما وجودم تیکه و پاره شده است.تنها فقط خود زخمهایم را میبینم وبا سیلی از اشک جایشان را بخیه میزنم.کسی از حال پریشانم خبر ندارد و نگاهشان به لبخند ژگوندیست که با اجبار برلبانم مینشانم.
راستش را بخواهی شب ها نمی توانم بخوابم و نگاهم را به جای چهره و لبخند دلنشینت به آسمان میدوزم.نمیدانم چند ساعت به آسمان خیره میشوم ولی این را خوب میدانم که آنقدری هست تا لبریز از نگاه و لبخندهای ایام گذشته ات شوم.
میدانی؟دیگر خسته شده ام،هیچ کوهی نمیتوانست من را از پای در بیاورد،یا اینگونه زمینم بزند.اما رفتن ناگهانی تو،حتی ردپاهایت،این کار را با من کرد.
میخواهم فراموشت کنم،میخواهم از یادم بروی،همانگونه که بیرحمانه خانه آرزوهایم را ویران کردی و من را آواره،،،میخواهم،آواره شوی.
درست است تا آخرین لحظه عمر،حتی زمان جان دادن هم نامت بر زبانم خواهد ماند،اما به همان اندازه هم نمیتوانم ببخشمت.تو،تمام آرزوهایم را به باد دادی جوری که دیگر هیچ آرزویی ندارم.
تو،کلبه رویاهایم را شکستی و روی سرم آوار کردی،حتی نگاهی به آن آواری که من و دخترم زیرش اسیر بودیم نیانداختی،و ما را رها کردی تا زیر آوار جان بدهیم.
این نامه آخریست،که برایت مینویسم.خواستم بدانی من خود و دخترمان را به سختی از زیر آواره تو،بیرون آورده ام،الان هر دوی ما زخمی شده ایم،تو چگونه ای؟؟
حالت بی ما خوش است؟میدانم خواندن این نامه،یا خبر از حال ما برایت اهمیتی ندارد.
اما قول میدهم زمانی میرسد،که تک به تک این جملات را خواهی خواند،حتی با دقت بیشتر،زمانی که خیلی دیر شده است.
درست وقتی که من و دخترمان،دیگر کنارت نیستیم.مطمئن باش در آن روز و ساعت و دقیقه،ما در جایی دیگر از این کره خاکی،زیر سقف خدا،از زندگی لذت میبریم.
همان روزی که حتی صدای دخترت، ونگاه من برایت آرزو خواهد شد.
مشتاقم،بدانم شبهای هجران و بیقراریت را چگونه سپری خواهی کرد؟! همان شبهایی که،من با خجالت از چهره ی معصوم دخترمان،و شرمندگی بی انتها از خدایم،سرافکنده زیر نور مهتاب اشک میریختم.
و در آخر،.تهمت نالایقی برما زدی رفتی قبول،در پی لایق برو ما هم تماشایش کنیم.
یا علی. (با تشکر فاطمه نعلبندی )
استاد نمیدونم اینبار نقطه ها و ویرگول ها رو خوب رعایت کردم یا نه.امیدوارم که خوشتون بیاد.اینم بگم که این قطعه با اشک نوشته شده وسط نوشتن زندگینامم،این قطعه رو نوشتم
دفترچه ام را باز کردم؛ قلمم را در دست گرفتم و در اولین صفحه ی دفترچه ام بسیار بزرگ نوشتم
‘زندگی من در ده کلمه’
جزو تکالیف ام است؛ باید زندگی ام را در ده کلمه توصیف کنم. سی سال از زندگی ام را به ده دوره تقسیم کنم و نامی بر آنها بگذارم. نامی که معرف آن دوره ی خاص از زندگی ام می باشد. اولین واژه ای که به ذهنم خطور کرد تولد بود.
در حقیقت نمیدانم چه میخواهم بنویسم. قطعا از زمان تولد ام خاطره ای نباید داشته باشم. بر روی کاغذ با خطوطی درشت نوشتم تولد. خودنویس ام تا همین جا مرا یاری کرد؛ بیشتر از این بر روی کاغذ به حرکت در نمی آمد. این بار تولد را درشت تر از قبل نوشتم به طوری که انعکاس حروف چشمم را به درد آورد. واژه ها همانند نت های موسیقی در سرم به پرواز در می آمدند اما مغزم توانایی نواختن این آهنگ زیبا را نداشت.
این بار خودکار قرمز را برداشتم و از روی حرص دورتادور واژه ی تولد را دایره های پی در پی کشیدم میخواستم به در جدال با ذهنم دستاویزی داشته باشم. که بفهمد باید تمام کلمات را به بیرون تف کند. اجازه بدهد کلمات جاری شود. مثل اینکه موفق شدم خودکارم بر روی کاغذ به حرکت درآمد. آرام و روان نوشتم من در ۱۸ سالگی متولد شدم. آنجا بود که علت این جدال درونی را متوجه شدم. قلبا باور دارم روز تولدم ام تاریخی نیست که در شناسنامه ام حک شده است بلکه زمانی است که با سیلی روزگار به زمین خوردم؛ آتش گرفتم و دوباره همانند ققنوسی پرقدرت متولد شدم.
در این لحظه که دست به قلم برده ام چند صد هزار نفر در جهان متولد شده اند؟
تولد تاریخی نیست که شما هر ساله شمع های روی کیک شکلاتی خود را فوت میکنید بلکه تولد زمانی است که میشکنید؛ زمین میخورید اما دوباره با تمام قدرت بلند میشوید و نفس تازه می کنید.
همه ی ما در طول زندگی چندین و چند بار متولد میشویم.
یک نان تازه بهتر
صبح جمعه است. مطابق معمول هر صبح می روم نان سنگکی قدیمی که هر روز از آن نان می گیرم. ساعت هفت صبح.. نانوا می گوید امروز دیر می پزیم. ناراحت می شوم و اخم می کنم.گرسنه ام است. یک نانوایی دیگر هم توی خیابان بغلی هست سیصد چهارصد متر پایین تر اما این نانوایی خیلی نزدیک است. تصمیمم را می گیرم و سختی راه را به جان می خرم و راه می افتم به سمت نانوایی جدید. این خیابان را قبلا نیامده ام. کوچه هایش دنج و زیبا هستند. سایه روشن صبح جمعه تابستان زیبایشان کرده. یک شیرینی فروشی نقلی و شیک رامی بینم. خوب است از اینجا شیرینی خرید کنم. یک کامیون زرد بامزه کنار کوچه پارک شده. شبیه انیمیشن ها. از دور صف نانوایی را می بینم. چقدر آدم تو صف. اما من یک دانه می خواهم و زود نوبتم می شود .نانوایی تمیز است، خیلی تمیز تر از نانوایی دیگر. نان ها هم بهتر پخته می شوند. نان سنگکم را می گیرم و با لبخند خارج می شوم. با خودم فکر می کنم گاهی لازم است راه های جدید و سخت تر را امتحان کنیم چون می تواند کشف ها و لذت های جدید بهمراه داشته باشد. مثل خوردن یک نان تازه بهتر در صبح جمعه تابستانی!
کاراکتر 971- ذهنی : 60 – عینی :25
باران مانند نقل هایی که از روی دست ساقدوشان بر سر عروس و داماد ریخته میشود بر سقف شیروانی خانهمان فرود می آید. از طنین زیبایش از خواب بیدار می شوم و خود را کنار پنجره می رسانم. همانطور که نظاره گر اطرافم هستم، قلم و دفترم را میبینم که مانند آوارگانی بی جان بر روی زمین ولو شده اند. از روی زمین برشان میدارم و آماده نوشتن میشوم. ناگهان صدایی همانند افتادن یک تکه سنگ بزرگ درون رودخانه حواسم را پرت میکند. پنجره را کمی باز میکنم و مشغول دید زدن بیرون میشوم. منظره ای توجهم را به خود جلب میکند. کودکی ریزه میزه را میبینم که بنظر شش ساله است و همانند شناگر ماهری درون چاله های آب شیرجه میزند! سر و تن کودک گلی است و با لبخندی به پشت سرش نگاه میکند. پشت سر او والدین آن کودک را می بینم که دست در دست هم حرکت میکنند. تعجب میکنم که چرا تشری به فرزندشان نمیزنند و اجازه چنین شیطنتی را به او میدهند. نگاهم را از آنها بر نمیدارم. کم کم نزدیک خانه مان میشوند و کودک همچنان محکم تر در چاله های گلی آب پیاده رو فرو میرود. نمیدانم چرا آنقدر نگران سرما خوردن کودک شده ام. سرم را از پنجره بیرون میآورم تا تذکری به کودک بدهم تا شاید به حرف من غریبه گوش فرا دهد. والدین کودک را صدا میزنم. نمیدانم چرا نگاهم نمیکنند. تن صدایم را بالاتر میآورم.
عجیب است! انگار گیج و سرگردان دنبال رد صدای من میگردند اما من را پیدا نمیکنند. کودک سرش را بالا میآورد و به من میگوید: اگر کاری دارید به من بگویید پدر و مادرم کم شنوا و نابینا هستند. ناگهان کل وجودم را سرمایی فرا میگیرد. سرمایی که ناشی از یخزدگی هوا نیست بلکه سرمای بهت و ناراحتی من است. حالا متوجه دلیل قدم های پرسروصدای آن کودک داخل چاله های آب پیاده رو شده ام.
در واقعیت آن قدم ها، نقشه های راهیست که از طرف آن کودک برای والدینش طراحی شده تا با رد صدای آن ها به مقصد برسند.
سلام فرناز نازنین
ذوق و تلاش شما در زیبا نوشتن عالیه.
فقط گاهی اوقات ممکنه زیادهروی در استفاده از برخی آرایهها متن رو بیهوده شلوغ کنه.
یه نگاه به تشبیههای شما بندازیم:
«باران مانند نقل هایی که از روی دست ساقدوشان بر سر عروس و داماد ریخته میشود»
«قلم و دفترم را میبینم که مانند آوارگانی بی جان بر روی زمین ولو شده اند.»
«صدایی همانند افتادن یک تکه سنگ بزرگ درون رودخانه حواسم را پرت میکند.»
«کودکی ریزه میزه را میبینم که بنظر شش ساله است و همانند شناگر ماهری درون چاله های آب شیرجه میزند»
وقتی این هم تشبیه رو پشت سر هم تو یه متن کوتاه ردیف میکنیم متن تحرک خودش رو از دست میده. تشبیه خوبه،اما اگه توش زیادهروی کنیم ممکنه به متن آسیب بزنه.
یه نکته دیگه:
گاهی بعضی جملات رو میشه سادهتر و روانتر نوشت. این چیزیه که توی بازنویسی باید حواسمون بشه باشه.
مثلاً آیا نمیشه به جای:
«همانطور که نظاره گر اطرافم هستم»
بنویسیم:
«همانطور که به اطرفم مینگرم.»
یا یه چیز سادهتر و بهتر.
اینو فقط گفتم که شما حساستر بشید، وگرنه ممکنه در نهایت همون اولی رو ترجیح بدید.
با آرزوی بهترینها.
ممنونم استاد از بیان نکاتتون. نمیدونم چرا همیشه حس میکردم باید تشبیه در جملاتم زیاد باشه. شاید چون همیشه دوست داشتم اشیا پیرامونم رو به اشکال متفاوت توضیح بدم. چقدررررررررر خوشحالم که الان با این گفتتون متوجه ایرادم شدم و باعث شد دیگه تکرارش نکنم. ممنونم از وقتی که گذاشتین.
زنده باد فرناز نازنین و خوش ذوق.
بسیار خوب بود. برای من پیام جالبی داشت اما به قول استاد یکم تشبیهاتش زیاد بود که اونم نشون میده شما در این کار
حرفه ای هستید🌹
تنها دویدن
امروز مصمم شدم پس از مدتهای مدیدی دویدن صبگاهی را شروع کنم .این عادت روانبخش را
از مرحوم پدرم به یادگار دارم ،ان هنگام که نوجوانی بیش نبودم .مرا به همراهی با خودش دعوت
میکرد ، روزهایی که بادویدن سحرگاهی شروع میشد، هر روزاش برایم طعم دو روز زندگی شاد را
به همراه داشت.
شب هنگام به سراغ ساک ورزشی ام رفتم، شلوار قدیمی،کفشهای ورزشی،جوراب های مخصوص
دویدن به همراه بلوز مثل همیشه مرتب وتمیز در کنار هم داخل ساک لمیده بودنند، گویا تنها من
نبودم که دوستان قدیمی ام را یافته بودم بلکه انان نیز با دیدن من شوق و شور خود را بارنگ و
عطرشان نشان میدادند ، نگاه من به انان پر از خاطره بود، ان شب به خودم وعده های زیادی برای
بهره مندی از هوای سحرگاهی و مفرح دادم،
سکوت خیابان از تردد و صدای اتومبیل ها،صدای دل انگیز پرندگان،هوای روح بخش و الخ
به امید یک روز شادی اور و سر شار از امید به بستر رفتم ،مرور کردم، ساک ورزشی کامل،ساعت
رو میزی کوک شده، راس زمان مناسب فصل بهار ،زمانی برای اماده شدن،زمانی برای حرکت ،
واختصاص زمان لازم برای دوش و صبحانه والخ تا بتوانم به هنگام ،محل کارم بدون تاخیر حاضر باشم
با رویای زیبا و خسته از روز گذشته به خواب شیرین رفتم،
ناگهان از خواب پریدم،از پنجره اتاق پرتوهای کامل نور خورشید ازار دهند می تابید، خدای من چه شده
لحظه ای، چگونه ساعت را خاموش کردم؟می بایست هر چه زودتر اماده شوم و به محل کارم رجوع کنم در بین راه از خودم میپرسیدم ، چرا عادتهای
خوب گذشته را نمی توان به اسانی تکرار کرد؟ وچرا گذشته شیرین با همه
خصوصیاتش تکرار شدنی نیست
شاید حضور یک همراه گشایشی باشد
تعداد کلمه:۲۹۱
تعداد کاراکتر:۱۴۴۱
تعداد جمله:۴
تعداد پاراگراف:۲۳
میانگین زمان خواندن:۱ دقیقه و ۲۷ ثانیه
میانگین زمان نوشتن:۱ دقیقه و ۳۷ ثانیه
سلام آقای یوسلیانی عزیز و ارجمند
از خوندن متن دلنشین شما لذت بردم.
حس خودتون رو به خوبی بیان کردید.
روح پدر بزگوارتون شاد.
حتما به تمرین قطعهنویسی ادامه بدید.
یه نکته ریز ویرایشی هم بگم: بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذارید.
برخی نکات رو هم طی جلسات آینده خدمت شما و دوستان دیگه عرض خواهم کرد.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
سلام
متنتون زیبا بود اما خب طبق چیزی که استاد گفتند و من دیدم، یه نکات ویرایشی ریزی می خواست که اگر انجام بدید متنتون خیلی زیبا تر از این میشه
فوقالعاده بود من که خوشم اومد 🌹
کارواش
امروز با یکی از دوستان رفته بودیم بیرون شهر. توی راه تصمیم گرفت ماشینش را ببرد کارواش. اولین بار بود ک کارواش را تجربه می کردم. مراحل تمیز کردن ماشین را یکی یکی طی کردیم. اولش گرد گیری کلی بعد کف مالی شیشه ها و ریخت آب روی شیشه – انگار باران تندی امده و آب روی شیشه ها شرابه می کنه و مثل موجی از بالای شیشه به پایین می ریزد. حس خوبی داشتم، تمیزی، پاکی، درخشندگی، لطافت. شستن که تمام شد مرحله خشک کردن شروع شد. پارچه های بزرگ قهوه ای که به نظر سنگین می آمد چون وقتی روی شیشه می افتاد خیلی آرام آرام تکان می خوردند انگار فیلمش را اسلو موشن کرده باشند.شیشه ها حسابی تمیز شدند. احساس کردم ماشین زنده شد. حالش خوب شد. از گرد و خاک و آلودگی ها پاک شد. با خودم فکر می کنم کاش برای تمیز کردن روح و روان هم یک کارواش بود. چقدر خوب می شد که هفته ای یکبار یا نه ماهی یکبار می رفتیم کارواش و روح و روانمان را پاک می کردیم. به متصدی می گفتیم : آن خاطره، فلان حرف، فلان آدم را از ذهنم پاک کن. بعد روان مان تمیز می شد، حالمان خوب می شد- مثل ماشینی که تازه از کارواش در آمده است.
کاراکتر 980
عینی : 21
ذهنی:
سلام
متنتون رو دوست داشتم و اتفاقا هم استوری شو که تو صفحه تون گذاشته بودید دیدم ولی خب یه ویرایش کوچولو و موچولو می خواد🙂🌹
ممنونم. درسته متن ها را باید با دقت بیشتر ویرایش کنم.
عالی بود نتیجش خیلی خوب بود در کل متن منسجمی بود
ساعت
صبح که بیدار شدم ساعت 05:27 را نشان می داد. چای را دم کردم و صبحانه را خوردم. به ساعت نگاه کردم 05:27 بود. تعجب کردم، اه… ساعت خواب بود! آماده رفتن به سر کار شدم، از سر عادت به ساعت نگاه کردم ساعت 05:27 بود یادم امد که ساعت خواب مانده است. از سر کار که برگشتم، به ساعت نگاه کردم 05:27 بود…دوباره یادم رفته بود که ساعت خواب است.
هنوز فرصت نکرده ام باطری بخرم و ساعت 05:27 است. با خودم فکر می کنم شاید بعضی وقت ها بد هم نباشد ساعت ها از کار بیفتند. زمان جا به جا شود و زندگی ها قاطی پاتی شود. مثلا به جای صبحانه ساعت شام باشد و یا به جای بیداری ساعت خواب باشد. شاید هم خوب باشد که برای همیشه همه دنیا در یک ساعت مشخص متوقف شود مثل همین ساعت 05:27 . اگر زمان متوقف شود و کسانی که در حال خوب هستند در همان حال برای همیشه باقی بمانند و انها که در حال بد هستند همیشه در حال بد بمانند چه می شود؟ کمی فکر می کنم -نه به نظرم ایده خوبی نیست….خوب است که زمان بگذرد و حال های ما عوض شوند اینطوری بهتر است …بروم باطری بخرم وگرنه زمان برای همیشه 05:27 خواهد بود و زندگی من قاطی پاتی خواهد شد.
کاراکتر 1025 عینی :22 ذهنی: 12
پیام این داستان برای من مشخص نبود
خیلی این متنتون رو دوست داشتم و واقعا یه جورایی رو مخ که ساعت بخوابه و در کل عالی بود
شب پر باری را پشت سر نهادم تا دیر وقت به فکر کردن ورجوع به گنجینه ذهنم در لابلای جملات وکلمات گذراندم وبه رشته تحریر درآوردم انگار خواب از چشمانم رخت بر بسته بود پرده اتاقم کنار زدم وپنجرهرا نیمه باز گذاشتم نسیم ملایمی پرده اتاق را به رقص دراوردهبود به رخت خواب شتافتم چراغ کنار خیابون از پنجره منعکس می شد به اتاق نگاهم به سقف دوخته وهمچناپ غرق در کلمات وعبارات وبا آنها بازی می کردم سرم را چرخوندم قطعه ای از آسمان زیبا در شب از گوشه بالایی پنجره اتاقم دیده می شد هوا نیمه ابری بود حس کردم پشه کور تشریف فرما شده بود ویک نیش جانانه به من زد بهش گفتم اخه مگه جای تو اینجا است این همه درخت قشنگ تو خیابون خب برو انجا بخواب پریدم پرده را کشیدم که فامیل های پشه سرزده نیایند داخل کم کم دست وپامسست می شد نفهمیدم کی خوابم گرفت صبح با روزنه خورشید که از پشت ابرها اشعه خود را گسترانیده بود و فضا را روشن نموده بود از رخت خواب بلند شدم یه ریز رفتم سراغ پنجره پرده را کنار زدم دیدم چهار پایه پنجره خیس شده.پایین کمی نم داشت صدای نم نم باران از بیرون به پنجره می خورد گفتم فدای قدمها وصدای تو بارون قشنگم خوش آمدی چقد تو حس ناب با خودت می آوری و هنوز انرژی انروز از درون من تهی نشده است.
متنتون رو دوست داشتم اما خب علائم نگارشی نداشت و یه مشکل دیگه اش هم این بود که کتابت نبود متنتون
خیلی خوب بود در کل متن منسجمی بود 🌹
رایحه خوشی تمام مشامم را پر کرده بود، هنوز مغزم خاموش بود و پلک هایم سنگین. عطرش آنچنان سنگین و زیاد بود که زودتر از همیشه مغزم داشت راه می افتاد. مثل همیشه شیطنتم گل کرد و دلم نمی خواست خودم را لو بدهم. منتظر بودم با صدای خوش آهنگش یا دست های مهربانش به سراغم بیاید. وقتی هیجانی می شوم حتی لحظه ای صبوری هم برایم سخت است چه برسد الان که کنجکاوی هم به آن اضافه شده بود! حالا دیگر مغزم نه تنها کاملا به راه افتاده بود بلکه مثل کارخانه ای شلوغ پر شده بود با حدسیات مختلف.در ذهنم دنبال تاریخ های مهم می گشتم! ولی چیز خاصی نیافتم. داشتم دیگر برای باز کردن پلک هایم تسلیم میشدم که گرمای حضورش را حس کردم و آن لحن خوش الحانش: خانمم … چشم هایم را با ناز گشودم و دیدمش. دسته گلی که دسته گلی زیبا در دست هایش بود!
حالا دیگر لبخندم به نهایت رسیده بود و با همه وجود داشتم میخندیدم! مثل همیشه دسته گل هایی بی دلیل، با عشق و نهایت ظرافت. با اینکه مهندس است ولی معتقدم ذاتا هنرمند است. خوب میداند هنر عشق ورزیدن را.
سالهاست یادم رفته که چقدر با دنیای هم جنس هایم فاصله داشتم و فکر میکردم هیچ دخترانه ای بلد نیستم و حتی گریزان بودم ازین به قول خودم اداها! اما حالا بیا و ببین! کلی ناز و عشوه و شیطنت در آستین دارم! اصلا از روزی که شناختمش انگار آدم جدیدی از درونم متولد شده است! دیگر خودم را قبل او نمیشناسم .
همه را مدیون حضور ساده و پر از محبتش هستم. مدیون همه لحظاتی که دوست داشته شده ام و با این عشق رشد کردم.
زنده با خانم خوش نظر نازنین
چقدر قشنگ و با احساس نوشتید.
شما ذوق زیادی در بیان حس خودتون دارید.
با تمرین بیشتر قطعاً میتونید بسیار بهتر هم بنویسید.
فقط اینکه از علامت تعجب بیهوده و زیادی استفاده کردید، اگر این علامتها در متن نبود بهتر بود.
بیصبرانه در انتظار خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
خیلی زیبا احساسات و عواطف تان را بیان کرده اید و جزییات را شرح داده اید. از یک اتفاق عاشقانه قطعه زیبایی خلق شده است. خوشمان امد!
سلام
متنتون رو دوست داشتم اما خب مثل من هستید علامت تعجب رو هر جا استفاده می کنیم که این بد هست🙂🌹
احساستون رو خوب بیان کرده بودید که این عالیه🌹
تلفن همراهم زنگ خورد. حرفها، حس تلاطم را تداعی میکنند؛
احساسی که خبر نداری یک روز، یک ساعت یا حتی یک لحظه بعدت چه میشود!
احساسی که از اساس، تبیین و توضیح را در خود میبلعد و هضم میکند و با افتخار، سربلند میکند و میگوید که: من کرونا هستم.
بله! کرونا؛
موجودی دست ساخته از علم بشر که از آزمایشگاههای تجربیاش فرار کرده و به جان بشر افتاده!
موجودی که شاید به ظاهر، جان ندارد اما حرف، برای گفتن زیاد دارد….
حرفهایی که به تو یاد میدهد تا در لحظه، بهترین باشی چون، ممکن است لحظههای بعدت آنی نباشد که امکان بهترین بودن برایت فراهم شود!
باید، در لحظه بهترین باشی چون گاهی، تلخی یک پشیمانی، آنقدر عمیق است که شاید برای همیشه، قدرت فراموشکردنش را نداشته باشی…
اینها، همهاش حرفهای کروناست، سنگین و تلخ و گزنده!
به قیمت جان آدمهای بسیاری که در نیمهی تابستان و زیر آفتاب داغ، گاهی آنقدر نفسشان بالا نمیآید که جان میدهند و حزنِ پشیمانیهای تلخشان، گاهی آنقدر زیاد است که چشمهایشان سرخ میشود و ریههایشان، به تنگ میآید و از نفس، میافتند.
.
.
.
حرفهای کرونا را از بر کنیم؛ ظاهرش گزنده است اما درونش، پر از دخترهایی است که مهربانند و پر از مادران و همسرانی است که بهجا و بهموقع، رفتار و کردارشان را میسنجند و بروز میدهند.
سلام خانم آقامیری عزیز
متن شما و نگاهتون زیباست.
روان و ساده هم نوشتید.
فقط اینکه کاش بخش عمدۀ متن رو به شرح یک دخداد مشخص اختصاص میدادید.
و اینکه تمام علامت تعجبها و سه نقطهها اضافههاست. از این علامتها با دقت و به جا استفاده کنیم.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
خیلی خوب بود چون به راحتی متوجه موضوع می شدیم و پیچیده نبود
امروز حدود ساعت ۵ عصر موبایلم زنگ خورد. تو عاشق منم احساسی تو از من همینو میخواستی ، جانم ؟ الی بود خواهرم را میگویم صدایش مثل همیشه پرانرژی نبود، چیزی شده؟ گویا دوچرخه ی پسرش کور بوده و سقوط کرده بود روی پایش ، بی وقفه ماشین را روشن کردم و رفتم دنبالش. وقتی رسیدیم مطب دکتر ، ازدحام بود، یکی دستش شکسته بود و دیگری دست به کمر وبی حوصله ایستاده بود. جایی برای خودم باز کردم تو این هیاهو نگاهم به خانمی نسبتا جوان گره خورد، که مدام کیفش را زیر رو میکرد. بلند شد وبه سمت من که فاصله ای چندانی با منشی نداشتم آمد، ببخشید خانم گفتین هزینه ی گچ پسرم چقدر میشود ؟ گفتم که ۱۶۰ ، دوباره دست به دامان کیفش شد انگار منتظره معجزه بود که شاید دستش پولی را لمس کند. دلم گرفتو تلنگری وجودم را دربرگرفت، همین امروز صبح سر ناسازگاری با خودم داشتم که چرا من هم مثل دیگران نمیتوانم فلان موبایل ۳۰ میلیونی را بخرم ، مگر موبایلم چه مشکلی داشت که میخواستم عوضش کنم ؟ چقدر ناسپاسی کرده بودم از داشته هایم قافل شده بودم .همین سرومرو، گنده بودنم برای شکرگزاری کافی نبود؟ گاهی اوقات نداشتن خیلی از چیزها آسمان را به زمین نمی آورد.
تعداد کاراکتر ۱۰۶۱
تعداد کلمات عینی ۳۶
ذهنی ۷۵
سلام محدثه گرامی
متن شما زیباست. تمرین رو درست انجام دادید.
فقط متن به بازنویسی نیاز داره تا جملهها رو روانتر بشن. بعضی کلمات هم باید اصلاح بشن.
یه نکته ویرایش کوچیک هم بگم:
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذارید، بعدش بذارید.
من ذوق نوشتن رو در شما میبینم و مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
خیلی زیبا احساسات و عواطف تان را بیان کرده اید و جزییات را شرح داده اید. از یک اتفاق عاشقانه قطعه زیبایی خلق شده است. خوشمان امد!
سلام خانم قدیری
متنتون رو دوست داشتم اما خب گیج می شدم بعضی جاهاش شاید برای این بود که خب علائم نگارشی رو رعایت نکرده بودید🙂🌹
سلام، خیلی خوب بود ❤️من که خوشم اومد چون قالب قطعه رو داشت
«دومورچه»
عادت ندارم کله سحر چیز شیرین بخورم ولی امروز هوس خرما به سرم زد. به آشپزخانه رفتم اما جعبه خرما را جای همیشگیاش پیدا نکردم. بعد از چند قرن گشتن بالاخره پیدایش کردم. خیلی شانس اوردم چون تقریبا خالی بود و جز چند دانه خرما فقط شیره تیره خرما روی سفیدی پوسته پلاستیکی آن دیده میشد.
همه خرماهای باقی مانده را دانه دانه خوردم. همین که خواستم جعبه را ببندم متوجه شدم دو مورچه در شیره خرمای ته ظرف گیر کردهاند . بدجوری چسبیده بودند و اصلا نمیتوانستند تکان بخورند. با خود گفتم: «باید نجاتشان بدهم، گناه دارند.» دقیق ترنگاه کردم، دیدم انقدر به شیره خرما چسبیدهاند که اگر به آنها دست بزنم ممکن است له شوند. کم کم شروع کردم خودم را توجیه کردن: «این دنیا خیلی بیرحم است، این هم نمونهای از بیرحم بودنش. نمیخواهد دل بسوزانی.» رفتم پی کارم.
چند قدمی که برداشتم بی اختیار ایستادم, با خود گفتم: «لعنت به قانون طلایی که با هیچ منطقی نمیتوانم جلویش بایستم.» در دو راهی وجودی گیر کرده بودم. در چه دنیایی میخواستم زندگی کنم؟ دنیایی که اگر گرگ نباشی دریده میشوی؟ همان دنیایی که در گوشمان شمایل زشتاش را مدام خواندهاند و با اوقات تلخی بی تفاوتیاش را به ما یاداور شدهاند؟ یا دنیایی که در آن زندگی یک مورچه, حتی اگر به چشم هم نیاید مهم و ارزشمند است؟ چاقویی از آشپزخانه برداشتم و دو مورچه را با دقت از شیره خرما بیرون کشیدم.لنگان لنگان راه افتادند و راه نفس کشیدنم را باز کردند.
علی عالی بود.
تو چقدر خلاقی.
کیف کردم. تمیز، درست و دقیق.
حسابی لذت بردم و بینهایت مشتاقم تا نوشتههای بعدی تو رو بخونم.
تو با کار بیشتر و منظمتر میتونی متنهای فوقالعاده درخشانی بنویسی.
عالی بود! آفرین.
مثل درخت
تو واتس آپ با همکارم صحبت می کنم. می گوید تقصیر من است که کار خوب انجام نشده است. اولین بار نیست که با زیر مجموعه ام وارد این جور بحث های “تقصیر من نیست تقصیر توست” می شوم. آنقدر توی این مدت تکرار شده اند که خسته ام. تنش های محل کار و درگیری های اینچنینی نا امیدم می کند. تقصیر کیست؟ تقصیر من یا کارمندان تحت مسوولیت یا روسای بالای سر.
برای هوا خوری می روم بیرون تا حالم بهتر شود. قبلا امتحانش کرده ام و جواب داده، هر چند برای کوتاه مدت. کنار خیابان قدم بر می دارم. توی پیاده رو کنار درختان یک شیشه بزرگ شکسته گذاشته شده است. به تکه های شکسته نگاه می کنم، تکه های شکسته درون خودم را می بینم. می گویم درون من هم مثل این تکه شیشه ها شکسته وتمام شده است. چشمم از روی زمین و شیشه شکسته ها به درخت کنار آنها می افتد. یکی از شاخه های درخت را بریده اند. نمی دانم چرا. قرمزی جای بریدگی هنوز هست. مثل جای زخم. درخت اما، سبز ایستاده است. محکم.
با خود فکر می کنم می شود خودم را مثل تکه شیشه ها ببینم. شکسته و تمام شده. یا مثل درختی که با زخمهایش هنوز هم ادامه می دهد، سبز می شود و می بالد.
