در این دنیای فانی همه به فکر خویش هستند
هیچکس دیگری را درک نمیکند…
حتی اگر بخواهد نمیتواند ، زیرا همه فقط دردی که همانند آتش در درونشان زبانه می کشد را حس میکنند و درد هرکس مخصوص خودش است.
گویی درون حباب های شیشه ای تزئینی با جهنم خودمان حبس شدیم و محکوم به تحمل هستیم
حتی اگر خاکستر شویم
باز هم کسی برای نجات ما نمی آید حتی اگر بیاید چه کسی میتواند از آن شیشه عبور کند و تن به شریک شدن خود در جهنم دیگری بدهد
هیچکس…!
در این دنیای تاریک تنها متولد شدیم و تنها از دنیا می رویم
گویی طبیعت برترین مخلوق خدا بودن تنها بودن است زیرا گاهی در کنار نزدیکترین افراد زندگی ات باز هم فاصله را حس میکنی
گویی مایل ها دنیاهایتان از هم دور است اما جسم هایتان نزدیک
و من همواره این تنهایی کشنده را در جهنم خویش حس میکنم…نمیدانم این زندانی که در آن محبوس شده ام را باید تن بخوانم یا بعد از رهایی از این جسم باز نیز احساس تنهایی خواهم کرد؟
شاید مشکل از من است
شاید هرجا بروم باز هم روح خود را در تنهایی یافت کنم
حتی اگر این حباب توخالی را بشکنم و در فضای بین حباب های دگر معلق شم
میتوانم کس دیگری را یافت کنم که تن به شکستن این حباب داده باشد؟
یا باز هم صدای تنهایی گوش هایم را کر خواهد کرد؟
جایی که خود را الان در ان میابم هوای کمی وجود دارد و نفس به سختی وارد ریه هایم می شود
گویی حباب جهنمی ام را بیش از اندازه از چیز های بیهوده پر کرده ام که دیگر جایی برای من ندارد همانند فردی که در دریا تقلا میکند تا غرق نشود و سرش را بالای اب نگهدارد…
من نیز سعی دارم زنده بمانم حتی اگر درد بکشم
این تقدیر من است
تا با درد کشیدن معنی زنده بودن را درک کنم
یا شاید زنده بودن همان به معنی درد کشیدن است.
دردی که تا مغز استخوانت نفوذ میکند و راه اکسیژن را مسدود میکند
شاید روزی مرا برای همیشه ازاد سازد
و من تا ان روز صبر میکنم
کسی چه میداند شاید کسی بخواهد در جهنم من شریک شود و مرا بدون حرفی در اغوش بکشد
همانگونه که در سیاهی شب ماه به مانند نوری درخشان آسمان شب را روشن میسازد
من نیز ماه زندگی خود را بیابم که ظلمات زندگی ام را روشن کند و همچون آسمان شب به ان زیبایی ببخشد
شاید هنوز میتوان رنج کشید و تحمل کرد
شاید آن ماه تابان ارزش صبر کردن را داشته باشد و روزی دست های زندگی را از روی گلوی من رها سازد تا بتوانم بهتر نفس بکشم
من میخندم حتی اگر صورتم از بی نفسی به رنگ گل کبود رو بیاورد
باز هم میخندم
حتی اگر اتش درد درونم مرا روزی خاکستر کند باز هم خواهم خندید تا برنده این بازی من باشم
بازی که بین من و زندگی است قطعا جالب تر این حرف ها است!
1. مادر را هزاربار باهَکیدن به از کودک را یکبار بَخسانیدن.
(بخسانیدن: رنجاندن)
(باهَکیدن: شکنجه کردن)
2. باوریدم که تو نیستی آنکه باید
تو همانی که بَخسانیدی و برَفتی
3. اوباریدن آیین هر شام اوست؟
همین است که چنین پروار است.
اوباریدن: نجویده فرودادن
4. گفت: ” یکی کمه، یه بچۀ دیگه بیار.”
گفتم:” خیلی وقته که آردامُ بیختم الَکمم آویختم.”
بیختن: غربالکردن و آویختن: آویزان کردن
5. نوعروس سرخکن را برقید و تمام رانها را بریاند.
بیچاره مادرم که عمری دمِتنور بِرشید.
برشتن: بریانشدن برقیدن: به برق زدن
یادداشت کوتاه با واژههای فارسی:
1.وسط میدان یک بگیرببندی بود که بیا و ببین. بیچاره بیچارههایی که موتورسیکلت بدون کارت داشتن.
2.زورکی آن تنِ گندهاش را بین صف چپاند. دستش را تا آرنج روی پیشخان گذاشت و لم داد. دخترک کتابفروش حواسم را از باسن قلنبهاش که کم بود به سینهام بخورد پرت کرد.
گفت:” کتاب میخرید؟”
کتاب بیشعوری دستش بود.
گفتم:” آره بده به این آقا.”
3. درغفلت از پیراستنِ قلبش، برای آراستن چهرهاش به آرایشگاه میرفت.
4.این روزها پوشیدن جورابهای لنگهبهلنگه مد شده است. آن روزها برای جورواجور نپوشیدن جورابمان ساعتها از مدرسه جا میماندیم.
5.نیکمنش همسایۀ آقابزرگ بود. ناکردار هر روز صبح زبالههایش را کنار دیوار ما میگذاشت و به اداره میرفت. تا ظهر که ماشین آشغالی بیاید، از بوی کثافت خفه میشدیم.
تمرین جلسه ۵؛۵ سطر آهنگین بنویسید.
در وزان وزان کوهساران می روم،سوار بر آهوان خرمان می روم،نی زنان می روم،با گنجشکان می روم،با آواز غوکان می روم،با شئیه اسبان می روم؛با یوز پلنگان می روم؛با شیر شیران می روم؛با صدای آبشاران می روم، با ماهیان می روم؛با رودخانه می روم، درعمق دریا می روم،بر فراسوی هستی می روم
تمرین جلسه پنجم(۵ سطر نثرآهنگین بنویسید)
در وزان وزان کوهساران می روم،سوار بر آهوان خرمان می روم،نی زنان می روم،با گنجشکان می روم،با آواز غوکان می روم،با شیئه اسبان می روم،با یوز پلنگان می روم،با شیر شیران می روم؛با صدای آبشاران می روم؛با ماهیان می روم،با رودخانه ها می روم؛در عمق دریا می روم،بر فراسوی هستی می روم
تمرین آخر: در تخت فرو رفته بودم. از فرط گرما عرق به تنم میجوشید. اما جسم خستهم حاضر نبود که تکانی به خودش دهد. از میان پنجره نوری به داخل ساطع شده بود که با ذرات معلقِ غبار ترکیب شده و مهی طلایی زاییده بود که حرارتش روی تنم سنگینی میکرد. صدای یلدا از میان در نیمهباز شنیدم که گفت: «میدونم بیداری احسان. دیگه تکرار نکنما، ظهر بچه رو از مدرسه بردار. چاییتو ریختم رو میزه پاشو سرد نشه.»
صدایش نزدیکتر شد: «همیشه همینی، تنبل و بیخیال و شلخته! چند بار بگم وقتی کتت بو سیگار میده روی مانتوی من نذار.»
از گوشۀ چشمم نگاهی به او انداختم و به غرولندهایش اعتنایی نکردم.
ادامه داد: «من امروز بعد از زنگ جلسۀ اولیا مربیان دارم. دیر نکنیها، میدونی که سینا از منتظرموندن خوشش نمیاد!»
سپس طبق عادت، انگشتش را پشت دستم کشید و به آرامی و با لحنی کنایهآمیز گفت: «دیشب خواستی یادت بندازم صبح باید بری برگههای مناقصه رو از شهرداری بگیری. یادت نره آقای مدیر پروژۀ خوشخواب!»
پیشانیام را بوسید و گفت: «من برم دیگه تا سینا حوصلش تو ماشین سر نرفته.»
بوی عطرش همیشه مسحورکننده بود. خواب را از سرم پراند. همیشه تحسینش میکردم. وقار و خانمیاش را از مادرش و انضباط و دیسیپلینش را از تبار قجری پدرش به ارث برده بود. همیشه منظم و دقیق و وقتشناس بود. با اینکه در رفتارش گاهی پیچیدگیهای عجیبی موج میزد، ولی همیشه برایم جذاب و خاص بود. در زندگی سهنفرهمان نظم و ترتیب برایش از اهمیت ویژهای برخوردار بود. برایش مهم بود که رفتار من به وقار خانوادگیشان لطمه وارد نکند. اما آنقدر که در برابر من سختگیر بود، در برابر سینا نبود. نمیدانم شاید به خاطر حس مادرانهاش بودکه ناخودآگاه از قاطعیتش در برابر سینا میکاهید. اگر سینا با لباسهای خاکخورده و شلواری که زانوهای آن شکافته شده بود به خانه میآمد، کلامی به شکایت و غرولند باز نمیکرد و تنها تلاش میکرد که سر و وضع بچه را مرتب کند. اما اگر من با لباسهای خاکی به خانه میآمدم یا به فرض در یک مهمانی مشغول خوشگذرانی میشدم و در انتهای شب غرق در بوی سیگار و الکل وارد اتاق خواب میشدم، المشنگهای به پا میشد که مسلمان نشنود کافر نبیند و در نهایت جای خوابم روی کاناپه وسط پذیرایی بود.
در کل حساسیت عجیبی به من داشت. انگار که مادرم باشد، مراقب تکتک رفتارهای من بود. یک مرتبه در پارک قدم میزدیم که من خاطره تعریف کردم و بعد شروع کردم به بلند خندیدن که توجه چند نفر را به خود جلب کرد، تا به خود آمدم دیدم او سوار ماشین شد و رفت و من بیش از یک ساعت مثل بچهای که دستانش از مادرش رها شده باشد، در خیابان راه میرفتم. البته رفتارش بازتابی از سختگیریهای متعصبانۀ پدرش بود. پدرش همیشه قانونمند بود و از اصول خاصی برخوردار بود که تعدی از آن به معنای برهم زدن اصول مقدس خانواده بود. از همان ابتدا از اینکه قاپ دختر یکییکدانۀ با کمالاتش را پسری دزدیده بود که نسل اندر نسل، پیمانکار شهرداری بودند، دل خوشی نداشت.
پدرش با اینکه تیپ و ظاهر و ادکلن و کراواتش نماد بارز دنیای مدرن بود، اما افکارش نمادی از از عقاید سنتگرا و مذهبی بود. با اینکه میدانستم یلدا من را دوست دارد و قاطعانه جلوی مخالفتهای پدرش برای ازدواجمان ایستاد، اما خیلی وقتها ناگزیر از اطاعت از اصول خانوادگیاش بود.
روزی که به خواستگاریاش رفتم آنقدر بیتابش بودم که میخواستم هر چه زودتر چشمهای تیلهایاش را ببینم. پدر و مادرش روبروی ما نشسته بودند. پدرش در حالی که با اقتدار به مبل تکیه داده بود و سیبیل فرمانیاش میان انگشتانش میتاباند، مرا برانداز میکرد. از ابهت او در حیرت بودم که ناگهان با شنیدن آهنگ لطیف صدای یلدا دست و پایم را گم کردم. بیاختیار از جای برخاستم و بیتوجه به حضور بزرگترها به سمتش رفتم و دستش را گرفتم و بوسهای بر آنها نواختم که همان به معنای پا گذاشتن روی تمام چهارچوبهای خانوادگی یلدا بود که واژگان «سبکسر» و «بیمبالات» را تا همیشه مُهری کرد بر پیشانیام و بمانَد که پس از آن با چه مشقت و شرط و شروطی یلدا را به دست آوردم
یک روز از او پرسیدم: «تو که پدرت را میشناختی چرا من را انتخاب کردی؟»
گفت: «شاید باورت نشود، ولی من تو را بارها در خواب دیده بودم. من همیشه عاشق مردی با موهای بلند و ژولیده و چشم ابرو مشکی بودم. میدانم کمی افکارم ضد و نقیضه و رفتارهام پارادوکس داره، اما چه کنم که دست خودم نیست؛ در اعماق وجودم مرد شلخته دوست دارم، ولی از دیسیپلینی که از کودکی با اون بزرگ شدم هم نمیتونم فاصله بگیرم.»
صبح وقتی یلدا مرا بوسید، چشمانم را باز کردم تا براندازش کنم و به او بگویم که هر چی امر کردی اطاعت میشه، اما ناگهان سینا را بالای سرم دیدم. مدام میگفت: «بابا پاشو، پاشو دیگه، مدرسم دیر میشه!»
گفتم: «مگه با مامانت نرفتی؟»
با درماندگی گفت: «باز خوابشو دیدی؟ مگه یادت نیست مامان رفته پیش خدا؟!»
آخرین تمرین: با استفاده از کلمات کتاب واژههای فارسی:
در تخت فرو رفته بودم. از فرط گرما عرق به تنم میجوشید. اما جسم خستهم حاضر نبود که تکانی به خودش دهد. از میان پنجره نوری به داخل ساطع شده بود که با ذرات معلقِ غبار ترکیب شده و مهی طلایی زاییده بود که حرارتش روی تنم سنگینی میکرد. صدای یلدا از میان در نیمهباز شنیدم که گفت: «میدونم بیداری احسان. دیگه تکرار نکنما، ظهر بچه رو از مدرسه بردار. چاییتو ریختم رو میزه پاشو سرد نشه.»
صدایش نزدیکتر شد: «همیشه همینی، تنبل و بیخیال و شلخته! چند بار بگم وقتی کتت بو سیگار میده روی مانتوی من نذار.»
از گوشۀ چشمم نگاهی به او انداختم و به غرولندهایش اعتنایی نکردم.
ادامه داد: «من امروز بعد از زنگ جلسۀ اولیا مربیان دارم. دیر نکنیها، میدونی که سینا از منتظرموندن خوشش نمیاد!»
سپس طبق عادت، انگشتش را پشت دستم کشید و به آرامی و با لحنی کنایهآمیز گفت: «دیشب خواستی یادت بندازم صبح باید بری برگههای مناقصه رو از شهرداری بگیری. یادت نره آقای مدیر پروژۀ خوشخواب!»
پیشانیام را بوسید و گفت: «من برم دیگه تا سینا حوصلش تو ماشین سر نرفته.»
بوی عطرش همیشه مسحورکننده بود. خواب را از سرم پراند. همیشه تحسینش میکردم. وقار و خانمیاش را از مادرش و انضباط و دیسیپلینش را از تبار قجری پدرش به ارث برده بود. همیشه منظم و دقیق و وقتشناس بود. با اینکه در رفتارش گاهی پیچیدگیهای عجیبی موج میزد، ولی همیشه برایم جذاب و خاص بود. در زندگی سهنفرهمان نظم و ترتیب برایش از اهمیت ویژهای برخوردار بود. برایش مهم بود که رفتار من به وقار خانوادگیشان لطمه وارد نکند. اما آنقدر که در برابر من سختگیر بود، در برابر سینا نبود. نمیدانم شاید به خاطر حس مادرانهاش بودکه ناخودآگاه از قاطعیتش در برابر سینا میکاهید. اگر سینا با لباسهای خاکخورده و شلواری که زانوهای آن شکافته شده بود به خانه میآمد، کلامی به شکایت و غرولند باز نمیکرد و تنها تلاش میکرد که سر و وضع بچه را مرتب کند. اما اگر من با لباسهای خاکی به خانه میآمدم یا به فرض در یک مهمانی مشغول خوشگذرانی میشدم و در انتهای شب غرق در بوی سیگار و الکل وارد اتاق خواب میشدم، المشنگهای به پا میشد که مسلمان نشنود کافر نبیند و در نهایت جای خوابم روی کاناپه وسط پذیرایی بود.
در کل حساسیت عجیبی به من داشت. انگار که مادرم باشد، مراقب تکتک رفتارهای من بود. یک مرتبه در پارک قدم میزدیم که من خاطره تعریف کردم و بعد شروع کردم به بلند خندیدن که توجه چند نفر را به خود جلب کرد، تا به خود آمدم دیدم او سوار ماشین شد و رفت و من بیش از یک ساعت مثل بچهای که دستانش از مادرش رها شده باشد، در خیابان راه میرفتم. البته رفتارش بازتابی از سختگیریهای متعصبانۀ پدرش بود. پدرش همیشه قانونمند بود و از اصول خاصی برخوردار بود که تعدی از آن به معنای برهم زدن اصول مقدس خانواده بود. از همان ابتدا از اینکه قاپ دختر یکییکدانۀ با کمالاتش را پسری دزدیده بود که نسل اندر نسل، پیمانکار شهرداری بودند، دل خوشی نداشت.
پدرش با اینکه تیپ و ظاهر و ادکلن و کراواتش نماد بارز دنیای مدرن بود، اما افکارش نمادی از از عقاید سنتگرا و مذهبی بود. با اینکه میدانستم یلدا من را دوست دارد و قاطعانه جلوی مخالفتهای پدرش برای ازدواجمان ایستاد، اما خیلی وقتها ناگزیر از اطاعت از اصول خانوادگیاش بود.
روزی که به خواستگاریاش رفتم آنقدر بیتابش بودم که میخواستم هر چه زودتر چشمهای تیلهایاش را ببینم. پدر و مادرش روبروی ما نشسته بودند. پدرش در حالی که با اقتدار به مبل تکیه داده بود و سیبیل فرمانیاش میان انگشتانش میتاباند، مرا برانداز میکرد. از ابهت او در حیرت بودم که ناگهان با شنیدن آهنگ لطیف صدای یلدا دست و پایم را گم کردم. بیاختیار از جای برخاستم و بیتوجه به حضور بزرگترها به سمتش رفتم و دستش را گرفتم و بوسهای بر آنها نواختم که همان به معنای پا گذاشتن روی تمام چهارچوبهای خانوادگی یلدا بود که واژگان «سبکسر» و «بیمبالات» را تا همیشه مُهری کرد بر پیشانیام و بمانَد که پس از آن با چه مشقت و شرط و شروطی یلدا را به دست آوردم
یک روز از او پرسیدم: «تو که پدرت را میشناختی چرا من را انتخاب کردی؟»
گفت: «شاید باورت نشود، ولی من تو را بارها در خواب دیده بودم. من همیشه عاشق مردی با موهای بلند و ژولیده و چشم ابرو مشکی بودم. میدانم کمی افکارم ضد و نقیضه و رفتارهام پارادوکس داره، اما چه کنم که دست خودم نیست؛ در اعماق وجودم مرد شلخته دوست دارم، ولی از دیسیپلینی که از کودکی با اون بزرگ شدم هم نمیتونم فاصله بگیرم.»
صبح وقتی یلدا مرا بوسید، چشمانم را باز کردم تا براندازش کنم و به او بگویم که هر چی امر کردی اطاعت میشه، اما ناگهان سینا را بالای سرم دیدم. مدام میگفت: «بابا پاشو، پاشو دیگه، مدرسم دیر میشه!»
گفتم: «مگه با مامانت نرفتی؟»
با درماندگی گفت: «باز خوابشو دیدی؟ مگه یادت نیست مامان رفته پیش خدا؟!»
تمرین جلسه هشتم: واژههای فارسی
موضوع کلی متنها یکی است.
1- مدتهاست که میدانم معلم خوبی نخواهم شد. آموزش را دوست ندارم و حوصله سروکلهزدن هم، با کسی ندارم. اما میدانم منتقد خوبی خواهم شد. (علیالخصوص) بویژه که تصمیم گرفتم، نقد درست را به روشی علمی و حرفهای بیاموزم. اما براستی(انصافاً) نتوانستم بر مراسم سوگواری ملکه الیزابت دوم -که بدرستی (تحقیقاً) خود کلاس درسی بود- نقدی داشتهباشم. از بس که همه چیز کامل و بیکموکاست بود.
2- با احترام (احتراماً) به اطلاع عموم شهروندان انگلیسی میرساند که ملکه شامگاه پنجشنبه، در کنار خانواده به دلیل کهولت سن و 70 سال خدمت خالصانه دار فانی را وداع گفت. خانواده سلطنتی، مصیبت وارده را به میلیونها شهروند بریتانیای کبیر در بیش از 15 کشور جهان تسلیت گفته و برای آن مرحومه مغفوره علوّ درجات خواستار است.
3- روز دوشنبه 28 مرداد 1401، روز تشیع و خاکسپاری آن عزیز ازدسترفته بود. ساعت بیگ بِن، پیاپی(استمراراً) به مدت 96 دقیقه به صدا درآمد. هر یک دقیقه برای هرسال عمر ملکه. با خود گفتم: «96 دقیقه میشود بیش از یکساعتونیم. زمان قابل توجهی است. عمر من به چند دقیقه خواهد رسید؟» به فکر فرورفتم. نگاه تازهای بود. دقایقی که نماینده سالهای عمر شدند. چه دقایق ارزشمندی. تا حالا با این 42 دقیقه چه کردهام؟
4- طبق برنامه، زمان خاکسپاری 10 روز بعد از فوت شاه/ملکه است. تابوت آن مرحومه، ابتدا در اسکاتلند و سپس به مدت چهار روز در لندن برای ادای احترام مردم در معرض دید قرار گرفت. مردم، ساعتها در صف ایستادند تا بتوانند لحظاتی به ملکه خود ادای احترام کنند. در سکوت و نظمی شگفتانگیز دیدار کردند. به هیچروی(ابداً) حرکتی یا صدایی اضافه نبود. حتا در حضور شاه جدید و شاهزادگان با وجود هیجان بسیار، همان آرامش، سکوت و احترام برقراربود.
5- تمام مدت، تاج، عصا و گوی سلطنتی روی تابوت قرار گرفته بودند. جواهراتی که شاید(احتمالاً) میلیاردها تومن میارزیدند. با خود میگفتی، دوراندیشی است (احتیاطاً) که دور تابوت پر از مامور و سیستمهای حفاظتی باشد. اما تابوت بود و مردم. احترامی که مانند حفاظی مستحکم، ملکه و متعلقاتش را از هر گزندی حفظ میکرد.
6- رسم است که خانواده عزادار، پشت تابوت تا محل خاکسپاری، پیاده راه میروند. در این مورد، پادشاه به همراه ولیعهد و شاهزادگان دیگر. پیادهروی در سکوت مطلق. کسی با فرد کناری حرف نمیزد. بیش از دومیلیون نفر، در مسیر از پیش تعیینشده منتظر بودند. هرجایی که کاروان عزا حرکت میکرد، هزاران نفر تماشا میکردند. ندانسته (اشتباهاً) هم اتفاقی نیفتاد. کسی زیر دستوپا نماند. تصادفی رخ نداد. کسی کشته نشد. ملکه در مراسمی دولتی در نهایت احترام، نه تنها از جانب دولتمردان، نمایندگان و خانوادههای سلطنتی سراسر جهان، بلکه از جانب میلیونها نفر مردم عادی به خانه ابدی بدرقه شد.
7- خاندان سلطنتی انگلستان بیش از یک خانواده است. گویی(اصطلاحاً) یک موسسه است. از پایه(اصولاً) مانند یک شرکت، دقیق، منظم و سیستماتیک اداره میشود. از بالاترین مقام تا کوچکترین عضو آن وظایفی تعیینشده و در خدمت سلطنت و کشور دارند. شرکتی که قرنهاست برخلاف (علیرغم) تغییرات بزرگ تاریخی و جهانی همچنان پابرجاست. داییجان درست میگفت. تردید نکنید. «کار، کار انگیلیساست.»
استاد متنم را ويرايش كردم و دوباره فرستادم
نثر آهنگین
شبها از سرما خواب نداشت. در ذهنش حرفهاى رعنا را معنا مىكرد. مجالى براى حاشا نداشت. كنار ميز خيز برداشت، دست دراز كرد، پنجره را باز كرد. با فرود هر برگ، ياد مرگ، در ذهنش نقش بست.
تا طلوع خورشيد، شروع زندگى را يادآور شد. تا پيدايش هر تركِش، آرامش از درونش رنگ باخت. قلبش از جفا و ريا به تنگ آمد.
دست به سماء برداشت، دعا و ثنا كرد: «عزا رخت بربندد از دنيا»، هر لحظه تمنا داشت به تماشاى «مسيحاى جهان» بنشيند.
سوگنامه
سوگ نامه
براى گندم
سه، دو، یک. لبخند میزنى، به دوربین نگاه مىاندازى، گندم را بغل مىکنى، سال نو را تبریک میگویى و براى جهان صلح آرزو میکنى. دوربین را خاموش مىکنى، تو مىمانى و گندم. شمع روى میز را با انگشتانت خاموش مىکنى. دلت براى ماهى قرمز به رحم مىآید؛ تنگ کوچکى دارد. ماهى را در آکواریوم رها مىکنى. گلِ سرِ گندم را باز مىکنى، با اخم نگاهت مىکند، مىگویى اخم نکن بدون گلِ سر هم زیبایى.
تمامى سفرها و دیدوبازدیدها را لغو میکنى. دلت خلوت و تنهایى مىخواهد. اما گندم چه؟ دلش دریا مىخواهد. دلش لک زده براى تاببازى وسط جنگل. قهقهه سر دهد و فریاد بزند: بالاتر، بالاتر! اما تو؛ به گمانم با دریا قهر کردهاى. از جنگل روى برگرداندهاى. آخر مگر مىشود دلتنگ گندم نشوى.
گندم مىرود. دستانش را دراز مىکند که پایبندت کند. در را مىبندی. به تنهایى و خلوتت لبخند مىزنى. به عکس تولدت خیره مىشوى، شمعهاى تولد را فوت مىکردى و بوى مرگ مىدادى. هیچ احساسى در چشمانت نبود. نه خوشحالى، نه غم. بىتفاوت بودى و رها.
گندم صخرهها را کنار مىزند، از حصار مرجانها مىگذرد، کنار عروس دریایى آرام مىگیرد، نوازشش مىکند و لبخند مىزند، عروس دریایى گل سر مىشود روى گیسوهاى گندم.
تو در تنهایى و انزوا حرفهاى تلنبار شده دلت را گره مىزنى به دوزهاى پىدرپى و بىامان قرصهاى آرامبخش. مىخورى و مىخورى. آرام مىگیرى، رها مىشوى از محاکمههاى مداوم مردمان بىرحم و سنگدل. تنها دل نگرانیت گندم است، گندم چهکند با جسد بى جانت. گندم بزرگ مىشود، دلتنگىهایش را روى کاغذ مىریزد، شروع میکند به نوشتن، به دوست داشتنت، به خواستنت.
تمرین جلسه ۷
این ۳ متن، ۳ فصل از یک کتاب است که در عین پیوستگی، هر یک به طور جداگانه متنی کامل است.
۱
+ درمونگاه جلوتره؟
– از همین جا باید بری داخل… ردش کردی که… مگه تو صد دفعه نیومدی اینجا؟ هنوز باید خودم بهت آدرس بدم؟
+ بذار الان دنده عقب میگیرم. هنوز که آفتاب نزده، خیابونا خلوته.
تاق…
– زدیش؟… حواست کجاست مرد؟ همیشه باید خودم همه کارا رو انجام بدم. گفتم بذار خودم رانندگی کنم. بیعرضۀ احمق.
تو گفتی: «بسه، بذار ببینیم چی شده.»
