تجربهنگاری روز هفتم سمپوزیوم نویسندگی:
- بخش اول جلسۀ امروز به صحبت دربارۀ «مطالعۀ مؤثر» اختصاص داشت.
- یادگیری موثر مهارتی است که آموختن آن برای نویسندگان ضروری به نظر میرسد.
- از این گفته شد که بهتر از بعد از خواندن کتاب، چند لحظهای مکث کنیم و آنچه خواندهایم به خاطر بیاوریم.
- کمی هم دربارۀ تاثیر مثبت انواع خاصی از موسیقی بر یادگیری صحبت شد و قرار شد قطعاتی از «باخ» را بشنویم.
- بخش دوم به آشنایی با «دانیل خارمس» اختصاص داشت. قرار شد چند تا از داستانکهای خارمس در کتاب «امروز چیزی ننوشتم» را بخوانیم.
از میان نقلقولهای جلسۀ امروز:
1) مطلب را بخوانید.
2) کتاب را کنار بگذارید (یا فایل را متوقف کنید) و تلاش کنید هر چه مطالعه کردهاید به یاد بیاورید.
3) دوباره مطلب را مرور کنید.
هر بار چه مقدار از مطالب در ذهنتان باقی میماند؟
دنبال چیزی بگرد که فراتر از آن چیزی باشد که ممکن است پیدا کنی.
-دانیل خارمس
تمرین:
یک حکایت یا داستانک عجیب و غریب بنویسید و در این صفحه ثبت کنید.
103 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
ببخشید، جسارتاً اگر امکان دارد فقط این متن را تأیید کنید:
چند داستانک
آگهی
پیرمرد از روی آگهی، هر از چندگاهی تماس میگرفت و قیمت انواع نهال و درخت و گل را میپرسید و به مناسبت، خاطراتی از دورۀ جوانیاش تعریف میکرد.
چند هفته گذشت و پیرمرد تماس نگرفت و گوشیاش هم خاموش بود.
پس از چند هفته، دوباره تماس گرفت:
سلام، از خانۀ سالمندان تماس میگیرم. شما با مرحوم کامران نسبتی دارید؟ گوشیشان را بررسی کردیم، بیشترین تماس را با شما داشتند.
جوان
مشتری جوان پس از شنیدن قیمت نهال انگور با حالتی تحقیرآمیز به فروشنده گفت:
چه خبره؟ یه تیکه چوبو فرو کردید توی خاک که حالا نهایتاً انگور بشه یا نه؟ قیمتش خیلی بالاست.
فروشندۀ پیر گفت:
دربارۀ خودت بیشتر فکر کن!
نذر
مردی با صدایی بیرمق، چند روزی تماس میگرفت و قیمت و کموکیف نهال چنار را میپرسید. روز آخر گفت:
داداش، دعا کن من از اینجا بیرون بیام. نذر کردم تا دورتادور خیابونی که از پنجره میبینمو درخت بکارم.
– مگه الان شما کجا هستید؟
– کمپ ترک اعتیاد
نقاب
روزی عشق و عقل به هم رسیدند. عشق، عاشق عقل شد و عقل، عشق را معقولترین معقولات یافت. ناگهان بادی وزید و نقاب از چهرۀ مکر برد.
سلام آقای عباسی .داستانک نقاب خیلی برام جالب بود ، بیشتر از ده بار خوندمش و چندین تا تصویر برای این داستان اتود زدم . خیلی جذاب بود داستانتون .ممنون که به اشتراک گذاشتید
سلام خانم جوینده، ممنونم از شما. از قضا برای خانم اهل ایمانی پیام فرستاده بودم تا این داستانک نقاب را به دلایلی حذف کنند. حالا خوشحالم که برایتان جالب بوده و کنجکاوم طرحتان را ببینم.
حتمن براتون می فرستم .البته من انتزاعی کشیدم اشاره مستقیم به المان ها ی داستان نداشتم یه جور بیان احساس بود .
دیروز دلم الکی گرفت، مثل همیشه که دلم از همه کس و همه چی می گرفت. پیش خودم گفتم چرا…..
من باید قبل از اینکه دلم بگیرد بروم کسی را با دو دستم بگیرم تا دلم مثل لوله ظرف شویی چیزی درونش گیر نکند.
پس رفتم سرهنگ لئوناردو را با دو دست سفت چسبیدم و او با وحشت تمام شروع به فریاد زدن کرد.
اما من اهمیت ندادم چون می خواستم دلم نگیرد.
ولی در ادامه متوجه شدم که کم یا زیاد داستان زندگی من همین دل تنگی هاست.
حکایت از یک پدر و پدر و مادری که حاصل زحمات شان بی ثمر بود.
در یک روستایی دور از شهر یک خانواده فقیری بودند
پدر و مادر به هر نوع تلاش میکردند تا فرزندان شان راحت و آسودهتر بزرگ شوند و صاحب علم و تحصیل شوند ، برای پسران بیشتر توجه داشتند که روزی که رنجور و پا افتاده شدند پسران شان از آنها نگهداری میکند!
اما چندان توجه برای دختران نداشتند دختران شان بزرگ شدن و ازدواج کردند .
و پسران شان نیز ازدواج کردند همه برای خود خانه و روزگار ساختن و رفتند .
پدر و مادر هم پیر و ضعیف شدند گاه گاهی فرزندان شان از شهر به دیدن پدر و مادر میامدند
روز پدر مریض شد اما از پسرانش خبری نبود
دختر بزرگ شان به پرسان پدر امد و او را پرستاری و مراقبت کرد تا زمانی که مریضی پدر شدت پیدا کرد و او در یک شب زمستان سرد بیدون پسرانش فوت کرد :
با درد و رنج سختی های که پسران اش او را تنها گذاشته بودند. و به تنهایی در حسرت دیدار پسران خود چشم از دنیای بست .
مادر نیز شان تنها و رنجیده خاطر بود از دست پسران خود
باز هم دختران اش به نوبت هر کدام مادر را برای مدتی نگهداری میکردند ،اما از پسرانش خبر نبود همه به عیش ونوش زندگی خود مصروف بوندند ،
و کوششی برای فرزندان خود داشتند . توجه به حال دل و تنهای پدر و مادر خود نداشتند.
بعد از مدتی زیاد که مادر نیز رنج بسیار کشیده بود
او هم در خانه یکی از دختران خود فوت نمود .
تلاش و زحمت که حاصل شان ثمر نداشت:
پدر و مادر برای خود این همه رنج را متحمل شدند
و پسران را بیشتر از دختران خود دوست داشتند و توجه خاص برای شان داشت که روز عصای دست شان میشود .
دختران میروند خانه بخت کاری برای شان نمیتوانند
اما بی خبر از ان که دختران بیشتر عاشق پدر و مادر اند و بیشتر وقت برای شان میدهند در هر شرایط سختی روگار خود .
ستاره در خیابان راه میرفت و غر و لند زنان بدون آنکه لب هایش را تکان دهد با خود بحث میکرد.
سگی از آنجا رد شد.
– هی ستاره…
ستاره بی اختیار سرش را چرخاند.
– فکر کردم کسی صدام زد باز هم توهمی شدم.
سگ همچنان نگاهش میکرد.
– نه توهمی نشدی من دارم صدات میکنم ، بس نیست اینهمه داری فکر و خیال میکنی ، برو از خودت و زندگی که داری خجالت بکش ، داری فکر میکنی چرا سگی رو که دوست داری برات نخرید پس تو چه آدم خوبی هستی که کوتاه میای و بقیه بدن ، من و امثال من حاضر نیستیم با تو یه جا باشیم.
ستاره خشمگین شد .
– واقعا حقت همینه که سگ ولگرد باشی ، کی اصلا تو رو خواست.
– برو به خودت نگاهی بنداز تکلیف خودت رو برای زندگیت بنویس ، اونوقت شاید بفهمی همه چی داری اگر مغز داشته باشی ، داشتن چیزها کافی نیست ، نگاه تو به داشته ها و داشتن ها مهمه…
ستاره سکوت کرد ، سگ راست میگفت.
با صدای عجیبی از خواب بیدار شد .
سیاهی زیر پتو رو به هوای خطرناک خارج از پتو ترجیح میداد.
دلش برای پدر و مادرش تنگ شد ، صداها زیادتر و زیادتر میشد ، یقین داشت خرس ها به شهر و خانه شان حمله کردند ، نگران مادربزرگ شد.
– نکنه خرس ها اون رو خورده باشن مثل گرگ شنل قرمزی که برای خوردن مادربزرگ قرمزی رفته بود.
صداهای عجیب بیشتر شد ، حتی نفس هاش هم جرات رفت و آمد نداشت ، چه برسه به اینکه دستش رو تکون بده ، انگار تنها جای امنی که باقی مانده بود همین نیم وجب بودکه با پتو پوشیده شده بود.
– یعنی خرس ها من رو زیر پتو پیدا میکنن؟!
دلش باز تنگ تر شد.
– یعنی مامان و بابا و خواهر برادر کوچولو و مامان بزرگ چی شدن؟!
قلب 5 ساله اش به اضطراب 100 سال می تپید.
– نه من باید کاری کنم ، اینطور که نمیشه خرس ها بیان همه چی رو نابود کنن.
با تمام قدرت برای کنار زدن پتو آماده شد ، پتو رو بااحتیاط و آمادگی روبرو شدن با خرس ها کنار زد.
اتاق تاریک و همه جا پر از ساکتی بود.
مادربزرگ خر و پف میکرد.
میگم اون آغائه بود که خونشون دوتا کوچه بالاتر از خونه کی بودا! همونی که ماشینش چی بود! اون که مغازش نبش خیابون بود، اون مَردِ که با کی رفته بودی پیشش؟ همونی که بهت گفتم از فروشگاش چی بخری میگم. اونی که با هم رفتین یه جای که تعریف میکردی دارم میگم! اون که اون روزی دیدیمش از تو کوچه رد میشدها! یادت اومد؟
اَه چرا نمیفهمی کیو میگم؟؟
از توی اتاق نشیمن صدای عجیبی شنید. یک حشره بزرگ روی تلویزیون نشسته بود و آواز میخواند. دختر بدنبال لنگه کفش در حیاط رو باز کرد و دمپایی را برداشت. حشره همچنان با صدای بلند آواز میخواند. دختر لنگه کفش را برداشت و آماده زدن حشره شد. حشره آنجا نبود و یک شکاف بزرگ درست وسط تلویزیون بود. کم یا زیاد قصه ی ما همین بود.
داستانک عجیب:
درست یادم نمیآید. شش یا هفت سال پیش بود. نه دست داشتم و نه پا!
تنها دمی داشتم که با آن شنا میکردم. نه آبگیری بود و نه حتی یک جوی آب. من درون یک آبشخور یکمتری زاده شدم، آن هم در دامنه کوهی دور افتاده در کنار یک امام زاده. درست یادم نمیآید اما کوچک جسوری بودم. بچهوزغهای دیگر به سطح آب نمیآمدند، اما من همیشه میخواستم دنیای دیگری را تجربه کنم. بارها از دست کلاغها فرار کردم آخر من شناگر خوبی بودم. اما یک روز بزغالهای مثل خودم آمد و مرا همراه سهم آب روزانهاش خورد. حال که برای شما مینویسم درون هزارتوی روده بزغاله هستم!
اینجا کمی تاریک است!!…
شب بود.از وقت خواب بچهها گذشته بود. برای دخترک و پسرک باید قصه میخواند، کتاب را برداشت، پرت و پلا خواند، زبانش نمیچرخید. کلمات پرواز کردند و در هوا معلق ماندند، نمیخواستند لای زبانی که نمیچرخد له شوند.
