ماه سوم: داستاننویسی | تمرینها
این صفحه برای ارائه تمرینها و پرسشهای شما طراحی شده است.
تمرین 1:
خلاصۀ دو خطی (نه کمتر و نهبیشتر) ایدۀ داستان خودتان را بنویسید. برای رسیدن به دو خط حداقل دو ساعت زمان صرف کنید. این تمرین بسیار مهم و کلیدی است.
صدالبته بعداً در طول نوشتن داستان میتوانید بخشهایی از داستانتان را تغییر دهید. اما برای شروع درست و اصولی، به این خلاصۀ دو خطی نیاز داریم.
در خلاصۀ دو خطی از آوردن کلمات اضافه پرهیز کنید. صرفاً خط اصلی داستان را شرح بدهید.
برای این تمرین بازخورد دریافت خواهید کرد.
تمرین 2:
- فیلم جدایی نادر از سیمین را ببینید. عناصر فوق را در این فیلم شناسایی کنید و فهرستوار بنویسید. (حتی اگر این فیلم را مدتها قبل دیدهاید، مجدداً آن را برای نوشتن تمرین تماشا کنید.)
- حالا ایدۀ خودتان را در قالب فهرست زیر بنویسید:
شخصیت اصلی:
حادثۀ محرک:
هدف:
مانع:
بحران:
نقطۀ اوج:
گرهگشایی:
برای این تمرین بازخوردی دریافت نخواهید کرد. در اصل، بازخورد در قالب درس سوم ارائه خواهد شد.
تمرین 3:
- دربارۀ تغییر شخصیت استاد در فیلم شبهای روشن بنویسید. این تغییر چگونه نمایش داده شده است؟
- فهرستی از اعمال شخصیت اصلی داستان خودتان را بنویسید، اعمالی که با دیدن آنها به ویژگیهای اصلی شخصیت داستان شما پی میبریم.
- شخصیت شما در طول داستان چگونه تغییر میکند. به شکل زیر روند تغییر شخصیت را برایمان توصیف کنید:
- نقاط ضعف شخصیت در آغاز داستان:
- کنش اصلی شخصیت در طول داستان:
- تحول شخصیت در پایان داستان:
تمرین 4:
- شما چه چیزهایی دیگری برای آشکار کردن ویژگیهای درونی و بیرونی شخصیت پیشنهاد میدهید؟
- «ناخدا خورشید» یکی از آثار شاخص سینمای ایرانی است. همچنین این فیلم را میتوانیم یکی از نمونههای درخشان اقتباس از ادبیات دانست. اگر کنجکاو بودید میتوانید منبع اقتباس این فیلم، رمان «داشتن و نداشتن» همینگوی را بخوانید.
پس از تماشای ناخدا خورشید کمی دربارۀ شخصیتپردازی او و سایر شخصیتهای اصلی داستان بنویسید.
- یک روز عادی از زندگی شخصیت اصلی داستان خودتان را توصیف کنید. سعی کنید در این تمرین به بخش زیادی از نکاتی که در تمرین اصلی متن این درس انجام دادید اشاره کنید (ویژگیهای جسمی، روانی و ارتباطی)
تمرین 5:
تمرین 6:
تمرین 7:
تمرین 8:
تمرین 9:
تمرین 10:
تمرین 11:
تمرین 12:
تمرین 13:
تمرین 14:
تمرین 15:
492 پاسخ
ماه سوم تمرین اول
انار. آن صد دانه یاقوتی که حسابش برای من با خیلی چیزها و حتی با خیلی آدمها فرق میکند. هر دانهاش یک دنیا حرف و خاطره را به من نشان میدهد و نوعی میراث خانوادگی من است.
درود الهه عزیز
متوجه نشدم. این متن ایدۀ داستان بود؟
زندگی خانواده پنج نفره که در همسایگی سه خانوار دیگردرمنزلی بزرگ با صاحب خانگی پیر زن چندین سال تا بزرگ شدن بچه ها کنار هم گذران زندگی میکنند.
درود بر شما
یک مقدار دربارۀ ماجرای اصلی قصه بگید. این افراد قراره درگیر چه جریانی بشن؟
تمرین 2 ماه سوم (م.چ)
شخصیت اصلی:نادر
حادثۀ محرک:وضعیت جامعه نابسان و نارضایتی از کشور و مهاجرت به کشورهای دیگر در فرصت تعیین شده
هدف:جدایی نادر از سیمین
مانع:بیماری پدر نادر ، وجود فرزند ، احساس مسئولیت و وفاداری نادر به پدرش
بحران:سیمین با توجه به اینکه داد خواستش مورد قبول دادگاه واقع نشد از خانه قهر کرد و نادر نیز جبران نبود سیمین ،پرستاری را استخدام کرد ،از انجا که پرستار دارای مشکلات عدیده ای بود از جمله بارداری و ضعف بدنی ،داشتن فرزند کوچک ،بیکار بودن همسرش و داشتن باورهای مذهبی نتوانست از پدر نادر پرستاری کند و باعث روشن شدن شعله نارضایتی در نادر شد ،
نقطۀ اوج:بحران وقتی اوج گرفت که نادر زودتر از موعد مقرر به خانه میآید و با صحنه بیهوش شدن پدرش و افتادن آن بر کف زمین مواجه میشود و پرستار نیز در منزل بر خلاف تعهدش حضور نداشت . همینطور متوجه گم شدن مقداری پول از خانه میشود که بعد از آمدن پرستا با او حرفش به بگو مگو میکشد و نادر او را از خانه بیرون میکند. ولی پرستار از انجاییکه بر اثر خشم ناشی از شنیدن سرقت پول و زدن تهمت دزدی عصبانی شده بود و برای بیرون رفتن مقاومت میکرد تا اینکه نادر او را هل داد و متهم به سقط بچه شد.
گرهگشایی:اینکه مشخص میشود راضیه تصادف کرده و اصلن نادر در سقط بچه مقصر نبوده
جالب بود که فیلمی بود نشان میداد آدمها بنا بر مصلحت یا از روی ترس و یا منفعت دروغ میگفتند و هر کدام با دلیل برهان خودش انرا توجیه میکرد
تمرین چهار بخش اول
شخصیت پردازی فیلم ناخدا خورشید
ناخدا که شخصیت اول فیلم بود آدمی مغرور و از خود مطمئن بود و از هیچ چیز باک نداشت و راضی بود برای خانواده اش هر کاری بکند. ناخدا نداشتن یک دست را موضوع آنچنان مهمی نمیدانست و با اطمینان کامل از مهارت و توانایی آن یک دستش به دریا میرفت. زندگی ناخدا تحت تاثیر زندگی دیگران هم بود و حس رقابت و دشمنی او با یکی دیگر از شخصیت های فیلم باعث میشد تا ریسک پذیری اش بیشتر شود و دست به کارهای خطرناک تری بزند و در پی جبران گذشته اش برآید.
ملول آدمی بود که سعی میکرد خودش را به دیگران بچسباند و با همه طرح دوستی بریزد و از این طریق به دنبال منفعت بود. او شیرین سخن بود و پر حرف و برای همین خیلی اوقات به جای باز کردن جای خودش در دل دیگران باعث تنفر آنها میشد.
مستر فرهان آدمی بود مغرور و از خود راضی که دلش میخواست تمام کارها را با پول انجام دهد و فکر میکرد میتواند هر کسی را بنده خودش کند و در عین حال آدمی بود که سعی میکرد با محبت کردن بزرگی خودش را برساند و منتی بر سر دیگران بگذارد.
تمرین چهار بخش دوم
طبق معمول صبح ساعت هشت بیدار شد و برای اینکه عادتش را انجام داده باشد رفت حمام و بعد مشغول خوردن صبحانه مورد علاقه اش یعنی سه عدد تخم مرغ آب شد و بعد از آن یکی از پیراهن های سفیدش را از کمد بیرون آورد و با یک شلوار مشکی پوشید تا ساعت 9 از خانه خارج شود. از بین کلاه های زیادش یکی را با وسواس انتخاب کرد و بعد چند دقیقه ای وقت گذاشت تا کفشش را بپوشد و توسط قسمت بالایی آن مچ پایش را مهار کند چون اینگونه احساس امنیت بیشتری میکرد.
قبل از رفتن همسرش را از خواب بیدار کرد تا برای برگزاری کلاس های موسیقی اش آماده شود و بعد منزل را به قصد تعمیرگاه ترک کرد. ساعت نه و نیم در تعمیرگاه بود و از همان لحظه اول دنبال یک بی نظمی بود تا آن را سر و سامان دهد و به بقیه بفهماند که او رئیس است. تا ساعت دوازده ظهر در تعمیرگاه بود و بعد به طرف خانه مادرش رفت تا سری به آن بزند این هم یکی از عادت هایش بود که بعد از ازدواج آن را هر روز انجام میداد. حدود نیم ساعت را با مادرش گذراند و بعد به رستوران رفت تا غذایی بگیرد و با همسرش تغذیه کنند.
ساعت دو ظهر در خانه بود و نهار را که از رستوران همیشگی گرفته بود را میخوردند و دلیل این رفتارش این بود که او هیچوقت نمیتوانست به آدم ها اعتماد کند و فکر میکرد که آنها میخواهند به او آسیب بزنند.
تا ساعت سه و نیم استراحت کرد و بعد به باشگاه رفت تا بدنش از روی فرم خارج نشود و برای اطمسنان مایع ضدعفونی کننده را با خودش برد تا بعد از تمرین دست هایش را خوب شستشو دهد و از بیماری های که فقط خودش میداند فرار کند. تمرینش تا ساعت پنج عصر طول کشید و برای استراحتی یک ساعته با خانه آمد تا اینکه ساعت هفت شود و کلاس های ادم کشی اش را برگزار کند.
روبهروی آینه نشسته بود و با خودش قوانین را تکرار میکرد.
هیچکس حق ندارد بیشتر از یک آدم را در زندگی اش دوست بدارد مگرنه یک شکست خورده است.
اگر آدم نتواند به یکی از افراد با اهمیت زندگی اش آسیب بزند نمیتواند قاتل موفقی باشد.
و همینطور ادامه داد تا ساعت هفت شود و کلاس را برگزار کند و بعد از آن به خانه بیاید و با همسرش به پیاده روی بروند و در مورد روزشان حرف بزنند.
اباصالح عزیز
روز به روز بهتر و دقیقتر مینویسی. زنده باد.
سلام استاد گرامی.صبح شما بخیر.میخواستم یه مطلبی رو هم اضافه کنم به توضیح که به انتخاب پیرنگ ذهنی دادم.اینکه شخصیت دختر قصه من خودش هم خیلی اعتقادات محکمی نداره و بیشتر به خاطر موقعیت سیاسی پدرش در شهرشان و علاقه زیادی که به مادرش داره(مادر محجبه ش و اینکه مادرش دوست داره دخترش حجاب بگیره)حجاب داره
تمرین سوم:
1.
استاد برای خودش یک سنگر امن ساخته بود و اجازه نمیداد فردی به این محدود وارد شود. انقدر در این محدوده خودش راه پنهان کرده بود که حتی احساسات هم جرات نمیکردند به سمتش بیایند. با حضور رویا کم کم از پشت این سنگر امن سرش را بیرون اورد و قلبش را برای درک دختر باز کرد. غافل از اینکه باز شدن قلبش مساوی شد با هجوم احساسات به سمت قلبش. محبت، احترام، اعتماد، دلبستگی، دلتنگی، عشق، انتظار. و در اخر شاید شکست. این شکست باعث نمیشود که او باز خودش را پشت سنگرش پنهان کند. او اینبار زندگی بهتری را برای خودش خواهد ساخت.
2.
وابسته است. صنم برای اتفاقهایی همچون رشته تحصیلیاش ازدواجش تصمیم گیرنده نبوده و همیشه ادمهای اطرافش بودند که برای اون تصمیم گرفتند.
مضظرب است. او به اندازه سنش حرف برای گفتن دارد اما همیشه از این میترسد، حرفی بزند تا دیگران را ناراحت کند او همیشه برای راضی نگه داشتن دیگران از حرفش گذشته است و ابراز احساسات برایش دشوار است.
مهربان است. به راحتی از داشتههای خودش میگذرد تا دیگران را خوشحال کند و به انها محبت کند.
دختری است که در قبال زندگی دیگران خودش را مسئول میداند و از دیگران بیشتر به فکر زندگیشان است.
صنم روحیه لطیفی دارد و عاشق نقاشی و موسیقی است و بیشتر اوقات از اطرافیان فاصله میگیرد و به نقاشی کشیدن میپردازد.
3.
نقاط ضعف در آغاز داستان: صنم در ابتدا هنوز متوجه دلیل خیانت همسرش نیست و وقتی خبر جدایی به گوش پدرش میرسد، پدرش او را مقصر میداند و او را مجبور به بازگشت در زندگی میکند. اگر این کار را نکند او را طرد میکند. صنم خودش را گم میکند و مثل همیشه خودش را مقصر میداند. پیش همسرش(سروش) برمیگردد و از او تقاضا میکند که به زندگی برگردد اما او میگوید که از ابتدا صنم را دوست نداشته و فقط بخاطر اینکه پدر او ادم مهمی بوده تن به این ازدواج سنتی داده است و حالا زنی را پیدا کرده که عاشقانه دوستش دارد صنم در میان پاس زدنهای پدر و همسرش نایی برایش نمیماند و روز به روز شاهد این است که تنها پسرش(سپهر) در کنار معشوقه همسرش درد میکشد و اسیب میبیند. او وقتی خودش را میان تصمیم گیریهای اشتباهی که دیگران برای او گرفتهاند میبیند منزویتر میشود و بیشتر و بیشتر مطیع حرفهای اطرافیانش میشود و سعی میکند خانه ویران شدهاش را از نو بسازد.
کنش اصلی شخصیت در طول داستان: صنم بعد از تمام این رفتن و امدن ها، طرد شدنش از خانواده را میپذیرد و از سروش جدا میشود و تمام مهریهاش را میبخشد تا پسرش را پس بگیرد. وقتی سپهر را میگیرد با حال بد او مواجه میشود که به شدت پرخاشگر شده و کنترلی روی خودش نداد و فقط یک دلیل وجود دارد آن هم کتک خوردنهای پی در پی از معشوقهی همسرش. او دیگر به حرفهای دیگران بها نمیدهد. طلاهایش، نقاشیهایش و خانهای که همسرش به اشتباه به نامش زده بود را میفروشد و به المان میرود تا پیش یکی از دوستانش سپهر را درمان کند. آن دوست، پسرعمویش(علیرضا) است، که صنم از احساسات او به خودش نااگاه است. علیرضا دست کمکش را به سوی صنم دراز میکند اما صنم که از تمام ادمها بریده است دست او را رد میکند. خود صنم هم در میان این همه استرس و درگیریها دیگر کشش و تحمل ندارد گاهی با سپهر سر جنگ برمیدارد که ارام کننده هردویشان علیرضا است. بعد از گذشت چند ماه از ایران خبر میرسد که پدرش مرده و حالا زن همسر سابقش دارد به خانهی پدریش نفوذ میکند. با تمام مخالفتهای علیرضا درمان سپهر را متوقف میکند و به ایران باز میگردد، تا به گفتهی خودش پای او را حداقل از اموال پدرش قطع کند. امدن انها به ایران مساوی میشود با تشدید بیماری سپهر. علیرضا که همراه انها به ایران امده است سعی میکند سپهر را از ان محیط دور کند که هر بار با برخورد شدید از سوی صنم روبه رو میشود. تا اینکه روزی از خواب بیدار میشود و با جسم بی جان سپهر که روی پلههای ایوان افتاده است، مواجه میشود. معشوقه همسرش او را متهم به قتل پسرش با تمام لج بازیهایش میداند صنم بار دیگر با یک بحران روبهرو میشود، از دست دادن سپهر، ان هم ناگهان. بعد از چند روز متوجه اعتراف پسر همسرش به مادرش میشود که او پسرصنم را طی یک درگیری از روی پلهها هل داده است. صنم بار دیگر سرپا میشود و قصاص میخواهد که اینبار با سروش روبه رو میشود که تمام اشتباهات صنم را به سرش میکوباند و از طرف دیگر هر روز با زخم زبانهای معشوقه سر کار دارد. او که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد پسر را از قصاص میبخشد و خانه پدریش را در ازای بخشش از ان ها پس میگیرد و ان را میفروشد و میرود.
تحول شخصیت در پایان داستان: صنم دیگر به استقلال در تصمیم گیری رسیده است و تنها زندگی کردن را خوب یادگرفته است. قبل از اینکه دیر بشود حقش را میگیرد. به جای فکر کردن به زندگی دیگران به خودش فکر میکند و موفق میشود در المان نمایشگاههای نقاشی با نام خودش برگزار کند و در پایان تصمیم میگرد که با عشق با علیرضا ازدواج کند.
تمرین دوم:
1. شخصیت اصلی:ترمه
حادثۀ محرک:جدایی پدر و مادرش
هدف:جلوگیری از طلاق ان دو
مانع:مرگ بچه خدمتکار
بحران:پدرقاتل
نقطۀ اوج:دروغ گفتن بخاطر پدرش
گرهگشایی:قبول کرد جدایی
2. شخصیت: صنم
حادثه محرک: طلاق
هدف: زندگی ارام کنار پسرش
مانع: زن همسر سابقش
بحران: مرگ پسرش
نقطه اوج: فهمیدن علت مرگ پسرش و اشکار شدن اشتباه هایش
گره گشایی: کنار امدن با مرگ سپهر و ترک ایران
تمرین اول ماه سوم (*م.چ)
داستان در مورد دختر مذهبی است که عاشق پسر لامذهبی میشود و تحت هیچ شرایطی نمیتواند رابطه را قطع کند برای باز شدن مشکل به حج عمره میرود و بعد ازسفر با کوله باری از تردید بر میگردد و ازدواج میکند ولی با شخص دیگری
درود خانم چنگیز عزیز
اینکه شخصیت رو به سفر میفرستیم نمیتونه به این داستان کمکی بکنه. چرا؟ چون اینجا شخصیت همه چیز رو ول میکنه و میره. داستان با کشمکش شخصیتهای اصلی ساخته میشه. ولی با فرستادن شخصیت به سفر، اون داستان رو رها میکنه و داستان وا میره.
پس بهتره فعلاً دربارۀ وقایع داستان و کشمکشهایی که بین دو شخصیت اصلی هست بنویسید.