پدر و مادرت از ماشین پیاده شدند. چیزی نشده بود اما رانندۀ وانت، کوتاه نمیآمد.
از ماشین پیاده شدی.
راننده گفت: «تا پلیس نیاد، کروکی بکشه؛ نمیذارم برید.»
پدرت داشت قربان صدقهاش میرفت که رضایت دهد. مثل همیشه میخواست با مهربانی و مدارا، حلش کند. فکر میکرد هنوز در هلند زندگی میکند. مادرت هم سرگرم تخریب کردن پدرت بود که هم دلِ خودش خنک شود و هم دلِ راننده، رحم بیاید.
یکهو صدایت را بالا بردی و گفتی: «مگه تو دین نداری؟ دست منو نمیبینی؟»
«صدایت» را نمیشناختی. خشمگین بود و درمانده. آمیختهای از فریاد و جیغ. آن را یک جای دیگر هم شنیده بودی. سالها قبل، شب عاشورا؛
جلوی خانه مادربزرگت رسیده بودی اما قبل از این که زنگ در را بزنی، کسی به تو حملهور شد. نه کیف همراهت بود نه گوشی. دستش را دورت حلقه کرد. میخواست چیزی را لمس کند که نباید. قبل از این که به مقصودش نزدیک شود، همان صدا از دهانت خارج شد. ترسید و در سیاهی گم شد. بیدرنگ به گریه افتادی. دستت را روی زنگ نگه داشتی و رها نکردی، سرانجام کسی آمد و در را باز کرد.
راننده وانت، نگاهی به باند خونی دور دستت انداخت، شماره پدرت را گرفت و رفت.
(بالاخره= سرانجام |یک دفعه = یکهو | دائما = همیشه| آنا= بیدرنگ |مستاصل=درمانده)
۲
یک ساعت قبل:
صدای اذان صبح در کوچه پیچید. چراغ اتاقت را روشن کردی. نگاهی به صفحات جزوهات انداختی. اطمینان داشتی که نمره خوبی میگیری. مانتوی مشکیات را پوشیدی و به آشپزخانه رفتی.
به دنبال ظرف مربا، کابینتها را گشتی. دستانت هنوز از خواب بیدار نشده بودند. سنگینی شیشه مربا غافلگیرت کرد. از دستت افتاد روی میز و هزار تکه شد. همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد. دست راستت غرق در خون شد. خشکت زد. انگار این اتفاق برای خودت نیفتاده بود. تو بیننده یک فیلم بودی و نمیتوانستی کاری برای شخصیت اصلی انجام دهی. فقط توانستی مادرت را صدا بزنی.
به همراه آن ظرف، چیز دیگری نیز شکست، اما چند روز طول کشید تا متوجه فقدانش شوی.
هر روز صبح که به دانشگاه میرفتی، نقابِ «همه چیز عادیست» را بر چهره میزدی. وانمود میکردی کسی نمرده، کسی طلاق نگرفته، کسی دچار مشکل مالی نشده، کسی ادعای ارث و میراث نکرده، کسی احساساتت را نادیده نگرفته، کسی پیشنهاد بیشرمانهای نداده و…
با دوستانت درس میخواندی، ناهار میخوردی و میخندیدی، تا عصر. دم غروب «طلسمِ نقاب» باطل میشد. باید از مردم دوری میکردی. معمولا، چهارپایهات را برمیداشتی، به تنهایی، در بالکن مینشستی و زار زار گریه میکردی. به شیراز که میرفتی، خود را محکم و قوی نشان میدادی. گوشی شنوا برای درد دلهایشان، آغوشی برای غمهایشان و محرم اسراری برای ناگفتههایشان.
اما آن روز نقاب شکست و در خونت ذوب شد. دیگر نمیتوانستی عادی و قوی باشی.
(انحصارا= به تنهایی)
۳
مادرت شیر آب را باز کرد و دستت را زیر آن گرفت. فکر میکرد به همین راحتی خون، بند میآید. میخواست آب، «صورتمسئله» را بشورد و ببرد. درست مثل زمانی که به او گفتی میخواهی بروی هنرستان. در جوابت گفت: «پدرت تحمل یه مزرعۀ سوختۀ دیگه رو نداره»
پرسیدی: «داری درمورد عمو صحبت میکنی؟»
– آره، بابات بالای سرش وایساد که درس بخونه، خرج کتاب و خوابگاه دانشجوییش رو هم داد که بالاخره بتونه بورسیه بگیره، براش آرزوها داشت. حتی صحبتش بود که با دختر رییس جمهور وقت، ازدواج کنه اما بیاجازۀ ما، رفت دخترخالشو گرفت و تهران موندگار شد. اصلا دیگه نمیشه حرفشو جلوی بابات زد، میگه اون برام مزرعه سوختهست.
+ خب لابد عاشق شده بوده.
بیپرده جواب داد: «عاشق کجا بود؟ سادهایا. این لقمهای بود که عمت براش گرفت. الانم که یه بچۀ عقبافتاده مونده رو دستشون.
یا دایی بزرگت. اگه حرف باباتو گوش کرده بود وضعش این بود؟ نه. ده تا نمونه دیگه میتونم برات بیارم که به حرف بابات گوش ندادن و دودش رفت تو چشم خودشون.»
به ناچار گفتی: «باشه، من نمیرم هنرستان، اما تو رشته تجربی هم نمیمونم. میرم ریاضی که مهندس بشم.»
– میدونی که بابات رتبه دورقمی کنکوره، پس مهندس شدن کافی نیست. باید جز بهترینا باشی. در کنارش هنرم ادامه بده. هنر که رشته نیست، سرگرمیه.
(اجباراً= بهناچار |صراحتا=بیپرده)
تمرین جلسه هشتم
کوتاهنویسی
ا _ پرسیدی اندوه چیست؟ و من خواستم از زن برایت بگویم. خواستم از زن و از واژگونی(تحریف) رویاهایش، از اشکهای پنهانی و بوسههای یواشکی، از دلشورههای مدامش برایت بگویم. خواستم از معصومیت پارهپارهاش، از آزادی نداشتهاش، از امنیت به یغمارفتهاش بگویم. خواستم بگویم اما بغض ماری شد و چنبره زد در گلویم و تو حتا از نگاه مهآلودم معنای اندوه را نخواندی.
۲_ خیالت به نمنم باران میماند که آرام میآید و میشوید همه لرزیدگیها(اضطراب) و دلشورهها و بیتابیهایم را. به ماه میماند خیالت که نور می پاشد در تاریکی شبهای زندگیام و گاه طوفانی که چشم بر هم زدنی همه وجودم را به هم میریزد، می کوبد و ویران میکند، ویرانیِ شیرین. خیالت به سنبل های طلایی گندم میماند که با دیدنش شور زندگی درونم میجوشد.
۳_ می خواهم گشاددستی(بخشندگی، واهبا) عشق را شال کنم و در گردنت بیاویزم تا در امان بمانی از سرمای پاییز و اندوه تنهایی.
۴_ تاب میخورد بیقید و رها. نه بیم مرگ در سر دارد نه هراس باد و باران. دو پای کوچکش را بر شاخه نهاده، تاب میخورد، گویی تجربه میکند دلباختگی(معاشقه) با درخت و زمین و آسمان را و من کاری و من پای بر پلههای ایوان، پرنده کوچک رهایی را به تماشا نشستهام که غبطه میخورم به حجم وسیع آزادیاش.
۵_ رشک میبرم به درختان توی حیاط، به کبوترانی که روی دودکش پشتبام نشستهاند، به گنجشکهایی که روی شاخهها تاب میخورند، به نسیمی که لابهلای شاخهها میرقصد. رشک میبرم حتا به مگسها و زنبورهایی که در اطرافم میچرخند. کاش زورآوری(قدرت) دلبریدن از همه چیز و همه کس و ماندن در این دیار را داشتم. کاش.
۶_ شب سایهاش را بر فراز شهر گسترده و گَرد سکوت و سکون بر همه جا پاشیده، و تو در این سکوت و تاریکی به تماشایش نشستهای. گویی پا میگذاری به دنیای اندیشگونی(معنی) دنیایی که در آن فرا میروی از ظاهر آدمها و آفرینش و راه آسمان را در پیش میگیری. خودت را، خدا را، ملکوت را و هر آنچه که نادیدنی است را در دل این دنیای نهانی مییابی و ریههایت را پر میکنی از هوای دلخواهش و بعد آرام و رها راهی بستر میشوی.
۷_ اولی روی دودکش نشست، دومی لحظهای به دودکش نگاه کرد و لحظهای دیگر به آبی بالای سرش. اولی به دومی نگاه کرد و سرش را در گریبان فرو برد و چشمها را بست، دومی نگاهش کرد، در نگاهش تاسف را میشد خواند. تاسف برای خوگیری(اعتیاد) یارش به سکون، به دودکش و پشتبام. بقبقویی کرد و جوابی نشنید، دوباره نگاهی به آسمان انداخت و بال گشود. هوای پرواز زورش به همنشینی با یار چربید.
۸_ با ارادهای لغزان(متزلزل) پا میگذاری در مسیری که پر از دشواری و سختی یافتهای اما سختیاش را به جان خریدهای، چرا که ایمان داری که در پس هر سختی شیرینی موفقیت و رهایی نهفته است.
۹_ به طاقتی که در چشمهایت موج میزند و به بال نداشتهای که برای پرواز میگشایی، به رهایی خیرهسرانهات از بیمناکی(وحشت) لحظههای سخت، غبطه میخورم و ایمان میآورم به نیروی عشق و ایمانی که در چشمانت موج میزند.
گاهی انسانها در طول زندگی دچار نوعی رخوت و افسردگی میشوند و ندای “وای این زندگی چقدر پوچ است” را سر میدهند. خب طبیعی است. پیامبران هم گاهی دچار فترت میشدند. مشکل من با کسانی است که همه و اساس زندگی را به بیهودگی میانگارند.
۲. آناً: بیدرنگ
قرار بود با همسرم به تعطیلات آخر هفته برویم. آقای همسر دلنگران بچهها بود. مادرش وقتی از جریان آگاه شد پیشنهاد داد بچهها را پیش او بگذاریم. بیدرنگ توپی را که مادرشوهرم به من پاس داده بود در هوا قاپیدم.
۳. اجباراً: بهناچار
هیچوقت دنبالکنندهی اخبار نبودم و نیستم اما این روزها ناچار از دنبالکردن اخبارم. من دو مهسا در خانه دارم.
۴. بالاخره: سرانجام، فرجام
اشکهایم جاریست. با خودم میگویم گناه مهسا فقط بدحجابی بود؟
آواز فاخته کوکوکُنان بهگوشم میرسد:
سرانجام بنیاد این ظلم فرو خواهد ریخت.
۵. تنوعاً: گوناگونی، جورواجوری، چندنواختی
میز غذا را چیده بودند. هوش از سر آدم میرفت. گوناگونی رنگ و بو و مزهی غذاها، لبولوچهمان را آبکی کرده بود.
۶. تلویحاً: سربسته
سربسته خدمتتون عرض کردم اگر خواهان زندگی با امنیت نسبی هستید زبان به کام کشید و خفه شوید.
۷. سابقاً: پیشتر
پیشتر رسم بر این بود که دخترکان تا پیش از رفتن به خانهی بخت، سر و روی خود را اصلاح نکنند.
۸. صراحتاً: بیپرده
بیپرده بگم ازت متنفرم.
۹. تذکر: دوبارهگویی، بازگویی
شاید دوبارهگوییهای من شما رو عصبی کنه اما ناچاریم برخی مسائل مهم رو چندبار خدمتتون ارائه کنیم.
۱۰. تصنعاً: ساختگی
دیگه یه بچهی کلاساولی هم میتونست بفهمه همهی کاراش ساختگیه.
درود بر استاد گرامی:
تمرین جلسه هفتم(ده متن کوتاه با کلمات کتاب «واژههای فارسی»)
1- خواستی پر از واژه باشی، پر از امواج شکفتن، پر از آوای طلوعزده و با واگویههایت مرا به نبرد با تنهایی دعوت کنی، که آگاهانه با زندگی آشتی کنم، اما غافل از آن بودی که من تا چه اندازه درونم تنهاست.
2- شالودهام را با صبر درآمیختم، و به دادخواهی از آن ظلمت بیپایان غریدم، استوارانه به نابودیِ جور کوشیدم، غافل از آنکه من بیش از همه به جفای خویش جهد کردم، همان روزی که با تو همسنگر شدم؛ تویی که با ژرفنگری، احساس مرا نشانه گرفتی.
3- مهم این نیست که چه نقشی از خاطره در ذهنمان باقیست؛ مهم درسیست که از پیکر آن آموختیم. بازانجام تجربههای اشتباه، تلخی خاطرات ناگوار را دوچندان میکند.
4- شکوه عشق تو آن روز برایم آشکار شد که چُنان سایهای رهاشده در مقابل دیدگان من و بانو به پرواز درآمدی. پشت پنجرۀ دفترم دود سیگار را فرو میخوردیم؛ درست بر بلندای همان برجی که تو فنا را به آغوش کشیدی.
5- آخرین تصویری که از خود بر جای گذاشت نقش گیسوانی بود که در هیاهوی باد میرقصیدند؛ که بهانهای شد برای ضحاکان تا در بلندای نیستی برهانندش؛ غافل از آنکه شوق رهایی چیزی نیست که بر آن قفل نهند، بلکه شعلهایست که دیری نخواهد پایید که جهانسوز شود.
6- چه رندانه آوای خودکامگی سردادند؛ آنان که سبکسرانه حق را کوبیدند و در حلقوم آزادی زهرپاشی کردند و خیال خام کردند که دستورپذیری را به سرکوبشدگانشان خوراندند؛ غافل از آنکه هیچ استبدادی تا قیامت دوام نخواهد داشت، چنانکه هیچ زنجیری تا ابد قفل نخواهد ماند.
7- شگفتا از جماعتی که اسارت آهویی را در چنگال شیر برنمیتابند – که اگر شیر زخم زند آهو را، بر اقتضای غریزه عمل کرده – ولی خود در برابر جفای طرارانِ بلندپیکری سکوت میکنند که با طناب دیانت، انسانهای بیگناه را به اعماق چاه تباهی فرو میبرند.
8- به صلیب تکیه کردم که درماندگیام بر تو متجلی نشود. که ندانی سبب عجز من از بدعهدی توست؛ تویی که پیمانشکنی را تکلیف راهت کردی.
9- در اندیشهگاه من آواییست که فریاد زند پارسایی را، اما نه آنکه در نگاه عام به نیکگوهری و نجابت معنا شده. بلکه به معنای آنکه محبت را بیهیچ چشمداشتی به هر آفریدهای ارزانی دارم و دست گیرم از بینوا و مسکین، چه غریبه و آشنا و چه انسان و حیوان.
10- یک جهان آیینه را من به تصویر میکشم تا ببینی زندگی دور از تو و آیینه نیست. تا جهانت را بر بلندای امید ترسیم کنی. در نهان آيينه يك جهان جارى است، دست تقدیر آنجاست. دست لرزان قَدَر را دریاب، سوى آن گام بردار، و قَدَر را به تمناى خورشيد ببر. چند قدم مانده به خورشيد گذرگاهیست ميان تو و نور. پنهان از آيينه نيست. باورت را بشكن تا كه خود را بينى بر بلنداى فلك. نور همين نزديكیست، در نگاهت اما، قابل رويت نيست. لمس کن آیینه را، پاکِ پاك است اما، دل تو شايد با اميد همراه نيست. تقديس كن قلبت را، تكيه كن بر خورشيد، دست تقدير را بگير، روشنى را در فراسوى دلت دنبال كن، همسفر با اميد. از پل تقدير گذر كن بیهراس تا كه آيينه بسازد نقشی از جام زلال زندگی. تا تو ترسيم كنى منظری جاویدان در فراسوى مدار زندگی. زندگانى طرحیست كه تو در آيينه تصوير كنى.
تمرین جلسه هشتم:با لغات (کتاب واژهای فارسی)درمتن استفاده نماید.
1)چونان؛بخردانه زیستن،روحت در،فرمی قرار می گیرد،که فقط،خودت عارفانه بودن خودت را حس میکنی.
2)من زاده بهارم؛که سالارفصل هاست؛وهارمونی بهاردرتمام هستی،دائم الخروش ست وتمام هستی را به جوشش درمی آورد.
3) درهارمونیک سندیکا؛اندک اندک جانم چونان فشارسنج،کم کم ،بالامیرود.
4)هیچ گاه؛درصبحگاهان قدم زده ای؟صدای بادرا درشکوهش شنیده ای.
5)اندک اندک درسکوت درآسمان درحرکت ان،گاه خرگوش؛گاه اسب یال دار؛این ابرهای سپید،این گونه ستایش،می کنن.
6)صعودمی کنم ازکهربایی به کهربای دیگر وهارمونیک وار،چرخ می زنم،تا مرز کهربایی.
7)سکوت پگاه را شنیده ای؛که درآن سکوت صبح گاه قدم بزنی واز سکوت صبح گاه بگذری و به تجلی خورشید در ظهرگاه، درطلایی ترین،نقطه سکوتش برسی.
8) بهیچروی،درچشم آدهای دروغگو،خیره نمی شوم،که تمام وجودم را دائم الخروش می کنن.
9) انسان هایی را که کشف کرده ام؛ قلب شان را در کلکسیون قلبم نگه داری می کنم.
10)در نیمروزی که نشسته ام،و بر فراسوی زندگی ام،می نگرم،و از آن فراسویی که گذشته ام ، سن زیستی ام؛را ضرب میزنم،و در جمع های زندگی که دم زدم، تفریق می کنم تا بر تقسیم همه آنچه که داشتم را با تمام موجودات هستی شریک شدم.
۱_ ریشهی دلآشوبههایشان را که میجستی، به زودپاییِ دلدادگیهایِ عاشقنمایانی میرسیدی که طولِ عمرشان به اندازهی شادابیِ گلِ میخک بود.
۲_ شخصیتِ فرازمندانهاش را زمانی بهتر شناختم که در داستانی که تازه آغازیده بودَمَش، او را در کِسوتِ آدمی بدذات به خواننده شناساندَم.
۳_روزها گذشته و در تب و تاب چشم به راهیام برای تحققِ همسوگندیمان بودم. پیمانِ نانوشتهای که در اَوان آشنایی بنا کرده بودیمَش، که همدیگر را نیازاریم برای هیچ و پوچ.
تو بارها شکسته بودیاش. و من هر بار در انتظارِ کلامِ خجستهای که بیقراریام را فرونشاند، روزها چَشم به دهانت میدوختم.
۴_ پوزشخواهیاش رنگِ زورگویانه داشت. میپنداشت قادر به تشخیصِ این رنگِ چرکین نیستم. اشتباه میکرد.
به یاد نداشت جامعهشناسیام را در دانشگاهی که خود مدرسش بود گذراندهام.
۵_ همروزگاریمان هم باعث نشد تا نامداریات را چهره به چهره شادباش بگویم. چه میشود کرد جبر جغرافیا در زمان هم رخنه میکند.
۶_ با گلوآویزی خود را به دار کشیدی که یاقوتهایش چشم هر تنگنظری را کور میکرد. تنها کافی بود قبلِ رفتنت فقط یکبار آویخته بر گردنت نشانشان میدادی تا عیارشان را با رویآرایی و بدخواهی میسنجیدی. آنوقت شاید مُهر انتحار بر پیشانیات نمیخورد و به نامِ مقتول، با شکوهمندیِ پوشالی به خاک میسپُردَندَت.
۷_ گشایندهی قلبش که میشدی، گندهگویی را میآغازید و هیچ کس جلودارِ ابرازِ نوآوریهای شگفتانگیزِ دلبرانهاش نمیشد.
۸_ زودگوییهایی که به فراخور هر پیشآمدی از خود نشان میداد، هر فردی را خواستار همنشینی با او میکرد. هم آمیختگیِ کلامِ طنازانهاش، با استواریِ ستونانَندهاش، جذبهی دلچسبی داشت.
۹_ حکایات پندآموز بسیاری شنیده و خوانده بود که نه تنها آموزهای برایش نداشت که جز تعداد انگشتشماری در خاطرش نمانده بود. پا به وادیِ داستانسرایی که گذاشت، چون گرگِ گرسنهای، هر پدیدهی آبکی را به چشمِ خوراکِ داستانی میدید و از هر اندرزِ ماست گونهای، کرهی
داستانکیِ چرب و چیل میگرفت و تنها مخاطبش هم خودش بود.
۱۰_ تیزی نگاه شاهینوارش که بر من افتاد بر خود لرزیدم. پا پس کشیدم و کزکرده چون حیوانی دستآموز، سر به زیر افکندم. برای رخنهگری در دلش چارهای جز این نداشتم که به انبوهِ خواستهمندانِ سینهچاکش بپیوندم و در فرصتی مناسب، نیشترِ سالها دادباختگیام را در قلبش فرو کنم.
۱. خانه تو را کم دارد. نبودِ صدای تو و گرمای حضورت با هیچ چیزی جبران نمیشود. تردید کشنده و نهانی در درونم مرا میفشرد… بروم یا بمانم؟
۲. خاک باران خورده را بوییدم. بوی تو را میداد. انگار عطر تو روی آن پاچیده بود.
۳. چرا مرگ را زیبا انگاشتی؟ زندگی زیباتر است.
۴. به چشمان عسلیاش نگاه میکنم. به نقطهای خیره شده است. به او گفتم: «به چه میاندیشی؟» گفت: «به هیچ.» ولی وقتی آن چشمها برای همیشه بسته شدند، فهمیدم که به چه میاندیشید.
۵. امشب نرم نرم باران میبارد. با یاد او میخوابم. شاید خواب روزهای خوشِ کودکی مرا آراماند*. کودکیای که باد آن را با خود برد. شاید در شب بارانیِ خوابام بیابمش. قاصدکی خبر لحظههای کودکی از یاد رفتهام را با خود میآورد و در گوشم زمزمه میکند: «به زودی همدیگر را در بُعدی دیگر ملاقات خواهیم کرد.»
* آرامانیدن: آرام کردن
۶. گاهی واقعیت انقدر تلخ است که مجبوری چشمانت را ببندی و آن را لاجرعه سربکشی.
۷. در حالیکه مرا آغوشیده* بود، گفت: «سردت هست؟»
نمیداند عشق گرما و سرما را به هم میآمیزد*، حتی اگر خاطره شود.
*آغوشیدن: در آغوش کشیدن
*آمیزیدن: آمیختن
۸. اگر غصه درمان مشکلات بود، روزی سه بار غصه میآشامیدم که درمان شوم.
۹. چراغهای شهر خاموش و قلبم آشوفته* است و من بازندهی بازی روزگار، آشوبیده* در تاریکی شب قدم میزنم. چراغ خیالم را میافروزم. مینویسم و هزار تکهی قلبم را روی کاغذ میآورم. بیچاره قلبم که اَنجیده* شده است.
*آشوفتن: درد گرفتن و ورم کردن
*آشوبیدن: پریشان شدن
* انجیدن: پاره پاره کردن
۱۰. گفت: «دلم برای صدایت تنگ شده است.»
نمیداند عشق بیصدا هم فریاد میزند. فقط گاهی گوش شنوایی نیست.
۱
روی میز ضرب گرفته بود.
حرفِ رفتن را که زدم، خون در دستانش فسرد.
گفت: «بیا تقسیم وظایف کنیم، تو مراد باش و من مرید.»
گفتم: «من و تو جمعپذیر نیستیم»
(فسردن= منجمد شدن)
۲
برآشفت.
به چشمان خواهرش نگاه کرد.
_اگر زمین مرا به تاراج میبری باکی نیست، دست کم آن را به دشمن نفروش.
نمیدانست «دشمن» غیر از آن زمین، پاره تنش را نیز دزدیده است.
(آشفتن=پریشان شدن)
۳
در بستر دراز کشیده بودی اما خوابت نمیبرد.
«غم» درنزده، وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.
نگاهت را دزدیدی و دعا کردی زودتر خوابت ببرد.
بغض گلویت را فشار داد، خودت را ملامت کردی که «باز چه شده؟»
«غم» کنار تختت زانو زد و موهای پیشانیات را با مهربانی کنار زد.
رویت را برگرداندی.
از پشت در آغوشت گرفت، عطر تنش را به لباست آغشت و اشکهای گرمت از دیدگان سرازیر شد.
محکمتر بغلت کرد و صدای هق هقت بلندتر شد.
ساعتی بعد، گونههایت را بوسید، دکمههای پیراهنش را بست و از جا بلند شد که برود.
پرسیدی: «چرا یک شب، «شادی» به سراغم نمیآید؟»
گفت: «شادی زنبارهتر از آن است هر شب به سراغ تو بیاید.»
(آغشتن= آلودن جسمی به مایعی)
۴
چیزی نمیگفت مبادا مرا بیازارد.
سخت در آغوشم گرفت.
دستانش به صحرایی میمانست که سالها رنگ باران به خود ندیده بود.
گفتم: «برمیگردم.»
لبخند تلخی زد و گفت: «هیچگاه دروغگوی خوبی نبودی.»
(آزردن= رنجیدن | مانستن= شبیه بودن)
۵
جرعهای آب آشامید.
دردِ دلش، تبدیل به اشکهای گلگون شد، از ران پایش سرخورد و رفت.
رفت و جا برای غم باز کرد.
این مجازات ماهانه زنانیست که «طفلی» به شکم نمیکشند.
(آشامیدن=نوشیدن)
۶
۶ سال داشتم.
دستانش را از هم گشود و گفت: «بیا دمی کنارم بیاسا.»
کاش حرفش را گوش نکرده بودم.
نفهمیدم چه کرد اما چیزی را برای همیشه در درونم تغییر داد.
از آن به بعد همیشه حس میکردم یک تکه نجاستم که با هیچ آبی پاک نمیشود.
(آساییدن= آرامیدن)
۷
وارد فروشگاه شد و به سمت قفسه نوشیدنیها رفت. متوجه نگاه غیرطبیعی مردم شد. سعی کرد موهایش را با دستانش مرتبتر کند. اما نگاهها همچنان ادامه داشت و او را میرنجاند. لباسی برداشت و به اتاق پرو رفت. بالاخره متوجه شد پشت یقه لباسش از پیراهنش بیرون زده است. آهی کشید و گفت: «امان از تنهایی»
(رنجاندن= آزردن)
۸
در بچگی حسرت خودکارهای رنگارنگ همکلاسیهایم را نمیخوردم.
برایم مهم نبود خانهمان آخر شهر است.
نگران بیوسیله بودنمان هم نبودم.
پدرم در بهترین شرکت شهر کار میکرد اما جز لباس دامادیش، کت و شلوار دیگری نداشت.
مادرم هم اهل آرایشگاه رفتن نبود.
فکر میکردم بالاخره روزی، روشی برای پولدار شدن ابداع میکنیم و زندگیمان از اینرو به آنرو میشود.
اما آن روز هرگز نیامد.
(ابداع کردن= ساختن)
۹
ـ رفتی اونجا، سفارش برادرتو هم بکن.
+ مگه جونمو از سر راه آوردم مادر؟ تو که بهتر از هرکسی میدونی چهقدر زحمت کشیدم تا حضرت والا به من بار داد.