دخترک و پسرک به جای خواب داشتند از هوا کلمه میگرفتند، درست مثل گرفتن پروانه. اندکی بعد هر دو با بغلی پر از واژه داشتند خواب قصهها را میدیدند. شاید هم بیدار ماندند و هرگز نخوابیدند، کسی چه میداند!
حکایت 2: زنی ضربه مغزی شد. بعد از چند روز که در کما بود مرد. بعد دید روز ابرهاست. در صف کمی اینور و آنور را پایید تا نوبتش شد. فرشته برگه ای به دستش داد . گفت اسم و فامیلتان را بنویسید.
گفت:«یادم نمیاد. شاید چون ضربه مغزی شدم حافظه مو از دست دادم» فرشته گفت: «پس چطور یادته که ضربه مغزی شدی؟»
زن گفت: «چون روی دست بندم نوشته شده.»
فرشته گفت: «کو ببینم؟»
زن دستش رو جلوی چشم فرشته گرفت و فرشته نوشته روی دستبند رو نگاه کرد. گفت: «پس یعنی هیچی از خودت یادت نمیاد؟»
زن گفت:«چرا.»
فرشته گفت: «چی؟»
زن گفت: «همین چند دقیقه پیش فهمیدم از ابرا خوشم میاد.»
فرشته گفت: «این بهت برای رفتن به اونور دروازه کمکی نمی کنه. باید اسمتو یادت بیاد.»
زن گفت: «حالا یه اسمی از خودت در بیار. چه فرقی می کنه.»
فرشته گفت: «نمی تونم. بشین فکر کن تا نوبتت بشه.»
زن نشست فکر کرد. خیلی فکر کرد. بعد که دید حوصله اش سر رفته شروع کرد با ابرها شکل درست کرد. قصر، خوک، کره زمین، ماشین. بعد مشغول شمردن آدم هایی شد که یکی یکی اسمشونو میگفتن و میرفتن تو. انقدر شمرد که حساب آدمهایی که از در دروازه رد می شدند از دستش در رفت. هی مجسمه ابری درست کرد، هی آدم شمرد. خلاصه انقدر آنجا ماند تا مرد.
حکایت ۱:
یک روز پسری تلو تلو خوران وارد آسانسور شد. به جای طبقه ی خودش دکمه دیگری را زد. وقتی رسید جلوی درِ خانه، هر چه سعی کرد کلید را جا کند، نشد. دختری جوان در را باز کرد و گفت: «داری چه غلطی میکنی؟» پسر که نمی خواست دختر بفهمد مست لایعقل است خودش را از تک و تا نینداخت و گفت: «برای باز کردن در خونه ی خودم هم باید جواب پس بدم؟» دختر که شک کرد نکند واقعا پسر هم در این خانه زندگی می کند، شانه هایش را انداخت بالا و گفت: «پس این کلید ایراد داره، چون مالِ من درست کار می کنه» بعد از سر راه کنار رفت. پسر تا وارد شد، دید این خانه شبیه خانهی خودش نیست. بهانه آورد که باید برود مغازه. در آسانسور هر چه که فکر کرد طبقه ی خودش را به خاطر نیاورد. پس دوباره برگشت. ایندفعه در زد. دختر در را تا ته باز کرد. بوی چای تازه دم می آمد.
خلاصه همینطور انقدر هیچکدام هیچی رو به روی هم نیاوردند که الکی الکی یا شایدم راستی راستی تا آخر عمر به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
گیسو در خانه جدیدش، صبح که از خواب بیدار شد، متوجه قیچی شدن قسمتی از موهایش شد. فکر کرد یکی از اعضای خانه قصد اذیت کردنش را دارد. فردای آن روز و سه روز بعد آن کوتاه شدن موهایش هر شب تکرار شد . از ترس این اتفاق، به فالگیر و رمال ، احضار روح هم پناه برد. نفر آخر جواب او را داد.
ارواح ساکن در منزل به حضورش در خانه اعتراض داشتند .
داستانک عجیب و غریب:
محمد علی سرگروه بود. به الله داد و رمضان گفت: کافیه قبل از روشن شدن موتور آب و روغنش را چک کنی، کلاچ را بندازی و استارت بزنی. راستی یادم رفت، باطری ها باید همیشه شارژ باشند؛ حالا بشمارید: آب، روغن، باطری، کلاچ، استارت
الله داد سیم چین را برداشت و سیم باطری را قطع کرد به همین راحتی.
پسربچه ای بود چاق که عاشق مدادرنگیهایش بود. یک روز مداد زردش را برداشت و شروع به کشیدن دریاچهای در دفترش کرد. سخت مشغول طراحی حرفهایش بود که مادرش وارد اتاق شد. عصبانی به او نگاه کرد و دستش را محکم گرفت. همین که پسربچه بغض کرد و چشم هایش اشکی شد، صدای بلند مادر به گوش رسید.
_ مگه بهت نگفته بودم حق نداری تو دفتر، نقاشی کنی؟ پس اینهمه دیوار برای چیه؟
تا باشه از این مادرها :)))
سلام
تلوزیون
با کت و شلوار سرمه ای خیلی شیک نشسته بود . موهای بورش زیر نورِ نور افکن ها برق میزدند. تصویر بی نقص بود اما مشکل از او بود.سرما و ترس نگاهش با سیگنال های ریز انتقال پیدا میکردند و از صفحه شیشه ای میگذشتند. سعی داشت با نفس های عمیق خودش را آرام کند ولی نمیتوانست
– من توماس مک دارلی هستم و شما اخبار ساعت ۲۲ را میبینید .بحث اول امروز در مورد اتفاقاتی است که در این روز ها مشاهده میشود. در ادامه خبر ها به نجات یافتن کلاغ به دست یکی از هم محله ای ها اشاره میکنیم و مشکل کوچه ها را از دید های مختلف بررسی خواهیم کرد
نوبت پیام های بازرگانی بود. اول تبلیغ شکلات و بعد ظرفی که نمیتوان حدس زد به چه دردی میخورد. ادامه اخبار شروع شد
– من توماس مک دارلی هستم و شما اخبار ساعت ۲۲ را مشاهده میکنید. این روز ها اخبار مشکوکی از گم شدن آدم ها به دست ما رسیده. میگویند که آنها را هنگام رفتن به خانه هایشان دیده اند اما دیگر هرگز از خانه بیرون نیامدند. پلیس نمیتواند هیچ دلیل منطقی ای برای این اتفاق بیاورد.همسایه ها گفتند که با چشمان خودشان دیده اند که کسی یا کسانی افراد را از خانه هایشان بیرون میکشیدند…در حالی که… در حالی که مرده بودند و…ردی از خون پشت سرشان باقی میماند. خانم اسمیت ، زنی سی و شش ساله آخرین قربانی بود که سه روز پیش اخبارش به دستمان رسیده. امیدواریم واقعا آخرین نفر باشد. برخی از افراد معتقدند که افسانه زامبی ها به وقوع پیوسته اما هیچ مدرکی وجود ندارد….. خب، من توماس مک دارلی هستم و شما را در ادامه اخبار ساعت ۲۲ همراهی خواهم کرد
تصویر دوباره قطع شد و تبلیغات شروع شدند
– با خمیر دندان سایمون از دندان هایتان…..
خانم فینچ همانطور که غر میزد تلوزیون را خاموش کرد
خانم فینچ- باورم نمیشه.زامبی؟ واقعا؟ چطور فرق آدم خوار و زامبی را نمیفهمند؟حتی اطلاعاتشون هم کامل نیست. سمین اسمیت سی و هشت ساله بود
آقای فینچ سعی داشت او را آرام کند
آقای فینچ- بله حق با توست
خانم فینچ- چیزی برای خوردن داریم؟
آقای فینچ- خب تقریبا ذخیره غذامان تمام شده
خانم فینچ- دست داریم؟
آقای فینچ- بله! دست راست خانم اسمیت هنوز مانده
خانم فینچ- لطفا….
آقای فینچ- بله حواسم هست که رویش خون بریزم ، حواسم هست عزیزم
این یک داستانک به حساب میآید؟
تلفن همراه به صدا درآمد، کودک یک ساله اولین حرف هایش را به زبان آورد، برای اولین حرف ها کمی سنگین مکالمه میکرد. تشکر کرد و گوشی را گذاشت! مادرش هرچه پرسید کودک به اصوات نامفهومی که تاکنون میگفت ادامه داد و هیچ حرف مشخصی و قابل فهمی به زبان نیاورد. مادر گوشی را برداشت، شماره را گرفت ..آنطرف خط رئیس اسنپ بود که به کودک گفته بود به دلیل استفاده ی بیش از حد خانواده ی شما از اسنپ، اسنپ به ایشان یک دستگاه اتومبیل هدیه میدهد … الان چندسالی میشود به لطف اسنپ ما هم پراید سفید سوار میشویم !!
#عسلبانو
با سلام و احترام
داستانک من
دو تا پسر بچه سمج و بازیگوش در حال کشتی گیری بودند، هر چه قدر که تلاش میکردم تا به هم بچسبونمشون نمی تونستم و موفق نمی شدم ، کلاف وارفته ی پخش و پلا بودند انگار، چه نگاه سوال گونه ای به چشم های هم دوخته بودند،یکی از پسرا که از کلافگی خسته شده بود کنار دیوار نشست تا نفسی تازه کنه ،چشمش افتاد به دختر بچه سی و سه ساله ای که برای مامان هفت ساله اش گریه می کرد،با خنده هق هق میزد و میگفت: دنیا ….دنیاجون ….دنیا جون، دلم برات خیلی تنگ شده …ناگهان صدای جیغ وحشتناکی رو شنید و بلند شد و به لب چاه کنار دیوار رفت و به عمق چاه نگاه کرد ، چشمش انگار روز بد دیده بود ،دختر بی گناهی به نام زهرا سمت راست سرش شکسته بود و یه دنیا غم و غصه از شکاف ذهنش میزد بیرون،دخترک نفسی برای بریدن داشت و خلاص شدن،
پسر اولی اومد کنار چاه و دوباره به پسرک گلاویز شد و گفت دیدی گفتم این جا دنیاست و خیلی کارای ناممکن ممکنه،سوال می پرسیدی و می گفتی مگه ممکنه…
حالا دیدی اینجا هر غیر ممکنی ممکنه
این چرند و پرند واقعیت دارد…
یک معاملهٔ دوونیم سویه
با خودم گفتم آخرین شانسم را هم امتحان کنم و به گفتگوی مستقیم با او بنشینم. یکجا که آرام نمیگرفت باید به دنبالش میرفتم.
-بیا یک معامله دوسویه بکنیم. یک حقیقت من میگویم و یک حقیقت تو بگو.
بیاعتنا گذاشت و رفت. از پیاش رفتم تا بلاخره یافتمش.
-باشد دو حقیقت من میگویم و یک حقیقت تو بگو. قبول؟ اصلاً اول هم خودم شروع میکنم. اول اینکه وقتی میآیی به خانهمان، سمت پرده نرو. از چینها و گلهای پرده خوشت میآید و فکر میکنی واقعی هستند و محوشان میشوی. اینگونه من راحت میتوانم لابهلای چین پردهها تو را گیر بیندازم. آن سمت نرو تا گیر نیفتی. صداقتم بهت ثابت شد؟ پس این یکی را هم گوش کن. سمت آینه نرو. آن تصویر هوای آزاد و روشنی را که در آن میبینی، فقط یک انعکاس از حیاط است. صدبار هم که خودت را به آن بکوبی نمیتوانی واردش شوی. خودت را برایش خسته نکن. ما که اینجاییم، دنبال غیر نگرد.