25 عینی 35 ذهنی
993 کاراکتر
سلام
دوست داشتم متنتون رو، ولی خب یه جا رعایت نکردید فاصله رو که منو یکم گیج کرد.
فوق العاده بود متن رو🤩🌹
امروز سکوت محض بود.از آن سکوت هایی که صدای بلندش اذیتت میکند.منتظر بودم.منتظر او.
او کیست هنوز نمیدانم.
هرروز آدم های مختلف را توی ذهنم تصور میکنم و با خودم میگویم: فلانی او نیست؟از او چه میخواهم؟این را هم نمیدانم.فقط میدانم که همیشه منتظر او بوده ام. پادکست جدید را پلی کردم.هیچ ملایم( سهراب سپهری). یک سکوت کوتاه پیش آمد، لحظه ای خیلی کوتاه.میان آن سکوت فهمیدم سهراب “او” خودش را پیدا کرده.آنجا بود که متوجه شدم.همه ی مدت او خودم بودم.
ازادش کردم.گذاشتم مثل یک لباس بپوشدم.به من گفت :یکتا تو یک پنجره کثیفی.نور به تو میتابد ولی خوب عبورش نمیدهی. تو همان هسته زردالویی هستی که میشکنی ولی نمیخوری. روزنامه باطله ای هستی که سنگ روش گذاشتند تا باد نبردش.پیچ جاده ای.از آن سوی خودت خبر نداری.کتابی هستی که خواندنت به بعدا موکول شده.همان خواب بلندی که بعد از بیدار شدن به یاد نمیاری.سینی جهاز مادربزرگت هستی،دست نخورده.به او گفتم: میخواهم سهراب باشم. گفت :تو صادق هدایت نشده ای.به صفحه کاغذ روبه رویم نگاه کردم. نوشته بود” ازاد نمیشوند مرغ امین ها”.پرسیدم:ازاد میشوند؟گفت:از اول هم قفسی وجود نداشت.
تعداد کلمات عینی:۱۵۱
ذهنی:۲۹
یکتا جان
چقدر خلاقانه و خوب نوشتی. لذت بردم.
تلاش تو برای نوآوری جای تحسین داره.
سعی کن به تمرین قطعهنویسی ادامه بدی. حتما سعی کن برای توصیف رخدادهای روزمره وقت بیشتری بذاری.
این متن یه ویرایش کوچولو نیاز داره تا خیلی بهتر بشه.
یه نکته ریز ویرایشی هم بگم:
بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذار.
با تمرین بیشتر قطعاً بهتر هم خواهی نوشت.
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
غم امروز فرح بخشی فرداست
صدای رادیو به گوش میرسید. بوی گل های یاس جان دیگری به خانه داده بود. نور گرمی از پشت پنجره ها به خانه میتابید و تا نیمه های خانه را روشن کرده بود. . تازه از خواب بیدار شده بود اما اثری از خستگی و خواب الودگی حس نمیکرد. این جوانک خوشهال چشم به چشم خود در آیینه دوخته بود و باد زندگی در سرش روان بود. حال فوق العاده ای داشت. در فکر فرو رفت که چند شب پیش قلبش از شدت غم، سخت در هم پیچیده شده بود. با خود اندیشید: بی شک میزان لذتی که از این لحضه میبرم تحت تاثیر غم دیروز فزونی گرفته و فردا، نوع و شدت احساسم ، در گروی میزان خوشی این لحضه است.
به راستی کیست که از یک زندگی یکسره لذت و خوشی یا یک ریز غم و اندوه خوشش آید؟
عظمت این زندگی به تعقیر این همه حس به هم است. فهم از سفیدی به خاطر دریافت ما از وجود سیاهی است. گریز از غم و فرار از یاس فقط توهمی است که ما از زندگی داریم. این توهم صدقه سر ایده الی است که به گزاف در سرمان انداخته اند. فهم همین نکته که ادمی نیست که درد و رنجش در زندگی تمام شود، خود به ادم آرامش می بخشد. لذت فردا نیاید مگر غم امشب تمام شود. شاید برای همین است که فان مع العسر یسرا.
خوب. پاشم برم خونه. اگه بیشتر از این اینجا بمونم احساس میکنم زندگی واسم بی معنی میشه.
اینا گفت و پاشد ورفت سمت در. دستش به دست گیره در بود که برگشت و به نگاه خیره ام لب لبخند زد. او مدتی است که رفته، من ولی هنوز دارم به جای خالیش نگاه میکنم.
به ناگاه از جا جستم. سریع رفتم پای صندق. در حالی که در دستم کتاب ها عقب و جلو میشدند، چشم های تعجب زده ام به سنگ فرش نگاه میکرد.سرعتم مدام زیادتر میشد. چیزی که دریافته بودم مانند کاردی در مغزم فرومیرفت.
معنای زندگی. این چیزیه که به زندگی ما ارزش میده. برداشت ما از زندگی.
اگر به معنایی واسه زندگی مون برسیم، جای مان در هر لحظه و هر مکان مشخص میشود. ادمی که وجودش رو شناخته باشد میداند کی و چطور باید کجا و چقدر باشه. چگونه بیاید و چطور برود. هدفش را میداند و برای تک تک لحضاتش برنامه دارد. شاید دلیل اینکه تا لنگ ظهر خوابی، تا پاسی از شب بیدار، یا پا به سخن هر ادمی و هر موضوعی میدهی این باشه که خودت هم نمیدانی از زندگی چی میخوای. اگه حس کردی جایی، جای تو نیست سریع بلند شو برو دنبال زندگیت.
علی عزیزم
من هر دو نوشتۀ تو رو دوست دارم. اینکه سعی کردی ساختار قطعه رو رعایت کنی عالیه.
فقط اینکه سعی بیشتر کتابی بنویسی و شکستهنویسی رو بذاری برای دیالوگها.
و اینکه اون یکی قطعهای که ثبت کردی ویرایش بیشتری میخواد. بعضی کلمهها غلطن.
بیصبرائه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
سلام وقت بخیر استاد تمرین جلسه اول (قطعه نویسی) خدمت شما
داشتم پیاده میرفتم سمت محل کارم،افتاب تو چشم و سوختگی پام واقعا داشت کلافم میکرد. همونجوری که داشتم باخودم میگفتم که کاش الان یه آشنا منو ببینه و حداقل تا یه مسیری من و برسونه ،اروم اروم رفتم تو تخیلات خودم. از حمله ادم فضایی ها شروع کردم و بعدش رسیدم به استخدام شدن تو سازمان ملل و اخرشم داشتم فکر میکردم که چطوری ثروتی که از یه میلیاردر ناشناس بهم رسیده رو چطوری خرج کنم. بزرگترین استعداد من اینه که بشکل خلاقانهای همچین ثروتهای رو خرج کنم . نه مثل تازه به دوران رسیده ها که خونه ۲۰۰0 متری و ماشین میلیاردی بگیرم ولی امان از ایده های جدید که تو تخیلاتم دارم. سفر به قطب جنوب و رفتن به فضا جزو کارای که قطعا تو لیستم بود. خلاصه در حال صحبت با ایلان ماسک بودم، راجع به این که منم تو پروژه فرستادن انسان به ماه حتما باشم که دقیقا جای سوختگی کنار قوزک پام خورد به جدول کنار خیابون و من اورد تو دنیایی حقیقی.
دوباره افتادم به فکر جور کردن پول تا بتونم بدهیام و قسط وام و هزار تا چاله جوله دیگموجور کنم.
انقدری که من تو تخیلاتم قوی بودم نصفیشم تو واقعیت بودم تقریبا مشکلاتم حل بود.
تخیل خیلی خوبه به شرطی اینکه تو مغز ادم نمونه و جرات اجرایی کردنشو داشته باشه.
کلامات عینی: 30 کلامت ذهنی: 34
سلام آرش عزیزم
من نگاه خلاقانۀ تو رو دوست دارم.
ساده و جالب نوشتی.
و این نوشته اشتیاق خوندن متنهای بعدی تو رو هم در من ایجاد کرد.
فقط اینکه کتابی نوشتن رو هم تمرین کن و بیشتر وقتا شکستهنویسی رو بذار برای دیالوگها.
با قدرت به تمرین ادامه بده.
بنام خالق آفرينش
(درخت معنوی)
ای یار۶صبح مراازخواب بیدارکردی
مرا به ، هوشیاری ،آشکار کردی
پيام دادى بُلندشَم از رَختِخوابم
بردارم كيف و دفتر،كتابم
بلند شُدم از جام
رفتم كردم، استحمام
بعد لباسی،سبزِ روشن تن كردم
خودم را براى ارتباط آماده كردم
زدم از اتاق هتل بيرون
چشم وگوشم گرم شد ،به آگاهىِ دورن
دلم گفت؛مرا مى خواهد به جايى دعوت كُند
مراباجايگاهى جديد آشنا كُند
گرفتم بندِ انرژى را
تا مرابرساند، به آنجا
رسيدم به(درخت) جايگاه
گرفتم دانه دانه نشانه ها، آگاهى را
اين درخت،ميوه اى شبيهِ اَنجير دارد
اين درختِ پُر انرژى،(فيكوس)نام دارد
در اولين برخوردم باآن
چشمم خورد به تنه ىِ، آن
چشمم به چشمش روشن شد
اتصال بين چشم ها ، برقرارشد
به زيبايى ديدم چشمش را
درچشمانش ديدم، وسعت نگاهش را
آگاه شدم (روح خدا) در همه چيز هست
در همه چيز و همه كس،نشانى ازاوهست
آگاه شدم،خدا از اين طريق جريان دارد
از طريقِ چشم هايش به دنيا، خلقش نظارت دارد
اين درخت، جايگاهى (عجيب )داره
اون چشمى هم از بيرون داره
(خدا) درون آن زندگى تشكيل داده
روى تنه ى آن ،چشمى قرار داده
تا با كمالِ آرامش بِنشينَد
آثارخلقش به زيبايى ، اطرافش را ببيند
من ، در زيرِ (درختِ معنوى) نشست كردم
انگار به گرماى درونش ، تكيه كردم
از بالاى سَرم ؛ سايه بان وحافظم شده
از درونش، با نورِ حضورش، وجودم ،گرم و روشن شده
با اين نشانه ها امروز به وسعتى از آگاهى رسيدم
كه نظيرش را در هيچ كتاب و دفترى نديدم
روشنک عزیز
تو خلاقی و ذوقت جای تحسین داره.
اما پیشنهادم اینه که تمرین قطعهنویسی اینجوری انجام ندی.
لزومی نداره متنت وزن و قافیه داشته باشه، یا مدام بیای سر سطر.
با توصیف یک رخداد مشخص شروع کن و بعد از دل اون نکتهای رو بیرون بکش و تمام.
پیشنهاد میکنم که حتما سایر تمرینها رو ببینی.
مرضیه منصف
صدای طبیعت
ساعت حدود یک بعد از ظهر بود. من درحال آماده کردن سفره ناهار بودم که یک دفعه برق رفت و همه خانواده مجبور شدیم درگرمای تیرماه ناهار را در سکوت، گرما صرف کنیم. بعد از خوردن ناهار اعضای خانواده هریک به سمتی رفتند ومن طبق معمول بعداز شستن و مرتب کردن ظرفها به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم. به محض ورود پنجره را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم اما کلافگی ازگرما، تاریکی و قطع شدن برق رهایم نمی کرد. درهمین حال وهوا بودم که ناگهان صدای جیک جیک گنجشکهای روی درخت جلوی پنجره توجهم را به خود جلب کرد وحس خوبی درمن ایجاد کرد. باخود گفتم چه آهنگ زیبا ودلنشینی چه قدر گوش نواز وآرامش بخش است. شاید قطع شدن برق و دوری از تکنولوژی گاهی اوقات سودمند هم باشد و آن هم یادآوری صدای زیبای طبیعت از منقارهای کوچک گنجشکهای زیبا ست که بیشتر اوقات از آن غافل می شویم. همان لحظه چشمانم رابستم، عضلات بدنم رامنبسط کردم و درحالیکه نفسهای عمیقی می کشیدم ناگهان خود را درباغ بزرگ ،سرسبز و زیبایی دیدم .با تصور چنین صحنه ی زیبایی آرامش عجیبی مرا احاطه کرده بود ، گویا در بهشتی رویایی هستم .حتی گرما هم دیگر آنقدرها اذیتم نمی کرد.
۱۰۰۱ کاراکتر
کلمات عینی: ۲۶
کلمات ذهنی: ۳۱
سلام خانم منصف نازنین
چقدر زیبا نوشتید. واقعاً لذت بردم. ساده و روان و جذاب.
فقط این جمله و بعضی جملههای دیگه ویرایش میخوان: «درگرمای تیرماه ناهار را در سکوت، گرما صرف کنیم.»
شما ذوق فراوانی در یادداشتنویسی دارید.
معلومه که با کار بیشتر میتونید خیلی خیلی بهتر از این هم بنویسید.
در انتظار خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
فطعه خوبی بود آفرین
دیشب از خواب بیدار شدم، نصفه های شب بود و کاملا هشیار بودم. به یکبارگی افکار موهومی به من چنگ انداخت، مثل شبهی موهوم. خواب چیست؟ کی ما را از خواب بیدار میکند؟ هر صبح؟ الان؟ ما کی هستیم، هنگامی که در عالم رؤیاییم؟ آیا آنشب، که ثانیه های انگشت شماری به وقوع یک زلزله مانده بود و من، کاملا هشیار از خواب بر خواستم و در های خانه را باز گذاشتم، یک امر طبیعی بود؟ قبل از وقوع زلزله! آیا آن پرندگان معدودی که نسلشان در حال انقراض است و با فاصلهی معین زمانی از یک زلزلهی خانمان سوز میکوچند، ارتباطی با ما دارند؟ آیا ما برای این که چیز هایی را بدست بیاوریم، باید چیز هایی را از دست بدهیم؟ یا فقط داریم از دست میدهیم، و توانایی های که داشتیم را، به آغوش فراموشی میسپاریم؟ ما واقعا چه نوع بشر هستیم؟ با خود و زندگی خود چه میکنیم؟ از کجا آمدهایم، و به کجا میرویم؟ چه میدانیم، و چه را دانستهایم؟ با خود چه میکنیم، و چه کردهایم؟ با زمان خود، و با جهان خود؟ جهان بیرون، و عالم کبیر درون؟ روزی نیست که قتلی در زمان ما نباشد، تعصبی نباشد، تحاسبی نباشد، آتش خشمی نباشد، ظلمی نباشد، کینهای نباشد. آیا این است جهانی که برای خود ساختهایم، ما اشرف مخلوقات؟ من کسی نیستم تا تأکید یا قضاوتی در حق خسی نمایم، چه رسد به کسی. من فقط شما را به فکر کردن وامیدارم، شاید فقط خودم را. چون در عرصهی عمل، من هم تعریفی نسبت به دیگران ندارم. من فقط یک مسافرم، یک بیننده، مثل همه.
سلام جمشید عزیزم
من متن تو رو دوست دارم. تو فکر خوبی داری. جملات خلاقانهای هم نوشتی.
مشخصه که با تمرین بیشتر مینونی نثر درخشانی داشته باشی.
اما ای کاش تو این قطعه بخش بیشتر متن رو به شرح ملموس یک رخداد اختصاص میدادی. الان بیشتر متن سواله. طرح سوال بد نیست، اما وقتی سوالها خیلی زیاد میشن ما به عنوان مخاطب از متن دور میفتیم.
من بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
مثل همیشه وقتی از محل کار یه سمت خانه برمیگردم غرق در افکار مختلف میشوم.نمیدانم چه حکمتی است! شاید خاصیت راه و رانندگی است که سیل فکار را به سمتت روانه میکند .
روزم را مرور میکنم؛ کارهای کرده و نکرده؛رفتارها و برخوردهای خودم و دیگران ..
از بعضی از قاب های که در ذهنم میگذرد میرنجم.به بعضی لبخند میزنم .برای بعضی دیگر تصمیم میگیرم و گاها قوانینی برای خودم وضع میکنم.میان اینهمه تصویر که بر پرده ذهنم چون فیلم نمایشی میگذرد ناگهان یک کلمه مرا میخکوب میکند؛ روزمرگی…تکرار هر روزه مکررات
چرخه هایی که هر روز محکوم به تکرار انها هستیم
روزهایی که شب میشود با سرعتی که فراتر از تصور ماست..به خودمان می اییم و میبینیم که هفته ازنیمه گذشته در حالیکه لیست بلندبالا از کارهایی که باید از اول هفته به انجام میرساندیم نافرجام مانده..
به اینکه؛ این قافله عمر عجب میگذرد
اکنون در اواسط دهه ۳۰ سالگی در اوج فکر ورویاوردازی و ارزو و تلاش هستم اما گاهی؛ شاید هم بیشتر مواقع مرداب روزمرگی ارام ارام مرا با همه دنیایی که در سر دارم میبلعد
به خودم می ایم.. تشویشی قلبم را فرا میگیرد…همیشه از گذر زمان واهمه دارم
باز هم با خود مرور میکنم..اینکه گاهی علیرغم تکراری بودن مجبوریم ادامه دهیم تا نقشی ایفا کنیم؛ به عنوان همسر؛ مادر ؛ فردی شاغل..گویا روزمرگی است مثل یک پیله است که تو را در خود تنیده است. باید صبور بود و ادامه داد…وبه این بیندیشی که همین تکرار هر روزه تمرینی است برای اینکه خوب خودت را بهتر و بهتر رشد دهی..سعی کنی هرروز؛ فقط همان روز مثبت بمانی ؛ با وجود همه مشکلات لبخند بزنی زیرا مومن اندوهش در قلبش و شادی در چهره اش منزل دارد؛ با همه واقعیت های تلخ که میبینی امیدوار و مصمم بمانی؛ اگر میتوانی گره از کار کسی بگشایی .عزیزانت را شاد کنی …و بهانه هایی بیابی که تو از فرسایش روزمرگی ها در امان دارد..مثل نوشتن …بهانه ای ساده؛ زیبا و عمیق..
همه اینها تو را در پیله ات میپرواند تا به زودی پروانه ای زیبا شوی و اوج بگیری
سلام حدیث عزیز
متن شما زیباست. مشخصه ذوق نوشتن رو دارید.
کاش با روایت یک رخداد مشخص شروع میکردید و بعد وارد بخش تفسیر میشدید. متن چیز چندان ملموسی به ما نمیده.
چند نکته:
«گاها» غلطه، درستش اینه: «گاهی»
قبل از علامتهایی مثل ویرگول و نقطه فاصله نذارید، بعدش بذارید.
از نقطه درست استفاده کنید. یک نقطه کافیه. خیلی جاها دو یا سه نقطه گذاشنید. بعضی جاها هم نقطه یادتون رفته.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
روزمرگی : من ازسریالهای شبکه جم دوتا را انتخاب کرده ودنبال می کنم یکی گودال ودیگری چوکوروا می دانم ارزش دیدن راندارد ولی چرا تماشا می کنم چون به چند ساعت وقت گذرانی بدون فکرواندیشه نیاز دارم ونمی خواهم هرشب ازاین کانال به آن کانال بروم ودنبال فیلم وسریال برگزیده بگردم می خواهم سریالی را ببینم که نیاز به فکر وتامل نداشته باشد زیرا ازصبح تا وقت شروع این سریال ها کارم به فکرکردن وتامل می گذرد این مغز فرسوده من هم احتیاج به استراحت دارد البته این سریال ها ساختارش نادرست و بی منطق است بیشتر حوادث هیچ محملی ندارد گویی کار گردان سررشته ازدستش به در رفته و از یاد برده که ازکجا شروع است. هنرپیشه ها بیشترشان دروغگو ومزور وآدم بدهاموفق تر وخوب ها سپر بلا هستند یک بیش ازحد متعارف گذشت دارد و دیگری شرارتش تمامی ندارد ولی همین که سرگرمم می کند کافی است. البته اگر کشش بیشتر داشتم شب هم به کارم ادامه می دادم این آرتروز لعنتی امانم را بریده است زیاد که به خود فشار می آورم سرگیجه وگردن دردو دیسک کمر می شوم اختیار پاهام ازدست می دهم هنگام حرکت هریکی برای خودشان ازراهی می روند ومثل مست ها می روم. کتاب هم نمی توانم بخوانم چون مجبو رم دراز کشیده کتاب را بالای سر بگیرم وبخوانم که بعد ازچند لحظه خوابم می برد وکتاب از دستم می افتد چه کتاب های با ارزشی که به این وسیله لت وپار شده وشیرازه و جلدش ازجا در رفته است.
سلام سعید فیروزآبادی عزیزم
این سادگی و صداقتی که تو متن شما هست عالیه.
بیشتر و بیشتر و بیشتر بنویسید. شما مایه این کار رو دارید، فقط باید قلمتون روانتر بشه.
مشتاق خوندن متنهای بعدی شما هستم.
استاد عزیز، سلام
بالأخره با کمی تلاش توانستم پنجمیم قطعهام را از نزدیک به ۵ هزار کاراکتر به ۲ هزار تا برسانم 😀
بگذارید برایتان از شروعِ پُرتَنشِ امروز صبح بگویم. از آنجا که دیشب تا دیر وقت مشغول خواندن کتاب جذابِ جدیدم بودم صبح خواب ماندم!
خلاصه چشم وا کرده نکرده لباسهایم را پوشیدم، از قهوه صرف نظر کرده و خودم را به لیوان بزرگی از نسکافه قانع کردم. آن هم که نگویم برایتان آنقدر داغ بود که تمام امعاء و احشائم را سوزاند. صبحانه را هم اصلا نفهمیدم چه بود که خوردم! با عجله به سمت ایستگاه مترو روانه شدم. درست بالای پلهها بودم و درب قطار داشت بسته میشد که سراسیمه خودم را پایین رساندم و برخلاف گوشزدهای پرسنل، عذرخواهی کردم و پریدم داخل! خدا را شکر جان سالم به در بردم!! قطار بعدی خیلی دیر میآمد و با آن حجم از ترافیکِ اول صبح و گرما عمرا اگر میتوانستم از آن خیابانهای شلوغ خودم را سروقت به محل کارم برسانم.
صبح بود و کوپهی بانوان خلوت. کمی که نفسم جا آمد، یادم افتاد ساعتهای زیادی است که سُراغی از موبایلم نگرفتهام. طفلکی در غیاب من چقدر تنها مانده بود. واتساپ را باز کردم و تصمیم گرفتم متنهای بچههای گروه نویسندگی را بخوانم، الحق که هرکدامشان ذوق و خلاقیتی خاص خودشان را دارند. در همان حال شروع کردم به بافتن موهایم که صبح به دلیل ضیقِوقت، بهشان کممحلی کرده بودم و حالا احتیاج به نوازشم داشتند. با محبت نوازششان کردم و موجِ انرژی و عشق در تارتارشان جاری شد. عزیزانکم هیچ طاقت بیمهری را ندارند.
به ایستگاه رسیدم و پیاده شدم. حالا فرصتِ کافی برای سرِحوصله قدم زدن را داشتم. آن اطراف هوا مطبوع بود. هدفونم را گذاشتم و یکی از صوتهای ادوین را پخش کردم. او سرشار از عشقی بینهایت از پروردگار است و از همراستا شدن با جهانِ هستی سخن میگوید. سخنانش آنقدر دلنشین است که به داروی آرامبخشی میماند. همهی تنشها و آلودگیهای ذهن را با خودش میروبَد و پاک میکند.
مخلص کلام! مقصودم این بود که بگویم، بدیِ روتین بودن برنامهها این است که همین که آدم چند دقیقه دیرتر از معمول شروع کند همهشان تا آخر دومینو وار، بههَم میریزند. از این نظمِ تکراری بیزارم. به نظرم آدم باید یکبارگی و ناغافل، پیِ شخمزدنِ زندگی برود. بگوید هرچه آید را خوشآید و تمام. اما معمولن نمیتوانم و نمیشود این شیوه را به کار بُرد و همانقدر در جریان زندگی رها بود که امواج دریا هستند.
و در آخر؛
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من …!
سرودهی «ملیحهسیفآبادی»
” یاسمن فرجپور “
سادگی ماجرایی که خلق کرده بودید رو دوست داشتم.بعضی ها (حتی خودم) فکر می کنند حتما باید ماجرای خیلی پر شاخ و برگی باشد ولی همین سادگی هم زیباست…لذت بردم دمتون گرم!
پری جان از اینکه متنم رو خوندید خیلی خوشحال شدم و از بازخوردتون ممنونم. 💗
رویداد هم زمانی
هنگامی که مادرم را غرق در روزمرگی هایش دیدم به او خیره شدم و ناگهان این اندیشه در من شکل گرفت که چگونه او را به تلاش برای رویاهایش سوق دهم!! براستی چه می شود که انسان به رویاهایی بپردازد که تماما برای خودش باشد و بوی فردیت آن او را مست کند؛
شب غرق در این افکار بودم که خواب مرا در آغوش گرفت.وقتی چشم باز کردم، مادرم را دیدم با احتیاط که مبادا خواب از سرم بپراند، در میان کتابخانه ی اتاقم پرسه میزد. زیر چشمی بدون اینکه متوجه من باشد او را پاییدم آنگاه دیدم کتاب اثر مرکب را از قفسه برداشته و به خواندن آن مشغول شد.
مدتی بعد در آشپزخانه مشغول خورد کردن پیاز بود و از چشمانش اشک می چکید،که نمیدانم پیاز او را وادار به گریستن کرد یا او پیاز را به پنهان کردن اشک هایش واداشته، به من گفت : می خواهم کلاس موسیقی را امتحان کنم،دست کم یک کار دلی را برای خودم آغاز کرده باشم
من ناگاه ذوقی ناشی در دلم پدیدار شد. چیزی که در پی آن بودم درست در پیش چشمانم در حال رخ دادن بود
گاهی ندای درونی ما ارتباط تنگاتنگی با کائنات برقرار کرده و به یاری ما می شتابد ولی آیا ما متوجهیم یا غرق در روزمرگی هایمان از آن غافلیم
استاد متن خیلی بیشتر و با دو مضمون بود منتها سعی من بر محدود کردن کارکتر ها بود
و اصلا حس خوبی از کم کردن متنم ندارم
چون حس میکنم زمین تا اسمون با نوشته ی من متفاوته 🥺 غم ناشی از کشتن واژگانم دقیقا طعم از دست دادن داره و من اصلا دوسش ندارم😔
آفرین نگار عزیز
چه ساده و زیبا.
خیلی جدی به تمرین ادامه بده، چون با مشخصه که با مطالعه و تمرین بیشتر میتونی متنهای درخشانی بنویسی.
فقط چند نکته ویرایشی:
علامت تعجب یه دونهش هم زیاده، دو تا که فاجعهست.
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذارید، بعدش بذارید.
وقتی یه جمله رو تموم میکنی نقطه بذار.
و اینکه:
«خرد کردن» درسته، نه «خورد کردن»
«غرق در روزمرگی» رو هم دوبار تکرار کردی. در صورتی یک بارش هم زیاده. میشه از تعابیر دستنخوردهتری استفاده کرد.
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
سوال، درخواست یا شاید هم پیشنهاد همیشگی دخترک نقاش است؛
اینکه به نظرش شاید بهتر بود، خاله فهیمه مادرش باشد و امشب هم که گزاره کاملتر شد از این جهت که یاسین هم پسر مادرش که من باشم باشد که تنها هم نمانم.
دخترک حرفهایش را زد و من، فکرهایم را کردم؛
فکرهایی که بوی دوستنداشتن میداد، از جانب خودم به سمت خودم.
میدانی عزیزکم؟ خیلی وقتها، خودت را که دوست نداشته باشی، با خودت که مهربان نباشی، دلت که برای خودت تنگ نشود، انگار! دایرهی مهربانیات با آنها که با تو، نزدیکترند، نامهربانتر است و هرچه دایرهی ارتباطت دورتر میشود، برای خوب جلوهدادن خودت، بیشتر تلاش میکنی!
در حالیکه از درون تهی میشوی، درست مثل تکهی کاغذی که به وقت سوختن، بیشتر شعله بلند میکند….
گاهی لازم است، یک نفس عمیق بکشی و دست خودت را بگیری با دخترک و بیجهت، به سمت خیابانها قدم بزنی…
گاهی لازم است که یادت بیاوری که اگر با خودت مهرباننباشی، مهربانیات بیفایده است، یادت که بیاید، دخترک هم در آخرینلحظههای شبی که به صبح، موکول میشود برایت میگوید که بیشتر از همه دوستت دارد.
سلام خانم آقامیری عزیز
حس شما در این به خوبی منتقل شده.
کوشش شما برای نوشتن جملات زیبا هم عالیه.
این متن نشون میده که شما با تمرین بیشتر میتونید بهتر هم بنویسید.
فقط یه نکته ویرایشی کوچولو: از سه نقطه جز در مواقعی که واقعاً دلیل داره استفاده نکنید.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
یادم تازه که مهاجرت کرده بودم یه دوستی تعریف می کرد:
وقتی که تصمیم به مهاجرت گرفتم به هیچ کسی نگفتم حتی به خانواده ام حتی به مادرم می خواستم اول همه کارام درست بشه بعدش به همه بگم می ترسیدم اگه یه وقتی نشه وکارام جور نشد الکی رو زبونا نیفتم یا اینکه نکنه که لفظ نه بیاد توش.
همون جوری که نگاهش به زمین خیره شده بود ادامه داد: از شانس خوب یا بد من یا شاید نمی دونم کل زمین و آسمون دست به دست هم دادن کارام سریع تو سه ماه درست شد ویزامو که گرفتم رفتم دفتر مسافرتی یه بلیط خریدم واسه یه ماه بعدش و رفتم خونه تازه می خواستم به همه بگم که می رم و معلوم نیست که برگردم. سخت ترین قسمتش این بود که به مادرم بگم. تو آشپزخانه نشسته بود داشت سبزی پاک می کرد اون آهنگ همیشگی خودش رو زمزمه می کرد. وقتی نشستم کنارش انگار دلش یه چیزی می دونست بهش گفتم می خوام برم سفر نگام کرد هیچی نگفت مثل هیمشه نگفت تو همش تو راهی. دوباره شروع کرد به سبزی پاک کردن گفتم معلوم نیست این دفعه کی برگردم. گفت تصمیمتو گرفتی گفتم آره . گفت آسمان همه دنیا همین رنگ ها؛ گفتم می دونم ولی زمینش فرق داره . گفت زمین که مهم نیست بچه ،واسه پرواز باید باید تو آسمون بال زد. ولی اگه تصمیمتو گرفتی خدا پشت و پناهت.
یک ماه بعدش بدون اینکه حتی فرصت خداحافظی از خیلی آدمهای مهم زندگیمو داشته باشم ایران و ترک کردم. سالها گذشته من دیگه خاکشو ندیدم ولی وقتی دلم واسش تنگ می شه آسمانو نگاه می کنم. اینجا که رسید برگشت نگام کرد گفت هر وقت دلت واسه ایران تنگ شد آسمون رو نگاه کن. خوش اومدی.
تعداد کلمه328• تعداد کاراکتر1340
سلام خانم مهدوی عزیز
شما در انتقال حس خودتون موفق بودید.
من از خوندن این قطعه لذت بردم.
فقط اینکه سعی کنید جز دیالوگها بقیه بخشهای متن رو کتابی بنویسید. دربارۀ دلایل این موضوع تو جلسۀ دوم توضیح دادم.
