قرار بود برای کنکور انتخاب رشته کنم. دنبال لیست دانشگاه ها میگشتم. همه میدونستن که دوست ندارم تهران بمونم. چشمم به دانشگاه های شهر های شمالی بود. حقیقتش دوست داشتم کل چهار سال دانشگاه رو شمال باشم. البته میدونستم دولتی کار راحتی نیست. دنبال دانشگاه های غیر دولتی میگشتم. پدرم هر چند وقت یه بار میگفت تهران رو بزن. من کلی دلیل مزخرف میاوردم که تهران قبول نمیشم. پدرم میگفت تو بزن نشد نمیشه دیگه.
حقیقتش دوست نداشتم حتی یک دقیقه هم توی تهران درس بخونم. اصلا دوست نداشتم پیش خانوادم باشم.
فکر کن هر کاری بخوای بکنی همش مخالفن. چقدر آزادی های آدم کمتر میشه. یه لحظه های از انتخاب به فکر فرو میرفتم . یاد صحبت با بچه های کلاسمون میوفتادم.
قرار بود سه چهار نفری باهم یه دانشگاه شمالی بریم و باهم یه خونه بگیریم.
همیشه مسخره میکردیم که کی باید جوراب بقیه رو بشوره.کی باید غذا درست کنه . رویای خوبی بود. هرچی بود از با خانواده بودن بهتر بود.
خسته شدم از اینکه هر روز مادرم غذای های همیشگی رو درست میکرد. دلم میخواست دست پخت های دانشجویی بخورم. املت های خوشمزه. غذاهای فست فودی خوشمزه. با خودم همیشه یه خونه مجردی رو تصور میکردم. اینکه چینش وسایلم چی باشه. عکس های پوستر روی دیوار ها. تلویزیون و دیدن کلی فیلم و سریال بدون استرس. رویای دوست داشتنی بود. کاری نداشتم کی چی میگه. همش میخواستم به هدفم برسم. یه زندگی جدید و پر از هیجان.
اینقدر گشتیم تا چند دانشگاه خوب پیدا کردیم. هممون میدونستیم که اولین اولویت دانشگاه غیر دولتی رو حتما قبول میشیم. برای همین با رفیقا تصمیم به انتخاب یک دانشگاه مشترک گرفتیم.
حقیقتش شاید کار اشتباهی بود که دولتی رو انتخاب نکردیم. اما برای من مهم این بود که جدا بشم به هر قیمتی. بعد از چند روز متوجه شدیم توی تایم ویرایش انتخاب دانشگاه دو تا از بچه ها، دانشگاه خودشون رو عوض کردن. من و رفیقم که خیلی باهم جور بودیم دیدیم همون راه رو دو نفره بریم بهتره. ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم. هرچی بشه دوتایی میزنیم به دل خطر.
کنکور تموم شده بود منتظر نتایج بودیم. یه مشکلی پیش اومده بود. من با رفیقم که قرار بود باهم باشیم به یه درگیری شدید خوردیم و تقریبا دوست نداشتیم باهم باشیم.
نتایج اومد .همون شد که برنامه ریزی کردیم. اما مشکل اصلی، رابطه بین منو رفیقم نبود.
تازه فهمیدیم که شهریه دانشگاه و هزینه اجاره و کلی چیز بود که تا اون موقع بهش نکرده بودیم . و تصمیم گرفتیم نریم. اما مگه میشه از رویای خونه توی یه شهر دیگه دور از خانواده گذشت.
برای همین دوباره یک سال بعد سعی کردم توی کنکور شرکتت کنم و ایندفعه دولتی توی یک شهر شمالی قبول بشم، اگرم نشد یه غیر دولتی توی همون شهر. سال بعد کنکور برگزار شد و من شرکت کردم. ایندفعه شبانه یک دانشگاه دولتی توی رشت قبول شدم. حس خوبی بود تا سال ها دنبال این موقعیت بودم. چه زندگی شیرینی.
رویای مستقل بودن چیزی بود که بهم انگیزه میداد. با پدرم رفتیم تا توی دانشگاه ثبت نام کنیم . پدرم دنبال خوابگاه بود. اما چون من شبانه قبول شده بودم اجازه استفاده از خوابگاه رو نداشتم . من خوشحال و بابابم ناراحت بود. با پدرم رفتیم سراغ پیدا کردن خونه. با کلی گشتن یه خونه خوب و نقلی پیدا کردم. چه فضای داشت. چند قدم اون طرف یه جنگل زیبا، جلوی خونه یه رودخانه، هوای دلپذیر و باد خنک همه چی عالی بود.
با پدرم اسباب کمی که تهیه کردیم رو آوردیم . یه اجاق گاز ساده رومیزی و تلویزیون قدیمی و یه فرش برای شروع عالی بود. وسایل شخصی و پوسترهام هم همراهم بود. خدایی به چیزی که سالها میخواستم رسیدم. یه خونه مجردی و مستقل کیلومتر ها دور از خونه خودمون.
شب اول گفتم یه دوش بگیرم و بخوابم. حموم رفتم . موقع بیرون اومدن از حموم یادم اومد که همیشه حمومم که تموم میشد خانواده رو صدا میزدم تا بیان و برام حوله بیارن.
ولی خب چه عیبی داشت مگه چقدر میخواست بهم فشار بیاد. با همان حالت نیمه برهنه از حمام بیرون اومدم و حوله رو برداشتم. چه باحال فکرش رو که کردم دیدم اگر خانواده بود چقدر سخت میشد اینجوری بیرون اومد. موقع خواب و شب اول داشتم به دیوار خونه نگاه میکردم . صدای زوزه شغال و در هایی پشت بام که میکوبیدن به هم شده بود اهنگ پس زمینه فکر من . ادم ترسویی نبودم. اما یکم نگران شدم . حقیقتش تا حالا حس نکرده بودم خوابیدن تو خونه تنها چه مزه ای داره.
همیشه خونمون پر بود از آدم ها.
اگر مهمون نبود هیچ وقت پیش نمیومد که من تنها باشم. احساس جالبی بود . توی همین فکر ها بودم که از خواب بیدار شدم.
روز اول دانشگاه و منم کمی دیر از خواب بلند شدم. آروم به سمت کتری برقی رفتم و آب جوش گذاشتم تا با چای کیسه ای اولین صبحونه مستقل بودن خودم رو بخورم.
آدم ها وقتی به زندگی جدید ورود میکنندتمام اتفاقات رو با زندگی قبلی که داشتن مقایسه میکننن. مثلا اینکه همیشه از خواب که بیدار میشدم چای دم کرده آماده بود الان باید خودم درست میکردم. شاید چایی دم کرده دارچین دار نبود اما خودم بودم این مهم بود.
آماده رفتن شدم. ماشین نداشتم منتظر تاکسی بودم. برعکس تهران که هرجا رو نگاه کنی یه ماشین تاکسی میبینی هیچ تاکسی از اونجا رد نمیشد. بعد از چند دقیقه یه ماشین رهگزری سوارم کرد و منو تا دم درب دانشگاه رسوند .
روز اول حس و حال عجیبی داشت. راستش من اصلا ادم خجالتی نبودم اما اینجوری هم نبود که با همه اوکی بشم. نمیدونم ایده حضور در یک شهر دیگه چقدر جالب میتونه باشه اما برای من که اولش خوب شروع نشده بود. دانشجویان که عمده آنها از همون شهر بودن میتونستن باهم ارتباط برقرار کنن. من تونستم با دونفر از بچه هایی که از تهران اومده بودندآشنا بشم. بعد از چند روزی که گذشت احساس کردم مشکلم برطرف شده و احساس غریبگی نمیکنم.
تقریبا هر روز با بچه های تهران بیرون میرفتیم و خوش بودیم. برای من که اوضاع خیلی خوب بود. اما این حال خوش طولانی نبود و وسط ترم دوستان تهرانی من انتقالی گرفتن و به شهرشون برگشتن. برای من جالب بود که با اینکه از نظر مالی مشکلی نداشتن و بهشون خوش میگذشت چرا بازم رفتن. من موندم و تنهایی دوباره. میشه گفت تنها فرد تهرانی دانشگاه من بودم . توی این چند مدت سعی کردم که به بچه های اون شهر نزدیک بشم که اونم تعداد زیادی نبود. روزها سپری میشدن و منم احساسات خوبم رواز دست میدادم. نه این که از شرایط ناراضی باشم. ما در هفته یک بار با بچه ها توی بهترین منظره ها تفریح میرفتیم. بهترین مکان ها بستنی میخوردیم و تا هر ساعتی که میخواستیم میتونستیم بدون استرس بگردیم. همه ی اینها اما چیزی نبود که میخواستم. اصلا من چی میخواستم؟ سوال مهمی بود. همیشه فکر میکردم به این قسمت از زندگی که برسم کلی لذت میبرم. لذت داشتم اما حال دلم خوب نبود. واقعا مشکل کار کجا بود . اخر هفته بود و رفیقام زنگ زدن که بریم بیرون اما گفتم حال ندارم و نمیام. دوست داشتم یکم فکر کنم. کف اتاق خونه مجردی خودم دراز کشیده بودم. به دیوار ها نگاه میکردم. دیوار هایی که چند سال نقشه کشیده بودم براشون .همیشه رویای پوستر ها و دکوری هایی که دوست داشتم رنصب کنم روی دیوار رو داشتم. اگه بخوام مثال بزنم حسم رو مثل یک مکان توی فیلم مورد علاقه خودت که وقتی میری اونجا انگار متفاوته و تو فقط تو فیلم اونجا رو دوست داشتی.
الان اما فقط یه قاب عکس از خودم و روی دیوار که یه خط ترک هم از کنارش رد شده بود آویزون بود. چشمم به آشپزخونه افتاد که فکر میکردم روزی کلی غذای خوشمزه درست کنم. اما پراز ظرف های کثیف بود که سوسک ها در حال پرسه زدن اطراف اون بودن. غذای خونه من هم شده بود یه ریتم تکراری. تخم مرغ همون همیشگی.
این مسایل طبیعی و پیش میاد اما مشکل من این ها نبود. چون ویژگی یک خونه مجردی اینه که اوضاع خونه همیشه خوب نباشه. مشکل اصلی من این بود که حالم خوب نبود. خودمم نمیدونستم چرا. دوری از خانواده هم منو بهم نمیریزه.
اما واقعا دلیل این حال من چی بود. همین جور کف اتاق دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای زنگ در رشته افکار منو پاره کرد. من اینجا کسی رو نداشتم. رفیقامم همیشه موقع اومدن زنگ میزدن. کی پشت در میتونه باشه. حقیقتا کمی ترسیده بودم. ساعت 9 شب بود و اطراف خیابون هم خالی از آدم. آیفون تصویری نداشتم. پنجره اتاق هم رو به در نبود. یه فکری بهم گفت در رو باز نکنم هرکی باشه خودش میره.
آروم درب رو باز کردم. یه لحظه داشتم سکته میکردم. یه دختر بچه با صورت خونی جلوی در ایستاده بود. خدای من این دیگه کیه. چرا گریه نمیکنه . خون روی صورتش مال چیه.
نمیدونستم باید چیکار کنم. بگم بیاد داخل یا در رو ببندم. اون چند ثانیه انگار ساعت ها گذشت . دختر همون جوری فقط نگاه میکرد. ازش پرسیدم اسمت چیه؟ اینجا چیکار میکنی؟
چرا صورت و لباست خونیه. اما بازم هیچ صحبتی نکرد. نباید راه میدادم چون امکان داشت باعث دردسرم بشه. خواستم در رو ببندم اما چیزی نگفت. در رو بستم.
یه صدایی از ذهنم انگار داشت بهم فحش میداد. میدونستم که این وقت شب اونم یه همچین جایی اصلا مناسب یه دختر کوچیک نیست. خود من این وقت شب رو هیچ وقت تنها بیرون نبودم . صدای شغال و زوزه گرگ هم اون لحظه داشت تو گوشم میچرخید. آروم در رو باز کردم دیدم دخترک داره میره سمت رودخونه. سریع رفتم بیرون. بهش گفتم بیا داخل تا صورتت رو بشورم و فردا بریم دنبال پدر و مادرت. با سر تایید کرد و منم آوردمش خونه .
دست و صورتش رو شستم. یکی از لباس های خودم رو بهش دادم و گفتم برو داخل حموم و خودت رو بشور و لباست رو عوض کن. منم لباسات رو میشورم و میزارم خشک بشه .
حقیقتش خیلی ترسیده بود تا امروز که عمر کرده بودم جای خالی مادر و پدرم رو اینجوری حس نکرده بودم. همیشه موقع مشکلات خیلی سخت اونها من رو آروم میکردن. من سردر گم بودم . دختر بچه از حموم با لباس هایی که بهش داده بودم اومد بیرون. بهش گفتم اینجا چیکار میکنی . چیزی نگفت. هرسوالی درباره پدر و مادر خون ریزی که داشت پرسیدم جواب نداد.
براش تشک پهن کردم که بخوابه . من کمی اون طرف تر کنار درخوابیدم تا راحت و بدون ترس بخوابه.
صبح روز بعد که بیدار شدم اثری از اون دختر بچه نبود، نه لباس هایی و نه ردی. انگار هیچ کس وارد این خونه نشده. واقعا نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته. انگار یه خواب بوده و من متوجه نشدم. اما واقعا خواب بوده یا واقعیت. اون دختر کی بود؟ تمام روز بعد داشتم به این موضوع فکر میکردم که این اتفاق خواب بود یا بیداری. هرچی که بود باعث شد من اون خونه رو تحویل بدم و با سفارش و پیگیری برم خوابگاه. بعد از چند ترم هم تصمیم گرفتم به شهرم برگردم. صبح روز اول بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه پدرم منو رسوند دانشگاه.
من موندم یه تجربه ناتمام ازتمام روزهایی که در انتظارش بزرگ شدم. چرا اون چیزی که فکر میکردم نشد. زندگی پر از فراز و نشیب و منم اینو قبول داشتم.
شاید این چند سال بهم یه چیز رو خوب یاد داد و اونم این بود که مهم نیست کجا باشی. داخل خونه پیش خانواده یا مجردی. اون چیزی که مهم اینه بدونی همه چیز لزوما اون چیزی نیست که تو ذهنمون تصور میکنیم. راستش این که فقط بخوای یه خونه جدا داشته باشی به نظر کافی نمیاد.
روزهای دانشکاه هم تموم شد و من موندم و یه سری خاطرات از رویا هایی که چندین سال برای خودم بافته بودم .
قرار بود برای کنکور انتخاب رشته کنم.دنبال لیست دانشگاه ها میگشتم.همه میدونستن که دوست ندارم تهران بمونم. چشمم به دانشگاه های شهر های شمالی بود. حقیقتش دوست داشتم کل چهار سال دانشگاه رو شمال باشم.البته میدونستم دولتی کار راحتی نیست. دنبال دانشگاه های غیر دولتی میگشتم. پدرم هر چند وقت یه بار میگفت تهران رو بزن. من کلی دلیل مزخرف میاوردم که تهران قبول نمیشم. پدرم میگفت تو بزن نشد نمیشه دیگه .
حقیقتش دوست نداشتم حتی یک دقیقه هم توی تهران درس بخونم . اصلا دوست نداشتم پیش خانوادم باشم.
فکر کن هر کاری بخوای بکنی همش مخالفن. چقدر آزادی های آدم کمتر میشه. یه لحظه های از انتخاب به فکر فرو میرفتم . یاد صحبت با بچه های کلاسمون میوفتادم.
قرار بود سه چهار نفری باهم یه دانشگاه شمالی بریم و باهم یه خونه بگیریم.
همیشه مسخره میکردیم که کی باید جوراب بقیه رو بشوره.کی باید غذا درست کنه . رویای خوبی بود . هرچی بود از با خانواده بودن بهتر بود.
خسته شدم از اینکه هر روز مادرم غذای های همیشگی رو درست میکرد. دلم میخواست دست پخت های دانشجویی بخورم . املت های خوشمزه .غذاهای فست فودی خوشمزه. با خودم همیشه یه خونه مجردی رو تصور میکردم. اینکه چینش وسایلم چی باشه. عکس های پوستر روی دیوار ها. تلویزیون و دیدن کلی فیلم و سریال بدون استرس. رویای دوست داشتنی بود . کاری نداشتم کی چی میگه . همش میخواستم به هدفم برسم. یه زندگی جدید و پر از هیجان.
اینقدر گشتیم تا چند دانشگاه خوب پیدا کردیم. هممون میدونستیم که اولین اولویت دانشگاه غیر دولتی رو حتما قبول میشیم. برای همین با رفیقا تصمیم به انتخاب یک دانشگاه مشترک گرفتیم.
حقیقتش شاید کار اشتباهی بود که دولتی رو انتخاب نکردیم. اما برای من مهم این بود که جدا بشم به هر قیمتی. بعد از چند روز متوجه شدیم توی تایم ویرایش انتخاب دانشگاه دو تا از بچه ها، دانشگاه خودشون رو عوض کردن. من و رفیقم که خیلی باهم جور بودیم دیدیم همون راه رو دو نفره بریم بهتره. ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم. هرچی بشه دوتایی میزنیم به دل خطر .
کنکور تموم شده بود منتظر نتایج بودیم. یه مشکلی پیش اومده بود. من با رفیقم که قرار بود باهم باشیم به یه درگیری شدید خوردیم و تقریبا دوست نداشتیم باهم باشیم.
نتایج اومد. همون شد که برنامه ریزی کردیم. اما مشکل اصلی، رابطه بین منو رفیقم نبود.
تازه فهمیدیم که شهریه دانشگاه و هزینه اجاره و کلی چیز بود که تا اون موقع بهش نکرده بودیم . و تصمیم گرفتیم نریم. اما مگه میشه از رویای خونه توی یه شهر دیگه دور از خانواده گذشت.
برای همین دوباره یک سال بعد سعی کردم توی کنکور شرکتت کنم و ایندفعه دولتی توی یک شهر شمالی قبول بشم، اگرم نشد یه غیر دولتی توی همون شهر. سال بعد کنکور برگزار شد و من شرکت کردم. ایندفعه شبانه یک دانشگاه دولتی توی رشت قبول شدم. حس خوبی بود تا سال ها دنبال این موقعیت بودم. چه زندگی شیرینی.
رویای مستقل بودن چیزی بود که بهم انگیزه میداد. با پدرم رفتیم تا توی دانشگاه ثبت نام کنیم . پدرم دنبال خوابگاه بود. اما چون من شبانه قبول شده بودم اجازه استفاده از خوابگاه رو نداشتم . من خوشحال و بابابم ناراحت بود. با پدرم رفتیم سراغ پیدا کردن خونه. با کلی گشتن یه خونه خوب و نقلی پیدا کردم. چه فضای داشت. چند قدم اون طرف یه جنگل زیبا، جلوی خونه یه رودخانه، هوای دلپذیر و باد خنک همه چی عالی بود.
با پدرم اسباب کمی که تهیه کردیم رو آوردیم . یه اجاق گاز ساده رومیزی و تلویزیون قدیمی و یه فرش برای شروع عالی بود. وسایل شخصی و پوسترهام هم همراهم بود. خدایی به چیزی که سالها میخواستم رسیدم. یه خونه مجردی و مستقل کیلومتر ها دور از خونه خودمون.
شب اول گفتم یه دوش بگیرم و بخوابم. حموم رفتم . موقع بیرون اومدن از حموم یادم اومد که همیشه حمومم که تموم میشد خانواده رو صدا میزدم تا بیان و برام حوله بیارن.
ولی خب چه عیبی داشت مگه چقدر میخواست بهم فشار بیاد. با همان حالت نیمه برهنه از حمام بیرون اومدم و حوله رو برداشتم. چه باحال فکرش رو که کردم دیدم اگر خانواده بود چقدر سخت میشد اینجوری بیرون اومد. موقع خواب و شب اول داشتم به دیوار خونه نگاه میکردم . صدای زوزه شغال و در هایی پشت بام که میکوبیدن به هم شده بود اهنگ پس زمینه فکر من . ادم ترسویی نبودم. اما یکم نگران شدم . حقیقتش تا حالا حس نکرده بودم خوابیدن تو خونه تنها چه مزه ای داره.
همیشه خونمون پر بود از آدم ها.
اگر مهمون نبود هیچ وقت پیش نمیومد که من تنها باشم. احساس جالبی بود . توی همین فکر ها بودم که از خواب بیدار شدم.
روز اول دانشگاه و منم کمی دیر از خواب بلند شدم. آروم به سمت کتری برقی رفتم و آب جوش گذاشتم تا با چای کیسه ای اولین صبحونه مستقل بودن خودم رو بخورم.
آدم ها وقتی به زندگی جدید ورود میکنندتمام اتفاقات رو با زندگی قبلی که داشتن مقایسه میکننن. مثلا اینکه همیشه از خواب که بیدار میشدم چای دم کرده آماده بود الان باید خودم درست میکردم. شاید چایی دم کرده دارچین دار نبود اما خودم بودم این مهم بود.
آماده رفتن شدم. ماشین نداشتم منتظر تاکسی بودم. برعکس تهران که هرجا رو نگاه کنی یه ماشین تاکسی میبینی هیچ تاکسی از اونجا رد نمیشد. بعد از چند دقیقه یه ماشین رهگزری سوارم کرد و منو تا دم درب دانشگاه رسوند .
روز اول حس و حال عجیبی داشت. راستش من اصلا ادم خجالتی نبودم اما اینجوری هم نبود که با همه اوکی بشم. نمیدونم ایده حضور در یک شهر دیگه چقدر جالب میتونه باشه اما برای من که اولش خوب شروع نشده بود. دانشجویان که عمده آنها از همون شهر بودن میتونستن باهم ارتباط برقرار کنن. من تونستم با دونفر از بچه هایی که از تهران اومده بودندآشنا بشم. بعد از چند روزی که گذشت احساس کردم مشکلم برطرف شده و احساس غریبگی نمیکنم.
تقریبا هر روز با بچه های تهران بیرون میرفتیم و خوش بودیم. برای من که اوضاع خیلی خوب بود. اما این حال خوش طولانی نبود و وسط ترم دوستان تهرانی من انتقالی گرفتن و به شهرشون برگشتن. برای من جالب بود که با اینکه از نظر مالی مشکلی نداشتن و بهشون خوش میگذشت چرا بازم رفتن. من موندم و تنهایی دوباره. میشه گفت تنها فرد تهرانی دانشگاه من بودم . توی این چند مدت سعی کردم که به بچه های اون شهر نزدیک بشم که اونم تعداد زیادی نبود. روزها سپری میشدن و منم احساسات خوبم رواز دست میدادم. نه این که از شرایط ناراضی باشم. ما در هفته یک بار با بچه ها توی بهترین منظره ها تفریح میرفتیم. بهترین مکان ها بستنی میخوردیم و تا هر ساعتی که میخواستیم میتونستیم بدون استرس بگردیم. همه ی اینها اما چیزی نبود که میخواستم. اصلا من چی میخواستم؟ سوال مهمی بود. همیشه فکر میکردم به این قسمت از زندگی که برسم کلی لذت میبرم. لذت داشتم اما حال دلم خوب نبود. واقعا مشکل کار کجا بود . اخر هفته بود و رفیقام زنگ زدن که بریم بیرون اما گفتم حال ندارم و نمیام. دوست داشتم یکم فکر کنم. کف اتاق خونه مجردی خودم دراز کشیده بودم. به دیوار ها نگاه میکردم. دیوار هایی که چند سال نقشه کشیده بودم براشون .همیشه رویای پوستر ها و دکوری هایی که دوست داشتم رنصب کنم روی دیوار رو داشتم. اگه بخوام مثال بزنم حسم رو مثل یک مکان توی فیلم مورد علاقه خودت که وقتی میری اونجا انگار متفاوته و تو فقط تو فیلم اونجا رو دوست داشتی.
الان اما فقط یه قاب عکس از خودم و روی دیوار که یه خط ترک هم از کنارش رد شده بود آویزون بود. چشمم به آشپزخونه افتاد که فکر میکردم روزی کلی غذای خوشمزه درست کنم. اما پراز ظرف های کثیف بود که سوسک ها در حال پرسه زدن اطراف اون بودن. غذای خونه من هم شده بود یه ریتم تکراری. تخم مرغ همون همیشگی.
این مسایل طبیعی و پیش میاد اما مشکل من این ها نبود. چون ویژگی یک خونه مجردی اینه که اوضاع خونه همیشه خوب نباشه. مشکل اصلی من این بود که حالم خوب نبود. خودمم نمیدونستم چرا. دوری از خانواده هم منو بهم نمیریزه.
اما واقعا دلیل این حال من چی بود. همین جور کف اتاق دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای زنگ در رشته افکار منو پاره کرد. من اینجا کسی رو نداشتم. رفیقامم همیشه موقع اومدن زنگ میزدن. کی پشت در میتونه باشه. حقیقتا کمی ترسیده بودم. ساعت 9 شب بود و اطراف خیابون هم خالی از آدم. آیفون تصویری نداشتم. پنجره اتاق هم رو به در نبود. یه فکری بهم گفت در رو باز نکنم هرکی باشه خودش میره.
آروم درب رو باز کردم. یه لحظه داشتم سکته میکردم. یه دختر بچه با صورت خونی جلوی در ایستاده بود. خدای من این دیگه کیه. چرا گریه نمیکنه . خون روی صورتش مال چیه.
نمیدونستم باید چیکار کنم. بگم بیاد داخل یا در رو ببندم. اون چند ثانیه انگار ساعت ها گذشت . دختر همون جوری فقط نگاه میکرد. ازش پرسیدم اسمت چیه؟ اینجا چیکار میکنی؟
چرا صورت و لباست خونیه. اما بازم هیچ صحبتی نکرد. نباید راه میدادم چون امکان داشت باعث دردسرم بشه. خواستم در رو ببندم اما چیزی نگفت. در رو بستم.
یه صدایی از ذهنم انگار داشت بهم فحش میداد. میدونستم که این وقت شب اونم یه همچین جایی اصلا مناسب یه دختر کوچیک نیست. خود من این وقت شب رو هیچ وقت تنها بیرون نبودم . صدای شغال و زوزه گرگ هم اون لحظه داشت تو گوشم میچرخید. آروم در رو باز کردم دیدم دخترک داره میره سمت رودخونه. سریع رفتم بیرون. بهش گفتم بیا داخل تا صورتت رو بشورم و فردا بریم دنبال پدر و مادرت. با سر تایید کرد و منم آوردمش خونه .
دست و صورتش رو شستم. یکی از لباس های خودم رو بهش دادم و گفتم برو داخل حموم و خودت رو بشور و لباست رو عوض کن. منم لباسات رو میشورم و میزارم خشک بشه .
حقیقتش خیلی ترسیده بود تا امروز که عمر کرده بودم جای خالی مادر و پدرم رو اینجوری حس نکرده بودم. همیشه موقع مشکلات خیلی سخت اونها من رو آروم میکردن. من سردر گم بودم . دختر بچه از حموم با لباس هایی که بهش داده بودم اومد بیرون. بهش گفتم اینجا چیکار میکنی . چیزی نگفت. هرسوالی درباره پدر و مادر خون ریزی که داشت پرسیدم جواب نداد.
براش تشک پهن کردم که بخوابه . من کمی اون طرف تر کنار درخوابیدم تا راحت و بدون ترس بخوابه.
صبح روز بعد که بیدار شدم اثری از اون دختر بچه نبود، نه لباس هایی و نه ردی. انگار هیچ کس وارد این خونه نشده. واقعا نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته. انگار یه خواب بوده و من متوجه نشدم. اما واقعا خواب بوده یا واقعیت. اون دختر کی بود؟ تمام روز بعد داشتم به این موضوع فکر میکردم که این اتفاق خواب بود یا بیداری. هرچی که بود باعث شد من اون خونه رو تحویل بدم و با سفارش و پیگیری برم خوابگاه. بعد از چند ترم هم تصمیم گرفتم به شهرم برگردم. صبح روز اول بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه پدرم منو رسوند دانشگاه.
من موندم یه تجربه ناتمام ازتمام روزهایی که در انتظارش بزرگ شدم. چرا اون چیزی که فکر میکردم نشد. زندگی پر از فراز و نشیب و منم اینو قبول داشتم.
شاید این چند سال بهم یه چیز رو خوب یاد داد و اونم این بود که مهم نیست کجا باشی. داخل خونه پیش خانواده یا مجردی. اون چیزی که مهم اینه بدونی همه چیز لزوما اون چیزی نیست که تو ذهنمون تصور میکنیم. راستش این که فقط بخوای یه خونه جدا داشته باشی به نظر کافی نمیاد.
روزهای دانشکاه هم تموم شد و من موندم و یه سری خاطرات از رویا هایی که چندین سال برای خودم بافته بودم .
«بوفِ گور»
بالاخره آورد. کتاب را میگویم. آن را زیر عبایش پنهان کرده بود. حتما او را نمیگردند! نباید هم بگردند. ناسلامتی روحانی است. امانتدار است. معتمد است. اگر نبود که این ماموریت به او محول نمیشد. آن هم چنین ماموریت دشواری. دشوار میگویم چون خارج از تحمل است. سخت است، خیلی سخت؛ تماشای لحظات پایانی یک زندگی. زندگی یک اعدامی. اعدامی محکوم به قصاص. قصاص یک نفس.
نمیدانم چرا پذیرفت که خطر کند؟! کتاب را بیاورد؟ آن هم این کتاب ممنوعه را! میتوانست برایم قرآن بیاورد. یا مفاتیح. حتی حافظ. روز گذشته قرآن همراهش بود. به قصد خیر آمده بود. آمده بود تا مرا به توبه وا دارد. برای تزکیهی نفس. در این لحظات آخر شاید بهترین کار همان است. اما من به توبه احتیاج نداشتم. او هم متوجه شد. دانست که من با بقیه زندانیها فرق دارم. دانست که پشت سکوتم ترس نیست. فرار از مرگ نیست. عجز و لابه نیست. التماس نیست. حتی درخواست رضایت هم نیست، از اولیای دم. او گفت و من سکوت کردم. از سکوتم دریافت. مفهوم بیاعتناییام را درک کرد. حتی از او سیگار نخواستم. منی که بیشتر عمرم سیگاری بودم.
من یک زیر تیغیام. یکی از همان زندانیهایی که آخرین بارقههای امیدش را به عبای حاج آقا پیوند میزند. اما من نزدم. حتی برایش سعی نکردم. تلاشهای حاج آقا برای لبگشودن من بیفایده بود. کلامی نگفتم. دست به دامانش نشدم؛ وقتی میلی به بقا نداشتم! میدانستم طلوع صبح چهارشنبه را نخواهم دید. برایم مهم نبود!
آمدنش را نادیده گرفتم. آرزوی دیدار هیچکسی را نداشتم! جز یک نفر. یک رویا. یک خیال. یک حقیقت وهمآلود… به تصویرش هم راضی بودم. همان برایم دلخوشکُنک بود. اما میدانستم، یک آرزوی محال است…
میپنداشتم حضور حاج آقا از حوصلهام خارج باشد. خواستار رفتنش بودم. میخواستم این لحظات آخر، غرق در رویا باشم. رویای او.
آمدنش مانع شد. امیدوار بودم غرض از کمتوجهیام را دریابد. و تنهایم بگذارد. اما نرفت. برعکس، رفتار او نظرم را جلب کرد.
ابتدا نیمنگاهی نثارش کردم. و بعد، دقیقتر شدم. به نظر چهلوهفت، هشت ساله میآمد. قدی متوسط داشت با اندامی معمولی. برآمدگی شکمی کوچکی از زیر ردای سفیدش پیدا بود. خوش اخلاق بود. کمی هم شوخ طبع. عمامهای سفید بر سر داشت. عبایی به رنگ قهوهای روشن. ریشهایی مشکی. ریشها در قسمت پایین چانه یکیدرمیان سفید شده بود. لهجه غلیظ مازندرانی داشت. دلنازک بود. وقتی در برابر تشویقهای او به توبه سکوت کردم، بغضش گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. از آنجا دانستم که دلنازک است. اما من سالها بود که با احساساتی مدفون شده میزیستم. بغضش برایم اهمیتی نداشت.
تنها یک نقطه، کانون نگاهم بود. در نخجیر افکارم غوطهور شده بودم. افکاری که سالهای بسیاری مرا در بر گرفته بود. به دیوار مُردهی سلول تکیه داده بودم. زمین سردش با یک پتوی نازکِ خاکستریرنگ مفروش شده بود. روی آن لمیده بودم. یک پایم را به جانب شکم متمایل کرده بودم. پای دیگرم بر زمین گسترده بود. یک دستم روی زانویم بود؛ دست دیگرم میان رانهایم رها شده بود. با انگشتان دستم بیاختیار بازی میکردم. همان که روی زانویم بود. سر به گریبان فرو برده بودم. آن را بالا نگرفتم. حتی وقتی سرباز در را باز کرد!
گفت: پاشو واستا، حاج آقا اومدن.
اما من حرکتی نکردم. با بیتفاوتی فقط به یک نقطه مینگریستم. حاج آقا سلامی گفت و وارد شد.
سرباز به سمتم آمد. خواست به جبر متوسل شود.
حاج آقا مانع شد. با طنازی گفت:
-پسرمون عاشق شده جانم، چیکارش داری؟
من همچنان به همان نقطه خیره مانده بودم. مِزاحش هم افاقه نکرد!
حاج آقا خود را معرفی کرد. سپس تلاش کرد ترغیب به توبهام کند. بیفایده بود. وقتی سکوتم را دید، شروع به قرآن خواندن کرد. دعا کرد که در لحظات آخر پذیرای خواب ابدی باشم. خواستار آرامش و بخشودنم بود. او نمیدانست که من خیلی پیشتر از اینها مُرده بودم. دعا کردن او برایم توفیری نداشت. کمکم از لببازکردنم ناامید شد. قصد رفتن کرد. بلند شد. دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
-پسرم، حتما حرفی، وصیتی، چیزی داری؟ من فردا دوباره برمیگردم؛ میتونی منو محرم خودت بدونی.
خواست نگهبان را صدا کند. بیاختیار صدایش زدم:
-حاج آقا؟
به سوی من برگشت. با تعجب چشم به دهانم دوخت.
-یه چیزی ازتون میخوام
– به دیدهی منت
-ولی سخته، ممنوعه!
لحظهای تامل کرد. دستی به محاسنش کشید. پس از اندکی با لحنی آمیخته با تردید گفت:
-شما بفرمایید، اگه در توانم باشه چرا که نه
-یه کتاب
-کتاب؟ چه کتابی؟
-بوف کور، از صادق هدایت. ولی بدون سانسورش. به همراه یه خودنویس.
***
وقتی نوجوان بودم خطاطی میکردم. عاشق صدای کشیدن قلم روی کاغذ بودم. عاشق شعر و غزل. البته به لطف جادوی دو نرگس شهلا… که مرا تسخیر کرد. پس از آن طبع شعرم گل کرد. هفده هجده ساله بودم. عزم کنکور و دانشگاه کرده بودم.
اولین بار او را در خانهباغ دایی جانم دیدم. در جاجرود عُلیا.
قرار بود در سکوت عمارت، مهیای کنکور شوم. منزلمان جولانگاه بازی خواهرزادههایم بود. و عمارت داییجان خلوتگاه قابلی. دور از هیاهوی شهر. مقرر شد مدتی در آنجا به مطالعهی دروس بپردازم. در منتهیالیه باغ خلوتخانهای نُقلی بنا شده بود؛ به قصد اقامت سرایدار.
عیال داییجان آبستن بود. جهت رفاه حال ایشان، از شهر نقل مکان کرده بودند. سرایدار مرخص شده بود. و من در خلوتخانه مستقر شدم. یک تیر و دو نشان بود. هم به دروس میپرداختم. هم به گیاهان و درختان باغ.
یک روز در خلوتخانه مشغول مطالعه دروس شفاهی بودم. ناگهان صدای خندهی دلنشینی نظرم را به خود جلب کرد. گوش سپردم. صدا آشکارتر شد. کنجکاو شده، از خلوتخانه بیرون رفتم.
در همان لحظه، نگاهم به او گره خورد. در میانهی باغ، مشغول غذا دادن به گربه بود. زیر درخت چنار. نزدیک خلوتخانه. یک گربهی مادر با چند بچهی کوچک.
خم شده بود و تكهاى گوشت را به سمت گربهی مادر گرفته بود. تصوير سهرخش در قاب چشمانم ثبت شد. در چشم برهمزدنى گربه گوشت را قاپيد. خندهاى دلبرانه میان لبهایش ظاهر شد. برق سفيد دندانهايش، قفل بزرگی به چشمانم زد. ايستاد و با چشمانش گربه را تعقيب كرد. كمى از ظهر گذشته بود. آفتاب مستقيم میتابید. تلالو نور خورشيد در چشمانش، تصویری جادویی پدیدار کرد. درست در همان لحظه مغزم رگبهرگ شد! چشمانش تير خلاص را زد. جوششى خروشان سرتاسر وجودم را در برگرفت. جوششى كه برايم تازگى داشت. حس عجيبى كه بىشباهت به تب نبود! تبى سوزان و ناشناخته. تبى آتشين كه ضربان قلبم را هر لحظه به فراسوى تشويش ميبُرد. تشويشى كه هر آن قلبم را از حلقم به بيرون پرتاب مىكرد. درست مثل زمانی كه كودك بودم. در كلاس، درس پس مىدادم. به معلمى سختگير. اسمش آقاى بيدلى بود. حقیقتا دل نداشت! احساس نداشت. قلب نداشت. تنبيههايش زبانزد بود. هميشه خطكشى آهنين در دست داشت. و يك خودكار بيك پشت گوشش. با هر سوالى كه بیپاسخ میماند، تنبيه مىشدى! تنبيه درسهاى شفاهى، ضرباتِ قدرتمندِ خطكش بود. به كف دستها. امان از وقتى كه در امتحان كتبى، نمرهات قابلقبول نبود. خودكارِ پشتِ گوشش را نثار حدفاصلِ بينِ انگشتانت مىكرد. انگشت سبابه و وسطى. دست راست. آنقدر فشار مىداد كه درد در تمام وجودت بپيچد. به حدی كه حرارتت بالا برود. رنگ و رويت برافروخته شود. آنقدر كه هر كس نداند فكر كند تب دارى! به رنگ قرمز آتشين. اجازه فرياد نداشتى! با شنيدن صداى فريادت شدت فشار بيشتر و بيشتر مىشد. به صلاح بود نفس در سينه حبس كنى! با فريادى خاموش، سعى مىكردى به درد غلبه كنى! زهى خيال باطل! مگر مىشد؟ قلبت از حلقت بيرون مىجهيد. تاب نمیآوردی! التماس چشمانت فوران مىكرد. اندامت به رعشه دچار میشد. پاهايت سست مىشد. در نهايت ضعف مىكردى. و روى زمين مىافتادى!