با چشمانی منتظر او را میپاییدم تا واکنشی نشان دهد که حرفهایم در او اثر گذاشته است. حالا نوبت من بود که حقیقتی برایم روشن شود. نتوانستم منتظر بمانم. گفتم:
-حالا نوبت توست. بگو وقتی در و پنجرهها همه بسته هستند، چگونه وارد خانه میشوی؟
خیره مانده بود و انگار داشت پاسخش را سبک و سنگین میکرد. نتوانست اعتماد کند. در نهایت ترجیح داد پاسخش را با خودش بردارد و بزند به چاک. به اندازهٔ یک نقطه در اتاق گم شد. من فریاد زدم که:
-پس حداقل آن دو حقیقتی را که بهت گفتم پیش خودت نگه دار. به بقیه مگسها چیزی نگو. امیدوارم شنیده باشد.
«کَفتر سیگاری! » داستانهای عجیبغریب
یک روز مردی که عاشق کفترهایش بود برای رسیدگی به آنها به بالای پشتبام خانهشان رفت. جلوی توری کفتارها که رسید دید کفتری که خیلی هم دوستش دارد کز کرده و گوشهٔ لانه نشسته است. همانطور که سیگاری روشن میکرد تا بِکِشد، به کفترِ سیاهسفیدش گفت:« چی شده؟ کِشتیهات غرق شده؟! » کفتر آهی کشید و گفت:« زَنَم، کاکلطلا وقتی که رفته بودیم دور بزنیم، منو ول کرد و رفت. ولش کن حالا اون سیگارتو بده منم یه پوک بزنم این دوری رو یادم بره!! » مرد نگاه تعجبانگیزی به کفتر کرد و گفت:« حالا بذار این یهدونه سیگار رو خودم بکشم. زنِ خودمم بهخاطر کفتربازیهام ول کرده رفته!! »
مرد جلوی لانهٔ کبوترها نشسته بود و به پرواز کاکلطلا و کفتر همسایه نگاه میکرد. 😁
شش انگشتی که چشمانش پر از خواب شده بود کلید برق اتاق را خاموش کرد و به سمت اتاقش رفت تا بخوابد سرش به لبهی در خورد و چندتا گنجشک در حال خواب و بیداری دور سرش تاب میخورند که نقش زمین شد و پیش خودش گفت چقدر خوابم میاد روی زمین افتاد و چشمانش را بست و چرتی زد تا چشمش را باز کرد خود را روی تخت دید دستش را به سرش زد انگار نشکسته بود نفس عمیقی کشید خداراشکر کرد که حالش خوب است و سالم است .خواست پتوی تخت را بردارد و رویش بکشد تا خواب عمیقی برود که دستش از پتو رد شد متعجب به دستهایش نگاه کرد
تمرین روز ششم. داستانک
اولین حکایتی جالبی که بعدازخوندن داستانِ ملاقاتِ دانیل خارمس به ذهنم رسید این بود که یه روز یه مرده میخوره به نرده میره و برمیگرده.
کم یا زیاد همه داستان همین بود.😃
و چقدر سبکش شبیه چالز بوکفسکی بود.
یک روز صبح کودکی که همیشه سر به هوا بود در محله شان گم شد. او آنقدر دنبالِ خانهشان گشت تا خسته و گرسنه شد. وقتی گرسنه شد بدنبالِ بوی غذایی رفت. آنقدر بوی غذا را دنبال کرد تا به خانهشان رسید. مادرش اورا درآغوش کشید و به خانه برد. صبح روز بعد کودک پروانهای دید. بدنبال پروانه رفت و دوباره گم شد. آنقدر دنبال خانهشان گشت تا بزرگ شد. دیگر خانه شان را بلد بود. دیگر به بوی غذا احتیاج نبود. به خانه برگشت اما دیگر مادر هم نبود.
وقتی سوار اتوبوس شدم اینقدر خسته از کار بودم و ناراحت از سفر اجباری که باید از خانواده مخصوصا دخترم دور میشدم، که دلم میخواست فقط چشمم را روی هم بگذارم و بخوابم. مسافر کناری من آمد و نشست. بانوی سبزه با صورت و تیپ کاملا معمولی. تا نشست از داخل کیفش میل بافتنی و کاموا و ژاکت نیمه بافته شده بیرون آورد. خدای من باید پرچونگی یک زن بیکار دنبال یک گوش برای حرف را تحمل میکردم.
وقتی در مقصد از اتوبوس پیاده میشدم، از اینکه یک بانوی مدیر مدرسه نمونه و فارغالتحصیل زبان انگلیسی دانشگاه درجه یک تهران، که اتفاقا ژورنال باف درجه یکی هم بود را با یک نگاه، قضاوت کرده بودم، شرمنده شدم.
حکایتها را که خواندم، مخم سوت کشید.مخ سوت کشیده ام را سر راه گذاشتم و از سوتش برای بازی فوتبال استفاده کردم. بازیکنان که مخم را دیدند یک دل نه صد دل عاشقش شدند، در این زمانه بی تماشاگری.
این هم آخرش،آخرش هم یه مَرده میخوره به نَرده ، برمیگرده.
در و مادری که حاصل زحمات شان بی ثمر بود.
در یک روستایی دور از شهر یک خانواده فقیری بودند
پدر و مادر به هر نوع تلاش میکردند تا فرزندان شان راحت و آسودهتر بزرگ شوند و صاحب علم و تحصیل شوند ، برای پسران بیشتر توجه داشتند که روزی که رنجور و پا افتاده شدند پسران شان از آنها نگهداری میکند!
اما چندان توجه برای دختران نداشتند دختران شان بزرگ شدن و ازدواج کردند .
و پسران شان نیز ازدواج کردند همه برای خود خانه و روزگار ساختن و رفتند .
پدر و مادر هم پیر و ضعیف شدند گاه گاهی فرزندان شان از شهر به دیدن پدر و مادر میامدند
روز پدر مریض شد اما از پسرانش خبری نبود
دختر بزرگ شان به پرسان پدر امد و او را پرستاری و مراقبت کرد تا زمانی که مریضی پدر شدت پیدا کرد و او در یک شب زمستان سرد بیدون پسرانش فوت کرد :
با درد و رنج سختی های که پسران اش او را تنها گذاشته بودند. و به تنهایی در حسرت دیدار پسران خود چشم از دنیای بست .
مادر نیز شان تنها و رنجیده خاطر بود از دست پسران خود
باز هم دختران اش به نوبت هر کدام مادر را برای مدتی نگهداری میکردند ،اما از پسرانش خبر نبود همه به عیش ونوش زندگی خود مصروف بوندند ،
و کوششی برای فرزندان خود داشتند . توجه به حال دل و تنهای پدر و مادر خود نداشتند.
بعد از مدتی زیاد که مادر نیز رنج بسیار کشیده بود
او هم در خانه یکی از دختران خود فوت نمود .
تلاش و زحمت که حاصل شان ثمر نداشت:
پدر و مادر برای خود این همه رنج را متحمل شدند
و پسران را بیشتر از دختران خود دوست داشتند و توجه خاص برای شان داشت که روز عصای دست شان میشود .
دختران میروند خانه بخت کاری برای شان نمیتوانند
اما بی خبر از ان که دختران بیشتر عاشق پدر و مادر اند و بیشتر وقت برای شان میدهند در هر شرایط سختی روگار خود .
در اول پدر بود نمیدانم چطور حرف
پ حذف شده
اشتباه تایپی
از خوانندگان عزیز معذرت میخواهم
صبح که از خواب بیدار شدم، بلافاصله پرده اتاق را کنار زدم،
از آسمان برفی با دانه های بنفش می بارید.
زمین را که نگاه کردم، صورتی شده بود.
آدم برفی ها در باغ به رنگ زرد، نارنجی، و آبی بودند.
نمی دانم…
شاید این رنگ کمان بود که رنگ هایش رابه برف کادو داده بود.
فضای توصیف شده خیلی سورئال بود . لذت بردم .
مرسی از نگاه زیباتون
شب اول بابا آمد زد زیر چهار پایه..
شب دوم مامان
شب سوم پسرم
شب چهارم شوهرم دوست داشت بزند جرات نکرد
شب پنجم خودم..
شب ششم نخوابیدم ..
شب هفتم گریه کردم و التماس
شب هشتم بخشیده شدم..توسط خودم
ظهر بود. در خیابان آرام راه میرفت و پاهایش را روی زمین میکشید.خورشید به او زل زده بود. انگار تقصیره اوست که خودش و ماه را از هم جدا کرده اند.
به خانه رسید. بو و دمای خورشید به تنش چسبیده .وارد اتاق شد، چند ثانیه ای بیشترطول نکشید تا بو و دمای خورشید در اتاقش پخش شود.
پنجره را باز کرد.
خورشید دوباره آمد. دوباره تمام حرکات و رفتار اورا نظاره کرد.
او هم خشمگین شد. جوراب های چرکین سفید رنگش را که سیاه شده بود را لوله کرد و خورشید را نشانه گرفت.
از آن روز به بعد دیگر نه کسی خورشید را دید و نه کسی زندگی را.
باران
آسمان آبی بود و تکه های ابر درهر سویی لم داده وداشتند زمین را نگاه می کردند
یکی از ابرهای کوچک به ابر بزرگی که آن طرف مشغول تماشای پرواز گنجشکها بود حرف بدی زد
ابرهای دیگر هم که داشتند با هم گل یا پوچ بازی میکردند با شنیدن متلکهای ابر کوچک به ابر بزرگ خنده شان گرفت
ابر بزرگ که دید خیلی تحقیر شده است به سمت ابر کوچک امد و یک مشت محکم حواله اش کرد
ابرهای دیگر به کمک ابر کوچک امدند و هر یک به سوی ابر بزرگ حمله ور شدند مشتها گاه اشتباهی حواله ابرهای دیگر می شد و …
و بعد صداهای مهیبی به گوش رسید
بقیه داستان به دلیل مثبت 14 روایت نمی شود و انتهای داستان این که خورشید قهر کرد و رفت و ابرها از رفتن خورشید ناراحت و گریان شدند …
و حالا زمین است که بی خبر از همه جا خوشحال است که باران می بارد…
یه بچه بود زشت و سیاه و لاغر. هر کاری می کرد برای جلب توجه اطرافیان.شیطنت و بازیگوشی می کرد اما فایده ای نداشت هنوز با خودش آشتی نبودبک روز تصمیم گرفت دیگر آن چهره زشت و سیاه را نبیند چهره زیبایی از خودش کشید و به آینه چسباند او دیگر سفید و زیبا بود.
