مطالب خودتان را در همین ریز (در قاب نظرات) ثبت کنید.
127 پاسخ
تمرین جلسه پنجم: نثر آهنگین
چشمش از مزخرفات پر و گوشش از خزعبلات هم، پر بود. تارش را بر دوش انداخت و بارش را از زمین برداشت. حبیب، سوار بر جیپ شد و در را کوبید. جاده خاکی، مرد تنها در ماشین سبزو طلایی را در خود بلعید.
تمرین نثر آهنگین
شب همه شاعرانگیاش را روی آسمان شهر ریخته و مرا با تب درآمیخته. ماه در سینهی آسمان میدرخشد و بیش از نور، سرور میبخشد به قلب غمگین دخترکی که توی سیاهی، در انزوای سکوتی لایتناهی، در امتداد ثانیههایی روبه تباهی دست و پا میزند. قلم به دست، خیالش تا انتهای راه، تا آنسوی خلوت ماه میدود و مینویسد از دلتنگی سادهاش برای خود دلدادهاش.
تمرین ۴ متن آهنگین
«حال امروز مادران»
سکوت و باز هم سکوت، غمی کهنه و آفتی اجباری، توقعی نبود از جنس معجزهای. مگر میشد؟ نبود توان هیچ تغییری.
باز خشمی را فرو بلعید. از حقارتی کهنه لبریز بود، داشت میترکید. روزها از پی هم گذشتند و شدند آنقدر زیاد. بدون هیجان و تازگی یا حتی لذتی، درختی خالی از امید نه اینکه پر باشد از شادی و شاخ و بری. تلاش و کوشش و کار برای دیگران چون اعمال شاقهای. روزمرگی آنهم نه از نوع توام با آرامشی. ماندن و ادامه دادن با کمترین تقدیمی از هیچ سویی. شاید چنین بود سرنوشت یا درک مقدری. لبخند عاریهای روی لبان هر دم چون بازی در تئاتر و شعبدهای، که رها شود با مزه ملس بی خیالیی. اما امروز چون آب که میگویند از سر میگذرانی، یا جانی که به لب میرسانی، تنها با چمدانی خالی از عزت یا وقاری، در جاده ای بی مقصد تا چشم نگاه میکرد جاده بود و تنهایی.
تمرین ۴ – نسخه اصلاح شده
آخرین پیام گوشی این بود: «من آینهام».
در جوابش نوشتم: «چرا آینه؟»
دقایقی بعد شروع به نوشتن کرد: « من یک پژواکم، یک طنینِ ادراکم. من یک انعکاسم، اقتباسی از [یک] التِماسم ؛ بازتابِ تابناکِ یک کُنش و واکنش، واتابِ ذهنی پُرتَنِش، بیتَنِش، بیمَنِش، دَدمَنِش [و] بِهمَنِش. [واتابِ] التهابِ ذهنِ تو، ذهنِ من».
گفتم: «چرا خاک نباشی؟ بسترِ رشد و ادراک نباشی؟ چرا آب نباشی؟ پُشتی یَل، بر حیات نباشی؟ چرا آفتاب نباشی؟ نوردارِ راه و [راهدار] نباشی؟ چرا کتاب نباشی؟ اکرانِ همزمانِ خاک و آب و آفتاب و بلورِ پارسی نباشی؟»
گفت: «حق شناسِ سرشناس، با احساسِ پُرحَواس، همکلاسِ قدرشناس، هر زمان و هر مکان، در روشن و نهان، این جهان و آن جهان، به اصرار این روان، من فقط یک آینهام.»
آخرین پیام گوشی این بود: «من آینهام».
در جوابش نوشتم: «چرا آینه؟»
دقایقی بعد شروع به نوشتن کرد: « من یک پژواکم، یک طنینِ ادراکم. من یک انعکاسم، اقتباسی از التِماسم ؛ بازتابِ تابناکِ یک کُنش و واکنش، واتابِ ذهنی پُرتَنِش، بیتَنِش، بیمَنِش، دَدمَنِش، بِهمَنِش. التهابِ ذهنِ تو، ذهنِ من».
گفتم: «چرا خاک نباشی؟ بسترِ رشد و ادراک نباشی؟ چرا آب نباشی؟ پُشتی یَل، بر حیات نباشی؟ چرا آفتاب نباشی؟ نوردارِ راه و همراه نباشی؟ چرا کتاب نباشی؟ اکرانِ همزمانِ خاک و آب و آفتاب و بلور پارسی نباشی؟»
گفت: «حق شناسِ سرشناس، با احساسِ پُرحَواس، همکلاسِ قدرشناس، هر زمان و هر مکان، در روشن و نهان، این جهان و آن جهان، به اصرار این روان، من فقط یک آینهام.»
نثر آهنگین
هر روز آفتاب نزده بیرون میرفت و شبهنگام با کپهای خار به منزل بازمیگشت تا ذلت خواری را نکشد و عملن درس عزت به فرزندان دهد. روزی که خبر رسید فلان زاده به امارت ده برگزیده شده شستش خبردار شد که انتظار عمارت آبادی را باید از سربه در کند.
او مویی سپید کرده بود و نیک میدانست که حالا قاضی و غازی به یک سمت خواهند تاخت و هرچه او و امثال او بدوند راه به جایی نبرند. حال که فهمید فلان خانزاده مامور آبادانی آبادی شده است باید دل از معمور هرچه آرزویش است بشوید. و اینچنین بود که مرد پرغصهی قصهی ما در صفر ماهی به سفر شد. او به مشقت مهاجرت آری گفت و با دل و دستی عاری از امید و توشه عزم سفر کرد.
نثر آهنگین
راز دل فاش کردم و در انتظار ماندم. دلم پرشور بود. روزگارم نور بود. دیدگانم در شوق دیدار آن محبوب بود. از اتاق تا در حیاط راهی نبود. سیاهی نبود. با سَر به سمت دَر دویدم. دستان بلوری قفل در چوبی را گشود. آری نازنین معشوق بود. در کنارم ایستاده اما دور بود .همچنان مغرور بود. گره ابروانش کور بود.طعن نگاهش نامقبول بود. شرم از صورتم به زمین ریخت. دنیام به سیاهی، راز درون سینهام به تباهی رفت.
تمرین چهارم
هر سال شهریور که از راه میرسد. یاد آن دوران تازه میشود.
سوم شهریور اولین دیدار ما بود.
از سوم شهریور تا هفتم مهر یادآور خاطراتی است برای من و تو.
خاطراتی خوش و به یاد ماندنی.
خاطراتی که هرگز فراموش نمیشود.
نوشتن در مورد کسی که دوستش داشتی خیلی سخت است ..خصوصا رمانی که نیمه شب مبایلت را چک میکنی ومیبینی عکس پروفایلش سیاه است وتنها قابی که نوار سیاه رنگی کنارش چسپانده شده دیده میشود .
دوست داری فریاد بکشی ولی صدایت در گلویت خفه میشود .بغض فرو خورده ات مجال به تو نمیدهد که بفهمی واقعی است ویا یک شوخی احمقانه !
کاش شوخی باشد و وکاش وقتی به مبایلش زنگ میزنی خودش پاسخگو باشد !
لحظه ای تامل میکنی و افکار درهم برهم ذهنت را کنار هم میچبنی !چیزی وجود ندارد .جرعت .!شهامت!
نصف شب است ساعت از 3گذشته است ومن بهت زده به عکس نگاه میکنم !
چه اتفاقی افتاده ؟!!!پروفایل و نوشته هایش را دوباره نگاه میکنم .
اخرین بار ۱۳روز پیش بود .سالهابود که ندیده بودمش واخرین بار وقتی مرا پیاده کرد ؛گفت:من منتظرت خواهم بود تا ابد ومن محکم در را کوبیدم وگفتم برو بمیر !!!
وحالا او مرده است .
این جند سال مدام از خود سوال کردم چرا نمیاید !؟مگر مرا دوست نداشت ؟ولی اونیامد .
ساعت 5صبح است وعکس پروفایلش تغییر میکند .سردی خاک را از دور احساس میکنم
چیزی به روشنایی نمانده ..
در دانشگاه دیده بودَش. نامش را پرسید، گفت: “آیلار”
خندید و زمزمه کرد، چه زیبا مثل گُلِ کوکْنار.
آیلار لبها را برچید و خرامان به انتهای کوچه پیچید.
چهار سال بعد در یک روزِ پاییزی پُر از رَعد، پس از کلی جَد و جَهد، “سالار” و “آیلار”، میرفتند دنبالِ زندگیِ پُر از سَعد.
دقیقه شمارِ وصل، تند و تند میچرخید تا برسد به مَحضرُ دو دلداده امضا کنند دفترِ قلب.
تمرین ۴: نثر آهنگین(اصلاحیه)
درود
یک چند صباحی بود که از زایشِ ویروسِ منحوسی به نامِ «کووید» میگذشت و من در حجم انبوهی از کسالت بیاثر شدم. تا اینکه یک روز به یمنِ اینستاگرام، در حیرت از فراخوانِ دورهای باخبر شدم.
آنوقت تازه نوبتِ آن شد که در حسابگری، بین عقل و دل غوطهور شوم. باری؛ عاقبت افتاد قرعه به نام دلم که شاگردِ مکتبِ شاهینْ کلانتری شوم.
تمرین۴: نثر آهنگین
یک چند صباحی بود که از زایش ویروس منحوسی به نام کووید میگذشت و من در حجم انبوهی از کسالت فروشدم.
تا اینکه یک روز به یمنِ اینستاگرام، در حیرت از فراخوان دورهای باخبر شدم. آنوقت تازه نوبت آن شد که در حسابگری، بین عقل و دل غوطهور شدم. باری؛ عاقبت افتاد قرعه به نام دلم که شاگرد مکتبِ شاهینْ کلانتری شدم.
سوگ نامه
براى گندم
يك،دو،سه. لبخند ميزنى،به دوربين نگاه
مى اندازى،گندم را بغل مى كنى،سال نو را تبريك مى گويى و براى جهان صلح آرزو ميكنى.دوربين را خاموش مى كنى،تو مى مانى و گندم.شمع روى ميز را با انگشتانت خاموش مى كنى.دلت براى ماهى قرمز به رحم مى آيد،تنگ كوچكى دارد.ماهى را در آكواريوم رها مى كنى.گل سر گندم را باز مى كنى،با اخم نگاهت مى كند،مى گويى اخم نكن بدون گلِ سر هم زيبايى.
تمامى سفر ها و ديد وبازديدها را لغو مى كنى.دلت خلوت و تنهايى مى خواهد.اما گندم چه؟ دلش دريا مى خواهد،دلش لك زده براى تاب بازى وسط جنگل،قهقهه سر دهد و فرياد بزند: بالاتر، بالاتر
اما تو،به گمانم با دريا قهر كرده اى، از جنگل روى برگردانده اى،آخر مگر مى شود دلتنگ گندم نشوى.
گندم مى رود،دستانش را دراز مى كند پايبندت كند
در را مى بندى،به تنهايى و خلوتت لبخند مى زنى.
به عكس تولد خيره مى شوى،شمع هاى تولد را فوت مى كردى و بوى مرگ مى دادى.هيچ احساسى در چشمانت نبود. نه خوشحالى،نه غم،بى تفاوت بودى و رها.
گندم صخره ها را كنار مى زند،از حصار مرجان ها مى گذرد،كنار عروس دريايى آرام مى گيرد،نوازشش مى كند و لبخند مى زند،عروس دريايى گل سر مى شود روى گيسوهاى گندم.
تو در تنهايى و انزوا حرف هاى تلنبار شده دلت را گره به مى زنى به دوزهاى بى امان قرص هاى آرام بخش.مى خورى و مى خورى……
شايد تو تنها آزاده اى بودى كه آزاد نبود.
سلام سلام سلام
تمرین سوم
یادداشتهای روزانه یک روح
شنبه
امروز اولین روز کاری هفتس و زندهها مجبورن زود از خواب بیدار بشن و برن سر کار اما من نیازی نیست از قبر خودم بیرون برم، به هر حال یکی از مزیتهای مردن اینه که دیگران ما رو به حال خودمون رها میکنن. راستش بدمم نمیاد چون دیگه مجبور نیستم که صبح تا شب عرق بریزم و برای چندرغاز پول خودم رو به در و دیوار بزنم.
من فکر میکنم اگه زندهها میفهمیدن که ما چقدر راحتیم آیا بعد مردن یکی اینقدر براش زاری میکردن؟ البته تقصیری هم ندارن چون خود منم وقتی زنده بودم از مرگ میترسیدم و هر وقت یکی میمرد تنم میلرزید. اما الان هر هفته با بقیه مردهها غش غش به سادگیشون میخندیم.
واقعیت اینه که مردن، شروع زندگی بدون دغدغه و دلهرهست؛ زندگی که مجبور نیستی برای گذروندنش آه و ناله کنی و شکنجه بشی. خلاصه مردن اونقدرها هم بد نیست فقط باید بهش عادت کنی. اونوقت میفهمی که تا حالا مرده بودی و تازه به زندگی رسیدی.
یکشنبه
بدبختانه امروز شرشر بارون میبارید و گورستان حسابی گل شده بود. اینجا به اندازه کافی دلگیرکنندهست حالا وقتی که بارون میباره غیرقابل تحملتر هم میشه. تو اینجور مواقع هیچکس از قبرش بیرون نمیاد و همون زیر میخوابن. شاید بپرسید مگه روحها هم میخوابن؟
خب واقعیت اینه که ما روحها به خواب احتیاج نداریم چون خستگی برای ما معنایی نداره؛ خستگی برای زندههاست. اما وقتی از شر اون بدن خلاص میشید، خستگی براتون بیمعنا میشه. به همین خاطر کف نمور قبر دراز میکشیم و ادای به خوابرفتهها رو در میآریم. هر چند یکبار هم برای اینکه طبیعیتر جلوه کنیم، خر و پف میکنیم.
اما اوضاع وقتی بدتر شد که تا خود شب بارون بارید و سعادت تماشای ماه رو از دست دادیم. گورستان تمام امروز غرق در سکوت بود.
دوشنبه
راستی یادم رفت بهتون بگم که گورستان ما بالای یه بلندیه و از اینجا میشه سبزهزارها و رودخونهها رو دید، از اون بهتر اینکه شبها ماه توی آسمون میدرخشه و میتونیم با بقیهروحها ماه رو تماشا کنیم. اما شبهایی که هوا ابریه، همهجا تاریک میشه و چشم چشم رو نمیبینه. این موقعس که همه دارن غر میزنن و بد و بیراه میگن.
سهشنبه
امروز یه جنازه جدید به گورستان آوردن و درست کنار قبر من دفنش کردن. ما هم بنا به رسمی که بین روحها وجود داره، توی تشییع جنازش شرکت کردیم و بعدش به قبر خودمون برگشتیم. اما تا نیمههای شب صدای آه و نالش اذیتم میکرد. آخر سر مجبور شدم از قبرم بیرون بیام و دلداریش بدم بلکه محض رضای خدا هم که شده زر زر نکنه و دو دقیقه آروم بگیره.
یه کمی که باهاش درد و دل کردم، بهم گفت که دوست داره دوباره زنده بشه و برگرده خونش. بیچاره نمیدونست که دیگه راه بازگشتی وجود نداره. به نظرم باید از خداش هم باشه چون گورستان ما جای خیلی خوبیه و حسابی بهش خوش میگذره.
راستش با دیدنش یا روز مرگ خودم افتادم. قرار بود من رو به گورستان ترسناک پایین دره ببرن که با نیهای بلندی احاطه شده و شبها صداهای جیغ و داد جنها کاری میکنه که روحها بلرزن و نتونن از قبرشون بیرون بیان. اما درست یه روز قبل از تییع جنازه بود که گورکن اونجا مُرد و من با خوششانسی اینجا اومدم.
چهارشنبه
امشب برعکس شب قبل، تازه وارد حسابی ساکت بود. بالای قبرش وایساده بود و داشت به جنازش نگاه میکرد. کنجکاو بودم بدونم که داره به چی فکر میکنه به همین خاطر رفتم پیشش و پرسیدم:
-داری به چی نگاه میکنی؟
آه بلندی کشید و گفت:
-با خودم فکر میکردم که چه بلایی قراره سر جسمم بیاد؟
با اطمینان خاطر گفتم:
-همون بلایی که سر جنازههای دیگه میاد، کرمها دیر یا زود سر و کلهشون پیدا میشه و به دنبال جنازههایی تازه میگردن تا بلکه مهمونی بگیرن.
تازه وارد از این حرف من ترسید و گفت:
-اما من دوست ندارم کرمها جنازهم رو تیکه تیکه کنن.
-آخه به چه دردت میخوره تو دیگه مردی پس همون بهتر که بخورنش.
شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
-آخه شاید یه راهی برای بازگشت به زندگی پیدا کنم، تا اون موقع باید جسمم سالم بمونه.
پوزخندی زدم:
-اگه اینطوری که تو میگی هم باشه، جسدت نهایتن سی روز دووم میاره و بعد تنها چیزی که ازش باقی میمونه یه مشت استخونه البته اگه شانس باهات یار باشه و سگها پیداش نکنن.
باید اعتراف کنم لحنش به قدری مصمم و مطمئن بود که یک لحظه با خودم گفتم:«نکنه راهی برای بازگشت باشه و من ازش بیخبر باشم»
پنجشنبه
امروز با تازه وارد تصمیم گرفتیم بریم شهر. فاصله طولانیه ولی نیازی نیست ما روحها نگران مسافت و دوری باشیم چون کافیه تا چشم به هم بزنیم تا به مقصدمون برسیم اما فقط جایی میتونیم بریم که قبلن اونجا رفته باشیم.
تازه وارد که از این قابلیت خودش بیخبر بود، مدام از خستگی و دوری مسیر غر غر میکرد، بیچاره نمیدونست که روحها خسته نمیشن. اما وقتی بهش گفتم، نفس راحتی کشید.
مقصدمان شهربازی بود.قرار بود شاد بشیم ولی امشب خود من هم از مقصدی که انتخاب کرده بودم، پشیمون شدم. وقتی که به شهربازی رسیدیم، ناخواسته دلم گرفت چون فهمیدم ما روحها نمیتونیم از وسایل شهربازی استفاده کنیم. این بار منم با تازه وارد زار زدم و آرزو کردم که ای کاش میشد برای یه شب هم که شده زنده بشم.
جمعه
واقعیت اینه که امروز دل و دماغی برای سر و کله زدن با بقیه نداشتم. کف نمناک قبر لم دادم و تمام روز بیرون نرفتم.
آقای قربانی بسیار ایدتون جالب و جذاب بود. فضاسازی تون انقدر خوب بود که چند بار همراه روح داستان رفتم توی قبر و اومدم بیرون. واقعا زنده بود. آفرین بر شما🙋🏻♀️🌻
تمرین جلسه سوم
عنوان: زوزهٔ درد
غشغشِ خندههاش، تو آخِ دردش گم شد.
اونقدر از درد آه کشید، که به هقهق افتاد.
تو زاریِگریههاش، بدنش مورمور شد.
اونقدر به خودش لرزید، که به خسخس افتاد.
آیی از درد فریاد زد و چشماش به تعجب وا شد.
تو تعجب نگاهش، قلبش به تاپتاپ افتاد.
با تپش قلبش، آهی کشید و گرم شد.
اونو در آغوش گرفت و به زاری افتاد.
زاری گریههاش، تو اوُاَ اوُاَ نوزاد گم شد.
اونقدر از سینه مکید، تا به خُرخُر افتاد.
تمرین ۳
صدای تاپ تاپ قلبم با صدای تیک تاک ساعت قاتی شده بود. ساعت ۵ صبح بود. یه خواب خیلی وحشتناک دیده بودم. از شدت ترس میلرزیدم. یهو گریهام گرفت. انقدر گریه کردم که به هق هق افتادم. جکی و الورا وقتی صدای گریهامو شنیدن اُمدن رو تخت کنارم نشستن. نوازش اونا آرومم کرد. صدای خرخرشون مثل قرص آرام بخشه. چقدر خوبه که اونا هستن. خروس همسایه یکریز قوقولی قوقو میکرد. انگار اونم بیقرار بود و خواب بد دیده بود. فکر خوابی که دیده بودم ولم نمیکرد. آه کشیدم و با خودم گفتم: خوابم که پرید، بهتره بلند بشم برم کتریو روشن کنم و صبحانهامو بخورم. الورا و جکی هم دنبالم راه افتادن و شروع کردن به میو میو کردن. اونام صبحانهاشونو میخواستن. داشتم به خوابم فکر میکردم که یهو فرو رفتن یه چیز تیزو تو پام حس کردم. گفتم: آخ. پایینو نگاه کردم و دیدم بله الورا هست که داره پامو گاز میگیره. هر وقت محبتش قلمبه میشه گاز میگیره و چنگ میزنه. گفتم: وا جوجه سیاه چرا پامو گاز میگیری؟ گشنهاته یا از محبت زیاده؟ بِر و بِر نگام کرد، بعد هم یه جیغ کوتاه کشید.
غذای جکی و الورا رو گذاشتم. برا خودم آب جوش ریختم و قهوه درست کردم. مشغول نوشتن صفحات صبحگاهی شدم. خوابم و احساساتم و هرچی که تو ذهنم بود؛ خشم، ترس و…، رو کاغذ اُوردم. حین نوشتن زار زار گریه میکردم. سرم از درد ذوق ذوق میشد. صدای زاری، آه، لرز و خشمو از لابلای نوشتههام میشنیدم. دفترو بستم که دیگه صداشونو نشنوم. آه بلندی کشیدم و با خودم گفتم: “خوبه که حداقل میتونم بنویسم وگرنه این حجم از ناراحتیو کجا تخلیه میکردم. الان سبک شدم.”
همچنان تو فکر خوابم بودم که خوابم برد. نفهمیدم چقدر خوابیدم ولی صدای قوقولی قوقوی خروس همسایه منو از خواب بیدار کرد. با خودم گفتم: این خروس بیمحل چند بار تو روز میخونه؟ به ساعت نگاه کردم . ساعت ۱۰ بود. ساعت ۱۱ یه قرار مهم داشتم. گفتم: وای باید بجنبم وگرنه به قرارم نمیرسم. خواب و فکر خواب از سرم پرید.
تمرین ۳« شکسته نویسی»
در حالی که روی تخت دراز کشیده بودو کتاب میخواند وارد اتاقش شدم، زیر لب غری زدو گفت: «ای بابا شد در بزنی؟ بعد ادامه داد:« آرزو به دلم مونده، از مامان اردشیر یاد بگیر، پشت در اتاق ازش میپرسه بیداری؟» راست میگفت، اشتباه کردم، اما نخواستم وانمود کنم. با کمی غیض گفتم:«قبول تو مث اردشیرکه شدی، منم عین مامانش میشم.»
قاه قاه خندید و گفت:« من اگر بخوام، مث اون بشم باید اول همه چیم عین اون بشه مامان خانوم.»
در حالی که از اتاق بیرون میرفتم، با تعجب وکمی خنده کنار در پرسیدم بفرمایید مثلا چیش؟ نشست لب تختو گفت :«آه مادرجان،مادرجان حساب بانکیشو میگم.» گفتم:«وا، پس بگو دق دلت چیه؟ باشه از این به بعد در میزنم.» از کوچکی حاضر به جوابه.
مثلا یک روزفصل امتحانا وقتی دستگاه پلی استیشنش رو تو کمد قایم کرده بودم، بعد از چند روز درکمال تعجب اونو در حال بازی فوتبال دیدم، اول فکر کردم دستگاه خودش نیست، سریع به سمت کمد رفتمو با قفل شکسته و در بازش روبرو شدم، نزدیک بود شاخ دربیارم، از این همه جسارت و پررویی دندون قروچه میکردم، مثل کوه آتشفشان غریدم و به سمتش هجوم بردم، حسابی داد و بیداد راه انداختم، تو چشمام زل زدو گفت: «میخواستم ازت عذرخواهی کنم، اما دیدم برابرشدیم.»
تمرين ٣
حرف هايم كه تمام مى شود، لبخند احمقانه اي روي صورت استخواني اش نقش مي بندد، غش غش مي خندد،نگاهش را مي دزدد و هق هق گريه اش بلند مي شود. زير تيغ نگاه رهگذر و كسبه ى ميدان فردوسي، شُرشُر عرق مي ريزم.
-آروم باش، مي خوام كمكت كنم.
عضلات عصبى زير چشمش شروع به پريدن مي كند،صداي خس خس سينه اش آزارم مي دهد.
لرز دارد.
با اشاره اي به ارسلان مى فهمانم، از ماشين پياده شود و كيف لوازم پزشكى را بياورد.
-دكتر! اين جا وسط خيابون مي خوايد بيمار ويزيت كنيد؟
-مجبورم، راضي نميشه بياد مطب، ميگن كار هر روزشه از صبح مياد اين جا مى شينه تا شب،
سينه پهلو كرده.
گوشى را روي قلبش مي گذارم، بدون گوشى هم مي شود صداي تاپ تاپ قلبش را شنيد.
تالاپ تولوپ هاي نامنظم و يكي در ميان.
-كمك كن بذاريمش تو ماشين، حالش خوب نيست.
جلز و ولز مى كند نيايد،اما حريفم نمى شود.
صداى ضعيف و بريده بريده اي از پشت سرم گوشم را خراش مي دهد.
-كجا مى بَريش؟ خونه و زندگيش همين جاس،
ولش كنيد.
با صدايى خفه گفتم: زر زر نكن.
حوصله شر و دردسر نداشتم.
جلويم ايستاد.
-مگه كسى و كاري داره اين زن؟
صداي تلق تولوق كيسه چرك و كثيفى كه روى شانه انداخته بود همراه با ملچ و ملوچ دهانش
بدجوري اعصابم را خط خطى مى كرد.
ارسلان گوشه لباس پاره پوره اش را كشيد و چند قدمي او را سمت جدول كنار خيابان كشاند.
-آره ما خانوادشيم،اومديم ببريمش،مزاحم نشو وگرنه بد مى بينى!
تلو تلو خوران راهش را كج كرد و رفت.
سِرُم را كه وصل كردم،روى تخت درمانگاه خوابش بُرد.
از گزگز بدنش، دستانش روي بدنش مدام مى چرخيد.
صندلى ام را كنار تخت گذاشتم، برايم سوال بود
چرا سرتا پا قرمز پوشيده، حتى كيف دستى اش
قرمز بود.
چشمانش را باز مى كند.
سؤالاتم تمامى ندارد، نمى دانم از كجا شروع كنم.
-اسمتون چيه خانم؟
-ياقوت
-با اين حالتون چرا گوشه خيابون بودين؟
ميگن كار هر روزتونه!
ناشيانه حرف اصلي اش را پنهان مى كند و چشمانش را مي دزد.
اصرار دارد برود.
اين بار ديگر مانعش نمى شوم.
پاريس،٩ شب
عادت كرده ام به طعم قهوه، قلپ قلپ خوردن هايم، تبديل به هورت كشيدن يهويي شده است.
عادت كرده ام به آدم هاي پشت پنجره، به رفتن و نماندن ها.
صداى خش خش برگ ها در لابه لاي صداي قارقارك هاي پاريس گم مي شود.
زني قرمز پوش با چتري شيشه اي گوشه خيابان،
ياد زن قرمز پوش خيابان فردوسي را زنده مي كند.
بي اختيار سراغ تلفن و شماره ارسلان مى روم.
سپرده بودم گاهي پيگير حال ياقوت باشد.
-سلام، وقت بخير، مى تونم با ارسلان صحبت كنم؟
به عرض برسونيد با غلامحسين ساعدى تماس بگيرد.
تمرین سوم(متنی با زبان شکسته با استفاده از آواهای داخل فهرست)
دیدین وقتی یه کار یا قرار خیلی مهمی دارید، ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن تا سد راهتون بشن و نذارن کارتون راه بیفته؟!
میدونم الان داغ دل خیلیاتون تازه شد و با خودتون میگین: «وااای بر من، دست به دلم نذار که خونه!»
حکایتِ همون قانون مورفیه که همۀ اتفاقها در بدترین و نامناسبترین زمان رخ میده و باعث خرابشدن کارها میشه!
حالا میخوام یکی از خاطرات خودمو تعریف کنم که از خنده ریسه برید و به هرهر و کرکر بیفتین!
آقا من سال اول دبیرستان که بودم، یه روز دیدم رو بورد یه اطلاعیه نصب کردن که یه مسابقۀ سراسری نقاشی برگذار میشه که هر کسی میخواد شرکت کنه، روز مسابقه، فلان ساعت فلان جا حضور پیدا کنه!
منم که از این اطلاعیه خیلی خوشحال شدم و میدونستم تو همسن و سالام رقیب ندارم، اهم، اهم، بادی به غبغبم انداختم و عنرعنر راه افتادم برم واسه مسابقه!
بابام اون موقعها موتور داشت و ما رو زرت و زورت با موتور اینور و اونور میبرد! اون روزم منو ورداشت خواست با موتور ببره که یهو پیسسس… لاستیک موتورش پنچر شد!
گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که بابام دویید سر خیابون یه ماشین شخصی گرفت که راننده منو به اون آدرس ببره. منم سوار شدم و راننده راه افتاد. بین راه یهو گفت: «اووو…وَه، اونجا که تو طرح ترافیکه!» هیچی دیگه منو پیاده کرد و منم که از استرس قلبم تاپتاپ میزد و نفسم به خسخس افتاده بود، همینطور که زیر لب غرغر میکردم و فحش بار راننده میکردم، بدوبدو رفتم جلوی یه ماشینو گرفتم و آدرسو بهش نشون دادم و راضیش کردم که منو برسونه! خلاصه رسیدم به اون آدرس که یه مدرسه بود. دیدم در مدرسه بسته بود و رو در یه اطلاعیه نصب کرده بودن که به دلیل فوت نابهنگام برادر مدیر، مدرسه تعطیله و مسابقه در فلان آدرس برگذار میشه! انقدر دیرم شده بود که زارزار اشکام جاری شد و به هقهق افتادم! از حرص و استرس تمام تنم مورمور میشد و دست و پاهام به گزگز افتاده بود. یه ماشین از اونجا رد میشد که تالاپی پریدم جلوش و با صدایی که دیگه به خِرخِر افتاده بود، ازش خواستم منو به اون آدرس برسونه! خلاصه با هر مصیبتی بود هنهنکنان رسیدم، ولی این تازه اول ماجرا بود!
مدتی از شروع مسابقه گذشته بود و تازه دیدم هیچ وسیلهای همرام نیست! یعنی بهمون اطلاعات غلط داده بودن و گفته بودن هر چی برای مسابقه لازمه همونجا هست! منم که بیخبر از همه جا، دلم هُری ریخت! همونجا نشستم زمین و بلندبلند زدم زیر گریه! خدا خیرش بده آقای سیدجواد هاشمی رو؛ اون موقع مدیر هنری آموزشوپرورش منطقه 2 بود. تا حال و روز منو دید فوری یه خانمی رو فرستاد برای من و چند نفر دیگه که اونها هم وسیله همراهشون نبود، بوم و رنگ و قلمو گرفتن. از خوشحالی جوری چشمام برق زد که صدای دلیلینگودولونگشو شنیدم. خلاصه یک ساعت فقط تا اتمام مسابقه وقت داشتیم؛ مدلمون یه گلدون بود که وسط سالن گذاشته بودن و من فورا قلمو و رنگو آماده کردم و در حالیکه از استرس تمام تنم میلرزید و دندونام تیلیکتیلیک میکرد، بدون وقفه گلدونه رو نقاشی کردم.
آخ، اما یه پسر بچۀ تخسی اونجا بود که خیلی فضول بود و اگه کسی حرفی بهش میزد، صدای عرعرش همهجا رو برمیداشت! چند بار سمت وسایل من اومد که من با غیض نگاش کردم؛ اونم درست در دقایق آخر از خجالت من در اومد و یکمرتبه ای داد بیداد؛ یه قلمو که سرش رنگ سیاه داشت ورداشت و چپ و راست، یه ضربدر گنده رو کل نقاشی من کشید! یعنی اگه جای خلوت گیرش میاوردم جوری میزدمش که سه دور، دور خودش بچرخه و خرناس بکشه؛ ولی حیف که دستم بهش نرسید!
خلاصه دیدم تو اون لحظات آخر کاری نمیتونم کنم جز اینکه تا هر کجا میتونم رنگا رو ترکیب کنم و یه جوری سر و ته قضیه رو هم بیارم! جوری قلبم به تالاپ و تولوپ افتاده بود که هنوزم یادش میفتم آهی از درونم بلند میشه!
بالاخره به هر بدبختی بود، دقیقه نود نقاشی رو تحویل دادم و اوووف، نفس راحتی کشیدم.
اما اتفاقی که در نهایت افتاد و مصیبتها و خستگی اون روز رو برای من دلچسب و شیرین کرد، این بود که در مسابقات نقاشی استان تهران نفر اول شدم و جایزهمو هم مستقیما از دست همون آقای سیدجواد هاشمی دریافت کردم.
الان که 27 سال از اون جریان میگذره، وقتی یاد اون روز میفتم قاهقاه میخندم و هنوزم از دست اون بچه کفری میشم ولی دعا به جون آقای هاشمی میکنم.
مهمونی
شهین مشغول مرتب کردن اتاق بود. ابراهیم به سمت وسط باغ رفت. شیر آب را باز کرد تا استخر پر شود. صدای شرشر آب فضای باغ را پر کرد و با صدای جیکجیک گنجشکها فضای مطبوعی ایجاد شد. شهین از پنجره سرک کشید و با صدای بلند به ابراهیم گفت: مواظب باش استخر زیاد پر نشه. امروز بچهها میان. میخوان توش شنا کنن. ابراهیم نگاهی به شهین کرد. به انتهای باغ رفت و به جارو کردن باغ مشغول شد. با صدای خشخش جارو یک گربه که انتهای باغ زیر سایه درخت دراز کشیده بود از جا بلند شد و روی دیوار پرید. بدنبال آن صدای هاپهاپ سگ باغ همسایه بلند شد.
بعد از ساعتی سها با دخترش سیلن از راه رسیدند. بلافاصله بعد از آنها علی همراه با زهرا و آوین و آریان، همسر و فرزندانش، آمدند. آوین و آریان از راه نرسیده به سمت استخر رفتند. سیلن هم بدنبال آنها راه افتاد. سها باصدای بلند به سیلن گفت که نزدیک استخر نشود و وارد اتاق شد. سیلن به راه خود به سمت استخر ادامه داد. ابراهیم از انتهای باغ با صدای بلند به بچهها گفت سمت استخر نروند تا پر شود. ولی آوین و آریان و سیلن بیتوجه به حرف پدربزرگشان کنار استخر نشستند. کفش و جورابشان را درآوردند و پای خود را تا مچ وارد آب استخر کردند.
سیلن سعی کرد پایش را به آب برساند. ولی نتوانست. نزدیک بود داخل استخر بیفتد. اما خودش را نگه داشت. این صحنه را ابراهیم دید. فریاد کشید مواظب باشین. مگه نگفتم بذارین استخر پر بشه. بعد فریاد کشید گفت: سها بیا بچهات را جمع کن. داشت میافتاد توی استخر. سها دوید و سیلن را بغل کرد و داخل اتاق برد. در مسیر رفت و برگشت هم با صدای بلند شروع به غرغر کرد که: بیمادر بشی. جز جیگر بگیری الهی. اه، حرص دادنا شروع کردی. شهین از داخل پذیرائی بلند گفت: ابراهیم مگه نگفتم استخر را زیاد پر نکن، امروز بچهها میخوان بازی کنن. ابراهیم زیر لب غرغر کرد و به کار خودش مشغول شد.
بعد از آن فاطمه و قاسم همراه با دخترشان آتریتا از در باغ وارد شدند. قاسم و فاطمه به سمت پذیرائی رفتند و آترینا به آوین و آریان در کنار استخر پیوست. او هم پایش را تا مچ داخل آب کرد. صدای شلپشلپ آب همراه با بازی و قهقه خنده آنها بلند شد. سیلن در حینی که بزرگترها مشغول صحبت بودند، دوباره به سمت بچهها رفت و لبه استخر کنار آنها نشست. پایش را دراز کرد. آب استخر چون بیشتر شده بود این دفعه پای او هم به آب رسید. به همین خاطر ذوق کرد و هر دو پایش را داخل آب کرد و شلپشلپ پایش را در آب تکان داد.
آوین، آریان و آترینا کمکم وارد استخر شدند و با شور و حال و پر سروصدا بازی میکردند. سیلن هم که کوچکتر بود همانطورکنار استخر نشسته بود و با آنها بازی میکرد. بعد از چند دقیقه دوباره نزدیک بود سیلن داخل استخر بیفتد که آوین با یک جیغ بلند او را گرفت. با صدای جیغ آوین همه بزرگترها سراسیمه از اتاق بیرون دویدند و خودشان را به استخر رساندند. سها سیلن را بغل کرد و دوباره با غرغر به سمت اتاق رفت. زهرا و فاطمه بچهها را استخر بیرون آوردند. شهین با صدای بلند و با عصبانیت در حالیکه به سمت ابراهیم میرفت داد کشید: چند بار گفتم استخر را زیاد پر نکن. اگه این بچه افتاده بود توی آب چکار میکردیم. چه خاکی بر سرمان میریختم. ابراهیم گفت: خب میخوام باغ را آب بدم. شهین جواب داد: فردا آب بده، چی میشه . . .
این دعوا تا چند دقیقه ادامه داشت.
از این طرف هم بچهها که از استخر بیرون آمده بودند. ازسرما میلرزیدند طوریکه لبشان کبود شده بود و صدای چیلیکچیلیک دندانهایشان به راحتی شنیده میشد. فاطمه و زهرا سریع رفتند و حوله بچهها را آوردند و کمک کردند، آنها را خشکاندند و به داخل اتاق بردند.
در اتاق صحبت از استخر و آب و خطر آن برای بچهها بخصوص سیلن بود که شهین غرغرکنان وارد اتاق شد.
بعد خطاب به افراد داخل اتاق گفت: از صبح تا حالا چند بار بهش گفتم این استخر لعنتی را پر نکن، نصف آب داشته باشه کافیه. بذار بچهها با خیال راحت بازی کنن. اما کو گوش شنوا؟ هیچ توجهی نمیکنه. فقط میخاد کار خودش را بکنه.
سها گفت: ما بعد از چند ماه اومدیم اصفهان، امروز یک کم رعایت میکرد و استخر را کمتر آب میکرد. به این بچه که نمیشه بگی بیرون نرو. اومدیم باغ که تو اتاق باشیم؟ فاطمه و زهرا هم حرف او را تائید کردند. شهین سری تکان داد و نچنچ کرد.
در ذهن قاسم سوالهای مختلف و زیادی شکل گرفته بودکه:
امروز برای تفریح به باغ آمدهاند یا . . .
چرا ابراهیم این رفتارها را میکند؟
چرا ابراهیم یک روز قبل یا بعد باغ را آبیاری نمیکند؟
اگر امروز در خانه مانده بودند بهتر نبود ؟
تمرین سوم
مُرد. درست همین امروز که تولدم را جشن گرفتیم.
جشن که نه، فقط در حد خوردن یک چای قندپهلوی دو نفره، توی استکانهای قرمز شاهعباسی.
دقیقا وقتی که ریسه رفته بودیم روی میز و خودمان را پشت قاه قاه قهقههمان پنهان کرده بودیم.
بعد از سالها دیده بودمش. هنوز جای حرفهای بیپردهاش روی دلم سنگینی میکرد. کلی حرفِ قلمبه شدهی نزده، ته گلویم مانده بود.
قند را که انداخته بود ته حلقش، یکهو به خودش پیچیده بود. دستش را دور گردنش حلقه کرده بود و خِرخِر میکرد. مثل غریقی که هر چند ثانیه یکبار سرش را از آب بیرون میآورد و میخواهد هوا را ببلعد اما نمیتواند.
دلم هری ریخت پایین. طوری پریدم بالای سرش که صندلی پشت سرم واژگون شد. با لیوان آب که برگشتم، دهانِ نیمه بازش را دیدم که شهد قند از کنار لبش سر میخورد و میریخت روی یقهی تیشرت سفیدش. بیحرکت افتاده بود روی صندلی و چشمانش خیره مانده بودند به تصویرِ راه راه نور روی موکت.
باورم نمیشد.
دهانم قفل شده بود. انگار همه اصوات از زبانم کوچکرده بودند؛ نه «وایی»؛ نه « آخی» و نه «آهی».
تقصیر من بود. گفته بود که دیابت دارد؛ چای را تلخ میخورد.
اما من اصرار کردم. از همان اصرارهایی که هیچ منطقی پشتش نیست؛ شاید هم بود.
گفته بودم یک حبه، تاثیری ندارد؛ مثل او که خیال میکرد جای زخمِ یک کلمه روی دل آدم نمیماند.
تمرینِ جلسهٔ سوم:
نمیدونم غَش غَش بخندم یا هِق هِق گریه کنم. وااااااای از این دلِ سوخته.
پدرسوختگیِ عمهطاهره، تمومی نداشت. شاید هم باید بگم بلاهتش. به زبون که میگفت، من رو دوست داره! اما عملش چیز دیگهای رو نشون میداد.
عمهاَم به شدت عامی، بیکلاس و بیفرهنگ بود. افکارش مثل قدیمیها بویِ نا میداد. یک پسرپرستِ دو آتیشه بود. دختر رو وسیلهای برای ارضای خواستههای به حق و ناحقِ پسر میدید. از نظرش خوشبختترین دخترِ دنیا کسی بود که یه شوهرِ پولدار داشت، تا هر روز، اون رو توی عسل میکرد و بیرون می آورد. این اصطلاحِ خودش بود؛ «با کون تویِ عسل افتاده». خودش که میگفت عروسِش چنین صفتی داشت.
اون روز سرِ کلاسِ تدوینِ پادکست نشسته بودم که یه شمارهٔ ناآشنا روی صفحهٔ تلفن همراهم ظاهر شد. واااااا… این دیگه کی بود، این وقتِ روز؟ با دیدنِ شماره، اصلا حسِ خوبی بهم دست نداد. انگاری که بویِ شر میداد. به خودم گفتم: « فعلا که سر کلاسم، بمونه برا بعد تا ببینم این شمارهٔ غریبه ماله کیه؟»
دو دفعهٔ دیگه هم زنگ زد. مثل که خیلی عجله داشت. کلاس که تموم شد، رو حسابِ اینکه پیششمارهاَش به حدود و حوالیِ محلهٔ عمهام اینا میخورد، باهاش تماس گرفتم. کلا هر بار که این عمهام به من زنگ میزد، چهار ستونِ بدنم رو به لرزه در میآورد. صدایی گیج و پریشون، از آن طرفِ خط پخش شد. معلوم نبود داشت خسخس میکرد یا زار زار. والله تا اونجا که من یادمه صدای عمهاَم این شکلی نبود. یعنی کی پشتِ خط بود؟
گفتم: «سلام، ببخشید شما با من تماس گرفته بودین؟»
صدا داد زد: «شما؟»
قلبم هُری ریخت پایین. گفتم نکنه آذیتا، زنِ کیوانه. لابد زنگ زده تا دق و دلیِ، اون پسرداییِ بیمصرفم رو سر من و مامانم خالی کنه. پرسیدم: «آذیتا جون شمایی؟»
یه غرشی کرد و گفت: «نه، آذیتا دیگه کیه؟ با کی کار داری؟ برا چی زنگ زدی؟»
چشمام قدِ دو تا نعلبکی گرد شد؛ بسمالله، اون، سه بار به من زنگ زده بود، بعد از من میپرسید که برا چی زنگ زدم؟ دو تا شاخ از پسِ کلهاَم زد بیرون. جواب دادم: « شما سه بار پشتِ هم به من زنگ زدین!»
– «شما؟»
یعنی واقعا باید جواب میدادم؟ حوصلهٔ بحث نداشتم، از طرفی هم قصدِ بیاحترامی نداشتم، برای همین جواب دادم: «من اسکندری هستم.»
-«اسکندری؟؟؟؟ آهان، اسکندری. چرا تلفنت رو جواب ندادی؟»
جانم! لابد این خانوم با من شوخیاش گرفته بود. یک لحظه فکر کردم که یکی داره منو دست میندازه. گوشمو تیز کردم بلکه بتونم مچش رو سر بزنگاه بگیرم. هِر هِر … توی دلم خندیدم و گفتم: « لابد فکر کرده خیلی بانمکه، تو دل برویِ کی بودی تو؟ نمکدون.»
بهش گفتم: « ببخشید سر کلاس بودم، نمیتونستم به تلفنتون جواب بدم.»
– « کلاس؟ کلاسِ چی؟ مگه هنوزم درس میخونی؟ واه واه …. مگه بعدازظهرا هم درس میخونن؟ مثلا گفتم عصر زنگ بزنم که پشتِ خط نمونم، حالا چی میخونی؟»
با یه قیافهٔ کج و کوله، کف سرم رو خاروندم و مات موندم که چه جوابی باید میدادم؟ اصلا باید جوابش رو میدادم یا نه؟ مگه اتاق بازجویی بود که این جوری من رو سوالپیچ میکرد؟ اَه اَه … چقدر ضایع و بیکلاس بود. گفتم: « نخیر، کلاسِ تدوینِ پادکست میرم، دانشگاهم خیلی وقت پیش تموم شده.» جلل خالق ،یعنی این قیل و قالِ مسخره رو باید چطوری جمعوجور میکردم؟ طرف، دیگه داشت خیلی دلقکبازی در میآورد. کِرکِر … خندیدیم بابا.
– « اِ اِ ا ِا ِ …، دانشگاهت تموم شده پس؟ حالا مشخصاتت بگو ببینم اگه به دردِ هم میخورین، توی واتس آپ به هم پیامک بدین …»
اِی خداااااا… بازم خواستگار؛ لابد دوباره کارِ عمه طاهره بود. نذاشتم حرفشو تمام کنه، یه نفسِ گُنده کشیدم و پشتم رو راست کردم. اوهوووووم … صدام رو صاف کردم و گفتم: «ببخشید کی شما رو معرفی کرده؟»
– «نمره تو اسکندری بهم داده.»
هِی هِی….. حدس میزدم، که کارِ عمه باشه. جانم…؟ چی گفت…؟ «نمره تو؟!» منظورش شماره تلفنم بود دیگه؟ این دیگه از کدوم خراب شدهای داشت زنگ میزد؟ یک لحظه اعصابم زد به رگِ گردنم و دست چپم به گِزگِز کردن افتاد.
گفتم: « اما عمه به من اطلاعی ندادن؟»
– «آره. نگفته، چون مالِ ده روزه پیشه. افتاده بود توی عزاداری، نمیخواستیم سر این حرفا باز بشه. گفتیم بزار برا بعد. خُب حالا مشخصاتت چیه؟»
یک لحظه احساس کردم که دارم خفه میشم. از بس که نفسم رو توی سینه حبس کرده بودم، به هِن هِن افتاده بودم. از یه طرف کُرک و پَرَم ریخته بود و از طرف دیگه، مثل مرغِ سربریدهای که نمیدونه کجا را باید نگاه کنه، شوکه شده بودم. دندونهام رو روی هم فشار میدادم. انگشتای یخ زدهم رو مشت کردم و با غیض و غضب گفتم: «اجازه بدید، من اول باید با عمهام صحبت کنم. همانطور که بهتون گفتم، ایشون به من هیچ اطلاعی ندادن. من اول باید باایشون حرف بزنم. اگر بخوام جواب بدم، شمارهتون رو از عمه میگیرم.»
– «دیگه چه شمارهای میخوای بگیری؟ خودم بهت زنگ زدم دیگه. جوابتو به خودم بگو.»
دلم میخواست گوشی رو توی سرش خُرد کنم. نفس عمیقی کشیدم و بازدمِ طولانیِ اون رو، بیصدا از بین لبهای بهم فشردهام بیرون دادم. قلبم توی سینهام سنگینی میکرد. مثلِ یه تیکه سنگ، از تپش افتاده بود. انگار که خون توی رگهام منجمد شده بود. آخه این دیگه چه وضعِ خواستگاری کردن بود. یعنی اول نباید خودش رو معرفی میکرد؟ بوووووق… بوووووق… . همین؟ دوتا بوقِ ممتد و بعدش «بگو ببینم مشخصاتت چیه؟».
گفتم: « خدمتتون که گفتم؛ اول باید با عمه طاهره صحبت کنم …» یادم آمد عمه طاهره همه جا خودش را «تارا» معرفی میکرد. به خودم گفتم: «ای دل غافل، چه گندی زدم؟ وای … وای… اسمش هم که لو رفت». اصلا به جهنم، حقش بود، ببین شمارهٔ من رو دستِ چه غُربتیهایی میداد؟ انگار که همین دیروز از پشت کوه اومده بود بیرون، یه حرف زدنِ مثلِ آدمم بلد نبود. یعنی من دیگه اِنقدر روی دستِ ننه و بابام مونده بودم؟
ادامه دادم: « اگر لازم شد جواب رو به عمه میگم، ایشون بهتون اطلاع میدن.»
– «خیلی خوب، باشه، به هر حال من آشوریاَم. دوست داشتی زنگ بزن.»
گوشی تلفن رو عقب بردم و بدون اینکه صدام بره اون طرفِ خط، رو به گوشی گفتم : « من به گورِ هفت جد و آبادم بخندم، اگر با آدمی مثل تو بخوام همکلام بشم، چه برسه که بخوام عروست بشم. تو خواب ببینی اون روز رو … »بعدش دوباره تلفن رو نزدیک گوشم آوردم و با لحنِ شمرده و لبخندی مصنوعی که داشت اجزای صورتم رو از هم میپاشید، گفتم: «از آشناییتون خوشبخت شدم. چشم، اگر لازم شد تماس میگیرم خدمتتون. روز خوبی داشته باشید. خدانگهدارتون.»
– «باشه، خدافظ.»
«واه… واه… آل نبره تو رو، تو دیگه کی بودی؟ بسمالله الرحمن الرحیم.» فووو… فووو … ذکر گفتم و به دور و برم فوت کردم که از شر شیاطین در امان باشم. عمهٔ من دقیقا با خودش چه فکری کرده بود؟ «آقا من اگه نخوام شما برای من شوهر پیدا کنی، کی رو باید برم ببینم؟ جونِ هر کی دوست داری، من رو بیخیال شو. ای خدا، من تا کی باید برایِ شوهر کردن عذاب بکشم. اصلا دلم میخواد مثل سیرترشی بشم. آخه به کسی چه ربطی داره؟ کی میخواین دست بردارین از این خالهزنک بازیها؟ آقاجون، من نمیخوام کسی به من خوبی کنه. این رو سرِ کدوم کوه باید برم فریاد بزنم؟ ای ایهاالناس، من میخوام خونه بابام بپوسم… .» مثل یه دیوونهٔ جنزده، نیم ساعتی، به دیوارِ خالیِ روبهروم زل زده بودم. نمیدونم دنبالِ چی بودم. فقط گاهی به آسمون نگاه میکردم و از خدا میخواستم که بهم صبرِ حضرتِ ایوب رو بده. حتی اشک هم به چشمام نمیاومد. اوه اوه …. یعنی اگه این فضاحت رو برا کسی تعریف میکردم، با خودش چی میگفت؟ البته که تعریف میکردم، مو به مو اَش رو هم تعریف میکردم. یه جوکی ازش میساختم که نگو. هر کیاَم هر چی میخواست، میگفت. از کی تا حالا حرف مردم برای من مهم شده بود؟
گردنم ذوق ذوق میکرد، طبقِ معمولِ همیشه دوباره باید یک هفته دستم از گردنم آویزون میموند تا اعصابش سر جاش میاومد. یعنی چطور باید جوابِ عمهام رو پس میدادم؟ خون و خونریزی به پا میکردم؟ یا اصلا به روش نمیآوردم و بهش کممحلی میکردم؟ نُچ… جنگ و جدال فایده نداشت. این جماعت سرشون درد میکرد برای دعوا، مگه عقلم کم شده بود که خودم رو با این طایفهٔ جنگطلب سرشاخ کنم. بهترین کار همین بود که خانوم آشوری رو انقدر منتظرِ جواب نگه میداشتم که زیر پاش علف سبز میشد. بعد خودش با یه توپِ پرُ میرفت سروقتِ عمه و حسابی حالش رو میگرفت. بلکه براش درس عبرتی میشد و پاش رو از زندگی من بیرون میکشید.
تمرین سوم
آنشب دیرتر، از محلکارم بیرون آمدم. باید خودم را زودتر به منزل میرساندم؛ چون مادرم بیمار بود. از پشت تلفن صدای آخوواخش دلم را سوزاند. این بود که وقتی از اتوبوس پیاده شدم تصمیم گرفتم از گورستانی قدیمی که میانبُر بود به طرف خانه حرکت کنم. سکوت سنگینی بود. صدایی از دور به گوشم رسید. دلم هری ریخت. صدایی مثل گفتن آه،آه. تصور کردم خیالاتی شدم. گام هایم را تند کردم. به هنهن افتادم. اما هرچه سریعتر میرفتم صدا نزدیکتر میشد. دیگر قلبم به تاپتاپ افتاد. خدایا انگار صدای هقهق زنی میآید. دیگر راه رفتنم مثل دویدن شدهبود. پایم پیچ خورد و افتادم روی یک سنگقبر. ناگهان زنی ژندهپوش با موهایی آشفته و صورتی که ازکثیفی سیاه مینمود از پشت تپهای بیرون پرید و با دیدن من شروعکرد به قاهقاه خندیدن. صدای تیلیکتیلیک دندانهایم را میشنیدم.وای که چقدر ترسیده بودم. آنقدر باصدای بلند میخندید که ریسه رفت. ترسیده بودم. انگار دیوانه بود. نمی دانستم میخواهد چه بلایی به سرم بیاورد. کمکم خندهاش آهستهتر شد تا اینکه شروعکرد به هایهای گریستن و همانطور که گریه میکرد از آنجا دور شد. انگار فیلم آلفردهیچکاک به پایان رسیدهبود. دیگر نمیترسیدم. اما حالا من ماندهبودم و آخوواخ درد پا و مادر منتظر.
تمرین سوم.
مُرد. به همین سادگی. درست همین امروز که تولدم را جشن گرفتیم.
جشن که نه، فقط در حد خوردن یک چای قندپهلوی دو نفره. دقیقا وقتی که قاه قاهِ قهقههمان بلند شده بود و ریسه رفته بودیم از خنده.
باورم نمیشد. من کشتمش. مات مانده بودم. دهانم قفل شده بود. انگار همه اصوات از زبانم کوچکردند؛ نه «آخی»؛ نه «آهی»؛ نه «وایی».
تقصیر من بود. گفته بود که دیابت دارد؛ چای را تلخ میخورد. من اصرار کردم که یک حبه، کسی را نمیکشد.
قند را که انداخته بود ته حلقش، یکهو به خودش پیچید. دستش را دور گردنش حلقه کرده بود و صدای خفهای از حلقش درمیآمد؛ چیزی شبیه به خِر خِر. انگار سدی مانع بیرون آمدن نفسش شده بود. مثل غریقی که هر چند ثانیه یکبار سرش را از آب بیرون میآورد و میخواهد هوا را ببلعد و نمیتواند.
دلم هری ریخت پایین. طوری پریدم بالای سرش که صندلی پشت سرم واژگون شد. با لیوان آب که برگشتم، دهان نیمه بازش را دیدم که شهد قند از کنار لبش سر میخورد و میریخت روی یقهی تیشرت پیراهن راه راهِ آبیاش.
بیحرکت افتاده بود روی صندلی. مرده بود.
دلم میخواد آدما رو بشنوم. بازم صدای مهین توی گوشم میپیچه.
-تو هیچوقت منو نشنیدی. قلبم به نفسنفس افتاده. چشام سوسو میزنه. گوشام وزوز میکنه. زانوهام از رمق افتادن. وقتی راه میرم حس میکنم ترقترق کمرمو همه میشنون. اما تو چی؟ فقط وقتی بمیرم میفهمی که ی روزی بودم.
حرفای مهین با شرشر آبی که از بالا روی سرم میریزه، شسته میشن و به جوی میرن. اما هنوزم تو فکرم. چرا اینقدر بیتفاوت شدم؟ نسبت به همه اینجوریام یا فقط مهین؟
سرمو بالا میگیرم. زن سرشو از بالکن بیرون آورده. بازوهای لتخشو حریم موهاش کرده تا من موهای طلاییشو نبینم. میگه:” ببخشید. شرمندهام. آب سبزی بود، تمیز بود.”
سرشو پس میکشه و میره.
ی دستبند صورتیرنگ از اینا که دختربچهها میپوشند دستش بود. تاپتاپ قلبشو وقتی گفت شرمندهس، شنیدم. یعنی چی؟ مگه مهین نمیگفت من بیتفاوت شدم. نکنه، فقط مهینُ…
باید مطمئن بشم. باید بفهمم تو قلبم، تو مغزم چه اتفاقی افتاده. باید بفهمم چی شده که مهین برام معمولی شده. چی شده که دیگه شبا از خسخس سینهش بیدار نمیشم. ی قلپ آب دستش نمیدم. شاید آسمش خوب شده و من نفهمیدم.
همین چند ماه پیش بود؛ گفت میخواد با پول آمپولاش واسه دختر زهره چندتا النگو بخره که وقتی بازی میکنه صدای جیرینگجیرینگشون سر ذوقش بیاره. نفهمیدم خرید یا نه. نکنه آلزایمر گرفتم؟ سالمم؟ پاهام که هنوزم جون داره. میتونم راه برم.
باید به مهین بگم که حواسم بهش هست، که حواسم به همهچی هست.
برمیگردم خونه. درو وا میکنم. مهین روبروم نشسته. چشمش به منِ. جلو میرم. از سر طاقچه بر میدارمش. نوار سیاه دور قابشو وامیکنم. به روم میخنده. میبوسمش. توگوشم پچپچه میکنه: حواست به خودت باشه.
هنوز دو ساعت به پایان زندگیاش باقی مانده بود.
