ماه چهارم: نویسندگی غیرداستانی | تمرین‌‌ها

ماه چهارم: نویسندگی غیرداستانی | تمرین‌‌ها

این صفحه برای ارائه تمرین‌ها و پرسش‌های شما طراحی شده است.

 تمرین 1:

 

تمرین 2:

 

تمرین 3:

 

تمرین 4:

 

تمرین 5:

 

تمرین 6:

 

تمرین 7:

 

تمرین 8:

 

تمرین 9:

 

تمرین 10:

 

تمرین 11:

 

تمرین 12:

 

تمرین 13:

 

تمرین 14:

 

تمرین 15:

 

181 پاسخ

  1. تمرین سوم

    از همان موقعی که قوه تشخیص کلمات و حالات چهره را داشتم یادم است که به من می‌گفتند اخمو!
    همیشه برایم عجیب بود که چرا من را اینگونه خطاب می‌کنند؟ خب من هم مثل خیلی های دیگر حق دارم گاهی ناراحت باشم یا حتی می‌توانم مثل خیلی‌های دیگر همیشه ناراحت باشم. اما من در هیچ یک از این گروه‌ها نبودم و شاید در گروهی بودم که به طور عادی قیافه‌شان روی مخ است یا کلا تو دل برو نیستند. شاید هم چون دیرتر از دیگران می‌توانم با آدم ها ارتباط بگیرم خسته‌کننده میشوم. حقیقتش خودم هم درست نمیدانم.
    ولی اگر از این ها بگذریم به نظرم ویژگی بدترم از بچگی این بود که اگر از کسی خوشم نمی‌آمد انتقادهای درستش را هم چرت و پرت میشماردم و به آن اخم میکردم. یعنی دو ویژگی بد با هم همراه می‌شدند تا یک ویژگی خیلی بد را ایجاد کنند و برای همین در هیچ بازه‌ی زمانی‌ای از زندگی نتوانستم بیشتر از دو دوست صمیمی داشته باشم. البته نگه داشتن این دو دوست هم از هنر من نیست و احتمالا از صبوری یا هم نوع بودن خودشان با من است. مگرنه اگر شما یک فرد شاد و خندان را ببینید احتمال زیاد از اخمو بودن من می‌گوید و فکر می‌کند خود را زیادی می‌گیرم.
    نمیدانم چرا یا چگونه این اخلاق در من ایجاد شده اما این لامصب آنقدر سنگین شده و خوب در من جا افتاده که دیگر شبیه عضوی از بدنم شده و بیرون کشیدنش از خودم کار حضرت فیل است. یعنی هر دفعه که می‌آیم بخندم احتمالش هست در ته دل به چیزی اخم کرده باشم و اجازه ندهم خنده‌ام به طور کامل خودش را رها کند.
    اما اگر همه را اشتباه گفته باشم حدس می‌زنم حق با مادرم بود که از همان کودکی می‌گفت اگر اخم کنی قیافه‌ات همینطوری می‌ماند و کسی تو را دوست ندارد، مگرنه فکر نمی‌کنم این همه روی مخ بودن و دوست نداشتنی بودن امری عادی باشد.

  2. تمرین دوم

    همین چند وقت پیش بود که با یک کابوس ترسناک از خواب پریدم. همه چیز عجیب بود، ما چهار نفر در قبرستان بودیم و هوا کاملا تاریک شده بود انگار که ما را مجبورکرده باشند تا مراسم دفن آن عزیز را انجام دهیم و ما هم از سر ناچاری، تن به چنین کار دردناکی در آن ساعت شب داده‌ایم.
    آن سه نفر دیگر از روی بی‌حوصلگی و عجله می‌خواستند سریع قال قضیه را بکنند و فلنگ را ببندند اما من دلم نمی‌آمد که عزیز را به خاک بسپارم و نمی‌گذاشتم قبر را پر کنند. لحظه آخر آنقدر به من فشار آوردند که من هم دیگر قیدش را زده بودم و به دنبال پر کردن قبر بودم اما همین که خاک ها را بر سر آن عزیز مرده ریختم نفس کشیدنش شروع شد و با جیغ از جایش بلند شد و به طرف من آمد من هم از ترس جانم خواب را ول کردم و به بیداری چسبیدم اما آنقدر شوکه شده بودم که بدنم کاملا از حرکت ایستاده بود و تا چند دقیقه نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم و چشم‌هایم خیس از اشک شده بود.
    همان شب اینقدر به این این اتفاق فکر کردم که دلیل اینچنین کابوسی را دانستم. کمی قبل‌تر همان عزیزِ داخلِ کابوس در واقعیت فوت شده بود و من هنگام دفن بالای سرش ایستاده بودم و آرزو میکردم که ای کاش زنده شود و تمام این اتفاقات چیزی شبیه یک خواب یا شوخی باشند اما به جای اینکه آن روز جوابم را دهد گذاشت و در خواب خواسته‌ام را عملی کرد.
    شاید دلیل تمامی این اتفاقات ناشناخته بودن حوادث باشد و بی‌تجربگی ما. این عزیزی که حرفش را میزنم اولین واقعا عزیزی بود که از دست دادنش را یادم بود و با تمام وجود حس میکردم و به گمانم دلیل خوابی اینگونه می‌تواند بی‌گدار به سینه حوادث رفتن باشد و شاید برای آرامش یا نجات خودمان هم که شده باید در برخورد با چیزهای جدید محتاط و مطمئن عمل کنیم و سر خود را با دروغ‌هایی که خودمان میگوییم شیره نمالیم.

  3. تمرین اول
    اهمیت یادگیری

    یادگیری مقوله ایست که زیربنای زنده بودن انسان را قرار می‌دهد و راه را برای رشد هموارتر می‌کند.
    شاید یادگیری را در نگاه اول بتوان همان تقلید یا دنباله روی دانست اما اگر کمی در آن عمیق شویم متوجه چیزهای بیشتری می‌شویم.
    یادگیری تفاوت‌های بسیاری با تقلیدهای کورکورانه دارد و به عبارتی یادگیری درست از جایی شروع میشود که انسان به دنبال فرار از تقلیدهای اضافه و تکرار یک سری از مکررات است.
    انسان همواره نیاز دانستن را در خود پرورش میدهد و برای همین به سمت ناشناخته‌ها و چیزهایی که از آن ها سر در نمیاورد حرکت میکند و از این رو است که با کشف‌هایی تازه آشنا میشود.
    اما در بازه زمانی‌ای که یک انسان چیزی را کشف کرده، تقلید دیگر افراد از وی و گسترانیدن دایره تولید یک کالا هم، یک نوع یادگیری به حساب می‌آید و تداوم نسلی را آسان‌تر میکند. ولی از جایی که دیگر نیازی به تولید بیشتر و اضافی نباشد تقلید هیچ شباهتی به یادگیری ندارد و بیشتر به تله‌ای برای گیر انداختن خود شباهت دارد و از پیشرفت ما جلوگیری می‌کند.
    شاید بتوان گفت انسان یاد میگیرد تا به دیگری یاد دهد و از این طریق است که بارهای اضافی را از دوش خود برمی‌دارد و به دنبال تعادلی در زندگانی‌ست تا به پایداری و بقای نسل کمک کند و شاید انسان بدون استفاده از توانایی یادگیری به زودی همنشین حیواناتی شود که دست پرورده خودش بوده‌اند.
    در آخر نقل قولی از پیکاسو میاورم که به گمانم به شرح یادگیری و شیوه آموزش آن کمک میکند.
    پیکاسو در جایی گفته است که من نقاشی نمیکشم، بلکه من یک تصویر را بر روی کاغذ میبینم و دور آن را خط میکشم. عمل دیگری شبیه این فرایند برای یادگیری هم صدق میکند و شاید انسان در اول باید هی خط بکشد و خط بکشد تا در آخر طرحی نو در بیاید و بعد به دیگران بیاموزد که یک خط را بدون خط های اضافه کجا بکشند تا یک طرح همگانی شود و بتوان آن را برای یادگیری ارائه کرد و اینگونه است که با همراهی هم و به کمک یادگیری، انسان زندگی را برای خود و دیگری نیز آسان میکند.

    1. اباصالح، تو نابغه‌ای پسر.
      این نثر و فکر، تو این سن و سال کم شاهکاره.
      با قدرت ادامه بده. بی وقفه.

  4. سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
    تمرین 3
    هر چقدر شرم‌آور گاهی خوب است آدم با خودش صادق باشد. خیلی مهم نیست که مشاوره‌ی خانواده خوانده باشی و ده سال در این زمینه کار کرده باشی. مثال معروف را به یاد می‌آورم: “کوزه‌گر از کوزه شکسته آب می‌خوره”. مثل پاندول ساعت می‌مانم. پنجاه درصدم به سمت راست می‌رود. پنجاه درصدم به سمت چپ. زندگی‌ام پنجاه پنجاه است. درست از وسط به دونیمه‌ی کاملاً مساوی تقسیم شده‌ام. باز ساعت وقتی باطری تمام کند، پاندولش می‌تواند در نقطه‌ی وسط بایستد و نفسی تازه کند. اما من چه؟
    همیشه در دوسوی یک پیوستار دراز در نوسانم. مگر این ذهن بی‌همه‌چیز می‌گذارد لحظاتی توقف کنم؟ دست خودم هم نیست. عجب جمله‌ی مزخرفی می‌گویم. کسی‌که روانشناسی بداند خوب می‌فهمد که: جمله‌ی دست خودم نیست، تنها از آدمی بر می‌آید که می‌خواهد گناهش را توجیه کند یا همه چیز را به گردن گذشته و نوع تربیتش بیندازد. اما از خودم که پنهان نیست، بهتر است از شما هم پنهان نباشد. هر چقدر هم که زور زده‌ام خودم را تغییر دهم اما گاهی از دستم در می‌رود. دوسویه بودن بدون انعطافم را در مراحل رشد کودکی‌ حدوداً در سه سالگی آموخته‌ام. یعنی به من آموختند. همان احساس نصفا‌نصفی که حدوسط ندارد. عشق یا نفرت یا وجود مساوی هر دو. گاهی این گاهی آن. سیاه یا سفید. روز یا شب. خوشبخت صرف یا بدبخت کامل. موفق یا شکست‌خورده. کامل یا ناقص…. تمامی ندارد لامصب.
    خیر سرم چون روانشناسی می‌دانم سعی‌ام بر آن بوده که این دوسویگی در ذهنم حل و فصل شود و در لحظه به آن آگاه باشم تا بتوانم افسارش را در زمان بحران بکشم.
    اما همین دیشب، سرِ شام وقتی پسرم شیطنت‌هایش را از حد گذراند و جفت پا در دمپخت فرود آمد، بی هیچ آگاهی در آن سوی پیوستار سراسر خشم شدم. پایش را گرفتم و هلش دادم بیرون از سفره. درست مثل کودکی هم‌سن و سال خودش.
    او تعادلش را از دست داد و چنان با دهان روی قالی فرود آمد که هنوز صدایش در گوشم می‌پیچد. وقتی همسرم از جا پرید و او را که از درد ضعف کرده بود بغل کرد. نفرت و خشمی آمیخته که حالا دیگر نسبت به همه‌چیز و همه‌کس حس می‌کردم باعث شد باز هم محل ندهم. حتی زیر لب غرولند هم می‌کردم.
    پسرم به سرفه افتاد. مثل کسی که از طبقه‌های بالای یک برج رها شود و قتی در آن سوی پیوستار رها شدم. شرم وعشق آمیخته به هم مرا از جا پراند. لبش بدجور آسیب دیده بود و دهانش خونی بود. بغلش کردم. تکرار می‌کرد: مامان دردم اومد. چی شد؟
    آرامتر که شد آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کردم. به زبانی که او درک کند کاری که من انجام دادم کاملاً اتفاقی و غیر عمدی بوده است. با بازی کردن سعی کردم کمکش کند دهانش را پر از آب یخ کند و به داخل سینک ظرفشویی تف کند. اول خودم انجام دادم و بعد او. حالش عوض شد. بعد یخ آوردم. و با بازی، او با شمارش من لب‌هایش را روی یخ نگه می‌داشت. و بعد با لب‌های یخ کرده پدرش را می‌بوسید و او از شدت سرما در بازی از جا می‌پرید. و پسرم از این بازی قاه قاه می‌خندید.
    حالا نسبت به او سراسر عشق بودم و نسبت به خودم سراسر پشیمانی با احساسی سرریز شده از خشم و نفرت در آن سوی پیوستار. وتازگیِ دوباره‌ی زخم این رنج عمیق را در لحظه، به تنهایی می‌چشیدم.
    گاهی دلم می‌خواهد بگویم بر باعث و بانی‌اش لعنت. به زبانم نمی‌چرخد. هر چه باشد مادر است.
    باز برمی‌گردم. به خودم نگاهی می‌اندازم. و می‌گویم. با همه‌ی تغییراتی که کرده‌ای چاره‌ای جز خودت نیست. به رنگ خاکستری فکر کن. پاندول احساسات دوگانه‌ات را به گونه‌ای تنظیم کن که فردا روزی مشمول تف و لعنت تنها پسرت نباشی.

    1. درخشان بود؛ به معنای واقعی کلمه درخشان.
      شما می‌تونید یک نویسنده درجه یک بشید خانم سلیمی.
      چقدر خوب که دانش روانشناسی خودتون رو به زیباترین شکل ممکن به دنیای نوشته‌هاتون آوردید.
      جزئی‌نگاری شما بی‌نهایت تاثیرگذار بود در این یادداشت.
      من از این به بعد بی‌صبرانه مشتاق خوندن نوشته‌های جدید شما خواهم بود.

  5. تمرین سوم:

    اگر بخواهم خودم را در یک کلمه معرفی کنم باید بگویم نمیدانم. از وقتی که خود را شناخته‌ام در مورد خیلی چیزها نمی‌دانسته‌ام.
    به یاد دارم که در کلاس اول دبستان هنگامی که سوال پرسیده شد: ‌در آینده می‌خواهید چکاره شوید، ذوق و شوقی در کلاس ایجاد شد.
    همه در حال گفتن چیزهایی بودند. از بچه‌ها تک به تک پرسیده شد اکثریت دوست داشتند معلم یا خلبان شوند. چند دکتر هم در میان ما بود.
    وقتی نوبت به من رسید بعد از تکان لب‌هایم معلم لبخند زد و جواب داد: نمی‌شود که کسی نداند می‌خواهد چکاره شود.
    ولی من واقعا نمی‌دانستم. و معلم نمی‌توانست این را درک کند.
    این موضوع به گوش والدینم رسید و تا چند وقتی مورد صحبت بود. واقعا نمی‌دانستم می‌خواهم چکاره شوم. ابدا هیچ ایده‌ای نداشتم که بخواهم پاسخ دهم.
    بعدها فهمیدم برای اینکه از شر این سوالات خلاص شوم بهتر است یکی از جواب‌های معمول را انتخاب کنم و آن را تحویل سوال‌کننده دهم که دیگر به من گیر ندهد.
    هنوز هم گاهی همچین سوالاتی از من پرسیده می‌شود که من جوابش را نمیدانم. ولی جوابی می‌دهم و به ظاهر نظرم را می‌گویم. احتمالا یکی از چندین جواب رایج.
    گاهی از من پرسیده می‌شود رنگ مورد علاقه‌ات کدام است؟ واقعا نمی‌دانم. حتی درک نمی‌کنم چگونه کسی می‌تواند یک رنگ را بیشتر از دیگری دوست بدارد. و از یک رنگ خاص متنفر باشند. مگر می‌شود!؟
    احتمالا اگر مرا درک نمی‌کنید، من نیز نمی‌توانم شما را درک کنم.
    تعداد سوالاتی که پرسیده می‌شود و من جوابشان را نمیدانم، بسیار طویل است و می‌توان در مورد آنها ساعت‌ها حرف زد.
    به دلیل اینکه در بیشتر مواقع جواب سوالم نمی‌دانم است، هنگامی که سوالی پرسیده می‌شود، ابتدا دلیل پرسش را می‌پرسم تا با توجه به نیت کسی که سوال می‌پرسد بتوانم جواب درخور و شایسته‌ای به آن سوال بدهم.
    ندانستن‌هایم به اینجا ختم شد که در اواخر دهه بیست زندگی در این فکر هستم که می‌خواهم در آینده چکاره شوم. این جستجو برایم ده سال زمان برده است.
    و اگر از من بپرسید آیا می‌خواهی تا آخر عمر بنویسی می‌گویم بله حتما ولی باز هم آن نمیدانم بزرگ در گوشه‌ای از مغزم جست‌و‌خیز می‌کند.

  6. تمرین 3-ماه چهارم
    صبح که از خواب بیدار شدم، گوشی‌ام را روشن کردم و پیامک تو را دیدم که به مناسبت روز تولدم فرستاده بودی. هرچند که روزش را درست به یادت نمانده بود و هنوز تا بیست و نهم مهرماه 4روز دیگر باقیست اما نکته‌ای که مرا برانگیخت تا برایت این یادداشت را بنویسم، روز تولد خودم و حتی تبریک گفتنت نیست. حس و حال متغیری است که نسبت به آن روزها از دیدن دوبارۀ پیامهایت به من دست می‌دهد.
    شاید خودت ندانی که یک زمانی، آنهم بعد از گذراندن آن شب و روزهایی که برایم به تلخی گذشت، اگر پیامی هم بعد از مدت طولانی می‌فرستادی به چه حس ناشناخته و غریبی دچار می‌شدم؟! نه اینکه برخاسته از کینه و عداوت باشد؛ اما شاید بتوان اسمش را یک نوع دلسردی و دل‌مردگی بعد از آنهمه رنجش‌های فروخورده و حرفهای ناگفته و نانوشته گذاشت. بهرحال نفرت و انزجار هم نبود!
    حتما می‌دانی کدام روزها را می‌گویم؟ ببین چقدر تغییر کرده‌ام؟ من که از یادآوری آن لحظه‌ها همیشه در گریز بودم حالا نشسته‌ام وباز برایت می‌نویسم و از مرورکردنش دیگر برآشفته نمی‌شوم.
    از تو می‌گویم که برای من در عالم رفاقت ارزش و جایگاه خاصی داشتی و دوست‌داشتن از ورای دوستی با تو برای من معنایی جدید پیدا کرد و روزهایم رنگ آبی آرامش به خود گرفت. اما با جفایی که در حقم روا داشتی و هیچگاه دلیلش را نفهمیدم، دیگر از شنیدن طنین صدایت هم که یک زمانی برایم آوای خوش زندگی بود، واهمه داشتم.
    البته گاهی هم که منصفانه با خودم خلوت کرده و رویدادهای آن دوران را مرور می‌کنم، آرام زمزمه می‌کنم: “خود من هم در این جریان بی‌تقصیر نبودم”. شاید دلیلش را بپرسی؟ دلیلش واضح است؛ آنهم دلبستگی شدید من بود که از احساساتی بودنم ناشی می‌شد. آن روزهای صمیمی که من و تو لابه لای خاطره‌هامان گم شدیم بزرگترین اشتباه من این بود که بیش از اندازه روی رفاقتت حساب باز کرده بودم و همین در من توقعی ایجاد نمود که وقتی با رفتارهایی مواجه شدم که دور از انتظارم بود یعنی دورویی و عدم صداقتت؛ بیکباره دیوار اعتماد بینمان فروریخت. دیگر یاد و خاطره‌ات برایم رنگ گذشته را نداشت. رنگ سبز دوستی‌مان به سیاهی گرایید و قصه‌هایت هم مثل قبل برایم باورپذیر نبود .این شد که هرروز از تو دورتر شدم. حتی از خودم! بعدها که با قصه‌ای از پشیمانی‌ات برگشتی دیگر مرا یارای شنیدنش نبود! چرا که با فکر کردن به تو و رویاهای از دست رفته‌ام توان ایستادگی درمقابل بغض سنگینی که غرورم را در هم می‌شکست، نداشتم. پس سعی کردم با فرار از تو و خاطراتت پریشان‌حالی‌ام را اندکی تسلی بخشم. بغض‌های فروخورده‌ام در امتداد زمان به بی‌تفاوتی و بعدهم رفته‌رفته به خاکستری از سردی و خاموشی مبدل شد. ولی تو که حالا با ارمغانی از پیوند دوباره‌ی دستهامان برگشته بودی، دربرابر این اسب چموش احساساتم که زخم‌خورده بود خیال تسلیم شدن نداشتی انگار! و راز نهفته‌ی رگ خوابهای مرا خوب میدانستی… پس آنقدر در برابر سکوتم ایستادگی کردی تا آنکه دلم نرم شد.
    و حالا دیگر از شنیدن حرفهایت گریزان نیستم چرا که بالاخره به هردویمان مجال حرف زدن دادم. شاید این حرف‌زدن‌ها دردی از زخم‌های دلم را مداوا نکند، اما مطمئناً باعث سبک شدن روحم شدند و پذیرش اشتباهات هردویمان اولین ثمرۀ مثبت این گفتگو بود. و اصولاً همین فرارکردن از گفتمان‌هاست که روح‌مان را در بند بیقراری سکوت اسیر می‌سازد اما از آنروز که سختی ابرازنمودن نگفته‌هایم را به جان خریدم، طوفان بیصدا و پنهان در زیرخاکستر وجودم به نسیم ملایم بخشش تغییریافت.

    1. زنده باد معصومه خانم عزیز
      تولد شما رو با یک روز تاخیر تبریک می‌گم. ان‌شا‌الله که همیشه شاد و سلامت و برقرار باشید.
      با آرزوی بهترین‌ها.

  7. سلام استاد وقت بخیر
    چقدر از دیدن پیامهای شما دلگرم شدم. نظر ارزشمند روحیه و انگیزه‌ام را چند برابر کرد و با آرامش و شوق بیشتری ادامه میدم.
    ممنونم

    1. زنده باد سوده خانم نازنین
      شما فوق‌العاده‌اید.

  8. تمرین 2 ماه چهارم

    چطور می‌‍‌‌شود به کامیابی رسید؟ اصلا از نظر شما کامیابی چیست؟
    این روزهای سرد پاییزی در حال مطالعه کتابی از دکتر مسعود هاشمی به نام 110 راز رسیدن به کامیابی وشاد زیستن هستم. کتاب بسیار خوبیست نکته‌ی مفیدی که برای من داشته انرژی خوب و مثبتی است که از این کتاب دریافت می‌کنم. البته معتقدم هیچ چیز بالاتر از ذهنی آرام و حال خوب نیست چه بسا از کتابی دریافت شود یا شخص خاصی. آنچه که اهمیت دارد دیدگاه ماست که میان این نق زدن‌های همیشگی بخواهیم به یک موضوع از جنبه مثبت و خوبش ورود کنیم. همین احساس باعث شکوفایی جوانه‌های درون ذهن ما می‌شود. استادم مدت پیش جمله‌ای را پست کرده بود این جمله ذهن مرا بسیار درگیر کرد او گفته بود. ( افسردگی و آشفتگی هیچ زحمتی نمی‌خواهد اما برای شادی و سرزندگی باید زحمت کشید شاید به همین دلیل است که افسرده و آشفته‌ایم). دقیقا همینطور است ما چون به ناله کردن و افسرده بودن عادت کرده‌ایم برایمان دشوار است از چیزهای کوچک و ساده لذت ببریم و خوشحال باشیم. هنوز متوجه نیستیم که همین افسردگی توانایی فرد را در عملکرد، تفکر و حتی احساس تحت تاثیر قرار می‌دهد. لس براون یکی از سخنرانان برتر جهان است. او بچه سر راهی بود و در دوران کودکی به او برچسب عقب مانده ذهنی می‌زدند. بنابراین دلایل زیادی برای او وجود داشت تا امید خود را از دست بدهد و در خلوت زندگی خود کز کرده سپری کند. اما زمانی که دبیران دبیرستانش به او گفتند نظر دیگران درباره‌ی تو هیچ واقعیت و اهمیتی ندارد او دانست که پیشرفت درون دست‌های خودش علنی خواهد شد. و راهش را چنان ادامه داد که اکنون یکی از قانون گذاران، و نویسندگان ایالت اوهایو گردیده است و امروزه به عنوان یکی از سخنران برجسته انگیزه دار آمریکا محسوب می‌شود که ساعتی حدود بیست هزار دلار دریافت می‌کند. این فرد به نوبه خود حیرت انگیز است. چیزی که در واقعیت کمبود اراده آن در زندگی ما بیداد می‌کند. اگر یاد بگیریم با همین اندک داراییمان خوش بودن را در ذهن خود رشد دهیم بی شک دنیا جایی زیباتر خواهد شد. پر از انسان‌هایی که اول صبح وقتی همدیگر را ملاقات می‌کنند برای هم خوشبختی و شور آرزومندند و از اتفاقات خوبی که برایشان رخ داده صحبت می‌کنند نه از بدختی و مشکلات روز قبل. در واقع همین دسته از انسان‌ها‌ ممکن است موجب تحویل یک فرد در دنیا شوند. بنابراین از خودمان شروع کنیم. محرک حال خوب برای خودمان و دیگران باشیم. در رسیدن به کامیابی به کم قانع نشویم. افکار، احساست، علایق، عشق، هیجان های درونی و وجودمان را در جهت رسیدن به کامیابی قرار دهیم.

    1. و یه یادداشت خوب دیگه از زهرای عزیز.
      زهرا جان، تو روز به روز در بیان خودت بهتر عمل می‌کنی.
      خوشحالم که تمرین‌های منظم تو ثمر داده.
      با قدرت ادامه بده.

  9. ماه چهارم
    تمرین 4:
    قطعۀ کوتاهی بنویسید دربارۀ کلمه‌ها. از افکار و احساسات خودتان دربارۀ واژه‌ها بگویبد. رابطۀ شما با کلمات چطور است؟

    بیان احساسات و عواطف توسط واژه‌ها، که گاه شکل معجزه به‌خود می گیرند و این‌که تا چه اندازه می‌تواند در ارتباطات تأثیرگذار باشد و بکارگیری کلمات در ارتباطات روزانه که نقش کلیدی و حساسی را بعهده دارند گاه این واژه‌ها می‌توانند در قالب شعر نیز بیان شوند و تا عمقِ جان و روح مخاطب نفوذ کند و تأثیر شگرفی بر آن‌ها بگذارد تا جایی که یک بیت شعر، می‌تواند نگاه فرد را به دنیای پیرامونش تغییر دهد و زیبایی‌های بی‌شماری خلق کند، مسیر زندگی را تغییر داده، و احتمالاً کل زندگی او را متحول سازد.
    هر کلام هر اندازه پیش‌پا افتاده، چون در پستوی خود از فکری نشأت گرفته، باری و فرکانسی را با خود همراه کرده است، خواه‌نا‌خواه تأثیر خود را خواهد گذاشت.
    بیان واژه و کلماتی که احساسی در آن نهفته است و بازخورد گرفتن، نه تنها در افزایش اعتماد‌به‌نفس نقش عمده‌ای دارد بلکه در تقویت ارتباطات نیز مؤثر است.
    در کنار هم قرار گرفتن واژه‌ها، می‌تواند معرف زبان، فرهنگ، اندیشه و پیشینه یک جامعه باشد که نقش آن‌را نمی‌توان نادیده گرفت و حتی می‌تواند پلی باشد در بین جوامع و تأثیر عمیقی در ارتباطات آن‌ها بگذارد.
    و البته که، واژه‌ها می‌توانند زبان گلایه نیز باشند.

    1. زنده باد زهره خانم عزیز
      خیلی خوبه که این نگاه زیبا رو به واژه‌ها دارید.

  10. تمرین دوم -ماه چهارم
    امروز وقتی خسته از سرکار برگشتم، دخترم با ذوق و اشتیاق دفتر انشایش را آورد، روبرویم نشست و ازمن خواست انشایی را که درباره بزرگان ادبیات ایران نوشته بود، برایم بخواند. فکر می‌کنم از تابستان که توی کلاسهای نوشتن خلاق شرکت کرده، علاقه‌اش هم برای نوشتن انشا و متن‌های ادبی بیشتر شده است و این موضوع مرا خوشنود می‌سازد چرا که حداقل حسنش در این است که از همین دوره کودکی علاقه‌هایش را شناخته و آنها را دنبال می‌کند. برخلاف مادرش که بعد از سالها سرپوش گذاشتن و دوری از خواسته واقعی درونی‌اش تازه مجال آن یافته که به دنبال رویاهای گمشده‌ جوانی‌اش بگردد. سخن به اطاله کشید. داشتم از انشای دخترم می‌گفتم. در جملات ابتدایی انشایش قید کرده بود که “ما باید مانند بزرگان ادب و فرهنگ وطن‌مان شویم که خدمت‌های بزرگی به مردم کشورمان کردند و نامشان برای همیشه زنده و جاودان مانده است”.
    پس از اتمام خواندن انشایش و ضمن تحسین او برای نوشتن متن زیبایش، در پایان یک نکته اساسی را هم اینگونه به او یادآور شدم که:
    دخترم؛ اگرچه که بزرگان فرهنگ و ادب ما انسانهای بزرگی بوده و ما برای این غنای فرهنگی به آنها مدیونیم و می‌بایست قدردان آنان باشیم، اما به خاطر بسپار دردانه‌ام که هرگز نخواهی شبیه کسی باشی! چرا که تو در این عالم آنقدر منحصربه فردی که شبیه‌ترین و بی‌مانندترین شخص به خودت خواهی بود فقط!
    دختر زیبای من: تو گوهر یکتایی از نمونه‌ی بی‌بدیل خودت هستی که نیاز نداری خودت را به نسخه کپی‌ای از دیگری تبدیل کنی.
    و باز اگرچه انکارپذیر نیست که بسیاری از این شاعران و نویسندگان و دانشمندان می‌توانند الگویی باشند برای ما که از آنان تاثیر بگیریم در جهت پیدانمودن مسیری که قرار است در آن گام برداریم و آنچه برایمان به یادگار باقی نهاده‌اند، همچون مشعلی است برای روشن ساختن راه پیش روی اما درنهایت، این تویی که قرار است مظهر و عینیت کاملی از وجود خودت باشی در هستی! به اندازه اثری که که از خود به جای خواهی گذاشت.
    پس هرگز نخواه که نقابی بسازی از جلوه دیگران برای به تن کردن بر اندام حقیقت وجودی‌ خودت که بی‌تردید این پوشش عاریه تنها سبب دورشدن از خود درونی و حقیقی‌ات خواهد شد و بس!
    حال آنکه اگر با تأسی از آن بزرگان در راهی قدم نهادی که می‌پنداری موجب رشد تو و بالندگی‌ و پرورش مهارت‌هایت خواهد شد، درنگ نکن؛ اما به یاد داشته باش که وقتی مسیر را شناختی و هدفت را پیداکردی؛ بهترین خودت باش. نمونه خوب و مؤثری از خود واقعی‌ات نه حتی کامترینش که از تو یک کمال‌گرای افسرده و ناامید بسازد. یک نمونه از انسانی که با پذیرش ضعف‌ها و خطاهایش و باورداشتن به توانمندی و پشتکارش خودش را بیش از پیش دوست می‌دارد و همواره امید را در دلش زنده نگاه می‌دارد. کسی که در زمان حال و روبه سوی آینده در حرکت است و ایستایی را جایز نمی‌شمرد…
    «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست.»

    1. زنده باد.
      خوش به سعادت دختر نازنین شما که مادر هنرمند و بزرگواری چون شما دارن.

  11. ماه چهارم
    درس دوم:
    طبق الگوی ارائه شده در درس یک یادداشت بنویسید (حداقل ۳۰۰ کلمه).
    موضوع یادداشت آزاد است.

    ویرایش تمرین ارسال شده

    شما در مورد معنا چگونه فکر می‌کنید؟!
    همیشه فکر می‌کردم افراد‌ی معنوی‌اند که مذهبی هستند ( باورهای کودکی که از آن سال‌ها با من بوده است و هیچ زمان لازم نمی‌دیدم تحقیقی داشته باشم چون به باورم، باور داشتم).
    تا این‌که چند روز قبل مقاله‌ای را مطالعه کردم در مورد افراد معنوی و مذهبی که، یک فرد معنوی می‌تواند مذهبی باشد و مذهبی می‌تواند هیچ معنوی نباشد و معنوی می‌تواند هیچ موحد نباشد یعنی اصلا اعتقادی به مذهب نداشته باشد ولی می‌تواند عشق بورزد، عطوفت داشته باشد، به‌غیر خود شفقت‌ورزی کند؛ به درخت و گیاه، حیوان. و صبور باشد، رضایت و قناعت، مسئولیت‌پذیری و … .
    این‌که معنا می‌تواند چیزی فراتر از این زندگی مادی باشد یا دقیقا می‌توان در متن زندگی مادی، معنوی زندگی کرد و معنویت با تمام ابعاد زندگی مادی عجین شده باشد. در بسیاری از موارد که همه‌ی ما کم و بیش آن‌را تجربه کرده‌ایم و فکر می‌کنیم صرفا انجام واجبات‌دینی، آن بخش معنوی زندگی ماست که حین انجام آن‌هم اکثراً حضور نداریم یعنی بقدری ذهن ما پراکنده است و هنگام به ظاهر عبادت کردن همه‌جا هستیم، جز جایی که باید حضور داشته باشیم.
    مگر نه این‌که می‌گفتند کسی که پای‌بند به انجام اعمال مذهبی است فرد معنوی است خاطرم هست دایی بزرگم را مردی مذهبی می‌خواندند، چراکه او موحد بود و چارچوب‌های مذهب خود را بشدت نگهبان.
    گرچه از نظر من او فرد معنوی نیز بود. هم چارچوب‌های مذهب را به‌خوبی رعایت، به اخلاق پای بند بود، به مردم خدمت می‌کرد و همه را چون خود می‌دید (نوع‌دوستی). شفقت‌ورزی می‌کرد به طبیعت، حیوانات و … به چیزها یا کسانی بغیر از خود خدمت می‌کرد.
    در استفاده از منابع طبیعی که در اختیار همه‌ی ماست بسیار صرفه‌جو بود، از ریه‌ زمین مراقبت می‌کرد و هرگز طبیعت را آلوده نمی‌کرد. درخت می‌کاشت و علاوه بر مسئولیت‌های زندگی، کشاورزی نیز می‌کرد.
    باورم این بود که معنا همان مذهب است ولی حالا با واژه‌گان تازه‌ای روبرو هستم که معنا یا معنویت در زندگی را، جدای از مذهبیت تعریف می‌کند. این نوشته مرا وادار کرد تا مدتی اندیشه کنم و به باور‌های خود، دوباره محکی بزنم..
    گفته می‌شود که مذهب گسترش یافته و معنویت به زیر کشیده شده یا افول کرده است. و حالا سوال این است که نقش ما در این میان چگونه است؟!
    آیا ما جزء افرادی هستیم که، شفقت‌ورزی و نوع‌دوستی که عنصرهای اصلی معنویت اند در زندگی ما حضور دارند؟
    داشتن هدف در زندگی، این‌که زندگی مقدس است و نمی‌شود آن ر ا هدر داد و خوش‌بینی که روز‌بروز جهان زیباتر می‌شود.( داشتن هدف در زندگی، مقدس دانستن آن و خوش‌بینی = هوش معنوی)
    و باور به این‌که: انسان معنوی می‌داند که به اندازه‌ی وسع خود، در بهبود وضعیت جهان تأثیرگذار است ( خوش‌بینی)
    و حس‌همدردی، نوع‌دوستی و شفقت در زندگی ما، که اساس معنویت است و موضوعی که بشدت زندگی مارا تحت تأثیر قرار می‌دهد ارتباطات که مرکز معنویت است. این‌که از خود فراتر برویم و خود را در کنار دیگران ببینیم و منفعت خود را، در منفعت جمع.