سرزمین باچارهها
دختر روی تختخواب به پشت دراز کشیده، به سقف زول زده و به فکر راه چارهای برای حل مشکلش است. هی فکر میکند و هی چارهای به ذهنش نمیرسد. در آخر از فرط بیچارگی خوابش میبرد و وارد عالم رویا میشود. در آنجا جادوگر مهربان او را به سرزمین باچارهها میبرد و به او راه حل مشکلش را نشان میدهد. دختر خوشحال از پیدا کردن راه چاره، بالا و پایین میپرد. ناگهان زیر پایش خالی میشود و با صورت در گودال پر از آب میفتد و از خواب میپرد. روی تختخواب یکهو به حالت نود درجه درمیآید. صورتش خیس است. هیجانزده میگوید این هم مدرک. پس مانند یک جستجوگرِ معنا که با موفقیت از سفر معنویاش بازگشته، سینه جلو میدهد رو به روی آینه میایستد. به چهرهی پرغرور خودش نگاه میکند و لبخند کجی رو لبانش مینشیند. ناگهان برقِ خیسی را کنار لبهایش میبیند. دست میزند به صورتش و خیسی چسبناک را پاک میکند. دوزاریش میفتد. خیسی رو صورتش نه از چالهی آب سرزمین باچارهها بلکه به خاطر سرازیر شدن یک وری آب دهانش هنگام خواب است. تمام پف وجودش مثل بادکنکی که با سر تیز سوزن برخورد داشته یکهو میترکد. اما باز هم خود را نمیبازد. در هر حال راه حل چارهاش را در خواب نشانش دادند و همین مهم است نه تف مالی شدن کل صورتش. دوباره لبخند به لبانش برمیگردد. چشمکی روانه میکند سمت تصویر درون آینه و با ریتم آهنگی درون ذهنش شروع میکند به رقصیدن. در اوج قر و قمیش، آرام آرام و زیرپوستی آن عشوههای خرکی جایش را به سردرگمیِ خرکی و سپس وحشتِ خرکی میدهد. اصلن خوابش چه بود؟ تا همین چند لحظهی پیش یادش بود، جادوگر، سرزمین باچارهها و راه حل مشکلش… چه بود؟ چه کاری بود؟
در تلاش مزبوحانه برای تزریق رویای از دست رفته به ذهنش شکست میخورد. نالهکنان دیوار را بغل میکند و پیشانیش را به سردی آن میچسباند. تصویر تختخواب به هم ریخته از گوشهی چشمش نظرش را جلب میکند. ناگهان با یک گام پرش بلند، جفتپا میپرد وسط تختخواب و دوباره خودش را در بین ملافهها لولهپیچ میکند. تنها راه حلی که به ذهنش میرسد همین است. امیدوار است خوابش ببرد و دوباره بیفتد داخل رویایش و ادامهاش را ببیند. باید هر طور شده راه حل مشکلش را پس بگیرد.
آسفالت کف خیابان خسته بود.از گرمای ظهر بی جان شده بود.حالا که آفتاب دارد نعشش را از روی آسفالت می کشد می برد،نوبت بچه هاست تا مدام آسفالت را لگد کنند.
بدو بدو ، لی لی بازی ها شان روی مخ آسفالت است.آسفالت تمام تلاشش را می کند تا بچه ای زمین بخورد و برود خانه اش.
آن روز آسفالت دیگر آسفالت نبود.می خواهند لوله گاز بکشند.پس جان آسفالت را گرفتند.آسفالت در سکوت به خاک بدل شد.
🔹️روز یا شب
با موهای ژولیده و لباس هایی اتو نخورده وارد سالن سمینار شد. روی صندلی ردیف اول کنار بقیه تماشاگران نشست.منتظر ماند. چیزی به شروع سخنرانی نمانده بود. حضار بی وقفه تشویق می کردند. یادداشت های نصفه و نیمه اش را برداشت. غبار کهنه ی روی عینک را تمیز کرد، با دستمال سفیدی که سیاه شده بود. پله ها را دوتا یکی کرد و پشت تریبون ایستاد. خواست شروع کند ولی کسی او را نمی دید. از اول هم کسی نبود که ببیند! یاد داشت ها را مچاله کرد. به سوی تماشاگرانی پرتاب کرد که خواب بودند؛ آن هم در روز روشن. اصلا شب بود یا روز؟ آخرش نفهمید…!
سلام بر شاهین عزیز
صدای جرینگ پیام موبایل از خوابم پراند. کورمال کورمال صفحهی موبایلم را باز کردم:
یک راز: دوستت دارم.
یک حقیقت: دلم برایت تنگ شده.
قند تهِ دلم آب شد. ادامهی خواب را تا صبح با او سپری کردم. صبح، بعد از پریدن خواب و بیداری هشیاری، با ابراز سپاسگزاری یک زن متعهد متأهل نوشتم:
میدانید متأهلم؟
بعد از گذشت ساعتی پاسخ آمد: شما؟؟؟
روی سن ایستاد و گفت همه ی مشکل ما از یک چیز است..
جمعیت هوهو کردند
گفت: بله.. مشکل همین است
همه ی ما نان میخوریم
جمعیت هوهو کردند.
گفت : بروید خدا را شکر کنید حضرت آدم گندم خورد، کتاب نخورد
جمعیت هوهو کردند
گفت: احمق ها این آن نبود که من گفتم
مرد همانطور که در کوچه راه می رفت از جیبش نهال درخت های سنجد را در آورد و به بچه ها تعارف کرد. بچه ها نهال ها را قورت دادند و تمام سال سنجد دادند.
وای فانتزی همیشگی من😂😂همیشه می گفتم هر کی هسته بخوره تو شکمش درخت در میاد.👏جالب بود.
سلام به شاهین عزیز و دوستان سمپوزیوم نویسندگی. من یک تجربه دارم درباره مطالعه و اشارهای که کردید به نگاه کردن یکویدیو و یا گوشدادن به یک فایل و فکر کردن درباره محتوای اونها.
من حدود پنجاه_شصت درصد پستها و مطالب سایتم رو از گفتگوهای روزانه، جملات یا نکاتی که در کتابها میخونم و بهشون فکر میکنم، مینویسم. ویدیوهایی که در اینستاگرام میبینم تبدیل به یک ایده میشن برای نوشتن توی سایت. البته اینم اضافه کنم برای دوستانی که من رو نمیشناسن، من در حوزه توسعهفردی مینویسم و تحلیل و بررسی کتاب و ویدیوها هم در همین حوزهست.
بنظر من این طرز نگاه باعث میشه در مطالعات و فعالیتهای روزانهمون همه چیز رو موشکافانه و با دقت نگاه کنیم و بهش فکر کنیم. ممکنه در ابتدا تصورمون یا تحلیلمون هم درست نباشه ولی من معتقدم تحلیل کردن و فکر کردن و راجع به چیزی که مبهمه نوشتن، بهتر از اینه که هیچ کاری نکنیم و اونو نفهمیم و ازش رد بشیم. بارها اتفاق افتاده موضوعی که برام مبهم بوده دربارهش شروع به نوشتن میکنم .خیلی گرهها در حین نوشتن باز میشن و دید من بازتر میشه. گاهی پیش میاد روزها به یکموضوع فکر میکنم و توی ذهنم تحلیلش میکنم و تا زمانیکه اون رو درک نکنم رهاش نمیکنم.
«کودک و فیل»
روزی فیلی در حال عبور از خیابان بود . رانندگان همگی با دیدن فیلی با آن عظمت به شدت ترسیدند چنان که دست و پایشان را گم کردند. اولش نمی دانستند چه عکس العملی نشان دهند. رانندگانی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند بعد از کمی مکث که حاکی از شوکه شدنشان بود به سرعت ماشین هایشان را ترک کردند و فقط می دویدند. اما فیل سرش را برگرداند و فقط نگاهی به همه ی آن هایی که داشتند فرار می کردند، انداخت.
زنی با کودک چهارساله اش همان هنگام در حال عبور بودند اما زن تا با این صحنه روبرو شد مسیر آمده را بازگشت. سریع پسرش را در آغوش گرفت تا جایی برای پناه گرفتن پیدا کند اما کودک همانطور داشت با بی خیالی به فیل نگاه می کرد. فیل هم به او زل زده بود و در جایش متوقف شده بود.
کودک وقتی دید مادرش دارد دور می شود با زبان کودکانه اش گفت: مامان کجا داریم میریم.
مادر که از ترس پاهایش سست و کرخت شده بود، همینطور سرعتش را بیشتر می کرد.
کودک به گریه افتاد و جیغ می کشید. مادر نمی دانست چکار کند. مجبور شد پشت مغازه ای بایستد تا فیل آن ها را نبیند.
همین که ایستادند کودک گریه اش قطع شد و گفت: اون فیل که با ما کاری نداره. وقتی نگاهش کردم بهم گفت فقط تشنشه و آب میخواد.
مادر که از این حرف های کودکش سر در نمی آورد گفت اون مال داستاناست پسرم. اما او اصرار کرد که اینطور نیست. و گفت باید برویم از فروشگاه برایش آب بگیریم و به فیل بدهیم.
مادرش قبول نمی کرد . آنقدر کودک گریه کرد و غر زد که مادرش مجبور شد با ترس و لرز به سمت فروشگاهی در آن نزدیکی بروند. فروشنده نبود. گویا همه با دیدن این صحنه فرار کردند و تنها کسانی که در خیابان ماندند؛ کودک و مادرش و فیل بودند.
هر چه آب در فروشگاه موجود بود برداشتند. مادر می ترسید جلو برود اما کودک بی باکانه و با لبخند به سمت فیل رفت و آب را با دستان کوچکش بالا گرفت اما خیلی با خرطوم فیل فاصله داشت. فیل خرطومش را به آرامی به طرف پسرک برد و بطری آب را برداشت.
اما هی آب به ته می رسید و مادر باز هم از فروشگاه آب می آورد تا اینکه دیگر چیزی باقی نماند. تمام خیابان پر از بطری آب شده بود. فیل بعد از اینکه آب را خورد .با خرطومش کودک را بالا برد. چند بار همینطور پایین و بالایش کرد و اینگونه نهایت سپاس را به کودک ابراز کرد. کودک از خوشحالی قهقهه میزد. مادر که هنوز از این اتفاق شوکه شده بود پاهایش انگار تکه ای از یخ بود و توان حرکت کردن نداشت.
تنها کودک فهمید که فیل کاری با کسی ندارد و فقط برای رفع نیازش به شهر آمده است.
فاش یک راز
کلمی در راه میرفت سفیدرو و خندان.ه گرد را دید بر روی نیمکتی نشسته سیاهرو و نالان.از آن جهت که گرد چو گرد ببیند خوشش آید، احوالاتش را جویا شد.
شنوندگان ماجرا جسته گریخته شنیدهاند حروفی در گوش هم خواندند.
حاضران حاضرند در محضر هر دادگاهی گواهی دهند که بعد از گفتن آن حروف، آنها برای اولین بار کلم قرمز و کلمه را به چشم خود دیدند.
تا چندین قرن بعد علما انگشت به دهان برای کشف حروف رد و بدل شدهی بین آن دو کوشیدند.
تا اینکه عارفی راز کلمات را بر همگان فاش کرد. عارف بزرگ فرمودند:«ای جهانیان بدانید و آگاه باشد حروف ع ش ق بود که سبب شد تب درون کلم،کلم قرمز و فکر کلم در ذهن ه کلمه را بسازد.»
همسایه طبقه ی دوم ساختمان شبانه روز در حال دادو فریاد بود، همسایه روبروییش مشکل اش را جویا شد و او گفت:باید بچه تربیت شود همین طور که نمی شود هرکاری دلش خواست انجام دهد.
ما این مشکل را ماه هابا او داشتیم وهر روز ساختمان را روی سرش می گذاشت. همسایه طبقه سوم روانشناس بود.برای کمک روزی به در منزل آنها رفت و خواستار این بود با زن و کودک حرف بزند تا اگر مشکلی بود رفع کند داخل که می شود رو مبل انتهای سالن می نشیند و چند لحظه بعد زن را میبیند که با بچه ای با لک های قرمز و کبود روی بدنش و لباس هایی پاره در حالی که یک چشمش از کاسه درآمده بود به سمت او آمد، زن او را روی زمین رها کرد و رفت
او یک عروسک بود.