و یه نکته ویرایشی کوچیک:
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذارید، بعدش بذارید.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
امروز داشتم نوشته های پارسالم را مرور می کردم . گاهی پیش می آمد که با خودم می گفتم :« آیا این نوشته ی من است !؟ » و لحظاتی بود که با خواندن نوشته هایم سرشار می شدم از امید و لحظاتی از شرمندگی . بالاخره دفتر را بستم و با خودم گفتم که من باید به همین خوبی یا حتی بهتر یک متن بنویسم ، واقعا
افتضاح شد . با خشم دفتر را جمع کردم و پی سریال هایم رفتم ، از دست خودم شاکی بودم، این چند روز بعد از کنکور سعی کردم خوش بگذرانم اما اصلا نتوانستم خودم باشم ، از دنیایی که برای خودم ساخته بودم خیلی دور شده بودم ، دنیایی که پر از کتاب بود ، پر از ایده ها که سرازیر می شدند ، روز هایی از مدرسه را یادم می آید که با خودم دفتر می بردم تا ایده هایم را ثبت کنم چون آن قدر زیاد بودند که تا خانه آن ها را فراموش می کردم ، اما درس هایم زیاد شدند ، یادداشت روزانه به فراموشی سپرده شد ، گه گاهی که ذوق نوشتن پیدا می کردم ، فرصتش را نداشتم ، مثلا روزی را که در کلاس ادبیات شعر خوان هشتم را یاد گرفتیم به خوبی به خاطر دارم ، لبریز شده بودم و واقعا دلم می خواست که یک شعر بگویم و آن را بنویسم اما آنقدر تکالیفم زیاد بود که کلا از خیر این کار گذشتم ، امسال شرایطی پیش آمد که دنیای نویسندگی ام را دگرگون کرد ، هنوز هم باورم نمی شود که چرا وقتی از جلسه ی کنکور به خانه آمدم ، یک سریال را شروع کردم ، یک کتاب را نخواندم . فکر می کنم که من درباره ی شرایط امسال قدرت انتخابی نداشته ام اما حداقل حالا می توانم انتظاراتم را کمی پایین بیاورم و دوباره شروع کنم .
سلام زهرا جان
چه خوب که یه ایدۀ ساده رو تونستی به یه قطعۀ خوب تبدیل کنی.
ساده و روان نوشتی و این خیلی خوبه.
تو قطعههای بعدی سعی کن سراغ رخداهایی بری که بهت فضای لازم برای تصویرسازی میدن تا بتونی توصیف رو بیشتر تمرین کنی.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
پرورش
دوشنبه ها وجمعه های تابستان قرار من با گلدانهای خانه است ،با دقت وملاحظه آبیاریشان میکنم وهرچیزی که لازم است برایشان فراهم میکنم تا خوب رشد کنند پرورش گل وگیاه رادوست دارم به من حس زیبای خالقم رامنتقل میکند و نمادی از ربوبیت (پرورش دهنده )رادارد ،همانگونه که انسان را پرورش داد.امروز هم طبق عادت آبیاری وعشقبازی با آنها،نظرم را یکی از گلدانهای قیمتی ام جلب کرد با کمال تعجب دیدم از حال رفته است خواستم بلندش کنم ولی از جا کنده شدو دردستانم افتاد وجان داد متاثر ومتاسف شدم حسی عجیب از غم دردلم نشست حس باغبانی راداشتم که تمام محصولاتش که مثل فرزنداش هستند را ازدست میدهد.
دقایقی به فکر فرو رفتم من که به آن رسیدگی میکردم درست مانند دیگر گلهایم از نور وآب کافی نیز برخوردار بودچه اتفاقی برایش افتاده چرا باقی گلها دستخوش چنین اتفاقی نشدند.
با یکی از دوستانم که در پرورش گل وگیاه آشنایی داشت تماس گرفتم
گفت،این نمونه از گل تنها یکبار در هفته نیاز به آب داردبه همین جهت هست که ریشه آن فاسد شده واز بین رفته است همانجا موضوعی به خاطرم آمد که این یکی از خصلتهای یک پرورش دهنده ویک مربی است اگر بداند که هرکدام از گلهای باغچه وگلدانهایش در چه زمانی ،چه نیازی دارند بطور قطع میتواند به زیبایی تمام آنها را پرورش دهد.
تعداد کاراکتر۱۱۱۳
زمان خواندن ۱دقیقه ۵ثانیه
سلام خانم رضاخانی عزیز
چقدر قشنگ و زیبا از رابطۀ خودتون با گلها گفتید. به نکتۀ خوبی هم اشاره کردید.
از خوندن این متن بسیار لذت بردم و مشتاقانه در انتظار نوشتههای بعدی شما هم هستم.
با قدرت و جدیت به تمرین و مطالعه ادامه بدید.
برقارفته و تموم بچه های فامیل رو باید سرگرم کنم .بقیه به کارای دیگه میرسن و کارم منم اینه . نور موبایلمو روشن میکنم و باهم شروع به سایه بازی میکنیم دست من به نور نزدیک تره پس هیبت دستم بزرگتره اما یکی از بچه ها دور وایمیسته خودشو از دست غول تشنم اویزون میکنه . یه بازی دیگه هست به اسم دیوار مرگ. نور دست غول تشنم اروم اروم پایین میاد و تموم سایه های ریزو درشتو زیر خودش له میکنم.بچه ها خم ترو خم تر میشن تا اینکه دیگه سایه هاشون زیر دیوار مرگ نابود میشن .همه میخندیم . منم شادم شادتر از تمام وقت روز.
بهم میگن تو باید مربی مهد بشی اما من دوست ندارم .من عاشق بازی با بچه هام نه به عنوان یه بزرگ تر بلکه به عنوان یه بچه بین بچه های دیگه . خود بچه هاهم وقت بازی منو جزو خودشون میدونن . از دیگران میپرسم چطوری عاشق این کار نیستید؟ .بازی با بچه ها تورو برای لحظه ای با رهایی و سرخوشی عمیق کودکی پیوند میزنه . نیازی به مراعات نیست اونا نیاز به صداقت دارند . توهم به صداقت نیاز داری صادق بودن با خودت ورهایی کودک خفته درونت .
همه از دنیای سرخوش بچه ها حرف میزنن .اما راه وردو که نبستن یه بلیط قطار برای گشت زدن توی سرخوشی ها و برگشت .
مهلا جان
نوشتۀ شما زیباست.
من بیان راحت و روان شما رو دوست دارم و ذوق و مایه نوشتن رو در شما میبینم.
فقط کاش متنهای بعدی رو کتابی بنویسید و شکستهنویسی رو بذارید برای دیالوگها.
یه نکته کوچیک ویرایشی هم بگم:
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذارید، بعدش بذارید.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
صبح، بعد از بیدار شدن اولین کاری که کردم چک کردن گوشی بود. منتظر یک خبر بودم تا از لاک غم و غصهای که یک هفته است، گریبان من رو گرفته، بیام بیرون. پیغام مهناز روی گوشی رو که دیدم خستگی از چشام پرید. نوشته بود دیگه دادخواست نمیدم. همین چهار کلمه کافی بود برای اینکه روزم رو بسازه. هفته پیش همین موقع بود که مهناز به من زنگ زد و گفت دیگه خسته شدم و تصمیم گرفتم طلاق بگیرم. این یک هفته برای من اندازه هزار سال گذشت. خراب شدن سقف آرزوهای خواهرم، بیقراریهای آرش خواهر زادهام و شروع یک زندگی سخت برای مهناز، افکاری بود که مثل گردباد تو سرم میچرخید و برای ثانیهای رهام نمیکرد. هر کاری که به ذهنم رسیده بود برای منصرف کردن مهناز، انجام داده بودم ولی او هر روز در تصمیمش مصممتر میشد. تا اینکه شب فردایی که قرار بود مهناز بره دادخواست بده، ورق برمیگرده و همه چیز یه جور دیگه نوشته میشه. محبتی که سالهاست از این زندگی رخت بربسته، اون شب با یک خلوت سه چهار ساعته برمیگرده و گرما میبخشه به زندگی این دو نفر. و من دارم به این فکر میکنم که طوفان رنجها، میان و میرن اما ما دیگه اون آدمهای قبل از طوفان نیستیم و این تکلیف اصلی رنج در زندگی ماست. رنجها از ما آدمهای بهتری میسازه.
ناهید گرامی
شما خیلی خوب و روان حرف خودتون رو بیان کردید. این ذوق و سلیقه جای تحسین داره.
فقط اینکه کاش متن رو کتابی بنویسید و شکستهنویسی رو بذارید برای دیالوگها. انجام این کار راحته. توی ویرایش با چند دقیقه صرف زمان میشه انجامش داد.
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
امروز قرار است ضامن بنده خدایی بشوم تا از صندوق قرض الحسنه وام بگیرد. قرار است یک چک ضمانت برای او ببرم.طبق معمول به خاطر رودربایستی و این که نمی توانم نه بگویم قبول کردم. این عادت من است ،یک عادت بد که سال ها است با من است ، از کودکی تا الان .
گاهی که به گذشته نگاه می کنم و به حرص خوردن ها و ناراحتی هایی که این عادت برایم به ارمغان آورده، با خود می گویم که اگر می توانستم خیلی راحت به خواسته ی دیگران وقتی مایل نیستم نه بگویم ، چقدر زندگی برایم راحت تر می شد. کمتر حرص می خوردم ، کمتر سرزنش می شدم .
راستی که چقدر درد آور است وقتی نمی خواهی کاری را انجام دهی اما مجبوری. انگار داری شکنجه می شوی ، اما شکنجه گر تو کیست؟ خودت. بگو نه ..بگو نه.. بگو نمی توانم ..بگو نمی خواهم. اما زبانت یاری نمی کند .
اماسخت تر لحظه ای است که آن ها از تو بابت کمکت تشکر می کنند اما تو خوشحال نیستی و برای کمک کردنت لذت نمی بری.
اما شاید به خاطر همین اخلاقم و قبول خواسته ی دیگران هرچند به خاطر رودربایستی باشد ، بار ها کمک حال دیگران شده ام .شاید ناخواسته کار بزرگی کرده باشم.
تعداد کاراکتر: ۹۶۰
سلام سید حسین فاطمی عزیز
از خوندن نوشتۀ شما لذت بردم.
ساده و روان نوشتید.
یه نکته کوچیک ویرایشی هم بگم:
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذارید، بعدش بذارید.
بیصبرانه در انتظار خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
سلام ترنم هستم
این سه سالی که به امیر کلا آمده ام هر وقت از سر کوچه بیمارستان کودکان شفیع زاده عبور میکردم داربستی را میدیدم وبنر روی آن را مبنی بر اینکه بازماندگان مرحوم آقا ویا خانم فلانی،فلان مبلغ رابه حساب بیمارستان واریز نموده اند ومن باخود فکر میکردم آیا این ریا نیست که کمکی به یک بیمارستان در شهری کوچک را این چنین جار میزنندوآیا دیگر باقیات وصالحاتی برای ان مرحوم میماند.
امروز وقتی داشتم با خانم همسایه که البته از ساکنین قدیمی هستند احوال پرسی میکردم وقتی صحبت به اینکه چرا هیج وقت برق شهرک فاطری قطع نمیشود به میان آمد ایشان به این بیمارستان اشاره نمودند واینکه برق ماواین بیمارستان از یک خط تآمین میشودویک لحظه قطع برق جان کودکان بسیار را به خطر می اندازد وزیراکه کودکان با بیماری خاص از سراسر ایران به اینجا مراجعه میکنند واین از معدود بیمارستانهای کودکان است که خدمات باهزینه بسیار ناچیز به بیماران ارائه مینمایندوالبته مخارجشان از خیرین محترمی که در ابتدای بحث عنوان شد تآمین میشود وبیمارستان نیز برای تشکر از خیرین گرامی وهمچنین برای تشویق ساکنان ومسافران این بنر ها را برپا مینمایند
این بار هم زود قضاوت کردم و دچار اشتباه شدم
کلمات عینی ۲۹ وکلمات ذهنی۱۶۳
البته من حروف ربط را هم ذهنی در نظر گرفتم
سلام ترنم گرامی
زیبا نوشتید.
از خوندن متن شما لذت بردم.
مشخصه که با تمرین بیشتر میتونید بهتر هم بنویسید.
متن البته یه ویرایش میخواد، خیلی جاها فاصله نذاشتید و این خوندن رو کمی دشوار کرده.
نقطه هم در انتهای بعضی جملات یادتون رفته.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
ابجیم وسجاد درحال خندیدند بهشون میگم .به چی میخندین ؟ سجاد به دوتا پسر روبروش اشاره میکنه و میگه این دوتا همین چند لحظه پیش باهام قهر بودن .بهم فحش میدادن و میزنه زیر خنده .به دوتا بچه روبه روم نگاه میکنم یکیشون جدی میگه سجاد زود باش بیا بازی . منم میخندم . خیلی زود یادشون رفته، انگار نه انگار دعوایی بوده .ابجیم هم کنارم ریسه میره.
سه تا بچه روبه رو میشمرند :
هر
کی
دیر تر
بشینه
باخته
سریع خودشونو میندازن روی باسناشون . دردشون گرفته ولی شروع به بحث درمورد بازنده میکنن .
کی دیر تر نشسته؟
غرق لذت میشم و میخندم
دوست ابجیم میاد و دستاشو حلقه میکنه دور گردن خاهرم و سرشو میچسبونه به سرش. توی گوشش یه چیز میگه.
خاهرم متوجه نمیشه سرشو عقب میده و میگه چی؟
دوستش دوباره سرشو میچسبونه و حلقه ی دستاشو تنگ تر میکنه
خاهرم باز متوجه نمیشه
دست خاهرمو میگیره و میبرتش یه جای خلوت که مزاحمی مثل من چهار چشمی نگاشون نکنه.
این یه حرکت که خاص دوستی های دختراس .فقط اونا میتونن اینقدر قشنگ باشند.
غمگین میشم حسرت میخورم برای خودم. وقتی بچه بودم هیچ کدوم از اینارو نداشتم .من تک بچه ی کل فامیل بودم با یه عالمه ادم بزرگ .
فکر میکنم کاش حتی الان یه دوست داشتم که قهربودن بامنو توی چند دقیقه فراموش کنه و دستاشو حلقه کنه دور گردنم تا حرف هایی بزنه که فقط و فقط من باید بدونم .
۶۰ کلمع ذهنی
۱۰۰ کلمه عینی
مهلا حسینی
مهلا جان
تو بیان شیرین و خوبی داری.
من از خوندن متنت لذت بردم.
فقط چند تا نکته رو رعایت کن:
جز دیالوگها، بقیه بخشهای متن رو کتابی بنویس.
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذار، بعدش بذار.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
دیروز کار خاصی انجام ندادم،هیچ کار،فقط صبح با 11 دقیقه تاخیر با چشم های خواب آلود سر کلاس رفتم و هیچ چیزی نفهمیدم و بعد از آن به خانه ی دایی رفتم تا در کنار پسر دایی ام که تنها بود باشم.
آنجا نه می توانستم بنویسم نه چیزی.
فقط برق رفته بود و هردوی ما نشسته بودیم از هم سوالات 5 ثانیه ای می پرسیدیم تا وقتمان بگذرد و سریع تر برق بیایید و به سمت اینستاگرام حمله کنیم ، برویم پست ها را ببینیم و استوری ها راچک کنیم و کلا در فضای مجازی بگردیم.
گاهی هم در میان بازی کردند کلی غرغر می کردیم که چرا زودتر برق نمیاید که گوشی مان را به شارژ بزنیم و سریعتر وارد اینترنت شویم تا برای خودمان بگردیم.
تا وقتی که برق نبود و اینترنت نداشتیم با هم حرف میزدیم و بازی می کردیم و برای خودمان خوش بودیم دیگر.
اما همین که فهمیدیم برق آمده است، من که گوشی را در شارژ زدم تا کمی شارژ شود و خودم هم رفتم و نشستم پای کامپیوتر.
از آن طرف هم پسر دایی کمی برنج آورد تا تمیز کند و افتاد در اکسپلور و شروع کرد به گشتن و ویدیودیدن.
گاهی هم با خنده می گفت (معتاد گوشی شدی ها)،بعد هم لبخندی میزدیم و او به اکسپلور می رفتم و من به بازی کردن با کامپیوتر ادامه میدادم یا بهتر هست بگویم به GTAبازی ادامه میدادم و با ماشین در شهر تقریبا بزرگ و خیالی سن اندریاس پرسه می زدم و دیوانه وار رانندگی می کردم و درنگ درنگ به ماشین مردم می کوبیدم.
دیگر خبری از گفت و گو وبازی دونفره نبود،می شد فهمید که چقدر فضای مجازی ما را از هم دور می کند و کرده است.
کلمات عینی:8
کلمات ذهنی:11
آفرین محمدجواد عزیزم
چقدر خوب نوشتی.
این قطعه ذوق و استعداد تو رو نشون میده.
من خیلی خوشحالم که تو اینقدر خوب مینویسی این سن و سال.
با قدرت ادامه بده.
مشتاق خوندن نوشتههای بعد تو هستم.
ممنون استاد جان🤩🌹
جای خای مدرسه
صدای سازدهنی میاد و همراه با آن صدای شوت توپ. هرچی صدای سازدهنی بیشتر میشه ضربه های توپ هم شدیدتر میشه. 8 سالشه و از موقعی که کرونا مهمان ناخوانده ی دنیا شده چهار ماه بیشتر روی نیمکت کلاس ننشست. از آن به بعد چهار دیواری خونه شده حیاط مدرسه و صفحه موبایل و لب تاب شده تخته سیاه کلاس. سرو صدا را تحمل می کنم.دلم نمیاد که بگم آرومتر بازی کن. حتی گاهی وقتها مجبور میشوم با هاش همراهی کنم. مدرسه، جایی که حتی کلاسهای ورزشی و آموزشی بیرون مدرسه و دوستان تو این کلاسها نمیتونند جای همکلاسیهای مدرسه و سر و کله هم زدن پشت نیمکتهای مدرسه را بگیرند. هر چی هم تو با شگاه فوتبال بدوند، یه زنگ تفریح که مثل فشنگ از پله ها می پرند که بیان توحیاط فقط برای اینکه دنبال هم بدوند نمیشه. زنگ تفریح های مدرسه اونم دبستان حال و هوایی داره که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست.حتی موقعی که از اون سالها فاصله گرفتی و از سکوی مدرسه، دودینها و فریاد زدنهاشونو نگاه می کنی که بدون هیچ دغدغه ای غرق شادی اند و درلحظه هستند، تمام وجودت لبریز از هوای بچگی ها میشه. صدای سازدهنی و شوت توپ نگذاشتند تمرکز کنم چی مینویسم که زنگ تفریح دخترم خورد و شروع کرد به طناب زدن تو باغچه ی فرش خونه.
از 225 کلمه اکثرا به نظرم عینی هستند
سلام خانم آرون عزیز
متن شما زیباست.
اما نیاز به بازنویسی داره تا روانتر بشه.
کاش متن رو کتابی مینوشتید. شکستهنویسی باعث شده بعضی واژهها و جملهها به نهایت قدرت خودشون نرسن.
بیصبرانه در انتظار خوندن متنهای بعدی شما هستم.
در سایههای پایه دیوار در روی صندلی نشسته بودم و غرق در خواندن کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر بودم که ناگهان فریاد مربی با این جمله “چرا توپ را نگه داشتی مگر نمیفهمی میگویم پاس بده” مرا از عالم کتاب بیرون کشید و کنجکاو نمود که ببینم چرا و بر سر چه کسی فریاد زده شاید پسر من باشد! چشمانم به سرعت برق و باد به دنبال پسر مورد غضب واقع شده میگشت تا مرا از نگرانی آسوده کند. دیدم پسری با هیکل درشت در کنار زمین ایستاده و توپی را که به آوت رفته میخواهد پرتاب کند. با فریاد مربی پسرک بلافاصله توپ را به همتیمیاش پرتاب کرد. دقایقی چشم و ذهن من مشغول تماشا و تحلیل بازی بچههایی بود که فکر میکردند در حد کریستین رونالدو بازی میکنند و رفتار مربیایی که بازی پسر بچهها کلافهاش کرده بود و مدام فریاد میزد: نگاه کن، جمع نشوید، میگم پاس بده! لحن مربی تشرآمیز بود و برای پسربچه زیر 10 سال کمی تند به نظر میرسید. بعد ناگهان یاد مسی و سایر بازیکنان معروف افتادم که آنها برای رسیدن به جایگاه فعلیشان چقدر تحقیر شده و برای موفقیت بهای زیادی پرداخت کردهاند. به قولی بیدی نبودند که با هر بادی بلرزند.
کاراکتر: 1000
کلمه: 203
کلمات عینی: 41
کلمات ذهنی:162
سلام زهرا خانم گرامی
من ذوق و توان شما رو تحسین میکنم.
شما بسیار باسلیقه و دقیق این تمرین رو انجام دادید.
تا سطر آخر متن رو با لذت خوندن. این بیان روشن و شفاف عالیه.
مشخصه که میتونید متنهای بسیار بهتری هم بنویسید.
در انتظار مطالعۀ نوشتههای بعدی شما هستم.
اون قسمت که نوشتید ”شاید پسر من باشد” من هم همراه شما استرس گرفتم و دوست داشتم هرکسی باشد جز پسرتان .
حس متن کاملا قابل درک بود 🙂
آتشسوزی
چند روز پیش باغمان آتش گرفت. تا آتشنشانان برسند، مجبور بودیم با شلنگ خانگی تا حد امکان جلوی پیشروی شرارههایش را بگیریم. میان آنهمه دود و هیجان و تلاش، لحظهای به ذهنم خطور کرد که ایدهی نابی برای قطعهی روزم بهدست آوردهام. همان روز متنی در رابطه با غافلگیریام نسبت به حادثه نوشتم. فردای آن روز که هنوز از گرداب افکارم راجعبه آن اتفاق خلاص نشده بودم، یک متن دیگر راجعبه برداشتم از رفتارهای خواهرزادهی پنجسالهام نوشتم. چند ساعتی نگذشته بود که قطعهی دیگری هم دربارهی آتشنشانان و واکنشهایی که از آنها در برابر آتش شعلهور دیدم، نوشتم. این نوشتنها همینطور ادامه پیدا میکرد تا جاییکه برداشتم از رفتارِ تکتک افراد درگیر در اتفاق را تبدیل به قطعه کردم و نکتهای بیرون کشیدم. حالا چند قطعه داشتم با چندین نتیجهی مختلف، شاید بهترین نتیجهای که از این اتفاق گرفتم این بود که دیگر فقط خودم را در ماجرا نبینم. حالا براساس خودبینیهایم با وقایع برخورد نمیکنم و در هر موقعیت، سعی دارم به تکتک عوامل نگاه کنم و واکنشهای مختلف را بسنجم؛ در اینصورت با دیگران مهربانتر میشوم و درکم از موقعیتشان، بیشتر خواهد شد.
تعداد کاراکترها : ١٠٢٣
تعداد کلمات ذهنی : ٣۵
تعداد کلمات عینی : ١۵٠
زنده باد خانم علیزاده عزیز
چه تمرین درست و خوبی.
عالی نوشتید. بینهایت لذت بردم.
توان شما در بیان شفاف حرف خودتون جای تحسین داره، و این استعداد قطعاً با تمرین بیشتر میتونه شکوفا بشه.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
به نام خداونده بخشنده ی مهربان
همه ی انسانها روزی به دنیا می آیند تا زمانی که وقتش فرا برسد،و روزی دیگر از این دنیا بروند،
چه بسا کسانی که چندین دهه عمر کرده اند و عمرشان را به بطالت گذرانده اند،،و میانشان کسانی بوده اند که چهره ای معروف از خود به جا گذاشته اند یا اینکه اثراتی بزرگ در خط به خطه کاغد خلق کرده اند و ماندگار شده اند،و در میان آنها کسانی هم بوده که با موسیقی،کسبه علم و دانش،خدا شناسی،سخنانه ناب،کردار نیک و پندار نیک و خیلی چیزهای دیگر خود را در ذهن ها و قلب های بازماندگان همچنان زنده و جاوید نگه داشته اند…
وچه بسا کسانی که حتی عمرشان به یک یا دو دهه ی اول زندگی کفاف نکرده….
همیشه از خود می پرسیدم…اگر رفتنی در کار است!!پس چرا آمده ایم که برویم؟؟؟امروز جوابه سوالم را با دیدنه عکس بازیگر معروفی از سینما و تلوزیون مرحوم سیروس گرجستانی گرفتم،،من از زندگیه شخصیه ایشان خبری ندارم،اما میدانم که با فیلم و سریالهایی که در این چندین سال بازی کرده بودند،هم خندیده ام و گاهی ناراحت شده ام،،روحشان شاد..
مرحوم گرجستانی امروز با نمایان کردنه عکسش به من فهماند،،که ما آمده ایم تا کسبه تجربه کنیم و به کمال برسیم،میتوانیم در تئاتر زندگیه خود هم خوب باشیم،و دله بقیه را شاد کنیم،به کسبه علم و دانش و آموختن بپردازیم و اثری خلق کنیم،پنداری به نصیحت بگذاریم و ماندگار شویم،با نه،،می توانیم بد باشیم و دل شکستن از ما به یادگار بماند و تفکری ناشایست از شخصیته دنیائیه خود در ذهن ها خلق کنیم …..ما باید قدره لحظه به لحظه ی زندگانی را بدانیم ،،و گفتار و کرداره خود را تحت کنترل خود قرار دهیم،تا کسی را با رفتار و سخنانه ناشایست نرنجانیم….این روزهای جوانی و زیبایی خیلی زود می گذرند، و جای خود را با خزانه زندگی عوض میکنند،،،امید بر این دارم،روزی من نیز ماندگار شوم،و بازماندگانم،از وفاداری،مهربانی،و اثراتی که خلق خواهم کرد،،به خوبی یاد کنند و سرلوحه شان قرار گیرم،،..چون سرافکندگی عامله فراموشی است…و من هیچ دوست ندارم همچین اثری،از شخصیته دنیائیه خود خلق کنم….
((باتشکر فاطمه نعلبندی))
سلام فاطمه عزیز
شما زیبا و روان نوشتی. من هم متنت رو دوست دارم.
اما قرارمون این بود که با روایت یک رخداد از زندگی روزمره زندگی خودمون شروع کنیم و بعد اون رخداد رو تفسیر کنیم.
متن شما این ویژگی رو نداره.
و چند نکته دیگه:
بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذار، نه قبلش.
علامت سوال و تعجب رو دو یا سه بار پشت سر هم نذاریم. یکی کافیه.
از سه نقطه با دلیل استفاده کنیم.
«کسبِ» درسته، نه «کسبه». دربارۀ این موضوع اینجا بخون: «هکسره»
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم فاطمه عزیز.
“یادداشت پرسه زنی های سودمند دیجیتال ”
پرسه زدن در شبکه های اجتماعی مختلف، به خصوص در اینستاگرام، کاری است که بسیاری زمان زیادی را صرف آن می کنند و خب سرگرمی سودمندی هم نیست؛ انرژی و زمان شما را تلف می کند و این اینستاگرام لعنتی باعث می شود تا دائما خودتان را با دیگران مقایسه کنید. یک روز در همین پرسه زنی های گاه و بی گاه، وارد صفحه ی مجله ویکنز شدم؛ ویکنز مجله فلسفه، ادبیات و روانشناسی آنلاین است که عمدتا نقل قول هایی از بزرگان اندیشه سراسر جهان را به اشتراک می گذارد. ناگهان به کلیپی برخوردم که ابتدا حس کردم بیشتر جنبه ی تبلیغاتی دارد. مردی بسیار خوش تیپ با کت و شلوار اتو کشیده و کراوات شیک. با خودم فکر کردم که صد در صد می خواهد درباره ی بیزنس کوچینگ و این داستانها صحبت کند و از قضا حدسم درست از آب درآمد؛ آن آقا خودش را هکر رشد کسب و کار می نامید.
من هم که کلا دل خوشی از این گونه جماعت های اینستاگرامی ندارم، تصمیم گرفتم که ازآن پیج خارج بشم اما سخنوری این مرد مرا شگفت زده کرد. او در سمینار خود، جمله ای از پرفسور دینانی، استاد فلسفه نقل کرد: انسان خود ساخته، انسان خودیافته است.
آری؛ برای ساختن خود و جهان اطرافمان، ابتدا نیاز داریم تا خود گمشده مان را بیابیم. وقتی که خود را پیدا کردیم، چیز های دیگر هم پیدا می شوند و اصلا خود به خود ساخته می شوند.
سلام ارشیا جان
چقدر روان و خوب نوشتی. من تا آخر متن با لذت پیش رفتم.
این عالیه ارشیا. معلومه که تو میتونی با تمرین بیشتر متنهای درخشانی بنویسی.
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
شام ام را با ولع صرف کردم،
چون تنها زندگی میکنم سفره را خودم جمع کردم
وبرای اینکه قطعه نویسی کنم قهوه ای تلخی آماده کرده
دفترچه ام را باقلم برداشتم و روی میز تحریرم گذاشتم،
صدای پیام های گروه واتساپ سکوت خانه ام را میشکست وتنفس هوای گرم خانه را دشوارمینمود
پنجره اطاقم را بازکردم
هوای ملایمی صورتم را نوازش کرد.
ماه شب آسمان آبی میدرخشیدوتلودرخشندگی ماه سایه های آپارتمان آن طرف خیابان راروی سنگ فرش های جاده نقاشی میکرد.
واتساپم را بازکرده وارد گروه “باهم نویسی”که مدیرآن آقای جواد زارع است شدم
موج پیام هاروی هم تلنبار شده بود
انبوه پیام ها راپس از دیگری ازنظرگذراندم
تا به آخرین پیام رسیدم، باکمال ناباوری دیدم پیغام، یک عکس وویس است اتفاق غیرمنتظره بود.
ویس را باز کردم وخلاصه آن به شرح زیر است:
آقای زارع شمامرا چهل ساله گفته وتمسخرکردید
این عکس را فرستادم تاببینید چقدر جوان وزیباهستم
عکس مال خانم بی نامی بود که آخر شماره آن 26 است
چون قبلا باخانم 26 آشنابودم میشناختم ایشان ترک هستند
پیام ترکی درپاسخ به ویس ایشون بااین مضمون فرستادم:
لازم نیست خویشتن راکوچک نموده وخود را اثبات کنید
علی عزیزم
ساده و زیبا نوشتی.
با تمرین بیشتر قطعاً میتونی روانتر هم بنویسی.
یه جاهایی بی دلیل اومدی سر سطر تازه، که به نظر میرسه کمکی به متن نمیکنه.
پیشنهاد اینه که ته جملهها نقطه بذار، و برای هر بار اینتر زدن یک دلیل محکم داشته باش.
مشتاق خوندن متنهای بعدی تو هستم.
همیشه ازش بدم میآمد، کلی آدم را منتظر میگذاشت و وقتی هم بالاخره تشریف فرما میشد. اهمیتی نمیداد که کارت گیر است یا نه. همین طور این پا و آن پا میکرد تا حرکت کند. سوارش که میشدی موجی از صداهای مختلف به سمتت هجوم میآورد. یکی تبلیغ مسواک میکرد و لوازم آرایش و دیگری از دعوا با دوست پسرش میگفت و راههای پر پشت شدن مو. از فشار جمعیت در واگنهای شلوغش و جا ماندن از ایستگاهها هم که نگویم بهتر است.
یک روز همین طور غرق در دنیای پر صدای مترو بودم که کفشهایی عجیب نگاهم را به خودش خیره کرد تا به حال ندیده بودم که کسی کفش این مدلی بپوشد. نگاهم روی کفشها ماند و ذهنم مشغول کشف داستان کفشها شد. کفشها که پیاده شدند نگاهم پی کفشهای دیگر رفت. یکی کهنه بود و غمگین و یکی مد روز و شیک و پیک هر کدام دنیای خودشان را داشتند و قصههایی پشت هر قدمشان بود.