سکوت دیوارهای بتنی، چنان به سینهش میکوفت که بگی نگی صدای تاپتاپ قلبش به ذهن، فرمان بیفکری میداد. به روی تخت نشست. قچقچ آهنهای زنگزده اعصابش را بیشتر متلاشی کرد. صدای هقهق گریههای مادرش آخرین خاطرهای بود که با خود به گور خواهد برد. یادش اومد تو بچگی از هوهوی جغد بیشتر از هر چیز میترسید. شنیده بود که جغد شب شوم است. مادرش گفته بود. تلک تلکِ قطاری که گذشت، تصویر خیس مادرش رو محو کرد. فردا دیگر غشغشِ ریسهی بچهها رو از اون ور دیوار نمیشنید. از فکرش گذشت که سردخانه چه صدایی دارد؟ مرگ چطور؟ آنجا هم باید مثل اینجا خر و پف زندانبانش رو بشمرد؟
هر چه به ساعت اعدام نزدیکتر میشد، پاهاش زقزق بیشتری میکرد و تیلیک تیلیک دندانهاش، روی دور تند میوفتاد. از سرمای استخوانسوز زندان نبود، صدای ترس بود. سوراخ نزدیک سقف قطرهای از بیرون رو درونش جا داده بود. از آنجا به آخرین تصویر آزادی در سیاهی شب نگاهی انداخت. جیر جیر جیرجیرکها و سوسوی ستارهها سعی داشتند که امیدی پوچ را در دلش گره بزنند. گرگی از دور براش زوزهی خدافظی میکشید.
چکچکِ شیرآب در گوشهی دیوار، سمفونیِ پایانیِ چهل و هشت سال زندگیاش خواهد بود.
تمرین متن با استفاده از اصوات احساسی.
با عجله و “هنهنکنان” از پله ها بالا میرم. ساعت هشت قرار بود توی کلاس باشم. نصف راهو رفته بودم که یادم افتاد سوالا رو جا گذاشتم. مجبور شدم برگردم. دیرم شده ولی بدون سوالا که نمیتونم امتحان بگیرم. کلیدو میندازم تو قفل در و میچرخونمش. در “قیژقیژی” میکنه و باز میشه. آروم راه میرم که سر و صدا مامانو بیدار نکنه. صدای “خرخر” مامان از اتاق میاد. رعایت کردن من یکی که به درد نمیخوره. صدای “زِر زر” بچهی همسایهی دیوار به دیوارمون، کل ساختمانو برداشته. با خودم میگم الانه که مامان بیدار شه. خیلی دیر خوابیده. طبق معمول اینام صبح علیالطلوع “زاریشون” شروع شده. نمیدونم شبا کِی میخوابن که انقد زود بلند میشن. بیخیال این فکر میشم و میرم سراغ میزم.
_ وا پس برگهها کجان؟
برگه سوالا روی میز نیست. مطمئنم دیشب قبل خواب رو میز گذاشتمشون. هنوز صدای “زاری” بچه همسایه قطع نشده، “قهقه” خنده مامانش شروع میشه. باخودم میگم: “عمرا بذارن مامان بخوابه.”
با عجله که لای کتابا رو میگردم، پام میخوره به در کمد. “آخ پام.” این واکنش من به حجم دردیه که تو پام میپیچه. بیخیال درد میشم. دنبال برگهها میگردم ولی پام همچنان “ذوقذوق” میکنه.
معلوم نیست خونه همسایه چه خبره. توی دلم شروع میکنم به “غر زدن”: لعنتیا عادتشونه سر صبح سروصدا کنن. کِی میخوان متوجه بشن بقیه هم آدمن تو این ساختمون.
نخیر برگهها رو پیدا نمیکنم. از خشم مثل اینکه سردم باشه میلرزم و صدای “تیلیک تیلیک” دندونام بلند میشه. “آهی” میکشم و سعی میکنم “تاپتاپ” قلبم رو آروم کنم. بعدِ این همه دوندگی چشمم به برگهها میفته که پخش شدن زیر میز.
“وای”… ریسه میرم از خنده. چطور اینهمه وقت این برگهها رو زیر میز ندیدم.
زن همسایه همچنان “غشغش” میخنده. کاش حداقل میدونستم داره به چی میخنده.
برگهها رو برمیدارم و راه میفتم. درو آروم میبندم ولی “جرجرشو” نمیتونم کاری کنم. با عجله از پلهها میدوم پایین. نمیدونم چرا کف دستام “گزگز”میکنه. میرم سراغ ماشین. تا راه میفتم یه بچه مدرسهای جلوم سبز میشه. دلم “هری” میریزه پایین. از شدت ترس به سرفه میفتم. صدای “خسخس” سینهی گرفتهم نشون میده هنوز کامل خوب نشدم. بهخیر گذشت. بالاخره راه میفتم سمت مدرسه.
ساعت نه میرسم. تپش قلبم تندتر میشه. نمیدونم مدیر جلوم سبز بشه میخوام چی بگم بهش. چهجوری بهش بگم این همه وقت دنبال برگهها میگشتم. از جلوی دفتر سریع رد میشم تا با مدیر چشم تو چشم نشم. دانشآموزی ته سالن داره “هقهق” میزنه. دلم ریش میشه براش. نمیدونم چرا اینجا نگهش داشتن.
میرم سر کلاس و سریع برگهها رو پخش میکنم. صدای “خش خش” جاروی بابای مدرسه از تو حیاط میاد. میشینم روی صندلی و سرمو تکیه میدم به میز و از اینکه بالاخره موفق شدم از بچهها امتحان بگیرم یه نفس راحت میکشم.
بنام خدای مهربان
تمرین شکسته نویسی با اصوات
زری و زیبا سبزیهای پاک شده رو توی لگن استیل میریزن. زری سرش رو نزدیک زیبا میاره و در گوشش چیزی میگه. زیبا روسری گلدار سبزش رو جلوی دهنش میگیره تا کرکر خندهش شنیده نشه. زری اما بیمهابا میخنده. قاهقاه خندهش یوسف خوابیده در گهواره رو بیدار میکنه. اِوَااِوَا طفل، زیبا را به سمت گهواره میکشونه. با تکون گهواره و پیشپیش زیبا، نوزاد آروم میشه و دوباره میخوابه. زیبا خسخس سینهی یوسف رو میشنوه و امیدواره یحیای عطار اینبار دوای بهتری به طفل بده.
خواهرها دوباره به سپزی پاک کردن مشغول میشن. اینبار پچپچ حرف میزنن تا دیگه بچه بیدار نشه.
زری: 《شنیدی داوود پسر خان رفته خواستگاری گلنسا؟》
خنده روی لبهای زیبا خشکید و گفت: 《نمی دونم دختره بد پکوپوز چی داره این همه خواستگار خوب داره.》
زری پای خواب رفتش رو که گزگز آزاردهندهای داشت دراز میکنه. در با صدای غیژ ممتدی باز میشه. مراد هنهن کنون خودشو از هفت پله بالا میکشه و تکیه به دیوار میشینه. دستش رو میذاره روی ساق پاش که با دستار سیاهش بسته. صدای آخواوخش با دیدن آباجیا بلندتر میشه. زری و زیبا دورش میشینن و احوال پاش رو جویا میشن. مراد که ذوقذوق پاش هر لحظه بیشتر میشد گفت: 《موقع رفتن به آسیاب پام پیچ خورد و روی تخته سنگ تیزی افتادم.》 زیبا لیوانی آب به دستش داد. مراد قلپقلپ آب رو خورد. زری براش جا پهن کرد. سرش به بالش نرسیده خرخرش بلند شد.
زیبا راهی عطاری یحیا شد تا دوایی برای سینه یوسف و مرهمی برای زخم مراد بگیره. زری دیگ شوربا رو که بار گذاشت بالای سر مراد اومد. پیشونیش خیس عرق بود. تیلیکتیلیک دندوناش زری رو ترسوند. دستش رو روی پیشونیش گذاشت، داغ بود. روی سینش گذاشت، تاپ تاپ قلبش خیلی تند شده بود. گوشه روسریش رو جلوی دهنش گرفت تا هقهقش شنیده نشه. امید داشت یحیای عطار مرهم خوبی بسازه تا مجبور نشن راهی شهر بشن.
تمرین جلسه سوم: یک صبح عادی در خانه ما
با جیکجیک پرندهها بیدار شدم. بهخاطر صدای خرخر که چندباری دیشب بیدارم کرد و خوابای پریشون، عین جنازه، چسبیده بودم به تخت. بین خواب و بیداری بودم که جیکجیک با شرشر آب قاطی شد. « باز داره خودشو کل دستشویی رو آب میکشه.» یه لحظه سکوت. تقققق. در محکم، باز و بسته شد. «پخ». «آآآییی» بعد هم صدای گرومپ گرومپ دویدن دنبال هم.
دیگه نمیشد. باید یهجوری از تخت کنده میشدم. همینطور که تلوتلوخوران رفتم توی هال، دیدم دارن میزنن تو سروکله همدیگه. «آخه سر صبح این همه داد و قال. چه خبرتونه؟ همسایهها چه گناهی کردن؟» البته بگم که بعد چند سال عادت کردم. قبلن از همچین صداهایی، دلم هری میریخت و عین شصتیر میپریدم.
قبل اینکه بگن، این شروع کرد و من نبودم و فلان و بهمان، رو به بزرگه گفتم: «صبحونه خوردی؟» گفت: «آره» روکردم به کوچیکه: «توچی؟» گفت:«نه» گفتم:«چی میخوایی؟» گفت: «بلدرچین» رفتم تو آشپزخونه. کتری قلقل میکرد. ماهیتابه را گذاشتم روی گاز. شعله با تقی روشن شد. روغن را ریختم. برای خودم هم یک لیوان چای ریختم. هنوز کاملن هشیار نشده بودم. این کارها را هم عین روبات برنامهریزی شده، انجام میدادم. در یخچال را که بازکردم، چشمم افتاد به هندونه. یاد ماجراش افتادم که تا مرز سکته رفته بودم.
چهار، پنج سال پیش بود. یه بعدازظهری رفتم، خیر سرم چرت بزنم. هنوز چشمام گرم نشده بود که با جیغ و داد بزرگه از جا پریدم. «مامان بیا. مامان ببین چی کار کرده.» سراسیمه رفتم دیدم یه هندونه شکسته که آبش هم از زیرش روونه، وسط آشپزخونه افتاده. کوچیکه هم کنارش داره هایهای گریه میکنه. یعنی اصلن مغزم کار نمیکرد که چرا و چجوری این اتفاق افتاده. گفتم: «واییی. چی شد؟»
سرتونو درد نیارم. هنوزم بعد 5 سال نفهمیدم که چرا یک بچه 4 ساله باید یه هندونه از خودش گندهتر را از تو طبقه بلندتر از قد خودش برداره که بعد هم زورش نرسه و بندازه. از شدت غیض میلرزیدم. صدای آه نفسام رو بعلاوهی توپتوپ قلبمو میشنیدم که چه تند بودند. هیچی هم نمیتونستم بگم. خب پسر بچهان دیگه. میخواسته به داداشش نشون بده. انگار او هندونه ندیده است. تمیز کردم. خوشبختانه بعدش کلاس داشتم. زدم بیرون. اینقدر برافروخته بودم که تا وارد کلاس شدم، معلمم گفت: «افلیا، چی شده؟» براشون تعریف کردم. حالا اونا به داستان و قیافه من هرهر میخندیدن.
سهتا تخم بلدرچین برداشتم و در یخچال رو بستم. اونا رو توی ماهیتابه که دیگه روغنش به جلزولز افتاده بود، شکستم. صبحانهاش رو که دادم گفتم: «میخوام بنویسم. سروصدا نکنین. دم به دقیقه هم نیاین سراغم.»
گاهی فکر میکنم، اصلن چرا تلاش میکنم. واقعن با چنین شرایطی، چیزی هم از کارم درمیاد؟
مگه میشد هِرهِر کردنش رو شنیدو به خنده نیوفتاد.
آدمی که با تماشای انیمیشنی نه چندان طنز قاهقاه میزنه زیر خنده و این خوشحالیش اونقدر طولانی میشه که به سرفه میاُفته و اوهو اوهوش همه رو کُفری میکنه، نمیشه خیلی جدیش گرفت.
اگرچه این عقیده تا قبلِ آشناییِ کاملش بود. اون روز که پیام صوتیشو پشتِ خِسخسِ بیکیفیتیهِ تلفنِ همراهش شنیدم. به کل نظرم نسبت بِهِش تغییر کرد.
داشت یه بحث جدی و کاملن علمی رو بدونِ به تِتهپِته افتادن شرح میداد. میخکوب شده بودم و افتادم به مقایسهی اون ” تهمینهی” خوشخنده که گاهی به لَوَندی متهمش میکردم، با این دخترِ با معلومات و خوش صحبتی که تازه شناخته بودَمِش.
هوهوی باد میپیچید تو خونه و پنجره تقتق صدا میکرد. خونه ساکت بود و تنها تیکتیک عقربههای ساعت قفلِ سکوتو میشکست. حالا که یادِ تهمینه و رفتار و کردارش افتاده بودم، پا شدم از قفسهی کتابا جنگلِ نروژیِ موراکامیو بیرون کشیدم. از تهمینه امانت گرفته بودم.
بارون نمنم میومد. قطرههای ریزش چیلیکچیلیک به پنجره میخورد. دیگه کفتری که تو بالکن لونه کرده بود قوقو نمیکرد.
رفته بود رو هرهی پشت بومِ همسایه، نوکشو برده بود توی پَرایِ خاکستری و سفیدش و از این پنجه به اون پنجه میشد. نمیدونم شایدم میرقصید. رقصِ کفتری.
چشمم افتاد به خیابون که حالا شرشرِ بارون، قاطیِ هقهق پسر بچهای شده بود که خورده بود زمینو زانوش خراش افتاده بود. همیشه قلبم تاپتاپ به قفسهی سینم میکوبید وقتی بچهای زار زار گریه میکرد.
مادرِ پسر بچه با کفشای پاشنه بلند، تلق و تلوق رو آسفالت خیابون دوید و خودشو به پسرک رسوند. از زمین بلندش کرد. دستشو گرفت و غرغرکنان به انتهای کوچه کشوند.
رُمان توی دستم بود. برق و رعد پشتِ سرِ هم، پهنهی آسمونو قُرُق کرده بود. پنجره کامل باز شده بود و نسیمِ نمناکِ بهاری به صورتم میخورد. دماغم کیپ شده بودُ فِسفس میکرد.
با خودم گفتم کاش سرماخوردگی نباشه. نِقنِق کنان پنجرهرو بستم و روی مبل یَلِه شدم. کتابو باز کردم و اولین صفحاتشو، برای اینکه تمرکز کنم، زیر لب، وِزوز کنان خوندم.
سوگ
سبزوار 1387
باد سردی میوزید وچادر سیاهم گه گداری به دست باد سپرده میشد .
محکم چادرم را گرفتم واز کوچه پس کوچه های باریک به سختی راهی برای رسیدن به حسینیه مییافتم .اخه این بار دیگر او با من نبود. بوی نان فضا را پر کرده بود .
بریم دوتا نون بخریم ؟هنوز صدای پاهایش وچادر گلدارش که که مدام زیر پایش میامد را به خاطر دارم .نانوایی واقا صفر علی ؛؛
مرا دید گفت :رفتی سر خاک !؟؟خدا دختر عموتو بیامرزه!شکل هم دیگه بودین .مقل دو تا دوقلو !!اشکهایم سرازیر شدن !گفت حسینیه دو کوچه اونورتر ه!!!!
به سختی بغضم را فرو خوردم !لنگه در چوبی ای که ما گه گداری میکوبیدیم وفرار میکردیم را نگاه کردم . در را کوبیدم وللی این بار فرار نکردم .منتظرش بودم که بیاید و دستم را بگیرد .
ولی این بار در باز شد .
یی بی بدد با چادر گلگلی!گفت امدی ؟
پس تو بودی ؟دوقلوهای شیطون !!
خدا دختر عموتو بیامرزه !!نفسم به شماره افتاد !گفتم بی بی ؛؛نیداش کن .گمش کردم .تو هر کوچه وپس کوچه صدام میزنه ولی من نمیبینمش !︎
لبخند تلخی زد .از لبه حوض ابی به سر رویم پاشید .سردم بود ولرز تمام وجودم را فرا گرفته بود . ندای اذان بلند شد !
بی بی دستان پیر وخشکیده اش را بر سرم کشید !
برو دو رکعت نماز بخون .بگو کلون در بی بی ؛نان داغ ؛وصدای خندت ؛ منتظرته !!
باد سردی میوزید ومن بی اختیار به
چادربی بی راگرفتم .وارام ارام به سمت صدا حرکت کردیم.
خورشید غروب کرده بود !!!!!!!
پسر بچهٔ خردی بودم که در مسجد درس میخواندم. آنزمان تنها محل آموزش مساجد بود. روزهای پنج شنبه به دستور استاد محفل شعر خوانی داشتیم. من دفتر شعری از استاد خلیل الله خلیلی داشتم به نام ماتمسرا که نمیدانم از کجا آورده بودم. اشعار خلیلی اشعار حماسی و انگیزشی برای مبارزه علیه استعمار و منعکس کنندهٔ درد و رنج ملت افغانستان در زمان جنگها و لشکرکشیهای شورویست.
شعری از استاد خلیلی الله خلیلی را با صدای بچهگانهٔ خودم میخوانم.
وطندار دلیر من بنازم چشم مستت را
وطن در انتظار بازوی کشورگشای توست
بخاک افگن به خون تر کن به بادش ده در آتش سوز
از این بدتر چه میباشد که دشمن در سرای توست
خودم بیشتر این اشعار را نمیفهمیدم اما میخواندم.
از همان زمان به استاد خلیلی و اشعار او محبت پیدا کردم.
بعدها که کمی بزرگتر شدم در جستجوی شناخت بهتر استاد خلیلی و خواندن اشعار دیگرش شدم. کلیاتش را پیدا کردم و از زندگی پر از رنج و مصیبتش دلم به درد آمد. خصوصا اینکه با تمام عشق و علاقهاش به وطن، در غربت جان به جان آفرین تسلیم کرد. سال ۱۳۶۶ در اسلام آباد پاکستان وفات میکند. با وجود اینکه فریاد میزد:
چون به غربت خواهد از من پیک جانان نقد جان
جا دهیدم در کنار تربت آوارگان
گور من در پهلوی آوارگان بهتر که من
بی کسم، آوارهام، بی میهنم، بی خان و مان
اما دوستانش میخواستند او را به وطن آورده و اینجا دفن کنند که جنگ و ناامنیها اجازهٔ این کار را نداد.
بعد از بیست و پنج سال از مرگش جسد او را به کابل منتقل کرده و در محوطهٔ پوهنتون (دانشگاه) کابل کنار مقبرهٔ سید جمال الدین افغان دفن کردند.
روحش شاد و یادش گرامی!
برای ما «عزیز» بود و برای دیگران «زیبا خاله»، عروسِ «مشهد ننه»، «زیبا زنمو»، «زیبا باجه»، « زنِ حاج اصغر» و… .
آنطور که به یاد من مانده است، پیرزنی ساده بود که پیراهن را با شلوار میپوشید و آن دو رشته موی بافتهٔ سپید رنگش را بیست و چهار ساعته، زیر روسری میپوشاند. روسری را از پشت گره میزد و در جیب پیراهنش همیشه کشمش پیدا میشد. بسته به طالعِ هر شخص، گاهی گردو، گاهی نخودچی و گاهی توت، لای کشمشها پیدا میشد. بستگی داشت که کدام وقتِ سال باشد؛ اگر بهار بود، فراوانیِ توت بود. اگر تابستان بود، فراوانیِ بادام و گردو. اگر پاییز بود، موقع زیارت امام رضا و فراوانیِ نخودچی. شوهرش در «تاکستان» صاحب باغهایِ انگورِ زیادی بود و تابستانها برای آنها، فصل کار و تلاش و پاییز فصلِ زیارت بود.
ما با «عزیز» و «آقاجون» زندگی میکردیم. دو تا از اتاقهای خانه و آشپزخانهٔ زیرزمین، دست ما بود. اتاقهای ما با پنجرههای بلندِ قدی، به حیاط راه داشت، اما من هر وقت که میخواستم توی حیاط را نگاه کنم، یواشکی به آن اتاق دیگر که «اتاق بزرگه» نام داشت، میرفتم و چیزی زیرپایم میگذاشتم و از داخل آن پنجرهٔ پر از مربعهای شیشهایِ رنگارنگ به بیرون نگاه میکردم. شکوه خاصی داشت. مثل نورپردازیِ صحنهٔ تئاتر بود، گاهی سبز، گاهی آبی، گاهی قرمز و گاهی نارنجی. گاهی اوقات ساعتها پشت آن شیشه مینشستم و به بیرون خیره میماندم، به درخت گردو، به دیوار، که حسرتِ بالا رفتن، از آنها را داشتم. به حوض مربعِ آبیرنگ، که حسرتِ آببازی، در آن را داشتم.
«عزیز» بخشنده بود. اما «آقاجون» نه. نه اینکه «آقاجون» خسیس باشد، بلکه زیادی سرش توی حساب و کتاب بود. مصرفِ آب و برق را از خودِ کنتور، بهتر کنترل میکرد. هیچ کسی به جز کلاغها جرات نداشت به گردوها دست بزند، وگرنه با «آقاجون» طرف بود. یک بار که گردوها را از دست این سی چهلتا نوه و نتیجهٔ دیو سیرتش، روی پشتبام ریخته بود تا برای زمستان خشک شوند، کلاغها تمام گردوها را به غارت بردند. آن سال، دلِ «آقاجون» برای اولین بار، مثل دلِ ما سوخت. چون کسی پیدا شده بود که دستش را از آن گردوهای عزیز، کوتاه کرده بود. اما «عزیز» به ما یواشکی گردو میداد. البته زیاد نه، فقط یکی دوتا. توی «اتاق بزرگه» دو تا کمد دیواری بزرگ بود که «عزیز» لباسهای نویش را برای مراسمِ خاص مثل عید نوروز و شب یلدا، در آن قایم میکرد. معمولا کیسهٔ گردوها هم همان جا بودند، زیر لباسها، کنارِ قلکِ سفالیِ بیستوپنج تومنیها. از همان بیست و پنج تومنیها که وسطش نقرهای بود و دورش طلایی. من به آن کمددیواریهای جادار خیلی علاقه داشتم. نه به خاطرِ دستدرازی به گنجینههای دفن شدهٔ «عزیز» بلکه به خاطرِ آن فضای دلباز و مناسبِ مخفی شدن. من آن زمان، نه درکی از ارزش لباس داشتم و نه درکی ازسکههای بیستوپنج تومنی، ولی طعم گردوها را قبلاً چشیده بودم و میدانستم که زیر دندان چه مزهای دارند. اما با این حال کندن گردو از درخت، صفای دیگری داشت. نمیدانم چرا اما برخلافِ بقیه، گردوهای توی کمد، به من مزه نمیداد. دلم میخواست خطر کنم و برای بدست آوردنِ آن طعمِ لذت بخش، جانم را کف دستهای «آقاجون» بگذارم. هر چند آن بندهٔ خدا هرگز به من نمیرسید. وقتی که شصتی تلویزیون را میزدم و فرار میکردم، تا به خودش بجنبد، از ستونِ وسطِ پذیرایی بالا میکشیدم. دستش به من نمیرسید ولی نوکِ عصایش چرا. آنقدر بالا میرفتم که دستم به سقف میرسید و از روی بدجنسی، سقفِ دود زده را پر از جای انگشت میکردم و میخندیدم. در واقع آنها، علائم هشداری بودند که میگفت کسی با من کاری نداشته باشد. اما «عزیز» مهربان بود. خوراکی میآورد و تلویزیون را روشن میکرد. کنار هم مینشستیم و کارتون میدیدیم. کنار او آرامشِ خوبی داشتم.
یکبار که در آشپزخانه، کنارِ سه فتیلهای، روی زمین نشسته بود و داشت چایی دم میکرد، به او گفتم: « عزیز این کلمه را میتوانی برایم بخوانی؟ – بعل زبوب؟» دیدم زیر لب چیزی گفت و پشتش را کرد. فکر کردم حواسش نبوده و حرفم را تکرار کردم؛ «عزیز این کلمه را برایم میخوانی؟» که شروع کرد با صدای بلند، تُرکی حرف زدن. فکر کنم داشت مرا فحش میداد. گفتم: «هان؟ من که تُرکی بلد نیستم». در حالیکه از خجالت لپهایش گُل انداخته بودند، نگاه معذبی به من کرد و گفت: «بالام، آخر مگر من سواد دارم؟» من تا آن روز نمیدانستم که «عزیز» سوادِ خواندن و نوشتن ندارد. اکنون که به آن روز فکر میکنم، شرمنده میشوم که چرا با ناآگاهی، دلش را شکستم. من که خواندن و نوشتن برایم مثل نَفَس کشیدن واجب است، درک میکنم که یک عُمر، نخواندن و ننوشتن چه قدر میتواند تأسفآور باشد. از آن روز به بعد هیچ کلمهای را از «عزیز» سوال نکردم. «عزیز» اگرچه سواد نداشت اما زنِ سختکوشی بود، نان شیرمالهایی در تنور میپخت که صدتا لیسانسه هم از پسُ انجامِ آن بر نمیآمدند. ماست میزد به سِفتی کره و آبگوشتی میگذاشت که انگشتانت را به اشتباه با سبزی و سیرترشی میخوردی. سیرهای چند ساله، ترشیهای جا افتاده، قندهای شکسته و … .
«عزیز» یک عادت داشت. او یک گنجه داشت که توی آن انواع آرد و برنج و روغن پیدا میشد. با همان لهجهٔ ترکی به مادرم میگفت: «زُيره جان – نمیتوانست زهره را تلفظ کند – حاجه – حاج آقا – از من بزرگتر است، من باید گنجه را پُر نگاه دارم که اگر روزی اتفاقی برایش افتاد، او را سرافراز از این خانه بیرون کنم». مامان میگفت: «خدا نکند عزیز، این حرفها چیست که میزنی؟ انشاالله که برای جشن و عروسی استفاده بشود». عزیز خندهای میکرد و انشااللهگویان، با کمک دستانش از روی زمین بلند میشد. پردههای تور را کنار میزد و میگفت: «پاییز را نگاه کن، عمر ما هم یک روز بالاخره سر میآید». نمیدانم در آن لحظات، « عزیز» به چه چیزی فکر میکرد اما من محوِ زیباییِ چنارهای قدبرافراشته و نارنجیرنگی میشدم که از توی خیابان به داخلِ حیاط ما سر خم کرده بودند. با خودم میگفتم: « اگر پیری اینقدر زیباست، چه اشکالی دارد، بگذار بیاید.»
گنجهٔ «عزیز» زودتر از انتظارش خالی شد. آردها حلوا شدند و برنجها پلو. عزیز دیگر بین ما نبود. گنجهاش او را سرافراز کرده بود. زنی که نگران آبروی مراسمِ شوهرش بود، مراسمش بسیار آبرومندانه برگزار شد. از آن روز به بعد، هیچ نوروزی صفای گذشته را نداشت، عیدی لای قرآن بود اما برکت از آنجا رفته بود. خانهٔ مادربزرگه دیگر خالی شده بود. حتی آقا جون هم آن حسابگرِ سابق نبود. دیگر درخت گردو برایش اهمیتی نداشت. نه فقط گردو، بلکه درختهای گلابی و خرمالو هم در نظرش هیچ شدند. آب را باز میکرد و شلنگ را پای باغچه میانداخت و میگفت: «بگذار باغچه تا میتواند آب بُخورد». غروبها جلوی در مینشست و به دورترها خیره میشد. گاهی دست در جیبش میکرد و پولی بیرون میآورد. به خواهر کوچکترم میگفت: «پیرزن، برو برای همه بستنی بخر». و بعد از خوردن بستنی، خودش به خانه برمیگشت. ما اما غرق در بازی، توی خیابان، بالا و پایین میپریدیم و نفهمیدیم که «آقاجون» بعد از بوسیدنِ قابِ عکس «عزیز»، به رختخوابش که همیشه کنار شوفاژ پهن بود، رفت و چشمانش را برای همیشه بست.
در خانه نشستهای، همراه با دیگر زنهای خانه به امور خانه مصروفی.
قُرُوتها (کشک) را در کاسهی سفالی میسابی. خوشویت (مادر شوهر) کمی بالاتر روی نالین (تشک) نشسته است و برای هرکس کارش را گوشزد میکند. یکی سبزی پاک میکند، دیگری پیاز سرخ میکند. یکی سرای (حیاط خانه) را جارو میزند و دیگری چای دم میکند. ساعت حدودا ده صبح است. باید برای ظهر آمادهٔ شان کنی.
شش ماه از عروسیت گذشته است. تو حالا در محافل زنان راه پیدا کردهای.
تو میتوانی غیبت کنی و غیبت بشنوی.
حالا وقتی تو غیبت میکنی کسی به تو نمیگوید برو دختر! برو بازی کن!
حالا اگرچه خردسالی ( ده یا دوازده ساله) اما بخاطر اینکه دیگر ازدواج کردهای میتوانی در محفل زنها بنشینی.
شش ماه از عروسیت گذشته است.
تو هنوز شویت را ندیدهای؛ چون او را فقط شب، آن هم زیر چراغ نفتی میبینی.
چندان هم دلت برای شویت نمیتپد ولی ترجیح میدهی حداقل یک بار ببینیاش.
از زبان بعضیها میشنوی که اولین دیدار یار لذت دارد اما تجربهاش نکردهای.
تو بیشتر به این فکر میکنی که اولین دیدار یار نفرت دارد، خشم دارد، گریه دارد، داد و فغان دارد.
بیشتر به این فکر میکنی که این دخترهای چشمدریده از کدام لذت حرف میزنند. مگر زنها هم لذت میبرند؟ لذت چه است؟
شش ماه از عروسیت گذشته است.
به این فکر میکنی که شاید بزرگترین لذت در زندگی همان مجالس غیبت باشد. چیز دیگری را تجربه نکردهای.
مجلس غیبت زنها شروع است. تو هنوز عادت نکردهای در این مجالس سهم بگیری. در حال سابیدن قروت هستی که صدای تَک تَک در را میشنوی (صدای کوبیده شدن سنگ به در).
به اطرافت میبینی، اطفال نیستند که در را باز کند، تو خردترین عضو خانوادهای که به رسم ادب باید بلند شوی و در را باز کنی.
به طرف خوشویت میبینی که اجازه بدهد در را باز کنی، با اشارهٔ سر اجازه صادر میشود. به طرف در میروی در بین راه آفتابه را برمیداری و دستانت را میشویی.
در را باز میکنی، پیرمردی با موهای سفید و ریش سفیدتر، بَروتهایی که از بزرگی پشت گوش انداخته شدهاند، جلویت ظاهر میشود.
پرسان میکنی!
کی هستی؟ همراه کی کار داری؟
پیرمرد لبخند میزند، احساس بدی پیدا میکنی، لبخندش محبتآمیز نیست.
آرام و شمرده میگوید: شویت هستم. چطور استی قَندِم؟
جیغ میکشی و بیهوش میشوی. دیگر چیزی متوجه نمیشوی.
وقتی که به هوش میآیی، صداهای مبهمی را از اطرافت میشنوی نمیتوانی صداها را بفهمی. چشمهایت را باز میکنی و سرت را میچرخانی! فضای تاریک خانه اجازه نمیدهد افراد را بشناسی.
دوباره چشمهایت را میبندی و زیر لب زمزمه میکنی: پس این بود لذت اولین دیدار یار!
داستان کاملا واقعی
درود بر استاد گرامی و دوستان عزیز.
(تمرین جسله اول):
کودک را زیر سقف توری آبی و در تخت چوبی فندقیرنگی که گوشۀ اتاقخواب منتظر نشسته بود، خواباندید. لحظاتی، موشکافانه جزبهجزء صورت آرام و فرشتهمانند طفل را برانداز کردید. نفسهای نوزاد با صدای ضربات باران که مشتاقانه شیشۀ پنجره را در آغوش میکشید، درهمآمیخته شده بود. آهی از نهادتان برخاست و قطره اشکی را که از پنجرۀ یک چشمتان سرک میکشید، روی نوک انگشت سبابهتان نشاندید و پس از درنگی کوتاه، آن را بر دیوارۀ دامنتان خشکاندید.
پاییز، از پشت پنجره خودنمایی میکرد. رقص باد و صدای ریزش باران از ناودان که هر لحظه شدیدتر میشد، بغض را به میهمانی گلویتان فرامیخواند. رفتهرفته روی شیشههای پنجره، پوششی از بخار تولد مییافت.
روى صندلى راك، كنار تخت نشستید و خود را به گهوارۀ آغوش صندلی سپردید و آرام تکان خوردید. بغضی را که همنشین حنجرهتان شده بود فرو خوردید، نگاهتان را به آسمان کبود پشت شیشۀ گریان دوختید و زیر لب گفتید:
– «خدایا، حکمتتو شکر. چه گناهی به درگاهت کرده بودم که اینطوری مجازاتم کردی؟»
سپس آرام چشمانتان را بستید و خاطرات گذشته را در ذهنتان مرور کردید.
از حدود پانزده سال قبل، هرگاه که ابرهای آسمان، شما را به شنیدن ضرباهنگ باران با ریتم تند، دعوت میکردند، همانند کسی که گرفتار بیماری مالیخولیا شده باشد، خاطرات و خیالات به ذهنتان هجوم میآوردند.
یک سهشنبۀ پاییزی بود. روزی که آخرین برگ امید، از درخت آرزوهایتان چیده شد. شما کمی دورتر از مردی ایستاده بودید که تا آن لحظه، شریک لحظههای تلخ و شیرین زندگیتان بود و از ساعتی بعد برایتان هفتپشت غریبه میشد. آخرین وجه مشترکتان همان باران تندی بود که بیوقفه بر قامت هر دویتان به یک اندازه فرود میآمد. درست مثل همان روزی که لذت اولین نگاه یار را زیر سمفونی دلنواز باران، با تمام وجود احساس کردید. اما این بار آمده بودید تا آخرین نگاه را در هوایی خاطرهانگیز، به آغوش زلال باران بسپارید و رنجی ابدی را بر قطرات آن مهروموم کنید. شما در صف انتظارِ درِ ورودیِ دادگاه ایستاده بودید. دستان لاغر و ظریفتان چتری سیاه، همرنگ بختتان را در مشت میفشرد و آنرا سقفی برای محافظت از ضربات تند باران کرده بود.
شما در حالیکه بهزاد را که مشغول صحبتکردن با تلفن همراهش بود، برانداز میکردید، او را دیدید که با قدمهای تند به سمت خیابان رفت. سپس کنجکاوانه با نگاهتان تعقیبش کردید و کمی دورتر، مادرش را ديدید كه از اتوموبیل پارکشدهای پیاده شد و آغوش مادرانهاش را نثار پسرِ در چشم خود، ناکامش کرد. سپس بىآنكه رحمى به چشمان بارانزدۀ شما کند که هنوز اسمتان در شناسنامۀ پسرش است، با انگشت، زن جوانی را که فاتحانه در صندلی جلوی اتوموبیلش نشسته بود، نشان داد.
کمی بعد، با چهرهای حقبهجانب و متحکمانه، انگشت اشارهاش را روبروی پسرش گرفت و جملاتی را بر زبان راند که با اینکه شما از آن فاصله نمیشنیدید، اما با توجه به شناختی که از مادر بهزاد داشتید، حدس میزدید که در حال اولتیماتومدادن به پسرش است که نکند دوباره پایش سست شود و از تصمیمش منصرف شود!
آخر، چند بار پیش از این، شما و بهزاد در این جایگاه قرار گرفته بودید، ولی هر بار که بهزاد چشمش به چشمان بیتقصیر شما گره میخورد و یاد عطوفت و صبوری و استقامت شما میافتاد، دلش میلرزید و با اینکه عمری در حسرت روشنشدنِ چراغ خانهاش بود، اما سایۀ پشیمانی بر وجودش حکمفرما میشد.
اما اینبار مادرش آمده بود تا دل پسرش را قرص کند و آیندهای روشن، پیش رویش به تصویر بکشد! آیندهای که بر خلاف شما، اجاقش کور نبود و تجربۀ مادر شدن را داشته، ولی فرزند سهسالونیمهاش را در حادثهای از دست داده بود که منجر به طلاق او از همسرش شده بود و حال به همراه خاله جانش آمده بود تا همانند آینۀ دق، به پیش چشمانتان، از خود رخنمایی کند!
مژگان، دخترداییِ بهزاد بود که گویا خیلی سال قبل، خاطرخواه بهزاد بوده، ولی بهزاد که دل در گروی عشق شما نهاده بود، علیرغم مخالفتهای مادر، خط بطلانی بر تمام آرزوهای مژگان کشیده بود.
و گویا آنروز آمده بود تا انتقام روزهای ناکامی و سرنوشت شومش را به یکباره از شما بگیرد.
شما، ناامیدانه به بهزاد زل زده بودید و در دل آرزویی محال میپروراندید. مدتها بود که هرگاه به چهرۀ بهزاد مینگریستید او را همانند سربازی میدیدید که به نیت رفع عطش دلتنگیِ یار، برای گرفتن مرخصی تقلا میکرد، ولی وقتی با درخواستش مخالفت میشد، چارهای جز اطاعت از مافوقش را نداشت! با این وجود، شما، منتظر نیمنگاهی از سوی بهزاد بودید، بلکه بهسان همیشه شعلۀ دلرحمیاش در وجودش بیدار شود و تپشهای قلب ناآرامتان را با امید گره بزند. هنوز حرفهای بهزاد در ذهنتان موج میزد که میگفت:
– «خدا نیاره روزی رو که ما بیهم بشیم. همیشه کنارت میمونم، حتی اگه تا ابد از نعمت باباشدن محروم بشم! حتما خواست خدا این بوده که ما بچهدار نشیم.»
و شما در پاسخ میگفتید: «پس جواب مامانتو چی میخوای بدی؟»
و بهزاد میگفت: «نگران اون نباش! اون با من…»
اما از وقتی پدر بهزاد به رحمت خدا رفت و مادر بهزاد نیت کرد که همۀ تنهاییاش را با بچههای پسر یکییکدانهاش پر کند، بهزاد خلع سلاح شد و دستِ آخر، با پافشاری خودِ شما، به جدایی رضایت داد.
***
همانطور که چشمتان به بهزاد بود، صدای سرباز را شنیدید که با صدای بلند، طوریکه از دیوارههای تَرَکخوردۀ باران هم عبور کند و به گوش افرادی که کمی دورتر ایستاده بودند، برسد، گفت:
– «آقایون از در سمت راست و خانمها از در سمت چپ، یکییکی وارد بشید. تو بازرسی، تلفنای همراهتونو تحویل بدید. شناسنامه یا کارت ملی همراه داشته باشید.»
و شما دوباره نگاهتان را به مادر بهزاد دوختید که پسرش را عجولانه به سمت درهای دادگاه هدایت میکرد. گویا آخرین تشویقهای مادرانهاش را به وجود او تزریق میکرد!
بهزاد با قدمهای تند به سمت در ورودی حرکت کرد، و سرش را به سمت شما چرخاند و با نگاهش اشارهای به شما کرد. گویا میخواست مطمئن شود که هنوز در صف ورود، ایستادهاید و جا خالی نکردهاید.
همان لحظه چیزی درونتان فرو ریخت و صدای ضربات باران که بر سقف گنبدی چتر میکوبید، مُهری شد بر پیشانیتان که تا همیشه هر بار که آسمان کبود میشد، دلتان را میلرزاند و شما را به تکرار دوبارۀ رنجِ تلخترین لحظۀ زندگیتان دعوت میکرد. گویا ضربات باران برایتان تبدیل به سوهان روحی شده بود که هر آن، نقطهضعفتان را همانند کهنهقبالهای به رختان میکشید و چنان پُتک بر سرتان میکوباند.
از فردای آن روز چشمان شما تبدیل به چشمۀ جوشانی شده بود که هرگاه ابرهای آسمان باریدن میگرفت، فوران میکرد. آنگاه عکس تنها مرد زندگیتان را در آغوشتان جای میدادید و در سکوت، دلتنگیهایتان را فرو میخورید.
امروز هم یک سهشنبۀ پاییزی بود که شما دوباره به قربانگاه خاطرات تلختان دعوت شدید و قلبتان به ناآرامی حسرتهایتان تکیه داد.
از آن روز سالها میگذرد و شما هنوز در حسرت دورشدن از مردی که او را تکیهگاه ابدی خود میپنداشتید، میسوزید و افسوس بچهای را میخورید که میتوانست با تولدش مانع ازهمگسستن آن پیوند باشد.
با اینکه بهزاد، با اصرارهای شما و فشارهای مادرش به این جدایی تن داده بود، ولی این، شما بودید که همیشه خود را قربانی میدانستید. چرا که ناچار شده بودید تا آخر عمر زندگی در تنهایی و سکوت را به جان بخرید. اما از آن جایی که هرگز نتوانستید عشق عمیق و احساسات مادرانهتان را که نسبت به کودکان داشتید، فراموش کنید، در این سالها خود را با پرستاری از کودکان و نوزادان خانوادههای دیگر، که اکثراً شاغل بودند، ارضا میکردید.
چشمهای حافظهام را تنگ میکنم تا نگاه دقیقتری به آشفتهبازار ذهنم بیندازم، تا شاید چیزی از تو پیدا کنم.
چیزی به غیر از مزارت در قبرستان خیس و سبز گرمابک. سنگ قبر سیاه و براقی که گاهیوقتها گاوها بیخیال از کنارش رد میشوند و آن اطراف چرا میکنند.
چیزی غیر از تابلوی عکس سیاه و سفیدت روی طاقچهی خانهی مامانبزرگ. همان عکسی که نه در آن میخندی و نه اخم کردی.
چیزی به غیر آن کلاه معروف که هر بار مامانبزرگ در تلویزیون سرِ کسی میبیند سریع میگوید «عه نگاه کن. شبیه لطفاللهه.»
خاله لیلا هم لبخند نرمی میزند و جواب میدهد. «آره. کلاه باباعه.»
نه. چیزی به خاطرم نمیآید. هیچ خاطرهی نزدیکی یا تصویر کاملی از تو ندارم. مگر چقدر تو را دیدهام که داشته باشم؟
یک سال و ده ماهم بود که خون برای آخرین بار در رگهای تو جاری شد و قلبت تپید و ریههایت اکسیژن را در خودش کشید. همان ریههایی که مدتها به سیاهی یک زیرسیگاری کهنه شده بود و همچنان در پناه قفسهی سینهات به کارش ادامه میداد.
حالا سالهاست که تو و ریههای خستهات با هم زیر خاک خوابیدهاید. و اگر راستش را بخواهی، دلم برای تو تنگ نشده. فقط آرزو میکنم کاش کمی بیشتر دیده بودمت، چند سال بیشتر. و اگر اینطور بود، حالا دلم برای تو خیلی تنگ میشد.
او مثل دانهای بود که پاییز سر از خاک بیرون آورد، از این رو به جای نسیم خنک و نمنم باران بهاری، طوفان و صاعقه بر سرش باریدن گرفت و خیلی زود او را از ریشه کند. پزشکان به هنگام تولد، حفرهای را در قلبش شناسایی کرده بودند. بعد از چندین روز مراقبتهای ویژه گفتند که زنده میماند اما تقدیر طور دیگری رقم خورد.
هفت ساله بودم که یک شب با صدای گریههایش از خواب پریدم. با خود گفتم که حتمن همان گریههای شبانه معمول است که نوزادان سر میدهند و تا اهل خانه را بیدار نکنند، آرام نمیگیرند. پتو را کنار زدم و سر جایم نشستم. برادرم هم بیدار شده بود و با چشمانی وقزده به ماجرایی که پیش آمده بود مینگریست.
منتظر بودم که هر چه سریعتر گریه و زاریاش تمام شود تا بلکه بتوانم دوباره به خواب بروم. اما آرام که نگرفت هیچ، چه بسا گریههایش به ضجه تبدیل شدند. از طرفی هم پدر و مادر دستپاچه از آنچه که پیش آمده بود، در صورتش فوت میکردند و اذکاری را زیر لب میگفتند. دست آخر هم مجبور شدند که او را به بیمارستان ببرند.
طولی نکشید که دوباره از خواب برخاستم اما اینبار صدای ناله و شیون بود که از پذیرایی خانه به گوش میرسید و سکوت شب را از بین میبرد. از اتاق بیرون آمدم و خود را در میان اقوام و آشنایان یافتم. همه با چهرهای مغموم و درهم رفته گرداگرد خانه نشسته بودند و آرام میگریستند فقط مادرم بود که زاری میکرد و صورتش را چنگ میزد.
صبح آن روز هم خانه شلوغ بود و برای لحظهای صدای گریه قطع نمیشد. همه گوشهای تکیه داده بودند و هر از گاهی نگاهی رد وبدل میشد. تا اینکه زنگ خانه به صدا در آمد و پدرم با چشمانی پف کرده و گونههایی که از شدت اشک سرخ شده بود، با جنازه برادرم وارد خانه شد. به محض ورود او، ناله و شیون بار دیگر از هر طرف برخاست و جمعیت داغدار به سویش شتافتند.
باید اعتراف کنم که مرگ زودرس برادرم، باب خرافات را به خانهمان باز کرد.
پدرم میگفت:«چون اسمش حسین بود، مُرد، اسم حسین به خونواده ما نیومده. اینم قلبش سوراخ بود مُرد».
مادرم هم دست کمی نداشت و معتقد بود که جادویمان کردهاند، از این رو مدام به همه مشکوک میشد.
اکنون پس از گذشت چندین سال، هر از گاهی فاجعه آن شب را به خاطر میآورم و با خود میگویم که چرا من در میان آن جمع نمیتوانستم گریه کنم و کاملن ساکت بودم؟
صدای کودکیمان در حیاطِ خانهی مامانجون، در گوشم میپیچد. مامانجون خیلی مهربان بود. ما هر چقدر میخواستیم در خانهشان آتش میسوزاندیم. همیشه میگفت بگذار بچهها راحت باشند و هر طور دوست دارند بازی کنند. همیشه آقاجون را از امر و نهی کردن بچه ها منع میکرد. شبهای چله در خانهی آنها همهی خانواده جمع میشدند و بعد از کمی گپ و گفت، گرفتن فال حافظ به ترتیب سن با این شعر مامانجون شروع میشد: 《ای حافظ شیرازی، تو محرمِ هر رازی، قَسَمت میدهم به شاخه نباتَت که فال خوب بگیری و فال بد را دور بندازی.》
انگار همین دیروز بود. چقدر روزها مثل برق و باد میگذرند. هنوز پهنای لبخندش، طنین صدایش، بوسههای آبدارش که روز اول سال نو بر لبهای ما مینشاند، برنامهی قرآن خوانیِ روزهایِ ماه رمضان، مراسم عید فطر، شام و ناهارهایی که با خانواده در خانهشان جمع میشدیم، شبهایی که تا نیمهشب با دخترخالهها و پسرخالهها در خانهشان میگذشت از خاطرم رنگ نباخته است. در حال مرور خاطراتم هستم که ناگهان این شعر حافظ به یادم میآید و مرا به بیست و یک سال قبل، به آن روزِ پاییزگونِ تابستانی، به خانهی مامانجون میبرد:
دانی که چیست دولت، دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی، بر خُسروی گُزیدن
از جان طمع بُریدن آسان بود ولیکن
از دوستانِ جانی مشکل توان بُریدن
خواهم شدن به بُستان، چون غنچه با دل تنگ
وآنجا به نیکنامی، پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سرِّ عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول زِ دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گَزیدن
فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
….
صدای کودکیمان را در حیاط خانهی مامانجون میشنوم، و صدای مامانجون که میگفت بگذار بچهها راحت باشند و هرطور دوست دارند بازی کنند.
با اینکه وصیت کرده بود، بعد از مرگم هیچگاه برایم ناراحت نباشید، اما روزی که از طریق رسانههای مجازی از تراژدی غمبار رفتنش باخبر شدم، انگار که سایۀ مرگ، عزیزی از خویشاوندان نَسَبیام را از من ربوده باشد، هالهای از غم و اندوه، سراسر وجودم را فرا گرفت.
ایران درودی، بانوی نور، بلور و آینه، نقاش سورئالیسم و سمبولیسم که در آثارش، لحظههای اثیری را بهتر از هر هنرمند دیگری به تصویر میکشید، از کالبد زمینیاش جدا شده و به دنیای ماورایی آثارش، پیوسته بود. مگر میتوان با چنین واقعهای روبرو شد و در طلسم حزن و اندوه گرفتار نشد؟! آنهم کسی که در معبر زندگی من، بزرگترین اسطورۀ الهامبخشِ گذر از جادۀ بیانتهای هنر بود.
اولین باری که حضورش تجلیبخش لحظاتم شد، خاطرهای دلپذیر را برایم رقم زد که در صندوقچۀ ذهنم جایگاهی ماندگار یافت. اردیبهشتماه ۱۳۸۷، نمایشگاهی از آثار استاد «ایران درودی» در موزۀ هنرهای معاصر برگذار شده بود. دانشجوی ترم دوم ارشد نقاشی بودم و به دعوت یکی از استادان دانشگاه، همراه با تعدادی از دانشجویان، قصد بازدید از نمایشگاه، کردیم. نمایشگاهی که به گفتۀ خود استاد، حاصل عشق او به مردم ایران بود.
من برخلافِ دیگرً بازدیدکنندگان که با نگاهی گذرا، از آثار عبور میکردند، به هر کدام از ۳۹ اثری که به نمایش درآمده بود، میرسیدم، آنچنان غرق در اثر میشدم که بیاختیار، با اندیشههای خالق آثار همسو میشدم و توجهی به اعتراضات گاه و بیگاه همراهان، نمیکردم. آثاری که استاد خلق کرده بود، سرمستی خالقش را فریاد میزد که از درونِ سیاهی قلم، نور امید به زندگی را میخروشاند. آثاری که آنچنان مسحورم کرده بود، که ادراکِ حضور استاد در مجاورتم را از من ربود.
هنوز طنین صدای گرمابخشش در گوشم زمزمه میکند که گفت: «آفرین، متفاوت نگاهکردن، رمز منحصربهفرد بودنه!» و چند کارتپستال زیبا از آثارش را که پشت یکی از آنها امضایش را بر آن حک کرده بود، به یادگار به من بخشید؛ که شدند ارزشمندترین یادگاریهایی که در تمام عمر دریافت کرده بودم.
بانو ایران درودی، یکی از معدود افرادی بود که قادر بود از مرزهای «فردیت» خویش بگذرد و عصارۀ آگاهی را که خاص خود او بود، بی هیچ قید و شرطی، نه فقط با کلمه یا تصویر که با «زیستن» به جهان، ارزانی دارد.
او ذهنی درخشان، آغوشی انباشته از نور و قلبی به وسعت دریا داشت. او همواره، اشاعۀ شناخت هنر در ایرانزمین را رسالت خود میدانست.
در نقاشی، سبک و سیاق خودش را داشت، به گونهای که برخی افراد، سبک آثارش را «ایران درّودیسم» مینامیدند. نقاشیهایش منحصر به خودش بود. در بطن نقاشیها، ویژگیهایی زنانه نهفته بود؛ مالامال از تجربیاتی که به امید منتهی میشد. همۀ آثارش در فرم و در محتوا، سمبلی مشترک داشت که امضای او را به تصویر میکشید. در اغلب آثارش، مشخصههای مشابهی هویدا بود که هر بینندهای که با هنر او آشناست، به راحتی میتوانست هر جا که اثری از او ببیند، پی به صاحب اثر ببرد.
به بداههپردازی بسیار مشتاق بود و به گفتۀ خودش با ندانستههایش نقاشی میکرد، چرا که همواره میخواست ذهن سیالش را فراتر از دانستههایش به پرواز درآورد. او قادر بود به پهنای آسمان و زمین، بومی برگزیند و قلمش را بدون ایستادگی و توقف به حرکت درآورده و جهانی را رنگآمیزی کند. اما رقص قلموی او بر بوم نقاشی، هربار سخنی تازه، با بینندگان آثارش داشت.
آنچه از بیشترِ آثارش متصاعد میشد، شکافتن نور به جهت ترسیم و تدبیر مسیری رهاییبخش، در مرز میان دو جهان مادی و غیرمادی بود. طغیان رنگها، حرکتی پرشور به دنیایی آرمانی را به تصویر میکشید که پیام پایداری و پویایی را در خود نهفته داشت.
نگاهش به مرگ نیز متفاوت از دیگران بود. حتی بیماری سرطان را معجزهای میپنداشت که به او زنده بودن را یادآوری کرده و هر ثانیه از زندگیاش را لبریز از عشق میکرد. هر اثری که خلق میکرد، او را به دنیای عرفان دعوت میکرد.
او روحی عظیم داشت که یکی از برجستهترین ویژگیهایش، وفاداری بود. به عشق وفادار بود؛ بعد از آنکه همسرش را از دست داد، تا پایان عمر به عشق او وفادار ماند. او همواره بر این باور بود که «سهم هر کس از خوشبختی، به اندازۀ عشقی است که نثار میکند.»
به زادگاهش وفادار بود. روستایی در اطراف توس که در بیشتر تابلوهایش، تجسمی از دیوارهای روستایی سرشکسته را به تصویر میکشید. دیوارهایی که تنها خودش میدانست در پس آن چه چیزی نهفته است. روستایی که به گفتۀ خودش، حال و هوای آن با مناظرش را هرگز فراموش نکرد و در اکثر آثارش آنها را نمایان ساخت.
به سرزمینش وفادار بود، همیشه میگفت: «در طول زندگیام بارها ثابت کردهام که تا چه اندازه ایرانزمین، تاریخ پرشکوه آن و هموطنانم را دوست دارم. من عاشق به دنیا آمدم و عشقم به ایران و تاریخ پرشکوه آن را همواره، صادقانه ابراز کردهام.»
روزیکه مبلغ یک میلیون دلار برای خرید یکی از تابلوهای ارزشمندش از سوی مجموعهداران خارجی به او پیشنهاد شد، وی با رد آن پیشنهاد تأکید کرد، تابلوهایش هیچگاه از ایران خارج نخواهد شد و این آثار تا زمان حیات یا حتی بعد از مرگ او، در ایران خواهد ماند.
به آثارش وفادار بود و همواره وجه مشترک نهفته در آثارش را با وفاداری تمام حفظ میکرد.
به گلها وفادار بود؛ و در بسیاری از آثارش، آنها را که به گفتۀ خودش سمبلی از مردم، خود و خانوادهاش بودند، به زیبایی متجلی میساخت. حتی به مرواریدهای خواهرش وفادار بود و در بسیاری از آثارش آنها را به جای غنچههای گل، به تصویر میکشید.
به زندگی وفادار بود و همواره قدردان زندگی، این عطای گرانبها بود و تا جان در بدن داشت، یک لحظه هم از
تلاش دست نکشید و قلمو را کنار نگذاشت و روی بومهای سفید، نقاشی کرد و نقاشی کرد. و در سالهای پایانی
عمر، موزۀ شخصی خودش را تأسیس کرد که هزينۀ ساخت آن را از محل فروش منزلش در پاريس، تأمين كرد و
۱۹۵ اثر برگزيدۀ خویش را به مردم ایران بخشید.
هنرپردازیهای او تنها به نقاشی خلاصه نمیشد و در شعر و نثر نیز، دستی بر آتش داشت و تألیفات زیادی دربارۀ زندگی و هنر داشت. در یکی از شعرهایش، نگاهش به نقاشی را اینچنین بیان کرده بود:
«نقاشی عصیان من است و شکیبایی من. من از پذیرش سرنوشتی که بهترین و تلخترین را به من شناساند، باورهای رنگینم را ساختم. باورهای رنگینم بر روی بومها نقش گرفتند تا سپاسمندی، عصیان، پرواز و فریاد مرا تصویر کنند. شاید لحظۀ بعدی زندگیام نوید خلق اثری باشد که هنوز نیافریدهام. اثری بهابعاد آرزوهایم، اثری بهرنگ عشقهایم، اثری بهشفافیت آینهها خلق خواهم کرد و سپس این اثر را در بالاترین نقطۀ آسمان برخواهم افراشت تا تصویر تمامی این جهان در آن انعکاس یابد.»
او سمبل حقیقی انسانی امیدوار، پرتوان و شکستناپذیر بود که برای رسیدن به جایگاهی که شایستۀ آن بود، از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. حتی وقتی به دنیا آمد و متهم به زشتبودن شد، از میان نامهربانیها، همچو گلی در مرداب، جوانه زد و ریشه دواند.
و بدینترتیب، بانو ایران درودی، اسوۀ شکستناپذیر عشق و هنر، بزرگترین هدایتگر من در مسیر زندگیام شد و مسیر درخشش و شکوفا شدن در دنیای هنر را بر من گشود.
«روحش شاد، یادش جاودان»
☘آخرین باری که باهم رفته بودیم سیرک، برایتان پفک خریدم. نمیتوانستید پفیلا بخورید. بهقول خودتان دانههای پُفیه پفیلا در چالهی دندان عقلتان فرو میرفتند و حالا فیل بیار و پفیلا بار کن.
نمیخواستم بوی برشتگی پفیلا اذیتتان کند. برای خودم هم پفک خریدم.
چقدر قشنگ و راحت میخندیدید.
باورتان میشود حالا که دارم برایتان نامه مینویسم از خندههای آنروز شما خندهام میگیرد. نه اشتباه نکنید. حالم خیلی بد بود که سراغ نامهنوشتن آمدم. نمیدانم چه شد که خاطرهی آن روز سیرک افتادم. همان اول کار، دلقک گنده با کلهپاشدن آمد و شما هم که ریسهرفتنتان دَمِ مشکتان بود. من از خندههای شما خندهام میگرفت.
چرا آن وقتها من مثل شما نبودم. چرا به راحتی شما از چیزی خندهام نمیگرفت.
آن سرنخ شوم هم همانجا خودش را نشان داد. درگوشی به من گفتید:
“-فکر کنم کمی خودم رو خیس کردم.”
و بعد دوباره ریسه رفتید.
من نگران شدم. نگران و کمی هم دلخور.
“-بهتره بریم. خیلی بد میشه ها”
اصلن نشنیدید چی گفتم؟
دلخوریم بیشتر شد.
“-میگم بهتره بریم. اوضاع بیریخت میشه ها.”
ازلحن صدا و قیافهی ناراحتم پی به عمق ماجرا بردید.