جان هادری آمده بود که بماند. در شهر. شاید هم روستا. یا خانهاش. او فقط میخواست بماند. مکان برایش اهمیتی نداشت. از رفتن خسته بود. از پیادهروی متنفر شده بود و از سوار هواپیما یا قطار شدن نیز بیزار بود. او میخواست بماند. در شهر یا روستا یا خانه فرقی نمیکرد. او امده بود تا بماند.
سلام استاد دو بار دیدگاه و تجربه نگاری خود را ارسال نمودم اما ثبت نشده توی کانال تلگرام ارسال کردم.
خیلی شگفتانگیز بود!
با مقداری چربی و عصب به من نگاه میکرد!
با حرکتدادن تکهای گوشت، با من حرف میزد!
با چند تکه استخوان، صدای من را میشنید و با دو شکاف ، نفس میکشید!
با چند پاره استخوانِ بلند و کشیده و متصل به هم خودش را حرکت میداد و همهی تشکیلات وجودیاش را از جایی به جای دیگر منتقل میکرد!
«آدمیزاد» را میگویم!
عجیب است، خیلی عجیب است، نه؟!
سلام استاد ممنون از دوره بسیار خوبتون خیلی می آموزم.
ابتدا داستانک های آقای خارمس را خواندم و چقدر خندیدم. خیلی بامزه بودند.
تمرین امروز خودم (تجربه نگاری):
یه شب رودتر از همیشه جلوی تلویزیون خوابم برد. پدرم تلویزیون را خاموش کرد و مرا صدا زد تا بیدار شوم و به رختخواب خود بروم. اما اتفاقی که افتاد این بود. من در حالت خواب آلودگی بالش خود را به زیر بغل زدم و یک راست به دستشویی رفتم. گوشه بالش خود را زیر شیر آب گرفتم و آنرا شستم. صبح که از خواب بیدار شدم پدرم جریان را تعریف کرد ولی من هیچ چیزی بخاطر نیاوردم. گویا خواب بودم.
فریبا نبی زاده
28 اردیبهشت 1400
28 اردیبهشت ساعت 7:35 شب . قرار یک داستانک یا حکایت عجیب و غریب بنویسم و ترجیح دادم با نوشتن شبانگاهی شروع کنم که شاید دستم راه بیفتد . فقط کوتاه چون قرار برم شام . شام دیگر ، عجیبه ؟ تا سفارش بدهیم می شود 9 شب . امشب غذا کسی درست نمی کند و از بیرون غذا سفارش می دهیم البته امیدوارم و … ، می خواهید با همین موضوع شروع کنم ؟ بسیار عالی شروع می کنم :
نوشتن تمام شد ، از در اتاق رفتم بیرون و به بانو گفتم شام چی شد ؟ گفت این خوبه ؟ بعد داد زد گفت نمی دانم . من هم نمی دانستم . موبایل را برداشتم و در به در به دنبال شام ، عجیب که نیست هیچی واقعیت خیلی از شب های ما همین است . شام در دسترس نیست یعنی پیدا نمی شود و نمی دانیم چی بخوریم . معضل یعنی از این ساده تر و بزرگتر می شود ؟ هنوز عجیب نیست ؟ همینی که هست ، فعلا همین قدر نوشتنم می آید حتی اگر همچنان هم عجیب نباشد . من بروم به معضل ساده و بزرگمان برسم ، البته خیلی خونسرد و صبور و آرام ، نگران نباشید . تا بعد .
درود استاد و خدا قوت
راستش تمرینات امروز رو انجام دادم و بعد از نوشتن چند داستانک مصمم شدم که این قطعه رو خدمتتون ارسال کنم. امیدوارم که مفهوم داستانک رو درست درک کرده باشم. سپاس از توجه تون
در خیابانی راه می رفتم که ناگهان متوجه شدم پاهایم سر جایشان نیستند. رویم را که برگرداندم دیدمشان که داشتند به سمتِ ایستگاهِ اتوبوسِ شرق گام برمی داشتند. مقصدِ من اما به سمتِ غرب بود. صدایشان زدم اما نشنیدند. بلندتر صدایشان زدم. باز هم نشنیدند. سوار اتوبوسِ شرق شدند و در کنارِ پاهای جوانِ زنانه ای نشستند. اتوبوس حرکت کرد وآنها رفتند. من هم سوارِ اتوبوسِ غرب شدم و رفتم.
“طنز تلخ” داستان عجیبغریب
آقارحمان در بین دوستان و فامیل به آیندهنگری معروف بود. اما گاهی به او خرده می گرفتند که، “رحمان خان تو که حساب هر چیزی را داری، برای چی این همه بچه آوردی دنیا؟ بیکار بودی ها؟” رحمانِ قصهٔ ما هم چپچپ نگاهشان میکرد و میگفت: “این مملکت همیشه بحران داره و اتفاقهای عجیب و غریبی توش میفته، بچهٔ زیاد به درد همون روزا می خوره!” آنها هم به ريشش میخندیدند و میگفتند:” ای رحمانِ بیعقل، بچهٔ زیادی که خودش بزرگترین بحرانه” رحمان هم با بذلهگویی جواب میداد: “گر بچهٔ زیاد بیاوری، در بحرانها پیروز شوی! ” یک دهنکجیِ حسابی هم به آنهایی میکرد که یک فرزند یا دو فرزند داشتند. آقا رحمان ما شش فرزند داشت. چهار پسر و دو دختر، یکی از یکی آقاتر و خانمتر. یارانهٔشان را میگرفت و به به چه چه می کرد! به خیال خودش زرنگی کرده بود. این روزها که بحران صف گوشت و مرغ و روغن و…هم اضافه شده به بقیهٔ بحرانها، آقارحمان خیالش راحت است. مینشیند در خانه. قلیانش را چاق میکند با طعم دوسیب و توت فرنگی. بحران نمیفهمد. یکروز آقابهادر او را در کوچه دید. گفت:”رحمان چه میکنی با گرانی گوشت و مرغ و روغن؟ ماکه دیگه مزّهٔ گوشت و مرغ یادمون رفته” رحمان نگاهِ قهرمانانهای به بهادر کرد و با نیشخند گفت: “گفتم که بچه، زیاد بیار این مملکت پر از بحرانه! من الان یارانهشونو میگیرم میدم دستشون، هرکدوم رو میفرستم تو یه صفی. یکی صف گوشت، یکی صف مرغ، یکی صف روغن، یکی صف شکر.. بله آقا بهادر آینده نگری یعنی این!!”🤔 لبخند تلخ آقابهادر دیدنی بود.🤔😒🥴
مجلس نمایندگان
یک ناجی در کل شهرمان بیشتر نبود. فقط من مانده بودم. باید اعتراضم را به گوش نمایندگان مجلس و همان هایی که روی صندلی هایشان می نشستند و برایمان قانون وضع می کردند، می رساندم.
وارد ساختمان مجلس که شدم، ساختمان مجلس را جوری دیدم که فکر کردم اشتباه آمده ام. دوباره بیرون رفتم. سر درش عبارت مجلس نمایندگان کشور هک شده بود. درست آمده بودم. دوباره به داخل برگشتم. به صحن مجلس رفتم. آنجا نمایندگان با بیژامه نشسته بودند و در حال خوردن کباب و فسنجان بودند. اینجا هیچ کسی گوش شنوا ندارد. به اتاق دیگری رفتم. آنجا هم زنانشان مشغول آرایش و سوهان زدن به ناخن هایشان بودند. از کسی پرسیدم چرا اینجا اینطور است؟ گفت:«که همیشه همینطور بوده و اینجا با نشاط قانون وضع می کنند».
بعد دوباره به آراستن خودش مشغول شد.
اتاق بعدی چند کودک مشغول یادگیری زبان با رقص و موسیقی بودند.
از کسی پرسیدم برای چه انگلیسی یاد می گیرند. خندید و گفت: «چون باید از کشور خارج شوند. اینجا که جای ماندن نیست».
معلوم بود اشتباه آمده ام. دوباره بیرون رفتم و موقع خروج سر در را نگاه کردم. همان بود که از اول دیده بودم. بیخود نبود که قانون هایمان کارساز نبودند.
امروز در جلسهی هفتم سمپوزیوم نویسندگی با یک نویسنده و یک سبک نوشتاری آشنا شدم.
تعدادی از کارهای نویسندهای که دانیل خارمس بود را خواندم و کمی جا خوردم. تا به حال این چنین با سبکی که تمامش درست به سلیقهی من باشد برخورد نکرده بودم؛ سبک میکروفیکشن نویسی یا داستانریزه نویسی، یعنی نوشتن داستانی خیلی خیلی کوتاه.
در طراحیهایم سبک مینیمال را همیشه غالب بر دیگر سبکها میآورم و امروز متوجه شدم که این نوع نوشتن درست همان حس مینیمالیست دلخواهم را به من القا میکند.
وقتی که چندین داستان کوتاه از کتاب امروز چیزی ننوشتم خواندم فهمیدم که نوشتن در چنین قالبی را بارها و به صورت ناخواسته امتحان کردهام.
وقتی چنین چیزهایی را مینوشتم نهایت لذت را میبردم. کس دیگری اگر آنها را میخواند چیزی دستگیرش نمیشد و ممکن بود مرا سرزنش کند و بگوید این دیگر چیست که حتی آغاز و پایانش معلوم نیست؟ اما من همیشه لذت میبردم.
مینوشتم و مضمونی را که میخواستم در آن میگنجاندم. گاهی سبک رئالیسم جادویی -یکی دیگر از سبکهای مورد علاقهام- را در نوشتنم وارد میکردم و آن کلمات محدودی که نوشته میشد را از حدومرزها خارج میکردم و بیش از پیش لذت میبردم.
امروز که آقای خارمس و سبک جذاب میکروفیکشن نویسی به قلم ویژهاش را یافتم از نوشتههایی که قبلا ثبت کردهام و از داستان ریزههایی که قرار است از امروز بنویسم بیشتر لذت میبرم.
***
کفشدوزک
یک کفشدوزک در اتاقم پرواز میکند.
من و او منتظر نشستهایم تا طلوع آفتاب را نگاه کنیم. کفشدوزک در لیوان شرابم میافتد. غرق میشود. خورشید طلوع میکند و تو هم میروی. من میمانم و لیوان شرابی که دست نخورده باقی مانده.
-پگاه
کبوتر ها سخت مشغول تایپ نامه ها بودند
از کله ی سحر صدای تق تق بق بق بقووو ی شان روی سر پیرمرد کفاش بود تا نیمه های شب.
درست در بالای درخت سرو قدیمی پیاده روی مغازه اش.
دستگاه تایپ شان دستی بود و با هر بار نوک زدن رویشان صدای تق تق ش شنیده می شد
نامه ها مضامین مختلفی داشتند .
کفاش برایش جالب بود که گاهی بق بق بقوی عاشقانه شان در میان تق تق صدای دستگاه و گاه حسرت و خشم شان را می دید.
انگار عادت کرده بود.
کنجکاو بود درون نامه ها چیست که چنین واکنشی را درون کبوتر ها بر می انگیزد!
هر نامه بعد از تایپ به پای کبوتر نامه بر بسته شده و روانه آسمان می شد .
پیرمرد کفاش همچنان منتظر است تا اتفاقی یکی از نامه ها پایین بیفتد و بخواند که درونش چیست .
تق تق بق بق بقوووی کبوتر ها با تق تق چکشِ پیرمرد کفاش درآمیخته …
تق تق … تق تق
با سلام و ارادت خدمت استاد کلانتری
تمرین کلاس امروز سمپوزیوم نوشتن داستانک یا حکایت کوتاه بود. اولین سه داستانک زندگی من.