نگاهم به کفشها بود که به مقصد رسیدم نه شلوغی اذیتم کرد و نه همهمه مردم. بعدها هم هر بار سوار مترو میشدم ناخودآگاه نگاهم غرق در دنیای عجیب کفشها میشدم.
کفشها هم درست مثل آدمها هستند پر از راههای رفته و لحظههای تلخ و شیرین، از کفشها میتوان شخصیت صاحبشان را فهمید فقط کافی است کمی به آنها دقت کنیم دنیایی از قصه پشت هرکدامشان است.
آفرین نازنین گرامی
چقدر خلاقانه و زیبا. کیف کردم.
عالیه. این قطعه به وضوح استعداد درخشان شما در نوشتن رو نشون میده.
بیصبرانه در انتظار خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
حوالی شش صبح بود، از تخت بیرون آمدم و از گرمی هوای داخل خانه به حیاط پناه میبرم، نسیم خنک صبحگاهی آرامی بخش روح و جانم شده است.
روی تاب ویلایی نشستم و خیره به درختان بزرگ و تنومند رو به رویم شدم، قدشان بلند و رنگشان سبزِ سبز بود.
باد خنک صبحگاهی شاخه هایشان را تکان میداد ، هرچه بیشتر نگاه میکردم ، بیشتر برایم یادآور دریا میشد.
دریا، این بار هم باد بود که آب را در آخرین ذهنیتی که از دریا داشتم محکوم به پذیرفتن موج ها میکرد، یکی پس دیگری می آمدند.
به درختان خیره شدن و تصویر سازی از دریا را تمام کردم و شروع به قدم زدن در باغ کردم ، فصل میوه ها تمام شده بود و حتی میوه ایی برای عوض کردن طعم دهان نبود.
به تاب برگشتم ، حال میفهمم چرا این شهر به باد هایش معروف است ، هوا سرد تر شده بود و از شانس خوب من پتوی مسافرتی از بار قبل که آمده بودم آنجا بود، خودم را پتو پیچ کردم و دراز کشیدم ، نیم ساعتی بود که خوابم برده بود که با صدای دویدن بیدار شدم ، نیازی نبود نگاه کنم تا بفهمم صدای دویدن چه کسی است، صدای دویدن دو دختر بچه ایی بود که مرا خاله خطاب میکردند ، درحالتی و هرجا مرا پیدا میکردند و آرامشم را مختل میکردند، دلم برای خودم سوخت و از دست صدای حرف زدن بچه ها از حیاط به خانه پناه بردم.
کلمات عینی:
شش صبح، تخت ، هوای گرم ، خانه ، حیاط ، نسیم خنک صبحگاهی ، تاب ویلایی ،درختان بزرگ و تنومند ،رنگ سبز ،شاخه ، دریا ، باد، موج ، خیره شدن،قدم زدن، باغ، فصل میوه،طعم دهان ، شهر ، سرد ، پتو مسافرتی، دراز کشیدن ، نیم ساعت ، خواب ، بیدار ، دو دختر بچه،خاله ، بچه ها
کلمات ذهنی:
پناه بردن، آرامی بخش روح و جان ، محکوم شدن ،پذیرفتن، ذهنیت ،یادآور، تصویر سازی،معروف، شانس خوب ،صدای دویدن ،نگاه کردن، پیدا کردن ،مختل شدن آرامش، صدای حرف زدن
سلام الهه خانم عبداللهی گرامی
کوشش شما برای تصویرسازی و ساختن زیبا جای تحسین داره.
مشخصه که ذوق و مایه کار رو دارید.
با تمرین بیشتر قطعاً میتونید بهتر هم بنویسید.
مشتاقانه در انتظار نوشتههای بعدی شما هستم.
من در بچگی عاشق لاک زدن بودم.الان هم هستم.ولی هر وقت لاک میزنم حتی اگر پررنگ و زننده هم نباشد،احساس گناه می کنم و عذاب وجدان دارم. این حس من برمی گردد به زمانی که شش هفت ساله بودم.یک روز با پدرم رفته بودیم خرید.ازپدرم خواستم برایم لاک قرمز مثل لاک لیلا همکلاسی ام بخرد.ولی او از خریدنش امتناع کرد وقتی دید خیلی اصرار می کنم، گفت:”باباجان تو که دوست نداری اون دنیا بندازنم تو آتیش جهنم و با سیخ منو داغ بزنند؟!” همین جمله حک شد روی ذهنم.لاک خریدن که بماند با فکر کردن به آن هم بوی سوختگی و جزغاله شدن پدرم مرا دچار وحشت می کرد. بعد از آن پیش خیلی از دوستانم در مورد گناه بودن لاک موعظه می کردم و مانع ارتکاب گناه می شدم.خیلی تلاش می کردم تا پدر بچه ها را از عذاب جهنم نجات دهم.حتی به آیه قرآن متوسل می شدم. الحق که راحت می توانستم نظرشان را جلب کنم و آنهاپیروان واقعی من بودند.دبیرستان برایم دنیای جدیدی بود.دخترانی با کارهای عجیب و غریب، من نمی توانستم پیش بقیه آنها کم بیاورم.از برداشتن ابرو گرفته تاقاچاق نوار کاست و نوارویدیوفیلمهای هندی،تقلب سرامتحان و..ولی هرگز نتوانستم مثل آن ها راحت و شیک لاک بزنم.
م.سلامتیان
تعداد کاراکتر 1010
درود بر شما خانم سلامتیان عزیز
چقدر ساده و روان و قشنگ.
کیف کردم از خوندن متن شما.
این روشنی در بیان عالیه.
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، به طرف کتاب ریاضی ام رفتم، برگه هایش را دانه دانه نوازش می کردم و بو می کشیدم. امروز به او قول دادم تا هیچ زمان ترکش نکنم و همیشه همراهم باشد.
شاید بگویید چرا؟
مطالعه ریاضی و غرق در مسأله ها شدن احساس ایستادن بالای یک بلندی با دیدی شفاف ومتقاوت تر از دیدگاه های دیگر به انسان می دهد. و البته از او چیزهایی اموختم که فکر نمی کنم تا به حال این نکات رو از کتاب های نوشته شده توسط نویسنده های بزرگ و معروف یاد گرفته باشم.
مثل این :در مبحث اعداد اول و شمارنده ها، وقتی دو عدد بر هم بخش پذیر باشند یکدیگر را تحت پوشش قرار می دهند.
هر کدام از انها به یک روش…
و این بحث سر کوچک و بزرگ بودن انها نیست. انها برای بدست اوردن حاصلی صحیح و درست در هم امیخته شده و یکدیگر را به اوج می رسانند.
عین زندگی ما انسانها :بدون در نظر گرفتن کوچک، بزرگ، غنی و فقیر با یکدیگر دوست می شویم و این ما هستیم که همدیگر را به خوشبختی وموفقیت می رسانیم.
دومین مثال زیبایی که بر خورد کردم این است :می گوییم تمام اعدا زوج مرکب هستند. ولی این جا عدد دو این نظر را نقض می کند و برای عدد دو است که قانون نوشته می شود.
اگر من پادشاه کشوری بودم، تمام سیاستمداران را از ریاضی دان ها انتخاب می کردم چرا که انها برای تک تک اعداد از صفر تا بی نهایت ارزش قائلند و شاید همین ارزش راهم به تک تک افراد جامعه بدهند.
از فقیر تا غنی ترین
کلمات عینی=16
کلمات ذهنی=14
سلام هانیه جوان عزیز
چقدر قشنگ از علاقۀ خودت به ریاضی گفتی. کیف کردم.
این خیلی خیلی عالیه که بتونیم علاقۀ خودمون به یک موضوع رو به زیبایی توصیف کنیم.
من در تو ذوق نوشتن رو میبینم و امیدوارم با تمرین بیشتر این ذوق رو شکوفا کنی.
یه نکتۀ ویرایشی کوچیک:
بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذار، نه قبلش.
بیصبرانه در انتظار خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
روز اول کاری وقتی به سمت مدرسه حرکت کردم در دلم احساس های مختلفی از خوشحالی، استرس و نگرانی را تجربه می کردم در ذهنم تصویرهای مختلفی از محیط مدرسه بازسازی می کردم
اولین کلاسم برایم مهم بود که چون می دانستم خاطره آن تا ابد در ذهنم می ماند
بعد از آشنایی با بچه ها دوست داشتم بدانم چقدر با دنیای مطالعه آشنایی دارند. حسرتی که همیشه در وجود من باقی ماند که در دوره تحصیلم دسترسی به کتاب های خوب و مورد علاقه ام وجود نداشت و فضایی برایم فراهم نبود که کتاب بخوانم. بیشتر بچه ها گفتند هیچ کتابی به جز کتاب درسی مطالعه نکرده اند. واقعا تاسف خوردم به یاد دوران مدرسه خودم افتادم که تابستان ها وقتی خیلی دوست داشتم مطالعه کنم کتاب های درسی سال گذشته ام را چند با رو خوانی می کردم و حس خوبی پیدا می کردم دلم می خواست کلماتی که تند تند از ذهنم می گذشتند را بگویم اگر کتاب را در زندگی خود وارد کنید می توانید راه درست را انتخاب کنید تصمیم درست بگیرید قدرت نه گفتن را بیاموزید رنج زندگی را تحمل کنید هیجانات خود را کنترل کنید انسان مفیدی باشید بچه های مفیدی تربیت کنید و …
ولی نتوانستم هیچ کدام را بگویم.
زنگ کلاس خورد
با بغضی که گلویم را فشار می داد به آبدارخانه مدرسه رفتم فقط می توانستم با گریه آرام شوم از اینکه هنوز بچه هایی هستند که کتاب در دورترین فاصله ممکن از خود می پندارند و اینکه چه استعدادهای که هرگز شکوفا نمی شوند.
اگر دانش آموزان به کتاب های خوب دسترسی داشته باشند مطالعه کنند بیاموزند و به کار بگیرند دنیای جای بهتری می شود تا این زمان چقدر زمان مرده هست چقدر زمان مرده گذشته کاش لحظه های آینده مان با نور کتاب مسیری به سمت امیدواری برایمان روشن کنند از آن روز تصمیم گرفتم به بچه ها بگویم که با کتاب زندگی ها راه ها و دنیاهای متفاوتی را تجربه می کنند.
سلام خانم محمودی خوش ذوق و نازنین
از خوندن نوشتۀ شما لذت بردم.
روشن و روان نوشتید. این عالیه و نشون میده که شما واضح و خوب فکر میکنید.
من بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
یه نکتۀ ویرایشی کوچیک هم بگم:
در انتهای بعضی جملات نقطه نذاشتید، آیا دلیل خاصی داره؟
ممنون استاد
نتونستم ویرایش کنم و لحظه آخر فرستادم برا همین خیلی دقت نکردم
روز یکشنبه به دفتر پست رفته بودم باید یک کلید پست می کردم .
پاکت را از پذیرش گرفتم و مشغول نوشتن آدرس گیرنده و فرستنده شدم.
ازدحام جمعیت موج میزد همه آمده بودند تا چیزی پست کنند از چیزهای بزرگ تا کوچک از خوردنی گرفته تا نامههای مهم اداری
سرم را که چرخاندم دیدم همه مشغول پر کردن آدرس گیرنده و فرستنده هستند کارم که تمام شد پاکت را تحویل دادم
فضولیم گل کرده بود که بقیه چه چیزی پست می کنند و به کجا می فرستند همه را دید میزدم که به یکباره متوجه شدم آن آقایی که پشت میز نشسته مرا صدا میزند به من گفت: حواستان کجاست آدرس گیرنده و فرستنده را جابجا نوشتید! اگر من نمی دیدم این کلید فردا به خانه خودتان فرستاده می شد نه به مقصد
عذر خواهی کردم و دوباره با دقت فرم را تکمیل کردم تحویل دادم و بیرون آمدم
در راه به فکر فرو رفته بودم شاید زندگی ما آدم ها هم مثل جریان فرستنده و گیرنده است
ما تمام عواطف و احساسات را از طریق رفتارمان به دیگران منتقل می کنیم پس رفتارمان حکم همان اداره پست را دارد شاید ما آدمها بعضی اوقات آدرس را جابه جا می نویسم تمام توجه را به خودمان معطوف می کنیم و دیگر محبت و توجه ای پست نمیشود و به مقصد دل ها نمی رسد .
و ما می شویم یک خودشیفته ی مغرور…
سلام زهرا خسروی عزیز
آفرین. چقدر جذاب و شیرین نوشتی.
لذت بردم. ساده و خوب و روان روایت کردی.
مشخصه که شما با تمرین بیشتر میتونی متنهای درخشانی بنویسی.
یه نکتۀ ویرایشی کوچیک هم بگم:
بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذار، نه قبلش.
آخر همۀ جملهها نقطه بذار. بعضی جملهها همینجوری ول شدن.
طبق روال همیشه در ماشین منتظر همسرم بودم تا از سوپرمارکت محله خرید کند,فروشنده همیشه بداخلاق و بد عنق است,او که در بیرون مغازه در حال پر کردن گالنی بود با همسرم وارد مغازه شد.چشمم از گالن برداشته نمیشد ابتدا خیلی کند در حال پر شدن آب بود اما کم کم سرعت گرفت و پر شد,آب از سر آن لبریز شد.همه عابران از پیاده روی آب گرفته رد میشدند کفشها و پاچه های شلوارشان خیس میشد,صورتشان را بهم میکشیدند نگاهی به داخل مغازه می انداختند,سری تکان می دادند و عبور می کردند گویی به تقدیر خود تن می دادند شاید
انها هم مثل من فروشنده بداخلاق را میشناختند.با خود در کشمکش درونی بودم که پیاده شوم و به مغازه دار بگوییم اون شیر لعنتی را ببند مگر نمیبینی پیاده رو را آب برداشته حتی اگر نمیبینی صدای شرشر آب را که میشنوی اما باز نیرویی مرا در ماشین نگه میداشت,در همین احوالات بودم که پسربچه ی تقریبا ده ساله با دوچرخه خود آمد ,دوچرخه را سریع بیرون مغازه رها کرد و دوان دوان وارد مغازه شد شیرآب را بست. به قول گوته مردان شجاع فرصت می آفرینند ترسوها منتظر فرصت مینشینند.امروز یاد گرفتم شجاعت به سن و سال,کوچک و بزرگ نیست بلکه به غیرت است.
تعداد کارکتر:1011
کلمه عینی:32
ذهنی:7
سلام خانم سلجوقی عزیز
چقدر زیبا نوشتید. خیلی کیف کردم. خیلی خوب و ملموس تصویرسازی کردید.
و چه قشنگ از نقل قول استفاده کردید.
امیدوارم خیلی جدی به تمرین و مطالعه ادامه بدید. مشخصه که میتونید بسیار بهتر از این هم بنویسید.
یه نکتۀ ویرایشی کوچیک هم بگم:
بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذارید.
منتظر خوندن متنهای بعدی شما هستم.
امروز در جمع کنار خانواده ام نشسته بودم، که آمدو رفت پسر هجده ماهه ام توجه مرا به خود جلب کرد. دیدم که از فاصله ی یک متری پله خیلی کوچکی که حال را از اتاق جدا میکرد، دراز میکشید و به حالت سینه خیز با کلی اضطراب پایین می آمد. در صورتی که فقط کافی بود کمتر از ده سانتی متر پایش را بالا ببرد تا از کنار پله خیلی راحت گذر کند. آن چنان این کار را برای خود سخت جلوه داده بود، انگار که میخواهد سقوط آزاد انجام دهد. به کنارش رفتم و دستش را گرفتم، چندبار همراهش از کنار آن پله عبور کردم، تا فرزندم متوجه بی خطر بودن پله بشود. ولی به محض اینکه دستش را رها میکردم باز هم هنگام عبور از این قسمت کار قبلی خود را ادامه میداد. دیدن صحنه ترس و وحشت فرزندم برای جمعی که نشسته بودیم واقعا مضحک و خنده دار بود.
این رویداد مرا یاد زمان هایی انداخت که با کوچکترین دست اندازهای زندگی دچار تشویش و دلهره های بی مورد میشویم، و آن چنان آن پیش آمد را برای خود سخت جلوه میدهیم که خواب و خوراکمان را میگیرد. و بی شک خداوند که ناظر همه چیزاست، از آن همه ترسهای بی مورد ما میخندد، و شاید هم آزرده خاطر، که چرا دوباره فراموش کرد دستانش همیشه در دستان من است.
سلام خانم مختاری عزیز
چقدر لذت بردم از خوندن این قطعه.
ساده، روشن و زیبا نوشتید.
این خیلی خوبه که شما یه موضوع ساده رو دیدید و این متن درخشان رو بر اساس اون خلق کردید.
برای فرزند نازنین شما آرزوی آیندهای درخشان دارید، و همچین برای خودتون و سایر اعضای خانوادۀ محترمون.
با جدیت به تمرین ادامه بدید، مشخصه که میتونید بسیار بهتر از این بنویسید.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستمم.
ممنون از زمانی که گذاشتید
رنج شیرین ”
نگاهم را به جملات پایانی نوشته ای دوختم که از استاد الهی قمشه ای در تلگرام منتشر شده بود و بخشی از متن که نوشته بود《 پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص، قبر دارد یا ندارد. 》نظرم را به خود جلب کرد. وابستگی را به خوبی می شناسم و نمی دانم که چگونه ما همچون مردگان متحرک که در خود مدفون مانده ایم؛ عذابی را در تن های خاکی محفوظ می داریم که به چنین دنیایی تعلق ندارد؛ به دنیایی از جنس محدودیت ها، به دنیایی که روح را در قفس استخوانی زندانی کرده تا از فشار درد ها به آسمان نگریزد. وابستگی را به خوبی می شناسم و اکنون می دانم که مرگ؛ وابستگی ، عشق و دلتنگی را به دیار خود باز می گرداند؛ به دنیایی روحانی که حد و مرز نمی شناسد، به دنیایی که می توان بی ناز کشیدن ناز خرید و در جوار معشوقی آرمید که دل در گرو عشق ندارد، می توان پیچش گیسوانش را با چشم دل دید و به آسانی در کوی دوست دوید. وابستگی را به خوبی می شناسم و می دانم که مرزی میان آرامش و سرگردانی را مشخص می کند اما گمان می برم که مرگ مرا در انزوا به سرگردانی نمی سپارد و به همراه تمام درد ها معشوق را نیز از جسم بی جانم می رهاند و مرا در رنج شیرینی به نام عشق فرو می برد…
سارا معصومی
سلام خانم معصومی عزیز
شما ذوق خوبی در نوشتن نثر ادبی دارید.
معلومه که با خوندن نمونههای خوب و تمرین بیشتر میتونید به نویسندۀ درجهیکی تبدیل بشید.
بیصبرانه در انتظار خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
1,645 پاسخ
امروز برای کاری به اداره بیمه رفته بودم.
پیرزنی به من نزدیک شد و پرونده اش را به من نشان داد. چند سوال داشت که اورا راهنمایی کردم.کم کم سر صحبت را باز کرد، انگار دلش میخواست درد دل کند.
ازپسر معتاد ولاابالیش حرف زد که سر کار نمی رود ومخارج زندگی زن و فرزندانش را تامین نمی کند.
اینکه عروسش بیست سال او را تحمل کرده است والان که دیگر بچه هایش بزرگ شده اند و موضوع را درک می کنند، نیازی به تحمل چنین مردی نمیبیند.
پیرزن دلش به حال پسرش می سوخت، اشک می ریخت ومدام به گذشته می رفت و خودش را زیر سوال می برد، می خواست بداند کجای کارش اشتباه بوده و کجا در حق فرزندش کوتاهی کرده.باخودم فکر میکردم، او چرا انقدر خودش را مقصر می داند؟!
همه انسانها گذشته ای دارند که باب میلشان نیست، گذشته ای که شاید پر از درد ورنج است وزخمهایی که گاه هیچ وقت خوب نمی شوند،
اما درنهایت این خود آدمیست که باید زندگیش را آنگونه که می خواهد بسازد.
ولی خب؛او یک مادر است، خودش را مسئول می داند، فرزندش را ثمره ی عمرش میبیند، اصلا با او یکیست و او را جزئی از خودش می داند؛ تکه ای از وجودش که به ظاهر از او جدا شده. مگر می شود کسی قلبش درد کند و در پی درمان نباشد؟!
پیرزن تمام وجودش درد میکردو طبیعی بود که بخواهد ریشه درد را در خودش پیدا کند.
1117کاراکتر
27کلمه عینی
26کلمه ذهنی
دست نزَن برکفَنَت ای شیر زن…
بینَنده که میدانَد همه زخم زَدَند براین تَن…
قَدَمَت مُحکَم باشد، که نیوفتی در چاه…
مَردُمانِ عاقِل، همه جاهِلَند، تو خود باش آگاه…
دَستِ تَقدیر اگَر سنگ زَنَد بر تیشه ات…
یَلِ یَزدان داری، اُستوار است ریشه ات…
هَدَفَت را نگُذاری بگیرند نِشان…
ریشه را تا میتوانی بچسب، حُکم کُن، بر همَشان….
که، در این بادیه گَه، مَردُمانِ جاهِل…
تَک به تَک گور شَوَند، بر غَضَبِ، کُفرِ یَزدانِ عادِل… ( باتشکر فاطمه نعلبندی)
_احساس ناامیدی می کنی؟
_نه
_بی هدف هستی؟
_نه
_به خودکشی فکر کردی؟
_نه
این «نه» آخر را با خنده گفتم. خانم خوش برخوردی بود اما جدیتش در سوالات جالب بود.
_شپش داری؟
_نه
_از سوالات ناراحت نشو. باید این فرم ها رو پر کنم تا بتونی واکسنت رو بزنی
_ناراحت نشدم
روی صندلی چرمی نشسته بودم و خانمی که واکسن می زد سمت چپ من پشت میزی نشسته بود. در گوشه های دیگر اتاق خانم های دیگری که همکارش بودند داشتند همین سوال ها را از مردم دیگر می پرسیدند.
خانم از داخل محفظه ای آبی شیشه ی واکسن را بیرون آورد. با الکل دهنه ی شیشه و سوزن تزریق را تمیز کرد. آمپول را در دهنه ی شیشه فرو کرد و سوزن مایع را بالا کشید. آستین چپم را بالا زد و جایی از شانه ام را فشار داد. بازویم آنقدر نحیف بود که احتمالا سوزن از آن طرفش بیرون می زد.
_نمیشه واکسن رو بخورم؟ فقط تزریقیه؟
_نه نمیشه. از آمپول می ترسی؟ تو دیگه مردی شدی برای خودت از چی می ترسی؟
_نه نمی ترسم. فقط از دردش بدم می آید
زن مسنی که روی صندلی کناری من نشسته بود دستش را روی شانه ی راستم گذاشت و گفت ((نترس. من کنارت میشینم تا نترسی.))
_ممنون خودم دارمش.
اما او فقط لبخند زد و شانه راستم را فشار داد.
_گفتم که نمی ترسم.
سر همه ی آدم های مسن و جوان و نوجوان اتاق به طرف من برگشت.
_میشه زودتر واکسن رو بزنید؟
خانمی که سوزن را داشت گفت ((باشه. نگاه نکن، بیشتر می ترسی.))
_نمیشه، باید نگاه کنم.
واکسن را زد. از آن طرف بازیم بیرون نزد. حتی خون هم نیامد. فقط نقطه ای قرمز.
_دیدی درد نداشت.وایسا تا مدارک رو بهت بدم.
خانم تزریقی به پشت میزش برگشت. من هم از جایم بلند شدم و روبه رویش ایستادم تا کاغذها را بگیرم.
_برای ثبت نام مدرسه این کاغذ رو لازم داری. همینطور برای سربازی. گمش نکنی.
و کاغذ را به دستم داد. وقتی از اتاق خارج می شدم متوجه حضور دختری در صندلی قبلی ام شدم. آن خانم مسن کنارش ایستاده بود و می گفت نترس.
او نمی ترسید. فقط از این می ترسید که دیگران فکر کنند که او ترسیده. مثل خودم.
نگاهی به ناخن های شیار افتاده ام کردم، دیگر لاک قرمز هم زیبایشان نمی کرد.
یاد گذشته افتادم؛ روزی که دوستم زهرا به من یک لاک هدیه داد. باشوق آن را در کیفم گذاشتم، مدتها بود دنبالش بودم. پدرم مرد متعصبی بود و مخالف لاک زدن.
آن قدر هیجان زده شده بودم که موقع برگشتن به خانه رازم را به دوستانم گفتم.
بچه ها اصرار کردند که لاک را نشانشان بدهم خودم هم تحمل رسیدن به خانه را نداشتم.
لاک را از کیفم در آوردم و سرش را باز کردم بویش دیوانه کننده بود، رنگ قرمزش دل آدم را می برد.
درست در همان لحظه پدرم مرا دید. باسرعت لاک را درکیفم گذاشتم.
حالا دیگر تمام شوق وهیجانم به ترس بدل شده بود.
به خانه که رسیدم، حسابی تفتیش وتنبیه شدم.
فردای آن روز مادرم به مدرسه آمد و موضوع را به معلمم گفت.
معلم ازمن توضیح خواست ومن همه چیز را گفتم. معلم زهرا را صدا زد، زهرا که حسابی ترسیده بود گفت که: نرگس آن را از من دزدیده است!!
من دیگر حرفی برای گفتن و دلیلی برای توضیح دادن نمی دیدم، لاک دیگرمال من نبود.
کاش یک نفر مرا توجیه می کرد که چرا نباید لاک بزنم؟!
من دیگر هیچ وقت میلی به لاک زدن پیدا نکردم.مدتیست تصمیم گرفته ام برای خودم یک لاک قرمز بخرم حتی اگر نزنم! اما نمی دانم که شور و شوق یک دختر بچه بایک زن میانسال برابری می کند یا نه ؟!
۱۰۴۸کاراکتر
۴۱کلمه عینی
سلام خدمت استاد عزیز
بعد از نماز صبح تصمیم گرفتم زمان باقی مانده تا شروع کلاس سمپوزیوم را که حدود دو ساعت بود بیدار بمانم و چند صفحهای از داستانهای کوتاه همینگوی را بخوانم.
لبریز از خواب بودم آنقدر که واکنشهای بدنم طبیعی نبود و وسط مرداد ماه از سرما یخ زده بودم، اما گویی در جدال من با خوابیدن حکمتی نهفته بود که باید مقاومت میکردم.
در هوای بیرمق پنج صبح درحالیکه چشم چپم بسته بود، از درز چشم راست شروع به خواندن کردم؛ تا پنج سطر اول داستان بدون اینکه متوجه اشتباهم باشم مدام قایق پارویی را، قایق اروپایی میخواندم و تازه بعد از چند بار تکرار این واژه در سطرهای پیاپی متوجه اشتباهم شدم و این خوانش غلط به شدت برایم جالب توجه بود، زیرا از همان ابتدا با گمان قایق اروپایی، ذهنم هدایت شد به سمت داستانی که ملیت در آن نقش تعیین کنندهای دارد، درحالیکه محور اصلی داستان آمدن پزشک به اردوگاه سرخپوستان برای زایمان یک زن سرخپوست بود؛ میان تصور من از قایق اروپایی با حقیقت قایق پارویی از لحاظ موضوع، معنا و حتی مسافت، فرسنگها فاصله بود.
این اتفاق باعث شد به خطاهای بزرگ و نادانستههای زندگی بیندیشم، آن جا که جهل گریبان گیر مان میشود فرسنگها از حقیقت دور میشویم و نکته این جاست که رهایی از نادانی همیشه انقدر ساده و واضح نیست؛ وای به حالمان اگر در جهل مرکب ابدالدهر بمانیم و بمیریم!
تعداد کلمات ذهنی: ۲۰۹
تعداد کلمات عینی: ۲۰
سلام استاد
شرمنده من فراموش کردم تعداد کاراکتر های قطعه “قدرت نوشتن” رو اخرش بنویسم.
تعداد کاراکتر ها 1180
کلمات عینی 78 شامل 65 اسم و 13 فعل
ذهنی 49 اسم و 73 حرف و 18 فعل
در ضمن به علت هنگ بودن گوشیم نامم کامل تایپ نشده. فهیمه شمس ابادی هستم
سلام معذرت میخام من قطعه م رو که نامش قدرت نوشتن بود پیدا نمیکنم. مگه ارسال نشده؟
قدرت نوشتن
در خانه نشسته ام و خانه در سکوت فرو رفته است. پسرم که 15 ماه سن دارد در خانه نیست تا با صدای شیرینش مامان مامان کند و با لذت به جان کتاب هایم بیفتد و بخوردشان. درس داروشناسی را می خوانم که پنجشنبه امتحان دارم.
پرتوهای طلایی مایل به سرخ غروب آفتاب، مستقیم از پنجره ای که رو به مغرب است، روی دیوارِ مقابلم افتاده و به زیبایی پرتوافشانی می کند. صدای باد لا به لای درختان انگور باغچه پشت پنجره می پیچد. گه گاهی در کمی دوردست صدای کودکان همسایه که با شور و شوق بازی میکنند سکوت را درهم می شکند.
و این صحنه غروب طلایی همیشه مرا یاد رمان عاشقانه ای می اندازد که حدودا 14 سال پیش در آغاز نوجوانی خوانده ام. رمانی که به صورت بخش بخش در مجله ای -که نامش یادم نمانده- چاپ می شد. تصاویری که از آن رمان در خاطرم نقش بسته، همیشه در این غروب ها در من زنده می شوند و در لحظه ای سکوت به قلبم چنگ می زنند و با خود تصاویر مبهم خاطرات دیگری را هم که در غروب های سرخ در سکوتی عمیق گذرانده ام به صحنه قلبم می آورد. و همه اینها باهم در چشمان روحم گلوله می شوند…
و این قدرت “نوشته” است که حتی پس از سال ها احساسی که در من تصویر کرده است در درونم نفس می کشد.
و این تاثیر، دلیل ایمان من به نوشتن است و مرا به راه نویسندگی کشانده و در این هیاهوی زندگی ام، عزم مرا در این مسیر استوار می دارد.
« و دوباره زندگی »
• زمان مورد نیاز برای مطالعه دو دقیقه و سی ثانیه.
در تعطیلات هفتهی گذشته، پس از یک ماهِ سختِ کاری، سعی کردم تمام خستگیام را با سفری دو سه روزه از جان بشویم که تا حدودی هم موفقیت آمیز بود اما به رغم تلاشهایم نتوانستم خودم را از شرِ آن موج انرژی منفی منحوس و بدقواره به وقت پاماس یا هر کوفت و زهرمار دیگری درامان نگه دارم. خداراشکر به هر بدی که بود گذشت و این سفر اوقات خوشی را هم داشت.
حالا میتوانم با آسودگی خیال، به تمرینات نویسندگیام بپردازم، کتاب بخوانم، سریال دارک را تمام کنم، مطالب صفحهی اجتماعی ناسا را دنبال کنم، بنویسم و آموزش سهتار را شروع کنم. خدا میداند چقدر برای خریدن ساز و قدم زدن در حال و هوای بازارِ آلات موسیقی هیجان دارم. نوای سازهای مختلفِ آنجا آدم را سرِ ذوق میآورد. از اینکه آرزوی دیرینهام را برآورده میکنم دوست دارم آسمان را بغل کنم و ببوسم.
خوشحالم که دیروز پس از آن یکماهِ کذایی، توانستم قورباغههایم را البته نبوسیده و با اکراه قورت بدهم. کمی به خودم رسیدم. دستی به سر و گوشِ اتاقم کشیدم و اوضاعی که به بازار شام میمانست را سروسامانی دادم. هیچ اغراق نمیکنم اگر بگویم پس از آن که وسایل اضافه و از انرژی افتاده را دور انداختم، جان تازهای در اتاقم و سپس روانم دوید. چند قلمه پتوسِ جدید به تُنگهای آب اضافه کردم. توی خاک بودنشان را دوست ندارم احساس میکنم خاک ریشههایشان را به دام میاندازد. ای کاش یک روز گلخانهای پر از گلهای ریشهدار توی آب داشته باشم و چه بهتر اگر همهشان پتوس باشند!