***
ضربان قلبم تندتر و تندتر شد. وقتي كه نگاهش در نگاهم گره خورد. لحظهاى خود را در كلاس درس ديدم. در لحظه امتحان. امتحانى كه جوابش را نمىدانستم. قلبم انتظار تنبيهى سخت را مىكشيد. تا از حلقم بيرون بجهد.
دخترى بود با روسرى گلدار براق. به رنگ سفيد. گلهاى صورتى. روسرى، بيشتر جنبهی زينتى داشت. نقش پوششى نداشت! از پشت گردن، گره خورده بود. زير موهايش خزيده بود. دو سر آن دو طرف شانههایش آويزان بود.
و موهايش، بلند و رها. از زير آويزههاى روسرى به بيرون خزيده بود. مبسوط بر گسترهی سينهها. لَخت و افشان. به رنگ خرمايى.
صورتش جذابيت محسوركننده اى داشت. بينى قلمى كشيده. پوستى به رنگ گلهاى ياس. سفيد مايل به صورتى. گونههايى گُلنشان. قدى متوسط. با اندامى نسبتا توپر. در اصل توپر نبود! برجستگىهاى کالبدش توپر نشان مىداد. كمرش باريك بود. پيراهنى بلند، بهرنگ مشكى براق به تن داشت. چيزى شبيه دخترى با لباس سياه بلند، در كتاب بوف كور. به يقهی آن شنلى از همان پارچه متصل بود. روى شنل، گلهاى سفيد كوچكى گلدوزى شده بود.
تمام چشمانداز نگاهم، یک دختر مشكىپوش بود با روسرى سفيد گلدار. آنقدر محو او شدم كه حواسم نشد، معذبش كردم. صورتش گلگونتر شد. لبخند در صورتش كمرنگ شد. نگاهش را دزديد. سر به زير افكند. چند قدم بيشتر با من فاصله نداشت. زيرلب سلامى كرد. سپس رو برگرداند. با قدمهاى تند به سمت عمارت رفت. از زير درخت چنار تا خود عمارت با نگاهم تعقيبش كردم.
اصلا مگر مىشد از او چشم برداشت؟ نيرويى جادويى در وجودش نهفته بود. نيرويى كه قدرت داشت مرا با خود تا آخر دنيا بكِشد.
جادوی چشمانش تسخیرم کرد. از همان روز شاعر شدم.
گفتند خواهر زنداییام است. اسمش لیلی بود. شانزده سال داشت. کولهبار مدرسهاش همراهش بود. درسش را غیرحضوری میخواند. ماههای آخر بارداری خواهرش بود. آمده بود کمکحالش باشد.
درس و مشقم تغییر مسیر داد. به جای درس، شعرخوانی و غزلسرایی میکردم. وقت و بیوقت، روی ایوان، مشقِ خط میکردم. داییام خطاط ماهری بود. نزد او میرفتم. به بهانهی فراگیری خوشنویسی.
روی ایوان عریض جلوی عمارت دو تخت چوبی بود. روی آن مینشستیم. دایی تعلیم میداد. من تمرین میکردم. چشمم به کاغذ بود. اما دلم، سرگشتهی او.
او چای میآورد. در سینی شاهعباسی. توی استکان کمرباریک. همیشه چند گلبرگ گلسرخ هم در سینی بود. برای من آنها را میچید. در خیالاتم اینطور تصور میکردم!
یک روز در خانهباغ تنها شدیم. زندایی ناخوش شده بود. با داییجان رفتند مریضخانه. مجالی بود برای تجلی سِرِ درون. سنگینی این راز فراتر از حد توانم بود. قلبم بیتاب بود. تمنای او گریبانم را گرفته بود. از سرتاسر وجودم آتش عشق فوران میکرد. و چشمانم مدهوش جمال و وقار او شده بود. فرصتی غنیمت بود.
به بهانهی برجایماندن قلمدانم، روی ایوان رفتم. برایم شربت آورد. روی تخت ایوان گذاشت. ردپای حجب بر سیمایش خودنمایی میکرد. گونههایش انارین شده بود. خواست برود. در ضربالاجلی آستینش را گرفتم. دستپاچه شد. اصرار کردم بنشیند. دل تو دلم نبود. ابراز احساسات سخت بود. زبان در دهانم نمیچرخید. لکنت گرفته بودم. اما به خود تَشر زدم. پس از مدتی کلنجار رفتن با خود، سرانجام لب گشودم… گفتم دل در گروی او نهادم. گفتم خاطرش را میخواهم. گفتم بعد از قبولی در کنکور به خواستگاریاش میروم. گفتم و سبک شدم.
سرخ و سفید شد. بلند شد. با همان شرم همیشگی. به سمت در رفت. خواست داخل عمارت شود. پیش از رفتن برگشت و با آن چشمان جادویی نگاهم کرد. لبخند عمیقی زد. به نشانهی پاسخ مثبت. تیر را از کمان رها کرد. قلبم را از جا کَند. با خود بُرد…
پس از آن روز، بیشتر تلاش کردم. درس میخواندم. میخواستم پیروز عرصهی کنکور شوم. میخواستم آموزگار ادبیات شوم. شاعر شوم. نویسنده شوم. خطاط شوم. میدانستم او هم طبع هنر دارد.
اوغات فراغتش نگارگری میکرد. نقشهایی چون گل و بوتههای سنتی. سیمرغ شاهنامهای. ششمرغ افسانهای. با رنگآمیزیهای خیرهکننده. یک بار نقشی از لیلی و مجنون ترسیم کرد. دو دلدادهی عاشق و معاشقهای وسوسهانگیز… محو تمثیل عاشقانهاش شدم. اینبار قلمش تسخیرم کرد. کمالاتش بیانتها بود…
به صِرافت تمنای تمثیل برآمدم. پیش از آنکه دهان بگشایم، آن را طاقه کرد. و به سمت من گرفت. گویا ذهنخوانی میدانست. شاید هم از ابتدا به نیت من آن را خلق کرده بود. یادگاریاش گنجی گرانمایه شد.
آن را قاب کرده به دیوار خلوتخانه آویختم. درست مقابل چشمانم. هر لحظه خودم و او را درون قاب میدیدم. با خیالش چه رویاها که نساختم. به امید وصالش چه کاغذها که سیاه نکردم. گاه با نامه… گاه با چند بیت شعر خطاطی شده…
یک روز برایش یک عطر خریدم. عطر گل یاس. به رنگ گونههایش. زیر درخت چنار میعادگاهمان شده بود. گاهی دیدار داشتیم؛ گاهی نامهنگاری. از داخل عمارت قابل رویت نبود. دو بیت شعر، خطاطی کردم. همراه عطر و یک نامه. زیر درخت منتظرش ماندم. وقتی آمد پریشانی را از نگاهش خواندم. دلیلش را نگفت. اما تشویش را به بیقراریم افزود. پیشکشی را تقدیمش کردم. باز گلدانههای انار روی گونههایش پدیدار شد. کاغذ خوشنویسی را باز کرد. بیصدا خواند:
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهادهایم
اشک در چشمانش حلقه زد. نگاهش را به نگاهم دوخت. نرگس چشمانش جادویی مضاعفم کرد… مست و مدهوشم کرد… غافل از خویشم کرد… بیاختیار به صورت بلورینش نزدیک شدم. به یاقوت رخسارش… ضربان قلبم بیداد کرده بود. آتشکدهی درونم مشتعل شده بود. سرچشمهی احساساتم غلیان کرده بود. خواستم همپیالهی جام شرابش شوم. خواستم جان تشنهام را سیراب کنم. خواستم از لالهی آتشینش کام بجویم. نزدیکترش شدم. نجابتش مانع شد. از معرکه گریخت…
چند روزی از شرم، با من روبرو نشد. مجالش دادم. زندایی فارغ شد. مشغولیت لیلی بیشتر شد. امکان دیدار نیافت. تا روز کنکور فرا رسید. پیش از رفتن نامهای نوشتم. آن را در مقر همیشگی زیر تکه سنگی قرار دادم. از او خواستم دعاگویم باشد. تا کامروا بازگردم. تا کامیاب شویم.
وقتی بازگشتم، او را از دور دیدم. از عمارت خارج شد. سوار بر یک خودروی سیاهرنگ شد. چمدانش همراهش بود و رفت… یک لحظه برگشت و مرا دید. با نگاهش از پشت شیشه دنبالم کرد. چشمانش گواهی بد میداد. نگاهش در تقویم حافظهام ابدی شد. رنگ سیاه هم… مثل رنگ لباسِ چینخوردهی دخترکِ بوف کور.
با عجله به سمت عمارت رفتم. سراغ لیلی را گرفتم. جوابی که شنیدم، همچو آوار بر سرم فرو ریخت… جملاتی که چون صاعقه بر پیکرم فرود آمد. و قلبم را به دو نیم کرد…
زندایی ندا داد که شب بلهبرونش است! پسر شریک و دوست گرمابه و گلستان پدرش خواستگارش بود. از مدتی قبل قرارش را گذاشته بودند. منتظر وضعحمل خواهرش بودند. تا بعد، کار را یکسره کنند. همانجا معنی تشویش نگاهش، در قرار آخر را دریافتم.
با شنیدن خبر خشکم زد… منجمد شدم… شکستم… فرو ریختم… دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد. ضربان قلبم به شماره افتاد… دستانم به رعشه افتاد. پاهایم ناتوان شد… سر جای خود نشستم.
باید کاری میکردم. نمیتوانستم اجازه دهم بههمینراحتی از دستم برود. چشم به در دوختم؛ به انتظار بازگشت داییجان. پس از ساعتی طاقتم طاق شد. شروع کردم به پرسهزدن در باغ. نمیدانم چند دور محوطهی باغ را طی کردم؟ اینپا و آنپا میکردم. باید جلوی این فاجعه را میگرفتم. باید مانع میشدم. باید راز دلم را به داییجان میگفتم. بلکه کاری کند.
سرانجام دایی آمد. پیش از آنکه از خودروی عنابیاش پیاده شود، به سراغش رفتم.
گفتم: داییجان دستم به دامنت، موضوع مهمی هست…
با نگرانی از خودرو پیاده شد. به چشمانم خیره شد. با نگاهی پرسشگر. شرمم میشد. نگاهم را دزدیدم. اما چارهای نداشتم. باید شهامت به خرج میدادم. تب عشق لیلی کارساز شد. شهامتی در قلبم ایجاد کرد. شهامتی که مرا وادار کرد به لب گشودن. به گفتن هرآنچه در دل داشتم…
با دستپاچگی گفتم: داییجان، من… من خاطر لیلی رو میخوام. شما رو به خدا نذارید شوهرش بدن
دایی جان مرد پخته و عاقلی بود. انتظار واکنش تندی داشتم. اما تنها سکوت کرد. سرش را پایین انداخت. دستش را به چانهاش کشید. به فکر فرو رفت. پس از لحظاتی به آرامی گفت:
-چند وقته؟
گفتم: از همون نگاه اول…
گفت: عجب…
و پس از کمی مکث ادامه داد: تقصیر منه! باید زودتر میفهمیدم… درستش میکنم.
سپس با عجله بهسمت عمارت رفت. به دنبالش نرفتم. از زندایی شرمم میشد. دوباره شروع به قدمزدن کردم. طول باغ را چندین بار طی کردم. بالاخره دایی آمد. گفت با پدرخانمش صحبت کرده. آدرسی به من داد و گفت:
– این آدرس حجرهی طلافروشی حاجعباس، پدر لیلیه. حاجعباس میخواد خودتو تنها ببینه. اگه الان راه بیفتی تا یکیدو ساعت دیگه میرسی.
نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. نمیدانستم مرا برای چه خوانده است؟! تنها میخواستم برای رسیدن به دلدار بکوشم. هر کوششی… میتوانستم کوششم را به ابدیت پیوند زنم. میتوانستم بیستون را برایش جابهجا کنم. میتوانستم پرچم دلدادگی را بر بلندای آن به اهتزاز در بیاورم.
وقتی به حجره رسیدم، مشوش بودم. شوریدگی عجیبی را در وجودم احساس میکردم. حاجعباس مرد باصلابتی بود. هیبتش پریشانیام را صدچندان کرد. دوباره خود را در برابر آقای بیدلی دیدم. سوال و جواب میشدم. گویا درس پس میدادم. گویا تاریخ تکرار شده بود. در اعماق وجودم منتظر ضربات قدرتمند خطکش آهنین بودم. شاید هم درد فشار خودکار میان انگشتانم… درواقع، زخم حرفهایش کم از درد خودکار نداشت… حاجعباس قلبم را فشار میداد. طوری که میخواست به بیرون بجهد. پسازاینکه مدتی مرا برانداز کرد، با لحنی تحقیرآمیز پرسید:
-چند سالته پسرجان؟
-هیجده سالم.
-درس و مشق، چیزی خوندی؟
-بله، امروز کنکور دادم. اگه قبول بشم مهرماه میرم دانشگاه
-چه رشتهای؟
-ادبیات
-که چیکاره بشی؟
-اگه خدا بخواد میخوام نویسنده شم یا دبیر ادبیات
-خونه داری؟
-ندارم ولی لازم باشه کنار درس، کار میکنم
-ماشین چی؟ داری؟
-ندارم اما عرضهشو دارم
-میدونی رقیبت کیه؟
-نه ولی ازش کم نمیارم
اخمهایش در هم گره خورد و به تندی گفت:
-پسرجان تو همین حالاشم شش هیچ عقبی! چی فکر کردی با خودت؟ فکر کردی میتونی لیاقت دختر منو داشته باشی؟ میدونی خواستگار دخترم کیه؟ چیکارهست؟… دکتره. میفهمی؟ دکتر! تو نیاوران صاحب یه عمارته که تو اگه تا آخر عمرت هم کار کنی نمیتونی یه اتاقشو بخری! کلی ملک و املاک داره. فقط با پول ماشینش کل زندگی تو و خونوادهتو میخره و میفروشه. برو رد کارت بچه… مِنبعد هم لقمه اندازهی دهنت بردار. اگه هم میبینی اون یکی دخترمو به آقداییت دادم، واسه این بود که داییت عرضه داشت، یه خونهزندگی در شأن دخترم واسش ساخت. ولی تو چی؟ حتی تنبون خودتو هم نمیتونی بالا بکشی!
سپس در حالیکه دهان کج میکرد، زیرلب حرف مرا تکرار کرد و گفت: میخوام نویسنده شم! که تا آخر عمر یه گوشه بشینی نونخشک سَق بزنی؟! برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!!!
نمیتوانستم به همین راحتی بازندهی میدان باشم. تلاش کردم با دلیل و منطق قانعش کنم. مُصر بودم که میتوانم دخترش را خوشبخت کنم. مدام از من اصرار و از او انکار… دستآخر دست به دامانش شدم. التماسش کردم. اما عصبانی شد و فریاد زد:
-تو هیچی نداری بچه، جز پررویی! گستاخی، گستاخ! اگه اصرارهای داییجانت نبود، اصلا اجازه نمیدادم پاتو اینجا بذاری! رضایت دادم به اومدنت، فقط واسه اینکه ببینم کیه که همچین دل و جراتی به خرج داده که پی دختر منو بگیره! برو دیگه اینورا پیدات نشه. اگه بفهمم یه بار دیگه اسم دختر منو به زبون آوردی، میدمت آدمام چوب تو آستینت کنن!
سپس به قصد اخراج من، پیشکارش را فراخواند.
***
زندگی برایم جهنم شد. آن شب بله برون انجام شد. برای چند روز آینده قرار و مدار عقد گذاشته شد. درونم غوغایی برپا شد. باید کاری میکردم. مجدد چندین بار سراغ حاجعباس رفتم. هر بار بیرونم کردند. به اصرار از دایی آدرس خانهی لیلی را گرفتم. هر روز از صبح تا شب در کوچهشان کشیک میدادم. بلکه لیلی به بهانهای از خانه خارج شود.
سرانجام یک روز آمد. تنها نبود. برادر کوچکش همراهش بود. پشت یک خودرو پنهان شده بودم. منتظر ماندم تا از خانه دور شود. تعقیبش کردم. به سمت پارکی رفتند. برادرش را به محوطهی بازی برد. صبر کردم تا برادرش مشغول شود. خودش روی یک نیمکت نشست. نامهاى برايش نوشته بودم. بهسرعت از برابرش گذشتم. نامه را جلو پايش انداختم. فورا آنجا را ترك كردم. حتی به صورتش نگاه نکردم، تا عکسالعملش را ببینم. همان صورت سحرانگیزش… چقدر بیتابش بودم… بیتاب آن چشمان جادویی… بیتاب رخ انارگونَش…. بیتاب یاقوت آتشینش… بیتاب حجب بیمقدارش…
در نامه قرار و مدار فرار گذاشته بودم. بايد فرارىاش مىدادم. مىدانستم او هم دلباختهی من است. از پشت يك درخت زيرنظرش گرفتم. نامه را برداشت، خواند. کمی اطرافش را پایید. سپس آنرا در کیفش گذاشت. ترديد و وحشت را از نگاهش دريافتم. اما چارهاى نداشتم. نمىتوانستم از تب آتشین عشقش فارغ شوم… نمیتوانستم از جادوى چشمانش رها شوم. نمیتوانستم غافل از یادش شوم. پایبندش شده بودم. همچو مرغى در قفس. درست شبیه مرغهایی که ترسیم میکرد؛ درون قفس.
روز موعود فرا رسيد. به محل قرار رفته، به انتظار نشستم. مىدانستم مىآيد. يعنى اميدوار بودم. سپیدهدم بود. تلالو خورشید طلایهدار آرامشم شده بود. امید وصال را در وجودم شعلهور میکرد. از بیقراریام میکاست… طلیعه زیبایش تداعیکنندهی چشمانش بود. در همان اولین روز دیدار… آرزو میکردم این درخشش تا همیشه باقی بماند… درخششی که در حافظه تاریخ جاودان شود. غافل از اینکه تنها، فروغی ناپایدار است… که ختم به تاریکی خواهد شد… مثل ستارهای که در شب میمیرد…
با شوقی وصفناپدیر چشمبهراهش بودم. ناگهان ضربهای بر سرم فرود آمد. همه جا تاريك شد. و ديگر يادم نيست…
وقتى چشم باز كردم، خود را در دخمهای کوچک دیدم. دهانم بسته بود. دستوپایم طنابپیچ شده بود. يك پنجره كوچك کنج دیوار نزدیک سقف بود. مدتی تقلا کردم. تا اینکه سایهی يك مرد ظاهر شد. داخل را میپایید. چند دقيقه بعد وارد دخمه شد.
گفت: ناموس دزدی میکنی؟ هان؟ وقتی چند روز آب خنک خوردی حساب کار دستت میاد تا دیگه از این غلطا نکنی! تازه برو خداتو هم شكر كن قوم و خويش آقای مهندسی. وَاِلا حسابت با كرامالكاتبين بود!
چند روز زندانى بودم. بعد با ضرب و شتم از خجالتم درآمدند. سپس در یک بیابان رهایم کردند. به خيالشان اينگونه ازسودای عشق لیلی بیرون میشدم! زهی خیال باطل…! هرگز نشدم. حتى تا همين حالا. حالا كه در چندقدمی مرگ هستم.
ليلى را از چنگم درآوردند.
به قول صادق هدایت در بوف کور:
«بعد از او من دیگر خودم را از جرگهی آدمها، از جرگهی احمقها و خوشبختها به بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم.»
***
چند سال پس از فراغت از کلاسِ درسِ آقای بیدلی، خبری مثل توپ صدا کرد:
-«یک معلم مدرسهی ابتدایی، زنش را با خنجر کشت.»
شنیدهها خبر از دستگیری آقای بیدلی میداد. یک روز از پچپچ معلمهای مدرسه با این کتاب آشنا شدم.
معلمی گفت: عاقبت خوندن کتاب «بوف کور» همین میشه
معلم دیگر گفت: خُب زنش بهش خیانت کرد
دیگری گفت: چقدر بهش گفتم این کتابو دستت نگیر! ممنوعه! برات دردسر میشه! دیدید؟ آخرشم دردسر شد… اونم چه دردسری!
از کودکی کلمهی «ممنوعه» همیشه در ذهنم تحریکبرانگیز بود. هر آنچه ممنوع بود، کنجکاوم میکرد. پدربزرگم کتابخانهی بزرگی داشت. کتابخانه ای متشکل از انواع کتابهای قدیمی و جدید. یک روز مخفیانه به جستجوی آن پرداختم. و یافتمش. تقریبا سیزده ساله بودم. یک بار آن را خواندم. معنیاش را متوجه نشدم. اما ادبیاتش شیفتهام کرد. و چند بار دیگر خواندمش. از آنجا به ادبیات علاقهمند شدم. «بوف کور» شد همسفر همیشگی زندگی من. از نوجوانی تا گور.
***
بعد از لیلی از جرگهی آدمها خارج شدم. آواره شدم. مجنون شدم. مثل مرغی پرکنده. قید درس و دانشگاه را زدم. رفيقباز شدم. تا توانستم مست شدم، مخمور شدم. كمكم مواد همسُفرهام شد.
در خماری هم یاد بوف کور میافتادم؛ گاهی آنرا ورق میزدم و با خود تکرار میکردم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
سالها تا توانستم خوردم. نوشيدم. كشيدم. با بدکارهها پریدم… شدم همان مرد نقاش كتاب… زمانهايي كه نشئه بودم، خطاطى مىكردم. قلمبازى مىكردم. ميفروختم. چندرغاز مىگرفتم. كه آنهم صرف مشروب و موادم میشد. اطرافیانم را عذاب مىدادم. مادر و پدرم. حتی داییجانم را از خود نااميد كردم. هر كارى كردند تا ترکم دهند، نشد. نخواستم. من هنوز سودای عشق لیلی را در سر داشتم. هنوز در تصرف جادوی چشمانش بودم. مستی و خماریام به یاد او بود… در میان بدکارهها پی چشمان او میگشتم.
يك روز يكى از همان بدکارهها زير پایم نشست. مثل همان لکاتهی بوف کور. گفت عاشقم شده. از دید دخترها من خوشقیافه بودم. درواقع بودم. چشمانی درشت و عسلی داشتم. قدی نسبتا بلند و اندامی متناسب. موهایی مجعد و پریشان. به رنگ قهوهای تیره. حتی اعتیاد از جذابیتم کم نکرده بود! دخترها زیاد پیرامونم میچرخیدند. اما دخترهایی نه از جنس نجابت. که از جنس وقاحت. با این وجود، او را گرفتم. به من سرويس مىداد. لباسهایم را ميشست. غذا درست مىكرد. خانهزندگی از خودش بود. از هيچى كه بهتر بود.
گفت عقدم كن. مست بودم. خمار بودم. برادرش ساقي بود. مواد هم قابل دسترستر شد. پذیرفتم. عقدش كردم. برادرش زير پایم نشست. موادهایش را جابهجا مىكردم. چارهاى نداشتم. بردهاش شده بودم. تا اینکه یک روز دستگیر شدم…
برادرش پیغام فرستاد: گردن بگير، وگرنه مهريهی خواهرمو میذاریم اجرا
تا آن زمان به مهريه فكر هم نكرده بودم. اصلا نمىدانستم چقدر بود؟!
تهدیدش را نشنیده گرفتم. برادرش را معرفی کردم؛ وقتی پی بردم چه كلاه گشادى سرم رفته بود؛ در زمان مستی.
زنم مهرش را اجرا گذاشت. وقتی من زندان بودم. سراغ پدرم رفته بود. پدرم بیماری قلبی داشت. با سلیطهبازی او را تحت فشار قرار داده بود. پدرم قلبش ایستاد. بیآبرویی فراتر از از حد تحملش بود. قسم خوردم تلافی کنم. با داییجانم تماس گرفتم. سند گذاشتند. چند روزی مرخصی گرفتم. رفتم بازار. یک خنجر دستهاستخوانی خریدم. شبیه همان گزلیک بوف کور. رفتم خانهی آن بدکاره. کلیدش را داشتم. وارد شدم. از چشمانم، از مغزم، از همه وجودم خون میچکید. تصمیمم جدیتر شد؛ وقتی زنم را با یک مرد دیدم. بدکاره جیغ بلندی کشید؛ وقتی خشم مرا دید. وقتی خنجر را دید. آن مرد خواست مانع شود. با من گلاویز شد. ضربتی بر شانهاش فرود آوردم. بدکاره خواست فرار کند. از پشت سر موهایش را گرفتم. خنجر را در پهلویش فرو کردم. با همان خنجر خونین راهی خیابان شدم. میخواستم به مزار پدرم بروم؛ میخواستم بگویم انتقامت را گرفتم. چشمانم جایی را نمیدید. خشم و اشک با هم ترکیب شده بود. همه جهانم خون شده بود. باران تندی هم میزد. گویا از آسمان خون میبارید. قطرات رگبار، همچو ضربات فلک بر کف پا، بر سرم میکوبید. خنجر را در دستم فشار میدادم. یادآور خودکار آقای بیدلی بود. و میان انگشتانم، تبدارم میکرد. گرمای خون را احساس میکردم. همینطور که باشتاب به سمت مزار میرفتم، زیر لب میخواندم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
و مردم، هرکس من را میدید، پا به فرار میگذاشت. اما، پیش از رسیدن به مقصد، با فرمان پلیس، متوقف شدم.
خوشحال بودم که آن بدکاره را کشتم. فاسقش اما جان سالم به در برد. من به جرم قتل زنم و اقدام به قتل یک مرد، به اعدام محکوم شدم. از قبل برای این آماده بودم. من همان روز که لیلی را از دست دادم، مُردم. تمام این سالها ضرباهنگ از دست دادن لیلی در سرم میکوبید.
***
اکنون دو شبانهروز است که به سلول انفرادی قبل از اعدام منتقل شدهام. اینجا زندانیها به آن «سوئیت مرگ» میگویند. و این شبها را شب سوئیت. تنها خواستهی زندانیها در این شبها دو چیز است؛ سیگار و روحانی… هر زندانی میخواهد یک روحانی کنارش باشد. که تا صبح در کنارش بماند. چراکه همهی اعدامیها از اینجا وحشت دارند. حضور روحانیها باعث آرامش آنها میشود. اما من با بقیه فرق دارم. نه روحانی میخواهم. نه سیگار. از مرگ استقبال میکنم. اما نمیخواهم به دست غیر جانم گرفته شود. میخواهم مثل صادق هدایت مرگم را خود، در دست بگیرم. او خود را با گاز خفه کرد. اما من با تیغ… میخواهم برای آخرینبار کتاب بوف کور را بخوانم. میخواهم آخرین خطاطیام را انجام دهم. میخواهم کتاب را برای لیلی به یادگار بگذارم.
دو سال قبل شنیدم که لیلی از همسرش جدا شده است. پس از پانزده سال زندگی… معادل پانزده سال دربهدری من… میخواست با دخترش از کشور خارج شود. تحصیلکرده بود. هنرمند معروفی شده بود. همان موقع تازه با آن زن بدکاره ازدواج کرده بودم. حیف، دیر مطلع شدم. اگر میدانستم شانس داشتن لیلی را خواهم داشت، هرگز تیشه به ریشهام نمیزدم. بعد از شنیدن خبر، از دایی خواستم لیلی را برایم خواستگاری کند. به گوشش رسانده بودند.
اما لیلی گفته بود: هرگز! اونهم با یک مرد متاهلِ معتادِ دائمالخمر! رسما حکم مرگم را صادر کرد. دست دخترش را گرفت و مهاجرت کرد. همان شب رگم را زدم. بخت، همچنان با من یار نبود… اما اکنون، میخواهم مردی باشم که با دست خود، گورش را میکند.
***
حاج آقا کتاب و خودنویس را برایم آورد. خدا خیرش دهد. باز هم وصیت نکردم. میراثی نداشتم! گفتم تنها میخواهم پس از مرگم کتاب را به دست لیلی برساند. بداند که آن پسر عاشقی که روزی میخواست نویسنده و شاعر شود، مُرده است. از همان زمان که لیلی رفت، مُرد. خواستم بداند تا لحظهی آخر از جادوی چشمانش غافل نشدم. خواستم بداند که رفتنش چه زخم بزرگی بر زندگیم ایجاد کرد… خواستم پیام قلبم را به گوشش برسانم. از زبان صادق هدایت:
«در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به كسي اظهار كرد، چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي ميكنند که با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي بكنند. زيرا بشر هنوز چاره و دوایي برايش پیدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي، بهتوسط شراب و خواب مصنوعي بهوسيلهي افيون و مواد مخدره است؛ ولي افسوس كه تاثير اينگونه داروها موقتی است و بهجاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد ميافزايد…»
برایش دو بیت شعر نوشتم:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
و کتاب را زیر پتو گذاشتم؛ تا از جوی خون در امان باشد…
***
من هیچ را به قربانگاه هیاهو بردم. من زندگیام را به مسلخگاه عشق پیوند زدم. من کور نبودم. دیدم. لمس کردم و آگاهانه روحم را به تاوان عشق فروختم. من بوف بینایی بودم که خِرد را کشتم. زندگیم را دستخوش عشقی نافرجام کردم. و سالها به عزای عشق نشستم. اکنون میخواهم با ارادهی خود راهی گور شوم. میخواهم همگان بدانند، این بوف خفته در گور، اگر خرد را سرلوحهی زندگیش قرار نداد، دستکم عاشق شد… عاشق ماند… عاشق مُرد… عشقم آگاهانه بود. روحم عاشقانه به قهقرا رفت. قلبم عاشقانه سوخت. جسمم عاشقانه نابود شد…
تیغهی خودنویس را در رگم فرو کردم. تا میتوانستم فشار دادم. خون با فشار بیرون جهید. آرزو داشتم میتوانستم یک بار دیگر آن چشمان سحرآمیز را ببینم. داشتم نفسهای آخر را میکشیدم؛ پشتم به در بود. ناگهان در باز شد و صدای مردی به گوشم رسید:
-من از طرف خانم لیلی ستوده اومدم. وکیل شما هستم. خوشبختانه تونستیم اعدامتون رو به تعویق بندازیم. درتلاش برای گرفتن رضایت هستیم.
درود بر شما استاد عزیز و گرامی. متن قبلی که ارسال کردم کمی اشکال داشت، اصلاحش کردم. دوباره اینجا ارسال میکنم:
«بوفِ گور»
بالاخره آورد. کتاب را میگویم. آن را زیر عبایش پنهان کرده بود. حتما او را نمیگردند! نباید هم بگردند. ناسلامتی روحانی است. امانتدار است. معتمد است. اگر نبود که این ماموریت به او محول نمیشد. آن هم چنین ماموریت دشواری. دشوار میگویم چون خارج از تحمل است. سخت است، خیلی سخت؛ تماشای لحظات پایانی یک زندگی. زندگی یک اعدامی. اعدامی محکوم به قصاص. قصاص یک نفس.
نمیدانم چرا پذیرفت که خطر کند؟! کتاب را بیاورد؟ آن هم این کتاب ممنوعه را! میتوانست برایم قرآن بیاورد. یا مفاتیح. حتی حافظ. روز گذشته قرآن همراهش بود. به قصد خیر آمده بود. آمده بود تا مرا به توبه وا دارد. برای تزکیهی نفس. در این لحظات آخر شاید بهترین کار همان است. اما من به توبه احتیاج نداشتم. او هم متوجه شد. دانست که من با بقیه زندانیها فرق دارم. دانست که پشت سکوتم ترس نیست. فرار از مرگ نیست. عجز و لابه نیست. التماس نیست. حتی درخواست رضایت هم نیست، از اولیای دم. او گفت و من سکوت کردم. از سکوتم دریافت. مفهوم بیاعتناییام را درک کرد. حتی از او سیگار نخواستم. منی که بیشتر عمرم سیگاری بودم.
من یک زیر تیغیام. یکی از همان زندانیهایی که آخرین بارقههای امیدش را به عبای حاج آقا پیوند میزند. اما من نزدم. حتی برایش سعی نکردم. تلاشهای حاج آقا برای لبگشودن من بیفایده بود. کلامی نگفتم. دست به دامانش نشدم؛ وقتی میلی به بقا نداشتم! میدانستم طلوع صبح چهارشنبه را نخواهم دید. برایم مهم نبود!
آمدنش را نادیده انگاشتم. آرزوی دیدار هیچکسی را نداشتم! جز یک نفر. یک رویا. یک خیال. یک حقیقت وهمآلود… به تصویرش هم راضی بودم. همان برایم دلخوشکُنک بود. اما میدانستم، یک آرزوی محال است…
میپنداشتم حضور حاج آقا از حوصلهام خارج باشد. خواستار رفتنش بودم. میخواستم این لحظات آخر، غرق در رویا باشم. رویای او.
حضورش مانع شد. امیدوار بودم مقصود بیتوجهیام را دریابد. و تنهایم بگذارد. اما نرفت. برعکس، رفتار او نظرم را جلب کرد.
ابتدا نیمنگاهی نثارش کردم. و بعد، دقیقتر شدم. به نظر چهلوهفت، هشت ساله میآمد. قدی متوسط داشت با اندامی معمولی. برآمدگی شکمی کوچکی از زیر ردای سفیدش پیدا بود. خوش اخلاق بود. کمی هم شوخ طبع. عمامهای سفید بر سر داشت. عبایی به رنگ قهوهای روشن. ریشهایی مشکی. ریشها در قسمت پایین چانه یکیدرمیان سفید شده بود. لهجه غلیظ مازندرانی داشت. دلنازک بود. وقتی در برابر تشویقهای او به توبه سکوت کردم، بغضش گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. از آنجا دانستم که دلنازک است. اما من سالها بود که با احساساتی مدفون شده میزیستم. بغضش برایم اهمیتی نداشت.
تنها یک نقطه، کانون نگاهم بود. در نخجیر افکارم غوطهور شده بودم. افکاری که سالهای بسیاری مرا در بر گرفته بود. به دیوار مُردهی سلول تکیه داده بودم. زمین سردش با یک پتوی نازکِ خاکستریرنگ مفروش شده بود. روی آن لمیده بودم. یک پایم را به جانب شکم متمایل کرده بودم. پای دیگرم بر زمین گسترده بود. یک دستم روی زانویم بود؛ دست دیگرم میان رانهایم رها شده بود. با انگشتان دستم بیاختیار بازی میکردم. همان که روی زانویم بود. سر به گریبان فرو برده بودم. آن را بالا نگرفتم. حتی وقتی سرباز در را باز کرد!
گفت: پاشو واستا، حاج آقا اومدن.
اما من حرکتی نکردم. با بیتفاوتی فقط به یک نقطه مینگریستم. حاج آقا سلامی گفت و وارد شد.
سرباز به سمتم آمد. خواست به جبر متوسل شود.
حاج آقا مانع شد. با طنازی گفت:
-پسرمون عاشق شده جانم، چیکارش داری؟
من همچنان به همان نقطه خیره مانده بودم. مِزاحش هم افاقه نکرد!
حاج آقا خود را معرفی کرد. سپس تلاش کرد ترغیب به توبهام کند. بیفایده بود. وقتی سکوتم را دید، شروع به قرآن خواندن کرد. دعا کرد که در لحظات آخر پذیرای خواب ابدی باشم. خواستار آرامش و بخشودنم بود. او نمیدانست که من خیلی پیشتر از اینها مُرده بودم. دعاکردن او برایم توفیری نداشت. کمکم از لببازکردنم ناامید شد. قصد رفتن کرد. بلند شد. دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
-پسرم، حتما حرفی، وصیتی، چیزی داری؟ من فردا دوباره برمیگردم؛ میتونی منو محرم خودت بدونی.
خواست نگهبان را صدا کند. بیاختیار صدایش زدم:
-حاج آقا؟
به سوی من برگشت. با تعجب چشم به دهانم دوخت.
-یه چیزی ازتون میخوام
– به دیدهی منت
-ولی سخته، ممنوعه!
لحظهای تامل کرد. دستی به محاسنش کشید. پس از اندکی با لحنی آمیخته با تردید گفت:
-شما بفرمایید، اگه در توانم باشه چرا که نه
-یه کتاب
-کتاب؟ چه کتابی؟
-بوف کور، از صادق هدایت. ولی بدون سانسورش. به همراه یه خودنویس.
***
وقتی نوجوان بودم خطاطی میکردم. عاشق صدای کشیدن قلم روی کاغذ بودم. عاشق شعر و غزل. البته به لطف جادوی دو نرگس شهلا… که مرا تسخیر کرد. پس از آن طبع شعرم گل کرد. هفده هجده ساله بودم. عزم کنکور و دانشگاه کرده بودم.
اولین بار او را در خانهباغ دایی جانم دیدم. در جاجرود عُلیا.
قرار بود در سکوت عمارت، مهیای کنکور شوم. منزلمان جولانگاه بازی خواهرزادههایم بود. و عمارت داییجان خلوتگاه قابلی. دور از هیاهوی شهر. مقرر شد مدتی در آنجا به مطالعهی دروس بپردازم. در منتهیالیه باغ خلوتخانهای نُقلی بنا شده بود؛ به قصد اقامت سرایدار.
عیال داییجان آبستن بود. جهت رفاه حال ایشان، از شهر نقل مکان کرده بودند. سرایدار مرخص شده بود. و من در خلوتخانه مستقر شدم. یک تیر و دو نشان بود. هم به دروس میپرداختم. هم به گیاهان و درختان باغ.
