ماه چهارم: نویسندگی غیرداستانی | تمرین‌‌ها

ماه چهارم: نویسندگی غیرداستانی | تمرین‌‌ها

این صفحه برای ارائه تمرین‌ها و پرسش‌های شما طراحی شده است.

 تمرین 1:

 

تمرین 2:

 

تمرین 3:

 

تمرین 4:

 

تمرین 5:

 

تمرین 6:

 

تمرین 7:

 

تمرین 8:

 

تمرین 9:

 

تمرین 10:

 

تمرین 11:

 

تمرین 12:

 

تمرین 13:

 

تمرین 14:

 

تمرین 15:

 

181 پاسخ

  1. تمرین دوم از فصل 4
    روزها پی‌درپی می‌آیند و می‌روند و ما هر روز بیشتر اسیر عادات و تکرار مکررات می‌شویم. در یک روز نسبتا سرد پاییزی بعد از یک ساعت انتظار، طی یک تماس تلفنی نامفهوم متوجه شدم قرار کنسل شده است و من خسته، گرسنه و عصبانی از آدم بی‌فکر و خودخواهی که آنقدر دیر اطلاع داده است، گوشی تلفن را کوبیدم و غرولندکنان به سمت پارکینگ رفتم. سوار ماشین شدم، همه چیز به نظر درست بود یا ذهن من می‌خواست اینگونه باشد. به اولین چهارراه نرسیده بودم که اضطرابی مرا فرا گرفت، به خاطر نمی‌آوردم ریموت در پارکینگ را زده‌ام یا نه! افکار مزاحم به ذهنم هجوم آوردند آیا در بسته شده است یا نه! شروع کردم به مرور خاطرات و حافظه کوتاه مدت را بازجویی کردم تا شاید صحنه بسته شدن در را به خاطر بیاورد اما بی‌نتیجه بود. انگار هیچ صحنه‌ای از لحظه بسته شدن در، در حافظه‌ام ثبت نشده بود. خسته‌تر و بی‌حوصله تر از آن بودم که بخواهم بر گردم و از بسته بودن در اطمینان حاصل کنم، پس خود را بی‌خیالی زدم و با این فکر خود را قانع نمودم که حتما در را به رسم عادت بسته‌ام و جای نگرانی نیست. بنابراین به راه خود ادامه دادم . تمام این افکار شاید کمتر از یکی دو دقیقه ذهنم را مشغول کردند چراکه ذهن من درگیر پرونده بازی بود که حالا حالا هم ادامه داشت، غر زدن‌های زیر لب تمامی نداشتند.
    به چهار راه دوم نرسیده بودم که متوجه شدم اتومبیل قدرت حرکت ندارد. از اول هم قوی نبود، در 4-5ماه گذشته که سوار بر این خودرو شدم کارخانه موفق خودروسازی داخلی را بارها به خاطر این قدرت و خلاقیت و نبوغ تحسین معکوس نموده و با خودرو قبلی خود مقایسه نموده بودم که انصافا هم مقایسه به جایی نبود. اما این بار به نظر کمی متفاوت آمد، اصلا جان و رمقی نداشت، متوجه چراغی در صفحه روبه رویی شدم، این دیگر چه بود ، قبلا آن علامت را ندیده بودم و نمیدانستم چیست، آیا می‌خواست اخطاری بدهد. ای کاش دفترچه راهنما همراهم بود تا متوجه شوم این چراغ چه می‌خواهد بگوید. بیشتر از این ذهنم را درگیر آن نکردم، سعی کردم