    بودن در کنار افرادی که خود را معنوی می دانند چون مذهبی اند، دلیل بر درست بودن باورهایشان نیست باید باورها را به چالش کشید و برای معنوی زیستن، نگاهی تازه داشت.

  12. تمرین دوم
    دیروز سر میز صبحانه، همسرم شروع به تعریف کردن از زن نیکوکاری کرد که به تازگی با او آشنا شده بود. داستان زندگی‌اش من را حسابی تحت تاثیر قرار داد.
    گویا این بانوی فداکار، سرپرستی زنی را به عهده گرفته که دوران سختی را پشت سر گذاشته است.
    زن در یک حادثه رانندگی فلج می‌شود و تمام قدرت بدنی‌اش را از دست می‌دهد.
    در بیمارستان که بستری می‌شود پس از مدتی به زخم بستر دچار می‌شود.
    بیمارستان از نگهداری او سر‌ باز میزند و مرخصش می‌کند.
    خانواده‌اش هم بعد از مدتی، از نگهداری او به ستوه می‌ایند و تصمیم می‌گیرند منزلی کوچک برایش اجاره کنند.
    زن که طاقتش تمام شده بود، دست به خود کشی می‌زند ولی به طور معجزه‌اسایی نجات پیدا میکند.
    همان بانوی فداکار از طریق اشنایی، از وضعیت زندگی زن مطلع می‌شود.
    او را به خانه‌اش میبرد و به تنهایی از او مراقبت میکند.
    برایش عسل و گیاهان دارویی تهیه میکند و به زخمهای زن می‌بندد و درمانش می‌کند. بیماری‌اش آنقدر بهبود می‌یابد که روی صندلی چرخ دار می‌نشیند.
    وقتی از بانوی فداکار می‌‌ پرسند؟ « «چطور کسی را که هیچ شناختی از او نداشتی، به خانه‌ات اوردی و درمان کردی، آن هم در شرایطی که خودت هم وضع مالیه خوبی نداری و سنی هم از تو گذشته است»
    و پاسخی که این بانو داده بود، این بود؛ « انگار نیرویی، ماورایی، من را به این کار وا می‌داشت. نیرویی که نمی‌دانم از کجا نشات می‌گرفت و من را هدایت می‌کرد به سمت نجات دادن و امیدوار کردن یک انسان»
    با خودم گفتم؛ چه انسانهای بزرگی در این روزگار زندگی میکنند.
    انسانهایی که انقدر به ندای درونشان ایمان دارند که حاضرند هر سختی را تحمل کنند برای نجات یک انسان.
    بعد به تناقض فکر کردم که به شکلهای متفاوت، در این جامعه بشری و در نهاد ادمی، شکل گرفته.
    یکی مثل این بانوی فداکار در پی خدمت است و دیگری، حتی حاضر نیست از مادرش مراقبت کند و رهایش می‌کند.
    بدون شک چنین انسانهای نیک سرشتی، حکمت زندگی را دریافته‌اند که به این جا رسیده‌اند.
    انها به خوبی دریافته‌اند که در این دنیا چیزی ماندگار نیست به جز خوبی کردن و خدمت.
    زندگی پر از داستانهای مختلف و عجیب است. که باید انها را دید و شنید و نوشت.

    1. چقدر تاثیرگذار بود این یادداشت.
      چه خوب که نقل کردید این ماجرا رو.

  13. ماه چهارم
    درس دوم:
    طبق الگوی ارائه شده در درس یک یادداشت بنویسید (حداقل ۳۰۰ کلمه).
    موضوع یادداشت آزاد است.

    شما در مورد معنا چگونه فکر می‌کنید؟!
    همیشه فکر می‌کردم افرادِ‌ مذهبی‌اند که معنوی هستند ( باورهای کودکی که از آن سال‌ها با من بوده است و هیچ زمان لازم نمی‌دیدم تحقیقی داشته باشم چون به باورم، باور داشتم).
    تا این‌که چند روز قبل مقاله‌ای را مطالعه کردم در مورد افراد معنوی و مذهبی که، یک فرد معنوی می‌تواند مذهبی باشد و مذهبی می‌تواند هیچ معنوی نباشد و معنوی می‌تواند هیچ موحد نباشد یعنی اصلا اعتقادی به مذهب نداشته باشد ولی می‌تواند عشق بورزد، عطوفت داشته باشد، به‌غیر خود شفقت‌ورزی کند؛ به درخت و گیاه، حیوان. و صبور باشد، رضایت و قناعت، مسئولیت‌پذیری و … .
    این‌که معنا می‌تواند چیزی فراتر از این زندگی مادی باشد یا دقیقا می‌توان در متن زندگی مادی، معنوی زندگی کرد و معنویت با تمام ابعاد زندگی مادی عجین شده باشد. در بسیاری از موارد که همه‌ی ما کم و بیش آن‌را تجربه کرده‌ایم و فکر می‌کنیم صرفا انجام واجبات‌دینی، آن بخش معنوی زندگی ماست که حین انجام آن‌هم اکثراً حضور نداریم یعنی بقدری ذهن ما پراکنده است و هنگام به ظاهر عبادت کردن همه‌جا هستیم، جز جایی که باید حضور داشته باشیم.
    مگر نه این‌که می‌گفتند کسی که پای‌بند به انجام اعمال مذهبی است، فرد معنوی است خاطرم هست دایی بزرگم را مردی معنوی می‌خواندند، چراکه او موحد بود و چارچوب‌های مذهب خود را بشدت نگهبان.
    گرچه از نظر من او فرد معنوی نیز بود. هم چارچوب‌های مذهب را به‌خوبی رعایت، به اخلاق پایبند، به مردم خدمت می‌کرد و همه را چون خود می‌دید (نوع‌دوستی). شفقت‌ورزی می‌کرد به طبیعت، حیوانات و … به چیزها یا کسانی بغیر از خود خدمت می‌کرد.
    در استفاده از منابع طبیعی که در اختیار همه‌ی ماست بسیار صرفه‌جو بود، از ریه‌ زمین مراقبت می‌کرد و هرگز طبیعت را آلوده نمی‌کرد. درخت می‌کاشت و علاوه بر مسئولیت‌های زندگی، کشاورزی نیز می‌کرد.
    تا حالا تصور و درکم این بود که معنا همان مذهب است ولی حالا با واژه‌گان تازه‌ای روبرو هستم که معنا را یا معنویت ر ا در زندگی جدای از مذهبیت تعریف می‌کند. این نوشته مرا وادار کرد تا مدتی اندیشه کنم و به باور‌های خود، دوباره محکی بزنم..
    گفته می‌شود که مذهب گسترش یافته، و معنویت به زیر کشیده شده یا افول کرده است. و حالا سوال این است که نقش ما در این میان چگونه است؟!
    آیا ما جزء افرادی هستیم که، شفقت‌ورزی و نوع‌دوستی که عنصرهای اصلی معنویت اند در زندگی ما حضور داشته باشد؟
    داشتن هدف در زندگی، این‌که زندگی مقدس است و نمی‌شود آن ر ا هدر داد و خوش‌بینی که روز‌بروز جهان زیباتر می‌شود.( داشتن هدف در زندگی، مقدس دانستن آن و خوش‌بینی = هوش معنوی)
    و باور به این‌که: انسان معنوی می‌داند که به اندازه‌ی وسع خود، در بهبود وضعیت جهان تأثیرگذار است ( خوش‌بینی)
    و حس‌همدردی، نوع‌دوستی و شفقت در زندگی ما که اساس معنویت است و موضوعی که بشدت زندگی مارا تحت تأثیر قرار می‌دهد ارتباطات، که مرکز معنویت است . این‌که از خود فراتر برویم و خود را در کنار دیگران ببینیم و منفعت خود را، در منفعت جمع .

    بودن در کنار افرادی که خود را معنوی می دانند چون مذهبی اند، دلیل بر درست بودن باورهایشان نیست. باید باورها را به چالش کشید و برای معنوی زیستن، نگاهی تازه داشت.

  14. یادداشت ماه چهارم – واژه ها
    نویسندگان را باید معمارانی دانست که بنایی را بر صفحه سپید کاغذ، و یا در جهان امروز، بر صفحه وب، خلق می کنند. بنایی که نویسندگان می¬سازند، مانند بنای معماران، کاربردی دارد. این بنا باید به نیاز گروهی از انسانها پاسخ دهد. شاید هم پیامی باشد از درد یا سرور، و یا آدمیان را از خبری آگاه کند.
    این که معمار قصد آفرینش چه بنایی و برای چه کسانی دارد، واینکه انتظارش از دوام یا ماندگاری بنا چقدر است، در نوع مصالحی که برای آفرینش آن استفاده می کند موثر است. اما در بنایی که نویسنده خلق می¬کند، این واژه¬ها هستند که مانند مصالح، مورد استفاده نویسنده قرار می¬گیرند. آن را استحکام می¬بخشند و ظاهرش را زیبا می¬کنند. واژه¬ها خشتهای یک اثر مکتوب هستند و بار معنایی اثر را به دوش می¬کشند. اینکه نویسنده اثرش را برای چه کسانی می نویسد، بر نوع واژه¬هایی که انتخاب می کند تاثیر دارد. اینکه واژه¬ها باید حامل چه محتوایی باشند هم در انتخاب نوع آنها موثر است. و به طور اساسی انتخاب واژگان مناسب است که یک اثر را از دیگر آثار متمایز و یا یک اثر را جاودانه می سازد. حکیم طوس در بیان عظمت شاهنامه در این بیت چه خوش می گوید که :
    پی افکندم از نظم کاخی باند که از باد و باران نیابد گزند
    نویسنده باید که بر مخزن واژه¬ها تسلط داشته¬باشد. از وجود آنها آگاه باشد، با واژه¬ها خو گرفته¬باشد و آنها را مانند ابزاری در اختیار بگیرد. در آسمان ادبیات این سرزمین شاعران و نویسندگان پر آوازه¬ای، همچون ستارگانی نورانی درخشیده¬اند و اثری جاودان از خود به جا گذاشته¬اند. هرچند ماندگاری آثار این نام آوران مدیون محتوای بسیار عمیق آثارشان بوده است اما سهم آرایه¬های کلامی و چینش زیبا و هنرمندانه واژگان در این آثار نیز کمتر از محتوای عمیق اثر نبوده است. چنانچه از دیرباز مردمان این سرزمین نخست مجذوب لحن موسیقیایی اثر، که همانا ناشی از انتخاب درست واژه¬ها بوده است، گشته و پس از آن به درک مفهوم همت گمارده اند.
    حافظ آن جا که می گوید:
    زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
    نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیمه شب دوش به بالین من آمد بنشست
    با انتخاب زیباترین واژه¬ها و در نهایت ایجاز صحنه ملاقاتش با معشوق را برای خواننده ترسیم می¬کند.
    هر چقدر که نویسنده بر دایره گسترده¬تری از واژگان تسلط داشته باشد، امکان انتقال دقیقتر و کاملتر پیام به خواننده برایش بیشتر فراهم است. در این حالت او قادر خواهد بود که بر حسب فضای نوشتار، خواننده را در محیط دلخواهش از غم و اندوه، یا شادی و سرور قرار بدهد و او را با خویش همراه سازد.

    1. همای عزیز
      شما این نوشته‌های زیبا رو جایی هم منتشر می‌کنید؟

  15. تمرین ا( ماه چهارم)
    تمرین روزانه نوشتن
    مدت‌هاست که می‌نویسم اما چند روزیست که م ی ن و ی س م. این حروف‌ها را از هم جدا نوشتم می‌دانید چرا؟ چون تا قبل از نوشتن فقط می‌نوشتم اما اکنون با واژه‌ها زندگی می‌کنم. بیدار می‌شوم. آرام می‌گیرم. تاکنون به این فکر کرده‌اید وقتی (ی) نباشد این چرا معنی خود را از دست می‌دهد؟ یا (ش) چرا در نوشتن انقدر اهمیت دارد؟ نوتن نوتن نوتن! می‌بینید چه بی‌معنا و بی‌رنگ است. تاکنون به خاصیت و ارزش حروف هر کلمه فکر کرده‌اید؟ یکی از اون حروف را برداشته‌اید که بدانید یک کلمه به چه اندازه آواره می‌شود؟ خاصیت این حروف را در صفحات صبحگاهیم زیاد به چشم دیدم. آنقدر که امروز وقتی n اُمین صفحه‌ی صبحگاهیم را پر می‌کردم با خود فکر کردم چرا هر روز دفتر را به یک شکل و رنگ پر می‌کنم؟ نق و ناله‌های صبحگاهی یا کابوس‌های شبانه. یک تحولی باید در این نوشتن‌ها ایجاد شود که به جای یک سال نوشتن در هشت ماه نوشتن پیشرفت را در خود احساس کنم. تصمیم گرفتم یک هفته در صفحات صبحگاهی از کتاب‌های خوانده شده و کلمه‌هایی که به آن‌ها ارزش بخشیده‌اند بپردازم. نقد کنم و کمی هم ازفایده‌شان در زندگی و نوشتنم بگویم. این عادت روزانه قرار است به مدت یه هفته به شکل دیگری مهمان خوانده شده‌های ذهنی من باشد. ازطرفی هیچ خوانده شده‌ای قرار نیست در لیست انتظار بماند. من آنقدر آن لحظه هجوم یک آنی ایده را روی مغزم احساس کردم که هراسان شده بودم و خودکار توی دستم قل می‌خورد. خوشحال بودم چون مدتی بود نوشتن را از من دور کرده بودند. سلول‌های آشفته ذهنی‌ام را می‌گویم. برای من دو هفته چیزی به اندازه یکسال گذشت چون عادت به ننوشتن نداشتم و هر باری که نمی‌توانستم بنویسم درد تلخ ننوشتن را درون خود احساس می‌کردم. چیزی شبیه شانه درد طاقت فرسا یا پوکیدن مغز وقتی یک هفته مهمان داشته‌ای. اما این روزها به قرارگاه بازگشته‌ام. به جایی که به آن تعلق دارم. تفاوتی را در این برگشت احساس می‌کنم نمی‌دانم اما حس کنجکاوی در امور نوشتن یا سرک کشیدن به میدان واژه‌ها. این روزها هی می‌خواهم با عادت‌های روزانه‌ای که در نوشتن تجربه کردم چیز جدیدی خلق کنم. خراب کنم و از نو بسازم. از همه مهتر این که خطا کردن را بپذیرم. اصلا فدای سرم که گند می‌زنم مشکلی ندارد. اما بنویسم، بخوانم، بمانم. این روز‌ها با تمرین روزانه نوشتن احساس می‌کنم دریچه‌ی جدیدی از ارتباط بین جهان کلمات، درون ذهن و جسمم ایجاد شده است. بدون ذره‌ای گسستگی در خودمداری و نه خودنمایی.
    شما بگویید
    این روزها با نوشتن چقدر به میدان تجربه‌ها هجوم می‌آورید؟

    1. زهرا زهرا
      این از بهترین نوشته‌های تو بود.
      چقدر خوشحالم از این رشد روزافزون تو.
      خیلی خوب و خلاقانه نوشتی.

  16. تمرین دوم:

    مدتی پیش هنگام قدم زدن به دوستی قدیمی برخوردم. پس از احوال‌پرسی‌های مرسوم پرسید: “راستی شماره‌ات را دارم، ولی گویا شبکه‌های اجتماعی تو روی خط دیگری است. آیدیت چیست؟”.
    خیلی عادی جواب دادم “در شبکه های اجتماعی فعالیتی ندارم”. دهانش باز ماند. با شگفتی گفت “مگر می‌شود؟ قرن بیست و یکم است. زندگی ماشینی است. از دوره زمانه عقب می‌افتی”.
    بعد از کمی، گفت‌و‌گو به سمت تلویزیون و سریال‌های سر شب کشیده شد. هنگامی که گفتم تلویزیون نگاه نمی‌کنم، دیگر باورش نمی‌شد. برایش سخت و سنگین بود که هر شب اخبارها را نمی‌بینم و سپس درون شبکه‌های اجتماعی غوطه‌ور نمی‌شوم. پیگیر پست‌های فلان سلبریتی نیستم و به مخالفانش فحش نمی‌دهم.
    بعد خیلی جدی پرسید “پس با زندگیتان چکار میکنید؟”.
    جواب دادم زندگیمان را زندگی می‌کنیم. میخوریم، می‌خوابیم، لذت می‌بریم. کیف می‌کنیم. می‌رقصیم. شادی می‌کنیم. اما آنها را به اشتراک نمی‌گذاریم.
    در کل آنچنان در آن لحظه غرق می‌شویم که یادمان میرود موبایل را برداریم و عکس بگیریم.
    بعد از رفتن دوستم به این قضیه فکر کردم. فکر می‌کردم با نداشتن اینستاگرام واقعا چه پست‌هایی را از دست می‌دهم و یا از دست دادن این اطلاعات چقدر می‌تواند به ضرر من تمام شود.
    انسان در اکثر مواقع در چیزهای که خودش می‌سازد غرق می‌شود. عصر اطلاعات را بوجود آورد. ولی اکنون زیر فشار اطلاعات تولید شده در حال له شدن و از هم پاشیدن است.
    فرض کنید هر روز زیر شدید‌ترین بمباران‌های خبرهای بد باشید. آیا روحیه برای خوشحالی می‌ماند. برعکس، چنان از خبری به خبر دیگر گام برمیداریم که روح و روان خود را ویران می‌کنیم.
    شاید با خود بگویید هزینه بی‌اطلاعی از اتفاقات روز دنیا زیاد است. شاید این‌گونه باشد ولی در هر صورت هزینه آن از اطلاع داشتن بیشتر است.
    گاهی با بی‌اطلاعی از اتفاقاتی که می‌افتند، آرامش و راحتی را به زندگی خود می‌آوریم. شاید لازم باشد ورودی‌های مغزمان را بیشتر مدیریت کنیم.
    شاید لازم باشد در مورد شبکه‌های اجتماعی و فعالیت در آن‌ها، قدری تجدید نظر کنیم. شاید بسیاری از شبکه‌های اجتماعی را بیهوده داریم و هیچ استفاده مفیدی از آنها نمی‌کنیم.
    شاید لازم باشد هر از گاهی از خود بپرسیم، اگر ندانم در فلان کشور چند نفر از کشته شده‌اند، چقدر بر زندگی من تاثیر مثبت خواهد داشت.

    1. مسعود، خیلی خوب بود، خیلی.
      عالی شروع کردی، عالی ادامه دادی، و عالی تموم کردی.
      کیف کردم واقعا.

  17. ادامه تمرین اول ماه چهارم-
    استاد عزیز؛ با اجازه شما مایل هستم که در ادامه تمرین یادداشت‌نویسی (که البته بعد از ارسال متوجه شدم به 300کلمه هم نرسیده) شعری که چند وقت پیش درباره همین عنوان «معنای زندگی» نوشته بودم را ارسال کنم:
    معنای زندگی:
    معنای زندگی نشاید همین غمی است
    که در قلب من نشسته است،
    معنای زندگی؛
    لبخند ساده ایست
    که هر صبح هدیه می‌دهی
    با طرحی از طلوع عشق…
    با هر نگاه ساده‌ای
    که مرا جذب می‌کنی؛
    در اشتیاق یک سلام دوباره‌ات.
    معنای زندگی؛
    همین حضور من و تو است
    در باور پلی که به غایت رسیده است…
    (باز هم عذرخواهم بابت اینکه تمرینم بی ربط به یادداشت نویسی است)

  18. تمرین 1: ماه چهارم
    مدتی است که با شنیدن یا خواندن عبارت”معنای زندگی” درباره آن با خود می‌اندیشم که به راستی چیست معنای این موهبت چند روزه که در این چندصباح عمر به ما ارزانی شده و هریک با دریافتی منحصربه فرد از آن به ماندگاری یا هدردادنش تن می‌دهیم؟
    معنای زندگی برای من جلوه‌ای بی‌بدیل از لحظه‌هایی است که در برابر دیدگانت تجلی می‌یابد و دلت را به ادامۀ زیستن خوش می‌سازد. فرقی ندارد که آن جلوه در نظر اغیار چه اندازه بزرگ و باعظمت یا در نظر عده‌ای دگر چه میزان کوچک و حتی حقیر آید، معنای زندگی گاه به قدر بوییدن یک گل سرخ که از شبنم صبحگاهی معطر شده و طراوت بهار را در دلت می‌رویاند، می‌تواند باشکوه باشد یا به اندازۀ لذتی که با شنیدن صدای خنده‌های شیرین کودکی معصوم؛ غرق در لذت و شعف می‌گردی!
    معنای زندگی همان طلوع نگاهی است که به مهربانی گشوده می‌شود و در فروغ دیدگان مادر، همسر یا هر آن کسی که دوستش ‌داری نظاره می‌کنی و آرامش می‌یابی.
    معنای زندگی شاید همان احساس مادرانه‌ایست که گاه با شانه‌زدن و بافتن گیسوان دخترک 3ساله‌ات با همه وجود لمس می‌کنی یا دقایقی که از دیدن مژگان سیاه درخواب‌رفته‌اش سرشار از حس شکرگزاری می‌گردی.
    معنای زندگی درک‌نمودن تمام تلخی و شیرینی‌هایی است که در پیچ و خم مسیر سرنوشت در آغوش می‌کشی و بذر امید را همچنان در درونت زنده نگاه می‌داری و تا بارورشدن نهال صبرت از پای نمی‌نشینی تا روزی که به ثمرنشستن میوه‌های استعداد، تلاش و شکوفائی خویشتن را نظاره‌گر شوی.

    1. چقدر زیبا نوشتید معصومه خانم عزیز. بسیار دلنشین بود. لذت بردم.

  19. تمرین ماه چهارم/ شماره ۴:
    اگر میوه‌ها را دوست داشتم می‌گفتم کلمات به نارنگی می‌مانند؛ باید پوست لیزشان را که اسانسش با هر فشار توی چشم می‌رود گرفت، پوستک سفیدشان را تراشید و آبشان را مکید که توی یک روز برفی، تا پنجه‌های پای آدم را گرم کنند.
    شاید اگر جویدن میوه‌های خام، نفتی بر آتش معده‌ام نمی‌شد، من هم بدم نمی‌آمد توی روزهایی که زود به شب می‌کشند، کنار شیشه‌های لرزان پنجره بنشینم و به مزه‌های پنهان زیر پوست‌های سبز مایل به زرد فکر کنم و همانطور که گاهی با کلمات، سالادی از حس‌های مختلف ترس، نگرانی، آرامش یا سرخوشی می‌سازم، گاهی هم عطر گس خرمالو را با نارنگی و پرتقال به چالش بکشم تا ببینم طعم جدیدی که خلق می‌شود خوشایند هست یا نه.
    اما من میوه دوست ندارم، پس شاید بهتر باشد کلمات را به همان چای تلخ عصر‌های زمستانی به تصویر بکشم که با گذر فصل‌ها مزه‌اش همانی که بود، می‌ماند، همانقدر تکراری و ابدی اما آشنا و دوست داشتنی.

  20. ماه چهارم، تمرین ۳ :
    همیشه می گویند بزرگ ترین منتقد شما، خودتان هستید.من می دانم که عیب هایی دارم.مثل لکه های جوشی که روی پوست صورتم از دوران نوجوانی جامانده و اولین چیزی که وقتی مرا می بینند توی ذوق می زند. قد بلند و هیکل درشتی که همه میراث عمه های غول پیکرم هستند. آنها که زحمت کشان زمین های کشاورزی و گاهی خشک و بی آب بودند.
    اما وقتی دوستی به من نزدیک تر می شود تمام این خط و خطوط و ظاهر در دوستی های صمیمی و مهربانانه و صادقانه ام گم می شود.
    خصوصیت اخلاقی بد من کنایه زدن به آدمهاست.می گویند بهاره زبانش تلخ است.سالهاست که دارم با این اخلاقم مبارزه می کنم.با سکوت با کتاب خواندن و کمتر حرف زدن. گاهی موفق شدم و گاهی هم نه.امان از این زبان.
    من زود هم عصبانی می شوم و به دلیل سالها سختی کشیدن در زندگی و بعد در زندگی مشترک این عصبانیتم زودتر بروز می کند که آن هم در حال تمرین ممارست هستم تا کم و کمتر شود.روانشناسی می گفت اول دلیل خشمت را پیدا کن و بعد به دنبال درمان آن باش که گاه پیدا شدن دلیل اصلی همان درمان است.

    1. بهاره نازنین
      چه خوب و ساده و صادقانه نوشتید.
      شما یکی از بهترین و عزیزترین دوستان من هستید.
      من همیشه به وجود شما افتخار می‌کنم.

  21. تمرین درس سوم:
    از اوایل دوره¬ی مدرسه متوجه آن شدم. فقط متوجه شدم، اما با توجه به سن و سالی که داشتم، نمی¬دانستم راه حلی دارد و علاج آن چیست. در هر کلاسِ درس مدرسه، خداخدا می¬کردم که معلم اسم من را صدا نکند که در مقابل دانش¬آموزان بایستم و از من سوال بپرسد و چه دعاهایی که در این راه یاد نگرفتم! اما باید بگویم که همیشه و تا دوره¬ی دانشگاه جزو شاگرد¬های ممتاز کلاس بودم؛ همان به اصطلاح خرخونِ کلاس! با یک عینکِ گِرد که نه، اما بیضی که در نوجوانی اضافه شد. بله، خجالتی بودن و فوبیای صحبت در جمع؛ این موضوع ادامه پیدا کرد تا فراغت از تحصیل از دانشگاه و کارمند دانشگاه شدن و استرس و نگرانی صحبت در جلسات کاری به ویژه در حضور مدیران رده بالا. کم متضرر نشدم از این موضوع و چه موقعیت¬های خوبی که لوطی¬خور نشد؛ اما گذر زمان را مفرّی نیست؛ چه بسا اگر در اوایل کارم، با افکار خلاقانه و منسجم و انرژی¬ای که داشتم در جلسات کاری ارائه¬های بهتری می¬دادم ، رشد بیشتری را تجربه می¬کردم.
    باری دقیق در خاطر ندارم اما از حدود 14-13 سالگی به چاره¬جویی افتادم، شروعش دعا کردن! برای رفع مشکل بود، بعد تلقین¬های مثبت و در ادامه خرید کتاب¬های مرتبط و مطالعه¬ی آنها از جمله: سه کتاب از پل ژاگو (آموزش گفتار، غلبه بر کمرویی، قدرت خودتلقینی)، کتاب سکوت قدرت درونگراها از سوزان کین و… .
    این مسئله ریشه در کودکی داشت! شاید هم ریشه در نوزادی و ماقبل آن! هر بار در موقعیت جدید، تجربه¬های تلخ گذشته جلوی چشمانم قدم¬رو رژه می¬رفتند. سرعت پیشرفتِ حل این معضلِ به ظاهر لاینحل کم بود، اما به تدریج بهتر شد، تا اینکه رسیدم به متمم و از متمم به استاد شاهین کلانتری و ادامه¬ی نوشتن و کتابِ اول ایشان (چرا باید زیادتر حرف بزنیم؟) و اتفاقات خوبی که برایم رخ داد.
    مسائل اینچنینی را نمی¬توان به سادگی ریشه¬یابی کرد یا به گردنِ دیگری حواله داد (والدین، معلمان، دوستان و اطرافیان و …)، اما برای همه¬ی افرادی که به نوعی با مسئله¬ی تربیت و پرورش گونه¬ی انسانی سروکار دارند -از جمله پدر و مادر و معلمان-، کسب اطلاعات حداقلی در حوزه¬ی روانشناسی رشد و تربیت و پرورش بایسته است.

    1. چه خوب و قشنگ -بدون اینکه به اضافه‌گویی بیفتی- این موضوع رو باز کردی حسن جان.

  22. تمرین شماره یک:

    یکی از بزرگترین پرسش‌های بشری از زمانی که انسان خود را شناخته، این است که هدف ما از زندگی چیست یا هدف زندگی چیست.
    برای چه هدفی آفریده شده‌ایم و قرار است به کجا برویم.
    انسان‌ها برای رسیدن به پاسخ این پرسش سالها جستجو کرده‌اند. تحقیقات مختلفی انجام داده اند. راه‌های زیادی رفته و کتاب‌ها نوشته‌اند و نظریه‌هایی نیز ارایه داده‌اند.
    چیزی که مسلم است این است که معنای زندگی برای هرکس متفاوت است. مانند تفاوت اثر انگشت هر فرد. هرکس باید معنای زندگی را با توجه به سبک زندگی و طرز فکرش بیاید.
    اینکه اعتقاد شما چیست و چگونه به زندگی می‌نگرید می‌تواند کلیدی برای کشف معنای زندگی خود باشد.
    به راستی که دلیل اختراع دین نیز همین بوده است. دین ساخته شد تا پاسخی برای این پرسش ارایه کند. پرسش‌هایی نظیر اینکه برای چه بوجود آمده‌ایم. باید چکار کنیم و در نهایت به کجا خواهیم رفت.
    ولی آیا دین پس از سال‌ها به جواب درست و قابل قبولی رسیده است؟
    جواب این پرسش به سادگی بله یا خیر نیست. ولی آنچه مسلم است این که اعتقاد به خدای یگانه تاثیر چندانی بر روی کیفیت زندگی افراد نداشته است.
    یک راه این است که کمتر به دنبال معنای مختلف نباشیم. بگذاریم روند زندگی، خود معنای خود را آشکار کند. نیاز است که با قلبی گشاده و چشمانی باز به پیرامون خود بنگریم. اجازه دهیم مسائل معنای خود را خود برایمان روشن کنند.
    چیزی که از زندگی مشخص است شروع و پایان آن است. شروع زندگی با تولد آغاز می‌شود و با مرگ پایان می‌یابد. ما روی تولد و مرگ خود دخالتی نداریم اما حد فاصل این دو در اختیار ما هستند.
    جایی خواندم طول زندگی را نمی‌توان دست زد، ولی عرض آن را می‌توان زیاد کرد. مهم نیست چقدر زندگی می‌کنیم. مهم این است سعی کنیم کیفیت آن را بالا ببریم. کیفیت زندگی مهم تر از طول آن است.
    زندگی برای هرکس معنایی دارد و هرکس برای زندگی معنایی دارد. وجود ما در این دنیا بر اطرافیان و دنیا تاثیر می‌گذارد. پس چه خوب است که خود را برای زندگی خوب معنا کنیم و تاثیر مثبتی بر روی این دنیا بگذاریم.

    1. زنده باد مسعود عزیز
      تمیز و خوب نوشتی.
      تو رشد فوق‌العاده خوبی داری.
      تداومت بی‌نهایت ارزشمنده.