نویسنده ای از غم نبود یک نفری که در گذشته او را دوست داشته، به سر میبرد، و این غم او را یه یک دیوانه تبدیل کرده و به تیمارستان کشیده است. همه میدانند دیوانه است، جز خودش. و تا آخر هم قبول نخواهد کرد که دیوانه شده، و آن کس دیگر نیست، و هرروز با او زندگی میکند. پ. ن پ.ن: داستان در گذشته و حال روایت میشود.
علیرضا جان
داستان چیه؟
ما دقیقاً قراره چه ماجرایی رو دنبال کنیم؟
تمرین اول
بُلانِل، دختری در یک قبیله آفریقایی است. از کودکی بلانل را نمایندهی خدایان در قبیله میدانند. اما او دختری سفیدپوست به دنیا میآورد و به همین دلیل مجبور به فرار از قبیله میشود. روزها برای بخشودگی، خود را شکنجه و شبها برای فرزند شیطان مادری میکند تا آنکه هردو میمیرند.
تارا جان مشتاقم تمرینهای بعدی تو رو هم بخونم.
تمرین سوم ماه سوم
قسمت اول :
استاد فردی بی روح و بی ذوق هنری است و تنها دلخوشی او در زندگی قدم زدن ،کتاب خواندن و کتابخانه اوست .بسیار تنهاست و با کسی معاشرتی ندارد و ترجیح او در زندگی کتاب است و در حصاری از تنهایی قرار گرفته است و اجازه نمیدهد کسی وارد حریم او شود ولی بعد از اشنا شدن با رویا و صحبت کردن با او و به اشتراک گذاشتن اموخته هایش از کتاب هایی که مطالعه کرده بود و دیدن وجه اشتراک با رویا به او علاقمند می شود و این عشق چنان او را تغییر میدهد که در اولین قدم در این تغییر بزرگ ، کتاب های کتابخانه اش را وجود علاقه بسیار میفروشد و به اتاقش و زندگی اش رنگی دیگر میدهد .
داستان خودم : اعمال شخصیت اصلی
لیلا زنی دلسوز ، مهربان و پرتوقع است و در مواجه با مشکلات وبه جای رویارویی و حل کردن مشکلاتی که بر سر راهش قرار میگیرد فرار میکند ،راحت طلب است ،دوستانش برایش از اهمیت ویژه ای برخوردارند .دختری اجتماعی است ، زیاد حرف میزند ،زنی خیال پرداز است .
سماجتش در برابر به دست اوردن خواسته هایش بی نظیر است ، مغرور است ، در بیان احساساتش به طرف مقابل همیشه کوتاهی میکند .زنی ارمان گرا و تصمیماتش هیجانی است و صبور نیست و دوست دارد به هرانچه که میخواهد یک شبه برسد .
در کنترل عصبانیش خوب عمل نمیکند و چون هیجانی است سریع تصمیم میگیرد .بسیار خانواده دوست است ولی به دلیل اینکه ،هیجانی تصمیم میگیرد نمیتواند شخصی مورد امین واقع شود .
تغییر شخصیت در داستان :
1.نقاط ضعف : غرور ،تصمیمات هیجانی ،صبور نبودن ،پرخاشگری در حین عصبانیت
2.کنش اصلی شخصیت در طول داستان :لیلا میان انتخابی بین همسر و خانواده واقعی خود ، همسرش را انتخاب میکند .
3.تحول شخصیت در پایان داستان : چون همسر دوم لیلا فردی معتاد به الکل بود ،لیلا را کتک میزد و بسیار پرخاشگر و عصبی بود ، لیلا به مرور زمان صبور بودن را اموخته بود و پرخاشگری را از یاد برده بود و چون در تلاش بود که محمد(همسر اول ) را به دست اورد ،منیت خود را از دست میدهد .و غرورش برایش کمرنگ تر میشود .
زنده باد ملیحه خانم عزیز
خوب نوشتید.
تمرین ماه سوم ( درس ۱ )
فیلم با خوانش شعری از فرخی سیستانی با لحنی خشک و بیاحساس توسط استاد شروع میشود.
بعد از پایان کلاس، با اعتراض یکی از دانشجوها مواجه میشود که اگر شعر را با احساس و باور عمیق بخواند، قطعا تاثیرش بیشتر خواهد بود. جوابی که استاد به دانشجوی معترض میدهد، این است« هر کسی شعر خودش را میخونه»
بعد از بیرون آمدن از دانشگاه، در ذهنش از این همه شلوغی و سر وصدا که مانع رویا پردازیاش میشود، بیزار است. با خودش میگوید « ادمها از دور دوست داشتنیترند»
در صحنهای از فیلم شاهد باز خواست ماموران کمیته و نشان دادن کارت شناسایی از طرف استاد هستیم.
مامور بعد از این که متوجه میشود وی استاد ادبیات است از او میپرسد؟
چرا شاعران در شعرهایشان، دائم از شراب میگویند؟
پاسخ استاد کاملا زیرکانه است: « شاید چون شاعران شبها گوشهای مینشستند و شعر میگفتند. اگر شبها توی کوچهها، راه میافتادند، هوس شراب و این چیزها از سرشان میافتاد»
تنها و منزوی بودن استاد با ورود دختر عاشق، شکل دیگری به خود میگیرد.
تاثیر استاد و دختر روی شخصیتشان به یک اندازه است.
سه شب انتظار دختر برای امدن پسری که دوستش داشت، منجر به ناامیدیاش شده بود و استاد در پاسخ این که ایا بعد از این همه انتظار او سبک شده است، گفت:« عشق آدم رو سبک میکنه، ولی سبک نمیکنه. عاشق هر چی کوچکتر بشه، قشنگتره»
بزرگترین تغییری که در استاد شکل گرفت، این جملهاش بود: « من مردم این شهر را دوست دارم، چون یکیشون رو دوست دارم»
تمرین دوم
فهرستی از اعمال شخصیت اصلی داستان خودم:
ندا دختری با میزان هوش بالا، ولی مغرور و خودخواه، که دوست دارد همه کارهایش را به تنهایی و بدون کمک دیگران انجام دهد.
هرگز خطاهایش را نمیپذیرد و بابت اشتباهاتش عذر خواهی نمیکند.
به جز یکی دو دوست صمیمی معمولا کسی رو در حریم شخصیاش راه نمیدهد. سخت کوش و با اراده است.
برای رسیدن به هدفش تا پای جان پیش میرود.
تمرین سوم
نقاط ضعف شخصیت داستان در آغاز داستان: بزرگترین نقطه ضعف ندا کم صبری و عجول بودن اوست.
کنش اصلی: بی وقفه در حال کشیدن نقشه است برای به دام انداختن عامل اصلی قتل، و نجات دادن دوستش.
تحول شخصیت در پایان داستان:
ندا بعد از افتادن در جریان پر از کشمکش و پیدا کردن راههایی برای تظاهر به دوست داشتن و فرو خوردن خشمش برای پیشبرد نقشه، تبدیل به آدم صبوری شده بود که از راهنماییها و تجربیات دیگران به خوبی استقبال میکرد.
زنده باد.
خوب نوشتید خانم حسینی نسب گرامی.
تمرین2:
قسمت اول:
شخصیت اصلی: نادر
حادثه محرک: پدر نادر/ درخواست طلاق از طرف سیمین
هدف: برگرداندن سیمین به زندگی
مانع: سقط بچه راضیه خانم
بحران: حضور نادر در دادگاه بعد از فوت پدرش
نقطه اوج: راضی شدن نادر به درخواست طلاق از طرف سیمین
گره گشایی: کشیدن چک برای پرداخت دیه بچه سقط شده
تمرین 2:
قسمت دوم
شخصیت اصلی: امیر
حادثه محرک: عشق امیر به رعنا
هدف: ازدواج این دو نفر باهم
مانع: نداشتن شناسنامه برای رعنا برای جاری کردن عقد دائم بین این دو نفر
بحران: ازدواج کردن امیر با رعنا
نقطه اوج: به خطر افتادن جان امیر برای گرفتن شناسنامه برای رعنا در هنگام جنگ افغانستان و آمریکا
گره گشایی: پیدا کردن شناسنامه برای رعنا
درود
گمانم یکی از 2 تمرین را ثبت نکردم به همین جهت هردو را مجدد ارسال کردم
تمرین ماه3 درس2
شخصیت اصلی: امیرحسین
حادثه محرک: مخالفت پدر دختر برای ازدواج با امیرحسین
هدف: تلاش و رشد مالی با اتکا به خود برای رسیدن به دختری که دوستش دارد
مانع: امیرحسین برای اثبات خود زمان زیادی را از دست داد
بحران: ازدواج دختر
نقطه اوج: ازدواج امیرحسین با خانوادهای سرشناس برای به رخ کشیدن
گرهگشایی: پذیرفتن زندگی فعلی که دوستش داشت ولی انتخابِ عاشقانهی اونبود. تلاش بی وقفه برای رشد بیشتر صرفا جهت نمایش،افراط در کار به شکل بیمارگونه و در نهایت مبتلا شدن به بیماری به دلیل فراوانی استرس و مرگ (رهایی از بند انتقام)
ماه3 درس2 بخش اول
شخصیت اصلی: نادر
حادثه محرک: اصرار سیمین برای رفتن به خارج از کشور،ترک منزل.
هدف: زندگی در وطن، حفظ آرامش زندگی نگهداری از پدر بیمار
مانع: اقدام سیمین برای طلاق.گرفتار شدن در بند قانون به خاطر درگیری با خدمتکار
بحران: دوراهی انتخاب برای پرداخت پول به خدمتکار
نقطه اوج: درخواست نادر از خدمتکار که قسم یاد کند
گرهگشایی: زن خدمتکار زیر بار قسم نمیرود و حقیقت روشن میشود
19 مهر 99
تمرین یک:
مردی که گردشگران را برای دیدن مهمانخانه ارواح میبره، یک شب که از قایقش پیاده میشه پاش به طناب گیر میکنه و بعد از اینکه سرش به سنگی میخوره بیهوش توی آب می افته. توسط چند نفر از آب بیرون کشیده میشه و بعد اینکه چشم باز میکنه با ماجراها و مسافرهای عجیبی رو برو میشه.
سلام سمیه عزیز
اصل داستان چیه. شما اینجا فقط به اول داستان اشاره کردی.
تمرین ماه سوم ( درس دوم)
شخصیت اصلی: نادر
حادثه محرک: شکایت شوهر راضیه از نادر به خاطر هل دادن راضیه و ادعای سقط شدن جنین
هدف: تلاش نادر برای رفع اتهام و اثبات بیگناهی
مانع: شهادت همسایه
بحران: دروغ گفتن نادر از بی اطلاع بودن از بارداری راضیه
اوج: صحنهای که نادر از راضیه در خواست میکند دست روی قرآن بگذارد
گره گشایی: گفتن حقیقت توسط راضیه
قسمت دوم:
شخصیت اصلی: ندا
حادثه محرک: زندانی شدن دوست ندا به اتهام قتل
هدف: تلاش برای تبرئه شدن و ازادی دوستش
مانع: نداشتن مدارک کافی برای اثبات بیگناهی و سرشناس بودن قاتل و دشوار بودن جمع آوری اطلاعات
بحران: تصمیم به علاقه کند کردن ضد قهرمان به خود و فریب دادن وی
نقطه اوج: پیدا کردن مدرک جرم
گره گشایی: ازاد شدن دوستش و برگشتن به زندگی عادی
تمرین دوم ،ماه سوم قسمت اول :
شخصیت اصلی : نادر
حادثه محرک : اقدام به طلاق سیمین به دلیل رفتن از ایران و مخالفت نادر به دلیل دلبستگی به پدرش
هدف : جلوگیری از طلاق همسر
مانع : دلبستگی نادر به پدرش
بحران : هل دادن پرستار پدرش از پله ها و متهم به سقط جنین پرستار میشود .
تقطه اوج : درگیری های نادر به دلیل متهم شدن به سقط
گره گشایی : بی گناهی نادر در سقط شدن فرزند پرستار پدرش
قسمت دوم :
شخصیت اصلی : لیلا
حادثه محرک : طلاق
هدف : به دست اوردن همسر اول
مانع : مخالفت خانواده همسر اول و اینکه همسر اول در شرف ازدواج با دیگری است
بحران : چون لیلا پرورشگاهی است ،خانواده اصلی اش را پیدا میکند و انها مخالف تصمیم لیلا هستند .
نقطه اوج : لیلا دلجویی از همسرش را انتخاب میکند
گره گشایی : همسرش او را می بخشد .
تمرین ۱
مردی ۳۱ سالهای که همسرش را از دست داده تلاش دارد برای بهتر شدن حالش کوچ کند. مدتی را در یک ده میگذراند. در این ده با اتفاقات مختلفی رو به رو میشود. او با زنی آشنا میشود که یه دختر بچه سه ساله دارد. و به دزدی متهم شده است. با مشکلات آن زن دست و پنجه نرم میکند تا بلکه بتواند باری از دوش او را بردارد. بعد از کلی حادثه و اتفاقات ناگوار مرد علاقهی خود را به زن ابراز میکند و در کنار هم زندگی جدیدی را شروع میکنند.
پ.ن: استاد ما داستان رو واضح تر و ساده تر کردیم امیدوارم ابهامش رفع شده باشه
آفرین زهرا جان.
حالا شد. داره داستان شکل میگیره.
میتونی بری سراغ تمرینهای بعدی و ایده رو کاملتر کنی.
کمک لطفا
خبرنگار جوانی که به زندگی زنی قدرتمند و نقاش علاقهمیشود وپس از 5 سال درخواستش برای مصاحبه، سرانجام با زن دیدار میکنند، زندگینامهی پرفرازونشیب او را کتاب میکند و رفته رفته با وجود تفاوت سنی 17 ساله، عاشق زن میشود
شخصیت اصلی :پسر خبرنگار:
حادثۀ محرک:
هدف: نوشتن از زندگیِ یگانه، زن 40 سالهی نقاش
مانع:
بحران:
نقطۀ اوج:
گرهگشایی :
استاد من خیلی مشکل دارم، لطفا کمکم کنید.
در اینجا شخصیت اصلی میشود زنِ نقاش یا پسرِ خبرنگار که راوی هم هست ؟؟
رعنا جان
شما به عنوان نویسنده داستان بهتر از هر کسی میتونی دربارۀ شخصیت اصلی تصمیم بگیری.
با کمی تغییر هر کدوم از شخصیتهایی که گفتی میتونه شخصی اصلی داستان باشه. پیشنهادم اینه که بری سراغ درس شخصیتپردازی و اون تمرین رو هم انجام بدی.
ببخشید استاد من بین انتخابِ دو داستان گیر کردهام.لذا بابت تغللر خلاصهی دو خطی پوزش میخواهم. باشد که این اخرین بار باشد و رستگار شوم.
خلاصهی دو خطی دونده
خبرنگار جوانی که به نوشتنِ زندگینامهی زنی نقاش که جوایز بسیاری را از آن خود کرده، علاقههمند میشود وپس از 5 سال درخواستش برای مصاحبه، سرانجام با زن دیدار میکنند، زندگینامهی پرفرازونشیب او را کتاب میکند و رفته رفته با وجود تفاوت سنی 17 ساله، عاشق زن میشود.
رعنا جان، اگر قرار ما زندگینامه پرفراز و نشیب زن رو دنبال کنیم، پس خبرنگار به نوعی قاب داستان رو میسازه.
بنابراین، شما الان باید اصل داستان رو بگی؛ داستان زندگی زن.
تمرین ماه3 درس2
شخصیت اصلی: امیرحسین
حادثه محرک: مخالفت پدر دختر برای ازدواج با امیرحسین
هدف: تلاش و رشد مالی با اتکا به خود برای رسیدن به دختری که دوستش دارد
مانع: امیرحسین برای اثبات خود زمان زیادی را از دست داد
بحران: ازدواج دختر
نقطه اوج: ازدواج امیرحسین با خانوادهای سرشناس برای به رخ کشیدن
گرهگشایی: پذیرفتن زندگی فعلی که دوستش داشت ولی انتخابِ عاشقانهی اونبود. تلاش بی وقفه برای رشد بیشتر صرفا جهت نمایش،افراط در کار به شکل بیمارگونه و در نهایت مبتلا شدن به بیماری به دلیل فراوانی استرس و مرگ (رهایی از بند انتقام)
17 مهر 99
تمرین ماه3 درس یک
درود استاد شاهین عزیز
مدتی است پشت این تمرین دست وپا زدم. طرح کلی داستان را به صورت خلاصه نوشتم 16 خط شد و از آن پس هرچه خلاصه و حذف میکردم، مفهوم ناقص یا عوض میشد. به هر حال چون داشتم از تمرین ها دور میافتادم به آخرین خلاصه که ارسال کردم رضایت دادم.
امیرحسین در جوانی دلباخته دختری میشود، وی از خانواده ثروتمند و سرشناس است ولی پدر دختر او را ننر و نازپرورده میداند ومخالفت میکند.اوبرای اثبات خود از ثروت پدرش میگذردو با دست خالی وارد بازار میشود، رشد میکند، در این اثنا دختر ازدواج میکند، انگیزه به انتقام تبدیل میگردد و در نتیجه فشارهای روحی به بیماری سختی مبتلا شده از پا در میآید.
یاحق 15 مهر 99
درود پیمان عزیز
تمرینهای بعدی شما رو خوندم.
مشتاقم ببینم این داستان به تدریج چطور پیش میره.
بعضی نظرات خودم رو تو مراحل بعدی حتما میگم خدمت شما.
تمرین چهارم از ماه سوم:روزی عادی از شخصیت داستانتان را بنویسید:
سحر و شکوفه (دوست و همخانه اش) مشغول خوردن صبحانه شان هستند. سحر نگاهی به ساعت دیواری انداخت عقربه های ساعت ۷:۳۰ صبح را نشان می دهد استکان چای را در دستش گرفت و به جای آن را ناشی سپس با عجله به سمت اتاق خوابش رفت از قفسه کتاب و دفتر و کتاب هایش را برداشت و داخل کوله پشتی آن را بر روی دوشش انداخت و از اتاق خارج شد شکوفه مشغول خوردن صبحانه بود سحر درچارچوب آشپزخانه ایستاد و شکوفه را خطاب قرار داد و
گفت:« امروز،پس از اتمام کلاس به همراه دوستانم برای تفریح بیرون
می رویم. شب هم به منزل پدر و مادرم می روم. بدونشک فردا خواهران باید امشب را در خانه پدر و مادر را سپری کنند تا کمتر آنها با من تماس بگیرند و غرغر هایشان را بشنوم.» سپس از شکوفه خداحافظی کرد.سوئیچ را از جا کلیدی برداشت و از منزل خارج شد. وارد ماشینش شد.پایش را روی پدال گاز فشرد و به سوی دانشگاه حرکت کرد. وقتی به اطراف محوطه دانشگاه نزدیک شد گوشه ای از خیابان ماشینش را پارک کرد و از ماشین پیاده شد. داخل محوطه دانشگاه خلوت بود .