کاش میمُردم و مجبور به رفتنتان نمیکردم. چه میدانستم.
رنگ از رویتان پرید. لعنت به من.
دو روز بعد هم تکرار شد. اینبار در خواب. و بعد تشخیص پزشک همه چیز را به هم ریخت. همهی زندگیتان را. همهی زندگیام را.
“-تعجب میکنم. چطور تا حالا متوجه نشدید. غدهی پروستات خیلی رشد کرده. باید منتظر جواب آزمایشا بمونیم.”
و شما روزبهروز پژمردهتر و نحیفتر شدید. دیگر هیچوقت خندههای آنروز سیرکرفتنمان را از شما ندیدم.
پدر عزیزم، کاش میدانستید حالا من هم مثل شما شدهام. همین دیشب یک گربهی چاق گنده از لبهی سطل زباله افتاد و من درست مثل شما غشغش خندیدم.
به
به یازده سال رفاقتمان که فکر میکنم دو تصویر پررنگتر از تمام لحظات باهم بودنمان هست.
روز اول دبیرستان، پشتسرم نشسته بودی، تلنگری به مقنعهی مشکیام حواله دادی و با پوزخندی که از همان نوجوانی ردی از بدجنسی داشت اسمم را پرسیدی.
اما تصویر دوم واضحتر هست. ده سال بعد، وسط شرکت وقتی همکار بودیم، انگشت اشارهات را به یاد میآورم و صدای پر از کینهای که میگفت: میبینیم در آینده تو کجایی و من کجا…!
این حرفت در آن زمان قلبم را پاره کرد و من صبر کردم برای آینده تا ببینم تو کجای زندگی ایستادهای و من کجا.
دو سال در حالی که هر دو بغض بودیم و نفرت، راه رفاقتمان جدا شد.
صبح یکی از روزهای تابستان ۹۱، خبرت آمد. گفتند امروز بدنت را به خاک میسپارند. دعوتم کردند برای خداحافظی با تو در بهشت زهرا. نیامدم. انگار میخواستم انتقام بگیرم. از روزی که دستت را در دست گرفتم، رفیق شفیقم دانستمت، رازها با تو گفتم، وقتی درمانده بودی ماهی دستت ندادم و ماهیگیری یادت دادم. زمانی که پدرت در شهری دیگر بود و مادرت در کشوری دیگر همدم تنهاییت شدم.
اما تو چه کردی؟ خیانت. خیانت کردی؟ نمیدانم. اکنون بعد از ده سال از رفتند از خود میپرسم، شاید خیانت نبود. شاید دست خودت نبود که عاشق عشقم شدی. اما این را میدانم که برای تو هر توجهی، معطوف به غیر خودت، قابل تحمل نبود و من هنوز لبخند بدجنس تو را از درون کفن حس میکنم.
در کنار این حس، تمام شیطنتهای دبیرستانیمان در چهارشنبهسوریها، فرار کردنهایمان از مدرسه و قدم زدن در خیابان شریعتی تا سرپل تجریش، فخرفروشیهایمان در کیسههای خرید از فروشگاه هنرجو و قلمهای راپیدمان را به یاد میآورم. تو در من تلفیق حس سرزندگی و دلمردگی هستی؛ دشمنِ عزیزم.
کلید انداخت و در را باز کرد. وارد حیاط شد. درِ آشپزخانه را گشود و به ما سلام کرد. بعد شلنگ را برداشت تا به درختان آب دهد. مادربزرگم بیسکوییت آورد. یکی برداشتم و پرسیدم: «چرا این وقت شب اومده؟»
-دخترش رو برده بود پارک. تو این گرما، زودتر نمیشه بری اونجا.
از پنجره به او نگاه کردم. منتظر بودم کارش در حیاط تمام شود و بیاید کنار ما بنشیند. آمد اما ننشست. خداحافظی کرد و رفت. میخواستم بگویم: «نرو، بیا کمی برایمان حرف بزن» اما با خود فکر کردم لابد خسته است و میخواهد برود بخوابد.
این آخرین باری بود که دیدمش. بارها در ذهنم به آن شب برگشتهام و گذشته را تغییر دادهام؛ به او میگویم: «بمان» و او کنارمان مینشیند و از این در و آن در حرف میزند. «آن شب کذایی» آرامشم را به اسیری برده و به بردگی فروخته است.
طولی نگذشت که شهر شلوغ شد. بازار تعطیل شد و بوی لاستیک سوخته در میدان اصلی پیچید. برگشتم شیراز. مدتی بعد، آن خبر شوم بر سرمان آوار شد و کمرمان را شکست. متعجب بودم که چرا به جای غم، «خشم» سراسر وجودم را پر کرده است. نمیدانستم باید به چه کسی ناسزا بگویم. دنبال مقصر میگشتم. کاش با ماشین تصادف کرده بود. کاش سکته کرده بود. کاش به مرگ طبیعی مرده بود.
سکوت بر خانههایمان چنبره زده بود و من هرگز نتوانستم از کسی بپرسم: «چه کسی ماشه را کشید؟ خودش یا دیگری؟»
سه سال طول کشید تا این واقعه را هضم کردیم. بحران پشت بحران… در این مدت، هرگاه به سطح آب برمیگشتیم، موج بعدی بر سرمان نازل میشد و ما را به قعر دریا میبرد.
او همیشه میخواست قهرمان باشد، مثل سوپرمن؛ اما مگر معمولی بودن، چه اشکالی دارد؟ چرا شخصیت اصلی کمیکاستریپها باید خارقالعاده باشد؟ چرا از عادی بودن شرمندهایم؟
به گمانم در این عصر مدرن، همینکه بتوانیم به صلح درونی برسیم کار شاقی کردهایم.
تمرین 1: لذت اولین نگاه یار
بیخبر از آن چه قرار است بر سر راهتان سبز شود و بر پیشانی سرنوشتتان حک گردد، پلهها را خرامان خرامان پایین میآیید. به در اتاقک نگهبانی که میرسید همکارتان به شما میگوید که کسی دقایقی طولانیست که به انتظارتان ایستاده است. بیآنکه منتظر شخصی باشید یا حدس بزنید که چه کسی خواهد بود از در اداره بیرون میزنید. اما در چرخش کوتاه و جستجوگرانهی سرتان، مختصات هیچ چهرهای که به نظر آشنا بیاید در قاب چشمانتان جای نمیگیرد. ناگزیر اراده میکنید که راه خانه را در پیش بگیرید و ادامهی کنکاش را به تخیل و ذهن خستهتان واگذار کنید که ناگاه در همان درنگِ پیش از ارادهی گامهایتان؛ ارتعاش نگاهی گیرا که از دور به شما زل زده است تا اندرون صندوقچهی سینهتان رسوخ میکند و انجماد طلسمشدهی قلبتان را در گرمای خویش ذوب میسازد. و این چنین میشود که هنوز هم در گذر از یادِ خوش دوران، وقتی به آن روز میاندیشید، لذت اولین نگاه یار طراوتی تازه به جانتان میبخشد.
*****
تمرین۲: سوگنامهای برای معلم عزیزم
پیام نامیمون رفتنت تاروپود روحم را در کورهی حِرمان گداخت! مگر میشود نبودنت را باور کرد؟ و رد تبسمهایت را که بر تارکِ یادمانِ تو نقش ابدی بسته است، به فراموشی سپرد؟ مگر میشود از یاد برد واژههای صبر و مهربانی را که تو به من آموختی؟
تو برایم تا همیشه اسوهی مهر خواهی ماند. حتی اگر لابهلای نقوش ماندگار تو که بر ذهنم تثبیت شده آن روز را از یاد نبرده باشم. همان روزی که برای خطای نکردهام مرا توبیخ کردی و به اشتباه؛ (جای یکی دیگر از شاگردانت) دستم را گرفتی و تا دفتر مدرسه همراهت بردی. آنجا در حضور مدیر و معاون از شیطنتی گلایه کردی که در حقیقت همکلاسیام مرتکب شده بود. اما من به پاس همه خوبیها و محبتهایی که در تو سراغ داشتم و حتی بعد از آن روز هم از من دریغ نکردی، هرگز به تو نگفتم که در آن ماجرا مقصر نبودم. حتی نخواستم خطای دوستم را برملا کنم. اگرچه اعتراف میکنم که تا مدتها به خاطر پیشداوری ناصوابت از تو دلگیر بودم و بخشیدنت برایم سخت بود. اما چهطور میتوانستم دوستت نداشته باشم؛ درحالیکه هر بار نگاهم میکردی در جذبهی نگاه پر از عطوفتت غرق میشدم؟
چگونه ممکن است توجههای توأمان تو را که صرفاً در راه آموزش علم نبود، بلکه از رسالت پرورشم نیز غفلت نکردی از لوح ذهنم محو سازم؟
وقتی برای هر حضورم در صبحگاه مدرسه، جوانهی نورس اعتماد به خویشتنم را آبیاری نمودی یا برای شرکت در هر فعالیت گروهی و اجتماعی از تشویقهای کلامی و انگیزههای معنوی کوتاهی نورزیدی تا خیالت آسوده باشد از اینکه مسیر رشد و بالندگی را به درستی پیش گرفتهام. پس اینک با تمام ذرات وجودم سوگند میخورم که تو برای من تا همیشه زنده و در قلبم پایندهای؛ معلم عزیزم! روحت تا ابدیت در آرامش باد…
شاید گناه از من بود.
از من که طاقت درد تو را نداشتم.
از دل من که میخواست لمس کند عمق درد جانکاهی را که نمیدانستم تا کجای وجودت، ریشه دارد.
تو اما انتظار امید داشتی. از من. چه انتظار بیهودهای. من دیگر به راههای جدید مایل نبودم. به دنبال رنگها و بوهای تازه در جاهای نرفته، نمیگشتم. من همان عطر تلخ قدیمی و گرم تو را میپرستیدم. همان طعم شیرینِ بوسههای کوتاه و خشک تو را آرزو داشتم. من سرگشته لبخندِ نیمبند و همیشگیِ تو بودم.
حتما گناه از من بود. از من که طاقت دوری نداشتم اما رهایت کردم. رها و سبک مثل پرواز حریرِ گلداری که در آغوشِ نسیم، در پهنه آسمان میرقصد. از میان دستانم آزاد شدی.
حالا من ماندهام و حیرانی. حیران از تکرار ابدیِ نام تو. حیران از شنیدنِ دوبارهی آوای کلامت.
حیرانم تا ابد.
نانا بزرگ سلام
می خواهم درباره ی تو بنویسم. تو که از پیشمان رفته ای. با اینحال نمی توانم سلام نکنم. چون از کودکی در گوش من خواندی که بچه باید در سلام پیش قدم باشد.
راستی در آن جایی که هستی مرا می بینی یا بخاطر می آوری؟ بخصوص کودکیام را. زمانی که پدرم میآمد به تو سر بزند و مرا همراهش میآورد. تو همیشه چشم به راهامان بودی. من آن تکهی راه خانه ات را که ماشین رو نبود خوب بخاطر دارم. از دور خانهات نقطهای بود که هربار بزرگتر میشد و نهایتن خانه ات. از پشت در آهنی سبزرنگ که پایینش زنگ زده بود صدایت را میشنیدم. در خانهات را فقط شبها میبستی. از لای در نیمه باز وارد میشدیم و میگشتم ببینم کجا هستی. در لانه مرغها و پی جمع کردن تخم مرغ یا در آغل گاو و گوسفندان و پی دوشیدن آنها؟ گاهی هم در آشپزخانه کاهگلی و دود زده ات مشغول پختن نان بودی. هروقت اصرار میکردم که چانهای خمیر هم به من بدهی تا نان بپزم با اکراه قبول میکردی. البته حق داشتی چون نان مرا گاوت هم نمیخورد. یک زمانی میشد هرچه میگشتم پیدایت نمیکردم. آن وقت از آن دخترت که چهار سال از من بزرگتر بود میشنیدم که رفتهای خانه یکی از اهالی تا برای دختری یا پسری مادری کنی و کمک کنی سروسامان بگیرد.
نانا چطور توانستی بعد از جوانمرگ شدن شویت بدون مردی شالیزارها را سرپا و پرمحصول نگه داری؟ چگونه بخوبی از پس آن همه کار برمیآمدی و کسی جرات نداشت روی حرفت حرف بزند؟ راستی در دادگاه عمو”مصطفا” چه گفتی که او را از زندان رهانیدی؟ هنوز شبی که قرار بود به دادگاه بروی را به یاد دارم. سرتاسر حیاط کاه گلی راه میرفتی و زیر لب زمزمه می کردی که کتاب خواندن و داشتنش که نشد جرم. بچه بوده، جوانی کرده و یک حرفی زده، زندان که چاره اش نیست. افسوس برای آنهمه کتابی که توی تنور انداختی و سوزاندی.
هنوز دلیل دعواهایت با “گل محمد” را نمی فهمم. هروقت به دکانش می رفتی با بدوبیراه نثارش به خانه برمی گشتی. من اما بیسکوییتهای نم کشیده و دکانش را که با حفره هایی روی سقف روشن می شد دوست داشتم. بخصوص زمانی که گرد و خاک راهش را به سمت نور و سقف پیدا میکرد. یک بار به حرفهایت با “شوکت” زن همسایه گوش میدادم. درباره “گل محمد” بود و زمینی که ادعای مالکیتش را میکرد. نمیدانم اختلافتان سر همان زمین بود یا چیز دیگری.
از دکان “گل محمد” صابون و شامپوهای ریسهای میخریدی که هر کدامشان برای یکبار بود. میگفتی حیف که مجبوری ازش خرید کنی وگرنه پایت را در دکان آن “انتر” نمیگذاشتی. “گل محمد” زودتر از تو از دنیا رفت ولی من دیدم که ناراحت شدی و سر خاکش رفتی. بعدها فهمیدم آن زمین مورد اختلاف به تو ارث رسیده. وقتی به روستا برق دادند آن زمین را وقف مدرسه کردی. مدرسهای که عمو “مصطفا” یکی از معلمهایش شد و الان هم با نام “دبستان آزادی” پابرجاست.
گاهی پیش میآید که به خانهات سر بزنم. خانهای که تنها دو دختر از شش دخترت در آن زندگی میکنند. وقتی زنده بودی غصه میخوردی که چرا بخت شان باز نمیشود. ولی خیالت راحت بود که با معلم شدنشان از پس خرج و خورجشان برمیآیند. آنها بعد از رفتنت ساختمانی نو در قسمتی از باغ ساختند اما خانه کاه گلی تو را به یادگار نگه داشتند. وقتی به رحمت خدا رفتی دختران و پسران بی مادر بیشتر از همه غصه دار شدند. همینطور آنهایی که جوان از دست داده بودند. خوب بلد بودی بازماندگان را تسلای خاطر دهی چون خودت توانسته بودی مرگ “محمود” چهل ساله را تاب آوری.
هر وقت ناراحتی سراغم میآید تو و زندگیای که از سر گذراندی را به خاطر میآورم. زندگی که با وجود مشقت و دیدن مرگ جوان از آن راضی بودی. بسیار شاکر بودی بخصوص وقتی باران میبارید. بعد از بارش بارانی که دیر باریده بود هلهله های یواشکی میکردی. برای من و دخترانت. راستی یک بار به خوابم آمدی. لباسی فاخر به تن داشتی و راست قامت بر بلندایی ایستاده بودی. شاید پاداش صبوری و شکوریت را به همین زودی از پروردگار گرفتی.
پینوشت:
برخی جنوبی های دهه ی شصت مادربزرگ ها را “ننه” صدا می کنند ولی من برای بهتر شدن متنم از “نانابزرگ” استفاده کردم. امیدوارم تغییر بجایی داده باشم.
مهر که بیاید میشود سه سال که نیستی.
بودی، مهربان بودی؛ با من مهربان بودی و شاید با همه.
دیدنِ مهربانیت، چشمِ دل میخواست که در روزهای بودنت، من یکی آن را نداشتم.
راستش من نه تمایلی به دیدنِ مهربانیت داشتم و نه سهمی از مهرم را نثار تو کردم. حتی آن آخریها آنقدر سخت میگذشت که آرزو میکردم بروی؛ بروی که دیگر عذاب نکشی.
چند روز پیش، وقتیکه کتلتها را، راهیِ روغن داغ میکردم، روی مثلِ ماهت در نظرم آمد و برای اولینبار، دلم برایت عجیب تنگ شد.
میدانی تو صورت همان مادربزرگهای شیرینی را داشتی که با دیدن چهرهشان از پشت قاب تلویزیون قلبم برایشان پر میکشید؛ اما من تو را ندیدم و البته که به تو خردهای نیست. مشکل به تو برنمیگردد، خودم بودم که مشکل داشتم؛ که میترسیدم بگویم: «دوستت دارم.»
من مستقیم تو را نیازردم، آزردم؟ اما اعتراف میکنم که غیرمستقیم تا بینهایت.
آنروز، دُردانه و سنجاقسینه با پدرشان، در حیاط، مشغول بازی بودند که با تو به صُحبت نشستم و برای این حجم از دلتنگی که قلبم را چنگ میزد، یکریز اشک میریختم.
دلم تنگِ تک تکِ لحظههایی بود که در خانهمان حضور داشتی؛ که تو بودی و من قدر ندانستم.
دلتنگ این بودم که از جلوی چشمانت رد شوم و تو قربان صدقهام روی، دلتنگ اینکه چیپس و پفک و لواشکهایم را با تو قسمت کنم.
دلتنگ دیدنت در لباسهای گُلگُلی و روسریهای رنگی و حتی دلتنگ سرک کشیدنهایت در هر کاری بودم.
با دقت کتلتها را در جلزوولز روغن برمیگردانم و از همصُحبتی با تو، وجودم سرشار از آرامش شده بود که درِخانه با صدای گریهای بیامان باز شد.
گویا در کِشمَکِشی برادرانه، سنجاقسینه با صورت بهطرز فجیعی زمین میخورد.
او را در آغوش میکشم و گریهاش در صدای گریهام رنگِ محوِ بیخیالی به خود میگیرد.
او آرام میشود و من خالصانه به پهنای صورت اشک میریزم و از شوک این اتفاق،ساعتها در خود فرو میروم.
تو را منجیِ آن لحظه فرزندم میبینم. تویی که برای اولین بار، اینچنین به خاطرم آمدی تا یادت، اتفاق شومی را که در یک قدمیاش بودیم، در نطفه خفه کند.
تو سخاوتمندانه مهربانیات را از آن دنیا برایم حواله کردی.
تو مهربان بودی و حتی هنوز هم هستی.
شک ندارم بعد آن همه سختی در زندگی، آن همه راز و نیاز با خدا، آنهمه مهربانیِ بی غل وغش، الآن جایت خوب است؛ خیلیخوب.
از تو برای تمام مهربانیهایت ممنونم
از آن پیامهایی که تا میخوانی هول برت میدارد. «گوهرناز رو شنیدی؟» وقتی شنیدم که تنها ظرف چند روز قربانی کرونا شدهاست، انگار روحم تکان خورد. سه سالی میشد که دورادور ازش خبرداشتم. دور بود، اما بود. هیچکس را به اندازه او پراز زندگی، در جریان و حرکت نمیشناختم. یک سرسختی و لجبازی با مشکلات و البته با هرچیز و کسی که مخالفش بود. نمیدانم قربانی کرونا شد یا قربانی آن لجبازیها. با یک ایست قلبی، چراغ قلب بزرگ و پرمهرش و ذهن پراز ایدههای نابش خاموش شد.
گوهرناز پشوتنی، در آموزش کودک گوهری بود. کسی که سالها برای حقوق کودکان جنگید و بهجای همرنگ جماعت شدن، راههای دیگر و البته سختتر را انتخاب میکرد. تنوع، تجربههای نو و ماجراجویی از خصوصیاتش بود. همیشه میگفتم، به او کاخ باکینگهام را هم بدهی، باز هم جا کم میآورد. از بس که پراز ایده و خلاقیت بود. از بس که میتوانست آدمهای خوشآب ورنگ را کنار هم جمع کند.
در هفت سالی که من، کیا و مزدا حتا پدرشان آمدیم و رفتیم، از هیچکس به اندازه او درباره خودسازی و خودشناسی نشنیدم. همیشه به والدین میگفت که خودتان را درست کنید، بچههایتان درست میشوند. اصلن بچهها که از اول درستند. شما خراب میکنید. البته بگویم که چه دورههای اجباری گذاشت، چه هزینههای اضافی کرد. مدیریت اجراییاش در حد صفر اما مهربانی و سخاوتش در حد همان کائناتی که ورد زبانش بود.
عمرش کوتاه بود، رفتنش ناگهانی، اما اثری که بر ما خانوادههای آوندی گذاشت، عمیق و ماندگار.
به شکرانه هستیاش که حالا به زبان خودش با روح الهی یکی شدهاست، همان دعایی را میکنم که قبل از هر غذا با بچهها میخواندیم.
تورا سپاس بیکران که دادههایت بیکران است.
تورا سپاس بیکران به هرچه دادهای. کم یا بیش.
تورا سپاس بیکران به هرکه دادهای. غیر یا خویش.
سپاس بیکران گوهرناز.
در سوگ دائی
روز اول عید نوروز بود. ما طبق رسم هر سال به منزل پدربزرگ رفته بودیم. من هم مثل همه هم سنهای خودم بدنبال عیدی بودم وسعی داشتم نسبت به سال گذشته و برادرم عیدی بیشتری جمع کنم. وقتی دائی یحیی به من یک کتاب داستان عیدی داد خیلی خوشحال نشدم. ولی تصور نمیکردم که سالها بعد این کتاب، یادگاری از دائی برای من باشد.
کوچکتر که بودم یک روز زنگ خانهمان را زدند. وقتی من در حیاط را باز کردم دائی یحیی سوار بر دوچرخه بود ودستهایش را به بالای چارچوب در گرفته بود. به محض اینکه او را دیدم از خوشحالی فریاد کشیدم. از این کارها زیاد میکرد. گاهی پیاده و گاهی با دوچرخه از شرق تا شمال اصفهان را طی میکرد تا به خانه ما بیاید.
دائی جان یادت میآید یک دفعه با دوچرخه به منزل ما آمده بودی و وقتی میخواستی بروی من و برادرم گفتیم که میخواهیم با تو بیاییم. اما تونمیخواستی ما را با خودت ببری. من بدنبالت دویدم، جلویت را گرفتم وگریه کردم. حتی کار به جائی رسید که یک چاقو روی لاستیک دوچرخهات گذاشتم که اگر من را با خودت نبری دوچرخهات را پنچر میکنم. تا اینکه مجبور شدی برادرم را با یک سکه پنج تومانی راضی کنی و من را با خودت ببری.
یادت هست من را برای تفریح به چهارباغ بردی. دوچرخه را در پارکینگ سینما گذاشتیم و از در پشتی آن وارد شدیم. متصدی فروش بلیط، سن من را پرسید و تو برای اینکه پول یک بلیط بدهی. گفتی من شش سالهام ولی من اصرار داشتم که هفت سالم شده. راستی به تو نگفته بودم که آن اولین بار بود که به سینما میرفتم.
یا روزی که من و برادرم را حمام بردی. یک ظرف آب داغ کنار گذاشته بودی تا هر کس شیطنت کرد با آن حالش را جا بیاوری.
یا آن روزی که یک کبوتر آمد داخل خانه ما، چند نفری و با کمک هم آن را گرفتیم. بعد کبوتر را با خودت بردی. آخرش هم کبوتر از دستت فرار کرد.
و . . .
اما از وقتی که جنگ شروع شد زیاد تو را ندیدیم. آخر آدم حسابی پسر 16 ساله را چه به جنگ؟
خوب میماندی درست را ادامه میدادی. دانشگاه میرفتی. برای خودت یک مهندسی، دکتری، چیزی میشدی.
جبهه رفتنت چی بود؟
یادت هست اولین بار که مجروح شدی. آقاجون و ننجون خبر نداشتند تا اینکه توی بیمارستان، پای گچگرفتهات را دیدند و وحشت کردند. از آن به بعد سعی کردند تو را از رفتن به جبهه منصرف کنند. اما هرچه بیشتر تلاش کردند کمتر نتیجه گرفتند.
یا آن دفعه که پای راستت مجروح شده بود و هنوز میلنگیدی. ولی پای چپت را به دکتر نشان دادی که یعنی خوب شدهای و خودت را به مناطق جنگی رساندی.
آخر دائی جان، قربان آن ریش خوشگلت بروم، حالا پدر و مادر پیرت هیچ، چطور دلت آمد دختر مردم را نامزد کنی و بروی و دیگر برنگردی.
دائی خوشگل و عزیزم، میخواستی خودت را به کشتن بدهی؟ مگر مجبور بودی تنت را به این بعثیهای نامرد بسپاری؟ تا بجای آن انسان خوشسیرت خوشصورت و خوش قدوبالا، چند تکه استخوان و یک جمجه تحویل ما بدهند.
هر روز در این کشور این همه اتفاق طبیعی و غیرطبیعی پیش میآید و روزانه صدها نفر کشته میشوند. از تصادف موتورسیکلت و پراید گرفته تا سقوط هواپیما وسیل و زلزله و طوفان و رانش زمین. فقط مانده برای نیروگاه اتمی بوشهر که بعد از چنددهه هنوز راهاندازی نشده حادثهای مثل انفجار نیروگاه چرنوبیل اتفاق بیفتد.
خوب آدم حسابی یکی از اینها را برای کشتن خودت انتخاب میکردی.
دائی جان، جیگرت خنک شد که جیگر همه را در روز تشییع جنازهات کباب کردی.
نمی دانم از عالم بالا، خودت مراسم تشییع جنازهات را مشاهده کردی یا نه.
از آن آینه و شمعدان که جلوی تابوتت خودنمائی میکرد و اشک غریبه و آشنا را درآورد برایت بگویم یا نوحه یحیی جان، یحیی جانی که با سوز و گداز برایت میخواندند.
حالا من ماندهام و یک سنگ قبر که بالای آن عکس توست که مطمئن نسیتم جسد خودت زیر این سنگ قبر است و یک کتاب داستان که گاهی به آن نگاهی میاندازم و صلواتی میفرستم و فاتحهای میخوانم.
راستی برایت نگفتم همین یادگاری تو باعث شده که من هرسال عید نوروز، به هرکس بخواهم عیدی بدهم. کتاب هدیه میدهم. خدا را چه دیدی شاید این عیدیها هم زمانی یادگاری از من باشد و صلواتی و فاتحهای.
آن روز که به خاک میسپُردَنْدَت، سرمای گورستان استخوان میسوزاند. دانههای درشتِ برف کم داشت که ربع ساعتی بعد از خاکسپاریات، نازل شد. بلا نبود. رحمتِ آسمانی بود. اما در آن لحظاتِ تلخ، هر چیزی موهوم مینمود، حتی لحظهی باریدنِ زیباترین پدیدهی طبیعی.
من که زادهی فصلِ میانی زمستان بودم و از همان ابتدا سرما در تنم رسوخ کرده بود و به گمانم هیچوقت هم نمیخواست رهایم کند، شرشر عرق میریختم.
روبرویِ خانهی پوشاننده از خاکِ تازهات ایستاده بودم و زیرِ پالتویِ مشکیِ بلندم، قطرههای لغزانِ عرق را میشمردم.
یک، دو، چهار…
کاش میشد جای شمارش دانههایِ سردِ عرق، اشک بریزم. نمیشد. نمیآمد. خشکیده بود انگار. مگر نباید در سوگ عزیزی که در کودکی آرزو داشتی جای مادرت باشد زار میزدی. پس چرا مغموم، ایستاده و تماشا میکردم.
گوش خوابانده بودم به ضجههای دخترانت؛
_ من بدون تو چی کار کنم. بیمامان شدم.
جلو رفتم. خواهرانِ رضاعیام را در آغوش گرفتم. کلمهای برای تسکین دادنشان پیدا نکردم. اَلکن نگاهشان کردم.
باید زبان در دهان میچرخاندم. چرخاندم. مثل کودکان تازه به حرف افتاده چیزهایی بلقور کردم که خودم هم نفهمیدم به جز چهار پنج کلمه؛
_ طاهره مادرِ منم بود.
“طاهره”، تو شیرم داده بودی. شیرت پاک بود. مثل نامت. همانند مهربانی و بیآلایشیِ کردارت. بیخود نبود که دوستت داشتم. بیخود نبود که دوستم داشتی. دخترت گفته بود. در دغلبازیهای کودکانهمان. وقتی جانبِ مرا میگرفتی؛
“مامانم خیلی دوسِت داره”
یا حتی وقتی خودم مادر شدم. رنگِ نگرانی را در چهرهات میخواندم. آن زمان که کودکم بیتابی میکرد و ناتوانیام را در آرام کردنش میدیدی.
حالا رفتهای. در پنجاه و هشت سالگی. همان سنی که دوست داشتی بمیری. به خواهرت گفته بودی هیچ وقت نمیخواهی به شصت برسی. نرسیدی. نمیخواستم بگویم راحت شدی. ولی خلاصی یافته بودی از رنج بیماری که تا آخرین دقایق، راهِ نفست را سد کرده بود.
میگویند هیچ انسانی کامل نیست. پلشتی هم دارد. اما در تو نبود. من نمیگویم. همه میگفتند. نمیگویم فرشته بودی، که بالاتر از آنها. مگر فرشتهها میتوانند این همه درد بکشند و دم نزنند.
دخترت میگفت برای اینکه سرِ پا باشی و کارهای خانه را انجام دهی و غم به دل فرزندان و همسرت ننشانی، مورفینها را مرتب مصرف نمیکردی که بیشتر بیدار بمانی.
غدههای سرطانی را هم با رأفت فرا میخواندی به قدری تسکین. دستْ رویِ شکم، که رودههای داخلش زیر چندین بار تیغ جراحی سوراخ شده بودند میگذاشتی و آه از نهادت بیرون نمیآمد مبادا اهل خانه آزرده شوند.
طاهره، من برایت گریه نمیکنم. تو همیشه زندهای. میدانم که خُشنودی. من هم خوشحالم. چرا که یادت را در واژگان ریخته وُ
ابدیات کردهام.
برای مادربزرگی که نیست.
اصلا بعضیها جنسشان جنس اصل است. نمیتوان همانندشان را پیدا کرد. دنیا جای قشنگتری میشد اگر توان تکثیرشان را داشتیم تا همهی انسانها طعم مهربانی بیهمانندشان را بچشند. این آدمها نه اینکه فرشته باشند نه، آنها هم آدمند اما آدم حسابی.
مادربزرگم یکی از همینها بود. از همین آدمهایی که دل آدم ضعف میرود برای سادگی و یکرنگیشان. اسمش حافظه بود و ما حافظهننه صدایش میزدیم. همه میدانستند که بچه ندارد. بچهدار شده بود ولی بچههایش در همان کودکی مرده بودند. با این همه حافظهننه سه تا بچه داشت. پدر من و عموهایم. وقتی عروسِ شوهرش جوانمرگ شده بود او نوههای شوهرش را مثل مادر خودشان بزرگ کرده بود.
پدرم، پسرش بود. پارهی تنش بود و ما بچههای پارهی تنش. پدرم”ننه” صدایش میزد. مثل همهی مردان روستا که مادرشان را ننه صدا میزدند. مادربزرگ هم همیشه بعد از اسم پدرم کلمهی پسرم را هم اضافه میکرد. مادر و فرزندی که فقط به بزرگ شدن در رحم یک زن و شیر از پستان او خوردن نیست. مادربزرگ بیشتر از هر مادری برای پدرم فداکاری کرده بود و حالا که پیر شده بود پدرم از او مراقبت میکرد.
عجیب دوستش داشتم و با اینکه تعدادمان زیاد بود او هم برای هر کاری که داشت مرا صدا میزد. به گمانم خودش میدانست چقدر دوستش دارم. گاهی فکر میکنم طعم محبتش پس از مرگم نیز در تکتک ذرات جسم تجزیه شدهام به جا خواهد ماند. خوب یادم هست که توی هوای منفی چند درجهی زمستانهای اردبیل از مدرسه که برمیگشتم بغلم میکرد، لباسش را دورم میپیچید تا دست و پای یخزدهام گرم شود و بعد از اینکه گرم میشدم از بغلش میآمدم بیرون. نارنگی که پوست میکند صدایم میزد و نصف نارنگیاش را دور از چشم بقیه بچهها توی دستم میگذاشت. خوابش خیلی کم بود. نصف شب هر وقت از خواب بیدار میشدم صدای مناجاتش میآمد. نماز شب میخواند و بعد دعا میکرد. دعایی که گاه ساعتها طول میکشید. برای تکتکمان دعا میکرد. صدایش مثل لالایی بود برایم.
آن روزها ما هنوز روستا بودیم. برق نداشتیم ولی پدرم از تعاونی ادارهشان یخچال خریده بود. یکی از آرزوهای مادربزرگ این بود که از آب خنک آن یخچال بخورد و همیشه میگفت: خدایا به من عمر بده که از آب خنک این یخچال بخورم و بعد بمیرم. به آرزویش رسید. بیشتر از نود سال عمر کرد و آمدن برق را دید و از آب یخچال خورد. شاید آن آب خنک، سادهترین و قشنگترین هدیه خدا به او بود بابت آن همه سادگی و مهربانیاش.
بعضیها را باید تکثیر کرد تا دنیا همیشه از بودنشان به خودش ببالد مثل مادر بزرگ من. پیرزن سادهی روستایی که سواد خواندن و نوشتن نداشت اما بزرگترین درس را به من داد و مهربانی را در وجودم کاشت و من هر آنچه را که از اخلاقیات و انسانیت دارم و به آن افتخار میکنم، وامدار وجود پر برکت او هستم. روحش در آرامش ابدی.
دوست من، چقدر دلم هوایت را کرده. چقدر دلتنگت هستم. دلتنگ خندههایت که فضا را پراز نشاط میکرد. دلتنگ همهی آن روزهایی که در کنار هم بودیم. دلتنگ صبوریت در روزهای سخت بیماری.استقامت تو در برابر آن بیماری همه را شگفتزده کرده بود.
هیچگاه آن غروبهای زمستانی را که به منزلت میآمدم فراموش نمیکنم.آن غروبهای سرد که با لبخند گرمت در را بهرویم میگشودی. من هم با اولین تعارف میآمدم داخل و روی همان کاناپهای می نشستم که میگفتی: «این کاناپه به نام تو ثبت شده». از اتاق میرفتی و کمی بعد با دو لیوان چای گرم برمیگشتی و بعد آنقدر صحبتمان گرم می شد که چایها یخ میکرد و تو میگفتی: «مهم نیست،یکی دیگه میارم». اما باز هم صحبتمان شروع میشد تا اینکه آب کتری هم بخار میشد و ما اصلا به روی خودمان نمیآوردیم.
چقدر حرف برای گفتن داشتیم. از وقتی که نیستی سینهام سنگین شده. تحمل نگهداشتن آنهمه حرف را ندارد.
اصلا تو مرا بهیاد داری؟ هیچ به یادِ اینجا وخاطراتِ تلخ و شیرینی که در این دنیا داشتی میافتی؟ راستی آن همه رنجی که اینجا کشیدی یادت میآید؟ نگو که مرا بهیاد نداری، که در تنهاییام غرق میشوم. حتما مرا و خاطرات با من بودن را به یاد میآوری. آخر، آنوقتها همه ما را یک روح در دو بدن میدانستند.
دیروز به همان پارکی رفتم که یکبار با هم در آنجا سوار بر دوچرخه برای خودمان می گشتیم. یادم آمد که تو از دوچرخه افتادی و من آنقدر خندیدم که مثل تو پخشِ زمین شدم. تو هم دوباره سوار دوچرخه شدی و به سمت من آمدی. چقدر دویدم تا از دستت فرار کنم اما خندهام بند نمیآمد.
هیچ یادت میآید چندبار مرا کنارِ خیابان منتظر گذاشتی؟ اصلا نمیشود حساب کرد.بهتر است بگویم در تمام عمر دوستیمان هربار که قرار میگذاشتیم ماجرا همین بود.تو دیر میآمدی و من حرص میخوردم و عصبانی می شدم. اما همینکه میآمدی و آن خندههای خاص را تحویلم میدادی همه چیز را فراموش می کردم.هربار هم بهانهات عقب افتادنِ ساعتت بود تا این اواخر که میگفتم: «حتما ساعت موبایلت هم خوابیده. » و تو باز میخندیدی و با هم میخندیدیم.
و آن روزِ لعنتی که باز هم منتظرت بودم و تو باز هم دیر کرده بودی. به تلفنهمراهت زنگ زدم.جواب ندادی و من بیشتر حرص خوردم.چند دقیقه بعد، دوباره زنگ زدم. صدای غریبهای جواب داد.تصور کردم اشتباه گرفتم.عذرخواهی کردم و خواستم قطعکنم که از غریبه شنیدم صاحب تلفن تصادفکرده و او را به بیمارستان بردند و …
همهچیز تمام شده بود. انتظارم تمامشد.عصبانیتم تمامشد و تو دیگر نبودی. نیمهی روحم از من جداشدهبود و تو رفتهبودی.
عزیزِ من،هیچگاه فراموشت نخواهمکرد.تو هم مرا بهیاد داشته.باش.
تمرین 1: لذت اولین نگاه یار
بیخبر از آن چه قرار است بر سر راهتان سبز شود و بر پیشانی سرنوشتتان حک گردد، پلهها را خرامان خرامان پایین میآیید. به در اتاقک نگهبانی که میرسید همکارتان به شما میگوید که کسی دقایقی طولانیست که به انتظارتان ایستاده است. بیآنکه منتظر شخصی باشید و یا حدس بزنید که چه کسی خواهد بود از در اداره بیرون میزنید. اما در چرخش کوتاه و جستجوگرانهی سرتان، مختصات هیچ چهرهای که به نظر آشنا بیاید در قاب چشمانتان جای نمیگیرد. ناگزیر اراده میکنید که راه خانه را در پیش بگیرید و ادامهی کنکاش را به تخیل و ذهن خستهتان واگذار کنید که ناگاه در همان درنگِ پیش از ارادهی گامهایتان؛ ارتعاش نگاهی گیرا که از دور به شما زل زده است تا اندرون صندوقچهی سینهتان رسوخ میکند و انجماد طلسمشدهی قلبتان را در گرمای خویش ذوب میسازد. و این چنین میشود که هنوز هم در گذر از یادِ خوش دوران، وقتی به آن روز میاندیشید، لذت اولین نگاه یار طراوتی تازه به جانتان میبخشد.
*****
تمرین۲: سوگنامهای برای معلم عزیزم
پیام نامیمون رفتنت تاروپود روحم را در کورهی حِرمان گداخت! مگر میشود نبودنت را باور کرد؟ و رد تبسمهایت را که بر تارکِ یادمانِ تو نقش ابدی بسته است، به فراموشی سپرد؟ مگر میشود از یاد برد واژههای صبر و مهربانی را که تو به من آموختی؟
تو برایم تا همیشه اسوهی مهر خواهی ماند. حتی اگر لابهلای نقوش ماندگار تو که بر ذهنم تثبیت شده آن روز را از یاد نبرده باشم. همان روزی که برای خطای نکردهام مرا توبیخ کردی و برای اولین بار به اشتباه؛ (جای یکی دیگر از شاگردانت) دستم را گرفتی و تا دفتر مدرسه همراهت بردی. آنجا در حضور مدیر و معاون از شیطنتی گلایه کردی که در حقیقت همکلاسیام مرتکب شده بود. اما من به پاس همه خوبیها و محبتهایی که در تو سراغ داشتم و حتی بعد از آن روز هم از من دریغ نکردی، هرگز به تو نگفتم که در آن ماجرا مقصر نبودم. حتی نخواستم خطای دوستم را برملا کنم. اگرچه اعتراف میکنم که تا مدتها به خاطر پیشداوری ناصوابت از تو دلگیر بودم و بخشیدنت برایم سخت بود. اما چهطور میتوانستم دوستت نداشته باشم؛ درحالیکه هر بار نگاهم میکردی در جذبهی نگاه پر از عطوفتت غرق میشدم؟
چگونه ممکن است توجههای توأمان تو را که صرفاً در راه آموزش علم نبود، بلکه از رسالت پرورشم نیز غفلت نکردی از لوح ذهنم محو سازم؟
وقتی برای هر حضورم در صبحگاه مدرسه، جوانهی نورس اعتماد به خویشتنم را آبیاری نمودی یا برای شرکت در هر فعالیت گروهی و اجتماعی از تشویقهای کلامی و انگیزههای معنوی کوتاهی نورزیدی تا خیالت آسوده باشد از اینکه مسیر رشد و بالندگی را به درستی پیش گرفتهام. پس اینک با تمام ذرات وجودم سوگند میخورم که تو برای من تا همیشه زنده و در قلبم پایندهای؛ معلم عزیزم! روحت تا ابدیت شادمان باد…
عجوزۀ نمونه
نفس نفس میزدم. از جلو کلاس چهارم و سوم و دوم رد شدم. به سمت آبخوری و توالت مدرسه که بعد از کلاس اول بود میدویدم. میخواستم دوقلوها، نجمه و ریحانه که پشت سرم میدویدند و ریاضیدان ریاضیدان جار میزدند را به آنجا که خلوت بود بکشانم. نمیخواستم کسی صدای این دوقلوهای سمج را بشنود. نمیدانم چرا؛ اما حس شرم داشتم. ریاضیدان را خانم عزیزی سرزبانشان انداخته بود. خانم عزیزی چهار سال بود که معلم نمونۀ کلاس پنجم میشد. از اول مهر ماه و آغاز سال پنجم تحصیلمان معلم ما شدهبود. این پنجمین امتحان ریاضی پنجمم بود که بیست میگرفتم. خانم عزیزی با دادن برگه به دستم گفت: تو آخرش ریاضیدان میشی. لحنش مهربان و لطیف بود اما من از او میترسیدم. هیچوقت نتوانستم دوستش داشتهباشم.
بعد از اینکه دویدنها و ریاضیدان گفتنهای دوقلوها و هیسهیس کردنهای من تمام شد، آنها گوشهای ایستادند به صحبت و خنده. سرمست نمرۀ ریاضیشان بودند. نمرههای خوبی که حاصل تدریس من بود. خودم بیست گرفته بودم، دوقلوها 18. آنها به وسط حیاط رفتند و مشغول بازی بسکتبال با توپ والیبال شدند.
من پشت پنجرۀ کلاس رفتم. شیشهها مشجر بود. داخل کلاس مشخص نبود. صدای خانم عزیزی از چند قدمی شنیده میشد. داد میزد:2! چرا 2؟ بازم که اشتباه نوشتی. میشه چند؟
سرم را به شیشۀ پنجره چسباندم. گوشهای قد یک بادام، شکسته بود. چشمم را روی سوراخ گذاشتم. هانیه را جلو تخته پیدا کردم. حدسم درست بود بازهم سر هانیه داد میزد. دست هانیه میلرزید. 2 را پاک کرد و نوشت 3. خانم عزیزی از پشت میز فلزی بلند شد و به طرف هانیه شیرجه زد، سرش را گرفت و به تخته چسباند.
-میشه 4 نه 3 . 4، 4، فهمیدی؟
بغضم گرفته بود. تحمل شکنجههای هانیه را نداشتم. عجب دختر محکمی بود. اگر من بودم که…
هانیه انگار پوستکلفت شده بود خم به ابرو نمیآورد. حس میکردم گریههایش را پشت پلکهایش جمع میکند و به خانه میبرد. شایدم بعد از کلاس به باغ انار پشت مدرسه میرفت و آنجا یک دل سیر زار میزد. من که هیچ وقت اشکش را ندیدم. اما اشکهای خانم عزیزی خدابیامرز را زیاد دیدم. چند ماه پیش که خبر مرگش را شنیدم حدس زدم بر اثر حرصخوردنها و شورزدنهای الکی مرده باشد. بعد از هر بار امتحانگرفتن و هربار فرستادن ما، یعنی من و بچههایی که نمرۀ قبولی گرفته بودند به حیاط و بعد از تدریس دوباره به بچههای مردودشده در امتحان و بعد از آن کتکزدنها و سرکوبیدنها و کفدستی زدنها، وقتی فریادش تا دفتر مدرسه میرفت، خانم ناظم میآمد او را به دفتر میبرد. همان مواقع بود که من میدیدم خانم عزیزی اشک میریزد و زارزار گریه میکند.
هنوز هم نفهمیدهام آن زدنها چه بود و آن اشکریختنها چه!
این روزها هربار که هانیه را میبینم، این سوال در ذهنم نقش میبندد: خانم عزیزی را بخشیدی؟ رفاقتمان چنان نبود که بتوانم این سوال را از او بپرسم. هانیه هیچوقت نفهمید که من شاهد کتکخوردنهایش بودم. آن خدابیامرز تنها کار درستی که میکرد این بود که بچههایی که نمرۀ قبولی گرفته بودند را بیرون میفرستاد توپبازی کنند تا شاهد تحقیرشدن همکلاسیهایشان نباشند.
هانیه سالن آرایش بزرگی دارد، مدیرمسئول است. مغرور است. نمیشود که از خانمی چنین برازندۀ مدیریت بپرسی معلمی که مثل وحشیها به تو حمله میکرد، آن عجوزۀ دلسوز را بخشیدی یا نه؟ بیچاره آن خدابیامرز هم نمیدانست که ریاضی بکار هانیه نمیآید وگرنه آنقدر خودش را عذاب نمیداد.
برای مادربزرگی که نیست.
اصلا بعضیها جنسشان جنس اصل است. نمیتوان همانندشان را پیدا کرد. دنیا جای قشنگتری میشد اگر توان تکثیرشان را داشتیم تا همهی انسانها طعم مهربانی بیهمانندشان را بچشند. این آدمها نه اینکه فرشته باشند نه، آنها هم آدمند اما آدم حسابی.
مادربزرگم یکی از همینها بود. از همین آدمهایی که دل آدم ضعف میرود برای سادگی و یکرنگیشان. اسمش حافظه بود و ما حافظهننه صدایش میزدیم. همه میدانستند که بچه ندارد. بچهدار شده بود ولی بچههایش در همان کودکی مرده بودند. با این همه حافظهننه سه تا بچه داشت. پدر من و عموهایم. وقتی عروسِ شوهرش جوانمرگ شده بود او نوههای شوهرش را مثل مادر خودشان بزرگ کرده بود.
پدرم، پسرش بود. پارهی تنش بود و ما بچههای پارهی تنش. پدرم”ننه” صدایش میزد. مثل همهی مردان روستا که مادرشان را ننه صدا میزدند. مادربزرگ هم همیشه بعد از اسم پدرم کلمهی پسرم را هم اضافه میکرد. مادر و فرزندی که فقط به بزرگ شدن در رحم یک زن و شیر از پستان او خوردن نیست. مادربزرگ بیشتر از هر مادری برای پدرم فداکاری کرده بود و حالا که پیر شده بود پدرم از او مراقبت میکرد.
عجیب دوستش داشتم و با اینکه تعدادمان زیاد بود او هم برای هر کاری که داشت مرا صدا میزد. به گمانم خودش میدانست چقدر دوستش دارم. گاهی فکر میکنم طعم محبتش پس از مرگم نیز در تکتک ذرات جسم تجزیه شدهام به جا خواهد ماند. خوب یادم هست که توی هوای منفی چند درجهی زمستانهای اردبیل از مدرسه که برمیگشتم بغلم میکرد، لباسش را دورم میپیچید تا دست و پای یخزدهام گرم شود و بعد از اینکه گرم میشدم از بغلش میآمدم بیرون. نارنگی که پوست میکند صدایم میزد و نصف نارنگیاش را دور از چشم بقیه بچهها توی دستم میگذاشت. خوابش خیلی کم بود. نصف شب هر وقت از خواب بیدار میشدم صدای مناجاتش میآمد. نماز شب میخواند و بعد دعا میکرد. دعایی که گاه ساعتها طول میکشید. برای تکتکمان دعا میکرد. صدایش مثل لالایی بود برایم.
آن روزها ما هنوز روستا بودیم. برق نداشتیم ولی پدرم از تعاونی ادارهشان یخچال خریده بود. یکی از آرزوهای مادربزرگ این بود که از آب خنک آن یخچال بخورد و همیشه میگفت: خدایا به من عمر بده که از آب خنک این یخچال بخورم و بعد بمیرم. به آرزویش رسید. بیشتر از نود سال عمر کرد و آمدن برق را دید و از آب یخچال خورد. شاید آن آب خنک، سادهترین و قشنگترین هدیه خدا به او بود بابت آن همه سادگی و مهربانیاش.
بعضیها را باید تکثیر کرد تا دنیا همیشه از بودنشان به خودش ببالد مثل مادر بزرگ من. پیرزن سادهی روستایی که سواد خواندن و نوشتن نداشت اما بزرگترین درس را به من داد و مهربانی را در وجودم کاشت و من هر آنچه را که از اخلاقیات و انسانیت دارم و به آن افتخار میکنم، وامدار وجود پر برکت او هستم. روحش در آرامش ابدی.
برای مادربزرگی که نیست.
اصلا بعضیها جنسشان جنس اصل است. نمیتوان همانندشان را پیدا کرد. دنیا جای قشنگتری میشد اگر توان تکثیرشان را داشتیم تا همهی انسانها طعم مهربانی بیهمانندشان را بچشند. این آدمها نه اینکه فرشته باشند نه، آنها هم آدمند اما آدم حسابی.
مادربزرگم یکی از همینها بود. از همین آدمهایی که دل آدم ضعف میرود برای سادگی و یکرنگیشان. اسمش حافظه بود و ما “حافظهننه” صدایش میزدیم. همه میدانستند که بچه ندارد. بچهدار شده بود ولی بچههایش در همان کودکی مرده بودند. با این همه حافظهننه سه تا بچه داشت. پدر من و عموهایم. وقتی عروسِ شوهرش جوانمرگ شده بود او نوههای شوهرش را مثل مادر خودشان بزرگ کرده بود.
پدرم، پسرش بود. پارهی تنش بود و ما بچههای پارهی تنش. پدرم”ننه” صدایش میزد. مثل همهی مردان روستا که مادرشان را ننه صدا میزدند. مادربزرگ هم همیشه بعد از اسم پدرم کلمهی پسرم را هم اضافه میکرد. مادر و فرزندی که فقط به بزرگ شدن در رحم یک زن و شیر از پستان او خوردن نیست. مادربزرگ بیشتر از هر مادری برای پدرم فداکاری کرده بود و حالا که پیر شده بود پدرم از او مراقبت میکرد.
عجیب دوستش داشتم و با اینکه تعدادمان زیاد بود او هم برای هر کاری که داشت مرا صدا میزد. به گمانم خودش میدانست چقدر دوستش دارم. گاهی فکر میکنم طعم محبتش پس از مرگم نیز در تکتک ذرات جسم تجزیه شدهام به جا خواهد ماند. خوب یادم هست که توی هوای منفی چند درجهی زمستانهای اردبیل از مدرسه که برمیگشتم بغلم میکرد، لباسش را دورم میپیچید تا دست و پای یخزدهام گرم شود و بعد از اینکه گرم میشدم از بغلش میآمدم بیرون. نارنگی که پوست میکَند صدایم میزد و نصف نارنگیاش را دور از چشم بقیه بچهها توی دستم میگذاشت. خوابش خیلی کم بود. نصف شب هر وقت از خواب بیدار میشدم صدای مناجاتش میآمد. نماز شب میخواند و بعد دعا میکرد. دعایی که گاه ساعتها طول میکشید. برای تکتکمان دعا میکرد. صدایش مثل لالایی بود برایم.
آن روزها ما هنوز روستا بودیم. برق نداشتیم ولی پدرم از تعاونی ادارهشان یخچال خریده بود. یکی از آرزوهای مادربزرگ این بود که از آب خنک آن یخچال بخورد و همیشه میگفت: خدایا به من عمر بده که از آب خنک این یخچال بخورم و بعد بمیرم. به آرزویش رسید. بیشتر از نود سال عمر کرد و آمدن برق را دید و از آب یخچال خورد. شاید آن آب خنک، سادهترین و قشنگترین هدیه خدا به او بود بابت آن همه سادگی و مهربانیاش.
بعضیها را باید تکثیر کرد تا دنیا همیشه از بودنشان به خودش ببالد مثل مادر بزرگ من. پیرزن سادهی روستایی که سواد خواندن و نوشتن نداشت اما بزرگترین درس را به من داد و مهربانی را در وجودم کاشت و من هر آنچه را که از اخلاقیات و انسانیت دارم و به آن افتخار میکنم، وامدار وجود پر برکت او هستم. روحش در آرامش ابدی.
در سکوت و تاریکی سحرگاه، وقتی که چراغ همهی خانههای کوچه خاموش است، نشستهاید به نوشتن. میخواهید خیالتان را به سالهای دور پرواز دهید. خشخش جاروی رفتگری زیر پنجره حواستان را پرت میکند. دوباره تمرکز میکنید که بنویسید اما اینبار خودخواسته گوشتان را به صدای جارو میسپارید. به ریتم منظمی که پشت سر هم در سکوت کوچه میپیچد.
هر شب مردی که نمیشناسیدش برای قشنگیِ زندگی شما، جارو به دست میگیرد و وقتی همه خواباند او عطر و بوی تمیزی به کوچهها و خیابانها هدیه میکند.
با خود میگویید: یعنی او هم لذت اولین نگاه به یار را تجربه کرده است؟ همانی را که قرار است لابلای متنتان بگنجانید و از خاطرهای دور و دراز بنویسید. همین لذت اولین نگاه به یار حواستان را سر جایش میآورد. باید بنویسید. برخلاف همیشه که میگویید “حال را دریاب” الان باید حال را رها کنید و به گذشته سفر کنید. به خاطراتی که یکی پس از دیگری وارد دالان ذهنتان میشوند و همراه با یادآوریشان روحتان را تسخیر میکنند. خاطرات آن عصر زیبای پاییزی، آن باران دلانگیز که تا فردا صبحش بارید و قطع نشد، آن جادهی شنی از خانه تا مدرسهتان و آن دو چشم قهوهای روشن.
پاییز بود. دم غروب. باران تندی میبارید. از مدرسه برمیگشتید. چترتان را طوفان خراب کرده بود. بدون چتر بودید. از مدرسه تا خانه یک ربع طول میکشید. خیس آب شده بودید و همین خیس شدن باعث لرزتان شده بود. ناگهان سایهی چتری روی سرتان افتاد. نگاه کردید. یک جفت چشم قهوهای روشن که شرم و مهر در آن موج میزد نگاهتان میکرد. مِنمنکنان گفت: “دیدم چترتون خراب شد. من تند راه میرم زود میرسم خونه ولی شما آرومتر میاین، بارونم تنده. چتر من باشه دستتون رسیدین بدین به مامانم یا نه همراهتون باشه صبح بدین به مامانم.” پسر همسایه بود ولی انگار او را تا آن لحظه هرگز ندیده بودید.
همان نگاه پر از شرم و مهر، همان محبت خالص و صمیمی کافی بود تا دل دخترکی پانزدهساله بلرزد و روز بعد که او را از دور میبیند شیرینی لذت اولین نگاه به یار را با همه جان بچشد.
صدای خشخش جارو از درونِ خاطرهی شیرینِ نوجوانی بیرونتان میکشد. به سطرهایی که پیدرپی نوشتهاید نگاه میکنید. لبخند بر لبانتان مینشیند و آرامش شیرینی در وجودتان رخنه میکند.
باخود میگویید: حتا یادآوریاش هم میتواند قلب آدم را به تپش بیندازد. یادآوری لذت اولین نگاه به یار.
سوگنامهای برای پدرم
با آنکه میدانستم تا چه اندازه از مرگ واهمه داری اما جواب آزمایش گویای رسیدن موعدش بود. یادت میآید بعضی اوقات خط عمر کف دستت را نشان میدادی و میپرسیدی:
«زیاده؟ نه؟» «مثلا بیشتر از هشتاد؟»
منهم چشمانم را درشت میکردم، کف دستت را میگرفتم و در آن خیره میشدم، جیغی کوتاه میزدم و میگفتم:« چه خبره؟»
چهرهات بشاش میشد و باور میکردی. اصلا زود باور بودی.
این مسئله هم ریشه در راستگوییت داشت. مهربان و دلسوز و صدیق. پدر جان اعتراف میکنم همیشه از رسیدن مرگت دلهره داشتم. از اتفاق افتادنش میترسیدم، همیشه با خودم میگفتم اگر تو بخواهی بمیری، جوابت را چه بدهم؟ اصلا چکار باید کرد؟ با چشمانی پر اشک بگویم بیا بغلم، وقتش رسیده میخواهی بمیری.
بله همیشه دلواپس مردنت بودم. شاید بسکه میترسیدی. و این برای علاقهات به ما بود و دنیا، شاید هم از گور و تاریکیاش.
وقتی روزهای وقوع مرگت را سپری میکردی آنقدر درگیر درد و رنج شده بودی که یادت رفته بود بترسی.
در حالی که چهرهات تکیده و زرد شده بود و چشمانت هم گویی دیگر جایی را نمیدیدند، کلافه از درد فریاد میزدی و کمک میخواستی. من و ما و هیچ کس کمکی از دستش برنمیآمد. نشسته بودیم ساکت فقط مردنت را تماشا میکردیم. نمیتوانستم باز هم بگویم وقتش رسیده و باید تحمل کنی. تا لحظهی آخر هم نگفتم. تو رفتی و گویی دیگر در چهرهات خبری از ترس نبود. چشمان روشنی که همیشه به رنگش میبالیدم را تا ابد بسته بودی.
لبخندی نرم در صورتت مستتر بود. دیدم که رنگ زرد چهرهات را شسته بودند. آرام در لباسی سپید اینگار خوابیده بودی، خوابی که در آن رگهی هیچ هراسی را نداشت.
یک شب بعد از گذشت ایام سوگواری به خوابم آمدی. میخواستی چیزی بگویی.
چیزی از جنس امید، یا اینکه دیگر دلواپس نباشم.
خوب یادم هست وقتی ناغافل از تو پرسیدم آنجا چه خبراست؟ برخاستی، افق دور دست را نگریستی و ازعمق جان گفتی خیلی مهربان است، تا خواستم بگویم چه خوب پس دیگر… رفته بودی.