  23. سلام
    تمرین سوم- یادداشت‌نویسی
    از آنجا که گل بی‌عیب و بی‌خار فقط خداست و آدمیزاد از همان روز که از بهشت رانده‌شد، عیب و ایرادش را نشان داد و معلوم همگان کرد که تا نباشد چیزکی، دم و دستگاه بالایی نگویند هرّی خوش‌آمدی! بنده هم از این خصیصه مبرّا نیستم و بلکه هیچ ادعایی هم ندارم. حتّی آمده‌ام اعتراف کنم که مثل همه‌ی افراط و تفریط‌هایم، در این زمینه هم روی همه‌ی معیوبان را سفید کرده‌ام و کاری کردم کارستان!
    این مقدّمات را چیدم که بگویم، از آن دست گل‌های خارداری هستم که به جای یک خار و دو خار، چندصد خار دارم که همه‌ی وجودم را خلیده‌اند و زخم‌هایشان تا قیام قیامت، باز خواهند ماند. می‌پرسید کدام خار؟ کدام عیب؟ همین عیب! همین عیبی که تا همین هفت سطر هم به وضوح نمودار شده؛ خود انتقادی! آنقدر هم در این زمینه خودکفا هستم که به تنهایی می‌توانم بار هزارنفر را به دوش بکشم و بی‌آنکه نیاز به دشمن داشته‌باشم، خود را با چند جمله‌ی ناامید کننده متلاشی کنم. البته که قرار نیست علناً به تیرباران خودم دست بزنم، با چند حس و درگیری زیرپوستی کار خودم را می‌سازم. گاهی درست همان‌ موقع که حس می‌کنم آنقدر برای انجام یک کار انگیزه دارم و حتّی قادرم کوهی را جابه‌جا کنم، زمزمه‌های خودانتقادی‌ام کارشان را شروع می‌کنند و آنچنان روی مخم راه می‌روند تا بالاخره سمعاً و طاعتاً حرفشان را می‌پذیرم. آنوقت حتّی اگر یک گونی پنبه هم برای جابه‌جایی و حمل‌ و نقل جلویم بگذارند، مثقالی انگیزه و رغبت و حتّی توانش را هم در خود نمی‌یابم. البته که تمام این فعل و انفعالات روحی و روانی، در حد چند دقیقه بر این حقیر مستولی می‌شود و دقایقی بعد، خلاص! الفاتحه!
    می‌دانید؟ به خیالم خداوند حیّ و قادر، هرچه شامّه‌ام را تیز آفریده، در بخش شنوایی آنگونه که انتظار می‌رود، دقیق عمل ننمود و در باب این یک قلم جنس، کمی تا قسمتی ضعیف عمل کرد!
    این‌ها را گفتم نه از باب اینکه به قول جناب استاد، خودزنی کرده باشم که بی‌گمان کار هر روز و شبم است! هدف آن بود که بگویم، با این‌وجود بازهم صدای زر زدن‌های مفت ذهن خودانتقادی‌ام را حتّی اگر خیلی هم زیر و ریز باشد، می‌شنوم و ای کاش که اینجا هم کر بودم!
    به هر روی از آنجا که گل بی‌خار فقط خداست و آدمیزاد هم بی‌عیب و خار معنا ندارد، خواستم بگویم من هم یک گلِ! خاردار هستم، که از قضا دچار خارهای زائد شده‌ام و کمی از حد مجاز تجاوز کرده‌ام.
    به گمانم تنها راه نجات و خلاصی از این وضعیّت بغرنج، مراجعه به پزشک متخصص و استفاده از چند جلسه لیزر‌درمانی جهت از بین بردن خارهای زائد! باشد.
    و من الله توفیق

    1. مهدیه عزیز
      خیلی لذت بردم از خوندن این متن.
      سلیقۀ شما در استفاده از کلمات عالیه.
      طنز این متن هم بسیار دلچسب و خوب دراومده.

  24. تمرین ۳ :
    می‌گویند من آدم وسواسی و اعصاب خردکنی هستم، شاید چون هربار که از جلوی آزمایشگاه رد می‌شوم، ابروهایم در هم می‌روند، سر انگشت‌هایم یخ می‌زند و تا چند متر دورتر، با هر قدمی که برمی‌دارم بیشتر حس می‌کنم روی یک مشت جانور میکروسکوپی راه می‌روم که مثل زالو کمین کرده اند تا یک جایی به ساق پاهایم بچسبند و بالا بیایند، آنقدر که هرچه خون توی رگ هایم جریان دارد تمام کنند و خودشان هم مثل بادکنک پف کنند و با فشار بترکند، مثل اجدادشان که توی شیشه‌های آزمایشگاه میکروبیولوژی دانشگاه مانده و با یک اشاره‌ی تیزی، هرچه خون توی روده هاشان مانده، بیرون می‌ریزند.
    برای همین، خانه که می‌رسم، یکراست توی حمام می‌روم، کفش‌هایم را آنقدر می‌سابم که هرچه میکروب به خوردشان رفته، عق بزنند و بند کتانی‌ها را (اگر داشته باشند) آنقدر می‌چلانم که گاهی نخ کش می‌شوند. اگر هم گوشه‌ی خیابان، کسی که آرنجش را خم کرده و همانطور که آن را می‌مالد، از در آزمایشگاه بیرون بیاید،تا جایی که بتوانم از او فاصله می‌گیرم، طوری که انگار خون می‌تواند از توی سوراخی که سوزن سرنگ کاشته، فواره بزند توی صورت آدم!
    شاید هم واقعاً وسواسی باشم اما دست کم می‌دانم این مشکل از کجا آب می‌خورد.
    من یک میکروب شناسم با مدرک لیسانس اما هرگز به آن افتخار نکرده‌ام، نه تا وقتی که فکر رنگ آمیزی باکتری‌های گرم مثبت یا منفی و وول خوردن انگل‌ها توی خون تازه‌ی یک شتر بیمار، مو به تنم سیخ می‌کند و شب‌های امتحانی را یادم می‌آورد که پشت میز با کتاب‌های الکلی شده می‌نشستم و موقع حفظ اسم‌ میکروب‌ها،تی‌شرتی تنم می‌کردم که رویش نوشته بود:«هرگز دوستت نداشتم»
    اما آن چهارسال زجرآور برای گرفتن مدرکی که از ته دل نمی‌خواستم داشته باشمش، چیزهای دیگری هم یادم داد؛ این که می‌گویند فاصله‌ی بین عشق و نفرت از مو نازک‌تر است تنها زمانی می‌تواند درست باشد که پای حس سومی مثل عشق آتشین داشتن به چیز دیگری در میان نباشد!
    من از زیست شناسی و هرچه به آن مربوط می‌شد بیزار بودم و شاید این نفرت به عشق بدل می‌شد اگر در تب فراق یار دیرینه‌ام، ادبیات، نمی‌سوختم.
    گاهی فکر می‌کنم چه کسی گفته راهی را که شروع می‌کنی باید به آخر برسانی؟ 
    گاهی باید یادمان بدهند قیدش را بزنیم اگر در ته راهی که در پیش گرفته‌ایم، ردی از چاه می‌بینیم!
    من این را وقتی فهمیدم که با کله ته چاه آزمایشگاه میکروب شناسی افتاده بودم و نتیجه‌اش شد همین وسواسی که ته اسمم آمده اما تا وقتی که بدانم از زندگی چه می‌خواهم و رویای نوشتن مثل بچه کوالا مچم را چسبیده باشد، حالم خوب است چون شک ندارم که یک نویسنده ام، پس شبانه روز می‌نویسم و آن‌وقت دیگر مهم نیست اگر همه من را وسواسی بدانند یا میکروبیولوژیست یا هرچیز دیگر!

    1. پانیذ عزیز
      ذوق تو در کار با کلمات و تنوعی که در واژگان نوشته‌هات هست تحسین‌برانگیزه.
      تو اگه دست از نوشتن نکشی، در سال‌های آینده از بهترین‌های ایران خواهی بود.

  25. تمرین ۱:
    یاداشتی درباره اهمیت یادگیری:
    برای دانستن اهمیت یک سری چیزها، تا وقتی که دم از پول و ارزش نزنیم، قدر و منظلتشان را درک نمی‌کنیم. این مسئله فقط در زمینه محیط‌زیست مهم نیست. من فکر می‌کنم در زمینه یادگیری هم همینطور است.
    سوالی از شما می‌پرسم و دوست دارم در این زمینه با خودتان صادق باشید چون جواب این سوال ساده ولی تعیین کننده را تنها خود شما می‌دانید.
    شما همین حالا چقدر می‌ارزید؟ تعجب می‌کنید اما از شما می‌خواهم که یکبار این سوال را از خود کنید. این قیمت ارتباط تنگاتنگی با موقعیت کنونی شما در زندگی دارد. قیمت شما احتمالا فقط به میزان خدمات و محصولات شما وابسته است؛ ولی ابعاد آن از دید درآمدزا بودن، خیلی وسیع‌تر است.
    اگر شما تا همین حالا هیچ مهارت پولسازی نداشته باشید و صرفا مهارت‌های زندگی خاصی، مثل کنترول خشم، خوب گوش‌دادن و رعایت نظم را یادگرفته باشید، احتمالا خیلی باارزش‌تر از سایرین فاقد اینها، هستید چون شما می‌توانید شریک و دوست خوبی برای دیگران باشید، که این هم خودش نوعی خدمت است.
    در باقی موارد با یک نگاه واقع‌بینانه، فرق منه معمولی با یک فرد فوق موفق، همین ارزش شخصی‌ام است. این ارزش همانیست که اکثر بزرگانی چون بیل گیتس را وا می‌دارد راحت بگویند که اگر قرار باشد از صفر شروع کنند، ثروت کنونی خود را حتی سریع‌تر کسب می‌کنند. حالا این ثروت شخصی که ثروت مادی به‌همراه دارد به عقیده من تنها و تنها از یک راه بدست می‌آید و آنهم صرف زمانی برای افزایش مهارت‌های شخصی در هر زمینه‌ایست.
    محبوبیت، شهرت و همه وجودیت ما به خاطر خاصیتیست که برای دیگران داریم. به غیر از آن، شاید یک حیوان خانگی خاص، از ما مفیدتر عمل کند. اگر یاد نمی‌گرفتیم، هیچوقت بزرگ نمی‌شدیم و اگر بیشتر یاد نگیریم در همین سطح فعلی باقی می‌مانیم و انتظار پیشرفت ما بعید است. به باور من اهمیت یادگیری یعنی همین.

    1. مهسا جان
      این که از مخاطب سوال پرسیدی خیلی عالیه. این به درگیری مخاطب با متن کمک می‌کنه.
      لذت بردم.

  26. سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
    تمرین 2
    دیروز بعد از مدت‌ها از خانه بیرون زدم. به خانه‌ی خاله نرگس می‌رفتم. تنها خاله‌ای که از میان چهار خاله‌ی دیگر با او احساس راحتی و صمیمیت می‌کنم. تا صبح از هر دری حرف زدیم. از خاطرات کودکی او. از جنگی که آنها را از جنوب آلاخون والاخون کرده بود. از رنج‌های گذشته. گذشته! چه محدوده‌ی زمانیِ غریبی‌ست گذشته! گاه مثل خوره مغز را می‌خورد. گاه از شیرینی‌اش قند در دل آب می‌شود. گاه مثل زهرمار کام آدم را تلخ می‌کند. گاه اما با جرقه‌ای کوچک صورتش را بر پنجره‌ی حال می‌چسباند و همان‌جا نقش می‌بندد.
    شاید به همین خاطر است که یک دفتر دولوکس دهه‌ی شصت با عکس میدان آزادی، که خاله نرگس از بین خرت و پرت‌های قدیمی‌اش بیرون آورد، همین قدر ساده مرا پر کرد از تمام خاطرات گذشته‌ام.
    ذوق کرده بودم. پابرهنه و شتابان به میان خاطرات کودکی‌ام دویدم. در دقایقی کوتاه خاطرات جسته گریخته به ذهنم آمد. نمی‌توانستم تفکیک کنم کدامشان به راستی تا آخر اتفاق افتاده است؟ و کدامشان را خودم در طول زمان کامل کرده و ساخته‌ام؟
    تمام صحنه‌ها جلوی چشم‌هایم مجسم می‌شدند. اما به درستی نمی‌توانستم تشخیص بدهم کدامیک عین واقعیتِ پیش‌آمده و کدامیک تحریف شده‌ی ذهن‌ام است. تازه برای به یاد آوردنشان می‌بایست به کودکی‌ام می‌لغزیدم. جزئیات را زیر و زبر می‌کردم تا واقعی‌ترین‌ها را بیرون بکشم.
    ذهن آدمیزاد ذهن رمنده‌ایست. لاکردار مثل ماهی لیز است. چشم غافل کنی سُر می‌خورد و به هر زمانی که خواست می‌جهد. خیلی اوقات خاطراتی را از گذشته به یاد می‌آوریم، که مثلاً در یک خانواده و برای همه‌ی اعضاء آن یکسان پیشامد کرده و حالا بعد از بیست سی سال ذهن هر کدامشان آنطور که دلش خواسته به آن اتفاق خالص که حالا دیگر تنها خاطره‌ای است، رنگ و لعاب بخشیده است. هر طور خواسته اضافه کرده، کم کرده. و هر کدام خاطره‌ای را تعریف می‌کنند که از نظر خودشان عین واقعیت است. در حالیکه ذهن هر کس در طول سالیان رنگ تجربیات بعدی زندگی‌اش را نیز به آن اتفاقات سال‌های دور افزوده است و آن‌گونه که دلش می‌خواهد آن را به یاد می‌آورد. پیشامدهای تلخ و شیرین سالهای گذشته حالا خاطره‌ای است که از زبان هر کس به شیوه‌ی خودش نقل می‌شود. گاهی ذهن آنقدر ناآگاهانه و با گذشت زمان پیشامدها را تحریف می‌کند، که آن اتفاقات به کلی به خاطره‌ای نو با ماهیتی نو تغییر شکل می‌دهند.
    به خودم که می‌آیم به این فکر می‌کنم که ذهن آدمیزاد جعبه‌ی جادویی پیشرفته‌ایست. هیچ‌گاه متوقف نمی‌شود. مدام در حال ساختن و پرداختن است. به هم می‌بافد. تخیل و واقعیت را به هم می‌پیچد، به گونه‌ای که با گذشت زمان امکان تفکیک آن‌ها از دست می‌رود.
    چقدر خوب می‌شود، به محض آنکه کودکی خواندن و نوشتن آموخت، او را به نوشتن یادداشت‌هایی از اتفاقات روزانه‌اش تشویق کنیم. تا می‌آید بزرگ شود با ذهن کودکی‌اش در کودکی می‌نویسد. با ذهن نوجوانی‌اش در نوجوانی. و با ذهن بالغش در جوانی. و همین طور که پیش برود در پیری صاحب چه گنجینه‌ی عظیمی خواهد بود.

    1. بی‌نهایت زیبا بود.
      ذوق شما در یادداشت‌نویسی تحسین‌برانگیزه.

  27. تمرین درس دوم:
    پیشتر به نقل از دوستی که در کمیته انتصابات ستاد مرکزی مشغول به فعالیت است، شنیدم که یکی از همکاران واحدهای صفیِ آن سازمان، با 25 سال سابقه¬ی درخشان در امور مالی و داشتن مدرک کارشناسی ارشد مدیریت مالی، برای جایگاه رئیس اداره امور مالی معرفی شده بود که پس از بررسی اجمالیِ پرونده، با ارتقای وی مخالف شد؛ آن واحد صفی چند روز بعد شخص دیگری را معرفی کرد که نه سابقه، نه تخصص و نه مدرک مرتبط با امور مالی داشت و رئیس کمیته انتصابات با اولین نگاه به پرونده و دیدن تصویر او، -به یک دلیل مشخص از گفتن جزئیات معذورم!!! – شاید مطایبه¬آمیز باشد، اما موافقت خود را با این ارتقا اعلام کرد و هنگامی که با اعتراض یکی از اعضای کمیته مواجه شد، در جواب گفت: خب سید است خوشگل هم هست، کم کم کار را یاد خواهد گرفت!!!!

    به قول مولانا:
    «ز انباری پر از گندم اگر یک مشت بنمایی*** بدان گه جمله گندم را توان دانست ای دانا»
    به نظر می رسد علت بسیاری از نابسامانی ها در یک جامعه، نبود تخصص و دانش لازم در انجام امور است؛ از دیدگاه سازمانی چرا نباید هر شخص در جایگاهی که در آن تخصص دارد مشغول به کار شود؟ آیا نباید رقابت برای تصدی جایگاه¬ها در هر سازمانی، بر اساس شایسته سالاری و سطح تخصص افراد باشد؟ علت ورود افراد به حرفه¬ای که در آن هیچ زمینه و دانشی ندارند چیست؟

    پیامبر مکرم اسلام(ص)، خرابی حاصل از انجام دادن کار بدون تخصص و آگاهی را بیشتر از اصلاح آن می¬داند و می-فرماید: «هر کس بدون علم و تخصص، کاری انجام دهد، بیش از آنکه آباد کند، خراب می¬کند».
    بنابراین مسیر پیشرفت یک جامعه زمانی هموار می¬شود که هر کس در جایگاه واقعی خودش قرار گیرد و بنابر تخصص خودش فعالیت داشته باشد؛ در یک کلام، راه پیشرفت ” سپردن امور به اهلش است”؛ که این جز با ایجاد فضای عادلانه و برنامه¬ریزی صحیح و آموزش مناسب حاصل نخواهد شد. گرچه این سرتراشی¬ها به تنهایی شاید درد چندانی دوا نکند و ره به جایی نبرد، اما بی¬تاثیر نیست و پایبند بودن به تخصص¬گرایی در درازمدت افاقه¬ها خواهد کرد.

    1. خیلی خوب نوشتی حسن جان.
      کاملاً درست اجرا کردی این تمرین رو.
      پیشنهادم اینه که یادداشت‌نویسی حتما خیلی جدی دنبال کن.

  28. تمرین ۳
    همسری دارم بسیار مشوق و حمایتگر.دیروز که با ذوق فراوان برایش از ثبتنام خودم در مسابقات نانو۱۴۰۰ گفتم بدون کوچک ترین عکس العملی،حتی بدون اینکه نگاهم کند گفت”وسط راه ولش میکنی”.
    انگار که آب سردی روی سرم ریخته باشند.رویم را از صورتش برگرداندم لیوان چای داغی را که برای خودم ریخته بودم برداشتم و تا نزدیک لب بردم و خیره شدم به روبرو.تمام گذشته ام آمد جلوی چشمانم.پر بیراه نمی گفت بنده ی خدا.از کودکی همین بوده ام.هر ورزشی که فکر کنید امتحان کرده ام.از بسکتبال و هندبال و آمادگی جسمانی و هر کدام به مدتی کوتاه و بعدش دیگر هیچ.
    حتی در زمینه هنر هم همین بود.از موسیقی و تئاتر گرفته تا نقاشی و خطی که هیچ کدام امتداد پیدا نکرد تا امروز.یعنی دهه چهارم زندگی ام.
    حتی یادم می آید مدتی معرق کار میکردم.بدون آنکه حتی یک تابلو از خودم به جا بگذارم که حرفم را ثابت کنم که آقاجان من هم معرق کار بوده ام(البته بگذریم از دوسه تابلویی که آنقدر زیبا کار کرده بودم که اداره فنی حرفه ای برداشت برای خودش و دیگر تحویلم نداد.همان تابلوهایی که همیشه در دل دعا میکردم که الهی در دفتر فنی حرفه بیفتد و بشکند و هزار تکه شود.حالا که تحویلم نداده اند).خلاصه اینکه با مرور چند لحظه ای این سوء پیشینه در زندگی خودم،داشت باورم میشد حرف همسرم که باز،رهایش میکنم.اما لحظه ای خودِ خودباورم نهیب زد که هان.دلیل نمیشود.شاید همه این راه ها را امتحان کرده ای که راه خودت را بیابی.نوعی آزمون و خطا شاید.مثلا اینکه فهمیده ای از میان هنرها نوشتن را بسی دوست می داری و از دنیای ورزش،بدمینتون را . از علم،همین نانوتکنولوژی خودمان را.سرتان را درد نیاوردم.محض کم کردن روی همسری مشوق و حمایتگر هم که شده این بار می رسانمش تا انتها.نام مرا،خوب به خاطر بسپارید.

    1. زنده باد.
      زیبا نوشتید. ساده و روان و جذاب.
      بخشی از زندگی خودتون رو خوب و موجز روایت کردید.

      1. ممنونم استاد.چقدر نیاز داشتم به یک بازخورد مثبت از جانب شما 🌸🌸

  29. تمرین ۲
    دیروز ، کنار خیابون،توی ماشین،وقتی همسرم بچه ها رو برده بود براشون چیزی بخره بلکه راحت بشه از سرو صدا و غر زدن هاشون،و توی شلوغی عصر یک پنج شنبه پر جنب و جوش ،متوجه زن جوانی شدم با پوستی روشن و قدی بلند که با سرعتی کمتر از سرعت یک لاک پشت عرض خیابون رو طی میکرد.با آرامش کاملی که به نظر شخصیتش میومد. حتی لباس پوشیدنش هم به رفتارش میومد.مانتو بلند سورمه ای گشاد با آستین های پفی-همون که همیشه آنِ شرلی دوست داشت-با شلوار گشاد توسی نخی و دمپایی انگشتی و شالی که با سادگی تمام دور سرش پیچیده بود.اینجور مواقع عادت دارم تصور کنم زندگی روزانه اون آدم رو و واسش تو ذهنم قصه میسازم.چیزی که از اون زن تو ذهنم اومد این بود که حتما هیچ کس منتظرش نیست.و یا اینکه هیچ کاری واسه انجام دادن نداره..یا شاید یک آپارتمان زیبا و اعیونی داره که وقتی واردش میشه چراغی روشن نمیکنه.فقط یه فنجون قهوه آماده میکنه و میره روی صندلی راکینگ کنار پنجره میشینه و زیر نور کم تیر چراغ برق توی خیابون که دزدکی سرک کشیده توی خونشون خیره میشه به پنجره.با خو دم فکر میکنم چه خوبه که آدم ها گاهی،فقط گاهی،هیچ کاری واسه انجام دادن نداشته باشن‌،هیچ برنامه ای برای پیش رفتن،هیچ ساعت زنگداری برای کوک کردن.
    رها…
    درست مثل پرنده نشسته روی تیر چراغ برق…

    1. سلام طوبی خانم عزیز
      ایدۀ خوبی دارید.
      خیلی هم خوب جزئی‌نگاری کردید.
      فقط کاش این متن رو بازنویسی کنید، و اینبار شکسته ننویسید. فکر می‌کنم اینجوری نتیجۀ نهایی خیلی بهتر بشه.

      1. سلام استاد گرامی.بله کاملا درسته .الان خودمم که میخونم نمیدونم چرا شکسته نوشتم

  30. تمرین ۱
    چند روزی ست ذهنم درگیر مطلبی ست که در این فضای مجازی گور به گور شده خواندم.گور به گور شده که میگویم به این خاطر است که راحتمان نمی گذارد زندگیمان را بکنیم و هر روز مشغله ای ذهنی بر تمام مشغله هایمان می افزاید.خلاصه اینکه مطلب من باب ارتباط معنای زندگی و فراطبیعت باوری بود.نه اینکه نمیدانستمش.اما انگار آدمی ،حتی دانسته هایش را هم باید مدام و مدام به او متذکر شوند.نظریه میگفت”زندگی یک فرد تنها در صورتی معنا دار است که او ربط و نسبت خاصی با قلمروی صرفا روحانی داشته باشد.و اگر خدا و روحی وجود نداشته باشد یا بر فرض وجود،شخص قادر به ارتباط درست با آن ها نباشد در آن صورت زندگی فرد فاقد معناست”
    با خودم فکر میکنم چه خوب که به ماوراءالطبیعه ایمان دارم.دسته کمش اینست که تمام اشتباهاتم را گردن او و تقدیر می اندازم.و چه تنهاست آنکه به پدیده ای این چنین بدیهی ایمان ندارد.چرا که مسولیت تمام اشتباهاتش بر گرده خود اوست و نمی تواند وقتی اشتباهی کرد دست به دامان همان ماوراءالطبیعه شود و منتظر شود که کائنات درستش کند گندی که زده.و یا اینکه در هنگام مصیبت از دست دادن عزیزی مثلا در تصادفی که از قضا راننده اش همین فرد بدن اعتقاد بوده،نمی تواند بگوید از ازل مقدر بوده همین قدر عمر کند.
    حرف من این است اگر نبود فراطبیعتی ،چه سخت بود زندگی مان و چه سنگین بود مسئولیت هایی که تماما بر دوش خودمان است.

  31. درس اول
    تمرین روزانه نوشتن
    امروز در حال خواندن زندگی‌نامه یکی از نویسندگان بودم که یاد روزگار خودم افتادم.
    زمانهایی که حسرت نوشتن داشتم.
    شاید این حسرت خنده‌دار به نظر برسد ولی برای من غمی بزرگ بود.
    اخرین لذتهای نوشتنم بر می‌گشت به دوران مدرسه که با خودکارهای رنگی
    و با وسواس زیاد موظف به انجام تکالیف بودم.
    در دوران دبیرستان و دانشگاه هم خبری از نوشتن آن چنانی نبود.
    حسابی از نوشتن دور افتاده بودم ولی همچنان عاشق آن بودم.
    نیرویی من را از این کار منع می‌کرد.
    نیرویی سرکوب‌گر و باز دارنده.
    نیرویی که دائم زیر گوشم زمزمه می‌کرد؛ تونمیتونی بنویسی
    اصلا تو استعداد نوشتن نداری
    نوشتن که کار هر کسی نیست
    اما حالا که چند ماهی است شروع به نوشتن کرده‌ام، خود‌کارم در عرض ده روز تمام می‌شود و دفترهایم که کنج قفسه کتابخانه بدون استفاده مانده بودند، یکی پس از دیگری در حال پر شدن هستند.
    حالا من عاشق این تضاد بین پر شدن دفترها و خالی شدن خودکارهایم شده‌ام.
    حالا به حسرت آن روزهایم می‌خندم
    یاد حرف دخترم می‌افتم که با وجود سن کمش چه خوب راهنماییم کرد که افسوس گذشته‌ام را نخورم« مامان اگه شما، اون روزها رو تجربه نمی‌کردی و در حسرت چنین روزهایی که حالا، در آن قرار داری، نمی‌بودی، الان، این اندازه از رسیدن به خواستت راضی و خوشحال نبودی»
    دخترم درست می‌گفت، من انقدر غرق در از دست رفتن فرصتهای گذشته بودم که داشتم زمان حال رو هم از دست میدادم.
    حالا تمرین روزانه نوشتن برای من مساویست با نفس کشیدن.
    مهمترین نکته‌ای که من با تمرین نوشتن روزانه به آن رسیدم این است که؛ تمام مطالعاتی که این سالها انجام دادم، اکنون با نوشتن، از ضمیر ناخوداگاه ذهنم بیرون زده‌ و به کمکم امده‌اند و در نوشته‌هایم جریان پیدا کرده‌اند.
    و البته که افتادن در این مسیر با اموزشهای بی‌نظیر استاد شاهین کلانتری میسر شده است

    1. اکرم خانم عزیز، خیلی زیبا نوشتید؛ روان و خواندنی.
      چقدر خوب که منظم می‌نویسید و نمی‌ذارید ذوق درخشانی که دارید هدر برده.
      این جمله هم زیباست:
      حالا تمرین روزانه نوشتن برای من مساویست با نفس کشیدن.

  32. تمرین درس ۳ خودافشایی
    سر تمرین تیاتر همیشه دیالوگ‌هایم یادم می‌رفت. یک بار یادم است داشتیم یک صحنه را برای تماشاگران اجرا می‌کردیم من یک منولوگ حدود ۲۰ خطی داشتم که وسط‌‌ اش از جمله وسط پریدم به دیالوگ قبلی و آخر دیالوگ قبلی را چسباندم به اول دیالوگی دیگر و یک خر تو خری شد که بازیگر روبرویم اشک‌اش درآمد بعد از اجرا و گفت این آقای اندیشمند مرا پاک دیوانه خواهد کرد و من دیگر نمی‌خواهم بازی کنم چون ایشان أصلا تمرکز نمی‌کند.
    همه زندگی من بدون تمرکز گذشت تا سن ۳۶ سالگی و روزی که خیلی اتفاقی خواهرم در یک استوری اینستاگرامی برایم علایمی از افراد بیش فعال فرستاد و گفت شاید تو هم باشی و رفتیم دکتر و اینگونه بود که چهارماه دارو خوردیم و بعدش فهمیدم که همه زندگی‌ام را با بیش‌فعالی گذرانده‌ام و هیچ دکتری هم نفهمیده و حدس‌اش را نزده بود.
    چرا که در کنکور رتبه سه رقمی کسی بیاورد هیچ‌گاه به او بیش‌فعال نمی‌گویند و بیش‌فعالی برای تجدید شده‌ها و رفوزه‌ها و درس‌نخوان‌ها است.
    وقتی به دکترم شاکی شدم که چرا قبلا تشخیص نداده بود گفت چون در کتاب ننوشته برای بزرگسالان هم هست و بیش‌فعالی را فقط برای کودکان درمان می‌کنند. حالا می‌خواهم راهی پیدا کنم و از این آقایان دکتر شکایت هم کنم بلکه خسارت این همه سال تشخیص‌های اشتباهشان را از بیمه مسولیت خود به من بدهند.
    گزارش این خنگی که پزشکان زده‌اند و سرگذشت مرا هم قرار است برای سازمان بهداشت جهانی در قالب یک گزارش و مقاله بفرستند. اصطلاحا به آن کیس ریپورت می‌گویند.
    حالا که یک سال از درمان می‌گذرد گویی تازه از خواب غفلت بیدار‌شده‌ام و یا اینکه پنداری بار دیگر متولد شده‌ام. حقیقتا وقتی به دنیای علمی و آکادمیک پزشکی نگاه می‌کنم بیشتر می‌فهمم که ادعای‌های گوش کر کن درباره پیشرفت های عظیم علوم پزشکی… پیوند قلب و مغز و شکافتن اتم ادعاهایی پرطمطراق و دهان پر کنی بیش نیستند و خیلی از أمور پیش پا افتاده هنوز در علم پزشکی مکشوف نشده‌اند. خیلی از مباحث ساده و پیش فرض‌ها و پارادایم‌های پزشکی نیاز به تجدید‌نظرهای اساسی دارند.
    در پایان این را باید تاکید کنم که خیلی خیلی بیشتر از آنچه می پنداریم علم پزشکی امروز جهان عقب‌مانده وضعیف است. نمونه‌اش همین واکسن کرونا که ملاحظه می‌فرمایید.