به سرعت پله ها را دو تا یکی پیمود و وارد سالن شد. کلاسش رفت، ابتدا در زد و سپس آن را گشود.
آقای رحمانی استاد حسابداری ایستاده و مشغول تدریس بود. ابتدا سحر را برانداز کرد و سپس به او گفت:« خانم زمانی شما دوباره دیر سر کلاس حاضر شدید؟ این چندمین بار است که به شما تذکر میدهم؟ لطفاً هرچه زودتر سر جایتان بنشینید.»
سحر لبخندی زد و سر جایش نشست سولماز دوستش سقلمه ای به سحر زد و گفت:«ای دختر،تو آدم بشو نیستی ،چرا همیشه سر بیشتر کلاس ها دیر میای: صبح ها زودتر بیدار شو تا به موقع برسی.»
سحر:«دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، الان هم احساس خواب آلودگی دارم.»
استاد مشغول تدریس درباره موضوع بدهکار بستانکار بود. سحر با خود می اندیشید:« آخر به این همه پیچیدگی برای یک حساب چه نیاز است ؟چرا این بحث های بدهکار و بستانکار تمامی ندارد .»
علیرغم میل باطنی اش به اصرار پدر و مادرش به این رشته روی آورده بود. زمانهایی که درس حسابداری داشت، لحظاتش به کندی سپری
می شد .او با بی میلی سر کلاس حاضر می شد. یکی از شرط های پدر و پدرش برای مستقل شدن رفتن به دانشگاه بود. علاقه به درس نشان می داد اما برای اینکه غرغرهای پدر و مادرش را تحمل کند، بهترین نمره ها را کسب میکرد و جز یکی از شاگردان زرنگ کلاس بود. زمانی که تدریس استاد به پایان رسید ،سحر نفس راحتی کشید. کتاب و دفترش را داخل کوله پشتی قرارداد. سولماز بر روی شانههایش زد و گفت:« راستی رفیق، امروز قراره کجا بریم؟» سحر :«نمی دونم !هر تصمیمی که اکثریت گرفتند ،همان جا میرویم. من تابع جمع هستم.»
سحر از روی صندلیاش برخاست و قصد عزیمت به بیرون از کلاس را داشت. استاد رحمانی صدایش کرد.او با بیمیل سمتش روانه شد.آقای رحمانی به او تذکر داد:« این بار آخرین بار است که به تذکر شما تذکر میدهم. در صورت تکرار مراتب را به اطلاع پدرتان خواهم رساند.آقای رحمانی یکی از دوستان پدرش بود. هنگامی که آقای رحمانی مشغول صحبت کردن بود. سحر سرش را پایین انداخته و به زمین خیره شده بود.
آقای رحمانی او را خطاب قرار داد و گفت:« اصلا شما حواستان به حرفهایی که گفتم، هست؟ خب حالا میتوانید بروید.» سحر بدون خداحافظی از کلاس خارج شد و به سمت حیاط دانشگاه رفت. دوستانش گوشه ای از حیاط ایستاده و منتظرش بودند .سحر به سویشان روانه شد و سپس به آنها گفت:« خب تصمیم گرفتید کجا برید.»سولماز :«حالا سوار ماشین بشیم،اما به احتمال زیاد به ویلای صحرا میریم.».سپس سحر را خطاب قرار داد و گفت:« راستی جمعه این هفته،قراره با بچه ها کوهنوردی بریم. تو هم میای.»
سحر:« نمیدونم .ولی به احتمال زیاد میام.»
سولماز:« احتمالاً.نه،حتما”میای.»
بهرام و شهرام دو برادر دوقلو بودند بهرام گفت:« خب حالا بهتره زودتر حرکت کنید. سپس رو به سحر کرد و گفت:« تو ماشین آوردی؟»
سحر:« بله »
بهرام :«خوبه .تعدادی با سحر و تعدادی از بچه ها سوار ماشین من می شوند.»
سحر:« بهتره زودتر بریم آقای رحمانی داره میاد.»
پاسی از شب گذشته بود صدای چرخیدن کلید در داخل قفل در به گوش مادر سحر رسید.مادر سحر روی مبل نشسته بود.او چشم به راه دخترش بود.قبل از آن مشاجره سختی بین پدر و مادر سحر صورت گرفته بود و هرکدام این وضعیت ناآرام و سرکش سحر را تقصیر دیگری می انداخت.مادرش مأموریت های پی در پی همسرش را بازگو میکرد که او لحظات کمتری را با خانواده اش سپری میکرد و پدر سحر نیز سفر های پژوهشی او را دلیل این آشفتگی و ناآرامی و وضعیت نابسامان سحر تلقی میکرد. حال مادر سحر،آشفته و نگران بود.
وقتی صدای چرخاندن کلید در قفل را شنید لبخندی رضایتبخش بر لبانش نقش بست.در باز شد.سحر را در آستانه ی در دید.به سویش دوید قصد داشت او را در آغوش بگیرد.
اما سحر بر آشفت. مادرش به او گفت: «دخترم چه قدر دیر کردی؟
خیلی نگرانت شدم.»
سحر لبخندی مضحک بر لبانش نقش بست و گفت:«تو نگرانم شدی؟از شنیدن این حرف خندم میگیره زمانی که باید نگرانم می شدید،نگران نبودید.حالا که بزرگ شدم.نگرانم شدید.»
مادرش لب به سخن گشود و گفت:«اما دخترم…من..»
سحر به مادرش گفت:«مامان،من الان خسته ام،میخوام برم بخوابم،گفته بودید من بیام،حالا اومدم،شب بخیر.» و مادرش را تنها گذاشت. مادرش را هجومی از سؤالات بی جواب تنها گذاشت. به سوی اتاقش روانه شد.در اتاق را گشود و از کمد لباس هایش،لباس راحتی برداشت و آن را برتن کرد.
خود را روی تختش انداخت و لحظه ای به فکر فرو رفت.به گذشته ها اندیشید.به ترس هایش می اندیشید.به دلهره هایی که از دوران کودکی در وجودش رخنه کرده بود می اندیشید.به تنهایی دوران کودکیش میاندیشید که هرکدام از والدینش به بهانه ای او را در آن خانه بزرگ تنها میگذاشتند.تنها ماوا و سنگ صبورش، مادربزرگش بود که پس از مرگ مادربزرگش تحمل آن خانه و اهالی آن برایش سخت و سنگین بود.
خیلی خوب بود و به داستان شما امیدوارم کرد.
ممنونم استاد
فقط من این تمرین را،وقتی که دو تا پسرم خواب بودند با عجله وارد سایت کردم الان متوجه شدم کلی غلط املایی دارم.دلیلش عجله در نوشتن بوده
درود مرضیه خانم عزیز
خدا دو پسر نازنین شما رو براتون حفظ بکنه.
درک میکنه. طبیعیه.
دختری که خود را برای کنکور ارشد اماده میکند متوجه میشود به سرطان مبتلا شده به درمانش میپردازد.بعد ازگذشت سه سال با مشکل قلبی پدر مواجه میشود وبعد از5 ماه از این ماجرا مادرش بر اثر سکته مغزی روی پله به پایین پرت میشودو به کما میرود و بعد از 36 روز همه را تنهامیگذارد.
مرضیه خانم عزیز
ما تو این داستان شخصیت منفعلی رو داریم که داره تمام بلاها رو سرش آوار میشه.
رویدادهای تلخ و تصادفی و پی در پی راه به جایی نمیبره.
شاید تو واقعیت برای کسی ده برابر بدتر از این اتفافات هم میفته.
اما توی داستان ما یه شخصیت اصلی میخوایم که درگیر چالش میشه و برای رسیدن به یک هدف مشخص تلاش میکنه.
داستان شما میتونه با تصادف شروع بشه، ولی نمیتونه با تصادف پیش بره.
تمرین چهارم:شخصیت پردازی در فیلم ناخدا خورشید
این فیلم برگرفته از رمان آمریکایی داشتن و نداشتن از ارنست همینگوی است کارگردان این اثر ناصر تقوایی خیلی خوب توانسته است این رمان آمریکایی را با فضای شرقی آغشته کند و فیلم خوب و جذابی را تهیه کند .او دردها و رنجها را به خوبی به تصویر کشیده است.دراین فیلم چند شخصیت اصلی و فرعی وجود دارد ناخدا خورشید فردی متعهد، جوانمرد، خشک و لجباز است و به خاطر شرایط بد معیشتی مجبور میشود کار غیرقانونی انجام دهد اما با این حال از لحاظ چارچوب که برای خود قائل است هر خلافی را انجام نمیدهد و دوست ندارد اخلاقیات خود را کنار بگذارد.او کینه ای قدیمی نسبت به خواجه ماجد دارد.
خواجه ماجد یکی از ثروتمندان و مستبدان جزیره است باعث و بانی به آتش کشیدن بسیاری از لنج هاشده و ابزار امرار معاش بسیاری را از میان برداشته است و شخصی است که نفوذ بسیاری دارد و کسی حق مخالفت با او را ندارد .ناخدا خورشید کینه ای قدیمی نسبت به او دارد.
ناخدا خورشید دوستی به نام ملول دارد ملول شخصی است شراب خوار و یکی از دوستان قدیمی و صمیمی ناخدا خورشید به حساب میآید و وفادار به ناخدا ست.ناخدا خورشید به او اعتماد دارد. او برای گذران زندگی و امرار معاش کارهای متفرقه انجام می دهد. او فردی ساده لوح و بی دست و پاست .یکی دیگر از شخصیت های این فیلم سرهنگ است جز یکی از تبعیدی هاست و در آرزوی آزادی.او شخصی مستبدو ناجوانمرد است.او برای رسیدن به اهداف و مقاصدش دست به هر کار ناجوانمردانه ای میزند. وحاضر است هر کسی را قربانی کند و از میان بردارد.او فردی مکار و حیله گر است.
مستر فرهان او فردی است که لبخند های مرموزانه ای بر لبانش نقش بسته است.او فردی ترسوست و برای بدست آوردن پول و منافع بیشتر کارهای دلالی انجام میدهد
ماه سوم: تمرین 4
بخش1
شما چه چیزهایی دیگری برای آشکار کردن ویژگیهای درونی و بیرونی شخصیت پیشنهاد میدهید؟
برخی از عادات احتمالا اشاره دارد به بعضی از ویژگیهای شخصیت ولی همه انسانها وقتی در موقعیتهای چالشبرانگیز
قرار بگیرند و منافع خود را مغایر با آن بدانند . سلامت، خانواده، موقعیت شغلی، امنیت، ارتباطات و … به احتمال قوی این
ویژگیها آشکار خواهد شد. ( موقعیتهای چالش برانگیز که میتواند جنبههای مثبت نیز داشته باشد)
بخش 2
پس از تماشای ناخدا خورشید کمی دربارۀ شخصیتپردازی او و سایر شخصیتهای اصلی داستان بنویسید.
قصهی داشتن و نداشتن که از نویسندهی امریکایی – ارنست همینگوی و بازسازی این فیلم توسط ناصر تقوایی.
ناصر تقوایی کارگردان فیلم ناخدا خورشید بخاطراصالت جنوبی که دارد و شناختی که از فضای جنوب، کشتی، ناخدا، جاشوکه
در تمام صحنههای فیلم مشهود است، توانسته بخوبی به شخصیت ناخدا خورشید نزدیک بشود و چهرهی قهرمانانه به او بدهد.
ناخدا خورشید با وجودی که چارچوبهای خود را در خلاف کردن دارد ولی نه هرخلافی، با خود و اطرافیانش صادقه.
مغرور، دلسوز، باغیرت، خانوادهدوست و مورد احترام مردم ولی قانون خودش رو دارد. وبرای تأمین زندگی دست به خلاف
هم میزنه. بیشتر بفکر زندگی خود و نان درآوردن برای خانوادهشه و به همسرش میگوید که نمیدونم قانون را کی نوشته اما
میدانم که برای من ننوشتند.
خواجه ماجد، ناخدا خورشید را لو میدهد و بار قاچاق لنج ناخدا به آتش کشیده میشود. او خود هم ناظر به آتش کشیدن دسترنج
30-40 سالشه. به قهوهخانه دوستش میآید و میگوید که باید قبل از توقیف لنجش کاری برای خانوادهی خود انجام بدهد. دلالی
به نام فرحان که میخواهد چند فراری سیاسی را از مرز آبی عبور دهد وارد بندر میشود. او توسط ملول با ناخدا خورشید تماس
میگیرد. ناخدا که احتمال میدهد لنجش را مصادره کنند با فرحان همکاری میکند و چند مرد را که ظاهراً در ترور منصور
دست داشتهاند به آن طرف آب میرساند. پس از آن، چند تبعیدی هم از فرحان میخواهند که اسباب فرار آنان را فراهم کند. ناخدا
ابتدا درخواست فرحان و سرهنگ را رد میکند ولی وقتی مأمور دولت به او اعلام میکند که دیگه حق نداره با لنجش کار کند به
مأمور دولت اعتراض میکنه و مامور دولت میگوید که صبح شنبه حکم توقیفش رو میدهم دستت. پیشنهاد فرحان رو با اکراه و
باشرط اینکه هنگام ورود به لنجش تبعیدیها اسلحه بکشند و او را تهدید، طنابهای لنج رو پاره کنند و طوری وانمود شود که
ناخدا مجبور به همراهی با آنهاست، موافقت میکند که اونها رو به آن طرف آب ببرد. تبعیدیها پیش از فرار، خواجه ماجد و
مباشرش را میکشند، پول و مرواریدهای او را میدزدند. از زمانیکه فرحان از مسافرخونه بیرون میآید مکثهای مسترفرحان
و روبروشدن با صحنههایی که برای او بوی مرگ میدهد، با ظرافت این سکانسها کنار هم چیده میشود، گویی همه چیز برای
مرگ مهیاست وهمهی صحنهها برای مسترفرحان پیام دارد و ترس، ارمغان این پیامهاست ( ابانبار، خشک کردن لباسهاس سفید
توسط زنان و صدای عجیبی که در آن فضا پیچیده، عبور از خرابهها و روبرو شدن با فردی که طردشده از مردم شهر، خوره
دارد و انتظار میکشد تا با تبعیدیها همراه شود، کوچه پس کوچههای خوف که نقشه قتل خواجه را میکشند، او را وحشتزده
میکند، برخورد با افراد تبعیدی و بلاخره رسیدن به لنج و سروصدای پرندگان که، برای یک تکه نان چه سروصدایی راه
انداختهاند و ورود سرهنگ به لنج و تیراندازی بطرف فرحان و حرکات آهستهی سرنگون شدن او، و باز همهمهی پرندگان)،
فرحان کشته ودر نزاعهایی که بین تبعیدیها با ناخدا و ملول پیش میآید، همگی کشته میشوند. ولی آخر فیلم رو نفهمیدم که
چطور بعداز کشته شدن همهی سرنشینان، لنج در خلیج دیده میشود؟ شاید صحنه آخر هم ظرافت کارِ کارگردان است. فیلمِ
بسیار قوی و جذابی بود.
بخش3
یک روز عادی از زندگی شخصیت اصلی داستان خودتان را توصیف کنید. سعی کنید در این تمرین به بخش زیادی ازنکاتی که
در تمرین اصلی متن این درس انجام دادید اشاره کنید ( ویژگیهای جسمی، روانی و ارتباطی)
رعنا دختری بیست و شش ساله، فرزند دوم خانواده. زنی نسبتاً بلندبالا، 62 کیلوگرم وزن و گندم گون که بیشتر به خانواده پدری
رفته. سلامت و بسیار پرتلاش، برخلاف ظاهر آرام . صورتی کشیده، گونههای برجسته، پیشانی بلند، موهای مشکی و صاف
با چشمانی درشت و عسلی. دماغی عروسکی و لبانی خوشفرم. همیشه آدم پیچیده و مخصوصی است به همین خاطر خیلی
وقتها نمیشود احساساتش را حدس زد و پیشبینی کرد. هیچکس ازکار، زندگی مشترک و ارتباطات او سر در نمیآورد ولی
بسرعت و آرام همه چیز را ردیف میکند و سرو سامان میدهد و همه را غافلگیر میکند البته منظور از همه، افراد درجهی یک
خانوادهی او هستند. ولی نهچندان تمیز، البته بنظر مادر او ولی بقول قدیمیها آدمی است که بُرش دارد.و روی حمایت پدرو
بخصوص مادر خیلی حساب میکند.
یکی از موضوعاتی که همیشه ارتباط رعنا با همسرش را تحت الشعاع قرارداده است، ارتباط رعنا با خانوادهی همسرخود است.
با وجودی که از نظر اجتماعی، فرهنگی همسطح اند ولی ارتباط با آنها رضایتی در رعنا ایجاد نمیکند یا ازمصاحبت با آنها
لذت نمیبرد و همین موضوع زندگی او را هراز گاهی دچار چالش و عدم رضایت ازشرایط را، در همسر رعنا تشدید میکند.
رعنا که همیشه صبح زود نزدیک به 5 از خواب بیدار میشود و همه چیز را مهیا میکند برای همسر وغزال تا رسیدن پرستار، و واگذاری نوزاد تا ساعت 4 بعد از ظهر به او. تا رعنا از شرکت به خونه برگردد.