وقتی در را باز کردم دیدمتان. باورم نمیشد. مثل گذشته بودید. هیچ فرق نکرده بودید. همان لباسها. همان مدل موها. کت و شلوار سرمهای رنگ اتو کشیده بر تنتان برق میزد. یعنی درست دیده بودم. شما بودید. باورم نمیشود. انگار که برای یک لحظه مثل ماشین زمان به گذشته پرتاب شده بودم.
دهانی برای حرف زدن و ادای کلمات نداشتم. شاید هم حرفی برای گفتن نداشتم. چرا اتفاقاً حرف داشتم، ولی نمیدانم چرا آن لحظه زبانم قادر به حرف زدن نبود. انگار تمامی بدنم این موضوع را در من حس کرده و داشتند من را همراهی میکردند.
آن لحظه چشم در چشم هم شدیم، و شما را روبروی خود دیدم، لذت اولین نگاه یار دوباره در من تداعی شد.
انگار تنها نبودید.
راستی یک سوال، آن خانمی که کنارتان بود و بچهای در آغوش داشت که بود؟
بدون اینکه منتظر جوابی باشم. سوالات زیادی در ذهنم چرخید.
ولی بیش از همه موضوعی که آن لحظه اذیتم میکرد این بودکه نمیتوانستم حرف بزنم. میخواستم از این مدت نبودنتان پرسم.
واقعاً چرا من نمیتوانم حرف بزنم. یعنی حتی توان گفتم یک سلام را هم ندارم. به من چه شده است. اشک در چشمانم حلقه زد. فقط همین. کار دیگری نمیتوانستم بکنم. همینطور که داشتم تقلا میکردم تارهای صوتیم را وارد کنم حداقل یک کلمه بر زبانم جاری سازد. صدای مادرم را شنیدم.
چشمهایم را که باز کردم، سقف اتاقم را دیدم که روبرویم نمایان شد و مادرم کهب ایک لیوان آب بالای سر ایستاده بود.
و نوری که از لابلای پرده اتاقم به داخل افتاده بود. نوری که نوید صبح زود را میداد.
مادر: خواب میدیدی؟
در جواهرفروشی همهمهای بهپاسست. شما به ویترین پایین زل زدهاید. مادرتان انگشترهای باریک را نشانه میرود و مادر عروستان میگوید: انگشتر درشت به دست تپل دخترم بیشتر مینشیند. عروس عزیزکردۀ مادرتان حرفشنو و در سکوت ماندهاست. همچنان به آن انگشتر تکنگین سفیدرنگ خیره ماندهاید؛ همان که در انگشت باریک و کشیدۀ دختر رویاهایتان، زیباترین نمای جهان بود. آرزوی لمس انگشتان نحیفش در دل دستتان مانده است. شما همچنان در برابرقلبتان سر به زیر ماندهاید.
صندلیِ بدونِ صاحبی، کنار یک باغچهٔ زنبق خاک میخورد. ظاهراً یک نخاله است. احتمالا آن را دور انداختهاند. این صندلیِ شکسته میتواند غنیمت خوبی برای شما باشد. به این طرف و آن طرف نگاه میکنید و مطمئن میشوید که پرنده هم در خیابان پر نمیزند. بالاخره با این سن و سال زشت است که همسایهها شما را درحال کش رفتن یک تکه چوب پوسیده از کنار باغچهشان ببینند. خوشبختانه چادر سرتان است و صندلی را زیر چادر میزنید و با لبهایِ گشادهِ از لبخندِ پیروزی، به سمت ته خیابان راه میافتید. راه رفتن برایتان مشکلتر میشود، با یک دست باید کیسههای لوازم آتشبازی را حمل کنید، با دست دیگر چادرتان را جمع کنید و حالا هم زیربغلتان را گرفتار کردهاید. چه مصیبتی! با خودتان فکر میکنید که عاقبت، این چادر یک جایی به کارتان آمد. چادر انتخاب خودتان نبوده است و برای آنکه خود و خانوادهتان را از چشمهای قضاوتگر دوست و آشنا دور نگاه دارید، به اجبار به آن تن دادهاید. همیشه از خودتان سوال کردهاید که اگر این زندگی شماست چرا باید مطابق خواست دیگران پیش بروید؟ یعنی شما، برای مردم زندگی میکنید؟ اکنون وقت فکر کردن به این حرفها نیست. هجده سال است که این سوال برایتان بیجواب باقی مانده است، حالا چطور میشود که با طی کردنِ یک طولِ خیابان، آن هم با این مایهٔ آبروریزی در زیر بغلتان، به جواب برسید. سرعتتان را اضافه میکنید. خدا را شکر، سر ظهر است و احتمالا خیلیها پای سفرهٔ غذا نشستهاند و تمام فکر و ذکرشان به قابلمه غذا و نان وسط سفره است. نفس راحتی میکشید. تعصب روی چهارشنبه سوری، شما را وادار به چه کارهایی که نمیکند! آن هم یک دختر خجالتی مثل شما! اگر هر موقع دیگر از سال بود، مار به گردنتان و افعی به لباستان میانداختند، چنین خطری نمیکردید و آبرویتان را در درب و همسایه این چنین به بازی نمیگرفتید. به هر حال تا این لحظه همه چیز طبق مرادتان بوده است و بدون مزاحم راه خود را رفتهاید. غرق در افکار خودتان هستید که ناگهان درب سپید رنگی باز میشود و قبل از آنکه بفهمید، مثل تیری که درست به وسط هدف بخورد، توی صورت شما فرود میآید. صندلیِ شکسته، یکوری روی زمین میافتد، ترقهها و فشفشهها از توی کیسه بیرون میریزند و پخش و پلا میشوند و چادرتان هم مثل پرچمِ دشمن، در آسمان به اهتزاز در میآید. دنیا دور سرتان شروع به چرخیدن میکند. ، در برابر چشمانتان که دارند سیاهی میروند، دو قامتِ کشیدهٔ شلوارکپوش ظاهر میشوند که یکی شلنگ آب بدست دارد و دیگری دستهایش را مثل سپردفاعی مقابل صورتش بالا آورده است. کمی پلک میزنید تا بلکه این پردهٔ تیرهای را که روی چشمانتان افتاده است کنار بزنید. اما از طرفی هم آرزو میکنید که ای کاش همین تاریِ دیدتان هم به سیاهیِ مطلق تبدیل شود تا خفت و خواریتان را در برابر پسرهای محله، آن هم در برابر پسرهای خانواده داغستانی نبینید! حقا که نام خانوادگیشان برازندهشان است. همین چند لحظه پیش داغی را به دلتان گذاشتند که تا عمر دارید هرگز فراموش نخواهید کرد! با خودتان فکر میکنید چه سناریویی را باید در پیش بگیرید، خودتان را به مردن بزنید یا دستِ پیش را بگیرید که پس نیفتید؟ شوربختانه، گویا علاوه بر قوهٔ بیناییتان، قوهٔ درک و شعورتان هم مختل شده است. نمیدانید به خاطر ضربه مهلکی است که به مغزتان وارد شده یا به خاطر تصویری است که پیش رویتان مثل فیلمهای هالیوودی به نمایش در آمده است! لبتان را گاز میگیرید و از این منظره به خدا پناه میبرید. مگر اینجا آمریکا است! این دیگر چه سر و وضعی است؟ تاپ و شلوارک، توی روز روشن، وسط خیابان، جلوی دختر نامحرم. واویلا! با خودتان میگویید اگر فامیلتان در این لحظه اینجا بودند، چه قشقرقی که به پا نمی کردند! دست آخر هم، همهٔ کاسه کوزهها را بر سر شما میشکستند. زیرا شما یک دختر هستید و همیشه مقصر! شما مثل مارِ غاشیه در کمین پسرها نشستهاید تا آنها را به دامِ گناه بیندازید. همین که از این مصیبت در امان هستید خدا را صدهزارمرتبه شکر میکنید و تصمیم میگیرید که خودتان را هرچه زودتر از این صحنهٔ غیراخلاقی دور کنید. اما سرگیجه مانع از بلند شدن شما میشود. در نهایت یکی از آن دو ابله را که غرق در دنیای بازیِ شرورانهٔ خود هستند صدا میزنید و آنها را متوجه خودتان میکنید. پسر لاغرتر بیدرنگ به امید اینکه برهنگیاش را بپوشاند، بازوهایش را بغل میکند و به پشت درب خانه پناه میبرد. اما از نظر شما این کار هیچ فایدهای ندارد، چون آن بَر و بازوی سپید از پشت شیشههای مشجر مثل تصاویر سانسور شدهٔ تلویزیون، توی چشم میزند. شگفتی شما به همین جا ختم نمیشود. آقازادهٔ دیگر با غرور تمام سرش را باز میگرداند و با بیتفاوتی سر تا پایتان را برانداز میکند. و با تکان دادن سرِ تأسف، شما را در حیرت بیشتری فرو میبرد. در آن لحظه، نگرانی از صندلیِ شکستهٔ برملا شده، دغدغهٔ چادر برباد رفته و حتی یاد و خاطرهٔ هیجانانگیزِ مراسمِ چهارشنبهسوری، اهمیت خود را برای شما از دست میدهند. لذتِ اولین نگاه به یار، سرتاپایتان را فرا میگیرد. لحظهای شوق و قرنی پریشانی اتفاق میافتد.
سلام استاد میدونم دیر شد
به خاطر اینکه سخت بود خودم رو متقاعد کنم که بفرستم
یه جورایی دلم به چیزی که نوشته بودم رضایت نمیداد ولی باید میفرستادم تا نشون بدم منم مصمم هستم
نفس عمیقی میکشید و به آرامی از عرض خیابان همیشه شلوغ میگذرید. مردمانی را میبینید که در حال گذران زندگیشان هستند؛ مردمانی شاد و خندان. برای لحظهای گمان میکنید که شما تنهاترین آدم بر روی زمین هستید و هیچکس قادر به درک آنچه درونتان میگذرد نیست.
برای رهایی از آنچه که به ذهنتان هجوم آورده، به سرعت قدمهایتان میافزایید اما همهجای شهر یادآور او و لحظاتی هستند که با او سپری کردهاید. به هر زحمتی که هست خود را به نیمکتی میرسانید و به آرامی خود را روی آن رها میکنید. چشمانتان را میبندید و لذت اولین نگاه به یار در به خاطر میآورید.
خاطرهای از همان روز سرد و زمستانی که پس از تمام شدن کلاستان، روانه کافه آن سوی خیابان شدید. برای چند لحظه مقابل در ایستادید. صدای همهمه جمعیت به همراه موسیقی ملایم شنیده میشد. سپس دستیگره یخزده را فشرید و وارد کافه شدید. گرمای داخل با فشار ملایمی بیرون خزید و صورتتان را نوازش داد. چشمهایتان را به سمت میز خلوتی که در گوشه کافه قرار دارد چرخاندید و برای لحظهای نگاهتان با نگاه اندوهبار او متلاقی شد.
اما در این هنگام صدای گوشخراش ویولننواز خیابانی شما را به خود میآورد و لذت اولین نگاه به یار، در تاریکی فرو میرود. از جایتان برمیخیزید و نگاهی به جمعیت میاندازید. هیچکدام از این نگاهها به مانند آن نگاه نیست. گذر سریع ایام شادکامگی هرگز چنین نمینمود که مجبور شوید روزی در تمنای لذت همان نگاه قدم به خیابان بگذارید.
پس از اندکی درنگ، یقه پالتویتان را بالا میکشید و به سوی مقصدی نامعلوم قدم برمیدارید.
در سکوت و تاریکی سحرگاه، وقتی که چراغ همهی خانههای کوچه خاموش است، نشستهاید به نوشتن. میخواهید خیالتان را به سالهای دور پرواز دهید. خشخش جاروی رفتگری زیر پنجره حواستان را پرت میکند. دوباره تمرکز میکنید که بنویسید اما اینبار خودخواسته گوشتان را به صدای جارو میسپارید. به ریتم منظمی که پشت سر هم در سکوت کوچه میپیچد.
هر شب مردی که نمیشناسیدش برای قشنگیِ زندگی شما، جارو به دست میگیرد و وقتی همه خوابند او عطر و بوی تمیزی به کوچهها و خیابانها هدیه میکند.
با خود میگویید: یعنی او هم لذت اولین نگاه به یار را تجربه کرده است؟ همانی را که قرار است لابلای متنتان بگنجانید و از خاطرهای دور و دراز بنویسید. همین لذت اولین نگاه به یار حواستان را سر جایش میآورد. باید بنویسید. برخلاف همیشه که میگویید “حال را دریاب” الان باید حال را رها کنید و به گذشته سفر کنید. به خاطراتی که یکی پس از دیگری وارد دالان ذهنتان میشوند و همراه با یادآوریشان روحتان را تسخیر میکنند. خاطرات آن عصر زیبای پاییزی، آن باران دلانگیز که تا فردا صبحش بارید و قطع نشد، آن جادهی شنی از خانه تا مدرسهتان و آن دو چشم قهوهای روشن.
پاییز بود. دم غروب. باران تندی میبارید. از مدرسه برمیگشتید. چترتان را طوفان خراب کرده بود. بدون چتر بودید. از مدرسه تا خانه یک ربع طول میکشید. خیس آب شده بودید و همین خیس شدن باعث لرزتان شده بود. ناگهان سایهی چتری روی سرتان افتاد. نگاه کردید. یک جفت چشم قهوهای روشن که شرم و مهر در آن موج میزد نگاهتان میکرد. مِنمنکنان گفت: “دیدم چترتان خراب شد. من تند راه میرم زود میرسم خونه ولی شما آرومتر میاین، بارونم تنده. چتر من باشه دستتون رسیدین بدین به مامانم یا نه همراهتون باشه صبح بدین به مامانم.” پسر همسایه بود ولی انگار او را تا آن لحظه هرگز ندیده بودید.
همان نگاه پر از شرم و مهر، همان محبت خالص و صمیمی کافی بود تا دل دخترکی پانزدهساله بلرزد و روز بعد که او را از دور میبیند شیرینی لذت اولین نگاه به یار را با همه جان بچشد.
صدای خشخش جارو از درونِ خاطرهی شیرینِ نوجوانی بیرونتان میکشد. به سطرهایی که پیدرپی نوشتهاید نگاه میکنید. لبخند بر لبانتان مینشیند و آرامش شیرینی در وجودتان رخنه میکند.
باخود میگویید: حتا یادآوریاش هم میتواند قلب آدم را به تپش بیندازد. یادآوری لذت اولین نگاه به یار.
صندلیِ بدونِ صاحبی، کنار یک باغچه زنبق خاک میخورد. ظاهراً یک نخاله است. احتمالا آن را دور انداختهاند. این صندلیِ شکسته میتواند غنیمت خوبی برای شما باشد. به این طرف و آن طرف نگاه میکنید و مطمئن میشوید که پرنده هم در خیابان پر نمیزند. بالاخره با این سن و سال زشت است که همسایهها شما را درحال کش رفتن یک تکه چوب پوسیده از کنار باغچهشان ببینند. خوشبختانه چادر سرتان است و صندلی را زیر چادر میزنید و با لبهایِ گشادهِ از لبخندِ پیروزی، به سمت ته خیابان راه میافتید. راه رفتن برایتان مشکلتر می شود، با یک دست باید کیسههای لوازم آتشبازی را حمل کنید، با دست دیگر چادرتان را جمع کنید و حالا هم زیربغلتان را گرفتار کردهاید. چه مصیبتی! با خودتان فکر میکنید که عاقبت، این چادر یک جایی به کارتان آمد. چادر انتخاب خودتان نبوده است و برای آنکه خود و خانوادهتان را از چشمهای قضاوتگر دوست و آشنا دور نگاه دارید، به اجبار به آن تن دادهاید. همیشه از خودتان سوال کردهاید که اگر این زندگی شماست چرا باید مطابق خواست دیگران پیش بروید؟ یعنی شما، برای مردم زندگی میکنید؟ اکنون وقت فکر کردن به این حرفها نیست. هجده سال است که این سوال برایتان بیجواب باقی مانده است، حالا چطور میشود که با طی کردنِ یک طولِ خیابان، آن هم با این مایهٔ آبروریزی در زیر بغلتان، به جواب برسید. سرعتتان را اضافه میکنید. خدا را شکر، سر ظهر است و احتمالا خیلیها پای سفرهٔ غذا نشستهاند و تمام فکر و ذکرشان به قابلمهٔ غذا و نان وسط سفره است. نفس راحتی میکشید. تعصب روی چهارشنبه سوری، شما را وادار به چه کارهایی که نمیکند! آن هم یک دختر خجالتی مثل شما! اگر هر موقع دیگر از سال بود، مار به گردنتان و افعی به لباستان میانداختند، چنین خطری نمیکردید و آبرویتان را در درب و همسایه این چنین به بازی نمیگرفتید. به هر حال تا این لحظه همه چیز طبق مرادتان بوده است و بدون مزاحم راه خود را رفتهاید. غرق در افکار خودتان هستید که ناگهان درب سپید رنگی باز میشود و قبل از آنکه بفهمید، مثل تیری که درست به وسط هدف بخورد، توی صورت شما فرود میآید. صندلیِ شکسته، یکوری روی زمین میافتد، ترقهها و فشفشهها از توی کیسه بیرون میریزند و پخش و پلا میشوند و چادرتان هم مثل پرچمِ دشمن، در آسمان به اهتزاز در میآید. دنیا دور سرتان شروع به چرخیدن میکند. ، در برابر چشمانتان که دارند سیاهی میروند، دو قامتِ کشیدهٔ شلوارکپوش ظاهر میشوند که یکی شلنگ آب بدست دارد و دیگری دستهایش را مثل سپردفاعی مقابل صورتش بالا آورده است. کمی پلک میزنید تا بلکه این پردهٔ تیرهای را که روی چشمانتان افتاده است کنار بزنید. اما از طرفی هم آرزو میکنید که ای کاش همین تاریِ دیدتان هم به سیاهیِ مطلق تبدیل شود تا خفت و خواریتان را در برابر پسرهای محله، آن هم در برابر پسرهای خانوادهٔ داغستانی نبینید! حقا که نام خانوادگیشان برازندهشان است. همین چند لحظه پیش داغی را به دلتان گذاشتند که تا عمر دارید هرگز فراموش نخواهید کرد! با خودتان فکر میکنید چه سناریویی را باید در پیش بگیرید، خودتان را به مردن بزنید یا دستِ پیش را بگیرید که پس نیفتید؟ شوربختانه، گویا علاوه بر قوهٔ بیناییتان، قوهٔ درک و شعورتان هم مختل شده است. نمیدانید به خاطر ضربه مهلکی است که به مغزتان وارد شده یا به خاطر تصویری است که پیش رویتان مثل فیلمهای هالیوودی به نمایش در آمده است! لبتان را گاز میگیرید و از این منظره به خدا پناه میبرید. مگر اینجا آمریکا است! این دیگر چه سر و وضعی است؟ تاپ و شلوارک، توی روز روشن، وسط خیابان، جلوی دختر نامحرم. واویلا! با خودتان میگویید اگر فامیلتان در این لحظه اینجا بودند، چه قشقرقی که به پا نمیکردند! دست آخر هم، همهٔ کاسه کوزهها را سر شما میشکستند. زیرا شما یک دختر هستید و همیشه مقصر! شما مثل مارِ غاشیهای هستید که در کمین پسرها نشستهاید تا آنها را به دامِ گناه بیندازید! همین که از این مصیبت در امان هستید خدا را صدهزارمرتبه شکر میکنید و تصمیم میگیرید که خودتان را هرچه زودتر از این صحنهٔ غیراخلاقی دور کنید. اما سرگیجهتان مانع از بلند شدن شما میشود. در نهایت یکی از آن دو ابله را که غرق در دنیای بازیِ شرورانهٔ خود هستند صدا میزنید و آنها را متوجه خودتان میکنید. پسر لاغرتر بیدرنگ به امید اینکه برهنگیاش را بپوشاند، بازوهایش را بغل میکند و به پشت در خانه پناه میبرد. اما از نظر شما این کار هیچ فایدهای ندارد، چون آن بر و بازوی سپید از پشت شیشههای مشجر مثل تصاویر سانسور شده، توی چشمتان میزند. شگفتی شما به همین جا ختم نمیشود. آقازادهٔ دیگر با غرورِ تمام، سرش را باز میگرداند و با بیتفاوتی سر تا پای شما را برانداز میکند و با تکان دادن سرِ تاسف، شما را در حیرت بیشتری فرو میبرد. در آن لحظه، نگرانی از صندلیِ شکستهٔ برملا شده، دغدغهٔ چادر بر باد رفته و حتی یاد و خاطرهٔ هیجانانگیزِ مراسمِ چهارشنبهسوری، اهمیت خود را نزد شما از دست میدهند. لذتِ اولین نگاه به یار، سرتاپایتان را فرا میگیرد. لحظهای شوق و قرنی پریشانی اتفاق میافتد.
عاشق؛معشوق؛نمیدانم؛من اورا عاشق کردم یا اومرا؛اما عشق ما دراین قرن عجیب ترین عشق ست؛وقتی ازخانه میایم بیرون؛عاشق با ماشینش؛همه جا به دنبالم میاد؛اوهرلحظه بامن ست؛حتی برای تومتروکسی روبه دنبالم میفرستدکه بداندکجای تهرانم وباماشین میادهمان جایی که هستم؛شب چهارشنبه سوری تا وسط کوچه آمدورفت؛اوهمیشه بامن ست؛هرلحظه؛مرا دردمی تنها نمیگذارد؛من ازاو دیوانه ترهستم؛….عاشق؛یا معشوقه ام؛را هرروز میبینمش؛درکل راه؛پشت درتمام خونه هایی که به میهمانی میروم می ایستدتا برگردم؛اوتمام خیابان ها را اینقدردورمیزندتا ببینمش…..من هردم با اوهستم….نفسی ازعاشق دورنیستم….
عاشق؛یا معشوق؛کی عاشقم؛کی معشوق؛عاشقم هرروز بامن همه جا میاد؛بی آنکه سخن بگوید؛۴ سال ست؛که همه جا با ماشینش همراه من ست؛حتی توی مترو کسی را میفرستد؛تا جایی که میرم را با ماشین بیاد؛عروسی؛مهمونی؛همه جا با من است؛گاهی لذت میبرم؛که یکی همه جا بامن ست؛اومرا عاشق کردیا من اورا؛اوهمیشه همراه من ست؛من درتجربه ای دیگرازعشق هستم؛گاهی با خودمینشینم؛میگویم اودیوانه ست یامن؛من فقط با چشم با اوحرف زده ام؛نه میگویدبه من؛نه من براو؛درمقامی رسمی سلام وعلیک میکنم؛اما درمقام عشق سخن نگفتم؛فقط شعروترانه خواند؛اوازلحظه بیدارشدنش درب خانه هست؛تامن بروم بیرون؛اوآنقدربا ماشینش چرخ میزندتاببینمش؛هرگزنذاشته هیچ جا؛تنها باشم؛اودنفس کشیدن بامن شریک ست؛درهنگامه صدایش شنیدن؛روحم میرود؛بی کلام میایستم؛اوچندبارماشینش راجلوترنگاه داشته؛که بروم سوارشم؛اما پاهایم قفل میشودحرکت نمیکند؛اما اوفکرمیکند؛دوستش ندارم؛که نمیروم……
دلتان برایش تنگ شده است. حوصله هیچکس را ندارید. بچه ها در کوچه بازی می کنند . حوصله ی سرو صدای آنها را هم ندارید. پنجره را می بندید تا کمی به آرامش برسید. مدام چهره اش جلوی چشمانتان ظاهر میشود. چقدر دلتنگش هستید. همیشه این موقع از سال با ذوق و شوق وسایل سفره هفت سین را با هم آماده می کردید. الان دیگر سال نو هم مثل گذشته ها نیست. دیگر حوصله چیدن سفره را ندارید. خاطراتش را درذهنتان مرور می کنید و از همه بیشتر خاطره لذت اولین نگاه به یار. اولین نگاه که به یادتان مانده است. چون قبلی ها را به یاد ندارید. شاید چون خیلی کوچک بودید و معنای یاروعشق و عاشقی را نمی دانستید. از سرو صدای بچه ها کلافه شدید. با اینکه پنجره ها بسته اند سر و صدایشان اذیتتان میکند. با خود فکر
می کنید باید پنجره دوجداره نصب کنید. بلند میشوید و پشت پنجره می روید. او را میبینید. باورتان نمی شود. چشمانتان را می مالید. با خود می گویید: امکان ندارد!
حتما خیالاتی شده اید. الان سه سال است که رفته است. از پشت چشمان مه گرفته تان دوباره به خیابان نگاه میکنید و لذت اولین نگاه به یار بار دیگر برایتان زنده می شود.
با شور و شعفی زیر پوستی آنچنان که مدام تپش قلبتان را از پشت لاله گوشتان میشنوید، چراغ اتاق را خاموش میکنید و روی تختخواب تقریبا خود را پرت میکنید. از صدای تلنگر تخت با دیوار در آن نیمه شب معذب میشوید. برمیگردید و در حالی که دستانتان را زیر سر در هم قلاب میکنید، به روز بعد میاندیشید . شب از نیمه گذشته است، باید به هر ترتیبی زودتر بخوابید. فردا برایتان از آن جهت با اهمیت است که حامل اتفاقات شوق برانگیزی است . قرار است، عشقی ناکام و دیرینه دوباره در رگهای زندگیتان جاری شود. با اینکه در دلتان تازه شکستی را تجربه کردید اما شاید فردا مقدمات انتقامی سخت هم مهیا شود . انتقامی بابت ده سال زندگی بیهوده. چشمانتان را میفشارید اما همچنان لبهایتان مملو از آهنگی شاد شکفته اند . آنچه اصلا واکنشی به روی خود نمی آورد خواب است . از عمق جانتان او را میطلبید چرا که باید پوستتان زیباتر به نظر برسد ، اما خواب هم خوشحال است نمیخوابد . از این رو که همیشه چشمان گریان شما آرامشش را ربوده است. در دل شیطان را لعنت میگویید و غلت میزنید وسر را روی آرنج دستتان میگذارید و به گذشته ها سفر میکنید . به آن روزی که برای عروسی دوستتان به تهران رفتید. وقتی هواپیما نشست و با تنها چمدان کوچکتان راهی عبور از سالنهای روشن فرودگاه میشوید مردی جوان وقد بلند با موهایی صاف و بشدت مشکی دهانی به هم فشرده و جمع، پوستی آفتاب سوخته کاراملی کمی مضطرب به سمتنان می آید و خودش را معرفی میکند . با کمی تردید دستش را به سمتتان میآورد و خودش را رضا برادر فرزانه معرفی میکند . شما دستپاچه میشوید دستهی چمدانتان را رها میکنید و درحالی که سعی میکنید لبخند بزنید اما کمی هم گیج شده اید،به چشمانش زل میزنید. دستتان را با دل و جان در دستش قرار میدهید انگار به کرهای دیگر سفر کرده اید. وهیچ مانعی برای اخلاقیات وجود ندارد، کمی معذب میشوید و دستتان را به آرامی از دستش بیرون میکشید که دیگر متزلزل و دگرگون شدهاند. عرق کرده و در عین حال لرزشی نرم به جانتان رعشه میاندازد . میخواهید حواستان را جمع کنید تا هر چه زودترحالتان را مدیریت کنید ، در همان لحظه کیفتان میافتد و هر دو با سرعت برای برداشتنش خم میشوید و دستانتان با هم کیف را میگیرند و دوباره نگاهتان در هم گره میخورد ، حالا خواب برای این به چشمانتان نمی آید چون قرار است آن لحظه دوباره تکرار شود ، در خانه تان ، درحالی که همه کارها را برنامهریزی کرده اید. از خانه تا آراستگی خودتان، لباسی به رنگ عنابی میپوشید و روی مبل کنار بوفه مقابل شمعی روشن به انتظارش مینشینید وقتی آمد دوباره لذت اولین نگاه به یار را تجربه میکنید . بخواب میروید و قبل از آن آرزو میکنید فردا آخرین روز عمرتان نباشد .
ماجرای فوت پدر بزرگ و . . .
توی اورژانس بیمارستان کنار تخت پدر بزرگ ایستاده اید. پدربزرگ می گوید هوا گرم است. شما به اطراف نگاهی می اندازید. دهانه کولر با تخت پدربزرگ فاصله دارد. اورژانس شلوغ است و هر کسی به کاری مشغول است. تصمیم می گیرید خودتان دست بکار شوید. کنار دیوار یک تکه مقوا می بینید. آن را بر می دارید و با آن پدر بزرگ را باد می زنید تا خنک شود. پدربزرگ بی حال روی تخت دراز کشیده است. یک سنسور حسی به انگشت وسط دست راست پدر بزرگ وصل است که از آن یک سیم خارج شده و به دستگاه کنار تخت وصل است. آن دستگاه یک مونیتور دارد که منحنی و عددهائی را بصورت تکراری نشان می دهد. شما گاهی به آن نگاه می کنید ولی از هیچکدام از آنها سر در نمی آورید. به دست دیگر پدربزرگ یک سرم وصل است. پدربزرگ روی تخت خوابش می برد. شما هم همانطور آرام با تکه مقوا پدربزرگ را باد می زنید. یک دفعه ازدستگاه کنار تخت پدربزرگ صدائی ممتد بلند می شود. شما که در حال و هوای خود و بدون توجه به هیاهوی اطراف خود در اورژانس مشغول باد زدن پدر بزرگ هستید سریع سرتان را به سمت دستگاه می چرخانید، همه منحنی ها به خط صاف و موازی تبدیل شده اند. در کمال ناباوری به پدربزرگ نگاه می کنید. پدربزرگ همانطور آرام روی تخت دراز کشیده ولی نفس نمی کشد. هول می شوید به اطراف خود نگاه می کنید. دو پرستار با شتاب به سمت تخت بزرگ می آیند. پرستار ها شما را کنار می زنند. یک نفر از آنها با فریاد دکتر را صدا می زند. ماسک اکسیژن را روی دهان و بینی او می گذارد. یک پرستار دیگر از راه می رسد. از شما می خواهد عقب بایستید. کف دستش را روی قفسه سینه شما می گذارد و شما را به عقب هول می دهد و پرده را می کشد. شما نمی دانید چکار کنید. طپش قلبتان به شدت بالا می رود و اشک در چشم هایتان جمع می شود. دکتر و دستیار او از را ه می رسند. صحبت هائی بین دکتر و پرستار ردوبدل می شود. شما زیرلبی تندتند صلوات می فرستید، به خدا التماس می کنید، هی زور می زنید و گوشهایتان را تیز می کنید تا صدای کار کردن دستگاه را بشنوید، سعی می کنید از لای پرده صفحه مونیتور دستگاه را ببینید شاید خط های صاف به منحنی های چند دقیقه قبل تبدیل شوند اما افسوس هرچه شما بیشتر زور می زنید این خط های صاف لعنتی خیال ندارند تغییر شکل دهند.
بعد از حدود نیم ساعت سعی و تلاش می شنوید که دکتر می گوید فایده ای ندارد و مرگ او را ثبت کنند. دکتر پرده را کنار می زند و به سمت شما می آید. روبروی شما می ایستد و با شما چشم در چشم می شود. شما هاج و واج مانده اید. با اینکه خودتان شنیده اید که دکتر همین چند ثانیه قبل گفت که مرگ او را ثبت کنند ولی به خودتان امید واری می دهید شاید دکتر چیز دیگری بگوید. ولی دکتر به شما تسلیت می گوید. بغض گلویتان را فشار می دهد. نمی توانید چیزی بگوئید. اشک از گوشه چشم هایتان جاری می شود.
بعد از چند دقیقه به شما اجازه می دهند به شرط رعایت سکوت بالای تخت پدربزرگتان بروید. روی او یک ملحفه سفید کشیده اند. وقتی بالای تخت او می رسید.ملافه را از روی صورت او کنار می زنید. پدر بزرگ با یک ارامش خاصی خوابیده است. هیچ وقت او را اینقدر آرام ندیده بودید. هنوز باورتان نمی شود که پدر بزرگ فوت کرده است و باید برای او فاتحه بخوانید. آرزوهای واهی از مغزتان می گذرد. ای کاش پدربزرگ نفس بکشد. چشمانش را باز کند. نفس بکشد و من را صدا بزند.
اما افسوس، پدربزرگ همانطور آرام روی تخت دراز کشیده و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهد. خاطرات پدر بزرگ از کوچکی تا الان از ذهنتان می گذرد.
دائیتان از راه می رسد او هم هنوز باورش نشده که پدربزرگ فوت کرده است. شما تا او را می بینیدصدای گریه تان بلند می شود و خودتان را توی بغل او می اندازید. سرتان را روی شانه او می گذارید و بلندبلند گریه می کنید.
بعد از چند دقیقه که دائی تان کارهای اداری را انجام می دهد. همراه با دائی تان بیمارستان را ترک می کنید. داخل ماشین هم صحبت می کنید هم گریه. صحبت از این است که چطور خبر مرگ پدربزرگ را اطلاع بدهید. یک دفعه مادرتان یادتان می آید که بیماری ام اس دارد. به دائی تان می گوئید : مامان چی؟ همه یک طرف مامانم هم یک طرف. دکتر او تاکید کرده است اخبار بد و استرس زا به او ندهید.او را چکار کنیم؟ دائی تان نگاهی به شما می اندازد. می گوید راست می گوئی. اورا چکار کنیم؟ به او چطور بگوئیم؟
به خانه پدربزرگ می رسید بالاخره هر طور شده موضوع مرگ پدربزرگ را به اطلاع اهالی منزل می رسانید. ولی به همه تاکید کرده اید که فعلاٌ مادرتان موضوع را مطلع نشود. با پدر و خواهرتان هم همین موضوع را قرار می گذارید و بصورت شیفت، شما و خواهر و پدرتان نزد مادرتان می مانید.
ادامه دارد
قسمت سوم تمرین
در این قطعه جمله ها بسیار کتاه و در عین حال دارای بار معنایی و پیش برنده بود. طوری که خواننده را برای خواندن بیشتر میکشاند. یک دوره از زندگی یک زوج در همین قطعه کوتاه گفته شد که هر قسمتش واقعیتی بزرگ را نشان میداد. ترکیبات پر مغز و جامعی مانند “زن شب غایب” و “شوهرِ دو سوم حقوق از دست داده” بسیار بجا استفاده شده بودند به طوری که جای توضیحات اضافه را گرفته بودند وکاملا قابل درک بودند. نوع جمله ها و ترتیب آمدنشان در داستان به طوری بود که انگار هر بار گوشه ای از یک واقعیت را برملا میکرد.
به نظرتان میشود کسی یار باشد و شما ندانید؟ شما یار باشید و او نداند. عجیب نیست؟ شبها، روزمرگیهایتان را مینوشتید و شخصیت اصلی همه صفحات آن تقویم بیست سال پیش، او بود. او هر روز میآمد و لذت اولین نگاه به یار، دلش را آرام میکرد. اما نمیفهمیدید. بقدری ساده، با همه اتفاقات ریزودرشت روزهایتان گره خورده بودید که نفهمیدید که یار یکدیگرید و دیگربه اصطلاح دوستان، نارفیق. همه میدانستند. همان نارفیقان میدانستند. آنها شما را میدیدند که چه ساده و بیپیرایه رفاقت میکردید. آنها عشقی را که میانتان بود، میدیدند اما شما غرق در رفاقتی بیآلایش. بودید برای هم. فقط بودید کنار هم، باهم.
روزگار بود؟ سرنوشت بود؟ همان نارفیقان بودند. نمیدانید. هرآنچه بود، برحسب شرایط، انتخابتان جدایی بود و دریغ نگاهتان از یکدیگر. سالها گذشت تا بالاخره فهمیدید، هم رفیق ناب بودید و هم یار. اما حالا حسرت به دل لذت یک نگاه به هم ماندهاید.
نمیدانم چه چیز در کجای وجودتان زیر و رو شده که آرامشتان رخت بربسته و حاصل عمرتان شده این پنجرهی بیپردهی رو به خیابان.
گفته بودید چه کسی تحمل یک درد اضافه را دارد. همان روز که چشمتان خورد به گیسهای جوگندمیِ بافتهی آن زن در پارک که بیغرض از زیر روسری گلدارِ سبزش آویزان بود.
حالا میفهمم. حالا که شما در تاریکیِ بیپایان پیرامونتان، چمباتمه زدهاید و چای قندپهلو و سیگارِ بهمنتان، به نوبت دهانتان را شیرین و تلخ میکند.
خاطرتان هست که از “لذت اولین نگاه به یار” برایم تعریف کرده بودید؟ از پنجرهی گِردِ کوچک بالای شیروانیِ خانه پدربزرگتان که محبس بچگیهایتان بود و اولین میعادگاه تلاقی نگاهتان.
همان پنجره که رو به خانهباغِ همسایه بود که دخترکی با زلفهای بافتهی مشکی میان درختانش میدوید. اینکه دیدنِ رقص گیسهایش روی گلهای دامن پُرچین قرمزش چطور لبخند را روی لبهایتان نشانده بود.
یادتان است که چند روز بیآنکه بداند، از سفیدیِ طلوع تا سرخی مغرب، زاغش را چوب زدید. تمام لحظههایی که برای مرغهای زرد و حنایی، دانهها را روی علفهای خیسِ پشت پرچین میریخته و زمانهایی که عطر خیس شببوها و بوتههای یاس را با آبپاش قرمز کوچکش بیدار میکرده، چشمتان را از روی چشمهای مژه بلند مشکیاش برنمیداشتید.
چقدر طول کشید تا سرانجام نگاهتان در هم گره خورد. یادتان است؟ برایم گفته بودید وقتی میخندید، لبهای تَر و سرخش کنار میرفتند و دندانهای برنجی کوچکش، چه طور گرمیِ شرم را به گونههای بیرنگتان روانه میکرد.
حالا بعد از گذر پنجاه بهار و پاییز از عمرتان، یادآوری آن روزها خون را به صورت من میدواند؛ چه برسد به شما. حالا که بار خاطراتِ سنگین روی دوشتان را زمین گذاشتهاید. حالا که “فراموشی” همدم شیرین لحظههایتان شده. حالا که مأمن تنهاییتان، شده این صندلی لهستانیِ پشت پنجرهی رو به خیابان. حالا که نه ازگلهای یاس و شببوی باغ همسایه خبری هست و نه از مرغهای دونخواه. نه از گونههای گل انداخته و دامن چیندار.
اما دردتان به جانم من تحمل درد بیشتر را دارم. حالا که کبوتر خیالتان از پشت پنجره پر میکشد و از خیابان میگذرد و میرسد به پارک محله. کنار نیمکت، زیر پای همان زن گیس بلند جوگندمی که برای کبوترهای پارک دانه میریزد.
نسیم موهایتان را به بازی گرفته است. به ساعت نگاهی میاندازید. ثانیهها کش آمدهاند. لیوان چای را در دست میفشارید و گرمای آن شما را در خاطرات غوطهور میکند.
به جشن عروسیتان فکر میکنید. دست گلتان را دوست نداشتید اما به روی خود نیاوردید تا همسرتان، مجید ناراحت نشود. سفره عریضی در وسط تالار خودنمایی میکرد. پسر جوانی گوشهای از سالن ایستاده بود و با خدمه جروبحث میکرد. با خود فکر کردید احتمالا نگران آبشدن کیک است. به او نزدیک شدید. لبخندتان گره از ابروانش باز کرد. خدمتکار را فرستاد پی کارش. وقتی از او پرسیدید: «چیزی شده؟» متوجه دستان یخزدهتان شد. آن را در دست گرفت و فشرد. گرما در رگهایتان جاری شد. از دستانتان به سینهتان رسید و قلبتان را کم کم ذوب کرد.
جواب داد: «همه چیز خوبه.» غم چشمانش، لذت اولین نگاه به یار را زنده کرد. همان شب خواستگاری. کنار مجید نشسته بود و به او دستمالی داد تا عرق پیشانیاش را خشک کند اما زیرچشمی به شما نگاه میکرد.
– سلام
رشته افکارتان از هم گسست. سعی کردید خود را جمعوجور کنید و جواب دادید: «سلام»
فکر نمیکردید بیاید اما جلوی رویتان نشسته بود. خودش را گرفته بود و در حالی که به منو نگاه میکرد پرسید: «گفته بودید مشکلی برای خونه پیش اومده…»
جواب دادید: «صابخونه پول پیشو پس نمیده و میگه حتما باید آقاتون باشه. گفتم من آقا ندارم. گفت من با زن جماعت معامله نمیکنم.»
– نمیخواد پس بده داره اذیت میکنه. بگید فردا میام، پولو آماده کنه.
همچنان از نگاه کردن طفره میرفت. از جا بلند شد و گفت: «امر دیگهای ندارید؟»
– من… من واقعا شرمندم نمیخواستم تهش اینطوری بشه.
بالاخره به چشمانتان نگاه کرد و گفت: «برادر من لیاقت شما رو نداشت» سرش را پایین انداخت و از کافه خارج شد.
خاطرات مثل اشباح میمانند. سبک و نامرئی. آنها را نمیبینید، حس هم نمیکنید. کافی است یکجا، یکوقت روزنی یا سوراخی بهاندازهی تهسوزن یا حتی کوچکتر و ظریفتر باز شود، تا خاطرات هجوم آورند، به مغزتان، به اندیشه و قلبتان، به تکتک سلولهای جسمتان. باسرعتی فراتر از نور، باسرعتی که حتی هنوز بشر کشف نکرده است و شما میخکوب میشوید.
آن خاطرهی خاص که به آنی اجازهی ورود به دنیایتان را یافته شما را چون هالهای به آغوش میکشد و به زمان و مکان دیگری میبرد. به زمان و مکان وقوع اتفاقی که حالا خاطره است.
بوی سیرلهشده و فلفلسیاهنیمکوبِ کتلتها همهی فضای خانه را اشغال کرده است. هود اینوسط چکاره است نمیدانید. پیشبندتان را باز میکنید و باخرسندی پودرنعناخشک و آبغوره را روی سالاد میریزید که صدای گریهی دخترتان زودتر از خودش به آشپزخانه میرسد. نگران بلند میشوید و بهسمت در هال میروید. شیده بهپهنای صورتش اشک میریزد و شما گیج میشوید.
“-چی شده شیده؟ چته؟”
شیده گریهکنان به اتاقش میرود و پدرش میگوید:
“-هیچی خانوم. از مدرسه میخوان ببرنشون اردو، هفتصد کیلومتر با اتوبوس. گفتم نه. این بچهی نادونم حالیش نیست.-”
از بیدرایتی همسرتان عصبانی میشوید.
“-ایبابا حالا کو تا ببرنشون. الان میگفتی خب تا بعد.”
“-غذا رو بکش عجله دارم.”
غذا را میکشید و به اتاق دخترتان میروید. روی تخت افتاده است و زارزار گریه میکند.
سرظهر، بازگشت از مدرسه، پانزدهسالگی، هوای گرم اسفند و حال بد دخترتان میشود منفذی که با چشم دیده نمیشود اما خاطرهای از سالهای دور به تمام وجودتان حمله میکند و شما را در خود غرق میکند.
پانزدهساله بودید که اولبار طعم دلداگی را چشیدید. بایک نگاه عاشق شدید. سرظهر در اتوبوس خطواحد. او نگاه کرد و رد شد. شما دیدید و گرفتار شدید. لذت اولین نگاه بهیار را هنوز به یاد دارید.
در اتاق دخترتان را میبندید. باید گریههایش تمام شود. به اتاق خودتان میروید و آن ظهر کذایی را مزهمزه میکنید.
وقتی او را دیدید کلافه شدید. همهی جزئیات آن دلدادگی یادتان نیست. ولی هیچوقت ناامیدی و سردرگمی لحظاتی که در اتاقتان روپوش را از تنتان درمیآوردید فراموش نکردید. خیس عرق بودید و حالتان بد.
آخرین چیزی بود که انتظارش را داشتید.
همان زمان که آفتاب در پشت ایفل، رمق خود را دو دستی تقدیم عاشقان پاریس میکرد، نگاه کردن همراه با مقدار زیادی حسرت به پنجههایی که در هم فرو رفته بودند، به بوسههایی که در این شهر، داغیشان در هوا به جا میماند، به آغوشهایی که ژستشان در وقت عکسهای دونفره کهنه میشد و زمینهی پشتشان یعنی ترکیب ناب فرانسوی، هیچ وقت بوی نا نمیگرفت، در هیچ سفری برایتان تبدیل به عادت نشد.
اینحا دنیای فانتزی جان میگیرد و شما ناامیدتر از همیشه به دوشنبهای فکر میکردید که پس فردا باشد. بازگشت به سبک احمقانه، تکرار مکررات، سفر کاری در شهر عشاق و شمایی که قلبتان میتپد برای «لذت اولین نگاه به یار».
هیچ کس دیوانهوار منتظرتان نیست. هیچ وقت نبوده. مزهی تلخیِ خنده به گلویتان که رسید، صدای زنگ تلفن افکارتان را راهی رود سن کرد. نگاهی به شماره انداختید، از ایران بود، صدای مردی افغان با لهجهی دری. مُحرم علی، سرایدار ساختمان سابقتان. با همان صدای صمیمی که سراغ داشتی سلامُعلیکی کرد و خبری داد. آخرین چیزی بود که انتظارش را داشتی.
عکستان را میخواست، عکس او را فرستاد. باز کردی و محو چشمانی شدی که گویا از درون عکس، لذت اولین نگاه به یارش را با شما تجربه میکرد. غریبهای آشنا که تمام عمر در جانتان پیچ و تاب خورده بود و پیدایش نمیکردید.
پیام صوتی آمد، همان صدای زادهی کابل که در شمرون روزگار میگذراند. خطابتان کرد:«امیر خان، دخترخانمِ صاحب منزل هم عکس شما را پسند کرد، شمارهشان را برایتان ارسال میکنم، الان منتظر تماستان هستند، خیر باشد و ضامن آهو بدرقهی راهتان»
سلامی گرم با صدایی که طعم عسل میداد کافی بود که عاشق شدن از پاریس به تهران با ترانزیت کابل، حتی فانتزیتر از این تابلوی بینظیرِ خندهها و پیادهرویهای دو نفره در شانزلیزه، طعم لذیذ قهوه و اِکلر (شیرینی) و ترکیب عطر تام فورد (ادکلن) و کاپیتان بلک (سیگار برگ) باشد.
تا لذت دیدن اولین صدای خندهاش از نزدیک چقدر فاصله داشتید؟ چهل و هشت ساعت؟ چهل و هفت ساعت؟ چهل و شش ساعت؟ چهل و پنج ساعت؟
بنام خدای مهربان
مادرانه
پیراهن سفید بلندتان را جمع می کنید و از تخت پایین می آیید. دمپایی های پلاستیکی آبی رنگ را می پوشید. دوساعت بعد از آن واقعه حالتان بهتر است. مادرتان نیم ساعت ازتان مرخصی گرفته تا برای انجام کاری برود و برگردد. حوصله تان سررفته، می روید ببینید بیرون از اتاق چه خبر است. قدم به راهروی سرامیکی شیری رنگ می گذارید. نسیم اسفند ماه پرده های سبز را تکان می دهد. به سمت اتاق سمت چپ می روید. دو زن روی دو تخت دراز کشیده اند. سیم و شیلنگ هایی به تخت شان وصل است که نمی دانید برای چه هستند. پاداری که گیسوان سفیدش از زیر روسری گلدارش بیرون آمده به شما لبخند می زند. شما هم. می پرسید: عمل کرده؟ پادار در حالی که آخرین ذره های شیرینی را از دور دهانش پاک می کند سرش را پایین می آورد.
به اتاق سمت راستی می روید. وضع به همین منوال است. منتها با سه زن و سه تخت. از دور سرپرستار را می بینید که برگه به دست به سمتتان می آید. به شما که می رسد می ایستد. چشمان آبی اش را به چشمان مشکی شما می دوزد. دست روی شانه تان می گذارد و با اطمینان می گوید: خودتان بگویید، اگر عمل کرده بودید به این زودی می توانستید راه بروید؟
14 ساعت گذشته را بخاطر می آورید. دوساعت از آن جریان گذشته، دردی در جسمتان حس نمی کنید ولی نمی دانید چرا دلتان هوای گریه دارد. راستی مامای سنگ دل خودش را به آن راه می زد یا بسکه از این وقایع دیده بود پوستش کلفت شده بود؟ دیدید هنگامی که احساس می کردید نفسهای آخر را می کشید ازتان درباره شهر و دیارتان می پرسید؟ یا وقتی با نفسهای بریده می گفتید کمرتان دارد خرد می شود می گفت: اشکالی ندارد، یادتان می رود. به نظرتان می آید چنین مرحله ای را از سر نگذرانده وگرنه کمی مهربان تر بود.
یادتان باشد به کسی نگویید بعد از 14 ساعت درد بی امان احساس دستگاهی را داشتید که چفت و بستهایش شل شده است. نه لازم نیست بگویید بدنتان موقع راه رفتن تا اتاق لق می زد و هر آن فکر می کردید به زمین می خورید. خوب کردید بجای گفتن اینها رفتید به اتاق خصوصی تان، در را بستید، پتو را روی سرتان کشیدید و کمی گریه کردید.
صدای چرخدستی را می شنیدید که هر لحظه نزدیک تر می شد. پشت در اتاق شما متوقف شد. در باز شد و پرستاری که نمی شناختیدش با چرخدستی وارد شد. نیم خیز می شوید و می نشینید. روی چرخدستی نوزادی ملبس به لباس سفید را می بینید. کلاه نازک آبی رنگی را زیر چانه اش گره زده اند. دستهای کوچک مشت کرده اش را روی گوشش گذاشته. چشمان پف کرده اش را بسته و لبهای نخودی اش را جمع کرده. صورتش کمی سرخ است. متعجب نگاهش می کنید. پرستار لبخند می زند و در حالی که او را در آغوشتان می گذارد می گوید: قدمش مبارک باشد. زیبا پسری ست. نگاهش می کنید. 9 ماه بارداری و 14 ساعت گذشته را مرور اجمالی می کنید. باورتان نمی شود بدنتان 9 ماه خانه این موجود کوچک بوده است و الان مادرش هستید، بله مادرش. دلتان برای مادرتان تنگ می شود. کجا رفته، نیم ساعت شده، چرا نمی آید؟ ناگهان آرام می شوید. بویش می کنید. نگاهش می کنید. یادتان می آید از زمانی که از وجودش مطلع شدید دوستش داشتید. هر کس می دیدتان باورش نمی شد باردار هستید. بسکه نجیب بود و هیچ اذیتتان نکرد. منهای همین 14 ساعت گذشته. آنهم فدای کاکل سیاهش.
الان 8 سال از آن نه ماه و 14 ساعت گذشته، هر وقت می خواهید به گذشته برگردید اولین لحظه دیدارش را خوب بخاطر می آورید. لحظه ای لذت بخش تر از “لذت اولین نگاه به یار”.
پی نوشت:
چالش امروز را اختصاص دادم به تمرینی که استاد کلانتری در کارگاه نثر نویسی از ما خواستند انجام دهیم. یک متن عاشقانه با زاویه دید دوم شخص جمع و با گنجاندن جمله “لذت اولین نگاه به یار” در متنمان. امیدوارم درست انجام داده باشم.
او را میدیدوصدایش را میشنید .
برف میبارید …هنوز.
مرا صدا میزند.واز لابلای درختان برف به سویم پرتاپ میکند .
شنیده بودم که او مرده است .هنوز عمق نگاهش مرا تسخیر میکند .چشمان خرمایی رنگش ؛قلبم را سخت فشرده مبکند .
روی برف مینشینم وگلهای داوودی را بر سنگ مزارش میگذارم .ارام سرم را خم میکنم .
میشنوید ؟مرا صدا میزند ؟لبخند میزنم وصورت خیس خود را ارام بلند میکنم .
قلبم تکه تکه شده !!!میدانم که هرگز او را نخواهم دید واو دیگر دستان مرا نمیگیرد.
مرا نمیبوسد وهرگز اشکهای مرا پاک نخواهد کرد .بلند میشوم .
رد پای او بر روی برفها جامانده..قلبم درد میکند وزخمی است.
دوستش داشتم .بغض گلویم را میفشارد .
رد پایش را دنبال میکنید ؟مبیبینید ؟
او منتظر من است .دستش را به سویم دراز میکند ومن به سوی او میدوم ودر سایه سایه درختان گم میشوم !او را یافتم.!
تمرین اول
نگاه از روی چمدانتان برمیدارید و محجوبانه دستهایش را که برای خداحافظی بالا آمدهاند پس میزنید.
پشتتان را با احتیاطی که مبادا خاطرِ کسی را مکدر کند به حاضرانِ بدرودگویتان میکنید.
نمِ اشکهای دویده بر صورت استخوانیتان را با انگشتان ظریفِ لرزان میزدایید.
آخرین کلماتِ کپره زده بر سقف دهانتان را مزهمزه میکنید.
تلخاند و زهرناک و ناکافی برای براندازی خانمانِ عشقی که با اولین تابستانِ داغِ آشناییتان به دیاری غریب میبُردیدَش.
دیاری که در آن نشانی از گُر گرفتنِ دلدادگیهای ظهر تابستان
نیست. در عوض زمهریرِ حسرتهایتان را به شهر یخی میبُردید تا همراه برف و بارانهای همیشگیاش، مانا کنید.
شهری که با یادِ یار، دیوارههای باریکِ پوستِ شکنندهتان را ترک میاندازید.
و تنها تصویر گرم و جاندارِ پیشرویِ روزمرگیهایتان را همان، “لذت اولین نگاه به یار” میبینید.
یاری که اولبار، پیچِ طولانی کوچه به هم رساندِتان.
برخورد دو هیبت ریز نقش و درشت اندام در نقطهی کوری که تهی بود از چشمهای دریده و شماتتبار و شررناکِ غریبهها.
چهره به چهره شدید و او با موهای لخت و شبقگونِ آویخته رویِ مردمکها، شرم و شب را همزمان در وجودتان برمیانگیخت.
و تا صبح، با اولین تیرهی طلایی نور که از پنجره به صورتتان میپاشید و چشمهای سرخ و پفکردهتان را میبوسید، به نامش میاندیشیدید که آیا با قد کشیده و استواریِ نگاه و لبخندِ کمرنگش همخوانی میکنند؟
و از آن زمان، سال به سیصدو و شصت روز نرسیده و آغازین عشقی که در پیله مانده و پروانه نشده، در نیمشبی از واپسین روزهای مهرماه، در فرودگاهِ پُر ازدحام و در برهوتِ هجرانتان، در آخرین دقایقِ قبلِ پرواز، با “مهرداد”، با دستی که با مهر و عشق پیش آمده برای به امیدِ دیدار گفتنتان، و پشتی که به او کردهاید با نامهریتان برای هرگز ندیدنش، تناقض ترحمانگیزی با “مهر” و “داد” ساختهاید.
اکرمحسینینسب
تمرین دوم
بینشان و گمشده
بیبهانه میروم
بیحریم و بیحدود
عاشقانه میروم
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
خواب دل شکست
حورِ خلوتِ خیال
پیر شد
دیگر از نجات و از غریق
قصه بس
دیر شد
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
دیگر
نه خاک
نه افلاک
نه گرایش
نه نیایش
دیگر
همه پرسش.
پشت میز کارتان نشسته اید. یک لحظه نگاهتان با نگاهش که پشت پنجره به دوردستها، خیره شده است، تلاقی می کند.
چه شباهت غریبی به او داشت.
ناگهان هجوم خاطرات و یادآوری لذت اولین نگاه به یار، او را به سمت خاطراتی پر ابهام در چهل سال گذشته برد.
او نیز همین اندازه آرام و زیبا می نگریست. چه دلنشین برق نگاهش در قلبت، اولین جرقه عاشقانه را روشن کرد.
یک روز پاییزی درپیاده رو قدم می زنید.صدای خش خش برگ های کف پیاده رو شما را به سی سال قبل می برد.به همان روزی که به سمت دانشگاه می رفتیدو ناگهان او را دیدید که به طرفتان می آمد.باد پاییزی موهایش را پریشان کرده بودو موهای پریشان قلبتان را پریشان کرد.چیزی در قلبتان جوشید؛حسی غریب.لذتی عجیب.لذت اولین نگاه به یار.لذتی که گذشت سالها هنوز روحتان را منقلب می کند.یکبار قبل تر از آن او را دیده بودید.اما آن روز، روز دیگری بود و نگاه دیگری و حس دیگری.حالا پس از گذشت سی سال از همان پیاده رو عبور می کنید و وجودتان تمنای دیدار دوباره ی او را دارد.می خواهید برگردید به همان زمان و همان نگاه.لذت اولین نگاه به یار هیچگاه فراموش نمی شود.
پهنای آبی آسمان در رگه های نارنجی تند و تیز در حال محو شدند بودند، که پایتان به آن خیابان باز شد.
مدتها، از آن خاطره ذهن ساختهتان می گذرد ؛ ولی به روشنی روزهای اول، تداعی کننده اولین قرار عاشقانه تان است.
تنگاتنگ یکدیگر از میان جاده ای که درختان چنار، زینت بخشش هستند، میگذرید.
شرم حضورش در اولین دیدار، شما را مضطرب میسازد و چشمانتان به گامهایتان خیره میماند.
به انتهای خیابان که میرسید، کافهای انتظارتان را می کشد تا دور میز کوچک دونفرهای ، «لذت اولین نگاه به یار» را به جان بخرید.
درختان چنار تمام شدند.
کافه را آنسوی خیابان می بینید.
گام هایتان را تندتر میکنید و به سرعت از خاطره ای که او با دیگری ساخته، عبور میکنید.
127 پاسخ
تمرین جلسه پنجم: نثر آهنگین
چشمش از مزخرفات پر و گوشش از خزعبلات هم، پر بود. تارش را بر دوش انداخت و بارش را از زمین برداشت. حبیب، سوار بر جیپ شد و در را کوبید. جاده خاکی، مرد تنها در ماشین سبزو طلایی را در خود بلعید.
تمرین نثر آهنگین
شب همه شاعرانگیاش را روی آسمان شهر ریخته و مرا با تب درآمیخته. ماه در سینهی آسمان میدرخشد و بیش از نور، سرور میبخشد به قلب غمگین دخترکی که توی سیاهی، در انزوای سکوتی لایتناهی، در امتداد ثانیههایی روبه تباهی دست و پا میزند. قلم به دست، خیالش تا انتهای راه، تا آنسوی خلوت ماه میدود و مینویسد از دلتنگی سادهاش برای خود دلدادهاش.