  33. آری دوستی بازاری به دوست دیگر دانشمندمان گفت من هم در کار مشاوره املاک برای خودم یک پا ترامپ هستم و دوست دیگرمان گفت که این آقا زیادی مغرور شده و اینکه خود را اینگونه بزرگنمایی و اغراق می‌کند أصلا موضوع جالبی نیست.
    من با صحبت دوستم به فکر فرو رفتم. همیشه بین دو مقوله شکرگزاری و غر زدن و انتقاد از خود برای پیشرفت با دوستان و خانواده بحث می‌کنم. چیزی که خودم به آن رسیده‌ام و وقتی برای دوستانم می‌گویم بعضی وقت‌ها متوجه نمی‌شوند چون مرز این دو بسیار باریک و نادیدنی است.
    خود انتقادی یا خود شکرگزاری؟ به نظرم هر دوی اینها خوب هستند اما جایگاه این دو بسیار نزدیک هستند و البته باید در زمان و مکان مناسب به کار روند تا به قول معروف هم خدا و خرما را داشته باشیم. هم از قافله پیشرفت عقب نمانیم و انتقاد کنیم هم شکرگزاری کنیم از داشته هایمان و حال خوب خودمان را داشته باشیم.
    انتقاد اگر در جا و زمان مناسب نباشد می‌شود غر زدن و سرزنش و اسباب پیشرفت نمی‌شود و حال خودت و اطرافیانت را بد می‌کنی. شکرگزاری هم اگر جا و زمان درست‌اش را تشخیص ندهی می‌شود خودشیفتگی و درجا زدن و قناعت و پیشرفت نکردن…
    من مرز باریک‌تر از موی این تبدیل کلمات و احساسات نزدیک و شبیه را خوب تشخیص می‌دهم. معمولا شکرگزاری‌هایم در خلوت و روی کاغذ است روی کاغذ مغرور هستم و مغرور می‌شوم و یک پا ترامپ هستم اما هیچ گاه جلوی دیگران این را نمی‌گویم و فقط روی کاغذ‌هایی محرمانه برای تزریق احساس غرور شاید این را خطاب به خودم بنویسم… البته باز هم نمی گویم ترامپ‌ام و خود را یک ترامپ بالقوه می‌دانم که در مسیرش می توانم باشم اگر راه درست‌اش را یاد بگیرم و تلاش‌هایم را چندین برابر در راه درست تشخیص داده شده صرف کنم….
    انتقاد‌هایم از خودم هم روی کاغذ هست. این معجزه نوشتن روی کاغذ را از شاهین کلانتری آموختم و وقتی انسان خود را و جنبه های متناقض و افراطی درونش را با جوهر روی کاغذ می‌نگارد چیزی که دیگران از او می‌بینند یک خود منطقی است که دارد فقط از صبح تا غروب کارش را انجام می‌دهد. کار برای رسیدن به اهدافش… نیازی به بزرگنمایی یا کم نمایی… تعریف و انتقاد هم ندارد… چون این کارها روی کاغذ رفته‌اند و خود بیرونی فرد یک انسان تلاشگر برای اهدافش است نه غر میزند نه مغرور می شود… صاف، راست و مستقیم به سوی موفقیت رهسپار است.
    معجزه نوشتن و برون‌ریزی هیجانی نوشتاری همین است. هیجان‌ها را تعدیل و احساسات را به گونه‌ی بسیار دلپذیری تنظیم می‌کند. یک انسان با احساسات تنظیم شده بهترین چیزی است که برای احساس خوشبختی نامحدود و لذت‌بردن بی نهایت از زندگی محدودمان نیاز داریم.
    علی اندیشمند ۱۶ مهر ۱۳۹۹ ویرایش دوم منتشر شده در دید‌گاه‌های وب سایت روز نوشته‌های محمدرضا شعبانعلی

  34. تمرین درس ۲ نوشتن بر اساس الگوی شرح/تحلیل/راهکارآری دوستی بازاری به دوست دیگر دانشمندمان گفت من هم در کار مشاوره املاک برای خودم یک پا ترامپ هستم و دوست دیگرمان گفت که این آقا زیادی مغرور شده و اینکه خود را اینگونه بزرگنمایی و اغراق می‌کند أصلا موضوع جالبی نیست. من با صحبت دوستم به فکر فرو رفتم. همیشه بین دو مقوله شکرگزاری و غر زدن و انتقاد از خود برای پیشرفت با دوستان و خانواده بحث می‌کنم. چیزی که خودم به آن رسیده‌ام و وقتی برای دوستانم می‌گویم بعضی وقت‌ها متوجه نمی‌شوند چون مرز این دو بسیار باریک و نادیدنی است. خود انتقادی یا خود شکرگزاری؟ به نظرم هر دوی اینها خوب هستند اما جایگاه این دو بسیار نزدیک هستند و البته باید در زمان و مکان مناسب به کار روند تا به قول معروف هم خدا و خرما را داشته باشیم. هم از قافله پیشرفت عقب نمانیم و انتقاد کنیم هم شکرگزاری کنیم از داشته هایمان و حال خوب خودمان را داشته باشیم. انتقاد اگر در جا و زمان مناسب نباشد می‌شود غر زدن و سرزنش و اسباب پیشرفت نمی‌شود و حال خودت و اطرافیانت را بد می‌کنی. شکرگزاری هم اگر جا و زمان درست‌اش را تشخیص ندهی می‌شود خودشیفتگی و درجا زدن و قناعت و پیشرفت نکردن… من مرز باریک‌تر از موی این تبدیل کلمات و احساسات نزدیک و شبیه را خوب تشخیص می‌دهم. معمولا شکرگزاری‌هایم در خلوت و روی کاغذ است روی کاغذ مغرور هستم و مغرور می‌شوم و یک پا ترامپ هستم اما هیچ گاه جلوی دیگران این را نمی‌گویم و فقط روی کاغذ‌هایی محرمانه برای تزریق احساس غرور شاید این را خطاب به خودم بنویسم… البته باز هم نمی گویم ترامپ‌ام و خود را یک ترامپ بالقوه می‌دانم که در مسیرش می توانم باشم اگر راه درست‌اش را یاد بگیرم و تلاش‌هایم را چندین برابر در راه درست تشخیص داده شده صرف کنم…. و انتقاد‌هایم از خودم هم روی کاغذ هست. این معجزه نوشتن روی کاغذ را از شاهین کلانتری آموختم و وقتی انسان خود را و جنبه های متناقض و افراطی درونش را با جوهر روی کاغذ می‌نگارد چیزی که دیگران از او می‌بینند یک خود منطقی است که دارد فقط از صبح تا غروب کارش را انجام می‌دهد. کار برای رسیدن به اهدافش… نیازی به بزرگنمایی یا کم نمایی… تعریف و انتقاد هم ندارد… چون این کارها روی کاغذ رفته‌اند و خود بیرونی فرد یک انسان تلاشگر برای اهدافش است نه غر میزند نه مغرور می شود… صاف، راست و مستقیم به سوی موفقیت رهسپار است.
    معجزه نوشتن و برون‌ریزی هیجانی نوشتاری همین است. هیجان‌ها را تعدیل و احساسات را به گونه‌ی بسیار دلپذیری تنظیم می‌کند. یک انسان با احساسات تنظیم شده بهترین چیزی است که برای احساس خوشبختی نامحدود و لذت‌بردن بی نهایت از زندگی محدودمان نیاز داریم.
    علی اندیشمند ۱۶ مهر ۱۳۹۹ ویرایش دوم منتشر شده در دید‌گاه‌های وب سایت روز نوشته‌های محمدرضا شعبانعلی

  35. تمرین ماه چهارم
    تمرین 1:
    یک یادداشت کوتاه ( تمرین روزانه‌ی نوشتن )

    تمرین روزانه نوشتن
    نوشتن همیشه کار بسیار سختی بود . از بچگی چنین حسی را با خود همراه می‌دیدم و هیچ زمان یا بهتر بگویم تا جایی که می شد از نوشتن طفره می‌رفتم. خواهرم جُور مرا می‌کشید البته معامله ی پایاپای می کردیم . خواهر که عاشق نوشتن بود، برای من می نوشت و من هم برای او خرید می کردم و بدین شکل رضایت دو طرف تأمین می‌شد. اما در دوران دبیرستان و دانشگاه ناگزیر باید خودم نقش نویسنده را ایفا می‌کردم، که باید اقرار کنم آن دوران برایم نقش اردوگاه های کار اجباری را داشت. ولی بهر سختی ، گذشت تا این‌که در فصل جدیدی از زندگیم، دوران کرونا با مدرسه نویسندگی آشنا شدم جایی که می‌توانستم شرایط را به نفع خودم تغییر دهم و از نتیجه آن لذت ببرم.
    و حالا باید اذعان کرد نوشتن که، روزگاری غول زندگی‌ام بود و حاضر بودم ده‌ها کتاب بخوانم یا سخت ترین کارها را انجام دهم ، ولی حتی یک خط ننویسم، به دغدغه و حال خوب هر روزم تبدیل شده است. با نوشتن، تمام افکاری که ذهن را مشغول می کند روی کاغذ می آید و دیگر در طول روز، بر افکار پوسیده گذشته که مانند مرداب اند، متمرکز نیستی. نوشتن بستری را فراهم می کند تا علاوه بر خلاصی از افکاربیهوده ، افکاری جدید و نو که می تواند ایده‌های ناب نیز به ارمغان بیاورد را، تجربه کنی. نوشتن، نقطه عطفی در بخشی از زندگی است که خود پر از خاطرات شیرین است.
    در زمانی که مردم کمی سردرگم اند و نمی دانند با مسائل ریز و درشت این دوران چگونه کنار بیایند راه را برای پیشرفت و رشد باز کرده است و این حس لطیف و دلچسبی را به ارمغان می آورد. و نقش نوشتن بیشتر از همیشه مشهود است. بعلاوه مطالعه نیز مانند فانوسی راه را روشن می کند.
    شاهین عزیز سپاس‌گزارم.

    1. سلام زهره خانم عزیز
      ساده و زیبا نوشتید.
      واقعاً لذت بردم.
      چه خوب که قلم شما رو به روز شفاف‌تر و بهتر میشه.

  36. بار اول که شعر اندیشیدن راخواندم احساس عجیبی داشتم.انگاربا تمام وجودم رهایی را می دیدم .چندبار دیگر آن راخواندم.باز هم همان حس را داشتم.شعر سرشار بود از رهایی وآزادگی.عبور از خود ووابستگی ها.با خود اندیشیدم چه سخت است رها شدن از تمام وابستگی های این کره خاکی.وابستگی هایی که درطول زمان درتک تک سلول هایمان شکل گرفتند.آیا دراین جهان کسی پیدا می شود اینچنین آزاد باشد؟آیا می شود با همه داشته ها آزاد بود؟ابتدا به خودم فکر کردم.آیا می توانم از داشته هابم بگذرم؟یا از آسایشم ویا عزیزانم؟آیا می توانم آنقدر محکم باشم که در اوج باز هم رها باشم؟نه.کار سختیست.آزادگی خیلی سخت است.اگر نبود که اینطور ارزشمند نمی نمود.این صفت تنها در انسان های بزرگ دیده می شود.بزرگی روح انسان در گرو رهایی اش است.انسان های بزرگ،اینچنین آزاد بودند.نام حسین در ذهنم نقش بست.آیا حسین،این بزرگ مرد تاریخ رها از تعلقات مادی نبود؟او که می توانست با آرامش وبه ودور از هر دغدغه ای به زندگی راحتش ادامه دهد.او که می توانست به تجارتش مشغول باشد ودر کنار عزیزانش زندگی کند.اما چنین نکرد.زیر بارناحق نرفت.با وجود اینکه می دانست همه چیزش را از دست خواهد داد اما کرنش نکرد.موقعیت اجتماعی اش را رها کرد وهرگز برای حفظ آن زیر بار زور نرفت.چشم از ثروت پوشید.فرزندانش را که بزرگ ترین دارایی اش بودند از دست دادو از جانش گذشت.هیچگاه به خودوداشته هایش مغرور نشد.او از همه داشته های خاکی اش گذشت واز آن عبور کرد.فکر می کنم انسان های زیادی در طول تاریخ اینچنین از خود عبور کردند.این شعریاد همه آزادگان عالم را در ذهنم زنده نی کند.

    1. درود آزاده خانم عزیز
      این تمرین زیبای شما باید در صفحۀ تمرین‌های ماه اول ثبت میشد.
      ارادت.

  37. تمرین سوم
    به دلیل شغلم، دوستان زیادی در بانک‌های مختلف سطح شهر دارم.
    هر وقت وارد شعبه‌ای می‌شوم، حوصله صبرکردن ندارم.
    چه شلوغ باشد و مراجعین زیادی در صف نشسته باشند در انتظار پیج شدن شماره‌شان و چه خلوت باشد، من سرم را مثل چی ته می‌اندازم و بدون نوبت و شماره، به مدد یکی از دوستانم در اندک زمان ممکن کارم را انجام‌داده و از بانک خارج‌می‌شوم.
    تا این‌که چند روز پیش برای انجام کاری که زمان زیادی هم نمی‌برد وارد یکی از شعب بانک صادرات شدم.
    شعبه شلوغ بود و من هم مثل همیشه کم‌حوصله ، هر چه چشم را چرخاندم، دریغ از یک دوست و پارتی!
    به ناچار شماره گرفته و منتظر نشستم.
    زمان برای منی که عادت به انجام این کار نداشتم دیر می‌گذشت.
    شماره‌ها دیربه‌دیر اعلام می‌شد و هر بار هم که شماره‌ای خوانده می‌شد و کسی به جلوی گیشه می‌رفت، انگار کوهی از کار را با خود برای انجام‌دادن آورده بود.
    این کندی باعث اعتراض جمعی از منتظرین شد و مثل همیشه از طرف کارمندها به گردن کند بودن سیستم‌های بدبخت انداخته‌شد.
    در همین حین خانمی وارد شعبه شد ، سلام و علیک کرد و بدون نوبت جلوی یکی از گیشه‌ها نشست و کارمند شروع به انجام کارش کرد.
    من که تا آن موقع ساکت بودم به جمع معترضین اضافه‌شده و داد از عدالت و انصاف برآوردم که این درست نیست در حالی‌که ما منتظریم کار کسی را بدون نوبت راه بیندازند.
    اما ته دلم می‌دانستم که به او حسودیم شده و توقع دارم که من باید به جای او باشم.
    بالاخره بعد از حدود یک ساعت معطلی کارم را انجام دادم، وقتی تمام شد زیر لب با خودم گفتم: “خودمان هستیم مثل چی سرمان را پائین انداختن بهتر از معطلی نیست؟” و از شعبه خارج شدم.

  38. یادداشت – از اخلاق بد خودتان بگویید.
    همیشه از دور و نزدیک می شنیدم که می گفتند خودش را می گیرد. انگار تافته جدا بافته است. کسی را به حساب نمی آورد . گاهی هم می¬شنیدم که می گفتند وقتی می¬خواهی از او سوالی بپرسی باید خودت را جمع و جوربکنی مبادا حرف بی¬ربطی بزنی.
    همیشه این حرفها را از این گوش می¬شنیدم و از آن گوش در می¬کردم. آخر من کجا و فیس و افاده کجا!! فکر می¬کردم اینها خیالات خودشان است. تا اینکه چندی پیش که همسرم از کسی دلخور بود و با من درد دل می-کرد گفت که دستش نمک ندارد. هر کاری برای دیگران می¬کند کسی قدرش را نمی¬داند. بعد رو به من کرد و گفت : “بهترین کار را تو انجام می¬دهی که کسی را به حساب نمی¬آوری” (می¬خواست بگوید کسی را آدم حساب نمی¬کنی) . از این حرفش یکه خوردم و حسابی به فکر فرو رفتم. پس او هم همین نظر را داشت. اینکه کسی را به حساب نمی¬آورم.
    صبر کردم تا چند روزی گذشت. همسرم آن دلخوری¬اش را فراموش کرد. روزی از او پرسیدم که چرا فکر می-کند من کسی را به حساب نمی¬آورم. کدام گفتار یا رفتارم این را تداعی می کند؟ همسرم گفت که منظورش را درست بیان نکرده است. او گفت که من آدم بی¬حوصله¬ای هستم. برای خوشامد دیگران زیاد خودم را به تک و تا نمی¬اندازم. نظر دیگران درباره خودم را زیاد مهم نمی¬دانم. هرچند سعی می¬کنم به سوالات دیگران پاسخ دقیق بدهم ولی حوصله تکرار سوال و جواب را ندارم و از کوره در می¬روم. همین باعث می شود که دیگران خیال کنند وجودشان برای من اهمیت ندارد و یا اینکه باعث شود در مواجهه با من همیشه دست به عصا باشند مبادا از دستش عصبانی بشوم.
    خلاصه اینکه همسرم طوماری از رفتارهای بد م را شمرد. همه اینها را درست درک نمی کردم تا اینکه در کلاسهای لایو شاهین عزیز حاضر شدم. از صبر و بردباری شاهین در پاسخگویی به اعضای باشگاه شگفت زده شدم. اینکه یک پرسش ساده را بارها و بارها با همان خونسردی و مهر پاسخ می¬دهد و هیچ رنگی از خستگی یا عصبانیت بر چهره¬اش دیده نمی¬شود. حالا واقعا” از رفتار خودم با دیگران شرمنده¬ می¬شوم. هر چند سعی می کنم خودم را تغییر بدهم ولی می¬دانم که کار آسانی نیست. باید یاد بگیرم که صبور باشم.

    1. سلام همای عزیز
      مثل همیشه زیبا نوشتید. من یادداشت‌های رو خیلی دوست دارم.
      و بی‌نهایت سپاس از مهری که به من دارید. لطف شما خیلی برام ارزشمنده.

  39. تمرین چهارم از ماه چهارم:
    کلمات درّی در مغز صدفی گرفتارند.
    همهمه‌ی برپاست، بانگ شان به گوش می رسد. آنها به این می‌اندیشند تا چه زمانی اسیر گرفتارند: به آزادی، به رهایی،
    می اندیشند. یکی از کلمات ناامید و بدبین است و پیوسته با صحبت هایش غم، نیستی و زوال را در اطراف می پراکند.حرف هایش مانند سمی مهلک بود. متذکر می‌شد مادامی که قلم کناری کز کرده ،ما رهایی پیدا نمی‌کنیم، ما اسیر و زندانی خواهیم بود، ما محکوم به فنا هستیم. اما قلم به مسئله دیگری می‌اندیشید و از ارزش خود غافل بود فریاد هایشان را می‌شنید. در منجلاب یأس فرو رفته بود. غنچه تردید در وجودش ریشه دوانده بود. و موج های عذاب در وجودش متلاطم شده بودند.نمیدانست جادویی است و با جاری شدن بر روی کاغذ جادو می آفریند.همه جا را سکوت فرا گرفته بود.گاهی صدا ها و فریادهای کلمات در فضا می پیچید.
    او به وصل شدن می اندیشید. اما باید از خواب غفلت بیدار می گشت.
    سایه تنهایی او را حائل کرده بود و بر او سایه افکنده بود.باید از ابر سیاه و تاریک شک و تردید رهایی پیدا می‌کرد. باید از دریچه انزوا دور
    می گشت. نور و روزنه ای از دور نمایان بود. اشباح غم، در اطراف سرگردان بودند.گاهی با بادی که
    می وزید، آنها در اطراف معلق
    می ماندند. قلم جادویی هیاهوی در هم کلمات درّی را می‌شنید.
    مدت های متمادی بود که این صدا اذیتش می‌کرد در این کمینگاه ظلمت همه چیز به دست او گشوده میشد. فانوس دود خورده ی تاریک را در دستانش گرفت و به سوی کاغذ سحر انگیز روانه شد. آهنگ سکون به صدا درآمده بود با هر قدمی که برمی داشت و گام نرمانرم خود را به سوی کاغذ سحرانگیز نزدیک تر میکرد آن صدا بلندتر و بلندتر می شد.
    هنگامی که به دوست و یار دیرینه اش رسید ،مشغول نقش‌آفرینی برای کاغذ شد. با هر قدمی که برمی داشت و می نوشت کلمات درّی از چنگال صدف به بیرون می جهیدند. درخشندگی و روشنایی اطراف را
    فرا گرفته بود .کلمات نوری خیره کننده و درخشان داشتند، قلم با جاری شدن، توانست بانگ و نای کلمات را در اطراف بپراکند.
    او جادو کرد. او به وسیله ی کلمات گرانبهای درّی، شادی و امید را در فضا می پراکند. همهمه و شادی در اطراف پراکنده شده بود. دیگر از آن صحرای برهوت و اشباح سرگردان ناامیدی خبری نبود. ابرهای تیره و تار و شوم، فلاکت و نیستی از آنجا دور گشته بودند. نور و روشنایی آن جا را فرا گرفته بود. آواز پرندگان درفراخنای هستی به گوش
    می رسید.یکی از کلمات، قلم را در آغوش کشید و با چشمان درخشان ژرف و زیبای خود به قلم می‌نگریست سپس لب به سخن گشود و گفت:« تا زودتر می توانستی با دم مسیحایی ،نیروی جادویی و مرموز خود ما را از این زندان تنگ و تاریک برهانی .
    قلم گفت:« من از ارزش جادویی خود غافل بودم، من همراه طفل تقدیر گوشه ای کز کرده بودم،او در گوش من زمزمه میکرد: این تقدیر کلمات است که در مغز صدفی گرفتار باشند.»
    من نمی دانستم که میتوانم این گره و تاریکی را بگشایم. بانگ شما را می شنیدم .اماحال احساس میکردم از عهده ی من کاری برنمی آید.
    قلم جادویی به اطراف خود
    می نگریست که کلمات احساس شادی می کردند، آنها مسرور بودند، غرق شادی و لذت بودند. سرمست آزادی و رهایی بودند .
    اما قلم جادویی کارش به پایان نرسیده بود.کلمات درسی فراوانی در چنگال مغز صدفی گرفتار بودند و هر لحظه بر تعداد آنها افزوده می شد. لحظات را غنیمت دانست. باید کلمات را نجات می‌داد، باید آنها را آزاد و رها می‌کرد. باید شادی و امید
    جهان را فرا می گرفت. باید جهان را از مرگ و زوال نجات میداد. هر کلمه ای که در چنگال مغز صدفی گرفتار می شد ،قلم با قدم گذاشتن برروی کاغذ سحرانگیز و نوشتن بر روی آن کلمات را بر روی کاغذ جاری می‌کرد. او نیروی شگفت انگیز داشت و هیچگاه احساس خستگی نمی کرد. او با نیروی جادویی خود با کلمات درّی صحرای تاریک را به سبزه زاری زیبا مبدل کرده بود. کلمات و قلم جادو کردند. جادوی آنها زیبایی این جهان،پراکنده شدن شادی و امید و افکار زیبا و نو اندیش بود. آنها جهان را زیبا کرده اند. حال آنها هیچگاه از هم دور نمی شوند و هر روز قلم با جاری بودن و جاری شدن ،کلمات درّی را از زندان و تاریک و وهم انگیز صدفی می‌رهاند. کلمات در اطراف پراکنده شده بود. گاهی کلمات با فریادهای خود افکار و اندیشه‌های خود را به جهانیان می نمایاندند.

  40. احتمالا این تمرین در هفته بعد و روزهای آتی تایید خواهد شد، پس با ذکر روز و تاریخ یادداشتم را آغاز می‌کنم.
    تمرین ۲:
    امروز شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹ است. ساعت ۱۱ شب.
    امروز تیم پرسپولیس ایران با تیم النصر عربستان در رقابت‌های جام باشگاه‌های آسیا با هم بازی داشتند.
    از چند ساعت قبل از بازی، از کنفدراسیون آسیا خبری منتشر شد:
    یکی از کلیدی‌ترین مُهره‌های تیم ایرانی به‌بهانه رفتار نژادپرستانه در شادی گل بازی‌های قبلی‌اش، ۶ ماه از انجام هر فعالیت ورزشی محروم شد-این شادی گل دلیلی دیگر داشت که به‌کرات درباره آن صحبت شده است- این خبر با نفوذ زیاد عربستانی‌ها برای برهم زدن تمرکز تیم ایرانی دقیقا چند ساعت قبل از بازی اعلام شد.
    داور بازی سوت شروع بازی را زد.
    جوانان غیور ایرانی از دروازه محافظت کردند تا موقعیتی به حریف ندهند.
    داور براینماینده عربستان پنالتی گرفت و توپ گل شد.
    بازیکنان ایرانی آنقدر تلاش کردند تا بازی را به تساوی کشاندند.
    ۹۰ دقیقه تمام شد.
    یکی از این دو تیم باید پیروز میدان می‌شدند تا جواز حضور در فینال جام باشگاه‌های آسیا را دریافت کنند.
    بازی به وقت اضافه رفت، ۳۰ دقیقه دیگر جوانان ایرانی به‌رغم ۱۰ نفره شدن، ایستادگی کردند تا دروازه‌شان مجدد باز نشود.
    دیگر هیچ کدام از افراد حاضر در زمین، نای راه‌رفتن نداشتند چه برسد به دویدن و خلق موقعیت.
    با سوت داور دو تیم آماده زدن ضربات پنالتی شدند.
    دو تیم به‌نوبت توب‌هایشان را تبدیل به گل کردند.
    یکی از گران‌ترین و با‌کیفیت‌ترین بازیکنان تیم عربستانی پشت توپ ایستاد.
    توپ را به‌سمت دروازه نماینده ایران شلیک کرد اما درکمال ناباوری دروازه‌بان جوان ایرانی توپ را گرفت.
    امید در دل مردم ایران زنده شد. بازیکنان روحیه گرفتند.
    نوبت به پنالتی ایران رسید.
    داور در سوت خود به‌نشانه زدن پنالتی دمید. پسر جوان ایرانی نفسی عمیق کشید. در ذهنش یادآوری کرد که این توپ باید گل شود- نه بخاطر پیروزی در این مسابقه، بلکه بخاطر ظلمی که به تیم ایرانی درست قبل از شروع بازی شد- هم‌وطنانش در ایران به این شادی محتاجند و چشم به ساق‌پا او دوخته‌اند.
    به دروازه نگاه کرد و توپ را به قلب عربستانی‌ها شلیک کرد.
    این یک بازی ملی بود، این پیروزی ایران بر کشوری بود که همیشه بخاطر نفوذ در کنفدراسیون آسیا و خرج کردن میلیاردها دلار، حق تیم‌های ایرانی را به‌راحتی آب خوردن بالا می‌کشند.
    مردم به کوچه و خیابان‌ها ریختند.
    خیلی‌ها می‌گفتند این پیروزیِ ایران بود نه تیم باشگاهی.
    گروهی هم خود را از مردم ایران جدا کردند و در نقش دوستان عربستانی خود؛ ظاهر شده، آمار و اطلاعات تیم ایران را به آن‌ها فروختند.
    کاش کمی با هم مهربان‌تر باشیم.
    کاش با دیدن درخشش و پیروزی یکدیگر در عرصه‌های بزرگ، رنگ‌ها را کنار بگذاریم و با دیدِ ملی به مسائل بنگریم.
    موفقیت در آسیا، چه قرمز، چه آبی، چه زرد و… موفقیت و سرافرازی نام ایران است، به‌خصوص در مقابل تیم‌های عربستانی.

    پ.ن: استاد جان سلام، این یادداشت درمورد اتفاقی بود که چند روزی‌است هم بابت آن شادم و هم ناراحت، پس شروع به نگارشش کردم و طبق احساس و عقل خودم آن را نوشتم.

    1. شقایق عزیز
      تو کار جالب و خلاقانه‌ای کردی.
      خیلی از اخبار و وقایع روز می‌تونه دستمایه نوشتن یادداشت‎‌های خوب باشه.

      یه نکته فرعی:
      این مدل تعابیر خیلی کهنه‌ست: «جوانان غیور ایرانی»
      اینا بیشتر نوشته رو شبیه بیانیه‌های سیاسی و نامه‌های اداری و سایر بستگان (!) می‌کنن.
      توی بازنویسی تا می‌تونی این نوع تعبیر کلیشه‌ای و اغراق‌آمیز رو حذف کن.
      مطمئن باش نوشته‌هات بهتر میشن. من بهت قول میدم.
      گاهی اوقات با حفظ خونسردی میشه تاثیر خیلی خیلی بیشتری گذاشت.

  41. تمرین ۱:
    معنای زندگی:
    زندگی از دید هر انسانی یک معنای منحصر به‌فرد دارد.
    به تعداد آدم‌ها می‌توانیم معانی مختلف برای زندگی درنظر بگیریم.
    مثلا یک عده هستند که با داشتن ماشین مدل بالا، ویلای شمال و حساب‌های مالی پر پول باز هم از زندگی‌شان راضی نیستند.
    حقیقتی در وجودشان رشد کرده به‌نام سیری‌ناپذیری از پول.
    اگر میلیاردها تومان، دلار و… هم داشته باشند باز هم‌چون کسی که برای سیر کردن شکم خودش دچار مشکل است رفتار می‌کنند.
    با سن بالا هر روز بر سر چند شغل حاضر می‌شوند که عملا کارایی چندانی هم در آن‌‌ها ندارند.
    در مقابل عده دیگری را مثال می‌زنم.
    جوانی ۲۷-۲۸ ساله که هنوز ازدواج نکرده است و شغلی ندارد. دست کم، ۴ سال از عمرش را صرف خواندن درسی کرده است تا پس از گرفتن مدرک تحصیلی وارد شغلی مرتبط با آن شود و از دانشی که بدست آورده استفاده کند. اما او چنین کاری را پیدا نمی‌کند، چرا؟
    بله درست است چون جایگزین او و امثال او شخصی است که در گروه قبل یادآور شدم.
    شخصی که وقت بازنشستگی‌اش فرا‌رسیده اما در خانه نمانده و جای جوانان را اشغال می‌کند.( که در اکثر مواقع این افراد از قشر ضعیف جامعه نیستند.)
    حالا کاش فقط جای جوانان را ‌می‌گرفتند. متاسفانه خیلی از موارد یک سوم از کارایی جوانان را هم ندارند!
    جوانِ مملکت سال‌ها درس خوانده، حالا که وقت برداشت تلاش‌هایش فرارسیده به‌جای آن‌که بتواند زندگی خوبی برای خودش فراهم کند و از آن لذت ببرد؛ باید در حسرت یک ماشین بی‌کیفیت و قوطی کبریتی -که نام آن را خانه می‌گذارند- بماند!
    این فرد تلاش کرده تا وقتی مدرک دانشگاهی‌اش را به‌دستش دادند، برود تا در شغلی مرتبط با رشته‌تحصیلی‌اش مشغول به‌کار شود. نه اینکه با منت از دوست و هفت‌ پشت غریبه پول جور کند تا یک مغازه کامپیوتری یا هر چیز دیگری باز کند و از صبح تا شب، چشم به در بنشیند و مگس بپراند.
    به نظر من، ما خودمان هم به خودمان رحم نمی‌کنیم. آن‌وقت انتظار داریم افرادی که پشت میز نشسته‌اند برایمان دلسوزی کنند؟
    به‌نظرم زندگی را می‌توان در خواندن کتاب‌های مختلف جستجو کرد، در دنیای بچه‌ها و…
    اگر کمی در بازی‌های آن‌ها دقیق شویم، می‌بینیم که آن‌ها در لحظه زندگی می‌کنند.
    اگر نکته‌ای برای ناراحتی داشته باشند ساعتی دیگر به‌یاد نمی‌آوردند که چه‌چیز باعث آزارشان بود.
    آن‌ها وقتی زمین می‌خورند از جا بلند می‌شوند و باز به‌سمت هدفشان می‌روند.
    کاش ما آدم‌بزرگ‌ها هم مثل بچه‌ها به مشکلات و ناخوشی‌هایمان بنگریم و در لحظه زندگی کنیم.
    زندگی خلاصه می‌شود در زمان حال، در خوشی‌های هرچند کوچک ، در سلامتی خودمان و عزیزانمان. زندگی خلاصه می‌شود در کمک کردن به هم‌نوع خود.
    زندگی وقتی معنی پیدا می‌کند که عمیقا برای آرامش خود تلاش کنیم.
    آن‌هایی که باید به فکر ما باشند نیستند؟
    آری، هیچ‌کس به فکر مردم نیست، افرادی که می‌توانند کاری نمی‌کنند جز پر کردن کیسه خودشان، پس حداقل خودمان برای بهبود زندگی هم، قدمی برداریم.
    غم و غصه در کشور موج می‌زند درست، اما می‌توانیم خودمان با هم مهربان باشیم و برای بهتر شدن حال‌درونی‌مان بجنگیم.

    1. سلام شقایق عزیز
      چه خوب که تمرین‌های ماه چهارم رو شروع کردم؛ و چه شروع خوب و درخشانی.
      مشتاق خوندن تمرین‌های بعدی تو هستم.

  42. تمرین دوم
    امروز همکارم با دردی در ناحیه قفسه سینه، سرد درد و سرگیجه شدید و بی‌حسی دست و پا به شرکت آمد .
    با دیدن وضعیتش به اولین کاری که فکر کردم تماس با اورژانس بود.
    پزشک اورژانس پس از معاینه اولیه نتیجه را این‌طور اعلام کرد که بعلت وجود درد در قفسه سینه بهتر است برای گرفتن نوارقلبی با آن‌ها راهی بیمارستان شود.
    من هم بدون کمترین مکثی کیفم را برداشتم که همراه‌شان بروم، همکارم گفت: “که لازم به انجام این کار نیست.”
    اما من مصرانه راهی شدم به دو دلیل!
    چهل و نه درصد به خاطر این‌که اصلاً صلاح نبود با این وضعیتش او را تنها می‌گذاشتم و پنجاه و یک درصد بخاطر این که فرصتی پیش‌آمده بود برای محک زدن خودم.
    حتماً می‌خواهید بدانید این داستان محک زدن خود چیست؟
    هنوز یادم هست اولین شبی را که بطور رسمی شیوع بیماری کرونا با آب و لعاب در شبکه های خبری بازتاب شد و چه ترس و دلهره بیش از حدی را به جان مردم انداخت.
    و از همه خواسته شد که با جدی گرفتن ویروس کرونا آن را شکست دهند، غافل از اینکه داشتن استرس بیش از حد باعث کاهش سیستم ایمنی بدن و ابتلا به بیماری می‌شود.
    اما من اصلاً کرونا را نه از آن شب و نه تا به همین الان که دارم این یادداشت می‌نویسم جدی نگرفته‌ام.
    هر بار که دیگران می‌گفتند: “چرا تو این ویروس را جدی نمیگیری؟ وقتی کرونا گرفتی سلامت می‌کنیم.”
    با خنده پاسخ می‌شنیدند: “که من بر کرونا پیروز شده‌ام، فقط کافی‌است من دو هفته وزیر بهداشت باشم تا کرونا را از بیخ و بن برچینم.”
    اکثرشان ادامه می‌دادند: “بخند، مثل اینکه تو آمار مبتلایان به بیماری و مرگ و میر ناشی از کرونا را نشنیده‌ای، تو نمی دانی که در بیمارستان‌ها چه می‌گذرد، شنیده‌ایم که وضع خیلی خراب است .
    اگر راست می‌گویی و نمی‌ترسی یک سر به بیمارستان‌ها بزن.”
    حالا هم گوی و هم میدان آماده بود.
    در آن پنج، شش ساعتی که من در بیمارستان بودم همه جور کادر درمان دیدم.
    از مسئول پذیرشی که نه ماسک داشت و نه دستکش، از پزشک اورژانسی که فقط یک ماسک معمولی داشت و از پرستاری که سرتا پایش را با گان‌های مخصوص پوشانده بود و ماسک عجیب و غریبی به دهان داشت.
    اما نقطه مشترک بین همه آنها یک چیز بود که کارشان را با عشق انجام می‌دادند.
    شرایط آن‌طور که آن‌ها شنیده بودند نگران‌کننده نبود.
    و من بیشتر از پیش متوجه‌شدم که خطر ابتلا به کرونای ذهنی بیشتر از کرونای جسمی جهانیان را تهدید می‌کند.

    1. محبوبه خانم عزیز
      یکی از دلنشین‌ترین نوشته‌هایی بود که تا حالا از شما خوندم.
      بسیار زیبا نوشتید.
      مشخصه که ذوق و استعداد زیادی در یادداشت‌نویسی دارید.

  43. تمرین چهارم
    وقتی کوچک بودم، داییم بعد از یک ازدواج ناموفق کوتاه، «طلاق» گرفت. بسیار خوب به خاطر دارم که مادرم هر روز دعا می‌کرد که «طلاق» برای بچه‌هایش اتفاق نیفتد. اما افتاد. خواهرم بعد از یک ازدواج کوتاه، طلاق گرفت. همیشه برایم سوال بود که چرا خدا دعای مادرم را نشنید.
    امروز می‌دانم که کلمات، قدرتِ آفرینش ما هستند. ما با کلمات دنیا را خلق می‌کنیم و سرنوشت را می‌سازیم. کلمات در دامن ما به دنیا می‌آیند، رشد می‌کنند، بالغ می‌شوند و حتی گاهی پیر و از کارافتاده. کلمات از قدرتی که ما به جانشان تزریق می‌کنیم، پرورده می‌شوند. گاهی به لطافت دیبا، گاهی به ضمختیِ فولاد. گاهی برانگیزاننده، گاهی بازدارنده. گاهی بشیرند، گاهی سفیر تحذیر.
    کلمات را هر چقدر شفاف‌تر ادا کنیم یا به قول قدیمی‌ها از ته دل گفته شود، قدرت بیشتری دارند. شاید به همین دلیل است که دعای شکسته دل، به سرعت اجابت می‌شود و دعای خالص مادر بی‌درنگ، به جان می‌نشیند.
    زبانِ وجود را باید تربیت کرد تا در آفرینشِ کلمات، خلاق باشد. کلمات در هر ذهنی، هر زبانی و هر تفکری منحصربفرد آفریده می‌شوند. هر کسی ذهن خود را برای نوع خاصی از کلام آماده کرده است و بذر مخصوص تفکرش را در آن می‌کارد و همان را در اطرافش می‌پراکند.
    کلمات ابزار ما برای بودن و ماندن هستند. ما خود را با واژه‌ها تعریف می‌کنیم. کلمات همان اکسیر جاودانگی هستند و هر انسانِ مختار، می‌تواند با کلام خود میرا و نامیرا بودن خود را رقم بزند.