چندین مرتبه از محل کار چک کردن نوزاد و احیانا حمایت از او و تماس او در زمان استراحت با همسر و چک کردن همه چیز تا برگشت خود از محل کار و این شرایط را برای رعنا سخت کرده، کسی که لحظهای بدون تمرکز کارش را انجام نمیداد، الان دچار حواس پرتی شده و ذهن او مدام درگیر زندگی اش است، از طرف دیگر کسی که در شرکت رقیب اوست دائم مراقبت می کند تا ببیند چه زمانی میتواند از رعنای منظم و ایده پرداز سوتی بگیرد( او در یک شرکت مهندسی کار می کند که خود نیز، مهندس و مسئول بخشی از این شرکت است) و رعنا خود متوجه این توجه هست ولی چارهای نمیبیند از یکطرف زندگی مشترک و مسائل خاص خودش، ازطرف دیگر نوزادی که نیاز به حمایت 24 ساعته دارد و همینطور کار و مسئولیت های مربوط به آن. و این فشار زیادی را به رعنا وارد میکند، از طرفی حمایت خانواده را هم بهیچ عنوان زیر با نمی رود .. در جلسهی مدیران مدام با همکارش درگیری لفظی دارد و او کوچکترین بی توجهی را متوجه رعنا می داند و این موضوع، او را حسابی بهم ریخته، موضوعی که به همکار ربطی ندارد و دخالتهای بیمورد او . گرچه این وضعیت ظاهرا زندگی عادی است که دائما در فراز و نشیب است ولی رعنا درعمق وجودش، نگران زندگی خود است. مستأصل به خانهی پدری میرود تا بلکه فرجی و یا پیشنهادی از طرف خانواده بتواند راهگشا باشد علیرغم میل باطنی، باید این وضوعات را حداقل با مادرش در میان بگذارد. از محل کارمرخصی میگیرد و به منزل پدر میرود. دیدن رعنا در آن ساعت از روز مادرش را نگران میکند و با
تعجب به صورت رعنا نگاه میکند اورا درآغوش میگیرد و از او دعوت میکند که بنشیند.
چیزی شده رعنا؟ عادت نداشتی این ساعت…؟ مگر امروزشرکت نرفتی؟ چرا خواستم یه تنفسی به خودم بدهم ایرادی دارد؟ نه عزیزم خیلی هم خوب چرا با غزال نیامدی؟ خونه نرفتم. بهم میگی چی شده؟ باشه خیلی از موضوعات..”مادر” مثلا؟ او تمام مشکلات رو با مادر در میان میگذارد و سمت مادرمیرود اورا در آغوش میگیرد و میگوید: مادر ایکاش من هم مثل جماعتی از مردم که فارغ و آسوده زندگی میکنند، زندگی می کردم و بیخبر از تمام موضوعاتی که ذهنم رو درگیر کرده است.
ولی مادر رعنا به میگوید که هیچکس بی مشکل نیست آدم بیمشکل جایش در قبرستان است اینهایی که ازشون حرف میزنی شاید برخورد آنها با مشکلاتشون متفاوت است قرار نیست مردم با من و تو از مشکلاتشون حرف بزنند.رعنا تو کار رو سخت میکنی یعنی زندگی را برای خودت و همسرت سخت کردی، تو زن با تدبیری هستی، لازمه که یک نگاه دوباره به زندگیت بیندازی اولین موضوعی که ذهن همسرت رو همانطور که خودت گفتی درگیر کرده ارتباط با خانوادهی همسرت هست؟ چرا دوست نداری با اونها ارتباط داشته باشی؟ خانوادهای موجه! مهربان و خونگرم. رعنا نکنه من جایی درتربیت تو خطا کردم، ارتباط من را که با مردم میبینی! امّا پدرت، رعنا یک نسل با پدرت فاصله داری، او شرایط زندگیش با تو خیلی متفاوت
بوده ، نباید مثل او فکر کنی. من با پدرت و خلق و خویش کنار آمدم قرارنیست حمید با تو کنار بیاید. یک زندگی مشترکه که باید به تمام گوشه و کنارش توجه داشته باشی والا بازندهای! قرار نیست آدمها مثل ما باشند مثل ما فکر کنند ولی میشه با اونها نقطه مشترک پیدا کرد از حالا با خودت تصمیم بگیر وقتی در کنار اونها هستی دنبال نقطهی مشترک بگردی. ارتباط با همسر، نوع برخورد و تربیت فرزندانشان، غذاهای مورد علاقه تون، تفریحاتی که…، مشترک هست و هردو به اون علاقه دارید انوقت میبینی که ارتباط با دیگران علیرغم تمام تفاوتها چقدر زیباست اصلا همین تفاوتهاست که زندگی رو دلچسب میکند.
اختلاف سرکار با همکارت را گفتی اونو میخواهی چکار کنی؟ رعنا گفت اونو که اصلا کوتاه نمیآییم فکر کرده میتونه جای منو به بهانههای مختلف بگیره، نمیدونه با چه کسی درگیر شده، اصلا کوتاه نمیآییم! مادر پیشنهاد میدهد که مدتی مرخصی بگیرد تا شرایط بهتر شود و کمی آرامش، تا برای حل مشکلات بهتر بتونه تصمیم گیری کند. بعد مجدد به سرکارش برگردد حتی مرخصی بدون حقوق. کار زیاد فرسایش ایجاد میکنه بخصوص اگر فکرت درگیر باشه و از کارت لذت نبری و مدام نگران این باشی که نکنه زیر آبتو بزنند. علاوه بر اینها در کنار غزالی و نگران او و حتی پرستار نیستی که حالا چطور رفتار میکنه و هزینهای هم که به زندگیت تحمیل کردی، از زندگی حذف میشود. و با این اوصاف از او میخواهد که بعد از ظهر که میهمان
منزل مادر شوهر هست ، میهمانی رو برود و سعی کند از آن لذت ببرد و در مورد مشکل سر کار با همسرش هم مشورت کنه و از نظرات او هم استفاده کند و یک تصمیم مشترک برای حذف بخشی از ناآرامیهای زندگی.
او به خونه برمیگردد و علی رغم میل باطنیاش به میهمانی میرود، شب در مورد کارش در آن شرکت با همسرش گپ میزنه و نظر او را جویا میشود و بلاخره یک تصمیم مشترک برای مرخصی بدون حقوق، و مقدمهای برای رسیدگی بیشتر به امور منزل و غزال و آرامش بیشتر برای رعنا گرفته میشود.
زنده باد زهره خانم عزیز
چه مفصل و خوب و زیبا.
امیدوارم که یه داستان فوقالعاده بنویسید در نهایت.
تمرین اول ماه سوم : زنی میانسال، دختر بچه ای ۶ ساله را به فرزند خواندگی میگیرد ،او در زندگی کمبود هایی دارد ،دو ازدواج نا موفق را تجربه میکند ،از همسر اولش به دلیل اینکه خواهان ثروت بود جدا میشود و از همسر دوم که ثروتمند بود ولی او را کتک میزند ،طلاق میگیرد ،حال او در تلاش است همسر اول را دوباره به دست بیاورد .
ملیحه عزیز
چیزی که شما نوشتید پیش داستانه.
اصل داستان چیه؟
یعنی شخصیت اصلی دقیقاً برای رسیدن به هدف چیکار میکنه و چه موانعی پیش روشه؟
اصلاحیه تمرین اول : شخصیت اصلی برای رسیدن به هدف چه میکند ؟ چون مرد احساساتی و مهربان است ،زن با اظهار ندامت، ابراز عشق و حضور در مکان هایی که احتمال بودن مرد در آنجا بیشتر است سعی در جلب توجه مرد میکند . موانع بر سر راه زن ؟ همسر اول در شرف ازدواج با زن دیگری است و خانواده مرد همسر اول او را قبول ندارند و فرزندانش از او خیلی دور شده اند .
درود ملیحه خانم عزیز
مشتاقم ببینم ایدۀ شما در تمرینهای بعدی چه مسیری رو طی میکنه.
تمرین دوم :
شخصیت اصلی : بازیگرهای نقش نادر و سیمین
حادثه محرک : طلاق بخاطر علاقه سیمین به رفتن از ایران و مخالفت نادر بخاطر پدرش
هدف : طلاق بود
بحران : نادر با خدمتکار خونش سر مراقبت و نگهداری از پدرش دعواش شد و اون رو از پله به پایین هل داد و اون خانم باردار بود
نقطه اوج : گرفتاری در دادگاه برای اثبات کردن جرم
گره گشایی : زمانی بچه ی اون خانم سقت شده که تصادف کرده نه زمانی که از پله ها افتاده
قسمت سوم
ناهید هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار میشود و دوش میگیرد. این عادت را از زمانی که کودک بود و با مادرش به کارخانه دوخت لباس میرفت، به همراه داشت.
قهوه میخورد. در آینه موهای مشکی و بلندش را شانه میکند. اما از نگاه کردن به صورتش مخصوصا چشمان قهواهای درشتش فرار میکند تا تصویر پدرش در ذهنش نقش نبندد. با عکس مادرش کمی حرف میزند و اشکی میریزد.
فنجان قهوهاش را میشوید و خشک میکند و سرجایش میگذارد. ظاهری ساده با لباسهای ساده اما مرتب و تمیز دارد. با تاکسی به اداره میرود. اگر راننده صحبتی کند اعتنایی نمیکند. در محل کار فقط با نگهبان سلام و علیک میکند. سرش را پایین میاندازد و با تعقیب کردن نوار مشکی سنگیِ کف به ته راهرو میرسد و وارد اتاقش میشود. او کاملا متعهد به کارش است و حتی لحظاتی که کار ندارد هم به مرتب کردن فایلها و قفسه ها مشغول است. به چهره مراجعین دقت نمیکند اما دوخت و مدل و جنس و ترکیب رنگ لباسشان را بررسی میکند.
عصر مستقیم با تاکسی به خانه برمیگردد مگر مواقعی که خرید داشته باشد. بعد از رسیدن قهوهای دم میکند و روی صندلی راک و رو به پنجره مینشیند و به پارک خیره میشود.موسیقی گوش میکند، اغلب کلاسیک و بی کلام یا سنتی. اهل تلویزیون دیدن نیست. تلفن هم در خانهاش کالای اضلافی است که گاهی برای خرید از آن استفاده میکند. با همسایه ها مراودهای ندارد مگر فروغ همسایه واحد روبرویی که هر از گاهی برایش غذا میآورد. اما داخل حریم ناهید نمیشود . شام مختصری می خورد و سراغ دفتر طراحیاش میرود. لباسهای مختلفی را که در طول روز دیده و نظرش را جلب کرده باشند، میکشد اما با جزئیات و رنگ و مدل متفاوت. بعد همه چیز را جمع میکند و سرجایش میگذارد. قبل از خواب ساعتی کتاب میخواند و بعد میخوابد.
زنده باد. لذت بردم.
قسمت دوم
فیلم ناخدا خورشید
فیلم با اینکه اقتباس از یک داستان امریکایی است اما کاملا بومی شده که نشان دهنده تسلط تقوایی بر زبان، فرهنگ و رفتار مردم خونگرم جنوب است. با توجه به اینکه زمان در فیلم مشخص نشده میتوان آن را به هر دورهای ارتباط داد.
• ناخدا خورشید مرد سختکوشی است که ناملایمات زندگی از او ظاهری خشن ساخته. او اهل سازش نیست اما دنبال بلوا هم نمیگردد. این موضوع در همان ابتدای فیلم که بار سیگار ناخدا را به آتش می کشند، مشخص میشود. ناخدا با اینکه اطمینان دارد که ماجد بار او را لو داده اما واکنشی جز گذاشتن سیگاری خاموش در دهان نشان نمیدهد. او خود را میخورد و دم نمیزند. ناخدا مقتدر، درونگرا، وظیفه شناس و خانواده دوست است. او خلاف را فقط به اندازهای که معیشت خانواده را تامین کند انجام میدهد و دلیلش را شرایط تحمیل شده به زندگیاش میداند. ناخدا برای بعد از مرگش خانواده در رفاه باشند، میپذیرد که خطر بزرگ جابجایی افراد فراری سیاسی را انجام دهد. ویژگیهای ظاهری : اخمهای درهم تنیده، لحنی خشن، چشمان نافذ و قد و هیکل بلند و چارخانه و دستی که قطع شده است.
• ملول شخصیت ساده دل و ساده فکریست که به ناخدا وفادار است. او ساده لوحانه کنار ناخداست و برایش دل میسوزاند و راه حل های غیرمنطقی ارائه میکند. او شخصیت بیدست و پاست که سرشت پاکی دارد. مشخصات ظاهری : قدی متوسط با شانه های افتاده و صورتی بی حال و لحنی کشدار با راه رفتنی سبک و تند.
• مستر فرهان یک واسطه سیاستمدار و سالوس است که فقط حاضر است برای انجام شدن کارش هر هزینه ای را پرداخت میکند. او حقه باز است اما سر حرفش میماند. حرفش عینک گرد و کوچک، سری کچل و چشمانی باریک .
• سرهنگ شخصیتی است که با هیچ کس همراه نیست و در عین حال با همه راه میآید تا به مقصدش برسد. او برای رسیدن به اهدافش همه را قربانی میکند. مردی بلند قد با سبیلهایی که اقتداری ندارند و چشمانی که نه مهربانند نه جدی.
زنده باد سوده خانم دقیق و خوش ذوق.
تمرین چهارم
قسمت اول
کنشها و واکنشهای شخصیت در موقعیتهای مختلف میتواند تا حد زیادی ویژگیهای شخصیتی او را آشکار کند. انتخاب شغل و موقعیت اجتماعی هم میتواند نشان دهنده درونیات و طرز فکر او باشد.
تمرین اول
بُلانِل، دختر رئیس یک قبیلهی آفریقایی است. از کودکی او را سبب خیر و برکت و نمایندهی خدایان در قبیله میدانند. اما او دختری سفیدپوست به دنیا میآورد. با نوزادش از قبیله فرار میکند، به سمت روزهایی پر از کشمکش بین غریزهی مادری برای فرزند شیطان و طلب بخشش از خدایان.
تارا جان
خوب شروع کردی
ولی بعدش دیگه دست از داستان گفتن کشیدی و ول کردی.
بعدش چی میشه؟ تهش چی میشه؟
سلام واحترام
تمرین شماره ۶
در حال شنیدن قطعه موسیقی بودم که ارامش عجیبش هیجاناتم را بر انگیخته کرد وگویا چشمانم جوری دیگر می دید ، بازتر شده بود بقدری که موهبتهای اطرافم را به نوع دیگری درک می کردم واین دقیقا زمانی بود که در اشپزخانه بالای سر قابلمه ای ایستاده بودم تا نظارت کیفی داشته باشم بر پختش که روز جمعه دیگری در کنار خانواده خودمان را به باقالی پلو مهمان کنیم اما همینطور که موسیقی پرده صماخم را نوازش میداد با بالا وپایین رفتن نتهای سل ومی ، فا وپرده های زیر وبمش با برداشتن در قابلمه شاهد باقالیهای سبز وتازه وپخته شده ای بودم که گویا در حال رقصیدن بودند ودر تالاری گردو فراخ به همراه برنجهای قد کشیده ای چون پرنسس ها که لباس شویدی به تن کرده بودند در حال تانگوی نرمی بودند وبوی دل انگیز برنج دم شده به همراه روغن کرمانشاهی عجیب نوستالژی بودومن به یاد خانه مادربزرگ افتادم با بالا وپایین شدن نتها شاهد این رقص واواز شده بودم وبرقی در میان این تالار چشم نوازی میکرد ولی مجبور بودم سفینه فلزی را درمیان این شادی فرود بیاورم وهر انچه می توانم سوار کرده و با خود همراه کنم ، سفینه در میان دهانم مسافرانش را پیاده کرد وانچه به جانم بخشیدم یک طعم دل انگیزولذت بخش بود، شادیش ورقصش دوباره در من جان گرفت از شوررومعنا از لذت خوردن وشنیدن وچشیدن وبوییدن دقیقا یک لقمه خوشبختی بود این معجزه موسیقی در وجودم شکر گذاریم را افزون کرده بود ومن برای انی احساس کردم خوشبخت ترینم .
درود مریم خانم عزیز
این تمرین میبایست در صفحۀ تمرینهای ماه اول ثبت میشد.
ارادت.
سلام استاد
عذرم را پذیرا باشید من متوجه نشدم، گویا اشتباه فرستادم
خواهش میکنم. بزرگوارید.
تمرین چهارم:
بخش اول:
با توجه به لیست بلند بالایی که وجود دارد در این لحظه گمان نمیکنم موردی از قلم افتاده باشد که نیاز باشد به آنها اضافه شود.
بخش دوم:
شخصیت ناخدا عصبی، مالباخته، خشک با دیگران ولی مهربان با خانوادهاش است که سختیهای روزگار او را این چنین عصبی کرده است. از طرفی با وجود رفتن به سمت قاچاق ولی هنوز اصل و پاکی خود را حفظ کرده و کالای حرام یا مواد قاچاق نمیکند.
شخصیت ملول با مرام است ولی فقر و روزگار بد او را مجبور میکند کارهایی بکند که شاید با شخصیت او جور در نمیآید.
شخصیت سرهنگ بدون رحم و مروت، موزی، و بدون هیچگونه وابستگی اخلاقی است و در راه هدفش که رسیدن به پول و فرار است، از کشتن هیچکس دریغ نمیکند، حتی هنگامی که به نظر میرسد دلیلی برای کشتن آن فرد خاص وجود ندارد. باز هم خوی وحشیگریاش را نمایان میکند.
شخصیت فرهان آدمی آب زیرکاه و موزی ولی اهل معامله است. به اطرافش به خوبی اشراف دارد و به اندازی کافی باهوش است که بداند هرچیزی قیمتی دارد.
بخش سوم :
پرده کشیده شد. نور از پنجره عبور کرد و به صورت و پلکهای وحید هجوم آورد. تابش نور خورشید مانع شد چشمانش را باز کند و درست ببیند. با صدای خوابالودی گفت: “اون لامصبو ببند”.
صدای آشنایی پاسخ داد: “پاشو برو خونتون”
چشمانش را به سختی باز کرد. نرگس را دید که حوله دور خودش پیچیده است. دستها و پاهای لختش زیر نور خورشید برق میزدند.
+ “چه خوشگل شدی”.
نرگس دست به کمر ایستاده و به وحید نگاه میکرد. گفت: “خب دیگه، پاشو لباساتو بپوش، باید بری”.
به سمت اتاق رفت. وحید نشست و چشمانش را مالید. از روی کاناپه بلند شد، لباسهایش را تن کرد و به سمت دستشویی رفت. دست و صورتش را شست و به هال برگشت. در همین لحظه نرگس از اتاق خارج شد. وحید با نگاهش سرتاپایش را برانداز کرد. نرگس زیرلب خنده ای کرد و گفت : “برو دیگه”
وحید چند قدم رفت و سرش را به سمت نرگس برگردان: “بوسه خداحافظی؟”
نرگس جلو امد و بر لبهای وحید بوسهای زد، “حالا برو عزیزم”
وحید به سمت خانه حرکت کرد. هوا خوب بود. ترجیح میداد کمی پیادهروی کند و درباره خودش فکر کند. به روزگاری که میگذراند. به اینکه قرار است به کجا برسد و چه آیندهای در انتظارش است.