یک خواب طولانی و آرام تنها چیزی بود که به طور مبرم به آن احتیاج داشتم که دیشب میسر شد. و بالأخره امروز بعد از حدودِ ده روز توانستم چیزهایی را از ذهنم روی کاغذ پرتاب کنم. پنج صفحهی ریز و پر را به مدت پنجاه و پنج دقیقه در حین جوشاندن برنج و سرخ کردن مرغهای توی تابه نوشتم، اما به اندازهی قرنها سکوت حرف برای گفتن دارم.
وقتی برای مدتی حتی چند روزه نمینویسم، کتاب نمیخوانم، فیلم نمیبینم و با خودم تنها نمیشوم حالم ناخوش میشود. وقتی نمیتوانم زمانی را برای خلوت با خودم اختصاص بدهم ناگهان گم میشوم. همانجا میایستم و در گردابی از حال منفی غرق میشوم. عصبانی و کلافه میشوم. تکلیفم با خودم مشخص نیست. احساس بیهودگیِ زندگی تمام وجودم را غصب میکند، کسالت میگیرم، میافتم یک گوشه و دیگر حتی حال و حوصلهی نفس کشیدن را هم ندارم. بعد برای ترمیم این حال به یک ارادهی مضاعف احتیاج دارم که آنهم زمان میبرد تا دوباره سرِپا بشوم.
اما مقصود از تمام این سخنان پراکنده، اول آزاد کردنشان از ذهنم بود و سپس میخواستم این را بگویم که پشتِ گوش انداختن هرکاری به مرور توان انجام دادنش را در آدم میکاهد. این باور را در ذهن سنجاق میکند که قادر به انجام دادنش نیستی پس رهایش کن. مگر میشود آدم ضروریترین کارهایش را رها کند؟ اما خب چه میشود کرد گاهی این رخوت و کسالت به جان آدم مهمان ناخوانده میشود و چارهای نیست جز صبر کردن تا بهبودی کامل.
” یاسمن فرجپور “
نام قطعه: مدیریت زمان
نمی دانم چرا نمی توانم برنامه ام را دقیق تنظیم کنم . مثل نزدیکش همین کلاس های دوره نویسندگی است که من نتوانستم حداقل روزی 3 بار مطلب بنویسم .
هر شب قبل از خواب برای خودم برنامه می نویسم و برای موفقیت های کوچولوی خودم گل می کشم گاهی هم خودم را بد سرزنش می کنم و صبح فردا یش برای خودم
دربه ترتیب برنامه هایم ا می نویسم و برای خودم 1و2و3و4 در دفترم می گدارم ولی ای داد وبی داد . . کلی پول از جیب مبارک دادم و کتاب مدیریت زمان خریدم به خودم گفتم شروع کنم چند تمرین ابتدا را انجام دهم و بعد به سراغ مطالعه و انجام تمرینات بعدی بروم ولی در همان تمرینات ابتدا هم درجا می زنم واقعا در تنظیم ساعات مطالعه ام درمانده شده ام البته یکی از اشکالاتم این است که فکر کنم برنامه ریزیم واقع بینانه نیست مثلا برای مطالعه فلان کتاب باید یک ساعت و نیم وقت بگدارم ولی دردفترم نیم ساعت برایش گذاشته ام باید سعی کنم برنامه ام دقیق باشد و حتما خود را ملزم به انجام تمام برنامه ها در زمان خودش نمایم اگر نه ، نه پاین نامه ام را می توانم خوب انجام دهم و نه کلاس نویسندگی با ان همه شور و شوقی که برایش داشتم و نه… .
نتیجه گیری: فقط خواستن وگاهی برنامه ریزی نمی تواند باعث موفقیت شود بلکه باید برنامه ریزی بر اساس توانایی های فرد و شرایط زندگی تنظیم شود ، بعلاوه اجرای برنامه طبق انچه که تنظیم شده از همه مهم تر است.
نوشته من بدون عنوان 217 لغت و 986 کاراکتر شد.
ممنونم
“سبک جدید زندگی”!
بیدار که می شوم, دستم از زیر پتو بیرون می خزد. روی صفحه موبایل, شمارش دو رقمی نوتیفیکیشن را می بینم!
هنوز هم توی رختخوابم, با همان دست و. روی نشسته, مسواک نزده و موهای ژولیده ای که جدال دو بچه را تداعی می کند. با بازی سرانگشتهایم روی صفحه موبایل در تلاشم تا از قافله های مجازی دور نیافتم.
دلم را خوش می کنم که در ارتباطی نامرئی با همنوعان خودم هستم, اسمش را می گذارم; روابط اجتماعی! و با قطار تکنولوژی دورِ دهکده جهانی چرخی می زنم.
دوستی در آنسوی دنیا, یک کپی از اولین نامه عاشقانه اش را به اشتراک گذاشته است. نامه ای که فرستنده اش دیگر در آن نشانی زیست نمی کند, اما خاطره ی “نامه ها” هنوز هم قادر است عقربه های ساعت مرا برای هزار دور به عقب برگرداند! یادش بخیر;
یک اصلاح سه تیغه و دوشی از ادکلن, لباس باید مرتب باشد, دندانهایی که سفید و کفشهایی که برق بزنند. با چند قطعه شعر و یک شاخه گل, چقدر که مقابل آینه تمرین کردم. اگر باور نمی کنید, دلِ زلالِ آینه را به شهادت می گیرم.
حال پرسش مهم اینجاست;
“آیا هنوز در آن نشانی کسی هست که در انتظار نامه ای باشد؟ آیا پستچی های شهر, هنوز نشانی عشاق را به یاد دارند؟”!
دانیال
کارکتر; 1033
عینی; 23
ذهنی; 42
صفت; 13
کم نیستند روزهایی که با خبرهای بد آغازشان می کنیم. نمی دانم این جفا را چه کسی در حق ما کرد; خودمان, پدرانمان یا روزگار؟
مادرم امروز زنگ زند. گفت که حالش خوب نیست! از سفره و سبد خانه اش گفت که مدام دارد آب می رود. از غر و لند مدیر ساختمان گفت, که بعضی ها شارژ ساختمان را به موقع نمی دهند. آخرش هم گفت که حوصله ندارد جلسات فیزیوتراپی را ادامه دهد!
اما من خوب میدانم که علتِ واقعی را باید در جیب او جستجو کرد!
می گویم: “مادر, حالِ من هم دستِ کمی از تو ندارد! ما که تنها نیستیم, وقتی مامِ وطن هم, لبهایش خشک شده است”!
و مادرم مثل همه مادرهای دیگر, به بچه میانسالش با یک “هیس” هشدار میدهد: “ا…, بس کن دیگه! صد بار نگفتم پشت گوشی از این حرفها نزن …”!
زیر دوش که رفتم آرامتر شدم. چه نعمتی است دوش گرفتن, انگار تمام اضطراب آدم را می شوید و با حبابهای کف و صابون در سوراخی پرحفره دفن میکند.
فکر کنم آدمها از روی باران بود که دوش را اختراع کردند, چه اختراع آرامش بخش و مفرحی. آنقدر حس خوبی به من داد که تصمیم گرفتم وقتی باران آمد, بدون چتر زیر دوشِ طبیعت بروم …
که یهو آب قطع شد, سوزش کف صابون چشم هایم را سوزاند و لرزشی عصبی که بر جانم پیچید!
دانیال
کارکتر; 1046
عینی; 19
ذهنی; 39
صفت; 7
امروز که ساعت مچی ام را روی دستم می بستم، بی اختیار یاد ساعت صفحه آبی ام افتادم.
اولین ساعتی که پدرم برایم خریده بود. حدودا ده سال داشتم.
وقتی وارد مغازه شدیم صفحه آبی آسمانی اش دلم را برد؛یک ساعت اسپرت زیبا با بند استیل و صفحه آبی که چراغ صفحه هم داشت.
شادی وصف ناشدنی وجودم را فرا گرفته بود. مدتها گذشت ومن همچنان ساعتم را دوست می داشتم.
با اینکه اجازه نداشتم ساعتم را در مدرسه بپوشم، آن را در کیفم می گذاشتم وهر روز با خودم به مدرسه می بردم.
زیبایی اش چشم همه را می گرفت وهمه تحسینش می کردند.
یک روز دوستم گلنار از من ساعت را پرسید، درکیفم را باز کردم اما اثری از ساعتم نبود.
گلنار گفت:حتما آزاده آن را دزدیده است؛ باور نکردم، خودش به سراغ آزاده رفت موضوع را گفت، آزاده انکار کرد و آن وقت بود که گلنار دستش را در کیف آزاده کرد و ساعت را بیرون آورد.
آزاده قسم می خورد و انکار می کرد، گلنار اصرار می کرد ومن مات و مبهوت نگاهشان می کردم.
بعد از چند روز دوباره ساعتم گم شد، اینبار واقعا گم شدومن دیگر هیچ وقت پیدایش نکردم.
آه، ساعت صفحه آبی قشنگم! کاش بیشتر مواظبش بودم…
گاهی با خودم فکر می کنم ،ما که همه بچه بودیم! چه کسی مقصر بود
من، گلنار یا آزاده؟!
یاشاید زیبایی ساعت صفحه آبی ام؟!!
1094کاراکتر
45کلمه عینی
امروز که برای قدم زدن به بیرون از خانه آمده بودم، حلزونی را بر روی شاخه یک درخت دیدم. مثل زالویی، آنچنان محکم به شاخه چسبیده بود که اگر از آن جدایش میکردم، خون از جان درخت سرازیر میشد! من همانند مجنونی که با در و دیوار و دار و درخت صحبت میکند؛ مشغول صحبت با حلزون شدم.
به او گفتم: خوب جا خوش کردی ها!
در جوابم ضرب المثل محبوبم را گفت: آنجا خوش است که دل خوش است. دل من هم روی همین شاخه خوش است. به راستی چندنفر از ما ساکن مکانی هستیم که دلمان در آنجا خوش است؟ اگر نظر من را بخواهی میگویم از زمانی که انسان ها خودشان را اسیر تشریفات و دم و دستگاهش کرده اند و با چشمان از حدقه بیرون زده از حسادت و کینه، نظاره گر اطرافشان شده اند؛ دلخوشی ها هم به همان نسبت کم و کمتر شده است.
اما دل من اینجا خوش است. جایی میان کتابخانه خالص کوچکم، در آغوش داستان های پر رمز و راز کتاب هایم، به دور از هر ناخالصی جا خوش کرده ام و ایمان دارم که روزی کتاب هایی که از عمق جانم نشات گرفته اند؛ مهمان ویژه کتابخانه ام خواهند شد. آخر میدانی! من گمان میکنم که لذت بردن از داشته ها و دلخوشی های ساده، یکی از بزرگترین هنرهای هر انسانی است. راستی رفیق دل تو کجا خوش است؟
وقت غروب است روی صندلی می نشینم و خودم را به چایی تازه دم در استکان لبه طلایی محبوبم مهمان می کنم . از پنجره مشرف به باغ بادیدن درختان سبز و گلها سرمست می شوم. کتابم را از روی میز برداشته، ورق میزنم و چند صفحه ای همسفر شخصیت رمان می شوم.هنوز کمی وقت آزاد و مجالی کوتاه برای سفر کردن به دنیای مجازی دارم . فضایی که آدمها چون بافنده ای حرفه ای بر تار و پود این قالی خوش آب و رنگ نقش خیال می بافند و گاه چنان اغراق آمیز رنگها را در هم می آمیزند که نقش پدید آمده را حتی خود باور می کنند. وارد صفحه استاد نقاشی می شوم تابلوهای زیبایش مبهوتم می کند. انسانی شایسته که گذران زندگی را به هنر پیوند داده است و اثر نقش قلم در دستان توانمندش چه زیبا نگاهم را بر تصویر خیره می کند. ناخوداگاه توجهم به کامنتی که زیر اثر گذاشته شده جلب می شود و در دنیایی از ناباوری غرق می شوم . خانمی نوشته است، با سلام و احترام، استاد فقط خاک گور می تواند طمع شما را خاموش کند. چند بار می خوانم بلکه اشتباه دیده باشم و حیران معنای واژه احترام با خود می اندیشم براستی او به استناد کدام فرهنگ لغت، احترام را اینگونه معنا و باور کرده است .
((نامه آخر))
می خواهم بگذرم.درد مانند تیغ بر جانم کشیده میشود.زخمی نمایان نمی شود اما وجودم تیکه و پاره شده است.تنها فقط خود زخمهایم را میبینم وبا سیلی از اشک جایشان را بخیه میزنم.کسی از حال پریشانم خبر ندارد و نگاهشان به لبخند ژگوندیست که با اجبار برلبانم مینشانم.
راستش را بخواهی شب ها نمی توانم بخوابم و نگاهم را به جای چهره و لبخند دلنشینت به آسمان میدوزم.نمیدانم چند ساعت به آسمان خیره میشوم ولی این را خوب میدانم که آنقدری هست تا لبریز از نگاه و لبخندهای ایام گذشته ات شوم.
میدانی؟دیگر خسته شده ام،هیچ کوهی نمیتوانست من را از پای در بیاورد،یا اینگونه زمینم بزند.اما رفتن ناگهانی تو،حتی ردپاهایت،این کار را با من کرد.
میخواهم فراموشت کنم،میخواهم از یادم بروی،همانگونه که بیرحمانه خانه آرزوهایم را ویران کردی و من را آواره،،،میخواهم،آواره شوی.
درست است تا آخرین لحظه عمر،حتی زمان جان دادن هم نامت بر زبانم خواهد ماند،اما به همان اندازه هم نمیتوانم ببخشمت.تو،تمام آرزوهایم را به باد دادی جوری که دیگر هیچ آرزویی ندارم.
تو،کلبه رویاهایم را شکستی و روی سرم آوار کردی،حتی نگاهی به آن آواری که من و دخترم زیرش اسیر بودیم نیانداختی،و ما را رها کردی تا زیر آوار جان بدهیم.
این نامه آخریست،که برایت مینویسم.خواستم بدانی من خود و دخترمان را به سختی از زیر آواره تو،بیرون آورده ام،الان هر دوی ما زخمی شده ایم،تو چگونه ای؟؟
حالت بی ما خوش است؟میدانم خواندن این نامه،یا خبر از حال ما برایت اهمیتی ندارد.
اما قول میدهم زمانی میرسد،که تک به تک این جملات را خواهی خواند،حتی با دقت بیشتر،زمانی که خیلی دیر شده است.
درست وقتی که من و دخترمان،دیگر کنارت نیستیم.مطمئن باش در آن روز و ساعت و دقیقه،ما در جایی دیگر از این کره خاکی،زیر سقف خدا،از زندگی لذت میبریم.
همان روزی که حتی صدای دخترت، ونگاه من برایت آرزو خواهد شد.
مشتاقم،بدانم شبهای هجران و بیقراریت را چگونه سپری خواهی کرد؟! همان شبهایی که،من با خجالت از چهره ی معصوم دخترمان،و شرمندگی بی انتها از خدایم،سرافکنده زیر نور مهتاب اشک میریختم.
و در آخر،.تهمت نالایقی برما زدی رفتی قبول،در پی لایق برو ما هم تماشایش کنیم.
یا علی. (با تشکر فاطمه نعلبندی )
استاد نمیدونم اینبار نقطه ها و ویرگول ها رو خوب رعایت کردم یا نه.امیدوارم که خوشتون بیاد.اینم بگم که این قطعه با اشک نوشته شده وسط نوشتن زندگینامم،این قطعه رو نوشتم
دفترچه ام را باز کردم؛ قلمم را در دست گرفتم و در اولین صفحه ی دفترچه ام بسیار بزرگ نوشتم
‘زندگی من در ده کلمه’
جزو تکالیف ام است؛ باید زندگی ام را در ده کلمه توصیف کنم. سی سال از زندگی ام را به ده دوره تقسیم کنم و نامی بر آنها بگذارم. نامی که معرف آن دوره ی خاص از زندگی ام می باشد. اولین واژه ای که به ذهنم خطور کرد تولد بود.
در حقیقت نمیدانم چه میخواهم بنویسم. قطعا از زمان تولد ام خاطره ای نباید داشته باشم. بر روی کاغذ با خطوطی درشت نوشتم تولد. خودنویس ام تا همین جا مرا یاری کرد؛ بیشتر از این بر روی کاغذ به حرکت در نمی آمد. این بار تولد را درشت تر از قبل نوشتم به طوری که انعکاس حروف چشمم را به درد آورد. واژه ها همانند نت های موسیقی در سرم به پرواز در می آمدند اما مغزم توانایی نواختن این آهنگ زیبا را نداشت.
این بار خودکار قرمز را برداشتم و از روی حرص دورتادور واژه ی تولد را دایره های پی در پی کشیدم میخواستم به در جدال با ذهنم دستاویزی داشته باشم. که بفهمد باید تمام کلمات را به بیرون تف کند. اجازه بدهد کلمات جاری شود. مثل اینکه موفق شدم خودکارم بر روی کاغذ به حرکت درآمد. آرام و روان نوشتم من در ۱۸ سالگی متولد شدم. آنجا بود که علت این جدال درونی را متوجه شدم. قلبا باور دارم روز تولدم ام تاریخی نیست که در شناسنامه ام حک شده است بلکه زمانی است که با سیلی روزگار به زمین خوردم؛ آتش گرفتم و دوباره همانند ققنوسی پرقدرت متولد شدم.
در این لحظه که دست به قلم برده ام چند صد هزار نفر در جهان متولد شده اند؟
تولد تاریخی نیست که شما هر ساله شمع های روی کیک شکلاتی خود را فوت میکنید بلکه تولد زمانی است که میشکنید؛ زمین میخورید اما دوباره با تمام قدرت بلند میشوید و نفس تازه می کنید.
همه ی ما در طول زندگی چندین و چند بار متولد میشویم.
یک نان تازه بهتر
صبح جمعه است. مطابق معمول هر صبح می روم نان سنگکی قدیمی که هر روز از آن نان می گیرم. ساعت هفت صبح.. نانوا می گوید امروز دیر می پزیم. ناراحت می شوم و اخم می کنم.گرسنه ام است. یک نانوایی دیگر هم توی خیابان بغلی هست سیصد چهارصد متر پایین تر اما این نانوایی خیلی نزدیک است. تصمیمم را می گیرم و سختی راه را به جان می خرم و راه می افتم به سمت نانوایی جدید. این خیابان را قبلا نیامده ام. کوچه هایش دنج و زیبا هستند. سایه روشن صبح جمعه تابستان زیبایشان کرده. یک شیرینی فروشی نقلی و شیک رامی بینم. خوب است از اینجا شیرینی خرید کنم. یک کامیون زرد بامزه کنار کوچه پارک شده. شبیه انیمیشن ها. از دور صف نانوایی را می بینم. چقدر آدم تو صف. اما من یک دانه می خواهم و زود نوبتم می شود .نانوایی تمیز است، خیلی تمیز تر از نانوایی دیگر. نان ها هم بهتر پخته می شوند. نان سنگکم را می گیرم و با لبخند خارج می شوم. با خودم فکر می کنم گاهی لازم است راه های جدید و سخت تر را امتحان کنیم چون می تواند کشف ها و لذت های جدید بهمراه داشته باشد. مثل خوردن یک نان تازه بهتر در صبح جمعه تابستانی!
کاراکتر 971- ذهنی : 60 – عینی :25
باران مانند نقل هایی که از روی دست ساقدوشان بر سر عروس و داماد ریخته میشود بر سقف شیروانی خانهمان فرود می آید. از طنین زیبایش از خواب بیدار می شوم و خود را کنار پنجره می رسانم. همانطور که نظاره گر اطرافم هستم، قلم و دفترم را میبینم که مانند آوارگانی بی جان بر روی زمین ولو شده اند. از روی زمین برشان میدارم و آماده نوشتن میشوم. ناگهان صدایی همانند افتادن یک تکه سنگ بزرگ درون رودخانه حواسم را پرت میکند. پنجره را کمی باز میکنم و مشغول دید زدن بیرون میشوم. منظره ای توجهم را به خود جلب میکند. کودکی ریزه میزه را میبینم که بنظر شش ساله است و همانند شناگر ماهری درون چاله های آب شیرجه میزند! سر و تن کودک گلی است و با لبخندی به پشت سرش نگاه میکند. پشت سر او والدین آن کودک را می بینم که دست در دست هم حرکت میکنند. تعجب میکنم که چرا تشری به فرزندشان نمیزنند و اجازه چنین شیطنتی را به او میدهند. نگاهم را از آنها بر نمیدارم. کم کم نزدیک خانه مان میشوند و کودک همچنان محکم تر در چاله های گلی آب پیاده رو فرو میرود. نمیدانم چرا آنقدر نگران سرما خوردن کودک شده ام. سرم را از پنجره بیرون میآورم تا تذکری به کودک بدهم تا شاید به حرف من غریبه گوش فرا دهد. والدین کودک را صدا میزنم. نمیدانم چرا نگاهم نمیکنند. تن صدایم را بالاتر میآورم.
عجیب است! انگار گیج و سرگردان دنبال رد صدای من میگردند اما من را پیدا نمیکنند. کودک سرش را بالا میآورد و به من میگوید: اگر کاری دارید به من بگویید پدر و مادرم کم شنوا و نابینا هستند. ناگهان کل وجودم را سرمایی فرا میگیرد. سرمایی که ناشی از یخزدگی هوا نیست بلکه سرمای بهت و ناراحتی من است. حالا متوجه دلیل قدم های پرسروصدای آن کودک داخل چاله های آب پیاده رو شده ام.
در واقعیت آن قدم ها، نقشه های راهیست که از طرف آن کودک برای والدینش طراحی شده تا با رد صدای آن ها به مقصد برسند.
سلام فرناز نازنین
ذوق و تلاش شما در زیبا نوشتن عالیه.
فقط گاهی اوقات ممکنه زیادهروی در استفاده از برخی آرایهها متن رو بیهوده شلوغ کنه.
یه نگاه به تشبیههای شما بندازیم:
«باران مانند نقل هایی که از روی دست ساقدوشان بر سر عروس و داماد ریخته میشود»
«قلم و دفترم را میبینم که مانند آوارگانی بی جان بر روی زمین ولو شده اند.»
«صدایی همانند افتادن یک تکه سنگ بزرگ درون رودخانه حواسم را پرت میکند.»
«کودکی ریزه میزه را میبینم که بنظر شش ساله است و همانند شناگر ماهری درون چاله های آب شیرجه میزند»
وقتی این هم تشبیه رو پشت سر هم تو یه متن کوتاه ردیف میکنیم متن تحرک خودش رو از دست میده. تشبیه خوبه،اما اگه توش زیادهروی کنیم ممکنه به متن آسیب بزنه.
یه نکته دیگه:
گاهی بعضی جملات رو میشه سادهتر و روانتر نوشت. این چیزیه که توی بازنویسی باید حواسمون بشه باشه.
مثلاً آیا نمیشه به جای:
«همانطور که نظاره گر اطرافم هستم»
بنویسیم:
«همانطور که به اطرفم مینگرم.»
یا یه چیز سادهتر و بهتر.
اینو فقط گفتم که شما حساستر بشید، وگرنه ممکنه در نهایت همون اولی رو ترجیح بدید.
با آرزوی بهترینها.
ممنونم استاد از بیان نکاتتون. نمیدونم چرا همیشه حس میکردم باید تشبیه در جملاتم زیاد باشه. شاید چون همیشه دوست داشتم اشیا پیرامونم رو به اشکال متفاوت توضیح بدم. چقدررررررررر خوشحالم که الان با این گفتتون متوجه ایرادم شدم و باعث شد دیگه تکرارش نکنم. ممنونم از وقتی که گذاشتین.
زنده باد فرناز نازنین و خوش ذوق.
بسیار خوب بود. برای من پیام جالبی داشت اما به قول استاد یکم تشبیهاتش زیاد بود که اونم نشون میده شما در این کار
حرفه ای هستید🌹
تنها دویدن
امروز مصمم شدم پس از مدتهای مدیدی دویدن صبگاهی را شروع کنم .این عادت روانبخش را
از مرحوم پدرم به یادگار دارم ،ان هنگام که نوجوانی بیش نبودم .مرا به همراهی با خودش دعوت
میکرد ، روزهایی که بادویدن سحرگاهی شروع میشد، هر روزاش برایم طعم دو روز زندگی شاد را
به همراه داشت.
شب هنگام به سراغ ساک ورزشی ام رفتم، شلوار قدیمی،کفشهای ورزشی،جوراب های مخصوص
دویدن به همراه بلوز مثل همیشه مرتب وتمیز در کنار هم داخل ساک لمیده بودنند، گویا تنها من
نبودم که دوستان قدیمی ام را یافته بودم بلکه انان نیز با دیدن من شوق و شور خود را بارنگ و
عطرشان نشان میدادند ، نگاه من به انان پر از خاطره بود، ان شب به خودم وعده های زیادی برای
بهره مندی از هوای سحرگاهی و مفرح دادم،
سکوت خیابان از تردد و صدای اتومبیل ها،صدای دل انگیز پرندگان،هوای روح بخش و الخ
به امید یک روز شادی اور و سر شار از امید به بستر رفتم ،مرور کردم، ساک ورزشی کامل،ساعت
رو میزی کوک شده، راس زمان مناسب فصل بهار ،زمانی برای اماده شدن،زمانی برای حرکت ،
واختصاص زمان لازم برای دوش و صبحانه والخ تا بتوانم به هنگام ،محل کارم بدون تاخیر حاضر باشم
با رویای زیبا و خسته از روز گذشته به خواب شیرین رفتم،
ناگهان از خواب پریدم،از پنجره اتاق پرتوهای کامل نور خورشید ازار دهند می تابید، خدای من چه شده
لحظه ای، چگونه ساعت را خاموش کردم؟می بایست هر چه زودتر اماده شوم و به محل کارم رجوع کنم در بین راه از خودم میپرسیدم ، چرا عادتهای
خوب گذشته را نمی توان به اسانی تکرار کرد؟ وچرا گذشته شیرین با همه
خصوصیاتش تکرار شدنی نیست
شاید حضور یک همراه گشایشی باشد
تعداد کلمه:۲۹۱
تعداد کاراکتر:۱۴۴۱
تعداد جمله:۴
تعداد پاراگراف:۲۳
میانگین زمان خواندن:۱ دقیقه و ۲۷ ثانیه
میانگین زمان نوشتن:۱ دقیقه و ۳۷ ثانیه
سلام آقای یوسلیانی عزیز و ارجمند
از خوندن متن دلنشین شما لذت بردم.
حس خودتون رو به خوبی بیان کردید.
روح پدر بزگوارتون شاد.
حتما به تمرین قطعهنویسی ادامه بدید.
یه نکته ریز ویرایشی هم بگم: بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذارید.
برخی نکات رو هم طی جلسات آینده خدمت شما و دوستان دیگه عرض خواهم کرد.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
سلام
متنتون زیبا بود اما خب طبق چیزی که استاد گفتند و من دیدم، یه نکات ویرایشی ریزی می خواست که اگر انجام بدید متنتون خیلی زیبا تر از این میشه
فوقالعاده بود من که خوشم اومد 🌹
کارواش
امروز با یکی از دوستان رفته بودیم بیرون شهر. توی راه تصمیم گرفت ماشینش را ببرد کارواش. اولین بار بود ک کارواش را تجربه می کردم. مراحل تمیز کردن ماشین را یکی یکی طی کردیم. اولش گرد گیری کلی بعد کف مالی شیشه ها و ریخت آب روی شیشه – انگار باران تندی امده و آب روی شیشه ها شرابه می کنه و مثل موجی از بالای شیشه به پایین می ریزد. حس خوبی داشتم، تمیزی، پاکی، درخشندگی، لطافت. شستن که تمام شد مرحله خشک کردن شروع شد. پارچه های بزرگ قهوه ای که به نظر سنگین می آمد چون وقتی روی شیشه می افتاد خیلی آرام آرام تکان می خوردند انگار فیلمش را اسلو موشن کرده باشند.شیشه ها حسابی تمیز شدند. احساس کردم ماشین زنده شد. حالش خوب شد. از گرد و خاک و آلودگی ها پاک شد. با خودم فکر می کنم کاش برای تمیز کردن روح و روان هم یک کارواش بود. چقدر خوب می شد که هفته ای یکبار یا نه ماهی یکبار می رفتیم کارواش و روح و روانمان را پاک می کردیم. به متصدی می گفتیم : آن خاطره، فلان حرف، فلان آدم را از ذهنم پاک کن. بعد روان مان تمیز می شد، حالمان خوب می شد- مثل ماشینی که تازه از کارواش در آمده است.
کاراکتر 980
عینی : 21
ذهنی:
سلام
متنتون رو دوست داشتم و اتفاقا هم استوری شو که تو صفحه تون گذاشته بودید دیدم ولی خب یه ویرایش کوچولو و موچولو می خواد🙂🌹
ممنونم. درسته متن ها را باید با دقت بیشتر ویرایش کنم.
عالی بود نتیجش خیلی خوب بود در کل متن منسجمی بود
ساعت
صبح که بیدار شدم ساعت 05:27 را نشان می داد. چای را دم کردم و صبحانه را خوردم. به ساعت نگاه کردم 05:27 بود. تعجب کردم، اه… ساعت خواب بود! آماده رفتن به سر کار شدم، از سر عادت به ساعت نگاه کردم ساعت 05:27 بود یادم امد که ساعت خواب مانده است. از سر کار که برگشتم، به ساعت نگاه کردم 05:27 بود…دوباره یادم رفته بود که ساعت خواب است.
هنوز فرصت نکرده ام باطری بخرم و ساعت 05:27 است. با خودم فکر می کنم شاید بعضی وقت ها بد هم نباشد ساعت ها از کار بیفتند. زمان جا به جا شود و زندگی ها قاطی پاتی شود. مثلا به جای صبحانه ساعت شام باشد و یا به جای بیداری ساعت خواب باشد. شاید هم خوب باشد که برای همیشه همه دنیا در یک ساعت مشخص متوقف شود مثل همین ساعت 05:27 . اگر زمان متوقف شود و کسانی که در حال خوب هستند در همان حال برای همیشه باقی بمانند و انها که در حال بد هستند همیشه در حال بد بمانند چه می شود؟ کمی فکر می کنم -نه به نظرم ایده خوبی نیست….خوب است که زمان بگذرد و حال های ما عوض شوند اینطوری بهتر است …بروم باطری بخرم وگرنه زمان برای همیشه 05:27 خواهد بود و زندگی من قاطی پاتی خواهد شد.