تمرین ۴ متن آهنگین
«حال امروز مادران»
سکوت و باز هم سکوت، غمی کهنه و آفتی اجباری، توقعی نبود از جنس معجزهای. مگر میشد؟ نبود توان هیچ تغییری.
باز خشمی را فرو بلعید. از حقارتی کهنه لبریز بود، داشت میترکید. روزها از پی هم گذشتند و شدند آنقدر زیاد. بدون هیجان و تازگی یا حتی لذتی، درختی خالی از امید نه اینکه پر باشد از شادی و شاخ و بری. تلاش و کوشش و کار برای دیگران چون اعمال شاقهای. روزمرگی آنهم نه از نوع توام با آرامشی. ماندن و ادامه دادن با کمترین تقدیمی از هیچ سویی. شاید چنین بود سرنوشت یا درک مقدری. لبخند عاریهای روی لبان هر دم چون بازی در تئاتر و شعبدهای، که رها شود با مزه ملس بی خیالیی. اما امروز چون آب که میگویند از سر میگذرانی، یا جانی که به لب میرسانی، تنها با چمدانی خالی از عزت یا وقاری، در جاده ای بی مقصد تا چشم نگاه میکرد جاده بود و تنهایی.
تمرین ۴ – نسخه اصلاح شده
آخرین پیام گوشی این بود: «من آینهام».
در جوابش نوشتم: «چرا آینه؟»
دقایقی بعد شروع به نوشتن کرد: « من یک پژواکم، یک طنینِ ادراکم. من یک انعکاسم، اقتباسی از [یک] التِماسم ؛ بازتابِ تابناکِ یک کُنش و واکنش، واتابِ ذهنی پُرتَنِش، بیتَنِش، بیمَنِش، دَدمَنِش [و] بِهمَنِش. [واتابِ] التهابِ ذهنِ تو، ذهنِ من».
گفتم: «چرا خاک نباشی؟ بسترِ رشد و ادراک نباشی؟ چرا آب نباشی؟ پُشتی یَل، بر حیات نباشی؟ چرا آفتاب نباشی؟ نوردارِ راه و [راهدار] نباشی؟ چرا کتاب نباشی؟ اکرانِ همزمانِ خاک و آب و آفتاب و بلورِ پارسی نباشی؟»
گفت: «حق شناسِ سرشناس، با احساسِ پُرحَواس، همکلاسِ قدرشناس، هر زمان و هر مکان، در روشن و نهان، این جهان و آن جهان، به اصرار این روان، من فقط یک آینهام.»
آخرین پیام گوشی این بود: «من آینهام».
در جوابش نوشتم: «چرا آینه؟»
دقایقی بعد شروع به نوشتن کرد: « من یک پژواکم، یک طنینِ ادراکم. من یک انعکاسم، اقتباسی از التِماسم ؛ بازتابِ تابناکِ یک کُنش و واکنش، واتابِ ذهنی پُرتَنِش، بیتَنِش، بیمَنِش، دَدمَنِش، بِهمَنِش. التهابِ ذهنِ تو، ذهنِ من».
گفتم: «چرا خاک نباشی؟ بسترِ رشد و ادراک نباشی؟ چرا آب نباشی؟ پُشتی یَل، بر حیات نباشی؟ چرا آفتاب نباشی؟ نوردارِ راه و همراه نباشی؟ چرا کتاب نباشی؟ اکرانِ همزمانِ خاک و آب و آفتاب و بلور پارسی نباشی؟»
گفت: «حق شناسِ سرشناس، با احساسِ پُرحَواس، همکلاسِ قدرشناس، هر زمان و هر مکان، در روشن و نهان، این جهان و آن جهان، به اصرار این روان، من فقط یک آینهام.»
نثر آهنگین
هر روز آفتاب نزده بیرون میرفت و شبهنگام با کپهای خار به منزل بازمیگشت تا ذلت خواری را نکشد و عملن درس عزت به فرزندان دهد. روزی که خبر رسید فلان زاده به امارت ده برگزیده شده شستش خبردار شد که انتظار عمارت آبادی را باید از سربه در کند.
او مویی سپید کرده بود و نیک میدانست که حالا قاضی و غازی به یک سمت خواهند تاخت و هرچه او و امثال او بدوند راه به جایی نبرند. حال که فهمید فلان خانزاده مامور آبادانی آبادی شده است باید دل از معمور هرچه آرزویش است بشوید. و اینچنین بود که مرد پرغصهی قصهی ما در صفر ماهی به سفر شد. او به مشقت مهاجرت آری گفت و با دل و دستی عاری از امید و توشه عزم سفر کرد.
نثر آهنگین
راز دل فاش کردم و در انتظار ماندم. دلم پرشور بود. روزگارم نور بود. دیدگانم در شوق دیدار آن محبوب بود. از اتاق تا در حیاط راهی نبود. سیاهی نبود. با سَر به سمت دَر دویدم. دستان بلوری قفل در چوبی را گشود. آری نازنین معشوق بود. در کنارم ایستاده اما دور بود .همچنان مغرور بود. گره ابروانش کور بود.طعن نگاهش نامقبول بود. شرم از صورتم به زمین ریخت. دنیام به سیاهی، راز درون سینهام به تباهی رفت.
تمرین چهارم
هر سال شهریور که از راه میرسد. یاد آن دوران تازه میشود.
سوم شهریور اولین دیدار ما بود.
از سوم شهریور تا هفتم مهر یادآور خاطراتی است برای من و تو.
خاطراتی خوش و به یاد ماندنی.
خاطراتی که هرگز فراموش نمیشود.
نوشتن در مورد کسی که دوستش داشتی خیلی سخت است ..خصوصا رمانی که نیمه شب مبایلت را چک میکنی ومیبینی عکس پروفایلش سیاه است وتنها قابی که نوار سیاه رنگی کنارش چسپانده شده دیده میشود .
دوست داری فریاد بکشی ولی صدایت در گلویت خفه میشود .بغض فرو خورده ات مجال به تو نمیدهد که بفهمی واقعی است ویا یک شوخی احمقانه !
کاش شوخی باشد و وکاش وقتی به مبایلش زنگ میزنی خودش پاسخگو باشد !
لحظه ای تامل میکنی و افکار درهم برهم ذهنت را کنار هم میچبنی !چیزی وجود ندارد .جرعت .!شهامت!
نصف شب است ساعت از 3گذشته است ومن بهت زده به عکس نگاه میکنم !
چه اتفاقی افتاده ؟!!!پروفایل و نوشته هایش را دوباره نگاه میکنم .
اخرین بار ۱۳روز پیش بود .سالهابود که ندیده بودمش واخرین بار وقتی مرا پیاده کرد ؛گفت:من منتظرت خواهم بود تا ابد ومن محکم در را کوبیدم وگفتم برو بمیر !!!
وحالا او مرده است .
این جند سال مدام از خود سوال کردم چرا نمیاید !؟مگر مرا دوست نداشت ؟ولی اونیامد .
ساعت 5صبح است وعکس پروفایلش تغییر میکند .سردی خاک را از دور احساس میکنم
چیزی به روشنایی نمانده ..
تمرین جلسه پنجم (نثر آهنگین)
عنوان:آنسوی پرچین
به آنسوی پَرچین، دخترک خزید. با وزشِ باد، دامنش رقصید. در رقصِ دامن، شاپرک پرید. شاپرکِ ما، زِ شادی خندید. از خندهٔ او، گلها وا شدند. شکوفه رقصان، در باغ غلتید.
تمرین جلسه پنجم، نثر آهنگین
در دانشگاه دیده بودَش. نامش را پرسید، گفت: “آیلار”
خندید و زمزمه کرد، چه زیبا مثل گُلِ کوکْنار.
آیلار لبها را برچید و خرامان به انتهای کوچه پیچید.
چهار سال بعد در یک روزِ پاییزی پُر از رَعد، پس از کلی جَد و جَهد، “سالار” و “آیلار”، میرفتند دنبالِ زندگیِ پُر از سَعد.
دقیقه شمارِ وصل، تند و تند میچرخید تا برسد به مَحضرُ دو دلداده امضا کنند دفترِ قلب.
تمرین ۴: نثر آهنگین(اصلاحیه)
درود
یک چند صباحی بود که از زایشِ ویروسِ منحوسی به نامِ «کووید» میگذشت و من در حجم انبوهی از کسالت بیاثر شدم. تا اینکه یک روز به یمنِ اینستاگرام، در حیرت از فراخوانِ دورهای باخبر شدم.
آنوقت تازه نوبتِ آن شد که در حسابگری، بین عقل و دل غوطهور شوم. باری؛ عاقبت افتاد قرعه به نام دلم که شاگردِ مکتبِ شاهینْ کلانتری شوم.
تمرین۴: نثر آهنگین
یک چند صباحی بود که از زایش ویروس منحوسی به نام کووید میگذشت و من در حجم انبوهی از کسالت فروشدم.
تا اینکه یک روز به یمنِ اینستاگرام، در حیرت از فراخوان دورهای باخبر شدم. آنوقت تازه نوبت آن شد که در حسابگری، بین عقل و دل غوطهور شدم. باری؛ عاقبت افتاد قرعه به نام دلم که شاگرد مکتبِ شاهینْ کلانتری شدم.
سوگ نامه
براى گندم
يك،دو،سه. لبخند ميزنى،به دوربين نگاه
مى اندازى،گندم را بغل مى كنى،سال نو را تبريك مى گويى و براى جهان صلح آرزو ميكنى.دوربين را خاموش مى كنى،تو مى مانى و گندم.شمع روى ميز را با انگشتانت خاموش مى كنى.دلت براى ماهى قرمز به رحم مى آيد،تنگ كوچكى دارد.ماهى را در آكواريوم رها مى كنى.گل سر گندم را باز مى كنى،با اخم نگاهت مى كند،مى گويى اخم نكن بدون گلِ سر هم زيبايى.
تمامى سفر ها و ديد وبازديدها را لغو مى كنى.دلت خلوت و تنهايى مى خواهد.اما گندم چه؟ دلش دريا مى خواهد،دلش لك زده براى تاب بازى وسط جنگل،قهقهه سر دهد و فرياد بزند: بالاتر، بالاتر
اما تو،به گمانم با دريا قهر كرده اى، از جنگل روى برگردانده اى،آخر مگر مى شود دلتنگ گندم نشوى.
گندم مى رود،دستانش را دراز مى كند پايبندت كند
در را مى بندى،به تنهايى و خلوتت لبخند مى زنى.
به عكس تولد خيره مى شوى،شمع هاى تولد را فوت مى كردى و بوى مرگ مى دادى.هيچ احساسى در چشمانت نبود. نه خوشحالى،نه غم،بى تفاوت بودى و رها.
گندم صخره ها را كنار مى زند،از حصار مرجان ها مى گذرد،كنار عروس دريايى آرام مى گيرد،نوازشش مى كند و لبخند مى زند،عروس دريايى گل سر مى شود روى گيسوهاى گندم.
تو در تنهايى و انزوا حرف هاى تلنبار شده دلت را گره به مى زنى به دوزهاى بى امان قرص هاى آرام بخش.مى خورى و مى خورى……
شايد تو تنها آزاده اى بودى كه آزاد نبود.
سلام سلام سلام
تمرین سوم
یادداشتهای روزانه یک روح
شنبه
امروز اولین روز کاری هفتس و زندهها مجبورن زود از خواب بیدار بشن و برن سر کار اما من نیازی نیست از قبر خودم بیرون برم، به هر حال یکی از مزیتهای مردن اینه که دیگران ما رو به حال خودمون رها میکنن. راستش بدمم نمیاد چون دیگه مجبور نیستم که صبح تا شب عرق بریزم و برای چندرغاز پول خودم رو به در و دیوار بزنم.
من فکر میکنم اگه زندهها میفهمیدن که ما چقدر راحتیم آیا بعد مردن یکی اینقدر براش زاری میکردن؟ البته تقصیری هم ندارن چون خود منم وقتی زنده بودم از مرگ میترسیدم و هر وقت یکی میمرد تنم میلرزید. اما الان هر هفته با بقیه مردهها غش غش به سادگیشون میخندیم.
واقعیت اینه که مردن، شروع زندگی بدون دغدغه و دلهرهست؛ زندگی که مجبور نیستی برای گذروندنش آه و ناله کنی و شکنجه بشی. خلاصه مردن اونقدرها هم بد نیست فقط باید بهش عادت کنی. اونوقت میفهمی که تا حالا مرده بودی و تازه به زندگی رسیدی.
یکشنبه
بدبختانه امروز شرشر بارون میبارید و گورستان حسابی گل شده بود. اینجا به اندازه کافی دلگیرکنندهست حالا وقتی که بارون میباره غیرقابل تحملتر هم میشه. تو اینجور مواقع هیچکس از قبرش بیرون نمیاد و همون زیر میخوابن. شاید بپرسید مگه روحها هم میخوابن؟
خب واقعیت اینه که ما روحها به خواب احتیاج نداریم چون خستگی برای ما معنایی نداره؛ خستگی برای زندههاست. اما وقتی از شر اون بدن خلاص میشید، خستگی براتون بیمعنا میشه. به همین خاطر کف نمور قبر دراز میکشیم و ادای به خوابرفتهها رو در میآریم. هر چند یکبار هم برای اینکه طبیعیتر جلوه کنیم، خر و پف میکنیم.
اما اوضاع وقتی بدتر شد که تا خود شب بارون بارید و سعادت تماشای ماه رو از دست دادیم. گورستان تمام امروز غرق در سکوت بود.
دوشنبه
راستی یادم رفت بهتون بگم که گورستان ما بالای یه بلندیه و از اینجا میشه سبزهزارها و رودخونهها رو دید، از اون بهتر اینکه شبها ماه توی آسمون میدرخشه و میتونیم با بقیهروحها ماه رو تماشا کنیم. اما شبهایی که هوا ابریه، همهجا تاریک میشه و چشم چشم رو نمیبینه. این موقعس که همه دارن غر میزنن و بد و بیراه میگن.
سهشنبه
امروز یه جنازه جدید به گورستان آوردن و درست کنار قبر من دفنش کردن. ما هم بنا به رسمی که بین روحها وجود داره، توی تشییع جنازش شرکت کردیم و بعدش به قبر خودمون برگشتیم. اما تا نیمههای شب صدای آه و نالش اذیتم میکرد. آخر سر مجبور شدم از قبرم بیرون بیام و دلداریش بدم بلکه محض رضای خدا هم که شده زر زر نکنه و دو دقیقه آروم بگیره.
یه کمی که باهاش درد و دل کردم، بهم گفت که دوست داره دوباره زنده بشه و برگرده خونش. بیچاره نمیدونست که دیگه راه بازگشتی وجود نداره. به نظرم باید از خداش هم باشه چون گورستان ما جای خیلی خوبیه و حسابی بهش خوش میگذره.
راستش با دیدنش یا روز مرگ خودم افتادم. قرار بود من رو به گورستان ترسناک پایین دره ببرن که با نیهای بلندی احاطه شده و شبها صداهای جیغ و داد جنها کاری میکنه که روحها بلرزن و نتونن از قبرشون بیرون بیان. اما درست یه روز قبل از تییع جنازه بود که گورکن اونجا مُرد و من با خوششانسی اینجا اومدم.
چهارشنبه
امشب برعکس شب قبل، تازه وارد حسابی ساکت بود. بالای قبرش وایساده بود و داشت به جنازش نگاه میکرد. کنجکاو بودم بدونم که داره به چی فکر میکنه به همین خاطر رفتم پیشش و پرسیدم:
-داری به چی نگاه میکنی؟
آه بلندی کشید و گفت:
-با خودم فکر میکردم که چه بلایی قراره سر جسمم بیاد؟
با اطمینان خاطر گفتم:
-همون بلایی که سر جنازههای دیگه میاد، کرمها دیر یا زود سر و کلهشون پیدا میشه و به دنبال جنازههایی تازه میگردن تا بلکه مهمونی بگیرن.
تازه وارد از این حرف من ترسید و گفت:
-اما من دوست ندارم کرمها جنازهم رو تیکه تیکه کنن.
-آخه به چه دردت میخوره تو دیگه مردی پس همون بهتر که بخورنش.
شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
-آخه شاید یه راهی برای بازگشت به زندگی پیدا کنم، تا اون موقع باید جسمم سالم بمونه.
پوزخندی زدم:
-اگه اینطوری که تو میگی هم باشه، جسدت نهایتن سی روز دووم میاره و بعد تنها چیزی که ازش باقی میمونه یه مشت استخونه البته اگه شانس باهات یار باشه و سگها پیداش نکنن.
باید اعتراف کنم لحنش به قدری مصمم و مطمئن بود که یک لحظه با خودم گفتم:«نکنه راهی برای بازگشت باشه و من ازش بیخبر باشم»
پنجشنبه
امروز با تازه وارد تصمیم گرفتیم بریم شهر. فاصله طولانیه ولی نیازی نیست ما روحها نگران مسافت و دوری باشیم چون کافیه تا چشم به هم بزنیم تا به مقصدمون برسیم اما فقط جایی میتونیم بریم که قبلن اونجا رفته باشیم.
تازه وارد که از این قابلیت خودش بیخبر بود، مدام از خستگی و دوری مسیر غر غر میکرد، بیچاره نمیدونست که روحها خسته نمیشن. اما وقتی بهش گفتم، نفس راحتی کشید.
مقصدمان شهربازی بود.قرار بود شاد بشیم ولی امشب خود من هم از مقصدی که انتخاب کرده بودم، پشیمون شدم. وقتی که به شهربازی رسیدیم، ناخواسته دلم گرفت چون فهمیدم ما روحها نمیتونیم از وسایل شهربازی استفاده کنیم. این بار منم با تازه وارد زار زدم و آرزو کردم که ای کاش میشد برای یه شب هم که شده زنده بشم.
جمعه
واقعیت اینه که امروز دل و دماغی برای سر و کله زدن با بقیه نداشتم. کف نمناک قبر لم دادم و تمام روز بیرون نرفتم.
امروز چهلمین سالگرد مردنم بود، چهل سال روح بودن.
آقای قربانی بسیار ایدتون جالب و جذاب بود. فضاسازی تون انقدر خوب بود که چند بار همراه روح داستان رفتم توی قبر و اومدم بیرون. واقعا زنده بود. آفرین بر شما🙋🏻♀️🌻
تمرین جلسه سوم
عنوان: زوزهٔ درد
غشغشِ خندههاش، تو آخِ دردش گم شد.
اونقدر از درد آه کشید، که به هقهق افتاد.
تو زاریِگریههاش، بدنش مورمور شد.
اونقدر به خودش لرزید، که به خسخس افتاد.
آیی از درد فریاد زد و چشماش به تعجب وا شد.
تو تعجب نگاهش، قلبش به تاپتاپ افتاد.
با تپش قلبش، آهی کشید و گرم شد.
اونو در آغوش گرفت و به زاری افتاد.
زاری گریههاش، تو اوُاَ اوُاَ نوزاد گم شد.
اونقدر از سینه مکید، تا به خُرخُر افتاد.
تمرین ۳
صدای تاپ تاپ قلبم با صدای تیک تاک ساعت قاتی شده بود. ساعت ۵ صبح بود. یه خواب خیلی وحشتناک دیده بودم. از شدت ترس میلرزیدم. یهو گریهام گرفت. انقدر گریه کردم که به هق هق افتادم. جکی و الورا وقتی صدای گریهامو شنیدن اُمدن رو تخت کنارم نشستن. نوازش اونا آرومم کرد. صدای خرخرشون مثل قرص آرام بخشه. چقدر خوبه که اونا هستن. خروس همسایه یکریز قوقولی قوقو میکرد. انگار اونم بیقرار بود و خواب بد دیده بود. فکر خوابی که دیده بودم ولم نمیکرد. آه کشیدم و با خودم گفتم: خوابم که پرید، بهتره بلند بشم برم کتریو روشن کنم و صبحانهامو بخورم. الورا و جکی هم دنبالم راه افتادن و شروع کردن به میو میو کردن. اونام صبحانهاشونو میخواستن. داشتم به خوابم فکر میکردم که یهو فرو رفتن یه چیز تیزو تو پام حس کردم. گفتم: آخ. پایینو نگاه کردم و دیدم بله الورا هست که داره پامو گاز میگیره. هر وقت محبتش قلمبه میشه گاز میگیره و چنگ میزنه. گفتم: وا جوجه سیاه چرا پامو گاز میگیری؟ گشنهاته یا از محبت زیاده؟ بِر و بِر نگام کرد، بعد هم یه جیغ کوتاه کشید.
غذای جکی و الورا رو گذاشتم. برا خودم آب جوش ریختم و قهوه درست کردم. مشغول نوشتن صفحات صبحگاهی شدم. خوابم و احساساتم و هرچی که تو ذهنم بود؛ خشم، ترس و…، رو کاغذ اُوردم. حین نوشتن زار زار گریه میکردم. سرم از درد ذوق ذوق میشد. صدای زاری، آه، لرز و خشمو از لابلای نوشتههام میشنیدم. دفترو بستم که دیگه صداشونو نشنوم. آه بلندی کشیدم و با خودم گفتم: “خوبه که حداقل میتونم بنویسم وگرنه این حجم از ناراحتیو کجا تخلیه میکردم. الان سبک شدم.”
همچنان تو فکر خوابم بودم که خوابم برد. نفهمیدم چقدر خوابیدم ولی صدای قوقولی قوقوی خروس همسایه منو از خواب بیدار کرد. با خودم گفتم: این خروس بیمحل چند بار تو روز میخونه؟ به ساعت نگاه کردم . ساعت ۱۰ بود. ساعت ۱۱ یه قرار مهم داشتم. گفتم: وای باید بجنبم وگرنه به قرارم نمیرسم. خواب و فکر خواب از سرم پرید.
تمرین ۳« شکسته نویسی»
در حالی که روی تخت دراز کشیده بودو کتاب میخواند وارد اتاقش شدم، زیر لب غری زدو گفت: «ای بابا شد در بزنی؟ بعد ادامه داد:« آرزو به دلم مونده، از مامان اردشیر یاد بگیر، پشت در اتاق ازش میپرسه بیداری؟» راست میگفت، اشتباه کردم، اما نخواستم وانمود کنم. با کمی غیض گفتم:«قبول تو مث اردشیرکه شدی، منم عین مامانش میشم.»
قاه قاه خندید و گفت:« من اگر بخوام، مث اون بشم باید اول همه چیم عین اون بشه مامان خانوم.»
در حالی که از اتاق بیرون میرفتم، با تعجب وکمی خنده کنار در پرسیدم بفرمایید مثلا چیش؟ نشست لب تختو گفت :«آه مادرجان،مادرجان حساب بانکیشو میگم.» گفتم:«وا، پس بگو دق دلت چیه؟ باشه از این به بعد در میزنم.» از کوچکی حاضر به جوابه.
مثلا یک روزفصل امتحانا وقتی دستگاه پلی استیشنش رو تو کمد قایم کرده بودم، بعد از چند روز درکمال تعجب اونو در حال بازی فوتبال دیدم، اول فکر کردم دستگاه خودش نیست، سریع به سمت کمد رفتمو با قفل شکسته و در بازش روبرو شدم، نزدیک بود شاخ دربیارم، از این همه جسارت و پررویی دندون قروچه میکردم، مثل کوه آتشفشان غریدم و به سمتش هجوم بردم، حسابی داد و بیداد راه انداختم، تو چشمام زل زدو گفت: «میخواستم ازت عذرخواهی کنم، اما دیدم برابرشدیم.»
تمرين ٣
حرف هايم كه تمام مى شود، لبخند احمقانه اي روي صورت استخواني اش نقش مي بندد، غش غش مي خندد،نگاهش را مي دزدد و هق هق گريه اش بلند مي شود. زير تيغ نگاه رهگذر و كسبه ى ميدان فردوسي، شُرشُر عرق مي ريزم.
-آروم باش، مي خوام كمكت كنم.
عضلات عصبى زير چشمش شروع به پريدن مي كند،صداي خس خس سينه اش آزارم مي دهد.
لرز دارد.
با اشاره اي به ارسلان مى فهمانم، از ماشين پياده شود و كيف لوازم پزشكى را بياورد.
-دكتر! اين جا وسط خيابون مي خوايد بيمار ويزيت كنيد؟
-مجبورم، راضي نميشه بياد مطب، ميگن كار هر روزشه از صبح مياد اين جا مى شينه تا شب،
سينه پهلو كرده.
گوشى را روي قلبش مي گذارم، بدون گوشى هم مي شود صداي تاپ تاپ قلبش را شنيد.
تالاپ تولوپ هاي نامنظم و يكي در ميان.
-كمك كن بذاريمش تو ماشين، حالش خوب نيست.
جلز و ولز مى كند نيايد،اما حريفم نمى شود.
صداى ضعيف و بريده بريده اي از پشت سرم گوشم را خراش مي دهد.
-كجا مى بَريش؟ خونه و زندگيش همين جاس،
ولش كنيد.
با صدايى خفه گفتم: زر زر نكن.
حوصله شر و دردسر نداشتم.
جلويم ايستاد.
-مگه كسى و كاري داره اين زن؟
صداي تلق تولوق كيسه چرك و كثيفى كه روى شانه انداخته بود همراه با ملچ و ملوچ دهانش
بدجوري اعصابم را خط خطى مى كرد.
ارسلان گوشه لباس پاره پوره اش را كشيد و چند قدمي او را سمت جدول كنار خيابان كشاند.
-آره ما خانوادشيم،اومديم ببريمش،مزاحم نشو وگرنه بد مى بينى!
تلو تلو خوران راهش را كج كرد و رفت.
سِرُم را كه وصل كردم،روى تخت درمانگاه خوابش بُرد.
از گزگز بدنش، دستانش روي بدنش مدام مى چرخيد.
صندلى ام را كنار تخت گذاشتم، برايم سوال بود
چرا سرتا پا قرمز پوشيده، حتى كيف دستى اش
قرمز بود.
چشمانش را باز مى كند.
سؤالاتم تمامى ندارد، نمى دانم از كجا شروع كنم.
-اسمتون چيه خانم؟
-ياقوت
-با اين حالتون چرا گوشه خيابون بودين؟
ميگن كار هر روزتونه!
ناشيانه حرف اصلي اش را پنهان مى كند و چشمانش را مي دزد.
اصرار دارد برود.
اين بار ديگر مانعش نمى شوم.
پاريس،٩ شب
عادت كرده ام به طعم قهوه، قلپ قلپ خوردن هايم، تبديل به هورت كشيدن يهويي شده است.
عادت كرده ام به آدم هاي پشت پنجره، به رفتن و نماندن ها.
صداى خش خش برگ ها در لابه لاي صداي قارقارك هاي پاريس گم مي شود.
زني قرمز پوش با چتري شيشه اي گوشه خيابان،
ياد زن قرمز پوش خيابان فردوسي را زنده مي كند.
بي اختيار سراغ تلفن و شماره ارسلان مى روم.
سپرده بودم گاهي پيگير حال ياقوت باشد.
-سلام، وقت بخير، مى تونم با ارسلان صحبت كنم؟
به عرض برسونيد با غلامحسين ساعدى تماس بگيرد.
خانم فولادی عزیز نوشتههای شما بسیار ساده، روان و زنده هستند. از نظر من انتخاب ترکیبِ لباس و چتر قرمز با اسم یاقوت بسیار بهجا، مرتبط و دلنشین است.🌹💯
درود بر شما استاد گرامی و دوستان عزیز:
تمرین سوم(متنی با زبان شکسته با استفاده از آواهای داخل فهرست)
دیدین وقتی یه کار یا قرار خیلی مهمی دارید، ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن تا سد راهتون بشن و نذارن کارتون راه بیفته؟!
میدونم الان داغ دل خیلیاتون تازه شد و با خودتون میگین: «وااای بر من، دست به دلم نذار که خونه!»
حکایتِ همون قانون مورفیه که همۀ اتفاقها در بدترین و نامناسبترین زمان رخ میده و باعث خرابشدن کارها میشه!
حالا میخوام یکی از خاطرات خودمو تعریف کنم که از خنده ریسه برید و به هرهر و کرکر بیفتین!
آقا من سال اول دبیرستان که بودم، یه روز دیدم رو بورد یه اطلاعیه نصب کردن که یه مسابقۀ سراسری نقاشی برگذار میشه که هر کسی میخواد شرکت کنه، روز مسابقه، فلان ساعت فلان جا حضور پیدا کنه!
منم که از این اطلاعیه خیلی خوشحال شدم و میدونستم تو همسن و سالام رقیب ندارم، اهم، اهم، بادی به غبغبم انداختم و عنرعنر راه افتادم برم واسه مسابقه!
بابام اون موقعها موتور داشت و ما رو زرت و زورت با موتور اینور و اونور میبرد! اون روزم منو ورداشت خواست با موتور ببره که یهو پیسسس… لاستیک موتورش پنچر شد!
گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که بابام دویید سر خیابون یه ماشین شخصی گرفت که راننده منو به اون آدرس ببره. منم سوار شدم و راننده راه افتاد. بین راه یهو گفت: «اووو…وَه، اونجا که تو طرح ترافیکه!» هیچی دیگه منو پیاده کرد و منم که از استرس قلبم تاپتاپ میزد و نفسم به خسخس افتاده بود، همینطور که زیر لب غرغر میکردم و فحش بار راننده میکردم، بدوبدو رفتم جلوی یه ماشینو گرفتم و آدرسو بهش نشون دادم و راضیش کردم که منو برسونه! خلاصه رسیدم به اون آدرس که یه مدرسه بود. دیدم در مدرسه بسته بود و رو در یه اطلاعیه نصب کرده بودن که به دلیل فوت نابهنگام برادر مدیر، مدرسه تعطیله و مسابقه در فلان آدرس برگذار میشه! انقدر دیرم شده بود که زارزار اشکام جاری شد و به هقهق افتادم! از حرص و استرس تمام تنم مورمور میشد و دست و پاهام به گزگز افتاده بود. یه ماشین از اونجا رد میشد که تالاپی پریدم جلوش و با صدایی که دیگه به خِرخِر افتاده بود، ازش خواستم منو به اون آدرس برسونه! خلاصه با هر مصیبتی بود هنهنکنان رسیدم، ولی این تازه اول ماجرا بود!
مدتی از شروع مسابقه گذشته بود و تازه دیدم هیچ وسیلهای همرام نیست! یعنی بهمون اطلاعات غلط داده بودن و گفته بودن هر چی برای مسابقه لازمه همونجا هست! منم که بیخبر از همه جا، دلم هُری ریخت! همونجا نشستم زمین و بلندبلند زدم زیر گریه! خدا خیرش بده آقای سیدجواد هاشمی رو؛ اون موقع مدیر هنری آموزشوپرورش منطقه 2 بود. تا حال و روز منو دید فوری یه خانمی رو فرستاد برای من و چند نفر دیگه که اونها هم وسیله همراهشون نبود، بوم و رنگ و قلمو گرفتن. از خوشحالی جوری چشمام برق زد که صدای دلیلینگودولونگشو شنیدم. خلاصه یک ساعت فقط تا اتمام مسابقه وقت داشتیم؛ مدلمون یه گلدون بود که وسط سالن گذاشته بودن و من فورا قلمو و رنگو آماده کردم و در حالیکه از استرس تمام تنم میلرزید و دندونام تیلیکتیلیک میکرد، بدون وقفه گلدونه رو نقاشی کردم.
آخ، اما یه پسر بچۀ تخسی اونجا بود که خیلی فضول بود و اگه کسی حرفی بهش میزد، صدای عرعرش همهجا رو برمیداشت! چند بار سمت وسایل من اومد که من با غیض نگاش کردم؛ اونم درست در دقایق آخر از خجالت من در اومد و یکمرتبه ای داد بیداد؛ یه قلمو که سرش رنگ سیاه داشت ورداشت و چپ و راست، یه ضربدر گنده رو کل نقاشی من کشید! یعنی اگه جای خلوت گیرش میاوردم جوری میزدمش که سه دور، دور خودش بچرخه و خرناس بکشه؛ ولی حیف که دستم بهش نرسید!
خلاصه دیدم تو اون لحظات آخر کاری نمیتونم کنم جز اینکه تا هر کجا میتونم رنگا رو ترکیب کنم و یه جوری سر و ته قضیه رو هم بیارم! جوری قلبم به تالاپ و تولوپ افتاده بود که هنوزم یادش میفتم آهی از درونم بلند میشه!
بالاخره به هر بدبختی بود، دقیقه نود نقاشی رو تحویل دادم و اوووف، نفس راحتی کشیدم.
اما اتفاقی که در نهایت افتاد و مصیبتها و خستگی اون روز رو برای من دلچسب و شیرین کرد، این بود که در مسابقات نقاشی استان تهران نفر اول شدم و جایزهمو هم مستقیما از دست همون آقای سیدجواد هاشمی دریافت کردم.
الان که 27 سال از اون جریان میگذره، وقتی یاد اون روز میفتم قاهقاه میخندم و هنوزم از دست اون بچه کفری میشم ولی دعا به جون آقای هاشمی میکنم.
مهمونی
شهین مشغول مرتب کردن اتاق بود. ابراهیم به سمت وسط باغ رفت. شیر آب را باز کرد تا استخر پر شود. صدای شرشر آب فضای باغ را پر کرد و با صدای جیکجیک گنجشکها فضای مطبوعی ایجاد شد. شهین از پنجره سرک کشید و با صدای بلند به ابراهیم گفت: مواظب باش استخر زیاد پر نشه. امروز بچهها میان. میخوان توش شنا کنن. ابراهیم نگاهی به شهین کرد. به انتهای باغ رفت و به جارو کردن باغ مشغول شد. با صدای خشخش جارو یک گربه که انتهای باغ زیر سایه درخت دراز کشیده بود از جا بلند شد و روی دیوار پرید. بدنبال آن صدای هاپهاپ سگ باغ همسایه بلند شد.
بعد از ساعتی سها با دخترش سیلن از راه رسیدند. بلافاصله بعد از آنها علی همراه با زهرا و آوین و آریان، همسر و فرزندانش، آمدند. آوین و آریان از راه نرسیده به سمت استخر رفتند. سیلن هم بدنبال آنها راه افتاد. سها باصدای بلند به سیلن گفت که نزدیک استخر نشود و وارد اتاق شد. سیلن به راه خود به سمت استخر ادامه داد. ابراهیم از انتهای باغ با صدای بلند به بچهها گفت سمت استخر نروند تا پر شود. ولی آوین و آریان و سیلن بیتوجه به حرف پدربزرگشان کنار استخر نشستند. کفش و جورابشان را درآوردند و پای خود را تا مچ وارد آب استخر کردند.
سیلن سعی کرد پایش را به آب برساند. ولی نتوانست. نزدیک بود داخل استخر بیفتد. اما خودش را نگه داشت. این صحنه را ابراهیم دید. فریاد کشید مواظب باشین. مگه نگفتم بذارین استخر پر بشه. بعد فریاد کشید گفت: سها بیا بچهات را جمع کن. داشت میافتاد توی استخر. سها دوید و سیلن را بغل کرد و داخل اتاق برد. در مسیر رفت و برگشت هم با صدای بلند شروع به غرغر کرد که: بیمادر بشی. جز جیگر بگیری الهی. اه، حرص دادنا شروع کردی. شهین از داخل پذیرائی بلند گفت: ابراهیم مگه نگفتم استخر را زیاد پر نکن، امروز بچهها میخوان بازی کنن. ابراهیم زیر لب غرغر کرد و به کار خودش مشغول شد.
بعد از آن فاطمه و قاسم همراه با دخترشان آتریتا از در باغ وارد شدند. قاسم و فاطمه به سمت پذیرائی رفتند و آترینا به آوین و آریان در کنار استخر پیوست. او هم پایش را تا مچ داخل آب کرد. صدای شلپشلپ آب همراه با بازی و قهقه خنده آنها بلند شد. سیلن در حینی که بزرگترها مشغول صحبت بودند، دوباره به سمت بچهها رفت و لبه استخر کنار آنها نشست. پایش را دراز کرد. آب استخر چون بیشتر شده بود این دفعه پای او هم به آب رسید. به همین خاطر ذوق کرد و هر دو پایش را داخل آب کرد و شلپشلپ پایش را در آب تکان داد.
آوین، آریان و آترینا کمکم وارد استخر شدند و با شور و حال و پر سروصدا بازی میکردند. سیلن هم که کوچکتر بود همانطورکنار استخر نشسته بود و با آنها بازی میکرد. بعد از چند دقیقه دوباره نزدیک بود سیلن داخل استخر بیفتد که آوین با یک جیغ بلند او را گرفت. با صدای جیغ آوین همه بزرگترها سراسیمه از اتاق بیرون دویدند و خودشان را به استخر رساندند. سها سیلن را بغل کرد و دوباره با غرغر به سمت اتاق رفت. زهرا و فاطمه بچهها را استخر بیرون آوردند. شهین با صدای بلند و با عصبانیت در حالیکه به سمت ابراهیم میرفت داد کشید: چند بار گفتم استخر را زیاد پر نکن. اگه این بچه افتاده بود توی آب چکار میکردیم. چه خاکی بر سرمان میریختم. ابراهیم گفت: خب میخوام باغ را آب بدم. شهین جواب داد: فردا آب بده، چی میشه . . .
این دعوا تا چند دقیقه ادامه داشت.
از این طرف هم بچهها که از استخر بیرون آمده بودند. ازسرما میلرزیدند طوریکه لبشان کبود شده بود و صدای چیلیکچیلیک دندانهایشان به راحتی شنیده میشد. فاطمه و زهرا سریع رفتند و حوله بچهها را آوردند و کمک کردند، آنها را خشکاندند و به داخل اتاق بردند.
در اتاق صحبت از استخر و آب و خطر آن برای بچهها بخصوص سیلن بود که شهین غرغرکنان وارد اتاق شد.
بعد خطاب به افراد داخل اتاق گفت: از صبح تا حالا چند بار بهش گفتم این استخر لعنتی را پر نکن، نصف آب داشته باشه کافیه. بذار بچهها با خیال راحت بازی کنن. اما کو گوش شنوا؟ هیچ توجهی نمیکنه. فقط میخاد کار خودش را بکنه.
سها گفت: ما بعد از چند ماه اومدیم اصفهان، امروز یک کم رعایت میکرد و استخر را کمتر آب میکرد. به این بچه که نمیشه بگی بیرون نرو. اومدیم باغ که تو اتاق باشیم؟ فاطمه و زهرا هم حرف او را تائید کردند. شهین سری تکان داد و نچنچ کرد.
در ذهن قاسم سوالهای مختلف و زیادی شکل گرفته بودکه:
امروز برای تفریح به باغ آمدهاند یا . . .
چرا ابراهیم این رفتارها را میکند؟
چرا ابراهیم یک روز قبل یا بعد باغ را آبیاری نمیکند؟
اگر امروز در خانه مانده بودند بهتر نبود ؟
تمرین سوم
مُرد. درست همین امروز که تولدم را جشن گرفتیم.
جشن که نه، فقط در حد خوردن یک چای قندپهلوی دو نفره، توی استکانهای قرمز شاهعباسی.
دقیقا وقتی که ریسه رفته بودیم روی میز و خودمان را پشت قاه قاه قهقههمان پنهان کرده بودیم.
بعد از سالها دیده بودمش. هنوز جای حرفهای بیپردهاش روی دلم سنگینی میکرد. کلی حرفِ قلمبه شدهی نزده، ته گلویم مانده بود.
قند را که انداخته بود ته حلقش، یکهو به خودش پیچیده بود. دستش را دور گردنش حلقه کرده بود و خِرخِر میکرد. مثل غریقی که هر چند ثانیه یکبار سرش را از آب بیرون میآورد و میخواهد هوا را ببلعد اما نمیتواند.
دلم هری ریخت پایین. طوری پریدم بالای سرش که صندلی پشت سرم واژگون شد. با لیوان آب که برگشتم، دهانِ نیمه بازش را دیدم که شهد قند از کنار لبش سر میخورد و میریخت روی یقهی تیشرت سفیدش. بیحرکت افتاده بود روی صندلی و چشمانش خیره مانده بودند به تصویرِ راه راه نور روی موکت.
باورم نمیشد.
دهانم قفل شده بود. انگار همه اصوات از زبانم کوچکرده بودند؛ نه «وایی»؛ نه « آخی» و نه «آهی».
تقصیر من بود. گفته بود که دیابت دارد؛ چای را تلخ میخورد.
اما من اصرار کردم. از همان اصرارهایی که هیچ منطقی پشتش نیست؛ شاید هم بود.
گفته بودم یک حبه، تاثیری ندارد؛ مثل او که خیال میکرد جای زخمِ یک کلمه روی دل آدم نمیماند.
تمرینِ جلسهٔ سوم:
نمیدونم غَش غَش بخندم یا هِق هِق گریه کنم. وااااااای از این دلِ سوخته.
پدرسوختگیِ عمهطاهره، تمومی نداشت. شاید هم باید بگم بلاهتش. به زبون که میگفت، من رو دوست داره! اما عملش چیز دیگهای رو نشون میداد.
عمهاَم به شدت عامی، بیکلاس و بیفرهنگ بود. افکارش مثل قدیمیها بویِ نا میداد. یک پسرپرستِ دو آتیشه بود. دختر رو وسیلهای برای ارضای خواستههای به حق و ناحقِ پسر میدید. از نظرش خوشبختترین دخترِ دنیا کسی بود که یه شوهرِ پولدار داشت، تا هر روز، اون رو توی عسل میکرد و بیرون می آورد. این اصطلاحِ خودش بود؛ «با کون تویِ عسل افتاده». خودش که میگفت عروسِش چنین صفتی داشت.
اون روز سرِ کلاسِ تدوینِ پادکست نشسته بودم که یه شمارهٔ ناآشنا روی صفحهٔ تلفن همراهم ظاهر شد. واااااا… این دیگه کی بود، این وقتِ روز؟ با دیدنِ شماره، اصلا حسِ خوبی بهم دست نداد. انگاری که بویِ شر میداد. به خودم گفتم: « فعلا که سر کلاسم، بمونه برا بعد تا ببینم این شمارهٔ غریبه ماله کیه؟»
دو دفعهٔ دیگه هم زنگ زد. مثل که خیلی عجله داشت. کلاس که تموم شد، رو حسابِ اینکه پیششمارهاَش به حدود و حوالیِ محلهٔ عمهام اینا میخورد، باهاش تماس گرفتم. کلا هر بار که این عمهام به من زنگ میزد، چهار ستونِ بدنم رو به لرزه در میآورد. صدایی گیج و پریشون، از آن طرفِ خط پخش شد. معلوم نبود داشت خسخس میکرد یا زار زار. والله تا اونجا که من یادمه صدای عمهاَم این شکلی نبود. یعنی کی پشتِ خط بود؟
گفتم: «سلام، ببخشید شما با من تماس گرفته بودین؟»
صدا داد زد: «شما؟»
قلبم هُری ریخت پایین. گفتم نکنه آذیتا، زنِ کیوانه. لابد زنگ زده تا دق و دلیِ، اون پسرداییِ بیمصرفم رو سر من و مامانم خالی کنه. پرسیدم: «آذیتا جون شمایی؟»
یه غرشی کرد و گفت: «نه، آذیتا دیگه کیه؟ با کی کار داری؟ برا چی زنگ زدی؟»
چشمام قدِ دو تا نعلبکی گرد شد؛ بسمالله، اون، سه بار به من زنگ زده بود، بعد از من میپرسید که برا چی زنگ زدم؟ دو تا شاخ از پسِ کلهاَم زد بیرون. جواب دادم: « شما سه بار پشتِ هم به من زنگ زدین!»
– «شما؟»
یعنی واقعا باید جواب میدادم؟ حوصلهٔ بحث نداشتم، از طرفی هم قصدِ بیاحترامی نداشتم، برای همین جواب دادم: «من اسکندری هستم.»
-«اسکندری؟؟؟؟ آهان، اسکندری. چرا تلفنت رو جواب ندادی؟»
جانم! لابد این خانوم با من شوخیاش گرفته بود. یک لحظه فکر کردم که یکی داره منو دست میندازه. گوشمو تیز کردم بلکه بتونم مچش رو سر بزنگاه بگیرم. هِر هِر … توی دلم خندیدم و گفتم: « لابد فکر کرده خیلی بانمکه، تو دل برویِ کی بودی تو؟ نمکدون.»
بهش گفتم: « ببخشید سر کلاس بودم، نمیتونستم به تلفنتون جواب بدم.»
– « کلاس؟ کلاسِ چی؟ مگه هنوزم درس میخونی؟ واه واه …. مگه بعدازظهرا هم درس میخونن؟ مثلا گفتم عصر زنگ بزنم که پشتِ خط نمونم، حالا چی میخونی؟»
با یه قیافهٔ کج و کوله، کف سرم رو خاروندم و مات موندم که چه جوابی باید میدادم؟ اصلا باید جوابش رو میدادم یا نه؟ مگه اتاق بازجویی بود که این جوری من رو سوالپیچ میکرد؟ اَه اَه … چقدر ضایع و بیکلاس بود. گفتم: « نخیر، کلاسِ تدوینِ پادکست میرم، دانشگاهم خیلی وقت پیش تموم شده.» جلل خالق ،یعنی این قیل و قالِ مسخره رو باید چطوری جمعوجور میکردم؟ طرف، دیگه داشت خیلی دلقکبازی در میآورد. کِرکِر … خندیدیم بابا.
– « اِ اِ ا ِا ِ …، دانشگاهت تموم شده پس؟ حالا مشخصاتت بگو ببینم اگه به دردِ هم میخورین، توی واتس آپ به هم پیامک بدین …»
اِی خداااااا… بازم خواستگار؛ لابد دوباره کارِ عمه طاهره بود. نذاشتم حرفشو تمام کنه، یه نفسِ گُنده کشیدم و پشتم رو راست کردم. اوهوووووم … صدام رو صاف کردم و گفتم: «ببخشید کی شما رو معرفی کرده؟»
– «نمره تو اسکندری بهم داده.»
هِی هِی….. حدس میزدم، که کارِ عمه باشه. جانم…؟ چی گفت…؟ «نمره تو؟!» منظورش شماره تلفنم بود دیگه؟ این دیگه از کدوم خراب شدهای داشت زنگ میزد؟ یک لحظه اعصابم زد به رگِ گردنم و دست چپم به گِزگِز کردن افتاد.
گفتم: « اما عمه به من اطلاعی ندادن؟»
– «آره. نگفته، چون مالِ ده روزه پیشه. افتاده بود توی عزاداری، نمیخواستیم سر این حرفا باز بشه. گفتیم بزار برا بعد. خُب حالا مشخصاتت چیه؟»
یک لحظه احساس کردم که دارم خفه میشم. از بس که نفسم رو توی سینه حبس کرده بودم، به هِن هِن افتاده بودم. از یه طرف کُرک و پَرَم ریخته بود و از طرف دیگه، مثل مرغِ سربریدهای که نمیدونه کجا را باید نگاه کنه، شوکه شده بودم. دندونهام رو روی هم فشار میدادم. انگشتای یخ زدهم رو مشت کردم و با غیض و غضب گفتم: «اجازه بدید، من اول باید با عمهام صحبت کنم. همانطور که بهتون گفتم، ایشون به من هیچ اطلاعی ندادن. من اول باید باایشون حرف بزنم. اگر بخوام جواب بدم، شمارهتون رو از عمه میگیرم.»
– «دیگه چه شمارهای میخوای بگیری؟ خودم بهت زنگ زدم دیگه. جوابتو به خودم بگو.»
دلم میخواست گوشی رو توی سرش خُرد کنم. نفس عمیقی کشیدم و بازدمِ طولانیِ اون رو، بیصدا از بین لبهای بهم فشردهام بیرون دادم. قلبم توی سینهام سنگینی میکرد. مثلِ یه تیکه سنگ، از تپش افتاده بود. انگار که خون توی رگهام منجمد شده بود. آخه این دیگه چه وضعِ خواستگاری کردن بود. یعنی اول نباید خودش رو معرفی میکرد؟ بوووووق… بوووووق… . همین؟ دوتا بوقِ ممتد و بعدش «بگو ببینم مشخصاتت چیه؟».
گفتم: « خدمتتون که گفتم؛ اول باید با عمه طاهره صحبت کنم …» یادم آمد عمه طاهره همه جا خودش را «تارا» معرفی میکرد. به خودم گفتم: «ای دل غافل، چه گندی زدم؟ وای … وای… اسمش هم که لو رفت». اصلا به جهنم، حقش بود، ببین شمارهٔ من رو دستِ چه غُربتیهایی میداد؟ انگار که همین دیروز از پشت کوه اومده بود بیرون، یه حرف زدنِ مثلِ آدمم بلد نبود. یعنی من دیگه اِنقدر روی دستِ ننه و بابام مونده بودم؟
ادامه دادم: « اگر لازم شد جواب رو به عمه میگم، ایشون بهتون اطلاع میدن.»
– «خیلی خوب، باشه، به هر حال من آشوریاَم. دوست داشتی زنگ بزن.»
گوشی تلفن رو عقب بردم و بدون اینکه صدام بره اون طرفِ خط، رو به گوشی گفتم : « من به گورِ هفت جد و آبادم بخندم، اگر با آدمی مثل تو بخوام همکلام بشم، چه برسه که بخوام عروست بشم. تو خواب ببینی اون روز رو … »بعدش دوباره تلفن رو نزدیک گوشم آوردم و با لحنِ شمرده و لبخندی مصنوعی که داشت اجزای صورتم رو از هم میپاشید، گفتم: «از آشناییتون خوشبخت شدم. چشم، اگر لازم شد تماس میگیرم خدمتتون. روز خوبی داشته باشید. خدانگهدارتون.»
– «باشه، خدافظ.»
«واه… واه… آل نبره تو رو، تو دیگه کی بودی؟ بسمالله الرحمن الرحیم.» فووو… فووو … ذکر گفتم و به دور و برم فوت کردم که از شر شیاطین در امان باشم. عمهٔ من دقیقا با خودش چه فکری کرده بود؟ «آقا من اگه نخوام شما برای من شوهر پیدا کنی، کی رو باید برم ببینم؟ جونِ هر کی دوست داری، من رو بیخیال شو. ای خدا، من تا کی باید برایِ شوهر کردن عذاب بکشم. اصلا دلم میخواد مثل سیرترشی بشم. آخه به کسی چه ربطی داره؟ کی میخواین دست بردارین از این خالهزنک بازیها؟ آقاجون، من نمیخوام کسی به من خوبی کنه. این رو سرِ کدوم کوه باید برم فریاد بزنم؟ ای ایهاالناس، من میخوام خونه بابام بپوسم… .» مثل یه دیوونهٔ جنزده، نیم ساعتی، به دیوارِ خالیِ روبهروم زل زده بودم. نمیدونم دنبالِ چی بودم. فقط گاهی به آسمون نگاه میکردم و از خدا میخواستم که بهم صبرِ حضرتِ ایوب رو بده. حتی اشک هم به چشمام نمیاومد. اوه اوه …. یعنی اگه این فضاحت رو برا کسی تعریف میکردم، با خودش چی میگفت؟ البته که تعریف میکردم، مو به مو اَش رو هم تعریف میکردم. یه جوکی ازش میساختم که نگو. هر کیاَم هر چی میخواست، میگفت. از کی تا حالا حرف مردم برای من مهم شده بود؟
گردنم ذوق ذوق میکرد، طبقِ معمولِ همیشه دوباره باید یک هفته دستم از گردنم آویزون میموند تا اعصابش سر جاش میاومد. یعنی چطور باید جوابِ عمهام رو پس میدادم؟ خون و خونریزی به پا میکردم؟ یا اصلا به روش نمیآوردم و بهش کممحلی میکردم؟ نُچ… جنگ و جدال فایده نداشت. این جماعت سرشون درد میکرد برای دعوا، مگه عقلم کم شده بود که خودم رو با این طایفهٔ جنگطلب سرشاخ کنم. بهترین کار همین بود که خانوم آشوری رو انقدر منتظرِ جواب نگه میداشتم که زیر پاش علف سبز میشد. بعد خودش با یه توپِ پرُ میرفت سروقتِ عمه و حسابی حالش رو میگرفت. بلکه براش درس عبرتی میشد و پاش رو از زندگی من بیرون میکشید.
تمرین سوم
آنشب دیرتر، از محلکارم بیرون آمدم. باید خودم را زودتر به منزل میرساندم؛ چون مادرم بیمار بود. از پشت تلفن صدای آخوواخش دلم را سوزاند. این بود که وقتی از اتوبوس پیاده شدم تصمیم گرفتم از گورستانی قدیمی که میانبُر بود به طرف خانه حرکت کنم. سکوت سنگینی بود. صدایی از دور به گوشم رسید. دلم هری ریخت. صدایی مثل گفتن آه،آه. تصور کردم خیالاتی شدم. گام هایم را تند کردم. به هنهن افتادم. اما هرچه سریعتر میرفتم صدا نزدیکتر میشد. دیگر قلبم به تاپتاپ افتاد. خدایا انگار صدای هقهق زنی میآید. دیگر راه رفتنم مثل دویدن شدهبود. پایم پیچ خورد و افتادم روی یک سنگقبر. ناگهان زنی ژندهپوش با موهایی آشفته و صورتی که ازکثیفی سیاه مینمود از پشت تپهای بیرون پرید و با دیدن من شروعکرد به قاهقاه خندیدن. صدای تیلیکتیلیک دندانهایم را میشنیدم.وای که چقدر ترسیده بودم. آنقدر باصدای بلند میخندید که ریسه رفت. ترسیده بودم. انگار دیوانه بود. نمی دانستم میخواهد چه بلایی به سرم بیاورد. کمکم خندهاش آهستهتر شد تا اینکه شروعکرد به هایهای گریستن و همانطور که گریه میکرد از آنجا دور شد. انگار فیلم آلفردهیچکاک به پایان رسیدهبود. دیگر نمیترسیدم. اما حالا من ماندهبودم و آخوواخ درد پا و مادر منتظر.
تمرین سوم.
مُرد. به همین سادگی. درست همین امروز که تولدم را جشن گرفتیم.
جشن که نه، فقط در حد خوردن یک چای قندپهلوی دو نفره. دقیقا وقتی که قاه قاهِ قهقههمان بلند شده بود و ریسه رفته بودیم از خنده.
باورم نمیشد. من کشتمش. مات مانده بودم. دهانم قفل شده بود. انگار همه اصوات از زبانم کوچکردند؛ نه «آخی»؛ نه «آهی»؛ نه «وایی».
تقصیر من بود. گفته بود که دیابت دارد؛ چای را تلخ میخورد. من اصرار کردم که یک حبه، کسی را نمیکشد.
قند را که انداخته بود ته حلقش، یکهو به خودش پیچید. دستش را دور گردنش حلقه کرده بود و صدای خفهای از حلقش درمیآمد؛ چیزی شبیه به خِر خِر. انگار سدی مانع بیرون آمدن نفسش شده بود. مثل غریقی که هر چند ثانیه یکبار سرش را از آب بیرون میآورد و میخواهد هوا را ببلعد و نمیتواند.
دلم هری ریخت پایین. طوری پریدم بالای سرش که صندلی پشت سرم واژگون شد. با لیوان آب که برگشتم، دهان نیمه بازش را دیدم که شهد قند از کنار لبش سر میخورد و میریخت روی یقهی تیشرت پیراهن راه راهِ آبیاش.
بیحرکت افتاده بود روی صندلی. مرده بود.
تمرین جلسه سوم
دلم میخواد آدما رو بشنوم. بازم صدای مهین توی گوشم میپیچه.
-تو هیچوقت منو نشنیدی. قلبم به نفسنفس افتاده. چشام سوسو میزنه. گوشام وزوز میکنه. زانوهام از رمق افتادن. وقتی راه میرم حس میکنم ترقترق کمرمو همه میشنون. اما تو چی؟ فقط وقتی بمیرم میفهمی که ی روزی بودم.
حرفای مهین با شرشر آبی که از بالا روی سرم میریزه، شسته میشن و به جوی میرن. اما هنوزم تو فکرم. چرا اینقدر بیتفاوت شدم؟ نسبت به همه اینجوریام یا فقط مهین؟
سرمو بالا میگیرم. زن سرشو از بالکن بیرون آورده. بازوهای لتخشو حریم موهاش کرده تا من موهای طلاییشو نبینم. میگه:” ببخشید. شرمندهام. آب سبزی بود، تمیز بود.”
سرشو پس میکشه و میره.
ی دستبند صورتیرنگ از اینا که دختربچهها میپوشند دستش بود. تاپتاپ قلبشو وقتی گفت شرمندهس، شنیدم. یعنی چی؟ مگه مهین نمیگفت من بیتفاوت شدم. نکنه، فقط مهینُ…
باید مطمئن بشم. باید بفهمم تو قلبم، تو مغزم چه اتفاقی افتاده. باید بفهمم چی شده که مهین برام معمولی شده. چی شده که دیگه شبا از خسخس سینهش بیدار نمیشم. ی قلپ آب دستش نمیدم. شاید آسمش خوب شده و من نفهمیدم.
همین چند ماه پیش بود؛ گفت میخواد با پول آمپولاش واسه دختر زهره چندتا النگو بخره که وقتی بازی میکنه صدای جیرینگجیرینگشون سر ذوقش بیاره. نفهمیدم خرید یا نه. نکنه آلزایمر گرفتم؟ سالمم؟ پاهام که هنوزم جون داره. میتونم راه برم.
باید به مهین بگم که حواسم بهش هست، که حواسم به همهچی هست.
برمیگردم خونه. درو وا میکنم. مهین روبروم نشسته. چشمش به منِ. جلو میرم. از سر طاقچه بر میدارمش. نوار سیاه دور قابشو وامیکنم. به روم میخنده. میبوسمش. توگوشم پچپچه میکنه: حواست به خودت باشه.
هنوز دو ساعت به پایان زندگیاش باقی مانده بود.