ـ پس برادرت چی؟ معلوم نیست چقدر بتونه دووم بیاره.
+ اصلا جایی برای بخشش گذاشته؟ با این کاراش هم موقعیت منو به خطر انداخته هم انگار از جون خودش سیر شده.
اشک در چشمان مادر حلقه زد.
+ کاش کاری از دستم برمیومد.
پیشانی مادر را بوسید و رفت.
(بار دادن =اجازه شرفیابی دادن)
۱۰
مادربزرگم زمین خورد و دستش از جا در رفت.
پدرم از او پرسید: «چرا از عصایی که برایت خریده بودم استفاده نمیکنی؟»
_ نمیخواهم به آن عادت کنم.
تمام عمرش دیگران به او تکیه کرده بودند و غرورش اجازه نمیداد به تکه چوبی وابسته شود.
(در رفتن= آسیب دیدن استخوان)
این داستان واقعیت ندارد و تشابه نام افراد و مکانها تصادفی بوده و تماما حاصل تخیل نویسنده می باشد.
تقدیم به استاد گرامی و دوستان عزیز
این اثر طنز است و امیدوارم خنده را بر لب شما عزیزان بیاورد.
شِفاخانهٔ مدرسهٔ نویسندگی
در عهدی پرت و بعید، آن هنگام که دینارِ کویت از مرز صد هزار گذشته بود و برنج را کیلویی صد وهفت هزار تومان پیش خرید میکردند، اما برنجی وجود نداشت و تراول پنجاه هزاری آنقدر بیاعتبار شده بود که به گدا هم میدادی، چنان بد و بیراه نثارت میکرد که از فرط رسوایی با آسفالت خیابان در هم میآمیختی و خلاصه فرزند و پدر برای یک یارانه سیصدهزاری به تیپ و تاپ یکدیگر میزدند و معلوم نبود آخر و عاقبتشان چه میشود و نعوذبالله پای زنان به ورزشگاه ها باز شده بود، کالجی بود به نام مدرسهٔ نویسندگی که در آن آبادی زبانزدِ عام و خاص بود. شیخِ فرزانه، شاهین کلانتری که در عصر خود در زمینه رشد و توسعهٔ فردی پیشگام بود و پا را از آموزش و پرورشِ زمانهٔ خود فراتر نهاده بود، بارِ سنگینِ ادارهٔ این مکتبخانه را با دل و جان بر دوش میکشید. در طولِ سالها تدریس و آموزش، مریدان بیشماری گرد شیخ جمع گشته بودند که برای شرکت در کلاسهای ایشان حاضر بودند کلیهٔ بینوای خود را که اتفاقا فروشش آن روزها بازار خوبی داشت و از طرف نمایندگان ملت هم شدیدا توصیه شده بود، به حراج بگذارند تا دمی از سخنان گوهربار ایشان را با گوش جان بشنوند، چرا که به دلیلِ استراقِ سمع و زیر پا گذاشتن قانون کپیرایت، هفتنسلمان در آتش میسوخت. پیر خردمندِ ما که البته هنوز در سنین جوانی به سر میبرد اما از زیادتِ کتابت و تلاوت، همچون یک پیشوای صدساله سخن میگفت، از حضوردر مجالسِ خطابهشان گاهی آنچنان برمیآشفتند که ما محصلینِ پشت شیشه که ایشان را به صورت آنلاین نظاره میکردیم – آخر عهد کرونا بود و دوری و دوستی – مثل بید مجنون بر خود میلرزیدیم – البته نه از ترس بلکه از خنده – و به دنبال چارهای به جهتِ دلجویی از ایشان برمیآمدیم که کاش صبر پیشه میکردیم و در کار آن بزرگوار دخالت نمیکردیم و بر شدت غضب ایشان نمیافزودیم.
جملگی ما مریدان بی شرم، از شدت خنده غش میکردیم و چپ و راست استیکر اشک و لبخند میفرستادیم. ما عادت داشتیم، آنقدر مردم خوشحالی بودیم که از شدِت خنده همیشه زیر گریه میزدیم. اصلا رسم آبادیمان بود که در جشنهایمان هم از شدت شادی عزا میگرفتیم. شیخِ فرزانه، رهی معیری که خدایش بیامرزد و همنشین حوریهای دلربای دندان مروارید باشد، ما ملت را خوب فهمیده بود که میگفت : «خندهٔ تلخ من از گریه غمانگیزتر است، کارم از گریه گذشته است بدان میخندم». این هم شرحِ حالِ خرابِ آبادیِ ما بود. مغزها بیمار بودند و شیخِ بی نوا آگاه. هرچه فریاد میزد: «ای ایهاالناس شما سندروم زدهاید، قبل از آنکه دیر شود فکری برایِ نجاتِ خود کنید …» اما امان از دانشآموز که وقتی به پای آزار دادن معلم برسد، ننه و بابای خود را هم فراموش میکند، چه برسد علاجِ دردش را.
یک روز دستِ بر قضا، جمعی از این پیروانِ سندرومزده مکلف شدیم که با استفاده از افعالِ عهد عتیق، ده جمله قصار انشاء کنیم. در کلاس ما، شیخ آه میکشید و میگفت: «صد رحمت به شماها، حداقل اینجا میتوانم نفس بکشم… ». بندهٔخدا راست میگفت، بالاخره اینجا چهارتا کلام کمتر سانسور می شد که خود مرهمی بود بر دلزخمخوردهٔ همهٔ ما شاکیانِ قیچی کردن و قیچی شدن . اما به هر حال، دانشآموز دانشآموز است و دست آخر زهر خود را باید به معلم بپاشاند. بیجهت نیست که مقامِ معلم همان مقامِ انبیاست. تا بخواهد این جماعت را به راه بیاورد، خود بینوایش از راه به در میشود، البته اگر زنده بماند.
القصه، یکی از این محصلین دیوسیرت که «آینه» نام داشت ، مانده بود که ای خدایا من با این افعال پارینه سنگی چه گِلی میتوانم به سرم بگیرم که مایه خجالت و آبروریزی نباشد. چند روزی در کُنجی به اندیشه نشست و نقش را پشت نقش، ردیف میکرد. با خودش میگفت، شیخ هم، ما را چون خود، فرزانه پنداشته و چه توقعها که از ما ندارد، ما کجا و جمله قصار کجا، ما اگر متوجه بودیم که دلِ شیخ این چنین خونین و مالین نبود. شاگرد وامانده با خود اندیشید چرا برای التیامِ دلِ به خون نشستهٔ استاد، جمله قصار ننویسد. شاید آن جماعتِ داستانکنویس بخوانند و بر دل تاریکشان موثر افتد. هرچند چشمش زیاد آب نمیخورد .چون کلام شیخ، چه در خشم و چه در آرامش، چنان موثر و نافذ بود که روحشان از شادی به صورت زیگزاگ در فضای کلاس به پرواز در میآمد. پس توقعی بس نا به جا بود. اما آرزو بر جوانان عیب نیست. قلم و طوماری فراهم آورد و مرکب سیاه را بر آن صفحه کاهی رنگ روان ساخت.
هوالشفا
هم مکتبیان نازدانه، قربان وجود محترمتان گردم. به موجب این اطلاعیه استدعا دارم که جهتِ گرفتن شِفای عاجل از امراضِ زیر، این نسخه را تا انتها قرائت بنمایید. پیشاپیش از حسن توجه جنابانعالی کمال تشکر را به جا میآورم.
۱. سندروم «آیا این داستانک است؟»
چون نوشتنِ داستانک را آهنگیدید، بسماللهی بر لب بِبارانید و ادامه را بخدا واگذارید. انشاالله که داستانک فَراساخته شود. شما فقط تا میتوانید بِنگارید.
۲. سندروم «ضربهٔ نهایی ندارم.»
به شما میتوانیم آدم بِشناسانیم که از بس به ضربه نهایی اندیشیده، ضربه فنی شده و از میدان به در. آن وجودِ مبارکِ مخاطب است که باید آنچنان بَخَسْتَد و فرو شِکَنَد که توانِ بَرخیزیدَن را نیابد، نه شما.
۳. سندروم «چرا داستانکم دراز است؟»
دوست دیلاقی داشتیم که هر بار نظر به جمالش می انداختیم، هویجی به دندان میسایید. میگفت: «هویج میجَوَد که قدش دراز بشود.» هر که شما را استفسار کرد که چرا داستانکت دراز است، بیآگاهانِشان که هنگامِ کتابت، هویج میبلعیدی.
۴. سندرومِ «زمانِ کلاس مناسب نیست.»
آخر ندانستیم این استاد است که باید مجالِ مناسب را برگزیند یا شاگرد؟ روادارید که به سبک مغرب زمین، استاد، هنگامهٔ درخور را برچینند. سبک مشرق زمین که تاکنون وامانده است.
۵. سندرومِ «کامنت بیقرار»
چو زبان به دهان گرفتی، رستگار گشتی. زیرا که از سخنِ استاد جانماندی و نکتهها را در هوا قاپاندی.
۶. سندرومِ «شیلترشکن روشن»
چو روزگار آنقدر تیره گشت که اجبار در استعمالِ شیلتر شکن را پیش آوررد، به یاد آر که در سایتهای بومی، آن وامانده را فرونشانی.
۷. سندروم « جلد کتاب را نشان بدهید»
چو گوگل خواستهات را وازَنَد، نمایشِ جلد کتاب را بِستان.
۸. سندروم «ناشر کتاب که هست؟»
چون نام ناشر برخوانده شد، به آنها برسان که بیآرامِند. به دستورِ شیخ، استوریِ پیجِ مدرسه، به شجرنامهٔ هفت پشتِ ناشر هم آراییده است.
۹. سندروم «به تایپ عادت ندارم.»
تنآسا نیاسا. تنپَرور، نوشتنِ با صفحه کلید را بِپَرور. چرا که تنبلی خطِ سیری کوتاه به سوی پایان است. تو تازه میخواهی بیآغازی.
۱۰. سندرومِ «آقای قائدی»
چو نام ایشان برآمد، جملگی یک صدا بنالید و خونِ خود بیآلایید که اگر از کثیفی خون نمیرید، حتما به لعن شیخ بیآماسید و از شدت وَرَم از هم بشکافید. باشد که به این تجویز، جانِ خود بِرهایید.
«درود بر استاد گرامی» (متن قبلی رو به اشتباه فرستادم)
تمرین جلسه ششم(کوتاهنویسی افعال):
1- در تاریکی به دنبال روزنهای از نور میگشتی، نوری در دل شبی خاموش و سرمازده. میخواستی بهخاطر من عصر یخبندان را به عهد آفتاب بیامیزی. نمیدانستی که چشمان تو همان نور بود و دستانت عصارۀ خورشید؛ تمام آن چیزی که من نیاز داشتم.
2- خود را با واژۀ سکوت آراستی. نگاهت سرشار از ناگفتهها بود، لبهایت با قفل خاموشی مهروموم شده بود، و نمیدانستی قلب من تنها با یک جمله میآسایید، همان که تو بهجای فریاد زدنش با سکوت درآمیختی: «دوستت دارم»
3- بیصدا رنج را فرو خوردم تا بر تلخی نگاهت نیفزایم! آخر میدانی، تحمل تلخی نگاه تو از رنج قلبم سختتر است. حتی با اینکه میدانم میان من و تو آنکس که خاطراتش را به مسلخگاه فراموشی سپرد و چشمان دیگری را به گوهر اشک آمایید، تو بودی! (آماییدن: دُر نشاندن، مجهز کردن)
4- آخرین تصویری که از تو بر خاطرم نشست، گیسوانی بود که در هیاهوی باد میرقصید. همان روز که در بلندای نیستی خود را رهانیدی، و اینچنین تو، شوق پرواز را بر ناخودآگاهم نشاندی؛ شوقی که دیری نخواهد پایید که آتشافروز شود!
5- در غوغای زمانه، تنها دو چیز مرا میآرامد. نگاهم به آسمان و دستان نامرئی خداوند. همان کسی که ارزش زندگی را بر من چشاند و همان که تو را سر راهم قرار داد تا چشمانت را به من ببخشی. آرزو دارم در آغوش پرمهرش آسوده بیارامی.
6- لبخندت را بر نگاهش بارانیدی. قلبت را به دستانش بخشیدی. شور و شوقت را بر لحظاتش افکندی و فراموش کردی آن نگاه پرامید و لبخند ناب، ثمرۀ همان آرامشی بود که در طی سالها من به تو ارزانیدم.
7- اشک را با آغوش من آمیختی. میانگاشتی که پایان آخرین قطره، آغاز رهایی من است؛ همان روز که رهسپار سفری به آن سوی مرزها شدی. نمیدانستی که رهایی من، در کنار تو بودن بود. و آخرین قطرۀ اشکم سرآغاز اسارتی بیپایان.
8- گاهی میپنداریم که جدایی سرآغاز زیستنی نو است، نمیدانیم که قیمت پایان یک رابطه، قلبهاییست که شکستهایم، آرزوهاییست که سوزاندهایم، اعتمادهاییست که سلب کردهایم و نگاههاییست که ناامید کردهایم! و آغاز رابطۀ جدید شروع طوفانهاییست که پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودیم
9- هر بار که نگاهت را از من میزدایی، هر بار که جواب لبخندم را با سکوت میدهی، هر بار که دستانت را از دستانم میرهانی، از آتش عشقم نمیکاهی، اما بر قلبم زخمی مینشانی که نمیدانم کی به دریاچۀ خون تبدیل خواهد شد و مرا در خود فرو خواهد برد؟!
10- تیک، تاک
تیک، تاک
تيك، تاك
صدای ثانیهها چیزی نیست که احساساتم را نسبت به تلخى گذر زمان بشولاند(برانگيزد)
بلکه همان چیزیست که حسرت سالها تنهایی و سکوت را بهسانِ ضربات پُتك بر سرم میکوبانَد!
«درود بر استاد گرامی»
تمرین جلسه ششم(کوتاهنویسی افعال):
1- در تاریکی به دنبال روزنهای از نور میگشتی، نوری در دل شبی خاموش و سرمازده. میخواستی از برای من عصر یخبندان را به عهد آفتاب بیامیزی. نمیدانستی که چشمان تو همان نور بود و دستانت عصارۀ خورشید؛ تمام آن چیزی که من نیاز داشتم.
2- خود را با واژۀ سکوت آراستی. نگاهت سرشار از ناگفتهها بود، لبهایت با قفل خاموشی مهروموم شده بود، و نمیدانستی قلب من تنها با یک جمله میآسایید، همان که تو بهجای فریاد زدنش با سکوت درآمیختی: «دوستت دارم»
3- در قاموس تو زندگانی مرز میان بودن و نبودن است، حدفاصل میان زندگی و مرگ؛ نمیدانی که در قاموس من زندگانی همان مسیریست که تو در آن باشی و مرگ همان روزىست که تو رفته باشی!
4- آخرین تصویری که از تو بر خاطرم نشست، گیسوانی بود که در هیاهوی باد میرقصید. همان روز که در بلندای نیستی خود را رهانیدی، و اینچنین تو، شوق پرواز را بر ناخودآگاهم نشاندی؛ شوقی که دیری نخواهد پایید که آتشافروز شود!
5- در غوغای زمانه، تنها دو چیز مرا میآرامد. نگاهم به آسمان و دستان نامرئی خداوند. همان کسی که ارزش زندگی را بر من چشاند و همان که تو را سر راهم قرار داد تا چشمانت را به من ببخشی. آرزو دارم در آغوش پرمهرش آسوده بیارامی.
6- لبخندت را بر نگاهش بارانیدی. قلبت را به دستانش بخشیدی. شور و شوقت را بر لحظاتش افکندی و فراموش کردی آن نگاه پرامید و لبخند ناب، ثمرۀ همان آرامشی بود که در طی سالها من به تو ارزانیدم.
7- اشک را با آغوش من آمیختی. میانگاشتی که پایان آخرین قطره، آغاز رهایی من است؛ همان روز که رهسپار سفری به آن سوی مرزها شدی. نمیدانستی که رهایی من، در کنار تو بودن بود. و آخرین قطرۀ اشکم سرآغاز اسارتی بیپایان.
8- گاهی میپنداریم که جدایی سرآغاز زیستنی نو است، نمیدانیم که قیمت پایان یک رابطه، قلبهاییست که شکستهایم، آرزوهاییست که سوزاندهایم، اعتمادهاییست که سلب کردهایم و نگاههاییست که ناامید کردهایم! و آغاز رابطۀ جدید شروع طوفانهاییست که پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودیم.
9- هر بار که نگاهت را از من میزدایی، هر بار که جواب لبخندم را با سکوت میدهی، هر بار که دستانت را از دستانم میرهانی، از آتش عشقم نمیکاهی، اما بر قلبم زخمی مینشانی که نمیدانم کی به دریاچۀ خون تبدیل خواهد شد و مرا در خود فرو خواهد برد؟!
10- تیک، تاک
تیک، تاک
تيك، تاك
صدای ثانیهها چیزی نیست که احساساتم را نسبت به تلخى گذر زمان بشولاند(برانگيزد)
بلکه همان چیزیست که حسرت سالها تنهایی و سکوت را بهسانِ ضربات پُتك بر سرم میکوبانَد!
تمرین جلسه ششم
فالنامه
ای صاحب فال بکوش نصیحتهای زیر را به گوشت بیاویزی:
در همه امور ابتدا بیندیش سپس آن را بیازما و بعد بیاغاز.
لباس تنبلی از تن بیاهنج.
در پشولیدن ایدههایت همت گمار وسعی کن بیشتر بیاموزی.
گاهی اطرافیانت را میآشوبانی. با این کار دل آنها را میآشوبی.
به تو میآویژم که مواظب صحبتهایت باشی چون توحرف نمیزنی، وقتی میزنی، کاسهکوزه را به هم میزنی.
بزودی به یک سفر میروی. در این سفر سعی کن بیاسائی، دیگران را نیازاری و با کسی نیامیزی.
دشمنانی داری که از آنها ارخشیدهای. باید مقابل افندیدن آنها بپدافندی اما با اندیشه.
به شغل جدیدآهنگیدهای، با این شغل شاید درآمدت را بافزائی اما تو را میافژولد.
به زودی یک فرصت سرمایهگذاری برایت فراهم میشود بکوش در آن بشکولی.
در انتخاب اطرافیانت بیندیش. برخی از آنها به تو نمیبرازند.
پشولیدن: اجرا کردن افندیدن: دشمنی کردن
بشکولیدن: حریص و چابک بودن در کارها برازیدن: در خور بودن
آهنجیدن: بیرون کردن ارخشیدن: ترسیدن افژولیدن: پریشان کردن
تمرین جلسه ششم نثر نویسی.
( عاقبت به خیری:)
مردازبیم رسیدن فصل پائیزو بارش باران به فکر افتادکه بام خانه خویش رابیاندودد.(اندودن : فرا پوشاندن.بپوشاند)
وی برای نسبت سطح بام به مواد کاه و گل لازم چند روزی را در پلکان اندوشیدوساکنید.(اندوشیدن:اندوشید.تصور کرد.)
( ساکنیدن:ساکن شدن.ساکن شد.)
مبادرت مرد به این کارزن آبستن او را آشفتید ونسبت به شویش مشکوکید.
(آشفتیدن:آشفته شدن.آشفته شد.)
( مشکوکیدن:مشکوک شدن.مشکوک شد.)
زن که پای دارگلیم می بافید؛ انگاشت که شویش دوباره آمخته ی کبوتران بام شده واو رابه بهانه ی بوم اندا اورندیده.( اوروندیدن:فریبدادن.فریب داده.)
با این تصور محترق وسراسیمه برای اختنیدن مرد ،خودرا به بام رسانید.(احتراق:سوختن.سوخته شده.)
( اختنیدن:اخته کردن.ستردن گند ازدام نر.)
با دیدن مردش که تا زانودر حال بساردین کاه وگل بود ازانگاشت خودشرمید.
( بساردن :شخم زدن.)
( شرمیدن:شرم داشتن .خجالت کشید.)
مرد از دیدن وضعیت و احتمال افتادن وافگاییدن زن بر آشفت.
(افگائیدن:سقط کردن جنین.)
اورا نهیب زد و کارش را نبرازید.
( برازیدن:پسندیدن.نپسندید.)
با ناراحتی زن را دیوانه وشکاک خطابید.
( خطابیدن:نامیدن.نامید.)
چند صباح بعد با عجز وآه زن اورابسکلیدوبساویدوببخشید.
( بسکلیدن:آغوش گرفتن.آغوش گرفت.)
( بساویدن:لمس کردن.لمس کرد.)
زن نیز برای رباندن خشم همسر برای شام مرغی بریانید.
(بریاندیدن : بریان کردن.کباب کرد.)
بعد از شام کنار هم آرمیدند وبخسبیدند.
(خسبیدن: خواب رفتن.خوابیدند.)
دوش، وقت سحر، بهنیت ذکر یگانهی اکبر از خواب برخواستم که فریادی مرا به دَم در کشاند. مجنون محلهمان بود که مدتی خبری از او نبود. دو پاسبان کشانکشان او را به سوی میدان میبردند. مجنون عربدهزنان شعر میخواند:
بشولانیدم به انگورِ می
که توبه از می حرام است حرام
۲. بالیدن: رشد و نمو کردن، فخر و مباهات کردن
بعد از یکماه که به بررسی چکاپ فرکانسی خود پرداختهام چشمانم از فرط حیرت، گشاد شدهاند. خدایا دو ماه قبل من به چه چیزهایی میبالیدهام. به مُشتی خرتوپرت و اسبابواثاثِ دهانپرکن.
۳. اندوختن: جمع کردن
باید به مقدار زیادی، امید، شادی و سرزندگی برای روزهای مبادای خود اندوخت که چنین اندوختهای در روزهای سرد و تیره، بهتر به کارمان میآید تا فقط مشتی اسکناس و زر و سیم.
۴. آرامیدن: استراحت کردن
دَمی به پیشم آی و به بَرَم بیارام که عمری، آرام جانم بودهای.
۵. انباشتن: پر کردن
تو همه دل از رنج و کدورت و کینه انباشتنی و گمان کردی نیک غنیمتی انباشتهای. حال آنکه بارِ تو، ابتدا خود تو را به زیر آورد.
۶. ارزیدن: ارزش داشتن
پرسید: “چقدر میارزی؟”
گفتم: “بیش از آنچه میپنداری و کمتر از آنچه هوایش در سرم است.
۷. آهنگیدن: قصدکردن
هرچه زنگ میزدم پاسخ نمیداد و اگر هم بعد از چند تماس بالاخره جواب میداد، سردی کلامش بهوضوح تنم را میلرزاند. بار آخر که سرقرار نیامد فهمیدم آهنگ کسی غیر من را کرده است.
۸. انگاشتن: تصورکردن
از وقتی برای اولین بار دیدمش طوری رفتار میکرد انگار دیوی، ددی، هیولایی دیده است. نمیدانم مرا به چه انگاشته بود که چنین حس بدی به هردویمان منتقل میکرد.
۹. افزاییدن: اضافهکردن
بیخود نیست دوستیمان بیستواندی سال دوام آورده است. بدون استثنا در هر دیدار و مکالمه، به هم، امیدی و نشاطی افزودهایم و به میزان قابلملاحظهای از هم، غم و اندوهی را تاراندهایم.
۱۰. افکندن: انداختن، پرتکردن
کاش میدانست با هر از کوره در رفتنی و چاک دهان بازکردنی، چه هول و ولایی به جانمان میافکند.
_چهره که در قاب تن انجوخید ، دل میگیرد ، گاه میمانی در آئینه بنگری یا بس ، اینکه بگذری.
_ در نبرد زندگی مدام باختن هیچ سودی ندارد تا درسی در بر نگیرد ما را. سر که سنگ زمانه خورد از همان راه رفته باز میگردیم ، گاهی فرصتی نیست .
_ به زینت و نغمه و شادی از عشقت بافتم لباسی تا خواستم بپوشم رفته بودی .
_ آن روز که در چشمم دوختی نگاه خالی از احساس را ، بی کم و کاست باوریدم که نیستی دیگر آنکه بر گذشتهام تاخت،
شاید در مسیری نو تازه نفس بودی.
_جگرم در قالب تن بریانید، آن دمی که جامه بی تنت را آوردند، موی سپیدم سوغات همان روز است .
_ سیم و زر را آب کردن گران است، رنج را دانه دانه برشمردن .
_ شلوار را ورمالید و همت کرد تا بلکه کشت و زرعی ببار آورد، تا ایزد نخواهد ببار ننشیند هیچ دانهای .
تمرین جلسه ششم( کوتاه نویسی)
۱_ تردید که در جانت رخنه میکند، تهماندهی آرامشت را میرباید و تو را به برزخ “چهکنم” میکشاند. برزخی مابین این و آن، درست و غلط، عقل و احساس.
تردید به هیچچیز نمیماند، فقط شبیه خودش است تلخ و برزخی.
۲_ چشمها دروغ نمیدانند برعکسِ زبانها. با من که حرف میزنی نگاهم کن، بگذار صداقت کلامت را در چشمانت بیابم نه در آوای واژگانت.
۳_ باید راه گریزی میبود از افکار. از همانها که ذهن را به بند میکشند، آشوب را مهمان قلب آدمی میکنند و آرامشش را به یغما میبرند.
۴_ باد که میآید فریاد دلتنگیام را در خویش می پیچد و بر آرامش خیالت میکوبد. پاییز نزدیک است. خیالت را به سکوت پیچیده در آوای باد من بسپار. پاییز بادهایش بیشتر است و دلتنگتر.
۵_ این منم، زنی در آستانهی چهلسالگی که میگریزد از انسانها، از وحشت قلبهای بی عاطفه و نگاههای به مرگ آلوده. به دنبال ردی از خویشم، لابهلای موهای سفیدی که در انبوه موهای به رنگ شبم جلوه میفروشند.
۶_ شب و ماه، شمع و شعله، سکوت و تاریکی، من و تنهایی و باز تکرار منی به توان ابدیت تنها.
۷_ رویاهایش را جایی جاگذاشته و دلش را بیرویا به دریا زده و حالا همدرد دختری است که هر شب رویایش را در خواب میبیند.
۸_ آدمها را دوست میداری و نمیداری، همانها که دوستت دارند و میآزارندت، همانها که میخندند و زخم میزنند، همانها که امید را میربایند و تو را در تاریکی ناامیدی وامینهند.
۹_ چند روز میگذرد از آن روز آغازین؟ از آن هجدهم آبانی که گریههایم در هوای سرد روستا پیچید، از آن روز که اولین کلام را بر زبان راندم، اولین گامها را برداشتم و برای اولین بار خندیدم. چند روز میگذرد از آن روز که برای بار نخست قلبم لرزید و چند روز طولانی میگذرد از اولین درد، از زخمهایی که هرگز التیامی برایشان نیافتم؟
۱۰_ میپرسد از حال این روزهایم و من میمانم چگونه میتوان نوشت از لحظههایی که اندوه، چنگ میاندازد به قلب آدمی و روحش را به اسارت میبرد.