ملانصرالدین و دانیل خارمس
در راه رفتن به شهر کتاب،ملا را دیدم کتاب در دست و شادی کنان بر الاغش نشسته. سبب شادمانیش را جویا شدم. گفت: کتابی یافته ام و نویسنده ای به مانند خودم. از کتاب و نویسنده پرسیدم. گفت: دانیل خارمس،او هم مانند من هر روز می گوید “امروز چیزی ننوشته ام”.
روایت
باز هم دیدمش،همچنان یکریز و بی امان از قصه ها و غصه هایش می گفت. گاه بلند،گاهی آرام. گاه بسیار تند و بی وقفه، گاهی تند و بی وقفه. گاه گام هایش سریع می شد و گاهی آرام تر. باز هم تنها بود. کسی همراهش نبود. مثل همیشه.
مهم نیست چه کسی بود.
دخترک گل فروش
روزی رهگذری بر سر راهی دخترکی دید که گل می فروخت. بی تامل به یاد قصه دخترک کبریت فروش و عاقبت غم انگیز او افتاد. تصمیم گرفت تمام گل هایش را یکجا بخرد. اما با صدای اسلحه مانند فندک اتمی آشپزخانه مادربزرگ از خواب بیدار شد.
بخش آخر کلاس امروز باعث شد بعد از مدت ها چرخدنده های مغزم بدون هیچ ترسی کار بکنن. قرار شد چند داستانک از خارمس بخونیم و داستانک عجیب و غریبی بنویسیم. با اجاز شما بیشتر از یکی نوشتم:
آسمان گرفته بود. ابر ها همه جا بودند. اما خبری از نور خورشید نبود. بوته گوجه حالش گرفته بود. حال من هم گرفته بود. گوجه های کوچکش سبز بودند. نور می خواستند. من هم گوجه می خواستم. آخر تا کی آدم می تواند سالاد بی گوجه بخورد؟ از درخت آلو رفتم بالا. دستم را دراز کردم تا ابر ها را کنار بزنم. حالا با پای گچ گرفته خوابیده ام گوشه اتاق. امروز آسمان آفتابی است. بوته گوجه سر حال آمده. ولی من نمی توانم ببینمش.
….
کرم کوچکی روی برگ های سبز و پهن می خزید. برگ ها کف قفس را پوشانده بودند. کرم به قفس بزرگ نگاه کرد و به نظرش بزرگ تر رسید. سرش را بلند کرد و آخرین چیز را دید. پرنده ای که نزدیک می شد.
….
دخترک دفترش را باز کرد و نشست پشت پنجره. مدادش را تراشید و پاک کن را در مشتش فشرد. هرچه کرد نتوانست از باران چیزی بنویسد. بلند شد و پنجره را باز کرد. باد قطره های ریز را می ریخت داخل. دفتر بارش را بلند کرد و از پنجره گرفت بیرون. گذاشت باران خودش حرف بزند.
…
از دست افکار آلوده اش خسته شده بود. چاقویی برداشت و با فشار درپوش سرش را برداشت. مغزش را با احتیاط از جا بلند کرد. با یک دستش شیر آب را باز کرد. بعد مغزش را دو دستی گرفت زیر آب. آب سرد تمام چرک ها را شست و برد.
نوک مداد پسرک شکسته بود. پسرک مداد را یکبار تراشید. مغز نداشت. دوباره تراشید. بازهم مغز نداشت. سه باره تراشید. یک ربع بعد، یک مشت چوب فر خورده زیر دستش ریخته بود و مدادی که اندازه دو بند انگشت بود.
لقمهی بزرگ
کتاب زیاد خوانده بود.
مغز پُر و زبان فرفرهای داشت برای نصیحت و راه راست را نشاندادن.
آدم خوب و معقولی بود.
دوستش ازدواج کرد و به خانهی بخت رفت. خانهی بختی که در دو اتاق خانهی مادرشوهرش بود.
بعد از گذشت زمانی که او را دید پرسید؟ اوضاعت چطور است؟
به شدت گوشهایش به ناله و زاری و گله عادت کرده بود.
دهانش تا پشت دندان پر بود از عبارات امیددهنده و روحیهبخش و گرهگشا.
جواب دوستش باعث شد همهی نصایح را قورت دهد.
لقمهی بزرگی که تا به حال در دهان نگذاشته بود.
خدا را شکر. مادر شوهرم خیلی مهربان و فهمیدهاست.
خیلی زندگی خوبی دارم.
استاد من چند تای دیگه از این داستانکها نوشتم.
خیلی جذاب بود تمرین امروز
ممنون از شما
ماه رمضان نزدیک افطار بود ، پسرخانواده که ۱۲ سال داشت روزه بود وخیلی هم گرسنه وهنگام افطار شد واعضای خانواده ( پدر ، مادر ، خواهر وپسر) سر سفره نشسته بودند که ناگهان صدای زنگ در بلند شد وپسر رفت در را باز کرد واز طبقه پایین یک بشقاب کوکو سیب زمینی آورده بودند وپسر با عجله بشقاب را گرفت وبه هنگام نشستن سر سفره با هر بار تکان خوردن واین پا به اون پا شدن یکی یکی از کتلت ها پخش سفره شد وهیچ کتلتی در بشقاب نماند ودرآن لحظه مادر از خنده بی تاب شده بود که نتوانست روزه اش را باز کند ومجبور شد بخاطر اینکه پدر عصبانی نشود برود داخل اتاق وخنده هایش را کند وبعد بیاید ومادر با سرعت به سمت اتاق خودش را پرت کرد وخندید وخندید وبچه ها هم به دنبال مادر از خنده مادر ، میخندیدن وآنقدر مادر خندید که چشمهایش پر از اشک شده بود وحدود نیم ساعت میخندید وهربار میامد سمت آشپزخانه باز خنده اش،میگرفت وبرمیگشت به اتاق واینجا بود که خنده شده بود لقمه افطارش،وسیرش کرد
وقتی پاندانوس عاشق می شود.
گل پاندانوس گوشه اتاق دختر جا خوش کرده است. شاهد غم و شادی دختر است. یک مدت است دختر عوض شده، آهنگهای شاد عاشقانه می گذارد، صبحها زود بیدار می شود، انرژی اش شدت پیدا کرده ، می گوید، می خندد، مهربانتر شده، به گل چشمک می زند و می خواند: لبِ خندانِ تو؛ برقِ چشمانِ تو؛ برده قرار از دلِ عاشقِ زارم، گل شق و رق تر می شود، قد می کشد، یک روز توی اتاق از دختر خبری نیست. گدان برگشته و گل از ریشه درآمده، گویی خواسته دنبال دختر بگردد.
ساعت گول زن
بیدار می شود 4.5 صبح است. نماز و قرآنش را می خواند. صفحه صبحگاهی آن روزش را می نویسد. نگاهی به ساعت موبایلش می اندازد ساعت 5.15 است. می گوید 1.5 ساعت دیگر وقت دارم بهتر است بخوابم. ساعت موبایلش را روی 6.45 دقیقه تنظیم می کند. یک هو، هول از خواب بیدار می شود ساعتش را نگاه می کند ساعت 7.45 دقیقه است و او از کلاس هفت یمپوزیوم جا مانده است.
مرور بر اساس منحنی ابینگهاوس
اولین مرور : 20 دقیقه بعد از خوندن دروس
دومین مرور : یک روز بعد از اولین مطالعه
سومین مرور : یک هفته بعد از اولین مطالعه
مرور چهارم: 10 روز بعد از اولین مطالعه
مرور پنجم: یک ماه بعد از اولین مطالعه
داستانک :
سگی که پلاک زرد رنگی درگوشش بود آرام کنار دیوار لمیده بود سگ دیگری در کنارش، مردم در خیابان راحت می رفتند و می آمدند، دختر بچه ای همراه مادرش از کنار سگ رد شدند سگ آرام نگاه شان کرد قطره اشکی در چشمش جمع شد سرش را روی زمین کشید و آرام چشمانش را بست.
یک صبح جمعه بهاری بود و خسرو کلهپاچه را گذاشت زیر صندلی ماشین و از ماشین پیاده شد. چندین خانم و آقا توی صف سنگکی ایستاده بودند. از پیرمردی که ایستاده بود پرسید نفر آخر شمایید؟
پیرمرد با سر تایید کرد. خسرو گوشیاش را باز کرد و رفت توی استوریها
مردی با یک پراید رنگ و رو رفته کنارش ترمز کرد و پشت سر خسرو ایستاد.
خسرو خسته شد و به تخت پهن کردن نان تکیه داد تا استوریها را سریع تر مرور کند و پاها و کمرش را تکیه داد. جلویش که باز شد مرد سیه چرده که لباس اتونکشیده نامرتبی هم داشت خودش را به پیشخوان نزدیک کرد با شاطر سلام و علیک گرمی کرد و پولش را گذاشت و نانی را برداشت. خانمی که کنارش ایستاده بود چهرهاش سرخ شد و ابرو در هم کشید و به مرد کنارش گفت آقا نوبت من است. مرد سرش را انداخت پایین و از کنار خسرو رد شد و سوار ماشین شد و رفت. خسرو سرش را از گوشی درآورد به زن نگاه کرد که به شاطر نگاه می کرد و بعد به صندوق عقب ماشین آن مرد نگاه کرد که تصادف کرده و جمع شده و پر از خط و خش بود.
شاطر گفت: نوبت کیه؟
زن جلو رفت و خسرو استوریهای واتساپ را بست رفت توی اینستاگرام.
روزگاری زن و شوهر ساده لوحی با هم زندگی می کردند یک روز زن آبگوشت پرباری روی اجاق گذاشت و رو به شوهرش کرد و گفت: مرد بیا برویم بیابان کمی چوب نازک و خوب برای تمیز کردن دندان هایمان جمع کنیم چون بعد از خوردن این آبگوشت لذیذ به آن احتیاج خواهیم داشت، مرد هم قبول کرد. در راه زن و شوهر به رهگذری برخورد کردند، زن به آن رهگذر گفت: ای مرد رهگذر تو داری می روی خانه ما سر راهت است کلید هم زیر سنگ جلوی خانه است نروی آبگوشت ما را بخوری، ما میرویم کمی چوب نازک برای دندان هایمان بیاوریم. مرد رهگذر رو به زن کرد، نه مادر برو خیالت راحت من به غذا تو کاری ندارم. حدود یک ساعت بعد زن و شوهر به خانه بازگشتند. زن در قابلمه را باز کرد و با قاشق آن را هم زد دید هیچ گوشتی در آن نیست جز چند تکه استخوان، رو به شوهرش کرد و گفت: مرد بیا ببین غذا آنقدر جوشیده که گوشت هایش هم آب شده و همین چند تکه استخوان باقی مانده. با خوشحالی آبگوشت را خوردند و به آن چوب های نازک هم احتیاج پیدا نکردند.
در یک روز تابستانی، نویسنده از خواب بیدار شد. نیم نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز چند دقیقه ای تا ساعت هشت مانده بود. بالشتش را چرخاند. آن سوی بالشت خنک تر بود. تصمیم گرفت تا هشت بخوابد، اما وقتی چشم هایش را باز کرد، ساعت نزدیک ده صبح بود. بیدار شد، صبحانه خورد. بیرون از خانه سر و صدای زیادی به راه افتاده بود. زنی بی وقفه فریاد می کشید و مردانی بی هدف، این سو و آن سو می دویدند. نویسنده کنجکاو شد. پشت پنجره ایستاد و تماشا کرد. آنقدر تماشا کرد تا پاهایش درد گرفتند. دزد پیدا نشد. زن هم آرام نگرفت. علاف ها هم به خانه بازنگشتند. نویسنده با خودش گفت: «امروز که دیر شد، ولی شاید فردا داستان آن دزد را بنویسم.»
