فرشته مولوی در آغاز نخستین داستان کتاب «زرد خاکستری»مینویسد: «آن روزها به روزها بی اعتنا بودم.»
اما چطور میشود به روزها بی اعتنا نبود؟ یا دقیقن چه خاکی باید سر یک روز ریخت تا هدر نرود؟
اکنون فقط به یکی از نابودگران روزها بپردازیم:
استرس
باید فکری به حال استرس کرد.
بهتر است مدتی تمام ذوق و نیرویمان را بگذاریم برای کشف روشهای مناسب کنترل استرس.
پارهیی از یادداشتهای شخصیام را برایتان نقل میکنم:
«علاوه بر استرسی که قبل از انجام کارهای دارم یک دردم این است که بعد از انجام هر کار بلاتکلیف میمانم (همان دقایقی که باید استراحت کرد و برای کار بعدی آماده شد). یعنی نمیدانم دقیقن چه باید بکنم. هزار گزینه پیش رویم قرار میگیرد. اصلن شاید یک دلیل استرسم انبوه گزینههاست که خیلی وقتها خستگی شناختی میآورد و سبب میشود بیخیال همهچیز شوم، و در نتیجه در گوشی ول بچرخم یا بروم بیرون پرسهگردی (که بیشتر اوقات به کتابفروشی و خریددرمانی ختم میشود.) باید فکری به حال فاصلهی خطرناک میان کارها بکنم. به طور میانگین روزی پانزده تا کار در فهرست کارهای روزانهام هست، پس یعنی حدود پانزده بار در معرض استرس و تخریب زمان قرار میگیرم. و اگر دو سه بارش را تسلیم شوم، زنجیرهیی از کارها روی هم تلنبار میشود.
اما اما اما چرا متوجه نیستم؟ من نوشتن را دارم. چی از نوشتن مؤثرتر برای غلبه بر استرس؟ اما با استرسِ نوشتن چه کنم؟ آزادنویسی که استرس ندارد. فقط ذرهیی اراده میطلبد که تا سریع شروع کنی. کافی است پس و پیش کارها قدری بنویسم. وقتی بیقراری و استرس تبدیل به کلمه و جمله میشود تسلط ذهنی افزایش مییابد. میتوانی به خودت بگویی «برو آرام چند لحظه یک گوشه بنشین، چشمانت را ببند و استراحت کن، و سپس کار بعدیات را انجام بده». انگار با نوشتن، حرفها برای آدم جدیتر میشوند. همین حرفها را اگر فقط درون خودت بگویی شاید هیچ قدرتی نداشته باشند.»
دکتر سامان نونهال در همین رابطه مینویسد:
«هیجاناتِ ما متأثر از اقداماتی هستند که در چند قلمروی مغز صورت میگیرد. یکی از این قلمروها سیستم لیمبیک نام دارد، قلمرویی که بادامه (amygdala)، بهنوعی، فرمانروایش است. بادامه به خطر حساس است. این حساسیت مفید است و به بقای ما کمک میکند، اما خدا آن روز را نیاورد که حساسیتاش بیش از حد شود. دیگر گوشاش به هیچ حرفی بدهکار نیست، حتا به حرفهای صادره از قلمروی اندیشه – یعنی، قشر تازهی مخ (neocortex). سالهاست که مداخلات دارویی و روانیِ مختلفی برای رامکردن این اسبِ سرکش طراحی میشوند. شماری از مداخلات روانیِ این مسأله فصل مشترکی دارند: نامیدن هیجان. جالب است که بدانید نتایج پژوهشهای علمی حاکیست که نامیدن هیجان – یعنی، پوشاندن رخت واژه به تن هیجان – بادامهی حاکم را کمی آرام میکند! و وقتی بادامه آرامتر شود، از قلمروی اندیشه بیشتر میتوان کمک گرفت تا، با خلق معنای جدید، درد روانی را التیام بخشید. راستی، یکی از این مداخلات روانی نوشتنابرازی نام دارد!»
بیایید بیازماییم:
پس و پیش از کارها چند سطر بنویسیم.
شاید این گفتهی اندور تیت هم بر انگیزهتان بیفزاید: «مهمترین شاخص موفقیت یک فرد توانایی او در مدیریت استرس است.»