یک روز در خلوتخانه مشغول مطالعه دروس شفاهی بودم. ناگهان صدای خندهی دلنشینی نظرم را به خود جلب کرد. گوش سپردم. صدا آشکارتر شد. کنجکاو شده، از خلوتخانه بیرون رفتم.
در همان لحظه، نگاهم به او گره خورد. در میانهی باغ، مشغول غذا دادن به گربه بود. زیر درخت چنار. نزدیک خلوتخانه. یک گربهی مادر با چند بچهی کوچک.
خم شده بود و تكهاى گوشت را به سمت گربهی مادر گرفته بود. تصوير سهرخش در قاب چشمانم ثبت شد. در چشم برهمزدنى گربه گوشت را قاپيد. خندهاى دلبرانه میان لبهایش ظاهر شد. برق سفيد دندانهايش، قفل بزرگی به چشمانم زد. ايستاد و با چشمانش گربه را تعقيب كرد. كمى از ظهر گذشته بود. آفتاب مستقيم میتابید. تلالو نور خورشيد در چشمانش، تصویری جادویی پدیدار کرد. درست در همان لحظه مغزم رگبهرگ شد! چشمانش تير خلاص را زد. جوششى خروشان سرتاسر وجودم را در برگرفت. جوششى كه برايم تازگى داشت. حس عجيبى كه بىشباهت به تب نبود! تبى سوزان و ناشناخته. تبى آتشين كه ضربان قلبم را هر لحظه به فراسوى تشويش ميبُرد. تشويشى كه هر آن قلبم را از حلقم به بيرون پرتاب مىكرد. درست مثل زمانی كه كودك بودم. در كلاس، درس پس مىدادم. به معلمى سختگير. اسمش آقاى بيدلى بود. حقیقتا دل نداشت! احساس نداشت. قلب نداشت. تنبيههايش زبانزد بود. هميشه خطكشى آهنين در دست داشت. و يك خودكار بيك پشت گوشش. با هر سوالى كه بیپاسخ میماند، تنبيه مىشدى! تنبيه درسهاى شفاهى، ضرباتِ قدرتمندِ خطكش بود. به كف دستها. امان از وقتى كه در امتحان كتبى، نمرهات قابلقبول نبود. خودكارِ پشتِ گوشش را نثار حدفاصلِ بينِ انگشتانت مىكرد. انگشت سبابه و وسطى. دست راست. آنقدر فشار مىداد كه درد در تمام وجودت بپيچد. به حدی كه حرارتت بالا برود. رنگ و رويت برافروخته شود. آنقدر كه هر كس نداند فكر كند تب دارى! به رنگ قرمز آتشين. اجازه فرياد نداشتى! با شنيدن صداى فريادت شدت فشار بيشتر و بيشتر مىشد. به صلاح بود نفس در سينه حبس كنى! با فريادى خاموش، سعى مىكردى به درد غلبه كنى! زهى خيال باطل! مگر مىشد؟ قلبت از حلقت بيرون مىجهيد. تاب نمیآوردی! التماس چشمانت فوران مىكرد. اندامت به رعشه دچار میشد. پاهايت سست مىشد. در نهايت ضعف مىكردى. و روى زمين مىافتادى!
***
ضربان قلبم تندتر و تندتر شد. وقتي كه نگاهش در نگاهم گره خورد. لحظهاى خود را در كلاس درس ديدم. در لحظه امتحان. امتحانى كه جوابش را نمىدانستم. قلبم انتظار تنبيهى سخت را مىكشيد. تا از حلقم بيرون بجهد.
دخترى بود با روسرى گلدار براق. به رنگ سفيد. گلهاى صورتى. روسرى، بيشتر جنبهی زينتى داشت. نقش پوششى نداشت! از پشت گردن، گره خورده بود. زير موهايش خزيده بود. دو سر آن دو طرف شانههایش آويزان بود.
و موهايش، بلند و رها. از زير آويزههاى روسرى به بيرون خزيده بود. مبسوط بر گسترهی سينهها. لَخت و افشان. به رنگ خرمايى.
صورتش جذابيت محسوركننده اى داشت. بينى قلمى كشيده. پوستى به رنگ گلهاى ياس. سفيد مايل به صورتى. گونههايى گُلنشان. قدى متوسط. با اندامى نسبتا توپر. در اصل توپر نبود! برجستگىهاى کالبدش توپر نشان مىداد. كمرش باريك بود. پيراهنى بلند، بهرنگ مشكى براق به تن داشت. چيزى شبيه دخترى با لباس سياه بلند، در كتاب بوف كور. به يقهی آن شنلى از همان پارچه متصل بود. روى شنل، گلهاى سفيد كوچكى گلدوزى شده بود.
تمام چشمانداز نگاهم، یک دختر مشكىپوش بود با روسرى سفيد گلدار. آنقدر محو او شدم كه حواسم نشد، معذبش كردم. صورتش گلگونتر شد. لبخند در صورتش كمرنگ شد. نگاهش را دزديد. سر به زير افكند. چند قدم بيشتر با من فاصله نداشت. زيرلب سلامى كرد. سپس رو برگرداند. با قدمهاى تند به سمت عمارت رفت. از زير درخت چنار تا خود عمارت با نگاهم تعقيبش كردم.
اصلا مگر مىشد از او چشم برداشت؟ نيرويى جادويى در وجودش نهفته بود. نيرويى كه قدرت داشت مرا با خود تا آخر دنيا بكِشد.
جادوی چشمانش تسخیرم کرد. از همان روز شاعر شدم.
گفتند خواهر زنداییام است. اسمش لیلی بود. شانزده سال داشت. کولهبار مدرسهاش همراهش بود. درسش را غیرحضوری میخواند. ماههای آخر بارداری خواهرش بود. آمده بود کمکحالش باشد.
درس و مشقم تغییر مسیر داد. به جای درس، شعرخوانی و غزلسرایی میکردم. وقت و بیوقت، روی ایوان، مشقِ خط میکردم. داییام خطاط ماهری بود. نزد او میرفتم. به بهانهی فراگیری خوشنویسی.
روی ایوان عریض جلوی عمارت دو تخت چوبی بود. روی آن مینشستیم. دایی تعلیم میداد. من تمرین میکردم. چشمم به کاغذ بود. اما دلم، سرگشتهی او.
او چای میآورد. در سینی شاهعباسی. توی استکان کمرباریک. همیشه چند گلبرگ گلسرخ هم در سینی بود. برای من آنها را میچید. در خیالاتم اینطور تصور میکردم!
یک روز در خانهباغ تنها شدیم. زندایی ناخوش شده بود. با داییجان رفتند مریضخانه. مجالی بود برای تجلی سِرِ درون. سنگینی این راز فراتر از حد توانم بود. قلبم بیتاب بود. تمنای او گریبانم را گرفته بود. از سرتاسر وجودم آتش عشق فوران میکرد. و چشمانم مدهوش جمال و وقار او شده بود. فرصتی غنیمت بود.
به بهانهی برجایماندن قلمدانم، روی ایوان رفتم. برایم شربت آورد. روی تخت ایوان گذاشت. ردپای حجب بر سیمایش خودنمایی میکرد. گونههایش انارین شده بود. خواست برود. در ضربالاجلی آستینش را گرفتم. دستپاچه شد. اصرار کردم بنشیند. یک آن نگاهمان در هم آمیخت. آشوبم دوچندان شد. دل تو دلم نبود. ضربان قلبم شدت گرفته بود. زبان در دهانم نمیچرخید. گرفتار لکنت شده بودم. اما به خود تَشر زدم. پس از مدتی کلنجار رفتن با خود، سرانجام لب گشودم… گفتم دل در گروی او نهادم. گفتم خاطرش را میخواهم. گفتم بعد از قبولی در کنکور به خواستگاریاش میروم. گفتم و سبک شدم.
سرخ و سفید شد. بلند شد. با همان شرم همیشگی. به سمت در رفت. خواست داخل عمارت شود. پیش از رفتن برگشت و با آن چشمان جادویی نگاهم کرد. لبخند عمیقی زد. به نشانهی پاسخ مثبت. تیر را از کمان رها کرد. قلبم را از جا کَند. با خود بُرد…
پس از آن روز، بیشتر تلاش کردم. درس میخواندم. میخواستم پیروز عرصهی کنکور شوم. میخواستم آموزگار ادبیات شوم. شاعر شوم. نویسنده شوم. خطاط شوم. میدانستم او هم طبع هنر دارد.
اوغات فراغتش نگارگری میکرد. نقشهایی چون گل و بوتههای سنتی. سیمرغ شاهنامهای. ششمرغ افسانهای. با رنگآمیزیهای خیرهکننده. یک بار نقشی از لیلی و مجنون ترسیم کرد. دو دلدادهی عاشق و معاشقهای وسوسهانگیز… محو تمثیل عاشقانهاش شدم. اینبار قلمش تسخیرم کرد. کمالاتش بیانتها بود…
به صِرافت تمنای تمثیل برآمدم. پیش از آنکه دهان بگشایم، آن را طاقه کرد. و به سمت من گرفت. گویا ذهنخوانی میدانست. شاید هم از ابتدا به نیت من آن را خلق کرده بود. یادگاریاش گنجی گرانمایه شد. آن را قاب کرده به دیوار خلوتخانه آویختم. درست مقابل چشمانم. هر لحظه خودم و او را درون قاب میدیدم. با خیالش چه رویاها که نساختم. به امید وصالش چه کاغذها که سیاه نکردم. گاه با نامه… گاه با چند بیت شعر خطاطی شده…
یک روز برایش یک عطر خریدم. عطر گل یاس. به رنگ گونههایش. زیر درخت چنار میعادگاهمان شده بود. گاهی دیدار داشتیم؛ گاهی نامهنگاری. از داخل عمارت قابل رویت نبود. دو بیت شعر، خطاطی کردم. همراه عطر و یک نامه. زیر درخت منتظرش ماندم. وقتی آمد پریشانی را از نگاهش خواندم. دلیلش را نگفت. اما تشویش را به بیقراریم افزود. پیشکشی را تقدیمش کردم. باز گلدانههای انار روی گونههایش پدیدار شد. کاغذ خوشنویسی را باز کرد. بیصدا خواند:
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهادهایم
اشک در چشمانش حلقه زد. نگاهش را به نگاهم دوخت. نرگس چشمانش جادویی مضاعفم کرد… مست و مدهوشم کرد… غافل از خویشم کرد… بیاختیار به صورت بلورینش نزدیک شدم. به یاقوت رخسارش… ضربان قلبم بیداد کرده بود. آتشکدهی درونم مشتعل شده بود. سرچشمهی احساساتم غلیان کرده بود. خواستم همپیالهی جام شرابش شوم. خواستم جان تشنهام را سیراب کنم. خواستم از لالهی آتشینش کام بجویم. نزدیکترش شدم. نجابتش مانع شد. از معرکه گریخت…
چند روزی از شرم، با من روبرو نشد. مجالش دادم. زندایی فارغ شد. مشغولیت لیلی بیشتر شد. امکان دیدار نیافت. تا روز کنکور فرا رسید. پیش از رفتن نامهای نوشتم. آن را در مقر همیشگی زیر تکه سنگی قرار دادم. از او خواستم دعاگویم باشد. تا کامروا بازگردم. تا کامیاب شویم.
وقتی بازگشتم، او را از دور دیدم. از عمارت خارج شد. سوار بر یک خودروی سیاهرنگ شد. چمدانش همراهش بود و رفت… یک لحظه برگشت و مرا دید. با نگاهش از پشت شیشه دنبالم کرد. چشمانش گواهی بد میداد. نگاهش در تقویم حافظهام ابدی شد. رنگ سیاه هم… مثل رنگ لباسِ چینخوردهی دخترکِ بوف کور.
با عجله به سمت عمارت رفتم. سراغ لیلی را گرفتم. جوابی که شنیدم، همچو آوار بر سرم فرو ریخت… جملاتی که چون صاعقه بر پیکرم فرود آمد. و قلبم را به دو نیم کرد…
زندایی ندا داد که شب بلهبرونش است! پسر شریک و دوست گرمابه و گلستان پدرش خواستگارش بود. از مدتی قبل قرارش را گذاشته بودند. منتظر وضعحمل خواهرش بودند. تا بعد، کار را یکسره کنند. همانجا معنی تشویش نگاهش، در قرار آخر را دریافتم.
با شنیدن خبر خشکم زد… منجمد شدم… شکستم… دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد. ضربان قلبم به شماره افتاد… دستانم به رعشه افتاد. پاهایم ناتوان شد… به یکباره سراسر وجودم فرو ریخت.
باید کاری میکردم. نمیتوانستم اجازه دهم بههمینراحتی از دستم برود. چشم به در دوختم؛ به انتظار بازگشت داییجان. پس از ساعتی طاقتم طاق شد. شروع کردم به پرسهزدن در باغ. نمیدانم چند دور محوطهی باغ را طی کردم؟ اینپا و آنپا میکردم. باید جلوی این فاجعه را میگرفتم. باید مانع میشدم. باید راز دلم را به داییجان میگفتم. بلکه کاری کند.
سرانجام دایی آمد. پیش از آنکه از خودروی عنابیاش پیاده شود، به سراغش رفتم.
گفتم: داییجان دستم به دامنت، موضوع مهمی هست…
با نگرانی از خودرو پیاده شد. به چشمانم خیره شد. با نگاهی پرسشگر. شرمم میشد. نگاهم را دزدیدم. اما چارهای نداشتم. باید شهامت به خرج میدادم. تب عشق لیلی کارساز شد. شهامتی در قلبم ایجاد کرد. شهامتی که مرا وادار کرد به لب گشودن. به گفتن هرآنچه در دل داشتم…
با دستپاچگی گفتم: داییجان، من… من خاطر لیلی رو میخوام. شما رو به خدا نذارید شوهرش بدن
دایی جان مرد پخته و عاقلی بود. انتظار واکنش تندی داشتم. اما تنها سکوت کرد. سرش را پایین انداخت. دستش را به چانهاش کشید. به فکر فرو رفت. پس از لحظاتی به آرامی گفت:
-چند وقته؟
گفتم: از همون نگاه اول…
گفت: عجب…
و پس از کمی مکث ادامه داد: تقصیر منه! باید زودتر میفهمیدم… درستش میکنم.
سپس با عجله بهسمت عمارت رفت. به دنبالش نرفتم. از زندایی شرمم میشد. دوباره شروع به قدمزدن کردم. طول باغ را چندین بار طی کردم. بالاخره دایی آمد. گفت با پدرخانمش صحبت کرده. آدرسی به من داد و گفت:
-این آدرس حجرهی طلافروشی حاجعباس، پدر لیلیه. حاجعباس میخواد خودتو تنها ببینه. اگه الان راه بیفتی تا یکیدو ساعت دیگه میرسی.
نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. نمیدانستم مرا برای چه خوانده است؟! تنها میخواستم برای رسیدن به دلدار بکوشم. هر کوششی… میتوانستم کوششم را به ابدیت پیوند زنم. میتوانستم بیستون را برایش جابهجا کنم. میتوانستم پرچم دلدادگی را بر بلندای آن به اهتزاز در بیاورم.
وقتی به حجره رسیدم، مشوش بودم. شوریدگی عجیبی را در وجودم احساس میکردم. حاجعباس مرد باصلابتی بود. هیبتش پریشانیام را صدچندان کرد. دوباره خود را در برابر آقای بیدلی دیدم. سوال و جواب میشدم. گویا درس پس میدادم. گویا تاریخ تکرار شده بود. در اعماق وجودم منتظر ضربات قدرتمند خطکش آهنین بودم. شاید هم درد فشار خودکار میان انگشتانم… درواقع، زخم حرفهایش کم از درد خودکار نداشت… حاجعباس قلبم را فشار میداد. طوری که میخواست به بیرون بجهد. پسازاینکه مدتی مرا برانداز کرد، با لحنی تحقیرآمیز پرسید:
-چند سالته پسرجان؟
-هیجده سالم.
-درس مَرس خوندی؟
-بله، امروز کنکور دادم. اگه قبول بشم مهرماه میرم دانشگاه
-چه رشتهای؟
-ادبیات
-که چیکاره بشی؟
-اگه خدا بخواد میخوام نویسنده شم یا دبیر ادبیات
-خونه داری؟
-ندارم ولی لازم باشه کنار درس، کار میکنم
-ماشین چی؟ داری؟
-ندارم اما عرضهشو دارم
-میدونی رقیبت کیه؟
-نه ولی ازش کم نمیارم
اخمهایش در هم گره خورد. یکمرتبه همانند خودرویی که تسمه پاره کرده، جوش آورد و به تندی گفت:
-پسرجان تو همین حالاشم شش هیچ عقبی! چی فکر کردی با خودت؟ فکر کردی میتونی لیاقت دختر منو داشته باشی؟ میدونی خواستگار دخترم کیه؟ چیکارهست؟… دکتره. میفهمی؟ دکتر! تو نیاوران صاحب یه عمارته که تو اگه تا آخر عمرت هم کار کنی نمیتونی یه اتاقشو بخری! کلی ملک و املاک داره. فقط با پول ماشینش کل زندگی تو و خونوادهتو میخره و میفروشه. برو رد کارت بچه… مِنبعد هم لقمه اندازهی دهنت بردار. اگه هم میبینی اون یکی دخترمو به آقداییت دادم، واسه این بود که داییت عرضه داشت، یه خونهزندگی در شأن دخترم واسش ساخت. ولی تو چی؟ حتی تنبون خودتو هم نمیتونی بالا بکشی!
سپس در حالیکه دهان کج میکرد، زیرلب حرف مرا تکرار کرد و گفت: میخوام نویسنده شم! که تا آخر عمر یه گوشه بشینی نونخشک سَق بزنی؟! برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!!!
نمیتوانستم به همین راحتی بازندهی میدان باشم. تلاش کردم با دلیل و منطق قانعش کنم. مُصر بودم که میتوانم دخترش را خوشبخت کنم. مدام از من اصرار و از او انکار… دستآخر دست به دامانش شدم. التماسش کردم. اما عصبانی شد و فریاد زد:
-تو هیچی نداری بچه، جز پررویی! گستاخی، گستاخ! اگه اصرارهای داییجانت نبود، اصلا اجازه نمیدادم پاتو اینجا بذاری! اگه قبول کردم بیای، فقط واسه اینکه ببینم کیه که همچین دل و جراتی به خرج داده که پی دختر منو بگیره! برو و دیگه اینورا پیدات نشه. اگه بفهمم یه بار دیگه اسم دختر منو به زبون آوردی، میدمت آدمام چوب تو آستینت کنن!
سپس به قصد اخراج من، پیشکارش را فراخواند.
***
زندگی برایم جهنم شد. آن شب بله برون انجام شد. برای ماه بعد، قرار و مدار عقد گذاشته شد. درونم غوغایی برپا شد. باید کاری میکردم. مجدد چندین بار سراغ حاجعباس رفتم. هر بار بیرونم کردند. به اصرار از دایی آدرس خانهی لیلی را گرفتم. هر روز از صبح تا شب در کوچهشان کشیک میدادم. بلکه لیلی به بهانهای از خانه خارج شود.
سرانجام یک روز آمد. تنها نبود. برادر کوچکش همراهش بود. پشت یک خودرو پنهان شده بودم. منتظر ماندم تا از خانه دور شود. تعقیبش کردم. به سمت پارکی رفتند. برادرش را به محوطهی بازی برد. صبر کردم تا برادرش مشغول شود. خودش روی یک نیمکت نشست. نامهاى برايش نوشته بودم. بهسرعت از برابرش گذشتم. نامه را جلو پايش انداختم. فورا آنجا را ترك كردم. حتی به صورتش نگاه نکردم، تا عکسالعملش را ببینم. همان صورت سحرانگیزش… چقدر بیتابش بودم… بیتاب آن چشمان جادویی… بیتاب رخ انارگونَش…. بیتاب یاقوت آتشینش… بیتاب حجب بیمقدارش…
در نامه قرار و مدار فرار گذاشته بودم. بايد فرارىاش مىدادم. مىدانستم او هم دلباختهی من است. از پشت يك درخت زيرنظرش گرفتم. نامه را برداشت، خواند. کمی اطرافش را پایید. سپس آنرا در کیفش گذاشت. ترديد و وحشت را از نگاهش دريافتم. اما چارهاى نداشتم. نمىتوانستم از تب آتشین عشقش فارغ شوم… نمیتوانستم از یادش غافل شوم… نمیتوانستم از جادوى چشمانش رها شوم. پایبندش شده بودم. همچو مرغى در قفس. درست شبیه مرغهایی که ترسیم میکرد؛ درون قفس.
روز موعود فرا رسيد. به محل قرار رفته، به انتظار نشستم. مىدانستم مىآيد. يعنى اميدوار بودم. سپیدهدم بود. تلالو خورشید طلایهدار آرامشم شده بود. امید وصال را در وجودم شعلهور میکرد. از بیقراریام میکاست… طلیعه زیبایش تداعیکنندهی چشمانش بود. در همان اولین روز دیدار… آرزو میکردم این درخشش تا همیشه باقی بماند… درخششی که در حافظه تاریخ جاودان شود. غافل از اینکه تنها، فروغی ناپایدار است… که ختم به تاریکی خواهد شد… مثل ستارهای که در شب میمیرد…
با شوقی وصفناپدیر چشمبهراهش بودم. ناگهان ضربهای بر سرم فرود آمد. همه جا تاريك شد. و ديگر يادم نيست…
وقتى چشم باز كردم، خود را در دخمهای کوچک دیدم. دهانم بسته بود. دستوپایم طنابپیچ شده بود. يك پنجره كوچك کنج دیوار نزدیک سقف بود. مدتی تقلا کردم. تا اینکه سایهی يك مرد ظاهر شد. داخل را میپایید. چند دقيقه بعد وارد دخمه شد.
گفت: ناموس دزدی میکنی؟ هان؟ وقتی چند روز آب خنک خوردی حساب کار دستت میاد تا دیگه از این غلطا نکنی! تازه برو خداتو هم شكر كن قوم و خويش آقای مهندسی. وَاِلا حسابت با كرامالكاتبين بود!
چند روز زندانى بودم. بعد با ضرب و شتم از خجالتم درآمدند. سپس در یک بیابان رهایم کردند. به خيالشان اينگونه ازسودای عشق لیلی بیرون میشدم! زهی خیال باطل…! هرگز نشدم. حتى تا همين حالا. حالا كه در چندقدمی مرگ هستم.
ليلى را از چنگم درآوردند.
به قول صادق هدایت در بوف کور:
«بعد از او من دیگر خودم را از جرگهی آدمها، از جرگهی احمقها و خوشبختها به بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم.»
***
چند سال پس از فراغت از کلاسِ درسِ آقای بیدلی، خبری مثل توپ صدا کرد:
-«یک معلم مدرسهی ابتدایی، زنش را با خنجر کشت.»
شنیدهها خبر از دستگیری آقای بیدلی میداد. یک روز از پچپچ معلمهای مدرسه با این کتاب آشنا شدم.
معلمی گفت: عاقبت خوندن کتاب «بوف کور» همین میشه
معلم دیگر گفت: خُب زنش بهش خیانت کرد
دیگری گفت: چقدر بهش گفتم این کتابو دستت نگیر! ممنوعه! برات دردسر میشه! دیدید؟ آخرشم شد، آنچه نباید میشد…
از کودکی کلمهی «ممنوعه» همیشه در ذهنم تحریکبرانگیز بود. هر آنچه ممنوع بود، کنجکاوم میکرد. پدربزرگم کتابخانهی بزرگی داشت. کتابخانه ای متشکل از انواع کتابهای قدیمی و جدید. یک روز مخفیانه به جستجوی کتاب پرداختم. و یافتمش. تقریبا سیزده ساله بودم. یک بار آن را خواندم. معنیاش را متوجه نشدم. اما ادبیاتش شیفتهام کرد. و چند بار دیگر خواندمش. از آنجا به ادبیات علاقهمند شدم. «بوف کور» شد همسفر همیشگی زندگی من. از نوجوانی تا گور.
***
بعد از لیلی از جرگهی آدمها خارج شدم. آواره شدم. مجنون شدم. مثل مرغی پرکنده. قید درس و دانشگاه را زدم. رفيقباز شدم. تا توانستم مست شدم، مخمور شدم. كمكم مواد همسُفرهام شد.
در خماری هم یاد بوف کور میافتادم؛ گاهی آنرا ورق میزدم و با خود تکرار میکردم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
سالها تا توانستم خوردم. نوشيدم. كشيدم. با بدکارهها پریدم… شدم همان مرد نقاش كتاب… زمانهايي كه نشئه بودم، خطاطى مىكردم. قلمبازى مىكردم. ميفروختم. چندرغاز مىگرفتم. كه آنهم صرف مشروب و موادم میشد. اطرافیانم را عذاب مىدادم. مادر و پدرم. حتی داییجانم را از خود نااميد كردم. هر كارى كردند تا ترکم دهند، نشد. نخواستم. من هنوز سودای عشق لیلی را در سر داشتم. هنوز در تصرف جادوی چشمانش بودم. مستی و خماریام به یاد او بود… در میان بدکارهها پی چشمان او میگشتم.
يك روز يكى از همان بدکارهها زير پایم نشست. مثل همان لکاتهی بوف کور… گفت عاشقم شده. از دید دخترها من خوشقیافه بودم. درواقع بودم. چشمانی درشت و عسلی داشتم. قدی نسبتا بلند و اندامی متناسب. موهایی مجعد و پریشان. به رنگ قهوهای تیره. حتی اعتیاد از جذابیتم کم نکرده بود! دخترها زیاد پیرامونم میچرخیدند. اما دخترهایی نه از جنس نجابت. که از جنس وقاحت. با این وجود، او را گرفتم. به من سرويس مىداد. لباسهایم را ميشست. غذا درست مىكرد. خانهزندگی از خودش بود. از هيچى كه بهتر بود.
گفت عقدم كن. مست بودم. خمار بودم. برادرش ساقي بود. مواد هم قابل دسترستر شد. پذیرفتم. عقدش كردم. برادرش زير پایم نشست. موادهایش را جابهجا مىكردم. چارهاى نداشتم. بردهاش شده بودم. تا اینکه یک روز دستگیر شدم…
برادرش پیغام فرستاد: گردن بگير، وگرنه مهريهی خواهرمو میذاریم اجرا
تا آن زمان به مهريه فكر هم نكرده بودم. اصلا نمىدانستم چقدر بود؟!
تهدیدش را نشنیده گرفتم. برادرش را معرفی کردم؛ وقتی پی بردم چه كلاه گشادى سرم رفته بود؛ در زمان مستی.
زنم مهرش را اجرا گذاشت؛ وقتی من زندان بودم. سراغ پدرم رفته بود. پدرم بیماری قلبی داشت. با سلیطهبازی او را تحت فشار قرار داده بود. پدرم قلبش ایستاد. بیآبرویی فراتر از از حد تحملش بود. قسم خوردم تلافی کنم. با داییجانم تماس گرفتم. سند گذاشتند. چند روزی مرخصی گرفتم. رفتم بازار. یک خنجر دستهاستخوانی خریدم. شبیه همان گزلیک بوف کور. رفتم خانهی آن بدکاره. کلیدش را داشتم. وارد شدم. از چشمانم، از مغزم، از همه وجودم خون میچکید. تصمیمم جدیتر شد؛ وقتی زنم را با یک مرد دیدم. بدکاره جیغ بلندی کشید؛ وقتی خشم مرا دید. وقتی خنجر را دید. آن مرد خواست مانع شود. با من گلاویز شد. ضربتی بر شانهاش فرود آوردم. بدکاره خواست فرار کند. از پشتِسر موهایش را گرفتم. خنجر را در پهلویش فرو کردم. با همان خنجر خونین، راهی خیابان شدم. میخواستم به مزار پدرم بروم؛ میخواستم بگویم انتقامت را گرفتم. چشمانم جایی را نمیدید. خشم و اشک با هم ترکیب شده بود. همه جهانم خون شده بود. باران تندی هم میزد. گویا از آسمان خون میبارید. قطرات رگبار، همچو ضربات فلک بر کف پا، بر سرم میکوبید. خنجر را در دستم فشار میدادم. یادآور خودکار آقای بیدلی بود. و میان انگشتانم، تبدارم میکرد. گرمای خون را احساس میکردم. همینطور که باشتاب به سمت مزار میرفتم، زیر لب میخواندم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
و مردم، هرکس من را میدید، پا به فرار میگذاشت. اما، پیش از رسیدن به مقصد، با فرمان پلیس، متوقف شدم.
خوشحال بودم که آن بدکاره را کشتم. فاسقش اما، جان سالم به در برد. من به جرم قتل زنم و اقدام به قتل یک مرد، به اعدام محکوم شدم. از قبل برای این آماده بودم. من همان روز که لیلی را از دست دادم، مُردم. تمام این سالها، ضرباهنگ از دست دادن لیلی در سرم میکوبید.
***
اکنون دو شبانهروز است که به سلول انفرادیِ قبل از اعدام، منتقل شدهام. اینجا زندانیها به آن «سوئیت مرگ» میگویند. و این شبها را شب سوئیت. تنها خواستهی زندانیها در این شبها دو چیز است؛ سیگار و روحانی… هر زندانی میخواهد یک روحانی کنارش باشد. که تا صبح در کنارش بماند. چراکه همهی اعدامیها از اینجا وحشت دارند. حضور روحانیها باعث آرامش آنها میشود. اما من با بقیه فرق دارم. نه روحانی میخواهم. نه سیگار. از مرگ استقبال میکنم. اما نمیخواهم به دست غیر، جانم گرفته شود. میخواهم مثل صادق هدایت مرگم را خود، در دست بگیرم. او خود را با گاز خفه کرد. اما من با تیغ… میخواهم برای آخرینبار کتاب بوف کور را بخوانم. میخواهم آخرین خطاطیام را انجام دهم. میخواهم کتاب را برای لیلی به یادگار بگذارم.
دو سال قبل شنیدم که لیلی از همسرش جدا شده است. پس از پانزده سال زندگی… معادل پانزده سال دربهدری من… میخواست با دخترش از کشور خارج شود. تحصیلکرده بود. هنرمند معروفی شده بود. همان موقع تازه با آن زن بدکاره ازدواج کرده بودم. حیف، دیر مطلع شدم. اگر میدانستم شانس داشتن لیلی را خواهم داشت، هرگز تیشه به ریشهام نمیزدم. بعد از شنیدن خبر، از دایی خواستم لیلی را برایم خواستگاری کند. به گوشش رسانده بودند.
اما لیلی گفته بود: هرگز! قصد ازدواج ندارم! اونهم با یک مرد متاهلِ معتادِ دائمالخمر!
رسما حکم مرگم را صادر کرد. دست دخترش را گرفت و مهاجرت کرد. همان شب رگم را زدم. بخت، همچنان با من یار نبود… اما اکنون، میخواهم مردی باشم که با دست خود، گورش را میکند.
***
حاج آقا کتاب و خودنویس را برایم آورد. خدا خیرش دهد. باز هم وصیت نکردم. میراثی نداشتم! گفتم تنها میخواهم پس از مرگم کتاب را به دست لیلی برساند. بداند که آن پسر عاشقی که روزی میخواست نویسنده و شاعر شود، مُرده است. از همان زمان که لیلی رفت، مُرد. خواستم بداند تا لحظهی آخر از جادوی چشمانش غافل نشدم. خواستم بداند که رفتنش چه زخم بزرگی بر زندگیم ایجاد کرد… خواستم پیام قلبم را به گوشش برسانم. از زبان صادق هدایت:
«در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به كسي اظهار كرد، چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي ميكنند که با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي بكنند. زيرا بشر هنوز چاره و دوایي برايش پیدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي، بهتوسط شراب و خواب مصنوعي بهوسيلهي افيون و مواد مخدره است؛ ولي افسوس كه تاثير اينگونه داروها موقتی است و بهجاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد ميافزايد…»
برایش دو بیت شعر نوشتم:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
و کتاب را زیر پتو گذاشتم؛ تا از جوی خون در امان باشد…
***
من هیچ را به قربانگاه هیاهو بردم. من زندگیام را به مسلخگاه عشق پیوند زدم. من کور نبودم. دیدم. لمس کردم و آگاهانه روحم را به تاوان عشق فروختم. من بوف بینایی بودم که خِرد را کشتم. زندگیم را دستخوش عشقی نافرجام کردم. و سالها به عزای عشق نشستم. اکنون میخواهم با ارادهی خود راهی گور شوم. میخواهم همگان بدانند، این بوف خفته در گور، اگر خرد را سرلوحهی زندگیش قرار نداد، دستکم عاشق شد… عاشق ماند… عاشق مُرد… عشقم آگاهانه بود. روحم عاشقانه به قهقرا رفت. قلبم عاشقانه سوخت. جسمم عاشقانه نابود شد…
تیغهی خودنویس را در رگم فرو کردم. تا میتوانستم فشار دادم. خون با فشار بیرون جهید. آرزو داشتم میتوانستم یک بار دیگر آن چشمان سحرآمیز را ببینم. داشتم نفسهای آخر را میکشیدم؛ پشتم به در بود. ناگهان در باز شد و صدای مردی به گوشم رسید:
-من از طرف خانم لیلی ستوده اومدم. وکیل شما هستم. خوشبختانه تونستیم اعدامتون رو به تعویق بندازیم. درتلاش برای گرفتن رضایت هستیم.
درود بر شما استاد عزیز و گرامی. متن قبلی که ارسال کردم کمی اشکال داشت، اصلاحش کردم. دوباره اینجا ارسال میکنم:
«بوفِ گور»
بالاخره آورد. کتاب را میگویم. آن را زیر عبایش پنهان کرده بود. حتما او را نمیگردند! نباید هم بگردند. ناسلامتی روحانی است. امانتدار است. معتمد است. اگر نبود که این ماموریت به او محول نمیشد. آن هم چنین ماموریت دشواری. دشوار میگویم چون خارج از تحمل است. سخت است، خیلی سخت؛ تماشای لحظات پایانی یک زندگی. زندگی یک اعدامی. اعدامی محکوم به قصاص. قصاص یک نفس.
نمیدانم چرا پذیرفت که خطر کند؟! کتاب را بیاورد؟ آن هم این کتاب ممنوعه را! میتوانست برایم قرآن بیاورد. یا مفاتیح. حتی حافظ. روز گذشته قرآن همراهش بود. به قصد خیر آمده بود. آمده بود تا مرا به توبه وا دارد. برای تزکیهی نفس. در این لحظات آخر شاید بهترین کار همان است. اما من به توبه احتیاج نداشتم. او هم متوجه شد. دانست که من با بقیه زندانیها فرق دارم. دانست که پشت سکوتم ترس نیست. فرار از مرگ نیست. عجز و لابه نیست. التماس نیست. حتی درخواست رضایت هم نیست، از اولیای دم. او گفت و من سکوت کردم. از سکوتم دریافت. مفهوم بیاعتناییام را درک کرد. حتی از او سیگار نخواستم. منی که بیشتر عمرم سیگاری بودم.
من یک زیر تیغیام. یکی از همان زندانیهایی که آخرین بارقههای امیدش را به عبای حاج آقا پیوند میزند. اما من نزدم. حتی برایش سعی نکردم. تلاشهای حاج آقا برای لبگشودن من بیفایده بود. کلامی نگفتم. دست به دامانش نشدم؛ وقتی میلی به بقا نداشتم! میدانستم طلوع صبح چهارشنبه را نخواهم دید. برایم مهم نبود!
آمدنش را نادیده انگاشتم. آرزوی دیدار هیچکسی را نداشتم! جز یک نفر. یک رویا. یک خیال. یک حقیقت وهمآلود… به تصویرش هم راضی بودم. همان برایم دلخوشکُنک بود. اما میدانستم، یک آرزوی محال است…
میپنداشتم حضور حاج آقا از حوصلهام خارج باشد. خواستار رفتنش بودم. میخواستم این لحظات آخر، غرق در رویا باشم. رویای او.
حضورش مانع شد. امیدوار بودم مقصود بیتوجهیام را دریابد. و تنهایم بگذارد. اما نرفت. برعکس، رفتار او نظرم را جلب کرد.
ابتدا نیمنگاهی نثارش کردم. و بعد، دقیقتر شدم. به نظر چهلوهفت، هشت ساله میآمد. قدی متوسط داشت با اندامی معمولی. برآمدگی شکمی کوچکی از زیر ردای سفیدش پیدا بود. خوش اخلاق بود. کمی هم شوخ طبع. عمامهای سفید بر سر داشت. عبایی به رنگ قهوهای روشن. ریشهایی مشکی. ریشها در قسمت پایین چانه یکیدرمیان سفید شده بود. لهجه غلیظ مازندرانی داشت. دلنازک بود. وقتی در برابر تشویقهای او به توبه سکوت کردم، بغضش گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. از آنجا دانستم که دلنازک است. اما من سالها بود که با احساساتی مدفون شده میزیستم. بغضش برایم اهمیتی نداشت.
تنها یک نقطه، کانون نگاهم بود. در نخجیر افکارم غوطهور شده بودم. افکاری که سالهای بسیاری مرا در بر گرفته بود. به دیوار مُردهی سلول تکیه داده بودم. زمین سردش با یک پتوی نازکِ خاکستریرنگ مفروش شده بود. روی آن لمیده بودم. یک پایم را به جانب شکم متمایل کرده بودم. پای دیگرم بر زمین گسترده بود. یک دستم روی زانویم بود؛ دست دیگرم میان رانهایم رها شده بود. با انگشتان دستم بیاختیار بازی میکردم. همان که روی زانویم بود. سر به گریبان فرو برده بودم. آن را بالا نگرفتم. حتی وقتی سرباز در را باز کرد!
گفت: پاشو واستا، حاج آقا اومدن.
اما من حرکتی نکردم. با بیتفاوتی فقط به یک نقطه مینگریستم. حاج آقا سلامی گفت و وارد شد.
سرباز به سمتم آمد. خواست به جبر متوسل شود.
حاج آقا مانع شد. با طنازی گفت:
-پسرمون عاشق شده جانم، چیکارش داری؟
من همچنان به همان نقطه خیره مانده بودم. مِزاحش هم افاقه نکرد!