    1. سوده جان
      مداومت شما باعث شده که رشدتون شتاب زیادی داشته باشه.
      من با دیدن هر تمرین شما انتظار یه متن خوب رو دارم، و شما هر بار این انتظار رو برآورده میکنید.

  44. تمرین درس اول:
    *اهمیت یادگیری*
    مبحث “یادگیری”، ریشه در قابلیت رشد دانش و مهارت انسان دارد؛ همانگونه که در یکی از معروف¬ترین تعریف¬های یادگیری آمده: “یادگیری به فرآیند ایجاد تغییر نسبتاً پایدار در رفتار یا توان رفتاری که حاصل تجربه است گفته می¬شود و نمی¬توان آن را به حالت¬های موقتی بدن مانند آنچه بر اثر بیماری، خستگی، یا مصرف داروها پدید می¬آید نسبت داد” 1.
    بنا به این تعریف، یادگیریِ واقعی زمانی ایجاد می¬شود که آموزش با یک تجربه¬ی واقعی همراه شده و تغییری مشهود در رفتار ما ایجاد کند. به عنوان مثال فراگیری که در دوره آنلاین نویسندگی شرکت می¬کند و تمام مطالب را به خوبی فرا می¬گیرد، اگر این یادگرفته¬ها را در نوشتن به کار نگیرد، تغییری در رفتار او مشاهده نخواهد شد.
    شاید پیش آمده که برای انجام کاری، ساعت¬های متمادی وقت صرف کرده¬ایم، اما بعد از آنکه در آن زمینه آموزش مناسبی دریافت کرده و مطالبی را فرا گرفته¬ایم، متوجه می¬شویم که می¬توانستیم با صرف زمان کمتر، کاری با کیفیت¬تر ارائه دهیم؛ اهمیت آموزش و یادگیری در حوزه¬های کسب و کار نیز روشن¬تر شده به گونه¬ای که اغلب سازمان¬ها زمانی را صرف آموزش کارکنان و ارتقای مهارت آنان می¬کنند؛ بنابر¬این قاعده¬ی ایجاد تخصص و انجام تخصصی کارها، ایجاد بستر آموزش و یادگیری است.

    اما برای یادگیری، نیاز به آموزش مناسب داریم. بنابه تعریف: “آموزش به صورت فعالیت¬هایی که از سوی معلم طراحی می-شوند و هدف آنها سهولت بخشیدن یا کمک کردن به یادگیری یادگیرندگان است. یادگیری فعالیتی است که از سوی یادگیرنده انجام و امکاناتی است که یادگیری را آسان می¬سازد. ” 2.
    در اینجا، استاد شاهین کلانتری نقش آموزش دهنده را بر عهده داشته و به کمک محتوایی که تولید می¬کنند یادگیری را برای ما آسان می¬کنند. نکته پایانی اینکه در دوره¬های آموزشی آنلاین، نقش منِ یادگیرنده پررنگ¬تر است-برخلاف دوره¬های آموزشی حضوری که نقش یاددهنده پررنگ¬تر است-، به گونه¬ای که آموزش¬دهنده، با فراهم کردن بستر آموزش و محتوای مناسب، زمینه را برای یادگیری فراهم می¬کند و یادگیرنده متناسب با زمان و در هر مکانی می¬تواند مطالب را در چارچوب-های تعیین شده فراگیرد.

    1.کتاب روانشناسی یادگیری و آموزش / دکتر علی¬اکبر سیف
    2.همان

    1. سلام حسن عزیز
      خوب و روان نوشتی. لذت بردم.
      و بسیار بسیار مشناقم تا یادداشت‌های بعدی تو رو بخونم.
      و چه خوب که در انتهای یادداشت به منابع ارجاع دادی.

  45. تمرین سوم ماه چهارم:
    یکی از عیب های من ،دلسوزی های بیش از اندازه است.شاید به این بیاندیشید که دلسوزی شایسته است.اما دلسوزی های بیش از اندازه
    آسیب زننده است و من از این لحاظ متحمل آسیب شدم.من مایلم به دیگران کمک کنم.گاهی تحمل رنج دیگران برایم سخت است.حال می خواهم ماجرایی را برای شما بازگو کنم.یکی از دوستانم که شرایط مالی خوبی نداشت من به او گاهی کمک می کردم البته به شرطی که او آن ها را به من باز گرداند.او هم قسم خورده بود که آن مبالغ را به من
    باز گرداند.اما پس از مدتی نه توانستم پولم را بازستانم، نه موفق شدم او را ببینم و با او تماس بگیرم.هیچ نشانی از او نبود.
    این مسأله باعث شد تا مدتی از کمک به دیگران سرباز زنم.اما باز به این نتیجه رسیدم که نمیتوانم این بعد از وجود خود را تغییر دهم.
    گاهی به اشخاصی کمک و یاری رساندم که آن ها ارزش محبت های مرا درک نکردند ولی با این حال من محبتم را دریغ نکردم.اما پس از گذر زمان آن ها پی به محبت های من بردند.گاهی اوقات نمی دانم چگونه با این بعد شخصیتی خود چگونه کنار بیایم.گاهی به متکدیانی که در گوشه و کنار کوچه یا خیابانی
    می بینم مبلغی ناچیز تقدیمشان
    می کنم.بچه های متکدی گری که خود باعث و بانی این کار نیستند و از روی اجبار یا فقر به این کار روی آوردند.به هر حال دستگیری از نیازمندان پسند دل من است،
    گرچه گاهی بدون شناخت دست به این عمل می زنم.

    1. درود
      ساده و خوب نوشتید.
      فقط یه نکته: حس می‌کنم وسط بعضی جمله، قبل از اتمام جمله، اینتر زدید؛ این به متن لطمه می‌زنه. بهتره که اینتر رو بذاریم برای انتهای پاراگراف.
      و بعد اینکه بعد از هر علامت یه فاصله بذارید؛ بعد نقطه و ویرگول و…
      ارادت

  46. تمرین دوم ماه چهارم:
    در ارتباط با واژه ی رنج گفتن سهل نیست.بیشتر اشخاص کم و بیش با این واژه در زندگانی خود درگیر هستند و متحمل آن میشوند.رنج را نمیتوانی به تصویر بکشی.باید آن قدر درد ذهنت با آن کلنجار بروی تا موفق شوی آن را محقق سازی.
    یکی از معدود رنج های من در زندگی،مربوط به چند سال پیش
    می باشد.هنگامی که پسرم در تب می سوخت.او مبتلا به سینه پهلو شده بود.من او را روی تخت بیمارستان به نظاره می نشستم ، اشک می ریختم و هیچ کاری از دستم برنمی آمد.رنج و دردش را با اعماق وجود حس میکردم.او به سختی نفس میکشید.به ندرت چشمانش را باز می کرد.دوست داشتم لحظه ای بنشیند و مرا صدا کند.دوست داشتم در آغوشش بگیرم
    اما زمانی که سرم به دستان کوچکش وصل بود این کار میسر نبود.برای یک مادر،بدترین لحظات،دقایقی است که فرزندش در بستر بیماری است.دقایق و ثانیه ها به کندی پیش می روند.به راستی گذر رنج و درد به آرامی صورت می گیرد.
    هنگامی که پرستار سمت پسرم
    می آمد و او را به اتاق دیگری منتقل میکرد تا آنژوکتش را تعویض کنند لحظات سختی بود.آن ها باید سوزن آن را داخل رگ های ضعیف و نازکش فرو می بردند و او متحمل درد
    می شد.اشک ها و صداهای آمیخته با رنجش را نمی توانستم تحمل کنم.
    گرچه رنج ماندگار نیست، اما طی شدن زمان رنج آمیخته با درد است.
    از رنج گفتن و نوشتن تلخ است.اما واقعیتی انکارناپذیر است.
    ما بواسطه رنج ها و درد هاست که مبدل به انسانی شایسته تر،صبورتر و متعالی تر می شویم.به واسطه آن هاست که از من،منی محکم و سازگار می سازد.
    اگر شخصی از من بپرسد رنج چه رنگیست؟
    به او پاسخ خواهم داد:به رنگ خاکستری.نیمی از آن تاریک و نیمی دیگر روشن.نیمی از آن سیاه و نیمی از آن سفید.گرچه گاهی رنج ،رنگش به سیاهی می زند اما به تدریج آن سیاهی رنگ می بازد پدر آستانه ی تحمل ما، مبدل به روشنایی
    می شود.گاهی متحمل رنج می شوی و دنیارو تیره و تار تصور می کنی .اما هنگامی که در ذهنت متصور این نکته شوی که هیچ رنج و سیاهی ماندگار نیست آن تاری و سیاهی مبدل به روشنایی می شود.

    1. زنده باد.
      زیبا نوشتید.
      امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید.

  47. تمرین ماه چهارم
    یادداشت‌نویسی:
    بنام خدا
    نون والقلم و ما یسطرون
    قسم به قلم و آنچه می‌نویسد.
    شکرگزار خداوندی هستم که در کنار نعمات بی پایان، در کتاب الهی از قدرت فرهنگی یاد کرد. هزاروصد البته که قسم، منزلت خاصی دارد، که سوره ای در قرآن به نامش ثبت کرده است. وسیله ای که برای رشد ذهن و روح ما خلق کرد.

    نوشتن به من آرامش می دهد. و بوسیله نوشتن، مشکلات عاطفی و روانی خود را حل میکنم. وقتی از نظر عاطفی به مشکلی برمی‌خورم، احساس افسردگی و اضطراب می‌کنم. قبل از یادگیری در نوشتن توقع بیش از حد از دیگران داشتم، اما اکنون نوشتن برایم وسیله‌ای برای برقراری تماس‌های اجتماعی شده. به نظرم نوشتن شکلی از بیان است که برایم جانشین گفتار شده. این روزها به لطف استاد کلانتری ارتباط موثری با قلمم تجربه میکنم و با آن حس راحتی و آرامش دارم. فرصت را ارزشمند می‌دانم و چیزی که برایم مهم است، اینکه با شیوه اصولی پیش می‌روم. و باعث شده روزانه‌نویسی را که با هیجان ناخوش‌آیندی که در ذهنم تلنبار شده با روی کاغذ آوردن تخلیه کنم. امروز دوستِ خسته‌ناپذیری دارم که هر‌وقت بخواهم می‌توانم به راحتی رازهايم را برایش فاش کنم و چه حس خوبی‌ست که از نشخوار ذهنی رها شده‌ام، و اگر راز نوشته‌ام را پاره کنم و دور بیندازم، نگران و ناراحت نمی‌شود. خوشحالم که احساسم را شناخته‌ام و کسی که سال‌هاست در پی یافتنش بودم، الان کنار خود دارم. شادمانم از اینکه وقتم به بطالت نمی‌گذرد، با استفاده از واژه سیستم حافظه خود را قوی میکنم.
    خدارا شکر می‌کنم که با استادی آشنا شده‌ام که مهربانی را از پیامبرش «ص» آموخته، و وسعت صبوری‌ و سخت‌کوشی را از امامانش «ع».
    خوشحالم از اینکه کنار عزیزان هموطنم سواد می‌آموزم.
    امیدوارم قدر تک تک لحظه‌های باهم بودن را بدانیم و نهایت استفاده از درس و کلاس و تمرین‌های مفید را بدانیم.

    1. سلام خانم ندیمی نازنین
      از خوندن یادداشت زیبای شما لذت بردم.
      مشتاقم تا نوشته‌‌های بعدی شما رو هم بخونم.

  48. تمرین سوم
    سکوت؛ کیمیای کمیابی است که در تمام ادبیات به عنوان عالی‌ترین صفت معرفت و کمال سعادت معرفی شده است. اما اگر بی‌جا و بی‌وقت مصرف شود، تبعاتی در پی دارد که گاه نابخشودنی و جبران ناپذیر است. بی دلیل نیست که از قدیم گفته‌اند هر چیز به جای خویش نیکوست. من به موهبتِ سکوت مزین شده‌ام. دقیقا در همان زمانی که باید بلبل شوم، لال می‌شوم. در موقعیتی که حرف زدن چاره‌ی کار است، عجوزه‌ی سکوت بر دهانم می‌نشیند و شروع می‌کند به دوختن لبها. دقیقا در همان وقت تمام وجودم شروع می‌کنند به فریاد زدن و تهِ زورشان می‌شود چند قطره اشک که آن را هم چشمان مغرورم بیرون نمی‌ریزند و به محض دور شدن از آن موقعیت، عجوزه، نخ و سوزنش را بر کولش می‌گذارد و می‌رود؛ آن وقت زبانم کش و قوسی می‌آید و شروع می‌کند به رقصیدن؛ حالا نرقص و کی برقص. در سرم هم که اجلاس صداها تشکیل می‌شود و آنها نشسته بر روی صندلیهایشان، شروع می‌کنند به بحث و جنگ با یکدیگر. گاهی کار به یقه گرفتن هم می‌رسد. آن وقت است که چهره من دیدنی است؛ متورم و مچاله. سردرد امانم را می‌بُرد و چاره‌ای ندارم جز دو سه ساعت خوابیدن.
    اوایل برای آرام شدن کتاب می‌خواندم. اما کم‌کم شرطی شدم و فقط برای فرار از ناراحتی یا عصبانیت سراغ کتاب می‌رفتم. قدم زدن هم چاره‌ی کار نشد؛ لذت پیاده‌روی و خلوت با خود را از دست می‌دادم. بعدها نوشتن را جایگزین کردم. حالا هنگامی که میزبان سکوت می‌شوم، وجودم را مهمان قلم وکاغذ می‌کنم و صداهای ذهنم را روانه‌ی آن می‌کنم. آنجا هر چقدر هم که بر سر هم بکوبند و قیل و قال کنند، خیالی نیست.
    باری، زورم نرسید سکوت را بشکنم اما راهِ فورانش را پیدا کردم و جالب اینجاست که با نوشتن نه تنها فریادهای وجودم به سردرد منجر نمی‌شوند بلکه در روند جاری شدن، راهکارهای اساسی و کاربردی می‌یابم که بسیار راهگشاست.

  49. تمرین دوم(یادداشت سوم)
    چند روزی بود که یکی از دوستانم که مشتاقِ خوانندگی و دوبله و صداگذاری است، با سایتی آشنا شد برای ضبط کتاب صوتی. باید صدایش را حین خواندنِ سی صفحه از یک متن ضبط می‌کرد. سرانجام با کلی غرولند برای زیادیِ حجم کار، بعد از یک بار خواندن، یک بار صدایش را ضبط کرد و فرستاد. امروز گفت: «آن سایت جواب تستم را نداد. البته کار خوبی هم نبود. الکی و وقت‌گیر. سایت معتبری هم نبود….. میدونی اگر قرار بود جدی کار کنم حتما نرم‌افزار مخصوصش را می‌گرفتم و تمرین بیشتری می‌کردم»
    یادم آمد چندی قبل هم که گفته بودم اگر خانه‌ام مثل او نزدیک شرکت بود، پیاده‌روی را ترجیح می‌دادم، گفته بود:« اگر شرکت توی این محل نبود یا خانه‌ام در آن محل نبود یا اگر هوا گرم نبود یا مسیر خانه در سایه بود، حتما پیاده می‌رفتم.»
    یا چندی قبل‌تر که گفته بودم تو که عاشق خوانندگی هستی، چرا کلاس نمی‌روی یا برای فلان استاد، صدایت را نمی‌فرستی، آهی کشیده و گفته بود :«ای بابا آخرش چی؟ توی این مملکت که همه کار ممنوعه، نمیشود به جایی رسید.»
    فهمیدم که این موقعیت جغرافیایی، سیاسی، اجتماعی و حتی خانوادگی نیست که موانع را بر سر راهت می‌گذارد بلکه این شخصیت فکریِ خود انسان است که موانع را در مقابل جاری شدن علایق و رویاهایش می‌غلتاند. گاهی انسانها از اینکه شرایط سخت باشد تا آن را سرپوشی برای پنهان کردن تنبلی‌هایشان بکنند، خرسندتر هستند. به هر حال برای کسی که رقصیدن نمی‌داند، زمین همیشه کج است.
    ناگفته نماند که دوست عزیزمان به من هم گوشزد کردند که دیگر کسی حوصله‌ی خواندن ندارد. تا با زبان بی‌زبانی من را از نوشتن منصرف کند. البته جالب اینجاست که تنها خواننده‌ی ثابت سایت من هم هستند.

    1. چقدر خوب این یادداشت شما سوده جان
      چقدر خوب که نمیذاری تجربۀ زیسته‌تون هدر بره.
      عالیه.

  50. تمرین 3
    دربارۀ یکی از عیب‌های اخلاقی خودتان را بنویسید (البته اگر چنین عیبی را در خودتان سراغ دارید!). بنویسید چگونه با این نقصی که در خودتان شناسایی کرده‌اید به خودتان یا دیگران آسیب رسانده‌اید. در نهایت می‌توانید به راهکار خودتان برای غلبه بر مشکل بپردازید.
    به نام خدا
    می‌خواهم خاطره‌ای تعریف کنم که گلچینی از عیب‌های ریز و درشت من است: بداخلاقی، قضاوت زودهنگام و کم‌دقتی در انجام امور. ماجرا به پنج سال پیش برمی‌گردد. به روزی که پس از اعلام نمرات میانترم، یکی از دانشجویان نسبت به نمرهء خود اعتراض داشت و خواهان آن بود که برگه امتحانی‌اش را ببیند. متعجب بود که چرا نمره‌اش 1 از 6 شده است. حال آنکه اطمینان داشت به اکثر سوالات جواب درست داده است. نمی‌دانم با اتکا به چه مدرکی فکر کردم اعتراضش بی مورد است. با کمی گوشت تلخی بر سرش منت گذاشتم و گفتم: “بسیار خوب! جلسهء بعدی برگه امتحانی‌ات را با خودم به کلاس می‌آورم که نگاهی بیندازی. ولی حتم دارم که اعتراضت بی‌مورد است. برگه‌ها با دقت تصحیح شده و نمرات تغییر نخواهند کرد”.
    دانشجوی بینوا هم که در آن لحظه و با دیدن بداخلاقیِ من چاره‌ای جز تایید نداشت، اصراری نکرد. فقط گفت که می‌خواهد برگه‌اش را بازبینی کنم و ایراداتش را برایش توضیح دهم. البته در آن شرایط حرف دیگری غیر از این هم نمی‌توانست بزند.
    شبِ قبل از روزی که می‌بایست برگهء امتحانی را به دانشگاه می‌بردم، خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم به‌شدت چاق شده‌ام. آنقدر چاق که راه رفتن برایم سخت شده بود. جالب اینکه به عنوان یک ناظرِ بیرونی، خودِ چاقم را می‌نگریستم که به آرامی در حال راه رفتن است. از خودِ چاقم پرسیدم: “چرا اینجوری شده‌ای؟” و پاسخ شنیدم: “اینهمه چاقی به خاطر حق‌الناسی است که بر گردنم افتاده و عمدهء آن نیز به خاطر بی‌دقتی در نمرهء دانشجویان است!”
    از خواب پریدم. تقریبا صبح شده بود. به سراغ برگهء دانشجوی معترض رفتم و دیدم که نمره‌اش بر روی برگهء امتحانی، 4 از 6 است. با تعجب به سراغ لیست نمرات رفتم و فهمیدم که به هنگام وارد کردن نمرات به جای 4، 1 وارد کرده‌ام! چرا؟ واقعا نمی‌دانم. متاسفانه هیچ‌گاه برای بار دوم، لیست نمرات را کنترل نمی‌کنم. با اینکه یک کم دقتیِ ثابت و گریز ناپذیری در اکثر کارهایم دارم حوصلهء کنترل مجدد ندارم. همیشه هم خود را با این جمله قانع کرده‌ام که اگر دانشجو اعتراض واقعی به برگهء امتحانی‌اش داشته باشد، حتما پیگیر می‌شود و به حق خودش می‌رسد. از شما چه پنهان، کمی ارفاق پایان‌ترم را هم بیشتر می‌کنم که اگر کسی صرفا به جهت بی‌دقتی بنده نمره‌اش کم شده است، حقش ضایع نشود. خدا این توجیهات و راهکارهای ریز و درشت را از ما نگیرد. الهی آمین!

    1. هدی جان
      چقدر لذت بردم من از خوندن این یادداشت درجه یک و زیبای شما.
      و چه خوب که خواب خودتون رو خیلی موجز و زیبا وارد متن کردید.
      فکر کنم اگر جدی‌تر به یادداشت‌نویسی بپردازید، یکی از بهترین‌ها خواهید بود.

  51. سلام استاد
    من همه تمرينهاى ماه سوم چهارم را انجام دادم. تأييد هم شد ولى نمى دانم چرا وارد تمرينهاى ماه چهارم كه مى شم تمرينهاى من نيست كه بتونم بازخورد شمارو ببينم. سپاس

    1. سلام سعیده خانم عزیز
      هنوز همۀ تمرین‌ها رو نخوندم.

  52. تمرین اول
    معنای زندگی
    سالها قبل در جنگ جهانی دوم در کوره‌های آدم سوزی «آشویتس» آلمان نازی، ویکتور فرانکل معنای زندگی را یافت. حلقه گمشده‌ای که باعث می‌شد برخی افراد آن شرایط سخت، اسارت، گرسنگی، خفت و … را تحمل کنند و نامید نشوند، یعنی در رنج خود معنایی پیدا کنند و برای زنده ماندن تلاش نمایند.
    حال سالهاست از آن زمان می‌گذرد، دیگر خبری از جنگ‌های تن به تن نیست، کوره‌های آدم سوزی سالهاست که خاموش شده‌اند.
    حال شکل زندان‌ها و کوره‌های آدم سوزی تغییر کرده، آدم سوزی به شکل دیگری اجرا می‌شود. مردم مجبورند برای زنده ماندن هر روز خود را به آب و آتش بزنند، به جهنم بروند و برگردند. زندگی کردن رنج بردن شده است، برای زنده ماندن ناگزیر باید معنایی در رنج بردن یافت.
    آری جناب آقای دکتر ویکتور فرانکل عزیز، مردمان امروز شاید مانند شما کوره‌های آدم سوزی آلمان نازی را ندیده باشند، بوی سوخته گوشت و پوست انسان‌ها را استشمام نکرده باشند. شاید در جنگ رودررو نباشند، اما مردمان این سرزمین، در اوج پیشرفت و تکنولوژی برای به دست آوردن ابتدایی ترین نیازهای خود می‌جنگند، این روزها حتی نفس کشیدن نیز آسان نیست، مردم مانند زمان جنگ و حملات گازهای شیمیایی هر روز ساعت‌ها ماسک بر صورت و اسلحه‌های الکلی در دست دارند. امروزه مردم نمی توانند وضعیتی را تغییر دهند ، تنها مجبورند خودشان را تغییر داده و با شرایط جدید سازگار نمایند. زندگی منصافه نیست، با این حال حتی در بدترین شرایط هم زندگی می تواند معنا داشته باشد. همه چیز را می توان از انسان گرفت به جز یک چیز، آخرین آزادی‌های انسانی‌اش، انتخاب نگرش فرد تحت تاثیر شرایط خاص، هر فرد خود معنی زندگی اش را در می یابد، معنایی که پیوسته در حال تغییر است، ولی هرگز محو نمی‌شود.
    آری زندگی در هر شرایطی معنا دارد. مردم معنای زندگی را در کار و خدمتی ارزشمند، عشق ورزیدن بدون قید و شرط و رنج کشیدن با متانت و صبوری جستجو می کنند.
    این روزها مردم چرایی زندگی را یافته اند و با هر چگونه ای می سازند.

    1. معصومه عزیز
      چقدر خوب و زیبا نوشتید. بهتون تبریک می‌گم.
      این بخش متن به نظرم بسیار خلاقانه و هوشمندانه بود:
      «…حال سالهاست از آن زمان می‌گذرد، دیگر خبری از جنگ‌های تن به تن نیست، کوره‌های آدم سوزی سالهاست که خاموش شده‌اند.
      حال شکل زندان‌ها و کوره‌های آدم سوزی تغییر کرده، آدم سوزی به شکل دیگری اجرا می‌شود…»
      مشتاقم تا یادداشت‌های بیشتری بخونم از شما.

  53. یادداشت با موضوع آزاد
    دیروز به واسطه کاری با دوستی در اتومبیل بودم و در خیابانهای تهران رانندگی می کردم. مدت طولانی پشت چراغ قرمز یکی از چهاراه ¬های همیشه شلوغ ایستاده بودیم. نا گاه از لابلای ماشینها دخترکی با موهای ژولیده که قدش به زحمت تا پنجره اتومبیل می رسید، کنار پنجره سمت من ایستاد. دختر، جعبه ای که در آن تعدادی آدامس و شکلات بود در دست داشت و اصرار به فروختن آنها داشت. دوستم اسکناسی از کیفش در آورد و به دختر داد و بدون آنکه چیزی از جعبه دختر بردارد او را دست به سر کرد. دخترک را با نگاه دنبال کردم. از لابلای ماشینها خود را به آنطرف خیابان، به کنار پسر بچه ای رساند.پسربچه تا کمر در ظرف زباله فرو رفته بود و هربار چیزی را از ظرف زباله خارج می کرد و به دست دختر می داد. همانطور که به دختر خیره شده بودم، پسر نوجوانی با یک دستمال به ماشین نزدیک شد تا شیشه اتومبیل را پاک کند. این بار من به پسر پولی دادم و خواهش کردم که دست به شیشه ماشین نزند.
    به دوستم گفت که چرا باید این کودکان در خیابان باشند؟ چرا باید برای لقمه نانی خود را در معرض سوء استفاده بزرگسالان قرار بدهند. آنها با نفرت از مردم و عقده های روانی رشد می¬کنند ، بزرگ می¬شوند و با نفرتی که در خود پرورده اند، در بزرگسالی منشاء ده¬ها آسیب اجتماعی خواهند شد.
    دوستم پاسخ داد که همه ما در قبال این کودکان مسئولیت داریم. مردم و دولت هر دو مسئولند. دولت مسئول است چون به نظر می رسد که برنامه ای برای رفع این معضل ندارد. دولت اگر نمی تواند این کار را انجام بدهد، باید از مردم و از سازمانهای مردم نهاد یاری بخواهد. مردم هم آنقدر در مشکلات معیشت خودشان غرقند که حقوق این کودکان را از دولت مطالبه نمی کنند. مردم باید بدانند که اگر امروز چشمانشان را روی این معضل ببندند، فردا پیامد آن گریبان همه را خواهد گرفت.

  54. ماه چهارم تمرین ۱:
    یادداشت نویسی در مورد معنای زندگی
    معنای زندگی

    با وجود کرونا باید معنای جدیدی برای زندگی دست و پا کنیم چون زندگی با المان های قبلی هیچ معنایی ندارد. مدرسه دوستی ها، کافی شاپ، سینما، مهمانی، عروسی، خرید، مسافرت، رستوران و غیره معنای قبلی خود را از دست داده اند.
    تمام زندگی ما تحت تاثیر این بیماری و عوارض روانی، جسمی و روحی آن قرار گرفته است. ما تحمل مان تمام شده دیگر از بچه ها چه توقعی داریم.نه دوستانی دارند و نه می توانند پارک بروند بازی کنند و نه حتی مهمانی و مسافرت.زندانی آپارتمان های تنگ و بسته ای شده ایم که حتی یک تراس درست و حسابی ندارد.
    همه جور امکانات داریم اما در زندان. بدون لحظه ای آرامش. شاید برای کسانی که بچه کوچک ندارند تحمل این شرایط راحت تر باشد. راحت روی مبل لم می دهند پس از ساعت کاری تلویزیون می بینند شامی می خورند و بعد کله شان را تا ناف توی موبایل هایشان فرو می برند.
    البته اگر به خاطر کرونا کسب و کارشان متلاطم نشده باشد.
    اما من فقط باید به بچه ها برسم که علاوه بر کارهای خانه و کارهای بچه ها ، یکی در میان گریه سر می دهند و برای هر کس و ناکسی دلتنگی می کنند. گاهی فکر می کنم دخترها ما را دوست ندارند چون یا دارند برای مادربزرگ هایشان اشک می ریزند و یا مانیدا دختر شش ساله ام،برای آوا ملکی همکلاسی مهد کودکش.
    خدا را شکر که ما کنار هم سالم هستیم و این بزرگ ترین نعمت است. دخترم سرگرم آموزش های من و درس دادن های مجازی معلمش است و در این گیر و دار مرسانا هم خیلی چیزها یاد می گیرد.امروز می گفت مامان دست راستم اینه دست چپم اینه و همه را درست می گفت. هردرس جدیدی به مانیدا می دهم خواهر سه ساله اش هم یاد می گیرد.اشکال هندسی را می شناسد، کلی شعر بلد است و درس ها را خوب یاد می گیرد. من گهگاهی کارهای بچه ها و خونه روی سرم می ریزد و گاهی هم سرگرم علاقه مندی خودم می شوم.من شیفته کتاب خواندن و نوشتن هستم.
    ما باید المان ها و اصول جدیدی برای این سبک از زندگی طراحی کنیم تا بتوانیم دوام بیاوریم و از زندگی با این شرایط لذت ببریم. جایی می خواندم رمز پیروزی در سختی ها سازگاری است. ما هم باید با قوانین محیط و طبیعت اطراف خودمان سازگار شویم .درست مثل اینکه در فصل سرد کاپشن می پوشیم و در گرما لباس کمتری به تن می کنیم در برابر این ویروس عجیب نیز باید اصول جدیدی به کار ببریم تا هم سازگار شویم و هم بتوانیم به زندگی ادامه دهیم. باشد که راههای درمان آن پیدا شود.

    1. درود بهاره عزیز
      زیبا نوشتی.
      فقط اینکه اگر نیم‌فاصله‌ها رو رعایت بکنید خیلی خوب میشه.
      و اینکه به جای واژۀ «المان» هم میشد از واژۀ فارسی مناسبی استفاده کرد.
      ارادت

  55. تمرین دوم
    طبق الگوی ارائه شده در درس یک یادداشت بنویسید (حداقل ۳۰۰ کلمه).
    موضوع یادداشت آزاد است.

    به نام خدا

    امروز صبح پس از برگزاری کلاس آنلاین در خانه، بلافاصله آماده شده و به دانشگاه رفتم تا به انبوه کارهائی بپردازم که فقط و فقط به صورت حضوری امکانپذیر است. هنوز درِ دفترم را به طور کامل باز نکرده بودم که صدای یکی از دانشجویان را از پشت سرم شنیدم. دست بر قضا رسیدگی به کار او یکی از آن مواردِ بیشمار کارهای امروزم بود. گفت به آزمایشگاه می‌رود تا مداری که طراحی کرده را مونتاژ کند. سپس از من خواست تا حدود نیم ساعت دیگر به آزمایشگاه بروم و مدارش را بررسی کنم. خرسند از اینکه نیم‌ساعت زمان برای انجام کارهای دیگر دارم با لبخند پهنی بدرقه‌اش کردم. متاسفانه هنوز پنج دقیقه بیشتر از سی دقیقهء فرصت طلائی‌ام نگذشته بود که پیام همان دانشجو بر روی صفحه گوشی نقش بست: “سلام! فیوز پریده! احتمالا مدار اتصالی کرده است”.
    نمی‌دانستم باید کاری را که در حال انجام آن بودم رها کنم و به آزمایشگاه بروم یا اینکه دانشجو را اندکی به حال خود بگذارم تا عیب‌یابی کند و مدار را دوباره به راه بیندازد. پس از یکی دو دقیقه تامل به این نتیجه رسیدم که هرچه دیرتر سر صحنه حضور یابم بهتر است. معمولا وقتی کار یک دانشجو اعم از شبیه‌سازی، مدلسازی یا تستِ عملی به مشکل بر می‌خورد، بهتر است سریع به یاری‌اش نشتابی. بگذاری کمی خودش با مشکل موجود کلنجار برود تا پیچیدگی‌های مغزش تقویت شود. حتی اگر به جواب هم نرسد، حداقل چند راه مختلف را امتحان کرده و کمی ذهنش بازتر شده است. بنابراین خود را به بی‌خیالی زدم و مشغول انجام کارهای دیگر شدم.
    کمی که گذشت به آزمایشگاه رفتم و او را همچنان درگیر با مدار دیدم. هنوز به جواب درستی نرسیده بود. دیگر وقتش بود تا کمکش کنم. کمی با هم قسمتهای مختلف مدار را تست کردیم. فایده‌ای نداشت. دست به کار شدم. برایش یک فیلم آموزشی گذاشتم که ببیند و در عین حال کمی هم برایش مفاهیم را توضیح دادم تا در نهایت ایراد کار پیدا شد و درصدد رفع آن برآمد. تجربه ثابت کرده است که در اکثر موارد خودم باید ایراد کار را پیدا کنم و برایشان توضیح دهم. ولی همینقدر که خودشان هم کلنجار می‌روند و در برابر فهمیدن مقاومت نمی‌کنند کورسوی امیدی را در دلم پدید می‌آورد. به قول شیخ اجل: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم.

    1. هدی جان
      این تمرین رو زیبا و درست نوشتی.
      این نوشته‌ها رو توی پیج خودتون هم می‌ذارید؟

      1. ممنونم
        نه این نوشته‌ها را جائی منتشر نکردم. احساس کردم شاید جذابیتی برای بقیه نداشته باشه. شما پیشنهاد میدین که بذارم؟

        1. خیلی خوبه که. چی از این جذاب‌تر؟
          من کیف کردم.