همیشه وقت کم میآورم. از صبح که چشم باز میکنم، تکاپو و تقلاها شروع میشوند. کارها با من حرف میزنند، صدایم میکنند، ناهار بچهها، شست وشو، حتی دانه برنج و نرمه آشغالهای روی زمین دستور میدهند میخواهند تکلیفشان معلوم شود، شاید میترسند زیر پا له شوند، ظرفها که داد شستن دارند. به هر جان کندنی که هست پا میشوم، سی سال است که با همین آهنگم. گر چه کسل کننده و یکنواخت است اما خالی از جنب و جوش وسلامتی نیست. اینگار کاچی بعض بی هیچی شده است این زندگانی. پاهای نه چندان دیگر استوارم را درون دمپاییهای قرمزم فرو میبرم، چه خاصیتی دارند که وقتی درونشان میروم درد رویش را گم میکند و صاف تر میشوم. در جوانی و آن روزهای ستبریام، عقلم به این معنا نمیرسید که هر آنچه قدرت و غیرت و جسارت است کم کم خسته میشود و میرود، به کجا؟ مثل باد که از جایی به جای دیگر میدود، آنها هم از این تن به تنی شاداب تر میروند. قابلمه کوچک آش دیشب را بر میدارم تا با ابر و سیمی بشویم، نشاسته و لعاب برنج ها دورش ماسیده اند، پاک نمیشوند. فکرم پرواز میکند به یاد زنگارهای ماسیده در قلب میافتم، برای پاک شدن چگونه مقاومت میکنند؟ شاید با سیمی به قدرت رنج و درد یا غم و بعد با زلالی پی در پی اشکها شسته میشوند. ترسیدم .
۱.از عطر خوش زندگی برایش سخن میگفتم و او را برای امیدی که ناامید شده بود، دلداری میدادم که لبخند محوی بر لبانش نشست و گفت :« تو هنوز تلخی ندیدی که اینچنین به شیرینی این زندگی نکبت معتقدی». در جوابش خاموش ماندم و در ذهن، خاطراتِ تلخِ گذشته را از یاد گذراندم.
۲.خسته بود، درک نشد. درد داشت، دیده نشد. از خستگی و درد، زانوانش را در آغوش کشید و گریست. گفتند:« قرصی بخور، خوب شوی.»
خوب میدانست که مرهمش آغوش امن دوستیست ولیکن در آغوشِ قرص آرامید.
۳.روزهای بیخبری از تو هرچقدر هم سخت بگذرد به پای شبهایی که یادت خواب را از چشمانم میرباید، نمیرسد.
اینچنین شبها، با تو در ذهن، به سخن مینشینم تا شاید آرامِجانی شود برای دلِ بیقراری که از درد دلتنگی، وصله و پینه بیشماری بسته.
گفته بودی «زندگی» را جوانی کنم.
اما منِتنها، تنها میتواند زندگی را نفس بکشد و بس.
گفته بودی با خوشحالی من، شادترینی.
اما بیخبری از تو شدهاست بلای جانِ منِتنها و طعم خوشِ شادی برایش نامفهوم گشته.
اینروزها منِتنها، که تنها یک خبر از تو، برای خوشحال کردنش کافیست؛ با در آغوش گرفتن عروسک خرس پاندایش گرم نفسهای تو میشود.آغوشِاو، تنها جوانیِ منِتنهاست.
۴.رنجها را
دلتنگیها را
غمها را
این همه نشدنها را
همه را یک به یک پذیرایم
امید دارم به شبِ سیاهی که پایانش سپیدست.
۵.درمان قلب ناآرامم،رسم پرواز را به من آموختی، اما با رفتنت پر پروازم پَرپَر شد. باز هم معجزه کن. معجزه کن و بازآ به بالینم. این قلب، جز تو همه را پس خواهد زد.
۶.حسادت من به پرندهها، تازه نیست. ماههاست که با دیدنشان حسرتِ پرواز در دلم پر میکشد. اگر پرنده بودم، در نیمه شبی که ماه نو بود، بالهایم را برای سفری طولانی به پرواز میگشودم.
۷.آرزویم همه، خندیدن توست؛ تو بخند، تا گُلِ لبخندِ منم وا بِشَوَد.
۸.شاید
گاهی
برای رسیدن به خدا
اشتباه رفتن، درست باشد؛
همانند عشق زلیخا به یوسف.
۹.دلم یک دشت از قاصدک میخواهد
به اندازه تمام اشتباهاتی که یادشان رنجورم میسازد.
قاصدکها را تک به تک میچینم.
آرزوهایم را در دل حبس میکنم.
اینبار گناهانم را به دست قاصدک میسپارم،
تا در باد، از خاطرم روند.
۱۰.تلفنش زنگ خورد. پاسخ داد. همسرش بود. صحبتهای تلفنیشان به جانم نشست. تک تک کلمات رد و بدل شده از عشق و احترام لبریز بود. به فکر رفتم:« آیا صحبتهای من نیز با همسرم به گونهای هست که دیگری را مدهوش خود سازد؟»
بنام خدای مهربان
تمرین ۶
۱. گفته بودی اواخر تابستان میآیی، آگاهیدم آمدنت را موکول کردهای به پاييز.
۲. به بچهها خوراکی دادم. امید داشتم سرشان نیم ساعتی گرم شود بلکه دمی بیاسایم. ۵ دقیقه نگذشته نزاعشان گرفت.
۳. همسایه طبقه بالا رفته. بود و نبودش فرقی نداشت. تنها صدایی که از خانهاش شنیده میشد زنگ هرازگاهی تلفن بود. دیری نپایید کسی بجایش آمد. صدای آوازیدنش بیدارباش صبحگاهمان شده.
۴. میگویند آزموده را دوباره آزمودن خطاست. بعید میدانم کسی باشد که آزموده را دوباره نیازماید.
۵. روی صندلی تراس لمیدهای و آسمان و درخشش خورشید را مینگری. پایت آتش میگیرد. موری را چسبیده به پایت میبینی. گفتهاند میازار موری که دانه کش است. حکم مور آزارنده چیست؟
۶. دو بچه گلاویز را از هم وامیکند. موهای یکی در دست دیگریست. آن یکی دماغش را بالا میکشد. میاندیشد چگونه پرچم صلح را بینشان برافراشد.
۷. همبرگر چاقوچله را که سس سرخ از پنیر زردش شره میکند مینگری. آب دهانت را قورت میدهی. صدای قاروقور شکمت را میشنوی. دلت بلعیدنش را میخواهد و نه خوردنش را. اما میدانی به دیدن عدد روز بعد ترازو نمیارزد.
۸. خرابیدن چه سهل است و آفریدن چه دشوار.
۹. اتاق کاهگلی دو پنجره با شیشههای مشبک دارد. به رنگ زرد و نارنجی. پردههای ضخیم خاکستری رنگ از کنارهشان آویخته. گلیم دستبافتی کف را مفروش کرده. دیواراها به اسپند مزین شده.
۱۰. میپرسد: چرا دیر آمدی؟
دیدن شکم برآماسیدهاش برمیآشوبدت. آتش غیضت را با لیوانی آب سرد فرو مینشانی. میگویی: راهبندان بود.
۱. خانه تو را کم دارد. نبودِ صدای تو و گرمای حضورت با هیچ چیزی جبران نمیشود. تردید کشنده و نهانی در درونم مرا میفشرد… بروم یا بمانم؟
۲. خاک باران خورده را بوییدم. بوی تو را میداد. انگار عطر تو روی آن پاچیده بود.
۳. چرا مرگ را زیبا انگاشتی؟ زندگی زیباتر است.
۴. به چشمان عسلیاش نگاه میکنم. به نقطهای خیره شده است. به او گفتم: «به چه میاندیشی؟» گفت: «به هیچ.» ولی وقتی آن چشمها برای همیشه بسته شدند، فهمیدم که به چه میاندیشید.
۵. امشب نرم نرم باران میبارد. با یاد او میخوابم. شاید خواب روزهای خوشِ کودکی مرا آراماند*. کودکیای که باد آن را با خود برد. شاید در شب بارانیِ خوابام بیابمش. قاصدکی خبر لحظههای کودکی از یاد رفتهام را با خود میآورد و در گوشم زمزمه میکند: «به زودی همدیگر را در بُعدی دیگر ملاقات خواهیم کرد.»
* آرامانیدن: آرام کردن
۶. گاهی واقعیت انقدر تلخ است که مجبوری چشمانت را ببندی و آن را لاجرعه سربکشی.
۷. در حالیکه مرا آغوشیده* بود، گفت: «سردت هست؟»
نمیداند عشق گرما و سرما را به هم میآمیزد*، حتی اگر خاطره شود.
*آغوشیدن: در آغوش کشیدن
*آمیزیدن: آمیختن
۸. اگر غصه درمان مشکلات بود، روزی سه بار غصه میآشامیدم که درمان شوم.
۹. چراغهای شهر خاموش و قلبم آشوفته* است و من بازندهی بازی روزگار، آشوبیده* در تاریکی شب قدم میزنم. چراغ خیالم را میافروزم. مینویسم و هزار تکهی قلبم را روی کاغذ میآورم. بیچاره قلبم که اَنجیده* شده است.
*آشوفتن: درد گرفتن و ورم کردن
*آشوبیدن: پریشان شدن
* انجیدن: پاره پاره کردن
۱۰. گفت: «دلم برای صدایت تنگ شده است.»
نمیداند عشق بیصدا هم فریاد میزند. فقط گاهی گوش شنوایی نیست.
۱. انجیدم وقتی کروکیِ ذهنم را که بیپرده و سر راست نشانت داده بودم، بیجهت، به مسیری پَرت کشاندی.
۲. زمانه را نکوهیدن کار آسانیست. دشواری، عمق یافتن در خود است، و راهِ چاره نه در تنگ نظری، که باوریدنِ اعجازِ زندگیاست.
۳. افسونِ هیچ شرارهای اثرم نمیکرد. همهشان را با یادِ تو واخواندم. یادبودی که با خیالش، غرقِ عیشی غریب میشدم که منگیِ پاتیلِ نیش را عجیب میزدود.
۴. میگفت جوان که بودم خانهام را روی ویرانهی خانهی دیگری آبانیدم. پرسیدم حالا چه میکنی، آشورید و نجواکنان گفت: سالهاست آوارهام.
۵. مثل کبوتری تازه از قفس درآمده، به اندازهی تمامِ دلتنگیهایم آغوشیدَمَش. او هم بنا کرد به آوازیدنِ ترانههایِ شادمانِ آزادیاش.
۶. گاهی سکوت، همگراییدن است در خطوطِ تقریبی اذهان.
۷. آنقدر در فریبکاری خود لولیدیم که آوازهی روباهصفتیمان، گوش عالم را پر کرد.
۸. در سایه سارِ تک درختی بیبار اما مقتدر، در بیابانی وسیع ولی بیآب و علف، آساییدم و با تصورِ جریانِ نظم در عالم هستی، منزل به منزل خود را به سرچشمه رساندم.
۹. میگفت قاضیام و خود را از هر چه پلیدیست پالودهام. به شب نرسیده، چشمِ طمع کارش را با ستاندنِ رشوهای زیرکانه، بابت گناهِ نکردهی متهمی که به دادخواهی پیشش آمده بود، به ناپاکی آلود.
۱۰. چلاندنِ قطرههای امید در فردی محتضر که عمری را با یأس و پوچی گذرانده، ترکیب خوشایندی نمیسازد.
تمرین جلسه ششم (تمرین افعال):
1- با پیراهنی از حریر سفید جلوی آیینه قدی ایستاد و با اطمینان، به سرتا پای خود نگریست. زیبا بود و همیشه از آراییدن خود لذت میبرد.
2- عطر را از روی میز برداشت و در هوا پاشید. از میان آن خرامید و رایحهاش را بویید/انبویید.
3- صندلهایش را پوشید. دوباره جلوی آیینه ایستاد. مدتها بود میخواست چنین آراستنی را بیازماید. آیا برای فسودنشان کافی بود؟
4- وارد میهمانی شد. پالتویش را آویزید و به اطراف و آدمها نگریست. میانشان میدرخشید.
5- دنبالش میگشت. روزها و شبها به او میاندیشید و حالا دیدارش را میطلبید.
6- میزبان با لبی خندان و گیلاسی در دست به سراغش آمد. تعارف کرد و او، بااینکه اهلش نبود اما پذیرفت. تلخی و تندی الکل، گلویش را آزرد. این آزردگی با اضطراب درونش ترکیب شد و ارخشید.
7- هوا گرم بود. ریسههای آویزان، ذرات خنک و مرطوب آب را میافشاندند. داغی وجودش کمی آرامید اما همچنان دلش میشورید/آشورید.
8- بجای خوشحالی، از تحسین و تمجید دیگران میآشوبید. همه تعریفهای دنیا به اندازه یک تعریف از جانب او نمیارزید.
9- از خودش به خاطر اینهمه توجه و عشق به او، متنفر بود. اویی که حتا نبود. سرش را پایین افکند. قطره خونی از بینیاش روی پیراهنش افتاد.
10- وقتی پیراهنش به لکهای خون آغشت، گریست. پیراهن را او برایش خریده بود.
تمرين نثر آهنگين
شب ها از سرما خواب نداشت.در ذهنش حرف هاى رعنا را معنا مى كرد.مجالى براى حاشا نداشت.
كنار ميز خيز برداشت،دست دراز كرد،پنجره را باز كرد.با فرود هر برگ،ياد مرگ در ذهنش نقش بست.با طلوع خورشيد،شروع زندگى را يادآور شد.با پيدايش هر تركِش،آرامش از درونش رنگ باخت.قلبش از جفا و ريا به تنگ آمد.دست به دعا و ثنا بلند كرد،كه عزا رخت بربندد از دنيا،صلح و صفا مهمان شود دنيا را.هر لحظه تمنا مى كرد به تماشاى مسيحاى جهان بنشيند.
«درود بر استاد گرامی»
تمرین جلسه پنجم(نثر آهنگین)
سرانجام مجالی یافتم برای تجلی سِرِ درون. قلبم بیتاب بود. چشمم بیخواب بود. رویم نمناک بود. تمنای او گریبانم را گرفته بود. از وجودم آتش عشق فوران میکرد. چشمانش قلبم را سرشار از هیجان میکرد. ردپای حجب بر سیمایش آشیان میکرد. نگاهش شرمگین، گونههایش انارین، لبخندش گلآذین شده بود. در ضربالاجلی آستینش را گرفتم. دستپاچه شد. اصرار کردم بنشیند. یک آن نگاهمان در هم آمیخت. آشوبم دوچندان شد. پس از مدتی کلنجار رفتن با خود، سرانجام لب گشودم. گفتم دل در گروی او نهادم. گفتم بهزودی به خواستگاریاش میروم. گفتم و سبک شدم. اشک در چشمانش حلقه زد. نگاهش در نگاهم پرسه زد. تیرش به نشانم ضربه زد. شوق در چشمانم جرقه زد. نرگس چشمانش جادویی مضاعفم کرد. مست و مدهوشم کرد. غافل از خویشم کرد. بیاختیار به صورت بلورینش نزدیک شدم. به یاقوت آذرینش. ضربان قلبم رقصان شده بود. آتشکدۀ درونم طغیان کرده بود. سرچشمۀ احساساتم غلیان کرده بود.
«حالا ببینم چی میشه» مثل سیلی بر صورتم فرود آمد. داغ کرده بودم. میتوانست مستقیم بگوید: «نه» یا «هفته آینده باهام در تماس باش». فرصت نداد خود را به درستی معرفی کنم و حتی یک درصد احتمال نداد ممکن است روزی به کارش بیایم. «صاد» به سادگی میخواست مرا دست به سر کند. درست مثل ندا:
«مرسی عزیزم بابت پیشنهادت. بهت خبر میدم» و هر دو میدانستیم خبری نمیشود. یک سال بعد، پیام داد: «میشه براتون کار کنم؟» به رویش نیاوردم و گفتم: «حتما» به خود دلداری دادم که تاریخ تکرار میشود و سال آینده صاد نمیتواند به من بیاعتنایی کند.
گفتم: «چرا بهم پیام نمیدی؟»
-ترسیدم بگی همه چی تمومه.
-از نادیده گرفته شدن متنفرم، رضا. بحث و دعوا میتونه مشکلاتو حل کنه اما فرار کردن از ارتباط، حتما ما رو به سمت جدایی میبره.
گفت: «دلتنگت بودم.»
گفتم: «دلتنگت بودم» و دست گل را دستش دادم.
به «مرسی گفتن» اکتفا کرد و لنگلنگان به سمت صندلیاش رفت. او برگشته بود مدرسه و من سر از پا نمیشناختم. مریم با همه دختران آن خرابشده فرق داشت. در قیدوبند نشان روی آستین مانتواش نبود. همیشه عدهای دورش حلقه زده بودند و او برایشان حرفهای تازه میزد. گوشه دیوار مینشست. صندلی کنارش معمولا پر بود. فکر میکردم آرزوی همنشینی با او را به گور میبرم تا این که یک روز، قرعه به نام من افتاد.
بهترین روز مدرسه بود. در هر زنگ چیزی برایم میگفت که تا به حال نشنیده بودم. انگار از همهچیز سررشته داشت و مرا در تاروپود جملاتش به دام انداخته بود. صبرِ معلم تمام شد. صدایم کرد و درس پرسید. اشتباه جواب دادم. ارزشش را داشت و به هیچ وجه شرمسار نبودم.
«صاد» دست زنش را گرفت که برود. تمام سعیم را کردم که آثار ناامیدی در چهرهام نمایان نشود و بگویم «خسته نباشید و خدانگهدار.» اما آن لبخند تصنعی بر صورتم، وصله ناجور بود.
رودررو، رو زده بودم و رویم را زمین انداخته بود.
گفتم: «دوست معمولی بودن برام کافی نیست. میخوام دوست صمیمیت باشم.»
مریم به سردی جواب داد: «نمیخوام باهام در ارتباط باشی» و دیگر هیچگاه با من صحبت نکرد. بعدها به این نتیجه رسیدم که لابد دچار سوتفاهم شده و تصور کرده من سربسته از رابطه حرف زدهام. در حالی که من بَبوتر از این حرفها بودم. فکر میکردم بچهها را لکلکها میآورند چه برسد به این دسته ارتباطات. تنها بودم و کسی حرفم را نمیفهمید، فقط همین.
تایپ کردم: «من عروسک خیمهشببازیت نیستم که هر موقع حوصلت سر رفت بیای سراغم. تو رو انتخاب کرده بودم چون فکر میکردم آدم قابل اعتمادی هستی و رو هوا حرف نمیزنی. منو جلوی خونوادم بدجوری سرشکسته کردی…»
اما پاکش کردم و کوتاه نوشتم: «دیگه حق نداری به من زنگ بزنی.»
تمرین ۴
در یک غروب گرمِ تابستان، دختری کنار خیابان غمبرک زده بود. او را نمیشناختم، اما خود را به او رساندم. با او همکلام شدم. همراه شدم. سنگینیِ غصههایش مرا به فکر فرو برد. مرا به روزهای دور برد. وقتی به خودم آمدم او دیگر نبود. من ماندم و خاطراتی که کم نور بود. دیگر غروب نبود. هوا هم اصلا خوب نبود. خیلی دیر بود. شبگیر بود.
تمرین ۳
صدای تاپ تاپ قلبم با صدای تیک تاک ساعت قاتی شده بود. ساعت ۵ صبح بود. یه خواب خیلی وحشتناک دیده بودم. از شدت ترس میلرزیدم. یهو گریهام گرفت. انقدر گریه کردم که به هق هق افتادم. جکی و الورا وقتی صدای گریهامو شنیدن اُمدن رو تخت کنارم نشستن. نوازش اونا آرومم کرد. صدای خرخرشون مثل قرص آرام بخشه. چقدرخوبه که اونا هستن. خروس همسایه یکریز قوقولی قوقو میکرد. انگار اونم بیقرار بود و خواب بد دیده بود. فکر خوابی که دیده بودم ولم نمیکرد. آه کشیدم و با خودم گفتم: «خوابم که پرید، بهتره بلند بشم برم کتریو روشن کنم و صبحانهامو بخورم.»
الورا و جکی هم دنبالم راه افتادن و شروع کردن به میو میو کردن. اونام صبحانهاشونو میخواستن. داشتم به خوابم فکر میکردم که یهو فرو رفتن یه چیز تیزو تو پام حس کردم. گفتم: «آخ.» پایینو نگاه کردم و دیدم بله الورا هست که داره پامو گاز میگیره. هر وقت محبتش قلمبه میشه گاز میگیره و چنگ میزنه. گفتم: «وا جوجه سیاه چرا پامو گاز میگیری؟ گشنهاته یا از محبت زیاده؟» بِر و بِر نگام کرد، بعد هم یه جیغ کوتاه کشید.
غذای جکی و الورا رو گذاشتم. برا خودم آب جوش ریختم و قهوه درست کردم. مشغول نوشتن صفحات صبحگاهی شدم. خوابم و احساساتم و هرچی تو ذهنم بود؛ خشم، ترس و…، رو کاغذ اُوردم. حین نوشتن زار زار گریه میکردم. سرم از درد ذوق ذوق میشد. صدای زاری، آه، لرز و خشمو از لابلای نوشتههام میشنیدم. دفترو بستم که دیگه صداشونو نشنوم. آه بلندی کشیدم و با خودم گفتم: «خوبه که حداقل میتونم بنویسم وگرنه این حجم از ناراحتیو کجا تخلیه میکردم. الان سبک شدم.»
همچنان تو فکر خوابم بودم که خوابم برد. نفهمیدم چقدر خوابیدم ولی صدای قوقولی قوقوی خروس همسایه منو از خواب بیدار کرد. با خودم گفتم: «این خروس بیمحل چند بار تو روزمیخونه؟» به ساعت نگاه کردم. ساعت ۱۰ بود. ساعت ۱۱ یه قرار مهم داشتم. گفتم: «وای باید بجنبم وگرنه به قرارم نمیرسم.» خواب و فکر خواب از سرم پرید.
بنام خدای مهربان
تمرین نثر آهنگین
آرزویم همه این است که بنویسم کتابهایی خواندنی و ماندنی. برای امروزیها و آتیها. از آن دست که یقین است باید هدیهشان داد. به هر دوست و به هر آشنا. به هر آگاه و هر بیدار. به هر جویا و هر پویا.
تمرین چهارم
نثر آهنگین
سالها پیش وقتی خام بودم و جویای نام، در حال عبور از خیابانی بودم که نگاهم پیرمردی افتاد برافروخته، با دست و پایی کوفته و صورتی آفتاب سوخته.
به دیوار تکیه داده بود و هر از چند گاهی آهی از ته دل میکشید و سرش را تکان میداد.
Hadi Ghorbani:
کنجکاو بودم که بدانم چرا اینگونه میکند. قدم از قدم برداشتم و به سمتش شتافتم.
صدایم را صاف کردم و پرسیدم:
《آی پیرمرد چرا اینقدر آه میکشی؟》
پیرمرد سرش را بالا آورد و گفت:
《به یاد روزهایی آه میکشم که آرزویی داشتم، قوت و زیبایی و رویی داشتم. به یاد روزهایی که راست بود قامتم، سستی نبود و بلند بود همّتم》
نگاهی عاقل اندر سفیه روانه او کردم و با غرور گفتم:
《پیرمرددیوانه شدی؟ فیلت یاد هندوستان کرده و عاشق شدی؟》
پیرمرد آهی دوباره کشید و گفت:
《عاقل آنست که داراییاش قدر داند، پیش از آنکه روزگار از او بستاند》
اکنون پس از گذشت اینهمه سال درمییابم که کمان پیری قسمتت میشود، خواهی بگیری یا نگیری.
تمرین چهارم
نثر آهنگین
Hadi Ghorbani:
سالها پیش وقتی خام بودم و جویای نام، در حال عبور از خیابانی بودم که نگاهم پیرمردی افتاد برافروخته، با دست و پایی کوفته و صورتی آفتاب سوخته.
به دیوار تکیه داده بود و هر از چند گاهی آهی از ته دل میکشید و سرش را تکان میداد.
Hadi Ghorbani:
کنجکاو بودم که بدانم چرا اینگونه میکند. قدم از قدم برداشتم و به سمتش شتافتم.
صدایم را صاف کردم و پرسیدم:
《آی پیرمرد چرا اینقدر آه میکشی؟》
پیرمرد سرش را بالا آورد و گفت:
《به یاد روزهایی آه میکشم که آرزویی داشتم، قوت و زیبایی و رویی داشتم. به یاد روزهایی که راست بود قامتم، سستی نبود و بلند بود همّتم》
نگاهی عاقل اندر سفیه روانه او کردم و با غرور گفتم:
《پیرمرددیوانه شدی؟ فیلت یاد هندوستان کرده و عاشق شدی؟》
پیرمرد آهی دوباره کشید و گفت:
《عاقل آنست که داراییاش قدر داند، پیش از آنکه روزگار از او بستاند》
اکنون پس از گذشت اینهمه سال درمییابم که کمان پیری قسمتت میشود، خواهی بگیری یا نگیری.
127 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
در این دنیای فانی همه به فکر خویش هستند
هیچکس دیگری را درک نمیکند…
حتی اگر بخواهد نمیتواند ، زیرا همه فقط دردی که همانند آتش در درونشان زبانه می کشد را حس میکنند و درد هرکس مخصوص خودش است.
گویی درون حباب های شیشه ای تزئینی با جهنم خودمان حبس شدیم و محکوم به تحمل هستیم
حتی اگر خاکستر شویم
باز هم کسی برای نجات ما نمی آید حتی اگر بیاید چه کسی میتواند از آن شیشه عبور کند و تن به شریک شدن خود در جهنم دیگری بدهد
هیچکس…!
در این دنیای تاریک تنها متولد شدیم و تنها از دنیا می رویم
گویی طبیعت برترین مخلوق خدا بودن تنها بودن است زیرا گاهی در کنار نزدیکترین افراد زندگی ات باز هم فاصله را حس میکنی
گویی مایل ها دنیاهایتان از هم دور است اما جسم هایتان نزدیک
و من همواره این تنهایی کشنده را در جهنم خویش حس میکنم…نمیدانم این زندانی که در آن محبوس شده ام را باید تن بخوانم یا بعد از رهایی از این جسم باز نیز احساس تنهایی خواهم کرد؟
شاید مشکل از من است
شاید هرجا بروم باز هم روح خود را در تنهایی یافت کنم
حتی اگر این حباب توخالی را بشکنم و در فضای بین حباب های دگر معلق شم
میتوانم کس دیگری را یافت کنم که تن به شکستن این حباب داده باشد؟
یا باز هم صدای تنهایی گوش هایم را کر خواهد کرد؟
جایی که خود را الان در ان میابم هوای کمی وجود دارد و نفس به سختی وارد ریه هایم می شود
گویی حباب جهنمی ام را بیش از اندازه از چیز های بیهوده پر کرده ام که دیگر جایی برای من ندارد همانند فردی که در دریا تقلا میکند تا غرق نشود و سرش را بالای اب نگهدارد…
من نیز سعی دارم زنده بمانم حتی اگر درد بکشم
این تقدیر من است
تا با درد کشیدن معنی زنده بودن را درک کنم
یا شاید زنده بودن همان به معنی درد کشیدن است.