کاراکتر 1025 عینی :22 ذهنی: 12
پیام این داستان برای من مشخص نبود
خیلی این متنتون رو دوست داشتم و واقعا یه جورایی رو مخ که ساعت بخوابه و در کل عالی بود
شب پر باری را پشت سر نهادم تا دیر وقت به فکر کردن ورجوع به گنجینه ذهنم در لابلای جملات وکلمات گذراندم وبه رشته تحریر درآوردم انگار خواب از چشمانم رخت بر بسته بود پرده اتاقم کنار زدم وپنجرهرا نیمه باز گذاشتم نسیم ملایمی پرده اتاق را به رقص دراوردهبود به رخت خواب شتافتم چراغ کنار خیابون از پنجره منعکس می شد به اتاق نگاهم به سقف دوخته وهمچناپ غرق در کلمات وعبارات وبا آنها بازی می کردم سرم را چرخوندم قطعه ای از آسمان زیبا در شب از گوشه بالایی پنجره اتاقم دیده می شد هوا نیمه ابری بود حس کردم پشه کور تشریف فرما شده بود ویک نیش جانانه به من زد بهش گفتم اخه مگه جای تو اینجا است این همه درخت قشنگ تو خیابون خب برو انجا بخواب پریدم پرده را کشیدم که فامیل های پشه سرزده نیایند داخل کم کم دست وپامسست می شد نفهمیدم کی خوابم گرفت صبح با روزنه خورشید که از پشت ابرها اشعه خود را گسترانیده بود و فضا را روشن نموده بود از رخت خواب بلند شدم یه ریز رفتم سراغ پنجره پرده را کنار زدم دیدم چهار پایه پنجره خیس شده.پایین کمی نم داشت صدای نم نم باران از بیرون به پنجره می خورد گفتم فدای قدمها وصدای تو بارون قشنگم خوش آمدی چقد تو حس ناب با خودت می آوری و هنوز انرژی انروز از درون من تهی نشده است.
متنتون رو دوست داشتم اما خب علائم نگارشی نداشت و یه مشکل دیگه اش هم این بود که کتابت نبود متنتون
خیلی خوب بود در کل متن منسجمی بود 🌹
رایحه خوشی تمام مشامم را پر کرده بود، هنوز مغزم خاموش بود و پلک هایم سنگین. عطرش آنچنان سنگین و زیاد بود که زودتر از همیشه مغزم داشت راه می افتاد. مثل همیشه شیطنتم گل کرد و دلم نمی خواست خودم را لو بدهم. منتظر بودم با صدای خوش آهنگش یا دست های مهربانش به سراغم بیاید. وقتی هیجانی می شوم حتی لحظه ای صبوری هم برایم سخت است چه برسد الان که کنجکاوی هم به آن اضافه شده بود! حالا دیگر مغزم نه تنها کاملا به راه افتاده بود بلکه مثل کارخانه ای شلوغ پر شده بود با حدسیات مختلف.در ذهنم دنبال تاریخ های مهم می گشتم! ولی چیز خاصی نیافتم. داشتم دیگر برای باز کردن پلک هایم تسلیم میشدم که گرمای حضورش را حس کردم و آن لحن خوش الحانش: خانمم … چشم هایم را با ناز گشودم و دیدمش. دسته گلی که دسته گلی زیبا در دست هایش بود!
حالا دیگر لبخندم به نهایت رسیده بود و با همه وجود داشتم میخندیدم! مثل همیشه دسته گل هایی بی دلیل، با عشق و نهایت ظرافت. با اینکه مهندس است ولی معتقدم ذاتا هنرمند است. خوب میداند هنر عشق ورزیدن را.
سالهاست یادم رفته که چقدر با دنیای هم جنس هایم فاصله داشتم و فکر میکردم هیچ دخترانه ای بلد نیستم و حتی گریزان بودم ازین به قول خودم اداها! اما حالا بیا و ببین! کلی ناز و عشوه و شیطنت در آستین دارم! اصلا از روزی که شناختمش انگار آدم جدیدی از درونم متولد شده است! دیگر خودم را قبل او نمیشناسم .
همه را مدیون حضور ساده و پر از محبتش هستم. مدیون همه لحظاتی که دوست داشته شده ام و با این عشق رشد کردم.
زنده با خانم خوش نظر نازنین
چقدر قشنگ و با احساس نوشتید.
شما ذوق زیادی در بیان حس خودتون دارید.
با تمرین بیشتر قطعاً میتونید بسیار بهتر هم بنویسید.
فقط اینکه از علامت تعجب بیهوده و زیادی استفاده کردید، اگر این علامتها در متن نبود بهتر بود.
بیصبرانه در انتظار خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
خیلی زیبا احساسات و عواطف تان را بیان کرده اید و جزییات را شرح داده اید. از یک اتفاق عاشقانه قطعه زیبایی خلق شده است. خوشمان امد!
سلام
متنتون رو دوست داشتم اما خب مثل من هستید علامت تعجب رو هر جا استفاده می کنیم که این بد هست🙂🌹
احساستون رو خوب بیان کرده بودید که این عالیه🌹
تلفن همراهم زنگ خورد. حرفها، حس تلاطم را تداعی میکنند؛
احساسی که خبر نداری یک روز، یک ساعت یا حتی یک لحظه بعدت چه میشود!
احساسی که از اساس، تبیین و توضیح را در خود میبلعد و هضم میکند و با افتخار، سربلند میکند و میگوید که: من کرونا هستم.
بله! کرونا؛
موجودی دست ساخته از علم بشر که از آزمایشگاههای تجربیاش فرار کرده و به جان بشر افتاده!
موجودی که شاید به ظاهر، جان ندارد اما حرف، برای گفتن زیاد دارد….
حرفهایی که به تو یاد میدهد تا در لحظه، بهترین باشی چون، ممکن است لحظههای بعدت آنی نباشد که امکان بهترین بودن برایت فراهم شود!
باید، در لحظه بهترین باشی چون گاهی، تلخی یک پشیمانی، آنقدر عمیق است که شاید برای همیشه، قدرت فراموشکردنش را نداشته باشی…
اینها، همهاش حرفهای کروناست، سنگین و تلخ و گزنده!
به قیمت جان آدمهای بسیاری که در نیمهی تابستان و زیر آفتاب داغ، گاهی آنقدر نفسشان بالا نمیآید که جان میدهند و حزنِ پشیمانیهای تلخشان، گاهی آنقدر زیاد است که چشمهایشان سرخ میشود و ریههایشان، به تنگ میآید و از نفس، میافتند.
.
.
.
حرفهای کرونا را از بر کنیم؛ ظاهرش گزنده است اما درونش، پر از دخترهایی است که مهربانند و پر از مادران و همسرانی است که بهجا و بهموقع، رفتار و کردارشان را میسنجند و بروز میدهند.
سلام خانم آقامیری عزیز
متن شما و نگاهتون زیباست.
روان و ساده هم نوشتید.
فقط اینکه کاش بخش عمدۀ متن رو به شرح یک دخداد مشخص اختصاص میدادید.
و اینکه تمام علامت تعجبها و سه نقطهها اضافههاست. از این علامتها با دقت و به جا استفاده کنیم.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
خیلی خوب بود چون به راحتی متوجه موضوع می شدیم و پیچیده نبود
امروز حدود ساعت ۵ عصر موبایلم زنگ خورد. تو عاشق منم احساسی تو از من همینو میخواستی ، جانم ؟ الی بود خواهرم را میگویم صدایش مثل همیشه پرانرژی نبود، چیزی شده؟ گویا دوچرخه ی پسرش کور بوده و سقوط کرده بود روی پایش ، بی وقفه ماشین را روشن کردم و رفتم دنبالش. وقتی رسیدیم مطب دکتر ، ازدحام بود، یکی دستش شکسته بود و دیگری دست به کمر وبی حوصله ایستاده بود. جایی برای خودم باز کردم تو این هیاهو نگاهم به خانمی نسبتا جوان گره خورد، که مدام کیفش را زیر رو میکرد. بلند شد وبه سمت من که فاصله ای چندانی با منشی نداشتم آمد، ببخشید خانم گفتین هزینه ی گچ پسرم چقدر میشود ؟ گفتم که ۱۶۰ ، دوباره دست به دامان کیفش شد انگار منتظره معجزه بود که شاید دستش پولی را لمس کند. دلم گرفتو تلنگری وجودم را دربرگرفت، همین امروز صبح سر ناسازگاری با خودم داشتم که چرا من هم مثل دیگران نمیتوانم فلان موبایل ۳۰ میلیونی را بخرم ، مگر موبایلم چه مشکلی داشت که میخواستم عوضش کنم ؟ چقدر ناسپاسی کرده بودم از داشته هایم قافل شده بودم .همین سرومرو، گنده بودنم برای شکرگزاری کافی نبود؟ گاهی اوقات نداشتن خیلی از چیزها آسمان را به زمین نمی آورد.
تعداد کاراکتر ۱۰۶۱
تعداد کلمات عینی ۳۶
ذهنی ۷۵
سلام محدثه گرامی
متن شما زیباست. تمرین رو درست انجام دادید.
فقط متن به بازنویسی نیاز داره تا جملهها رو روانتر بشن. بعضی کلمات هم باید اصلاح بشن.
یه نکته ویرایش کوچیک هم بگم:
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذارید، بعدش بذارید.
من ذوق نوشتن رو در شما میبینم و مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
خیلی زیبا احساسات و عواطف تان را بیان کرده اید و جزییات را شرح داده اید. از یک اتفاق عاشقانه قطعه زیبایی خلق شده است. خوشمان امد!
سلام خانم قدیری
متنتون رو دوست داشتم اما خب گیج می شدم بعضی جاهاش شاید برای این بود که خب علائم نگارشی رو رعایت نکرده بودید🙂🌹
سلام، خیلی خوب بود ❤️من که خوشم اومد چون قالب قطعه رو داشت
«دومورچه»
عادت ندارم کله سحر چیز شیرین بخورم ولی امروز هوس خرما به سرم زد. به آشپزخانه رفتم اما جعبه خرما را جای همیشگیاش پیدا نکردم. بعد از چند قرن گشتن بالاخره پیدایش کردم. خیلی شانس اوردم چون تقریبا خالی بود و جز چند دانه خرما فقط شیره تیره خرما روی سفیدی پوسته پلاستیکی آن دیده میشد.
همه خرماهای باقی مانده را دانه دانه خوردم. همین که خواستم جعبه را ببندم متوجه شدم دو مورچه در شیره خرمای ته ظرف گیر کردهاند . بدجوری چسبیده بودند و اصلا نمیتوانستند تکان بخورند. با خود گفتم: «باید نجاتشان بدهم، گناه دارند.» دقیق ترنگاه کردم، دیدم انقدر به شیره خرما چسبیدهاند که اگر به آنها دست بزنم ممکن است له شوند. کم کم شروع کردم خودم را توجیه کردن: «این دنیا خیلی بیرحم است، این هم نمونهای از بیرحم بودنش. نمیخواهد دل بسوزانی.» رفتم پی کارم.
چند قدمی که برداشتم بی اختیار ایستادم, با خود گفتم: «لعنت به قانون طلایی که با هیچ منطقی نمیتوانم جلویش بایستم.» در دو راهی وجودی گیر کرده بودم. در چه دنیایی میخواستم زندگی کنم؟ دنیایی که اگر گرگ نباشی دریده میشوی؟ همان دنیایی که در گوشمان شمایل زشتاش را مدام خواندهاند و با اوقات تلخی بی تفاوتیاش را به ما یاداور شدهاند؟ یا دنیایی که در آن زندگی یک مورچه, حتی اگر به چشم هم نیاید مهم و ارزشمند است؟ چاقویی از آشپزخانه برداشتم و دو مورچه را با دقت از شیره خرما بیرون کشیدم.لنگان لنگان راه افتادند و راه نفس کشیدنم را باز کردند.
علی عالی بود.
تو چقدر خلاقی.
کیف کردم. تمیز، درست و دقیق.
حسابی لذت بردم و بینهایت مشتاقم تا نوشتههای بعدی تو رو بخونم.
تو با کار بیشتر و منظمتر میتونی متنهای فوقالعاده درخشانی بنویسی.
عالی بود! آفرین.
مثل درخت
تو واتس آپ با همکارم صحبت می کنم. می گوید تقصیر من است که کار خوب انجام نشده است. اولین بار نیست که با زیر مجموعه ام وارد این جور بحث های “تقصیر من نیست تقصیر توست” می شوم. آنقدر توی این مدت تکرار شده اند که خسته ام. تنش های محل کار و درگیری های اینچنینی نا امیدم می کند. تقصیر کیست؟ تقصیر من یا کارمندان تحت مسوولیت یا روسای بالای سر.
برای هوا خوری می روم بیرون تا حالم بهتر شود. قبلا امتحانش کرده ام و جواب داده، هر چند برای کوتاه مدت. کنار خیابان قدم بر می دارم. توی پیاده رو کنار درختان یک شیشه بزرگ شکسته گذاشته شده است. به تکه های شکسته نگاه می کنم، تکه های شکسته درون خودم را می بینم. می گویم درون من هم مثل این تکه شیشه ها شکسته وتمام شده است. چشمم از روی زمین و شیشه شکسته ها به درخت کنار آنها می افتد. یکی از شاخه های درخت را بریده اند. نمی دانم چرا. قرمزی جای بریدگی هنوز هست. مثل جای زخم. درخت اما، سبز ایستاده است. محکم.
با خود فکر می کنم می شود خودم را مثل تکه شیشه ها ببینم. شکسته و تمام شده. یا مثل درختی که با زخمهایش هنوز هم ادامه می دهد، سبز می شود و می بالد.
25 عینی 35 ذهنی
993 کاراکتر
سلام
دوست داشتم متنتون رو، ولی خب یه جا رعایت نکردید فاصله رو که منو یکم گیج کرد.
فوق العاده بود متن رو🤩🌹
امروز سکوت محض بود.از آن سکوت هایی که صدای بلندش اذیتت میکند.منتظر بودم.منتظر او.
او کیست هنوز نمیدانم.
هرروز آدم های مختلف را توی ذهنم تصور میکنم و با خودم میگویم: فلانی او نیست؟از او چه میخواهم؟این را هم نمیدانم.فقط میدانم که همیشه منتظر او بوده ام. پادکست جدید را پلی کردم.هیچ ملایم( سهراب سپهری). یک سکوت کوتاه پیش آمد، لحظه ای خیلی کوتاه.میان آن سکوت فهمیدم سهراب “او” خودش را پیدا کرده.آنجا بود که متوجه شدم.همه ی مدت او خودم بودم.
ازادش کردم.گذاشتم مثل یک لباس بپوشدم.به من گفت :یکتا تو یک پنجره کثیفی.نور به تو میتابد ولی خوب عبورش نمیدهی. تو همان هسته زردالویی هستی که میشکنی ولی نمیخوری. روزنامه باطله ای هستی که سنگ روش گذاشتند تا باد نبردش.پیچ جاده ای.از آن سوی خودت خبر نداری.کتابی هستی که خواندنت به بعدا موکول شده.همان خواب بلندی که بعد از بیدار شدن به یاد نمیاری.سینی جهاز مادربزرگت هستی،دست نخورده.به او گفتم: میخواهم سهراب باشم. گفت :تو صادق هدایت نشده ای.به صفحه کاغذ روبه رویم نگاه کردم. نوشته بود” ازاد نمیشوند مرغ امین ها”.پرسیدم:ازاد میشوند؟گفت:از اول هم قفسی وجود نداشت.
تعداد کلمات عینی:۱۵۱
ذهنی:۲۹
یکتا جان
چقدر خلاقانه و خوب نوشتی. لذت بردم.
تلاش تو برای نوآوری جای تحسین داره.
سعی کن به تمرین قطعهنویسی ادامه بدی. حتما سعی کن برای توصیف رخدادهای روزمره وقت بیشتری بذاری.
این متن یه ویرایش کوچولو نیاز داره تا خیلی بهتر بشه.
یه نکته ریز ویرایشی هم بگم:
بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذار.
با تمرین بیشتر قطعاً بهتر هم خواهی نوشت.
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
غم امروز فرح بخشی فرداست
صدای رادیو به گوش میرسید. بوی گل های یاس جان دیگری به خانه داده بود. نور گرمی از پشت پنجره ها به خانه میتابید و تا نیمه های خانه را روشن کرده بود. . تازه از خواب بیدار شده بود اما اثری از خستگی و خواب الودگی حس نمیکرد. این جوانک خوشهال چشم به چشم خود در آیینه دوخته بود و باد زندگی در سرش روان بود. حال فوق العاده ای داشت. در فکر فرو رفت که چند شب پیش قلبش از شدت غم، سخت در هم پیچیده شده بود. با خود اندیشید: بی شک میزان لذتی که از این لحضه میبرم تحت تاثیر غم دیروز فزونی گرفته و فردا، نوع و شدت احساسم ، در گروی میزان خوشی این لحضه است.
به راستی کیست که از یک زندگی یکسره لذت و خوشی یا یک ریز غم و اندوه خوشش آید؟
عظمت این زندگی به تعقیر این همه حس به هم است. فهم از سفیدی به خاطر دریافت ما از وجود سیاهی است. گریز از غم و فرار از یاس فقط توهمی است که ما از زندگی داریم. این توهم صدقه سر ایده الی است که به گزاف در سرمان انداخته اند. فهم همین نکته که ادمی نیست که درد و رنجش در زندگی تمام شود، خود به ادم آرامش می بخشد. لذت فردا نیاید مگر غم امشب تمام شود. شاید برای همین است که فان مع العسر یسرا.
خوب. پاشم برم خونه. اگه بیشتر از این اینجا بمونم احساس میکنم زندگی واسم بی معنی میشه.
اینا گفت و پاشد ورفت سمت در. دستش به دست گیره در بود که برگشت و به نگاه خیره ام لب لبخند زد. او مدتی است که رفته، من ولی هنوز دارم به جای خالیش نگاه میکنم.
به ناگاه از جا جستم. سریع رفتم پای صندق. در حالی که در دستم کتاب ها عقب و جلو میشدند، چشم های تعجب زده ام به سنگ فرش نگاه میکرد.سرعتم مدام زیادتر میشد. چیزی که دریافته بودم مانند کاردی در مغزم فرومیرفت.
معنای زندگی. این چیزیه که به زندگی ما ارزش میده. برداشت ما از زندگی.
اگر به معنایی واسه زندگی مون برسیم، جای مان در هر لحظه و هر مکان مشخص میشود. ادمی که وجودش رو شناخته باشد میداند کی و چطور باید کجا و چقدر باشه. چگونه بیاید و چطور برود. هدفش را میداند و برای تک تک لحضاتش برنامه دارد. شاید دلیل اینکه تا لنگ ظهر خوابی، تا پاسی از شب بیدار، یا پا به سخن هر ادمی و هر موضوعی میدهی این باشه که خودت هم نمیدانی از زندگی چی میخوای. اگه حس کردی جایی، جای تو نیست سریع بلند شو برو دنبال زندگیت.
علی عزیزم
من هر دو نوشتۀ تو رو دوست دارم. اینکه سعی کردی ساختار قطعه رو رعایت کنی عالیه.
فقط اینکه سعی بیشتر کتابی بنویسی و شکستهنویسی رو بذاری برای دیالوگها.
و اینکه اون یکی قطعهای که ثبت کردی ویرایش بیشتری میخواد. بعضی کلمهها غلطن.
بیصبرائه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
سلام وقت بخیر استاد تمرین جلسه اول (قطعه نویسی) خدمت شما
داشتم پیاده میرفتم سمت محل کارم،افتاب تو چشم و سوختگی پام واقعا داشت کلافم میکرد. همونجوری که داشتم باخودم میگفتم که کاش الان یه آشنا منو ببینه و حداقل تا یه مسیری من و برسونه ،اروم اروم رفتم تو تخیلات خودم. از حمله ادم فضایی ها شروع کردم و بعدش رسیدم به استخدام شدن تو سازمان ملل و اخرشم داشتم فکر میکردم که چطوری ثروتی که از یه میلیاردر ناشناس بهم رسیده رو چطوری خرج کنم. بزرگترین استعداد من اینه که بشکل خلاقانهای همچین ثروتهای رو خرج کنم . نه مثل تازه به دوران رسیده ها که خونه ۲۰۰0 متری و ماشین میلیاردی بگیرم ولی امان از ایده های جدید که تو تخیلاتم دارم. سفر به قطب جنوب و رفتن به فضا جزو کارای که قطعا تو لیستم بود. خلاصه در حال صحبت با ایلان ماسک بودم، راجع به این که منم تو پروژه فرستادن انسان به ماه حتما باشم که دقیقا جای سوختگی کنار قوزک پام خورد به جدول کنار خیابون و من اورد تو دنیایی حقیقی.
دوباره افتادم به فکر جور کردن پول تا بتونم بدهیام و قسط وام و هزار تا چاله جوله دیگموجور کنم.
انقدری که من تو تخیلاتم قوی بودم نصفیشم تو واقعیت بودم تقریبا مشکلاتم حل بود.
تخیل خیلی خوبه به شرطی اینکه تو مغز ادم نمونه و جرات اجرایی کردنشو داشته باشه.
کلامات عینی: 30 کلامت ذهنی: 34
سلام آرش عزیزم
من نگاه خلاقانۀ تو رو دوست دارم.
ساده و جالب نوشتی.
و این نوشته اشتیاق خوندن متنهای بعدی تو رو هم در من ایجاد کرد.
فقط اینکه کتابی نوشتن رو هم تمرین کن و بیشتر وقتا شکستهنویسی رو بذار برای دیالوگها.
با قدرت به تمرین ادامه بده.
بنام خالق آفرينش
(درخت معنوی)
ای یار۶صبح مراازخواب بیدارکردی
مرا به ، هوشیاری ،آشکار کردی
پيام دادى بُلندشَم از رَختِخوابم
بردارم كيف و دفتر،كتابم
بلند شُدم از جام
رفتم كردم، استحمام
بعد لباسی،سبزِ روشن تن كردم
خودم را براى ارتباط آماده كردم
زدم از اتاق هتل بيرون
چشم وگوشم گرم شد ،به آگاهىِ دورن
دلم گفت؛مرا مى خواهد به جايى دعوت كُند
مراباجايگاهى جديد آشنا كُند
گرفتم بندِ انرژى را
تا مرابرساند، به آنجا
رسيدم به(درخت) جايگاه
گرفتم دانه دانه نشانه ها، آگاهى را
اين درخت،ميوه اى شبيهِ اَنجير دارد
اين درختِ پُر انرژى،(فيكوس)نام دارد
در اولين برخوردم باآن
چشمم خورد به تنه ىِ، آن
چشمم به چشمش روشن شد
اتصال بين چشم ها ، برقرارشد
به زيبايى ديدم چشمش را
درچشمانش ديدم، وسعت نگاهش را
آگاه شدم (روح خدا) در همه چيز هست
در همه چيز و همه كس،نشانى ازاوهست
آگاه شدم،خدا از اين طريق جريان دارد
از طريقِ چشم هايش به دنيا، خلقش نظارت دارد
اين درخت، جايگاهى (عجيب )داره
اون چشمى هم از بيرون داره
(خدا) درون آن زندگى تشكيل داده
روى تنه ى آن ،چشمى قرار داده
تا با كمالِ آرامش بِنشينَد
آثارخلقش به زيبايى ، اطرافش را ببيند
من ، در زيرِ (درختِ معنوى) نشست كردم
انگار به گرماى درونش ، تكيه كردم
از بالاى سَرم ؛ سايه بان وحافظم شده
از درونش، با نورِ حضورش، وجودم ،گرم و روشن شده
با اين نشانه ها امروز به وسعتى از آگاهى رسيدم
كه نظيرش را در هيچ كتاب و دفترى نديدم
روشنک عزیز
تو خلاقی و ذوقت جای تحسین داره.
اما پیشنهادم اینه که تمرین قطعهنویسی اینجوری انجام ندی.
لزومی نداره متنت وزن و قافیه داشته باشه، یا مدام بیای سر سطر.
با توصیف یک رخداد مشخص شروع کن و بعد از دل اون نکتهای رو بیرون بکش و تمام.
پیشنهاد میکنم که حتما سایر تمرینها رو ببینی.
مرضیه منصف
صدای طبیعت
ساعت حدود یک بعد از ظهر بود. من درحال آماده کردن سفره ناهار بودم که یک دفعه برق رفت و همه خانواده مجبور شدیم درگرمای تیرماه ناهار را در سکوت، گرما صرف کنیم. بعد از خوردن ناهار اعضای خانواده هریک به سمتی رفتند ومن طبق معمول بعداز شستن و مرتب کردن ظرفها به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم. به محض ورود پنجره را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم اما کلافگی ازگرما، تاریکی و قطع شدن برق رهایم نمی کرد. درهمین حال وهوا بودم که ناگهان صدای جیک جیک گنجشکهای روی درخت جلوی پنجره توجهم را به خود جلب کرد وحس خوبی درمن ایجاد کرد. باخود گفتم چه آهنگ زیبا ودلنشینی چه قدر گوش نواز وآرامش بخش است. شاید قطع شدن برق و دوری از تکنولوژی گاهی اوقات سودمند هم باشد و آن هم یادآوری صدای زیبای طبیعت از منقارهای کوچک گنجشکهای زیبا ست که بیشتر اوقات از آن غافل می شویم. همان لحظه چشمانم رابستم، عضلات بدنم رامنبسط کردم و درحالیکه نفسهای عمیقی می کشیدم ناگهان خود را درباغ بزرگ ،سرسبز و زیبایی دیدم .با تصور چنین صحنه ی زیبایی آرامش عجیبی مرا احاطه کرده بود ، گویا در بهشتی رویایی هستم .حتی گرما هم دیگر آنقدرها اذیتم نمی کرد.
۱۰۰۱ کاراکتر
کلمات عینی: ۲۶
کلمات ذهنی: ۳۱
سلام خانم منصف نازنین
چقدر زیبا نوشتید. واقعاً لذت بردم. ساده و روان و جذاب.
فقط این جمله و بعضی جملههای دیگه ویرایش میخوان: «درگرمای تیرماه ناهار را در سکوت، گرما صرف کنیم.»
شما ذوق فراوانی در یادداشتنویسی دارید.
معلومه که با کار بیشتر میتونید خیلی خیلی بهتر از این هم بنویسید.
در انتظار خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
فطعه خوبی بود آفرین
دیشب از خواب بیدار شدم، نصفه های شب بود و کاملا هشیار بودم. به یکبارگی افکار موهومی به من چنگ انداخت، مثل شبهی موهوم. خواب چیست؟ کی ما را از خواب بیدار میکند؟ هر صبح؟ الان؟ ما کی هستیم، هنگامی که در عالم رؤیاییم؟ آیا آنشب، که ثانیه های انگشت شماری به وقوع یک زلزله مانده بود و من، کاملا هشیار از خواب بر خواستم و در های خانه را باز گذاشتم، یک امر طبیعی بود؟ قبل از وقوع زلزله! آیا آن پرندگان معدودی که نسلشان در حال انقراض است و با فاصلهی معین زمانی از یک زلزلهی خانمان سوز میکوچند، ارتباطی با ما دارند؟ آیا ما برای این که چیز هایی را بدست بیاوریم، باید چیز هایی را از دست بدهیم؟ یا فقط داریم از دست میدهیم، و توانایی های که داشتیم را، به آغوش فراموشی میسپاریم؟ ما واقعا چه نوع بشر هستیم؟ با خود و زندگی خود چه میکنیم؟ از کجا آمدهایم، و به کجا میرویم؟ چه میدانیم، و چه را دانستهایم؟ با خود چه میکنیم، و چه کردهایم؟ با زمان خود، و با جهان خود؟ جهان بیرون، و عالم کبیر درون؟ روزی نیست که قتلی در زمان ما نباشد، تعصبی نباشد، تحاسبی نباشد، آتش خشمی نباشد، ظلمی نباشد، کینهای نباشد. آیا این است جهانی که برای خود ساختهایم، ما اشرف مخلوقات؟ من کسی نیستم تا تأکید یا قضاوتی در حق خسی نمایم، چه رسد به کسی. من فقط شما را به فکر کردن وامیدارم، شاید فقط خودم را. چون در عرصهی عمل، من هم تعریفی نسبت به دیگران ندارم. من فقط یک مسافرم، یک بیننده، مثل همه.
سلام جمشید عزیزم
من متن تو رو دوست دارم. تو فکر خوبی داری. جملات خلاقانهای هم نوشتی.
مشخصه که با تمرین بیشتر مینونی نثر درخشانی داشته باشی.
اما ای کاش تو این قطعه بخش بیشتر متن رو به شرح ملموس یک رخداد اختصاص میدادی. الان بیشتر متن سواله. طرح سوال بد نیست، اما وقتی سوالها خیلی زیاد میشن ما به عنوان مخاطب از متن دور میفتیم.
من بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
مثل همیشه وقتی از محل کار یه سمت خانه برمیگردم غرق در افکار مختلف میشوم.نمیدانم چه حکمتی است! شاید خاصیت راه و رانندگی است که سیل فکار را به سمتت روانه میکند .
روزم را مرور میکنم؛ کارهای کرده و نکرده؛رفتارها و برخوردهای خودم و دیگران ..
از بعضی از قاب های که در ذهنم میگذرد میرنجم.به بعضی لبخند میزنم .برای بعضی دیگر تصمیم میگیرم و گاها قوانینی برای خودم وضع میکنم.میان اینهمه تصویر که بر پرده ذهنم چون فیلم نمایشی میگذرد ناگهان یک کلمه مرا میخکوب میکند؛ روزمرگی…تکرار هر روزه مکررات
چرخه هایی که هر روز محکوم به تکرار انها هستیم
روزهایی که شب میشود با سرعتی که فراتر از تصور ماست..به خودمان می اییم و میبینیم که هفته ازنیمه گذشته در حالیکه لیست بلندبالا از کارهایی که باید از اول هفته به انجام میرساندیم نافرجام مانده..
به اینکه؛ این قافله عمر عجب میگذرد
اکنون در اواسط دهه ۳۰ سالگی در اوج فکر ورویاوردازی و ارزو و تلاش هستم اما گاهی؛ شاید هم بیشتر مواقع مرداب روزمرگی ارام ارام مرا با همه دنیایی که در سر دارم میبلعد
به خودم می ایم.. تشویشی قلبم را فرا میگیرد…همیشه از گذر زمان واهمه دارم
باز هم با خود مرور میکنم..اینکه گاهی علیرغم تکراری بودن مجبوریم ادامه دهیم تا نقشی ایفا کنیم؛ به عنوان همسر؛ مادر ؛ فردی شاغل..گویا روزمرگی است مثل یک پیله است که تو را در خود تنیده است. باید صبور بود و ادامه داد…وبه این بیندیشی که همین تکرار هر روزه تمرینی است برای اینکه خوب خودت را بهتر و بهتر رشد دهی..سعی کنی هرروز؛ فقط همان روز مثبت بمانی ؛ با وجود همه مشکلات لبخند بزنی زیرا مومن اندوهش در قلبش و شادی در چهره اش منزل دارد؛ با همه واقعیت های تلخ که میبینی امیدوار و مصمم بمانی؛ اگر میتوانی گره از کار کسی بگشایی .عزیزانت را شاد کنی …و بهانه هایی بیابی که تو از فرسایش روزمرگی ها در امان دارد..مثل نوشتن …بهانه ای ساده؛ زیبا و عمیق..
همه اینها تو را در پیله ات میپرواند تا به زودی پروانه ای زیبا شوی و اوج بگیری
سلام حدیث عزیز
متن شما زیباست. مشخصه ذوق نوشتن رو دارید.
کاش با روایت یک رخداد مشخص شروع میکردید و بعد وارد بخش تفسیر میشدید. متن چیز چندان ملموسی به ما نمیده.
چند نکته:
«گاها» غلطه، درستش اینه: «گاهی»
قبل از علامتهایی مثل ویرگول و نقطه فاصله نذارید، بعدش بذارید.