  56. تمرین دوم ماه چهارم:
    می‌گویند دیوانگی هم عالمی دارد اما نمی‌دانم کدام دیوانه‌ای موفق به ثبت عالم دیوانگی اش بوده تا این جمله را ورد زبان دخترعموی من بکند؟
    امروز صبح برایم نامه‌ای از انزلی آمد؛ آنجا گذاشتمش، روی آن میز پایه شکسته گوشه‌ی حیاط که هر شب گربه‌ها از ترس باران زیرش جا خوش می‌کنند و هیچ کس هم کاری به کارشان ندارد. تمبرش هم از همین پنجره‌ای که پشتش ایستاده‌ام پیداست، بالای پاکت و گوشه‌اش سمت راست با آدرس فرستنده و گیرنده‌ای که من باشم. مدت ها بود پستچی در خانه‌‌مان را نمی‌زد و اگر هم می‌زد، بسته‌ای آورده بود که خودم از هفته‌ها پیش منتظرش بودم که بیشتر وقت‌ها کتاب بود و از هر پنج جلد، دوتایش همانی نبود که فکر می‌کردم باید باشد. اصلا‌ً کتاب را باید توی مغازه‌ خرید، لا‌به‌لای قفسه‌ها اثر انگشت گذاشت، صفحه‌ها را ورق زد و بوی هضم شدگی سلولز را توی معده‌ی جانورهای ریز بین کتاب‌های دست دوم به ریه کشید تا شاید همانی که می‌خواهی دستت بیاید اما این هم آسان نیست، آن هم توی شرایطی که باید از زیر چانه تا قوز بینی را بپوشانی و بگذاری دست‌هایت توی دستکش‌های یکبار مصرف با بخار دم بکشند و از همه بدتر مجبوری هرچه خریده‌ای گوشه‌ی خانه بگذاری و نصف اسپری الکل خرجش کنی تا برای خواندنش لازم نباشد نگران دست زدن به چشم یا بینی و دهانت باشی و هر لحظه حس کنی باید دست‌هایت را با یک قالب صابون بشوری تا یک وقت ویروس نگیری.
    با این حال خیلی هم بد نیست، به آمپول زدن می‌ماند، فقط اولش می‌خواهی قید زندگی را بزنی، جانت را کف دستت بگیری و از هرچه که مثل سوهان، روحت را می‌خراشد دور شوی اما همین که تمام می‌شود انگار باری هم وزن با کوه از دوشت برداشته می‌شود و می‌توانی بی نگرانی از ویروس‌ها کتابت را ورق و سر انگشتانت را لیس بزنی.
    اما می‌شود کسی به من بگوید چطور می‌شود یک پاکت نامه را شست بی‌آنکه جوهر نوشته‌هایش زیر نم آب و الکل پخش نشود و روی صفحه راه نگیرد؟
    تمبرش از آن‌هاییست که جان می‌دهد برای چسباندن توی دفترچه تا یادت بیندازد در دورانی که با یک تماس تلفنی کوتاه یا پیامکی از گوشی، حرفت به گوش هرکه بخواهی می‌رسد، هنوز از این چیزها گیر می‌آید و بگذار هرکه هرچه دلش می‌خواهد بگوید! به قول همین دخترعمو، وقتی با رسیدن یک نامه‌ی ناخوانده از پستخانه، توی دلمان انگار قند آب می‌شود و شیرینی‌اش تا حلق می‌رسد، چه اشکالی دارد از اینترنت فاصله بگیریم و مثل اجدادمان نامه رد و بدل کنیم؟
    گاهی از زیر زبانم درمی‌رود که مردم چه می‌گویند؟
    و او شانه بالا می‌اندازد که بگذار هرکه می‌خواهد دیوانه خطابمان کند؛ هرچه باشد دیوانگی هم عالمی دارد!
    اما این بار شاید تلفن را بردارم و با او تماس بگیرم تا بپرسم همه چیز رو به راه هست یا نه و نامه را همانجا که هست بگذارم تا بدون الکل و آب، آنقدر بماند تا ویروس‌هایش بریزند و لذت خواندنش از دستم در نرود.فقط باید یادم بماند برای بردن آشغال‌ها که بیرون رفتم، چیزی رویش بیندازم تا باد نبرد.

    1. زنده باد پانیذ خلاق و بی‌نظیر
      تو با هر تمرین بیشتر رشد می‌کنی.

  57. سلام
    تمرین دوم
    می‌دانی؟ به گمانم هیچ‌گاه پخته نشوم! حالا می‌خواهم یک آدم بیست ‌ساله باشم، سی ساله باشم یا نه چهل یا پنجاه ساله! به گمانم هیچ‌گاه پخته نشوم! این را همیشه وقتی می‌فهمم که دست بر قضا فکر می‌کنم به مرز پختگی رسیده‌ام!
    وقتی مدیر مدرسه پایش را توی یک کفش کرد و گفت باید هم حضوری و هم مجازی تدریس را پی بگیرید، به خودم قبولاندم که ایراد از کسی نیست جز اقبال وارونه‌ی خودم. مدارس مطرح را ول‌کردن و به توصیه‌ی برادرانه‌ی رییس بزرگ، برای داشتن سالی آرام، به مدرسه‌ای سهل‌گیر کوچ‌کردن، چیزی جز نعل وارونه نبود!
    چند روز پیش بعد اینکه دیدیم مدیر و معاون به هیچ صراطی برای تعطیلی مدرسه مستقیم نیستند، عزمم را جزم کردم تا دیگر نطقم در نیاید و سرم توی لاک خودم باشد؛ کرونا گرفتم که گرفتم! به درک اسفل السافلین!
    هنوز پا توی مدرسه‌ی جدید نگذاشته، خودم را گاو پیشانی‌سفید کنم که چه؟! توی همین کلاس کوچک بی‌کولر سر می‌کنم و نُطُق نمی‌کشم.
    امّا! امان از عهد بی‌پایه و اساس!
    وقتی معاون مرا لابه‌لای یک مشت بچه‌ذکورِ! کوله‌به‌دوشِ در حال رفتنِ به خانه، بیرون کشید و خبر از فوت مادر جوان یکی از شاگردانم به علّت درد بی‌درمان کرونا داد، بی‌اختیار به هم ریختم و از حضورش توی کلاس و ناقل بودنش و هزار عواقب کوفت و زهرمار دیگر برای خودم روضه‌خوانی کردم!
    نوچ‌نوچ‌های همکاران و ابراز همدردیشان و تجویزهای خورد و خوراک‌های گرم هم مصیبت و سلام آخر مجلس روضه‌خوانی‌ام شد.
    بعد هم آتش خاموش‌نشده‌ام باعث شد تا پایم را توی خانه نگذاشته و سلام و علیک درست و حسالی نکرده، شماره‌ی مدیر را بگیرم و چنین کنم و چنان کنم!
    مثل مارگزیده‌ها بعد سلام کوتاه، تمام حرف‌های تلمبار‌شده‌ام را ریختم توی دامن کسی‌که به هیچ صراطی مستقیم نبود: آقا من چقدر گفتم کلاس‌ها رو مجازی کنید! آقا وضعیت خرابه! آقا بازارها رو می‌خوان تعطیل کنند! آقا من سینوزیت دارم! آقا من چندماه تو خونه بیرون نرفتم! آقا من به دَرَک! خانواده‌ام، خواهرم و بچه‌های کوچیکش! اگر اتفاقی برای من بیوفته، منشأش همین کلاسه! آقا بچه‌های مردم! دوستاش! و… همین‌طور یک‌نفس و با نفسی که بالا نمی‌آمد مدیر را محترمانه به رگبار بستم و آنوقت مدیر چه گفت؟
    :« بسیارخوب خانم سالاری! باید فکرش کنیم ببینیم چه‌کار باید کرد.» همین!
    همین؟! تلفن خانه را برداشتم تا رازهای مگویم را پیش رفیق شفیق و همکار قدیمی‌ام واگویه کنم، بلکه کمی خالی شوم! هنوز زخم‌هایم را پیش رویش بازنکرده بودم که شماره‌ی معاون روی صفحه‌ی همراهم ظاهر شد. آقای معاون که قصد داشت آرامم کند و یا شاید جلوی فاجعه‌ی زبان‌درازی و دهن‌لقی‌ام! را بگیرد، از بیماری ریوی مادر نیما گفت. از اینکه حالا هنوز ته و تویش را درست در نیاورده‌ایم و چرا حرص می‌خوری و اگر می‌دانستم اینقدر حسّاس هستی، چیزی نمی‌گفتم و صدایش را درنیاور و چه و چه و چه و تهش هم گفت: «آنجاها که مجازی‌ست دلیلش تمایل خانواده‌هاست و اینجا که حضوری‌ است، خواست خود آنها و ما نمی‌توانیم چون و چرا کنیم» و آنوقت بود که زبان سرخم صدایش درآمد و گفتم: بس که اینها بی‌عقل هستند! و مکالمه‌مان تمام شد. البته با چاشنی لبخند و شوخی‌ای کاملاً تصنعی!
    می‌بینی؟ به گمانم هنوز پخته نشده‌ام! اینقدر همه آرام هستند و راحت با همه‌چیز برخورد می‌کنند که حس می‌کنم این آشوب‌کردن‌های بی‌دلیلم! چیزی جز روی سیه‌کردن میان جمع جدید نیست. از دو روز پیش، دوباره عهد بسته‌ام که سرم توی لاک خودم باشد و نُطُق نکشم و خودم را راه و بیراه، گاو پیشانی‌سفید مدرسه نکنم!
    شما هم سرتان توی لاک خودتان باشد و اگر توانستید مثل من پای عهد خودتان بمانید!

    1. زنده باد مهدیه جان
      تو میتونی در طنزنویسی بدرخشی. بسیار بسیار بدرخشی.
      زیبا نوشتی و دلنشین.

  58. تمرین اول معنای زندگی
    بعضی وقتها خودم هم به این که معنی زندگی کردن چیست؟ گاهی فکر میکنم. چرا به این دنیا آمدم؟ چه رسالتی را باید انجام دهم؟
    چرا پایان زندگی هر کس مرگ است؟ چرا انسانها بعد از این که به موفقیت می رسند فرشته ی مرگ به
    سراغ شان می رود؟
    چرا اصلا” در زندگی باید موفق بود؟ چه فایده ای دارد آخر که باید به آغوش مرگ رفت؟
    اما ناگهان فکرم متوجه بچه هایم می شود. قلبم سرشار از عشق می شود.دیدن بازی و خندیدن بچه هایم مانع ادامه این تفکرهایم می شود. عشق جایگزین تفکر غلط من می شود.
    آنگاه به الهامات قلبم گوش می دهم. یا بهتر بنویسم به من الهام می شود که به بدنم گوش فرا دهم.
    چشم هایم را می بندم و به قلبم گوش می دهم. احساس می کنم که خیلی چیز هاست که قرار است یاد بگیرم.
    و تا آنها یاد نگیرم فرشته ی مرگ به سراغ من نخواهد آمد.
    قلبم از من می پرسد؟ به چه چیزی مشتاق هستی؟ چه چیزی باعث شادی تو می شود؟
    فکرم به آنجا سفر می کند که شوق و ذوق دارم نقاشی های زیبا بکشم. و رمان هایی بنویسم که همه ی خواندگان ، از آنها لذت ببرند.
    دوست دارم درآمدی داشته باشم تا برای بچه هایم هر چی که دوست دارند بخرم.
    و بعد سوالی در ذهن ام شکل می گیرد. چه چیزی مانع تو است؟ از چه چیزی فرار میکنی و از آن می ترسی؟
    خودم مانع هستم. فکر کردن به مشکلات زندگی و بیماری من را فلج می کند و می ترساند دوباره آنها را در ذهنم خط می زنم. هر چند می دانم که باید با ترسهایم روبه رو شوم اما اینکار را مثل اسکارلت هورا در فیلم برباد رفته به فرداها واگذار می کنم…
    به هدف ام دوباره فکر می کنم. و دوباره لبخندی در صورتم شکل می گیرد

    1. سلام فاطمه خانم عزیز
      ساده و زیبا نوشتید.
      مشتاقم تا یادداشت‌های بیشتری بخونم ازتون.

  59. ماه چهارم، تمرين درس سوم

    با توجه به يكى از نقطه ضعفهايتان يادداشتى بنويسيد:

    محبوبم! اميدوارم شب خوبى را گذرانده باشى. اميدوارم روزهاى خوبى در انتظارت باشد. اميدوارم با اميدهاى زيادى روز را به شب برسانى نه با آرزوهاى زياد! مى دانى بنظرم آرزوهاى دست نيافتنى تمام انرژى انسان را مى ستانند. اما اميد رسيدن به هدفها انرژيت را دو برابر مى سازد.
    شنيده ام اگر يازده روز، يازده بار، پشت سر هم سوره والضحى را بخوانى حاجت روا مى شوى. راستش را بخواهى فكر مى كنم بايد روزه بگيرى اما نه از اين روزه هاى معمولى. تو بايد مرا روزه بگيرى. ديدن مرا. مى دانم كه اهل طريقتى نه شريعت. مى دانم كه ديدن معشوق در طريقت عاشقان عين عبادت است. اما نمى دانم كه چرا احساس مى كنم من براى تو منع شده ام؟ شايد اشتباه مى كنم. شايد اين احساس بخاطر ضعفهاى من است. شايد تو براى من منع شده اى!
    تو هميشه از من بالاتر بوده اى، بهتر بوده اى، عزيزتر بوده اى اما هرگاه خواستم كه باور كنم من هم به راه تو مى روم؛ احساس گناه، وجودم را مثل خوره بلعيد. دائم از خود مى پرسم: تو كجا و طريقت كجا؟ مبادا به بهانه طريقت گول هواى نفست را بخورى و به درگاه پروردگار شرمسار شوى؟
    محبوبم! كار خدا بى حكمت نيست، مطمئنم كه خدا بار ديگر دستت را خواهد گرفت. نااميدى خصلت شيطان است و تو هنوز نااميد نشده اى. ما روزهاى سختى را گذرانديم. تو كم نياورى و به خدا توكل كردى اما من كم آوردم. سختيهاى واقعى را تو كشيدى اما من كم آوردم. خواستم كمكت كنم اما بار ديگر پروردگار عجز مرا به رخم كشيد و ثابت كرد كه من هيچ كاره ام. او اگر بخواهد قدرتش را دارد كه بيش از اينها بنده اش را يارى كند.
    چند سال پيش كه تو را ديدم هنوز هم مغرور و مدعى بودى اما امروز با وجود اينهمه رنج مى توانم بفهمم كه چقدر رشد كرده اى و توانايى بيشتر از آنرا هم دارى كه بيش از اين خود و خدايت را بشناسى. دعا مى كنم روزه ات به درگاه پروردگار مقبول افتد و حاجت روا شوى. دعا مى كنم عجز مرا ببخشى و هميشه اميد در قلبت ريشه بدواند. بالاخره هر روزه اى، زمانى هم براى افطار دارد. به اميد روزى كه تو افطار مى كنى. همانطور كه در دل سياهى شب مهتاب مى تابد، در اوج نااميدى هم اميد مى درخشد. مطمئن باش كه در سخت ترين شرايط هم خدا درى به سويت مى گشايد.
    مى دانى سخت ترين كار برايم چيست؟ گذشتن از تو. اما آنجا كه براى خوشبختى معشوق از خود عشق مى گذرى، بالاترين ايثار را كرده اى. آيا چيزى بالاتر از عشق وجود دارد كه بتوانى از آن بگذرى؟ محبوبم! از اين عشق بگذر. ايثار كن. شايد راههاى ديگرى به رويت گشوده شود. عاشقى همين است ديگر. گذشتن از خود. ايثار. من كه خود را درخور اين مقوله نمى بينم. كوچكتر از آنم كه از هواى دلم بگذرم، چه رسد به عشق نازنينم. اما مى دانم كه تو مى توانى.

  60. ماه چهارم، تمرين دوم

    طبق قالب ارائه شده، يك يادداشت بنويسيد:

    ديروز ساعت چهار بعد از ظهر، پسرم از خواب بيدار شد و به اتاق نشيمن آمد و گفت: مامان برويم بيرون؟ من با تعجب پرسيدم: هنوز نه صبحانه خورده اى و نه نهار، بيرون چه كار دارى؟ گفت: بيا تا نشانت بدهم. موبايلش را آورد و چند مدل كفش و لباس و جوراب و هد بند و از اين قبيل قرتى بازيهاى پسرانه را نشانم داد و گفت: اينها را مى خواهم.
    پدرش كه خواب خواب بود، چشمانش را باز كرد و از اتاق خواب فرياد زد: آقا حسام من فقط يك كارمندم و نمى توانم شبى يكى دو مليون خرج تو كنم! همين ديشب برايت يك عينك خريدم دو مليون.
    پسرم هم با صداى بلند جواب داد: من از وقتى كرونا شده هيچ لباسى نخريده ام. من دويدم وسط حرفهاى پدر و پسر و گفتم: آخر الان كه كسى جايى نمى رود كه به لباس نيازى باشد. بگذار كرونا تمام بشود آنوقت مى رويم خريد، شايد تا آنوقت پدرت هم پولدار تر شود!
    پسرم گفت: مامان خانم، آيا به نرخ دلار هيچ توجهى كرده اى؟ آيا مى دانى كه پدرم هرچه بدود به نرخ دلار نمى رسد! دلار در ايران بهترين دونده است آنقدر تند مى دود كه جيب امثال پدر من نه تنها هرگز به آن نمى رسد بلكه روز به روز از آن دور مى شود. مى ترسم تا چند وقت ديگر آنقدر از دلار عقب بمانيم كه مجبور شويم سالهاى سال اين عقب ماندگى را با خرج نكردن و نخورى جبران كنيم.
    با حرفهاى پسرم، يك دفعه همسرم از جاى برخاست و لباسهايش را پوشيد و گفت: خانم من حاضرم. زود آماده شويد، تا من خيلى از دلار خيلى عقب نيافتاده ام، برويم خريد.
    من وپسرم قاه قاه خنديديم و سريع آماده شديم و سه تايى به مركز خريد رفتيم.

    1. درود سعیده خانم عزیز
      این متن خیلی قشنگی بود. و چه خوب از دیالوگ استفاده کردید.
      منتها این فقط بخش اول متنی بود که راجع به چارچوبش حرف زدیم.
      دو قسمت دیگه هم لازم بود، تا شما خودتون به عنوان نویسنده ماجرا رو تحلیل کنید و در پایان یک یا چند پیشنهاد بدید.

      1. سلام. پس از بازخورد شما اين را به متنم اضافه كردم.
        ( تحليل ) و ( پيشنهاد نويسنده )

        حق با پسرم بود. در اين روزگار سخت گرانى، حتى يك نوجوان هم مى توانست به خوبى درك كند كه وضعيت اقتصادى كشورش تا كجا در ورطه ى نابودى است. بچه خوب مى داند كه در اين وضعيت كرونايى نه مدرسه مى رود و نه مهمانى كه به لباس و كفش نياز داشته باشد اما از آنجا كه ميزان گرانى و نرخ تورم صد در صد است و اضافه حقوق پدر كارمندش فقط ده درصد؛ ترجيح مى دهد تا جيب باباش خيلى از دويدن دلار عقب نمانده، مايحتاجش را تهيه كند. تازه مهمتر از آن، اينست كه همه ما خوب فهميده ايم تنها چيزى كه در كشورمان بى ارزش است يكى ريال است و دومى جان آدميزاد. پس هر چيزى اعم از وسيله خانه، ماشين،كفش و لباس و بقول دوستى حتى پشگل ماچلاق هم بخريم بزاريم براى روز مبادا بهتر از آن است كه پولمان ريال بماند و روز به روز بى ارزش شود. اما واقعا همه ى ما آنقدر پول داريم كه با توجه به بى ارزش شدن روز به روز ريال بتوانيم آينده ى فرزندانمان را تأمين كنيم؟ من هرگاه به آينده ى جوانان مملكتم فكر مى كنم تنم مى لرزد. جدا اينها مى خواهند در اين مملكت چه كار كنند كه بتوانند امرار معاش نمايند؟يك راهكار اينست كه ما پدر و مادرها هر قدر كه مى توانيم براى آينده ى آنها پس انداز كنيم. يا هر چه زودتر آنها را بفرستيم در يك مملكتى كه اوضاع بهترى دارد. اما كسانى كه اين كارها هم برايشان مقدور نيست و قشر ضعيفى هستند چه بايد بكنند؟ واقعا اقتصاد ما يك معماى لاينحل شده است.

        1. زنده باد سعیده خانم عزیز
          چه خوب که متن رو بازنویسی کردید. عالی.

          به «پشگل ماچلاق» هم خیلی خندیدم. 🤣🤣🤣

  61. ماه چهارم، تمرين اول
    ” معناى زندگى ”

    وقتى درباره معناى زندگى فكر مى كنم؛ دو واژه مرا افسون خود مى سازد: عشق و شادى. البته بنظرم مى رسد ژرفاى عشق وسيعتر است و شادى در دل عشق پنهان گشته است. آدمى كه به چيزى يا كسى عشق نورزد؛ چگونه مى تواند شاد باشد؟ غير از عشق چه چيزى آيينه ى تمام نماى انسان مى تواند باشد براى شاد زيستن و آرام گرفتن؟ عشق هم مى تواند معانى متفاوتى داشته باشد؛ مثلا پدر بزرگم عاشق زن است.
    به تازگى زن چهارمش را عقد كرده است. پدرم عاشق پول است. وضعش خيلى خوب است اما هرچه پولدارتر
    مى شود باز مى گويد: اين پولها كه پول نيست. نمى دانم پس كدام پولها پول هست. پول پول است ديگر. مادربزرگم عاشق بافتنى بافتن است. چهار فصل ميلهاى بافتنى از دستش نمى افتند. زمستان كه مى شود يك بوتيك لباس بافتنى مى ريزد جلوى بچه ها و نوه هايش. مادرم عاشق نوشتن است. صبح تا شام مى نويسد. اگر به او چيزى نگوييم، تمام كاغذ باطله هايش را بجاى نهار و شام در حلقوم ما مى كند. فقط مى نويسد. هر كس بجاى او اينقدر نوشته بود، تابحال جايزه ى نوبل ادبى را گرفته بود اما هرگاه مادرم از پيش ناشر برمى گردد، مى گويد: نشد. قبول نكرد. پدرم عصبانى مى شود و مى گويد: اينهمه كاغذ باطله به خورد ما دادى كه آخرش بگويى نشد. آخه زن نويسندگى هم شد شغل؟ چيزى كه پول توش نيست به چه كار مى آيد؟ اما مادرم دست بردار نيست. هميشه به من مى گويد: تنها صداست كه مى ماند، آنقدر مى نويسم تا بالاخره كتابهايم چاپ شوند و بعد از مرگم صدايم براى آيندگان باقى بماند.
    و اما من… من عاشق فوتبال و نقاشى هستم. هيچ چيز در دنيا نمى تواند به اندازه ى اين دو مرا خوشحال كند. با وجود اينكه تا بحال نه فوتبال بازى كرده ام و نه نقاشى كشيده ام اما عاشق هر دوى آنها هستم. تمام مسابقات فوتبال را در تلوزيون دنبال مى كنم و همه ى نقاشيهاى نقاشان بزرگ را در گوگل جستجو مى كنم. ولع من براى فوتبال و نقاشى همين اندازه است اما مادرم مى گويد: كافى نيست. از فضل پدر تو را چه حاصل! مادرم مى گويد: تنها عشق است كه انسان را بارور مى سازد و موجب رشد و شكوفايى و خلاقيتش مى شود. عشق بايد در لحظه لحظه هاى زندگى و در همه كارهاى ما جارى باشد. پدرم هم دائم غر مى زند كه: فوتبال و نقاشى ديدن آخر ندارد. بچه درس بخوان دكتر شوى. صد برابر من پول در بياورى. بچه به حرفهاى درى ورى مادرت گوش نكنى ها. فقط برو دنبال پزشكى. آنهم از نوع جراحيش. لامصبا پول پارو مى كنند.
    شما چى فكر مى كنيد؟ بنظر شما حق با مادرم هست يا با پدرم؟ عشق پدرم به پول عميقتر است يا عشق مادرم به نوشتن؟ آيا پدر بزرگم عشق را خوب فهميده است كه دم به دم زن مى گيرد يا مادربزرگم كه با لباسهاى بافتنى رنگ و وارنگش ما را خوشحال مى كند؟
    من فكر مى كنم زندگى يك مسيرى است كه مقصد ندارد. بنابراين حق با مادرم هست. كسى برنده است كه فقط از زمان حال لذت ببرد. نه به گذشته فكر كند، نه به آينده. فقط با شادى از خود مسير لذت ببرد و پيش رود.

    1. این تمرین رو دو بار ثبت کردید. اما من این رو هم تایید می‌کنم. شاید متن رو ویرایش کرده باشید.

      1. سلام استاد
        چون خيلى از اين تمرين گذشته يادم نيست كه ويرايش كردم و دو بار فرستادم يا نه؟ اما فكر كنم چون پاسخ نداديد من فكر كردم متنم بدستتون نرسيده

  62. تمرین درس اول از ماه چهارم:
    من چنگک قلم را در دست می‌گیرم و می‌نویسم.
    باید بنویسم نباید این امرمهم را فراموش کنم.باید در این راه ثابت قدم باشم و کاهلی نکنم.با قدم هایی
    مصمم در این عرصه وارد می‌شوم. اگر از نوشتن حتی یک روز دوری گزینم عشق نوشتن به تدریج در وجودم فروکش می کند. نوشتن به تلاش مستمر نیاز دارد .من سعی می کنم در آماج مشکل های روزمره زندگی چند صفحه بنویسم. نوشتن مرا از سستی و یکنواختی دور می کند. من با قلم و نوشتن می توانم بر بال اندیشه به پرواز درآیم.با مداومت
    در نوشتن به خیلی مسائل شناخت پیدا کردم.
    هنگامی که مینویسم عزت نفس پیدا میکنم.گاهی صدای کلمات را در ذهنم میشنوم ،صدای همهمه شان،صدای گاه و بیگاه خنده هایشان.
    گاهی جوشش کلمات را در وجودم حس می کنم.باید مداومت در نوشتن روزانه داشته باشم تا تجربیاتم در نوشتن فزونی گیرد.
    گاهی غنچه تردید در وجودم ریشه می دواند اما من به وسیله نوشتن آن را ریشه کن می کنم .با نوشتن است که به تجربیات گرانبهایی دست پیدا می کنم. بدین صورت که اگر من اشتیاق به موفقیت در نویسندگی داشته باشم، باید به این امر مهم توجه اساسی کنم. با مداومت در نوشتن است که به اشتباهات خود در نوشتن پی می‌برم . به وسیله آن لحظه به لحظه این عشق وجودم شعله ور می شود و این تلألو را با تمام وجود احساس می‌کنم. نوشتن برای یک نویسنده موفق مقدس است.
    با نوشتن از تموج افکار و روزمریات زندگی رهایی پیدا می کنم .گاهی که در نوشتن کاهلی می کنم احساس ضعف و سرگردانی میکنم، اماوقتی به نوشتن رومی‌کنم روزنه ی امیدی در وجودم شعله ور می کشد. اگر یک روز آن را به تعویق بیاندازم نسبت به نوشتن دلسرد می شوم.
    گاهی در ذهنم میان دو نیرو در جدال هستم، یکی از آنها مرا تشویق نوشتن و دیگری مرا از نوشتن باز
    می دارد .از این لحاظ از نوشتن باز می‌دارد که نوشته هایم ارزشی ندارد.
    پس از جدال به این نتیجه می‌رسم که باید تو می توانم بنویسم تا از ضعف‌های خود در نوشتن اطلاعات پیدا کنم . نوشتن را دوست دارم و آن را مانند گوهری ناب و گرانبها ارج می‌نهم و روز به روز ارزشش در ذهنم فزونی می‌یابد. امیدوارم هیچ گاه این عشق فروکش نکند و در این راه هر لحظه به آن می اندیشم.

    1. مرضیه خانم عزیز
      علاقۀ شما به نوشتن قابل تحسینه.
      در ماه‌های گذشته با جدیتی که از خودتون نشون دادید ثابت کردید که شخصیت یک نویسندۀ حرفه‌ای و پیگیر رو دارید.

  63. ساکت نشسته بودم که خواهرم با پرتاب خودش در کنارم روی مبل بی‌مقدمه گفت: «می‌خواهی در مورد معنای زندگی بدانی؟». من که هنوز در شوک پرتاب چند امتیازی او روی مبل و لرزه‌ی زمین بودم با سوالش اخمانم را درهم کشیدم و گفتم: «نه نمی‌خواهم، خودم می‌دانم » و از جا بلند شدم و حال را به مقصد اتاق ترک کردم. گوشه اتاق، روی زمین زیر پنجره، در خلوت خودم نشستم. از همان روز بود که سوالِ “معنای زندگی چیست؟” در ذهنم مدام تکرار می‌شد. پشیمان بودم که چرا نگذاشتم خواهرم از معنای زندگی برایم بگوید. ولی از آن‌جا که غروری جوان یعقه‌ام را گرفته بود حاضر به پرسش دوباره از او نشدم. پس تصمیم گرفتم چکشی بردارم و در سر سوال “معنای زندگی چیست؟” بکوبانم. از آن ماجرا چند هفته‌ای می‌گذشت دیگر خبری از سوال “معنای زندگی چیست؟” نبود، تا این‌که با چند داستان نیمه کار مواجه شدم که شخصیت‌هایش دست به کمر ایستاده و از من می‌خواستند تکلیفشان را روشن کنم. و باز من ماندم و سوال “معنای زندگی چیست؟”. شروع به نوشتن کردم. دخترِ نوجوانم را به رشته‌ی مورد علاقه‌اش رساندم، به زوج تازه ازدواج کرده‌ام کودکی بخشیدم و از پسر سی ساله‌ام پدرش را گرفتم. خوشحالی دخترکم، لبخند مادر به فرزندش و اشک پسرم، معنایی به زندگی‌اشان تاباند. و من متوجه شدم معنای زندگی برای هرکس متفاوت است. یکی عزیزی را از دست می‌دهد و یکی شخصی به زندگی‌اش وارد می‌شود، در هر صورت شروعی وجود دارد. یکی هدفی برای اینده‌اش دارد و دیگری روی کاناپه لم می‌دهد می‌گوید اینده چیست و بگذار از حال لذت ببریم. اصلا این‌ها به کنار یکی کمال را می‌خواهد و دیگری کمال را ول می‌کند و به سراغ جمال می‌رود. معنای زندگی را خودِ ما می‌سازیم و معنا در تک تک لحظات ما جاری است. ولی اصل تمام این‌ها، که معنای زندگی را تشکیل می‌دهند این است که آدمی باشد، رویایی باشد، تا زندگی معنایی یابد.

    1. ریحانه جان
      من همیشه مشتاق خوندن نوشته‌های تو هستم.
      تو نگاه زیبایی به زندگی داری.
      و چه خوب که روز به روز زیباتر می‌نویسی.

  64. تمرین درس اول:
    یادداشتی در مورد اهمیت دانش و سرمایه‌گذاری در دانش
    انسان چه چیزی دارد که هیچکس نمی‌تواند آن را از او برباید؟ به‌گمانم می‌توانیم توافق کنیم که آن چیز، دانش ماست. هیچکس نمی‌تواند دانشی که می‌اندوزیم را از ما بدزدد. به عبارتی می‌توان ادعا کرد که به دلیل همین امنیت، امن‌ترین سرمایه‌گذاری‌ای هم که می‌توانیم در زندگی انجام بدهیم، سرمایه‌گذاری بر روی دانش است و سود فراوانی هم به ما می‌رساند. همانطور که بنجامین فرانکلین نیز گفته است: «سرمایه‌گذاری در دانش بهترین سود را می‌رساند.»

    خوشبختانه دانش در گنجه ذهن ما مهر و موم شده است و دست طیاران از آن کوتاه است. اما متاسفانه ما اغلب از چنین بستر امنی باخبر نیستیم. نمی‌دانیم داشتن این جعبه‌ی امن گنج، چه خدمتی به ما می‌تواند انجام دهد. تمام دنیای پیرامون ما سررشته‌ی دانشی است که می توانیم جمع‌آوری کنیم و در جعبه‌ی ذهن‌مان بگذاریم. عصر کنونی که در آن زیست می‌کنیم هم عصر اینترنت است و هزاران‌هزار منبع آموزشی که می‌توان با هزینه‌های اندک به آن‌ها دست یافت.

    به عنوان مثال، شخصی که هزار سال پیش می‌زیسته است، برای دستیابی به یک منبع مشخص دانش، باید پنجاه سال پیش شیخ‌ها و استادان مختلف شاگردی می‌کرده و تعلیم می‌دیده است. امروزه با وجود اینترنت، ما با چنین منابعی تنها یک کلیک فاصله داریم. گرچه چنین سهولتی سبب تنبلی و بی‌توجهی ما نیز شده است. همان مثال قدیمی که می‌گوید آدمی هر چیزی که جلوی بینی‌اش باشد را نمی‌بیند و “آب در کوزه و ما گرد جهان می‌گردیم.”

    باری، دانش به مثابه‌ی کیمیاگری حاذق است که فرمول طلایی را یافته است. او مواد خام را می‌گیرد و طلای ناب تحویل می‌دهد. مواد خام انسان خام و بی‌تجربه باشد و طلای ناب انسان جاافتاده.

    1. سلام پوریا جان
      تو استعداد این روز داری که به یه نثر درخشان برسی.
      و خوشحالم که در مسیر رسیدن به این نثر درخشان هستی.