بعد از آن همه اتفاقات کمی به خودم و ذهنم آرامش هدیه دهم، بنابراین صدای موسیقی را بلند کردم و به مسیر خود ادامه دادم. دو سه کیلومتری حرکت کرده بودم که متوجه شدم بوی بدی در ماشین پیچیده است، این بار آلودگی هوا و کامیون جلویی را هدف غرولندهای خود قرار داده و شیشه را بالا زدم. اما انگار فایده ای نداشت و بو زیادتر می‌شد. ماشین هم که قدرت حرکت نداشت تا زودتر به مقصد برسم. آنقدر خود را به اینطرف و آن طرف بی‌خیالی زدم تا به مقصد رسیدم. ماشین را پارک کرده و دستم را به طرف ترمز دستی بردم تا آن را بالا بکشم که متوجه شدم بالاست! اصلا فراموش کرده بودم آن را پایین بکشم و در تمام طول مسیر بالا بوده! دچار شوک شده بودم چطور بعد از این همه سال رانندگی متوجه این موضوع نشدم. در را که باز کردم بوی سوختگی شدیدی به مشامم رسید تازه متوجه شدم آن بو از خودرو من بوده است نه آلودگی هوا و کامیون بینوا! دودی از لاستیک‌ها بلند می‌شد که انگار سرخ پوست‌ها در حال علامت دادن هستند!
    آنقدر فکر و ذهنم را مشغول یک اتفاق کردم که هیچ آلارمی را ندیدم و یا بهتر است بگویم خود را به ندیدن زدم تا اینکه درگیر اتفاقات دیگری شدم ، که اگر توجه و تمرکز می داشتم هرگز رخ نمیدادند. قضاوت و پیشداری، نادیده گرفتن ، تسلیم شدن، غر زدن و. .. چرخه و دور باطلی که ادامه داشت.
    مغز تنبل ما تلاش می کند تا هر عمل روزمره ای را به عادت تبدیل کند، چراکه هر فعالیت جدیدی نیاز به صرف انرژی زیاد دارد و مغز برای آنکه بیشتر استراحت کند، چرخه عادت ها را می سازد تا انرژی خود را پس انداز کند. هرچیزی که بخواهد این عادت و تعادل ایجاد شده را بهم بزند موجب ناراحتی و استرس ما می شود.
    وقتی اسیر عادت‌ها می‌شویم و خود را به ضمیر ناخودآگاه می‌سپاریم، بدون هیچ توجه‌ و تمرکزی کارهای تکراری و روزمره را انجام می‌دهیم، اجازه می دهیم که ذهن بازیگوش ما که حوصله کارهای تکراری را ندارد، با پرسه زدن در گذشته و آینده و با شاخ و برگ دادن به موضوعات و نشخوار افکار منفی ما را از زمان حال دور و دورتر کند و تمام اخطارهایی محیطی که سعی در آگاه کردن ما را دارند، نادیده گرفته؛ ما را از اکنون و اینجا دور نماید.
    ما می‌توانیم انتخاب کنیم، می خواهیم در گذشته و آینده غوطه ور باشیم یا در لحظه حال شنا کنیم و از زندگی لذت ببریم، چیزی که کابات زین آن را ذهن آگاهی نام نهاده و اینگونه تعریف می‌کند «توجه به هدف به شیوه‌ای خاص و هدفمند در لحظه حاضر و بدون قضاوت و پیش داوری»