از نقطه درست استفاده کنید. یک نقطه کافیه. خیلی جاها دو یا سه نقطه گذاشنید. بعضی جاها هم نقطه یادتون رفته.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
روزمرگی : من ازسریالهای شبکه جم دوتا را انتخاب کرده ودنبال می کنم یکی گودال ودیگری چوکوروا می دانم ارزش دیدن راندارد ولی چرا تماشا می کنم چون به چند ساعت وقت گذرانی بدون فکرواندیشه نیاز دارم ونمی خواهم هرشب ازاین کانال به آن کانال بروم ودنبال فیلم وسریال برگزیده بگردم می خواهم سریالی را ببینم که نیاز به فکر وتامل نداشته باشد زیرا ازصبح تا وقت شروع این سریال ها کارم به فکرکردن وتامل می گذرد این مغز فرسوده من هم احتیاج به استراحت دارد البته این سریال ها ساختارش نادرست و بی منطق است بیشتر حوادث هیچ محملی ندارد گویی کار گردان سررشته ازدستش به در رفته و از یاد برده که ازکجا شروع است. هنرپیشه ها بیشترشان دروغگو ومزور وآدم بدهاموفق تر وخوب ها سپر بلا هستند یک بیش ازحد متعارف گذشت دارد و دیگری شرارتش تمامی ندارد ولی همین که سرگرمم می کند کافی است. البته اگر کشش بیشتر داشتم شب هم به کارم ادامه می دادم این آرتروز لعنتی امانم را بریده است زیاد که به خود فشار می آورم سرگیجه وگردن دردو دیسک کمر می شوم اختیار پاهام ازدست می دهم هنگام حرکت هریکی برای خودشان ازراهی می روند ومثل مست ها می روم. کتاب هم نمی توانم بخوانم چون مجبو رم دراز کشیده کتاب را بالای سر بگیرم وبخوانم که بعد ازچند لحظه خوابم می برد وکتاب از دستم می افتد چه کتاب های با ارزشی که به این وسیله لت وپار شده وشیرازه و جلدش ازجا در رفته است.
سلام سعید فیروزآبادی عزیزم
این سادگی و صداقتی که تو متن شما هست عالیه.
بیشتر و بیشتر و بیشتر بنویسید. شما مایه این کار رو دارید، فقط باید قلمتون روانتر بشه.
مشتاق خوندن متنهای بعدی شما هستم.
استاد عزیز، سلام
بالأخره با کمی تلاش توانستم پنجمیم قطعهام را از نزدیک به ۵ هزار کاراکتر به ۲ هزار تا برسانم 😀
بگذارید برایتان از شروعِ پُرتَنشِ امروز صبح بگویم. از آنجا که دیشب تا دیر وقت مشغول خواندن کتاب جذابِ جدیدم بودم صبح خواب ماندم!
خلاصه چشم وا کرده نکرده لباسهایم را پوشیدم، از قهوه صرف نظر کرده و خودم را به لیوان بزرگی از نسکافه قانع کردم. آن هم که نگویم برایتان آنقدر داغ بود که تمام امعاء و احشائم را سوزاند. صبحانه را هم اصلا نفهمیدم چه بود که خوردم! با عجله به سمت ایستگاه مترو روانه شدم. درست بالای پلهها بودم و درب قطار داشت بسته میشد که سراسیمه خودم را پایین رساندم و برخلاف گوشزدهای پرسنل، عذرخواهی کردم و پریدم داخل! خدا را شکر جان سالم به در بردم!! قطار بعدی خیلی دیر میآمد و با آن حجم از ترافیکِ اول صبح و گرما عمرا اگر میتوانستم از آن خیابانهای شلوغ خودم را سروقت به محل کارم برسانم.
صبح بود و کوپهی بانوان خلوت. کمی که نفسم جا آمد، یادم افتاد ساعتهای زیادی است که سُراغی از موبایلم نگرفتهام. طفلکی در غیاب من چقدر تنها مانده بود. واتساپ را باز کردم و تصمیم گرفتم متنهای بچههای گروه نویسندگی را بخوانم، الحق که هرکدامشان ذوق و خلاقیتی خاص خودشان را دارند. در همان حال شروع کردم به بافتن موهایم که صبح به دلیل ضیقِوقت، بهشان کممحلی کرده بودم و حالا احتیاج به نوازشم داشتند. با محبت نوازششان کردم و موجِ انرژی و عشق در تارتارشان جاری شد. عزیزانکم هیچ طاقت بیمهری را ندارند.
به ایستگاه رسیدم و پیاده شدم. حالا فرصتِ کافی برای سرِحوصله قدم زدن را داشتم. آن اطراف هوا مطبوع بود. هدفونم را گذاشتم و یکی از صوتهای ادوین را پخش کردم. او سرشار از عشقی بینهایت از پروردگار است و از همراستا شدن با جهانِ هستی سخن میگوید. سخنانش آنقدر دلنشین است که به داروی آرامبخشی میماند. همهی تنشها و آلودگیهای ذهن را با خودش میروبَد و پاک میکند.
مخلص کلام! مقصودم این بود که بگویم، بدیِ روتین بودن برنامهها این است که همین که آدم چند دقیقه دیرتر از معمول شروع کند همهشان تا آخر دومینو وار، بههَم میریزند. از این نظمِ تکراری بیزارم. به نظرم آدم باید یکبارگی و ناغافل، پیِ شخمزدنِ زندگی برود. بگوید هرچه آید را خوشآید و تمام. اما معمولن نمیتوانم و نمیشود این شیوه را به کار بُرد و همانقدر در جریان زندگی رها بود که امواج دریا هستند.
و در آخر؛
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من …!
سرودهی «ملیحهسیفآبادی»
” یاسمن فرجپور “
سادگی ماجرایی که خلق کرده بودید رو دوست داشتم.بعضی ها (حتی خودم) فکر می کنند حتما باید ماجرای خیلی پر شاخ و برگی باشد ولی همین سادگی هم زیباست…لذت بردم دمتون گرم!
پری جان از اینکه متنم رو خوندید خیلی خوشحال شدم و از بازخوردتون ممنونم. 💗
رویداد هم زمانی
هنگامی که مادرم را غرق در روزمرگی هایش دیدم به او خیره شدم و ناگهان این اندیشه در من شکل گرفت که چگونه او را به تلاش برای رویاهایش سوق دهم!! براستی چه می شود که انسان به رویاهایی بپردازد که تماما برای خودش باشد و بوی فردیت آن او را مست کند؛
شب غرق در این افکار بودم که خواب مرا در آغوش گرفت.وقتی چشم باز کردم، مادرم را دیدم با احتیاط که مبادا خواب از سرم بپراند، در میان کتابخانه ی اتاقم پرسه میزد. زیر چشمی بدون اینکه متوجه من باشد او را پاییدم آنگاه دیدم کتاب اثر مرکب را از قفسه برداشته و به خواندن آن مشغول شد.
مدتی بعد در آشپزخانه مشغول خورد کردن پیاز بود و از چشمانش اشک می چکید،که نمیدانم پیاز او را وادار به گریستن کرد یا او پیاز را به پنهان کردن اشک هایش واداشته، به من گفت : می خواهم کلاس موسیقی را امتحان کنم،دست کم یک کار دلی را برای خودم آغاز کرده باشم
من ناگاه ذوقی ناشی در دلم پدیدار شد. چیزی که در پی آن بودم درست در پیش چشمانم در حال رخ دادن بود
گاهی ندای درونی ما ارتباط تنگاتنگی با کائنات برقرار کرده و به یاری ما می شتابد ولی آیا ما متوجهیم یا غرق در روزمرگی هایمان از آن غافلیم
استاد متن خیلی بیشتر و با دو مضمون بود منتها سعی من بر محدود کردن کارکتر ها بود
و اصلا حس خوبی از کم کردن متنم ندارم
چون حس میکنم زمین تا اسمون با نوشته ی من متفاوته 🥺 غم ناشی از کشتن واژگانم دقیقا طعم از دست دادن داره و من اصلا دوسش ندارم😔
آفرین نگار عزیز
چه ساده و زیبا.
خیلی جدی به تمرین ادامه بده، چون با مشخصه که با مطالعه و تمرین بیشتر میتونی متنهای درخشانی بنویسی.
فقط چند نکته ویرایشی:
علامت تعجب یه دونهش هم زیاده، دو تا که فاجعهست.
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذارید، بعدش بذارید.
وقتی یه جمله رو تموم میکنی نقطه بذار.
و اینکه:
«خرد کردن» درسته، نه «خورد کردن»
«غرق در روزمرگی» رو هم دوبار تکرار کردی. در صورتی یک بارش هم زیاده. میشه از تعابیر دستنخوردهتری استفاده کرد.
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
سوال، درخواست یا شاید هم پیشنهاد همیشگی دخترک نقاش است؛
اینکه به نظرش شاید بهتر بود، خاله فهیمه مادرش باشد و امشب هم که گزاره کاملتر شد از این جهت که یاسین هم پسر مادرش که من باشم باشد که تنها هم نمانم.
دخترک حرفهایش را زد و من، فکرهایم را کردم؛
فکرهایی که بوی دوستنداشتن میداد، از جانب خودم به سمت خودم.
میدانی عزیزکم؟ خیلی وقتها، خودت را که دوست نداشته باشی، با خودت که مهربان نباشی، دلت که برای خودت تنگ نشود، انگار! دایرهی مهربانیات با آنها که با تو، نزدیکترند، نامهربانتر است و هرچه دایرهی ارتباطت دورتر میشود، برای خوب جلوهدادن خودت، بیشتر تلاش میکنی!
در حالیکه از درون تهی میشوی، درست مثل تکهی کاغذی که به وقت سوختن، بیشتر شعله بلند میکند….
گاهی لازم است، یک نفس عمیق بکشی و دست خودت را بگیری با دخترک و بیجهت، به سمت خیابانها قدم بزنی…
گاهی لازم است که یادت بیاوری که اگر با خودت مهرباننباشی، مهربانیات بیفایده است، یادت که بیاید، دخترک هم در آخرینلحظههای شبی که به صبح، موکول میشود برایت میگوید که بیشتر از همه دوستت دارد.
سلام خانم آقامیری عزیز
حس شما در این به خوبی منتقل شده.
کوشش شما برای نوشتن جملات زیبا هم عالیه.
این متن نشون میده که شما با تمرین بیشتر میتونید بهتر هم بنویسید.
فقط یه نکته ویرایشی کوچولو: از سه نقطه جز در مواقعی که واقعاً دلیل داره استفاده نکنید.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
یادم تازه که مهاجرت کرده بودم یه دوستی تعریف می کرد:
وقتی که تصمیم به مهاجرت گرفتم به هیچ کسی نگفتم حتی به خانواده ام حتی به مادرم می خواستم اول همه کارام درست بشه بعدش به همه بگم می ترسیدم اگه یه وقتی نشه وکارام جور نشد الکی رو زبونا نیفتم یا اینکه نکنه که لفظ نه بیاد توش.
همون جوری که نگاهش به زمین خیره شده بود ادامه داد: از شانس خوب یا بد من یا شاید نمی دونم کل زمین و آسمون دست به دست هم دادن کارام سریع تو سه ماه درست شد ویزامو که گرفتم رفتم دفتر مسافرتی یه بلیط خریدم واسه یه ماه بعدش و رفتم خونه تازه می خواستم به همه بگم که می رم و معلوم نیست که برگردم. سخت ترین قسمتش این بود که به مادرم بگم. تو آشپزخانه نشسته بود داشت سبزی پاک می کرد اون آهنگ همیشگی خودش رو زمزمه می کرد. وقتی نشستم کنارش انگار دلش یه چیزی می دونست بهش گفتم می خوام برم سفر نگام کرد هیچی نگفت مثل هیمشه نگفت تو همش تو راهی. دوباره شروع کرد به سبزی پاک کردن گفتم معلوم نیست این دفعه کی برگردم. گفت تصمیمتو گرفتی گفتم آره . گفت آسمان همه دنیا همین رنگ ها؛ گفتم می دونم ولی زمینش فرق داره . گفت زمین که مهم نیست بچه ،واسه پرواز باید باید تو آسمون بال زد. ولی اگه تصمیمتو گرفتی خدا پشت و پناهت.
یک ماه بعدش بدون اینکه حتی فرصت خداحافظی از خیلی آدمهای مهم زندگیمو داشته باشم ایران و ترک کردم. سالها گذشته من دیگه خاکشو ندیدم ولی وقتی دلم واسش تنگ می شه آسمانو نگاه می کنم. اینجا که رسید برگشت نگام کرد گفت هر وقت دلت واسه ایران تنگ شد آسمون رو نگاه کن. خوش اومدی.
تعداد کلمه328• تعداد کاراکتر1340
سلام خانم مهدوی عزیز
شما در انتقال حس خودتون موفق بودید.
من از خوندن این قطعه لذت بردم.
فقط اینکه سعی کنید جز دیالوگها بقیه بخشهای متن رو کتابی بنویسید. دربارۀ دلایل این موضوع تو جلسۀ دوم توضیح دادم.
و یه نکته ویرایشی کوچیک:
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذارید، بعدش بذارید.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
امروز داشتم نوشته های پارسالم را مرور می کردم . گاهی پیش می آمد که با خودم می گفتم :« آیا این نوشته ی من است !؟ » و لحظاتی بود که با خواندن نوشته هایم سرشار می شدم از امید و لحظاتی از شرمندگی . بالاخره دفتر را بستم و با خودم گفتم که من باید به همین خوبی یا حتی بهتر یک متن بنویسم ، واقعا
افتضاح شد . با خشم دفتر را جمع کردم و پی سریال هایم رفتم ، از دست خودم شاکی بودم، این چند روز بعد از کنکور سعی کردم خوش بگذرانم اما اصلا نتوانستم خودم باشم ، از دنیایی که برای خودم ساخته بودم خیلی دور شده بودم ، دنیایی که پر از کتاب بود ، پر از ایده ها که سرازیر می شدند ، روز هایی از مدرسه را یادم می آید که با خودم دفتر می بردم تا ایده هایم را ثبت کنم چون آن قدر زیاد بودند که تا خانه آن ها را فراموش می کردم ، اما درس هایم زیاد شدند ، یادداشت روزانه به فراموشی سپرده شد ، گه گاهی که ذوق نوشتن پیدا می کردم ، فرصتش را نداشتم ، مثلا روزی را که در کلاس ادبیات شعر خوان هشتم را یاد گرفتیم به خوبی به خاطر دارم ، لبریز شده بودم و واقعا دلم می خواست که یک شعر بگویم و آن را بنویسم اما آنقدر تکالیفم زیاد بود که کلا از خیر این کار گذشتم ، امسال شرایطی پیش آمد که دنیای نویسندگی ام را دگرگون کرد ، هنوز هم باورم نمی شود که چرا وقتی از جلسه ی کنکور به خانه آمدم ، یک سریال را شروع کردم ، یک کتاب را نخواندم . فکر می کنم که من درباره ی شرایط امسال قدرت انتخابی نداشته ام اما حداقل حالا می توانم انتظاراتم را کمی پایین بیاورم و دوباره شروع کنم .
سلام زهرا جان
چه خوب که یه ایدۀ ساده رو تونستی به یه قطعۀ خوب تبدیل کنی.
ساده و روان نوشتی و این خیلی خوبه.
تو قطعههای بعدی سعی کن سراغ رخداهایی بری که بهت فضای لازم برای تصویرسازی میدن تا بتونی توصیف رو بیشتر تمرین کنی.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
پرورش
دوشنبه ها وجمعه های تابستان قرار من با گلدانهای خانه است ،با دقت وملاحظه آبیاریشان میکنم وهرچیزی که لازم است برایشان فراهم میکنم تا خوب رشد کنند پرورش گل وگیاه رادوست دارم به من حس زیبای خالقم رامنتقل میکند و نمادی از ربوبیت (پرورش دهنده )رادارد ،همانگونه که انسان را پرورش داد.امروز هم طبق عادت آبیاری وعشقبازی با آنها،نظرم را یکی از گلدانهای قیمتی ام جلب کرد با کمال تعجب دیدم از حال رفته است خواستم بلندش کنم ولی از جا کنده شدو دردستانم افتاد وجان داد متاثر ومتاسف شدم حسی عجیب از غم دردلم نشست حس باغبانی راداشتم که تمام محصولاتش که مثل فرزنداش هستند را ازدست میدهد.
دقایقی به فکر فرو رفتم من که به آن رسیدگی میکردم درست مانند دیگر گلهایم از نور وآب کافی نیز برخوردار بودچه اتفاقی برایش افتاده چرا باقی گلها دستخوش چنین اتفاقی نشدند.
با یکی از دوستانم که در پرورش گل وگیاه آشنایی داشت تماس گرفتم
گفت،این نمونه از گل تنها یکبار در هفته نیاز به آب داردبه همین جهت هست که ریشه آن فاسد شده واز بین رفته است همانجا موضوعی به خاطرم آمد که این یکی از خصلتهای یک پرورش دهنده ویک مربی است اگر بداند که هرکدام از گلهای باغچه وگلدانهایش در چه زمانی ،چه نیازی دارند بطور قطع میتواند به زیبایی تمام آنها را پرورش دهد.
تعداد کاراکتر۱۱۱۳
زمان خواندن ۱دقیقه ۵ثانیه
سلام خانم رضاخانی عزیز
چقدر قشنگ و زیبا از رابطۀ خودتون با گلها گفتید. به نکتۀ خوبی هم اشاره کردید.
از خوندن این متن بسیار لذت بردم و مشتاقانه در انتظار نوشتههای بعدی شما هم هستم.
با قدرت و جدیت به تمرین و مطالعه ادامه بدید.
برقارفته و تموم بچه های فامیل رو باید سرگرم کنم .بقیه به کارای دیگه میرسن و کارم منم اینه . نور موبایلمو روشن میکنم و باهم شروع به سایه بازی میکنیم دست من به نور نزدیک تره پس هیبت دستم بزرگتره اما یکی از بچه ها دور وایمیسته خودشو از دست غول تشنم اویزون میکنه . یه بازی دیگه هست به اسم دیوار مرگ. نور دست غول تشنم اروم اروم پایین میاد و تموم سایه های ریزو درشتو زیر خودش له میکنم.بچه ها خم ترو خم تر میشن تا اینکه دیگه سایه هاشون زیر دیوار مرگ نابود میشن .همه میخندیم . منم شادم شادتر از تمام وقت روز.
بهم میگن تو باید مربی مهد بشی اما من دوست ندارم .من عاشق بازی با بچه هام نه به عنوان یه بزرگ تر بلکه به عنوان یه بچه بین بچه های دیگه . خود بچه هاهم وقت بازی منو جزو خودشون میدونن . از دیگران میپرسم چطوری عاشق این کار نیستید؟ .بازی با بچه ها تورو برای لحظه ای با رهایی و سرخوشی عمیق کودکی پیوند میزنه . نیازی به مراعات نیست اونا نیاز به صداقت دارند . توهم به صداقت نیاز داری صادق بودن با خودت ورهایی کودک خفته درونت .
همه از دنیای سرخوش بچه ها حرف میزنن .اما راه وردو که نبستن یه بلیط قطار برای گشت زدن توی سرخوشی ها و برگشت .
۱۲ کلمه ععینی
۱۵۶ کلمه ذهنی
ببخشید یادم رفت
کلماتشو پایین متن بنویسم
مهلا جان
نوشتۀ شما زیباست.
من بیان راحت و روان شما رو دوست دارم و ذوق و مایه نوشتن رو در شما میبینم.
فقط کاش متنهای بعدی رو کتابی بنویسید و شکستهنویسی رو بذارید برای دیالوگها.
یه نکته کوچیک ویرایشی هم بگم:
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذارید، بعدش بذارید.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
صبح، بعد از بیدار شدن اولین کاری که کردم چک کردن گوشی بود. منتظر یک خبر بودم تا از لاک غم و غصهای که یک هفته است، گریبان من رو گرفته، بیام بیرون. پیغام مهناز روی گوشی رو که دیدم خستگی از چشام پرید. نوشته بود دیگه دادخواست نمیدم. همین چهار کلمه کافی بود برای اینکه روزم رو بسازه. هفته پیش همین موقع بود که مهناز به من زنگ زد و گفت دیگه خسته شدم و تصمیم گرفتم طلاق بگیرم. این یک هفته برای من اندازه هزار سال گذشت. خراب شدن سقف آرزوهای خواهرم، بیقراریهای آرش خواهر زادهام و شروع یک زندگی سخت برای مهناز، افکاری بود که مثل گردباد تو سرم میچرخید و برای ثانیهای رهام نمیکرد. هر کاری که به ذهنم رسیده بود برای منصرف کردن مهناز، انجام داده بودم ولی او هر روز در تصمیمش مصممتر میشد. تا اینکه شب فردایی که قرار بود مهناز بره دادخواست بده، ورق برمیگرده و همه چیز یه جور دیگه نوشته میشه. محبتی که سالهاست از این زندگی رخت بربسته، اون شب با یک خلوت سه چهار ساعته برمیگرده و گرما میبخشه به زندگی این دو نفر. و من دارم به این فکر میکنم که طوفان رنجها، میان و میرن اما ما دیگه اون آدمهای قبل از طوفان نیستیم و این تکلیف اصلی رنج در زندگی ماست. رنجها از ما آدمهای بهتری میسازه.
ناهید گرامی
شما خیلی خوب و روان حرف خودتون رو بیان کردید. این ذوق و سلیقه جای تحسین داره.
فقط اینکه کاش متن رو کتابی بنویسید و شکستهنویسی رو بذارید برای دیالوگها. انجام این کار راحته. توی ویرایش با چند دقیقه صرف زمان میشه انجامش داد.
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
امروز قرار است ضامن بنده خدایی بشوم تا از صندوق قرض الحسنه وام بگیرد. قرار است یک چک ضمانت برای او ببرم.طبق معمول به خاطر رودربایستی و این که نمی توانم نه بگویم قبول کردم. این عادت من است ،یک عادت بد که سال ها است با من است ، از کودکی تا الان .
گاهی که به گذشته نگاه می کنم و به حرص خوردن ها و ناراحتی هایی که این عادت برایم به ارمغان آورده، با خود می گویم که اگر می توانستم خیلی راحت به خواسته ی دیگران وقتی مایل نیستم نه بگویم ، چقدر زندگی برایم راحت تر می شد. کمتر حرص می خوردم ، کمتر سرزنش می شدم .
راستی که چقدر درد آور است وقتی نمی خواهی کاری را انجام دهی اما مجبوری. انگار داری شکنجه می شوی ، اما شکنجه گر تو کیست؟ خودت. بگو نه ..بگو نه.. بگو نمی توانم ..بگو نمی خواهم. اما زبانت یاری نمی کند .
اماسخت تر لحظه ای است که آن ها از تو بابت کمکت تشکر می کنند اما تو خوشحال نیستی و برای کمک کردنت لذت نمی بری.
اما شاید به خاطر همین اخلاقم و قبول خواسته ی دیگران هرچند به خاطر رودربایستی باشد ، بار ها کمک حال دیگران شده ام .شاید ناخواسته کار بزرگی کرده باشم.
تعداد کاراکتر: ۹۶۰
سلام سید حسین فاطمی عزیز
از خوندن نوشتۀ شما لذت بردم.
ساده و روان نوشتید.
یه نکته کوچیک ویرایشی هم بگم:
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذارید، بعدش بذارید.
بیصبرانه در انتظار خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
سلام ترنم هستم
این سه سالی که به امیر کلا آمده ام هر وقت از سر کوچه بیمارستان کودکان شفیع زاده عبور میکردم داربستی را میدیدم وبنر روی آن را مبنی بر اینکه بازماندگان مرحوم آقا ویا خانم فلانی،فلان مبلغ رابه حساب بیمارستان واریز نموده اند ومن باخود فکر میکردم آیا این ریا نیست که کمکی به یک بیمارستان در شهری کوچک را این چنین جار میزنندوآیا دیگر باقیات وصالحاتی برای ان مرحوم میماند.
امروز وقتی داشتم با خانم همسایه که البته از ساکنین قدیمی هستند احوال پرسی میکردم وقتی صحبت به اینکه چرا هیج وقت برق شهرک فاطری قطع نمیشود به میان آمد ایشان به این بیمارستان اشاره نمودند واینکه برق ماواین بیمارستان از یک خط تآمین میشودویک لحظه قطع برق جان کودکان بسیار را به خطر می اندازد وزیراکه کودکان با بیماری خاص از سراسر ایران به اینجا مراجعه میکنند واین از معدود بیمارستانهای کودکان است که خدمات باهزینه بسیار ناچیز به بیماران ارائه مینمایندوالبته مخارجشان از خیرین محترمی که در ابتدای بحث عنوان شد تآمین میشود وبیمارستان نیز برای تشکر از خیرین گرامی وهمچنین برای تشویق ساکنان ومسافران این بنر ها را برپا مینمایند
این بار هم زود قضاوت کردم و دچار اشتباه شدم
کلمات عینی ۲۹ وکلمات ذهنی۱۶۳
البته من حروف ربط را هم ذهنی در نظر گرفتم
سلام ترنم گرامی
زیبا نوشتید.
از خوندن متن شما لذت بردم.
مشخصه که با تمرین بیشتر میتونید بهتر هم بنویسید.
متن البته یه ویرایش میخواد، خیلی جاها فاصله نذاشتید و این خوندن رو کمی دشوار کرده.
نقطه هم در انتهای بعضی جملات یادتون رفته.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
ابجیم وسجاد درحال خندیدند بهشون میگم .به چی میخندین ؟ سجاد به دوتا پسر روبروش اشاره میکنه و میگه این دوتا همین چند لحظه پیش باهام قهر بودن .بهم فحش میدادن و میزنه زیر خنده .به دوتا بچه روبه روم نگاه میکنم یکیشون جدی میگه سجاد زود باش بیا بازی . منم میخندم . خیلی زود یادشون رفته، انگار نه انگار دعوایی بوده .ابجیم هم کنارم ریسه میره.
سه تا بچه روبه رو میشمرند :
هر
کی
دیر تر
بشینه
باخته
سریع خودشونو میندازن روی باسناشون . دردشون گرفته ولی شروع به بحث درمورد بازنده میکنن .
کی دیر تر نشسته؟
غرق لذت میشم و میخندم
دوست ابجیم میاد و دستاشو حلقه میکنه دور گردن خاهرم و سرشو میچسبونه به سرش. توی گوشش یه چیز میگه.
خاهرم متوجه نمیشه سرشو عقب میده و میگه چی؟
دوستش دوباره سرشو میچسبونه و حلقه ی دستاشو تنگ تر میکنه
خاهرم باز متوجه نمیشه
دست خاهرمو میگیره و میبرتش یه جای خلوت که مزاحمی مثل من چهار چشمی نگاشون نکنه.
این یه حرکت که خاص دوستی های دختراس .فقط اونا میتونن اینقدر قشنگ باشند.
غمگین میشم حسرت میخورم برای خودم. وقتی بچه بودم هیچ کدوم از اینارو نداشتم .من تک بچه ی کل فامیل بودم با یه عالمه ادم بزرگ .
فکر میکنم کاش حتی الان یه دوست داشتم که قهربودن بامنو توی چند دقیقه فراموش کنه و دستاشو حلقه کنه دور گردنم تا حرف هایی بزنه که فقط و فقط من باید بدونم .
۶۰ کلمع ذهنی
۱۰۰ کلمه عینی
مهلا حسینی
مهلا جان
تو بیان شیرین و خوبی داری.
من از خوندن متنت لذت بردم.
فقط چند تا نکته رو رعایت کن:
جز دیالوگها، بقیه بخشهای متن رو کتابی بنویس.
قبل از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول فاصله نذار، بعدش بذار.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
دیروز کار خاصی انجام ندادم،هیچ کار،فقط صبح با 11 دقیقه تاخیر با چشم های خواب آلود سر کلاس رفتم و هیچ چیزی نفهمیدم و بعد از آن به خانه ی دایی رفتم تا در کنار پسر دایی ام که تنها بود باشم.
آنجا نه می توانستم بنویسم نه چیزی.
فقط برق رفته بود و هردوی ما نشسته بودیم از هم سوالات 5 ثانیه ای می پرسیدیم تا وقتمان بگذرد و سریع تر برق بیایید و به سمت اینستاگرام حمله کنیم ، برویم پست ها را ببینیم و استوری ها راچک کنیم و کلا در فضای مجازی بگردیم.
گاهی هم در میان بازی کردند کلی غرغر می کردیم که چرا زودتر برق نمیاید که گوشی مان را به شارژ بزنیم و سریعتر وارد اینترنت شویم تا برای خودمان بگردیم.
تا وقتی که برق نبود و اینترنت نداشتیم با هم حرف میزدیم و بازی می کردیم و برای خودمان خوش بودیم دیگر.
اما همین که فهمیدیم برق آمده است، من که گوشی را در شارژ زدم تا کمی شارژ شود و خودم هم رفتم و نشستم پای کامپیوتر.
از آن طرف هم پسر دایی کمی برنج آورد تا تمیز کند و افتاد در اکسپلور و شروع کرد به گشتن و ویدیودیدن.
گاهی هم با خنده می گفت (معتاد گوشی شدی ها)،بعد هم لبخندی میزدیم و او به اکسپلور می رفتم و من به بازی کردن با کامپیوتر ادامه میدادم یا بهتر هست بگویم به GTAبازی ادامه میدادم و با ماشین در شهر تقریبا بزرگ و خیالی سن اندریاس پرسه می زدم و دیوانه وار رانندگی می کردم و درنگ درنگ به ماشین مردم می کوبیدم.
دیگر خبری از گفت و گو وبازی دونفره نبود،می شد فهمید که چقدر فضای مجازی ما را از هم دور می کند و کرده است.
کلمات عینی:8
کلمات ذهنی:11
آفرین محمدجواد عزیزم
چقدر خوب نوشتی.
این قطعه ذوق و استعداد تو رو نشون میده.
من خیلی خوشحالم که تو اینقدر خوب مینویسی این سن و سال.
با قدرت ادامه بده.
مشتاق خوندن نوشتههای بعد تو هستم.
ممنون استاد جان🤩🌹
جای خای مدرسه
صدای سازدهنی میاد و همراه با آن صدای شوت توپ. هرچی صدای سازدهنی بیشتر میشه ضربه های توپ هم شدیدتر میشه. 8 سالشه و از موقعی که کرونا مهمان ناخوانده ی دنیا شده چهار ماه بیشتر روی نیمکت کلاس ننشست. از آن به بعد چهار دیواری خونه شده حیاط مدرسه و صفحه موبایل و لب تاب شده تخته سیاه کلاس. سرو صدا را تحمل می کنم.دلم نمیاد که بگم آرومتر بازی کن. حتی گاهی وقتها مجبور میشوم با هاش همراهی کنم. مدرسه، جایی که حتی کلاسهای ورزشی و آموزشی بیرون مدرسه و دوستان تو این کلاسها نمیتونند جای همکلاسیهای مدرسه و سر و کله هم زدن پشت نیمکتهای مدرسه را بگیرند. هر چی هم تو با شگاه فوتبال بدوند، یه زنگ تفریح که مثل فشنگ از پله ها می پرند که بیان توحیاط فقط برای اینکه دنبال هم بدوند نمیشه. زنگ تفریح های مدرسه اونم دبستان حال و هوایی داره که با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست.حتی موقعی که از اون سالها فاصله گرفتی و از سکوی مدرسه، دودینها و فریاد زدنهاشونو نگاه می کنی که بدون هیچ دغدغه ای غرق شادی اند و درلحظه هستند، تمام وجودت لبریز از هوای بچگی ها میشه. صدای سازدهنی و شوت توپ نگذاشتند تمرکز کنم چی مینویسم که زنگ تفریح دخترم خورد و شروع کرد به طناب زدن تو باغچه ی فرش خونه.
از 225 کلمه اکثرا به نظرم عینی هستند
سلام خانم آرون عزیز
متن شما زیباست.
اما نیاز به بازنویسی داره تا روانتر بشه.
کاش متن رو کتابی مینوشتید. شکستهنویسی باعث شده بعضی واژهها و جملهها به نهایت قدرت خودشون نرسن.
بیصبرانه در انتظار خوندن متنهای بعدی شما هستم.