دردی که تا مغز استخوانت نفوذ میکند و راه اکسیژن را مسدود میکند
شاید روزی مرا برای همیشه ازاد سازد
و من تا ان روز صبر میکنم
کسی چه میداند شاید کسی بخواهد در جهنم من شریک شود و مرا بدون حرفی در اغوش بکشد
همانگونه که در سیاهی شب ماه به مانند نوری درخشان آسمان شب را روشن میسازد
من نیز ماه زندگی خود را بیابم که ظلمات زندگی ام را روشن کند و همچون آسمان شب به ان زیبایی ببخشد
شاید هنوز میتوان رنج کشید و تحمل کرد
شاید آن ماه تابان ارزش صبر کردن را داشته باشد و روزی دست های زندگی را از روی گلوی من رها سازد تا بتوانم بهتر نفس بکشم
من میخندم حتی اگر صورتم از بی نفسی به رنگ گل کبود رو بیاورد
باز هم میخندم
حتی اگر اتش درد درونم مرا روزی خاکستر کند باز هم خواهم خندید تا برنده این بازی من باشم
بازی که بین من و زندگی است قطعا جالب تر این حرف ها است!
1. مادر را هزاربار باهَکیدن به از کودک را یکبار بَخسانیدن.
(بخسانیدن: رنجاندن)
(باهَکیدن: شکنجه کردن)
2. باوریدم که تو نیستی آنکه باید
تو همانی که بَخسانیدی و برَفتی
3. اوباریدن آیین هر شام اوست؟
همین است که چنین پروار است.
اوباریدن: نجویده فرودادن
4. گفت: ” یکی کمه، یه بچۀ دیگه بیار.”
گفتم:” خیلی وقته که آردامُ بیختم الَکمم آویختم.”
بیختن: غربالکردن و آویختن: آویزان کردن
5. نوعروس سرخکن را برقید و تمام رانها را بریاند.
بیچاره مادرم که عمری دمِتنور بِرشید.
برشتن: بریانشدن برقیدن: به برق زدن
یادداشت کوتاه با واژههای فارسی:
1.وسط میدان یک بگیرببندی بود که بیا و ببین. بیچاره بیچارههایی که موتورسیکلت بدون کارت داشتن.
2.زورکی آن تنِ گندهاش را بین صف چپاند. دستش را تا آرنج روی پیشخان گذاشت و لم داد. دخترک کتابفروش حواسم را از باسن قلنبهاش که کم بود به سینهام بخورد پرت کرد.
گفت:” کتاب میخرید؟”
کتاب بیشعوری دستش بود.
گفتم:” آره بده به این آقا.”
3. درغفلت از پیراستنِ قلبش، برای آراستن چهرهاش به آرایشگاه میرفت.
4.این روزها پوشیدن جورابهای لنگهبهلنگه مد شده است. آن روزها برای جورواجور نپوشیدن جورابمان ساعتها از مدرسه جا میماندیم.
5.نیکمنش همسایۀ آقابزرگ بود. ناکردار هر روز صبح زبالههایش را کنار دیوار ما میگذاشت و به اداره میرفت. تا ظهر که ماشین آشغالی بیاید، از بوی کثافت خفه میشدیم.
تمرین جلسه ۵؛۵ سطر آهنگین بنویسید.
در وزان وزان کوهساران می روم،سوار بر آهوان خرمان می روم،نی زنان می روم،با گنجشکان می روم،با آواز غوکان می روم،با شئیه اسبان می روم؛با یوز پلنگان می روم؛با شیر شیران می روم؛با صدای آبشاران می روم، با ماهیان می روم؛با رودخانه می روم، درعمق دریا می روم،بر فراسوی هستی می روم
تمرین جلسه پنجم(۵ سطر نثرآهنگین بنویسید)
در وزان وزان کوهساران می روم،سوار بر آهوان خرمان می روم،نی زنان می روم،با گنجشکان می روم،با آواز غوکان می روم،با شیئه اسبان می روم،با یوز پلنگان می روم،با شیر شیران می روم؛با صدای آبشاران می روم؛با ماهیان می روم،با رودخانه ها می روم؛در عمق دریا می روم،بر فراسوی هستی می روم
تمرین آخر: در تخت فرو رفته بودم. از فرط گرما عرق به تنم میجوشید. اما جسم خستهم حاضر نبود که تکانی به خودش دهد. از میان پنجره نوری به داخل ساطع شده بود که با ذرات معلقِ غبار ترکیب شده و مهی طلایی زاییده بود که حرارتش روی تنم سنگینی میکرد. صدای یلدا از میان در نیمهباز شنیدم که گفت: «میدونم بیداری احسان. دیگه تکرار نکنما، ظهر بچه رو از مدرسه بردار. چاییتو ریختم رو میزه پاشو سرد نشه.»
صدایش نزدیکتر شد: «همیشه همینی، تنبل و بیخیال و شلخته! چند بار بگم وقتی کتت بو سیگار میده روی مانتوی من نذار.»
از گوشۀ چشمم نگاهی به او انداختم و به غرولندهایش اعتنایی نکردم.
ادامه داد: «من امروز بعد از زنگ جلسۀ اولیا مربیان دارم. دیر نکنیها، میدونی که سینا از منتظرموندن خوشش نمیاد!»
سپس طبق عادت، انگشتش را پشت دستم کشید و به آرامی و با لحنی کنایهآمیز گفت: «دیشب خواستی یادت بندازم صبح باید بری برگههای مناقصه رو از شهرداری بگیری. یادت نره آقای مدیر پروژۀ خوشخواب!»
پیشانیام را بوسید و گفت: «من برم دیگه تا سینا حوصلش تو ماشین سر نرفته.»
بوی عطرش همیشه مسحورکننده بود. خواب را از سرم پراند. همیشه تحسینش میکردم. وقار و خانمیاش را از مادرش و انضباط و دیسیپلینش را از تبار قجری پدرش به ارث برده بود. همیشه منظم و دقیق و وقتشناس بود. با اینکه در رفتارش گاهی پیچیدگیهای عجیبی موج میزد، ولی همیشه برایم جذاب و خاص بود. در زندگی سهنفرهمان نظم و ترتیب برایش از اهمیت ویژهای برخوردار بود. برایش مهم بود که رفتار من به وقار خانوادگیشان لطمه وارد نکند. اما آنقدر که در برابر من سختگیر بود، در برابر سینا نبود. نمیدانم شاید به خاطر حس مادرانهاش بودکه ناخودآگاه از قاطعیتش در برابر سینا میکاهید. اگر سینا با لباسهای خاکخورده و شلواری که زانوهای آن شکافته شده بود به خانه میآمد، کلامی به شکایت و غرولند باز نمیکرد و تنها تلاش میکرد که سر و وضع بچه را مرتب کند. اما اگر من با لباسهای خاکی به خانه میآمدم یا به فرض در یک مهمانی مشغول خوشگذرانی میشدم و در انتهای شب غرق در بوی سیگار و الکل وارد اتاق خواب میشدم، المشنگهای به پا میشد که مسلمان نشنود کافر نبیند و در نهایت جای خوابم روی کاناپه وسط پذیرایی بود.
در کل حساسیت عجیبی به من داشت. انگار که مادرم باشد، مراقب تکتک رفتارهای من بود. یک مرتبه در پارک قدم میزدیم که من خاطره تعریف کردم و بعد شروع کردم به بلند خندیدن که توجه چند نفر را به خود جلب کرد، تا به خود آمدم دیدم او سوار ماشین شد و رفت و من بیش از یک ساعت مثل بچهای که دستانش از مادرش رها شده باشد، در خیابان راه میرفتم. البته رفتارش بازتابی از سختگیریهای متعصبانۀ پدرش بود. پدرش همیشه قانونمند بود و از اصول خاصی برخوردار بود که تعدی از آن به معنای برهم زدن اصول مقدس خانواده بود. از همان ابتدا از اینکه قاپ دختر یکییکدانۀ با کمالاتش را پسری دزدیده بود که نسل اندر نسل، پیمانکار شهرداری بودند، دل خوشی نداشت.
پدرش با اینکه تیپ و ظاهر و ادکلن و کراواتش نماد بارز دنیای مدرن بود، اما افکارش نمادی از از عقاید سنتگرا و مذهبی بود. با اینکه میدانستم یلدا من را دوست دارد و قاطعانه جلوی مخالفتهای پدرش برای ازدواجمان ایستاد، اما خیلی وقتها ناگزیر از اطاعت از اصول خانوادگیاش بود.
روزی که به خواستگاریاش رفتم آنقدر بیتابش بودم که میخواستم هر چه زودتر چشمهای تیلهایاش را ببینم. پدر و مادرش روبروی ما نشسته بودند. پدرش در حالی که با اقتدار به مبل تکیه داده بود و سیبیل فرمانیاش میان انگشتانش میتاباند، مرا برانداز میکرد. از ابهت او در حیرت بودم که ناگهان با شنیدن آهنگ لطیف صدای یلدا دست و پایم را گم کردم. بیاختیار از جای برخاستم و بیتوجه به حضور بزرگترها به سمتش رفتم و دستش را گرفتم و بوسهای بر آنها نواختم که همان به معنای پا گذاشتن روی تمام چهارچوبهای خانوادگی یلدا بود که واژگان «سبکسر» و «بیمبالات» را تا همیشه مُهری کرد بر پیشانیام و بمانَد که پس از آن با چه مشقت و شرط و شروطی یلدا را به دست آوردم
یک روز از او پرسیدم: «تو که پدرت را میشناختی چرا من را انتخاب کردی؟»
گفت: «شاید باورت نشود، ولی من تو را بارها در خواب دیده بودم. من همیشه عاشق مردی با موهای بلند و ژولیده و چشم ابرو مشکی بودم. میدانم کمی افکارم ضد و نقیضه و رفتارهام پارادوکس داره، اما چه کنم که دست خودم نیست؛ در اعماق وجودم مرد شلخته دوست دارم، ولی از دیسیپلینی که از کودکی با اون بزرگ شدم هم نمیتونم فاصله بگیرم.»
صبح وقتی یلدا مرا بوسید، چشمانم را باز کردم تا براندازش کنم و به او بگویم که هر چی امر کردی اطاعت میشه، اما ناگهان سینا را بالای سرم دیدم. مدام میگفت: «بابا پاشو، پاشو دیگه، مدرسم دیر میشه!»
گفتم: «مگه با مامانت نرفتی؟»
با درماندگی گفت: «باز خوابشو دیدی؟ مگه یادت نیست مامان رفته پیش خدا؟!»
آخرین تمرین: با استفاده از کلمات کتاب واژههای فارسی:
در تخت فرو رفته بودم. از فرط گرما عرق به تنم میجوشید. اما جسم خستهم حاضر نبود که تکانی به خودش دهد. از میان پنجره نوری به داخل ساطع شده بود که با ذرات معلقِ غبار ترکیب شده و مهی طلایی زاییده بود که حرارتش روی تنم سنگینی میکرد. صدای یلدا از میان در نیمهباز شنیدم که گفت: «میدونم بیداری احسان. دیگه تکرار نکنما، ظهر بچه رو از مدرسه بردار. چاییتو ریختم رو میزه پاشو سرد نشه.»
صدایش نزدیکتر شد: «همیشه همینی، تنبل و بیخیال و شلخته! چند بار بگم وقتی کتت بو سیگار میده روی مانتوی من نذار.»
از گوشۀ چشمم نگاهی به او انداختم و به غرولندهایش اعتنایی نکردم.
ادامه داد: «من امروز بعد از زنگ جلسۀ اولیا مربیان دارم. دیر نکنیها، میدونی که سینا از منتظرموندن خوشش نمیاد!»
سپس طبق عادت، انگشتش را پشت دستم کشید و به آرامی و با لحنی کنایهآمیز گفت: «دیشب خواستی یادت بندازم صبح باید بری برگههای مناقصه رو از شهرداری بگیری. یادت نره آقای مدیر پروژۀ خوشخواب!»
پیشانیام را بوسید و گفت: «من برم دیگه تا سینا حوصلش تو ماشین سر نرفته.»
بوی عطرش همیشه مسحورکننده بود. خواب را از سرم پراند. همیشه تحسینش میکردم. وقار و خانمیاش را از مادرش و انضباط و دیسیپلینش را از تبار قجری پدرش به ارث برده بود. همیشه منظم و دقیق و وقتشناس بود. با اینکه در رفتارش گاهی پیچیدگیهای عجیبی موج میزد، ولی همیشه برایم جذاب و خاص بود. در زندگی سهنفرهمان نظم و ترتیب برایش از اهمیت ویژهای برخوردار بود. برایش مهم بود که رفتار من به وقار خانوادگیشان لطمه وارد نکند. اما آنقدر که در برابر من سختگیر بود، در برابر سینا نبود. نمیدانم شاید به خاطر حس مادرانهاش بودکه ناخودآگاه از قاطعیتش در برابر سینا میکاهید. اگر سینا با لباسهای خاکخورده و شلواری که زانوهای آن شکافته شده بود به خانه میآمد، کلامی به شکایت و غرولند باز نمیکرد و تنها تلاش میکرد که سر و وضع بچه را مرتب کند. اما اگر من با لباسهای خاکی به خانه میآمدم یا به فرض در یک مهمانی مشغول خوشگذرانی میشدم و در انتهای شب غرق در بوی سیگار و الکل وارد اتاق خواب میشدم، المشنگهای به پا میشد که مسلمان نشنود کافر نبیند و در نهایت جای خوابم روی کاناپه وسط پذیرایی بود.
در کل حساسیت عجیبی به من داشت. انگار که مادرم باشد، مراقب تکتک رفتارهای من بود. یک مرتبه در پارک قدم میزدیم که من خاطره تعریف کردم و بعد شروع کردم به بلند خندیدن که توجه چند نفر را به خود جلب کرد، تا به خود آمدم دیدم او سوار ماشین شد و رفت و من بیش از یک ساعت مثل بچهای که دستانش از مادرش رها شده باشد، در خیابان راه میرفتم. البته رفتارش بازتابی از سختگیریهای متعصبانۀ پدرش بود. پدرش همیشه قانونمند بود و از اصول خاصی برخوردار بود که تعدی از آن به معنای برهم زدن اصول مقدس خانواده بود. از همان ابتدا از اینکه قاپ دختر یکییکدانۀ با کمالاتش را پسری دزدیده بود که نسل اندر نسل، پیمانکار شهرداری بودند، دل خوشی نداشت.
پدرش با اینکه تیپ و ظاهر و ادکلن و کراواتش نماد بارز دنیای مدرن بود، اما افکارش نمادی از از عقاید سنتگرا و مذهبی بود. با اینکه میدانستم یلدا من را دوست دارد و قاطعانه جلوی مخالفتهای پدرش برای ازدواجمان ایستاد، اما خیلی وقتها ناگزیر از اطاعت از اصول خانوادگیاش بود.
روزی که به خواستگاریاش رفتم آنقدر بیتابش بودم که میخواستم هر چه زودتر چشمهای تیلهایاش را ببینم. پدر و مادرش روبروی ما نشسته بودند. پدرش در حالی که با اقتدار به مبل تکیه داده بود و سیبیل فرمانیاش میان انگشتانش میتاباند، مرا برانداز میکرد. از ابهت او در حیرت بودم که ناگهان با شنیدن آهنگ لطیف صدای یلدا دست و پایم را گم کردم. بیاختیار از جای برخاستم و بیتوجه به حضور بزرگترها به سمتش رفتم و دستش را گرفتم و بوسهای بر آنها نواختم که همان به معنای پا گذاشتن روی تمام چهارچوبهای خانوادگی یلدا بود که واژگان «سبکسر» و «بیمبالات» را تا همیشه مُهری کرد بر پیشانیام و بمانَد که پس از آن با چه مشقت و شرط و شروطی یلدا را به دست آوردم
یک روز از او پرسیدم: «تو که پدرت را میشناختی چرا من را انتخاب کردی؟»
گفت: «شاید باورت نشود، ولی من تو را بارها در خواب دیده بودم. من همیشه عاشق مردی با موهای بلند و ژولیده و چشم ابرو مشکی بودم. میدانم کمی افکارم ضد و نقیضه و رفتارهام پارادوکس داره، اما چه کنم که دست خودم نیست؛ در اعماق وجودم مرد شلخته دوست دارم، ولی از دیسیپلینی که از کودکی با اون بزرگ شدم هم نمیتونم فاصله بگیرم.»
صبح وقتی یلدا مرا بوسید، چشمانم را باز کردم تا براندازش کنم و به او بگویم که هر چی امر کردی اطاعت میشه، اما ناگهان سینا را بالای سرم دیدم. مدام میگفت: «بابا پاشو، پاشو دیگه، مدرسم دیر میشه!»
گفتم: «مگه با مامانت نرفتی؟»
با درماندگی گفت: «باز خوابشو دیدی؟ مگه یادت نیست مامان رفته پیش خدا؟!»
تمرین جلسه هشتم: واژههای فارسی
موضوع کلی متنها یکی است.
1- مدتهاست که میدانم معلم خوبی نخواهم شد. آموزش را دوست ندارم و حوصله سروکلهزدن هم، با کسی ندارم. اما میدانم منتقد خوبی خواهم شد. (علیالخصوص) بویژه که تصمیم گرفتم، نقد درست را به روشی علمی و حرفهای بیاموزم. اما براستی(انصافاً) نتوانستم بر مراسم سوگواری ملکه الیزابت دوم -که بدرستی (تحقیقاً) خود کلاس درسی بود- نقدی داشتهباشم. از بس که همه چیز کامل و بیکموکاست بود.
2- با احترام (احتراماً) به اطلاع عموم شهروندان انگلیسی میرساند که ملکه شامگاه پنجشنبه، در کنار خانواده به دلیل کهولت سن و 70 سال خدمت خالصانه دار فانی را وداع گفت. خانواده سلطنتی، مصیبت وارده را به میلیونها شهروند بریتانیای کبیر در بیش از 15 کشور جهان تسلیت گفته و برای آن مرحومه مغفوره علوّ درجات خواستار است.
3- روز دوشنبه 28 مرداد 1401، روز تشیع و خاکسپاری آن عزیز ازدسترفته بود. ساعت بیگ بِن، پیاپی(استمراراً) به مدت 96 دقیقه به صدا درآمد. هر یک دقیقه برای هرسال عمر ملکه. با خود گفتم: «96 دقیقه میشود بیش از یکساعتونیم. زمان قابل توجهی است. عمر من به چند دقیقه خواهد رسید؟» به فکر فرورفتم. نگاه تازهای بود. دقایقی که نماینده سالهای عمر شدند. چه دقایق ارزشمندی. تا حالا با این 42 دقیقه چه کردهام؟
4- طبق برنامه، زمان خاکسپاری 10 روز بعد از فوت شاه/ملکه است. تابوت آن مرحومه، ابتدا در اسکاتلند و سپس به مدت چهار روز در لندن برای ادای احترام مردم در معرض دید قرار گرفت. مردم، ساعتها در صف ایستادند تا بتوانند لحظاتی به ملکه خود ادای احترام کنند. در سکوت و نظمی شگفتانگیز دیدار کردند. به هیچروی(ابداً) حرکتی یا صدایی اضافه نبود. حتا در حضور شاه جدید و شاهزادگان با وجود هیجان بسیار، همان آرامش، سکوت و احترام برقراربود.
5- تمام مدت، تاج، عصا و گوی سلطنتی روی تابوت قرار گرفته بودند. جواهراتی که شاید(احتمالاً) میلیاردها تومن میارزیدند. با خود میگفتی، دوراندیشی است (احتیاطاً) که دور تابوت پر از مامور و سیستمهای حفاظتی باشد. اما تابوت بود و مردم. احترامی که مانند حفاظی مستحکم، ملکه و متعلقاتش را از هر گزندی حفظ میکرد.
6- رسم است که خانواده عزادار، پشت تابوت تا محل خاکسپاری، پیاده راه میروند. در این مورد، پادشاه به همراه ولیعهد و شاهزادگان دیگر. پیادهروی در سکوت مطلق. کسی با فرد کناری حرف نمیزد. بیش از دومیلیون نفر، در مسیر از پیش تعیینشده منتظر بودند. هرجایی که کاروان عزا حرکت میکرد، هزاران نفر تماشا میکردند. ندانسته (اشتباهاً) هم اتفاقی نیفتاد. کسی زیر دستوپا نماند. تصادفی رخ نداد. کسی کشته نشد. ملکه در مراسمی دولتی در نهایت احترام، نه تنها از جانب دولتمردان، نمایندگان و خانوادههای سلطنتی سراسر جهان، بلکه از جانب میلیونها نفر مردم عادی به خانه ابدی بدرقه شد.
7- خاندان سلطنتی انگلستان بیش از یک خانواده است. گویی(اصطلاحاً) یک موسسه است. از پایه(اصولاً) مانند یک شرکت، دقیق، منظم و سیستماتیک اداره میشود. از بالاترین مقام تا کوچکترین عضو آن وظایفی تعیینشده و در خدمت سلطنت و کشور دارند. شرکتی که قرنهاست برخلاف (علیرغم) تغییرات بزرگ تاریخی و جهانی همچنان پابرجاست. داییجان درست میگفت. تردید نکنید. «کار، کار انگیلیساست.»
استاد متنم را ويرايش كردم و دوباره فرستادم
نثر آهنگین
شبها از سرما خواب نداشت. در ذهنش حرفهاى رعنا را معنا مىكرد. مجالى براى حاشا نداشت. كنار ميز خيز برداشت، دست دراز كرد، پنجره را باز كرد. با فرود هر برگ، ياد مرگ، در ذهنش نقش بست.
تا طلوع خورشيد، شروع زندگى را يادآور شد. تا پيدايش هر تركِش، آرامش از درونش رنگ باخت. قلبش از جفا و ريا به تنگ آمد.
دست به سماء برداشت، دعا و ثنا كرد: «عزا رخت بربندد از دنيا»، هر لحظه تمنا داشت به تماشاى «مسيحاى جهان» بنشيند.
سوگنامه
سوگ نامه
براى گندم
سه، دو، یک. لبخند میزنى، به دوربین نگاه مىاندازى، گندم را بغل مىکنى، سال نو را تبریک میگویى و براى جهان صلح آرزو میکنى. دوربین را خاموش مىکنى، تو مىمانى و گندم. شمع روى میز را با انگشتانت خاموش مىکنى. دلت براى ماهى قرمز به رحم مىآید؛ تنگ کوچکى دارد. ماهى را در آکواریوم رها مىکنى. گلِ سرِ گندم را باز مىکنى، با اخم نگاهت مىکند، مىگویى اخم نکن بدون گلِ سر هم زیبایى.
تمامى سفرها و دیدوبازدیدها را لغو میکنى. دلت خلوت و تنهایى مىخواهد. اما گندم چه؟ دلش دریا مىخواهد. دلش لک زده براى تاببازى وسط جنگل. قهقهه سر دهد و فریاد بزند: بالاتر، بالاتر! اما تو؛ به گمانم با دریا قهر کردهاى. از جنگل روى برگرداندهاى. آخر مگر مىشود دلتنگ گندم نشوى.
گندم مىرود. دستانش را دراز مىکند که پایبندت کند. در را مىبندی. به تنهایى و خلوتت لبخند مىزنى. به عکس تولدت خیره مىشوى، شمعهاى تولد را فوت مىکردى و بوى مرگ مىدادى. هیچ احساسى در چشمانت نبود. نه خوشحالى، نه غم. بىتفاوت بودى و رها.
گندم صخرهها را کنار مىزند، از حصار مرجانها مىگذرد، کنار عروس دریایى آرام مىگیرد، نوازشش مىکند و لبخند مىزند، عروس دریایى گل سر مىشود روى گیسوهاى گندم.
تو در تنهایى و انزوا حرفهاى تلنبار شده دلت را گره مىزنى به دوزهاى پىدرپى و بىامان قرصهاى آرامبخش. مىخورى و مىخورى. آرام مىگیرى، رها مىشوى از محاکمههاى مداوم مردمان بىرحم و سنگدل. تنها دل نگرانیت گندم است، گندم چهکند با جسد بى جانت. گندم بزرگ مىشود، دلتنگىهایش را روى کاغذ مىریزد، شروع میکند به نوشتن، به دوست داشتنت، به خواستنت.
تمرین جلسه ۷
این ۳ متن، ۳ فصل از یک کتاب است که در عین پیوستگی، هر یک به طور جداگانه متنی کامل است.
۱
+ درمونگاه جلوتره؟
– از همین جا باید بری داخل… ردش کردی که… مگه تو صد دفعه نیومدی اینجا؟ هنوز باید خودم بهت آدرس بدم؟
+ بذار الان دنده عقب میگیرم. هنوز که آفتاب نزده، خیابونا خلوته.
تاق…
– زدیش؟… حواست کجاست مرد؟ همیشه باید خودم همه کارا رو انجام بدم. گفتم بذار خودم رانندگی کنم. بیعرضۀ احمق.
تو گفتی: «بسه، بذار ببینیم چی شده.»
پدر و مادرت از ماشین پیاده شدند. چیزی نشده بود اما رانندۀ وانت، کوتاه نمیآمد.
از ماشین پیاده شدی.
راننده گفت: «تا پلیس نیاد، کروکی بکشه؛ نمیذارم برید.»
پدرت داشت قربان صدقهاش میرفت که رضایت دهد. مثل همیشه میخواست با مهربانی و مدارا، حلش کند. فکر میکرد هنوز در هلند زندگی میکند. مادرت هم سرگرم تخریب کردن پدرت بود که هم دلِ خودش خنک شود و هم دلِ راننده، رحم بیاید.
یکهو صدایت را بالا بردی و گفتی: «مگه تو دین نداری؟ دست منو نمیبینی؟»
«صدایت» را نمیشناختی. خشمگین بود و درمانده. آمیختهای از فریاد و جیغ. آن را یک جای دیگر هم شنیده بودی. سالها قبل، شب عاشورا؛
جلوی خانه مادربزرگت رسیده بودی اما قبل از این که زنگ در را بزنی، کسی به تو حملهور شد. نه کیف همراهت بود نه گوشی. دستش را دورت حلقه کرد. میخواست چیزی را لمس کند که نباید. قبل از این که به مقصودش نزدیک شود، همان صدا از دهانت خارج شد. ترسید و در سیاهی گم شد. بیدرنگ به گریه افتادی. دستت را روی زنگ نگه داشتی و رها نکردی، سرانجام کسی آمد و در را باز کرد.
راننده وانت، نگاهی به باند خونی دور دستت انداخت، شماره پدرت را گرفت و رفت.
(بالاخره= سرانجام |یک دفعه = یکهو | دائما = همیشه| آنا= بیدرنگ |مستاصل=درمانده)
۲
یک ساعت قبل:
صدای اذان صبح در کوچه پیچید. چراغ اتاقت را روشن کردی. نگاهی به صفحات جزوهات انداختی. اطمینان داشتی که نمره خوبی میگیری. مانتوی مشکیات را پوشیدی و به آشپزخانه رفتی.
به دنبال ظرف مربا، کابینتها را گشتی. دستانت هنوز از خواب بیدار نشده بودند. سنگینی شیشه مربا غافلگیرت کرد. از دستت افتاد روی میز و هزار تکه شد. همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد. دست راستت غرق در خون شد. خشکت زد. انگار این اتفاق برای خودت نیفتاده بود. تو بیننده یک فیلم بودی و نمیتوانستی کاری برای شخصیت اصلی انجام دهی. فقط توانستی مادرت را صدا بزنی.