سکوت دیوارهای بتنی، چنان به سینهش میکوفت که بگی نگی صدای تاپتاپ قلبش به ذهن، فرمان بیفکری میداد. به روی تخت نشست. قچقچ آهنهای زنگزده اعصابش را بیشتر متلاشی کرد. صدای هقهق گریههای مادرش آخرین خاطرهای بود که با خود به گور خواهد برد. یادش اومد تو بچگی از هوهوی جغد بیشتر از هر چیز میترسید. شنیده بود که جغد شب شوم است. مادرش گفته بود. تلک تلکِ قطاری که گذشت، تصویر خیس مادرش رو محو کرد. فردا دیگر غشغشِ ریسهی بچهها رو از اون ور دیوار نمیشنید. از فکرش گذشت که سردخانه چه صدایی دارد؟ مرگ چطور؟ آنجا هم باید مثل اینجا خر و پف زندانبانش رو بشمرد؟
هر چه به ساعت اعدام نزدیکتر میشد، پاهاش زقزق بیشتری میکرد و تیلیک تیلیک دندانهاش، روی دور تند میوفتاد. از سرمای استخوانسوز زندان نبود، صدای ترس بود. سوراخ نزدیک سقف قطرهای از بیرون رو درونش جا داده بود. از آنجا به آخرین تصویر آزادی در سیاهی شب نگاهی انداخت. جیر جیر جیرجیرکها و سوسوی ستارهها سعی داشتند که امیدی پوچ را در دلش گره بزنند. گرگی از دور براش زوزهی خدافظی میکشید.
چکچکِ شیرآب در گوشهی دیوار، سمفونیِ پایانیِ چهل و هشت سال زندگیاش خواهد بود.
تمرین متن با استفاده از اصوات احساسی.
با عجله و “هنهنکنان” از پله ها بالا میرم. ساعت هشت قرار بود توی کلاس باشم. نصف راهو رفته بودم که یادم افتاد سوالا رو جا گذاشتم. مجبور شدم برگردم. دیرم شده ولی بدون سوالا که نمیتونم امتحان بگیرم. کلیدو میندازم تو قفل در و میچرخونمش. در “قیژقیژی” میکنه و باز میشه. آروم راه میرم که سر و صدا مامانو بیدار نکنه. صدای “خرخر” مامان از اتاق میاد. رعایت کردن من یکی که به درد نمیخوره. صدای “زِر زر” بچهی همسایهی دیوار به دیوارمون، کل ساختمانو برداشته. با خودم میگم الانه که مامان بیدار شه. خیلی دیر خوابیده. طبق معمول اینام صبح علیالطلوع “زاریشون” شروع شده. نمیدونم شبا کِی میخوابن که انقد زود بلند میشن. بیخیال این فکر میشم و میرم سراغ میزم.
_ وا پس برگهها کجان؟
برگه سوالا روی میز نیست. مطمئنم دیشب قبل خواب رو میز گذاشتمشون. هنوز صدای “زاری” بچه همسایه قطع نشده، “قهقه” خنده مامانش شروع میشه. باخودم میگم: “عمرا بذارن مامان بخوابه.”
با عجله که لای کتابا رو میگردم، پام میخوره به در کمد. “آخ پام.” این واکنش من به حجم دردیه که تو پام میپیچه. بیخیال درد میشم. دنبال برگهها میگردم ولی پام همچنان “ذوقذوق” میکنه.
معلوم نیست خونه همسایه چه خبره. توی دلم شروع میکنم به “غر زدن”: لعنتیا عادتشونه سر صبح سروصدا کنن. کِی میخوان متوجه بشن بقیه هم آدمن تو این ساختمون.
نخیر برگهها رو پیدا نمیکنم. از خشم مثل اینکه سردم باشه میلرزم و صدای “تیلیک تیلیک” دندونام بلند میشه. “آهی” میکشم و سعی میکنم “تاپتاپ” قلبم رو آروم کنم. بعدِ این همه دوندگی چشمم به برگهها میفته که پخش شدن زیر میز.
“وای”… ریسه میرم از خنده. چطور اینهمه وقت این برگهها رو زیر میز ندیدم.
زن همسایه همچنان “غشغش” میخنده. کاش حداقل میدونستم داره به چی میخنده.
برگهها رو برمیدارم و راه میفتم. درو آروم میبندم ولی “جرجرشو” نمیتونم کاری کنم. با عجله از پلهها میدوم پایین. نمیدونم چرا کف دستام “گزگز”میکنه. میرم سراغ ماشین. تا راه میفتم یه بچه مدرسهای جلوم سبز میشه. دلم “هری” میریزه پایین. از شدت ترس به سرفه میفتم. صدای “خسخس” سینهی گرفتهم نشون میده هنوز کامل خوب نشدم. بهخیر گذشت. بالاخره راه میفتم سمت مدرسه.
ساعت نه میرسم. تپش قلبم تندتر میشه. نمیدونم مدیر جلوم سبز بشه میخوام چی بگم بهش. چهجوری بهش بگم این همه وقت دنبال برگهها میگشتم. از جلوی دفتر سریع رد میشم تا با مدیر چشم تو چشم نشم. دانشآموزی ته سالن داره “هقهق” میزنه. دلم ریش میشه براش. نمیدونم چرا اینجا نگهش داشتن.
میرم سر کلاس و سریع برگهها رو پخش میکنم. صدای “خش خش” جاروی بابای مدرسه از تو حیاط میاد. میشینم روی صندلی و سرمو تکیه میدم به میز و از اینکه بالاخره موفق شدم از بچهها امتحان بگیرم یه نفس راحت میکشم.
بنام خدای مهربان
تمرین شکسته نویسی با اصوات
زری و زیبا سبزیهای پاک شده رو توی لگن استیل میریزن. زری سرش رو نزدیک زیبا میاره و در گوشش چیزی میگه. زیبا روسری گلدار سبزش رو جلوی دهنش میگیره تا کرکر خندهش شنیده نشه. زری اما بیمهابا میخنده. قاهقاه خندهش یوسف خوابیده در گهواره رو بیدار میکنه. اِوَااِوَا طفل، زیبا را به سمت گهواره میکشونه. با تکون گهواره و پیشپیش زیبا، نوزاد آروم میشه و دوباره میخوابه. زیبا خسخس سینهی یوسف رو میشنوه و امیدواره یحیای عطار اینبار دوای بهتری به طفل بده.
خواهرها دوباره به سپزی پاک کردن مشغول میشن. اینبار پچپچ حرف میزنن تا دیگه بچه بیدار نشه.
زری: 《شنیدی داوود پسر خان رفته خواستگاری گلنسا؟》
خنده روی لبهای زیبا خشکید و گفت: 《نمی دونم دختره بد پکوپوز چی داره این همه خواستگار خوب داره.》
زری پای خواب رفتش رو که گزگز آزاردهندهای داشت دراز میکنه. در با صدای غیژ ممتدی باز میشه. مراد هنهن کنون خودشو از هفت پله بالا میکشه و تکیه به دیوار میشینه. دستش رو میذاره روی ساق پاش که با دستار سیاهش بسته. صدای آخواوخش با دیدن آباجیا بلندتر میشه. زری و زیبا دورش میشینن و احوال پاش رو جویا میشن. مراد که ذوقذوق پاش هر لحظه بیشتر میشد گفت: 《موقع رفتن به آسیاب پام پیچ خورد و روی تخته سنگ تیزی افتادم.》 زیبا لیوانی آب به دستش داد. مراد قلپقلپ آب رو خورد. زری براش جا پهن کرد. سرش به بالش نرسیده خرخرش بلند شد.
زیبا راهی عطاری یحیا شد تا دوایی برای سینه یوسف و مرهمی برای زخم مراد بگیره. زری دیگ شوربا رو که بار گذاشت بالای سر مراد اومد. پیشونیش خیس عرق بود. تیلیکتیلیک دندوناش زری رو ترسوند. دستش رو روی پیشونیش گذاشت، داغ بود. روی سینش گذاشت، تاپ تاپ قلبش خیلی تند شده بود. گوشه روسریش رو جلوی دهنش گرفت تا هقهقش شنیده نشه. امید داشت یحیای عطار مرهم خوبی بسازه تا مجبور نشن راهی شهر بشن.
تمرین جلسه سوم: یک صبح عادی در خانه ما
با جیکجیک پرندهها بیدار شدم. بهخاطر صدای خرخر که چندباری دیشب بیدارم کرد و خوابای پریشون، عین جنازه، چسبیده بودم به تخت. بین خواب و بیداری بودم که جیکجیک با شرشر آب قاطی شد. « باز داره خودشو کل دستشویی رو آب میکشه.» یه لحظه سکوت. تقققق. در محکم، باز و بسته شد. «پخ». «آآآییی» بعد هم صدای گرومپ گرومپ دویدن دنبال هم.
دیگه نمیشد. باید یهجوری از تخت کنده میشدم. همینطور که تلوتلوخوران رفتم توی هال، دیدم دارن میزنن تو سروکله همدیگه. «آخه سر صبح این همه داد و قال. چه خبرتونه؟ همسایهها چه گناهی کردن؟» البته بگم که بعد چند سال عادت کردم. قبلن از همچین صداهایی، دلم هری میریخت و عین شصتیر میپریدم.
قبل اینکه بگن، این شروع کرد و من نبودم و فلان و بهمان، رو به بزرگه گفتم: «صبحونه خوردی؟» گفت: «آره» روکردم به کوچیکه: «توچی؟» گفت:«نه» گفتم:«چی میخوایی؟» گفت: «بلدرچین» رفتم تو آشپزخونه. کتری قلقل میکرد. ماهیتابه را گذاشتم روی گاز. شعله با تقی روشن شد. روغن را ریختم. برای خودم هم یک لیوان چای ریختم. هنوز کاملن هشیار نشده بودم. این کارها را هم عین روبات برنامهریزی شده، انجام میدادم. در یخچال را که بازکردم، چشمم افتاد به هندونه. یاد ماجراش افتادم که تا مرز سکته رفته بودم.
چهار، پنج سال پیش بود. یه بعدازظهری رفتم، خیر سرم چرت بزنم. هنوز چشمام گرم نشده بود که با جیغ و داد بزرگه از جا پریدم. «مامان بیا. مامان ببین چی کار کرده.» سراسیمه رفتم دیدم یه هندونه شکسته که آبش هم از زیرش روونه، وسط آشپزخونه افتاده. کوچیکه هم کنارش داره هایهای گریه میکنه. یعنی اصلن مغزم کار نمیکرد که چرا و چجوری این اتفاق افتاده. گفتم: «واییی. چی شد؟»
سرتونو درد نیارم. هنوزم بعد 5 سال نفهمیدم که چرا یک بچه 4 ساله باید یه هندونه از خودش گندهتر را از تو طبقه بلندتر از قد خودش برداره که بعد هم زورش نرسه و بندازه. از شدت غیض میلرزیدم. صدای آه نفسام رو بعلاوهی توپتوپ قلبمو میشنیدم که چه تند بودند. هیچی هم نمیتونستم بگم. خب پسر بچهان دیگه. میخواسته به داداشش نشون بده. انگار او هندونه ندیده است. تمیز کردم. خوشبختانه بعدش کلاس داشتم. زدم بیرون. اینقدر برافروخته بودم که تا وارد کلاس شدم، معلمم گفت: «افلیا، چی شده؟» براشون تعریف کردم. حالا اونا به داستان و قیافه من هرهر میخندیدن.
سهتا تخم بلدرچین برداشتم و در یخچال رو بستم. اونا رو توی ماهیتابه که دیگه روغنش به جلزولز افتاده بود، شکستم. صبحانهاش رو که دادم گفتم: «میخوام بنویسم. سروصدا نکنین. دم به دقیقه هم نیاین سراغم.»
گاهی فکر میکنم، اصلن چرا تلاش میکنم. واقعن با چنین شرایطی، چیزی هم از کارم درمیاد؟
تمرین جلسه سوم
مگه میشد هِرهِر کردنش رو شنیدو به خنده نیوفتاد.
آدمی که با تماشای انیمیشنی نه چندان طنز قاهقاه میزنه زیر خنده و این خوشحالیش اونقدر طولانی میشه که به سرفه میاُفته و اوهو اوهوش همه رو کُفری میکنه، نمیشه خیلی جدیش گرفت.
اگرچه این عقیده تا قبلِ آشناییِ کاملش بود. اون روز که پیام صوتیشو پشتِ خِسخسِ بیکیفیتیهِ تلفنِ همراهش شنیدم. به کل نظرم نسبت بِهِش تغییر کرد.
داشت یه بحث جدی و کاملن علمی رو بدونِ به تِتهپِته افتادن شرح میداد. میخکوب شده بودم و افتادم به مقایسهی اون ” تهمینهی” خوشخنده که گاهی به لَوَندی متهمش میکردم، با این دخترِ با معلومات و خوش صحبتی که تازه شناخته بودَمِش.
هوهوی باد میپیچید تو خونه و پنجره تقتق صدا میکرد. خونه ساکت بود و تنها تیکتیک عقربههای ساعت قفلِ سکوتو میشکست. حالا که یادِ تهمینه و رفتار و کردارش افتاده بودم، پا شدم از قفسهی کتابا جنگلِ نروژیِ موراکامیو بیرون کشیدم. از تهمینه امانت گرفته بودم.
بارون نمنم میومد. قطرههای ریزش چیلیکچیلیک به پنجره میخورد. دیگه کفتری که تو بالکن لونه کرده بود قوقو نمیکرد.
رفته بود رو هرهی پشت بومِ همسایه، نوکشو برده بود توی پَرایِ خاکستری و سفیدش و از این پنجه به اون پنجه میشد. نمیدونم شایدم میرقصید. رقصِ کفتری.
چشمم افتاد به خیابون که حالا شرشرِ بارون، قاطیِ هقهق پسر بچهای شده بود که خورده بود زمینو زانوش خراش افتاده بود. همیشه قلبم تاپتاپ به قفسهی سینم میکوبید وقتی بچهای زار زار گریه میکرد.
مادرِ پسر بچه با کفشای پاشنه بلند، تلق و تلوق رو آسفالت خیابون دوید و خودشو به پسرک رسوند. از زمین بلندش کرد. دستشو گرفت و غرغرکنان به انتهای کوچه کشوند.
رُمان توی دستم بود. برق و رعد پشتِ سرِ هم، پهنهی آسمونو قُرُق کرده بود. پنجره کامل باز شده بود و نسیمِ نمناکِ بهاری به صورتم میخورد. دماغم کیپ شده بودُ فِسفس میکرد.
با خودم گفتم کاش سرماخوردگی نباشه. نِقنِق کنان پنجرهرو بستم و روی مبل یَلِه شدم. کتابو باز کردم و اولین صفحاتشو، برای اینکه تمرکز کنم، زیر لب، وِزوز کنان خوندم.
سوگ
سبزوار 1387
باد سردی میوزید وچادر سیاهم گه گداری به دست باد سپرده میشد .
محکم چادرم را گرفتم واز کوچه پس کوچه های باریک به سختی راهی برای رسیدن به حسینیه مییافتم .اخه این بار دیگر او با من نبود. بوی نان فضا را پر کرده بود .
بریم دوتا نون بخریم ؟هنوز صدای پاهایش وچادر گلدارش که که مدام زیر پایش میامد را به خاطر دارم .نانوایی واقا صفر علی ؛؛
مرا دید گفت :رفتی سر خاک !؟؟خدا دختر عموتو بیامرزه!شکل هم دیگه بودین .مقل دو تا دوقلو !!اشکهایم سرازیر شدن !گفت حسینیه دو کوچه اونورتر ه!!!!
به سختی بغضم را فرو خوردم !لنگه در چوبی ای که ما گه گداری میکوبیدیم وفرار میکردیم را نگاه کردم . در را کوبیدم وللی این بار فرار نکردم .منتظرش بودم که بیاید و دستم را بگیرد .
ولی این بار در باز شد .
یی بی بدد با چادر گلگلی!گفت امدی ؟
پس تو بودی ؟دوقلوهای شیطون !!
خدا دختر عموتو بیامرزه !!نفسم به شماره افتاد !گفتم بی بی ؛؛نیداش کن .گمش کردم .تو هر کوچه وپس کوچه صدام میزنه ولی من نمیبینمش !︎
لبخند تلخی زد .از لبه حوض ابی به سر رویم پاشید .سردم بود ولرز تمام وجودم را فرا گرفته بود . ندای اذان بلند شد !
بی بی دستان پیر وخشکیده اش را بر سرم کشید !
برو دو رکعت نماز بخون .بگو کلون در بی بی ؛نان داغ ؛وصدای خندت ؛ منتظرته !!
باد سردی میوزید ومن بی اختیار به
چادربی بی راگرفتم .وارام ارام به سمت صدا حرکت کردیم.
خورشید غروب کرده بود !!!!!!!
در سوگ استاد خلیل الله خلیلی
پسر بچهٔ خردی بودم که در مسجد درس میخواندم. آنزمان تنها محل آموزش مساجد بود. روزهای پنج شنبه به دستور استاد محفل شعر خوانی داشتیم. من دفتر شعری از استاد خلیل الله خلیلی داشتم به نام ماتمسرا که نمیدانم از کجا آورده بودم. اشعار خلیلی اشعار حماسی و انگیزشی برای مبارزه علیه استعمار و منعکس کنندهٔ درد و رنج ملت افغانستان در زمان جنگها و لشکرکشیهای شورویست.
شعری از استاد خلیلی الله خلیلی را با صدای بچهگانهٔ خودم میخوانم.
وطندار دلیر من بنازم چشم مستت را
وطن در انتظار بازوی کشورگشای توست
بخاک افگن به خون تر کن به بادش ده در آتش سوز
از این بدتر چه میباشد که دشمن در سرای توست
خودم بیشتر این اشعار را نمیفهمیدم اما میخواندم.
از همان زمان به استاد خلیلی و اشعار او محبت پیدا کردم.
بعدها که کمی بزرگتر شدم در جستجوی شناخت بهتر استاد خلیلی و خواندن اشعار دیگرش شدم. کلیاتش را پیدا کردم و از زندگی پر از رنج و مصیبتش دلم به درد آمد. خصوصا اینکه با تمام عشق و علاقهاش به وطن، در غربت جان به جان آفرین تسلیم کرد. سال ۱۳۶۶ در اسلام آباد پاکستان وفات میکند. با وجود اینکه فریاد میزد:
چون به غربت خواهد از من پیک جانان نقد جان
جا دهیدم در کنار تربت آوارگان
گور من در پهلوی آوارگان بهتر که من
بی کسم، آوارهام، بی میهنم، بی خان و مان
اما دوستانش میخواستند او را به وطن آورده و اینجا دفن کنند که جنگ و ناامنیها اجازهٔ این کار را نداد.
بعد از بیست و پنج سال از مرگش جسد او را به کابل منتقل کرده و در محوطهٔ پوهنتون (دانشگاه) کابل کنار مقبرهٔ سید جمال الدین افغان دفن کردند.
روحش شاد و یادش گرامی!
برای ما «عزیز» بود و برای دیگران «زیبا خاله»، عروسِ «مشهد ننه»، «زیبا زنمو»، «زیبا باجه»، « زنِ حاج اصغر» و… .
آنطور که به یاد من مانده است، پیرزنی ساده بود که پیراهن را با شلوار میپوشید و آن دو رشته موی بافتهٔ سپید رنگش را بیست و چهار ساعته، زیر روسری میپوشاند. روسری را از پشت گره میزد و در جیب پیراهنش همیشه کشمش پیدا میشد. بسته به طالعِ هر شخص، گاهی گردو، گاهی نخودچی و گاهی توت، لای کشمشها پیدا میشد. بستگی داشت که کدام وقتِ سال باشد؛ اگر بهار بود، فراوانیِ توت بود. اگر تابستان بود، فراوانیِ بادام و گردو. اگر پاییز بود، موقع زیارت امام رضا و فراوانیِ نخودچی. شوهرش در «تاکستان» صاحب باغهایِ انگورِ زیادی بود و تابستانها برای آنها، فصل کار و تلاش و پاییز فصلِ زیارت بود.
ما با «عزیز» و «آقاجون» زندگی میکردیم. دو تا از اتاقهای خانه و آشپزخانهٔ زیرزمین، دست ما بود. اتاقهای ما با پنجرههای بلندِ قدی، به حیاط راه داشت، اما من هر وقت که میخواستم توی حیاط را نگاه کنم، یواشکی به آن اتاق دیگر که «اتاق بزرگه» نام داشت، میرفتم و چیزی زیرپایم میگذاشتم و از داخل آن پنجرهٔ پر از مربعهای شیشهایِ رنگارنگ به بیرون نگاه میکردم. شکوه خاصی داشت. مثل نورپردازیِ صحنهٔ تئاتر بود، گاهی سبز، گاهی آبی، گاهی قرمز و گاهی نارنجی. گاهی اوقات ساعتها پشت آن شیشه مینشستم و به بیرون خیره میماندم، به درخت گردو، به دیوار، که حسرتِ بالا رفتن، از آنها را داشتم. به حوض مربعِ آبیرنگ، که حسرتِ آببازی، در آن را داشتم.
«عزیز» بخشنده بود. اما «آقاجون» نه. نه اینکه «آقاجون» خسیس باشد، بلکه زیادی سرش توی حساب و کتاب بود. مصرفِ آب و برق را از خودِ کنتور، بهتر کنترل میکرد. هیچ کسی به جز کلاغها جرات نداشت به گردوها دست بزند، وگرنه با «آقاجون» طرف بود. یک بار که گردوها را از دست این سی چهلتا نوه و نتیجهٔ دیو سیرتش، روی پشتبام ریخته بود تا برای زمستان خشک شوند، کلاغها تمام گردوها را به غارت بردند. آن سال، دلِ «آقاجون» برای اولین بار، مثل دلِ ما سوخت. چون کسی پیدا شده بود که دستش را از آن گردوهای عزیز، کوتاه کرده بود. اما «عزیز» به ما یواشکی گردو میداد. البته زیاد نه، فقط یکی دوتا. توی «اتاق بزرگه» دو تا کمد دیواری بزرگ بود که «عزیز» لباسهای نویش را برای مراسمِ خاص مثل عید نوروز و شب یلدا، در آن قایم میکرد. معمولا کیسهٔ گردوها هم همان جا بودند، زیر لباسها، کنارِ قلکِ سفالیِ بیستوپنج تومنیها. از همان بیست و پنج تومنیها که وسطش نقرهای بود و دورش طلایی. من به آن کمددیواریهای جادار خیلی علاقه داشتم. نه به خاطرِ دستدرازی به گنجینههای دفن شدهٔ «عزیز» بلکه به خاطرِ آن فضای دلباز و مناسبِ مخفی شدن. من آن زمان، نه درکی از ارزش لباس داشتم و نه درکی ازسکههای بیستوپنج تومنی، ولی طعم گردوها را قبلاً چشیده بودم و میدانستم که زیر دندان چه مزهای دارند. اما با این حال کندن گردو از درخت، صفای دیگری داشت. نمیدانم چرا اما برخلافِ بقیه، گردوهای توی کمد، به من مزه نمیداد. دلم میخواست خطر کنم و برای بدست آوردنِ آن طعمِ لذت بخش، جانم را کف دستهای «آقاجون» بگذارم. هر چند آن بندهٔ خدا هرگز به من نمیرسید. وقتی که شصتی تلویزیون را میزدم و فرار میکردم، تا به خودش بجنبد، از ستونِ وسطِ پذیرایی بالا میکشیدم. دستش به من نمیرسید ولی نوکِ عصایش چرا. آنقدر بالا میرفتم که دستم به سقف میرسید و از روی بدجنسی، سقفِ دود زده را پر از جای انگشت میکردم و میخندیدم. در واقع آنها، علائم هشداری بودند که میگفت کسی با من کاری نداشته باشد. اما «عزیز» مهربان بود. خوراکی میآورد و تلویزیون را روشن میکرد. کنار هم مینشستیم و کارتون میدیدیم. کنار او آرامشِ خوبی داشتم.
یکبار که در آشپزخانه، کنارِ سه فتیلهای، روی زمین نشسته بود و داشت چایی دم میکرد، به او گفتم: « عزیز این کلمه را میتوانی برایم بخوانی؟ – بعل زبوب؟» دیدم زیر لب چیزی گفت و پشتش را کرد. فکر کردم حواسش نبوده و حرفم را تکرار کردم؛ «عزیز این کلمه را برایم میخوانی؟» که شروع کرد با صدای بلند، تُرکی حرف زدن. فکر کنم داشت مرا فحش میداد. گفتم: «هان؟ من که تُرکی بلد نیستم». در حالیکه از خجالت لپهایش گُل انداخته بودند، نگاه معذبی به من کرد و گفت: «بالام، آخر مگر من سواد دارم؟» من تا آن روز نمیدانستم که «عزیز» سوادِ خواندن و نوشتن ندارد. اکنون که به آن روز فکر میکنم، شرمنده میشوم که چرا با ناآگاهی، دلش را شکستم. من که خواندن و نوشتن برایم مثل نَفَس کشیدن واجب است، درک میکنم که یک عُمر، نخواندن و ننوشتن چه قدر میتواند تأسفآور باشد. از آن روز به بعد هیچ کلمهای را از «عزیز» سوال نکردم. «عزیز» اگرچه سواد نداشت اما زنِ سختکوشی بود، نان شیرمالهایی در تنور میپخت که صدتا لیسانسه هم از پسُ انجامِ آن بر نمیآمدند. ماست میزد به سِفتی کره و آبگوشتی میگذاشت که انگشتانت را به اشتباه با سبزی و سیرترشی میخوردی. سیرهای چند ساله، ترشیهای جا افتاده، قندهای شکسته و … .
«عزیز» یک عادت داشت. او یک گنجه داشت که توی آن انواع آرد و برنج و روغن پیدا میشد. با همان لهجهٔ ترکی به مادرم میگفت: «زُيره جان – نمیتوانست زهره را تلفظ کند – حاجه – حاج آقا – از من بزرگتر است، من باید گنجه را پُر نگاه دارم که اگر روزی اتفاقی برایش افتاد، او را سرافراز از این خانه بیرون کنم». مامان میگفت: «خدا نکند عزیز، این حرفها چیست که میزنی؟ انشاالله که برای جشن و عروسی استفاده بشود». عزیز خندهای میکرد و انشااللهگویان، با کمک دستانش از روی زمین بلند میشد. پردههای تور را کنار میزد و میگفت: «پاییز را نگاه کن، عمر ما هم یک روز بالاخره سر میآید». نمیدانم در آن لحظات، « عزیز» به چه چیزی فکر میکرد اما من محوِ زیباییِ چنارهای قدبرافراشته و نارنجیرنگی میشدم که از توی خیابان به داخلِ حیاط ما سر خم کرده بودند. با خودم میگفتم: « اگر پیری اینقدر زیباست، چه اشکالی دارد، بگذار بیاید.»
گنجهٔ «عزیز» زودتر از انتظارش خالی شد. آردها حلوا شدند و برنجها پلو. عزیز دیگر بین ما نبود. گنجهاش او را سرافراز کرده بود. زنی که نگران آبروی مراسمِ شوهرش بود، مراسمش بسیار آبرومندانه برگزار شد. از آن روز به بعد، هیچ نوروزی صفای گذشته را نداشت، عیدی لای قرآن بود اما برکت از آنجا رفته بود. خانهٔ مادربزرگه دیگر خالی شده بود. حتی آقا جون هم آن حسابگرِ سابق نبود. دیگر درخت گردو برایش اهمیتی نداشت. نه فقط گردو، بلکه درختهای گلابی و خرمالو هم در نظرش هیچ شدند. آب را باز میکرد و شلنگ را پای باغچه میانداخت و میگفت: «بگذار باغچه تا میتواند آب بُخورد». غروبها جلوی در مینشست و به دورترها خیره میشد. گاهی دست در جیبش میکرد و پولی بیرون میآورد. به خواهر کوچکترم میگفت: «پیرزن، برو برای همه بستنی بخر». و بعد از خوردن بستنی، خودش به خانه برمیگشت. ما اما غرق در بازی، توی خیابان، بالا و پایین میپریدیم و نفهمیدیم که «آقاجون» بعد از بوسیدنِ قابِ عکس «عزیز»، به رختخوابش که همیشه کنار شوفاژ پهن بود، رفت و چشمانش را برای همیشه بست.
لذت اولین دیدار یار
در خانه نشستهای، همراه با دیگر زنهای خانه به امور خانه مصروفی.
قُرُوتها (کشک) را در کاسهی سفالی میسابی. خوشویت (مادر شوهر) کمی بالاتر روی نالین (تشک) نشسته است و برای هرکس کارش را گوشزد میکند. یکی سبزی پاک میکند، دیگری پیاز سرخ میکند. یکی سرای (حیاط خانه) را جارو میزند و دیگری چای دم میکند. ساعت حدودا ده صبح است. باید برای ظهر آمادهٔ شان کنی.
شش ماه از عروسیت گذشته است. تو حالا در محافل زنان راه پیدا کردهای.
تو میتوانی غیبت کنی و غیبت بشنوی.
حالا وقتی تو غیبت میکنی کسی به تو نمیگوید برو دختر! برو بازی کن!
حالا اگرچه خردسالی ( ده یا دوازده ساله) اما بخاطر اینکه دیگر ازدواج کردهای میتوانی در محفل زنها بنشینی.
شش ماه از عروسیت گذشته است.
تو هنوز شویت را ندیدهای؛ چون او را فقط شب، آن هم زیر چراغ نفتی میبینی.
چندان هم دلت برای شویت نمیتپد ولی ترجیح میدهی حداقل یک بار ببینیاش.
از زبان بعضیها میشنوی که اولین دیدار یار لذت دارد اما تجربهاش نکردهای.
تو بیشتر به این فکر میکنی که اولین دیدار یار نفرت دارد، خشم دارد، گریه دارد، داد و فغان دارد.
بیشتر به این فکر میکنی که این دخترهای چشمدریده از کدام لذت حرف میزنند. مگر زنها هم لذت میبرند؟ لذت چه است؟
شش ماه از عروسیت گذشته است.
به این فکر میکنی که شاید بزرگترین لذت در زندگی همان مجالس غیبت باشد. چیز دیگری را تجربه نکردهای.
مجلس غیبت زنها شروع است. تو هنوز عادت نکردهای در این مجالس سهم بگیری. در حال سابیدن قروت هستی که صدای تَک تَک در را میشنوی (صدای کوبیده شدن سنگ به در).
به اطرافت میبینی، اطفال نیستند که در را باز کند، تو خردترین عضو خانوادهای که به رسم ادب باید بلند شوی و در را باز کنی.
به طرف خوشویت میبینی که اجازه بدهد در را باز کنی، با اشارهٔ سر اجازه صادر میشود. به طرف در میروی در بین راه آفتابه را برمیداری و دستانت را میشویی.
در را باز میکنی، پیرمردی با موهای سفید و ریش سفیدتر، بَروتهایی که از بزرگی پشت گوش انداخته شدهاند، جلویت ظاهر میشود.
پرسان میکنی!
کی هستی؟ همراه کی کار داری؟
پیرمرد لبخند میزند، احساس بدی پیدا میکنی، لبخندش محبتآمیز نیست.
آرام و شمرده میگوید: شویت هستم. چطور استی قَندِم؟
جیغ میکشی و بیهوش میشوی. دیگر چیزی متوجه نمیشوی.
وقتی که به هوش میآیی، صداهای مبهمی را از اطرافت میشنوی نمیتوانی صداها را بفهمی. چشمهایت را باز میکنی و سرت را میچرخانی! فضای تاریک خانه اجازه نمیدهد افراد را بشناسی.
دوباره چشمهایت را میبندی و زیر لب زمزمه میکنی: پس این بود لذت اولین دیدار یار!
داستان کاملا واقعی
بسیار متنِ پاکیزه، ویراسته و تاثیرگذاری بود. واقعا افسوس خوردم. عالی بود.
ممنون از توجه شما به متن خانم شیری بزرگوار!
درود بر استاد گرامی و دوستان عزیز.
(تمرین جسله اول):
کودک را زیر سقف توری آبی و در تخت چوبی فندقیرنگی که گوشۀ اتاقخواب منتظر نشسته بود، خواباندید. لحظاتی، موشکافانه جزبهجزء صورت آرام و فرشتهمانند طفل را برانداز کردید. نفسهای نوزاد با صدای ضربات باران که مشتاقانه شیشۀ پنجره را در آغوش میکشید، درهمآمیخته شده بود. آهی از نهادتان برخاست و قطره اشکی را که از پنجرۀ یک چشمتان سرک میکشید، روی نوک انگشت سبابهتان نشاندید و پس از درنگی کوتاه، آن را بر دیوارۀ دامنتان خشکاندید.
پاییز، از پشت پنجره خودنمایی میکرد. رقص باد و صدای ریزش باران از ناودان که هر لحظه شدیدتر میشد، بغض را به میهمانی گلویتان فرامیخواند. رفتهرفته روی شیشههای پنجره، پوششی از بخار تولد مییافت.
روى صندلى راك، كنار تخت نشستید و خود را به گهوارۀ آغوش صندلی سپردید و آرام تکان خوردید. بغضی را که همنشین حنجرهتان شده بود فرو خوردید، نگاهتان را به آسمان کبود پشت شیشۀ گریان دوختید و زیر لب گفتید:
– «خدایا، حکمتتو شکر. چه گناهی به درگاهت کرده بودم که اینطوری مجازاتم کردی؟»
سپس آرام چشمانتان را بستید و خاطرات گذشته را در ذهنتان مرور کردید.
از حدود پانزده سال قبل، هرگاه که ابرهای آسمان، شما را به شنیدن ضرباهنگ باران با ریتم تند، دعوت میکردند، همانند کسی که گرفتار بیماری مالیخولیا شده باشد، خاطرات و خیالات به ذهنتان هجوم میآوردند.
یک سهشنبۀ پاییزی بود. روزی که آخرین برگ امید، از درخت آرزوهایتان چیده شد. شما کمی دورتر از مردی ایستاده بودید که تا آن لحظه، شریک لحظههای تلخ و شیرین زندگیتان بود و از ساعتی بعد برایتان هفتپشت غریبه میشد. آخرین وجه مشترکتان همان باران تندی بود که بیوقفه بر قامت هر دویتان به یک اندازه فرود میآمد. درست مثل همان روزی که لذت اولین نگاه یار را زیر سمفونی دلنواز باران، با تمام وجود احساس کردید. اما این بار آمده بودید تا آخرین نگاه را در هوایی خاطرهانگیز، به آغوش زلال باران بسپارید و رنجی ابدی را بر قطرات آن مهروموم کنید. شما در صف انتظارِ درِ ورودیِ دادگاه ایستاده بودید. دستان لاغر و ظریفتان چتری سیاه، همرنگ بختتان را در مشت میفشرد و آنرا سقفی برای محافظت از ضربات تند باران کرده بود.
شما در حالیکه بهزاد را که مشغول صحبتکردن با تلفن همراهش بود، برانداز میکردید، او را دیدید که با قدمهای تند به سمت خیابان رفت. سپس کنجکاوانه با نگاهتان تعقیبش کردید و کمی دورتر، مادرش را ديدید كه از اتوموبیل پارکشدهای پیاده شد و آغوش مادرانهاش را نثار پسرِ در چشم خود، ناکامش کرد. سپس بىآنكه رحمى به چشمان بارانزدۀ شما کند که هنوز اسمتان در شناسنامۀ پسرش است، با انگشت، زن جوانی را که فاتحانه در صندلی جلوی اتوموبیلش نشسته بود، نشان داد.
کمی بعد، با چهرهای حقبهجانب و متحکمانه، انگشت اشارهاش را روبروی پسرش گرفت و جملاتی را بر زبان راند که با اینکه شما از آن فاصله نمیشنیدید، اما با توجه به شناختی که از مادر بهزاد داشتید، حدس میزدید که در حال اولتیماتومدادن به پسرش است که نکند دوباره پایش سست شود و از تصمیمش منصرف شود!
آخر، چند بار پیش از این، شما و بهزاد در این جایگاه قرار گرفته بودید، ولی هر بار که بهزاد چشمش به چشمان بیتقصیر شما گره میخورد و یاد عطوفت و صبوری و استقامت شما میافتاد، دلش میلرزید و با اینکه عمری در حسرت روشنشدنِ چراغ خانهاش بود، اما سایۀ پشیمانی بر وجودش حکمفرما میشد.
اما اینبار مادرش آمده بود تا دل پسرش را قرص کند و آیندهای روشن، پیش رویش به تصویر بکشد! آیندهای که بر خلاف شما، اجاقش کور نبود و تجربۀ مادر شدن را داشته، ولی فرزند سهسالونیمهاش را در حادثهای از دست داده بود که منجر به طلاق او از همسرش شده بود و حال به همراه خاله جانش آمده بود تا همانند آینۀ دق، به پیش چشمانتان، از خود رخنمایی کند!
مژگان، دخترداییِ بهزاد بود که گویا خیلی سال قبل، خاطرخواه بهزاد بوده، ولی بهزاد که دل در گروی عشق شما نهاده بود، علیرغم مخالفتهای مادر، خط بطلانی بر تمام آرزوهای مژگان کشیده بود.
و گویا آنروز آمده بود تا انتقام روزهای ناکامی و سرنوشت شومش را به یکباره از شما بگیرد.
شما، ناامیدانه به بهزاد زل زده بودید و در دل آرزویی محال میپروراندید. مدتها بود که هرگاه به چهرۀ بهزاد مینگریستید او را همانند سربازی میدیدید که به نیت رفع عطش دلتنگیِ یار، برای گرفتن مرخصی تقلا میکرد، ولی وقتی با درخواستش مخالفت میشد، چارهای جز اطاعت از مافوقش را نداشت! با این وجود، شما، منتظر نیمنگاهی از سوی بهزاد بودید، بلکه بهسان همیشه شعلۀ دلرحمیاش در وجودش بیدار شود و تپشهای قلب ناآرامتان را با امید گره بزند. هنوز حرفهای بهزاد در ذهنتان موج میزد که میگفت:
– «خدا نیاره روزی رو که ما بیهم بشیم. همیشه کنارت میمونم، حتی اگه تا ابد از نعمت باباشدن محروم بشم! حتما خواست خدا این بوده که ما بچهدار نشیم.»
و شما در پاسخ میگفتید: «پس جواب مامانتو چی میخوای بدی؟»
و بهزاد میگفت: «نگران اون نباش! اون با من…»
اما از وقتی پدر بهزاد به رحمت خدا رفت و مادر بهزاد نیت کرد که همۀ تنهاییاش را با بچههای پسر یکییکدانهاش پر کند، بهزاد خلع سلاح شد و دستِ آخر، با پافشاری خودِ شما، به جدایی رضایت داد.
***
همانطور که چشمتان به بهزاد بود، صدای سرباز را شنیدید که با صدای بلند، طوریکه از دیوارههای تَرَکخوردۀ باران هم عبور کند و به گوش افرادی که کمی دورتر ایستاده بودند، برسد، گفت:
– «آقایون از در سمت راست و خانمها از در سمت چپ، یکییکی وارد بشید. تو بازرسی، تلفنای همراهتونو تحویل بدید. شناسنامه یا کارت ملی همراه داشته باشید.»
و شما دوباره نگاهتان را به مادر بهزاد دوختید که پسرش را عجولانه به سمت درهای دادگاه هدایت میکرد. گویا آخرین تشویقهای مادرانهاش را به وجود او تزریق میکرد!
بهزاد با قدمهای تند به سمت در ورودی حرکت کرد، و سرش را به سمت شما چرخاند و با نگاهش اشارهای به شما کرد. گویا میخواست مطمئن شود که هنوز در صف ورود، ایستادهاید و جا خالی نکردهاید.
همان لحظه چیزی درونتان فرو ریخت و صدای ضربات باران که بر سقف گنبدی چتر میکوبید، مُهری شد بر پیشانیتان که تا همیشه هر بار که آسمان کبود میشد، دلتان را میلرزاند و شما را به تکرار دوبارۀ رنجِ تلخترین لحظۀ زندگیتان دعوت میکرد. گویا ضربات باران برایتان تبدیل به سوهان روحی شده بود که هر آن، نقطهضعفتان را همانند کهنهقبالهای به رختان میکشید و چنان پُتک بر سرتان میکوباند.
از فردای آن روز چشمان شما تبدیل به چشمۀ جوشانی شده بود که هرگاه ابرهای آسمان باریدن میگرفت، فوران میکرد. آنگاه عکس تنها مرد زندگیتان را در آغوشتان جای میدادید و در سکوت، دلتنگیهایتان را فرو میخورید.
امروز هم یک سهشنبۀ پاییزی بود که شما دوباره به قربانگاه خاطرات تلختان دعوت شدید و قلبتان به ناآرامی حسرتهایتان تکیه داد.
از آن روز سالها میگذرد و شما هنوز در حسرت دورشدن از مردی که او را تکیهگاه ابدی خود میپنداشتید، میسوزید و افسوس بچهای را میخورید که میتوانست با تولدش مانع ازهمگسستن آن پیوند باشد.
با اینکه بهزاد، با اصرارهای شما و فشارهای مادرش به این جدایی تن داده بود، ولی این، شما بودید که همیشه خود را قربانی میدانستید. چرا که ناچار شده بودید تا آخر عمر زندگی در تنهایی و سکوت را به جان بخرید. اما از آن جایی که هرگز نتوانستید عشق عمیق و احساسات مادرانهتان را که نسبت به کودکان داشتید، فراموش کنید، در این سالها خود را با پرستاری از کودکان و نوزادان خانوادههای دیگر، که اکثراً شاغل بودند، ارضا میکردید.
چشمهای حافظهام را تنگ میکنم تا نگاه دقیقتری به آشفتهبازار ذهنم بیندازم، تا شاید چیزی از تو پیدا کنم.
چیزی به غیر از مزارت در قبرستان خیس و سبز گرمابک. سنگ قبر سیاه و براقی که گاهیوقتها گاوها بیخیال از کنارش رد میشوند و آن اطراف چرا میکنند.
چیزی غیر از تابلوی عکس سیاه و سفیدت روی طاقچهی خانهی مامانبزرگ. همان عکسی که نه در آن میخندی و نه اخم کردی.
چیزی به غیر آن کلاه معروف که هر بار مامانبزرگ در تلویزیون سرِ کسی میبیند سریع میگوید «عه نگاه کن. شبیه لطفاللهه.»
خاله لیلا هم لبخند نرمی میزند و جواب میدهد. «آره. کلاه باباعه.»
نه. چیزی به خاطرم نمیآید. هیچ خاطرهی نزدیکی یا تصویر کاملی از تو ندارم. مگر چقدر تو را دیدهام که داشته باشم؟
یک سال و ده ماهم بود که خون برای آخرین بار در رگهای تو جاری شد و قلبت تپید و ریههایت اکسیژن را در خودش کشید. همان ریههایی که مدتها به سیاهی یک زیرسیگاری کهنه شده بود و همچنان در پناه قفسهی سینهات به کارش ادامه میداد.
حالا سالهاست که تو و ریههای خستهات با هم زیر خاک خوابیدهاید. و اگر راستش را بخواهی، دلم برای تو تنگ نشده. فقط آرزو میکنم کاش کمی بیشتر دیده بودمت، چند سال بیشتر. و اگر اینطور بود، حالا دلم برای تو خیلی تنگ میشد.
او مثل دانهای بود که پاییز سر از خاک بیرون آورد، از این رو به جای نسیم خنک و نمنم باران بهاری، طوفان و صاعقه بر سرش باریدن گرفت و خیلی زود او را از ریشه کند. پزشکان به هنگام تولد، حفرهای را در قلبش شناسایی کرده بودند. بعد از چندین روز مراقبتهای ویژه گفتند که زنده میماند اما تقدیر طور دیگری رقم خورد.
هفت ساله بودم که یک شب با صدای گریههایش از خواب پریدم. با خود گفتم که حتمن همان گریههای شبانه معمول است که نوزادان سر میدهند و تا اهل خانه را بیدار نکنند، آرام نمیگیرند. پتو را کنار زدم و سر جایم نشستم. برادرم هم بیدار شده بود و با چشمانی وقزده به ماجرایی که پیش آمده بود مینگریست.
منتظر بودم که هر چه سریعتر گریه و زاریاش تمام شود تا بلکه بتوانم دوباره به خواب بروم. اما آرام که نگرفت هیچ، چه بسا گریههایش به ضجه تبدیل شدند. از طرفی هم پدر و مادر دستپاچه از آنچه که پیش آمده بود، در صورتش فوت میکردند و اذکاری را زیر لب میگفتند. دست آخر هم مجبور شدند که او را به بیمارستان ببرند.
طولی نکشید که دوباره از خواب برخاستم اما اینبار صدای ناله و شیون بود که از پذیرایی خانه به گوش میرسید و سکوت شب را از بین میبرد. از اتاق بیرون آمدم و خود را در میان اقوام و آشنایان یافتم. همه با چهرهای مغموم و درهم رفته گرداگرد خانه نشسته بودند و آرام میگریستند فقط مادرم بود که زاری میکرد و صورتش را چنگ میزد.
صبح آن روز هم خانه شلوغ بود و برای لحظهای صدای گریه قطع نمیشد. همه گوشهای تکیه داده بودند و هر از گاهی نگاهی رد وبدل میشد. تا اینکه زنگ خانه به صدا در آمد و پدرم با چشمانی پف کرده و گونههایی که از شدت اشک سرخ شده بود، با جنازه برادرم وارد خانه شد. به محض ورود او، ناله و شیون بار دیگر از هر طرف برخاست و جمعیت داغدار به سویش شتافتند.
باید اعتراف کنم که مرگ زودرس برادرم، باب خرافات را به خانهمان باز کرد.
پدرم میگفت:«چون اسمش حسین بود، مُرد، اسم حسین به خونواده ما نیومده. اینم قلبش سوراخ بود مُرد».
مادرم هم دست کمی نداشت و معتقد بود که جادویمان کردهاند، از این رو مدام به همه مشکوک میشد.
اکنون پس از گذشت چندین سال، هر از گاهی فاجعه آن شب را به خاطر میآورم و با خود میگویم که چرا من در میان آن جمع نمیتوانستم گریه کنم و کاملن ساکت بودم؟
صدای کودکیمان در حیاطِ خانهی مامانجون، در گوشم میپیچد. مامانجون خیلی مهربان بود. ما هر چقدر میخواستیم در خانهشان آتش میسوزاندیم. همیشه میگفت بگذار بچهها راحت باشند و هر طور دوست دارند بازی کنند. همیشه آقاجون را از امر و نهی کردن بچه ها منع میکرد. شبهای چله در خانهی آنها همهی خانواده جمع میشدند و بعد از کمی گپ و گفت، گرفتن فال حافظ به ترتیب سن با این شعر مامانجون شروع میشد: 《ای حافظ شیرازی، تو محرمِ هر رازی، قَسَمت میدهم به شاخه نباتَت که فال خوب بگیری و فال بد را دور بندازی.》
انگار همین دیروز بود. چقدر روزها مثل برق و باد میگذرند. هنوز پهنای لبخندش، طنین صدایش، بوسههای آبدارش که روز اول سال نو بر لبهای ما مینشاند، برنامهی قرآن خوانیِ روزهایِ ماه رمضان، مراسم عید فطر، شام و ناهارهایی که با خانواده در خانهشان جمع میشدیم، شبهایی که تا نیمهشب با دخترخالهها و پسرخالهها در خانهشان میگذشت از خاطرم رنگ نباخته است. در حال مرور خاطراتم هستم که ناگهان این شعر حافظ به یادم میآید و مرا به بیست و یک سال قبل، به آن روزِ پاییزگونِ تابستانی، به خانهی مامانجون میبرد:
دانی که چیست دولت، دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی، بر خُسروی گُزیدن
از جان طمع بُریدن آسان بود ولیکن
از دوستانِ جانی مشکل توان بُریدن
خواهم شدن به بُستان، چون غنچه با دل تنگ
وآنجا به نیکنامی، پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سرِّ عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول زِ دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گَزیدن
فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
….
صدای کودکیمان را در حیاط خانهی مامانجون میشنوم، و صدای مامانجون که میگفت بگذار بچهها راحت باشند و هرطور دوست دارند بازی کنند.
با اینکه وصیت کرده بود، بعد از مرگم هیچگاه برایم ناراحت نباشید، اما روزی که از طریق رسانههای مجازی از تراژدی غمبار رفتنش باخبر شدم، انگار که سایۀ مرگ، عزیزی از خویشاوندان نَسَبیام را از من ربوده باشد، هالهای از غم و اندوه، سراسر وجودم را فرا گرفت.
ایران درودی، بانوی نور، بلور و آینه، نقاش سورئالیسم و سمبولیسم که در آثارش، لحظههای اثیری را بهتر از هر هنرمند دیگری به تصویر میکشید، از کالبد زمینیاش جدا شده و به دنیای ماورایی آثارش، پیوسته بود. مگر میتوان با چنین واقعهای روبرو شد و در طلسم حزن و اندوه گرفتار نشد؟! آنهم کسی که در معبر زندگی من، بزرگترین اسطورۀ الهامبخشِ گذر از جادۀ بیانتهای هنر بود.
اولین باری که حضورش تجلیبخش لحظاتم شد، خاطرهای دلپذیر را برایم رقم زد که در صندوقچۀ ذهنم جایگاهی ماندگار یافت. اردیبهشتماه ۱۳۸۷، نمایشگاهی از آثار استاد «ایران درودی» در موزۀ هنرهای معاصر برگذار شده بود. دانشجوی ترم دوم ارشد نقاشی بودم و به دعوت یکی از استادان دانشگاه، همراه با تعدادی از دانشجویان، قصد بازدید از نمایشگاه، کردیم. نمایشگاهی که به گفتۀ خود استاد، حاصل عشق او به مردم ایران بود.
من برخلافِ دیگرً بازدیدکنندگان که با نگاهی گذرا، از آثار عبور میکردند، به هر کدام از ۳۹ اثری که به نمایش درآمده بود، میرسیدم، آنچنان غرق در اثر میشدم که بیاختیار، با اندیشههای خالق آثار همسو میشدم و توجهی به اعتراضات گاه و بیگاه همراهان، نمیکردم. آثاری که استاد خلق کرده بود، سرمستی خالقش را فریاد میزد که از درونِ سیاهی قلم، نور امید به زندگی را میخروشاند. آثاری که آنچنان مسحورم کرده بود، که ادراکِ حضور استاد در مجاورتم را از من ربود.
هنوز طنین صدای گرمابخشش در گوشم زمزمه میکند که گفت: «آفرین، متفاوت نگاهکردن، رمز منحصربهفرد بودنه!» و چند کارتپستال زیبا از آثارش را که پشت یکی از آنها امضایش را بر آن حک کرده بود، به یادگار به من بخشید؛ که شدند ارزشمندترین یادگاریهایی که در تمام عمر دریافت کرده بودم.
بانو ایران درودی، یکی از معدود افرادی بود که قادر بود از مرزهای «فردیت» خویش بگذرد و عصارۀ آگاهی را که خاص خود او بود، بی هیچ قید و شرطی، نه فقط با کلمه یا تصویر که با «زیستن» به جهان، ارزانی دارد.
او ذهنی درخشان، آغوشی انباشته از نور و قلبی به وسعت دریا داشت. او همواره، اشاعۀ شناخت هنر در ایرانزمین را رسالت خود میدانست.
در نقاشی، سبک و سیاق خودش را داشت، به گونهای که برخی افراد، سبک آثارش را «ایران درّودیسم» مینامیدند. نقاشیهایش منحصر به خودش بود. در بطن نقاشیها، ویژگیهایی زنانه نهفته بود؛ مالامال از تجربیاتی که به امید منتهی میشد. همۀ آثارش در فرم و در محتوا، سمبلی مشترک داشت که امضای او را به تصویر میکشید. در اغلب آثارش، مشخصههای مشابهی هویدا بود که هر بینندهای که با هنر او آشناست، به راحتی میتوانست هر جا که اثری از او ببیند، پی به صاحب اثر ببرد.
به بداههپردازی بسیار مشتاق بود و به گفتۀ خودش با ندانستههایش نقاشی میکرد، چرا که همواره میخواست ذهن سیالش را فراتر از دانستههایش به پرواز درآورد. او قادر بود به پهنای آسمان و زمین، بومی برگزیند و قلمش را بدون ایستادگی و توقف به حرکت درآورده و جهانی را رنگآمیزی کند. اما رقص قلموی او بر بوم نقاشی، هربار سخنی تازه، با بینندگان آثارش داشت.
آنچه از بیشترِ آثارش متصاعد میشد، شکافتن نور به جهت ترسیم و تدبیر مسیری رهاییبخش، در مرز میان دو جهان مادی و غیرمادی بود. طغیان رنگها، حرکتی پرشور به دنیایی آرمانی را به تصویر میکشید که پیام پایداری و پویایی را در خود نهفته داشت.
نگاهش به مرگ نیز متفاوت از دیگران بود. حتی بیماری سرطان را معجزهای میپنداشت که به او زنده بودن را یادآوری کرده و هر ثانیه از زندگیاش را لبریز از عشق میکرد. هر اثری که خلق میکرد، او را به دنیای عرفان دعوت میکرد.
او روحی عظیم داشت که یکی از برجستهترین ویژگیهایش، وفاداری بود. به عشق وفادار بود؛ بعد از آنکه همسرش را از دست داد، تا پایان عمر به عشق او وفادار ماند. او همواره بر این باور بود که «سهم هر کس از خوشبختی، به اندازۀ عشقی است که نثار میکند.»
به زادگاهش وفادار بود. روستایی در اطراف توس که در بیشتر تابلوهایش، تجسمی از دیوارهای روستایی سرشکسته را به تصویر میکشید. دیوارهایی که تنها خودش میدانست در پس آن چه چیزی نهفته است. روستایی که به گفتۀ خودش، حال و هوای آن با مناظرش را هرگز فراموش نکرد و در اکثر آثارش آنها را نمایان ساخت.
به سرزمینش وفادار بود، همیشه میگفت: «در طول زندگیام بارها ثابت کردهام که تا چه اندازه ایرانزمین، تاریخ پرشکوه آن و هموطنانم را دوست دارم. من عاشق به دنیا آمدم و عشقم به ایران و تاریخ پرشکوه آن را همواره، صادقانه ابراز کردهام.»
روزیکه مبلغ یک میلیون دلار برای خرید یکی از تابلوهای ارزشمندش از سوی مجموعهداران خارجی به او پیشنهاد شد، وی با رد آن پیشنهاد تأکید کرد، تابلوهایش هیچگاه از ایران خارج نخواهد شد و این آثار تا زمان حیات یا حتی بعد از مرگ او، در ایران خواهد ماند.
به آثارش وفادار بود و همواره وجه مشترک نهفته در آثارش را با وفاداری تمام حفظ میکرد.
به گلها وفادار بود؛ و در بسیاری از آثارش، آنها را که به گفتۀ خودش سمبلی از مردم، خود و خانوادهاش بودند، به زیبایی متجلی میساخت. حتی به مرواریدهای خواهرش وفادار بود و در بسیاری از آثارش آنها را به جای غنچههای گل، به تصویر میکشید.
به زندگی وفادار بود و همواره قدردان زندگی، این عطای گرانبها بود و تا جان در بدن داشت، یک لحظه هم از
تلاش دست نکشید و قلمو را کنار نگذاشت و روی بومهای سفید، نقاشی کرد و نقاشی کرد. و در سالهای پایانی
عمر، موزۀ شخصی خودش را تأسیس کرد که هزينۀ ساخت آن را از محل فروش منزلش در پاريس، تأمين كرد و
۱۹۵ اثر برگزيدۀ خویش را به مردم ایران بخشید.
هنرپردازیهای او تنها به نقاشی خلاصه نمیشد و در شعر و نثر نیز، دستی بر آتش داشت و تألیفات زیادی دربارۀ زندگی و هنر داشت. در یکی از شعرهایش، نگاهش به نقاشی را اینچنین بیان کرده بود:
«نقاشی عصیان من است و شکیبایی من. من از پذیرش سرنوشتی که بهترین و تلخترین را به من شناساند، باورهای رنگینم را ساختم. باورهای رنگینم بر روی بومها نقش گرفتند تا سپاسمندی، عصیان، پرواز و فریاد مرا تصویر کنند. شاید لحظۀ بعدی زندگیام نوید خلق اثری باشد که هنوز نیافریدهام. اثری بهابعاد آرزوهایم، اثری بهرنگ عشقهایم، اثری بهشفافیت آینهها خلق خواهم کرد و سپس این اثر را در بالاترین نقطۀ آسمان برخواهم افراشت تا تصویر تمامی این جهان در آن انعکاس یابد.»
او سمبل حقیقی انسانی امیدوار، پرتوان و شکستناپذیر بود که برای رسیدن به جایگاهی که شایستۀ آن بود، از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. حتی وقتی به دنیا آمد و متهم به زشتبودن شد، از میان نامهربانیها، همچو گلی در مرداب، جوانه زد و ریشه دواند.
و بدینترتیب، بانو ایران درودی، اسوۀ شکستناپذیر عشق و هنر، بزرگترین هدایتگر من در مسیر زندگیام شد و مسیر درخشش و شکوفا شدن در دنیای هنر را بر من گشود.
«روحش شاد، یادش جاودان»
🍃من هم مثل شما شدم
☘آخرین باری که باهم رفته بودیم سیرک، برایتان پفک خریدم. نمیتوانستید پفیلا بخورید. بهقول خودتان دانههای پُفیه پفیلا در چالهی دندان عقلتان فرو میرفتند و حالا فیل بیار و پفیلا بار کن.
نمیخواستم بوی برشتگی پفیلا اذیتتان کند. برای خودم هم پفک خریدم.
چقدر قشنگ و راحت میخندیدید.
باورتان میشود حالا که دارم برایتان نامه مینویسم از خندههای آنروز شما خندهام میگیرد. نه اشتباه نکنید. حالم خیلی بد بود که سراغ نامهنوشتن آمدم. نمیدانم چه شد که خاطرهی آن روز سیرک افتادم. همان اول کار، دلقک گنده با کلهپاشدن آمد و شما هم که ریسهرفتنتان دَمِ مشکتان بود. من از خندههای شما خندهام میگرفت.
چرا آن وقتها من مثل شما نبودم. چرا به راحتی شما از چیزی خندهام نمیگرفت.
آن سرنخ شوم هم همانجا خودش را نشان داد. درگوشی به من گفتید:
“-فکر کنم کمی خودم رو خیس کردم.”