از راه رفتن خسته شد و تاکسی گرفت. در راه به شهر نگاه میکرد. کمکم خانههای زیبا، برجهای بلند و آپارتمانهای قشنگ جای خود را به خانههای کوچکتر، خیابان های تنگتر و کثیفتر میدادند. وحید به همراه پدر و مادرش زندگی میکرد. آنقدری پول نداشت که برای خود مستقل شود. مجبور بود با آنها زندگی کند. به خاطر آورد که فردا باید سرکار برود. مرخصیهایش تمام شده بود. سپس به نرگس فکر کرد و وضع مالی او را با خود مقایسه کرد. وحید میدانست نرگس به فکر تشکیل زندگی نیست و برایش هوسی زودگذر است. شاید فقط برای ظاهرش و شاید هم برای شوخطبعیاش او را میخواهد و به زودی از او خسته خواهد شد. در واقع شاید آخرین باری بود که به خانه او میرفت و شاید دیگر دیدارها تکرار نمیشد. و صدها شاید دیگر که به مغزش حمله کرده بودند.
با خود اندیشید اگر از طریقی پولدار میشد دیگر نمیتوانستند او را مانند دستمال بیمصرفی دور بیاندازند یا مانند ذره ای بی ارزش کنند. شاید اگر اطرافیان میفهمیدند که او کارگری ساده است دیگر او رابه جمع خود راه نمیدادند. زیر هجوم سنگین افکارش بود که تاکسی به نزدیکی خانه رسید. پیاده شد و افکارش نیز همراهش پیاده شدند. اگر میشد پولدار شد چه میشد.
زنده باد مسعود جان
خوب نوشتی. مداومت تو رو تحسین میکنم همیشه.
بخشهای 1 و 3 از تمرین 4 (متاسفانه فیلم را هنوز ندیدهام)
1- شما چه چیزهایی دیگری برای آشکار کردن ویژگیهای درونی و بیرونی شخصیت پیشنهاد میدهید؟
– شخصیت چه تاثیری بر اطرافیان خود گذاشته و میگذارد؟
– آیا چالش بزرگی در زندگی خانوادگی شخصیت به وجود آمده که مسبب آن خود او بوده است؟
3- یک روز عادی از زندگی شخصیت اصلی داستان خودتان را توصیف کنید. سعی کنید در این تمرین به بخش زیادی از نکاتی که در تمرین اصلی متن این درس انجام دادید اشاره کنید (ویژگیهای جسمی، روانی و ارتباطی)
سورمه با صدای شرشر باران چشمانش را باز کرد. هنوز چند ساعتی تا صبح باقی مانده بود. کمی پهلو به پهلو شد ولی نتوانست بخوابد. دلهرهای که از دیشب به سراغش آمده بود، با بیدار شدنش شدت یافته بود. کمتر از چند ساعت دیگر باید به سفارت میرفت و مدارکش را جهت اخذ ویزای تحصیلی تحویل میداد. از فکر اینکه نکند مدارک ناقص باشد یا خانمی که مصاحبه میکند از او خوشش نیاید آرام و قرار نداشت. چراغ اتاق را روشن کرد و رو به روی آینه ایستاد. سیمای دختری بیست و چهار ساله را دید که با چشمانی که انگار مشکیتر از همیشه بودند به او مینگریست. این چهرهء استخوانیِ نگران را خوب میشناخت. بارها در شرایط چالش برانگیز زندگی، او را همینگونه دیده بود. به سراغ پوشهء مدارک رفت. دیشب یکبار با برادرش و بار دیگر با خواهرش کل مدارک را کنترل کرده بودند. همه چیز کامل بود. سورنا و ساینا بیشتر از خود او نگران بودند. درست است که کمی لجباز بود و با کوچکترین مشکلی تحملش را از دست میداد و کم صبریش همه را اذیت میکرد، ولی هرچه باشد “خواهر کوچیکه” بود و نازپرورده. با خود فکر کرد که دوری از آنها چقدر برایش سخت است. اصلا تنها زندگی کردن در یک کشور غریب چقدر وحشتناک است. ولی سورمه تصمیمش را گرفته بود. داشت به بهانهء ادامه تحصیل ترکشان میکرد تا بلکه کمی از وابستگیش کم شود. تشنهء مستقل شدن بود و حالا که به خاطر درسخوان بودنش توانسته بود یک بورسیه تحصیلی درخشان بگیرد، فرصت را غنیمت شمرده بود.
سورمه همانطور که مدارک را برای بار چندم کنترل میکرد در دل گفت: “ای کاش این پسردائی بیخیالِ من فهمیده بود که چقدر دلم میخواست با هم از اینجا برویم.” و جواب خودش را داد: “از بس کم صبری سورمه! کمی صبر میکردی، بورسیهء تحصیلی که فرار نمیکرد! اینجا اینهمه دوست خوب داری، خانوادهء مهربان و حامی داری، به بچههای مردم کلی درس تازه یاد میدهی، تازه مامان و بابا هم که برای شرکتشان نیرو میخواستند! همینجا میماندی. آرتین بالاخره میفهمید که چقدر دلت میخواهد با هم از اینجا بروید”.
– نه بابا! ندیدی وقتی فهمید میخواهم بروم چقدر گل از گلش شکفت؟ گفت پس بالاخره رفتنی شدی! فقط جمعهها که با بچهها به کوه میرویم جایت خالیست که آنهم مسالهای نیست زود پر میشود!
– نخیر! در عوض همیشه به من میگوید من هروقت تو را میبینم انگار عمه را دیدهام. هرچند خیلی از عمه کوتاهتری و به اندازهء او جذاب نیستی ولی هرچه باشد شبیه او هستی و همین کافیست!
بغضش گرفت. “باید به ادامه تحصیلم فکر کنم و به استقلال و ماجراجوئیهای بعدش! نباید اینقدر در برابر آرتین بدون اعتماد به نفس باشم”.
تا سورمه از فکر و خیال بیرون بیاید هوا روشن شده بود. سر میز صبحانه همه ساکت بودند. برخلاف هر روز که دو به دو با هم شروع به حرف زدن میکردند، امروز کسی چیزی نمیگفت. بالاخره پدر سکوت را شکست: “سورمه رفتنت برای همه ما سخت است ولی تو دختر منطقی هستی و میدانیم که از سر احساس این تصمیم را نگرفتهای. امیدوارم مدارکت کامل باشد و ویزایت به زودی بیاید”. سورمه لبخندی زد و چیزی نگفت. مادر هم چیزی نمیگفت. فقط با بغض و لبخندی زورکی حرفهای پدر را تایید میکرد. از وقتی سورمه حرفِ رفتن را زده بود مادر کم حرف شده بود. ولی سورمه خوشحال بود پدر و مادر درکش کردهاند و به او فرصت جدا شدن دادهاند.
از در خانه که بیرون آمد چتر را باز کرد تا باران وسایلش را خیس نکند. ترجیح داد با مترو به سفارت برود. از مترو که پیاده شد پلهها را با عجله بالا رفت تا به خیابان اصلی رسید. در فکر اینکه از کدام سمت باید برود بود که ناگهان کسی به او تنه زد و پوشهء مدارک از دستش روی زمین خیس افتاد. به خودش نهیب زد: “گندت بزند دختر! همیشه گیجی! صدبار از روی نقشه مسیر را کنترل کردی، الان باز هم نمیدانی شمال از کدام طرف است. پوشه هم که داخل آب افتاد. خدا کند مدارک خیس نشده باشند”.
بغض کرده بود و نفسش بالا نمیآمد. پوشه را از روی زمین بلند کرد. دستمالی از جیب پالتویش درآورد و آن را خشک کرد.
– بهتر است از کسی بپرسم که سفارت از کدام طرف است.
جلوی عابری که به نظر میرسید بتواند کمکش کند را گرفت و آدرس را از او پرسید. در سفارت همهچیز به خوبی پیش رفت و کسی از او ایرادی نگرفت. وقتی فهمید مدارک کامل است آرام شد و به تمامی سوالات مامورِ مصاحبه با طمانینه پاسخ داد.
از سفارت که بیرون آمد باران بند آمده بود. چند نفس عمیق کشید. به کافهای در همان نزدیکی رفت تا قهوهای سفارش دهد و باز هم آرامتر شود. تمامی دلهرهها رخت بربسته بودند. خود را ملامت کرد: “مثل هوای بهاری میمانی سورمه! یک لحظه در اوج هستی و لحظهء دیگر در فرود”!
– ببین الان اصلا حوصله پند و اندرز ندارم. از اول هم معلوم بود مدارکم کامل است. بیخود دلهره داشتم. از خدا بخواهند آدم پیگیر و درسخوانی مثل من را پذیرش کنند!
تلفن همراهش را برداشت و در گروه خانوادگی پیام گذاشت که همه چیز به خوبی پیش رفته است. پس از کافه کمی در هوای نیمه ابری پاییز قدم زد و چون چترش را در کافه جا گذاشته بود دوباره به آنجا رفت تا برش دارد. تا به خانه برسد در مترو چشمانش را بست و برای سفری که در پیش رو داشت نقشه کشید: “کمی که درس خواندم و نظر استادم را جلب کردم، از او مرخصی میگیرم و به سفرهای اکتشافی میروم. شب در جنگل اطراق میکنم، داخل دریای بالتیک شنا میکنم و اگر یک جمع دوستانه خوب پیدا کردم به کوهنوردی هم میروم”.
– نه که خیلی با غریبهها گرم میگیری!
– خب سعی میکنم اینبار دیگر خجالتی نباشم. نمیشود که در کشور غریب تنها بمانم. ای کاش آرتین…
حرفش را همانجا در ذهنش قورت داد. به خانه رسید و از فرط خستگی روی تخت دراز کشید و خوابش برد. حدود ساعتِ دو بود که با زنگ تلفن از خواب بیدار شد. مادرش بود. میخواست بداند ناهار خورده یا نه.
– نه مامان! هنوز چیزی نخوردم. میخورم نگران نباش.
بعد از ناهار قلم و کاغذی برداشت و کلیه وسایلی که فکر میکرد برای رفتن نیاز دارد را صورتبرداری کرد. تعدادی را داشت ولی بقیه چیزها را باید میخرید. عصر که پدر و مادرش به خانه آمدند چک لیست را به آنها نشان داد. مادرش گفت: “صبر کنیم ساینا و سورنا هم بیایند. از آنها هم کمک بگیر”.
– مامان تو همیشه اونها رو بیشتر از من قبول داشتی!
– خب صبر نکن! امشب با دوستات برو بیرون و چندتا از این مواردی که داخل لیست نوشتی را بخر.
چشمان سورمه برقی زد. تلفن به دست با دوتا از دوستان صمیمی هماهنگ کرد و تا آنها به دنبالش بیایند با شور و حرارت مشغول تعریف وقایع امروز برای پدر و مادرش شد.
كيميا ازاد درس٢ماه٣:
شخصيت اصلي:نادر
حادثه محرك:سيمين خواستار مهاجرن به خارج از كشور است و نادر نميخواد و همين موضوع منجر به عدم تعادل زندگي اين دو زوج ميشود
هدف:نگه داري از دخترش و پدر بيمارش
مانع:پدر آلزايمر دارد و مستلزم نگه داري است خدمتكاري كه براي نگه داري از پدر نادر به خانه مي آيد مشكلاتي براي نادر ميتراشد
بحران:درخواست ديه براي فرزند سقط شده ي خدمتكار توسط همسرش
نقطه ي اوج:نادر به همراه سيمين در منزل خدمتكار و همسرش بري پرداخت ديه حاضر شده
گره گشايي:صحنه ي دادگاه و انتخاب سيمين يا نادر به عنوان والدي كه دختر ميخواد با ان زندگي كند
ماه سوم، تمرین ۴،شماره۳:
یک روز عادی از شخصیت اصلی داستان من:
صبحگاه هیچ وقت صبحانه را از دست نمی دهد، این عادت از کودکی با اوست.سحرخیز نیست اما سعی می کند به خاطر کودک تازه اش صبح ها زودتر بیدار شود.
تنها است از مادرش دور است.پس باید روی پای خودش بایستد.همسر که سر کار می رود و او را با تخیلات گذشته و رویاهای تباه شده اش تنها می گذارد.
مشغول تهیه نهار می شود.دستی به سر و روی خانه می کشد.
کودک ناآرام و بیمار بیدار می شود و مشغول رسیدگی به او می شود.
با خود می گوید هیچ وقت نمی توانم روی خوشی را با این کودک ببینم.
اما اشتباه می کند دنیا بالا و پایین زیاد دارد.خوشی ها هم می رسد.
نهار هم تنها می خورد و کودک شیر که خورد می خوابد.کمی استراحت می کند تا همسر از کار برمی گردد.قبل از خواب کمی کتاب می خواند.تنها چیزی که دلش را آرام می کند.
همسر که آمد هنوز چای نخورده دل دردهای شدید نوزاد شروع می شود.این برنامه هر روز آنهاست
کودک دو ساعت تمام بی وقفه گریه می کند.هم پاهایش در گچ است و هم دل درد شدید دارد.
داروهای دل درد کودک هم اثری ندارد بعد از دو ساعت کودک کمی آرام می شود و می توانند کمی شام تهیه کنند و نفسی بکشند.
تمرین ۴، شماره ۲:
فیلم ناخدا خورشید را قبلا دیده بودم اما نه با این نگاه.
با دید جدیدی که نسبت که هر نوع محتوایی پیدا کردم همه چیز برایم معنایی دیگر پیدا کرده است.
فیلم بسیار عمیق و بازی ها فوق العاده بود.
شخصیت ناخدا خیلی پخته و با تجربه بود و پر از حرف های جالب بود:
-این ملول چون گوش نمی گیره دوست داره زیاد حرف بزنه.
-من و سه تا دختر و همسرم با همین یه دست نون می خوریم.
– اگر خواجه و زن و بچه اش توی این خاک نون می خورن، زن و بچه من هم باید نون بخورند.
و جملات بسیاری که نشان از قدرت درون و البته سختی های زندگی می دهد.نشان از بی عدالتی ها و نامتوازن بودن امکانات
شخصیت مستر فرهان هم فردی موزی، آب زیرکاه و منفعت طلب بود.
ملول که آدمی ساده، کمی شیرین عقل و البته به دنبال پول بود ولی به ناخدا وفادار بود.
تمرين اول ماه سوم: داستان درباره ي دختر سي ساله ي مجردي است كه به تنهايي و دور از خانواده با گربه اش زندگي ميكند و قبلا يك ازدواج ناموفق داشته است،اين دختر در كتاب فروشي در مركز شهر شاغل است
سلام کیمیا جان
حالا بگو داستان چیه؟
تا اینجا فقط گفتی که یه شخصیت داریم. این شخصیت قراره درگیر چه ماجرایی بشه تا ما داستانش و دنبال کنیم؟
تمرین ا
مردی ۳۱ سالهای که همسرش را از دست داده تلاش دارد برای بهتر شدن حالش کوچ کند. او مدتی را در یک ده میگذراند. نزدیک به غروب وقتی از ساحل برمیگردد جمعیتی را میبیند که انگشتانشان به سمت ساحل گرفتهاند و داد میزنند ممد حسین را آب برد. میان صدای سنگین و پر از بوی ماهی زنی مضطرب را میبیند که چادرش را با گوشهی دندان گرفته و دخترش را سفتتر. به گمانش زن بین جمعیت جیب یکی از مردم اهالی را زد. و این گمان شاید شروع ماجرای زندگی او بود.
پ.ن: سلام استادم. دلتنگ کلاسهایتانم. و اینجا دلتنگ باشگاه نویسندگی. امیدوارم برقرار باشید همیشه.
من اولین تمرین ماه سومم رو امشب فرستادم امیدوارم بعد از کلی کلنجار رفتن و کار روی دو خطی خلاصه داستان خوب شده باشه.
سلام زهرا جان
خوشحالم شدم دیدم که اومدی و تمرین تازه نوشتی.
راستش چیزی که نوشتی مبهمه. اصل قصه رو برامون روشن نمیکنه.
اگه میتونی یه نگاه به تمرینهای قبلی و بازخوردهای من بنداز. و بعد یه خلاصه جدید بنویس.
داستان بلند تمرینی ماه سوم
تمرین ۱:
خلاصۀ دو خطی (نه کمتر و نهبیشتر) ایدۀ داستان خودتان را بنویسید.
یونس دانشجوی سال اول پزشکی شهرستانی در یک شهر بزرگ مشغول به تحصیل است. پس از آشنایی تصادفی با دختری از دانشگاه دیگری و شروع رابطهای پر شور با دست و پنجه نرم کردن با موانع زیاد شخصی، خانوادگی و محیطی به طرز فاجعهباری دچار اختلاف شده و سرانجام جدا میشوند.
تمرین ۴:
شخصیتپردازی فیلم ناخدا خورشید:
خواجه ماجد: شخصیتی منفی است که در ابتدای فیلم میبینیم به راحتی اموال ناخدا خورشید را به آتش میکشاند. نویسنده بهخوبی توانسته منفور بودن این شخصیت را نشان دهد. شخصی که بهراحتی دزدی میکند و اموال مردم را به تاراج میبرد مثال دزدی از مرواریدهای مردم.
ناخدا خورشید: شخصیتی حواسجمع، با اراده و پشتکار، معتقد به حلال و حرام، باهوش و زیرک، علیرغم از دست دادن یک دستش باز هم به کارش ادامه میدهد و به فکر زندگی خانوادهاش است.
مستر فرحان(مهندس): این نقش را علی نصیریان به بهترین شکل ممکن ایفا کردهاند. مردی پولکی، دلال، بدنبال به دست آوردن پولی بیشتر از دیگران. که در نهایت همین موضوع باعث مرگش شد.