به همراه آن ظرف، چیز دیگری نیز شکست، اما چند روز طول کشید تا متوجه فقدانش شوی.
هر روز صبح که به دانشگاه میرفتی، نقابِ «همه چیز عادیست» را بر چهره میزدی. وانمود میکردی کسی نمرده، کسی طلاق نگرفته، کسی دچار مشکل مالی نشده، کسی ادعای ارث و میراث نکرده، کسی احساساتت را نادیده نگرفته، کسی پیشنهاد بیشرمانهای نداده و…
با دوستانت درس میخواندی، ناهار میخوردی و میخندیدی، تا عصر. دم غروب «طلسمِ نقاب» باطل میشد. باید از مردم دوری میکردی. معمولا، چهارپایهات را برمیداشتی، به تنهایی، در بالکن مینشستی و زار زار گریه میکردی. به شیراز که میرفتی، خود را محکم و قوی نشان میدادی. گوشی شنوا برای درد دلهایشان، آغوشی برای غمهایشان و محرم اسراری برای ناگفتههایشان.
اما آن روز نقاب شکست و در خونت ذوب شد. دیگر نمیتوانستی عادی و قوی باشی.
(انحصارا= به تنهایی)
۳
مادرت شیر آب را باز کرد و دستت را زیر آن گرفت. فکر میکرد به همین راحتی خون، بند میآید. میخواست آب، «صورتمسئله» را بشورد و ببرد. درست مثل زمانی که به او گفتی میخواهی بروی هنرستان. در جوابت گفت: «پدرت تحمل یه مزرعۀ سوختۀ دیگه رو نداره»
پرسیدی: «داری درمورد عمو صحبت میکنی؟»
– آره، بابات بالای سرش وایساد که درس بخونه، خرج کتاب و خوابگاه دانشجوییش رو هم داد که بالاخره بتونه بورسیه بگیره، براش آرزوها داشت. حتی صحبتش بود که با دختر رییس جمهور وقت، ازدواج کنه اما بیاجازۀ ما، رفت دخترخالشو گرفت و تهران موندگار شد. اصلا دیگه نمیشه حرفشو جلوی بابات زد، میگه اون برام مزرعه سوختهست.
+ خب لابد عاشق شده بوده.
بیپرده جواب داد: «عاشق کجا بود؟ سادهایا. این لقمهای بود که عمت براش گرفت. الانم که یه بچۀ عقبافتاده مونده رو دستشون.
یا دایی بزرگت. اگه حرف باباتو گوش کرده بود وضعش این بود؟ نه. ده تا نمونه دیگه میتونم برات بیارم که به حرف بابات گوش ندادن و دودش رفت تو چشم خودشون.»
به ناچار گفتی: «باشه، من نمیرم هنرستان، اما تو رشته تجربی هم نمیمونم. میرم ریاضی که مهندس بشم.»
– میدونی که بابات رتبه دورقمی کنکوره، پس مهندس شدن کافی نیست. باید جز بهترینا باشی. در کنارش هنرم ادامه بده. هنر که رشته نیست، سرگرمیه.
(اجباراً= بهناچار |صراحتا=بیپرده)
تمرین جلسه هشتم
کوتاهنویسی
ا _ پرسیدی اندوه چیست؟ و من خواستم از زن برایت بگویم. خواستم از زن و از واژگونی(تحریف) رویاهایش، از اشکهای پنهانی و بوسههای یواشکی، از دلشورههای مدامش برایت بگویم. خواستم از معصومیت پارهپارهاش، از آزادی نداشتهاش، از امنیت به یغمارفتهاش بگویم. خواستم بگویم اما بغض ماری شد و چنبره زد در گلویم و تو حتا از نگاه مهآلودم معنای اندوه را نخواندی.
۲_ خیالت به نمنم باران میماند که آرام میآید و میشوید همه لرزیدگیها(اضطراب) و دلشورهها و بیتابیهایم را. به ماه میماند خیالت که نور می پاشد در تاریکی شبهای زندگیام و گاه طوفانی که چشم بر هم زدنی همه وجودم را به هم میریزد، می کوبد و ویران میکند، ویرانیِ شیرین. خیالت به سنبل های طلایی گندم میماند که با دیدنش شور زندگی درونم میجوشد.
۳_ می خواهم گشاددستی(بخشندگی، واهبا) عشق را شال کنم و در گردنت بیاویزم تا در امان بمانی از سرمای پاییز و اندوه تنهایی.
۴_ تاب میخورد بیقید و رها. نه بیم مرگ در سر دارد نه هراس باد و باران. دو پای کوچکش را بر شاخه نهاده، تاب میخورد، گویی تجربه میکند دلباختگی(معاشقه) با درخت و زمین و آسمان را و من کاری و من پای بر پلههای ایوان، پرنده کوچک رهایی را به تماشا نشستهام که غبطه میخورم به حجم وسیع آزادیاش.
۵_ رشک میبرم به درختان توی حیاط، به کبوترانی که روی دودکش پشتبام نشستهاند، به گنجشکهایی که روی شاخهها تاب میخورند، به نسیمی که لابهلای شاخهها میرقصد. رشک میبرم حتا به مگسها و زنبورهایی که در اطرافم میچرخند. کاش زورآوری(قدرت) دلبریدن از همه چیز و همه کس و ماندن در این دیار را داشتم. کاش.
۶_ شب سایهاش را بر فراز شهر گسترده و گَرد سکوت و سکون بر همه جا پاشیده، و تو در این سکوت و تاریکی به تماشایش نشستهای. گویی پا میگذاری به دنیای اندیشگونی(معنی) دنیایی که در آن فرا میروی از ظاهر آدمها و آفرینش و راه آسمان را در پیش میگیری. خودت را، خدا را، ملکوت را و هر آنچه که نادیدنی است را در دل این دنیای نهانی مییابی و ریههایت را پر میکنی از هوای دلخواهش و بعد آرام و رها راهی بستر میشوی.
۷_ اولی روی دودکش نشست، دومی لحظهای به دودکش نگاه کرد و لحظهای دیگر به آبی بالای سرش. اولی به دومی نگاه کرد و سرش را در گریبان فرو برد و چشمها را بست، دومی نگاهش کرد، در نگاهش تاسف را میشد خواند. تاسف برای خوگیری(اعتیاد) یارش به سکون، به دودکش و پشتبام. بقبقویی کرد و جوابی نشنید، دوباره نگاهی به آسمان انداخت و بال گشود. هوای پرواز زورش به همنشینی با یار چربید.
۸_ با ارادهای لغزان(متزلزل) پا میگذاری در مسیری که پر از دشواری و سختی یافتهای اما سختیاش را به جان خریدهای، چرا که ایمان داری که در پس هر سختی شیرینی موفقیت و رهایی نهفته است.
۹_ به طاقتی که در چشمهایت موج میزند و به بال نداشتهای که برای پرواز میگشایی، به رهایی خیرهسرانهات از بیمناکی(وحشت) لحظههای سخت، غبطه میخورم و ایمان میآورم به نیروی عشق و ایمانی که در چشمانت موج میزند.
تمرین واژهها
۱. ابطالاً: پوچی، بیهودگی
گاهی انسانها در طول زندگی دچار نوعی رخوت و افسردگی میشوند و ندای “وای این زندگی چقدر پوچ است” را سر میدهند. خب طبیعی است. پیامبران هم گاهی دچار فترت میشدند. مشکل من با کسانی است که همه و اساس زندگی را به بیهودگی میانگارند.
۲. آناً: بیدرنگ
قرار بود با همسرم به تعطیلات آخر هفته برویم. آقای همسر دلنگران بچهها بود. مادرش وقتی از جریان آگاه شد پیشنهاد داد بچهها را پیش او بگذاریم. بیدرنگ توپی را که مادرشوهرم به من پاس داده بود در هوا قاپیدم.
۳. اجباراً: بهناچار
هیچوقت دنبالکنندهی اخبار نبودم و نیستم اما این روزها ناچار از دنبالکردن اخبارم. من دو مهسا در خانه دارم.
۴. بالاخره: سرانجام، فرجام
اشکهایم جاریست. با خودم میگویم گناه مهسا فقط بدحجابی بود؟
آواز فاخته کوکوکُنان بهگوشم میرسد:
سرانجام بنیاد این ظلم فرو خواهد ریخت.
۵. تنوعاً: گوناگونی، جورواجوری، چندنواختی
میز غذا را چیده بودند. هوش از سر آدم میرفت. گوناگونی رنگ و بو و مزهی غذاها، لبولوچهمان را آبکی کرده بود.
۶. تلویحاً: سربسته
سربسته خدمتتون عرض کردم اگر خواهان زندگی با امنیت نسبی هستید زبان به کام کشید و خفه شوید.
۷. سابقاً: پیشتر
پیشتر رسم بر این بود که دخترکان تا پیش از رفتن به خانهی بخت، سر و روی خود را اصلاح نکنند.
۸. صراحتاً: بیپرده
بیپرده بگم ازت متنفرم.
۹. تذکر: دوبارهگویی، بازگویی
شاید دوبارهگوییهای من شما رو عصبی کنه اما ناچاریم برخی مسائل مهم رو چندبار خدمتتون ارائه کنیم.
۱۰. تصنعاً: ساختگی
دیگه یه بچهی کلاساولی هم میتونست بفهمه همهی کاراش ساختگیه.
درود بر استاد گرامی:
تمرین جلسه هفتم(ده متن کوتاه با کلمات کتاب «واژههای فارسی»)
1- خواستی پر از واژه باشی، پر از امواج شکفتن، پر از آوای طلوعزده و با واگویههایت مرا به نبرد با تنهایی دعوت کنی، که آگاهانه با زندگی آشتی کنم، اما غافل از آن بودی که من تا چه اندازه درونم تنهاست.
2- شالودهام را با صبر درآمیختم، و به دادخواهی از آن ظلمت بیپایان غریدم، استوارانه به نابودیِ جور کوشیدم، غافل از آنکه من بیش از همه به جفای خویش جهد کردم، همان روزی که با تو همسنگر شدم؛ تویی که با ژرفنگری، احساس مرا نشانه گرفتی.
3- مهم این نیست که چه نقشی از خاطره در ذهنمان باقیست؛ مهم درسیست که از پیکر آن آموختیم. بازانجام تجربههای اشتباه، تلخی خاطرات ناگوار را دوچندان میکند.
4- شکوه عشق تو آن روز برایم آشکار شد که چُنان سایهای رهاشده در مقابل دیدگان من و بانو به پرواز درآمدی. پشت پنجرۀ دفترم دود سیگار را فرو میخوردیم؛ درست بر بلندای همان برجی که تو فنا را به آغوش کشیدی.
5- آخرین تصویری که از خود بر جای گذاشت نقش گیسوانی بود که در هیاهوی باد میرقصیدند؛ که بهانهای شد برای ضحاکان تا در بلندای نیستی برهانندش؛ غافل از آنکه شوق رهایی چیزی نیست که بر آن قفل نهند، بلکه شعلهایست که دیری نخواهد پایید که جهانسوز شود.
6- چه رندانه آوای خودکامگی سردادند؛ آنان که سبکسرانه حق را کوبیدند و در حلقوم آزادی زهرپاشی کردند و خیال خام کردند که دستورپذیری را به سرکوبشدگانشان خوراندند؛ غافل از آنکه هیچ استبدادی تا قیامت دوام نخواهد داشت، چنانکه هیچ زنجیری تا ابد قفل نخواهد ماند.
7- شگفتا از جماعتی که اسارت آهویی را در چنگال شیر برنمیتابند – که اگر شیر زخم زند آهو را، بر اقتضای غریزه عمل کرده – ولی خود در برابر جفای طرارانِ بلندپیکری سکوت میکنند که با طناب دیانت، انسانهای بیگناه را به اعماق چاه تباهی فرو میبرند.
8- به صلیب تکیه کردم که درماندگیام بر تو متجلی نشود. که ندانی سبب عجز من از بدعهدی توست؛ تویی که پیمانشکنی را تکلیف راهت کردی.
9- در اندیشهگاه من آواییست که فریاد زند پارسایی را، اما نه آنکه در نگاه عام به نیکگوهری و نجابت معنا شده. بلکه به معنای آنکه محبت را بیهیچ چشمداشتی به هر آفریدهای ارزانی دارم و دست گیرم از بینوا و مسکین، چه غریبه و آشنا و چه انسان و حیوان.
10- یک جهان آیینه را من به تصویر میکشم تا ببینی زندگی دور از تو و آیینه نیست. تا جهانت را بر بلندای امید ترسیم کنی. در نهان آيينه يك جهان جارى است، دست تقدیر آنجاست. دست لرزان قَدَر را دریاب، سوى آن گام بردار، و قَدَر را به تمناى خورشيد ببر. چند قدم مانده به خورشيد گذرگاهیست ميان تو و نور. پنهان از آيينه نيست. باورت را بشكن تا كه خود را بينى بر بلنداى فلك. نور همين نزديكیست، در نگاهت اما، قابل رويت نيست. لمس کن آیینه را، پاکِ پاك است اما، دل تو شايد با اميد همراه نيست. تقديس كن قلبت را، تكيه كن بر خورشيد، دست تقدير را بگير، روشنى را در فراسوى دلت دنبال كن، همسفر با اميد. از پل تقدير گذر كن بیهراس تا كه آيينه بسازد نقشی از جام زلال زندگی. تا تو ترسيم كنى منظری جاویدان در فراسوى مدار زندگی. زندگانى طرحیست كه تو در آيينه تصوير كنى.
تمرین جلسه هشتم:با لغات (کتاب واژهای فارسی)درمتن استفاده نماید.
1)چونان؛بخردانه زیستن،روحت در،فرمی قرار می گیرد،که فقط،خودت عارفانه بودن خودت را حس میکنی.
2)من زاده بهارم؛که سالارفصل هاست؛وهارمونی بهاردرتمام هستی،دائم الخروش ست وتمام هستی را به جوشش درمی آورد.
3) درهارمونیک سندیکا؛اندک اندک جانم چونان فشارسنج،کم کم ،بالامیرود.
4)هیچ گاه؛درصبحگاهان قدم زده ای؟صدای بادرا درشکوهش شنیده ای.
5)اندک اندک درسکوت درآسمان درحرکت ان،گاه خرگوش؛گاه اسب یال دار؛این ابرهای سپید،این گونه ستایش،می کنن.
6)صعودمی کنم ازکهربایی به کهربای دیگر وهارمونیک وار،چرخ می زنم،تا مرز کهربایی.
7)سکوت پگاه را شنیده ای؛که درآن سکوت صبح گاه قدم بزنی واز سکوت صبح گاه بگذری و به تجلی خورشید در ظهرگاه، درطلایی ترین،نقطه سکوتش برسی.
8) بهیچروی،درچشم آدهای دروغگو،خیره نمی شوم،که تمام وجودم را دائم الخروش می کنن.
9) انسان هایی را که کشف کرده ام؛ قلب شان را در کلکسیون قلبم نگه داری می کنم.
10)در نیمروزی که نشسته ام،و بر فراسوی زندگی ام،می نگرم،و از آن فراسویی که گذشته ام ، سن زیستی ام؛را ضرب میزنم،و در جمع های زندگی که دم زدم، تفریق می کنم تا بر تقسیم همه آنچه که داشتم را با تمام موجودات هستی شریک شدم.
بالا میرود.
تمرین جلسهی هفتم
۱_ ریشهی دلآشوبههایشان را که میجستی، به زودپاییِ دلدادگیهایِ عاشقنمایانی میرسیدی که طولِ عمرشان به اندازهی شادابیِ گلِ میخک بود.
۲_ شخصیتِ فرازمندانهاش را زمانی بهتر شناختم که در داستانی که تازه آغازیده بودَمَش، او را در کِسوتِ آدمی بدذات به خواننده شناساندَم.
۳_روزها گذشته و در تب و تاب چشم به راهیام برای تحققِ همسوگندیمان بودم. پیمانِ نانوشتهای که در اَوان آشنایی بنا کرده بودیمَش، که همدیگر را نیازاریم برای هیچ و پوچ.
تو بارها شکسته بودیاش. و من هر بار در انتظارِ کلامِ خجستهای که بیقراریام را فرونشاند، روزها چَشم به دهانت میدوختم.
۴_ پوزشخواهیاش رنگِ زورگویانه داشت. میپنداشت قادر به تشخیصِ این رنگِ چرکین نیستم. اشتباه میکرد.
به یاد نداشت جامعهشناسیام را در دانشگاهی که خود مدرسش بود گذراندهام.
۵_ همروزگاریمان هم باعث نشد تا نامداریات را چهره به چهره شادباش بگویم. چه میشود کرد جبر جغرافیا در زمان هم رخنه میکند.
۶_ با گلوآویزی خود را به دار کشیدی که یاقوتهایش چشم هر تنگنظری را کور میکرد. تنها کافی بود قبلِ رفتنت فقط یکبار آویخته بر گردنت نشانشان میدادی تا عیارشان را با رویآرایی و بدخواهی میسنجیدی. آنوقت شاید مُهر انتحار بر پیشانیات نمیخورد و به نامِ مقتول، با شکوهمندیِ پوشالی به خاک میسپُردَندَت.
۷_ گشایندهی قلبش که میشدی، گندهگویی را میآغازید و هیچ کس جلودارِ ابرازِ نوآوریهای شگفتانگیزِ دلبرانهاش نمیشد.
۸_ زودگوییهایی که به فراخور هر پیشآمدی از خود نشان میداد، هر فردی را خواستار همنشینی با او میکرد. هم آمیختگیِ کلامِ طنازانهاش، با استواریِ ستونانَندهاش، جذبهی دلچسبی داشت.
۹_ حکایات پندآموز بسیاری شنیده و خوانده بود که نه تنها آموزهای برایش نداشت که جز تعداد انگشتشماری در خاطرش نمانده بود. پا به وادیِ داستانسرایی که گذاشت، چون گرگِ گرسنهای، هر پدیدهی آبکی را به چشمِ خوراکِ داستانی میدید و از هر اندرزِ ماست گونهای، کرهی
داستانکیِ چرب و چیل میگرفت و تنها مخاطبش هم خودش بود.
۱۰_ تیزی نگاه شاهینوارش که بر من افتاد بر خود لرزیدم. پا پس کشیدم و کزکرده چون حیوانی دستآموز، سر به زیر افکندم. برای رخنهگری در دلش چارهای جز این نداشتم که به انبوهِ خواستهمندانِ سینهچاکش بپیوندم و در فرصتی مناسب، نیشترِ سالها دادباختگیام را در قلبش فرو کنم.
تمرین جلسه ۶
۱. خانه تو را کم دارد. نبودِ صدای تو و گرمای حضورت با هیچ چیزی جبران نمیشود. تردید کشنده و نهانی در درونم مرا میفشرد… بروم یا بمانم؟
۲. خاک باران خورده را بوییدم. بوی تو را میداد. انگار عطر تو روی آن پاچیده بود.
۳. چرا مرگ را زیبا انگاشتی؟ زندگی زیباتر است.
۴. به چشمان عسلیاش نگاه میکنم. به نقطهای خیره شده است. به او گفتم: «به چه میاندیشی؟» گفت: «به هیچ.» ولی وقتی آن چشمها برای همیشه بسته شدند، فهمیدم که به چه میاندیشید.
۵. امشب نرم نرم باران میبارد. با یاد او میخوابم. شاید خواب روزهای خوشِ کودکی مرا آراماند*. کودکیای که باد آن را با خود برد. شاید در شب بارانیِ خوابام بیابمش. قاصدکی خبر لحظههای کودکی از یاد رفتهام را با خود میآورد و در گوشم زمزمه میکند: «به زودی همدیگر را در بُعدی دیگر ملاقات خواهیم کرد.»
* آرامانیدن: آرام کردن
۶. گاهی واقعیت انقدر تلخ است که مجبوری چشمانت را ببندی و آن را لاجرعه سربکشی.
۷. در حالیکه مرا آغوشیده* بود، گفت: «سردت هست؟»
نمیداند عشق گرما و سرما را به هم میآمیزد*، حتی اگر خاطره شود.
*آغوشیدن: در آغوش کشیدن
*آمیزیدن: آمیختن
۸. اگر غصه درمان مشکلات بود، روزی سه بار غصه میآشامیدم که درمان شوم.
۹. چراغهای شهر خاموش و قلبم آشوفته* است و من بازندهی بازی روزگار، آشوبیده* در تاریکی شب قدم میزنم. چراغ خیالم را میافروزم. مینویسم و هزار تکهی قلبم را روی کاغذ میآورم. بیچاره قلبم که اَنجیده* شده است.
*آشوفتن: درد گرفتن و ورم کردن
*آشوبیدن: پریشان شدن
* انجیدن: پاره پاره کردن
۱۰. گفت: «دلم برای صدایت تنگ شده است.»
نمیداند عشق بیصدا هم فریاد میزند. فقط گاهی گوش شنوایی نیست.
تمرين افعال
١.بانگاريد دوباره متولد خواهيد شد،آيا هرچه تاكنون بدست آورده ايد،باز خواهيد يافت؟
٢.چه خوش آراميده اى،گويى هرگز قلبى را نيازرده اى.
٣.برآشفتم و رنجيدم و دانستم در اين سراى دَرهم كس نمى رهد از رنج.
٤.آگاهيدم از روز ازل،بهره اى ندارى ز عقل،همچو خروس بى محل،چنگ مى اندازى به عسل.
٥.خر شوريده بخت مسكين،چو بارش سنگين شد،تمكين نكرد و اسكيزيد.
٦.افديدم كه چرا مهر تو از دلم رفت،انديشيدم سِحر تو كارساز نبود.
٧.دست و پايش چنان آماسيد،كه به اجبار لباس گشادى به تن كرد،شلوارش از گشادى به بادكنكى مى مانست كه از دست كودكى گريخته و در هوا بلاتكليف و معلق است.
٨.چهره انجوخيد.گل را انبوييد و انجيد.خون از تن مى چكيد و مى نواييد و مى ناليد.
٩.مادر پسر رهيده از بند را آغوشيد،سينه او را بوييد و صورتش را بوسيد.
۱
روی میز ضرب گرفته بود.
حرفِ رفتن را که زدم، خون در دستانش فسرد.
گفت: «بیا تقسیم وظایف کنیم، تو مراد باش و من مرید.»
گفتم: «من و تو جمعپذیر نیستیم»
(فسردن= منجمد شدن)
۲
برآشفت.
به چشمان خواهرش نگاه کرد.
_اگر زمین مرا به تاراج میبری باکی نیست، دست کم آن را به دشمن نفروش.
نمیدانست «دشمن» غیر از آن زمین، پاره تنش را نیز دزدیده است.
(آشفتن=پریشان شدن)
۳
در بستر دراز کشیده بودی اما خوابت نمیبرد.
«غم» درنزده، وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.
نگاهت را دزدیدی و دعا کردی زودتر خوابت ببرد.
بغض گلویت را فشار داد، خودت را ملامت کردی که «باز چه شده؟»
«غم» کنار تختت زانو زد و موهای پیشانیات را با مهربانی کنار زد.
رویت را برگرداندی.
از پشت در آغوشت گرفت، عطر تنش را به لباست آغشت و اشکهای گرمت از دیدگان سرازیر شد.
محکمتر بغلت کرد و صدای هق هقت بلندتر شد.
ساعتی بعد، گونههایت را بوسید، دکمههای پیراهنش را بست و از جا بلند شد که برود.
پرسیدی: «چرا یک شب، «شادی» به سراغم نمیآید؟»
گفت: «شادی زنبارهتر از آن است هر شب به سراغ تو بیاید.»
(آغشتن= آلودن جسمی به مایعی)
۴
چیزی نمیگفت مبادا مرا بیازارد.
سخت در آغوشم گرفت.
دستانش به صحرایی میمانست که سالها رنگ باران به خود ندیده بود.
گفتم: «برمیگردم.»
لبخند تلخی زد و گفت: «هیچگاه دروغگوی خوبی نبودی.»
(آزردن= رنجیدن | مانستن= شبیه بودن)
۵
جرعهای آب آشامید.
دردِ دلش، تبدیل به اشکهای گلگون شد، از ران پایش سرخورد و رفت.
رفت و جا برای غم باز کرد.
این مجازات ماهانه زنانیست که «طفلی» به شکم نمیکشند.
(آشامیدن=نوشیدن)
۶
۶ سال داشتم.
دستانش را از هم گشود و گفت: «بیا دمی کنارم بیاسا.»
کاش حرفش را گوش نکرده بودم.
نفهمیدم چه کرد اما چیزی را برای همیشه در درونم تغییر داد.
از آن به بعد همیشه حس میکردم یک تکه نجاستم که با هیچ آبی پاک نمیشود.
(آساییدن= آرامیدن)
۷
وارد فروشگاه شد و به سمت قفسه نوشیدنیها رفت. متوجه نگاه غیرطبیعی مردم شد. سعی کرد موهایش را با دستانش مرتبتر کند. اما نگاهها همچنان ادامه داشت و او را میرنجاند. لباسی برداشت و به اتاق پرو رفت. بالاخره متوجه شد پشت یقه لباسش از پیراهنش بیرون زده است. آهی کشید و گفت: «امان از تنهایی»
(رنجاندن= آزردن)
۸
در بچگی حسرت خودکارهای رنگارنگ همکلاسیهایم را نمیخوردم.
برایم مهم نبود خانهمان آخر شهر است.
نگران بیوسیله بودنمان هم نبودم.
پدرم در بهترین شرکت شهر کار میکرد اما جز لباس دامادیش، کت و شلوار دیگری نداشت.
مادرم هم اهل آرایشگاه رفتن نبود.
فکر میکردم بالاخره روزی، روشی برای پولدار شدن ابداع میکنیم و زندگیمان از اینرو به آنرو میشود.
اما آن روز هرگز نیامد.
(ابداع کردن= ساختن)
۹
ـ رفتی اونجا، سفارش برادرتو هم بکن.
+ مگه جونمو از سر راه آوردم مادر؟ تو که بهتر از هرکسی میدونی چهقدر زحمت کشیدم تا حضرت والا به من بار داد.
ـ پس برادرت چی؟ معلوم نیست چقدر بتونه دووم بیاره.
+ اصلا جایی برای بخشش گذاشته؟ با این کاراش هم موقعیت منو به خطر انداخته هم انگار از جون خودش سیر شده.
اشک در چشمان مادر حلقه زد.
+ کاش کاری از دستم برمیومد.
پیشانی مادر را بوسید و رفت.
(بار دادن =اجازه شرفیابی دادن)
۱۰
مادربزرگم زمین خورد و دستش از جا در رفت.
پدرم از او پرسید: «چرا از عصایی که برایت خریده بودم استفاده نمیکنی؟»
_ نمیخواهم به آن عادت کنم.
تمام عمرش دیگران به او تکیه کرده بودند و غرورش اجازه نمیداد به تکه چوبی وابسته شود.
(در رفتن= آسیب دیدن استخوان)
این داستان واقعیت ندارد و تشابه نام افراد و مکانها تصادفی بوده و تماما حاصل تخیل نویسنده می باشد.