و بعد دوباره ریسه رفتید.
من نگران شدم. نگران و کمی هم دلخور.
“-بهتره بریم. خیلی بد میشه ها”
اصلن نشنیدید چی گفتم؟
دلخوریم بیشتر شد.
“-میگم بهتره بریم. اوضاع بیریخت میشه ها.”
ازلحن صدا و قیافهی ناراحتم پی به عمق ماجرا بردید.
کاش میمُردم و مجبور به رفتنتان نمیکردم. چه میدانستم.
رنگ از رویتان پرید. لعنت به من.
دو روز بعد هم تکرار شد. اینبار در خواب. و بعد تشخیص پزشک همه چیز را به هم ریخت. همهی زندگیتان را. همهی زندگیام را.
“-تعجب میکنم. چطور تا حالا متوجه نشدید. غدهی پروستات خیلی رشد کرده. باید منتظر جواب آزمایشا بمونیم.”
و شما روزبهروز پژمردهتر و نحیفتر شدید. دیگر هیچوقت خندههای آنروز سیرکرفتنمان را از شما ندیدم.
پدر عزیزم، کاش میدانستید حالا من هم مثل شما شدهام. همین دیشب یک گربهی چاق گنده از لبهی سطل زباله افتاد و من درست مثل شما غشغش خندیدم.
پدرجان، روحتان خندان.
به
به یازده سال رفاقتمان که فکر میکنم دو تصویر پررنگتر از تمام لحظات باهم بودنمان هست.
روز اول دبیرستان، پشتسرم نشسته بودی، تلنگری به مقنعهی مشکیام حواله دادی و با پوزخندی که از همان نوجوانی ردی از بدجنسی داشت اسمم را پرسیدی.
اما تصویر دوم واضحتر هست. ده سال بعد، وسط شرکت وقتی همکار بودیم، انگشت اشارهات را به یاد میآورم و صدای پر از کینهای که میگفت: میبینیم در آینده تو کجایی و من کجا…!
این حرفت در آن زمان قلبم را پاره کرد و من صبر کردم برای آینده تا ببینم تو کجای زندگی ایستادهای و من کجا.
دو سال در حالی که هر دو بغض بودیم و نفرت، راه رفاقتمان جدا شد.
صبح یکی از روزهای تابستان ۹۱، خبرت آمد. گفتند امروز بدنت را به خاک میسپارند. دعوتم کردند برای خداحافظی با تو در بهشت زهرا. نیامدم. انگار میخواستم انتقام بگیرم. از روزی که دستت را در دست گرفتم، رفیق شفیقم دانستمت، رازها با تو گفتم، وقتی درمانده بودی ماهی دستت ندادم و ماهیگیری یادت دادم. زمانی که پدرت در شهری دیگر بود و مادرت در کشوری دیگر همدم تنهاییت شدم.
اما تو چه کردی؟ خیانت. خیانت کردی؟ نمیدانم. اکنون بعد از ده سال از رفتند از خود میپرسم، شاید خیانت نبود. شاید دست خودت نبود که عاشق عشقم شدی. اما این را میدانم که برای تو هر توجهی، معطوف به غیر خودت، قابل تحمل نبود و من هنوز لبخند بدجنس تو را از درون کفن حس میکنم.
در کنار این حس، تمام شیطنتهای دبیرستانیمان در چهارشنبهسوریها، فرار کردنهایمان از مدرسه و قدم زدن در خیابان شریعتی تا سرپل تجریش، فخرفروشیهایمان در کیسههای خرید از فروشگاه هنرجو و قلمهای راپیدمان را به یاد میآورم. تو در من تلفیق حس سرزندگی و دلمردگی هستی؛ دشمنِ عزیزم.
کلید انداخت و در را باز کرد. وارد حیاط شد. درِ آشپزخانه را گشود و به ما سلام کرد. بعد شلنگ را برداشت تا به درختان آب دهد. مادربزرگم بیسکوییت آورد. یکی برداشتم و پرسیدم: «چرا این وقت شب اومده؟»
-دخترش رو برده بود پارک. تو این گرما، زودتر نمیشه بری اونجا.
از پنجره به او نگاه کردم. منتظر بودم کارش در حیاط تمام شود و بیاید کنار ما بنشیند. آمد اما ننشست. خداحافظی کرد و رفت. میخواستم بگویم: «نرو، بیا کمی برایمان حرف بزن» اما با خود فکر کردم لابد خسته است و میخواهد برود بخوابد.
این آخرین باری بود که دیدمش. بارها در ذهنم به آن شب برگشتهام و گذشته را تغییر دادهام؛ به او میگویم: «بمان» و او کنارمان مینشیند و از این در و آن در حرف میزند. «آن شب کذایی» آرامشم را به اسیری برده و به بردگی فروخته است.
طولی نگذشت که شهر شلوغ شد. بازار تعطیل شد و بوی لاستیک سوخته در میدان اصلی پیچید. برگشتم شیراز. مدتی بعد، آن خبر شوم بر سرمان آوار شد و کمرمان را شکست. متعجب بودم که چرا به جای غم، «خشم» سراسر وجودم را پر کرده است. نمیدانستم باید به چه کسی ناسزا بگویم. دنبال مقصر میگشتم. کاش با ماشین تصادف کرده بود. کاش سکته کرده بود. کاش به مرگ طبیعی مرده بود.
سکوت بر خانههایمان چنبره زده بود و من هرگز نتوانستم از کسی بپرسم: «چه کسی ماشه را کشید؟ خودش یا دیگری؟»
سه سال طول کشید تا این واقعه را هضم کردیم. بحران پشت بحران… در این مدت، هرگاه به سطح آب برمیگشتیم، موج بعدی بر سرمان نازل میشد و ما را به قعر دریا میبرد.
او همیشه میخواست قهرمان باشد، مثل سوپرمن؛ اما مگر معمولی بودن، چه اشکالی دارد؟ چرا شخصیت اصلی کمیکاستریپها باید خارقالعاده باشد؟ چرا از عادی بودن شرمندهایم؟
به گمانم در این عصر مدرن، همینکه بتوانیم به صلح درونی برسیم کار شاقی کردهایم.
تمرین 1: لذت اولین نگاه یار
بیخبر از آن چه قرار است بر سر راهتان سبز شود و بر پیشانی سرنوشتتان حک گردد، پلهها را خرامان خرامان پایین میآیید. به در اتاقک نگهبانی که میرسید همکارتان به شما میگوید که کسی دقایقی طولانیست که به انتظارتان ایستاده است. بیآنکه منتظر شخصی باشید یا حدس بزنید که چه کسی خواهد بود از در اداره بیرون میزنید. اما در چرخش کوتاه و جستجوگرانهی سرتان، مختصات هیچ چهرهای که به نظر آشنا بیاید در قاب چشمانتان جای نمیگیرد. ناگزیر اراده میکنید که راه خانه را در پیش بگیرید و ادامهی کنکاش را به تخیل و ذهن خستهتان واگذار کنید که ناگاه در همان درنگِ پیش از ارادهی گامهایتان؛ ارتعاش نگاهی گیرا که از دور به شما زل زده است تا اندرون صندوقچهی سینهتان رسوخ میکند و انجماد طلسمشدهی قلبتان را در گرمای خویش ذوب میسازد. و این چنین میشود که هنوز هم در گذر از یادِ خوش دوران، وقتی به آن روز میاندیشید، لذت اولین نگاه یار طراوتی تازه به جانتان میبخشد.
*****
تمرین۲: سوگنامهای برای معلم عزیزم
پیام نامیمون رفتنت تاروپود روحم را در کورهی حِرمان گداخت! مگر میشود نبودنت را باور کرد؟ و رد تبسمهایت را که بر تارکِ یادمانِ تو نقش ابدی بسته است، به فراموشی سپرد؟ مگر میشود از یاد برد واژههای صبر و مهربانی را که تو به من آموختی؟
تو برایم تا همیشه اسوهی مهر خواهی ماند. حتی اگر لابهلای نقوش ماندگار تو که بر ذهنم تثبیت شده آن روز را از یاد نبرده باشم. همان روزی که برای خطای نکردهام مرا توبیخ کردی و به اشتباه؛ (جای یکی دیگر از شاگردانت) دستم را گرفتی و تا دفتر مدرسه همراهت بردی. آنجا در حضور مدیر و معاون از شیطنتی گلایه کردی که در حقیقت همکلاسیام مرتکب شده بود. اما من به پاس همه خوبیها و محبتهایی که در تو سراغ داشتم و حتی بعد از آن روز هم از من دریغ نکردی، هرگز به تو نگفتم که در آن ماجرا مقصر نبودم. حتی نخواستم خطای دوستم را برملا کنم. اگرچه اعتراف میکنم که تا مدتها به خاطر پیشداوری ناصوابت از تو دلگیر بودم و بخشیدنت برایم سخت بود. اما چهطور میتوانستم دوستت نداشته باشم؛ درحالیکه هر بار نگاهم میکردی در جذبهی نگاه پر از عطوفتت غرق میشدم؟
چگونه ممکن است توجههای توأمان تو را که صرفاً در راه آموزش علم نبود، بلکه از رسالت پرورشم نیز غفلت نکردی از لوح ذهنم محو سازم؟
وقتی برای هر حضورم در صبحگاه مدرسه، جوانهی نورس اعتماد به خویشتنم را آبیاری نمودی یا برای شرکت در هر فعالیت گروهی و اجتماعی از تشویقهای کلامی و انگیزههای معنوی کوتاهی نورزیدی تا خیالت آسوده باشد از اینکه مسیر رشد و بالندگی را به درستی پیش گرفتهام. پس اینک با تمام ذرات وجودم سوگند میخورم که تو برای من تا همیشه زنده و در قلبم پایندهای؛ معلم عزیزم! روحت تا ابدیت در آرامش باد…
شاید گناه از من بود.
از من که طاقت درد تو را نداشتم.
از دل من که میخواست لمس کند عمق درد جانکاهی را که نمیدانستم تا کجای وجودت، ریشه دارد.
تو اما انتظار امید داشتی. از من. چه انتظار بیهودهای. من دیگر به راههای جدید مایل نبودم. به دنبال رنگها و بوهای تازه در جاهای نرفته، نمیگشتم. من همان عطر تلخ قدیمی و گرم تو را میپرستیدم. همان طعم شیرینِ بوسههای کوتاه و خشک تو را آرزو داشتم. من سرگشته لبخندِ نیمبند و همیشگیِ تو بودم.
حتما گناه از من بود. از من که طاقت دوری نداشتم اما رهایت کردم. رها و سبک مثل پرواز حریرِ گلداری که در آغوشِ نسیم، در پهنه آسمان میرقصد. از میان دستانم آزاد شدی.
حالا من ماندهام و حیرانی. حیران از تکرار ابدیِ نام تو. حیران از شنیدنِ دوبارهی آوای کلامت.
حیرانم تا ابد.
بنام خدای مهربان
نانا بزرگ سلام
می خواهم درباره ی تو بنویسم. تو که از پیشمان رفته ای. با اینحال نمی توانم سلام نکنم. چون از کودکی در گوش من خواندی که بچه باید در سلام پیش قدم باشد.
راستی در آن جایی که هستی مرا می بینی یا بخاطر می آوری؟ بخصوص کودکیام را. زمانی که پدرم میآمد به تو سر بزند و مرا همراهش میآورد. تو همیشه چشم به راهامان بودی. من آن تکهی راه خانه ات را که ماشین رو نبود خوب بخاطر دارم. از دور خانهات نقطهای بود که هربار بزرگتر میشد و نهایتن خانه ات. از پشت در آهنی سبزرنگ که پایینش زنگ زده بود صدایت را میشنیدم. در خانهات را فقط شبها میبستی. از لای در نیمه باز وارد میشدیم و میگشتم ببینم کجا هستی. در لانه مرغها و پی جمع کردن تخم مرغ یا در آغل گاو و گوسفندان و پی دوشیدن آنها؟ گاهی هم در آشپزخانه کاهگلی و دود زده ات مشغول پختن نان بودی. هروقت اصرار میکردم که چانهای خمیر هم به من بدهی تا نان بپزم با اکراه قبول میکردی. البته حق داشتی چون نان مرا گاوت هم نمیخورد. یک زمانی میشد هرچه میگشتم پیدایت نمیکردم. آن وقت از آن دخترت که چهار سال از من بزرگتر بود میشنیدم که رفتهای خانه یکی از اهالی تا برای دختری یا پسری مادری کنی و کمک کنی سروسامان بگیرد.
نانا چطور توانستی بعد از جوانمرگ شدن شویت بدون مردی شالیزارها را سرپا و پرمحصول نگه داری؟ چگونه بخوبی از پس آن همه کار برمیآمدی و کسی جرات نداشت روی حرفت حرف بزند؟ راستی در دادگاه عمو”مصطفا” چه گفتی که او را از زندان رهانیدی؟ هنوز شبی که قرار بود به دادگاه بروی را به یاد دارم. سرتاسر حیاط کاه گلی راه میرفتی و زیر لب زمزمه می کردی که کتاب خواندن و داشتنش که نشد جرم. بچه بوده، جوانی کرده و یک حرفی زده، زندان که چاره اش نیست. افسوس برای آنهمه کتابی که توی تنور انداختی و سوزاندی.
هنوز دلیل دعواهایت با “گل محمد” را نمی فهمم. هروقت به دکانش می رفتی با بدوبیراه نثارش به خانه برمی گشتی. من اما بیسکوییتهای نم کشیده و دکانش را که با حفره هایی روی سقف روشن می شد دوست داشتم. بخصوص زمانی که گرد و خاک راهش را به سمت نور و سقف پیدا میکرد. یک بار به حرفهایت با “شوکت” زن همسایه گوش میدادم. درباره “گل محمد” بود و زمینی که ادعای مالکیتش را میکرد. نمیدانم اختلافتان سر همان زمین بود یا چیز دیگری.
از دکان “گل محمد” صابون و شامپوهای ریسهای میخریدی که هر کدامشان برای یکبار بود. میگفتی حیف که مجبوری ازش خرید کنی وگرنه پایت را در دکان آن “انتر” نمیگذاشتی. “گل محمد” زودتر از تو از دنیا رفت ولی من دیدم که ناراحت شدی و سر خاکش رفتی. بعدها فهمیدم آن زمین مورد اختلاف به تو ارث رسیده. وقتی به روستا برق دادند آن زمین را وقف مدرسه کردی. مدرسهای که عمو “مصطفا” یکی از معلمهایش شد و الان هم با نام “دبستان آزادی” پابرجاست.
گاهی پیش میآید که به خانهات سر بزنم. خانهای که تنها دو دختر از شش دخترت در آن زندگی میکنند. وقتی زنده بودی غصه میخوردی که چرا بخت شان باز نمیشود. ولی خیالت راحت بود که با معلم شدنشان از پس خرج و خورجشان برمیآیند. آنها بعد از رفتنت ساختمانی نو در قسمتی از باغ ساختند اما خانه کاه گلی تو را به یادگار نگه داشتند. وقتی به رحمت خدا رفتی دختران و پسران بی مادر بیشتر از همه غصه دار شدند. همینطور آنهایی که جوان از دست داده بودند. خوب بلد بودی بازماندگان را تسلای خاطر دهی چون خودت توانسته بودی مرگ “محمود” چهل ساله را تاب آوری.
هر وقت ناراحتی سراغم میآید تو و زندگیای که از سر گذراندی را به خاطر میآورم. زندگی که با وجود مشقت و دیدن مرگ جوان از آن راضی بودی. بسیار شاکر بودی بخصوص وقتی باران میبارید. بعد از بارش بارانی که دیر باریده بود هلهله های یواشکی میکردی. برای من و دخترانت. راستی یک بار به خوابم آمدی. لباسی فاخر به تن داشتی و راست قامت بر بلندایی ایستاده بودی. شاید پاداش صبوری و شکوریت را به همین زودی از پروردگار گرفتی.
پینوشت:
برخی جنوبی های دهه ی شصت مادربزرگ ها را “ننه” صدا می کنند ولی من برای بهتر شدن متنم از “نانابزرگ” استفاده کردم. امیدوارم تغییر بجایی داده باشم.
«مرا ببخش ننه کامبیز»
مهر که بیاید میشود سه سال که نیستی.
بودی، مهربان بودی؛ با من مهربان بودی و شاید با همه.
دیدنِ مهربانیت، چشمِ دل میخواست که در روزهای بودنت، من یکی آن را نداشتم.
راستش من نه تمایلی به دیدنِ مهربانیت داشتم و نه سهمی از مهرم را نثار تو کردم. حتی آن آخریها آنقدر سخت میگذشت که آرزو میکردم بروی؛ بروی که دیگر عذاب نکشی.
چند روز پیش، وقتیکه کتلتها را، راهیِ روغن داغ میکردم، روی مثلِ ماهت در نظرم آمد و برای اولینبار، دلم برایت عجیب تنگ شد.
میدانی تو صورت همان مادربزرگهای شیرینی را داشتی که با دیدن چهرهشان از پشت قاب تلویزیون قلبم برایشان پر میکشید؛ اما من تو را ندیدم و البته که به تو خردهای نیست. مشکل به تو برنمیگردد، خودم بودم که مشکل داشتم؛ که میترسیدم بگویم: «دوستت دارم.»
من مستقیم تو را نیازردم، آزردم؟ اما اعتراف میکنم که غیرمستقیم تا بینهایت.
آنروز، دُردانه و سنجاقسینه با پدرشان، در حیاط، مشغول بازی بودند که با تو به صُحبت نشستم و برای این حجم از دلتنگی که قلبم را چنگ میزد، یکریز اشک میریختم.
دلم تنگِ تک تکِ لحظههایی بود که در خانهمان حضور داشتی؛ که تو بودی و من قدر ندانستم.
دلتنگ این بودم که از جلوی چشمانت رد شوم و تو قربان صدقهام روی، دلتنگ اینکه چیپس و پفک و لواشکهایم را با تو قسمت کنم.
دلتنگ دیدنت در لباسهای گُلگُلی و روسریهای رنگی و حتی دلتنگ سرک کشیدنهایت در هر کاری بودم.
با دقت کتلتها را در جلزوولز روغن برمیگردانم و از همصُحبتی با تو، وجودم سرشار از آرامش شده بود که درِخانه با صدای گریهای بیامان باز شد.
گویا در کِشمَکِشی برادرانه، سنجاقسینه با صورت بهطرز فجیعی زمین میخورد.
او را در آغوش میکشم و گریهاش در صدای گریهام رنگِ محوِ بیخیالی به خود میگیرد.
او آرام میشود و من خالصانه به پهنای صورت اشک میریزم و از شوک این اتفاق،ساعتها در خود فرو میروم.
تو را منجیِ آن لحظه فرزندم میبینم. تویی که برای اولین بار، اینچنین به خاطرم آمدی تا یادت، اتفاق شومی را که در یک قدمیاش بودیم، در نطفه خفه کند.
تو سخاوتمندانه مهربانیات را از آن دنیا برایم حواله کردی.
تو مهربان بودی و حتی هنوز هم هستی.
شک ندارم بعد آن همه سختی در زندگی، آن همه راز و نیاز با خدا، آنهمه مهربانیِ بی غل وغش، الآن جایت خوب است؛ خیلیخوب.
از تو برای تمام مهربانیهایت ممنونم
از آن پیامهایی که تا میخوانی هول برت میدارد. «گوهرناز رو شنیدی؟» وقتی شنیدم که تنها ظرف چند روز قربانی کرونا شدهاست، انگار روحم تکان خورد. سه سالی میشد که دورادور ازش خبرداشتم. دور بود، اما بود. هیچکس را به اندازه او پراز زندگی، در جریان و حرکت نمیشناختم. یک سرسختی و لجبازی با مشکلات و البته با هرچیز و کسی که مخالفش بود. نمیدانم قربانی کرونا شد یا قربانی آن لجبازیها. با یک ایست قلبی، چراغ قلب بزرگ و پرمهرش و ذهن پراز ایدههای نابش خاموش شد.
گوهرناز پشوتنی، در آموزش کودک گوهری بود. کسی که سالها برای حقوق کودکان جنگید و بهجای همرنگ جماعت شدن، راههای دیگر و البته سختتر را انتخاب میکرد. تنوع، تجربههای نو و ماجراجویی از خصوصیاتش بود. همیشه میگفتم، به او کاخ باکینگهام را هم بدهی، باز هم جا کم میآورد. از بس که پراز ایده و خلاقیت بود. از بس که میتوانست آدمهای خوشآب ورنگ را کنار هم جمع کند.
در هفت سالی که من، کیا و مزدا حتا پدرشان آمدیم و رفتیم، از هیچکس به اندازه او درباره خودسازی و خودشناسی نشنیدم. همیشه به والدین میگفت که خودتان را درست کنید، بچههایتان درست میشوند. اصلن بچهها که از اول درستند. شما خراب میکنید. البته بگویم که چه دورههای اجباری گذاشت، چه هزینههای اضافی کرد. مدیریت اجراییاش در حد صفر اما مهربانی و سخاوتش در حد همان کائناتی که ورد زبانش بود.
عمرش کوتاه بود، رفتنش ناگهانی، اما اثری که بر ما خانوادههای آوندی گذاشت، عمیق و ماندگار.
به شکرانه هستیاش که حالا به زبان خودش با روح الهی یکی شدهاست، همان دعایی را میکنم که قبل از هر غذا با بچهها میخواندیم.
تورا سپاس بیکران که دادههایت بیکران است.
تورا سپاس بیکران به هرچه دادهای. کم یا بیش.
تورا سپاس بیکران به هرکه دادهای. غیر یا خویش.
سپاس بیکران گوهرناز.
در سوگ دائی
روز اول عید نوروز بود. ما طبق رسم هر سال به منزل پدربزرگ رفته بودیم. من هم مثل همه هم سنهای خودم بدنبال عیدی بودم وسعی داشتم نسبت به سال گذشته و برادرم عیدی بیشتری جمع کنم. وقتی دائی یحیی به من یک کتاب داستان عیدی داد خیلی خوشحال نشدم. ولی تصور نمیکردم که سالها بعد این کتاب، یادگاری از دائی برای من باشد.
کوچکتر که بودم یک روز زنگ خانهمان را زدند. وقتی من در حیاط را باز کردم دائی یحیی سوار بر دوچرخه بود ودستهایش را به بالای چارچوب در گرفته بود. به محض اینکه او را دیدم از خوشحالی فریاد کشیدم. از این کارها زیاد میکرد. گاهی پیاده و گاهی با دوچرخه از شرق تا شمال اصفهان را طی میکرد تا به خانه ما بیاید.
دائی جان یادت میآید یک دفعه با دوچرخه به منزل ما آمده بودی و وقتی میخواستی بروی من و برادرم گفتیم که میخواهیم با تو بیاییم. اما تونمیخواستی ما را با خودت ببری. من بدنبالت دویدم، جلویت را گرفتم وگریه کردم. حتی کار به جائی رسید که یک چاقو روی لاستیک دوچرخهات گذاشتم که اگر من را با خودت نبری دوچرخهات را پنچر میکنم. تا اینکه مجبور شدی برادرم را با یک سکه پنج تومانی راضی کنی و من را با خودت ببری.
یادت هست من را برای تفریح به چهارباغ بردی. دوچرخه را در پارکینگ سینما گذاشتیم و از در پشتی آن وارد شدیم. متصدی فروش بلیط، سن من را پرسید و تو برای اینکه پول یک بلیط بدهی. گفتی من شش سالهام ولی من اصرار داشتم که هفت سالم شده. راستی به تو نگفته بودم که آن اولین بار بود که به سینما میرفتم.
یا روزی که من و برادرم را حمام بردی. یک ظرف آب داغ کنار گذاشته بودی تا هر کس شیطنت کرد با آن حالش را جا بیاوری.
یا آن روزی که یک کبوتر آمد داخل خانه ما، چند نفری و با کمک هم آن را گرفتیم. بعد کبوتر را با خودت بردی. آخرش هم کبوتر از دستت فرار کرد.
و . . .
اما از وقتی که جنگ شروع شد زیاد تو را ندیدیم. آخر آدم حسابی پسر 16 ساله را چه به جنگ؟
خوب میماندی درست را ادامه میدادی. دانشگاه میرفتی. برای خودت یک مهندسی، دکتری، چیزی میشدی.
جبهه رفتنت چی بود؟
یادت هست اولین بار که مجروح شدی. آقاجون و ننجون خبر نداشتند تا اینکه توی بیمارستان، پای گچگرفتهات را دیدند و وحشت کردند. از آن به بعد سعی کردند تو را از رفتن به جبهه منصرف کنند. اما هرچه بیشتر تلاش کردند کمتر نتیجه گرفتند.
یا آن دفعه که پای راستت مجروح شده بود و هنوز میلنگیدی. ولی پای چپت را به دکتر نشان دادی که یعنی خوب شدهای و خودت را به مناطق جنگی رساندی.
آخر دائی جان، قربان آن ریش خوشگلت بروم، حالا پدر و مادر پیرت هیچ، چطور دلت آمد دختر مردم را نامزد کنی و بروی و دیگر برنگردی.
دائی خوشگل و عزیزم، میخواستی خودت را به کشتن بدهی؟ مگر مجبور بودی تنت را به این بعثیهای نامرد بسپاری؟ تا بجای آن انسان خوشسیرت خوشصورت و خوش قدوبالا، چند تکه استخوان و یک جمجه تحویل ما بدهند.
هر روز در این کشور این همه اتفاق طبیعی و غیرطبیعی پیش میآید و روزانه صدها نفر کشته میشوند. از تصادف موتورسیکلت و پراید گرفته تا سقوط هواپیما وسیل و زلزله و طوفان و رانش زمین. فقط مانده برای نیروگاه اتمی بوشهر که بعد از چنددهه هنوز راهاندازی نشده حادثهای مثل انفجار نیروگاه چرنوبیل اتفاق بیفتد.
خوب آدم حسابی یکی از اینها را برای کشتن خودت انتخاب میکردی.
دائی جان، جیگرت خنک شد که جیگر همه را در روز تشییع جنازهات کباب کردی.
نمی دانم از عالم بالا، خودت مراسم تشییع جنازهات را مشاهده کردی یا نه.
از آن آینه و شمعدان که جلوی تابوتت خودنمائی میکرد و اشک غریبه و آشنا را درآورد برایت بگویم یا نوحه یحیی جان، یحیی جانی که با سوز و گداز برایت میخواندند.
حالا من ماندهام و یک سنگ قبر که بالای آن عکس توست که مطمئن نسیتم جسد خودت زیر این سنگ قبر است و یک کتاب داستان که گاهی به آن نگاهی میاندازم و صلواتی میفرستم و فاتحهای میخوانم.
راستی برایت نگفتم همین یادگاری تو باعث شده که من هرسال عید نوروز، به هرکس بخواهم عیدی بدهم. کتاب هدیه میدهم. خدا را چه دیدی شاید این عیدیها هم زمانی یادگاری از من باشد و صلواتی و فاتحهای.
تمرین جلسه دوم
آن روز که به خاک میسپُردَنْدَت، سرمای گورستان استخوان میسوزاند. دانههای درشتِ برف کم داشت که ربع ساعتی بعد از خاکسپاریات، نازل شد. بلا نبود. رحمتِ آسمانی بود. اما در آن لحظاتِ تلخ، هر چیزی موهوم مینمود، حتی لحظهی باریدنِ زیباترین پدیدهی طبیعی.
من که زادهی فصلِ میانی زمستان بودم و از همان ابتدا سرما در تنم رسوخ کرده بود و به گمانم هیچوقت هم نمیخواست رهایم کند، شرشر عرق میریختم.
روبرویِ خانهی پوشاننده از خاکِ تازهات ایستاده بودم و زیرِ پالتویِ مشکیِ بلندم، قطرههای لغزانِ عرق را میشمردم.
یک، دو، چهار…
کاش میشد جای شمارش دانههایِ سردِ عرق، اشک بریزم. نمیشد. نمیآمد. خشکیده بود انگار. مگر نباید در سوگ عزیزی که در کودکی آرزو داشتی جای مادرت باشد زار میزدی. پس چرا مغموم، ایستاده و تماشا میکردم.
گوش خوابانده بودم به ضجههای دخترانت؛
_ من بدون تو چی کار کنم. بیمامان شدم.
جلو رفتم. خواهرانِ رضاعیام را در آغوش گرفتم. کلمهای برای تسکین دادنشان پیدا نکردم. اَلکن نگاهشان کردم.
باید زبان در دهان میچرخاندم. چرخاندم. مثل کودکان تازه به حرف افتاده چیزهایی بلقور کردم که خودم هم نفهمیدم به جز چهار پنج کلمه؛
_ طاهره مادرِ منم بود.
“طاهره”، تو شیرم داده بودی. شیرت پاک بود. مثل نامت. همانند مهربانی و بیآلایشیِ کردارت. بیخود نبود که دوستت داشتم. بیخود نبود که دوستم داشتی. دخترت گفته بود. در دغلبازیهای کودکانهمان. وقتی جانبِ مرا میگرفتی؛
“مامانم خیلی دوسِت داره”
یا حتی وقتی خودم مادر شدم. رنگِ نگرانی را در چهرهات میخواندم. آن زمان که کودکم بیتابی میکرد و ناتوانیام را در آرام کردنش میدیدی.
حالا رفتهای. در پنجاه و هشت سالگی. همان سنی که دوست داشتی بمیری. به خواهرت گفته بودی هیچ وقت نمیخواهی به شصت برسی. نرسیدی. نمیخواستم بگویم راحت شدی. ولی خلاصی یافته بودی از رنج بیماری که تا آخرین دقایق، راهِ نفست را سد کرده بود.
میگویند هیچ انسانی کامل نیست. پلشتی هم دارد. اما در تو نبود. من نمیگویم. همه میگفتند. نمیگویم فرشته بودی، که بالاتر از آنها. مگر فرشتهها میتوانند این همه درد بکشند و دم نزنند.
دخترت میگفت برای اینکه سرِ پا باشی و کارهای خانه را انجام دهی و غم به دل فرزندان و همسرت ننشانی، مورفینها را مرتب مصرف نمیکردی که بیشتر بیدار بمانی.
غدههای سرطانی را هم با رأفت فرا میخواندی به قدری تسکین. دستْ رویِ شکم، که رودههای داخلش زیر چندین بار تیغ جراحی سوراخ شده بودند میگذاشتی و آه از نهادت بیرون نمیآمد مبادا اهل خانه آزرده شوند.
طاهره، من برایت گریه نمیکنم. تو همیشه زندهای. میدانم که خُشنودی. من هم خوشحالم. چرا که یادت را در واژگان ریخته وُ
ابدیات کردهام.
برای مادربزرگی که نیست.
اصلا بعضیها جنسشان جنس اصل است. نمیتوان همانندشان را پیدا کرد. دنیا جای قشنگتری میشد اگر توان تکثیرشان را داشتیم تا همهی انسانها طعم مهربانی بیهمانندشان را بچشند. این آدمها نه اینکه فرشته باشند نه، آنها هم آدمند اما آدم حسابی.
مادربزرگم یکی از همینها بود. از همین آدمهایی که دل آدم ضعف میرود برای سادگی و یکرنگیشان. اسمش حافظه بود و ما حافظهننه صدایش میزدیم. همه میدانستند که بچه ندارد. بچهدار شده بود ولی بچههایش در همان کودکی مرده بودند. با این همه حافظهننه سه تا بچه داشت. پدر من و عموهایم. وقتی عروسِ شوهرش جوانمرگ شده بود او نوههای شوهرش را مثل مادر خودشان بزرگ کرده بود.
پدرم، پسرش بود. پارهی تنش بود و ما بچههای پارهی تنش. پدرم”ننه” صدایش میزد. مثل همهی مردان روستا که مادرشان را ننه صدا میزدند. مادربزرگ هم همیشه بعد از اسم پدرم کلمهی پسرم را هم اضافه میکرد. مادر و فرزندی که فقط به بزرگ شدن در رحم یک زن و شیر از پستان او خوردن نیست. مادربزرگ بیشتر از هر مادری برای پدرم فداکاری کرده بود و حالا که پیر شده بود پدرم از او مراقبت میکرد.
عجیب دوستش داشتم و با اینکه تعدادمان زیاد بود او هم برای هر کاری که داشت مرا صدا میزد. به گمانم خودش میدانست چقدر دوستش دارم. گاهی فکر میکنم طعم محبتش پس از مرگم نیز در تکتک ذرات جسم تجزیه شدهام به جا خواهد ماند. خوب یادم هست که توی هوای منفی چند درجهی زمستانهای اردبیل از مدرسه که برمیگشتم بغلم میکرد، لباسش را دورم میپیچید تا دست و پای یخزدهام گرم شود و بعد از اینکه گرم میشدم از بغلش میآمدم بیرون. نارنگی که پوست میکند صدایم میزد و نصف نارنگیاش را دور از چشم بقیه بچهها توی دستم میگذاشت. خوابش خیلی کم بود. نصف شب هر وقت از خواب بیدار میشدم صدای مناجاتش میآمد. نماز شب میخواند و بعد دعا میکرد. دعایی که گاه ساعتها طول میکشید. برای تکتکمان دعا میکرد. صدایش مثل لالایی بود برایم.
آن روزها ما هنوز روستا بودیم. برق نداشتیم ولی پدرم از تعاونی ادارهشان یخچال خریده بود. یکی از آرزوهای مادربزرگ این بود که از آب خنک آن یخچال بخورد و همیشه میگفت: خدایا به من عمر بده که از آب خنک این یخچال بخورم و بعد بمیرم. به آرزویش رسید. بیشتر از نود سال عمر کرد و آمدن برق را دید و از آب یخچال خورد. شاید آن آب خنک، سادهترین و قشنگترین هدیه خدا به او بود بابت آن همه سادگی و مهربانیاش.
بعضیها را باید تکثیر کرد تا دنیا همیشه از بودنشان به خودش ببالد مثل مادر بزرگ من. پیرزن سادهی روستایی که سواد خواندن و نوشتن نداشت اما بزرگترین درس را به من داد و مهربانی را در وجودم کاشت و من هر آنچه را که از اخلاقیات و انسانیت دارم و به آن افتخار میکنم، وامدار وجود پر برکت او هستم. روحش در آرامش ابدی.
دوست من، چقدر دلم هوایت را کرده. چقدر دلتنگت هستم. دلتنگ خندههایت که فضا را پراز نشاط میکرد. دلتنگ همهی آن روزهایی که در کنار هم بودیم. دلتنگ صبوریت در روزهای سخت بیماری.استقامت تو در برابر آن بیماری همه را شگفتزده کرده بود.
هیچگاه آن غروبهای زمستانی را که به منزلت میآمدم فراموش نمیکنم.آن غروبهای سرد که با لبخند گرمت در را بهرویم میگشودی. من هم با اولین تعارف میآمدم داخل و روی همان کاناپهای می نشستم که میگفتی: «این کاناپه به نام تو ثبت شده». از اتاق میرفتی و کمی بعد با دو لیوان چای گرم برمیگشتی و بعد آنقدر صحبتمان گرم می شد که چایها یخ میکرد و تو میگفتی: «مهم نیست،یکی دیگه میارم». اما باز هم صحبتمان شروع میشد تا اینکه آب کتری هم بخار میشد و ما اصلا به روی خودمان نمیآوردیم.
چقدر حرف برای گفتن داشتیم. از وقتی که نیستی سینهام سنگین شده. تحمل نگهداشتن آنهمه حرف را ندارد.
اصلا تو مرا بهیاد داری؟ هیچ به یادِ اینجا وخاطراتِ تلخ و شیرینی که در این دنیا داشتی میافتی؟ راستی آن همه رنجی که اینجا کشیدی یادت میآید؟ نگو که مرا بهیاد نداری، که در تنهاییام غرق میشوم. حتما مرا و خاطرات با من بودن را به یاد میآوری. آخر، آنوقتها همه ما را یک روح در دو بدن میدانستند.
دیروز به همان پارکی رفتم که یکبار با هم در آنجا سوار بر دوچرخه برای خودمان می گشتیم. یادم آمد که تو از دوچرخه افتادی و من آنقدر خندیدم که مثل تو پخشِ زمین شدم. تو هم دوباره سوار دوچرخه شدی و به سمت من آمدی. چقدر دویدم تا از دستت فرار کنم اما خندهام بند نمیآمد.
هیچ یادت میآید چندبار مرا کنارِ خیابان منتظر گذاشتی؟ اصلا نمیشود حساب کرد.بهتر است بگویم در تمام عمر دوستیمان هربار که قرار میگذاشتیم ماجرا همین بود.تو دیر میآمدی و من حرص میخوردم و عصبانی می شدم. اما همینکه میآمدی و آن خندههای خاص را تحویلم میدادی همه چیز را فراموش می کردم.هربار هم بهانهات عقب افتادنِ ساعتت بود تا این اواخر که میگفتم: «حتما ساعت موبایلت هم خوابیده. » و تو باز میخندیدی و با هم میخندیدیم.
و آن روزِ لعنتی که باز هم منتظرت بودم و تو باز هم دیر کرده بودی. به تلفنهمراهت زنگ زدم.جواب ندادی و من بیشتر حرص خوردم.چند دقیقه بعد، دوباره زنگ زدم. صدای غریبهای جواب داد.تصور کردم اشتباه گرفتم.عذرخواهی کردم و خواستم قطعکنم که از غریبه شنیدم صاحب تلفن تصادفکرده و او را به بیمارستان بردند و …
همهچیز تمام شده بود. انتظارم تمامشد.عصبانیتم تمامشد و تو دیگر نبودی. نیمهی روحم از من جداشدهبود و تو رفتهبودی.
عزیزِ من،هیچگاه فراموشت نخواهمکرد.تو هم مرا بهیاد داشته.باش.
تمرین 1: لذت اولین نگاه یار
بیخبر از آن چه قرار است بر سر راهتان سبز شود و بر پیشانی سرنوشتتان حک گردد، پلهها را خرامان خرامان پایین میآیید. به در اتاقک نگهبانی که میرسید همکارتان به شما میگوید که کسی دقایقی طولانیست که به انتظارتان ایستاده است. بیآنکه منتظر شخصی باشید و یا حدس بزنید که چه کسی خواهد بود از در اداره بیرون میزنید. اما در چرخش کوتاه و جستجوگرانهی سرتان، مختصات هیچ چهرهای که به نظر آشنا بیاید در قاب چشمانتان جای نمیگیرد. ناگزیر اراده میکنید که راه خانه را در پیش بگیرید و ادامهی کنکاش را به تخیل و ذهن خستهتان واگذار کنید که ناگاه در همان درنگِ پیش از ارادهی گامهایتان؛ ارتعاش نگاهی گیرا که از دور به شما زل زده است تا اندرون صندوقچهی سینهتان رسوخ میکند و انجماد طلسمشدهی قلبتان را در گرمای خویش ذوب میسازد. و این چنین میشود که هنوز هم در گذر از یادِ خوش دوران، وقتی به آن روز میاندیشید، لذت اولین نگاه یار طراوتی تازه به جانتان میبخشد.
*****
تمرین۲: سوگنامهای برای معلم عزیزم
پیام نامیمون رفتنت تاروپود روحم را در کورهی حِرمان گداخت! مگر میشود نبودنت را باور کرد؟ و رد تبسمهایت را که بر تارکِ یادمانِ تو نقش ابدی بسته است، به فراموشی سپرد؟ مگر میشود از یاد برد واژههای صبر و مهربانی را که تو به من آموختی؟
تو برایم تا همیشه اسوهی مهر خواهی ماند. حتی اگر لابهلای نقوش ماندگار تو که بر ذهنم تثبیت شده آن روز را از یاد نبرده باشم. همان روزی که برای خطای نکردهام مرا توبیخ کردی و برای اولین بار به اشتباه؛ (جای یکی دیگر از شاگردانت) دستم را گرفتی و تا دفتر مدرسه همراهت بردی. آنجا در حضور مدیر و معاون از شیطنتی گلایه کردی که در حقیقت همکلاسیام مرتکب شده بود. اما من به پاس همه خوبیها و محبتهایی که در تو سراغ داشتم و حتی بعد از آن روز هم از من دریغ نکردی، هرگز به تو نگفتم که در آن ماجرا مقصر نبودم. حتی نخواستم خطای دوستم را برملا کنم. اگرچه اعتراف میکنم که تا مدتها به خاطر پیشداوری ناصوابت از تو دلگیر بودم و بخشیدنت برایم سخت بود. اما چهطور میتوانستم دوستت نداشته باشم؛ درحالیکه هر بار نگاهم میکردی در جذبهی نگاه پر از عطوفتت غرق میشدم؟
چگونه ممکن است توجههای توأمان تو را که صرفاً در راه آموزش علم نبود، بلکه از رسالت پرورشم نیز غفلت نکردی از لوح ذهنم محو سازم؟
وقتی برای هر حضورم در صبحگاه مدرسه، جوانهی نورس اعتماد به خویشتنم را آبیاری نمودی یا برای شرکت در هر فعالیت گروهی و اجتماعی از تشویقهای کلامی و انگیزههای معنوی کوتاهی نورزیدی تا خیالت آسوده باشد از اینکه مسیر رشد و بالندگی را به درستی پیش گرفتهام. پس اینک با تمام ذرات وجودم سوگند میخورم که تو برای من تا همیشه زنده و در قلبم پایندهای؛ معلم عزیزم! روحت تا ابدیت شادمان باد…
عجوزۀ نمونه
نفس نفس میزدم. از جلو کلاس چهارم و سوم و دوم رد شدم. به سمت آبخوری و توالت مدرسه که بعد از کلاس اول بود میدویدم. میخواستم دوقلوها، نجمه و ریحانه که پشت سرم میدویدند و ریاضیدان ریاضیدان جار میزدند را به آنجا که خلوت بود بکشانم. نمیخواستم کسی صدای این دوقلوهای سمج را بشنود. نمیدانم چرا؛ اما حس شرم داشتم. ریاضیدان را خانم عزیزی سرزبانشان انداخته بود. خانم عزیزی چهار سال بود که معلم نمونۀ کلاس پنجم میشد. از اول مهر ماه و آغاز سال پنجم تحصیلمان معلم ما شدهبود. این پنجمین امتحان ریاضی پنجمم بود که بیست میگرفتم. خانم عزیزی با دادن برگه به دستم گفت: تو آخرش ریاضیدان میشی. لحنش مهربان و لطیف بود اما من از او میترسیدم. هیچوقت نتوانستم دوستش داشتهباشم.
بعد از اینکه دویدنها و ریاضیدان گفتنهای دوقلوها و هیسهیس کردنهای من تمام شد، آنها گوشهای ایستادند به صحبت و خنده. سرمست نمرۀ ریاضیشان بودند. نمرههای خوبی که حاصل تدریس من بود. خودم بیست گرفته بودم، دوقلوها 18. آنها به وسط حیاط رفتند و مشغول بازی بسکتبال با توپ والیبال شدند.
من پشت پنجرۀ کلاس رفتم. شیشهها مشجر بود. داخل کلاس مشخص نبود. صدای خانم عزیزی از چند قدمی شنیده میشد. داد میزد:2! چرا 2؟ بازم که اشتباه نوشتی. میشه چند؟
سرم را به شیشۀ پنجره چسباندم. گوشهای قد یک بادام، شکسته بود. چشمم را روی سوراخ گذاشتم. هانیه را جلو تخته پیدا کردم. حدسم درست بود بازهم سر هانیه داد میزد. دست هانیه میلرزید. 2 را پاک کرد و نوشت 3. خانم عزیزی از پشت میز فلزی بلند شد و به طرف هانیه شیرجه زد، سرش را گرفت و به تخته چسباند.
-میشه 4 نه 3 . 4، 4، فهمیدی؟
بغضم گرفته بود. تحمل شکنجههای هانیه را نداشتم. عجب دختر محکمی بود. اگر من بودم که…
هانیه انگار پوستکلفت شده بود خم به ابرو نمیآورد. حس میکردم گریههایش را پشت پلکهایش جمع میکند و به خانه میبرد. شایدم بعد از کلاس به باغ انار پشت مدرسه میرفت و آنجا یک دل سیر زار میزد. من که هیچ وقت اشکش را ندیدم. اما اشکهای خانم عزیزی خدابیامرز را زیاد دیدم. چند ماه پیش که خبر مرگش را شنیدم حدس زدم بر اثر حرصخوردنها و شورزدنهای الکی مرده باشد. بعد از هر بار امتحانگرفتن و هربار فرستادن ما، یعنی من و بچههایی که نمرۀ قبولی گرفته بودند به حیاط و بعد از تدریس دوباره به بچههای مردودشده در امتحان و بعد از آن کتکزدنها و سرکوبیدنها و کفدستی زدنها، وقتی فریادش تا دفتر مدرسه میرفت، خانم ناظم میآمد او را به دفتر میبرد. همان مواقع بود که من میدیدم خانم عزیزی اشک میریزد و زارزار گریه میکند.
هنوز هم نفهمیدهام آن زدنها چه بود و آن اشکریختنها چه!
این روزها هربار که هانیه را میبینم، این سوال در ذهنم نقش میبندد: خانم عزیزی را بخشیدی؟ رفاقتمان چنان نبود که بتوانم این سوال را از او بپرسم. هانیه هیچوقت نفهمید که من شاهد کتکخوردنهایش بودم. آن خدابیامرز تنها کار درستی که میکرد این بود که بچههایی که نمرۀ قبولی گرفته بودند را بیرون میفرستاد توپبازی کنند تا شاهد تحقیرشدن همکلاسیهایشان نباشند.
هانیه سالن آرایش بزرگی دارد، مدیرمسئول است. مغرور است. نمیشود که از خانمی چنین برازندۀ مدیریت بپرسی معلمی که مثل وحشیها به تو حمله میکرد، آن عجوزۀ دلسوز را بخشیدی یا نه؟ بیچاره آن خدابیامرز هم نمیدانست که ریاضی بکار هانیه نمیآید وگرنه آنقدر خودش را عذاب نمیداد.
برای مادربزرگی که نیست.
اصلا بعضیها جنسشان جنس اصل است. نمیتوان همانندشان را پیدا کرد. دنیا جای قشنگتری میشد اگر توان تکثیرشان را داشتیم تا همهی انسانها طعم مهربانی بیهمانندشان را بچشند. این آدمها نه اینکه فرشته باشند نه، آنها هم آدمند اما آدم حسابی.
مادربزرگم یکی از همینها بود. از همین آدمهایی که دل آدم ضعف میرود برای سادگی و یکرنگیشان. اسمش حافظه بود و ما حافظهننه صدایش میزدیم. همه میدانستند که بچه ندارد. بچهدار شده بود ولی بچههایش در همان کودکی مرده بودند. با این همه حافظهننه سه تا بچه داشت. پدر من و عموهایم. وقتی عروسِ شوهرش جوانمرگ شده بود او نوههای شوهرش را مثل مادر خودشان بزرگ کرده بود.
پدرم، پسرش بود. پارهی تنش بود و ما بچههای پارهی تنش. پدرم”ننه” صدایش میزد. مثل همهی مردان روستا که مادرشان را ننه صدا میزدند. مادربزرگ هم همیشه بعد از اسم پدرم کلمهی پسرم را هم اضافه میکرد. مادر و فرزندی که فقط به بزرگ شدن در رحم یک زن و شیر از پستان او خوردن نیست. مادربزرگ بیشتر از هر مادری برای پدرم فداکاری کرده بود و حالا که پیر شده بود پدرم از او مراقبت میکرد.
عجیب دوستش داشتم و با اینکه تعدادمان زیاد بود او هم برای هر کاری که داشت مرا صدا میزد. به گمانم خودش میدانست چقدر دوستش دارم. گاهی فکر میکنم طعم محبتش پس از مرگم نیز در تکتک ذرات جسم تجزیه شدهام به جا خواهد ماند. خوب یادم هست که توی هوای منفی چند درجهی زمستانهای اردبیل از مدرسه که برمیگشتم بغلم میکرد، لباسش را دورم میپیچید تا دست و پای یخزدهام گرم شود و بعد از اینکه گرم میشدم از بغلش میآمدم بیرون. نارنگی که پوست میکند صدایم میزد و نصف نارنگیاش را دور از چشم بقیه بچهها توی دستم میگذاشت. خوابش خیلی کم بود. نصف شب هر وقت از خواب بیدار میشدم صدای مناجاتش میآمد. نماز شب میخواند و بعد دعا میکرد. دعایی که گاه ساعتها طول میکشید. برای تکتکمان دعا میکرد. صدایش مثل لالایی بود برایم.
آن روزها ما هنوز روستا بودیم. برق نداشتیم ولی پدرم از تعاونی ادارهشان یخچال خریده بود. یکی از آرزوهای مادربزرگ این بود که از آب خنک آن یخچال بخورد و همیشه میگفت: خدایا به من عمر بده که از آب خنک این یخچال بخورم و بعد بمیرم. به آرزویش رسید. بیشتر از نود سال عمر کرد و آمدن برق را دید و از آب یخچال خورد. شاید آن آب خنک، سادهترین و قشنگترین هدیه خدا به او بود بابت آن همه سادگی و مهربانیاش.
بعضیها را باید تکثیر کرد تا دنیا همیشه از بودنشان به خودش ببالد مثل مادر بزرگ من. پیرزن سادهی روستایی که سواد خواندن و نوشتن نداشت اما بزرگترین درس را به من داد و مهربانی را در وجودم کاشت و من هر آنچه را که از اخلاقیات و انسانیت دارم و به آن افتخار میکنم، وامدار وجود پر برکت او هستم. روحش در آرامش ابدی.
برای مادربزرگی که نیست.
اصلا بعضیها جنسشان جنس اصل است. نمیتوان همانندشان را پیدا کرد. دنیا جای قشنگتری میشد اگر توان تکثیرشان را داشتیم تا همهی انسانها طعم مهربانی بیهمانندشان را بچشند. این آدمها نه اینکه فرشته باشند نه، آنها هم آدمند اما آدم حسابی.
مادربزرگم یکی از همینها بود. از همین آدمهایی که دل آدم ضعف میرود برای سادگی و یکرنگیشان. اسمش حافظه بود و ما “حافظهننه” صدایش میزدیم. همه میدانستند که بچه ندارد. بچهدار شده بود ولی بچههایش در همان کودکی مرده بودند. با این همه حافظهننه سه تا بچه داشت. پدر من و عموهایم. وقتی عروسِ شوهرش جوانمرگ شده بود او نوههای شوهرش را مثل مادر خودشان بزرگ کرده بود.
پدرم، پسرش بود. پارهی تنش بود و ما بچههای پارهی تنش. پدرم”ننه” صدایش میزد. مثل همهی مردان روستا که مادرشان را ننه صدا میزدند. مادربزرگ هم همیشه بعد از اسم پدرم کلمهی پسرم را هم اضافه میکرد. مادر و فرزندی که فقط به بزرگ شدن در رحم یک زن و شیر از پستان او خوردن نیست. مادربزرگ بیشتر از هر مادری برای پدرم فداکاری کرده بود و حالا که پیر شده بود پدرم از او مراقبت میکرد.
عجیب دوستش داشتم و با اینکه تعدادمان زیاد بود او هم برای هر کاری که داشت مرا صدا میزد. به گمانم خودش میدانست چقدر دوستش دارم. گاهی فکر میکنم طعم محبتش پس از مرگم نیز در تکتک ذرات جسم تجزیه شدهام به جا خواهد ماند. خوب یادم هست که توی هوای منفی چند درجهی زمستانهای اردبیل از مدرسه که برمیگشتم بغلم میکرد، لباسش را دورم میپیچید تا دست و پای یخزدهام گرم شود و بعد از اینکه گرم میشدم از بغلش میآمدم بیرون. نارنگی که پوست میکَند صدایم میزد و نصف نارنگیاش را دور از چشم بقیه بچهها توی دستم میگذاشت. خوابش خیلی کم بود. نصف شب هر وقت از خواب بیدار میشدم صدای مناجاتش میآمد. نماز شب میخواند و بعد دعا میکرد. دعایی که گاه ساعتها طول میکشید. برای تکتکمان دعا میکرد. صدایش مثل لالایی بود برایم.
آن روزها ما هنوز روستا بودیم. برق نداشتیم ولی پدرم از تعاونی ادارهشان یخچال خریده بود. یکی از آرزوهای مادربزرگ این بود که از آب خنک آن یخچال بخورد و همیشه میگفت: خدایا به من عمر بده که از آب خنک این یخچال بخورم و بعد بمیرم. به آرزویش رسید. بیشتر از نود سال عمر کرد و آمدن برق را دید و از آب یخچال خورد. شاید آن آب خنک، سادهترین و قشنگترین هدیه خدا به او بود بابت آن همه سادگی و مهربانیاش.
بعضیها را باید تکثیر کرد تا دنیا همیشه از بودنشان به خودش ببالد مثل مادر بزرگ من. پیرزن سادهی روستایی که سواد خواندن و نوشتن نداشت اما بزرگترین درس را به من داد و مهربانی را در وجودم کاشت و من هر آنچه را که از اخلاقیات و انسانیت دارم و به آن افتخار میکنم، وامدار وجود پر برکت او هستم. روحش در آرامش ابدی.
در سکوت و تاریکی سحرگاه، وقتی که چراغ همهی خانههای کوچه خاموش است، نشستهاید به نوشتن. میخواهید خیالتان را به سالهای دور پرواز دهید. خشخش جاروی رفتگری زیر پنجره حواستان را پرت میکند. دوباره تمرکز میکنید که بنویسید اما اینبار خودخواسته گوشتان را به صدای جارو میسپارید. به ریتم منظمی که پشت سر هم در سکوت کوچه میپیچد.
هر شب مردی که نمیشناسیدش برای قشنگیِ زندگی شما، جارو به دست میگیرد و وقتی همه خواباند او عطر و بوی تمیزی به کوچهها و خیابانها هدیه میکند.
با خود میگویید: یعنی او هم لذت اولین نگاه به یار را تجربه کرده است؟ همانی را که قرار است لابلای متنتان بگنجانید و از خاطرهای دور و دراز بنویسید. همین لذت اولین نگاه به یار حواستان را سر جایش میآورد. باید بنویسید. برخلاف همیشه که میگویید “حال را دریاب” الان باید حال را رها کنید و به گذشته سفر کنید. به خاطراتی که یکی پس از دیگری وارد دالان ذهنتان میشوند و همراه با یادآوریشان روحتان را تسخیر میکنند. خاطرات آن عصر زیبای پاییزی، آن باران دلانگیز که تا فردا صبحش بارید و قطع نشد، آن جادهی شنی از خانه تا مدرسهتان و آن دو چشم قهوهای روشن.
پاییز بود. دم غروب. باران تندی میبارید. از مدرسه برمیگشتید. چترتان را طوفان خراب کرده بود. بدون چتر بودید. از مدرسه تا خانه یک ربع طول میکشید. خیس آب شده بودید و همین خیس شدن باعث لرزتان شده بود. ناگهان سایهی چتری روی سرتان افتاد. نگاه کردید. یک جفت چشم قهوهای روشن که شرم و مهر در آن موج میزد نگاهتان میکرد. مِنمنکنان گفت: “دیدم چترتون خراب شد. من تند راه میرم زود میرسم خونه ولی شما آرومتر میاین، بارونم تنده. چتر من باشه دستتون رسیدین بدین به مامانم یا نه همراهتون باشه صبح بدین به مامانم.” پسر همسایه بود ولی انگار او را تا آن لحظه هرگز ندیده بودید.
همان نگاه پر از شرم و مهر، همان محبت خالص و صمیمی کافی بود تا دل دخترکی پانزدهساله بلرزد و روز بعد که او را از دور میبیند شیرینی لذت اولین نگاه به یار را با همه جان بچشد.
صدای خشخش جارو از درونِ خاطرهی شیرینِ نوجوانی بیرونتان میکشد. به سطرهایی که پیدرپی نوشتهاید نگاه میکنید. لبخند بر لبانتان مینشیند و آرامش شیرینی در وجودتان رخنه میکند.
باخود میگویید: حتا یادآوریاش هم میتواند قلب آدم را به تپش بیندازد. یادآوری لذت اولین نگاه به یار.
سوگنامهای برای پدرم
با آنکه میدانستم تا چه اندازه از مرگ واهمه داری اما جواب آزمایش گویای رسیدن موعدش بود. یادت میآید بعضی اوقات خط عمر کف دستت را نشان میدادی و میپرسیدی:
«زیاده؟ نه؟» «مثلا بیشتر از هشتاد؟»
منهم چشمانم را درشت میکردم، کف دستت را میگرفتم و در آن خیره میشدم، جیغی کوتاه میزدم و میگفتم:« چه خبره؟»
چهرهات بشاش میشد و باور میکردی. اصلا زود باور بودی.
این مسئله هم ریشه در راستگوییت داشت. مهربان و دلسوز و صدیق. پدر جان اعتراف میکنم همیشه از رسیدن مرگت دلهره داشتم. از اتفاق افتادنش میترسیدم، همیشه با خودم میگفتم اگر تو بخواهی بمیری، جوابت را چه بدهم؟ اصلا چکار باید کرد؟ با چشمانی پر اشک بگویم بیا بغلم، وقتش رسیده میخواهی بمیری.
بله همیشه دلواپس مردنت بودم. شاید بسکه میترسیدی. و این برای علاقهات به ما بود و دنیا، شاید هم از گور و تاریکیاش.
وقتی روزهای وقوع مرگت را سپری میکردی آنقدر درگیر درد و رنج شده بودی که یادت رفته بود بترسی.
در حالی که چهرهات تکیده و زرد شده بود و چشمانت هم گویی دیگر جایی را نمیدیدند، کلافه از درد فریاد میزدی و کمک میخواستی. من و ما و هیچ کس کمکی از دستش برنمیآمد. نشسته بودیم ساکت فقط مردنت را تماشا میکردیم. نمیتوانستم باز هم بگویم وقتش رسیده و باید تحمل کنی. تا لحظهی آخر هم نگفتم. تو رفتی و گویی دیگر در چهرهات خبری از ترس نبود. چشمان روشنی که همیشه به رنگش میبالیدم را تا ابد بسته بودی.
لبخندی نرم در صورتت مستتر بود. دیدم که رنگ زرد چهرهات را شسته بودند. آرام در لباسی سپید اینگار خوابیده بودی، خوابی که در آن رگهی هیچ هراسی را نداشت.