در سایههای پایه دیوار در روی صندلی نشسته بودم و غرق در خواندن کتاب حکایت دولت و فرزانگی مارک فیشر بودم که ناگهان فریاد مربی با این جمله “چرا توپ را نگه داشتی مگر نمیفهمی میگویم پاس بده” مرا از عالم کتاب بیرون کشید و کنجکاو نمود که ببینم چرا و بر سر چه کسی فریاد زده شاید پسر من باشد! چشمانم به سرعت برق و باد به دنبال پسر مورد غضب واقع شده میگشت تا مرا از نگرانی آسوده کند. دیدم پسری با هیکل درشت در کنار زمین ایستاده و توپی را که به آوت رفته میخواهد پرتاب کند. با فریاد مربی پسرک بلافاصله توپ را به همتیمیاش پرتاب کرد. دقایقی چشم و ذهن من مشغول تماشا و تحلیل بازی بچههایی بود که فکر میکردند در حد کریستین رونالدو بازی میکنند و رفتار مربیایی که بازی پسر بچهها کلافهاش کرده بود و مدام فریاد میزد: نگاه کن، جمع نشوید، میگم پاس بده! لحن مربی تشرآمیز بود و برای پسربچه زیر 10 سال کمی تند به نظر میرسید. بعد ناگهان یاد مسی و سایر بازیکنان معروف افتادم که آنها برای رسیدن به جایگاه فعلیشان چقدر تحقیر شده و برای موفقیت بهای زیادی پرداخت کردهاند. به قولی بیدی نبودند که با هر بادی بلرزند.
کاراکتر: 1000
کلمه: 203
کلمات عینی: 41
کلمات ذهنی:162
سلام زهرا خانم گرامی
من ذوق و توان شما رو تحسین میکنم.
شما بسیار باسلیقه و دقیق این تمرین رو انجام دادید.
تا سطر آخر متن رو با لذت خوندن. این بیان روشن و شفاف عالیه.
مشخصه که میتونید متنهای بسیار بهتری هم بنویسید.
در انتظار مطالعۀ نوشتههای بعدی شما هستم.
اون قسمت که نوشتید ”شاید پسر من باشد” من هم همراه شما استرس گرفتم و دوست داشتم هرکسی باشد جز پسرتان .
حس متن کاملا قابل درک بود 🙂
آتشسوزی
چند روز پیش باغمان آتش گرفت. تا آتشنشانان برسند، مجبور بودیم با شلنگ خانگی تا حد امکان جلوی پیشروی شرارههایش را بگیریم. میان آنهمه دود و هیجان و تلاش، لحظهای به ذهنم خطور کرد که ایدهی نابی برای قطعهی روزم بهدست آوردهام. همان روز متنی در رابطه با غافلگیریام نسبت به حادثه نوشتم. فردای آن روز که هنوز از گرداب افکارم راجعبه آن اتفاق خلاص نشده بودم، یک متن دیگر راجعبه برداشتم از رفتارهای خواهرزادهی پنجسالهام نوشتم. چند ساعتی نگذشته بود که قطعهی دیگری هم دربارهی آتشنشانان و واکنشهایی که از آنها در برابر آتش شعلهور دیدم، نوشتم. این نوشتنها همینطور ادامه پیدا میکرد تا جاییکه برداشتم از رفتارِ تکتک افراد درگیر در اتفاق را تبدیل به قطعه کردم و نکتهای بیرون کشیدم. حالا چند قطعه داشتم با چندین نتیجهی مختلف، شاید بهترین نتیجهای که از این اتفاق گرفتم این بود که دیگر فقط خودم را در ماجرا نبینم. حالا براساس خودبینیهایم با وقایع برخورد نمیکنم و در هر موقعیت، سعی دارم به تکتک عوامل نگاه کنم و واکنشهای مختلف را بسنجم؛ در اینصورت با دیگران مهربانتر میشوم و درکم از موقعیتشان، بیشتر خواهد شد.
تعداد کاراکترها : ١٠٢٣
تعداد کلمات ذهنی : ٣۵
تعداد کلمات عینی : ١۵٠
زنده باد خانم علیزاده عزیز
چه تمرین درست و خوبی.
عالی نوشتید. بینهایت لذت بردم.
توان شما در بیان شفاف حرف خودتون جای تحسین داره، و این استعداد قطعاً با تمرین بیشتر میتونه شکوفا بشه.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
به نام خداونده بخشنده ی مهربان
همه ی انسانها روزی به دنیا می آیند تا زمانی که وقتش فرا برسد،و روزی دیگر از این دنیا بروند،
چه بسا کسانی که چندین دهه عمر کرده اند و عمرشان را به بطالت گذرانده اند،،و میانشان کسانی بوده اند که چهره ای معروف از خود به جا گذاشته اند یا اینکه اثراتی بزرگ در خط به خطه کاغد خلق کرده اند و ماندگار شده اند،و در میان آنها کسانی هم بوده که با موسیقی،کسبه علم و دانش،خدا شناسی،سخنانه ناب،کردار نیک و پندار نیک و خیلی چیزهای دیگر خود را در ذهن ها و قلب های بازماندگان همچنان زنده و جاوید نگه داشته اند…
وچه بسا کسانی که حتی عمرشان به یک یا دو دهه ی اول زندگی کفاف نکرده….
همیشه از خود می پرسیدم…اگر رفتنی در کار است!!پس چرا آمده ایم که برویم؟؟؟امروز جوابه سوالم را با دیدنه عکس بازیگر معروفی از سینما و تلوزیون مرحوم سیروس گرجستانی گرفتم،،من از زندگیه شخصیه ایشان خبری ندارم،اما میدانم که با فیلم و سریالهایی که در این چندین سال بازی کرده بودند،هم خندیده ام و گاهی ناراحت شده ام،،روحشان شاد..
مرحوم گرجستانی امروز با نمایان کردنه عکسش به من فهماند،،که ما آمده ایم تا کسبه تجربه کنیم و به کمال برسیم،میتوانیم در تئاتر زندگیه خود هم خوب باشیم،و دله بقیه را شاد کنیم،به کسبه علم و دانش و آموختن بپردازیم و اثری خلق کنیم،پنداری به نصیحت بگذاریم و ماندگار شویم،با نه،،می توانیم بد باشیم و دل شکستن از ما به یادگار بماند و تفکری ناشایست از شخصیته دنیائیه خود در ذهن ها خلق کنیم …..ما باید قدره لحظه به لحظه ی زندگانی را بدانیم ،،و گفتار و کرداره خود را تحت کنترل خود قرار دهیم،تا کسی را با رفتار و سخنانه ناشایست نرنجانیم….این روزهای جوانی و زیبایی خیلی زود می گذرند، و جای خود را با خزانه زندگی عوض میکنند،،،امید بر این دارم،روزی من نیز ماندگار شوم،و بازماندگانم،از وفاداری،مهربانی،و اثراتی که خلق خواهم کرد،،به خوبی یاد کنند و سرلوحه شان قرار گیرم،،..چون سرافکندگی عامله فراموشی است…و من هیچ دوست ندارم همچین اثری،از شخصیته دنیائیه خود خلق کنم….
((باتشکر فاطمه نعلبندی))
سلام فاطمه عزیز
شما زیبا و روان نوشتی. من هم متنت رو دوست دارم.
اما قرارمون این بود که با روایت یک رخداد از زندگی روزمره زندگی خودمون شروع کنیم و بعد اون رخداد رو تفسیر کنیم.
متن شما این ویژگی رو نداره.
و چند نکته دیگه:
بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذار، نه قبلش.
علامت سوال و تعجب رو دو یا سه بار پشت سر هم نذاریم. یکی کافیه.
از سه نقطه با دلیل استفاده کنیم.
«کسبِ» درسته، نه «کسبه». دربارۀ این موضوع اینجا بخون: «هکسره»
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم فاطمه عزیز.
“یادداشت پرسه زنی های سودمند دیجیتال ”
پرسه زدن در شبکه های اجتماعی مختلف، به خصوص در اینستاگرام، کاری است که بسیاری زمان زیادی را صرف آن می کنند و خب سرگرمی سودمندی هم نیست؛ انرژی و زمان شما را تلف می کند و این اینستاگرام لعنتی باعث می شود تا دائما خودتان را با دیگران مقایسه کنید. یک روز در همین پرسه زنی های گاه و بی گاه، وارد صفحه ی مجله ویکنز شدم؛ ویکنز مجله فلسفه، ادبیات و روانشناسی آنلاین است که عمدتا نقل قول هایی از بزرگان اندیشه سراسر جهان را به اشتراک می گذارد. ناگهان به کلیپی برخوردم که ابتدا حس کردم بیشتر جنبه ی تبلیغاتی دارد. مردی بسیار خوش تیپ با کت و شلوار اتو کشیده و کراوات شیک. با خودم فکر کردم که صد در صد می خواهد درباره ی بیزنس کوچینگ و این داستانها صحبت کند و از قضا حدسم درست از آب درآمد؛ آن آقا خودش را هکر رشد کسب و کار می نامید.
من هم که کلا دل خوشی از این گونه جماعت های اینستاگرامی ندارم، تصمیم گرفتم که ازآن پیج خارج بشم اما سخنوری این مرد مرا شگفت زده کرد. او در سمینار خود، جمله ای از پرفسور دینانی، استاد فلسفه نقل کرد: انسان خود ساخته، انسان خودیافته است.
آری؛ برای ساختن خود و جهان اطرافمان، ابتدا نیاز داریم تا خود گمشده مان را بیابیم. وقتی که خود را پیدا کردیم، چیز های دیگر هم پیدا می شوند و اصلا خود به خود ساخته می شوند.
سلام ارشیا جان
چقدر روان و خوب نوشتی. من تا آخر متن با لذت پیش رفتم.
این عالیه ارشیا. معلومه که تو میتونی با تمرین بیشتر متنهای درخشانی بنویسی.
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
شام ام را با ولع صرف کردم،
چون تنها زندگی میکنم سفره را خودم جمع کردم
وبرای اینکه قطعه نویسی کنم قهوه ای تلخی آماده کرده
دفترچه ام را باقلم برداشتم و روی میز تحریرم گذاشتم،
صدای پیام های گروه واتساپ سکوت خانه ام را میشکست وتنفس هوای گرم خانه را دشوارمینمود
پنجره اطاقم را بازکردم
هوای ملایمی صورتم را نوازش کرد.
ماه شب آسمان آبی میدرخشیدوتلودرخشندگی ماه سایه های آپارتمان آن طرف خیابان راروی سنگ فرش های جاده نقاشی میکرد.
واتساپم را بازکرده وارد گروه “باهم نویسی”که مدیرآن آقای جواد زارع است شدم
موج پیام هاروی هم تلنبار شده بود
انبوه پیام ها راپس از دیگری ازنظرگذراندم
تا به آخرین پیام رسیدم، باکمال ناباوری دیدم پیغام، یک عکس وویس است اتفاق غیرمنتظره بود.
ویس را باز کردم وخلاصه آن به شرح زیر است:
آقای زارع شمامرا چهل ساله گفته وتمسخرکردید
این عکس را فرستادم تاببینید چقدر جوان وزیباهستم
عکس مال خانم بی نامی بود که آخر شماره آن 26 است
چون قبلا باخانم 26 آشنابودم میشناختم ایشان ترک هستند
پیام ترکی درپاسخ به ویس ایشون بااین مضمون فرستادم:
لازم نیست خویشتن راکوچک نموده وخود را اثبات کنید
علی عزیزم
ساده و زیبا نوشتی.
با تمرین بیشتر قطعاً میتونی روانتر هم بنویسی.
یه جاهایی بی دلیل اومدی سر سطر تازه، که به نظر میرسه کمکی به متن نمیکنه.
پیشنهاد اینه که ته جملهها نقطه بذار، و برای هر بار اینتر زدن یک دلیل محکم داشته باش.
مشتاق خوندن متنهای بعدی تو هستم.
همیشه ازش بدم میآمد، کلی آدم را منتظر میگذاشت و وقتی هم بالاخره تشریف فرما میشد. اهمیتی نمیداد که کارت گیر است یا نه. همین طور این پا و آن پا میکرد تا حرکت کند. سوارش که میشدی موجی از صداهای مختلف به سمتت هجوم میآورد. یکی تبلیغ مسواک میکرد و لوازم آرایش و دیگری از دعوا با دوست پسرش میگفت و راههای پر پشت شدن مو. از فشار جمعیت در واگنهای شلوغش و جا ماندن از ایستگاهها هم که نگویم بهتر است.
یک روز همین طور غرق در دنیای پر صدای مترو بودم که کفشهایی عجیب نگاهم را به خودش خیره کرد تا به حال ندیده بودم که کسی کفش این مدلی بپوشد. نگاهم روی کفشها ماند و ذهنم مشغول کشف داستان کفشها شد. کفشها که پیاده شدند نگاهم پی کفشهای دیگر رفت. یکی کهنه بود و غمگین و یکی مد روز و شیک و پیک هر کدام دنیای خودشان را داشتند و قصههایی پشت هر قدمشان بود.
نگاهم به کفشها بود که به مقصد رسیدم نه شلوغی اذیتم کرد و نه همهمه مردم. بعدها هم هر بار سوار مترو میشدم ناخودآگاه نگاهم غرق در دنیای عجیب کفشها میشدم.
کفشها هم درست مثل آدمها هستند پر از راههای رفته و لحظههای تلخ و شیرین، از کفشها میتوان شخصیت صاحبشان را فهمید فقط کافی است کمی به آنها دقت کنیم دنیایی از قصه پشت هرکدامشان است.
آفرین نازنین گرامی
چقدر خلاقانه و زیبا. کیف کردم.
عالیه. این قطعه به وضوح استعداد درخشان شما در نوشتن رو نشون میده.
بیصبرانه در انتظار خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
حوالی شش صبح بود، از تخت بیرون آمدم و از گرمی هوای داخل خانه به حیاط پناه میبرم، نسیم خنک صبحگاهی آرامی بخش روح و جانم شده است.
روی تاب ویلایی نشستم و خیره به درختان بزرگ و تنومند رو به رویم شدم، قدشان بلند و رنگشان سبزِ سبز بود.
باد خنک صبحگاهی شاخه هایشان را تکان میداد ، هرچه بیشتر نگاه میکردم ، بیشتر برایم یادآور دریا میشد.
دریا، این بار هم باد بود که آب را در آخرین ذهنیتی که از دریا داشتم محکوم به پذیرفتن موج ها میکرد، یکی پس دیگری می آمدند.
به درختان خیره شدن و تصویر سازی از دریا را تمام کردم و شروع به قدم زدن در باغ کردم ، فصل میوه ها تمام شده بود و حتی میوه ایی برای عوض کردن طعم دهان نبود.
به تاب برگشتم ، حال میفهمم چرا این شهر به باد هایش معروف است ، هوا سرد تر شده بود و از شانس خوب من پتوی مسافرتی از بار قبل که آمده بودم آنجا بود، خودم را پتو پیچ کردم و دراز کشیدم ، نیم ساعتی بود که خوابم برده بود که با صدای دویدن بیدار شدم ، نیازی نبود نگاه کنم تا بفهمم صدای دویدن چه کسی است، صدای دویدن دو دختر بچه ایی بود که مرا خاله خطاب میکردند ، درحالتی و هرجا مرا پیدا میکردند و آرامشم را مختل میکردند، دلم برای خودم سوخت و از دست صدای حرف زدن بچه ها از حیاط به خانه پناه بردم.
کلمات عینی:
شش صبح، تخت ، هوای گرم ، خانه ، حیاط ، نسیم خنک صبحگاهی ، تاب ویلایی ،درختان بزرگ و تنومند ،رنگ سبز ،شاخه ، دریا ، باد، موج ، خیره شدن،قدم زدن، باغ، فصل میوه،طعم دهان ، شهر ، سرد ، پتو مسافرتی، دراز کشیدن ، نیم ساعت ، خواب ، بیدار ، دو دختر بچه،خاله ، بچه ها
کلمات ذهنی:
پناه بردن، آرامی بخش روح و جان ، محکوم شدن ،پذیرفتن، ذهنیت ،یادآور، تصویر سازی،معروف، شانس خوب ،صدای دویدن ،نگاه کردن، پیدا کردن ،مختل شدن آرامش، صدای حرف زدن
سلام الهه خانم عبداللهی گرامی
کوشش شما برای تصویرسازی و ساختن زیبا جای تحسین داره.
مشخصه که ذوق و مایه کار رو دارید.
با تمرین بیشتر قطعاً میتونید بهتر هم بنویسید.
مشتاقانه در انتظار نوشتههای بعدی شما هستم.
من در بچگی عاشق لاک زدن بودم.الان هم هستم.ولی هر وقت لاک میزنم حتی اگر پررنگ و زننده هم نباشد،احساس گناه می کنم و عذاب وجدان دارم. این حس من برمی گردد به زمانی که شش هفت ساله بودم.یک روز با پدرم رفته بودیم خرید.ازپدرم خواستم برایم لاک قرمز مثل لاک لیلا همکلاسی ام بخرد.ولی او از خریدنش امتناع کرد وقتی دید خیلی اصرار می کنم، گفت:”باباجان تو که دوست نداری اون دنیا بندازنم تو آتیش جهنم و با سیخ منو داغ بزنند؟!” همین جمله حک شد روی ذهنم.لاک خریدن که بماند با فکر کردن به آن هم بوی سوختگی و جزغاله شدن پدرم مرا دچار وحشت می کرد. بعد از آن پیش خیلی از دوستانم در مورد گناه بودن لاک موعظه می کردم و مانع ارتکاب گناه می شدم.خیلی تلاش می کردم تا پدر بچه ها را از عذاب جهنم نجات دهم.حتی به آیه قرآن متوسل می شدم. الحق که راحت می توانستم نظرشان را جلب کنم و آنهاپیروان واقعی من بودند.دبیرستان برایم دنیای جدیدی بود.دخترانی با کارهای عجیب و غریب، من نمی توانستم پیش بقیه آنها کم بیاورم.از برداشتن ابرو گرفته تاقاچاق نوار کاست و نوارویدیوفیلمهای هندی،تقلب سرامتحان و..ولی هرگز نتوانستم مثل آن ها راحت و شیک لاک بزنم.
م.سلامتیان
تعداد کاراکتر 1010
درود بر شما خانم سلامتیان عزیز
چقدر ساده و روان و قشنگ.
کیف کردم از خوندن متن شما.
این روشنی در بیان عالیه.
بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، به طرف کتاب ریاضی ام رفتم، برگه هایش را دانه دانه نوازش می کردم و بو می کشیدم. امروز به او قول دادم تا هیچ زمان ترکش نکنم و همیشه همراهم باشد.
شاید بگویید چرا؟
مطالعه ریاضی و غرق در مسأله ها شدن احساس ایستادن بالای یک بلندی با دیدی شفاف ومتقاوت تر از دیدگاه های دیگر به انسان می دهد. و البته از او چیزهایی اموختم که فکر نمی کنم تا به حال این نکات رو از کتاب های نوشته شده توسط نویسنده های بزرگ و معروف یاد گرفته باشم.
مثل این :در مبحث اعداد اول و شمارنده ها، وقتی دو عدد بر هم بخش پذیر باشند یکدیگر را تحت پوشش قرار می دهند.
هر کدام از انها به یک روش…
و این بحث سر کوچک و بزرگ بودن انها نیست. انها برای بدست اوردن حاصلی صحیح و درست در هم امیخته شده و یکدیگر را به اوج می رسانند.
عین زندگی ما انسانها :بدون در نظر گرفتن کوچک، بزرگ، غنی و فقیر با یکدیگر دوست می شویم و این ما هستیم که همدیگر را به خوشبختی وموفقیت می رسانیم.
دومین مثال زیبایی که بر خورد کردم این است :می گوییم تمام اعدا زوج مرکب هستند. ولی این جا عدد دو این نظر را نقض می کند و برای عدد دو است که قانون نوشته می شود.
اگر من پادشاه کشوری بودم، تمام سیاستمداران را از ریاضی دان ها انتخاب می کردم چرا که انها برای تک تک اعداد از صفر تا بی نهایت ارزش قائلند و شاید همین ارزش راهم به تک تک افراد جامعه بدهند.
از فقیر تا غنی ترین
کلمات عینی=16
کلمات ذهنی=14
سلام هانیه جوان عزیز
چقدر قشنگ از علاقۀ خودت به ریاضی گفتی. کیف کردم.
این خیلی خیلی عالیه که بتونیم علاقۀ خودمون به یک موضوع رو به زیبایی توصیف کنیم.
من در تو ذوق نوشتن رو میبینم و امیدوارم با تمرین بیشتر این ذوق رو شکوفا کنی.
یه نکتۀ ویرایشی کوچیک:
بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذار، نه قبلش.
بیصبرانه در انتظار خوندن نوشتههای بعدی تو هستم.
روز اول کاری وقتی به سمت مدرسه حرکت کردم در دلم احساس های مختلفی از خوشحالی، استرس و نگرانی را تجربه می کردم در ذهنم تصویرهای مختلفی از محیط مدرسه بازسازی می کردم
اولین کلاسم برایم مهم بود که چون می دانستم خاطره آن تا ابد در ذهنم می ماند
بعد از آشنایی با بچه ها دوست داشتم بدانم چقدر با دنیای مطالعه آشنایی دارند. حسرتی که همیشه در وجود من باقی ماند که در دوره تحصیلم دسترسی به کتاب های خوب و مورد علاقه ام وجود نداشت و فضایی برایم فراهم نبود که کتاب بخوانم. بیشتر بچه ها گفتند هیچ کتابی به جز کتاب درسی مطالعه نکرده اند. واقعا تاسف خوردم به یاد دوران مدرسه خودم افتادم که تابستان ها وقتی خیلی دوست داشتم مطالعه کنم کتاب های درسی سال گذشته ام را چند با رو خوانی می کردم و حس خوبی پیدا می کردم دلم می خواست کلماتی که تند تند از ذهنم می گذشتند را بگویم اگر کتاب را در زندگی خود وارد کنید می توانید راه درست را انتخاب کنید تصمیم درست بگیرید قدرت نه گفتن را بیاموزید رنج زندگی را تحمل کنید هیجانات خود را کنترل کنید انسان مفیدی باشید بچه های مفیدی تربیت کنید و …
ولی نتوانستم هیچ کدام را بگویم.
زنگ کلاس خورد
با بغضی که گلویم را فشار می داد به آبدارخانه مدرسه رفتم فقط می توانستم با گریه آرام شوم از اینکه هنوز بچه هایی هستند که کتاب در دورترین فاصله ممکن از خود می پندارند و اینکه چه استعدادهای که هرگز شکوفا نمی شوند.
اگر دانش آموزان به کتاب های خوب دسترسی داشته باشند مطالعه کنند بیاموزند و به کار بگیرند دنیای جای بهتری می شود تا این زمان چقدر زمان مرده هست چقدر زمان مرده گذشته کاش لحظه های آینده مان با نور کتاب مسیری به سمت امیدواری برایمان روشن کنند از آن روز تصمیم گرفتم به بچه ها بگویم که با کتاب زندگی ها راه ها و دنیاهای متفاوتی را تجربه می کنند.
سلام خانم محمودی خوش ذوق و نازنین
از خوندن نوشتۀ شما لذت بردم.
روشن و روان نوشتید. این عالیه و نشون میده که شما واضح و خوب فکر میکنید.
من بیصبرانه مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.
یه نکتۀ ویرایشی کوچیک هم بگم:
در انتهای بعضی جملات نقطه نذاشتید، آیا دلیل خاصی داره؟
ممنون استاد
نتونستم ویرایش کنم و لحظه آخر فرستادم برا همین خیلی دقت نکردم
روز یکشنبه به دفتر پست رفته بودم باید یک کلید پست می کردم .
پاکت را از پذیرش گرفتم و مشغول نوشتن آدرس گیرنده و فرستنده شدم.
ازدحام جمعیت موج میزد همه آمده بودند تا چیزی پست کنند از چیزهای بزرگ تا کوچک از خوردنی گرفته تا نامههای مهم اداری
سرم را که چرخاندم دیدم همه مشغول پر کردن آدرس گیرنده و فرستنده هستند کارم که تمام شد پاکت را تحویل دادم
فضولیم گل کرده بود که بقیه چه چیزی پست می کنند و به کجا می فرستند همه را دید میزدم که به یکباره متوجه شدم آن آقایی که پشت میز نشسته مرا صدا میزند به من گفت: حواستان کجاست آدرس گیرنده و فرستنده را جابجا نوشتید! اگر من نمی دیدم این کلید فردا به خانه خودتان فرستاده می شد نه به مقصد
عذر خواهی کردم و دوباره با دقت فرم را تکمیل کردم تحویل دادم و بیرون آمدم
در راه به فکر فرو رفته بودم شاید زندگی ما آدم ها هم مثل جریان فرستنده و گیرنده است
ما تمام عواطف و احساسات را از طریق رفتارمان به دیگران منتقل می کنیم پس رفتارمان حکم همان اداره پست را دارد شاید ما آدمها بعضی اوقات آدرس را جابه جا می نویسم تمام توجه را به خودمان معطوف می کنیم و دیگر محبت و توجه ای پست نمیشود و به مقصد دل ها نمی رسد .
و ما می شویم یک خودشیفته ی مغرور…
سلام زهرا خسروی عزیز
آفرین. چقدر جذاب و شیرین نوشتی.
لذت بردم. ساده و خوب و روان روایت کردی.
مشخصه که شما با تمرین بیشتر میتونی متنهای درخشانی بنویسی.
یه نکتۀ ویرایشی کوچیک هم بگم:
بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذار، نه قبلش.
آخر همۀ جملهها نقطه بذار. بعضی جملهها همینجوری ول شدن.
طبق روال همیشه در ماشین منتظر همسرم بودم تا از سوپرمارکت محله خرید کند,فروشنده همیشه بداخلاق و بد عنق است,او که در بیرون مغازه در حال پر کردن گالنی بود با همسرم وارد مغازه شد.چشمم از گالن برداشته نمیشد ابتدا خیلی کند در حال پر شدن آب بود اما کم کم سرعت گرفت و پر شد,آب از سر آن لبریز شد.همه عابران از پیاده روی آب گرفته رد میشدند کفشها و پاچه های شلوارشان خیس میشد,صورتشان را بهم میکشیدند نگاهی به داخل مغازه می انداختند,سری تکان می دادند و عبور می کردند گویی به تقدیر خود تن می دادند شاید
انها هم مثل من فروشنده بداخلاق را میشناختند.با خود در کشمکش درونی بودم که پیاده شوم و به مغازه دار بگوییم اون شیر لعنتی را ببند مگر نمیبینی پیاده رو را آب برداشته حتی اگر نمیبینی صدای شرشر آب را که میشنوی اما باز نیرویی مرا در ماشین نگه میداشت,در همین احوالات بودم که پسربچه ی تقریبا ده ساله با دوچرخه خود آمد ,دوچرخه را سریع بیرون مغازه رها کرد و دوان دوان وارد مغازه شد شیرآب را بست. به قول گوته مردان شجاع فرصت می آفرینند ترسوها منتظر فرصت مینشینند.امروز یاد گرفتم شجاعت به سن و سال,کوچک و بزرگ نیست بلکه به غیرت است.
تعداد کارکتر:1011
کلمه عینی:32
ذهنی:7
سلام خانم سلجوقی عزیز
چقدر زیبا نوشتید. خیلی کیف کردم. خیلی خوب و ملموس تصویرسازی کردید.
و چه قشنگ از نقل قول استفاده کردید.
امیدوارم خیلی جدی به تمرین و مطالعه ادامه بدید. مشخصه که میتونید بسیار بهتر از این هم بنویسید.
یه نکتۀ ویرایشی کوچیک هم بگم:
بعد از علامتهایی مثل نقطه و ویرگول یه فاصله بذارید.
منتظر خوندن متنهای بعدی شما هستم.
امروز در جمع کنار خانواده ام نشسته بودم، که آمدو رفت پسر هجده ماهه ام توجه مرا به خود جلب کرد. دیدم که از فاصله ی یک متری پله خیلی کوچکی که حال را از اتاق جدا میکرد، دراز میکشید و به حالت سینه خیز با کلی اضطراب پایین می آمد. در صورتی که فقط کافی بود کمتر از ده سانتی متر پایش را بالا ببرد تا از کنار پله خیلی راحت گذر کند. آن چنان این کار را برای خود سخت جلوه داده بود، انگار که میخواهد سقوط آزاد انجام دهد. به کنارش رفتم و دستش را گرفتم، چندبار همراهش از کنار آن پله عبور کردم، تا فرزندم متوجه بی خطر بودن پله بشود. ولی به محض اینکه دستش را رها میکردم باز هم هنگام عبور از این قسمت کار قبلی خود را ادامه میداد. دیدن صحنه ترس و وحشت فرزندم برای جمعی که نشسته بودیم واقعا مضحک و خنده دار بود.
این رویداد مرا یاد زمان هایی انداخت که با کوچکترین دست اندازهای زندگی دچار تشویش و دلهره های بی مورد میشویم، و آن چنان آن پیش آمد را برای خود سخت جلوه میدهیم که خواب و خوراکمان را میگیرد. و بی شک خداوند که ناظر همه چیزاست، از آن همه ترسهای بی مورد ما میخندد، و شاید هم آزرده خاطر، که چرا دوباره فراموش کرد دستانش همیشه در دستان من است.
سلام خانم مختاری عزیز
چقدر لذت بردم از خوندن این قطعه.
ساده، روشن و زیبا نوشتید.
این خیلی خوبه که شما یه موضوع ساده رو دیدید و این متن درخشان رو بر اساس اون خلق کردید.
برای فرزند نازنین شما آرزوی آیندهای درخشان دارید، و همچین برای خودتون و سایر اعضای خانوادۀ محترمون.
با جدیت به تمرین ادامه بدید، مشخصه که میتونید بسیار بهتر از این بنویسید.
مشتاق خوندن نوشتههای بعدی شما هستمم.
ممنون از زمانی که گذاشتید
رنج شیرین ”
نگاهم را به جملات پایانی نوشته ای دوختم که از استاد الهی قمشه ای در تلگرام منتشر شده بود و بخشی از متن که نوشته بود《 پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص، قبر دارد یا ندارد. 》نظرم را به خود جلب کرد. وابستگی را به خوبی می شناسم و نمی دانم که چگونه ما همچون مردگان متحرک که در خود مدفون مانده ایم؛ عذابی را در تن های خاکی محفوظ می داریم که به چنین دنیایی تعلق ندارد؛ به دنیایی از جنس محدودیت ها، به دنیایی که روح را در قفس استخوانی زندانی کرده تا از فشار درد ها به آسمان نگریزد. وابستگی را به خوبی می شناسم و اکنون می دانم که مرگ؛ وابستگی ، عشق و دلتنگی را به دیار خود باز می گرداند؛ به دنیایی روحانی که حد و مرز نمی شناسد، به دنیایی که می توان بی ناز کشیدن ناز خرید و در جوار معشوقی آرمید که دل در گرو عشق ندارد، می توان پیچش گیسوانش را با چشم دل دید و به آسانی در کوی دوست دوید. وابستگی را به خوبی می شناسم و می دانم که مرزی میان آرامش و سرگردانی را مشخص می کند اما گمان می برم که مرگ مرا در انزوا به سرگردانی نمی سپارد و به همراه تمام درد ها معشوق را نیز از جسم بی جانم می رهاند و مرا در رنج شیرینی به نام عشق فرو می برد…
سارا معصومی
سلام خانم معصومی عزیز
شما ذوق خوبی در نوشتن نثر ادبی دارید.
معلومه که با خوندن نمونههای خوب و تمرین بیشتر میتونید به نویسندۀ درجهیکی تبدیل بشید.
بیصبرانه در انتظار خوندن نوشتههای بعدی شما هستم.