تقدیم به استاد گرامی و دوستان عزیز
این اثر طنز است و امیدوارم خنده را بر لب شما عزیزان بیاورد.
شِفاخانهٔ مدرسهٔ نویسندگی
در عهدی پرت و بعید، آن هنگام که دینارِ کویت از مرز صد هزار گذشته بود و برنج را کیلویی صد وهفت هزار تومان پیش خرید میکردند، اما برنجی وجود نداشت و تراول پنجاه هزاری آنقدر بیاعتبار شده بود که به گدا هم میدادی، چنان بد و بیراه نثارت میکرد که از فرط رسوایی با آسفالت خیابان در هم میآمیختی و خلاصه فرزند و پدر برای یک یارانه سیصدهزاری به تیپ و تاپ یکدیگر میزدند و معلوم نبود آخر و عاقبتشان چه میشود و نعوذبالله پای زنان به ورزشگاه ها باز شده بود، کالجی بود به نام مدرسهٔ نویسندگی که در آن آبادی زبانزدِ عام و خاص بود. شیخِ فرزانه، شاهین کلانتری که در عصر خود در زمینه رشد و توسعهٔ فردی پیشگام بود و پا را از آموزش و پرورشِ زمانهٔ خود فراتر نهاده بود، بارِ سنگینِ ادارهٔ این مکتبخانه را با دل و جان بر دوش میکشید. در طولِ سالها تدریس و آموزش، مریدان بیشماری گرد شیخ جمع گشته بودند که برای شرکت در کلاسهای ایشان حاضر بودند کلیهٔ بینوای خود را که اتفاقا فروشش آن روزها بازار خوبی داشت و از طرف نمایندگان ملت هم شدیدا توصیه شده بود، به حراج بگذارند تا دمی از سخنان گوهربار ایشان را با گوش جان بشنوند، چرا که به دلیلِ استراقِ سمع و زیر پا گذاشتن قانون کپیرایت، هفتنسلمان در آتش میسوخت. پیر خردمندِ ما که البته هنوز در سنین جوانی به سر میبرد اما از زیادتِ کتابت و تلاوت، همچون یک پیشوای صدساله سخن میگفت، از حضوردر مجالسِ خطابهشان گاهی آنچنان برمیآشفتند که ما محصلینِ پشت شیشه که ایشان را به صورت آنلاین نظاره میکردیم – آخر عهد کرونا بود و دوری و دوستی – مثل بید مجنون بر خود میلرزیدیم – البته نه از ترس بلکه از خنده – و به دنبال چارهای به جهتِ دلجویی از ایشان برمیآمدیم که کاش صبر پیشه میکردیم و در کار آن بزرگوار دخالت نمیکردیم و بر شدت غضب ایشان نمیافزودیم.
جملگی ما مریدان بی شرم، از شدت خنده غش میکردیم و چپ و راست استیکر اشک و لبخند میفرستادیم. ما عادت داشتیم، آنقدر مردم خوشحالی بودیم که از شدِت خنده همیشه زیر گریه میزدیم. اصلا رسم آبادیمان بود که در جشنهایمان هم از شدت شادی عزا میگرفتیم. شیخِ فرزانه، رهی معیری که خدایش بیامرزد و همنشین حوریهای دلربای دندان مروارید باشد، ما ملت را خوب فهمیده بود که میگفت : «خندهٔ تلخ من از گریه غمانگیزتر است، کارم از گریه گذشته است بدان میخندم». این هم شرحِ حالِ خرابِ آبادیِ ما بود. مغزها بیمار بودند و شیخِ بی نوا آگاه. هرچه فریاد میزد: «ای ایهاالناس شما سندروم زدهاید، قبل از آنکه دیر شود فکری برایِ نجاتِ خود کنید …» اما امان از دانشآموز که وقتی به پای آزار دادن معلم برسد، ننه و بابای خود را هم فراموش میکند، چه برسد علاجِ دردش را.
یک روز دستِ بر قضا، جمعی از این پیروانِ سندرومزده مکلف شدیم که با استفاده از افعالِ عهد عتیق، ده جمله قصار انشاء کنیم. در کلاس ما، شیخ آه میکشید و میگفت: «صد رحمت به شماها، حداقل اینجا میتوانم نفس بکشم… ». بندهٔخدا راست میگفت، بالاخره اینجا چهارتا کلام کمتر سانسور می شد که خود مرهمی بود بر دلزخمخوردهٔ همهٔ ما شاکیانِ قیچی کردن و قیچی شدن . اما به هر حال، دانشآموز دانشآموز است و دست آخر زهر خود را باید به معلم بپاشاند. بیجهت نیست که مقامِ معلم همان مقامِ انبیاست. تا بخواهد این جماعت را به راه بیاورد، خود بینوایش از راه به در میشود، البته اگر زنده بماند.
القصه، یکی از این محصلین دیوسیرت که «آینه» نام داشت ، مانده بود که ای خدایا من با این افعال پارینه سنگی چه گِلی میتوانم به سرم بگیرم که مایه خجالت و آبروریزی نباشد. چند روزی در کُنجی به اندیشه نشست و نقش را پشت نقش، ردیف میکرد. با خودش میگفت، شیخ هم، ما را چون خود، فرزانه پنداشته و چه توقعها که از ما ندارد، ما کجا و جمله قصار کجا، ما اگر متوجه بودیم که دلِ شیخ این چنین خونین و مالین نبود. شاگرد وامانده با خود اندیشید چرا برای التیامِ دلِ به خون نشستهٔ استاد، جمله قصار ننویسد. شاید آن جماعتِ داستانکنویس بخوانند و بر دل تاریکشان موثر افتد. هرچند چشمش زیاد آب نمیخورد .چون کلام شیخ، چه در خشم و چه در آرامش، چنان موثر و نافذ بود که روحشان از شادی به صورت زیگزاگ در فضای کلاس به پرواز در میآمد. پس توقعی بس نا به جا بود. اما آرزو بر جوانان عیب نیست. قلم و طوماری فراهم آورد و مرکب سیاه را بر آن صفحه کاهی رنگ روان ساخت.
هوالشفا
هم مکتبیان نازدانه، قربان وجود محترمتان گردم. به موجب این اطلاعیه استدعا دارم که جهتِ گرفتن شِفای عاجل از امراضِ زیر، این نسخه را تا انتها قرائت بنمایید. پیشاپیش از حسن توجه جنابانعالی کمال تشکر را به جا میآورم.
۱. سندروم «آیا این داستانک است؟»
چون نوشتنِ داستانک را آهنگیدید، بسماللهی بر لب بِبارانید و ادامه را بخدا واگذارید. انشاالله که داستانک فَراساخته شود. شما فقط تا میتوانید بِنگارید.
۲. سندروم «ضربهٔ نهایی ندارم.»
به شما میتوانیم آدم بِشناسانیم که از بس به ضربه نهایی اندیشیده، ضربه فنی شده و از میدان به در. آن وجودِ مبارکِ مخاطب است که باید آنچنان بَخَسْتَد و فرو شِکَنَد که توانِ بَرخیزیدَن را نیابد، نه شما.
۳. سندروم «چرا داستانکم دراز است؟»
دوست دیلاقی داشتیم که هر بار نظر به جمالش می انداختیم، هویجی به دندان میسایید. میگفت: «هویج میجَوَد که قدش دراز بشود.» هر که شما را استفسار کرد که چرا داستانکت دراز است، بیآگاهانِشان که هنگامِ کتابت، هویج میبلعیدی.
۴. سندرومِ «زمانِ کلاس مناسب نیست.»
آخر ندانستیم این استاد است که باید مجالِ مناسب را برگزیند یا شاگرد؟ روادارید که به سبک مغرب زمین، استاد، هنگامهٔ درخور را برچینند. سبک مشرق زمین که تاکنون وامانده است.
۵. سندرومِ «کامنت بیقرار»
چو زبان به دهان گرفتی، رستگار گشتی. زیرا که از سخنِ استاد جانماندی و نکتهها را در هوا قاپاندی.
۶. سندرومِ «شیلترشکن روشن»
چو روزگار آنقدر تیره گشت که اجبار در استعمالِ شیلتر شکن را پیش آوررد، به یاد آر که در سایتهای بومی، آن وامانده را فرونشانی.
۷. سندروم « جلد کتاب را نشان بدهید»
چو گوگل خواستهات را وازَنَد، نمایشِ جلد کتاب را بِستان.
۸. سندروم «ناشر کتاب که هست؟»
چون نام ناشر برخوانده شد، به آنها برسان که بیآرامِند. به دستورِ شیخ، استوریِ پیجِ مدرسه، به شجرنامهٔ هفت پشتِ ناشر هم آراییده است.
۹. سندروم «به تایپ عادت ندارم.»
تنآسا نیاسا. تنپَرور، نوشتنِ با صفحه کلید را بِپَرور. چرا که تنبلی خطِ سیری کوتاه به سوی پایان است. تو تازه میخواهی بیآغازی.
۱۰. سندرومِ «آقای قائدی»
چو نام ایشان برآمد، جملگی یک صدا بنالید و خونِ خود بیآلایید که اگر از کثیفی خون نمیرید، حتما به لعن شیخ بیآماسید و از شدت وَرَم از هم بشکافید. باشد که به این تجویز، جانِ خود بِرهایید.
زیاده جسارت است. آینه
«درود بر استاد گرامی» (متن قبلی رو به اشتباه فرستادم)
تمرین جلسه ششم(کوتاهنویسی افعال):
1- در تاریکی به دنبال روزنهای از نور میگشتی، نوری در دل شبی خاموش و سرمازده. میخواستی بهخاطر من عصر یخبندان را به عهد آفتاب بیامیزی. نمیدانستی که چشمان تو همان نور بود و دستانت عصارۀ خورشید؛ تمام آن چیزی که من نیاز داشتم.
2- خود را با واژۀ سکوت آراستی. نگاهت سرشار از ناگفتهها بود، لبهایت با قفل خاموشی مهروموم شده بود، و نمیدانستی قلب من تنها با یک جمله میآسایید، همان که تو بهجای فریاد زدنش با سکوت درآمیختی: «دوستت دارم»
3- بیصدا رنج را فرو خوردم تا بر تلخی نگاهت نیفزایم! آخر میدانی، تحمل تلخی نگاه تو از رنج قلبم سختتر است. حتی با اینکه میدانم میان من و تو آنکس که خاطراتش را به مسلخگاه فراموشی سپرد و چشمان دیگری را به گوهر اشک آمایید، تو بودی! (آماییدن: دُر نشاندن، مجهز کردن)
4- آخرین تصویری که از تو بر خاطرم نشست، گیسوانی بود که در هیاهوی باد میرقصید. همان روز که در بلندای نیستی خود را رهانیدی، و اینچنین تو، شوق پرواز را بر ناخودآگاهم نشاندی؛ شوقی که دیری نخواهد پایید که آتشافروز شود!
5- در غوغای زمانه، تنها دو چیز مرا میآرامد. نگاهم به آسمان و دستان نامرئی خداوند. همان کسی که ارزش زندگی را بر من چشاند و همان که تو را سر راهم قرار داد تا چشمانت را به من ببخشی. آرزو دارم در آغوش پرمهرش آسوده بیارامی.
6- لبخندت را بر نگاهش بارانیدی. قلبت را به دستانش بخشیدی. شور و شوقت را بر لحظاتش افکندی و فراموش کردی آن نگاه پرامید و لبخند ناب، ثمرۀ همان آرامشی بود که در طی سالها من به تو ارزانیدم.
7- اشک را با آغوش من آمیختی. میانگاشتی که پایان آخرین قطره، آغاز رهایی من است؛ همان روز که رهسپار سفری به آن سوی مرزها شدی. نمیدانستی که رهایی من، در کنار تو بودن بود. و آخرین قطرۀ اشکم سرآغاز اسارتی بیپایان.
8- گاهی میپنداریم که جدایی سرآغاز زیستنی نو است، نمیدانیم که قیمت پایان یک رابطه، قلبهاییست که شکستهایم، آرزوهاییست که سوزاندهایم، اعتمادهاییست که سلب کردهایم و نگاههاییست که ناامید کردهایم! و آغاز رابطۀ جدید شروع طوفانهاییست که پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودیم
9- هر بار که نگاهت را از من میزدایی، هر بار که جواب لبخندم را با سکوت میدهی، هر بار که دستانت را از دستانم میرهانی، از آتش عشقم نمیکاهی، اما بر قلبم زخمی مینشانی که نمیدانم کی به دریاچۀ خون تبدیل خواهد شد و مرا در خود فرو خواهد برد؟!
10- تیک، تاک
تیک، تاک
تيك، تاك
صدای ثانیهها چیزی نیست که احساساتم را نسبت به تلخى گذر زمان بشولاند(برانگيزد)
بلکه همان چیزیست که حسرت سالها تنهایی و سکوت را بهسانِ ضربات پُتك بر سرم میکوبانَد!
«درود بر استاد گرامی»
تمرین جلسه ششم(کوتاهنویسی افعال):
1- در تاریکی به دنبال روزنهای از نور میگشتی، نوری در دل شبی خاموش و سرمازده. میخواستی از برای من عصر یخبندان را به عهد آفتاب بیامیزی. نمیدانستی که چشمان تو همان نور بود و دستانت عصارۀ خورشید؛ تمام آن چیزی که من نیاز داشتم.
2- خود را با واژۀ سکوت آراستی. نگاهت سرشار از ناگفتهها بود، لبهایت با قفل خاموشی مهروموم شده بود، و نمیدانستی قلب من تنها با یک جمله میآسایید، همان که تو بهجای فریاد زدنش با سکوت درآمیختی: «دوستت دارم»
3- در قاموس تو زندگانی مرز میان بودن و نبودن است، حدفاصل میان زندگی و مرگ؛ نمیدانی که در قاموس من زندگانی همان مسیریست که تو در آن باشی و مرگ همان روزىست که تو رفته باشی!
4- آخرین تصویری که از تو بر خاطرم نشست، گیسوانی بود که در هیاهوی باد میرقصید. همان روز که در بلندای نیستی خود را رهانیدی، و اینچنین تو، شوق پرواز را بر ناخودآگاهم نشاندی؛ شوقی که دیری نخواهد پایید که آتشافروز شود!
5- در غوغای زمانه، تنها دو چیز مرا میآرامد. نگاهم به آسمان و دستان نامرئی خداوند. همان کسی که ارزش زندگی را بر من چشاند و همان که تو را سر راهم قرار داد تا چشمانت را به من ببخشی. آرزو دارم در آغوش پرمهرش آسوده بیارامی.
6- لبخندت را بر نگاهش بارانیدی. قلبت را به دستانش بخشیدی. شور و شوقت را بر لحظاتش افکندی و فراموش کردی آن نگاه پرامید و لبخند ناب، ثمرۀ همان آرامشی بود که در طی سالها من به تو ارزانیدم.
7- اشک را با آغوش من آمیختی. میانگاشتی که پایان آخرین قطره، آغاز رهایی من است؛ همان روز که رهسپار سفری به آن سوی مرزها شدی. نمیدانستی که رهایی من، در کنار تو بودن بود. و آخرین قطرۀ اشکم سرآغاز اسارتی بیپایان.
8- گاهی میپنداریم که جدایی سرآغاز زیستنی نو است، نمیدانیم که قیمت پایان یک رابطه، قلبهاییست که شکستهایم، آرزوهاییست که سوزاندهایم، اعتمادهاییست که سلب کردهایم و نگاههاییست که ناامید کردهایم! و آغاز رابطۀ جدید شروع طوفانهاییست که پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودیم.
9- هر بار که نگاهت را از من میزدایی، هر بار که جواب لبخندم را با سکوت میدهی، هر بار که دستانت را از دستانم میرهانی، از آتش عشقم نمیکاهی، اما بر قلبم زخمی مینشانی که نمیدانم کی به دریاچۀ خون تبدیل خواهد شد و مرا در خود فرو خواهد برد؟!
10- تیک، تاک
تیک، تاک
تيك، تاك
صدای ثانیهها چیزی نیست که احساساتم را نسبت به تلخى گذر زمان بشولاند(برانگيزد)
بلکه همان چیزیست که حسرت سالها تنهایی و سکوت را بهسانِ ضربات پُتك بر سرم میکوبانَد!
تمرین جلسه ششم
فالنامه
ای صاحب فال بکوش نصیحتهای زیر را به گوشت بیاویزی:
در همه امور ابتدا بیندیش سپس آن را بیازما و بعد بیاغاز.
لباس تنبلی از تن بیاهنج.
در پشولیدن ایدههایت همت گمار وسعی کن بیشتر بیاموزی.
گاهی اطرافیانت را میآشوبانی. با این کار دل آنها را میآشوبی.
به تو میآویژم که مواظب صحبتهایت باشی چون توحرف نمیزنی، وقتی میزنی، کاسهکوزه را به هم میزنی.
بزودی به یک سفر میروی. در این سفر سعی کن بیاسائی، دیگران را نیازاری و با کسی نیامیزی.
دشمنانی داری که از آنها ارخشیدهای. باید مقابل افندیدن آنها بپدافندی اما با اندیشه.
به شغل جدیدآهنگیدهای، با این شغل شاید درآمدت را بافزائی اما تو را میافژولد.
به زودی یک فرصت سرمایهگذاری برایت فراهم میشود بکوش در آن بشکولی.
در انتخاب اطرافیانت بیندیش. برخی از آنها به تو نمیبرازند.
پشولیدن: اجرا کردن افندیدن: دشمنی کردن
بشکولیدن: حریص و چابک بودن در کارها برازیدن: در خور بودن
آهنجیدن: بیرون کردن ارخشیدن: ترسیدن افژولیدن: پریشان کردن
(تمرین جلسه پنجم نثر نویسی) نثر آهنگین:
یکی بود.یکی نبود.شهری بودزیر آسمان کبودکه به هیچ کس وناکس بدهکار نبود.مردم شادی داشت.دخترقصه ی ما نشسته بر لب کارون؛ بی نیاز از بارش هربارون.در انتظار رسیدن فردا بود.که یهوبادوزید.باد شیشه را شکست وخنده رابا خودبرد.شدساز دختردر پستوی خانه خرد.دختر قصه ی ماازلانه گریزان شد.همره عزیزان خودآویزان شد.انقلاب شد.شیران بیشه کردند چاره ها.ساختندکوکتل مولوتف وآتش زدندبانک ها.چاره دگرانداختن کوکتل به روی تانک ها.بعدجنگ آمدوشدقحطی .رنج آمد وشدسختی.تباهی شدوسیاهی.شربت شد وشهادت.سفیدی صلح رنگ جدید؛ رنگ سرخ جنگ پلیدگرفت.
آژیرسفید…آژیر قرمز…
بعضی خوردند وانداختندلنگر.بعضی مردند و ساختند سنگر.برخی گشتندفقید.برخی گشتندفقیر.بعضی شدندمهمان دگر شهرها.بعضی شدندکودکان کارآن شهر ها.بعضی شدندفجیح.بعضی شدندشفیع.الغرض دختررویایی ما دربدر شد.بی پدرشد.از اسب افتاده شد.ولی نی از اصل خود.عاقبت برخاست وشد شفیع خود.
تمرین جلسه ششم نثر نویسی.
( عاقبت به خیری:)
مردازبیم رسیدن فصل پائیزو بارش باران به فکر افتادکه بام خانه خویش رابیاندودد.(اندودن : فرا پوشاندن.بپوشاند)
وی برای نسبت سطح بام به مواد کاه و گل لازم چند روزی را در پلکان اندوشیدوساکنید.(اندوشیدن:اندوشید.تصور کرد.)
( ساکنیدن:ساکن شدن.ساکن شد.)
مبادرت مرد به این کارزن آبستن او را آشفتید ونسبت به شویش مشکوکید.
(آشفتیدن:آشفته شدن.آشفته شد.)
( مشکوکیدن:مشکوک شدن.مشکوک شد.)
زن که پای دارگلیم می بافید؛ انگاشت که شویش دوباره آمخته ی کبوتران بام شده واو رابه بهانه ی بوم اندا اورندیده.( اوروندیدن:فریبدادن.فریب داده.)
با این تصور محترق وسراسیمه برای اختنیدن مرد ،خودرا به بام رسانید.(احتراق:سوختن.سوخته شده.)
( اختنیدن:اخته کردن.ستردن گند ازدام نر.)
با دیدن مردش که تا زانودر حال بساردین کاه وگل بود ازانگاشت خودشرمید.
( بساردن :شخم زدن.)
( شرمیدن:شرم داشتن .خجالت کشید.)
مرد از دیدن وضعیت و احتمال افتادن وافگاییدن زن بر آشفت.
(افگائیدن:سقط کردن جنین.)
اورا نهیب زد و کارش را نبرازید.
( برازیدن:پسندیدن.نپسندید.)
با ناراحتی زن را دیوانه وشکاک خطابید.
( خطابیدن:نامیدن.نامید.)
چند صباح بعد با عجز وآه زن اورابسکلیدوبساویدوببخشید.
( بسکلیدن:آغوش گرفتن.آغوش گرفت.)
( بساویدن:لمس کردن.لمس کرد.)
زن نیز برای رباندن خشم همسر برای شام مرغی بریانید.
(بریاندیدن : بریان کردن.کباب کرد.)
بعد از شام کنار هم آرمیدند وبخسبیدند.
(خسبیدن: خواب رفتن.خوابیدند.)
تمرین افعال
۱. بشولانیدن: برانگیزانیدن
دوش، وقت سحر، بهنیت ذکر یگانهی اکبر از خواب برخواستم که فریادی مرا به دَم در کشاند. مجنون محلهمان بود که مدتی خبری از او نبود. دو پاسبان کشانکشان او را به سوی میدان میبردند. مجنون عربدهزنان شعر میخواند:
بشولانیدم به انگورِ می
که توبه از می حرام است حرام
۲. بالیدن: رشد و نمو کردن، فخر و مباهات کردن
بعد از یکماه که به بررسی چکاپ فرکانسی خود پرداختهام چشمانم از فرط حیرت، گشاد شدهاند. خدایا دو ماه قبل من به چه چیزهایی میبالیدهام. به مُشتی خرتوپرت و اسبابواثاثِ دهانپرکن.
۳. اندوختن: جمع کردن
باید به مقدار زیادی، امید، شادی و سرزندگی برای روزهای مبادای خود اندوخت که چنین اندوختهای در روزهای سرد و تیره، بهتر به کارمان میآید تا فقط مشتی اسکناس و زر و سیم.
۴. آرامیدن: استراحت کردن
دَمی به پیشم آی و به بَرَم بیارام که عمری، آرام جانم بودهای.
۵. انباشتن: پر کردن
تو همه دل از رنج و کدورت و کینه انباشتنی و گمان کردی نیک غنیمتی انباشتهای. حال آنکه بارِ تو، ابتدا خود تو را به زیر آورد.
۶. ارزیدن: ارزش داشتن
پرسید: “چقدر میارزی؟”
گفتم: “بیش از آنچه میپنداری و کمتر از آنچه هوایش در سرم است.
۷. آهنگیدن: قصدکردن
هرچه زنگ میزدم پاسخ نمیداد و اگر هم بعد از چند تماس بالاخره جواب میداد، سردی کلامش بهوضوح تنم را میلرزاند. بار آخر که سرقرار نیامد فهمیدم آهنگ کسی غیر من را کرده است.
۸. انگاشتن: تصورکردن
از وقتی برای اولین بار دیدمش طوری رفتار میکرد انگار دیوی، ددی، هیولایی دیده است. نمیدانم مرا به چه انگاشته بود که چنین حس بدی به هردویمان منتقل میکرد.
۹. افزاییدن: اضافهکردن
بیخود نیست دوستیمان بیستواندی سال دوام آورده است. بدون استثنا در هر دیدار و مکالمه، به هم، امیدی و نشاطی افزودهایم و به میزان قابلملاحظهای از هم، غم و اندوهی را تاراندهایم.
۱۰. افکندن: انداختن، پرتکردن
کاش میدانست با هر از کوره در رفتنی و چاک دهان بازکردنی، چه هول و ولایی به جانمان میافکند.
_چهره که در قاب تن انجوخید ، دل میگیرد ، گاه میمانی در آئینه بنگری یا بس ، اینکه بگذری.
_ در نبرد زندگی مدام باختن هیچ سودی ندارد تا درسی در بر نگیرد ما را. سر که سنگ زمانه خورد از همان راه رفته باز میگردیم ، گاهی فرصتی نیست .
_ به زینت و نغمه و شادی از عشقت بافتم لباسی تا خواستم بپوشم رفته بودی .
_ آن روز که در چشمم دوختی نگاه خالی از احساس را ، بی کم و کاست باوریدم که نیستی دیگر آنکه بر گذشتهام تاخت،
شاید در مسیری نو تازه نفس بودی.
_جگرم در قالب تن بریانید، آن دمی که جامه بی تنت را آوردند، موی سپیدم سوغات همان روز است .
_ سیم و زر را آب کردن گران است، رنج را دانه دانه برشمردن .
_ شلوار را ورمالید و همت کرد تا بلکه کشت و زرعی ببار آورد، تا ایزد نخواهد ببار ننشیند هیچ دانهای .
تمرین جلسه ششم( کوتاه نویسی)
۱_ تردید که در جانت رخنه میکند، تهماندهی آرامشت را میرباید و تو را به برزخ “چهکنم” میکشاند. برزخی مابین این و آن، درست و غلط، عقل و احساس.
تردید به هیچچیز نمیماند، فقط شبیه خودش است تلخ و برزخی.
۲_ چشمها دروغ نمیدانند برعکسِ زبانها. با من که حرف میزنی نگاهم کن، بگذار صداقت کلامت را در چشمانت بیابم نه در آوای واژگانت.
۳_ باید راه گریزی میبود از افکار. از همانها که ذهن را به بند میکشند، آشوب را مهمان قلب آدمی میکنند و آرامشش را به یغما میبرند.
۴_ باد که میآید فریاد دلتنگیام را در خویش می پیچد و بر آرامش خیالت میکوبد. پاییز نزدیک است. خیالت را به سکوت پیچیده در آوای باد من بسپار. پاییز بادهایش بیشتر است و دلتنگتر.
۵_ این منم، زنی در آستانهی چهلسالگی که میگریزد از انسانها، از وحشت قلبهای بی عاطفه و نگاههای به مرگ آلوده. به دنبال ردی از خویشم، لابهلای موهای سفیدی که در انبوه موهای به رنگ شبم جلوه میفروشند.
۶_ شب و ماه، شمع و شعله، سکوت و تاریکی، من و تنهایی و باز تکرار منی به توان ابدیت تنها.
۷_ رویاهایش را جایی جاگذاشته و دلش را بیرویا به دریا زده و حالا همدرد دختری است که هر شب رویایش را در خواب میبیند.
۸_ آدمها را دوست میداری و نمیداری، همانها که دوستت دارند و میآزارندت، همانها که میخندند و زخم میزنند، همانها که امید را میربایند و تو را در تاریکی ناامیدی وامینهند.