حالا ظهر شده بود و وقت ناهار. بعد از ظهر هوا دلگیر بود و آفتاب داغ. در نهایت شب از راه رسید و کِسِلی فراوان… دیگر، وقت خواب بود. درسته که نویسنده ای بود که نمی نوشت. اما بالاخره روزی نوشتن را شروع می کند. باید ایده ی دزد و زن را بیشتر در ذهنش پرورش بدهد. شاید فردا برای نوشتن، روز بهتری باشد.
آقای دماغ👃میخواست خودکشی کند.
تصمیمش قطعی بود.👌
نفس کشیدن های ۲۴ ساعته، بوییدن های گاهو بیگاه و زندگی تکراری و بدون هیجان، توان و رمق را از اون ربوده بود.
آقای مغز🧠، خیلی سریع از نیت آقای دماغ آگاه شد و تصمیم گرفت چند روزی به آقای دماغ مرخصی بدهد🏝 تا شاید با کمی استراحت، فکر خودکشی از سرش بیفتد.
راضی کردن آقای دماغ از آنچه فکرش را هم بکنید سخت تر بود. اما به هر حال به احترامِ موی سفید آقای مغز، مرخصی اجباری را پذیرفت.
بعد از دو روز بیکاری، آقای دماغ دلش برای نفس کشیدن های ۲۴ ساعته، بوییدن های گاهو بیگاه و زندگی تکراری و بدون هیجان اما زندگیبخشش، تنگ شده بود. او زودتر از موعود به سر کارش بر گشت و دیگر هرگز به خودکشی فکر نکرد.
سلام می بینم که کسی داستان عجیب و غریبی ننوشته است. آیا من اولین نفر هستم؟
داستان من:
غول و غولپه ای نشسته بودند.
از ظرف نسبتا بزرگی که جلویشان قرار داشت و درونش را مایع ژله مانند سبز رنگی پر کرده بود، چیزهایی بر می داشتند و با ولع می خوردند. غولپه گفت: پدر ، این آدمهای شکلاتی عجیب خوشمزه اند ولی چرا بعضیهایشان بوی خاصی می دهند؟
غول گفت: شنیده ام آنها که بو می دهند روده های سالمی دارند اما آنهایی که درون کله شان خالی ست خوشمزه ترند. اینها را ول کن پسرجان بخور که دیگر به این زودیها آدم گیر نمی آید، آخر فصل تخم گذاری گربه های وحشی رو به پایان است. بخور، بخور که خیلی خاصیت دارند. از قدیم گفته اند که خوردن آدمیزاد برای هفت جای غولها مفید است.
غول و غولپه می خوردند و از تعفن حاصل از خوردن آدم که از گوشهایشان خارج میشد گدازه های آتشفشانی شکل می گرفت.
در دنیایی دیگر از گدازه های حاصل از مدفوع غولها دارویی برای ذهن پریشان می ساختند و بوی حاصل از گدازه ها، شامه نوازترین عطر تمام کائنات بود.
اول انگار دوست داشت یواشکی بیرون برود، ماسک نزند، به بهانه ی پیاده روی روزانه، یواشکی با دوستانش قرار بگذارد، به کافه های روباز یا حتی گاهی سقف دار میرفت و حتی با غریبه ها گرم صحبت میشد، آخر میدانی، از در خانه ماندن حس خفگی و رخوت میگرفت
یک سال گذشت، حالا دیگر شات اول را گرفته بود ولی تمایلی برای بیرون رفتن نداشت، برای دیدن دوستانش بهانه های واهی می آورد و حتی به دورکاری عادت کرده بود، به آشنا شدن با افراد جدید رغبتی نشان نمیداد.تفریحش شده بود خلوت کردن با کتاب ها و گاهی هم فیلم دیدن
میگفتند دچار کووید زدگی شده است…
بیثمری
زنبورها، پروانهها و حتی یوزپلنگها و کفتارها در چرخهی هستی مثمرثمرند.
من اما…
از من چه برمیآید؟ به چه دردی میخورم؟ چه دردی را درمان هستم؟ …
بهتر است بروم بخوابم قبل از اینکه محیط زیست را غمگین کنم. اینقدر که از دستم برمیآید.در ضمن خسته شدم از این همه فکر فلسفی.
شکمم باد کرده بود. انگار یک تکه سنگ درست در وسط وسطش جا خوش کرده باشد، یا شاد هم یک جنین دیگر؛ هر چه بود درد داشت.
سرم روی بالش کوتاهی از کنار به سر همسرم چسبیده بود ولی نمیدانم چرا اصلا نرمی بالش را زیر سرم حس نمیکردم. نه که نباشد؛ بود ولی انگار روی سقف بود و ما از آن آویزان بودیم. معلق و چسبیده، تکان تکان میخوردیم.
پاهایم در شکم باد کرده ام فرو رفته بود و دستهایم با گردنم یکی شده بود. داشتم به مسخ کافکا فکر میکردم که یکهو دو تا انگشت از فرق سرمان گرفت و پرتمان کرد در سبدی پر از گیلاس
«پلکان ستاره ای»
امروز يك مشت ستاره خريدم، می خواستم آنها را به مزار عزيزى ببرم…
مادرم…
عاشق ستاره ها بود…
من نيز…
هميشه آرزو داشتم روى ستاره ها راه بروم…
می خواستم از ستاره ها پلكانى بر مزار مادرم بسازم تا پلى باشد به آسمان…
بلكه از ديدن آنها مادرم به وجد بيايد و روى آخرين پلكان با صورت همچو ماهش رخ نمايى كند…
مى خواستم ستارگان را به تندیس ماه متصل كنم…
سر راه مقداری سیمان خریدم…
با بیلچه ای کوچک و کاردک و سطلی برای اختلاط مواد…
بر سر مزار رسیدم…
سیمان را در سطل ریختم و با آب ترکیب کردم و شروع به ساختن پلکان کردم…
در هر ردیف چند ستاره کنار هم می چیدم و میان فضاهای خالی دوغاب می ریختم…
شب شد…
سرانجام پلکان ستاره ای به آسمان رسید…
یکی یکی از روی پلکان بالا رفتم تا به پله آخر رسیدم…
صدایش زدم…
اما پاسخی دریافت نکردم…
دوباره صدا زدم…
این بار از پشت سرم صدایی شنیدم…
_”خانم شما سر مزار مادر من چیکار دارید؟”
تازه یادم آمد نه آنجا مزار مادرم است و نه مادرم را از دست داده ام…
خدا را شکر که هنوز سایه گستر زندگی فرزندانش است…
تنها چند سالیست که غبار غربت بر سرم نشسته است…
امروز صبح که بیدار شدم، طبق عادت در لیست مخاطبینم نگاهی کردم. نمیدانستم قرار است امروز چه کسی را با پیامی شاد کنم. ناگهان پیامی آمد. دوستی که مدتها من را در بیخبری گذاشته بود، حالم را پرسید. به همین سادگی روزم را با شادی شروع کردم.
جلسه هفتم سمپوزیوم:
داستان کوتاه عجیب و غریب
درازو بدقواره از کنار دیوار آویزان شده بود.
بی حال و بی حرکت چشم به اطراف دوخته بود.
به دیگران نگاه میکرد هرکسی به دنبال کارخودش بود یکی میرفت و یکی می آمد.
تازه ازاو کمال استفاده را کرده بودند و میدانست تا ساعتها کسی با او کاری ندارد.
اول احساس پوچی کرد اما بعد که خوب فکر کرد متوجه شد که باعث آن همه ارتباطات و تحرک خود او هست پس به خودش
بالید و بادی به غبغبش انداخت.
خواست خودش را جمع و جورکند و اززیر دست و پا جمع شود کش و قوسی به تن دراز و بی قواره اش داد ولی دوبار دراز به
دراز افتاد و باز به تماشای دنیای اطرافش مشغول شد.
رویاهای عجیب و غریب میدید و از هیچکدام سر درنمی آورد.
مثلا درعالم رویا دید که پا درآورده و یا درحال پرواز است.
هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود.
ناگهان با تکان شدیدی پرید و دید که دویاره به دوشاخه وصل شده است.
جریان الکتریسیته لرزهای بر جانش انداخت.
پس باز دوباره روز از نو و روزی از نو
دوباره به کار افتاد.
میدانست که درست پس از شارژشدن دوباره گوشی باید درهمان گوشه به دیدن و غرق شدن دررویاهایش بخزد.
پس با جدیت تمام و عشق و انگیزه به برق رسانی مشغول شد تا دوباره استراحتی تنبل گونه را تجربه کند.
این وظیفه هرروز او بود. پایان
تمرین امروز سمپوزیوم :
داستانک لحظه دیرهنگام :
کیکاوس وقتی از ماموریت به خانهاش برگشت؛ پدر و مادرش را دید که روی کاناپه لم داده بودند و با لبخندی تصنعی از او استقبال کردند.
در ثانیه اول، برایش عجیب بود که پدر و مادرش، این وقت از روز و بدون هماهنگی به خانهاش آمدند؛ با اینکه مستاجر طبقه بالاییشان بود.
کیکاوس از والدینش با شیر و کیک، پذیرایی کرد. اما دلیل عبوسی آنها را نمیفهمید؛ لحظهای معنای لبخندشان را فهمید که در حال مثله شدن بود.
#مصطفی_ارشد
سلام و عرض ادب استاد نازنین واقعا خدا قوت بابت مطالب عالی و جامع و کاربردی کلاس . من واقعا خوشحالم از اینکه میتونم شاگردیتون رو بکنم. اینم داستانک من. قبلا جسته گریخته چیزهای این مدلی خوندم اما تجربه اولمه در نوشتن این تیپ کار
اولین دوست
امروز برخلاف روزهای قبل کمی جنب و جوش و تقلا داشت. مثل همیشه نبود که گوشه مداد تراش ساکت و آرام بنشیند و به زمزمه های دخترک موقع مشق نوشتن گوش دهد و همزمان با او در دل کلمات را تکرار کند. امروز میخواست کمی شیطنت کند تا بازهم به او توجه کند. به همین خاطر خود را به دیواره های مدادتراش می زد و داخل فضای صیقلی و فلزی تراش دائم قل میخورد و سرو صدا می کرد، انقدر که آخر دخترک با تعجب نگاهش کرد و گفت:« چی شده دوست ریزه؟ مگه نمی بینی چقدر مشق دارم؟ خب حواسمو پرت نکن بذار زودتر تمومش کنم بعد باهم حرف می زنیم، باشه؟ »
حرف دخترک انگار آبی بود بر آتش بیقراری اش. دوباره مثل همیشه شد… همان “دوست ریزه” ی دخترک. خیالش راحت شد که دخترک هنوز مال خودش است… و هنوز خودش سنگ صبور دخترک…دیگر چه میخواست بیشتر از این؟ از همان روزی که دخترک او را یواشکی از گوشه سینی مادرش برداشته بود، همه دین و دنیایش شده بود… او هم شده بود هم صحبت که نه، گوشی برای حرفها و رویاهای شاد دخترک… هرچه بود از این که همراه باقی ماش ها و سایر حبوبات در دیگ آش ریخته و پخته شود بهتر بود. چه کمالی بهتر از باسواد شدن هم پای اولین دوستش؟ صبح تا ظهر همراهش در مدرسه و بعد هم درخانه ….