  65. سوال:
    سلام استاد وقتتون به‌خیر. امیدوارم حالتون خوب باشه. درباره موضوع و ایده که هنوز توش موندم، یه سوالی داشتم. شما از من پرسیدین که با فضای داستانم چقدر آشنا هستم. من آشنایی خاصی با فضای داستانم ندارم ولی می‌خواستم به واسطه اون شروع به تحقیق در این مورد کنم. می‌خواستم بدونم این مسئله ایراد داره، یعنی درراین حالت نمی‌تونم بنویسم؟
    اینو باید بگم که من پیرامون موضوعات مورد علاقمم گشتم و ژانرهای دلخواهمو طبق توصیه تروبی نوشتم و این نزدیکترین حیطه‌ای بود که به نظرم رسید می‌تونم دربارش بنویسم. سعی کردم کلا ایده رو کنار بزارم و باز بخونم و جستجو کنم ولی نمی‌دونم چرا هیچ چیز بهتری سراغم نیومد. بعد از سرچ باز هم دوست داشتم پیرامون موضوع سینما که خیلی بهش علاقه‌مندم داستانی بنویسم اما مطمئن نیستم اینطوری کار کردن درسته یا نه. به نظرتون در این مرحله چیکار باید بکنم؟

    1. مهسا جان
      هیجوقت چیزی که برات جذابه کنار نذار. اگه کنارش بمونی قطعاً بهت راه میده تا بهتر بشناسیش.
      به خاطر همین، موضوعت رو حتما حفظ کن.
      صمن اینکه زیاد هم سر تحقیق خودت رو اذیت نکن.
      شناخت بعضی چیزها چند سالی زمان می‌خواد.
      به متن این ماه به چشم یه تمرین نگاه کن که بعدها می‌تونه در بازنویسی بهتر و کامل‌تر بشه.

      1. استاد نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم. ممنونم که جوابمو دادین. منم جدا دوست داشتم حتی بدترین داستان دنیا رو هم تمرینی بنویسم، فقط از اینکه موضوع نداشتم یا تاییدش نکرده بودین، خیلی دلسرد بودم. خیلی خوشحالم که الان می‌تونم شروع کنم. بازم یه دنیا ممنونم از محبتتون

  66. ماه چهارم، تمرين اول، يادداشت نويسى

    ” معناى زندگى ”

    وقتى درباره معناى زندگى فكر مى كنم؛ دو واژه مرا افسون خود مى سازد: عشق و شادى. البته بنظرم مى رسد ژرفاى عشق وسيعتر است و شادى در دل عشق پنهان گشته است. آدمى كه به چيزى يا كسى عشق نورزد؛ چگونه مى تواند شاد باشد؟ غير از عشق چه چيزى آيينه ى تمام نماى انسان مى تواند باشد براى شاد زيستن و آرام گرفتن؟ عشق هم مى تواند معانى متفاوتى داشته باشد؛ مثلا پدر بزرگم عاشق زن است.
    به تازگى زن چهارمش را عقد كرده است. پدرم عاشق پول است. وضعش خيلى خوب است اما هرچه پولدارتر
    مى شود باز مى گويد: اين پولها كه پول نيست. نمى دانم پس كدام پولها پول هست. پول پول است ديگر. مادربزرگم عاشق بافتنى بافتن است. چهار فصل ميلهاى بافتنى از دستش نمى افتند. زمستان كه مى شود يك بوتيك لباس بافتنى مى ريزد جلوى بچه ها و نوه هايش. مادرم عاشق نوشتن است. صبح تا شام مى نويسد. اگر به او چيزى نگوييم، تمام كاغذ باطله هايش را بجاى نهار و شام در حلقوم ما مى كند. فقط مى نويسد. هر كس بجاى او اينقدر نوشته بود، تابحال جايزه ى نوبل ادبى را گرفته بود اما هرگاه مادرم از پيش ناشر برمى گردد، مى گويد: نشد. قبول نكرد. پدرم عصبانى مى شود و مى گويد: اينهمه كاغذ باطله به خورد ما دادى كه آخرش بگويى نشد. آخه زن نويسندگى هم شد شغل؟ چيزى كه پول توش نيست به چه كار مى آيد؟ اما مادرم دست بردار نيست. هميشه به من مى گويد: تنها صداست كه مى ماند، آنقدر مى نويسم تا بالاخره كتابهايم چاپ شوند و بعد از مرگم صدايم براى آيندگان باقى بماند.
    و اما من… من عاشق فوتبال و نقاشى هستم. هيچ چيز در دنيا نمى تواند به اندازه ى اين دو مرا خوشحال كند. با وجود اينكه تا بحال نه فوتبال بازى كرده ام و نه نقاشى كشيده ام اما عاشق هر دوى آنها هستم. تمام مسابقات فوتبال را در تلوزيون دنبال مى كنم و همه ى نقاشيهاى نقاشان بزرگ را در گوگل جستجو مى كنم. ولع من براى فوتبال و نقاشى همين اندازه است اما مادرم مى گويد: كافى نيست. از فضل پدر تو را چه حاصل! مادرم مى گويد: تنها عشق است كه انسان را بارور مى سازد و موجب رشد و شكوفايى و خلاقيتش مى شود. عشق بايد در لحظه لحظه هاى زندگى و در همه كارهاى ما جارى باشد. پدرم هم دائم غر مى زند كه: فوتبال و نقاشى ديدن آخر ندارد. بچه درس بخوان دكتر شوى. صد برابر من پول در بياورى. بچه به حرفهاى درى ورى مادرت گوش نكنى ها. فقط برو دنبال پزشكى. آنهم از نوع جراحيش. لامصبا پول پارو مى كنند.
    شما چى فكر مى كنيد؟ بنظر شما حق با مادرم هست يا با پدرم؟ عشق پدرم به پول عميقتر است يا عشق مادرم به نوشتن؟ آيا پدر بزرگم عشق را خوب فهميده است كه دم به دم زن مى گيرد يا مادربزرگم كه با لباسهاى بافتنى رنگ و وارنگش ما را خوشحال مى كند؟
    من فكر مى كنم زندگى يك مسيرى است كه مقصد ندارد. بنابراين حق با مادرم هست. كسى برنده است كه فقط از زمان حال لذت ببرد. نه به گذشته فكر كند، نه به آينده. فقط با شادى از خود مسير لذت ببرد و پيش رود.

    1. سعیده خانم عزیز
      این یکی از بهترین نوشته‌هایی بود که تا به حال از شما خوندم.
      مهارت شما در بیان بهتر درونیات خودتون روز به روز بیشتر میشه و این قابل تحسینه.

  67. سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی.
    تمرین 1. معنای زندگی
    معنای زندگی از زمره موضوعاتی است که همه در طول زندگی‌شان به دنبالش می‌دوند. براستی معنای زندگی چیست؟ از وقتی یاد گرفتم درباره‌ی فکرهایم فکر کنم، یافتن معنایی برای زندگی دغدغه‌ام بوده است. در زندگی‌های بسیاری دقیق شده‌ام. اندیشه‌های آ دم‌های زیادی را بالا و پایین کرده‌ام. دستِ آخر به این نتیجه رسیدم که معنای زندگی می‌تواند در دو شکل به کار رود.
    یکی همان مفهوم عامتریست که پیامبران و ادیان الهی و فلاسفه و عرفا و … درباره‌اش حرف زده‌اند. و دیگری به مفهوم خاص‌ترش. یعنی به اندازه‌ی تمام انسان‌ها در هر جا و در هر زمان معنای زندگی منحصر به فرد وجود دارد.
    این روزها هر چه به زندگی فکر می‌کنم، معنای مرگ برایم پررنگ‌تر می‌شود. تا به آنجا که در یکی از داستان‌های کوتاهم، سیزده ساعت به خودم وقت زندگی دادم. از ساعت پنج صبح تا دوازده شب. بعد از آن می‌بایست می‌مردم. این زمان کوتاه را در ذهن داستانم زندگی کردم.
    نم باران را تا تهِ کاسه‌ی سرم فرو بردم و به خاطر سپردم. گذاشتم سرمای برف تا مغز استخوانم را سرخ کند تا یاد سردیِ دستان زمستان برایم بماند. به بوی اهورایی درختان سنجد در اردیبهشت بهار لغزیدم. دنیا برایم بهشت شد. با بوی درختان سنجد. در زیر درختان لمیدم. پاهایم را به خنکای آب رودخانه سپردم و نسیم ملایم عصرگاهی در گوش‌هایم وزید و درونم را نوازش داد. همانجا ماند تا شب من را همراهی کند. داغی تابستان را در زیر آسمان صاف بی‌لک بر آینه‌ی چشمانم دیدم که راه می‌رود. خودش را برانداز می‌کند. در آینه هو می‌کند. بخار می‌شود و نقشش بر آینه‌ی چشم‌هایم ماندگار می‌شود.
    از فصل‌ها گذشتم. به روزمره رسیدم. به خوردن یک چای با بوی هل و طعم عطری که بر زبانم می‌ماند. به بوی خورش مرغ برای ناهار که با عطر زعفران دم کرده می‌آمیخت، و بخارش بر در دیوار آشپزخانه می‌نشست. به بخار داغی که از برنج در حال جوش برمی‌خاست و خانه را به شالیزاری یکدست بدل می‌ساخت. به آب خنکی که از لوله بر دستانم می‌ریخت تا ظرف‌ها را برق بیندازم.
    به عزیزانم که صبح جمعه را در خوابی ناز غلت می‌خوردند. به پسرم که تا لحظاتی دیگر آشفته بر خواهد خواست. و بلند صدا خواهد زد. مامان! “چرا پیشم نبودی. بغلم کن.” و بوی کودکانه‌ی عشقی ناب بر تمام جان و تنم می‌خزد. همانجا جا خوش می‌کند تا شب با من بیاید. و همسرم، که دیرگاهیست در خم و چم وجودش دست دارم. یکپارچه مهربانیست. یکپارچه شور زندگیست. خوب به چهره‌اش ثابت می‌مانم تا تمام زوایای چهره‌اش را به خاطر بسپارم.
    به لحظه‌ی بعد کاری ندارم. آنچه هست همین حالاست. آنچه در تمام روزهای گذشته از سر اجبار و با خستگی تمام پیش می‌رفت. حالا معنا دارند. مرگ به تمام زندگی رنگ می‌پاشد. کافیست لحظه‌ای بیندیشم که لحظه‌ی بعدتر نیستم. آنوقت زندگی رویش را به تمامی نشانم خواهد داد. این روزها معنای زندگی برای من غیر از مرگ نیست. چنان این دو مفهوم در من آمیخته‌اند که حتی روزمره‌ترین روزها از قِبَل آن معنا می‌یابد. و اصلاً مگر زندگی غیر از این لحظه‌ی جاری اکنون چیز دیگری هم هست؟
    معنای زندگی را در پرورش حس‌هایی می‌جویم که می‌توانند در لحظه ببینند، بشنوند، لمس کنند، بچشند، بو کنند، و به غایت عمق یابند. که اگر لحظه‌ی بعد هم نبودم، به یقین تمام دیده‌ها، شنیده‌ها، بوها، چشیده‌ها، لمس‌شده‌ها در من به زندگی ادامه خواهند داد.
    زندگی و معنای بی‌همتایش همچنان ادامه می‌یابد. حتی اگر روزی برسد که جسم نداشته باشم. معنای زندگی برای من، قدرتش را از مرگ می‌گیرد ولی آنچنان نیرومندانه اوج می‌گیرد که هیئت ترسناک مرگ معنایش را از دست می‌دهد. آنچه می‌ماند تنها زندگیست و معنایی که برای من متفاوت از دیگریست.

    1. مرجان خانم عزیز
      من از خوندن نوشته‌های شما خیلی لذت می‎برم؛ چون نثرتون روز به روز بهتر و زیباتر میشه.
      بهتون تبریک میگم.

  68. تمرین 1-
    معنای زندگی:
    سالهای سال آدمیان، چه غنی و چه فقیر، چه باهوش و چه کم‌هوش، چه هوشیار و چه غافل، به نوعی هرچند ناخودآگاه، در پی یافتن معنای زندگی بوده‌اند. هر کس به زعم خود نسخه‌ای در این باب می‌پیچد. با این وجود، پس از چندی آن را نیمه کاره رها یا برای دیگران تجویز می‌کند. غافل از اینکه نسخهء زندگی هر کسی برای یافتن معنای آن متفاوت است. اینجانب در ابتدای جوانیِ اول، معنای زندگی را در اتمام تحصیلات و یافتن یک شغل مناسب و پردرآمد یافته بودم. از نظر منِ جوانِ آن روزها، پس از رسیدن به حقوق ثابت و مکفی، زندگی به چنان نقطهء تعادل پایداری می‌رسید که دیگر با هیچ آشوبی دچار نوسان نمی‌شد. ولی هرچه بیشتر به جلو رفتم، با دقت در زندگی خود و اطرافیانم دریافتم که خلاهائی در عمق وجود هر شخصی از دیرباز شکل گرفته که بدون شناخت آنها رسیدن به هیچ نقطهء تعادلی گره‌گشا نیست. پس در انتهای جوانیِ اول در پی اتفاقات به ظاهر ناخوشایند ولی در باطن خوشایند و حتی ضروری، در جستجوی معنای زندگی به خودشناسی روی آوردم. هرچند هنوز بر من معلوم نیست که اگر به نقطهء تعادل اولیه که همان فارغ‌التحصیلی و شروع یک کار رضایت بخش بود نرسیده بودم، آیا انگیزه کافی و ذهنِ آسوده برای شروع معرفت نفس در من شکل می‌گرفت یا خیر. به هر ترتیب، اکنون که آرام آرام به انتهای جوانیِ دوم نزدیک می‌شوم تعریفم از معنای زندگی، شناخت خودِ واقعیِ بدون نقاب، هرچند ترسناک، است تا بدین وسیله استعدادهای اصلی نهفته بیدار شوند. از نظر من، معنای زندگی در شناخت نقش واقعی خود در این دنیا و به عمل آوردن هرچه بهترش خلاصه می‌شود. معنائی که رسیدن به آن صبر فوق‌العاده ‌ای می‌طلبد. صبر در برابر چالشهائی که نقطهء تعادلت را به شدت برهم می‌زنند. گوئی پسربچه‌ای شیطان وقتی که با تمرکز فراوان در حال چیدن یک پازل با قطعات بسیار ریز و شبیه به هم هستی، به ناگاه به روی آن پریده و تمامی قطعاتش را پراکنده می‌سازد. آنگاه تو می‌مانی و یک پازل به هم ریخته و صبری که اگر نباشد به سمت ناپایداری کشیده می‌شوی.

    1. هدی جان
      چقدر قشنگ و ساده و خوب از خودتون نوشتید.
      واقعاً لذت بردم.

  69. تمرین اول (ماه چهارم): یادداشت نویسی
    معنای زندگی

    داشتم فکر می‌کردم اگر روزی بخواهم از زمین به سیاره‌ای دیگر بروم چه چیزهایی را با خودم خواهم برد؟ شاید چیزهایی که من را به یاد زندگی در زمین بیندازند، و معنای زندگی بدهند.
    اما به راستی معنای زندگی چیست ؟ آیا من معنای زندگی در زمین را یافته‌ام؟
    زمینی که من ساکن آن هستم، سیارهٔ نسبتاً کوچکی است که در کهکشان راه‌شیری به دور خورشیدی می‌چرخد، که شاید روزی جزیی از آن بوده‌است و یا سیاره‌ای سربه هوا بوده‌است، که اسیر مداری دایره وار شده‌ و حالا، باید هر روز خورشیدی را طواف کند، که حیاطش در دستان سوزان اوست.
    پس امکان دارد من هم جزئی از آن کهکشان و آن خورشید باشم؟ منظورم این است که احتمال دارد معنای زندگی، نیرویی باستانی باشد، که از حیات اولین اجرام آسمانی در وجود من نهفته‌‌ و با من آفریده شده‌است، اما همچنان با من غریبه است، و من به این دنیا آمده‌ام تا آن را در درون خود کشف کنم و پرورش دهم.
    آری، به راستی من می‌خواهم بیابم چرا شیفتۀ آسمان هستم؟ چرا روزهای ابری را دوست دارم؟ چرا عاشق بوی نمِ خاک هستم؟ و خاک و باران از کدام ترکیب شیمیایی استفاده می‌کنند که اینچنین بوی کهکشان می‌دهند. و چرا این رایحه برایم آشناست؟ شاید من هم جزئی از‌ باران و خاکم، و شاید این عطر رازی با ژنتیکم دارد، که من از آن بی‌خبرم، ژنتیکی که احتمالاً پاسخی برای سوالاتم باشد و نمی‌دانم چقدر از وجودم را درون سلولهایش پنهان کرده‌است، و آیا من برای کشف آن باید کیلومترها در مویرگهایم سفر کنم؟ و یا باید از میان میلیاردها سلول عصبی‌‌ با احتیاط بگذرم، و ردپای وجودی را جستجو کنم که شاید معنای زندگی باشد.
    وجودی که شاید بخشی از روح من باشد، روحی که در میان احساسات و اختلالهای هورمونی اسیر شده‌است، و تازه باید غربت عشق را هم تاب بیاورد.
    حالا به مصیبت‌هایی این روح، تنهایی و غربت، میان موجودات زمین را هم اضافه کنید، که حتی خیلی از آنها را نمی‌شناسد و قادر به ارتباط با آنها نیست.
    بنابراین من موجودی ناشناخته هستم که میان دنیایی از ناشناخته‌ها زندگی می‌کنم، اما آیا می‌توانم معنای زندگی را بیابم؟
    شاید برای جواب به این سوال باید خودم را در موقعیت خاصی قرار دهم. موقعیتی مثل رفتن از زمین!
    روزی که من بخواهم از زمین بروم با خودم برخی از خاطراتم را می‌برم، خاطراتی که در آنها واقعاً با تمام وجودم حضور داشته‌ام، خاطراتی که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند، مثل خاطرات خوش کودکی، دوران مدرسه، خاطرهٔ لحظه‌ای که عاشق شدم، خاطرهٔ تولد دخترم… و در این خاطرات، من بودن را تجربه کرده‌ام، و برای همین در ذهنم باقی مانده‌اند. پس می‌توان گفت آنها معنای زندگی هستند.
    روزی که من بخواهم از زمین بروم تصویر عزیزانی را با خودم خواهم برد، که چهرهٔ آنها برایم حتی فراتر از معنای زندگی است. مثل چهرهٔ پاک و معصوم مادرم، نگاه مهربان پدرم، که بدون آن معنای زندگی‌ام عوض می‌شود، خندهٔ زیبای دخترم که وقتی شاد است معنای زندگی برایم کامل است، و شانهٔ امن همسرم که در حریمش به آسودگی می‌توانم معنای زندگی را پیدا کنم. پس می‌توانم خانواده‌ام را معنای زندگی‌ام بدانم، چون آنها به زندگی‌ام معنا می‌دهند.
    روز رفتنم از زمین دوست دارم چند رایحه با خودم ببرم، که عطر زندگی در زمین را داشته ‌باشند و دلتنگی‌ام را تسکین دهند، مثل عطر خاک باران‌ خورده، عطر گلپر، نعناع، پونه، دارچین و رایحه‌های گلها در فصل بهار، مثل گل یاس، رز ، اقاقیا و تمام بو‌هایی که مشامم را نوازش می‌دهند و حس خوبی را به من انتقال می‌دهند، پس برایم معنای زندگی هستند.
    از میان طعم‌ها هم، دوست دارم تنها طعم دست پخت مادرم را با خودم ببرم، که برایم طعم زندگی است، طعم عشق.
    چقدر چیزهای دیگر دلم می‌خواهد از زمین با خودم ببرم، که خود زندگی هستند، مثل یک تکه ابر، کمی از آسمان، موجی از دریا، چند قطره‌ باران و …
    راستی قلم و کاغذ را هم با خودم خواهم برد، تا با آنها بنویسم از واژه‌هایی که معنای زندگی هستند، مثل صداقت، محبت، عدالت، انسانیت، شهامت و… که شاید فقط متعلق به زمین نباشند.
    عجیب است! هنوز نرفته‌ام، اما دلم برای زمین تنگ شده‌است، حتی نوشتن در مورد رفتن، دلتنگم می‌کند. حق دارم، زمین آنقدر به من زندگی داده است که توانایی بردن معنای زندگی از زمین را ندارم، هیچ چمدانی گنجایش این همه زندگی را ندارد، و هیچ سیاره‌ای در این کهکشان زمین نمی‌شود.
    و در آخر فکر کنم جواب سوالم را پیدا کرده‌ام. از نظر من معنای زندگی یعنی من، و من، یعنی زمین.

    1. مرضیه خانم عزیز
      چیزی که از دل برمیاد، به دل میشینه.
      یادداشت زیبای شما از دل براومده بود.
      چقدر زیبا و شفاف نوشتید.
      نثر شما روز به روز بهتر میشه.

  70. سلام
    یادداشت- اهمیّت یادگیری
    از همان روز که آدمی پا گذاشت بر این سرای سپنج، در حال آموختن بود و ناگزیر از آموختن. هر روز درسی جدید پیش رویش گشوده شد؛ خواه تلخ، خواه شیرین. تجربه‌هایی که یا خود در آن نقش داشت یا دیگران برایش رقم زدند. به هر روی دری به سوی آگاهی‌اش گشوده می‌شد.
    از کودکی تا به امروز که قدم‌به‌قدم با چرخش روزگار چرخید و چرخانده شد! داشته‌هایش را با خود یدک کشید؛ کوله‌باری مملو از یافته‌ها.
    آنچه او را ملموس‌تر کرد، آموخته‌هایش بود. آموخته‌هایی که بی‌تردید شخصیت و رفتارش را ‌نمایاند و مسیر زندگی‌اش‌ را عوض کرد.
    امّا در این‌میان آنچه اهمّیت داشته و دارد، یادگیری‌های اختیاری‌ است برای رسیدن به آرزوها.
    اینکه آدمی فراتر از درس روزگار، برای رسیدن به آمالش دست به کشف حقیقت و یافتن مسیرهای روشن می‌زند و به دنبال آموزگاری می‌گردد تا چراغی فرا راه او قرار دهد، بسی مهم‌تر است. هرچه بیشتر بیاموزد، پخته‌تر و سالم‌تر می‌شود و در تشخیص سره از ناسره دقیق‌تر، در مواجهه با حوادث و شرایط مختلف آرامش خویش را حفظ می‌کند و متعادلانه‌تر پیش می‌رود. می‌داند هرچه بیشتر بیاموزد باید افتاده‌‌تر باشد و ایمان بیاورد هنوز هیچ نمی‌داند. پیش‌تر که می‌رود درمی‌یابد تا روشنی مطلق، فرسنگ‌ها فاصله دارد؛ باید بدود تا برسد. مسیرش را مشخص سازد و اسیر هواها و حاشیه‌ها و غرورهای کاذب نشود.
    یادگیری آدمی را تازه‌تر و جوان‌تر می‌کند، روح را جلا می‌بخشد و لذّت زندگی را صدچندان می‌کند. آدمی به ظاهر که نه، به درونِ پرمایه‌اش ارج و قرب می‌یابد. چه کوته‌نظر است آنکه زیبایی را در صورت می‌بیند!
    به گفته‌ی سعدی علیه‌الرحمه:« دانا چون طبله‌ی عطّار است، خاموش و هنرنمای و نادان چون طبل غازی، بلندآواز و میان‌تهی.»

    شلم شوربایی شد:))
    دوران عیش و نوش و لهو و لعب تابستون گذشت:))

    1. سلام مهدیه عزیز
      زیبا نوشتی.
      شما استعداد خوبی هم در طنز داری، و به نظرم این می‌تونه توی یادداشت‌نویسی کمک زیادی بهتون بکنه.
      ارادت.

  71. «یادگیری» واژه‌ایست مرکب که در غالب موارد بر عملی انسانی دلالت دارد. گرفتن یا اخذ از سوی خودترین خود انسان یعنی ذهن. اگر دقت کرده باشید ذهن هم مثل سایر ساحات آدمی کودکی و ‍ پیری دارد؛ اما این ساحت برخلاف سایرین به گذر زمان ‍‍ پیر نمی شود. در عوض به محض ورود به بزرگسالی پیر می شود و می میرد! چنان می میرد که گویی هرگز نبوده است. در کمال ناباوری شاهدیم که حتی صاحبش هم سراغی از او نمی گیرد. ذهن یادگیرندگان پیر، کودک و سرزنده و شاد است؛ البته با کوله باری از تجربه و اندوخته. این انتخاب ماست که از کودکی ذهنمان پاسبانی کنیم یا آنرا در آرامستان جهل به خاک سپاریم. غالب ما سخت غافلیم و خیلی هم که ادعای فرهیختگی مان شود، تا اواخر دهه ی سیم زندگی ملاحظه ی این کودک پرسنده را می کنیم. بیش از اندک اند آدم هایی که پا به پای کودکشان می مانند و پرسشگری اش را مدارا می کنند. دهه ی چهل و پنجاه زندگی برای کودک ذهن آدمی دهه های حیاتی و مهمی هستند. آنها که ذهنشان را در این دو دهه می پایند شاید تا آخر عمرشان نمی دانم زیر یک دهه یا شاید دو سه دهه یا انشاالله بیشتر، همراه همیشگی کودک جستجوگر با نشاطی هستند که غبار پیری را هرازگاهی از سرو روی روحشان می زداید و زندگی شان را با نشاطی عمیق ممزوج میکند. پیرهایی که من و تو جسته گریخته و تنها گاهی می بینیم شان در حالی که از مصاحبت شان لذت می بریم و عموما بسیار خوش محضرند، اینها همان پاس دارندگان کودکی ذهن اند که پرسشگری این موجود جسور و شجاع را تاب آورده اند و اینک از همراهی اش دلخوش! اهمیت یادگیری همینجاست.
    وقتی ذهن را با یادگیری مدام همچون گیاهی آبیاری کردی، کودکی اش را تازه ساختی. کودک ذهن تو از این یادگیرندگی مدام مایه می گیرد و کودکی اش پایدار و پایدارتر می شود. پس تا می توانی یادگینده باش و کودک بمان!!

    1. سلام مهدیه عزیز
      زیبا نوشتید.
      فقط دو نکته:
      یکی اینکه برای راحت‌تر خونده شدن متن می‌تونید بیشتر اینتر بزنید. تا متن خیلی فشرده نشه.
      دوم اینکه رعایت نیم‌فاصله هم مهمه. حالا که داریم جدی‌تر می‌نویسیم چه بهتر که کمی دقیق‌تر ویرایش کنیم.
      وقتی نیم‌فاصله رعایت نمی‌شه عملاً انگار یک کلمه رو به دو کلمه تبدیل می‌کنیم.
      ارادت

  72. یادداشت- ماه چهارم – تمرین اول (شاهین عزیز با پوزش از اینکه سه بار آپلود کردم. این نسخه نهایی است .امید که به توصیه های شما عمل کرده باشم.)
    این سخن را از بزرگی به یاد دارم که گفته است:” برای اینکه در جهان پیرامونمان تغییری ایجاد کنیم لازم نیست که همه ما مهاتما گاندی، بیل گیتس یا آلبرت انیشتن باشیم. کافیست که در جهان کوچک خودمان هر کاری که انجام می دهیم به قصد درست انجام دادن آن باشد”. برای درست انجام دادن کارها باید آموخت. باید پذیرفت که راه بهبود جهان پیرامون از تغییر می گذرد و برای ایجاد تغییر باید به دانش یا فن آن تغییر مجهز شد. پس باید آموختن را بخشی جدایی ناپذیر از زندگی، رشد و تکامل دانست.
    اما یادگیری پیش از آن که به تغییر جهان کمک کند بر شخصیت ، روح و روان شخص یاد گیرنده تاثیر خواهد گذاشت. با هر آموخته نوی، دنیایی تازه پیش روی فرد گشوده می شود. شخص نه تنها با آدمهای تازه-ای آشنا می شود بلکه دوستان و آشنایان قدیمی تر را هم با دید تازه¬ای می بیند. دیدی که گسترده¬تر است. دیدی که حاصل درک کردن بهتر آنها و بردباری بیشتر در تحمل عقاید گاه متضادشان است.
    فرایند یادگیری یک چالش است. چالشی که برای موفقیت در آن، باید از”من” خودت فاصله بگیری. فروتن بشوی. ذهنت را از پیش داوریها پاک کنی و دانسته¬های تازه را جایگزین فکرهای پوسیده بکنی. این چالش، به خودی خود یک فرایند بهتر شدن است.
    اما پس از یادگیری، دیگر حتی اگر بخواهی بازهم نمی توانی با همان نگاه سابق مسئله را ببینی. آموخته¬ها به کار گرفته خواهد شد. تغییری که در فکر و روان ایجاد شده حالا آرام آرام به محیط اطراف رسوخ می کند و روزنه ای به مغزهای منجمد می¬گشاید. آنها را به تفکر و تعقل وا می دارد. بتدریج زندگی آنها را دگرگون می کند و دریچه تازه¬ای به رویشان می¬گشاید.
    از تغییر نهراسیم. از یادگیری نترسیم. یادگیری دنیای ما را متحول می کند. یادگیری ما را به انسانهای بهتری تبدیل می کند.

    1. درود هما جان
      من از پایین می‌خونم میام بالا. بنابرین هر سه نسخه‌ای که فرستادی منتشر شد!

  73. اهمیت یادگیری – ماه چهارم درس اول (نسخه اصلاح شده)
    این سخن را از بزرگی به یاد دارم که گفته است:” برای اینکه در جهان پیرامونمان تغییری ایجاد کنیم لازم نیست که همه ما مهاتما گاندی، بیل گیتس یا آلبرت انیشتن باشیم. کافیست که در جهان کوچک خودمان هر کاری که انجام می دهیم به قصد درست انجام دادن آن باشد”. برای درست انجام دادن کارها باید آموخت. باید پذیرفت که راه بهبود جهان پیرامون از تغییر می گذرد و برای ایجاد تغییر باید به دانش یا فن آن تغییر مجهزشد. پس باید آموختن را بخشی جدایی ناپذیر از زندگی، رشد و تکامل دانست.
    اما یادگیری پیش از آن که به تغییر جهان کمک کند بر شخصیت ، روح و روان شخص یاد گیرنده تاثیر خواهد گذاشت. با هر آموخته نوی، دنیایی تازه پیش روی فرد گشوده می شود. شخص نه تنها با آدمهای تازه ای آشنا می شود بلکه دوستان و آشنایان قدیمی تر را هم با دید تازه ای می بیند. دیدی که گسترده تر است. دیدی که حاصل درک کردن بهتر آنها و بردباری بیشتر در تحمل عقاید گاه متضادشان است.
    فرایند یادگیری یک چالش است. چالشی که برای موفقیت در آن، باید از”من” خودت فاصله بگیری. فروتن بشوی. ذهنت را از پیش داوریها پاک کنی و دانسته های تازه را جایگزین فکرهای پوسیده بکنی. این چالش، به خودی خود یک فرایند بهتر شدن است.
    اما پس از یادگیری، دیگری حتی اگر بخواهی بازهم نمی توانی با همان نگاه سابق مسئله را ببینی. آموخته ها به کار گرفته خواهد شد. تغییری که در فکر و روان ایجاد شده حالا گام به گام به محیط اطراف رسوخ می کند و روزنه ای به مغزهای منجمد می گشاید. آنها را به تفکر و تعقل وا می دارد. آرام آرام زندگی آنها را دگرگون می کند و دریچه تازه ای به روی زندگیشان می گشاید.
    از تغییر نهراسیم. از یادگیری نترسیم. یادگیری دنیای ما را متحول می کند. یادگیری ما را به انسانهای بهتری تبدیل می کند.

  74. اهمیت یادگیری – ماه چهارم درس اول
    این سخن را از بزرگی به یاد دارم که گفته است:” برای اینکه در جهان پیرامونمان تغییری ایجاد کنیم لازم نیست که همه ما مهاتما گاندی، بیل گیتس یا آلبرت انیشتن باشیم. کافیست که در جهان کوچک خودمان هر کاری که انجام می دهیم به قصد درست انجام دادن آن باشد”. برای درست انجام دادن کارها باید آموخت. باید پذیرفت که راه بهبود جهان پیرامون از تغییر می گذرد و برای ایجاد تغییر باید به دانش یا فن آن تغییر مجهز شد. پس باید آموختن را بخشی جدایی ناپذیر از زندگی، رشد و تکامل دانست.
    اما یادگیری پیش از آن که به تغییر جهان کمک کند بر شخصیت ، روح و روان شخص یاد گیرنده تاثیر خواهد گذاشت. با هر آموخته نوی، دنیایی تازه پیش روی فرد گشوده می شود. شخص نه تنها با آدمهای تازه ای آشنا می شود بلکه دوستان و آشنایان قدیمی تر را هم با دید تازه ای می بیند. دیدی که گسترده تر است. دیدی که حاصل درک کردن بهتر آنها و برداری بیشتر در تحمل عقاید گاه منضادشان است.
    فرایند یادگیری یک چالش است. چالشی که برای موفقیت در آن، باید از”من” خودت فاصله بگیری. فروتن بشوی. ذهنت را از پیش داوریها پاک کنی و دانسته های تازه را جایگزین فکرهای پوسیده بکنی. این چالش، به خودی خود یک فرایند بهتر شدن است.
    اما پس از یادگیری، دیگر حتی اگر بخواهی بازهم نمی توانی با همان نگاه سابق مسئله را ببینی. آموخته ها را به کار گرفته خواهد شد. تغییری که در فکر و روان ایجاد شده حالا گام به گام به محیط اطراف رسوخ می کند و روزنه ای به مغزهای منجمد می گشاید. آنها را به تفکر و تعقل وا می دارد. آرام آرام زندگی آنها را دگرگون می کند و دریچه تازه ای را به روی زندگیشان می گشاید.
    از تغییر نهراسیم. از یادگیری نترسیم. یادگیری دنیای ما را متحول می کند. یادگیری ما را به انسانهای بهتری تبدیل می کند

    1. هما جان
      شما شفاف و روان می‌نویسید. و این خیلی خوبه.