حاج آقا خود را معرفی کرد. سپس تلاش کرد ترغیب به توبهام کند. بیفایده بود. وقتی سکوتم را دید، شروع به قرآن خواندن کرد. دعا کرد که در لحظات آخر پذیرای خواب ابدی باشم. خواستار آرامش و بخشودنم بود. او نمیدانست که من خیلی پیشتر از اینها مُرده بودم. دعاکردن او برایم توفیری نداشت. کمکم از لببازکردنم ناامید شد. قصد رفتن کرد. بلند شد. دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
-پسرم، حتما حرفی، وصیتی، چیزی داری؟ من فردا دوباره برمیگردم؛ میتونی منو محرم خودت بدونی.
خواست نگهبان را صدا کند. بیاختیار صدایش زدم:
-حاج آقا؟
به سوی من برگشت. با تعجب چشم به دهانم دوخت.
-یه چیزی ازتون میخوام
– به دیدهی منت
-ولی سخته، ممنوعه!
لحظهای تامل کرد. دستی به محاسنش کشید. پس از اندکی با لحنی آمیخته با تردید گفت:
-شما بفرمایید، اگه در توانم باشه چرا که نه
-یه کتاب
-کتاب؟ چه کتابی؟
-بوف کور، از صادق هدایت. ولی بدون سانسورش. به همراه یه خودنویس.
***
وقتی نوجوان بودم خطاطی میکردم. عاشق صدای کشیدن قلم روی کاغذ بودم. عاشق شعر و غزل. البته به لطف جادوی دو نرگس شهلا… که مرا تسخیر کرد. پس از آن طبع شعرم گل کرد. هفده هجده ساله بودم. عزم کنکور و دانشگاه کرده بودم.
اولین بار او را در خانهباغ دایی جانم دیدم. در جاجرود عُلیا.
قرار بود در سکوت عمارت، مهیای کنکور شوم. منزلمان جولانگاه بازی خواهرزادههایم بود. و عمارت داییجان خلوتگاه قابلی. دور از هیاهوی شهر. مقرر شد مدتی در آنجا به مطالعهی دروس بپردازم. در منتهیالیه باغ خلوتخانهای نُقلی بنا شده بود؛ به قصد اقامت سرایدار.
عیال داییجان آبستن بود. جهت رفاه حال ایشان، از شهر نقل مکان کرده بودند. سرایدار مرخص شده بود. و من در خلوتخانه مستقر شدم. یک تیر و دو نشان بود. هم به دروس میپرداختم. هم به گیاهان و درختان باغ.
یک روز در خلوتخانه مشغول مطالعه دروس شفاهی بودم. ناگهان صدای خندهی دلنشینی نظرم را به خود جلب کرد. گوش سپردم. صدا آشکارتر شد. کنجکاو شده، از خلوتخانه بیرون رفتم.
در همان لحظه، نگاهم به او گره خورد. در میانهی باغ، مشغول غذا دادن به گربه بود. زیر درخت چنار. نزدیک خلوتخانه. یک گربهی مادر با چند بچهی کوچک.
خم شده بود و تكهاى گوشت را به سمت گربهی مادر گرفته بود. تصوير سهرخش در قاب چشمانم ثبت شد. در چشم برهمزدنى گربه گوشت را قاپيد. خندهاى دلبرانه میان لبهایش ظاهر شد. برق سفيد دندانهايش، قفل بزرگی به چشمانم زد. ايستاد و با چشمانش گربه را تعقيب كرد. كمى از ظهر گذشته بود. آفتاب مستقيم میتابید. تلالو نور خورشيد در چشمانش، تصویری جادویی پدیدار کرد. درست در همان لحظه مغزم رگبهرگ شد! چشمانش تير خلاص را زد. جوششى خروشان سرتاسر وجودم را در برگرفت. جوششى كه برايم تازگى داشت. حس عجيبى كه بىشباهت به تب نبود! تبى سوزان و ناشناخته. تبى آتشين كه ضربان قلبم را هر لحظه به فراسوى تشويش ميبُرد. تشويشى كه هر آن قلبم را از حلقم به بيرون پرتاب مىكرد. درست مثل زمانی كه كودك بودم. در كلاس، درس پس مىدادم. به معلمى سختگير. اسمش آقاى بيدلى بود. حقیقتا دل نداشت! احساس نداشت. قلب نداشت. تنبيههايش زبانزد بود. هميشه خطكشى آهنين در دست داشت. و يك خودكار بيك پشت گوشش. با هر سوالى كه بیپاسخ میماند، تنبيه مىشدى! تنبيه درسهاى شفاهى، ضرباتِ قدرتمندِ خطكش بود. به كف دستها. امان از وقتى كه در امتحان كتبى، نمرهات قابلقبول نبود. خودكارِ پشتِ گوشش را نثار حدفاصلِ بينِ انگشتانت مىكرد. انگشت سبابه و وسطى. دست راست. آنقدر فشار مىداد كه درد در تمام وجودت بپيچد. به حدی كه حرارتت بالا برود. رنگ و رويت برافروخته شود. آنقدر كه هر كس نداند فكر كند تب دارى! به رنگ قرمز آتشين. اجازه فرياد نداشتى! با شنيدن صداى فريادت شدت فشار بيشتر و بيشتر مىشد. به صلاح بود نفس در سينه حبس كنى! با فريادى خاموش، سعى مىكردى به درد غلبه كنى! زهى خيال باطل! مگر مىشد؟ قلبت از حلقت بيرون مىجهيد. تاب نمیآوردی! التماس چشمانت فوران مىكرد. اندامت به رعشه دچار میشد. پاهايت سست مىشد. در نهايت ضعف مىكردى. و روى زمين مىافتادى!
***
ضربان قلبم تندتر و تندتر شد. وقتي كه نگاهش در نگاهم گره خورد. لحظهاى خود را در كلاس درس ديدم. در لحظه امتحان. امتحانى كه جوابش را نمىدانستم. قلبم انتظار تنبيهى سخت را مىكشيد. تا از حلقم بيرون بجهد.
دخترى بود با روسرى گلدار براق. به رنگ سفيد. گلهاى صورتى. روسرى، بيشتر جنبهی زينتى داشت. نقش پوششى نداشت! از پشت گردن، گره خورده بود. زير موهايش خزيده بود. دو سر آن دو طرف شانههایش آويزان بود.
و موهايش، بلند و رها. از زير آويزههاى روسرى به بيرون خزيده بود. مبسوط بر گسترهی سينهها. لَخت و افشان. به رنگ خرمايى.
صورتش جذابيت محسوركننده اى داشت. بينى قلمى كشيده. پوستى به رنگ گلهاى ياس. سفيد مايل به صورتى. گونههايى گُلنشان. قدى متوسط. با اندامى نسبتا توپر. در اصل توپر نبود! برجستگىهاى کالبدش توپر نشان مىداد. كمرش باريك بود. پيراهنى بلند، بهرنگ مشكى براق به تن داشت. چيزى شبيه دخترى با لباس سياه بلند، در كتاب بوف كور. به يقهی آن شنلى از همان پارچه متصل بود. روى شنل، گلهاى سفيد كوچكى گلدوزى شده بود.
تمام چشمانداز نگاهم، یک دختر مشكىپوش بود با روسرى سفيد گلدار. آنقدر محو او شدم كه حواسم نشد، معذبش كردم. صورتش گلگونتر شد. لبخند در صورتش كمرنگ شد. نگاهش را دزديد. سر به زير افكند. چند قدم بيشتر با من فاصله نداشت. زيرلب سلامى كرد. سپس رو برگرداند. با قدمهاى تند به سمت عمارت رفت. از زير درخت چنار تا خود عمارت با نگاهم تعقيبش كردم.
اصلا مگر مىشد از او چشم برداشت؟ نيرويى جادويى در وجودش نهفته بود. نيرويى كه قدرت داشت مرا با خود تا آخر دنيا بكِشد.
جادوی چشمانش تسخیرم کرد. از همان روز شاعر شدم.
گفتند خواهر زنداییام است. اسمش لیلی بود. شانزده سال داشت. کولهبار مدرسهاش همراهش بود. درسش را غیرحضوری میخواند. ماههای آخر بارداری خواهرش بود. آمده بود کمکحالش باشد.
درس و مشقم تغییر مسیر داد. به جای درس، شعرخوانی و غزلسرایی میکردم. وقت و بیوقت، روی ایوان، مشقِ خط میکردم. داییام خطاط ماهری بود. نزد او میرفتم. به بهانهی فراگیری خوشنویسی.
روی ایوان عریض جلوی عمارت دو تخت چوبی بود. روی آن مینشستیم. دایی تعلیم میداد. من تمرین میکردم. چشمم به کاغذ بود. اما دلم، سرگشتهی او.
او چای میآورد. در سینی شاهعباسی. توی استکان کمرباریک. همیشه چند گلبرگ گلسرخ هم در سینی بود. برای من آنها را میچید. در خیالاتم اینطور تصور میکردم!
یک روز در خانهباغ تنها شدیم. زندایی ناخوش شده بود. با داییجان رفتند مریضخانه. مجالی بود برای تجلی سِرِ درون. سنگینی این راز فراتر از حد توانم بود. قلبم بیتاب بود. تمنای او گریبانم را گرفته بود. از سرتاسر وجودم آتش عشق فوران میکرد. و چشمانم مدهوش جمال و وقار او شده بود. فرصتی غنیمت بود.
به بهانهی برجایماندن قلمدانم، روی ایوان رفتم. برایم شربت آورد. روی تخت ایوان گذاشت. ردپای حجب بر سیمایش خودنمایی میکرد. گونههایش انارین شده بود. خواست برود. در ضربالاجلی آستینش را گرفتم. دستپاچه شد. اصرار کردم بنشیند. یک آن نگاهمان در هم آمیخت. آشوبم دوچندان شد. دل تو دلم نبود. ضربان قلبم شدت گرفته بود. زبان در دهانم نمیچرخید. گرفتار لکنت شده بودم. اما به خود تَشر زدم. پس از مدتی کلنجار رفتن با خود، سرانجام لب گشودم… گفتم دل در گروی او نهادم. گفتم خاطرش را میخواهم. گفتم بعد از قبولی در کنکور به خواستگاریاش میروم. گفتم و سبک شدم.
سرخ و سفید شد. بلند شد. با همان شرم همیشگی. به سمت در رفت. خواست داخل عمارت شود. پیش از رفتن برگشت و با آن چشمان جادویی نگاهم کرد. لبخند عمیقی زد. به نشانهی پاسخ مثبت. تیر را از کمان رها کرد. قلبم را از جا کَند. با خود بُرد…
پس از آن روز، بیشتر تلاش کردم. درس میخواندم. میخواستم پیروز عرصهی کنکور شوم. میخواستم آموزگار ادبیات شوم. شاعر شوم. نویسنده شوم. خطاط شوم. میدانستم او هم طبع هنر دارد.
اوغات فراغتش نگارگری میکرد. نقشهایی چون گل و بوتههای سنتی. سیمرغ شاهنامهای. ششمرغ افسانهای. با رنگآمیزیهای خیرهکننده. یک بار نقشی از لیلی و مجنون ترسیم کرد. دو دلدادهی عاشق و معاشقهای وسوسهانگیز… محو تمثیل عاشقانهاش شدم. اینبار قلمش تسخیرم کرد. کمالاتش بیانتها بود…
به صِرافت تمنای تمثیل برآمدم. پیش از آنکه دهان بگشایم، آن را طاقه کرد. و به سمت من گرفت. گویا ذهنخوانی میدانست. شاید هم از ابتدا به نیت من آن را خلق کرده بود. یادگاریاش گنجی گرانمایه شد. آن را قاب کرده به دیوار خلوتخانه آویختم. درست مقابل چشمانم. هر لحظه خودم و او را درون قاب میدیدم. با خیالش چه رویاها که نساختم. به امید وصالش چه کاغذها که سیاه نکردم. گاه با نامه… گاه با چند بیت شعر خطاطی شده…
یک روز برایش یک عطر خریدم. عطر گل یاس. به رنگ گونههایش. زیر درخت چنار میعادگاهمان شده بود. گاهی دیدار داشتیم؛ گاهی نامهنگاری. از داخل عمارت قابل رویت نبود. دو بیت شعر، خطاطی کردم. همراه عطر و یک نامه. زیر درخت منتظرش ماندم. وقتی آمد پریشانی را از نگاهش خواندم. دلیلش را نگفت. اما تشویش را به بیقراریم افزود. پیشکشی را تقدیمش کردم. باز گلدانههای انار روی گونههایش پدیدار شد. کاغذ خوشنویسی را باز کرد. بیصدا خواند:
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهادهایم
اشک در چشمانش حلقه زد. نگاهش را به نگاهم دوخت. نرگس چشمانش جادویی مضاعفم کرد… مست و مدهوشم کرد… غافل از خویشم کرد… بیاختیار به صورت بلورینش نزدیک شدم. به یاقوت رخسارش… ضربان قلبم بیداد کرده بود. آتشکدهی درونم مشتعل شده بود. سرچشمهی احساساتم غلیان کرده بود. خواستم همپیالهی جام شرابش شوم. خواستم جان تشنهام را سیراب کنم. خواستم از لالهی آتشینش کام بجویم. نزدیکترش شدم. نجابتش مانع شد. از معرکه گریخت…
چند روزی از شرم، با من روبرو نشد. مجالش دادم. زندایی فارغ شد. مشغولیت لیلی بیشتر شد. امکان دیدار نیافت. تا روز کنکور فرا رسید. پیش از رفتن نامهای نوشتم. آن را در مقر همیشگی زیر تکه سنگی قرار دادم. از او خواستم دعاگویم باشد. تا کامروا بازگردم. تا کامیاب شویم.
وقتی بازگشتم، او را از دور دیدم. از عمارت خارج شد. سوار بر یک خودروی سیاهرنگ شد. چمدانش همراهش بود و رفت… یک لحظه برگشت و مرا دید. با نگاهش از پشت شیشه دنبالم کرد. چشمانش گواهی بد میداد. نگاهش در تقویم حافظهام ابدی شد. رنگ سیاه هم… مثل رنگ لباسِ چینخوردهی دخترکِ بوف کور.
با عجله به سمت عمارت رفتم. سراغ لیلی را گرفتم. جوابی که شنیدم، همچو آوار بر سرم فرو ریخت… جملاتی که چون صاعقه بر پیکرم فرود آمد. و قلبم را به دو نیم کرد…
زندایی ندا داد که شب بلهبرونش است! پسر شریک و دوست گرمابه و گلستان پدرش خواستگارش بود. از مدتی قبل قرارش را گذاشته بودند. منتظر وضعحمل خواهرش بودند. تا بعد، کار را یکسره کنند. همانجا معنی تشویش نگاهش، در قرار آخر را دریافتم.
با شنیدن خبر خشکم زد… منجمد شدم… شکستم… دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد. ضربان قلبم به شماره افتاد… دستانم به رعشه افتاد. پاهایم ناتوان شد… به یکباره سراسر وجودم فرو ریخت.
باید کاری میکردم. نمیتوانستم اجازه دهم بههمینراحتی از دستم برود. چشم به در دوختم؛ به انتظار بازگشت داییجان. پس از ساعتی طاقتم طاق شد. شروع کردم به پرسهزدن در باغ. نمیدانم چند دور محوطهی باغ را طی کردم؟ اینپا و آنپا میکردم. باید جلوی این فاجعه را میگرفتم. باید مانع میشدم. باید راز دلم را به داییجان میگفتم. بلکه کاری کند.
سرانجام دایی آمد. پیش از آنکه از خودروی عنابیاش پیاده شود، به سراغش رفتم.
گفتم: داییجان دستم به دامنت، موضوع مهمی هست…
با نگرانی از خودرو پیاده شد. به چشمانم خیره شد. با نگاهی پرسشگر. شرمم میشد. نگاهم را دزدیدم. اما چارهای نداشتم. باید شهامت به خرج میدادم. تب عشق لیلی کارساز شد. شهامتی در قلبم ایجاد کرد. شهامتی که مرا وادار کرد به لب گشودن. به گفتن هرآنچه در دل داشتم…
با دستپاچگی گفتم: داییجان، من… من خاطر لیلی رو میخوام. شما رو به خدا نذارید شوهرش بدن
دایی جان مرد پخته و عاقلی بود. انتظار واکنش تندی داشتم. اما تنها سکوت کرد. سرش را پایین انداخت. دستش را به چانهاش کشید. به فکر فرو رفت. پس از لحظاتی به آرامی گفت:
-چند وقته؟
گفتم: از همون نگاه اول…
گفت: عجب…
و پس از کمی مکث ادامه داد: تقصیر منه! باید زودتر میفهمیدم… درستش میکنم.
سپس با عجله بهسمت عمارت رفت. به دنبالش نرفتم. از زندایی شرمم میشد. دوباره شروع به قدمزدن کردم. طول باغ را چندین بار طی کردم. بالاخره دایی آمد. گفت با پدرخانمش صحبت کرده. آدرسی به من داد و گفت:
-این آدرس حجرهی طلافروشی حاجعباس، پدر لیلیه. حاجعباس میخواد خودتو تنها ببینه. اگه الان راه بیفتی تا یکیدو ساعت دیگه میرسی.
نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. نمیدانستم مرا برای چه خوانده است؟! تنها میخواستم برای رسیدن به دلدار بکوشم. هر کوششی… میتوانستم کوششم را به ابدیت پیوند زنم. میتوانستم بیستون را برایش جابهجا کنم. میتوانستم پرچم دلدادگی را بر بلندای آن به اهتزاز در بیاورم.
وقتی به حجره رسیدم، مشوش بودم. شوریدگی عجیبی را در وجودم احساس میکردم. حاجعباس مرد باصلابتی بود. هیبتش پریشانیام را صدچندان کرد. دوباره خود را در برابر آقای بیدلی دیدم. سوال و جواب میشدم. گویا درس پس میدادم. گویا تاریخ تکرار شده بود. در اعماق وجودم منتظر ضربات قدرتمند خطکش آهنین بودم. شاید هم درد فشار خودکار میان انگشتانم… درواقع، زخم حرفهایش کم از درد خودکار نداشت… حاجعباس قلبم را فشار میداد. طوری که میخواست به بیرون بجهد. پسازاینکه مدتی مرا برانداز کرد، با لحنی تحقیرآمیز پرسید:
-چند سالته پسرجان؟
-هیجده سالم.
-درس مَرس خوندی؟
-بله، امروز کنکور دادم. اگه قبول بشم مهرماه میرم دانشگاه
-چه رشتهای؟
-ادبیات
-که چیکاره بشی؟
-اگه خدا بخواد میخوام نویسنده شم یا دبیر ادبیات
-خونه داری؟
-ندارم ولی لازم باشه کنار درس، کار میکنم
-ماشین چی؟ داری؟
-ندارم اما عرضهشو دارم
-میدونی رقیبت کیه؟
-نه ولی ازش کم نمیارم
اخمهایش در هم گره خورد. یکمرتبه همانند خودرویی که تسمه پاره کرده، جوش آورد و به تندی گفت:
-پسرجان تو همین حالاشم شش هیچ عقبی! چی فکر کردی با خودت؟ فکر کردی میتونی لیاقت دختر منو داشته باشی؟ میدونی خواستگار دخترم کیه؟ چیکارهست؟… دکتره. میفهمی؟ دکتر! تو نیاوران صاحب یه عمارته که تو اگه تا آخر عمرت هم کار کنی نمیتونی یه اتاقشو بخری! کلی ملک و املاک داره. فقط با پول ماشینش کل زندگی تو و خونوادهتو میخره و میفروشه. برو رد کارت بچه… مِنبعد هم لقمه اندازهی دهنت بردار. اگه هم میبینی اون یکی دخترمو به آقداییت دادم، واسه این بود که داییت عرضه داشت، یه خونهزندگی در شأن دخترم واسش ساخت. ولی تو چی؟ حتی تنبون خودتو هم نمیتونی بالا بکشی!
سپس در حالیکه دهان کج میکرد، زیرلب حرف مرا تکرار کرد و گفت: میخوام نویسنده شم! که تا آخر عمر یه گوشه بشینی نونخشک سَق بزنی؟! برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!!!
نمیتوانستم به همین راحتی بازندهی میدان باشم. تلاش کردم با دلیل و منطق قانعش کنم. مُصر بودم که میتوانم دخترش را خوشبخت کنم. مدام از من اصرار و از او انکار… دستآخر دست به دامانش شدم. التماسش کردم. اما عصبانی شد و فریاد زد:
-تو هیچی نداری بچه، جز پررویی! گستاخی، گستاخ! اگه اصرارهای داییجانت نبود، اصلا اجازه نمیدادم پاتو اینجا بذاری! اگه قبول کردم بیای، فقط واسه اینکه ببینم کیه که همچین دل و جراتی به خرج داده که پی دختر منو بگیره! برو و دیگه اینورا پیدات نشه. اگه بفهمم یه بار دیگه اسم دختر منو به زبون آوردی، میدمت آدمام چوب تو آستینت کنن!
سپس به قصد اخراج من، پیشکارش را فراخواند.
***
زندگی برایم جهنم شد. آن شب بله برون انجام شد. برای ماه بعد، قرار و مدار عقد گذاشته شد. درونم غوغایی برپا شد. باید کاری میکردم. مجدد چندین بار سراغ حاجعباس رفتم. هر بار بیرونم کردند. به اصرار از دایی آدرس خانهی لیلی را گرفتم. هر روز از صبح تا شب در کوچهشان کشیک میدادم. بلکه لیلی به بهانهای از خانه خارج شود.
سرانجام یک روز آمد. تنها نبود. برادر کوچکش همراهش بود. پشت یک خودرو پنهان شده بودم. منتظر ماندم تا از خانه دور شود. تعقیبش کردم. به سمت پارکی رفتند. برادرش را به محوطهی بازی برد. صبر کردم تا برادرش مشغول شود. خودش روی یک نیمکت نشست. نامهاى برايش نوشته بودم. بهسرعت از برابرش گذشتم. نامه را جلو پايش انداختم. فورا آنجا را ترك كردم. حتی به صورتش نگاه نکردم، تا عکسالعملش را ببینم. همان صورت سحرانگیزش… چقدر بیتابش بودم… بیتاب آن چشمان جادویی… بیتاب رخ انارگونَش…. بیتاب یاقوت آتشینش… بیتاب حجب بیمقدارش…
در نامه قرار و مدار فرار گذاشته بودم. بايد فرارىاش مىدادم. مىدانستم او هم دلباختهی من است. از پشت يك درخت زيرنظرش گرفتم. نامه را برداشت، خواند. کمی اطرافش را پایید. سپس آنرا در کیفش گذاشت. ترديد و وحشت را از نگاهش دريافتم. اما چارهاى نداشتم. نمىتوانستم از تب آتشین عشقش فارغ شوم… نمیتوانستم از یادش غافل شوم… نمیتوانستم از جادوى چشمانش رها شوم. پایبندش شده بودم. همچو مرغى در قفس. درست شبیه مرغهایی که ترسیم میکرد؛ درون قفس.
روز موعود فرا رسيد. به محل قرار رفته، به انتظار نشستم. مىدانستم مىآيد. يعنى اميدوار بودم. سپیدهدم بود. تلالو خورشید طلایهدار آرامشم شده بود. امید وصال را در وجودم شعلهور میکرد. از بیقراریام میکاست… طلیعه زیبایش تداعیکنندهی چشمانش بود. در همان اولین روز دیدار… آرزو میکردم این درخشش تا همیشه باقی بماند… درخششی که در حافظه تاریخ جاودان شود. غافل از اینکه تنها، فروغی ناپایدار است… که ختم به تاریکی خواهد شد… مثل ستارهای که در شب میمیرد…
با شوقی وصفناپدیر چشمبهراهش بودم. ناگهان ضربهای بر سرم فرود آمد. همه جا تاريك شد. و ديگر يادم نيست…
وقتى چشم باز كردم، خود را در دخمهای کوچک دیدم. دهانم بسته بود. دستوپایم طنابپیچ شده بود. يك پنجره كوچك کنج دیوار نزدیک سقف بود. مدتی تقلا کردم. تا اینکه سایهی يك مرد ظاهر شد. داخل را میپایید. چند دقيقه بعد وارد دخمه شد.
گفت: ناموس دزدی میکنی؟ هان؟ وقتی چند روز آب خنک خوردی حساب کار دستت میاد تا دیگه از این غلطا نکنی! تازه برو خداتو هم شكر كن قوم و خويش آقای مهندسی. وَاِلا حسابت با كرامالكاتبين بود!
چند روز زندانى بودم. بعد با ضرب و شتم از خجالتم درآمدند. سپس در یک بیابان رهایم کردند. به خيالشان اينگونه ازسودای عشق لیلی بیرون میشدم! زهی خیال باطل…! هرگز نشدم. حتى تا همين حالا. حالا كه در چندقدمی مرگ هستم.
ليلى را از چنگم درآوردند.
به قول صادق هدایت در بوف کور:
«بعد از او من دیگر خودم را از جرگهی آدمها، از جرگهی احمقها و خوشبختها به بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم.»
***
چند سال پس از فراغت از کلاسِ درسِ آقای بیدلی، خبری مثل توپ صدا کرد:
-«یک معلم مدرسهی ابتدایی، زنش را با خنجر کشت.»
شنیدهها خبر از دستگیری آقای بیدلی میداد. یک روز از پچپچ معلمهای مدرسه با این کتاب آشنا شدم.
معلمی گفت: عاقبت خوندن کتاب «بوف کور» همین میشه
معلم دیگر گفت: خُب زنش بهش خیانت کرد
دیگری گفت: چقدر بهش گفتم این کتابو دستت نگیر! ممنوعه! برات دردسر میشه! دیدید؟ آخرشم شد، آنچه نباید میشد…
از کودکی کلمهی «ممنوعه» همیشه در ذهنم تحریکبرانگیز بود. هر آنچه ممنوع بود، کنجکاوم میکرد. پدربزرگم کتابخانهی بزرگی داشت. کتابخانه ای متشکل از انواع کتابهای قدیمی و جدید. یک روز مخفیانه به جستجوی کتاب پرداختم. و یافتمش. تقریبا سیزده ساله بودم. یک بار آن را خواندم. معنیاش را متوجه نشدم. اما ادبیاتش شیفتهام کرد. و چند بار دیگر خواندمش. از آنجا به ادبیات علاقهمند شدم. «بوف کور» شد همسفر همیشگی زندگی من. از نوجوانی تا گور.
***
بعد از لیلی از جرگهی آدمها خارج شدم. آواره شدم. مجنون شدم. مثل مرغی پرکنده. قید درس و دانشگاه را زدم. رفيقباز شدم. تا توانستم مست شدم، مخمور شدم. كمكم مواد همسُفرهام شد.
در خماری هم یاد بوف کور میافتادم؛ گاهی آنرا ورق میزدم و با خود تکرار میکردم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
سالها تا توانستم خوردم. نوشيدم. كشيدم. با بدکارهها پریدم… شدم همان مرد نقاش كتاب… زمانهايي كه نشئه بودم، خطاطى مىكردم. قلمبازى مىكردم. ميفروختم. چندرغاز مىگرفتم. كه آنهم صرف مشروب و موادم میشد. اطرافیانم را عذاب مىدادم. مادر و پدرم. حتی داییجانم را از خود نااميد كردم. هر كارى كردند تا ترکم دهند، نشد. نخواستم. من هنوز سودای عشق لیلی را در سر داشتم. هنوز در تصرف جادوی چشمانش بودم. مستی و خماریام به یاد او بود… در میان بدکارهها پی چشمان او میگشتم.
يك روز يكى از همان بدکارهها زير پایم نشست. مثل همان لکاتهی بوف کور… گفت عاشقم شده. از دید دخترها من خوشقیافه بودم. درواقع بودم. چشمانی درشت و عسلی داشتم. قدی نسبتا بلند و اندامی متناسب. موهایی مجعد و پریشان. به رنگ قهوهای تیره. حتی اعتیاد از جذابیتم کم نکرده بود! دخترها زیاد پیرامونم میچرخیدند. اما دخترهایی نه از جنس نجابت. که از جنس وقاحت. با این وجود، او را گرفتم. به من سرويس مىداد. لباسهایم را ميشست. غذا درست مىكرد. خانهزندگی از خودش بود. از هيچى كه بهتر بود.
گفت عقدم كن. مست بودم. خمار بودم. برادرش ساقي بود. مواد هم قابل دسترستر شد. پذیرفتم. عقدش كردم. برادرش زير پایم نشست. موادهایش را جابهجا مىكردم. چارهاى نداشتم. بردهاش شده بودم. تا اینکه یک روز دستگیر شدم…
برادرش پیغام فرستاد: گردن بگير، وگرنه مهريهی خواهرمو میذاریم اجرا
تا آن زمان به مهريه فكر هم نكرده بودم. اصلا نمىدانستم چقدر بود؟!
تهدیدش را نشنیده گرفتم. برادرش را معرفی کردم؛ وقتی پی بردم چه كلاه گشادى سرم رفته بود؛ در زمان مستی.
زنم مهرش را اجرا گذاشت؛ وقتی من زندان بودم. سراغ پدرم رفته بود. پدرم بیماری قلبی داشت. با سلیطهبازی او را تحت فشار قرار داده بود. پدرم قلبش ایستاد. بیآبرویی فراتر از از حد تحملش بود. قسم خوردم تلافی کنم. با داییجانم تماس گرفتم. سند گذاشتند. چند روزی مرخصی گرفتم. رفتم بازار. یک خنجر دستهاستخوانی خریدم. شبیه همان گزلیک بوف کور. رفتم خانهی آن بدکاره. کلیدش را داشتم. وارد شدم. از چشمانم، از مغزم، از همه وجودم خون میچکید. تصمیمم جدیتر شد؛ وقتی زنم را با یک مرد دیدم. بدکاره جیغ بلندی کشید؛ وقتی خشم مرا دید. وقتی خنجر را دید. آن مرد خواست مانع شود. با من گلاویز شد. ضربتی بر شانهاش فرود آوردم. بدکاره خواست فرار کند. از پشتِسر موهایش را گرفتم. خنجر را در پهلویش فرو کردم. با همان خنجر خونین، راهی خیابان شدم. میخواستم به مزار پدرم بروم؛ میخواستم بگویم انتقامت را گرفتم. چشمانم جایی را نمیدید. خشم و اشک با هم ترکیب شده بود. همه جهانم خون شده بود. باران تندی هم میزد. گویا از آسمان خون میبارید. قطرات رگبار، همچو ضربات فلک بر کف پا، بر سرم میکوبید. خنجر را در دستم فشار میدادم. یادآور خودکار آقای بیدلی بود. و میان انگشتانم، تبدارم میکرد. گرمای خون را احساس میکردم. همینطور که باشتاب به سمت مزار میرفتم، زیر لب میخواندم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
و مردم، هرکس من را میدید، پا به فرار میگذاشت. اما، پیش از رسیدن به مقصد، با فرمان پلیس، متوقف شدم.
خوشحال بودم که آن بدکاره را کشتم. فاسقش اما، جان سالم به در برد. من به جرم قتل زنم و اقدام به قتل یک مرد، به اعدام محکوم شدم. از قبل برای این آماده بودم. من همان روز که لیلی را از دست دادم، مُردم. تمام این سالها، ضرباهنگ از دست دادن لیلی در سرم میکوبید.
***
اکنون دو شبانهروز است که به سلول انفرادیِ قبل از اعدام، منتقل شدهام. اینجا زندانیها به آن «سوئیت مرگ» میگویند. و این شبها را شب سوئیت. تنها خواستهی زندانیها در این شبها دو چیز است؛ سیگار و روحانی… هر زندانی میخواهد یک روحانی کنارش باشد. که تا صبح در کنارش بماند. چراکه همهی اعدامیها از اینجا وحشت دارند. حضور روحانیها باعث آرامش آنها میشود. اما من با بقیه فرق دارم. نه روحانی میخواهم. نه سیگار. از مرگ استقبال میکنم. اما نمیخواهم به دست غیر، جانم گرفته شود. میخواهم مثل صادق هدایت مرگم را خود، در دست بگیرم. او خود را با گاز خفه کرد. اما من با تیغ… میخواهم برای آخرینبار کتاب بوف کور را بخوانم. میخواهم آخرین خطاطیام را انجام دهم. میخواهم کتاب را برای لیلی به یادگار بگذارم.
دو سال قبل شنیدم که لیلی از همسرش جدا شده است. پس از پانزده سال زندگی… معادل پانزده سال دربهدری من… میخواست با دخترش از کشور خارج شود. تحصیلکرده بود. هنرمند معروفی شده بود. همان موقع تازه با آن زن بدکاره ازدواج کرده بودم. حیف، دیر مطلع شدم. اگر میدانستم شانس داشتن لیلی را خواهم داشت، هرگز تیشه به ریشهام نمیزدم. بعد از شنیدن خبر، از دایی خواستم لیلی را برایم خواستگاری کند. به گوشش رسانده بودند.
اما لیلی گفته بود: هرگز! قصد ازدواج ندارم! اونهم با یک مرد متاهلِ معتادِ دائمالخمر!
رسما حکم مرگم را صادر کرد. دست دخترش را گرفت و مهاجرت کرد. همان شب رگم را زدم. بخت، همچنان با من یار نبود… اما اکنون، میخواهم مردی باشم که با دست خود، گورش را میکند.
***
حاج آقا کتاب و خودنویس را برایم آورد. خدا خیرش دهد. باز هم وصیت نکردم. میراثی نداشتم! گفتم تنها میخواهم پس از مرگم کتاب را به دست لیلی برساند. بداند که آن پسر عاشقی که روزی میخواست نویسنده و شاعر شود، مُرده است. از همان زمان که لیلی رفت، مُرد. خواستم بداند تا لحظهی آخر از جادوی چشمانش غافل نشدم. خواستم بداند که رفتنش چه زخم بزرگی بر زندگیم ایجاد کرد… خواستم پیام قلبم را به گوشش برسانم. از زبان صادق هدایت:
«در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به كسي اظهار كرد، چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي ميكنند که با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي بكنند. زيرا بشر هنوز چاره و دوایي برايش پیدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي، بهتوسط شراب و خواب مصنوعي بهوسيلهي افيون و مواد مخدره است؛ ولي افسوس كه تاثير اينگونه داروها موقتی است و بهجاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد ميافزايد…»
برایش دو بیت شعر نوشتم:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
و کتاب را زیر پتو گذاشتم؛ تا از جوی خون در امان باشد…
***
من هیچ را به قربانگاه هیاهو بردم. من زندگیام را به مسلخگاه عشق پیوند زدم. من کور نبودم. دیدم. لمس کردم و آگاهانه روحم را به تاوان عشق فروختم. من بوف بینایی بودم که خِرد را کشتم. زندگیم را دستخوش عشقی نافرجام کردم. و سالها به عزای عشق نشستم. اکنون میخواهم با ارادهی خود راهی گور شوم. میخواهم همگان بدانند، این بوف خفته در گور، اگر خرد را سرلوحهی زندگیش قرار نداد، دستکم عاشق شد… عاشق ماند… عاشق مُرد… عشقم آگاهانه بود. روحم عاشقانه به قهقرا رفت. قلبم عاشقانه سوخت. جسمم عاشقانه نابود شد…
تیغهی خودنویس را در رگم فرو کردم. تا میتوانستم فشار دادم. خون با فشار بیرون جهید. آرزو داشتم میتوانستم یک بار دیگر آن چشمان سحرآمیز را ببینم. داشتم نفسهای آخر را میکشیدم؛ پشتم به در بود. ناگهان در باز شد و صدای مردی به گوشم رسید:
-من از طرف خانم لیلی ستوده اومدم. وکیل شما هستم. خوشبختانه تونستیم اعدامتون رو به تعویق بندازیم. درتلاش برای گرفتن رضایت هستیم.
داستان دارالمجانین مدرن
به خودم نهیب زدم و گفتم زر نزن.شاید شعورت کم شده ! تو همیشه عادت داری! توهمات همیشگی! آخر مگر میشود؟ الان وقتش نیست. رها کردن شغل سختی هایی دارد. بهتر است دیگر به آن فکر نکنی. سه سال طول کشید.آن هم برای اینکه به قول معروف دستت در جیب خودت باشد.اگر هم بخواهی نمی توانی! مادرم را چه کنم؟ باآن همه زخم زبان هایش! همیشه میگوید: تو عرضه نداری! تو آدم کار نیستی! و….
ازهمان حرف های تکراری. حرف هایی که همه مادرها به دخترها میزنند. مثل اینها، اگه زرنگ نباشی پشت سرم فحش میدهند. یا اگر رفتی خانه مردم نگویند مادرش چیزی یادش نداده. اگر بگویند توف و لعنت پشت سرم است. کارم پر دردسربود. سرو کله زدن با مردم. با افرادی نادان و اغلب متوقع. روز هایم تکراری شده بود. مدام به تغییر و تحول فکرمیکردم. دروغ چرا به ازدواج هم فکر میکردم. اگر شرایط مناسب بود، شاید الان بچه هم می داشتم. ولی دیگر این موضوع برایم اهمیت نداشت. کارم همه ی توانم راگرفته بود. ارباب رجوع هایی که خیلی بی جنبه بودند. گاهی وقتها مجبور بودم تشر بزنم. اینطور بهتر باورم داشتند. زیاد که ولشان می کردم سوارم میشدند. عصبانی که میشدم دهانم باز میشد. ای خدا لعنتتون کنه! مردم نادان بیشعور! گاهی وقت نداشتیم نهارمان را سرموقع بخوریم. حتی داروی تجویزی پزشک را سر موقع استفاده کنیم. معاون تنبل و از زیر کار درروئی داشتم. مدام از هر فرصتی استفاده میکرد. از آب خوردن بگیر تا مستراح رفتن. دیگر همه اورا میشناختند. خدا نکند زمستان میشد. زنگ میزدکه سرما خورده است وحالش بد است . روبه قبله شده و ده روز تمام نمی آمد. همیشه کم که می آورد. ارباب رجوع ها را روانه میز من میکرد. انگار نه انگار که وظیفه اوبود. کپک شعورش از او بیشتر بود. گاهی آنقدر خسته میشدم ،که دیگر نای صحبت کردن نداشتم. بیشتر از معاون و کاربرها کارمیکردم. ولی حقوقم درصدی بود. دوباره درگیری ذهنی. حرف های درونی با خودم. نمیتوانم شغلم را رها کنم. این درگیری هم عجب زوری داشت. تامیتوانست انرژی ام را میگرفت. مدیر خسیس هم بد دردی بود. آدمی که به راحتی دروغ میگفت. آن هم برای خرج نکردن. تمام در و دیوار بوی نا میداد. زمین از گردو خاک دیگر نمای سنگ نداشت. ای کاش فقط همین موضوع بود.چهارسالی میشدکه مهمان خانه مردم بودیم. مستاجری سخت بود.مخصوصا اسباب کشی. تجربه کردن هر سال یک خانه جدید.