ملول: شخصیتی که در ظاهر نشان میدهد که دیوانه است درحالی که باهوش و زیرک است. دوست واقعیِ ناخدا، حتی وقتی ناخدا او را کتک میزند باز هم ملول درکنار ناخدا میماند (وفادار به ناخدا)
سرهنگ: شخصیتی خاکستری که راحت آدم میکشد. به فرمان او ماجد را کشتند و پولهایش را دزدیدند، مستر فرحان را خام کردند که ناخدا را راضی کند تا آنها را به دوبی برساند و بعد سر ناخدا و ملول را هم زیر آب کردند.
* یک روز عادی از زندگی شخصیت اصلی و اشاره به ویژگیهای مختلف او:
آرام متولد سال ۷۲ در یک خانواده ۴ نفره است. تولدش نه سخت بوده نه آسان.
او بعد از خواهرش بدنیا آمده و تفاوت سنی آنها ۱۵ ماه است.
او همچون اسمش دختری آرام، کمحرف، مهربان، شدیداً احساساتی و در ظاهر کمی جدی است.
او در کنکور سراسری رشته ادبیات و علوم انسانی سال ۹۱، رتبه ۴۹۷ را بدست آورد و در رشتهای بهنام ژئومورفولوژی در دانشگاه خوارزمی تهران قبول شد.
در کنکور دانشگاه آزاد در رشته روانشناسی قبول شده بود و بهخاطر علاقه زیادش به رشتهاش، همان را ثبتنام کرد و قید رتبه عالیاش را در کنکور سراسری زد.
در کودکیاش یک بار کتف شانه راست و یک بار ساعد همان دستش شکست.
از بچگیاش به بادمجان، گوجه فرنگی و… حساسیت داشت و کهیر میزد. دکتر برای این نوع حساسیت، شربت هیدروکسیزین تجویز کرده بود.
روی بازوی دست راستش یک ماهگرفتگی دارد که خودش مشکلی با آن ندارد. اما شنیده است که بعضی از اطرافیانش آن را مشکل بزرگی میدانند!
در ۱۵ سالگی چشمهایش ضعیف و عینکی شد.
او دختری معتقد است. چادر دانشجویی سرش میکند و ظاهرش را اینگونه دوست دارد.
چشمهای قهوهای روشن و موهایی بلند به همین رنگ دارد.
قدش ۱۶۵ و وزنش ۷۰ کیلو وزن دارد.
زیاد اهل دوستبازی و بیرون رفتن نیست.
بیشتر ترجیح میدهد زمانش را در تنهایی خودش بگذراند.
از تفریحات آرام میتوان به علاقهاش به فوتبال نگاه کردن اشاره کرد.
عاشق ورزش بدمینتون است و هروقت بتواند بازی میکند.
کارهای هنری، شیرینیپزی و… را دوست دارد.
رنگ موردعلاقه او قرمز است و هرچه را میخرد باید قرمز باشد در غیراینصورت از خرید منصرف میشود.
عاشق فصل پاییز و زمستان است.
عاشق برف و باران است.
عاشق دریا و آرامش آن است.
رابطهاش با خانوادهاش خوب و صمیمی است.
وضع مالی متوسطی دارند.
درخانه به همراه پدر و مادرش زندگی میکند.
صبحهایی که در دانشگاه کلاس دارد، با صدای هشدار موبایلش از خواب بیدار میشود. اکثر اوقات قبل از این که ساعت به صدا در آید چشمانش را باز میکند و زودتر صدای هشدار را غیرفعال میکند.
از جا بلند شده و به آشپزخانه میرود.
به ماهی قرمز کوچکش غذا میدهد.
از شربت آبلیمو عسلی که شب پیش درست کرده، کمی میخورد.
لباسهایش را به تن کرده و از خانه خارج میشود.
آرام در را میبندند تا مادرش را از خواب بیدار نکند.
از خیابان عبور کرده و به سمت مقابل میرود.
سوار تاکسی شده و خودش را به ایستگاه بیآرتی میرساند.
پس از اندکی صبر اتوبوس در جلوی ایستگاه ترمز میکند و درها باز میشود.
مردم همچون مور و ملخ خودشان را به درون اتوبوس میاندازند.
عادت ندارد که روی صندلی بنشیند تا به مقصدش برسد.
حتی اگر صندلی خالی باشد ترجیح میدهد بایستد.
همیشه از روز اول دانشگاه این ترس را با خودش داشت که به ایستگاه موردنظرش برسد و نتواند خودش را از بین مردم بیرون بکشد و پیاده شود. البته یک بار هم همین بلا به سرش آمد.
کلاسهایش را در دانشگاه میگذراند. پس از اتمام آن، باز اتوبوس سواری و بازگشت به خانه.
در خانه بیشتر زمانش را در اتاق سپری میکند.
زنده باد شقایق جان
چه جزئیات جالب و خوبی خلق کردی.
تمرین 4
فیلم ناخدا خورشید برداشتی از داستان داشتن و نداشتن اثر ارنست همینگوی است که آقای ناصر تقوایی با ذهن خلاقی که داشته توانسته است یک رمان آمریکایی را به یک فیلم کاملا” متفاوت تبدیل کند. من این فیلم را درسه روز دیدم. چون کمی خسته ام می کرد.
ناخدا خورشیددر ظاهر مردی مغرور و خشن است. اما در اصل مرد فداکار و زحمت کشی است وبه خاطر خانواده اش دست به قاچاق می زند.هر چند آخر فیلم متوجه نشدم که نا خدا خورشید مرده یا زنده است؟ برای همین در گوگل سرچ کردم و در خلاصه داستانش خواندم که او مرده است…
بخش 3 تمرین چهارم
شخصیت اصلی در رمان من در خانواده ای به دنیا آمده که پدرش و برادرهایش در آن خانه حکومت می کنند. زن برای فرار از آنها ناچار می شود با مردی که به خواستگارش آمده ازدواج کند اما نمی داند دارد خودش را از چاله به چاه می اندازد.خانواده او پولدار هستند
اوبه خاطر بارداری چاق شده است و این موضوع او را ناراحت می کند. و به لباس و ظاهر خود بی اهمیت شده است. او دختر با هوشی است و با پیشنهاد پیرزنی همسایه جدید اوست به درس خواندنش ادامه می دهد.مهربان و صبور است.او نمازهایش را سروقت می خواند.شوهرش
نمی گذارد او با دوستانش رفت و آمد کند. اما وقتی شوهرش خانه نیست با آنها تلفنی صحبت می کند. کمی افسرده است وآینده اش برایش مهم نیست و فقط به خاطر بچه هایش است که زندگی میکند
تمرین ۳، ماه سوم:
۱ـ در ابتدای فیلم نشان داده میشود که استاد در یکی از کلاسهایش، مشغول خواندن شعری عاشقانه است اما بقدری سرد و بیروح این کار را انجام میدهد که صدای اعتراض دانشجویانش درمیآید.
در صورتش لذتی برگرفته از خوانش شعر دیده نمیشود، درحالی که اکثر آدمها پس از خواندن شعری عاشقانه اگر خاطرهای در ذهنشان زنده نشود؛حداقل تبسمی روی لبهایشان مینشیند.
استاد با ظاهری خشک و بیتفاوت فقط کلمات را به زبان میآورد و این مدل خواندن به دل دانشجویانش نمینشیند و با آن ارتباط برقرار نخواهند کرد. همانطور که بعد از اتمام کلاس شاهد اعتراض یکی از دانشجویان هستیم.
محیط زندگی او عاری از هرگونه حس زندگی و نشاط است. فضای خانهاش برای من یادآور زندان بود.
او تمام ارتباطش را با آدمها و اطرافش قطع کرده بود.
تنها کتابها و گاهی مادرش میتوانستند که این تنهایی را از او گرفته، سبب تغییر حال درونیاش شوند.
او زندگی را در درون کتابها جستجو میکرد.
تنها دلخوشی و تفریحش رفتن به کتابفروشی دوستش و خرید کتابهای جدید بود.
صورتش خالی از هرگونه احساسی است.
با ورود رویا به زندگیاش کمکم شروع به حرف زدن با او میکند.
تارهای تنهایی را از دورش کنار میزند. زندگی را بهتر میبیند. یخ وجودش ذره ذره با حضور رویا و حرفهای او آب میشود.
از کتابهایش دل میکَند و آنها را برای فروش میگذارد.
دلبسته رویایی میشود که میداند دلش با کسی دیگر است.
استادی که همیشه ساکت و نطارهگر بوده و علاقهای به معاشرت با آدمها نداشته حال بیشتر زمان درحال حرف زدن با رویاست.
رویا باعث شد که استاد خودش را پیدا کند. چیزهایی را تجربه کند که تا آن لحظه فهمی از آنها نداشته است. استاد، تارهای تنهاییاش را از دورش کنار زد و عاشق شد. شب آخر رویا میرود، اما استاد در انتهای فیلم با اول فیلم زمین تا آسمان تفاوت کرده است.
در آخر فیلم میبینیم استاد همان شعر عاشقانه ابتدای فیلم را میخواند، اما این دفعه با خوانش هر کلمه از آن چیزهایی به یاد میآورد که تا آن روز درکش هم نکرده بود.
۲ـ فهرستی از اعمال شخصیت اصلی داستان خودمان:
آرام دانشجوی روانشناسی بالینی است.
خجالتی و درونگراست.
در مواجه با غریبهها خجالت میکشد اما در بین خانواده و دوستانش شیطون است و همیشه لبخند به لب دارد.
باهوش است و در درسهایش موفق است.
در کنکور رتبه ۴۹۷ کسب کرده است.
عاشق کارهای هنری و شیرینیپزی است.
خانوادهای مذهبی و مقید دارد.
او در ظاهر خشک،جدی و شاید بیاحساس به نظر برسد اما نزدیکانش خلاف این موضوع را شهادت میدهند.
محبتش را در رفتار نشان میدهد نه در کلام.
ریزبین است و به جزئیات اهمیت میدهد.
خیلی احساساتی است، گاهی با شنیدن یک آهنگ، دیدن یک فیلم قدیمی و… اشک از چشمانش سرازیر میشود.
۳ـ تغییر شخصیت در داستان:
* نقاط ضعف شخصیت در آغاز داستان:
جزئینگر است و این موضوع آزارش میدهد
قدرت « نه» گفتن ندارد
تمام مسائل را اول از بُعد احساسی میسنجد بَعد سعی میکند منطقی به آنها فکر کند
ناراحتیاش را از دیگران پنهان میکند و در خلوتش خودش را آرام میکند
* کنش اصلی شخصیت در طول داستان:
برای جلب رضایت خانوادهاش مدام با آنها صحبت میکند، تا به خواستهاش که موافقت برای ازدواج با یاشار است آنها را متقاعد کند. به یاشار خبر موافقت خانوادهاش را میدهد اما یاشار تحت تاثیر مخالفتهای خانواده خودش قرار گرفته و توان مقابله با آنها را ندارد.
* تحول شخصیت اصلی در پایان داستان:
دیگر از آن دختر شاد که با خانوادهاش میگفت و میخندید خبری نیست. پس از آن که یاشار او را رها و به خواست خانوادهاش با دختری دیگر ازدواج کرد، آرام بهکلی امید به زندگی را از دست داد. افسردگی گرفت. همه زندگیاش شده بود غصه خوردن و گریه کردن.
او بعد از مدتی بهخودش آمد، زندگیاش را دوباره به دست گرفت. خودش و زندگی را از نو ساخت. کاری را که همیشه دوست داشت انجام دهد آغاز کرد، آنقدر نوشت تا نویسندهای مشهور شد.
شقایق جان
همیشه لذت میبرم از خوندن نوشتههای شما.
شما بسیار خوش ذوق هستید.
تمرین 3 – بخش 1
دربارۀ تغییر شخصیت استاد در فیلم شبهای روشن بنویسید. این تغییر چگونه نمایش داده شده است؟
استاد ادبیات است ، شعر ها را ، سطر به سطر داستان ها و کتاب ها را خوب بلد است . میخواند و میخواند و میخواند و با کتاب بین خودش و دنیای واقعی بیرون حصاری ایجاد کرده است که راه بین ابراز این همه هیجان را از او گرفته . شعر عاشقانه را خوب میفهمد ولی حصار هایش اجازه ی تجربه ی عملی عشق ؛ درد و لذت را نمی دهد .
دنیای پیرامون را خوب درک می کند ، اما در درک آنچه برای زندگانی اش لازم است عاجز است چرا که تعامل را نمی پذیرد . آدمی با تعامل است که میفهمد با خودش چند چند است . حصارش راه تعامل را بسته و گوشه گیر اش کرده .
از جهان و دنیای اطراف خود روی گردانده و راهی دنیای خلوت و تاریک و پر انزوای خود شده . حتی شب ها را برای گشتن در کوچه ها و قدم زدن بیشتر ترجیح می دهد … شلوغی روز و آدم ها کلافه اش می کند .
یک انزوای خودخواسته و یک دست کشیدگی ِ ملال اور از دنیا و لذت و دردش . گویی برای نچشیدن و فرار از آنچه از لذت و درد تومان از زندگی و لمس زندگی با تمام وجود نیاز است این انزوا را برگزیده . و در آرامش و سکوت و تاریکی با یک زندگی نزیسته دست و پنجه نرم می کند و آن دیدار و آن اتفاق و آن تعامل و زیستن با یک شخص از جنس رویاهایش باعث می شود بفهمد زندگی ارزش زیستن ، عاشق شدن و درد کشیدن و انتظار را دارد . او که طعم انتظار و عشق را تا به حال نچشیده بود اکنون میداند کسی هست که حصار ی که دورش ساخته بود از تنهایی و کتاب ، شکسته و طعم تلخ انتظار را طعم و حس خوب دوست داشتن را به او نمایان می کند .
دیگر بی حوصله نیست ، و آن چه از لابه لای شعر های سعدی و عاشقانه ها خوانده دیگر بی رمق نمی خواندشان … بلکه با تمام وجود حسش می کند .
او اکنون زنده است و زندگی می کند … آن زندگی نزیسته ای را که خودش را از آن محروم کرده بود .
زیبا نوشتی معصومه عزیز و خلاق
وخدا هست
تمرین سوم ماه سوم
۱)شخصیت استاد ابتدا فردی منزوی وناامید بود که با امدن این دختر از حالت ناامیدی بیرون امد وعاشق شد .این تغییر با فروش کتابها نشون داده شد یا مثلا ابراز عشق به دختر
راستش من این تغییر یک شبه وناگهانی رو دوست نداشتم دوست داشتم تغییر باشیب کمتری اتفاق بیفته تا باورپذیری بیشتری داشته باشه
۲)شخصیت من بددهن عصبی غیر منطقیه مثلا دخترش اشتباه کرده به شوهرش فحش میدهد
ب)من دوست دارم شخصیتم در طول داستان پی به اشتباهش ببره ویک آگاهی نسبی برسد کا اگر توی زندگی مشکلی براش بوجود آمده بر اثر عمل خودش بوده نه دیگران
شخصیت اصلی من در ابتدای داستان فردی بسیار متعصب به بچه هایش است یعنی یک مادر مهربان ابله است
کنش اصلی اوبه همه ی فامیل زنگ میزند برای پول
وتحول آخر داستان این است که از تعصبش به بچه هایش کم کند
زنده باد معصومه خانم خوش ذوق و نازنین
تمرین 3 از ماه سوم
1. استاد در این فیلم که نقش اصلی را داشت شخصی تنها و بی احساس به همه چیز و فقط به کتاب هایش فکر می کرد و عشق را تجربه نکرده بود و هیچ تمایلی هم به آن نداشت که به سمتش برود. با اشنا شدن با دختری به نام رویا تغییر و تحولی در وجودش نمایان شد و این تغییرات در طی 4 شب بودن با رویا در او ایجاد شد و عشق را فهمید و به زندگی برگشت و مادرش که با او ارتباطی نداشت با تغییراتی در او به سمتش رفت و استاد این تغییرات را در درون خود خیلی خوش ایند می دید وحتی توانست کتاب هایش که به جانش بسته بود از خود دور کند وخود را برای زندگی عاشقانه ایی اماده کند. که در انتظار اوست.
2. فهرستی از اعمال شخصیت اصلی داستان خودتان را بنویسید، اعمالی که با دیدن آنها به ویژگیهای اصلی شخصیت داستان شما پی میبریم.
یادگار که اسم شخصیت اصلی داستان است شخصی احساساتی و درون گرا است. زندگی سطح پایینی دارند و در یک خانه پدرش باغبان است و در ان باغ زندگی می کنند. او سعی میکند در برابر مشکلات راه حلی پیدا کند تا بتواند خود را از مشکلاتی که برایش بوجود می اید به ارامش برساند. او تجربیات بدی در زندگی کودکی خود داشتهاست که با رفتن بسوی نقاشی توانست بر همه انها فایق اید و وقتی که ازدواج کرد با دختری ازدواج کرد که با او همسو بود و او را در مشکلاتش همراهی می کرد و در میانسالی او به بیماری رمانتیسم مبتلا می شود و بعد از چند سال فلج می شود ولی با فلجی خود مبارزه می کند و سعی میکند که با بستن قلم مو به دستش به نقاشی کردن ادامه دهد و این تنها چیز در زندگی اش است که می تواند خود را تخلیه کند و به ارامش برساند و همسرش نیز در این راه به اوکمک می کند.
3.شخصیت شما در طول داستان چگونه تغییر میکند. به شکل زیر روند تغییر شخصیت را برایمان توصیف کنید:
نقاط ضعف شخصیت در آغاز داستان:
او فردی احساساتی و رمانتیک و باهوش است خانواده اش را مخصوصا مادر و خواهرش که از او بزرگتر است را خیلی دوست دارد. و وابستگی عاطفی به انها دارد و دوری انها او را سخت اشفته می کند .
کنش اصلی شخصیت در طول داستان:
در طول داستان یادگار سعی میکند که با رنج ها و غمها، خود را وفق دهد و برای انها راهی پیدا کند او که قبل از فوت مادرش به نقاشی روی اورده بود و بعد از مادرش که برای او خیلی غم انگیز بود وزندگی کردن سخت شده بود دوباره به نقاشی روی می اورد و ادامه می دهد ولی با وجود احساسا تی و رمانتیک بودنش، ولی شخصی منطقی و منظمی است که این را می توان از پوششی که برای خود انتخاب کرده تشخیص داد. با نقاشی کردن خود را از مشکلات دور می کند. او با نقاشی کردن زنده بود و بدون ان زندگی برایش معنایی نداشت .ولی در طول زندگی اش مرگ مادرش را از یاد نبرد و در اثارش او را به تصویر میکشید.