    1. معصومه عزیز و گرامی
      من خیلی خیلی لذت بردم از خوندن این یادداشت شما.
      فوق‌العاده خوب نوشتید.
      روایت و تحلیل شما بسیار جذاب و خوندنی شده.
      زنده باد.

  2. سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
    تمرین4
    وقتی درس چهارم را خواندم و بعد تمرین خواسته شده را دیدم، بلافاصله به خواب چند شب گذشته لغزیدم. سرتاسر جهان هستی را یک انسان اشغال کرده بود. دراز کشیده بود و چنان گسترده بود که هر چه نگاه می‌کردی عظمتش انتها نداشت. انسانی که می‌دانستم انسان است اما شبیه انسان اینجایی نبود. نگاهش که می‌کردم ریخت انسانی نامحدود داشت ولی صورت وتن و بدنش خاک تیره‌ی حاصلخیزی بود که کرت‌بندی‌های مربع‌ شکل کوچکی داشت. در دست‌هایم تخم‌هایی بود شبیه به کلمات و می‌دانستم هر کدام را در هر کرت مربعی در خاک فرو کنم انسانی با تفکری از جنس همان کلام به بار خواهد نشست. دانه‌ی اول را که در مربع اول گذاشتم و خاک را رویش ریختم از خواب پریدم. ساعت از چهار صبح گذشته بود. چشم‌هایم را بستم. می‌دانستم که خواب نیستم اما ذهنم ادامه‌ی تداعی‌هایش را گرفت و پیش رفت. ذهنم در جایی بین خواب و بیدار از مراجعی به مراجع دیگر می‌پرید. هر کدام دنیایشان را با جملاتی مخصوص به خود نقل می‌کردند. دنیایی که با شدت و حدت کلماتی که مدام و مدام در طی روزها و شب‌ها به کار می‌گرفتند، ساخته می‌شد. همان تخم‌هایی که در زمینی حاصلخیز می‌کاشتم و از آنها قرار بود ذهن‌هایی متولد شود که منحصر به خودش باشد. بعد به این فکر کردم که خاک زمین ذهنیِ هر کدام از ما همان خاک تیره‌ی حاصلخیز است و این همان انتخاب ماست که با کلماتی که به خوردش می‌دهیم انتظار تولد چه چیزی را باید داشته باشیم. همانطور که از واگویه‌های یأس، ذهنی شاداب نمی‌روید. از خودگویی‌های شکاکانه اعتمادی بارور نمی‌شود. از کلمات سرنشگر و تحقیرآمیز تفکری خلاق زاده نمی‌شود. از مقایسه‌های نابجا ساخته شدن آدم بهتری انتظار نمی‌رود و چه و چه….. حال آن‌که گاهی پیدا می‌شود کسی که با قدرت واژه‌ها از خاک بلند می‌شود. می‌شناسم کسی را که فلج مادرزادی به دنیا آمد و با دندان‌هایش نقاشی می‌کشد. تایپ می‌کند. و برق امید و اشتیاق از زندگی‌اش می‌چکد. آیا این امیدواری غریب به چیزی غیر از قدرت کلام درونی برمی‌آید؟ حتی اگر فرد قدرت بیرون ریختن کلمات را نداشته باشد. و می‌شناسم کسی را که با وجود زندگی خوشبختی که خیلی‌ها آرزویش رار دارند از صبح که بیدار می‌شود با دیدن صورتش می‌بایست کفاره داد تا انرژی منحوسش آدم را نگیرد. پای حرفش که می‌نشینی از زمین و زمان می‌نالد. به طور کل از عالم و آدم طلبی دارد که نمی‌توند باز ستاند. از نظر من این هم به قدرت واژه‌های فرد برمی‌گردد.
    کلمات آنقدر قدرت دارند که با پتک بر سر آدمی بکوبند، او را متلاشی کنند. از هم بپاشند. خاک کنند. خاک را با رطوبتی روح‌افزا آغشته کنند و از خاک حاصلخیز شده‌ی دوباره انسانی نو بیافرینند.

    1. زیبا نوشتید.
      دایره واژگان شما روز به روز غنی‌تر میشه.

  3. تمرین ۴:
    هر کلمه‌، دارای بار مشخصی است.
    برخی بار مثبت دارند و حال خوشی به خواننده می‌دهند، برخی نیز دارای بار منفی‌اند درست مثل بعضی از انسانها!
    کلمات وقتی در کنار هم قرار می‌گیرند می‌توانند آنچه را در ذهنمان می‌گذرد را به‌خوبی نمایان کند.
    پس چه‌بهتر که با اندیشیدن به وقایع خوب و مثبت از خود یادگاری‌هایی را به‌جا بگذاریم که دیگران با خواندن آن سرشار از حس امید و زندگی شوند.
    ما با استفاده از کلمات، خودمان و دنیای ذهنی‌مان را به‌دیگران نشان می‌دهیم.
    پس چه بهتر که کلماتی را در آن بکاریم تا درختی پربار و پر ثمر داشته باشیم.

    1. زنده باد شقایق عزیز و خوش ذوق
      شقایق عزیز، من همیشه فعال بودن شما رو تحسین می‌کنم. این انرژی رو همیشه حفظ کنید.

  4. تمرین ۳:
    از زمانی که به‌یاد دارم درمقابل حرف‌های ناروا فقط سکوت می‌کردم و خودم را می‌زدم به کوچه علی‌چپ که اصلا صدایی نمی‌شنوم.
    همین رفتارم باعث می‌شد تا طرف مقابل پس از عقده‌گشایی؛ زیپ دهانش را بکشد و ‌بی‌خیالم شود .
    اما این تازه برای من شروع ماجرا بود!
    ساعت‌ها در خلوتم می‌نشستم و به آن حرف‌ها فکر می‌کردم. در ذهنم به تک‌تک آن‌ها جواب می‌دادم و در خیالاتم بعضاً با آن فرد، دعوا هم می‌کردم.
    هرچه گذشت فهمیدم به‌ازای هر حرف بی‌ارزشی که شنیده‌ام تار موی سفیدی روی سرم سبز شده است.
    به خودم گفتم سکوت تا به‌کِی؟
    با خودم تصمیم گرفتم که دیگر سکوت را بشکنم، اگر حرف حق شنیدم به آن فکر کرده و آن را به کار گیرم؛ اگر هم حرف نامربوط به‌گوشم رسید با رعایت ادب جواب دهم تا دیگر کسی، به‌خودش اجازه دخالت در زندگی‌ام را ندهد.
    گاهی طرف مقابلم کسی است که نمی‌توانم جوابی بدهم، پس حرف‌هایم را روی کاغذ نوشته و اینگونه خود را آرام می‌کنم.