تصمیمات والدین همیشه به نفع آدم نیست. مخصوصا والدینی که سالار باشند. مادرم در تمام این سال ها فقط پدرسالارما بود. چون مادری کردن بلد نبود اینگونه بود. درواقع غضبش بر مهرش یک سرو گردن بلندتر بود. وقتی که پدرم از دنیا رفت.سی سال میشد که درخانه قدیمی مان ساکن بودیم. مادرم هربار که حرف فروش خانه پیش می آمد. با برادرهایم به صحبت می نشست. مادرم اغلب ، یا بهتر بگویم همیشه روی حرف برادر بزرگم حساب ویژه ای داشت. به پیشنهاد برادرم ، قرارشد یک سال خانه پدری خالی بماند. هرچیزی که برادرم میگفت برایش حجت بود. فقط به حرف او عمل میکرد. من هم که انگار نخودی بی خودی بودم. هیچ کس به حرف من توجهی نداشت. من همیشه شنونده بودم. ابراز عقیده که اصلا! مرا داخل آدم حساب نمی کردند. به خودم ایمان داشتم. این تنها نقطه قوتم بود. پیش گویی ام حرف نداشت. بهتر بود به جای درس خواندن ،فال گیری و رمالی باز میکردم. کارم حتما میگرفت. هر چه میگفتم درست ازآب درمی آمد. آن هم در مورد آینده و تصمیمات مادرم .همیشه دیوار کوتاهش بودم. هر خطایی که میکرد میگفت تقصیر توست. به نحوی مرا دخالت میداد که خودم هم باورم میشد. دراسباب کشی اخیر، سه کیلو شکلات و آجیل در وسایل مان بود. من وسایلم راخودم جمع کردم. مادرم هم وسایل دیگر را جمع کرد. زمان جابه جایی باربری آمد. وسایل که جابه جا شدند. ناگهان شب آن روز با حالتی آشفته صدایم کرد. گفتم یا خدایا چه شده؟ گفت که آجیل ها وشکلات ها نیست.خلاصه آن شب صحرای محشر شد. همه جا را گشت و مدام غر میزد. نمی دانستم چه بگويم. خسته و له بودم. حوصله جواب دادن هم نداشتم. ولی دردلم قنج میرفت. خوشحال بودم. دلم خنک شده بود. هنوز سه روز پیش را فراموش نکرده بودم. موقع خوردن چای، خواستم شکلات بخورم. جوری غضب کرد که پشیمان شدم. ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. بعد از این اتفاق یاد ضرب المثل معروف افتادم. نه خود خورد، نه کس دهد ،گنده کند به سگ دهد. گفتم مادرمن! اسباب کشی سه سال پیش یادت است؟سرش را تکان داد و گفت : به باربری زنگ بزن و بگو آجیل هایمان دروسایل نیست. گفتم به باربری چه بگویم؟ بگویم سه کیلو آجیل مان در اسباب کشی گم شده؟ یا بگویم کارگرهای شما آنها را برداشته اند؟ گفت تو نخریدی دلت نمیسوزد. دوروز گذشت. به لطف وسایل ارتباطی همه از ماجرا مطلع شدند. مهمان داشتیم. برادرم و خانواده اش آمده بودند. مادرم با سکوت معنا داری مهمان داری کرد. ظاهرا اتفاقی افتاده بود.
معلوم شد که آجیل های بی نوا داخل قابلمه مسی قایم شده بودند. میخواست موضوع را از من مخفی کند. به لطف آنتن های خانواده موضوع را گرفتم. تازه قائله آجیل ها تمام شده بود. فردای آن روزگفت: که سندمان گم شده. سندی قدیمی از یک زمین پدری. با حالت ناباوری گفتم: یاخدا! این بار نوبت ماجرای سند است.گفت که تو سند را با بقیه کاغذها دور ریخته ای. شروع کرد به غر زدن. از بخت و اقبال بدش بگیر تا دیوار ثریا. سرآخر گفت خاک برسر شدیم. سند از دستمان رفت. ای وای بیچاره شدیم. همه بلاهای دنیا را برسرمان آوارکرد. آن روز همه ی بلاها را نوش جان کردیم.
گفتم نگران نباش این یکی هم پیدا میشود. دیگر ادامه ندادم. روز بعد از او پرسیدم: سند راپیدا کردی؟ گفت : آری. گفتم کجابود؟با حالتی ماله کشی قضیه را رد کرد. ادامه ندادم.
دلم میخواست دوباره ادامه تحصیل بدهم. ولی نه دیگر وقتش را داشتم و نه علاقه ای. برای سرگرمی و دوری از درگیری های ذهنی، کلاس های آموزشی را انتخاب کردم. این کار ذره ای از خستگی های درونم را کم می کرد. تنها دلخوشی ام کلاس گویندگی بود. هفته ای یک روز. آن هم چهارشنبه هابعد از ساعت کاری. از کلاس برمی گشتم. دیدم مادرم زیر چشمی نگاهم میکند. با خودم زمزمه کنان گفتم: احتمالا جن های مادرم از کوه برگشتهاند. دهانم را ببندم و زر نزنم. ولی نشد. گفتم سلام. با ناراحتی جوابم راداد. گفتم باز چه شده؟گفت رسید دستی راگم کرده ام. گفتم رسید چیه؟گفت همان رسیدی که بابت ودیعه خانه به صاحب خانه داده بودیم. گفتم مگر جایی نوشته نشده بود؟.گفت نمی دانم. خواستم عقده های درونی ام را خالی کنم. ولی دلم نیامد. گفتم بس کن مادر من. نمی گویی این رسید راهم من قاطی زباله های خانه دور ریخته ام؟ این بار بدون طلب کاری جواب داد. گفت نه. در جیب کیف دستی ام گذاشته بودم. الان نیست. دیدم با روزهای قبل فرق دارد. انگار کمتر عصبانی بود. من هم تادیدم سنگ زیر است، حسابی تاختم. ولی اذیتش نکردم. این بار دیگر نمی گفت بد بخت شدیم. باز جای شکرش باقی بود. همین که دیگر حرفی از بد شانسی و بداقبالی نمی زد، امیدوارکننده بود. خودش هم انگار زیاد ناراحت نبود. شاید به نظرش مهم نمی آمد.
چند وقتی میشدکه دیگر برایم خواستگاری نیامده بود. تقریبا خودم و آینده ام را فراموش کرده بودم. یک روز دوست دوران دانشجویی ام تلفن زد. بعد از احوالپرسی و یادآوری خاطرات دوران دانشگاه. به قول خودش رفت سر اصل مطلب. پرسید که هنوز هم قصد ازدواج داری ؟
من هم خودم رابه کوچه علی چپ زدم و گفتم: مگر هنوز موردی مانده است؟ گفت: عقلت رااز دست داده ای؟ یک بارهم که شده جدی باش. پوزخندی زدم و گفتم: اگر جدی بشوم شاهزاده انگلستان درخانه را میزند؟ بدون اینکه موضوع راجدی بگیرم ، قضیه رافیصله دادم. یادموردهای قبلی افتادم و خنده ام گرفت. از سیزده سالگی خواستگار داشتم. شروع سنم همه چیز را داد میزند. شاید نحسی آن گرفتارم کرده بود. تا بیست و دو سالگی مادرم خواستگارها را رد میکرد. هدفش رانپرسیدم. هربار از گفتنش طفره میرفت. هربار چیز جدیدی به خواستگاران میگفت. یک بار میگفت: دخترم هنوز دانشگاهش تمام نشده. یک بار میگفت: میخواهد شاغِل شود. هربار چیز جدیدی در آستینش داشت. بعد ازاتمام دانشگاه، به شوخی به مادرم گفتم دیگر درسم تمام شده. بهانه جدیدی داری؟ با نگاه خشمگینی گفت: حیا نمیکنی؟ من همسن تو بودم پایم را جلوی بزرگ تر دراز نمیکردم. گفتم : یاخدا! دوباره یه زری زدم که شد پیراهن عثمان.
هیچ وقت جنبه شوخی نداشت. تا بوده همین بوده. بحث را ادامه ندادم. بحث که نبود لامصب رد و بدل کردن اره و تیشه بود. ازآن زد و خورد های قدیم خبری نبود. ولی هرچه بود میتوانست خطرناک باشد. باید ازآن اجتناب می کردم. ولی هیچ چیزی اجتناب ناپذیر نبود. مخصوصا حرف های قدیمی. وقتی سر باز میکرد، انگار آتشفشان فوران میکرد. هرچیزی را که در مسیر راهش بودنابود میکرد. حتی احترام های متقابل.
معلم جوانی که اصالتا اهل جهرم بود. سه سالی از من بزرگتر بود. لاغر اندام و عینکی. تصمیم گرفتم قبل از مطرح کردن با خانواده، با او آشنا شوم. چند باری تلفنی صحبت کردیم. حرف هایش بوی تعهد و وفاداری و زندگی می داد. حرف هایش بیشتر شبیه مردهای رؤیا یی بود. به حرف هایم گوش میکرد. ابراز عقیده هایش هم از سر لجبازی نبود. حتی درباره لباس پوشیدن و کارهای شخصی هم از من سوال میکرد. نظرم را میپرسید. تااینکه از من خواست بیشتر آشنا شویم. من تاقبل از آن اورا حضوري ندیده بودم. اجازه خواست که با خانواده برای خواستگاری به خانه ما بیایند. من هم قبول کردم. پدر نامرد بدجوری خوش عکس بود. دروغ نگویم، جدا از حرف های دلبرانه اش به او دلبسته شده بودم. روز خواستگاری دلهره عجیبی داشتم . خانواده آنها با برادرم تلفنی صحبت کرده بودند. قرار و مدار خواستگاری هم توسط برادرم هماهنگ شده بود. ده دقیقه تاخیر داشتند. تا اینکه زنگ در زده شد. بعد از احوالپرسی و خوش و بش. من در یکی از اتاق ها نشسته بودم. منتظر بودم بزرگترم صدایم کند تا آقاي داماد را ببینم. دل در دلم نبود. ولی میدانستم از شخصیت نوید خوشم آمده است. وگرنه دلیلی نداشت که آن ها اینجا باشند. مادرم صدایم کرد. من هم با کلی خجالت وارد پذیرایی شدم .شرم و حیا مانع شد که بیشتر و با دقت تر به نوید نگاه کنم. تا اینکه از ما خواستند برای صحبت به یکی از اتاق ها برویم. تا چشمم به او افتاد انگار دنیا روی سرم آوار شد. چهره اش اصلا شبیه عکس های اونبود. حرف زدنش هم با کلی مکث و تته پته بود. اصلا انگار او همان کسی نبود که با آن صحبت کرده بودم. ناگهان خودش گفت ظاهرا خیلی از من خوشتان نیامده .دهانم قرص شده بود. نمیتوانستم حرف بزنم. فقط برای اینکه چیزی گفته باشم. اینطور شروع کردم ، نظرتان درباره مشورت با مشاور خانواده چیست؟
اوهم مانند مردهای نیش خورده از دخترهای بی عاطفه، خیلی صریح و وقیح درباره دختر مورد علاقه اش حرف زد. گفت که برای مشاوره پیش شخصی رفته اند. مددکار هم نظر مثبتی داشته . ولی گفت نمیداند چرا دخترک بعد از چند ماه با کس دیگری ازدواج کرد. باخودم گفتم حق داشته. به نظرم لکنت زبان هم داشت. بدون اعتماد به نفس. آن روز جلوی من جوری نشسته بود که من خجالت کشیدم. دو پایش را مانند آدم های ماتم زده که به چمباتمه شبیه است درآورده بود. وروی زمین نشسته بود. دلم میخواست هرچیزی که دم دست است را روی سرش خراب کنم. ناامید شده بودم. حس بدی بود. ناگهان مادرم از جلوی در اتاق رد شد. ابروهایش را درهم کرد و با حالت اشاره گفت که زودتر تمامش کن. من هم از خدا خواسته این کار را کردم. آن ها رفتند. دیگر مطمئن بودم این آدم،آدم من نیست. تا اینکه معرفش با من تلفنی صحبت کرد. ماجرا را تعریف کردم. اوگفت زود قضاوت نکنم وبیشتر با او آشنا شوم. من هم قبول کردم. قرار شد یک روز باهم به پارک لاله برویم. روز پنج شنبه بود. ساعت یک بعد ازظهر به من تلفن زد. جلوی ایستگاه مترو منتظرم بود. خودش ماشین داشت. دیدم ماشین را کنار شمشادهای خیابان پارک کرده. در ماشین به شمشاد ها چسبیده بود. طوری که نمیشد از در جلو و عقب وارد ماشین شد. عصبانی شده بودم. خودم را کنترل کردم. هرچه اشاره کردم متوجه نشد. حتی ماشین را یه کم جابه جا نکرد. پسرک دیوانه وسواس عجیبی داشت. مدام بعد از دودقیقه حرف زدن مرا میکشاند به محل پارک ماشینش. دیگر مطمئن بودم یک تخته بیشتر کم دارد. سوال های عجیب و غریب می پرسید. فکر میکرد نظرم مثبت است. من هم مدام حالش را میگرفتم. سر آخر از حرف های بی ربط و بی ادبی هایش عصبانی شدم. خواستم بروم. ناگهان حرفی زد که هنوز نمی فهمم. در آن شلوغی پارک گفت دستت رابگیرم. میخواستم با سیلی جوابش را بدهم . با صدای بلند گفتم نه !
به خانه برگشتم. تمام مدت به بی شعور بودن این آدم فکر میکردم . از توقعاتی که از من داشت. از مقایسه کردن من با دختری که قبلا خواهانش بود. مثل انبار باروت منتظر جرقه بودم. باز هم خودم راکنترل کردم.
دیگر فراموشش کرده بودم. انگار این درام قصد تمام شدن نداشت.
جوانی در بنگاه معاملات مسکن واردشد. به محض ورود چشم از من برنداشت. خیره خیره نگاهم میکرد. بلند گفتم چشمهایم را درآورد.
معلوم شد آشنایی قبلی با برادر زاده ام دارد.
بعد از جابه جایی از خانه قبلی. شماره مرا از صاحب خانه گرفته بود.گاهی پیام میداد و سوال هایی گاها کوتاه میپرسید. به نظر بزرگتر ازمن می رسید. قدبلند و هیکلی. با اندامی ورزیده و بازوهای کارشده. یک سالی مدام از طریق فضای مجازی تعقیبم میکرد. حتی یک شب با موتور از کنارم رد شد. ولی خودش را به ندیدن زد. دیگر به سال جدید نزدیک میشدیم. پیام تبریکی برایم فرستاده بود. پیامش بیشتر شبیه پیام های خانم ها بود تا آقایان. من هم از سر شوخی و شیطنت این راگفتم. اوهم طفره رفت .کلا موضوع را جور دیگر فهمیده بود.
میترسید من بفهمم که او با کسی دیگر ارتباط دارد. من هم درقالب پیام برایش توضیح دادم. وقتی متوجه شد .ناگهان پرسید تو با کسی هستی؟ نمیدانستم چه بگویم. صادقانه گفتم نه، من از یک خانواه سنتی و مذهبی هستم. خداحافظی کرد و همه چیز تمام شد.
یکی از دوستان صمیمی ام تازه در دانشگاه قبول شده بود. رشته روان شناسی. مقطع کارشناسی ارشد. از من خواست که به او کمک کنم .خواست که در تحقیق میدانی، متنی رابین پسرهای مجرد بفرستم و نتیجه را به او بگویم.آن روز شلوغ ترین روز کاری من بود . آنقدر شلوغ بودم که متن رابرای بیشتر مخاطبان ارسال کردم. وقتی به خانه برگشتم .دیدم متن رابرای محمود رضا هم ارسال کرده ام.اسمش محمود رضا بود. مدام داشتم خودخوری میکردم. آخر این چه اشتباهی بود که من کرده ام. او هم با حوصله تمام سوال ها را جواب داده بود. لابد پیش خودش فکرها کرده بود. که این دختر یک دل نه صد دل عاشق من شده است. همه سوال ها درباره زندگی مشترک و …بود. بعد از آن همیشه پیام هایی با مضمون خانواده و وفاداری ارسال میکرد. با خودم گفتم : نکند به من حسی پیدا کرده. حتی فکرش هم آزارم میداد. تصمیم گرفتم واقعیت را به او بگویم. وقتی گفتم، گفت که احساسی وجود داشته. از من خواست بیشتر آشنا شویم . دلم نمیخواست. برخلاف خواستهام پذیرفتم. یک هفته گذشت. اولش مودب بود. همش از واژه عزیزم استفاده میکرد. من هم جواب ادبش را با این واژه جبران میکردم. تا اینکه یه روز ازمن عکس خواست. نفهمیدم منظورش چیست. باخودم گفتم اذیتش کنم. شیطنتی کردم وگفتم مگر ما به هم محرم هستیم. ناگهان بایک پیام ، با تندی گفت امیدوارم با کسی دیگر بتوانی کنار بیایی! خداحافظ. دوباره بایک پیام موضوع را از او جویا شدم. گفت اگر کسی بخواهد آشنا شود باید وقت بگذارد. پیگیر باشد. هربار که از او راجع به شخصیتش چیزی می پرسیدم ، جواب نمیداد .موضوع را عوض می کرد. میگفت من کم حرفم. چیزی نگفتم. هربار که میگفت تماس میگیرم، تماسی نمیگرفت. باخودم گفتم چه شده؟ هربار میگفت چقدر بی احساس و بی روحی. نمیدانم منظورش از احساس چه بود. بارها میگفت چرا اینجوری صحبت میکنی. من همیشه اسمش را با آقا صدا میکردم. تو نمیگفتم. یک بار از روی دلخوری گفتم ظاهرا شما سرتان خیلی شلوغ است. ظاهرا خیلی خوش قول نیستید. مرا به بی احترامی متهم کرد. حرفی نزدم . روز تولدم بود. او هم یه تبریک خشک و خالی گذاشت. نمیخواستم جوابش را بدهم. این رادر قالب پیام به او گفتم. دوباره مرا متهم به بی احترامي کرد. گفت که من بی احساسم . گفت که من به قول خودش هنوز گارد دارم. و اینکه با رسمی صحبت کردن هیچ چیزی را نمیتوانم ثابت کنم.
با ناراحتی و اشک اینطور تمامش کردم:
نه دیگر صدایت را بشنوم و نه دیگر پیام بفرست . پسرک نادان فکر میکرد تافته جدا بافته است. تک پسر خانواده بود و یک خواهر کوچکتر از خودش داشت. پدرش همیشه او را مهندس صدا میکرد. زیادی به اودر خانواده بها داده شده بود. اشتباه خانواده ها همین است. یا زیادی فرزند را بالا میبرند. یا خیلی خیلی پایین می کشند. مانند خروس جنگی بار آمده بود. یک بار خودش تماس گرفت. متوجه شدم عصبانی است. گفتم چه شده؟ گفت داشتم دعوا میکردم. فکر کردم شوخی میکند. گفتم جدی که نمی گویی؟ میخواهی بعدا صحبت کنیم؟ گفت نه و یک ماجرای مسخره را با لحنی چالمیدانی تعریف کرد. باورم نمیشد. این همان مهندس بابا است؟
نشانه های اینکه او وصله من نیست را دیده بودم. ولی نمیدانم چرا چشم های آدم در مواجه با واقعیت ها کور میشود؟ پسرک جاهل را عاقل میبیند. بی ادب را مودب. حتی پیام هایش هم خیلی اخلاقی نبود. به پای سن کمش گذاشتم. باهم هم سن بودیم. با این تفاوت که من سه ماه از او بزرگتر بودم. خدارا شکر میکنم که همه چیز تمام شد.
آشنایی با هرکدامشان برای خودش داستانی داشت. نمیدانم شاید ناف مرا بد بریده اند. یا شاید برای آشنایی بادیوانگانی که خود را عاقل می دانند. بهتر بود درکنار رمالی دارالمجانین هم باز میکردم. مطمئنم پول خوبی درمی آوردم. کلاس گویندگی رادیو از علایق نوجوانی ام بود. وقتی چهارشنبه میشد حالم خیلی خوب بود. انصافا استاد هم عالی درس می داد . مقدمات کار خیلی سخت بود. از تمرین لحن و بیان گرفته تا شعر خوانی. استادمان مرد جوانی بود .با صدای نسبتا بم و بلوری.خودش میگفت بیست و دو سال است که در رادیو مشغول به کار است . انسان با اخلاقی بود. در کلاس بحث آزاد هم داشتیم. هرجلسه زودتر از موعد سرکلاس حاضر میشدم. گاها با همکلاسی ها خوش و بشی هم داشتیم. مخصوصا درزمینه گویندگی. دوستانم میگفتندعلاوه بر استعداد صدای واضحی هم دارم.
بیشتر امیدوار میشدم . بدجور خودم را درگیر کرده بودم. اضطراب عجیبی احاطه ام کرده بود. محمودرضا هنوز در فضای مجازی تعقیبم میکرد. میشد فهمید. شماره مرا هنوز پاک نکرده بود. طولانی مدت در فضای مجازی کار میکردم. به خاطر کلاس های آموزشی. هر ده دقیقه یا پانزده دقیقه می آمد و میرفت. سابقه ی این کار راقبل از آشنایی داشت. تعقیبم میکرد. برای همین بودکه پرسید که با کسی هستم یانه. همه چیز خوب پیش میرفت. از طریق برادر زاده ام دوباره پیشنهاد ازدواج داد. با شنیدن این موضوع. زیاد خوشحال نشدم. فهمیدم احساسم درباره تعقیب کردنم درست است. دروغ چرا ترسیدم. با آن چهره ی نسبتا عبوس با ته مایه خلافکاری. به لطف ورزش پرورش اندام هم کارمیکرد. فقط خالکوبی نداشت. حالا دیگر خانواده میدانست. زن برادرم میگفت پسر خوبی است. بیچاره نمیدانست من سه هفته ای شناختمش. نه صبح و شب . روزی دو یا سه بار درحد پیام کوتاه. بدون رو دربایستی آب پاکی را ریختم روی دستشان. گفتم نه. من ازاین آدم خوشم نمیاد. پسر بی شعور فکر آبروی من را نکرد. آمده بود محل کارم .فکر کردم میخواهد جبران کند. معذرت بخواهد. اما با بی حیایی تهدیدم کرد.
گفت من میدانم با کسی هستی. منم برای اینکه عذابش دهم گفتم منظور. بله هستم به تو چه؟
گفت پس حدسم درست بود. ادای مذهبی را درمی آوری! گفتم به تو ربطی ندارد. گورت را گم میکنی یا به پلیس تلفن کنم؟موقع رفتن مانند عقده ای ها نگاهم کرد. گفت نمیگذارم به آرزوت برسی! مشکلت با من چیه؟ گفتم برو و بمیر. دوباره حرف تکراری ش را باعقده و فریاد ادامه داد. سوار تاکسی شدم و رفتم.
روزهاي چهارشنبه بیشتر استرس داشتم . احساس میکردم تعقیب میشوم. حدسم درست بود. او تا محل ساختمان کلاس گویندگی مرا تعقیب میکرد. یک بار دیده بودم. کنار موتور زرد رنگی ایستاده بود. دوهفته گذشت. به او اعتنایی نمی کردم. نوزدهم تیر ماه بود. روز چهارشنبه .مثل هرهفته به محل کلاس رسیدم. اما هنوز استاد و منشی نیامده بودند. بیرون از ساختمان منتظر شدم. دیدم استاد از ماشینش پیاده شد. استاد آدم خوش برخوردی بود. از لحن و بیان که نگویم. او واقعا استاد بود. او فقط شش سال از من بزرگتر بود. لاغر اندام و خوش چهره. آدم موجه و با اخلاق. مرا که دید شروع کرد به احوالپرسی گرم . مثل همیشه لبخند به لب. ناگهان محمود رضا از راه رسید. یقه استاد را گرفت . شروع کرد به فحاشی و بی احترامی. بنده خدا استاد نمی دانست چه شده. فقط سعی داشت همه چیز را آرام کند. من ترسیده بودم. داشتم کمک میخواستم. ناگهان منشی دفتر رسید. هر دو هر چه سعی کردیم نتوانستیم کاری کنیم. خانم معافی منشی دفتر به پلیس تلفن کرد. ولی تا قبل از رسیدن آنها او فرار کرد. استاد همه چیز را پرسید. آن روز از خجالت ،خواستم در افق محو بشوم. نه فقط به خاطر این اتفاق. به خاطر اینکه میخواستم با یک وحشی آشنا شوم. آن هم برای ازدواج. احساس میکردم شش به هیچ به خودم باخته ام. استاد راهنمایی ام کرد. از من خواست با خانواده مطرح کنم. حتی گفت اگر آزار میرساند. به پلیس شکایت کنم. گفتم همش هارت و پورت اضافه است. ولی موضوع را به خانواده انتقال میدهم. تا شاید آن ها ادبش کنند. به خانواده گفتم. برادرم هم ازراه نصیحت وارد شد. ظاهرا قبول کرده بود. دوهفته بعد از کلاس. استاد من و یکی دیگر از بچه ها را تا مسیری رساند. بیچاره نگران من بود. وقتی رسیدیم .دوباره محمودرضا جلوی ماشین سبز شد. استاد پیاده شد و این بار تهدیدش کرد. این بار غافلگیر نشد. او هم شروع کرد به دعوا که به من آسیبی نرسد.مردم سر رسیدند. آن ها را جدا کردند. نمیدانم چرا استاد این حرف را زد. وقتی محمود رضا داد میکشید که نمی گذارم به هم برسید. استاد گفت دوست دارم به تو ربطی نداره. میرسم تا ببینم چه غلطی میکنی. با این حرف جری تر شد. جوری که دستش را در دهانش گاز گرفت. آخر استاد ما متاهل بود. میخواست با این حرف به قول خودش بسوزاندش. دوهفته مانده بود به پایان دوره مقدماتی گویندگی. به محل ساختمان رسیدم. دیدم خبری نیست. مدتی منتظر ایستادم. به خانم معافی زنگ زدم. گوشی رابرداشت. بغض را گلویش را بسته بود. با آن حالت گفت که دیگر هیچ کلاسی برگزار نمیشود. تعجب کردم. گفتم خانم معافی اتفاقی افتاده؟ موضوع را برایم شرح داد. روز گذشته حوالی سعادت آباد. به استاد سوء قصد شده و ایشان رابه قتل رسانده اند. می دانستم آنجا محل یکی از برنامه های رادیویی استاد است. مانند دیوانگان گریه میکردم. نمیتوانستم چیزی بگویم .تمام مسیر سوژه نگاه های مردم بودم. همه با تعجب مرا نگاه میکردند. نمیدانستند چه شده. سیل اشک هایم بود که دیده میشد. چند باری روی زمین نشستم. حال خودم نبودم. دوسه بار هم زمین خوردم. باورم نمیشد. استاد جوان مان را کشته اند. با همان حالت به خانه آمدم. مادرم گفت چه شده؟حرفی نزدم. دوباره خواست سر بحث و دعوا را شروع کند.
گفتم مادرمن حوصله ندارم شروع نکن. موضوع رابرایش گفتم . مانند همیشه بی تفاوت گفت حتما دشمن داشته است. موضوعات عجیب در سرم رژه میرفتتد. نکند قتل استاد به محمودرضا ربطی داشته باشد. مدام خودم را قانع میکردم. دوروز گذشت . مانند ماتم زدگان بودم.حالا دیگر سوژه خنده اوهم شده بودم. میگفت مگر عشقت بوده که آنقدر زجه موره میکنی؟ آن هم با کنایه و نیشخند. بیچاره از بیشتر موضوعات خبر نداشت. سکوت کردم و به پای ندانستنش گذاشتم. شب روز دوم در فضای مجازی عکسی منتشر کرد. با عنوان مرگ . از ترس زهره ام ترکید. شک و تردیدم به یقین تبدیل شد. قتل کار خودش است. چهره استاد از ذهنم بیرون نمیرفت. تصمیمی جدی گرفتم. به خانم معافی تلفن کردم. موضوع راگفتم. درگيري قبل را یادش بود. تصمیم گرفتیم پیش پلیس برویم و همه چیز را بگوییم. همه چیز را مو به مو شرح دادم. حتی پلیس تمام حرف های دوران آشنایی من و او راهم پرسید. ریز ترین موضوع از دید آن ها پنهان نماند. از روز آشنایی من و او گرفته ، تاآخرین برخورد آنها. قرارشد موضوع فقط بین من و خانم معافی بماند. پلیس برای تحقیقات بیشتر ،از هر دو نفر مان خواست به کسی چیزی نگوییم. یک هفته از آن ماجرا گذشت. دوباره پلیس هردو نفرمان را خواست. برای ادامه تحقیقات. من و خانم معافی هم رفتیم. دوباره سوال و جواب های تکراری. از ما خواسته شد که برویم. خیلی ترسیده بودم ولی چیزی نگفتم . اتفاقات را که تعریف میکردم ،جسم تیزی روحم را خراش میداد. سیل اشک درد را برایم قابل تحمل کرده بود. افسر تجسس ازمن خواست خودم راکنترل کنم. گفت گرفتیمش و الان بازداشت است. شوکه شده بودم. گفت دیگر همه چیز تمام شده است. قاتل هم اعتراف کرده. روز حادثه طبق عادت معمول. حدود ساعت ۱۱ شب .استاد از محل کارش برمی گشته. قاتل تمام مدت اورا تعقیب میکرده. حین سوارشدن مقتول در ماشینش، قاتل از فرصت استفاده کرده. با ضربات متعدد چاقو مقتول را به قتل رسانده است. باورم نمیشود. یک آدم هم میتواند عاشق باشد هم قاتل. اصلا نمیشد باور کرد. بیچاره خانواده اش. چهره پدر پیرش از ذهنم بیرون نمیرود. بعد از فهمیدن شاهکار تنها پسرش سکته میکند. نمیشود گفت عاشق. آخر کدام دیوانه به خاطر یک حرف آدم میکشد. آن هم بی گناه. همه ی این فکر ها به یکباره از ذهنم گذشت. ناگهان افسر تحقیق ادامه داد. ما باید خدارا شکر کنیم. گفتم شاید دیوانه شده. مرگ استاد شکر خدا دارد؟ گفت اگر محمود رضا نبود، الان قاتل دستگیر نمیشد. دوباره ادامه داد. شب حادثه محمودرضا به دلیل بدبینی استاد راتعقیب میکند. درهمین حین ضارب به مقتول حمله ور شده و اورا به قتل میرساند. بادیدن این موضوع. محمودرضا قاتل راتعقیب کرده و پلیس را درجریان میگذارد. دلیل عکس محمود رضا راپرسیدم. گفتم در فضای مجازی عکسی منتشر شده بود. عکسی که مضمونش این بود، مرگ نزدیک است آن را دریابید. افسرپرونده ما را به اتاقی هدایت کرد. محمودرضا آنجا بود. ناگهان روبه رو شدیم. با ناراحتی سلام کرد. جوابش را دادم. ولی هنوز از او دلخور بودم.
بسم الله الرحمن الرحیم
دخترک تمام همسن و سالان و همبازیهای دور و برش پسر بودند.
صبح تا شب در حیاط بزرگی که هرگوشهی آن اتاقهای یک خانوار بود بازی میکردند. پدرش با خواهر و برادران خود در یک حیاط بزرگ بودند.
دخترک ماشاالله خیلی پرشور و فعال و انرژیش تمام ناشدنی بود. دختر اول خانواده بود و در کارهای خانه با مادرش همکاری میکرد. ظرفشستن و جارو کردن اتاقها با او بود. گاهی در آشپزی هم با علاقه به مادرش کمک میکرد. زیباییش وصفناشدنی بود. اخلاق نیکش در همان کودکی همه را مجذوب خود کرده بود. مادربزرگش همیشه به پدرش میگفت: این دخترتان آینده درخشانی دارد.
پدر و مادرش وقتی دستهای بلورینش را در هنگام ظرفشستن میدیدند دلشان ضعف میرفت.
چشمان جذابش همگان را در جا میخکوب میکرد. در مراسمات عروسی وقتی با مادرش به روستاهای اطراف میرفت زنان فامیل را وسوسه میکرد که در همان سنوسال او را برای پسرشان در نظر بگیرند.
دختر زیبارو، پرشور و با نشاط ما کلاس پنجم را تمام کرد. او که همیشه خود را در لباس معلمی تصور میکرد و حتی گاهی بهجای خانم معلم برای همکلاسیهایش تدریس انجام میداد. بنابر رسم فامیل دیگر اجازهی بیرون رفتن از خانه را نداشت. مدرسه هم تا کلاس پنجم برای دختران کافی بود و اجازهی ادامه تحصیل نداشتند. پدر مهربانش برای حفاظت از دخترش دور سه اتاقی که در حیاط داشتند دیوار کشید تا از دید نامحرمان در امان بماند.
دخترک بعد از آن در مراسمات عروسی هم همراه مادرش نمیرفت. عیب بود دختر به این بزرگی از خانه بیرون برود و در مراسمات شرکت کند.
او صبح که از خواب بیدار میشد بعد از نماز، تلاوت قرآن، تهیه صبحانه و انجام کارهای خانه، پدر و مادر و بقیه خواهر و برادرهایش را بیدار میکرد. از صبح تا شب فقط با ظرف شستن و جارو کردن و آشپزی روزش را میگذراند. اما روزها بسیار طولانی شده بودند. او دلش بازی میخواست. برای گشتوگذار و باغگردی و شنا در رودخانه با همبازیهایش دلش پر میکشید.
زشت بود دختر به این بزرگی که یازدهسالش بود دنبال این چیزها باشد. اجازه بازکردن در حیاط را هم نداشت. گاهی که پدر و مادرش در خانه نبودند، از لای جرز دیوار بازی و شادی بچهها را در بیرون تماشا میکرد. شبها تا صبح خواب پرواز میدید. خواب پریدن تا ابرها و همبازی شدن با تمام دختران و پسران فامیل بهترین رویایش بود که او را زنده نگه میداشت.
چند نفر از دختران فامیل عروسی کردند و بعد به راحتی هر لباسی که دلشان میخواست میپوشیدند و هرکجا که دلشان میخواست میرفتند. حتی میتوانستند با صدای بلند قهقهه بزنند و گاهی روسریشان هم از جلوی پیشانی عقبتر میرفت هیچکس هم به آنها چیزی نمیگفت.
او یک روز با همان صدای لطیف و چشمان جذاب و البته کمی ناز وعشوهی کودکانه به مادرش گفت: برایم لباس قرمز میخری؟ من عاشق رنگ قرمزم، مادرش که انتظار نداشت دخترش اینقدر سرکش باشد با خشم گفت: دیگه چی؟ حتما شوهر هم میخوای!
دخترک خشکش زد، حواسش نبود رنگ قرمز جزو رنگهای ممنوعه برای دختران بود. بعد از آن رویاها و تخیلاتش را به عروسی معطوف کرد. دیگر آرزویش ازدواج بود. تنها راه برای آزادیش ازدواج کردن بود. خانه برایش تبدیل به زندان شده بود. افسردگی گرفت. شبوروزش یکسان شد. ساعتهای زندگیش بهکندی میگذشت. هیچچیز او را خوشحال نمیکرد. کلفتخانه شده بود. شبها زیر پتویش ساعتها در فکر شادیها و لذتهایی که میتوانست داشته باشد حسرت میخورد و تا صبح هقهق میگریست.
انگار دستوپایش را بسته بودند. به شدت احساس خفقان میکرد. آرزوی معلمی را هم میدانست که باید با خود به گور ببرد. شانزدهسالش شده بود اما یک خواستگار هم برایش نمیآمد تا بلکه بعد از ازدواج از این زندان بیرون بیاید و آزاد شود. برایش فرقی نمیکرد که با چه کسی ازدواج کند، هدفش از ازدواج آزادی بود و بس!
خودش خبر نداشت، بیشتر از سی نفر خواستگار برایش آمده بود. از فامیلهای دور و نزدیک، اما پدرش آنچنان این دختر را دوست داشت که هیچکس را لایق او نمیدید. یکشب که زیاد گریه کرده بود و دلش برای خود میسوخت فکر عجیبی به سرش زد. فرار. بله او باید نقشهای میکشید و یک جوری از خانه فرار میکرد تا رها شود، مثل یک پرنده هرجا که بخواهد پرواز کند و آواز سر دهد. مقصد برایش مهم نبود. هرجایی در این جهان به غیر از این خانه و روستا. از خانم معلم ها شنیده بود که یک اتوبوس مسافربری ساعت چهار بامداد از روستایشان رد میشود و به شهرستان میرود.