  75. سلام شاهین جان
    این قسمت را نیم نگاهی بیندازید، لطفا
    نویسندگان حرفه‌ای، به‌ویژه یادداشت‌نویسان، از همۀ وقت و هنر و توان خود استفاده می‌کنند که در ساده‌ترین و سرراست‌ترین شکل ممکن بنویسند و چندان به زیبانویسی و حواشی دیگر نمی‌اندیشند؛ زیرا می‌دانند که زیباترین جمله‌، ساده‌ترین جمله است.
    آنان مخاطبانشان را نابغه‌هایی فرض می‌کنند که چندان وقت و حوصلۀ درنگ در جملات و عبارات ندارند و می‌خواهند با نیم‌نگاهی که به نوشته‌ای می‌اندازند، مقصود نویسنده را دریابند و بگذرند. بنابراین هر جمله‌ای که مفهوم‌گیری از آن نیازمند بازخوانی باشد، یک امتیاز منفی برای آن یادداشت است؛ مگر برای تأمل بیشتر در معنای عمیق جمله.

    آیا با یادداشتی که ارسال کرده بودید، در تناقض نیست!؟ زبان متفاوتی دارد، ولی خواندنش سخت و فهم آن نیاز به بیش از یکبار خواندن دارد.

    1. درود مژگان خانم عزیز
      دقیقاً متوجه نشدم که با کدوم بخشش مشکل دارید.
      در تناقض با کدوم یادداشت؟
      به نظرم این دو پاراگرافی که فرستادید پیچیدگی خاصی نداره.
      اگه دقیق‌تر بگید ممنون میشم.

  76. ماه چهارم/ تمرین اول:
    معنای زندگی

    همیشه گفته‌ام تعریف زندگی ممکن نیست؛ هرگز کسی یادم نداده چطور از خواب بیدار شوم و کی دوباره به خواب بروم اما هرکس از راه می‌سد و من را قلم به دست می‌بیند همین را می‌پرسد: می‌تونی بنویسی زندگی یعنی چی؟
    اگر کتاب‌های توی کتابخانه را ورق زده‌ای و چیزی جز یک مشت فلسفه‌ گیرت نیامده که مثل هزاران کلاف همرنگ توی هم گره خورده‌اند و دنبال یادداشتی می‌گردی که خودت هم مانده‌ای وجود خارجی دارد یا نه؛
    اگر شب‌ها را بدون پلک بر هم گذاشتن با فکرهایی به صبح می‌رسانی که مثل پشه کنار گوش‌هایت وزوز می‌کنند و گاهی نیش می‌زنند تا وادارت کنند چراغ را روشن و روی صفحه‌‌ی گوشی گردن خم کنی تا لا به لای سایت‌ها، چیزی پیدا شود که با یک توضیح کوتاه، کمی گرد خواب به چشم‌هایت بریزد؛
    اگر می‌خواهی کسی باشد تا کارها را برایت دیکته کند؛
    یا اگر فکر می‌کنی برای داشتن یک زندگی کامل و موفق می‌شود راه میان‌بری هم پیدا کرد؛
    بهتر است همین حالا این یادداشت را بسوزانی، خاکسترش را توی چاهک فاضلاب بریزی، سیفون را بکشی و برای همیشه فراموشش کنی.
    نوشتن از تمام لحظه‌های تکراری بیدار شدن، خوردن، مسواک زدن، سر کار رفتن اجباری، دوباره خوردن و باز هم خوابیدن کار منی نیست که گاهی تا صبح هرچه به فکرم می‌آید می‌نویسم و آنقدر می‌کوبم تا شیره‌ی کلمه‌ها بیرون بزند و یک چیزی خلق شود که شبیه هیچ چیز نباشد و حرف جدیدی برای گفتن داشته باشد.
    اهل این هم نیستم که صبح تا شب پشت پنجره بنشینم و مردم را دید بزنم که از رویشان داستانی بنویسم تا شبیه زندگی واقعی باشد و بدترین سوالی که در تمام عمر شنیده‌ام همین‌ بوده؛ انگار «این نکبتی که همان یک نسخه‌اش کافیست»، می‌تواند تعریفی هم داشته باشد!
    اگر تا اینجا آمده‌‌ای پیداست که هنوز یادداشت را نسوزاندی و این می‌تواند چندتا معنی داشته باشد؛
    ممکن است از سر بیکاری خوانده باشی تا سرت گرم شود و هرچیزی‌ را که تو را پای اینترنت کشانده فراموش کنی؛
    شاید دنبال همدرد می‌گردی تا احساسی را که مثل خوره توی وجودت می‌گردد و جانت را می‌خورد، آرام کند؛ دردکشیده هرچه که باشد طبیب خوبی‌ست!
    شاید هم برای یک لحظه تنفس، سرت را از زیر کارهایی که در آن غرق شده‌ای بیرون کشیده‌ باشی و نگاهت نوشته‌ها را تا اینجا دنبال کرده باشد.
    دلیل اینجا رسیدنت مهم نیست، هرچه که باشد خوب است.
    اگر هنوز می‌توانی کاری را که شروع کرده‌ای به پایان برسانی،
    اگر هر صبح از خواب بیدار می‌شوی، چیزی برای خوردن و کاری برای انجام دادن داری، نفس می‌کشی و گاهی چیزهایی روی کاغذ می‌نویسی؛
    اگر از کاری که می‌کنی لذت می‌بری و شبت را با رؤیاهایی صبح می‌کنی که برای رسیدن به آن‌ها برنامه می‌ریزی،
    تبریک می‌گویم، تو زندگی را بی فرمول و قانون زندگی کرده‌ای و احتیاجی به معنی‌کردنش نداری.

    1. پانیذ عزیز
      بهت تبریک می‌گم. تو بسیار زیبا و خلاقانه می‌نویسی و روز به روز هم بیشتر رشد می‌کنی.

  77. تمرین درس اول ماه چهارم:یادداشتی در مورد “تمرین روزانه نوشتن”

    روزانه نویسی یک امر مهم برای نویسنده شدن به حساب می آید.اما وقتی صحبت از اهمیت آن به میان می آید،دست و دلم می لرزد و دستم به کار نمی رود.از خدا که پنهان نیست ،از شما چه پنهان که متاسفانه چند وقتی است اصلا تمرین روزانه ندارم و بادی به هر جهت عمل می کنم.شاید بهتر باشد که بگویم عشقی کار می کنم.

    عاشق نوشتن و مخصوصا یادداشت و جستار نویسی هستم.اما وبلاگم مصداق بارز ضرب المثل آفتابه لگن هشت دست و شام و ناهار هیچ چیز است…دوست ندارم که هزار تا دلیل و بهانه را هم اینجا ذکر کنم که چرا نمی نویسم.خب معلوم است همت و پشتکار ندارم و هم اینکه اهمال کاری دارم.لطفا بین خودمان بماند اما اصلا وضعیت نوشتنم حال خوبی ندارد.

    دیگر جانم برایتان بگوید که کمیت نوشتنم لنگ است و هلک و تلک راه می رود.شما وضعیت تان چگونه است؟تمرین روزانه دارید؟ واقعا چند تا دفتر را تا به حال پر کرده اید؟معمولا چند وقت یکبار دستی به سر و گوش وبلاگ و یا کانال تان می کشید؟

    می دانم که این حرفی را که می خواهم بزنم بی ربط به نوشتن است و امتیازی حساب نمی شود ،اما در کارهای غیر نوشتنی خیلی کمتر اهمال کاری می کنم.همین طور که همگی می دانیم نوشتن جزو کارهای سخت محسوب می شود.پس با این حساب خیلی هم اشکال ندارد که من تنبل هستم در نوشتن؟

    راستی نمی دانم اکنون این چند خطی که نوشته ام چند کلمه شده است؟بعید می دانم به 300 تا رسیده باشد.بگذریم.
    الان که دارم می نویسم حالم زیاد خوش نیست،از صبح خیلی نفخ شدیدی دارم و کمی هم حالات سرماخوردگی مثل :آبریزش بینی و حساسیت و خارش گلو .عضلات شکم ام هم درد می کند.خیلی بیم آن دارم که کرونا باشد.

    می دانید بیشتر از آنکه از کرونا بترسم از آن می ترسم که دچار این بیماری شدن باعث شود حالا که چند روزی هست دوباره تصمیم گرفته ام به نوشتن بپردازم و عشق قدیمی ام دوباره زنده شده ،زمین گیرم کند و از کار و زندگی و همه چیز بیندازد.ممکن است در این جمله ، غلط دستوری و نگارشی زیادی بیابید.هر چه فکر کردم نتوانستم خواناتر و روان تر کنم.

    یک هفته ای است که دوباره دارم سعی می کنم در وبلاگم مطلب بگذارم،همین امروز دامنه ام را برای دومین سال تمدید کردم.با وجود اینکه خیلی ناچیز می نوشتم اما با خودم گفتم که حیف است که این بستر عالی نوشتن را از دست بدهم.هزینه اش کمی گران بود ،اما ارزشش را دارد که باعث شود از نو شروع کنم.

    1. سلام زهره عزیز
      من از راحتی تو در یادداشتت خیلی خوشم اومد.
      مشخصه که استعداد خوبی در یادداشت‌نویسی دارم.

      یه نکته فرعی:
      اگر نیم‌فاصله‌ها رو رعایت کنی خیلی خوب میشه. در جواب تمرین‌های قبلی برای دوستان دیگه از این نکته گفتم.

      و اینکه امیدوارم کرونا نگرفته باشی و حالت خوب باشه.

  78. درباره معنای زندگی ( ارسال مجدد ویرایش دوم پس از بازخورد با اصلاح پاراگراف بندی )

    چندین روز پیش با خویشاوندی که مدام غر می زد و ناله سر می داد از جفای روزگار درباره خوشبختی صحبت کردم. از او پرسیدم معنای احساس رضایت چیست؟
    سری جنباند و گفت یعنی راضی بودن و من امانش ندادم و گفتم دقیق تر بگو یعنی چه ؟ کلمات مترادف و نزدیک را به کار نبرم در یک یا چند جمله بگو رضایت یعنی چه؟ و بعد خودم مثالی برای او آوردم از دیکشنری آکسفورد که آنجا کلمه satisfaction یا فعل satisfy را چقدر بهتر از دهخدا و دیگر فرهنگ‌های فارسی ترجمه کرده است.
    در آکسفورد نوشته achievement to the goals … رسیدن و دستیابی به اهداف می‌شود بهترین تعریف احساس رضایت. خوب پس خوشبختی می‌شود احساس رضایت خاطر و احساس رضایت بخش داشتن هم می‌شود رسیدن به اهداف و تعریف خوشبختی می‌شود رسیدن به اهداف در زندگی.
    حالا هدف‌های زندگی چه هستند؟ تا حالا از چند نفر خواسته‌ام روی تکه کاغذی هدف‌های خود را بنویسند و خیلی وقت‌ها دیده‌ام که طرف بعد از دقیقه‌ها معطل کردن نمی‌داند چه بنویسد. وقتی نتوانی هدف‌های زندگی خودت را روی کاغذ بنویسی چگونه انتظار دارید به این آدم سلامتی و ثروت بدهید و احساس خوشبختی کند؟
    وقتی هدف‌های زندگی گنگ و مبهم باشد پس احساس خوشبختی این آدم نیز گنگ و مبهم است. به سختی خواهد توانست احساس خوشبختی کند و اگر هم لحظاتی و ماه‌ها و سالی اینگونه ‌باشد این احساس چندان پایدار نخواهد ماند چون اهداف این فرد ناپایدار هستند.
    دسته‌ای دیگر از آدم های اطرافم را می بینم که از اهداف بزرگ حرف می‌زنند و از آنها می‌خواهم آن هدف‌های بزرگشان را برایم بگویند شروع می‌کنند و فهرستی از کالاهای گران‌قیمت و لاکچری را مثال می‌زنند. خانه فلان متری در فلان محله… ماشین فلان مدل فول آپشن … ساعت چند ده میلیون تومانی… فلان گوشی پرچم‌دار به علاوه متعلقات و مسافرت توریستی فلان کشورهای خاص و … و بعد که از آنها می‌پرسم در آینده شغل و پیشه‌تان چگونه ‌می‌اندیشید؟ باز شاهد سکوت‌ و جواب‌های مبهم و غیر دقیق هستم.
    وقتی ابزار مسافرت بشود هدف مسافرت چگونه انتظار داریم این آدم احساس خوشبختی و خوشحالی کند؟ به آن خویشاوند گفتم آمدیم و ماشین لوکس گران قیمت شما سر راه خراب شد، دیگر از مسافرت لذت‌ نمی‌بری؟
    اگر نگاهت و هدفت آن ابزار باشد چگونه با خودت کنار می‌آیی؟ آیا مسافرت را نیمه‌کاره رها می‌کنی؟ گاهی اگر دلی خوش داشته باشی و هیچهایک کردن (hitchhike (با ماشین‌های سنگین کنار جاده و ادامه سفر را بر نشستن بر صندلی‌های گرم‌کن دار ترجیح دهی آنوقت خوشبختی تو استحکام کافی دارد.
    همه آن خانه و ماشین و فلان مدل گوشی ابزار زندگی کردن هستند. آن مقدار پول و ثروت و سرمایه پاداش تو برای رسیدن به سطحی بسیار بالا در پیشه و شغل شماست که از آن کسب درآمد می‌کنی. ابزار کار که نمی‌شود هدفی بشوند جایگزین آن کار محض. بعضی‌ها آمده‌اند ابزار تسهیل زندگی را به جای خود زندگی محض جا به جا کرده‌اند. اصل را ول کرده اند و فرع را گرفته‌اند.
    ابزار بهتر خانه بهتر و ماشین بهتر و همه ابزارهای بهتر به ما کمک می کنند. اما خوشبختی و سعادت در فعل زندگی کردن و رسیدن به اهداف شماست نه رسیدن به ابزارهای زندگی. آن پول پاداش شماست برای رسیدن به اهدافتان و مهارت هایتان و با کیفیت زیستن‌ شما. اما شما آمده‌ای و هدف‌ات را گذاشته‌ای رسیدن به پاداش و ابزار. دقیقا عین بچه‌ای که کاری انجام دهد برای آب‌نبات چوبی که والدین به او نشان بدهند.
    اگر مانند دیگران برای ابزار کار زندگی می‌کنی راه خوشبختی و سعادت را گم خواهی کرد. آدم‌هایی که همه چیز دارند و خوشحالی کافی را تجربه نمی کنند.

    1. درود علی جان
      لذت بردم از خوندن یادداشتت.
      این که رفتی سراغ معنی واژه‌ها و همین رو بهانۀ گسترش متن کردی خیلی خوبه.
      مشتاقم تا یادداشت‌های بعدی تو رو بخونم.
      راستی حتما این یادداشت رو منتشر کن.

      1. تمرین درس اول
        «معنای زندگی»
        زنی را می‌شناسم که سالهاست غم را اسیر خود کرده بود. دست و پایش را بسته و اجازه‌ی گریز به او نمی‌داد. هر چقدر غم بیچاره راهِ دررو می‌یافت تا شرش را کم کند، او سریع درزها را می‌گرفت و راه نفوذ و خروج را می‌بست. غم سالها ماتم‌زده بر کنج دل او خانه کرد. دیگر نه رمقی برای رفتن داشت نه انگیزه‌ای برای ماندن. آخر قرار بود هر جا را تصرف می‌کند، میزبان را سرگشته سازد. اما در آن خانه جایی برای حیرانی نیود. میزبان در دریای او غرق شده بود. در حقیقت، حیرانِ خود غم شده بود.
        غمِ بی‌نوا چشمش به در خشک شد تا معجزه‌ای رخ دهد و سرانجام نشاط که هر روز در خانه را می‌کوبد، موفق به ورود شود. اما میزبان قفل پشت در را انداخته بود و هر روز آن را چک می‌کرد تا مطمئن شود غم خیال خامی برای فرار در سر ندارد.
        سرانجام غم تسلیم شد. سرنوشتش را پذیرفت. فهمید که اینک معنای زندگی آن زن است. پس خانه‌ای بنا کرد. بزرگ و مجلل. ازدواج کرد. بچه‌دار شد.
        حالا خانه‌اش شلوغ است و پرسرو صدا. دیگر خیال رفتن ندارد. بچه‌هایش که جای دیگری را ندیده‌اند، خیال می‌کنند آنجا ته دنیاست. میزبان هم دیگر قفل در را چک نمی‌کند. چند وقت پیش که به سمت در رفته بود تا قفل زنگ زده را باز کند، غم به بچههایش دستورِ حمله داد. آنها هم تمام سرزمین وجود میزبان را به تصرف درآوردند. میزبان هم دیگر تسلیم شده است.آن دو با هم اخت شده‌اند. دیگر در باز است و از قفل زنگ‌زده خبری نیست. اما شادی هم دیگر از آن مسیر برهوت که خاک راهش را بسته، عبور نمی‌کند. راه را گم کرده است.
        حالا غم، با خبالی آسوده عصرها با زن می‌نشیند و گپ می‌زند. در چشمانِ زن، غبار سرزنش و پشیمانی را می‌بیند. اما در دل به ریش او و شادیِ گمراه شده، می‌خندد.

        1. سلام سوده جان
          چه یادداشت متفاوت و جذابی.
          لذت بردم.

      2. تمرین دوم
        همیشه زمانی بیشترین انرژی را در یک بحث مصرف می‌کنیم که می‌دانیم حق با ما نیست.
        اغلب مجادله‌هایی که بدون نتیجه باقی می‌مانند همین ویژگی را دارند. هر دو طرف به عقاید خود پایبند هستند و به هیچ عنوان ذره‌ای به عقب قدم بر‌نمی‌دارند.
        اصولا در این نوع بحث‌ها گوش‌ها استراحت می‌کنند و زبان‌ها کار سختی در پیش دارند. طرفین بحث به صحبتها و دلایل طرف مقابل اهمیتی نمی‌دهند و یا در حال دفاع از عقاید خود هستند یا در حال آماده سازی جواب برای به خاک مالیدن طرف مقابل.
        همین می‌شود که این جنگ می‌تواند تا ابد ادامه یابد بی‌آنکه هیچ نتیجه‌ای دربر داشته باشد.
        ریشه‌ی این نوع تفکر که در نهایت به جنگ بی‌نتیجه منجر می‌شود چیزی نیست جز «تعصب». جنگجویان متعصب چه در حوزه‌ی دینی و علمی بحث کنند چه در حوزه‌ سیاسی و فرهنگی، بر این باورند که تفکر آنها بر مبنای واقعیت یا حقیقت است. خود را در سلول ذهن خود محبوس می‌کنند و عجیب است که امنیت و « من می‌دانم کاذب» را در خود حس می‌کنند.
        هیچ چیز به اندازه‌ی تعصب‌های بی‌ریشه‌ی انسانها موجب رنج بشریت نشده است.
        جنگجویان این مجالس هیچ میانه‌ای با انعطاف ندارند و دنیا از دید آنها یا سفید است یا سیاه. حد وسطی وجود ندارد. همه چیز صفر و یک است. کاملا ماشینی و هیچ انسانیتی در کار نیست. دیگران یا با او موافق هستند و یا نیستند که در این صورت در سیاهی مطلق قرار می‌گیرند.
        اگر به تاریخ مراجعه کنیم متوجه می‌شویم که هیچ تعصبی ماندگار نبوده است و دیر یا زود فرو می‌ریزد. چون در نهایت حقیقت برملا می‌شود. اما اگر شخص متعصب بر توهم فکری خود سرسختانه پایبند بماند، یک تعصب جای خود را به تعصب دیگر می‌دهد و داستان همچنان ادامه می‌یابد.
        انسان با تردیدهایش زنده است اما بسیاری از ما تغییر را نشانه ضعف می‌دانیم. حال آنکه اگر تردیدها را از انسان بگیرند در واقع او را از رشد بازداشته‌اند. همین دودلی‌ها در زمینه‌های مختلف هستند که در طول تاریخ زمینه‌ی شکوفایی و پیشرفت انسان را ایجاد کرده‌اند. بنابراین باید با ترس‌ها و تردیدهایمان روبرو شویم و ریشه‌ی آنها را بیابیم.
        یک روش مناسب برای مواجه شدن با تردیدها و حتی قطعیت‌های زندگی، رویارویی با خود است. برای این روش بهتر است از خود مقابل خود دفاع کنید و در واقع با خود به بحث بپردازید. بیرحمانه و قاطعانه. نتیجه شگفت‌انگیز خواهد بود.

        1. درود سوده جان
          شما زیبا و درست نوشتید.
          اما کاش با شرح یک تجربۀ شخصی ملموس شروع می‌کردید.

      3. دومین تمرین دوم( البته قبلا این تمرین رو فرستادم ولی یادداشت دیگه‌ای هم نوشتم که در اینجا به اشتراک بگذارم)
        چند روز قبل در صفحه خانم ناهید عبدی مطلبی در مورد «من» و « آن» خواندم که بسیار جالب و اندیشمندانه بود. داستان این است که همه انسانها به دو شکل کلی خودشان را ارائه می‌کنند. اول تعریفی است که برای خود دارند که می‌شود: «من» و سپس تعریفی است که به دیگران نشان می‌دهند که می‌شود «آن».
        همه انسانها در پی ارائه بهترین و بی‌تقص‌ترین نسخه از خودشان هستند هم برای دیگران و هم برای خود. این تلاش هنگامی که برای «خود» است می‌تواند شگفتی‌های زیادی بیافریند و بهترین و والاترین ویژگیهای بشری را در تو نمایان سازد؛ اما زمانی که برای دیگران باشد می‌تواند یک تصویر نادرست و دروغین از تو را در اذهان به جا بگذارد.
        اگر با خود روراست باشیم و صادقانه زیر و زبر خود را بدانیم، تنها یک نسخه از «من» را برای خود ارائه می‌کنیم و می‌توانیم در جهت ارتقا و زیبایی آن بکوشیم. اما «آن» به اندازه تمام افرادی که می‌شناسیم و نمی‌شناسیم، وجود دارد.
        هرکسی از ظن خود شد یار من
        از درون من نجست اسرار من
        هر انسانی به فراخور برش‌هایی که از انسان در موقعیت‌ها و شرایط متفاوت می‌بیند، او را قضاوت می‌کند و با تعمیم دادن آن به کل شخصیت او، مدل ذهنی از او می‌سازد که بسیاری از مواقع اشتباه است یا در حالت بسیار خوشبینانه ناقص است.
        اما ریشه مشکل کجاست؟
        دقیقا زمانی مشکل ایجاد می‌شود که فاصله‌ی بین «آن» و «من» زیاد باشد. آنوقت است که آدمها اگر «منِ» بهتری داشته باشند درصدد اثبات خوب بودنشان بر‌می‌آیند و اگر بدتر باشند، همپای مدل دروغین ذهنی دیگران، می‌آیند و اسیر تزویر و ریا می‌شوند.
        در هر دو حالت فعل غلطی اتفاق می‌افتد که شروع بزرگترین ننگ آدمیست و هر روز و هر لحظه فاصله «خود» را با «من» افزایش می‌دهد.
        آینه وجود انسان که منعکس کننده خداوند است در همه ما وجود دارد. اما انسان به واسطه اسارت در بند «من» و توهمات حاصل از آن، موهبت بهره‌مند شدن از آن را از خود سلب کرده است.
        در تمام تاریخ بشریت،او دائما به دنبال رویاهاییست تا آن آیینه را بیابد، غافل از آنکه با جهل خویش دائما در حال ریختن دود و خاک روی آن است.
        سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد.
        همین می‌شود که توان دیدن شفافیت آن را از زیر حجم وسیعی از خس و خاشاک ندارد.
        فاجعه اتفاق می‌افتد. گم کردن «خود» و اسیر «من» و «آن» شدن.ا

        1. زنده باد سوده خانم عزیز
          چه خوب که این یادداشت رو هم اینجا ثبت کردید.
          لذت بردم.

  79. دربارۀ یکی از موضوعات زیر یک یادداشت کوتاه بنویسید (حداقل ۳۰۰ کلمه):
    درباره معنای زندگی

    چندین روز پیش با خویشاوندی که مدام غر می زد و ناله سر می داد از جفای روزگار درباره خوشبختی صحبت کردم. از او پرسیدم معنای احساس رضایت چیست؟ سری جنباند و گفت یعنی راضی بودن و من امانش ندادم و گفتم دقیق تر بگو یعنی چه ؟ کلمات مترادف و نزدیک را به کار نبر و در یک یا چند جمله بگو رضایت یعنی چه؟ و بعد خودم مثالی برای او آوردم از دیکشنری آکسفورد که آنجا کلمه satisfaction یا فعل satisfy را چقدر بهتر از دهخدا و دیگر فرهنگ‌های فارسی ترجمه کرده است. در آکسفورد نوشته achievement to the goals … رسیدن و دستیابی به اهداف می‌شود بهترین تعریف احساس رضایت. خوب پس خوشبختی می‌شود احساس رضایت خطر و احساس رضایت بخش داشتن هم می‌شود رسیدن به اهداف و تعریف خوشبختی می‌شود رسیدن به اهداف در زندگی. حالا هدف‌های زندگی چه هستند؟ تا حالا از چند نفر خواسته‌ام روی تکه کاغذی هدف‌های خود را بنویسند و خیلی وقت‌ها دیده‌ام که طرفبعد از دقیقه‌ها معطل کردن نمی‌داند چه بنویسد. وقتی نتوانی هدف‌های زندگی خودت را روی کاغذ بنویسی چگونه انتظار دارید به این آدم سلامتی و ثروت بدهید و احساس خوشبختی کند؟ وقتی هدف‌های زندگی گنگ و مبهم باشد پس احساس خوشبختی این آدم نیز گنگ و مبهم است. به سختی خواهد توانست احساس خوشبختی کند و اگر هم لحظاتی و ماه‌ها و سالی اینگونه ‌باشد این احساس چندان پایدار نخواهد ماند چون اهداف این فرد ناپایدار هستند. دسته‌ای دیگر از آدم های اطرافم را می بینم که از اهداف بزرگ حرف می‌زنند و از آنها می‌خواهم آن هدف‌های بزرگشان را برایم بگویند شروع می‌کنند و فهرستی از کالاهای گران‌قیمت و لاکچری را مثال می‌زنند. خانه فلان متری در فلان محله… ماشین فلان مدل فول آپشن … ساعت چند ده میلیون تومانی… فلان گوشی پرچم‌دار به علاوه متعلقات و مسافرت توریستی فلان کشورهای خاص و … و بعد که از آنها می‌پرسم در آینده شغل و پیشه‌تان چگونه فکر ‌می‌اندیشید؟ باز شاهد سکوت‌ و جواب‌های مبهم و غیر دقیق هستم. وقتی ابزار مسافرت بشود هدف مسافرت چگونه انتظار داریم این آدم احساس خوشبختی و خوشحالی کند؟ به آن خویشاوند دیگر گفتم آمدیم و ماشین لوکس گران قیمت شما سر راه خراب شد دیگر از مسافرت لذت‌ نمی‌بری اگر نگاهت و هدفت آن ابزار باشد. گاهی دلی خوش داشته باش و هیچهایک کردن با ماشین‌های سنگین کنار جاده و ادامه سفر را بر نشستن بر صندلی گرم‌کن دار ترجیح دهی آنوقت خوشبختی. همه آن خانه و ماشین و فلان مدل گوشی ابزار زندگی کردن هستند. آن مقدار پول و ثروت و سرمایه پاداش تو برای رسیدن به سطحی بسیار بالا در پیشه و شغل شماست که از آن کسب درآمد میکنی. ابزار کار که نمی‌شود هدفی بشوند جایگزین آن کار. شما آمده‌ای و ابزار تسهیل زندگی را به جای خود زندگی جا به جا کرده‌ای. ابزار بهتر خانه بهتر و ماشین بهتر و همه ابزارهای بهتر به ما کمک می کنند. اما خوشبختی و سعادت در فعل زندگی کردن و رسیدن به هداف شماست نه رسیدن به ابزار زندگی. آن پول پاداش شماست برای رسیدن به اهداف. اما شما آمده‌ای و هدف‌ات را گذاشته‌ای رسیدن به پاداش و ابزار. اگر برای ابزار کار زندگی می‌کنی راه خوشبختی و سعادت را گم خواهی کرد.

    1. علی جانم
      جان من یه کم با اینتر دوست‌تر شو!
      من این یادداشت تو رو دوست دارم. تو آدم خوشفکری هستی، و مشخصه که مایه یادداشت‌نویسی رو داری.
      اگه می‌تونی این یادداشت رو یه بار دیگه، با اینترهای بجا ثبت کن.
      اینجوری خوندن متنت رو راحت می‌کنی.
      و اجازه میدی خواننده در انتهای برخی جمله یه نفس کوچیک بکشه و تامل کنه روی جمله.

      1. استاد ممنون از اولین بازخوردتان.
        منظورتان این است که پاراگراف درست کنیم؟
        استاد شب ها چند صفحه پروست می‌خوانم ترجمه مهدی سحابی گاهی وقت ها به زمین و زمان فحش می‌دهم … شش جمله پشت سر هم قطار می‌کند و وسط آن جمله‌ها دو تا پرانتز چهار پنچ خطی می گذارد و همیشه اعصاب مرا خرد می کند. و همیشه از خودم می‌پرسم آیا این روش درست است ؟ این کار مترجم است یا مولف اینگونه نوشته ؟

        1. سلام علی جان
          حساب ادبیات و چیزی که رو کاغذ چاپ میشه از یادداشت اینترنتی جداست. پاراگراف اصول و قاعده داره. اما خب، تو اینترنت ما یه اصول و قاعدۀ پاراگراف دست می‌بریم تا مطلب راحت‌تر خونده بشه.
          قبلاً دربارۀ اینتر زدن یه چیزایی نوشتم:
          اهمیتِ اینتر زدن
          تک فرمان نویسندگی آنلاین و تولید محتوا

  80. ماه چهارم – درس اول – یادداشت
    معنای زندگی
    از آن زمان که انسان پا بر ساحت جهان هستی نهاده، همواره بار سنگینی این پرسش، که معنای زندگی چیست، را حس کرده است. چرا به این جهان آمده ا؟ چرا میرود؟ و اینکه آیا از این آمدن و رفتن منظوری هست؟ آیا او رسالتی دارد؟
    همه مکتبهای فلسفی که در طول تاریخ پدید آمده اند، حول پاسخی که به این پرسش اساسی بشر داده اند، شکل گرفته و تکوین یافته اند. و به راستی که انسان بر اساس پاسخش به این پرسش راه زندگی را انتخاب می کند و همه افکارو رفتارش از آن متاثر می گردد.
    اما در طول تاریخ همواره کسانی بوده اند که با سود جستن از ناتوانی بشر در یافتن پاسخی معقول به این پرسش، دیگران وادار نموده اند که تعبیری را که در جهت منافع و مصالحشان بوده است، به عنوان معنای زندگی به دیگر انسانها تحمیل کنند.
    حکمرانان پاسخ پرسش با فرمانبرداری مردمان تحت قدرتشان و نثار جان و مال آنها هرجا که حکمرانان لازم بدانند، بنام دفاع از خاک بوم ، تعبیر می کنند، که سرپیچی از آن مستوجب عقوبتی سخت است.
    مردان خدا پاسخ پرسش را در لابلای کتابهای شرعیات جستجو می کنند و زندگی را فرصتی برای اندوختن سرمایه برای دنیای جاودانی که وعده داده اند می دانند که باز هم نمیتوان از آن سرپیچی کرد.
    به نظر من اما معنای زندگی آنچنان گسترده و وسیع است که در حصار تنگ واِژه ها نمی گنجد. این معنا باید عمیقا” در قلب و روح انسان تجربه و حس شود. اگر حضور این احساس را در قلب خود دنبال کنیم خواهیم دانست که از کدام سمت به آن نزدیک و در کدام سو از آن دور می شویم. معنای زندگی شوری است که کسی را به آفرینش یک اثر یا به سوی قله های دست نیافتنی هدایت می کند. لبخندی است که بر چهره کودک بیماری ظاهر می شود. اعجابی است که از باز شدن آرام غنچه گل سرخی درک می شود. معنای زندگی را باید در نگاه پر از مهر مادری به فرزندش یا در عمق پینه های انگشتان چلنگری که نانی بر سر سفره فرزندانش می آورد یافت.
    هر کجا عشقی هست زندگی هست و هرجا که نفرت پراکنده است دیرگاهی است که زندگی از آنجا کوچ کرده است.

    1. درود هما جان
      اول از همه گیر ویرایشی: (من تو ماه چهارم گیر ویرایشی هم میدم! شما زیاد جدی نگیرید البته!)
      لطفاً نیم‌فاصله‌ها رو رعایت کن. به‌تدریج که پیش بری متوجه می‌شی که این موضوع مهمه. مثلاً به جای می گنجد، بنویس می‌گنجد. به جای واژه ها بنویس واژه‌ها. وقتی نیم‌فاصله رو رعایت نمی‌کنیم انگار یک کلمه رو به دو کلمه تبدیل می‌کنیم. البته ورد هم بدون رعایت نیم‌فاصله دقیقاً همینجوری میشمره کلمه‌ها رو.

      دوم:
      روان و خوب نوشتی. من حس می‌کنم که می‌تونی به یادداشت‌نویس بسیار خوبی تبدیل بشی.
      لطفاً در تمرین‌های بعدی روی کوتاه‌تر کردن جمله‌هات تمرکز کن.
      توی یادداشت کوتاه بودن جمله‌ها به بهتر خونده شدن متن کمک زیادی می‌کنه.

      برقرار باشی.

      1. شاهین عزیز ممنون از نظراتتان. متن را با در نظر گرفتن نظرات شما اصلاح کردم. ولی بارگذاری نکردم. در عوض برای موضوع دوم “ اهمیت یادگیری” یادداشتی نوشتم. سپاس فراوان