صدای مادر رویای زیبایش را لرزاند ،تراش تکان سختی خورد و او بیرون افتاد. خیلی زود خود را کف دست مادر پیدا کرد و شنید :« این دونه ی ماش تو تراشت چی کار میکنه؟» صدای دخترک در اوج مظلومیت بود : « دوستمه !! باهم درس میخونیم !!» وقت نکرد صورت مادر را ببیند چون خیلی سریع به سمت پایین آمد، از مقابل چشمهای نگران دخترک گذشت و بعد سر خورد کف دست آشنای دخترک… و بعد همه جا تاریک شد و صدای مادر را شنید که مثل اول نبود انگار لبخند میزد وقتی گفت : « پس خیلی از دوستت مراقبت کن.»
همه جا دوباره روشن شد و این بار لبخند زیبای دخترک پیش چشمانش بود. نفس راحتی کشید. انگار قرار بود “دوست ریزه” اش بماند.
دست مرا کشید و پشت درخت بید مجنون وسط حیاط برد!دستش را باز کرد و گفت:بفرما
گیج و حواس پرت زمزمه کردم:این چیه مینو!؟
چادر گل گلی اش را کنار زد و گفت:گوشواره های خیالی
_چیکارش کنم!؟
_بدو بزن به گوشت
بی اختیار قهقهه ای زدم و شاخه های آلبالو را به گوشهایم زدم.سرم را چپ و راست تکان دادم و گفتم:خوبه!؟
_خیلی
سپس دستهایش را بهم مالید و باذوق میوه آلبالو را به لبهای خودم و خودش مالید.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:زشته
حرفم را قطع کرد و گفت:بی خیال
صدایی از خانه درختی آمد:میگم میگم به مامان الان میرم میگم
و رضابه طرفة العینی،از درخت پایین پرید و رفت سمت اندرونی…
گوش مینو پیچانده شد!آلبالو ها له شدند!
فلفل در دهانش ریخته شد!قرمزی قشنگ لبهایش خفته شدند!
تنها و تنها برای یک آلبالوی چیده شده!
لکه آبی رنگ کوچکی روی دیوار سفید و تمیز خانه قرار داشت، تلاش هایم برای پاک کردن آن بی فایده ماند. تصمیم گرفتم به آن بی توجه باشم، پس عینکم را برداشتم،دیگر ن خبری از لکه بود و ن دیوار.
لکه آبی رنگ کوچکی روی دیوار سفید و تمیز خانه قرار داشت تلاش هایم برای پاک کردن آن بی فایده ماند. تصمیم گرفتم به آن بی توجهی کنم، پس روز بعد لکه رفته بود.
لکه آبی رنگ کوچکی روی دیوار سفید و تمیز خانه قرار داشت. خانه را ترک کردم بنابراین باقی داستان را نمی دانم.
پ ن: شاید لکه قرمز از حضور من معذب می شد.
سلام
همه سر سفره نشسته بودند. پسر 7 ساله خانواده بحث قبلی را از سر گرفت ((چرا اردک نمی خریم؟ خیلی گوگولی است. می توانیم آن را در حیاط نگه داری کنیم. لطفااااا)) پسر 14 ساله گفت ((نمی شود. گربه ها دخلش را می آورند)) پسر بچه مدتی ساکت ماند و بعد ((خب می توانیم چندتا سگ نگهبان بخریم! کنار اردک می بندیمشان.))
به نظر خودم خنده دار آمد. خریدن چند سگ فقط به خاطر جوجه اردک.
این داستان برایم اتفاق افتاده است.
آشوب
تمام شهر به هم ریخته بود. مردم به این سو و ان سو می دویدند. صدای تیراندازی از همه جا به گوش می رسید. همراه همیشگی ام دست مرا کشید و به یک ویرانه مبل فروشی کشاند تا پشت مبل ها قایم شویم. از بس همراهم بزرگ بود من زیر مبل ها جا نمی شدم. در تقلای پنهان شدن بودیم که یک زن آشوب گر ما را دید. دلش برایمان سوخت. کمکمان کرد که پنهان شویم. اما انگار فایده ای نداشت. همراهم زیادی بزرگ بود. هفت آشوب گر دیگر هم ما را دیدند. مثل گوسفندانی که به سلاخی می روند ما را از زیر مبل ها بیرون کشیدند.
جوخه اعدام تشکیل شد. رییسشان هفت تیرش را در آورد تا شلیک کند. نزاعی میان دست هایش شکل گرفت. هفت تیر بین ما و خودش می چرخید. آخر سر نتوانست به ما شلیک کند. هر هفت نفر را وآخر سر هم خودش را کشت. ما زنده ماندیم. اما هفت نفر بعلاوه خودش که می شد هشت نفر مرده بودند. معادله عجیبی بود. دونفر بیشتر از هشت نفر بودند.
مسافر
یک اتوبوس مسافر بری بود که مثل بقیه اتوبوس ها نبود.
اتوبوس آنقدر بزرگ بود که تمام شهر را در خود جای داده بود.
اتوبوس که توقف کرد از روی صندلی ام بلند شدم تا بروم برای خودمان چایی بگیرم.
نزدیک در که رسیدم. سینی مان را دیدم که چهار لیوان رویش بود. سه لیوان را می شناختم اما یکی را نه، تعجب کردم که لیوان ها و سینی مان در اتوبوس چه می کند. اما اهمیتی نداشت. لیوان ها را می شستم و در لیوان های خودمان چای می ریختم. شاید قرار نیست من هم زباله ساز باشم.
از اتوبوس که پیاده شدم برای شستن لیوان ها مسیری طولانی به اندازه کل شهر را طی کردم. لیوان ها را که شستم. همراهم فریاد کنان امد که به چه حقی لیوان یک غریبه را با خود آورده ام. گفتم صاحبش را پیدا می کنم. با آن لیوان کوچک و دسته دار کل شهر را گشتم تا صاحبش را پیدا کردم. دوست قدیمی بود که به تازه گی پیدایش کرده بودم. لیوان را گرفت اما دوستی میان خودش و من را انکار کرد.
من که لیوانش را هم شسته بودم. تازه یادم امد که خودم برایش بلیط اتوبوس خریده بودم. راستی چرا اینکار را کرد؟ وقتی به اتوبوس برگشتم، همه چیز داخل اتوبوس بود. حتی جایی که بتوان لیوان های کثیف را در آنجا شست. همه در حال خوردن کبا بودند و با دندان های کثیفشان و صورت هایی که از خوردن کباب چرب شده بودند به من نیشخند می زدند. اتوبوس پر بود از استخوان دنده و کتف و بال پرندگان بیچاره. همه چیز آنجا بود، فقط جای یک سطل زباله خالی بود.
مگسها
یک روز شادین مثل همیشه پلاستیک زبالهها را از صندوق عقب ماشین برداشت و از همان جا پرتاب کرد داخل بشکۀ زباله.
پرتاب کردن زبالهها، همان و بلند شدن لشکری از مگسها همان.
این اولین باری بود که شادین چنین هجومی را میدید. سریع به سمت ماشین رفت و سوار شد؛ اما دیر شده بود و همۀ مگسها داخل ماشین شده بودند و به همه جا چنان چسبیدند که انگار پاها و دستهایشان آغشته به چسب است.
تنها کاری که شادین توانست بکند، پایین کشیدن شیشهها و حرکت با سرعت ۱۸۰ در جادهای بود که به ناکجا آباد میرفت.
لحظه دیرهنگام
کیکاوس وقتی از ماموریت به خانهاش برگشت؛ پدر و مادرش را دید که روی کاناپه لم داده بودند و با لبخندی تصنعی از او استقبال کردند.
در ثانیه اول، برایش عجیب بود که پدر و مادرش، این وقت از روز و بدون هماهنگی به خانهاش آمدند؛ با اینکه مستاجر طبقه بالاییشان بود.
کیکاوس از آن والدینش با شیر و کیک، پذیرایی کرد. اما دلیل عبوسی آنها نمیفهمید؛ لحظهای معنای لبخندشان را فهمید که در حال مثله شدن بود.
یک روش برای ته نشین و ماندگار شدن یک آموخته در ذهن که خودم تجربه کرده ام اینست که وقتی کتابی یا مطلبی میخوانم یا میشنوم برای خودم توضیح میدهم مثل کسی که دارد به یک نفر کاملاً بی اطلاع دیگر به گونه ای توضیح میدهد و باید او حتما بفهمد. این روش گاهی حتی باعث شکل گیری زاویه نگاههای جدید و بسط موضوع هم میشود.
چززی شبیه “مباحثه” که قدیما در حوزه ها و مکتبخانه ها مرسوم بود!
یک عنکبوت قهوهای روی دیوار حمام نشسته بود. میخواست انتقام خانوادهاش را از مرد بگیرد. چاقویش را به صورت مرد پرتاب کرد. مرد گونهاش را خاراند. انگشتش را روی عنکبوت فشار داد.
____
با یک اسب تک شاخ تصادف کردم. شاخش شکست. سوارش شدم و به خانه برگشتیم.
____
آنقدر عروسکم را التماس کردم که آخر با من حرف زد. دیدم حوصلهی حرفهایش را ندارم. دهانش را دوختم.
____
پسربچهی غریبهای در عکس کودکیاش به دوربین میخندید. سه بار دور دنیا را گشت تا پسربچه را پیدا کرد. ازدواج کردند و عکس گرفتند. هر کدام یک عکس برداشتند و از هم جدا شدند.
____
میمون کوچکی درحال چرا بود که گاوی از درخت آویزان شد، گوش میمون را کشید و رفت.
____
تا حالا همچین چیزایی ننوشته بودم. ولی حالا باید از برق بکشنم. 😁😂
داستان من
درخت پرتغال سی ساله خانه مان دوسه سالی ست که شاخه هایش خشکیده و بی برگ و بار شده ؛ شاخه هایش را بریدیم و تنه ای بلند و زیبا بر جا ماند از همان تنه تک و تنها شاخه و برگ و شکوفه در آمد انگار کلی به گوشه قبایش برخورد که شاخه هایش را بریدیم . تا بحال بی برگ و بار بودی! حالا که بی شاخه شدی یادت آمد درخت شوی؟؟
یک روز از سر بی حوصلگی من و دلم، تصمیم گرفتیم با هم دو به دو درد و دل کنیم. هی دل گفت و هی من گفتم. در آخر دل خسته شد و رفت و من ماندم و یک سر بی دل.
ماشین ظرفشویی
زن، صبح زود که از خواب بیدار شد، جلوی آینه ایستاد. درخشش پوستش از چربی، بیش از چشمانش بود. با اینحال به چشمانش زل زد و گفت: «صبح بخیر زیبا!» حس خوبی بود. قابل تکرار.
15 ساعت بعد.
زن خیلی خسته بود. توان راه رفتن نداشت چه رسد به حمامی برای رفع خستگی. طبقههای ماشین ظرفشویی را درآورد. نشست توی آن. پودر شوینده و مایع براقکننده را در محفظه ریخت. در را بست. پرهای از بالا و پرهای از پایین آب گرم و کف را با فشار میپاشیدند. تکیه داده به دیواره، چشمهایش بسته بود. بوی نمک و لیموترش دلنواز بود.
بعد از یک ساعت، تمیز، براق و خوشبو بیرون آمد. بیخود نبود که ماشین ظرفشوییاش را از همه بیشتر دوست داشت. کار خوبی بود. قابل تکرار.