  5. ماه چهارم،درس چهارم
    قطعه نویسی،افکار و احساسات من در مورد کلمات یا واژه ها:
    من دیوانه وار به دنبال واژه ها هستم با آنها می خندم، گریه می کنم، شک می کنم و حتی عاشق می شوم.
    من شیفته واژگانی هستم که دیوانه وار کنار هم ردیف شده اند و مفاهیم جدید را می گویند. آنها، کلمات را می گویم گاهی چنان درست و به جا پست سر هم ردیف می شوند،پنجره که چه عرض کنم ،دری نو از دنیایی جدید به روی من می گشایند. واژه ها می گویند می آیند و من به دنبالشان پای برهنه می دوم.
    واژه ها حرف می زنند صدایشان را می شنوم و حتی گاهی آنقدر بلند صحبت می کنند که مجبورم ساکتشان کنم و گاهی هم مهم ترین حرف ها را در گوشی می گویند که هر کسی نشود.
    من دلباخته آنها هستم.

  6. ضمننا من کمی در نوشتن مایوس و دلسرد شده ام.یک سالی هست که وبلاگ دارم و یک کانال کوچک هم دارم اما چون مخاطب ناچیزی دارم خیلی ناامیدم.در کانالم خیلی بیشتر از وبلاگم مطلب می ذارم اما با مشکل کمبود مخاطب مواجهم.شنیده ام که سایت ویرگول به دلیل وجود مخاطب و اینکه ماهیت وبلاگ را دارد انگیزه بیشتری برای نوشتن ایجاد می کند و مثل کانال و وبلاگ با مشکل وجود مخاطب ،زیاد رو به رو نیستیم.وقتی بازخوردهای شما را نسبت به دوستان دیگر هم می بینم بیشتر ناامید می شوم.من به دلیل علاقه ای که به تولید محتوای غیر داستانی دارم ترجیح دادم بیشترین تمرکزم را در این ماه بگذارم.استاد ممنون می شوم راهنمایی کنید و نظرتان را بگویید.

    متاسفانه فرصت و جرات و افتخار این را هم نداشتم که در لایو،برای شما و دوستان دیگر متن بخوانم.

    1. سلام زهره عزیز
      حتما برای من لینک نوشته‌هاتون رو بفرستید.
      مشتاقم تا تمرین‌ها شما در ماه چهارم رو بخونم.

      در کل خیالتون راحت، موانعی که گفتید به سرعت می‌تونه برطرف بشه.

  7. درس اول تمرین دوم (کلمه برداری از متن قاسم هاشمی نژاد)

    استاد من می دانم که نباید تمرین کلمه برداری را ثبت می کردیم ،اما با این حال ترجیح دادم که در وبلاگم ثبت کنم.لطفا مطالعه بفرمایید.ممنونم

    http://zohrehahm.com/?p=79

  8. سلام
    تمرین چهارم- پاره‌نویسی

    نه از هیاهو و جنجال‌های پرتراکم خیال‌های مسموم خبری ا‌ست و نه از بادهای سردی که مرا به گورستان تنهایی ببرند. تو تا ته چشمهایم زندگی کرده‌ای و آسمان را دشت‌ تا دشت، بی‌اعتبار ساخته‌ای.
    جهان، ثانیه‌ای با به‌هم زدن چشم‌های تو معنا شد.
    بگو! چگونه می‌شود به راز چشم‌های کسی پی برد و از کشف خوشایند جهانی نو سخن نگفت؟! مسرور نشد؟! چگونه؟!
    بگو! آنگاه که خدا طلعت ماهجبین تو را نقش می‌بست، از کدام تکّه‌ی عشق برمی‌داشت که طعم دوست‌داشتنت تازگی دارد و در هیچ‌کجا و هیچ دلی چون آنِ تو پیدا نمی‌شود؟ از کدام تکّه؟!
    محبوب خدا! در اندرون تو آرامشی عمیق نهفته است که هر آشوبه‌دل وحشی‌صفتی را رام می‌کند.
    من به تمام تو حسودم.