۹_ چند روز میگذرد از آن روز آغازین؟ از آن هجدهم آبانی که گریههایم در هوای سرد روستا پیچید، از آن روز که اولین کلام را بر زبان راندم، اولین گامها را برداشتم و برای اولین بار خندیدم. چند روز میگذرد از آن روز که برای بار نخست قلبم لرزید و چند روز طولانی میگذرد از اولین درد، از زخمهایی که هرگز التیامی برایشان نیافتم؟
۱۰_ میپرسد از حال این روزهایم و من میمانم چگونه میتوان نوشت از لحظههایی که اندوه، چنگ میاندازد به قلب آدمی و روحش را به اسارت میبرد.
زنگار
همیشه وقت کم میآورم. از صبح که چشم باز میکنم، تکاپو و تقلاها شروع میشوند. کارها با من حرف میزنند، صدایم میکنند، ناهار بچهها، شست وشو، حتی دانه برنج و نرمه آشغالهای روی زمین دستور میدهند میخواهند تکلیفشان معلوم شود، شاید میترسند زیر پا له شوند، ظرفها که داد شستن دارند. به هر جان کندنی که هست پا میشوم، سی سال است که با همین آهنگم. گر چه کسل کننده و یکنواخت است اما خالی از جنب و جوش وسلامتی نیست. اینگار کاچی بعض بی هیچی شده است این زندگانی. پاهای نه چندان دیگر استوارم را درون دمپاییهای قرمزم فرو میبرم، چه خاصیتی دارند که وقتی درونشان میروم درد رویش را گم میکند و صاف تر میشوم. در جوانی و آن روزهای ستبریام، عقلم به این معنا نمیرسید که هر آنچه قدرت و غیرت و جسارت است کم کم خسته میشود و میرود، به کجا؟ مثل باد که از جایی به جای دیگر میدود، آنها هم از این تن به تنی شاداب تر میروند. قابلمه کوچک آش دیشب را بر میدارم تا با ابر و سیمی بشویم، نشاسته و لعاب برنج ها دورش ماسیده اند، پاک نمیشوند. فکرم پرواز میکند به یاد زنگارهای ماسیده در قلب میافتم، برای پاک شدن چگونه مقاومت میکنند؟ شاید با سیمی به قدرت رنج و درد یا غم و بعد با زلالی پی در پی اشکها شسته میشوند. ترسیدم .
تمرین جلسه ششم؛ ده قطعه
۱-پرسید :«رنج چیست؟»
گفتم: «زیبایی غریبانهی محبتی است که بذرش را تو نکاشتهای.»
۲-گفتم:«باز تنها شدی؟»
گفت:«تنهاییِ بعد از او،
یک جهان با تنهاییِ قبل از او فاصله دارد…»
۳-گفت:«در چه حالی؟»
گفتم:«خسته»
گفت:«خستگی، یعنی چه؟»
گفتم:«یعنی بگویی و بشنود و نفهمد.»
۴- گفت:«خودش را کشت»
گفتم:«او که آدم بزرگی بود»
گفت:«آره. قبل از بزرگ شدن، بزرگ شده بود.»
۵-همیشه هم سکوت، نشانه شخصیت نیست؛ گاهی به معنای ناآگاهی یک آدم است.
۶-گفت تصویری از زشتی نشانم بده.
من همه شهر را گشتم اما هر جا که به نظر بدمنظر و سخیف بود، رد باریکی از زیبایی را به چشم میخورد.
۷-گفت:«گذشت کن»
گفتم:«گذر کردم.»
۸-گفت:« عجیب نیست که آدم میخندد، وقتی میداند مرگ در کمین است؟»
گفتم:«شاید چون میداند، میخندد.»
۹-گفت:« فراموشی آدم را دیوانه میکند.»
گفتم:«اما گاهی به یاد آوردنها، جنون آمیزتر است»
۱۰- گاهی میاندیشم کمی دیر به دنیا آمدهام و زمانهایی به نظر میآید زود بوده.
تمرین جلسه ششم
۱.از عطر خوش زندگی برایش سخن میگفتم و او را برای امیدی که ناامید شده بود، دلداری میدادم که لبخند محوی بر لبانش نشست و گفت :« تو هنوز تلخی ندیدی که اینچنین به شیرینی این زندگی نکبت معتقدی». در جوابش خاموش ماندم و در ذهن، خاطراتِ تلخِ گذشته را از یاد گذراندم.
۲.خسته بود، درک نشد. درد داشت، دیده نشد. از خستگی و درد، زانوانش را در آغوش کشید و گریست. گفتند:« قرصی بخور، خوب شوی.»
خوب میدانست که مرهمش آغوش امن دوستیست ولیکن در آغوشِ قرص آرامید.
۳.روزهای بیخبری از تو هرچقدر هم سخت بگذرد به پای شبهایی که یادت خواب را از چشمانم میرباید، نمیرسد.
اینچنین شبها، با تو در ذهن، به سخن مینشینم تا شاید آرامِجانی شود برای دلِ بیقراری که از درد دلتنگی، وصله و پینه بیشماری بسته.
گفته بودی «زندگی» را جوانی کنم.
اما منِتنها، تنها میتواند زندگی را نفس بکشد و بس.
گفته بودی با خوشحالی من، شادترینی.
اما بیخبری از تو شدهاست بلای جانِ منِتنها و طعم خوشِ شادی برایش نامفهوم گشته.
اینروزها منِتنها، که تنها یک خبر از تو، برای خوشحال کردنش کافیست؛ با در آغوش گرفتن عروسک خرس پاندایش گرم نفسهای تو میشود.آغوشِاو، تنها جوانیِ منِتنهاست.
۴.رنجها را
دلتنگیها را
غمها را
این همه نشدنها را
همه را یک به یک پذیرایم
امید دارم به شبِ سیاهی که پایانش سپیدست.
۵.درمان قلب ناآرامم،رسم پرواز را به من آموختی، اما با رفتنت پر پروازم پَرپَر شد. باز هم معجزه کن. معجزه کن و بازآ به بالینم. این قلب، جز تو همه را پس خواهد زد.
۶.حسادت من به پرندهها، تازه نیست. ماههاست که با دیدنشان حسرتِ پرواز در دلم پر میکشد. اگر پرنده بودم، در نیمه شبی که ماه نو بود، بالهایم را برای سفری طولانی به پرواز میگشودم.
۷.آرزویم همه، خندیدن توست؛ تو بخند، تا گُلِ لبخندِ منم وا بِشَوَد.
۸.شاید
گاهی
برای رسیدن به خدا
اشتباه رفتن، درست باشد؛
همانند عشق زلیخا به یوسف.
۹.دلم یک دشت از قاصدک میخواهد
به اندازه تمام اشتباهاتی که یادشان رنجورم میسازد.
قاصدکها را تک به تک میچینم.
آرزوهایم را در دل حبس میکنم.
اینبار گناهانم را به دست قاصدک میسپارم،
تا در باد، از خاطرم روند.
۱۰.تلفنش زنگ خورد. پاسخ داد. همسرش بود. صحبتهای تلفنیشان به جانم نشست. تک تک کلمات رد و بدل شده از عشق و احترام لبریز بود. به فکر رفتم:« آیا صحبتهای من نیز با همسرم به گونهای هست که دیگری را مدهوش خود سازد؟»
بنام خدای مهربان
تمرین ۶
۱. گفته بودی اواخر تابستان میآیی، آگاهیدم آمدنت را موکول کردهای به پاييز.
۲. به بچهها خوراکی دادم. امید داشتم سرشان نیم ساعتی گرم شود بلکه دمی بیاسایم. ۵ دقیقه نگذشته نزاعشان گرفت.
۳. همسایه طبقه بالا رفته. بود و نبودش فرقی نداشت. تنها صدایی که از خانهاش شنیده میشد زنگ هرازگاهی تلفن بود. دیری نپایید کسی بجایش آمد. صدای آوازیدنش بیدارباش صبحگاهمان شده.
۴. میگویند آزموده را دوباره آزمودن خطاست. بعید میدانم کسی باشد که آزموده را دوباره نیازماید.
۵. روی صندلی تراس لمیدهای و آسمان و درخشش خورشید را مینگری. پایت آتش میگیرد. موری را چسبیده به پایت میبینی. گفتهاند میازار موری که دانه کش است. حکم مور آزارنده چیست؟
۶. دو بچه گلاویز را از هم وامیکند. موهای یکی در دست دیگریست. آن یکی دماغش را بالا میکشد. میاندیشد چگونه پرچم صلح را بینشان برافراشد.
۷. همبرگر چاقوچله را که سس سرخ از پنیر زردش شره میکند مینگری. آب دهانت را قورت میدهی. صدای قاروقور شکمت را میشنوی. دلت بلعیدنش را میخواهد و نه خوردنش را. اما میدانی به دیدن عدد روز بعد ترازو نمیارزد.
۸. خرابیدن چه سهل است و آفریدن چه دشوار.
۹. اتاق کاهگلی دو پنجره با شیشههای مشبک دارد. به رنگ زرد و نارنجی. پردههای ضخیم خاکستری رنگ از کنارهشان آویخته. گلیم دستبافتی کف را مفروش کرده. دیواراها به اسپند مزین شده.
۱۰. میپرسد: چرا دیر آمدی؟
دیدن شکم برآماسیدهاش برمیآشوبدت. آتش غیضت را با لیوانی آب سرد فرو مینشانی. میگویی: راهبندان بود.
تمرین ۵
۱. خانه تو را کم دارد. نبودِ صدای تو و گرمای حضورت با هیچ چیزی جبران نمیشود. تردید کشنده و نهانی در درونم مرا میفشرد… بروم یا بمانم؟
۲. خاک باران خورده را بوییدم. بوی تو را میداد. انگار عطر تو روی آن پاچیده بود.
۳. چرا مرگ را زیبا انگاشتی؟ زندگی زیباتر است.
۴. به چشمان عسلیاش نگاه میکنم. به نقطهای خیره شده است. به او گفتم: «به چه میاندیشی؟» گفت: «به هیچ.» ولی وقتی آن چشمها برای همیشه بسته شدند، فهمیدم که به چه میاندیشید.
۵. امشب نرم نرم باران میبارد. با یاد او میخوابم. شاید خواب روزهای خوشِ کودکی مرا آراماند*. کودکیای که باد آن را با خود برد. شاید در شب بارانیِ خوابام بیابمش. قاصدکی خبر لحظههای کودکی از یاد رفتهام را با خود میآورد و در گوشم زمزمه میکند: «به زودی همدیگر را در بُعدی دیگر ملاقات خواهیم کرد.»
* آرامانیدن: آرام کردن
۶. گاهی واقعیت انقدر تلخ است که مجبوری چشمانت را ببندی و آن را لاجرعه سربکشی.
۷. در حالیکه مرا آغوشیده* بود، گفت: «سردت هست؟»
نمیداند عشق گرما و سرما را به هم میآمیزد*، حتی اگر خاطره شود.
*آغوشیدن: در آغوش کشیدن
*آمیزیدن: آمیختن
۸. اگر غصه درمان مشکلات بود، روزی سه بار غصه میآشامیدم که درمان شوم.
۹. چراغهای شهر خاموش و قلبم آشوفته* است و من بازندهی بازی روزگار، آشوبیده* در تاریکی شب قدم میزنم. چراغ خیالم را میافروزم. مینویسم و هزار تکهی قلبم را روی کاغذ میآورم. بیچاره قلبم که اَنجیده* شده است.
*آشوفتن: درد گرفتن و ورم کردن
*آشوبیدن: پریشان شدن
* انجیدن: پاره پاره کردن
۱۰. گفت: «دلم برای صدایت تنگ شده است.»
نمیداند عشق بیصدا هم فریاد میزند. فقط گاهی گوش شنوایی نیست.
تمرین جلسهی ششم
۱. انجیدم وقتی کروکیِ ذهنم را که بیپرده و سر راست نشانت داده بودم، بیجهت، به مسیری پَرت کشاندی.
۲. زمانه را نکوهیدن کار آسانیست. دشواری، عمق یافتن در خود است، و راهِ چاره نه در تنگ نظری، که باوریدنِ اعجازِ زندگیاست.
۳. افسونِ هیچ شرارهای اثرم نمیکرد. همهشان را با یادِ تو واخواندم. یادبودی که با خیالش، غرقِ عیشی غریب میشدم که منگیِ پاتیلِ نیش را عجیب میزدود.
۴. میگفت جوان که بودم خانهام را روی ویرانهی خانهی دیگری آبانیدم. پرسیدم حالا چه میکنی، آشورید و نجواکنان گفت: سالهاست آوارهام.
۵. مثل کبوتری تازه از قفس درآمده، به اندازهی تمامِ دلتنگیهایم آغوشیدَمَش. او هم بنا کرد به آوازیدنِ ترانههایِ شادمانِ آزادیاش.
۶. گاهی سکوت، همگراییدن است در خطوطِ تقریبی اذهان.
۷. آنقدر در فریبکاری خود لولیدیم که آوازهی روباهصفتیمان، گوش عالم را پر کرد.
۸. در سایه سارِ تک درختی بیبار اما مقتدر، در بیابانی وسیع ولی بیآب و علف، آساییدم و با تصورِ جریانِ نظم در عالم هستی، منزل به منزل خود را به سرچشمه رساندم.
۹. میگفت قاضیام و خود را از هر چه پلیدیست پالودهام. به شب نرسیده، چشمِ طمع کارش را با ستاندنِ رشوهای زیرکانه، بابت گناهِ نکردهی متهمی که به دادخواهی پیشش آمده بود، به ناپاکی آلود.
۱۰. چلاندنِ قطرههای امید در فردی محتضر که عمری را با یأس و پوچی گذرانده، ترکیب خوشایندی نمیسازد.
تمرین جلسه ششم (تمرین افعال):
1- با پیراهنی از حریر سفید جلوی آیینه قدی ایستاد و با اطمینان، به سرتا پای خود نگریست. زیبا بود و همیشه از آراییدن خود لذت میبرد.
2- عطر را از روی میز برداشت و در هوا پاشید. از میان آن خرامید و رایحهاش را بویید/انبویید.
3- صندلهایش را پوشید. دوباره جلوی آیینه ایستاد. مدتها بود میخواست چنین آراستنی را بیازماید. آیا برای فسودنشان کافی بود؟
4- وارد میهمانی شد. پالتویش را آویزید و به اطراف و آدمها نگریست. میانشان میدرخشید.
5- دنبالش میگشت. روزها و شبها به او میاندیشید و حالا دیدارش را میطلبید.
6- میزبان با لبی خندان و گیلاسی در دست به سراغش آمد. تعارف کرد و او، بااینکه اهلش نبود اما پذیرفت. تلخی و تندی الکل، گلویش را آزرد. این آزردگی با اضطراب درونش ترکیب شد و ارخشید.
7- هوا گرم بود. ریسههای آویزان، ذرات خنک و مرطوب آب را میافشاندند. داغی وجودش کمی آرامید اما همچنان دلش میشورید/آشورید.
8- بجای خوشحالی، از تحسین و تمجید دیگران میآشوبید. همه تعریفهای دنیا به اندازه یک تعریف از جانب او نمیارزید.
9- از خودش به خاطر اینهمه توجه و عشق به او، متنفر بود. اویی که حتا نبود. سرش را پایین افکند. قطره خونی از بینیاش روی پیراهنش افتاد.
10- وقتی پیراهنش به لکهای خون آغشت، گریست. پیراهن را او برایش خریده بود.
تمرين نثر آهنگين
شب ها از سرما خواب نداشت.در ذهنش حرف هاى رعنا را معنا مى كرد.مجالى براى حاشا نداشت.
كنار ميز خيز برداشت،دست دراز كرد،پنجره را باز كرد.با فرود هر برگ،ياد مرگ در ذهنش نقش بست.با طلوع خورشيد،شروع زندگى را يادآور شد.با پيدايش هر تركِش،آرامش از درونش رنگ باخت.قلبش از جفا و ريا به تنگ آمد.دست به دعا و ثنا بلند كرد،كه عزا رخت بربندد از دنيا،صلح و صفا مهمان شود دنيا را.هر لحظه تمنا مى كرد به تماشاى مسيحاى جهان بنشيند.
«درود بر استاد گرامی»
تمرین جلسه پنجم(نثر آهنگین)
سرانجام مجالی یافتم برای تجلی سِرِ درون. قلبم بیتاب بود. چشمم بیخواب بود. رویم نمناک بود. تمنای او گریبانم را گرفته بود. از وجودم آتش عشق فوران میکرد. چشمانش قلبم را سرشار از هیجان میکرد. ردپای حجب بر سیمایش آشیان میکرد. نگاهش شرمگین، گونههایش انارین، لبخندش گلآذین شده بود. در ضربالاجلی آستینش را گرفتم. دستپاچه شد. اصرار کردم بنشیند. یک آن نگاهمان در هم آمیخت. آشوبم دوچندان شد. پس از مدتی کلنجار رفتن با خود، سرانجام لب گشودم. گفتم دل در گروی او نهادم. گفتم بهزودی به خواستگاریاش میروم. گفتم و سبک شدم. اشک در چشمانش حلقه زد. نگاهش در نگاهم پرسه زد. تیرش به نشانم ضربه زد. شوق در چشمانم جرقه زد. نرگس چشمانش جادویی مضاعفم کرد. مست و مدهوشم کرد. غافل از خویشم کرد. بیاختیار به صورت بلورینش نزدیک شدم. به یاقوت آذرینش. ضربان قلبم رقصان شده بود. آتشکدۀ درونم طغیان کرده بود. سرچشمۀ احساساتم غلیان کرده بود.
تمرینی به شیوه نثر نرخ تن
«حالا ببینم چی میشه» مثل سیلی بر صورتم فرود آمد. داغ کرده بودم. میتوانست مستقیم بگوید: «نه» یا «هفته آینده باهام در تماس باش». فرصت نداد خود را به درستی معرفی کنم و حتی یک درصد احتمال نداد ممکن است روزی به کارش بیایم. «صاد» به سادگی میخواست مرا دست به سر کند. درست مثل ندا:
«مرسی عزیزم بابت پیشنهادت. بهت خبر میدم» و هر دو میدانستیم خبری نمیشود. یک سال بعد، پیام داد: «میشه براتون کار کنم؟» به رویش نیاوردم و گفتم: «حتما» به خود دلداری دادم که تاریخ تکرار میشود و سال آینده صاد نمیتواند به من بیاعتنایی کند.
گفتم: «چرا بهم پیام نمیدی؟»
-ترسیدم بگی همه چی تمومه.
-از نادیده گرفته شدن متنفرم، رضا. بحث و دعوا میتونه مشکلاتو حل کنه اما فرار کردن از ارتباط، حتما ما رو به سمت جدایی میبره.
گفت: «دلتنگت بودم.»
گفتم: «دلتنگت بودم» و دست گل را دستش دادم.
به «مرسی گفتن» اکتفا کرد و لنگلنگان به سمت صندلیاش رفت. او برگشته بود مدرسه و من سر از پا نمیشناختم. مریم با همه دختران آن خرابشده فرق داشت. در قیدوبند نشان روی آستین مانتواش نبود. همیشه عدهای دورش حلقه زده بودند و او برایشان حرفهای تازه میزد. گوشه دیوار مینشست. صندلی کنارش معمولا پر بود. فکر میکردم آرزوی همنشینی با او را به گور میبرم تا این که یک روز، قرعه به نام من افتاد.
بهترین روز مدرسه بود. در هر زنگ چیزی برایم میگفت که تا به حال نشنیده بودم. انگار از همهچیز سررشته داشت و مرا در تاروپود جملاتش به دام انداخته بود. صبرِ معلم تمام شد. صدایم کرد و درس پرسید. اشتباه جواب دادم. ارزشش را داشت و به هیچ وجه شرمسار نبودم.
«صاد» دست زنش را گرفت که برود. تمام سعیم را کردم که آثار ناامیدی در چهرهام نمایان نشود و بگویم «خسته نباشید و خدانگهدار.» اما آن لبخند تصنعی بر صورتم، وصله ناجور بود.
رودررو، رو زده بودم و رویم را زمین انداخته بود.
گفتم: «دوست معمولی بودن برام کافی نیست. میخوام دوست صمیمیت باشم.»
مریم به سردی جواب داد: «نمیخوام باهام در ارتباط باشی» و دیگر هیچگاه با من صحبت نکرد. بعدها به این نتیجه رسیدم که لابد دچار سوتفاهم شده و تصور کرده من سربسته از رابطه حرف زدهام. در حالی که من بَبوتر از این حرفها بودم. فکر میکردم بچهها را لکلکها میآورند چه برسد به این دسته ارتباطات. تنها بودم و کسی حرفم را نمیفهمید، فقط همین.
تایپ کردم: «من عروسک خیمهشببازیت نیستم که هر موقع حوصلت سر رفت بیای سراغم. تو رو انتخاب کرده بودم چون فکر میکردم آدم قابل اعتمادی هستی و رو هوا حرف نمیزنی. منو جلوی خونوادم بدجوری سرشکسته کردی…»
اما پاکش کردم و کوتاه نوشتم: «دیگه حق نداری به من زنگ بزنی.»
تمرین ۴
در یک غروب گرمِ تابستان، دختری کنار خیابان غمبرک زده بود. او را نمیشناختم، اما خود را به او رساندم. با او همکلام شدم. همراه شدم. سنگینیِ غصههایش مرا به فکر فرو برد. مرا به روزهای دور برد. وقتی به خودم آمدم او دیگر نبود. من ماندم و خاطراتی که کم نور بود. دیگر غروب نبود. هوا هم اصلا خوب نبود. خیلی دیر بود. شبگیر بود.
تمرین ۳
صدای تاپ تاپ قلبم با صدای تیک تاک ساعت قاتی شده بود. ساعت ۵ صبح بود. یه خواب خیلی وحشتناک دیده بودم. از شدت ترس میلرزیدم. یهو گریهام گرفت. انقدر گریه کردم که به هق هق افتادم. جکی و الورا وقتی صدای گریهامو شنیدن اُمدن رو تخت کنارم نشستن. نوازش اونا آرومم کرد. صدای خرخرشون مثل قرص آرام بخشه. چقدرخوبه که اونا هستن. خروس همسایه یکریز قوقولی قوقو میکرد. انگار اونم بیقرار بود و خواب بد دیده بود. فکر خوابی که دیده بودم ولم نمیکرد. آه کشیدم و با خودم گفتم: «خوابم که پرید، بهتره بلند بشم برم کتریو روشن کنم و صبحانهامو بخورم.»
الورا و جکی هم دنبالم راه افتادن و شروع کردن به میو میو کردن. اونام صبحانهاشونو میخواستن. داشتم به خوابم فکر میکردم که یهو فرو رفتن یه چیز تیزو تو پام حس کردم. گفتم: «آخ.» پایینو نگاه کردم و دیدم بله الورا هست که داره پامو گاز میگیره. هر وقت محبتش قلمبه میشه گاز میگیره و چنگ میزنه. گفتم: «وا جوجه سیاه چرا پامو گاز میگیری؟ گشنهاته یا از محبت زیاده؟» بِر و بِر نگام کرد، بعد هم یه جیغ کوتاه کشید.
غذای جکی و الورا رو گذاشتم. برا خودم آب جوش ریختم و قهوه درست کردم. مشغول نوشتن صفحات صبحگاهی شدم. خوابم و احساساتم و هرچی تو ذهنم بود؛ خشم، ترس و…، رو کاغذ اُوردم. حین نوشتن زار زار گریه میکردم. سرم از درد ذوق ذوق میشد. صدای زاری، آه، لرز و خشمو از لابلای نوشتههام میشنیدم. دفترو بستم که دیگه صداشونو نشنوم. آه بلندی کشیدم و با خودم گفتم: «خوبه که حداقل میتونم بنویسم وگرنه این حجم از ناراحتیو کجا تخلیه میکردم. الان سبک شدم.»
همچنان تو فکر خوابم بودم که خوابم برد. نفهمیدم چقدر خوابیدم ولی صدای قوقولی قوقوی خروس همسایه منو از خواب بیدار کرد. با خودم گفتم: «این خروس بیمحل چند بار تو روزمیخونه؟» به ساعت نگاه کردم. ساعت ۱۰ بود. ساعت ۱۱ یه قرار مهم داشتم. گفتم: «وای باید بجنبم وگرنه به قرارم نمیرسم.» خواب و فکر خواب از سرم پرید.
بنام خدای مهربان
تمرین نثر آهنگین
آرزویم همه این است که بنویسم کتابهایی خواندنی و ماندنی. برای امروزیها و آتیها. از آن دست که یقین است باید هدیهشان داد. به هر دوست و به هر آشنا. به هر آگاه و هر بیدار. به هر جویا و هر پویا.
تمرین چهارم
نثر آهنگین
سالها پیش وقتی خام بودم و جویای نام، در حال عبور از خیابانی بودم که نگاهم پیرمردی افتاد برافروخته، با دست و پایی کوفته و صورتی آفتاب سوخته.
به دیوار تکیه داده بود و هر از چند گاهی آهی از ته دل میکشید و سرش را تکان میداد.
Hadi Ghorbani:
کنجکاو بودم که بدانم چرا اینگونه میکند. قدم از قدم برداشتم و به سمتش شتافتم.
صدایم را صاف کردم و پرسیدم:
《آی پیرمرد چرا اینقدر آه میکشی؟》
پیرمرد سرش را بالا آورد و گفت:
《به یاد روزهایی آه میکشم که آرزویی داشتم، قوت و زیبایی و رویی داشتم. به یاد روزهایی که راست بود قامتم، سستی نبود و بلند بود همّتم》
نگاهی عاقل اندر سفیه روانه او کردم و با غرور گفتم:
《پیرمرددیوانه شدی؟ فیلت یاد هندوستان کرده و عاشق شدی؟》
پیرمرد آهی دوباره کشید و گفت:
《عاقل آنست که داراییاش قدر داند، پیش از آنکه روزگار از او بستاند》
اکنون پس از گذشت اینهمه سال درمییابم که کمان پیری قسمتت میشود، خواهی بگیری یا نگیری.
تمرین چهارم
نثر آهنگین
Hadi Ghorbani:
سالها پیش وقتی خام بودم و جویای نام، در حال عبور از خیابانی بودم که نگاهم پیرمردی افتاد برافروخته، با دست و پایی کوفته و صورتی آفتاب سوخته.
به دیوار تکیه داده بود و هر از چند گاهی آهی از ته دل میکشید و سرش را تکان میداد.
Hadi Ghorbani:
کنجکاو بودم که بدانم چرا اینگونه میکند. قدم از قدم برداشتم و به سمتش شتافتم.
صدایم را صاف کردم و پرسیدم:
《آی پیرمرد چرا اینقدر آه میکشی؟》
پیرمرد سرش را بالا آورد و گفت:
《به یاد روزهایی آه میکشم که آرزویی داشتم، قوت و زیبایی و رویی داشتم. به یاد روزهایی که راست بود قامتم، سستی نبود و بلند بود همّتم》
نگاهی عاقل اندر سفیه روانه او کردم و با غرور گفتم:
《پیرمرددیوانه شدی؟ فیلت یاد هندوستان کرده و عاشق شدی؟》
پیرمرد آهی دوباره کشید و گفت:
《عاقل آنست که داراییاش قدر داند، پیش از آنکه روزگار از او بستاند》
اکنون پس از گذشت اینهمه سال درمییابم که کمان پیری قسمتت میشود، خواهی بگیری یا نگیری.