تحول شخصیت در پایان داستان:
با همه مشکلات در دوران گذشته اش ولی هروقت مشکلی برای او بوجود می ام. حتی در میانسالی خود سعی در پیدا کردن راه حلی بود. با وجود بیماری رماتیسم و فلج شدنش، قلم مو را به دستهای خود می بست و به نقاشی کردن ادامه می داد. چون با نقاشی کردن می توانست خود و عواطفش را نشان دهد. و تابلوهای شگفت انگیزی را خلق می کرد.او سرانجام با نقاشی که کشید توانست با مرک مادرش کنار بیاید و خود را رها و ازاد کرد.
زنده باد مرضیه خانم عزیز
مداومت شما در تمرینها تحسینبرانگیزه.
استاد با اجازه ايده داستانم را تغيير دادم
دختري متهم به قتل و زنداني ميشود
دوستش براي رفع اتهام و پيدا كردن قاتل اصلي كه دختر او را ميشناسد نقشه اي ميكشد و با طرح اشنايي و ادامه رابطه كه باعث علاقمندي قاتل به او ميشود روزي در وسايل شخصي او سر نخي پيدا كرده و بي گناهي دختر ثابت ميشود.
درود اکرم خانم گرامی
مشتاقم که تمرینهای بعدی شما رو بخونم.
امیدوارم که بتونید این ایده رو به خوبی پرورش بدید و از باهاش یه داستان بلند خوب بسازید.
تمرین 2 از ماه 3
تمرین دوم ماه سوم
1.
شخصیت اصلی: نادر
حادثۀ محرک: جدایی نادر از سیمین
هدف: نگهداری از پدری که الزایمر دارد
مانع: خود خواهی نادر
بحران: نداشتن تفاهم بین نادر و سیمین
نقطۀ اوج:افتادن پرستار از پله و سقط شدن جنین
گرهگشایی: سیمین با راضی کردن پدر بچه
2.
حالا ایدۀ خودتان را در قالب فهرست زیر بنویسید:
شخصیت اصلی:یادگار
حادثۀ محرک:از دست دادن خواهر و مادر در کودکی
هدف:کنار امدن با مشکل روحیاش
مانع: غم و اندوه درونی
بحران: فلج شدن بدنش بر اثر بیماری رمانتیسم
نقطۀ اوج: بدست آوردن سبکی در نقاشی
گرهگشایی: با بستن قلم مو به دستش و ادامه دادن به نقاشی
به گفتن چیزهای کلی اکتفا نکنید. «مانع: غم و اندوه درونی» دقیقاً یعنی چی؟ خودش رو چطوری در داستان نشون میده؟
پسری که خواهر و مادرش را در کودکی از دست داده است، به هنر روی میآورد تا بتواند از این طریق ذهنش را به تصویر بکشد.به سبکی روی میآورد و در جهان نامی میشود. ولی در میانسالی به بیماری رمانتیسم مبتلا میشود و فلج میشود. با بستن قلممو به دستش به نقاشی کردن ادامه میدهد.
زنده باد مرضیه خانم عزیز
میتونید برید سراغ تمرینهای بعدی.
مشتاقم تا ببینم این ایده رو چطور پرورش میدید.
تمرین اول :
ایده ام درمورد فردی است که با هزار امید و آرزو می خواهد به کشوری دیگر مهاجرت کند اما قبل از رفتن با فردی آشنا می شود و به او علاقمند میشود برای ثابت کردن علاقه اش از رویایی که سالهای زیادی برایش زحمت کشیده دست می کشد و بعد از چند وقت متوجه میشود فرد به او علاقه ای ندارد ؛ او مهاجرت میکند اما اینبار بدون هیچ امیدی و فقط برای دور شدن از خاطرات
استاد ممنون که وقت گذاشتید و ایده بیشتر از دو خطم را خوندید 😊
سلام زهرا جان
چیزی که گفتی خوبه. ولی ناقصه. به عبارتی اصل داستان رو نگفتی. اصل ماجرای تو اون داستان عاشقانهست و روایت بهم خوردنش. این رابطه چطوری ایجاد میشه و چجوری بهم میخوره؟
تمرین اول ماه سوم:
بله محور اصلی ساختن کافهست
ولی موانعی که سر راه شخصیت قرار میگیره کم نیستن
اول از همه باید زمین مناسب این کار رو پیدا کنه
و با شرکتهای ساختمان سازی صحبت کنه
پول کافی هم باید داشته باشه و برای این کار مجبور میشه چندتا جای مختلف کار کنه مثل رانندگی برای آژانس بانوان
طراحی برای کارفرماهای اینترنتی
تدریس خصوصی اسکیس و طراحی داخلی
و تدریس ریاضی به بچههای ابتدایی و راهنمایی
و در کنار این کارها آدم های جدیدی وارد زندگیش میشن که هرکدوم روی شخصیت تأثیر میذارن
بعضیها بیشتر به سمت خودکشی و رسیدن به پوچی هلش میدن و بعضیا برعکس
ولی چیزی که امیدوار بودم به عنوان حادثهی اصلی بنویسم و یه جورایی اوج داستان باشه درگیری شخصیت با خودش بود و این که یه تحول اساسی توی شخصیتش اتفاق بیوفته.
پانیذ جان
این که در این مدت خیلی جدی به داستانت فکر کردی عالیه.
امیدوارم درسها و تمرینها بعدی بتونه بهت کمک کنه تا ایده و متن داستان رو بهتر پرورش بدی.
من بعد از مشخص کردن 7 مورد و اولین مورد یعنی شخصیت اصلی در مطالعه درس سوم دیدم که اشتباه کردم ! 🙁
و باید تجدید نظر کنم یا روی دو خطی یا روی شخصیت اصلی داستان …
تمرین 2 – بخش دوم
2- حالا ایدۀ خودتان را در قالب فهرست زیر بنویسید:
شخصیت اصلی: زن رمان نویس
حادثۀ محرک: انتشار رمان توسط معروف ترین ناشر و اصرار زن برای رفتن به سفر برای خلق یک شاهکار
هدف: تلاش بچه ها برای ماندن مادر در خانه و تنها نگذاشتن آنها
مانع: تصادف مادر در راه سفر
بحران: اولتیماتوم انتشارات برای تحویل رمان
نقطۀ اوج: عدم توانایی زن برای انجام کار و نوشتن رمان به دلیل نقصی که پیدا کرده
گرهگشایی: کمک بچه ها با توجه به نوع جهان بینی خودشون و خلق یک رمان و شخصیت های ویژه که متاثر از جهان بینی کودکی شون هست .
___________________
سلام استاد گفتید که چه رخدادی را میبینیم در طی این داستان ما اینجا جهان بینی کودکان و خلق شخصیت های رمان با توجه به نوع نگاه آن ها به زندگی و شرایطی که داشتن . فقدان ها و داشته هاشون و افرادی که با آن ها در ارتباط بودن ، کتاب هایی که خوندن ، جاهایی که رفتن و … یک جهان بینی به اون ها داده که الان میخواند با توجه به اون شخصیت های یک داستان را با نگاه کودکانه ی خودشون خلق کنند و ظرایف این شخصیت ها و اتفاقاتی که این بین میفته از مسیری که هر کدوم از این 5 تا برای خلق یک شخصیت طی میکنند نشون داده میشه و مادر میشه نقطه اتصال این خلق و در میابد که جهان بچه ها چقدر شگفت انگیزه و هر روز از تلاش هایی که این چند نفر می کنند تا گره داستان گشوده بشه گفته خواهد شد .
سلام معصومه عزیز
نکته مهم اینه که بعضی چیزها وقتی کلی ازشون حرف میزنن به نظر داستان به نظر میرسون. ولی وقتی وارد فرایند نوشتن میشیم میبینم عملاً هیچی پشتشون نیست.
داستان رو وقایع مشخص و ملموس پیش میبره.
من مشتاقم ببین که با توجه به درسها و تمرینهای بعدی کار رو چطوری پیش میبری.
تمرین 1و2 ماه 3
خلاصهی دو خطیام را ویرایش کردم آموزگارعزیزم.
زن 37 سالهای که از ازدواجش ناراضیست و خواهان جدایی از شوهر نسبتا خوبش است. برای تست بارداری خون میدهد که اطلاع مییابد سرطان کبد دارد و 1 سال بیشتر زنده نیست.تصمیم میگیرد تمام پساندازش را خرج کند و مدت باقیمانده را به آرزویش یعنی جهان گردی بپردازد و بعد بمیرد اما بعد از 6 ماه که برمیگردد آنقدر شوق بودن دارد که شیمیدرمانی را آغاز میکند و میخواهد زندگی کند.
شخصیت اصلی :زن 37 سالهای بهنام یگانه:
حادثۀ محرک:درگیرشدن شخصیت با روزمررگی، فهمیدن اینکه سرطان دارد:
هدف: جدایی از همسر و رفتن:
مانع: قانون و عذاب وجدان کمش برای تصمیمش به جدایی:
بحران: بیماری یگتنه و نزدیک شدنش به مرگ:
نقطۀ اوج:جدا شدنش و رفتنش:
گرهگشایی: تصمیمش برای درمان:
سلام
«ناخدا خورشید» اثر اقتباسی از رمان «داشتن و نداشتن» ارنست همینگوی است. فیلمی جذاب و بینظیر که به گونهای وفادارانه اقتباس شده است، چه از لحاظ شخصیتپردازی و چه از لحاظ فضا و کاربرد گفت و گوها. «ناصر تقوایی» کارگردان این اثر، به خوبی توانسته یک رمان آمریکایی را با فضای بومی و شرقی مطابقت دهد و درد و رنجهای مشترکی که مرز جغرافیایی نمیشناسد به تصویر بکشد. به اعتقاد من این فیلم یک سر و گردن از فیلم اقتباسی، «هاوارد هاکس» بالاتر است. شباهت ناخدا خورشید با «هری مورگن» کتاب همینگوی، هم از لحاظ ظاهری و هم لحاظ باطنی کاملاً مشهود است.
خورشید، مردی زمخت، مغرور، خشک، درونگرا و متعهد است که قواعد و چهارچوبهای خودش را دارد. با اینکه وضعیت بد معیشتیاش او را وادار میکند تا دست به قاچاق بزند، ولی حتّی وقتی پای خلاف هم در میان باشد، قرار نیست هر خلافی را انجام دهد. او حد و مرزهایش را میشناسد. به زن و زندگیاش پایبند است. اگرچه در کارش سخت، سرد و خشن عمل میکند، ولی در محیط خانه، نرمخو، آرام و صبور است. مصداق آن را در رفتار او با دخترش و دادن لیوان آب به او میبنیم. او حسرت داشتن پسر را دارد، ولی برخلاف رمان، قرار نیست خودش را به خاطر داشتن دختر، سرزنش کند و آنها را طرد کند. او نماد انسانهای دردکشیده و فقیری است که فقرشان دستمایهی آدمهای بالادستی شده است. کسانی که خود سراپا فساد هستند، ولی فسادشان را زیر خرده فسادهای این قشر ستمدیده، مخفی کردهاند و با زر و زور با آنها به مقابله برخاستهاند. ناخدا خورشید، خواستار حق و حقیقت است و پاکی درون او در رفتارش با اطرافیان، بخصوص ملول بازتاب دارد. هیچگاه از ورود به کار خلاف خرسند نیست و قصد دارد با روبهراه شدن وضع اقتصادی، از این کار دست بکشد.
ملول، شخصیتی سادهلوح دارد، فقیر و زجرکشیده است و هواخواه ناخداخورشید. موجود بیدست و پایی که بیش از اینکه کارراهبنداز باشد، توی دست و پاست، ولی ذات پاکی دارد. کسیکه هم مورد پذیرش ناخدا و هم همسر اوست. دو زنه است و این به نوعی نشان از بوالهوسی و سرخوشی درونی او دارد، هرچند نداری و فقر رنگ و رویش را پوشانده! ملول در کنار ناخدا میخواهد منتقم زخمهایی باشد که از سوی ماجد؛ سرکردهی باند قاچاق به آنها وارد شدهاست.
مستر فرحان، دلال متمولی است که برای پیشبرد اهدافش هر هزینهای را میپردازد. آرام و باسیاست با حربهی زر و سیم، همهچیز را به دست میآورد. لبخندی مضحک همیشه بر لبانش دیده میشود که نشان از ریاکاری و حیلهگریاش دارد. دندان طلای او درندهخویی و حیوانصفتبودنش را به خوبی نشان میدهد. دیرجوش و باهوش است. با پنبه سر میبرد و خوب میداند دنبال چیست..
سرهنگ، شخصیتی گربهصفت دارد. او نیز برای رسیدن به اهدافش از هیچ تلاشی مضایقه نمیکند و پس از رسیدن به هدفش، هرآنچه از او ردپایی به جای بگذارد، نابود میکند. تبعیدی که سالهاست مترصد فرصت برای فرار از تبعیدگاه است. آتش خشم و کینهی درونیاش را زنده نگاه داشته و به هیچکس رحم نمیکند. برای او آنچه مهم است، خودش است. از نگاه او همه منفور هستند، از خواجه ماجد تا ملول و ناخدا.
زنده باد مهدیه عزیز
دقیقا، این فیلم خیلی بهتر از فیلم هاوارد هاکسه.
تمرین 1 ماه سوم
پسری که خواهر و مادرش را در کودکی از دست داده است، به هنر روی میآورد تا بتواند از این طریق ذهنش را به تصویر بکشد. و در نتیجه به سبکی روی میآورد و در جهان نامی میشود. ولی بعد از سالها به بیماری مبتلا میشود. و به دنبال راهی برای رهایی میگردد، و سرانجام موفق میشود.
درود مرضیه خانم عزیز
داستان دقیقاً در کدوم نقطه شروع میشه؟
این «بعد از سالها» چجوری تمایش داده میشه؟
بیماری دقیقاً چیه؟
و دقیقاً چه اقدامی انجام میده برای رفع بیماری؟
داستان دقیقاً در کدوم نقطه شروع میشه؟
این داستان در ایران در یکی از شهرهای ساحلی بنام شهسوار در سال 1330 شمسی
این «بعد از سالها» چجوری نمایش داده میشه؟
در سن 60 سالگی
بیماری دقیقاً چیه؟
بیماری رماتیسم که دستهایش توان نگه داشتن قلم مو را ندارد.
و دقیقاً چه اقدامی انجام میده برای رفع بیماری؟
به مکان ییلاقی زادگاه مادرش در روستای عسل محله میرود چون رطوبت به سلامتی اش صدمه می زند و در انجا با بستن قلم مو به دستش به نقاشی کردنش ادامه می دهد.
درود مرضیه خانم عزیز
با این ایده میشه یه داستان کوتاه نوشت.
منتها سوال من اینه، چطور از این ایده میشه یک داستان بلند بیرون درآورد.
لطفاً از سیر وقایعی که تو ذهنتون هست برام بگید.
از چالشهای پیش روی شخصیت بگید.
از نیروهای مخالف شخصیت بگید.
تمرین ۲
۱- شخصیت اصلی: نادر
۲- حادثه ی محرک: در خواست طلاق سیمین از نادر
۳- هدف: برقراری آرامش دوباره
۴- مانع: ماجرایی که در خانه ی نادر برای زن مستخدم شکل می گیرد و ماجرای بعد از آن.
۵- بحران: قبولی پرداخت پول به شوهر زن مستخدم برای پرداخت دیه.
۶- زمانی که متوجه می شویم نادر در سقط شدن جنین داخل شکم خدمتکار نقشی نداشته است.
۷- گره گوشایی: جدایی نادر از سیمین
بخش دوم:
۱- شخصیت اصلی: سینا و جسی
۲- حادثه ی محرک: آشنایی دختر و پسر جوان با گروه آدم فضایی ها که قصد کمک به کره ی زمین را دارند.
۳- هدف: نابودی آرت ایکس.
۴- مانع: درگیری با نیروهای ویژه.
۵- بحران: رفتن سینا به جنگ جهانی دوم
۶- نقطه ی اوج: نابودی آرت ایکس
۷- گره گوشایی: نجات دنیا توسط سینا و جسی.
ماه سوم تمرین ۴، شماره۱:
برای آشکار شدن بیشتر شخصیت به نظر او را باید عصبانی کرد، به چالش انداخت در آن زمان می توان ویژگی های واقعی او را شناخت. در خلوت خودش چگونه است؟ رفتارش با نزدیکانش به چه صورت است؟
شخصیت اصلی:نادر و راضیه
حادثه محرک:تصمیم سمین به زندگی در خارج از کشور، نادیده گرفتن از پدر نادر و عدم موافقت نادر از تصمیم همسرش به دلیل بیماری پدرش
مانع:دفاع پرستار از خود برای رفع تهمت دزدی
بحران: گرهها و کشمکشی که بین راضیه و نادر پیش گرفت، از جمله هل دادن و پرت کردن پرستار توسط نادر از منزل، سقط جنین، شکایت پرستار از نادر. و…
نقطه اوج: عذاب وجدان راضیه از قبول خون بها به دلیل اعتقاداتش
به نظر من این فیلم سیر نزولی و گره گشایی نداشت و تا انتها تعلیق بود
راضیه ندیمی
تمرین درس چهارم/ بخش اول:
به نظرم ویژگیهایی مثل عادتهای روزانه و شکل اتاق و چیدمان وسایل هم میتونه برای شناخت بهتر شخصیت به کار بیاد
بخش سوم:
آوین متولد سال ۶۹ هست و سومین بچهی خانواده. سخت به دنیا نیومده ولی ناخواسته بوده چون پدر و مادرش بعد از دوتا بچهی پسر، دیگه تصمیم نداشتن بچهی دیگه ای به دنیا بیارن
آوین تقریباً سی سالشه، موهاش خرمایی تیرهست و چشماش سبز-قهوهای (مردابی)
قدش ۱۵۰ و وزنش ۴۶ کیلوئه. صداش یه کم خشن و پسرونهست. عینکیه و بینیش عقابی
رنگ چشماشواز مادرش به ارث برده و قد کوتاهشو از باباش.
درمورد طاهر خودش نظری نداره ولی به گوشش رسیده که بعضیها گفتن دختر نچسب و توداریه ولی شاید اگه دماغشو عمل کنه بهتر بشه یا این که کاش تیچ وقت موهاشو کوتاه نکنه چون اونجوری دیگه اصلاً نمیشه تحملش کرد!