نیمههای شب وقتی همه خوابیدند شناسنامه اش را که موقع عصر از کشوی قدیمی اتاق پدر و مادر برداشته بود به همراه دو دست لباس و وسایل شخصی داخل ساک مشکی رنگ مادربزرگش گذاشت. چادر به سر کرد و آرام و بیسروصدا از در حیاط خارج شد. کوچهپسکوچهها را پشت سر گذاشت و خود را به جاده رساند. یکی از پسران فامیل که در آن موقع، از پارتی شبانه پس از کشیدن تریاک و خوشگذرانی با رفقایش داشت به خانه برمیگشت او را دید. تعقیبش کرد. وقتی متوجه شد او با ساک کنار جاده ایستاده و گویا منتظر ماشین است. از پشت دستش را محکم گرفت. با دستان زمختش چند سیلی محکم به صورت ظریف دخترک کوبید. در همان حالت نشئگی دخترک را با سروصدای فراوان و کشانکشان از کوچهپسکوچههای روستا رد میکرد تا به خانهی پدرِ دختربختبرگشته رسید. در این مسیر مردمانی که برای نماز صبح بیدار شده بودند حیرت زده از خانههایشان بیرون آمدند. پشت سر پسر و دختر به سمت خانه پدرِدختر یورش بردند. زنان هم با حالت انگشت به دندان گزیده و دستبر پشتدست کوبان به خانهی آنها رفتند.
پسر همچنان دست دخترک را رها نمیکرد و محکم به در حیاطشان کوبید. پدرِ دختر هراسان در را باز کرد. وقتی چشمش به دختر عزیزش افتاد که چشمانش پر اشک و سر و رویش خاکآلود بود، دستش را یکی از پسران معتاد فامیل محکم گرفته و خیل عظیم مردم روستا را پشت سر آنها دید. نزدیک بود سکته کند.
همه وارد خانه شدند. پسر با حالت خماری و خشم رو به پدردختر گفت: دخترت با یک مرد غریبه همخوابگی کرده و بعد سوار بر ماشینش شده داشتند از شهر خارج میشدند. با زور و قدرتی که داشتم از ماشین پیادهاش کردم. دخترهی عفریته میخواست با مردک فرار کند.
پدر و مادر دخترک در شوک بودند. از دختر با حیایشان بعید بود. اما وقتی ساکش را گشتند و تمام وسایل و لباسها و شناسنامه را داخل ساک دیدند یقین پیدا کردند که پسر راست میگوید. دخترک گریه میکرد که با هیچکس نبوده و قسم میخورد که هیچ نامحرمی به او دست نزده است.
صبح که شد همهی بزرگان و ریشسفیدان فامیل جمع شدند. باید این بیآبرویی را جمع میکردند. دخترک را موقتا در انباری زندان کردند. این خبر در تمام روستاهای اطراف پخش شد. بعضیها پیغامهای طعنه آمیز برای سرطایفه میفرستادند. در مجالس زنانه و مردانه هم صحبت دربارهی همین مسئله بود. بعضیها میگفتند دختره از پسر غریبه باردار است. برخی میگفتند او همیشه شبها که خانوادهاش میخوابیدند تنهایی با پسرغریبه به باغهای اطراف میرفت.
یکی از زنان میگفت: این دختر از زمان کودکی در مسیر مدرسه هم با پسرها عشقبازی میکرده. هرکس چیزی میگفت. پدرومادرش در آتش این بی آبرویی میسوختند. آخر آنها تا الان هیچ خطایی نکرده بودند که خداوند این بلا را سرشان بیاورد. گاهی نزدیک بود حرفهای کفرآمیز بزنند. کارشان فقط گریه کردن و آه و ناله شدهبود. دوشبانهروز به دخترک زندانی شده غذا ندادند. هر روز فقط یک بطری آب در انباری برایش میگذاشتند. برای قضایحاجت هم باید در همان انباری کارش را انجام میداد. کوچکترین روزنهی نوری در انباری وجود نداشت.
بالاخره روزسوم سران قبیله و ریشسفیدان در خانهی پدر جمع شدند. دخترک بینوای بیحال را به مجلس آوردند. از شدت گریههای فراوان و گرسنگی و ضعف نای نشستن نداشت. همانجا به دیوار تکیهاش دادند. هیچکس کنارش ننشست. حتی مادرمهربانش که بهترین رفیقش بود هم جرئت نکرد نزدیکش برود. دخترش نجس شده بود. پردهی حیا و غیرت خاندان را پاره کرده بود.
بدون هیچ سوالی از دخترک تصمیم نهایی را گرفتند. باید کشته شود. تا دیگر این بی آبرویی در خاندان ما تکرار نشود. این لکهی ننگ برای همیشه باید از طایفهی بزرگ ما پاک شود. دختر باشنیدن این حکم زارزار میگریست، ضجه میزد و ناله میکرد. قسم میخورد و دست به دامان پدر و مادرش شد. اما از هیچکس کاری ساخته نبود. تصمیم سرطایفه بود و باید عملی میشد. کاری که انجام گرفته بود هم قابل دفاع نبود که پدر و مادر طرف دخترشان را بگیرند. پسران باغیرت فامیل اعلام آمادگی کردند که با یک تیر گلوله، کار این عفریته را تمام کنند. اما مردان بزرگ و برخی از زنان فامیل نظرشان بر این بود که گلوله را برای این دختره حیف نکنند.
بالاخره دختر را درون دیگ فلزی پرآب نشاندند و کابل فشار قوی برق را از تیربرق کشیده و چندینبار درون دیگ انداختند تا اینگونه زجرکش شود و درس عبرتی باشد برای بقیه دختران روستا که بیحیا نشوند.
آری روزگاری بهای آزادی، رهایی و پرواز در کوچه باغهای تحصیل، آرزو و اهداف پاک، به قیمت جان دختران سرزمین کوچک من بود. که متاسفانه امروز هم رگههایی از آن وجود دارد.
به امید نیکاندیشی، وسعت دید و روشننگری مردانِ و زنان سرزمین اهورایی من!
تابستان گرم خرداد ماه بود. آزاده به همراه دخترش ونوس، ایران را به مقصد بمبئی ترک کردند. هدف آنها از این سفر، ادامه تحصیل همسرش بود. آزاده احساس خوبی داشت. به خاطر هدف خوب و با ارزش ادامه تحصیل، ولی به خاطر دور شدن از پدر و مادر، خواهر ، برادرش ، خویشاوندان و دوستان احساس دلتنگی داشت. دوری شان برایش دشوار و غیر قابل تصور بود. ولی خوب چارهای نبود. باید با تقدیر و سرنوشت کنار می آمد. گاهی باید در زندگی تسلیم روزگار و بازیهایش شد.
علی یک ماه زودتر از آزاده به هند رفته بود. او برای کارهای ثبت نام دانشگاه زودتر رفته بود. در میان کارهای اصلی که باید انجام می شد از جمله اجاره کردن خانه و خریدن وسایل خانه بود . علی برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا در رشته کتابداری و اطلاع رسانی از دانشگاه پنجاب شهر چندیگر پذیرش گرفته بود. او در امر تحصیل فرد جدی و کوشایی است. زبان انگلیسی او خوب بود و نیازی به رفتن کلاس و آموزش زبان نداشت. در هند متجاوز 30 زبان وجود دارد. مردم هند به طور رسمی به زبان انگلیسی در کارها و فعالیتهای شان مکاتبه و صحبت می کنند. در کل زبان انگلیسی و هندی زبان رسمی رایج در کشور هند است.
آزاده قبل از سفرش به هند در باره آن کشور ، فرهنگ و زبان رایج آن سرزمین، معنی و مفهوم پنجاب جستجو کرد. او در این باره این طور می گوید : در زبان سانسکریت، کلمهی “پنجاب” از ترکیب دو کلمهی “پانج” + “آبیا” یعنی “سرزمین پنج رود” است. که از رودهای مختلفی تشکیل و گرفته شده است. پنجاب دارای تاریخی کهن و میراث تاریخی بسیار غنی است. زبانشان پنجابی است. مهمترین ادیان این منطقه با توجه به جمعیت آن: اسلام، سیک و هندو است. از شهرهای معروف ایالت پنجاب، شهر چندیگر است. مرکز دو ایالت پنجاب و هاریانا در هند است. چندیگر، یک شهر توریستی و دانشجویی بود. که توسط کوربوزیه معمار فرانسوی طراحی شده بود. از نظر بافت شهری به 46 سکتر (بخش) تقسیم شده است. شهرخلوت و بسیار تمیز و زیبایی است. در هند این شهر بسیار معروف است. این مقدمه ای بود که به خاطرات زندگی در هند بنویسم.
آزاده و ونوس بعد از حدود چهار ساعت به فرودگاه بمبئی رسیدند. همسرش قرار بود به دنبال آنها بیاید و به اتفاق هم به چندیگر بروند. انتظار چند ساعته در فرودگاه با تعدادی چمدان و یک کودک، کمی نگرانکننده شده بود. آزاده در طی مدت زمان انتظار در فرودگاه بمبئی، در افکارش غرق شده بود. به این مسئله فکر می کرد که اگر یکی بیاید و یکی از چمدانهایش را بردارد و فرار کند چه اتفاقی ما افتد. او در این فکر بود که با بودن بچه کاری از دستم بر نمی آید. اولین باری بود که پا به خاک یک کشور خارجی گذاشته بود. با این که یک کشور آسیایی بود و با فرهنگ ایران تقریبا نزدیک بود. اما اطلاعات کاملی از کشور هند نداشت. او در فاصله کوتاهی در فرودگاه بمبئی مجبور شد که دخترش را به دستشویی ببرد. در این فاصله به خانمی که در کنارشان نشسته بود گفت که مراقب چمدانها باشد تا برگردد. بعد از پنج دقیقه آمد. آزاده متوجه شد خانمی که چمدانها را بهش سپرده بود رفته است. او متوجه شد که یکی از چمدانها کم شده و نیست. در محوطه فرودگاه و اطراف را دید. اما پیدا نکرد. به اطلاعات فرودگاه اطلاع داد و آن ها مشخصات چمدان را یادداشت کردند. آزاده در سالن انتظار فرودگاه منتظر همسرش نشسته بود. ناگهان چشمش به چمدانی افتاد که با کمی فاصله در صندلی مجاور پیرزنی بود. او رفت به بهانه ای از نزدیک چمدان را دید. متوجه شد که چمدان خودش است. از پیرزن میانسال سوال کرد: مادر این چمدان مال شماست ؟ پیرزن پاسخ داد: کدام چمدان؟ آزاده گفت: چمدان آبی. پیرزن جواب داد: خیر مال من نیست. آزاده به طور دقیق چمدان دوباره نگاه کرد و متوجه ربان قرمز رنگی که آویزان کرده بود شد. او این کار را کرده بود که نشانه ای برای تشخیص چمدانش باشد. آزاده چمدان را شناخت. خوشحال شد و چمدان را از کنار پیرزن برداشت و نزدیک صندلی اش آورد. سپس به اطلاعات فرودگاه خبر داد که چمدانم پیدا شده است. او نفهمیده بود که چرا چمدانش جابه جا شده است. در این فکر بود که شاید کسی اشتباهی فکر کرده چمدان خودش است. یا این که مثل من به دنبال چمدان گمشده ای بوده است. و هزاران تصور دیگر در این مورد… خوشبختانه این مسئله چمدان به خیر و خوشی تمام شد. آزاده از این بابت نگران نبود و خیالش آسوده شد.
آزاده با گم شدن چمدانش فراموش کرده بود که منتظر آمدن همسرش است. او متوجه گذشت زمان نشده بود. از اطلاعات فرودگاه بمبئی سوال کرد. معلوم شد که هواپیما تاخیر داشته است. بالاخره بعد از یک فاصلهی نسبتا طولانی، موسیقی کشدار و بی انتهای انتظار به سر آمد. همسرش با تاخیر به بمبئی رسید. آنها توانستند با پرواز بعدی که از بمبئی به دهلی نو می رفت سفر کنند. مدت زمان پرواز از بمبئی تا دهلی 2 ساعت و 10 دقیقه بود. هواپیما ساعت حدود 11 شب به فرودگاه بین المللی ” اینیرا گاندی دهلی رسید. دهلی نو دو تا فرودگاه دارد. فرودگاه بین المللی ” اینیرا گاندی” است. دومی فرودگاه پروازهای داخلی هند است. آزاده و همسرش از فرودگاه ایندیرا گاندی تاکسی ون گرفتند و به سوی هتل رفتند. آنها هتل آشوک یاتری نواز (Ashok Yatri Niwas Hotel ) دهلی را انتخاب کرده بودند. تصمیم داشتند که یک شب در هتل بمانند. هتل نسبتا خوب و تمیزی بود و هتل 4 ستاره دهلی بود. آن روز و شب بسیار پر ماجرا و هیجان انگیز برای آنها گذشت.
صبح روز بعد با قطار شتاب دی(نام قطار سریع السیر هندی) تصمیم داشتند که به سوی چندیگر بروند. صبح خیلی زود از هتل ماشین گرفتند و به ایستگاه راه آهن دهلی رفتند. حرکت قطار ساعت 7 صبح بود. در قطار صبحانه هندی که نیم رو و سمبوسه با سُس بسیار تند داده بودند. هند به خاطر ادویه کاری و سسهای تندش معروف است. بویژه سس ماسالا که بسیار تند و معروف است سس ماسالا انواع مختلفی دارد. هر کدام برای مصرف خاصی است. ماسالای سبزیجات، ماسالای ماهی، ماسالای مرغ و ماسالای گوشت. آنها سس ماسالا را تست کردند و همراه نیمرو خوردند. آزاده بعد از اولین لقمه در دهانش مثل آتش دهانش سوخت. از بس که تند بود و عادت به خوردن چنین سس تندی نداشتند. اما با تمام این ها، سس را خوردند و برایشان مثل آتش بود.
قطار شتاب دی در هند مانند قطار توربوترن سابق در ایران است. قطار به صورت اتوبوسی است. سیستم تهویه خوبی دارد. داخل قطار با توجه به هوای بیرون و گرم و شرجی هند بسیار خوب و خنک است. بعد از این همه انتظار و بدو بدوها نشستن در یک جای خنک واقعا دل چسب بود. در قطار هوای خنک و مطبوع آن به هر چیز دیگری می چسبد. از شهر دهلی نو تا شهر چندیگر با این قطارها سه ساعت است. سرانجام به شهر زیبا و مدرن چندیگر رسیدند. این شهر به نسبت دهلی خلوت و تمیز بود. در ایستگاه راه آهن چندیگر افراد باربر زیادی هستند که آماده کمک و حمل بار و وسایل مسافران خارجی هستند. آزاده به باربرهای اطراف با دقت نگاه می کرد. او از تعدادی از مسافران ایرانی که قبلا به هند آمده بودند شنیده بود که در ایستگاه راه آهن از افراد خارجی تازه وارد گاهی دزدی می شود. برای بعضی از افراد غیر بومی هند سرقت پول و دلار و پاسپورت رخ داده است. با این حال، آنها با داشتن چمدانهای زیاد مجبور شدند که باربر بگیرند. باربر تا ایستگاه تاکسی وسایل شان را آورده بود. در ایستگاه راه آهن تاکسی ون گرفتند . راننده هندی چمدانها را در پشت ون گذاشتند. در طول راه هوای داخل ون با باد خنک کولر بسیار مطبوع بود. هوای بیرون گرم و شرجی و غیر قابل تحمل بود. بعد از سه ربعی به محل اقامت رسیدند. برخلاف دهلی نو که نسبتا شلوغ و پر جمعیت و هوا آلوده است. چندیگر شهر زیبا، تمیز ، خلوت است و با داشتن هوای پاک، مطبوع است.
آزاده در مورد این شهر زیبا این چنین می گوید: “شهر چندیگر به 46 سکتر( بخش) تقسیم می شود. منزل ما در بهترین بخش شهر، سکتر 10 بود. در آن جا همه سکتر می گفتند. در چندیگر سکترهای 9، 10و 11 بهترین نقطه ی شهر و به اصطلاح بالای شهر چندیگر است. اکثر خانواده های ایرانی برای ادامه تحصیل به چندیگر آمده بودند در این سه سکتر ساکن بودند”.
او همچنین درباره ی این منطقه گفت: ” در سکتر 10 که منزل ما قرار داشت، سر خیابان مان یک هتل 5 ستاره بسیار شیک بود. اسم این هتل « هتل مونت ویو» بود. گاهی وقت ها بویژه زمان غروب و یا شب ها پیاده روی می کردیم. حیاط و فضای باز هتل دیده می شد که خدمتکاران هتل مشغول چیدن و مرتب کردن میز و صندلی هستند. من بعد از مدتی اقامت در آن سکتر متوجه شدم که برای مراسم عروسی در تهیه و تدارک هستند. یکی از عادت های خوب هندی ها این است که از امکانات موجود، نهایت استفاده را می کنند. همین که از فضای باز هتل برای مراسم عروسی و دیگر مناسبت ها استفاده می کنند. یکی از عادتهای خوب مردم و زندگی در هند است. آنها از حداقل امکانات بهره می برند. در خیابان محل اقامت ما یک فضای باز بود. زمین بدون استفاده که نه پارک درست کرده بودند و نه استفاده ی دیگری از آن میکردند. فقط هر چند وقت یک بار در این زمین داربست و چادر زده می شد. میز و صندلی چیده می شد که برای برگزاری مراسم عروسی عصر و شب آماده می کردند. ”
آزاده متوجه شده بود که در هند مرسوم است که درجشن عروسی داماد با اسب و لباس زیبای طلایی به دنبال عروس می رود. عروس هم لباس قرمز میپوشد. دیدن این صحنه و شناخت مراسم عروسی هندی زیبا و جالب به نظرش آمد. او در فکر و خیالش با مراسم عروسی در ایران مقایسه میکرد. در ایران چقدر تشریفات وجود دارد. و با تجملات بیش از حد مراسم عروسی و سایر مراسم های مختلف دیگری برگزار میشود. همه با هم رقابت و هم چشمی دارند. اما در هند با انبوه جمعیت زیاد ، ادیان و فرقههای مختلفی که وجود دارد، مردم با ذوق و شوق و شعف وصف ناپذیری مراسمهای شان را برگزار می کنند. اختلاف فرهنگی بین ملل مختلف جهان همیشه وجود داشته و دارد. آزاده تصور نمی کرد دو کشور آسیایی ایران و هند با فرهنگ شرقی اختلاف فرهنگ در این گونه مورد داشته باشند. با تمام این ها، خوشبختانه آزاده در بدو ورود به هند توانسته بود ارتباط خوبی را با هندی ها برقرار کند. به طوری که در ماه اول اقامت در چندیگر، یک روز صبح خانم کومار صاحبخانه آنها، به خانه شان آمد. آزاده و همسرش را دعوت کرد. مهمانی آنها بخاطر آمدن پسر و خانواده اش از آمریکا به چندیگر بود.
روز مهمانی فرا رسید. مهمانی در حیاط جلویی منزل برگزار شد. آزاده به اتفاق همسر و دخترش در جمع خانوادگی شان شرکت کردند. حیاط زیبایی داشتند که سرتاسر کف آن با چمن پوشیده شده بود. اطراف حیاط درخت بزرگ انبه، درخت بید مجنون بود. در روی لبه ی ایوان هم گلدانهای زیبا بی شماری از گلهای کوکب، زنبق ، رز و دیگر گلها چیده شده بود. در هند مردم به گل و گیاه اهمیت زیادی می دهند. آزاده در باره بقیه ساعتی که در محفل گرم صاحب خانه، خانم و آقای کومار و پسر و عروس شان بودند. این طور بازگو می کند که:
در ساعاتی طولانی در مهمانی صاحب خانه مان بودم. برای یک لحظه احساس ناراحتی کردم و به یاد پدر و مادرم افتادم که از آنها دور هستم. به هر طرفی که نگاه میکردم، چشمانم پر از تشویش و ناراحتی و دلتنگی بود. خانم کومار (صاحبخانه) متوجه شد که من ناراحت هستم. او رو کرد به من و گفت: “این قدر دلتنگ و ناراحت نباش، آن قدر این مدت زود میگذرد. خاک این کشور به قدری گرم و گیرا است که موقع رفتن از اینجا، دل کندن برایت خیلی سخت میشود.!” آن روز حرفش را زیاد جدی نگرفتم و باور نکردم. اما بعد از آن روز مهمانی که گذشت. افراد دیگری هم این را به من گفتند… اگر چه آن گفتهها برایم جدی نبود. اما موقع برگشتن به ایران حقیقت آن را تازه متوجه شدم و درک کردم. به راستی دل کندن از هند با تمام خوبیها و شاید مشکلات و بدیهایش برایم دشوار بود. دلم برای همه چیز و همهی کسانی که میشناختم، بهویژه خانم و آقای کومار (صاحبخانهمان)، و خدمتکارانش تنگ می شد و حتی سگهای هندی! که با آنها هم، خاطرهی پر دردسری داشتم. خاک هند بسیار گرم است که آدم را جذب می کند. یک جورهایی فکر می کنی که اینجا تو خارجی نیستی و هند وطنت هست. هند با تمام مسائل و مشکلات خاص خودش، مردمی رئوف و با روی گشاده دارد. آنها پذیرای ما ایرانی ها بودند. آزاده در طی مدتی که در هند زندگی کرده است. در این باره زندگی در هند این طور می گوید:
در طول مدت زندگی در هند مواردی خوب زیادی برایم جذاب و خوشحالکننده آمده بود. یکی از این موارد این بود که در آنجا انسان برای خودش زندگی میکند. کاری به دنیای اطراف نداری و در آرامش کامل بسر میبری. با تمام اختلاف طبقاتی که در هند وجود داشته و دارد. هرگز به موارد خاصی برخورد نکرده بودم. اشخاص مرفه و پولدار به بقیه مردم پایین دست خود بیاحترامی کنند. مردم هند خیلی شاد هستند. آرامش خوبی در زندگیشان وجود دارد. حتی طبقهی پایین و فرودست جامعه هند هم شاد هستند. در هند وسیله ی نقلیه ای وجود دارد که با دوچرخه و همراه با صندلی به آن نصب شده است. هندیها به آن “ریکشا” میگویند. افرادی هم با این ریکشا امرار معاش می کنند. آن ها واقعا در گرمای تابستان شرجی هند عرق میریزند. در زمستان و سرمای سرد و خشک، مسافتهای زیادی را با بارهای سنگین و مسافران مختلف رکاب میزنند.
با تمام اینها، در کنار مسائل و مشکلات در هند، اما زیبایی های فوق العاده ای هم دارد که وصف ناپذیر است. زیبایی های هند مختص به خاک و سرزمین هند است. فقط در آن سرزمین می توان آن را دید و لمس کرد. به طوری که خاطره ی بس زیبایی را در فکر و ذهن آدم به یادگار و ماندگار باقی می گذارد. هندی ها افراد بسیار خونسردی هستند. هیچ وقت برای مسائل بیهوده با هم جرو بحث و دعوا نمی کنند. امنیت کشور هند خوب است. حتی اگر در ساعتی دیر وقت بیرون باشی کسی کاری ندارد.
در هند فصل بارانهای موسمی اش از اوایل خرداد ما شروع می شود. این بارانهای فصلی تا پایان شهریور ماه ادامه دارد. آزاده در اولین سالی که به هند رفته بودند. مصادف بود با شروع بارانهای موسمی. هیچ وقت تصور نمی کرد که این بارانها شدید باشد. بعد از تمام شدن باران هوا ابتدا کمی خنک می شود و بعد هوای شرجی دوچندان می شود. آزاده درباره ی خاطرات خوبش از زندگی در هند این طور بازگو می کند:
در سال اول که به هند رفته بودم ما عادت به گرمای زیاد نداشته و برایمان طاقتفرسا بود. بدن دخترم جوش زده بود و چون وضعیت اورژانسی بود. با معرفی یکی از دوستان مان به منزل یک دکتر هندی رفتیم. او در منزلش دخترم را ویزیت کرد. وقتی میخواستیم ویزیت دکتر را بدهیم از ما ویزیت نگرفت. اتفاقا چند بار دیگر به فاصلههای متناوب رفتیم و باز هم نگرفت. همانجا به یاد دکترهای ایرانی افتادم و رفتار این دکتر را با دکترهای اینجا مقایسه کردم. بعدا فهمیدیم که چون ایرانی بودیم نگرفت. در هند برای ایرانیها احترام و ارزش زیادی قائل بودند، مثلا هنگام اجاره خانه، اول ایرانیها را ترجیح داده و در الویت بودند. سایرکشورهای جهان از جمله کشورهای آفریقایی همچون نیجریه، سری لانکا و … در الویت های بعد هندی ها بودند.
سرزمین هند با وسعت پهناور و با جمعیت زیادی که دارد. هر فرد خارجی و توریستی را به خاکش جذب می کند. من در یک اردو توریستی با دوستان ایرانی به آگرا تاج محل رفتیم. با اتوبوس از چندیگر به آگرا رفتیم حدود چهار یا پنج ساعت بود. صبح ساعت 8 حرکت کردیم و حدود ساعت 13 به آگرا رسیدیم. تاج محل یکی از عجایب هفتگانه جدید دنیا است. این بنا به دستور شاه جهان، پنجمین پادشاه گورکانی هند به یاد همسر ایرانی اش ممتاز محل (نام ایرانی او ارجمند بانو نام داشت) بنا شده بود. خود شاه جهان بعدها در همان جا به خاک سپرده شد. واقعا بنایی بسیار زیبا و باشکوه است. به راستی که دل هر بازدید کننده ای را به خودش مجذوب کرده و می کند.
آرامگاه تاج محل ساختمانی باشکوه است که از مرمر سفید ساخته شده است. سمبل پاکی، عشق و درد است. رابیندرانات تاگور، شاعر، نویسنده پر آوازه ی بنگال هند و برنده جایزه نوبل ادبیات در این باره می گوید: ” تاج محل مانند قطره اشکی بر چهره زمان است.” در اطراف داخل و بیرون بنا خوشنویسی هایی از اشعار و آیات مقدس به چشم می خورد. در بنای تاج محل در میان خوشنویسی های اطراف بنا، 99 نام از نام های خداوند دیده می شود. شاه جهان در تصورش این بوده که خانه ممتاز محل در بهشت قرار دارد. تاج محل تصور آن خانه بر روی زمین است.
معماری تاج محل ترکیبی از معماری ایرانی و معماری گورکانی است. در ساخت آن 20000 هنرمند به رهبری معمار ایرانی، احمد لاهوری و برادرش مشارکت داشتند. تاج محل در فهرست میراث جهانی یونسکو با عنوان” جواهر هنر اسلامی در هند و یکی از شاهکارهای تحسین شده میراث جهانی” به ثبت رسیده است. با این اوصاف، معماری زیبایی که وصف نشدنی است.
به نظرم هر کسی باید از نزدیک ببیند تا متوجه این همه زیبایی و معماری خاص و دلفریب آنجا شود. در آگرا به طرز زیبا و شگفت انگیزی عکاسان از افرادی که مایل بودند عکس می گرفتند. ما هم به عنوان یادگاری عکس گرفتیم. حالا بعد از گذشت سالها، هر وقت آلبوم عکسم را نگاه می کنم و ورق می زنم. خاطره ی آن روز زیبا و فراموش نشدنی برایم دوباره زنده می شود.
در مدت اقامت در هند خوشبختانه به هدفهایی که داشتیم، رسیدیم.
این بود قطرهای از دریای خاطراتم در سرزمین خدایان و اسطوره های هندی.
درود بر استاد گرامی
داستان کوتاه(پدربزرگ)
گرد سپید روی موهایش نشان از غم فِراق داشت. روی صخره ای رو به دریا نشسته بود. خیره به افقی که دل دریا را می شکافت. خاطرات ترک خورده در ذهنش، جنگ جهانی دوم را به تصویر می کشید. زمانی که متفقینِ نیروهای روس و انگلیس به ایران حمله کردند. او جوانی نوزده ساله بود. باید به دستور رضا شاه پهلوی به عنوان سرباز به جنگ می رفت. پسر ساده دل ومهربانی که به تازگی داشت طعم عشق را می چشید. دورانی که می توانست با نامزدش شیرین ترین لحظات را بسازند. قبل از راهی شدن به جبهه جنگ با دختر عمویش قرار گذاشت. همان میعادگاه همیشگی. دریاچه سرمست. دریاچه ای که شاهد دلدادگی صادقانه ی آن ها بود. غروب بود. دریاچه در حالت آرامش خود به سر میبرد. او به انتظار دختر عمو زیر درخت مجنون نشسته بود. در دل با خود می گفت: چگونه این مهم را به او بگویم؟ صدای پای دختر عمو او را از فکر بیرون کشید. از چهره ی علی ناراحتی مشهود بود. او هیچوقت نمی توانست حالت چهره اش را در غم و شادی پنهان کند. ماجرا را برای دختر عمو بازگو کرد. دختر عمو اما حرفی برای گفتن نداشت. انگار او را از قله به دره ای پرتاب کردند که راه بازگشتی نداشت. علی از او خواست منتظرش بماند. کمی او را آرام کرد. در دلش آتشفشان فوران کرده بود. کسی نبود او را دل آرام کند. چاره ای نبود. رفتنی باید می رفت. آن ها عهدشان را در چشم هایشان حک کردند. به امید روز با هم بودن. لحظه ی وداع به جان کندنی از هم دور می شدند. دو قدم بر می داشتند. دوباره به پشت سر نگاه می کردند. دوباره به راه پیش رو با سستی قدم می نهادند. در ذهن هر کدام، دریای سیاهی بود که آنها را در خود می بلعید. روز موعود فرا رسید. کوله اش را پر از خاطراتِ (فیلی) کرد. نبرد سختی بود. در آن سال ها جنگ دچار قحطی شده بود. هیچ چیزی برای خوردن وجود نداشت. هیچ کمکی به سربازان نرسیده بود. آن ها مجبور بودند برای اینکه از گرسنگی تلف نشوند خر را بر روی آتش بپزند و بخورند. البته به سبک سرخپوستی. علی بسیاری از روزها و ماه ها را با یاد چشمان آهویی دختر عمو طاقت آورد. همان نگاهی که در لحظه آخر دیدارشان به او امید داده بود. ده سال گذشت. جوانی اش را به جنگ باخته بود. در این مدت خانواده علی خبری از او نداشتند. پذیرفته بودند که پسر یکی یکدانه اشان هرگز باز نمی گرد. خانواده فیلی هم فکر می کردند او مرده. عمویش به اجبار فیلی را به عقد یکی از پسران فامیل در آورده بود که تازگی ها حکم قضاوتش آمده بود. علی در راه بازگشت، به خانواده اش می اندیشید. به فیلی با آن نگاهِ مسخ کننده. یعنی آن ها از دیدنم هیجان زده می شوند؟ شوکه می شوند؟ نمی توانست تصور کند که چه حالی می شوند. چون خودش هم نمی دانست با دیدن آن ها چه عکس العملی نشان می دهد. به خانه ی قدیمی اشان رسید. در خانه ای که به رسم مهمان نوازی همیشه باز بود. حیاط با صفای خانه با گل کاری ها در دو طرف باغچه، زنده دلی صاحبخانه را نمایان می کرد. اقاقیا، مونس گریه های شبانه ی پدر بودند. در کنار حوض، تخت چوبی سنتی با گلیم هایی که به سادگی بر روی آن نشسته بودند قرار داشت. پشتی هایی قرمز که بر تخت تکیه زده بودند، چشم را نوازش میکرد. محو تماشای آن منظره ی با مهر و صفا بود. حضور کسی را حس کرد. مادرش بود. مادری که چین و چروک دور چشم هایش اندوهِ نبود فرزند دردانه اش را به رخ می کشید. مادر باور نمی کرد. چشمانش سیاهی رفت. زمین او را در آغوش کشید. صدای افتادنش آوایی شد بر گوش سالخورده ی پدر. پدر با قامتی خمیده با پاهایی که توان دویدن نداشت در آستانه ی در ورودی مشرف به ایوان ظاهر شد. صحنه ای را که می دید تعبیر خوابش بود. علی بالای سر مادر بود. سعی داشت او را به هوش آورد. پدر توان از پاهایش رفته بود. هر طور شده خودش را به آن دو رساند. مادر کم کم چشمانش باز می شد. گویی نمی خواست دیدگانش را باز کند، که ببیند خواب دیده. پدر علی را که لمس کرد بر خود لرزید. واقعیت به او لبخند می زد. آغوش مادر نیایشگاهش شد. رنج و محنت سالهای جدایی را با اشک تکاندند. مهمان چای هِل شدند. علی سراغ دختر عمو را گرفت. اما با نگاه های زیرچشمی پدرو مادرش به یکدیکر مواجه شد. پرسید: اتفاقی افتاده؟
مادر گفت: علی می خوام بهت یه چیزی بگم، اما قول بده آروم باشی.
علی گفت: نگران شدم چی شده؟
مادر تمام اتفاقات پیش آمده از زمان نبود او تا وقتی که فیلی را به اجبار سر سفره عقد نشاندند برای علی تعریف کرد.
علی آشفته بلند شد. به داخل حیاط رفت. حال خودش را نمی فهمید. با خود می گفت: چطور امکان دارد؟ نه نمی شود. فیلی به من قول داده بود.
علی با تصمیمی ناگهانی به سمت خانه ی دخترعمو روانه شد. آدرس را از پدر پرسیده بود. آنها گفتند: مبادا کاری کنی که بعدا پشیمان شوی. اما آنها علی سابق را می شناختند. علی که آرام بودن ویژگی شاخصش بود. علی طوفان خشم را همراه چشمانش کرده بود. به در خانه ی دختر عمو رسید.
دستش برای زنگ زدن یاری نمی کرد. مسیر آمده را برگشت. به سمت دریاچه رفت. بلکه آرام بگیرد. اما یادآوری آن همه خاطره ی شیرین امواج شوریده ی قلبش را به طغیان می انداخت. تا غروب همانجا ماند. این صبر نه تنها او را آرام نکرد بلکه از خود بی خود کرد. با عصبانیتی که هیچ وقت علی در خود ندیده بود دوباره به سمت خانه ی فیلی حرکت کرد. وقتی رسید چراغ های پایه کوتاه خانه ی ویلایی اشان روشن بود. زنگ زد. صدای شوهر دختر عمو را شنید که بله گویان به سمت در می آمد. در که باز شد هر دو نگاه بهت زده در هم آمیختند. شوهر دختر عمو گفت: باورم نمی شه. علی گفت: فقط بگو چرا؟ جواب علی سر پایین افتاده ی او بود. اویی که از ماجرا باخبر بود اما اراده ای در برابر تصمیمات بزرگترها نداشت. مثل فیلی. با این همه مهدی او را در آغوش کشید. آن ها با هم فامیل بودند. تیله های لرزان دختر عمو از پشت مهدی نمایان شد. خود لرزانش را در نگاه او دید و شکست. دیگر طاقت نداشت. از بغل مهدی بیرون آمد. تمام دلخوری هایش را بر سر او آوار کرد. بدون هیچ حرفی با تمام توان او را مورد عنایت مشت و لگد هایش قرار داد. مهدی هم بدون اعتراضی حق را به او داده بود. علی خالی نشده بود. اما انگار مهدی تهی از جان شده بود. او را رها کرد. گویی مرده. نفس نمی کشید. برایش مهم نبود. بی حس از هر واکنشی شده بود. نگاه آخرش به فیلی سنگین بود. انگار او مقصر تمام اتفاقات است. این وسط فیلی ماند و اشک هایی که به ساحل گونه هایش موج می شد. موجی که پسر عمو را بدرقه می کرد. باز هم مثل نگاه های آخر جدایی اشان به هم نگاه کردند. علی می رفت و فیلی بر چارچوب در رفتنش را نظاره می کرد. مهدی رو زمین بود. فیلی با ترحم به سمت او رفت. هنوز نفس می کشید. علی فکر می کرد مهدی را کشته.رفت تا از یاد ببرد بودن ها را. پنهان شود از آدم هایی که بودن ها را فراموش می کنند. بیست و چهار سال با دریا غروب را بدرقه کردند. در شهری غریب که ساحل مخملی اش آرام بخش روح زخم خورده اش بود. رفیق سال های تنهایی اش مردی به نام میکاییل بود. همه او را دایی صدا می زدند. قهوه خانه اش میزبانِ غریبه و آشنا بود. عصر یک روز بهاری بود. طبق معمول هر روز، علی چپقش را چاق کرد. چایش را نوشید. قصد رفتن کرد. دایی که زیرچشمی او را می پایید، صدایش زد. جوون کجا به این زودی؟ علی در دل گفت: هِه جوون. بعد با صدای آرامی که خاص خودش بود گفت: همان جای همیشگی. دایی گفت: تا به کی می خوای زندگی کردن رو فراموش کنی؟ علی گفت: تا وقتی دلم برای آخرین نگاهِ بی گناهش تنگ بمونه. دایی سری از تاسف تکان داد و دیگر چیزی نگفت. علی گفت: ممنون که به فکر منی، شاید یه روز با خودم کنار اومدم. او دیگر عذاب وجدان کشتن مهدی را نداشت. چون از طریق یکی از دوستانِ معتمدش با خبر شده بود که مهدی زنده است. از خانواده اش خبر داشت. حال و روز پدر و مادرش بعد از او خراب بود. اما خیالش راحت بود که خواهرانش به آنها رسیدگی می کنند. پیش خود فکر می کرد بودن او برای آنها فرقی ندارد. مثل آن سالهایی که در جنگ بود. یک روز پاییزی فرا رسید. ابرها مرثیه ی باران می خواندند. علی چپقش را به همراه خاطراتِ تلخش دود می کرد. دایی آمد کنارش نشست و گفت: انگار امروز حالت بهتره. بدون هیچ مقدمه ای شروع به تعریف از خواهر زاده اش کرد. صوفی تو سن سیزده سالگی بیوه شد. همسرش مهندس معدن بود. سه ماه از ازدواجش نگذشته بود که همسرش را در حادثه ریزش معدن از دست می ده. صوفی تو روسیه به دنیا اومده. جنگ جهانی دوم که تموم شد رضا خان دستور داد که ایرانی های مقیم روسیه به کشور خودشون برگردن. صوفی دختر خیلی خوبیه. علی بیا و به این تنهایی پایان بده. علی با نگاهی که انگار باید تسلیم سرنوشت شود به دایی نگریست. دایی سر او را بوسید. علی با موهایی که حالا جو گندمی شده بود. با قدی متوسط در آن کت و شلوار خاکی رنگ جذاب تر از همیشه به نظر می رسید. دایی گفت: اگر یه خوشتیپ تو این شهر باشه اونم تویی. علی لبخند کوتاهی زد. با دایی به خانه ی مجلل صوفی رفتند. او با پدر و مادرش زندگی می کرد. خواهر و برادرانش ازدواج کرده بودند. پدر صوفی در روسیه تاجر پارچه بود. با پدرو مادر صوفی آشنا شد. انسانهایی با وقار و مهربان. خدمتکار با سینی چای وارد شد. اول به مهمانان تعارف کرد. در همین حین علی با صدای صندل های صوفی که از پله ها پایین می آمد سرش را بلند کرد. دختری قد بلند و خوش اندام. با موهایی هلویی. صوفی با ادای احترام در کنار پدر جای گرفت. فرهنگ خانواده ها متفاوت بود. علی از خانواده ای مذهبی و سنتی بود. صوفی از خانواده اشراف. قرار شد با هم به اتاق صوفی بروند و صحبت کنند. مدتی هر دو سکوت کردند. بلاخره صوفی سکوت را شکست. گفت: به من گفتن تفاوت سنی امان زیاد است. اما اینطور به نظر نمی رسد. علی آمد حرف بزند که چشمانش در نگاه او لنگر انداخت. چشمانی توسی عسلی که واژه های علی را در نطفه خفه کرد. با اینکه اصلیت ایرانی داشت. شباهتش به روس ها انکار نشدنی بود. گویا از آب و هوای روسیه تاثیر پذیرفته. علی با صدای صوفی به خود آمد. صوفی گفت: من با تفاوت سنی چهل سال هیچ مشکلی ندارم. علی اما خوشحال نبود. صوفی جای دختر او محسوب می شد. اما صوفی راضی بود. علی هم بعد از کلی کلنجار با خودش موافقت کرد. آن ها به عقد هم درآمدند. در ذهن علی یک جمله همیشه ماندگار بود. همیشه نرسیدن های عاشقی بهتر از رسیدن هاست.