یک شب بعد از گذشت ایام سوگواری به خوابم آمدی. میخواستی چیزی بگویی.
چیزی از جنس امید، یا اینکه دیگر دلواپس نباشم.
خوب یادم هست وقتی ناغافل از تو پرسیدم آنجا چه خبراست؟ برخاستی، افق دور دست را نگریستی و ازعمق جان گفتی خیلی مهربان است، تا خواستم بگویم چه خوب پس دیگر… رفته بودی.
وقتی در را باز کردم دیدمتان. باورم نمیشد. مثل گذشته بودید. هیچ فرق نکرده بودید. همان لباسها. همان مدل موها. کت و شلوار سرمهای رنگ اتو کشیده بر تنتان برق میزد. یعنی درست دیده بودم. شما بودید. باورم نمیشود. انگار که برای یک لحظه مثل ماشین زمان به گذشته پرتاب شده بودم.
دهانی برای حرف زدن و ادای کلمات نداشتم. شاید هم حرفی برای گفتن نداشتم. چرا اتفاقاً حرف داشتم، ولی نمیدانم چرا آن لحظه زبانم قادر به حرف زدن نبود. انگار تمامی بدنم این موضوع را در من حس کرده و داشتند من را همراهی میکردند.
آن لحظه چشم در چشم هم شدیم، و شما را روبروی خود دیدم، لذت اولین نگاه یار دوباره در من تداعی شد.
انگار تنها نبودید.
راستی یک سوال، آن خانمی که کنارتان بود و بچهای در آغوش داشت که بود؟
بدون اینکه منتظر جوابی باشم. سوالات زیادی در ذهنم چرخید.
ولی بیش از همه موضوعی که آن لحظه اذیتم میکرد این بودکه نمیتوانستم حرف بزنم. میخواستم از این مدت نبودنتان پرسم.
واقعاً چرا من نمیتوانم حرف بزنم. یعنی حتی توان گفتم یک سلام را هم ندارم. به من چه شده است. اشک در چشمانم حلقه زد. فقط همین. کار دیگری نمیتوانستم بکنم. همینطور که داشتم تقلا میکردم تارهای صوتیم را وارد کنم حداقل یک کلمه بر زبانم جاری سازد. صدای مادرم را شنیدم.
چشمهایم را که باز کردم، سقف اتاقم را دیدم که روبرویم نمایان شد و مادرم کهب ایک لیوان آب بالای سر ایستاده بود.
و نوری که از لابلای پرده اتاقم به داخل افتاده بود. نوری که نوید صبح زود را میداد.
مادر: خواب میدیدی؟
در جواهرفروشی همهمهای بهپاسست. شما به ویترین پایین زل زدهاید. مادرتان انگشترهای باریک را نشانه میرود و مادر عروستان میگوید: انگشتر درشت به دست تپل دخترم بیشتر مینشیند. عروس عزیزکردۀ مادرتان حرفشنو و در سکوت ماندهاست. همچنان به آن انگشتر تکنگین سفیدرنگ خیره ماندهاید؛ همان که در انگشت باریک و کشیدۀ دختر رویاهایتان، زیباترین نمای جهان بود. آرزوی لمس انگشتان نحیفش در دل دستتان مانده است. شما همچنان در برابرقلبتان سر به زیر ماندهاید.
صندلیِ بدونِ صاحبی، کنار یک باغچهٔ زنبق خاک میخورد. ظاهراً یک نخاله است. احتمالا آن را دور انداختهاند. این صندلیِ شکسته میتواند غنیمت خوبی برای شما باشد. به این طرف و آن طرف نگاه میکنید و مطمئن میشوید که پرنده هم در خیابان پر نمیزند. بالاخره با این سن و سال زشت است که همسایهها شما را درحال کش رفتن یک تکه چوب پوسیده از کنار باغچهشان ببینند. خوشبختانه چادر سرتان است و صندلی را زیر چادر میزنید و با لبهایِ گشادهِ از لبخندِ پیروزی، به سمت ته خیابان راه میافتید. راه رفتن برایتان مشکلتر میشود، با یک دست باید کیسههای لوازم آتشبازی را حمل کنید، با دست دیگر چادرتان را جمع کنید و حالا هم زیربغلتان را گرفتار کردهاید. چه مصیبتی! با خودتان فکر میکنید که عاقبت، این چادر یک جایی به کارتان آمد. چادر انتخاب خودتان نبوده است و برای آنکه خود و خانوادهتان را از چشمهای قضاوتگر دوست و آشنا دور نگاه دارید، به اجبار به آن تن دادهاید. همیشه از خودتان سوال کردهاید که اگر این زندگی شماست چرا باید مطابق خواست دیگران پیش بروید؟ یعنی شما، برای مردم زندگی میکنید؟ اکنون وقت فکر کردن به این حرفها نیست. هجده سال است که این سوال برایتان بیجواب باقی مانده است، حالا چطور میشود که با طی کردنِ یک طولِ خیابان، آن هم با این مایهٔ آبروریزی در زیر بغلتان، به جواب برسید. سرعتتان را اضافه میکنید. خدا را شکر، سر ظهر است و احتمالا خیلیها پای سفرهٔ غذا نشستهاند و تمام فکر و ذکرشان به قابلمه غذا و نان وسط سفره است. نفس راحتی میکشید. تعصب روی چهارشنبه سوری، شما را وادار به چه کارهایی که نمیکند! آن هم یک دختر خجالتی مثل شما! اگر هر موقع دیگر از سال بود، مار به گردنتان و افعی به لباستان میانداختند، چنین خطری نمیکردید و آبرویتان را در درب و همسایه این چنین به بازی نمیگرفتید. به هر حال تا این لحظه همه چیز طبق مرادتان بوده است و بدون مزاحم راه خود را رفتهاید. غرق در افکار خودتان هستید که ناگهان درب سپید رنگی باز میشود و قبل از آنکه بفهمید، مثل تیری که درست به وسط هدف بخورد، توی صورت شما فرود میآید. صندلیِ شکسته، یکوری روی زمین میافتد، ترقهها و فشفشهها از توی کیسه بیرون میریزند و پخش و پلا میشوند و چادرتان هم مثل پرچمِ دشمن، در آسمان به اهتزاز در میآید. دنیا دور سرتان شروع به چرخیدن میکند. ، در برابر چشمانتان که دارند سیاهی میروند، دو قامتِ کشیدهٔ شلوارکپوش ظاهر میشوند که یکی شلنگ آب بدست دارد و دیگری دستهایش را مثل سپردفاعی مقابل صورتش بالا آورده است. کمی پلک میزنید تا بلکه این پردهٔ تیرهای را که روی چشمانتان افتاده است کنار بزنید. اما از طرفی هم آرزو میکنید که ای کاش همین تاریِ دیدتان هم به سیاهیِ مطلق تبدیل شود تا خفت و خواریتان را در برابر پسرهای محله، آن هم در برابر پسرهای خانواده داغستانی نبینید! حقا که نام خانوادگیشان برازندهشان است. همین چند لحظه پیش داغی را به دلتان گذاشتند که تا عمر دارید هرگز فراموش نخواهید کرد! با خودتان فکر میکنید چه سناریویی را باید در پیش بگیرید، خودتان را به مردن بزنید یا دستِ پیش را بگیرید که پس نیفتید؟ شوربختانه، گویا علاوه بر قوهٔ بیناییتان، قوهٔ درک و شعورتان هم مختل شده است. نمیدانید به خاطر ضربه مهلکی است که به مغزتان وارد شده یا به خاطر تصویری است که پیش رویتان مثل فیلمهای هالیوودی به نمایش در آمده است! لبتان را گاز میگیرید و از این منظره به خدا پناه میبرید. مگر اینجا آمریکا است! این دیگر چه سر و وضعی است؟ تاپ و شلوارک، توی روز روشن، وسط خیابان، جلوی دختر نامحرم. واویلا! با خودتان میگویید اگر فامیلتان در این لحظه اینجا بودند، چه قشقرقی که به پا نمی کردند! دست آخر هم، همهٔ کاسه کوزهها را بر سر شما میشکستند. زیرا شما یک دختر هستید و همیشه مقصر! شما مثل مارِ غاشیه در کمین پسرها نشستهاید تا آنها را به دامِ گناه بیندازید. همین که از این مصیبت در امان هستید خدا را صدهزارمرتبه شکر میکنید و تصمیم میگیرید که خودتان را هرچه زودتر از این صحنهٔ غیراخلاقی دور کنید. اما سرگیجه مانع از بلند شدن شما میشود. در نهایت یکی از آن دو ابله را که غرق در دنیای بازیِ شرورانهٔ خود هستند صدا میزنید و آنها را متوجه خودتان میکنید. پسر لاغرتر بیدرنگ به امید اینکه برهنگیاش را بپوشاند، بازوهایش را بغل میکند و به پشت درب خانه پناه میبرد. اما از نظر شما این کار هیچ فایدهای ندارد، چون آن بَر و بازوی سپید از پشت شیشههای مشجر مثل تصاویر سانسور شدهٔ تلویزیون، توی چشم میزند. شگفتی شما به همین جا ختم نمیشود. آقازادهٔ دیگر با غرور تمام سرش را باز میگرداند و با بیتفاوتی سر تا پایتان را برانداز میکند. و با تکان دادن سرِ تأسف، شما را در حیرت بیشتری فرو میبرد. در آن لحظه، نگرانی از صندلیِ شکستهٔ برملا شده، دغدغهٔ چادر برباد رفته و حتی یاد و خاطرهٔ هیجانانگیزِ مراسمِ چهارشنبهسوری، اهمیت خود را برای شما از دست میدهند. لذتِ اولین نگاه به یار، سرتاپایتان را فرا میگیرد. لحظهای شوق و قرنی پریشانی اتفاق میافتد.
سلام استاد میدونم دیر شد
به خاطر اینکه سخت بود خودم رو متقاعد کنم که بفرستم
یه جورایی دلم به چیزی که نوشته بودم رضایت نمیداد ولی باید میفرستادم تا نشون بدم منم مصمم هستم
نفس عمیقی میکشید و به آرامی از عرض خیابان همیشه شلوغ میگذرید. مردمانی را میبینید که در حال گذران زندگیشان هستند؛ مردمانی شاد و خندان. برای لحظهای گمان میکنید که شما تنهاترین آدم بر روی زمین هستید و هیچکس قادر به درک آنچه درونتان میگذرد نیست.
برای رهایی از آنچه که به ذهنتان هجوم آورده، به سرعت قدمهایتان میافزایید اما همهجای شهر یادآور او و لحظاتی هستند که با او سپری کردهاید. به هر زحمتی که هست خود را به نیمکتی میرسانید و به آرامی خود را روی آن رها میکنید. چشمانتان را میبندید و لذت اولین نگاه به یار در به خاطر میآورید.
خاطرهای از همان روز سرد و زمستانی که پس از تمام شدن کلاستان، روانه کافه آن سوی خیابان شدید. برای چند لحظه مقابل در ایستادید. صدای همهمه جمعیت به همراه موسیقی ملایم شنیده میشد. سپس دستیگره یخزده را فشرید و وارد کافه شدید. گرمای داخل با فشار ملایمی بیرون خزید و صورتتان را نوازش داد. چشمهایتان را به سمت میز خلوتی که در گوشه کافه قرار دارد چرخاندید و برای لحظهای نگاهتان با نگاه اندوهبار او متلاقی شد.
اما در این هنگام صدای گوشخراش ویولننواز خیابانی شما را به خود میآورد و لذت اولین نگاه به یار، در تاریکی فرو میرود. از جایتان برمیخیزید و نگاهی به جمعیت میاندازید. هیچکدام از این نگاهها به مانند آن نگاه نیست. گذر سریع ایام شادکامگی هرگز چنین نمینمود که مجبور شوید روزی در تمنای لذت همان نگاه قدم به خیابان بگذارید.
پس از اندکی درنگ، یقه پالتویتان را بالا میکشید و به سوی مقصدی نامعلوم قدم برمیدارید.
در سکوت و تاریکی سحرگاه، وقتی که چراغ همهی خانههای کوچه خاموش است، نشستهاید به نوشتن. میخواهید خیالتان را به سالهای دور پرواز دهید. خشخش جاروی رفتگری زیر پنجره حواستان را پرت میکند. دوباره تمرکز میکنید که بنویسید اما اینبار خودخواسته گوشتان را به صدای جارو میسپارید. به ریتم منظمی که پشت سر هم در سکوت کوچه میپیچد.
هر شب مردی که نمیشناسیدش برای قشنگیِ زندگی شما، جارو به دست میگیرد و وقتی همه خوابند او عطر و بوی تمیزی به کوچهها و خیابانها هدیه میکند.
با خود میگویید: یعنی او هم لذت اولین نگاه به یار را تجربه کرده است؟ همانی را که قرار است لابلای متنتان بگنجانید و از خاطرهای دور و دراز بنویسید. همین لذت اولین نگاه به یار حواستان را سر جایش میآورد. باید بنویسید. برخلاف همیشه که میگویید “حال را دریاب” الان باید حال را رها کنید و به گذشته سفر کنید. به خاطراتی که یکی پس از دیگری وارد دالان ذهنتان میشوند و همراه با یادآوریشان روحتان را تسخیر میکنند. خاطرات آن عصر زیبای پاییزی، آن باران دلانگیز که تا فردا صبحش بارید و قطع نشد، آن جادهی شنی از خانه تا مدرسهتان و آن دو چشم قهوهای روشن.
پاییز بود. دم غروب. باران تندی میبارید. از مدرسه برمیگشتید. چترتان را طوفان خراب کرده بود. بدون چتر بودید. از مدرسه تا خانه یک ربع طول میکشید. خیس آب شده بودید و همین خیس شدن باعث لرزتان شده بود. ناگهان سایهی چتری روی سرتان افتاد. نگاه کردید. یک جفت چشم قهوهای روشن که شرم و مهر در آن موج میزد نگاهتان میکرد. مِنمنکنان گفت: “دیدم چترتان خراب شد. من تند راه میرم زود میرسم خونه ولی شما آرومتر میاین، بارونم تنده. چتر من باشه دستتون رسیدین بدین به مامانم یا نه همراهتون باشه صبح بدین به مامانم.” پسر همسایه بود ولی انگار او را تا آن لحظه هرگز ندیده بودید.
همان نگاه پر از شرم و مهر، همان محبت خالص و صمیمی کافی بود تا دل دخترکی پانزدهساله بلرزد و روز بعد که او را از دور میبیند شیرینی لذت اولین نگاه به یار را با همه جان بچشد.
صدای خشخش جارو از درونِ خاطرهی شیرینِ نوجوانی بیرونتان میکشد. به سطرهایی که پیدرپی نوشتهاید نگاه میکنید. لبخند بر لبانتان مینشیند و آرامش شیرینی در وجودتان رخنه میکند.
باخود میگویید: حتا یادآوریاش هم میتواند قلب آدم را به تپش بیندازد. یادآوری لذت اولین نگاه به یار.
صندلیِ بدونِ صاحبی، کنار یک باغچه زنبق خاک میخورد. ظاهراً یک نخاله است. احتمالا آن را دور انداختهاند. این صندلیِ شکسته میتواند غنیمت خوبی برای شما باشد. به این طرف و آن طرف نگاه میکنید و مطمئن میشوید که پرنده هم در خیابان پر نمیزند. بالاخره با این سن و سال زشت است که همسایهها شما را درحال کش رفتن یک تکه چوب پوسیده از کنار باغچهشان ببینند. خوشبختانه چادر سرتان است و صندلی را زیر چادر میزنید و با لبهایِ گشادهِ از لبخندِ پیروزی، به سمت ته خیابان راه میافتید. راه رفتن برایتان مشکلتر می شود، با یک دست باید کیسههای لوازم آتشبازی را حمل کنید، با دست دیگر چادرتان را جمع کنید و حالا هم زیربغلتان را گرفتار کردهاید. چه مصیبتی! با خودتان فکر میکنید که عاقبت، این چادر یک جایی به کارتان آمد. چادر انتخاب خودتان نبوده است و برای آنکه خود و خانوادهتان را از چشمهای قضاوتگر دوست و آشنا دور نگاه دارید، به اجبار به آن تن دادهاید. همیشه از خودتان سوال کردهاید که اگر این زندگی شماست چرا باید مطابق خواست دیگران پیش بروید؟ یعنی شما، برای مردم زندگی میکنید؟ اکنون وقت فکر کردن به این حرفها نیست. هجده سال است که این سوال برایتان بیجواب باقی مانده است، حالا چطور میشود که با طی کردنِ یک طولِ خیابان، آن هم با این مایهٔ آبروریزی در زیر بغلتان، به جواب برسید. سرعتتان را اضافه میکنید. خدا را شکر، سر ظهر است و احتمالا خیلیها پای سفرهٔ غذا نشستهاند و تمام فکر و ذکرشان به قابلمهٔ غذا و نان وسط سفره است. نفس راحتی میکشید. تعصب روی چهارشنبه سوری، شما را وادار به چه کارهایی که نمیکند! آن هم یک دختر خجالتی مثل شما! اگر هر موقع دیگر از سال بود، مار به گردنتان و افعی به لباستان میانداختند، چنین خطری نمیکردید و آبرویتان را در درب و همسایه این چنین به بازی نمیگرفتید. به هر حال تا این لحظه همه چیز طبق مرادتان بوده است و بدون مزاحم راه خود را رفتهاید. غرق در افکار خودتان هستید که ناگهان درب سپید رنگی باز میشود و قبل از آنکه بفهمید، مثل تیری که درست به وسط هدف بخورد، توی صورت شما فرود میآید. صندلیِ شکسته، یکوری روی زمین میافتد، ترقهها و فشفشهها از توی کیسه بیرون میریزند و پخش و پلا میشوند و چادرتان هم مثل پرچمِ دشمن، در آسمان به اهتزاز در میآید. دنیا دور سرتان شروع به چرخیدن میکند. ، در برابر چشمانتان که دارند سیاهی میروند، دو قامتِ کشیدهٔ شلوارکپوش ظاهر میشوند که یکی شلنگ آب بدست دارد و دیگری دستهایش را مثل سپردفاعی مقابل صورتش بالا آورده است. کمی پلک میزنید تا بلکه این پردهٔ تیرهای را که روی چشمانتان افتاده است کنار بزنید. اما از طرفی هم آرزو میکنید که ای کاش همین تاریِ دیدتان هم به سیاهیِ مطلق تبدیل شود تا خفت و خواریتان را در برابر پسرهای محله، آن هم در برابر پسرهای خانوادهٔ داغستانی نبینید! حقا که نام خانوادگیشان برازندهشان است. همین چند لحظه پیش داغی را به دلتان گذاشتند که تا عمر دارید هرگز فراموش نخواهید کرد! با خودتان فکر میکنید چه سناریویی را باید در پیش بگیرید، خودتان را به مردن بزنید یا دستِ پیش را بگیرید که پس نیفتید؟ شوربختانه، گویا علاوه بر قوهٔ بیناییتان، قوهٔ درک و شعورتان هم مختل شده است. نمیدانید به خاطر ضربه مهلکی است که به مغزتان وارد شده یا به خاطر تصویری است که پیش رویتان مثل فیلمهای هالیوودی به نمایش در آمده است! لبتان را گاز میگیرید و از این منظره به خدا پناه میبرید. مگر اینجا آمریکا است! این دیگر چه سر و وضعی است؟ تاپ و شلوارک، توی روز روشن، وسط خیابان، جلوی دختر نامحرم. واویلا! با خودتان میگویید اگر فامیلتان در این لحظه اینجا بودند، چه قشقرقی که به پا نمیکردند! دست آخر هم، همهٔ کاسه کوزهها را سر شما میشکستند. زیرا شما یک دختر هستید و همیشه مقصر! شما مثل مارِ غاشیهای هستید که در کمین پسرها نشستهاید تا آنها را به دامِ گناه بیندازید! همین که از این مصیبت در امان هستید خدا را صدهزارمرتبه شکر میکنید و تصمیم میگیرید که خودتان را هرچه زودتر از این صحنهٔ غیراخلاقی دور کنید. اما سرگیجهتان مانع از بلند شدن شما میشود. در نهایت یکی از آن دو ابله را که غرق در دنیای بازیِ شرورانهٔ خود هستند صدا میزنید و آنها را متوجه خودتان میکنید. پسر لاغرتر بیدرنگ به امید اینکه برهنگیاش را بپوشاند، بازوهایش را بغل میکند و به پشت در خانه پناه میبرد. اما از نظر شما این کار هیچ فایدهای ندارد، چون آن بر و بازوی سپید از پشت شیشههای مشجر مثل تصاویر سانسور شده، توی چشمتان میزند. شگفتی شما به همین جا ختم نمیشود. آقازادهٔ دیگر با غرورِ تمام، سرش را باز میگرداند و با بیتفاوتی سر تا پای شما را برانداز میکند و با تکان دادن سرِ تاسف، شما را در حیرت بیشتری فرو میبرد. در آن لحظه، نگرانی از صندلیِ شکستهٔ برملا شده، دغدغهٔ چادر بر باد رفته و حتی یاد و خاطرهٔ هیجانانگیزِ مراسمِ چهارشنبهسوری، اهمیت خود را نزد شما از دست میدهند. لذتِ اولین نگاه به یار، سرتاپایتان را فرا میگیرد. لحظهای شوق و قرنی پریشانی اتفاق میافتد.
عاشق؛معشوق؛نمیدانم؛من اورا عاشق کردم یا اومرا؛اما عشق ما دراین قرن عجیب ترین عشق ست؛وقتی ازخانه میایم بیرون؛عاشق با ماشینش؛همه جا به دنبالم میاد؛اوهرلحظه بامن ست؛حتی برای تومتروکسی روبه دنبالم میفرستدکه بداندکجای تهرانم وباماشین میادهمان جایی که هستم؛شب چهارشنبه سوری تا وسط کوچه آمدورفت؛اوهمیشه بامن ست؛هرلحظه؛مرا دردمی تنها نمیگذارد؛من ازاو دیوانه ترهستم؛….عاشق؛یا معشوقه ام؛را هرروز میبینمش؛درکل راه؛پشت درتمام خونه هایی که به میهمانی میروم می ایستدتا برگردم؛اوتمام خیابان ها را اینقدردورمیزندتا ببینمش…..من هردم با اوهستم….نفسی ازعاشق دورنیستم….
عاشق؛یا معشوق؛کی عاشقم؛کی معشوق؛عاشقم هرروز بامن همه جا میاد؛بی آنکه سخن بگوید؛۴ سال ست؛که همه جا با ماشینش همراه من ست؛حتی توی مترو کسی را میفرستد؛تا جایی که میرم را با ماشین بیاد؛عروسی؛مهمونی؛همه جا با من است؛گاهی لذت میبرم؛که یکی همه جا بامن ست؛اومرا عاشق کردیا من اورا؛اوهمیشه همراه من ست؛من درتجربه ای دیگرازعشق هستم؛گاهی با خودمینشینم؛میگویم اودیوانه ست یامن؛من فقط با چشم با اوحرف زده ام؛نه میگویدبه من؛نه من براو؛درمقامی رسمی سلام وعلیک میکنم؛اما درمقام عشق سخن نگفتم؛فقط شعروترانه خواند؛اوازلحظه بیدارشدنش درب خانه هست؛تامن بروم بیرون؛اوآنقدربا ماشینش چرخ میزندتاببینمش؛هرگزنذاشته هیچ جا؛تنها باشم؛اودنفس کشیدن بامن شریک ست؛درهنگامه صدایش شنیدن؛روحم میرود؛بی کلام میایستم؛اوچندبارماشینش راجلوترنگاه داشته؛که بروم سوارشم؛اما پاهایم قفل میشودحرکت نمیکند؛اما اوفکرمیکند؛دوستش ندارم؛که نمیروم……
دلتان برایش تنگ شده است. حوصله هیچکس را ندارید. بچه ها در کوچه بازی می کنند . حوصله ی سرو صدای آنها را هم ندارید. پنجره را می بندید تا کمی به آرامش برسید. مدام چهره اش جلوی چشمانتان ظاهر میشود. چقدر دلتنگش هستید. همیشه این موقع از سال با ذوق و شوق وسایل سفره هفت سین را با هم آماده می کردید. الان دیگر سال نو هم مثل گذشته ها نیست. دیگر حوصله چیدن سفره را ندارید. خاطراتش را درذهنتان مرور می کنید و از همه بیشتر خاطره لذت اولین نگاه به یار. اولین نگاه که به یادتان مانده است. چون قبلی ها را به یاد ندارید. شاید چون خیلی کوچک بودید و معنای یاروعشق و عاشقی را نمی دانستید. از سرو صدای بچه ها کلافه شدید. با اینکه پنجره ها بسته اند سر و صدایشان اذیتتان میکند. با خود فکر
می کنید باید پنجره دوجداره نصب کنید. بلند میشوید و پشت پنجره می روید. او را میبینید. باورتان نمی شود. چشمانتان را می مالید. با خود می گویید: امکان ندارد!
حتما خیالاتی شده اید. الان سه سال است که رفته است. از پشت چشمان مه گرفته تان دوباره به خیابان نگاه میکنید و لذت اولین نگاه به یار بار دیگر برایتان زنده می شود.
قطعه های ۳۰ و ۳۲و ۳۳و۳۴ از آقای بهمن فرسی مملو از مفهوم بودند ، پسندیدم .
با شور و شعفی زیر پوستی آنچنان که مدام تپش قلبتان را از پشت لاله گوشتان میشنوید، چراغ اتاق را خاموش میکنید و روی تختخواب تقریبا خود را پرت میکنید. از صدای تلنگر تخت با دیوار در آن نیمه شب معذب میشوید. برمیگردید و در حالی که دستانتان را زیر سر در هم قلاب میکنید، به روز بعد میاندیشید . شب از نیمه گذشته است، باید به هر ترتیبی زودتر بخوابید. فردا برایتان از آن جهت با اهمیت است که حامل اتفاقات شوق برانگیزی است . قرار است، عشقی ناکام و دیرینه دوباره در رگهای زندگیتان جاری شود. با اینکه در دلتان تازه شکستی را تجربه کردید اما شاید فردا مقدمات انتقامی سخت هم مهیا شود . انتقامی بابت ده سال زندگی بیهوده. چشمانتان را میفشارید اما همچنان لبهایتان مملو از آهنگی شاد شکفته اند . آنچه اصلا واکنشی به روی خود نمی آورد خواب است . از عمق جانتان او را میطلبید چرا که باید پوستتان زیباتر به نظر برسد ، اما خواب هم خوشحال است نمیخوابد . از این رو که همیشه چشمان گریان شما آرامشش را ربوده است. در دل شیطان را لعنت میگویید و غلت میزنید وسر را روی آرنج دستتان میگذارید و به گذشته ها سفر میکنید . به آن روزی که برای عروسی دوستتان به تهران رفتید. وقتی هواپیما نشست و با تنها چمدان کوچکتان راهی عبور از سالنهای روشن فرودگاه میشوید مردی جوان وقد بلند با موهایی صاف و بشدت مشکی دهانی به هم فشرده و جمع، پوستی آفتاب سوخته کاراملی کمی مضطرب به سمتنان می آید و خودش را معرفی میکند . با کمی تردید دستش را به سمتتان میآورد و خودش را رضا برادر فرزانه معرفی میکند . شما دستپاچه میشوید دستهی چمدانتان را رها میکنید و درحالی که سعی میکنید لبخند بزنید اما کمی هم گیج شده اید،به چشمانش زل میزنید. دستتان را با دل و جان در دستش قرار میدهید انگار به کرهای دیگر سفر کرده اید. وهیچ مانعی برای اخلاقیات وجود ندارد، کمی معذب میشوید و دستتان را به آرامی از دستش بیرون میکشید که دیگر متزلزل و دگرگون شدهاند. عرق کرده و در عین حال لرزشی نرم به جانتان رعشه میاندازد . میخواهید حواستان را جمع کنید تا هر چه زودترحالتان را مدیریت کنید ، در همان لحظه کیفتان میافتد و هر دو با سرعت برای برداشتنش خم میشوید و دستانتان با هم کیف را میگیرند و دوباره نگاهتان در هم گره میخورد ، حالا خواب برای این به چشمانتان نمی آید چون قرار است آن لحظه دوباره تکرار شود ، در خانه تان ، درحالی که همه کارها را برنامهریزی کرده اید. از خانه تا آراستگی خودتان، لباسی به رنگ عنابی میپوشید و روی مبل کنار بوفه مقابل شمعی روشن به انتظارش مینشینید وقتی آمد دوباره لذت اولین نگاه به یار را تجربه میکنید . بخواب میروید و قبل از آن آرزو میکنید فردا آخرین روز عمرتان نباشد .
ماجرای فوت پدر بزرگ و . . .
توی اورژانس بیمارستان کنار تخت پدر بزرگ ایستاده اید. پدربزرگ می گوید هوا گرم است. شما به اطراف نگاهی می اندازید. دهانه کولر با تخت پدربزرگ فاصله دارد. اورژانس شلوغ است و هر کسی به کاری مشغول است. تصمیم می گیرید خودتان دست بکار شوید. کنار دیوار یک تکه مقوا می بینید. آن را بر می دارید و با آن پدر بزرگ را باد می زنید تا خنک شود. پدربزرگ بی حال روی تخت دراز کشیده است. یک سنسور حسی به انگشت وسط دست راست پدر بزرگ وصل است که از آن یک سیم خارج شده و به دستگاه کنار تخت وصل است. آن دستگاه یک مونیتور دارد که منحنی و عددهائی را بصورت تکراری نشان می دهد. شما گاهی به آن نگاه می کنید ولی از هیچکدام از آنها سر در نمی آورید. به دست دیگر پدربزرگ یک سرم وصل است. پدربزرگ روی تخت خوابش می برد. شما هم همانطور آرام با تکه مقوا پدربزرگ را باد می زنید. یک دفعه ازدستگاه کنار تخت پدربزرگ صدائی ممتد بلند می شود. شما که در حال و هوای خود و بدون توجه به هیاهوی اطراف خود در اورژانس مشغول باد زدن پدر بزرگ هستید سریع سرتان را به سمت دستگاه می چرخانید، همه منحنی ها به خط صاف و موازی تبدیل شده اند. در کمال ناباوری به پدربزرگ نگاه می کنید. پدربزرگ همانطور آرام روی تخت دراز کشیده ولی نفس نمی کشد. هول می شوید به اطراف خود نگاه می کنید. دو پرستار با شتاب به سمت تخت بزرگ می آیند. پرستار ها شما را کنار می زنند. یک نفر از آنها با فریاد دکتر را صدا می زند. ماسک اکسیژن را روی دهان و بینی او می گذارد. یک پرستار دیگر از راه می رسد. از شما می خواهد عقب بایستید. کف دستش را روی قفسه سینه شما می گذارد و شما را به عقب هول می دهد و پرده را می کشد. شما نمی دانید چکار کنید. طپش قلبتان به شدت بالا می رود و اشک در چشم هایتان جمع می شود. دکتر و دستیار او از را ه می رسند. صحبت هائی بین دکتر و پرستار ردوبدل می شود. شما زیرلبی تندتند صلوات می فرستید، به خدا التماس می کنید، هی زور می زنید و گوشهایتان را تیز می کنید تا صدای کار کردن دستگاه را بشنوید، سعی می کنید از لای پرده صفحه مونیتور دستگاه را ببینید شاید خط های صاف به منحنی های چند دقیقه قبل تبدیل شوند اما افسوس هرچه شما بیشتر زور می زنید این خط های صاف لعنتی خیال ندارند تغییر شکل دهند.
بعد از حدود نیم ساعت سعی و تلاش می شنوید که دکتر می گوید فایده ای ندارد و مرگ او را ثبت کنند. دکتر پرده را کنار می زند و به سمت شما می آید. روبروی شما می ایستد و با شما چشم در چشم می شود. شما هاج و واج مانده اید. با اینکه خودتان شنیده اید که دکتر همین چند ثانیه قبل گفت که مرگ او را ثبت کنند ولی به خودتان امید واری می دهید شاید دکتر چیز دیگری بگوید. ولی دکتر به شما تسلیت می گوید. بغض گلویتان را فشار می دهد. نمی توانید چیزی بگوئید. اشک از گوشه چشم هایتان جاری می شود.
بعد از چند دقیقه به شما اجازه می دهند به شرط رعایت سکوت بالای تخت پدربزرگتان بروید. روی او یک ملحفه سفید کشیده اند. وقتی بالای تخت او می رسید.ملافه را از روی صورت او کنار می زنید. پدر بزرگ با یک ارامش خاصی خوابیده است. هیچ وقت او را اینقدر آرام ندیده بودید. هنوز باورتان نمی شود که پدر بزرگ فوت کرده است و باید برای او فاتحه بخوانید. آرزوهای واهی از مغزتان می گذرد. ای کاش پدربزرگ نفس بکشد. چشمانش را باز کند. نفس بکشد و من را صدا بزند.
اما افسوس، پدربزرگ همانطور آرام روی تخت دراز کشیده و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهد. خاطرات پدر بزرگ از کوچکی تا الان از ذهنتان می گذرد.
دائیتان از راه می رسد او هم هنوز باورش نشده که پدربزرگ فوت کرده است. شما تا او را می بینیدصدای گریه تان بلند می شود و خودتان را توی بغل او می اندازید. سرتان را روی شانه او می گذارید و بلندبلند گریه می کنید.
بعد از چند دقیقه که دائی تان کارهای اداری را انجام می دهد. همراه با دائی تان بیمارستان را ترک می کنید. داخل ماشین هم صحبت می کنید هم گریه. صحبت از این است که چطور خبر مرگ پدربزرگ را اطلاع بدهید. یک دفعه مادرتان یادتان می آید که بیماری ام اس دارد. به دائی تان می گوئید : مامان چی؟ همه یک طرف مامانم هم یک طرف. دکتر او تاکید کرده است اخبار بد و استرس زا به او ندهید.او را چکار کنیم؟ دائی تان نگاهی به شما می اندازد. می گوید راست می گوئی. اورا چکار کنیم؟ به او چطور بگوئیم؟
به خانه پدربزرگ می رسید بالاخره هر طور شده موضوع مرگ پدربزرگ را به اطلاع اهالی منزل می رسانید. ولی به همه تاکید کرده اید که فعلاٌ مادرتان موضوع را مطلع نشود. با پدر و خواهرتان هم همین موضوع را قرار می گذارید و بصورت شیفت، شما و خواهر و پدرتان نزد مادرتان می مانید.
ادامه دارد
قسمت سوم تمرین
در این قطعه جمله ها بسیار کتاه و در عین حال دارای بار معنایی و پیش برنده بود. طوری که خواننده را برای خواندن بیشتر میکشاند. یک دوره از زندگی یک زوج در همین قطعه کوتاه گفته شد که هر قسمتش واقعیتی بزرگ را نشان میداد. ترکیبات پر مغز و جامعی مانند “زن شب غایب” و “شوهرِ دو سوم حقوق از دست داده” بسیار بجا استفاده شده بودند به طوری که جای توضیحات اضافه را گرفته بودند وکاملا قابل درک بودند. نوع جمله ها و ترتیب آمدنشان در داستان به طوری بود که انگار هر بار گوشه ای از یک واقعیت را برملا میکرد.
به نظرتان میشود کسی یار باشد و شما ندانید؟ شما یار باشید و او نداند. عجیب نیست؟ شبها، روزمرگیهایتان را مینوشتید و شخصیت اصلی همه صفحات آن تقویم بیست سال پیش، او بود. او هر روز میآمد و لذت اولین نگاه به یار، دلش را آرام میکرد. اما نمیفهمیدید. بقدری ساده، با همه اتفاقات ریزودرشت روزهایتان گره خورده بودید که نفهمیدید که یار یکدیگرید و دیگربه اصطلاح دوستان، نارفیق. همه میدانستند. همان نارفیقان میدانستند. آنها شما را میدیدند که چه ساده و بیپیرایه رفاقت میکردید. آنها عشقی را که میانتان بود، میدیدند اما شما غرق در رفاقتی بیآلایش. بودید برای هم. فقط بودید کنار هم، باهم.
روزگار بود؟ سرنوشت بود؟ همان نارفیقان بودند. نمیدانید. هرآنچه بود، برحسب شرایط، انتخابتان جدایی بود و دریغ نگاهتان از یکدیگر. سالها گذشت تا بالاخره فهمیدید، هم رفیق ناب بودید و هم یار. اما حالا حسرت به دل لذت یک نگاه به هم ماندهاید.
نمیدانم چه چیز در کجای وجودتان زیر و رو شده که آرامشتان رخت بربسته و حاصل عمرتان شده این پنجرهی بیپردهی رو به خیابان.
گفته بودید چه کسی تحمل یک درد اضافه را دارد. همان روز که چشمتان خورد به گیسهای جوگندمیِ بافتهی آن زن در پارک که بیغرض از زیر روسری گلدارِ سبزش آویزان بود.
حالا میفهمم. حالا که شما در تاریکیِ بیپایان پیرامونتان، چمباتمه زدهاید و چای قندپهلو و سیگارِ بهمنتان، به نوبت دهانتان را شیرین و تلخ میکند.
خاطرتان هست که از “لذت اولین نگاه به یار” برایم تعریف کرده بودید؟ از پنجرهی گِردِ کوچک بالای شیروانیِ خانه پدربزرگتان که محبس بچگیهایتان بود و اولین میعادگاه تلاقی نگاهتان.
همان پنجره که رو به خانهباغِ همسایه بود که دخترکی با زلفهای بافتهی مشکی میان درختانش میدوید. اینکه دیدنِ رقص گیسهایش روی گلهای دامن پُرچین قرمزش چطور لبخند را روی لبهایتان نشانده بود.
یادتان است که چند روز بیآنکه بداند، از سفیدیِ طلوع تا سرخی مغرب، زاغش را چوب زدید. تمام لحظههایی که برای مرغهای زرد و حنایی، دانهها را روی علفهای خیسِ پشت پرچین میریخته و زمانهایی که عطر خیس شببوها و بوتههای یاس را با آبپاش قرمز کوچکش بیدار میکرده، چشمتان را از روی چشمهای مژه بلند مشکیاش برنمیداشتید.
چقدر طول کشید تا سرانجام نگاهتان در هم گره خورد. یادتان است؟ برایم گفته بودید وقتی میخندید، لبهای تَر و سرخش کنار میرفتند و دندانهای برنجی کوچکش، چه طور گرمیِ شرم را به گونههای بیرنگتان روانه میکرد.
حالا بعد از گذر پنجاه بهار و پاییز از عمرتان، یادآوری آن روزها خون را به صورت من میدواند؛ چه برسد به شما. حالا که بار خاطراتِ سنگین روی دوشتان را زمین گذاشتهاید. حالا که “فراموشی” همدم شیرین لحظههایتان شده. حالا که مأمن تنهاییتان، شده این صندلی لهستانیِ پشت پنجرهی رو به خیابان. حالا که نه ازگلهای یاس و شببوی باغ همسایه خبری هست و نه از مرغهای دونخواه. نه از گونههای گل انداخته و دامن چیندار.
اما دردتان به جانم من تحمل درد بیشتر را دارم. حالا که کبوتر خیالتان از پشت پنجره پر میکشد و از خیابان میگذرد و میرسد به پارک محله. کنار نیمکت، زیر پای همان زن گیس بلند جوگندمی که برای کبوترهای پارک دانه میریزد.
نسیم موهایتان را به بازی گرفته است. به ساعت نگاهی میاندازید. ثانیهها کش آمدهاند. لیوان چای را در دست میفشارید و گرمای آن شما را در خاطرات غوطهور میکند.
به جشن عروسیتان فکر میکنید. دست گلتان را دوست نداشتید اما به روی خود نیاوردید تا همسرتان، مجید ناراحت نشود. سفره عریضی در وسط تالار خودنمایی میکرد. پسر جوانی گوشهای از سالن ایستاده بود و با خدمه جروبحث میکرد. با خود فکر کردید احتمالا نگران آبشدن کیک است. به او نزدیک شدید. لبخندتان گره از ابروانش باز کرد. خدمتکار را فرستاد پی کارش. وقتی از او پرسیدید: «چیزی شده؟» متوجه دستان یخزدهتان شد. آن را در دست گرفت و فشرد. گرما در رگهایتان جاری شد. از دستانتان به سینهتان رسید و قلبتان را کم کم ذوب کرد.
جواب داد: «همه چیز خوبه.» غم چشمانش، لذت اولین نگاه به یار را زنده کرد. همان شب خواستگاری. کنار مجید نشسته بود و به او دستمالی داد تا عرق پیشانیاش را خشک کند اما زیرچشمی به شما نگاه میکرد.
– سلام
رشته افکارتان از هم گسست. سعی کردید خود را جمعوجور کنید و جواب دادید: «سلام»
فکر نمیکردید بیاید اما جلوی رویتان نشسته بود. خودش را گرفته بود و در حالی که به منو نگاه میکرد پرسید: «گفته بودید مشکلی برای خونه پیش اومده…»
جواب دادید: «صابخونه پول پیشو پس نمیده و میگه حتما باید آقاتون باشه. گفتم من آقا ندارم. گفت من با زن جماعت معامله نمیکنم.»
– نمیخواد پس بده داره اذیت میکنه. بگید فردا میام، پولو آماده کنه.
همچنان از نگاه کردن طفره میرفت. از جا بلند شد و گفت: «امر دیگهای ندارید؟»
– من… من واقعا شرمندم نمیخواستم تهش اینطوری بشه.
بالاخره به چشمانتان نگاه کرد و گفت: «برادر من لیاقت شما رو نداشت» سرش را پایین انداخت و از کافه خارج شد.
لذت اولین نگاه به یار
خاطرات مثل اشباح میمانند. سبک و نامرئی. آنها را نمیبینید، حس هم نمیکنید. کافی است یکجا، یکوقت روزنی یا سوراخی بهاندازهی تهسوزن یا حتی کوچکتر و ظریفتر باز شود، تا خاطرات هجوم آورند، به مغزتان، به اندیشه و قلبتان، به تکتک سلولهای جسمتان. باسرعتی فراتر از نور، باسرعتی که حتی هنوز بشر کشف نکرده است و شما میخکوب میشوید.
آن خاطرهی خاص که به آنی اجازهی ورود به دنیایتان را یافته شما را چون هالهای به آغوش میکشد و به زمان و مکان دیگری میبرد. به زمان و مکان وقوع اتفاقی که حالا خاطره است.
بوی سیرلهشده و فلفلسیاهنیمکوبِ کتلتها همهی فضای خانه را اشغال کرده است. هود اینوسط چکاره است نمیدانید. پیشبندتان را باز میکنید و باخرسندی پودرنعناخشک و آبغوره را روی سالاد میریزید که صدای گریهی دخترتان زودتر از خودش به آشپزخانه میرسد. نگران بلند میشوید و بهسمت در هال میروید. شیده بهپهنای صورتش اشک میریزد و شما گیج میشوید.
“-چی شده شیده؟ چته؟”
شیده گریهکنان به اتاقش میرود و پدرش میگوید:
“-هیچی خانوم. از مدرسه میخوان ببرنشون اردو، هفتصد کیلومتر با اتوبوس. گفتم نه. این بچهی نادونم حالیش نیست.-”
از بیدرایتی همسرتان عصبانی میشوید.
“-ایبابا حالا کو تا ببرنشون. الان میگفتی خب تا بعد.”
“-غذا رو بکش عجله دارم.”
غذا را میکشید و به اتاق دخترتان میروید. روی تخت افتاده است و زارزار گریه میکند.
سرظهر، بازگشت از مدرسه، پانزدهسالگی، هوای گرم اسفند و حال بد دخترتان میشود منفذی که با چشم دیده نمیشود اما خاطرهای از سالهای دور به تمام وجودتان حمله میکند و شما را در خود غرق میکند.
پانزدهساله بودید که اولبار طعم دلداگی را چشیدید. بایک نگاه عاشق شدید. سرظهر در اتوبوس خطواحد. او نگاه کرد و رد شد. شما دیدید و گرفتار شدید. لذت اولین نگاه بهیار را هنوز به یاد دارید.
در اتاق دخترتان را میبندید. باید گریههایش تمام شود. به اتاق خودتان میروید و آن ظهر کذایی را مزهمزه میکنید.
وقتی او را دیدید کلافه شدید. همهی جزئیات آن دلدادگی یادتان نیست. ولی هیچوقت ناامیدی و سردرگمی لحظاتی که در اتاقتان روپوش را از تنتان درمیآوردید فراموش نکردید. خیس عرق بودید و حالتان بد.
تمرین:
آخرین چیزی بود که انتظارش را داشتید.
همان زمان که آفتاب در پشت ایفل، رمق خود را دو دستی تقدیم عاشقان پاریس میکرد، نگاه کردن همراه با مقدار زیادی حسرت به پنجههایی که در هم فرو رفته بودند، به بوسههایی که در این شهر، داغیشان در هوا به جا میماند، به آغوشهایی که ژستشان در وقت عکسهای دونفره کهنه میشد و زمینهی پشتشان یعنی ترکیب ناب فرانسوی، هیچ وقت بوی نا نمیگرفت، در هیچ سفری برایتان تبدیل به عادت نشد.
اینحا دنیای فانتزی جان میگیرد و شما ناامیدتر از همیشه به دوشنبهای فکر میکردید که پس فردا باشد. بازگشت به سبک احمقانه، تکرار مکررات، سفر کاری در شهر عشاق و شمایی که قلبتان میتپد برای «لذت اولین نگاه به یار».
هیچ کس دیوانهوار منتظرتان نیست. هیچ وقت نبوده. مزهی تلخیِ خنده به گلویتان که رسید، صدای زنگ تلفن افکارتان را راهی رود سن کرد. نگاهی به شماره انداختید، از ایران بود، صدای مردی افغان با لهجهی دری. مُحرم علی، سرایدار ساختمان سابقتان. با همان صدای صمیمی که سراغ داشتی سلامُعلیکی کرد و خبری داد. آخرین چیزی بود که انتظارش را داشتی.
عکستان را میخواست، عکس او را فرستاد. باز کردی و محو چشمانی شدی که گویا از درون عکس، لذت اولین نگاه به یارش را با شما تجربه میکرد. غریبهای آشنا که تمام عمر در جانتان پیچ و تاب خورده بود و پیدایش نمیکردید.
پیام صوتی آمد، همان صدای زادهی کابل که در شمرون روزگار میگذراند. خطابتان کرد:«امیر خان، دخترخانمِ صاحب منزل هم عکس شما را پسند کرد، شمارهشان را برایتان ارسال میکنم، الان منتظر تماستان هستند، خیر باشد و ضامن آهو بدرقهی راهتان»
سلامی گرم با صدایی که طعم عسل میداد کافی بود که عاشق شدن از پاریس به تهران با ترانزیت کابل، حتی فانتزیتر از این تابلوی بینظیرِ خندهها و پیادهرویهای دو نفره در شانزلیزه، طعم لذیذ قهوه و اِکلر (شیرینی) و ترکیب عطر تام فورد (ادکلن) و کاپیتان بلک (سیگار برگ) باشد.
تا لذت دیدن اولین صدای خندهاش از نزدیک چقدر فاصله داشتید؟ چهل و هشت ساعت؟ چهل و هفت ساعت؟ چهل و شش ساعت؟ چهل و پنج ساعت؟
بنام خدای مهربان
مادرانه
پیراهن سفید بلندتان را جمع می کنید و از تخت پایین می آیید. دمپایی های پلاستیکی آبی رنگ را می پوشید. دوساعت بعد از آن واقعه حالتان بهتر است. مادرتان نیم ساعت ازتان مرخصی گرفته تا برای انجام کاری برود و برگردد. حوصله تان سررفته، می روید ببینید بیرون از اتاق چه خبر است. قدم به راهروی سرامیکی شیری رنگ می گذارید. نسیم اسفند ماه پرده های سبز را تکان می دهد. به سمت اتاق سمت چپ می روید. دو زن روی دو تخت دراز کشیده اند. سیم و شیلنگ هایی به تخت شان وصل است که نمی دانید برای چه هستند. پاداری که گیسوان سفیدش از زیر روسری گلدارش بیرون آمده به شما لبخند می زند. شما هم. می پرسید: عمل کرده؟ پادار در حالی که آخرین ذره های شیرینی را از دور دهانش پاک می کند سرش را پایین می آورد.
به اتاق سمت راستی می روید. وضع به همین منوال است. منتها با سه زن و سه تخت. از دور سرپرستار را می بینید که برگه به دست به سمتتان می آید. به شما که می رسد می ایستد. چشمان آبی اش را به چشمان مشکی شما می دوزد. دست روی شانه تان می گذارد و با اطمینان می گوید: خودتان بگویید، اگر عمل کرده بودید به این زودی می توانستید راه بروید؟
14 ساعت گذشته را بخاطر می آورید. دوساعت از آن جریان گذشته، دردی در جسمتان حس نمی کنید ولی نمی دانید چرا دلتان هوای گریه دارد. راستی مامای سنگ دل خودش را به آن راه می زد یا بسکه از این وقایع دیده بود پوستش کلفت شده بود؟ دیدید هنگامی که احساس می کردید نفسهای آخر را می کشید ازتان درباره شهر و دیارتان می پرسید؟ یا وقتی با نفسهای بریده می گفتید کمرتان دارد خرد می شود می گفت: اشکالی ندارد، یادتان می رود. به نظرتان می آید چنین مرحله ای را از سر نگذرانده وگرنه کمی مهربان تر بود.
یادتان باشد به کسی نگویید بعد از 14 ساعت درد بی امان احساس دستگاهی را داشتید که چفت و بستهایش شل شده است. نه لازم نیست بگویید بدنتان موقع راه رفتن تا اتاق لق می زد و هر آن فکر می کردید به زمین می خورید. خوب کردید بجای گفتن اینها رفتید به اتاق خصوصی تان، در را بستید، پتو را روی سرتان کشیدید و کمی گریه کردید.
صدای چرخدستی را می شنیدید که هر لحظه نزدیک تر می شد. پشت در اتاق شما متوقف شد. در باز شد و پرستاری که نمی شناختیدش با چرخدستی وارد شد. نیم خیز می شوید و می نشینید. روی چرخدستی نوزادی ملبس به لباس سفید را می بینید. کلاه نازک آبی رنگی را زیر چانه اش گره زده اند. دستهای کوچک مشت کرده اش را روی گوشش گذاشته. چشمان پف کرده اش را بسته و لبهای نخودی اش را جمع کرده. صورتش کمی سرخ است. متعجب نگاهش می کنید. پرستار لبخند می زند و در حالی که او را در آغوشتان می گذارد می گوید: قدمش مبارک باشد. زیبا پسری ست. نگاهش می کنید. 9 ماه بارداری و 14 ساعت گذشته را مرور اجمالی می کنید. باورتان نمی شود بدنتان 9 ماه خانه این موجود کوچک بوده است و الان مادرش هستید، بله مادرش. دلتان برای مادرتان تنگ می شود. کجا رفته، نیم ساعت شده، چرا نمی آید؟ ناگهان آرام می شوید. بویش می کنید. نگاهش می کنید. یادتان می آید از زمانی که از وجودش مطلع شدید دوستش داشتید. هر کس می دیدتان باورش نمی شد باردار هستید. بسکه نجیب بود و هیچ اذیتتان نکرد. منهای همین 14 ساعت گذشته. آنهم فدای کاکل سیاهش.
الان 8 سال از آن نه ماه و 14 ساعت گذشته، هر وقت می خواهید به گذشته برگردید اولین لحظه دیدارش را خوب بخاطر می آورید. لحظه ای لذت بخش تر از “لذت اولین نگاه به یار”.
پی نوشت:
چالش امروز را اختصاص دادم به تمرینی که استاد کلانتری در کارگاه نثر نویسی از ما خواستند انجام دهیم. یک متن عاشقانه با زاویه دید دوم شخص جمع و با گنجاندن جمله “لذت اولین نگاه به یار” در متنمان. امیدوارم درست انجام داده باشم.
او را میدیدوصدایش را میشنید .
برف میبارید …هنوز.
مرا صدا میزند.واز لابلای درختان برف به سویم پرتاپ میکند .
شنیده بودم که او مرده است .هنوز عمق نگاهش مرا تسخیر میکند .چشمان خرمایی رنگش ؛قلبم را سخت فشرده مبکند .
روی برف مینشینم وگلهای داوودی را بر سنگ مزارش میگذارم .ارام سرم را خم میکنم .
میشنوید ؟مرا صدا میزند ؟لبخند میزنم وصورت خیس خود را ارام بلند میکنم .
قلبم تکه تکه شده !!!میدانم که هرگز او را نخواهم دید واو دیگر دستان مرا نمیگیرد.
مرا نمیبوسد وهرگز اشکهای مرا پاک نخواهد کرد .بلند میشوم .
رد پای او بر روی برفها جامانده..قلبم درد میکند وزخمی است.
دوستش داشتم .بغض گلویم را میفشارد .
رد پایش را دنبال میکنید ؟مبیبینید ؟
او منتظر من است .دستش را به سویم دراز میکند ومن به سوی او میدوم ودر سایه سایه درختان گم میشوم !او را یافتم.!
تمرین اول
نگاه از روی چمدانتان برمیدارید و محجوبانه دستهایش را که برای خداحافظی بالا آمدهاند پس میزنید.
پشتتان را با احتیاطی که مبادا خاطرِ کسی را مکدر کند به حاضرانِ بدرودگویتان میکنید.
نمِ اشکهای دویده بر صورت استخوانیتان را با انگشتان ظریفِ لرزان میزدایید.
آخرین کلماتِ کپره زده بر سقف دهانتان را مزهمزه میکنید.
تلخاند و زهرناک و ناکافی برای براندازی خانمانِ عشقی که با اولین تابستانِ داغِ آشناییتان به دیاری غریب میبُردیدَش.
دیاری که در آن نشانی از گُر گرفتنِ دلدادگیهای ظهر تابستان
نیست. در عوض زمهریرِ حسرتهایتان را به شهر یخی میبُردید تا همراه برف و بارانهای همیشگیاش، مانا کنید.
شهری که با یادِ یار، دیوارههای باریکِ پوستِ شکنندهتان را ترک میاندازید.
و تنها تصویر گرم و جاندارِ پیشرویِ روزمرگیهایتان را همان، “لذت اولین نگاه به یار” میبینید.
یاری که اولبار، پیچِ طولانی کوچه به هم رساندِتان.
برخورد دو هیبت ریز نقش و درشت اندام در نقطهی کوری که تهی بود از چشمهای دریده و شماتتبار و شررناکِ غریبهها.
چهره به چهره شدید و او با موهای لخت و شبقگونِ آویخته رویِ مردمکها، شرم و شب را همزمان در وجودتان برمیانگیخت.
و تا صبح، با اولین تیرهی طلایی نور که از پنجره به صورتتان میپاشید و چشمهای سرخ و پفکردهتان را میبوسید، به نامش میاندیشیدید که آیا با قد کشیده و استواریِ نگاه و لبخندِ کمرنگش همخوانی میکنند؟
و از آن زمان، سال به سیصدو و شصت روز نرسیده و آغازین عشقی که در پیله مانده و پروانه نشده، در نیمشبی از واپسین روزهای مهرماه، در فرودگاهِ پُر ازدحام و در برهوتِ هجرانتان، در آخرین دقایقِ قبلِ پرواز، با “مهرداد”، با دستی که با مهر و عشق پیش آمده برای به امیدِ دیدار گفتنتان، و پشتی که به او کردهاید با نامهریتان برای هرگز ندیدنش، تناقض ترحمانگیزی با “مهر” و “داد” ساختهاید.
اکرمحسینینسب
تمرین دوم
بینشان و گمشده
بیبهانه میروم
بیحریم و بیحدود
عاشقانه میروم
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
خواب دل شکست
حورِ خلوتِ خیال
پیر شد
دیگر از نجات و از غریق
قصه بس
دیر شد
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
دیگر
نه خاک
نه افلاک
نه گرایش
نه نیایش
دیگر
همه پرسش.
پشت میز کارتان نشسته اید. یک لحظه نگاهتان با نگاهش که پشت پنجره به دوردستها، خیره شده است، تلاقی می کند.
چه شباهت غریبی به او داشت.
ناگهان هجوم خاطرات و یادآوری لذت اولین نگاه به یار، او را به سمت خاطراتی پر ابهام در چهل سال گذشته برد.
او نیز همین اندازه آرام و زیبا می نگریست. چه دلنشین برق نگاهش در قلبت، اولین جرقه عاشقانه را روشن کرد.
یک روز پاییزی درپیاده رو قدم می زنید.صدای خش خش برگ های کف پیاده رو شما را به سی سال قبل می برد.به همان روزی که به سمت دانشگاه می رفتیدو ناگهان او را دیدید که به طرفتان می آمد.باد پاییزی موهایش را پریشان کرده بودو موهای پریشان قلبتان را پریشان کرد.چیزی در قلبتان جوشید؛حسی غریب.لذتی عجیب.لذت اولین نگاه به یار.لذتی که گذشت سالها هنوز روحتان را منقلب می کند.یکبار قبل تر از آن او را دیده بودید.اما آن روز، روز دیگری بود و نگاه دیگری و حس دیگری.حالا پس از گذشت سی سال از همان پیاده رو عبور می کنید و وجودتان تمنای دیدار دوباره ی او را دارد.می خواهید برگردید به همان زمان و همان نگاه.لذت اولین نگاه به یار هیچگاه فراموش نمی شود.
پهنای آبی آسمان در رگه های نارنجی تند و تیز در حال محو شدند بودند، که پایتان به آن خیابان باز شد.
مدتها، از آن خاطره ذهن ساختهتان می گذرد ؛ ولی به روشنی روزهای اول، تداعی کننده اولین قرار عاشقانه تان است.
تنگاتنگ یکدیگر از میان جاده ای که درختان چنار، زینت بخشش هستند، میگذرید.
شرم حضورش در اولین دیدار، شما را مضطرب میسازد و چشمانتان به گامهایتان خیره میماند.
به انتهای خیابان که میرسید، کافهای انتظارتان را می کشد تا دور میز کوچک دونفرهای ، «لذت اولین نگاه به یار» را به جان بخرید.
درختان چنار تمام شدند.
کافه را آنسوی خیابان می بینید.
گام هایتان را تندتر میکنید و به سرعت از خاطره ای که او با دیگری ساخته، عبور میکنید.