از ورزش خوشش نمیاد ولی به صخرهنوردی علاقهی خیلی زیادی داره
وقتی تو خیابون قدم میزنه اگه یه آشنا ببینه سلام نمیکنه چون چهرهها رو تشخیص نمیده و این بیماری «کوری چهره» رو از سه سالگی داشته
از قرص الانزوپین تدافارم ۲۵ میلی گرمی استفاده میکنه تا شبا بتونه راحت بخوابه
از لباسهایی که داره متنفره چون همشون یا قهوهای تیرهن یا سیاه و همشونم به نظرش از مد افتادن، مخصوصاً دوتا از روپوشهاش که هنوز سرشونهشون اپل داره!
از این که همیشه دنباله رو بوده حالش به هم میخوره ولی عادت کرده همیشه هرکاری که بزرگترای فامیل بهش گفتن بی چون و چرا انجام بده و کوریچهره هم اعتماد به نفسش رو کامل ازش گرفته
ولی چیزی که برای همه عجیبه زور زیادشه. توی مسابقهی مچ اندازی با همکلاسیاش دست دونفر رو شکسته
ولی خودش رو نابغه نمیدونه، فقط فکر میکنه استعداد زیادی توی طراحی و معماری داره چون استادش یه بار بهش گفته در این زمینه آیندهی روشنی داره
از بچهها خوشش میاد، انقدر که همیشه چندتا شکلات تو کیفش نگه میداره تا بده به بچههایی که توی کافه میبینه ولی اصلاً نمیتونه از پس قصه گویی و داستان نویسی بر بیاد و هرچقدر که تو ریاضی و هنر عالی عمل میکنه توی انشا و ادبیات فارسی سابقهی نمرههای زیر ده هم داشته
اگه از کسی بدش بیاد توی کفشش نمک میریزه و این بلا رو چندبار سر عمهش هم آورده به این امید که دیگه نیاد خونهشون ولی انگار بی فایده بوده
دوست پیدا کردن همیشه براش سخت بود، مخصوصاً برای این که نمیتونست توی بحث های دخترونه سر هنرپیشهها یا معلمها شرکت کنه ولی چندتا از طراحیاش توی مسابقهی بین المللی برنده شده
بزرگترین ترس زندگیش اینه که تنها بمونه و در صد سالگی توی یه خونهی خالی انقدر بمونه تا از روی بوی تعفن بفهمن مرده و بیان ببرنش
بزرگترین آرزوش ازدواج و تشکیل خانوادهست و رویاش اینه که توی کوهپایه با شوهر و بچههاش زندگی خوبی داشته باشه
این که همکلاسی، همکارا و مشتریای همیشگیش رو نشناسه تکراری ترین مشکل هر روزشه
دقیقاً کار خوب و بد براش تعریف نشده ولی همیشه میترسه ناخواسته کاری کنه که نفرین کسی رو به دنبال داشته باشه و رعایت کامل اصول و مقررات فقط به خاطر ترس از عذابه
مادرش از طبقهی عشایر کرمانشاهه و پدرش از قشر شهرنشین کرمانشاه و در خانوادهی اهل مطالعه و تحصیلات به دنیا اومدع ولی روحیهش طوریه که بیشتر به خرافات گرایش داره. برای همین بود که از مادر آوین خوشش اومد و با وجود مخالفت هردو خانواده با هم ازدواج کردن.
مادر آوین هم برعکس خانوادهش عاشق پیشرفت بود و زندگی شهری رو ترجیح میداد به چادرنشینی و حاضر شد از خانوادهش دست بکشه
شغل پدر آوین اداری بود، توی شرکت تجاری پدرش با برادرش کار میکرد و شورتهند نویس بود- درس خوندهی انگلیس تا فوق دیپلم ولی به خاطر ازدواج با یه دختر از قوم عشایر پدرش قسم میخوره که شرکت رو کامل به اسم پسر دومش میکنه. برای همین پدر آوین در حال حاضر سرایدار باغ یه خانوادهست که ساکن تهرانن
شغل مادر هم پرورش گل و گیاه و رسیدگی به درختهای باغ
ولی هردو نقطهضعفهایی دارن. مثلاً پدر آوین به خاطر اعتقاد سفت و سختش به شانس و سرنوشت از پیش تعیین شده و رفتاری که خودش میدونه غلطه ولی نمیتونه کنارش بذاره ضربه میخوره و مادر به خاطر اهمیت بیش از حد به حرف مردم و مخصوصاً حفظ آبرو و سربلند کردن خانوادهی شوهر که با این کار هم به خودش آسیب میرسونه و هم به بچههاش
بنابراین از افرادی که در تربیت آوین خیلی اثرگذار بودن عمه و مادربزرگ پدریش بودن
آوین دوران سه سالگیش رو یادش نمیاد ولی فقط یه صحنه تو ذهنش مونده، اونم افتادنش از بالای پلهها با سهچرخهست و هروقت سردرد میگیره اون صحنه یادش میاد
اولین عشق زندگیش پسرعموش بود چون فقط اون بود که انگار همیشه حوصله داشت باهاش وقت بگذرونه و رفتارش دوستانه بود. برای همین آوین خیلی بهش وابسته بود و فکر میکرد عشق باید همین باشه. برای همین بود که وقتی پسرعموش عقد رو به هم زد همه چیز برای آوین بی معنی شد
آوین دانشجوی ساکن رشته و داره برای گرفتن فوق لیسانس تلاش میکنه و برای این که بتونه از پس مخارجش بربیاد (مثل اجارهخونه و شهریه دانشگاه) یه مدت دستیار فروش لوازم تزئینی و دکوراسیون بود و بعد شغلش رو به عنوان مسئول درست کردن قهوه و کیک توی کافیشاپ تغییر میده تا به خونهی اجارهایش و دانشگاه نزدیک تر باشه
دوتا دوست بیشتر نداره که با یکیشون سر پروژهی دانشگاه آشنا شد و با دومی همخونهست
درحال حاضر هم داره سعی میکنه برای برادرش گذشته رو جبران کنه، یه کافیشاپ تو فضای باز براش طراحی کنه و برای ساختنش از چندنفر کمک بگیره
میخواد یه چیز خیلی حرفهای درست کنه که تا سالها بعد از خودکشیش اسمش سر زبونها باشه و خانوادهش رو و مخصوصاً مادرش رو خجالت زده کنه که اون همه دست کم گرفتش و به خاطر نقصهایی که داشت بهش سرکوفت میزد.
زنده باد پانیذ عزیز
قسمت اول – تمرین 2
1- فیلم جدایی نادر از سیمین را ببینید. عناصر فوق را در این فیلم شناسایی کنید و فهرستوار بنویسید. (حتی اگر این فیلم را مدتها قبل دیدهاید، مجدداً آن را برای نوشتن تمرین تماشا کنید ) .
شخصیت اصلی: نادر
حادثۀ محرک: اصرار سیمین برای مهاجرت و رفتن به خارج از کشور و اقامت در آنجا
هدف: ماندن در ایران به دلایل مختلف از جمله مهم ترین دلیل نگهداری از پدرنادر که آلزایمر دارد
مانع: عدم توانایی پرستار استخدامی در پرستاری از پدر نادر
بحران: اخراج پرستار و درگیری با او که مقارن با سقط جنین وی می شود
نقطۀ اوج: رد و انکار اتهام سقط جنین پرستار به دلیل هول دادن وی از پله توسط نادر و تلاش سیمین برای رضایت و توافق با خانواده زن برای گرفتن دیه جنین بخاطر حفاظت از دختر و شرایط روحی وی .
گرهگشایی: روشن شدن علت سقط جنین و جدایی نادر از سیمین !
_________________
توجه : قسمت دوم بعد از تایید موضوع داستان نوشته و ارائه می شود .
شخصیت ناخدا خورشید
ناخدا خورشید شخصیت اصلی فیلمی به همین نام به کارگردانی ناصر تقوایی و با بازی داریوش ارجمند است. داستان فیلم اقتباسی آزاد از کتاب “داشتن و نداشتن” ارنست همینگوی و یکی از آثار برجسته سینمای ایران است.
شخصیت ناخدا خورشید را از رفتارو کارهایش و از دیالوگهایی که بر زبان می آورد می شود شناخت. مرد زحمتکش، باهمت و با اراده ای که باوجود آن که یک دستش را از دست داده به تنهایی لنجی را که قاعدتا” باید با سه جاشو به دریا برود، می راند. فیلم با آتش زدن کارتن های سیگار قاچاق شروع می شود. سیگارهایی که که توسط قاچاقچی اصلی (ماجد) که از سرمایه کلانی برخوردار است لو رفته است، تا ناخدا با قاچاق مختصر خودش نتواند بازار قاچاقچی اصلی را تهدید کند. آتش اول فیلم نمادی از آتشی است که به جان زندگی ناخدا خورشید می افتد.
ناخدا می خواهد که زندگی آرامی داشته باشد و نانی سر سفره خانواده اش بیاورد، اما او قوانین خودش را دارد. او تا جایی به قانون پایبند است که قانون زندگی اش را تهدید نکند. در دیالوگ جالبی نا خدا می گوید” من فکر نمی کنم هیچ قانونی بخواهد که کسی گرسنه باشد”. یا اینکه می گوید “اگر زن و بچه ماجد بتوانند اینجا زندگی کنند باید زن و بچه من هم بتوانند”. می توان به طرز فکر ناخدا پی برد. او اما بیم دارد که شبکه آدمهای ماجد حتی لنج او را از دستش در بیاورند. پس برای اینکه اندوخته ایی داشته باشد حاضر می شود در مقابل دریافت پول گروهی از سیاسی ها را که در ترور نخست وزیر دست داشته اند از مرز رد کرده و به آنطرف آب ببرد.
ناخدا شجاع و مغرور است و حالا که این زندگی به او تحمیل شده است به جای سازش با شبکه اصلی قاچاق، یک تنه برای زندگی خودش و خانواده اش می جنگد.
در صحنه درگیری یاغی ها در قهوه خانه، در حالیکه آدمهای دیگری که در قهوه خانه هستند از یاغی ها می ترسند ، ناخدا در مقابل آنها می ایستد و آنها را از قهوه خانه بیرون می کند. به این ترتیب نشان می دهد که راه او از راه یاغی ها جداست.
ناخدا به همسرش عشق می ورزد و دخترانش را دوست دارد. این را از رفتار توام با احترام او و دیالوگهای رد و بدل شده بین آنها می شود فهمید. او به سرزمینش هم عشق می ورزد. او در این بندر به دنیا آمده و دلش می خواهد همین جا هم بمیرد. . ناخدا با آن که دوست دارد در کنار خانواده اش زندگی آرامی داشته باشد.، اما جایی که شرایط ایجاب کند قهرمانانه می جنگد (صحنه درگیری با یاغی ها در لنج) و بالاخره جانش را بر سر آن می گذارد. در شبی که در خانه با همسرش گفتگو می کند می داند که این سفر بازگشتی ندارد و آرزو می کند که ای کاش یکی از فرزندانش پسر بود و پس از او از همسرش سرپرستی می کرد.
از دیگر شخصیتهای جالب فیلم شخصیت مستر فرحان با بازی علی نصیریان است. او یک دلال است و به بندر می آید تا ترتیب فرار گروهی از سیاسی ها را در ارتباط با ترور نخست وزیر، به آن طرف مرز بدهد. مستر فرحان مناسبات حرفه ای کارش را به خوبی می داند و به قول و قرارش متعهد است. به طوریکه ناخدا خورشید در جایی می گوید ” تو تنها حقه بازی هستی که به او اعتماد دارم”.
ملول با بازی سعید پور صمیمی دوست و مرید وفادار ناخداست. او در هر شرایطی کنار ناخدا ایستاده است . هرچند ناخدا بارها او را از خود می راند اما مهر ناخدا در قلب ملول جا خوش کرده است. ناخدا هم ملول را دوست دارد و آنجا که او را از خود می راند، هرچند بر زبان نمی آورد اما می خواهد او را از خطری که جان خودش را هم تهدید می کند دور نگه دارد. تماشاچی با بازی و دیالوگهای ملول به وفاداری و محبت ملول به ناخدا پی می برد و ملول نیز بالاخره جانش را بر سر این مهر می بازد.
سرهنگ با بازی فتحعلی اویسی اما شخیت پیچیده ای دارد. او برای دستیابی به منافعش در عین حالی که به هیچ اصل اخلاقی پایبند نیست، حاضر است که با همه مصالحه کند. شاید بتوان شخصیت سرهنگ را درست در مقابل شخصیت ناخدا قرارداد. سرهنگ هم برای ماجد خبر چینی می کند. هم کنار ِژاندرامها است ، هم با دلال نرد آشنایی می بازد و هم با یاغی ها رفیق است. دست آخر هم ، به همه آنها خیانت می کند. ماجد را به کمک یاغی ها به قتل می رساند دلال را می کشد و به دریا می اندازد ، با ناخدا می جنگد و آماده است که به یاغی ها هم خیانت کند که بالاخره خودش هم کشته می شود.
فیلم ناخدا خورشید یکی از آثار برجسته سینمای ایران است. هرچند فیلمنامه اقتباسی از داستانی امریکایی است اما به خوبی به عنوان یک داستان بومی زندگی مردم بندرهای کنار خلیج فارس را نمایش می دهد. دیالوگها به زندگی و فرهنگ مردم آن سرزمین بسیار نزدیک است.
هرچند این فیلم را قبلا” دیده بودم ولی همچنان از تماشای آن لذت می برم.
سپاس از استاد گرامی، شاهین عزیز به خاطر فراهم کردن فرصت تماشای دوباره این اثر زیبا.
تمرین سوم، بخش اول:
شخصیت استاد، مردی تنها و منزوی که از شدت تنهایی خود را در کتابها و رویاهایش غرق میکند . او استاد ادبیات است و شعرهای عاشقانهی زیادی از بر است اما هیچ گاه معشوقی نداشته تا برای او آن شعرها را بخواند و یا نامه های عاشقانه بنویسد. او سالها از عشق خوانده اما هیچ گاه اجزاء آن را درک نکرده است، بارها از انتظار برای معشوق سخن میگوید که هیچگاه تجربه نکرده است، وارد رابطهای میشود و یکی پس از دیگری این ملزومات عشق را حتی برای چند دقیقه کوتاه انتظار، چند شب کوتاه هم صحبتی و … تجربه می کند. حاضر می شود قلعه رویاهایش را به تلی از خاک بدل کند، کتاب هایش را که همدم تنهایی او بودند را میفروشد. وارد مرحله جدیدی از زندگی می شود. هرچند که آخر داستان آن عشق را به صورت فیزیکی از دست می دهد اما نوری که در دلش روشن شده است او را به زندگی امیدوار می کند.
بخش دوم:
فهرستی از اعمال شخصیت اصلی داستان:
احساسی و زود رنج است و با کوچکترین عملی عکس العمل نشان می دهد. می خندد، می گرید، می ترسد.
هیجانی است و بدون فکر و منطق تصمیم می گیرد.
ریسک پذیر است و از خطر نمی ترسد و به دل ماجرا می زند می خواهد همه چیز را خود تجربه کند و از تجربه دیگران استقبال نمی کند.
عجول و کم تحمل است، اگر به خواسته خود نرسد عصبی می شود و نمی تواند خود را کنترل کند، اگر لازم شود دست به یقه هم می شود. تصمیم گیریهای سریع که او را به دردسر می اندازد، ریسک های پی در پی که مشکلاتی را برای او به وجود می آورد.
روزها با کسالت از خواب بیدار میشود. شب ها تا دیر وقت بیدار است و نمی تواند خوب بخوابد. گاهی اصلا اشتهای غذا خوردن ندارد و یا فراموش می کند تا غذا بخورد. علاقه ای به آشپزی ندارد. گاهی نیز بسیار پر انرژی و فعال است. خانه را حسابی برق می اندازد، تمیز کاری می کند، بیشتر بیرون غذا می خورد به مهمانی می رود و با صدای بلند موسیقی گوش می کند . گاهی هر روز به خرید می رود و وقتش را در مراکز خرید می گذراند چیزهایی را می خرد که اصلا برایش کارایی ندارد. بنابر این خانه اش پر شده است از وسایل نویی که اصلا اتیکت انها نیز کنده نشده اند.
در عین حال گاهی گوشه گیر می شود دلش می خواد فقط بخوابد. با دلیل و بی دلیل زیر گریه می زند. گاهی تا چندین روز اصلا دلش نمی خواهد از خانه خارج شود پرده ها را میکشد و در سکوت و تاریکی می نشیند.
اول داستان، شخصیت اصلی نوسان خلق دارد. در منزل جدیدش همسایه ای دارد که متوجه رفتارهای عجیب او می شود.
یک روز از خواب بیدار می شود و متوجه میشود دخترش خانه نیست. همه جا را دنبال دختر می گردد اما بی فایده است در حین جستجو به دنبال دخترش به سرنخ هایی میرسد که فکر می کند به دخترش تعرض شده و حالا دخترش تنها و بی پناه و ترسیده و قصد خودکشی دارد و او باید دخترش رو پیدا کند و از او محافظت کند. در این راه کسی با اون همراه نمیشود حتی دخترش که خودش را از مادر مخفی می کند و وقتی اون خواب یا در حمام است به منزل میاید و وسایلش را بر میدارد یا کاری انجام میدهد که مادرش متوجه حضور او در خانه می شود و سریع منزل را ترک می کند. زن برای پیدا کردن دخترش جستجوهای زیادی می کند.
در آخر شواهد در کنار هم قرار می گیرد و مشخص می شود او اصلا دختری نداشته است و او به دلیل وضعیت حاد روانی اش به مرکز درمانی منتقل می شود.
زنده باد معصومه عزیز
ممنونم🙏
سلام استاد عزيز
ويرايش دو خطي درس اول:
دختري بعد از خود كشي خواهرش به دنبال گره گشايي از عاملان مرگ خواهر، براي نجات جان خودش در دو قدمي قاتل شدن قرار ميگيرد و با رفع تعارض بين مرگ خود خواسته خواهر با تلاش براي زنده ماندن خود به علت مرگ خواهر پي مي برد.
درود
گرهگشایی دقیقاً به چه منظور؟
میخواد انتقام بگیره؟ میخواد قاتل یا قاتلها رو به پلیس معرفی کنه؟
و اینکه بگید دقیقاً چه اتفاقی میفته؟ «در دو قدمی قاتل شدن قرار میگیره» رو چطوری نشون میدید؟