ای کاش هایم
بی انتهاست…
کاش بودی
تا کرسی شب یلدا
معبد نیایشمان می شد
آن گاه
انار یاقوتی، ارمغان کلامت می شد
و چای بهار نارنج پای قصه انارها دم می کشید
کاش بودی و شانه هایت، زیارتگاه لبانم می شد…
بی شک اگر بودی
“غم” در گنجهء واژگانم نمی گنجید
ای کاش دیده بودمت!
حتی به قدر دقیقه ای
آن گاه؛
“دقیقه ای”& به “یک عمر”& طعنه می زد…
#آتنا_نجفی
•سرگیجه
١-
شیر آب را باز کرده بود. آب داشت با جریانی یکنواخت سر میخورد ته چاه. فکرهاش هم همینطور؛ ته چاه، اضطراب و پریشانیش بود. از درون چیزی آزارش میداد. شاید هم چیزهایی. بعید نبود خارش گلویش را احساس کند. فریادهای معده اش را هم همینطور.
با بیصبری به آیینه بخارگرفته نگاه کرد. آیینه داغ کرده بود. عکس خودش را نمیدید. شاید هم میدید، مبهم، تار. مثل تخیلاتش. مثل تاری دید چشمان بیخوابی کشیدهاش. شاید آیینه هم بیخواب شده بود.
شیر آب را بست. بیآنکه حواسش جمع این کار باشد. نه, حمام هم فایده نداشت. تصورات, تخیلات, باز داشتند سرازیر میشدند سمتش. به خودش آمد, یکدفعه, وقتی دید صدای شیر آب قطع شده. آیینه تاریک بود. همه جا تاریک بود. پا به بیرون گذاشت. آسمان را از پنجره دید. هوا را هم. و خورشید که روی برگهای اطلسی پاشیده بود. به خودش آمد. به خودش آمده بود, در همین چند دقیقه. به آسمان نگاه کرد. برشی از ابرهای تابستانی روبهرویش بود. هوا دم داشت. نگاه پریشانش رفت سمت در. باز بود. باز یادش رفته بود درب را ببندد؟ اما باز بودن در پریشانش نکرد؛ دقایقِ رفتن داشت از راه میرسید. قولی به خودش داده بود، اما باز هنوز زل زده بود؛ به لکههای ابر, به در و به خاطره تصویر خودش در آیینه.
درختها را شمرد. سی و سه عدد. برگها خیلی بیشتر بودند. دستش توی جیب چهارگوش پیراهنش عرق کرده بود. انگشتان خیسش ولو شده بودند کف جیب؛ طبق عادت، به هم چسبیده، بیحال. از هم جدایشان کرد. حوصلهاش سر رفته بود. به آسمان نگاه کرد. هنوز ابرها اما به هم نچسبیده بودند. جدا جدا. هر کس برای خودش. باد میآمد. از تار موهایش فهمیده بود، توی هوا تاب میخورد. مانتویش حرکتی ملایم از خود نشان میداد. برگها صدای ریزی از خود درآورده بودند و آفتاب هنوز هم میرقصید. ایستادن چه سخت بود! قدم زد. از انتهای پیاده روی اول به ابتدای پیاده روی اول. کم مانده بود آجرها را هم بشمارد؛ آجرهای سنگفرشِ بی رنگِ زیر پایش را، که صدایی آمد. سر برگرداند. خودش بود. لبخند زد.
لبخند زد.
توی ماشین سرش موازات شیشه بود. شیشه گر گرفته بود. کولر به نظر روشن بود، صدای حرف زدن و هارت و پورتش میآمد. سر برگرداند. نیمرخش را اینطوری ندیده بود تا بحال. به انحنای چانه اش زل زد. به چاه زنخدان؛ ادبی، زیبا، شاد کننده. و به خط باریک و کج و معوج زخمی که روی حاشیه چالش افتاده بود؛ نا امید کننده. آفتاب توی صورت میزد. به جاده نگاه کرد. فراموش کرد برای چه آمده بود. آمده بود حرف بزنند؟ نه؟ به صورتش نگاه کرد. صورت خودش توی آیینه روبه رو. زیر چشم هاش گود افتاده بود. خوشگل بود؟ اگر نه چه چیز دیگری برای عرضه داشت؟ بهش فکر کرد. “من حتی لبخند هم نمیزنم”. این را پیش خودش گفت. راست هم میگفت. صورتش انگار خاکستری بود. خالی از رنگها. موهایش پریشان بود. “منو دوست داری؟” پرسید. با حالتی مردد و آرام. دنبال جواب میگشت. سرش را متوجه پاهاش کرد. بعد کفشهاش. جورابهاش از انتهای شلوارش معلوم بود. زرد بود. خوشرنگ بود. مثل آفتاب. چشماش برق زد. دلش را به دریا زد. محکمتر گفت. بلندتر گفت. “دوستم داری؟”
جوابی نداشت.
از ماشین پیاده شد. ابرهای جدا جدا، زیر آسمان شناور بودند. خورشید هنوز میخندید؛ به قهقهه. سرش را بلند کرد. “بارون نمیاد, نه امروز”. پیش بینیاش تا شب معلوم میشد. درختها هنوز بیتاب بودند؛ مثل خودش. در کلنجار بود؛ با فکرها، تصمیمها. میخواست بهشان لگدی بزند. به جاش زیر پایش را لگد کرد. سیگار بود؟ برگ؟ مانده و پس مانده ای چیزی؟ محل نداده بود. هر چه که بود، چه فرقی میکرد؟ فقط میخواست لگدی بزند، به همه فکرهایی که دستش بهشان نرسیده بود.
٢-
صبح شد. در و دیوار خانه سفید بود. نگاهش به گلدانها افتاد. سفید بود. صدای خودش هم همینطور. خالی. بیاحساس. بی رنگ و رو. آمد کنار پنجره. آواز خواند. یک بیت, دو بیت. فایده نداشت. صداش از ته چاه میآمد. ضبط را برداشت. یک بیت, دو بیت. حافظ میخواند؛ به امیدِ امید. سرش را کج کرد. به گوشه دکمه روشن و خاموش زل زد. به چراغ کوچک قرمزش. دوباره شروع کرد. فایده نداشت. از خانه زد بیرون. با هر قدمش فکری تازه توی سرش میخورد. تندتر راه رفت. فکرهاش شتاب گرفت. آسمان آبی بود. نه لکه ابری, هیچ. چند تا پرستو آمدند. جیغ زنان. پر کشان. توی هوا اوج میگرفتند. فرود میآمدند. مثل یک سمفونی با گامهایی زیر و زبر، پی در پی. زندگی همین بود. همین بود؟! اوج. فرود. بالا. پایین. پستی. بلندی و باز روز از نو. همین؟!
به ساعتش نگاه کرد. عقربه هاش سخت خوانده میشد. خون توی صورت برگها دویده بود. چراغها داشتند روشن میشدند. اول مغازهها. بعد کوچهها. دلش نیامد برگردد خانه. ادامه داد. فکرها حالا آرام و قرار داشتند. یکی یکی میآمدند. میتوانست دست یکیشان را بگیرد. با خودش همراه کند. بروند آنسوی دل شهر. دست یکیشان را گرفت -اشتباه بود. باز صداش توی سرش ول شد: “دوستم داری؟” دوباره به کفشهاش زل زد. به لکههای سفید کمرنگ رویش. به چین پایین پیراهنش و تکه ای چروک افتاده از سر آستینهاش. و بعد به دستهاش. یادش رفته بود کرم بزند.
کار سخت شد. صدا تکرار شد. مثل یک نوار ضبط شده, مثل ساعتی کوک شده: “دوستم داری؟”
بس کن!
صدای آهنگ را بلندتر کرد. دست فکر را ول کرد. توی آهنگ غرق شد. وقتی به خودش آمد, ستارهها توی دل آسمان برق میزدند. لبخند زد. ستارهها جوابش را دادند. لبخندش کش آمد. دلش خواست بلند بگوید: “بله، دوستت دارررم!” اما صبر کرد. تردید داشت. گذاشت پاهاش برسانندش خانه. گذاشت پردهها را کنار بزند. کتری را روشن کند.
آب به قل قل افتاده بود. زیرش را کم نکرد. به صداش گوش داد. شبیه آهنگ بود. به صدای خودش هم گوش داد، یکبار دیگر. صدا داشت باز میشد. هوا سر میخورد روی تارها. از حنجره میتراوید بیرون، شادمان و رها. به صدای قل قل آب فکر کرد. به شعله آبی فکر کرد. به ستارهها فکر کرد و به ابرهای سفید نیامده. “دوستم داری؟” به شعله باز خیره شد. کافی نبود. شمعی برداشت. روشن کرد. نور شمع ذهنش را قلقلک داد. جرقههای شادی رفتند به ذهنش. پریدند تو چشمهاش. رسیدند به قلبش. آرام زمزمه کرد: “معلومه که دارم!”
به صدا گوش سپرد. صدای خودش. توش غرق شد. دیگر از خودش سوالی نپرسید. پنجره را بست. بلند خواند. صداش توی فضا چرخید. پیچید. ساکت شد.
سکوت شد.
پنجره را که باز کرد، ستارهها نبودند. نه همگیشان. ابرها باز، بازیشان گرفته بود.
٣-
هوای خنک به صورتش میخورد. خورشید هنوز نصفه و نیمه سرش را کج کرده بود روی گلهای بالکن. صدای ماشین آمد. یاد آن روز افتاد. سرش را برگرداند، ته کوچه ایستاده بود. چه زود گذشت! یک ماه؟ چهار هفته و نیم ناقابل؟ مطمئن نبود. سرش اما سوت کشید. صدای کتری بلند شد؛ انگار که بخواهد حواسش را پرت کند. حواسش پرت شد. رفت چای دم کند. شعله را کم نکرد. شعله، درخشش، نور مثل امیدهایی کوچک اما فروزان. قوری را گذاشت روی کتری. بخارهاش دستش را نوازش داد. به کتری گفت “برمیگردم”. رفت سمت حمام. شیرهای آب را باز کرد. گرم و سرد قاطی شد. آب، یکدست، از دوش بالا سرش فرو میریخت. شر و شر. جای خالی باران را گرفت. قطرهها از شانهها فرو میچکید. قل میخوردند از موها. از نوک بینی. از سر انگشتان. دستش را گذاشت روی گوشهاش. سرش را گرفت زیر آب. صدا پیچید توی سرش. صدای ریزش آب، آرامش، مثل باران. همانطور ماند. یک دقیقه. دو دقیقه. بعد دستش را رها کرد. احساس دلتنگی کرد. یاد پارسالها افتاد. عرق از گردن جاری بود. از پیشانی, بینی. هوای داغ از زمین میزد به پاهایشان. کفشها ورزشی. توی کفشهایشان سونا شده بود. دوستش مجبورش کرد بروند سمت فوارهها. زیر فوارههای آبپاشی پارک بدوند. اول مقاومت کرده بود, خیلی جزئی, مختصر. اما عاشق ماجراجویی بود و امتحان کردن چیزهای جدید. پس همه قید و بندهاش را رها کرد؛ کم روییاش را و “مردم چی میگن”هاش را. همه چیز را به چشم ماجراجویی دید. ادا بازیشان شروع شد. دویدن, خندیدن. زیر آبِ آبپاشها پریدن. آب از مقنعه و شالشان بند نمیآمد. میخندیدند، بلند بلند. حالا هم همین کار را کرد. آب رفت لای انگشت هاش. جمع شد توی کف دست هاش. قطرات را یکمرتبه رها کرد تو هوا. پاشیدند روی سقف. لحظهای چسبیدند. بعد چکه چکه افتادند. خندید. دوباره امتحان کرد. به شکل گرد شدن آب توی هوا زل زد. به لحظه چسبیدنشان به سقف. به شکل کشسانی که وقت فرود به خود میگرفتند.
قیل و قال کتری درآمد؛ عین حسودها! داشت لباسش را میپوشید. با آستینش کلنجار میرفت. بالا نمیرفت. داد زد سمت کتری: “اومدم! اومدم!” و خندید. نه نمیشد. آستین را درآورد. لباسش را درآورد و از نو پوشید. کتری همچنان جیغ میکشید. صداش توی کل خانه پیچید.
۴-
دستها رفت بالا. صدای کف و هورا توی هوا پخش شده بود. از خودش راضی بود. “دوستم داری؟” “معلومه که دارم! صدات فوقالعاده بود!” “همین؟!” “فقط همین.” یک ابروش رفت بالا. یک پاش کوبیده شد زمین. یک دستش رفت هوا. از خواب پرید.
نه. از خودش راضی نبود. از هیچ چیز راضی نبود. پرده را کشید کنار. پنجره را باز کرد. یک مشت هوای داغ, خوابید توی صورتش. شیر آب را باز کرد. شیر آب را بست. نه فایده نداشت. باید کار دیگری میکرد.
بلند شد. دست و صورتش را شست. به کبودی زیر چشمهاش نگاه کرد. به پشه هایی که توی سرش وزوز می کردند. میچرخیدند. گوش داد به صدای همهمه. دست برد لای موهاش. یک پشه موذی بود. پشه را درآورد. سیاه بود. به طرز چندشآوری جدی بود, میخواست نیش بزند. دوباره از خواب پرید.
بیقرار بود. دلش میخواست بیدار بماند. دلش میخواست هیاهو کند و جلوی فکرهایش را بگیرد. جیغ بکشد. برقصد، با همان دامن گل گلی پر چینی که دوستش داشت و نداشت. صدای موسیقی را تا ته بلند کرد. هندزفری را برداشت. سیمش توی هم پیچ خورده بود. مثل فکرهاش. اشکالی نداشت. باز هم می شد شنید. خواست برود. سیم ها مانعش شدند؛ گوشی راحت جا نمیگرفت. نه تو جیبهاش, نه دستهاش. کلاف سیمش را باز کرد؛ با عجله, به اجبار. یکی دو دقیقهای طول کشید. کمتر یا بیشتر؟ زمان برایش نامعلوم شده بود؛ مثل کلاف درهم گم فکرهاش.
رفت سمت کتری. کتری تا ته جوشیده بود. صداش درنمیآمد، آب نداشت. برش داشت. گذاشت توی سینک. آب شره کرد. فرو ریخت. قاطی شد با گچهای کف کتری. چرخیدند. بالا آمدند -حواسش پرت بود. لبریز شد -همچنان پرت. سر ریز شد. بیرون ریخت -شیر آب همچنان باز بود. آهنگ نمیخواند. هندزفری غش کرده بود. به خودش آمد. شیر آب را بست. کتری را با احتیاط بلند کرد. کج کرد. آب اضافی ریخت توی سینک. همراه فکرهاش چرخید و چرخید. فرو رفت. محو شد. فکرهاش متوقف شد. دوباره صدای هندزفری درآمد. قطع و وصلی داشت. کلافِ پیچخورده کار دستش داده بود. شاید هم عجله.
٥-
شیر آب را بست. حمام تاریک نبود. اثری از بخار و مه نبود. آیینه روشن بود. و صادق، مثل همیشه. اینبار نگاهش به آیینه اما نیفتاد. آمد بیرون. تقریبا لخت و پتی. سرش را شانه نکرد. موهاش را ول کرد هوا بخورند؛ آزادانه، مثل تنَش. کتری خاموش بود. ضبط خاموش بود. خودش خاموش بود و فکرهاش. به جایش حمام روشن بود، مثل حریمی امن.
حمام روشن ماند.
باز نگاهش به پنجره افتاد. همه چیز تکراری است. همه چیز روی موج تکرار افتاده. این منظره, این خانه, این شبانهروز. حتی این کلمات هم تکراری است. مثل خودش. آدمهای دیروز, امروز و فردا. فکرهای دیروز, امروز و فردا. کارهای امروز, دیروز و فردا و باز تکرار. با پشیزی تفاوت. نه این درست نیست. یک جای کار میلنگد. نگاهش افتاد به قبض برق. باید هزینه همه نورها را بدهد. شاید هم همه دلخوشیهای کوچک. نگاهش باز به پنجره مانده است، به خورشید؛ بهش زل زده بود. با خودش گفت: “بیخیال فکرها”. میگذاردشان برای بعد.
فردا میآید. باز. سردرگمی. گیجی. مه. مبهم. تار. تکرار مکررات. سرش سوت میکشد. باید کاری میکرد. از حمام خبری نیست. مینشیند روی مبل کنار پنجره. ورق میزند. کتاب روبهرویش است. کلمات روبهرویشاند. بی معنا. در هم و برهم. فایده ندارد. تمرکز ندارد. “بسه! بسه!” تکرار میکند. بلند میشود. میرود سمت آشپزخانه. نه. برمیگردد. میرود سمت اتاق. پیراهنش را برمیدارد. شالش را برمیدارد. هندزفری را برمیدارد. نه. منصرف میشود. میگذارد بماند همانجا. میرود. خارج از خانه. خارج ازمحله. میرود. به سمت فرار. نیستیِ روزمرگی. نیستی تنهایی. به سمت هیاهو. به سمت درختها. خیابان. اشعه. ازدحام. گیجی. جلوتر. باز جلوتر. اشعه. نور. گیجی. تنهایی. هنوز جلوتر.
آفتاب غروب میکند. زندگی می ایستد، نور و شاید امید هم.
میایستد. درب را باز میکند. میرود داخل. پنجره را باز میکند. سرش را بیرون میبرد. نفس میکشد. به سرفه میافتد. عدم تحمل! انگار به هوای تازهی سرشار عادت ندارد. تعجب میکند. باز اما نفس میکشد. اینبار عمیقتر. راه بالاخره باز میشود. همزمان صدای سوالها می روند توی مغزش. وول میخورند. “باید چی کار کنم؟” میخواهد شروع کند؟ میخواهد تمام کند؟ پنجره را باز می کند, تا ته. نگران است. “من هیچی برای از دست دادن ندارم.” با خودش تکرار میکند. تکرار. تکرار. میخواهد باورش کند. بلند میشود. دست و صورتش را می شوید. میخواهد برود. دنبال یک انفجار. یک غلیان. چیزی که از خود بی خودش کند. برود سویی که هرگز نبوده. برود جایی که هرگز نبوده. سراغ کاری که هرگز انجامش نداده. کاری جدید که حتی به ذهنش هم خطور نکرده. یک دنیای جدید عجیب. بیپیرایه و نامنظم. نامنظم؟ پرهیجانتر و فارغ از روزمرگیها و تکرار. به پنجره عقب چشم دوخت. وقت رهایی نزدیک بود؟ وقت جستن و پریدن؟ و رفتن؟ به زبانش گوش داد. به چشمهاش گوش سپرد و به نگاهش. به ذهنش. به همه ارکان وجودش؛ در لرزشی بیتابانه، منتظر. برای فرصتی که بپرند. پرواز کنند. تا بینهایت. اوج بگیرند. فرود بیایند، در مستی، در سرخوشی؛ مثل پرستوها. به لبانش چشم دوخت. چه میخواستند بگویند. به زبانش گوش داد. هیچ. به ذهنش, به سلولهای خاکستری مغزش فشار آورد. هیچ. هیچ ایده و نظری نداشتند. هیچ نتیجهای در کار نبود، از پس آنهمه فکر و غلیان و هیجان روحیِ ناگهانی.
دوباره فرو رفت, در لاک تنهایی. در لاک خاموشی. گوش سپرد, به وزوز پشهها. گوش سپرد به خشخش شاخ و برگها. بعد از آنهمه درازفکری, همه چیز تمام شد؟! تب و تابش رفت؟! هیجانش خوابید؟! پس این معنی کوفتی زندگی چه میشود؟ فراموش نشدنی. ناپیدا کردنی. فکرها خستهاش کرده بود. به خواب رفت. از خستگی. فکرها. استرس. بله، استرس. به خواب رفت، چنان عمیق, اما کوتاه.
بیدار شد. نور روز گسترده بود -فکری به خاطرش رسید، خیلی ساده. پردهها را گشود. خورشید تاحدودی آرامش کرد اینبار. پنجره را باز کرد -یا جواب میدهد یا نمیدهد. مداد و کاغذی آورد. شروع کرد به نوشتن.
پی نوشت: اسم داستان رو گذاشته بودم “سرگیجه” چون بعد از هربار خوندنش برای بازنویسی دچار سرگیجه میشدم و البته به نظرم میرسید این نام کاملا گویای احوالات دقیق شخصیت داستانه و البته احوالات هر کسی که این داستان رو بخونه! حالا اما اسم بعدی که به ذهنم رسیده براش هست “کلاف”. نمیخوام دوباره تا چند روز مثل مردد بودنم برای فرستادن و نفرستادن این داستان, فقط درگیر انتخاب بین این دوتا اسم و اسمهای احتمالا جدید دیگه بشم پس خیلی اورژانسی، داستان رو براتون میفرستم.
ششم تیر چهارصد.
«نفس کوچک باد بود و حریر نازک مهتاب بود و فواره و باغ بود.» *
جشنی برقرار بود. تولد پسر جوان صاحبخانه. در باغی بزرگ در اطراف شهر. طراوت از سر و روی باغ می بارید. یک طرف ردیف درخت های میوه بود و طرف دیگر ردیف درخت های سپیدار و کاج. بین دو ردیف که فاصله ی بیشتری از هم داشتند، یعنی جاده ای پوشیده از چمن که از دروازه به فواره ی جلوی ساختمان می رسید، میزهایی به فاصله ی پنج قدمی از هم جای گرفته بودند. میزهای گرد چوبی با سه پایه ی فلزی. میهمان ها بیشترشان آمده بودند. جلوی فواره، میدانی بود برای خواندن و رقصیدن و به خنده آوردن حضار. سه نفر آنجا بودند که یکی شان هنوز مهمانی گرم نشده، مست کرده بود. دو تای دیگر هم می نواختند. باغ تا پشت ساختمان سپید سنگی هم ادامه داشت و به نهر آبی می رسید که پشت آن جاده ای خاکی بود. جاده ای به موازات دیگرباغ ها. دو میز مانده به میدان جنب وجوش، میزی قرار داشت که دو مرد پشت آن نشسته بودند. یکی شان مردی چهل ساله بود با موهای جوگندمی یال مانند و صورت پرریش و دیگری جوانی سی ساله بود با چشمان سبزآبی و سر و صورت کم مو. مرد چهل ساله کت مشکی با پیراهن گلبهی و کراوات سرمه ای با خط-های مورب سپید پوشیده بود. مرد جوان تی شرتی سرخابی با شلوار جین آبی پررنگ به تن کرده بود. دو آشنای قدیمی با نسبت دور فامیلی. هردوشان دوستان صمیمی صاحبخانه بودند. نه روبروی هم، بلکه با زاویه-ای نزدیک به صدوبیست درجه نسبت به هم نشسته بودند و میدان را که هر چند دقیقه ی یک بار عده ای در آن جمع می شدند و بعد یا به صندلی هاشان برمی گشتند یا کسی برشان می گرداند، می نگریستند. بعد از دو سال یکدیگر را ملاقات می کردند. بی واسطه از هم خبری نداشتند. آن هیجان اولیه ی دیدار مجدد و حرف های گرم و ابراز دلتنگی، ساعتی پیش – در آغاز مهمانی – فرو نشسته بود. ظاهرا دیگر حرف خاصی برای گفتن نمانده بود. مرد جوان، دست به سینه لبه ی آنطرفی میز را می نگریست که امتدادش به صندلی پشت میز دیگری می رسید. با خود فکر کرد:
«چرا همه آن سو نشسته اند پس؟ چرا هیچ کس نمی آید پیش ما. یکی بیاید حرفی پیش بکشد. آن مردک را ببین که هنوز سر شب است و دارد جفتک پرت می کند. با آن قهقهه ی زاقارتش! لب هایش نزدیک است برود پشت گوش هایش. نگاه کن… وای… رفت با سر توی شکم ویولونیست! این اکبر کجاست که جمعش کند. ثریا آمد. زن بیچاره!»
با گوشه ی چشم مرد مجاورش را پایید و به سرعت روکرد سمت میزهای روبرویش. فکر کرد:
«مانده ام چه بگویم! می ترسم چشم در چشمش کنم. دیگر حرفی نداریم. اه! حالم به هم می خورد که نگاهش کنم و فقط لبخند بزنیم. دیگر نگاه بی نگاه! اما دلم می خواهد دهان وا کنم. از چه بگویم؟ هر چه از خودم بگویم تکراری است. یا می ترسم حوصله اش را سر ببرم. از کجا شروع کنم اصلا؟ یعنی جزئیات کار و زندگی ام را صاف بگذارم کف دستش؟ نه. حتما خودش می داند. اکبر دهانش که چفت ندارد. حتما همه چیز را به او گفته. خوب شد پیله نکرد به زن گرفتنم. مثل بقیه نیست. پیله نمی کند. حساب شده جوابت را می دهد. حساب شده سوال می پرسد. حالا چرا نمی پرسد؟ خوب حتما چیزی نمانده که بخواهد بداند. گمانم منتظر است من سرصحبت را باز کنم. حتی اینطوری هم می توانم چشمان براق و خندانش را ببینم که به رقص دخترها زل زده. بی شک لذت می برد. من که خوشم نمی آید. کار بیهوده ایست. چرا مثل او نشسته ام؟ بهتر است دست هایم را باز کنم. اینطوری بهتر است. روی…ران ها. خوب است که باران نمی گیرد. آسمان پر از ستاره شده. ماه را ببین آنجا روی بام قلعه نشسته. ماه کامل. مسی رنگ و لکه دار. دلم می خواهد همین جا تا آخر مهمانی بنشینم و چشم بدوزم به ماه. مهتاب. خوب است شام را می آورند روی میز خودت. این خدمتکارها جانشان در می آید. شاهرخ هم که پول درست و درمان نمی گذارد توی جیبشان. از بس کنس است. البته به من نه نمی گوید. امشب قضیه ی سرمایه گذاری را باهاش در میان می گذارم. باید راضی اش کنم. هی… کاش کمی از کار و بارش می گفت. تو کار کاشی و سنگ بود؟ از آن کاشی های شیک و گران می فروخت. توی بورس هم هست به گمانم. از بورس هیچ بارم نیست. هیچ. گفتگومان در نمی گیرد. می ترسم حرفی بپرانم و مجبورم کند بروم توی بورس. اصلا چه باید بپرسم؟ آن دخترک که بود؟ لعنت بهش. فقط پشت کله اش را می بینم. روی صندلی روبرویی می نشستی خب! آشنا به نظر می آمد. هووم… موهای حنایی، دست هایش مثل صدف است. لباس سرخش چه دلرباست. چهره اش را خوب ندیدم. لعنت به تو! تا نبینمش آرام نمی شوم. برنگردد به بهانه ای می ر وم پای آن درخت اقاقیا. شاید فهمیدم کیست. باید از اکبر بپرسم. اگر لاشی بازی در نیاورد.»
سرش را کمی این سو و آن سو گرداند و به این بهانه مرد را نگاه کرد. کش وقوسی به تنش داد و دست هایش را پشت گردن قفل کرد. مرد موبلند یک لحظه با خونسردی و محکم پرسید: « خوب رقصیدند، نه؟»
مرد جوان دستانش از هم باز شده و فی الفور افتادند کنار صندلی. خندان پاسخ داد: «بله. مجلس از کسالت در آمد.» و به دنبال جمله ای دیگر گشت تا حرف را ادامه دهد. مرد میدان را نگریست و دیگر حرفی نزد. دستانش هنوز به سینه توی هم بود. مرد جوان کمی بی قراری می کرد. به دنبال کسی می گشت. گوشی اش را در آورد و شماره ای را گرفت. در انتظار پاسخ فکر کرد:
«این اکبر چرا پیدایش نیست؟ حتما توی قلعه یک غلطی دارد می کند. مجلس بی حال است. فقط سروصدا دارد. اگر جواب بدهد. راستی شایان چرا نیامد؟ شاید آخر شب بیاید. یعنی من هم بمانم تا آخر شب؟ نه، قرار فردا مهم است. خوابم می گیرد. مستم کنند چه؟ این شایان اگر بیاید حتما کرمش را می ریزد و مستم می کند. اوه اوه چه بادی بلند شد. آخ دامنش را داد بالا. هه هه… آبرویش رفت. شاید فقط من دیدم. نه کامبیز هم می خندد.»
کامبیز لحظه ای با خنده گفت « چه بادی!» موهایش به این طرف و آن طرف تاب خورد. مرد جوان فقط سر تکان داد. اشاره ی کامبیز را به آن زن فهمید و سعی کرد با حالت چهره اش به او بفهماند که فهمیده. کامبیز سرش را پایین انداخت. زنی رد شد و برایش دست تکان داد. اولش نفهمید. بعد از گوشه ی چشم که حرکت او را حس کرد، سر بلند کرد و با هیجان دستی در پاسخ تکان داد. مرد جوان گوشی اش را پایین آورد. فکر کرد:
«او که بود با حرارت برایش دست تکان داد؟ نزدیک بود مچش بشکند. کاش انقدر صدا بلند نبود. مجبوریم داد بزنیم. تازه اگر حرفمان بیاید. چرا لال شده ام؟ از فوتبال بگویم؟ نه، خودم که شش ماه است فوتبال ندیده ام. از خوردنی ها هم… نه… ضایع است. خوشم نمی آید… شراب هست… شیرینی خشک و تر… نان خامه ای… نمی-خورم… می زند بیرون و لب ولوچه ام را کریه می کند. آبروبر است… ناپلئونی که بدتر… البته ناپلئونی روی میز نیست. خیار… در این سروصدا می شود گازی زد. الان نه. بعد از شام. موزش را تکه تکه می کند. حتما تعارفم می کند. یکی برمی دارم. آخ… این چه بود؟ چه دردی! آخ آخ… دستشویی کجا بود؟ پشت قلعه؟ چه خورده بودم؟ نکند کار بستنی باشد؟… نکند مسموم شده باشم؟ باید پا شوم.»
با چهره ای درهم کشیده و دست بر شکم در آن سروصدا با اشاره به مرد فهماند که باید برود و زود برگردد. مرد که بشقاب موز را تازه برداشته بود و می خواست تعارفی بزند، با سرتکان دادنی نشان داد که «برو. ایرادی ندارد.» و تکه ای موز در دهان گذاشت. مرد جوان دوان دوان چند میز را به طور مورب پشت سر گذاشت و از روی شمشادهای پشت گروه موسیقی پرید و درحالی که نگاه هایی را از سمت میزهای نزدیک به شمشادها به خود جلب کرده بود، لحظه ای با عبور از زمین سرسبز از چمن های قدکوتاه، پیچید پشت ساختمان و از نظرها ناپدید شد.
آن هیجان اولیه ی دیدار مجدد و حرف های گرم و ابراز دلتنگی، ساعتی پیش – در آغاز مهمانی – فرو نشسته بود. ظاهرا دیگر حرف خاصی برای گفتن نمانده بود. مرد میانسال، دست به سینه، گردنش را کمی بالا گرفته و چشمانش را از این سوی باغ به سویی دیگر روی مهمان ها می چرخاند. با خود فکر کرد:
«مهشید هست…بهروز و زنش… دختر کامران… دائی شاهرخ… آن سه دختر که هستند کنار شمشاد ها؟ پسرک چه قشنگ می نوازد ویولون را. کمی گرم شود پا می شوم می رقصم. کو تا شام! نه، بگذارم شلوغ تر شود بهتر است. پس کی شراب اثرش را می گذارد؟ همه که پشت میزند!؟… خوشحالم امید را دیدم. معلوم است پخته تر شده. اما هنوز کم حرف است. خجالتی است… ثریا چه ناز شده! آن پاتیل کی اش می شود؟ دامادشان است به گمانم. از امید چه بپرسم؟ نمی پرسم. بگذار راحت باشد. اذیتش نمی کنم. ولی خیلی دلم می خواهد گپ بزنیم. کاش اکبر می آمد بحثی راه می انداخت. گوساله همه اش آن پشت مشت هاست. شاهرخ کجا رفت؟ دنبال کی رفت؟ هوس بازها! این امید چرا سراغ دخترها نمی رود؟ سی سالش شده. نکند میلی بهشان ندارد؟! نه … اشتباه می کنم. چشمانش را ببین… زل زده به رویا… رویا مرا ندید؟ کمی بگذرد می روم سر میزش. چه فواره ی زیبایی! کاش می شد صدایش را بشنوم. دخترها آمدند توی میدان… هوم…خوب است. موسیقی و رقص به هم می آیند. ای بابا… سر آستینم نخ کش شده! ولش کن. دست بزنم بدتر می شود. اینطور نمی شود. خیلی ساکتیم. بگذار وادارش کنم.»
با خونسردی و محکم پرسید:«خوب رقصیدند، نه؟» و امید پاسخی داد و ساکت شد. کامبیز با خود فکر کرد:
«خوب؟ باز هم ساکت ماند! ولش کن. شاید نخواهد حرف بزند. اصراری نمی کنم. که را می گیرد؟ وای … همه مثل مجسمه نشسته اند. این شازده پسر هم که نیامده. انگار نه انگار تولد خودش است. گشنه ام شد. باران ببارد خوب است. نه نمی بارد. آسمان را ببین. می بارید، می چپیدیم توی خانه. شاهرخ هیچوقت توی خانه را درست-وحسابی نشانم نداده. بیاید گپی بزنیم. ترکیدم. آخ آخ چه بادی! لیلا خودت را جمع کن!»
گفت «چه بادی!» و امید بدون کلام پاسخش را داد. کامبیز فکر کرد:
«پس اینطور. خوب… دارد خوابم می گیرد. یکی به دادم برسد. پوف… هوم؟ با من است؟ کیست؟ آهان… پروانه! آهای پروانه! شاهرخ را که دیدم، بعد می روم پیش پروانه. هنوز می شود نزدیکش شد. می دانم که خودش می-خواهد. چه ذوقی کرده بود. بله، امشب می شود کاری کرد. پروانه! پروانه! … حتما امید نمی داند خاله ی اکبر است. کمتر این دوروبرها پیدایش می شود. چیزی بخورم. موز، فقط موز. هوم… چاقوی فرانسوی! تکه تکه… باید تعارف کنم؟ معلوم است. حتما نمی خورد. ای بابا… قیافه اش را نگاه، از عمد این کار را می کند؟ پا شد که! به بهانه ی مستراح از دستم فرار کرد؟ نه شاید واقعا دل و روده اش به هم ریخته… امید چنین آدمی نیست. برمی گردد… آخ.. هه هه… با چه شتابی می دود… نزدیک بود گیر کند لای شمشادها… رفت پشت ساختمان! آنجا که درش قفل است. از در اصلی باید می رفتی، احمق! اگر برنگردد مطمئن می شوم به عمد از دستم گریخته.»
و موزش را تا تکه ی آخر خورد و بشقاب را روی میز رها کرد.
«برخورد نزدیک»
پشت میزی نشسته ام. بلوطی رنگ. در کتابخانه. در دانشکده. تک و تنها. زن کتابدار نگاهم می کند. زیرچشمی. شاید هم چپ چپ. خیال ندارم اینجا را ترک کنم. نه هنوز. چراغ های مهتابی روشن اند. یکی بالای سرم، یکی در انتهای راهرو. آن یکی پَرَک پَرَک می زند. به عمد روشنش گذاشته. شک ندارم. صدایش آزاردهنده است. اما مانعم نیست. هر چه بخوانم می فهمم. اگر بخواهم. غروب شده. یک ربع دیگر بیرونم می اندازد. با اردنگی. نیمه-ی اردیبهشت است. امتحانات بیخ گوشم. درسم را خوانده ام. به غایت! تفریح بی تفریح! آخرین نفس های ترم ششم است.
زن نگاهم می کند. بکند. مقنعه اش را جلو می کشد. سرمه ای است. موهایش رنگ شده بود. شرابی. چهل ساله باید باشد. چهره اش موقر است. با زیبایی معمولی. بدون آرایش. به صفحه ای زل زده ام. پر است از واژه. واژه های خشک. آنقدر خشک که توی گلو گیر می کند. پاهایم را دراز می کنم. می چسبانم به دیواره ی ته میز. نگرانم. مثل همیشه. یک نگرانیِ بی معنا. اینکه نکند بیافتم. همین درس را. امتحان اول را. خب، بیافتم. مگر ترم بعد را ازم گرفته اند. اما پای آبرو در میان است. از من انتظار نمی رود. من، با معدلی بالای نوزده. تمرین ها زیر دست من می آید. حلشان می کنم. چند حل برای هر سوال. تا تابلو نشود. هر روز خوانده ام. از ابتدای ترم. لذت هم برده ام؟ خودم هم نمی دانم. فقط یک چیز را می دانم. باید بخوانم. فعلا می توانم. پس این کار را می کنم. با چه چیز به وجد می آمدم؟ دیگر یادم نیست!
زن کتابدار برمی خیزد. نسیمی از پنجره وارد می شود. کاغذها را می رقصاند. زن کیفش را برمی دارد. یک کیف مشکی چرم را. با چفتی طلایی رنگ. می فهماند باید پا شوم. به این فکر می کنم با سپهر بروم یا نروم. کتاب بیهوده در دستم جا خوش کرده. چشمانم آن سوی کاغذ را سیر می کند. زیادی خوانده ام. اینطور حس می-کنم. برای امروز بس است. حتی برای دو روز آینده. امروز هم که چهارشنبه است. حق دارم خودآزاری نکنم. بروم و فقط بخوابم. روی تختم. توی خوابگاه. تشک نرمی دارم. پرده را پایین بکشم. همان پتوی نازک را. با طرح گل نسترن. تا نور را ببلعد. صدای بچه ها مهم نیست. اما گزینه ی دیگری هم پیش رویم است. فقط برای امشب. باید بساطم را جمع کنم. دیگر مجبورم.
جمع می کنم. کوله را بر دوش می اندازم. از در خارج می شوم. همگام با زن موشرابی! خانم «ملکی». لبخندی ردوبدل می کنیم. «خسته نباشید»ی حواله اش می کنم. یک «شما هم آقای مهندس» تحویلم می دهد. با تاکیدی بر «شما»یش. جلوتر می روم. چراغ ها خاموش می شود. تماما.
در محوطه هستم. مشامم پر می شود از عطر شب بو ها. از این سر محوطه تا آن سرش. سپهر منتظر است. یعنی نه اینجا. جایی حوالی «تئاتر شهر». چند بلیط به دستش رسیده. تخفیف دار. پشت تلفن اینطور می گفت. اصرار داشت. شاید روی دستش مانده. نمایشی جدید. شب اول اجرا. سپهر سوراخ سمبه های تهران را می-شناسد. بهتر از هر تهرانی. در سالن های تئاتر پرسه می زند. همیشه. بیشتر با هدفی دیگر. هدف شکار! شکار جنس لطیف. می گفت «می خواهم از این حال درآورمت. از این یکنواختی!». صادقانه می گفت.
در محوطه پیش می روم. اگر بگویم نمی آیم سپهر کفری می شود. حالش به هم می خورد. از چه؟ از «دلبستگی من به کتابخانه». دلبستگی! می گفت « درس! همه وقت درس. پس کی می خواهی لذت ببری؟». خودم می-فهمم. خوبِ خوب. اما انگار… انگار جز این کار دیگری ازم برنمی آید. خارج می شوم. از در اصلی. برای نگهبان سر و دستی تکان می دهم. رفاقتی داریم. پا به پیاده رو می گذارم.
گوشی را در دست می گیرم. کف دست چپ. یادم می آید زمانی نمایشنامه می خواندم. نمایشی ندیده ام. تا به امروز، نه! قدم هایم را تند می کنم. اطرافم شلوغ است. سروصدا هم زیاد! صدای بوق ماشین ها، سرسام آور شده. نفس عمیقی می کشم. باران می بارد. چندثانیه ای. نم نم. زود قطع می شود. آدم ها به سمتم می آیند. با عجله رد می شوند. خسته ام. اما از خواب زده شده ام. مچ چپم را می بینم. ساعت هشت نشده. نه هنوز. نمایش نُه شروع می شود. بلیط ها هم مهیاست. بلیط ردیف جلو.
سپهر را می گیرم. فقط می خواهم کار دیگری بکنم. بروم خوابگاه، می خوابم. شام امشب کوکوست. کوکوی بدمزه. با طعم لجن! بروم با سپهر شام بخورم. جواب نمی دهد. دوباره می گیرم. حتما نمی شنود. در شلوغیست. یا سرش گرم است. با معشوقه اش. قراری داشت. همان جا. همه چیز را می گذارد کف دستم. با جزئیات. سپهر همیشه بیرون شام می خورد. وضع پدر، توپِ توپ. غم و غصه ی مالی، هیچ. آن رستوران که فقط برگر می زد تعریفی بود. آنجا مهمان سپهر بوده ام. شب تولدم.
پاسخ می دهد. بالاخره. با لفظی خطابم می کند. لفظی معادل «بچه مزلف»! می گوید « بالاخره می آیی یا نه؟» می گویم « حالا برویم چیزی بخوریم. بعد ببینیم چه می شود.» از من می خواهد بجنبم. می روم سمت اتوبوس ها. به ایستگاه می رسم. می پرم بالا. پای حرکت بود. ساعت، ساعت چسبندگی ست. چسبندگی به حد اعلا! همه در دل همدیگر. در دهان همدیگر. اما نسیم جاریست. باز خدا را شکر! چه مطبوع است. هر بوی گندی را شکست می دهد.
«تئاتر شهر» پیاده می شوم. در جمعیت قدم می زنم. چند متری. سپهر را می بینم. توی چشم است. جلوی «برگرفروشی». سرش فرو رفته در گوشی. می جنبد. بی خودی. از آنهاست که مدام کِرمی در او وول می خورد. در تمام اعضا و جوارحش.
از گوشه می روم. از جا می پرانمش. با مشتی بر شانه. می گوید « حالا که تا اینجا آمده ای، امشب را به من بسپار. تا نیمه شب.» شانه بالا می اندازم. برایم فرقی ندارد. موافقت می کنم. می رویم تو. می نشینیم. پشت میزی دونفره. طعنه زنان می گوید « الان باید بانویی موجه روبرویت می نشست. جای من کریه المنظر!» بی تفاوت می-گویم « دلت خوش است. آخرش هم مادر برایم زن می گیرد.» می گوید «چند روز به حرفم گوش بده. خودت صیاد می شوی. تورت پر می شود» گارسون سر می رسد. با قد بلند. چهره ی شاداب. جلیقه ی سرخی به تن. سفارش می دهیم. دو چیزبرگر. با سس تند. از نمایش می پرسم. نمایش چیست؟ یک کمدی از «شکسپیر». «رویای یک شب نیمه ی تابستان». این را خوانده بودمش. نوجوان که بودم. برگرها می رسند. می خوریم. پا می-شویم. به راه می افتیم.
سالن همین حوالی است. از کوچه ای خلوت می گذریم. به خیابانی می رسیم. چراغانی است. کافه ای نبش آن است. سالن تئاتر، روبرویش. غلغله است. می شود گفت. همه انتظار می کشند. ده دقیقه مانده به نه. وارد ساختمان می شویم. توی راهرو پیش می رویم. در سالن باز می شود. همه هجوم می برند. ناگهان آرام می شود. زنی جلوی در است. بلیط ها را بالا می گیریم. توی صورت زن.
پا به سالن می گذاریم. نیمه تاریک است. فضا قرمز است. نور از بالا می تابد. می نشینیم. همان ردیف اول. وسط وسط. حواسم به صحنه می رود. سپهر دم گوشم حرف می زند. مزه می ریزد. یک نفس. به دخترها اشاره می-کند. می تواند وارسی شان کند. تا تاریک نشده. سیری ناپذیر است. در این یک فقره. زل می زنم به صحنه. خنده ام می گیرد. از حرف های سپهر. چراغ ها خاموش می شود. از او می خواهم «خفه شود». دستش را می کوبد روی رانم. می گوید «لذت ببر!» می گویم «اگر بگذاری.» سالن، دخمه را می ماند. هوایش دم دارد. اما عطرافشانی شده است.
ورود بازیگران. صحنه ی اول. منتظرم. منتظر خنده گرفتن آن ها. کمی می گذرد. به خنده می افتند. بیشتر سالن. لبخند می زنم. سپهر براندازم می کند. می بینمش. از گوشه ی چشم. قهقهه می زنم. دیگران هم.
روی صحنه جنب وجوش بالا می گیرد. هیجان تزریق می شود. به کل سالن. اطرافم را می پایم. باید دست بزنم؟ نه، دیگران نمی زنند. نه وسط نمایش. خنده ها بلند می شود. مدام و به جا. به وجد آمده ام. حسابی. بازیگر «جن» چه خوب می جهد. بانمک است. چه انعطافی! ستودنی است. «جن»ِ نوچه! خراب کاری کرده. گَردی جادویی به دست دارد. گردی که فرد را عاشق می کند. عاشق اول کسی که ببیند. پخشش کرده بالاسر آن ها که نباید! دختری، عاشق پسری شده که نمی خواسته. پسری دیگر، عاشق دختری شده که بیزارش بوده. رییس ش کفری شده. باید می ریخت بالاسر جنِ زن. تا عاشق رییس شود.
پایان نمایش. بازیگران می روند و برمی گردند. همه بلند می شویم. تشویق می کنم. اول از همه. خیلی محکم. تعظیم می کنند. خارج می شویم. به دنبال هم. از در کم عرض سالن. وارد راهرو می شوم. سپهر به دنبالم. به شانه ام می زند. چشمکی می زند. لبخندزنان. مشعوف شده ام. حالم دگرگون شده. راهرو خالی بود. تا کنون. فقط بلیط فروش، پشت میزش. دختری جوان است. موهای حنایی اش بیرون افتاده. تا نیمه. تماشاچیان را از نظر می گذارنم. تک تک شان را. انگاری همه شان را دوست دارم. احساسی مشترک داریم. به گمانم. از کنار بلیط-فروش رد می شوم. کاش می شد پشت صحنه را دید. یکدفعه این میل را پیدا کردم. یک اتاقک اینجاست. سمت راستم. دیوارش پر است از عکس. یک پیانو ته اتاق است. سفید. نه چندان بزرگ. جمع وجور است. مرد میانسالی به سمتش می رود. می ایستم. وسط راهرو. میان مردم در حال عبور. درگاهیِ تنگی بین راهرو و اتاقک است. بدون در. دیوارها از بالا سفید. نیم متر از پایین آبی. مرد پشت پیانو می نشیند. نگاهش می کنم. می نوازد. قطعه ای آشناست. «پریلود» شماره ی دوی «شوپِن». گوش می سپارم. سر می چرخانم. سپهر آرنج ها را روی پیشخوان گذاشته. جلوی دختر بلیط فروش. مرا فراموش کرده. دخترک را به خنده انداخته. با شور و حرارت. سرش را برمی گرداند. رو به من. اشاره می کند. می فهمم باید منتظر بمانم. قدم برمی دارم. آرام آرام. بوفه ای کوچک می بینم. چسبیده به اتاقک. کنارش پلکانیست از سنگ مرمر. پای پله ها می ایستم. چند صندلی در بوفه می بینم. زرد و آبی. با روکش مخملی. تابلویی آن بالاست. بالای پلکان. پاگرد اول. رویش نوشته : کارگاه.
پیانو نواخته می شود. همچنان. آهسته و واضح، اما خشن. راهرو خلوت می شود. رفته رفته. دو سه نفری روی صندلی های بوفه می نشینند. سرم را به زیر می اندازم. چشم به پیراهنم می دوزم. سرخابی است. پیراهن محبوبم. دور خود می چرخم. سپهر را صدا می زنم. با اشاره می گویم «در خیابان منتظرم.» سر تکان می دهد. گوشی ام را نگاه می کنم. نه مادر زنگ زده، نه کس دیگری.
از کنار پلکان رد می شوم. کمی شانه ام را منحرف می کنم. تا به مرد گوشه ی دیوار نخورم. با دختری حرف می-زند. نجواگونه. سرم پایین است. به درب ساختمان نزدیک می شوم. می روم توی گوشی. به دنبال اسم مادر. مکث می کنم. به کفشم زل می زنم. پوشیده است از خاک. کفش چرمی مراقبت می خواهد. باید حواسم باشد. صورت خوشی ندارد.
پایم را روی چهارچوب می گذارم. به ناگاه سرم گُر می گیرد. چشمانم تار می شود. سعی می کنم نیفتم. انگار ضربه ای خورده ام. پیشانی ام را می مالم. می چرخم. روی یک پا. تکیه می دهم. به دیوار داخلی کنار در. سرم به یک سطح سفت خورده. سینه ام به یک نرمی. صدای زنانه ای می شنوم. صدای پوزش طلبی. مرا خطاب می کند. چند سانتی متر آن سوتر. سرم را بالا می گیرم. دختری مشکی پوش است. مشغول مالیدن پیشانی اش. چهره اش نیمه مبهم است. می شنوم «عذر می خواهم. واقعا عذر می خواهم.» و بعد صدای پاشنه بلندها که دور می شود.
پا به خیابان می گذارم. حالم جا می آید. کار نسیم است. گمانم صاف رفتم توی سینه ی دختر. احساس نرمی و سفتی کردم. توأمان. در کسری از ثانیه. حس عجیبی دارم. این وقت شب؟ این همه شتاب؟ نمایش که تمام شده. شاید قراری دارد. این وقت شب؟ به من چه مربوط.
سپهر کنارم ظاهر می شود. تقریبا به حالت دویدن. می پرسد «چه ات شده؟» می گویم «یک نفر زد به من و در رفت!» به خنده می گوید «پیشانی ات گل انداخته. حواست کجا بود؟» می گویم «کجا بود؟ توی گوشی! خواستم مادر را بگیرم. شازده خانم کوبید به صورتم… دم در.» با برقی در چشمان می گوید «گذاشتی برود؟» چشمانم را می مالم. متعجب می گویم «می خواستی غرامت بگیرم؟ عذرخواهی کرد و رفت.» می گوید «اگر جای تو بودم …» می گویم «راه بیفت برویم. نیمه شب نزدیک است.» دستم را می کشد. حرکت می کنیم.
گیر می دهد «قیافه اش را دیدی؟» بی اعتنا پاسخ می دهم «چشمم تار بود.» بعد از کمی مکث می گویم «مشکی پوش بود. ابروهایش کشیده. صدایش لطیف. مثل گوینده های رادیو.» موذیانه می پرسد «خوشت آمد؟» پاسخ نمی دهم.
به چهارراهی می رسیم. می پیچیم به خیابان اصلی. با شیطنت می گویم «گمانم سینه اش را حس کردم. اگر برایت جالب است.» قهقهه زنان می گوید «چرا که نه ؟ پس برخورد باکیفیتی بود.» شانه بالا می اندازم. آسمان تهی است از ابر. پذیرای ستارگان! سوار اتوبوس می شویم. خالی است اما نمی نشینیم.
می رسیم. می رویم توی خوابگاه. می چپیم توی اتاقمان. روی تخت می خوابم. به پشت. چشمانم سنگین می-شود.
***
رویا می بینم، رویاهای عجیب :
کجا هستم؟ انگار درون جنگلم. جنگل نمایش. نمایش فراتر از صحنه رفته. صحنه زنده شده. داستان، واقعیت یافته. من هم نقشی دارم. نقش «لایسِندِر». یک عاشق پیشه! نقش، دائمی است. انگار همیشه همین بوده. همین هم خواهد ماند. تا ابد! پرسه می زنم. جادوگران و اجنه بَزمی دارند. صدای دست زدن می آید. مکرر. جنِ نوچه پیدایش می شود. بالای سرم. خوب نگاهش می کنم. بازیگوش، مثل نمایش. می خندد. شیطانی! مشتش را می گشاید. گَردی را می افشاند. همان گَرد! می رود توی چشم هایم. سوزشی حس می کنم. خشمگین می شوم. بد و بی راه می گویم. می افتم دنبالش. می دود تا دور شود. ناپدید می شود. سرم گیج می رود. دارم از هوش می-روم.
پایان رویا.
***
صبح می شود. سرم سنگین شده. درد می کشم. خفیف. خواب ها رهایم نمی کردند. از یادم رفته اند. جز همان «گرد افشانی». جنِ نامرد! ملافه را کنار می زنم. نیم خیز می شوم. بالاتنه ام لخت است. گوشی را به دست می-گیرم. از بالای متکا. وسط اتاق می ایستم. زیرپیرهنی به تن می کنم. همه روی تخت ولو شده اند. یکی دمر. یکی رو به بالا. با دهان باز. به پهلو.
می روم روی تراس. روبروی درخت توت سفید. دست دراز می کنم. مشتی توت می چینم. به دهان می گذارم. شیرین است. تشت آب را می بینم. آن گوشه روی دیوار تراس است. یک کف دست آب برمی دارم. می پاشم روی صورتم. آب اضطراری! وقتی حالِ رفتن به ته راهرو نیست. خواب آلودگی پر می کشد. گوشی را زیر و رو می کنم. عنوان اخبار را می خوانم. طبق عادت. به یاد سالن تئاتر می افتم. همان دیشبی. نامش را جستجو می-کنم. توی مرورگر. همینطوری. وارد سایتی می شوم. اجراها و اخبارشان. همه چیز اینجاست. مستقیم می روم سراغ آن سالن. نمایش های امروز. سه عصر، شش عصر، نه شب. یکی شان را دیده ام. نکند هوس کرده ام؟ که یکی دیگر ببینم؟ حس می کنم برق از چشمانم بیرون می زند. شیطنت بار!
سه، «پزشک نازنین» از «نیل سایمون». شش، «مرغ دریایی» از «آنتوان چخوف». به گوشم آشناست. آخر هفته ها از خوابگاه بیرون نمی زدم. شاید ماهی یک بار. آن هم نه خیلی دور. درس بود و خواب. بیش از هر چیز. دلم نمی خواهد به کتابخانه فکر کنم. نه حالا. میل دارم بزنم بیرون.
از تراس خارج می شوم. پا می گذارم به راهرو. پایین می روم. از سوم به همکف. پله ها چرکین است. در ساختمان را باز می کنم. با کف پای چپم. به فکر فرو می ر وم. روی صفحه ی گوشی. هوا مطبوع است. زاغی روی دیوار نشسته. صداهای گنگی می شنوم. از اتاق ها. عده ی کمی در رفت و آمدند. بین بوفه و ساختمان. سرم را می خارانم. با شدت. هوسی در من فزونی می یابد.
مزه ی نمایش دیشب نپریده. نه هنوز. به یاد می آورم. آن همهمه. صدای تشویق ها. جذابیت و تب وتاب. طراحی بی نظیر. امروز هم بروم؟ دلم می خواهد؟ شک دارم. هوس رشد می کند. سست تر می شوم. لحظه به لحظه. روی نیمکتی می نشینم. سیمانی. با طرح تنه ی درخت. بدون پشتی. کسی برایم دست تکان می دهد. از سمت بوفه. پای ثابت میز کناری ام در کتابخانه. جوابش را می دهم. نظافت چی جارو می کشد. کف موزاییکی را. صدایش طنینی می افکند. نه گوش خراش نه گوش نواز. صفحه ی گوشی را بالاپایین می کنم. وسوسه شده ام که بروم. تنها هم بروم. نه با سپهر. نه با هم اتاقی ها. هم اتاقی ها بمانند برای بعد. به مسخره می گیرند. می دانم. مگر قضیه جدی است؟ قضیه کدام است؟ فقط می خواهم نمایش ببینم. شستم آماده است. آماده ی ضربه. شش یا سه؟ شش دیر است. سه را می زنم. خریداری شد!
***
ساعت، دو و نیم. به ایستگاه می روم. سوار تاکسی می شوم. مسیر، هموار است. خلوت. می رسم. حساب می-کنم. پول تر شده. دستانم عرق کرده. تاکسی دور می شود. باید قدم بزنم. حدود پانصد متر. گام برمی دارم. نرم نرمک. پسری از کنارم رد می شود. از روبرو. به نظر ول گردی می کند. بیهوده. دست در جیب شلوار گرمکن. دیگر کسی نیست. تا ساختمان.
جلوی ساختمانم. وارد می شوم. راهروی کوچک، پر است. مثل دیشب. در باز می شود. روانه ی سالن می شویم. اجرای نمایش. دو ساعت می گذرد. خارج می شویم. می ایستم. پای پیشخوان. ناگهان می پرسم «می شود رفت آن پشت؟» بلیط فروش، چشم گشادکرده می گوید «کدام پشت؟» می گویم «پشت صحنه؟!» رو به مردی میانسال پاسخم می دهد «نه متاسفانه!» رد می شوم. دوباره برمی گردم. بعد از چهار قدم. بلیط می خواهم. برای نمایش بعدی! فقط امروز. ضرری که ندارد. ذهنم خالی است. از هر چیز دیگر.
توی بوفه ام. ته راهرو. بلیط در دستم است. می نشینم. صندلی، نرم است. دختری می آید جلو. با لبخندی مصنوعی. با چشمانی تاتاری. می گوید «خوش آمدید. بفرمایید!» می گویم «چای دارید؟» می گوید «داریم. چیز دیگر؟» نگاهم به آ ن سو جلب شده. به ویترین اشاره می کنم. می گویم «کیک شکلاتی!» کیک، آنجاست. در ردیف کیک های رنگی دیگر. مردی پشت آن هاست. ریشو. تشکر می کنم. دختر می رود. گوشی ام زنگ می خورد. پدر است. پاسخ می دهم. بعد از چند ثانیه. احوال پرسی می کنیم. می پرسد کجا هستم. راستش را می گویم. پس از مکث. با کمی تردید.
چای می رسد. کیک هم. نگاهم روی آن ها قفل می شود. بو می کشم. پدر نطق می کند. لب هایم کج وکوله می-شود. به بخار چای زل می زنم. به استکان کمرباریک. عاشق کمرباریکم! با عکس ناصرالدین شاه. «چشم» یا «بله» یا «خیر» می گویم. هر چند لحظه. پدر متکلم وحده شده. همیشه می شود. می گوید «به درست لطمه نخورد. زود برگرد. آن استاد سخت گیر است. این درس حیاتی است. نیافتی. معدلت افت نکند.» و از این دست حرف ها. چون استاد دانشگاه است، احساس مسئولیت می کند. انتظار دارد بشوم نسخه ی دوم خودش. بی قرارم که قطع کنم. یک «چشم» محکم می گویم. خداحافظی.
چای و کیک را پیش می کشم. گازی به کیک می زنم. دل را می زند. چای را می نوشم. آرام آرام. رنگ قیر است. اما خوش عطر. یاد برگ چای تازه دست خورده می افتم. یاد دایی که باغ چای دارد. در لاهیجان. به یاد مادر می-افتم. مادر تازگی دیر به دیر زنگ می زند. گیر نمی دهد. از درس نمی پرسد. فقط از تغذیه. از سلامت جسم و روح. روانشناسی اش روی من بی اثر بوده. خودم را پیشش بروز نمی دهم. این را می داند. از درونم بی خبر است. زورش را زده. اما بی حاصل!
برمی خیزم. ساعتی قدم می زنم. در کوچه های اطراف. سپهر تماس می گیرد. پاسخ نمی دهم. مدت ها بود اصرار می کرد. که همراهش بروم. مقاومت می کردم. حالا سه نمایش، در بیست وچهار ساعت. بشنود مغزم را می خورد. برمی گردم به سالن. اجرای نمایش.
***
دوباره خوابگاه. شام با بچه ها. سوال پیچم نمی کنند. برخی فکر امتحانند. برخی دیگر اصلا. کمی سربه سرم می-گذارند. چون تنها بیرون رفته ام. دیروقت برگشته ام. کوتاه می آیند. زود. به دیوار می چسبم. «مرغ دریایی» را می خوانم.
جمعه را در اتاق می مانم. تمام وقت. سپهر به اتاق می آید. چیزی بروز نمی دهم. تظاهر می کنم به درس-خواندن. دلم خالی از میل به خواندن.
هفته ای می گذرد. هر روز یک نمایش می بینم. از دانشکده سُر می خورم سمت تئاتر شهر. مستقیم. به تمام سالن ها سرک می کشم.
چهارشنبه می رسد. به سالن اولی برمی گردم. بار دیگر. نمایشی جدید. متنی از «محمد چرمشیر». روایتی حماسی. اقتباسی از شاهنامه. داستان رستم و تهمینه و سهراب. تماشا می کنم. تمام می شود. خارج می شوم. در خودم فرورفته ام. صدایی نمی شنوم. هیچ. نزدیک بود بروم توی شکمی پت وپهن! پای پلکان می ایستم. دلشوره دارم. نگاهم به بالای پلکان است. تابلوی «کارگاه». پا پیش می گذارم. روی پله ی اول. دستی نامرئی مرا بالا می کشد. چند پسر و دختر گپ می زنند. روی پاگرد. قبل از ادامه ی پله ها. به دری می رسم. بی اراده. باز می شود. پسری جوان بیرون می آید. می روم تو. جلوی منشی می ایستم. زنی جوان است. چشمانش آبی. صدایی می شنوم. مبهم. صدای فریاد. کوبش پا بر زمین. دری آن سو می بینم. طوسی است. خیره نگاه می کنم. نزدیک سی ثانیه. لبخندی روی لبم می نشیند. ناخواسته.
چه می خواهم اینجا؟ زن می گوید «ساعت تمرین است.» لم داده به صندلی. خسته است. به نظر می رسد. سرم را می اندازم پایین. زن آرنج ها را روی میز می گذارد. می پرسد «برای ثبت نام آمده اید؟» با تردید می گویم «راستش …» سرم را می چرخانم. اتاق را می نگرم. یک بار دیگر. اشاره کنان می گویم «بازیگرها اینجا هستند؟» زن می گوید «بله … کارگاه است. هفته ی اول. برای همین آمده اید؟ یا امر دیگری …؟» قطع می کنم «خیر. در جریان کارگاه نیستم.» بعد از مکثی می گویم « حالا… شرایطش چیست؟ هرکسی می تواند؟» پاسخ می دهد «هر کسی! چهارشنبه ها. پنج تا هشت. یک و پانصد. ده جلسه.» خجالت زده می گویم «فقط … مطمئن نیستم. یعنی … نمایش های اینجا عالی است… بی هوا آمدم این بالا. شما چه می گویید؟ ثبت نام کنم؟» نگاهم می کند. کمی شگفت زده. پاسخ می دهد «ارزش یک بار آزمودن را دارد. شاید چیزی درونت شکل گرفته… نمایش ها را دوست داشتی؟ استاد، کارگردان نمایش شکسپیر است.» سر می جنبانم. نام می نویسم. کارت می کشم.
چه کار کردم؟! می پرسم «می شود تو رفت؟» می گوید «اواسط تمرین است. اما عیبی ندارد.» دستگیره را می-چرخانم. هنرجویان را می بینم. همچنان صدا درمی آورند. صداهای عجیب. تا حدی هم مضحک. گرم کن به تن دارند. هشت پسر. هشت دختر. استاد نشسته روی صندلی. در انتهای اتاق. شناختمش. بازیگر نمایش اول. رییس جن ها. باورم نمی شود. گام برمی دارم. پیش می روم. دیگران سر می چرخانند. استاد برمی خیزد. کنج اتاق را نشانم می دهد.
وقفه ای می اندازد. پیش می آید. دستم را می فشارد. می گوید «برای تمرین آمده ای؟ لباست؟» توضیح می دهم «ناغافل ثبت نام کردم. آمده بودم نمایشی بـ …» چشم گرد کرده حرفم را می برد «اما دیگر پذیرش نداشتیم.» منشی نگفته بود! یعنی نمی توانم بمانم؟ پس از درنگی اضافه می کند « پس تو می شوی آخری! از خوش-شانسیت است… فعلا همینجا بمان!» به توافق سر تکان می دهم. با لبخندی ضمیمه اش. برمی گردد سر جای اولش. نظاره می کنم. از گوشه ی اتاق. دریچه ای اینجاست. بالای سرم. با درپوشی شیشه ای. آسمانِ تاریک معلوم است. با چند ستاره. و نوک هلال ماه. هنرجویان جست وخیز می کنند.
یک ربع پایانی. دستگیره می چرخد. در باز می شود. دختری می آید تو. چهره اش سپید است. با ابروهای مشکی کشیده. لب هایی گوشتالو. خالی زیر گونه ی چپ. اجازه می خواهد. روبرویم می ایستد. آن طرف. منتظر می ماند.
پایان جلسه. پیش می روم. می ایستم. در مرکز اتاق. استاد می گوید «با دوستانت آشنا شو!» خودم را معرفی می کنم. آن دختر هم پیش می آید. می رود سمت استاد. عذر می خواهد. از غیبتش. از تمرین می پرسد. استاد ارجاعش می دهد به دیگران. جلوی استاد ایستاده ام. کنار دختر. می گویم از نمایش آن شب کیف کردم. خوشحال می شود. تشکرگویان می زند روی شانه ام. لحظه ای دختر را می بینم. خوبِ خوب. استاد با من دست می دهد. می گوید «تا هفته ی بعد. با پوشش مناسب!» و خارج می شود.
چهره ی دختر آشناست. یواشکی براندازش می کنم. یادم می افتد. آن شب. چشمم تار شده بود. اما لحظه ای دیده بودمش. همان است. خودِ خودش. لبخند می زنم. او نیز. پشت می کنم که بروم. فکری به سرم می زند. لحظه ای. رو می کنم به دختر. هنوز ایستاده. برای دوستش دست تکان می دهد. منتظر اوست. دختری قدبلند و بلوند. آن طرف حرف می زند. با پسری موفرفری. نجواگونه می گویم «ببخشید…» دختر می چرخد. می گوید بفرمایید! با نگاهش. با تکان کوچک گردنش. نگاهش خندان است. ادامه می دهم. محکم تر می گویم «شما را اینجا دیده ام. هفته ی پیش. درست می گویم؟ اینجا بودید؟» به مغزش فشار می آورد. کنجکاو شده. که چه می-خواهم؟ یادش می آید. آهسته آهسته. لبش بالا می رود. لبِ بالایی. دهانش باز می شود. اشاره اش بالا می آید. می گوید «دم در ساختمان؟» سر تکان می دهم. یکمرتبه شرمنده می گوید «تصادف کردیم؟!» و بعد می خندد. کوتاه. جدی می شود. زود. تا وقیح جلوه نکند. نمی کند. می گویم «طوریم نشد. فقط یک سوال… چرا آن همه شتاب زده؟» دستانش را روی هم گذاشته می گوید «قول داده بودم. به دوستی. بازیگر نمایش آن شب. اجرای اولش بود. خودم را به زحمت رساندم… که عذرخواهی کنم. عادت دارم به دیررسیدن.» لبخند می زند. دندان-هایش نمایان می شود. خطی باریک. منظم و سفید. لبخندی ملیح می ز نم. اشاره کنان به در می گویم «امروز هم که …» می خندد و می گوید «بله امروز هم. همیشه کاری پیش می آید. این روزها خصوصا… پس همدیگر را می بینیم!» دوستش می خواندش. با دستش. دختر عذر می خواهد « شرمنده ام. همچنان.» می گویم «مسئله ای نیست!» دور می شود.
خارج می شوم. ساعت آونگدار را می بینم. بالا سر منشی. او همچنان لم داده. گندم گون است. در نوع خود زیباست. موهایش ژولیده است. حلقه حلقه. رژش صورتی. گونه اش سرخاب زده. صورتش پهن. خوب می بینم. یک آن. می دوم پایین. دست به نرده. چهره ی دختر را به یاد می آورم. در وقت خداحافظی. نگاهش عادی نبود. ایستاده بودم. نگاهم به جلو بود. برگشته بود. لحظه ای. خیلی سریع. من هم سر بالا کرده بودم. همان دم. نگاهم کرده بود. نگاهی اضافه. زیرچشمی. با حالتی شوخ. چشمانش مشکی بود. مطمئنم!
پا به خیابان می گذارم. دست در جیب. راه می روم. فکرم چسبیده به دختر. بی اختیار. تمام مسیر. همان مسیر همیشگی. تا اتاقم.
***
چند هفته می گذرد. کارگاهم را می روم. امتحانات را می دهم. سپهر بو می برد. همان هفته ی دوم. تشویقم می-کند. تمرین می کنم. با جدیتی دور از انتظار! در کارگاه. در خوابگاه. در اتاقکی پشت سالن ورزشی. اتاقکی خالی. یکی هم ویولون می زند. بعد از من. ساکن اتاق بغلی مان. من خارج می شوم، او وارد.
بهتر نفس می کشم. هر بار پس از تمرین. اندامم منعطف شده. انگار ریسمانی از تنم وا شده. صدایم رساتر شده. و محکم تر.
***
هفته ی پنجم می شود. جدیتم را همه می بینند. آن دختر هم هست. نامش «شیوا» است. دیگر دیر نمی کند. باید «اتود» بزنیم. برای انتخاب بازیگر. تکه ای از یک نمایشنامه . آماده ام. پدر زنگ می زند. قبل از کارگاه. پدر نمی داند. می پرسد «کی برمی گردی؟» منظورش خانه است. چه بگویم؟ می مانم. نمی خواهم برگردم. می گویم «فعلا هستم. راستش … تابستان را هستم. پروژه. شاید کارآموزی.» پدر شک می کند «چرا حالا می گویی؟ ناگهان؟ الان کجایی؟ دانشکده؟» می گویم «نه دانشکده نیستم. بیرونم. با دوستانم. آمدیم بادی به سرمان بخورد. بعد از امتحانات.» پایان تماس.
همه اتود می زنیم. من نیز. تکه ای از «رویای یک شب نیمه ی تابستان». در نقش «لایسندر». استاد می-گوید«خوب بود. کمی خشکی. صدایت جای کار دارد. بیشتر کار کن.» شیوا جلو می رود. صدایش در نمی آید. متن یادش می رود. استاد می گوید «هفته ی بعد… آماده تر!» پایان کلاس.
خارج می شویم. جرأت می یابم. شیوا پایین تر از من است. روی پله ها. خودم را می رسانم به او. غم زده است. دنبال جمله ای می گردم. تا سر حرف را وا کنم. کنار هم پیش می رویم. به سمت کافه. لب می گشایم «بار اول طبیعی است. فراموشی متن… من هم یخم آب نشده بود.» چشمش حالتی دارد. حالت ریشخند. نجوا می-کند«بار اولم نیست. آشفته بودم. ذهنم یکدفعه سفید شد. کلمه ها فرار کردند.»
سفارش می دهیم. من چای. او قهوه ترک. می نشینیم. روبرویش هستم. شش هفته گذشته است. از اولین برخورد. فکرش را نمی کردم. با من نشسته. انگار عادیست. گویی آشنایی چندساله است. از خودش راضی نیست. من اما خوب بودم. یا توهم زده ام؟ جای من اینجاست؟ امتحانات که به خیر گذشت! پدر را راضی می-کند. دادم و رفت. حالا فکرم اینجاست. اشتیاقم رو به فزونی. وقت خودنماییست. قرار بر انتخاب است. انتخاب برای بازی. در نمایشی جدید. اولین بازی من. اگر به چنگش بیاورم. و حالا شیوا. تنم می خارید. خواستم شیطنت کنم. مرا به خود می خواند. نگاهش. گیسوان سیاه به گوشه رانده شده اش. هیچ نمی گوید. قهوه می-نوشد. جرعه جرعه. می پرسم «به خاطر یک اتود؟… یا مشکل دیگری است؟» می گوید «نه!» لبش را پاک می-کند. خیره می شوم. می گویم «هنوز فرصت دارید.» می گوید «شما خوب بودید. خیلی! من…» انگار مشکلی هست. می گویم «شما چی؟» مکث می کند. می گوید «چیزی نیست… فقط اوضاع کمی پیچیده شده.» می-پرسم «پیچیده؟ از چه نظر؟» ته مانده ی قهوه را سر می کشد. با اکراه! زل می زند به وسط میز. با من در میان بگذارد یا نه؟ در چشمانش می خوانم. سرم را می اندازم پایین. موازی سطح چای. با لبه ی استکان ور می روم. به نجوا می گوید «پدرم.» فوری گردن راست می کنم. می پرسم «پدرتان؟…» ناراحت جواب می دهد «بیمار است. دیر فهمیده ایم.»
نزدیک تر شوم؟ دستم را پیش می برم. روی میز. دستش کنار فنجان است. انگشتانش کشیده. ظریف. دلم می-خواهد لمسش کنم. نمی شود. جایش نیست. متاثر می گویم «سرطان؟» با سر تایید می کند. خاطره ای زنده می شود. جویده جویده می گویم «دایی من هم همینطور شد. جوان هم بود.» چشمانش پایین بود. بالا می آید. آرام. اشک درشان جمع شده. یا اینگونه تصور می کنم. هیچ نمی گوید. من هم کلامم خشک شده. هر چه بگویم حرف زائد است. امید واهی نمی دهم. این آخرین چیزیست که می خواهد. بی ربط می گویم «اینجا جادویی دارد، نه؟» و چشمانم را می چرخانم سمت سقف. با چینی بر پیشانی. ناگهان می پرسد «دایی اتان چه شد؟» خونسرد می گویم «دوام نیاورد! بدخیم هم نبود… ولی مدام اشک می ریختند… حیف!» نگاهش منحرف می شود. به سمت خیابان. لبخند می زنم. ملاحظه کارانه.
***
چهار هفته می گذرد. هر چه دارم رو می کنم. شیوا دیگر یادش نمی رود.
هفته ی آخر. استاد می خواهد انتخاب کند. پنج پسر، سه دختر. انتخاب می شوم. انتخاب می شود. نقش اصلی. و نه جایگزین. در دلش جیغ می کشد. حس می کنم. باید تمرین کنیم. تا پایان تابستان. صدای استاد را گنگ می شنوم. فکرم کشیده می شود سمت دیگران. دوستانم، مادر، پدر. فقط مادر می داند. و سپهر. پدر بداند، غضب می کند. سپهر منتظر خبرم است. مانده تهران که کار کند. هر کاری! خدماتی. یا شاید شرکت عمویش.
از کارگاه خارج می شوم. سپهر را مطلع می کنم. می روم پای پله ها. شیوا هنوز آن توست. می دانم زود می آید. می مانم تا بیاید. نزدیک تر نشده ام. نه هنوز. می مانم تا بشوم. شاید هم بدش نیاید. اینکه منتظرش بمانم. اینکه نزدیک تر شوم. باید آزمود. ذهن خوانی نمی دانم. خانه شان را یادم است. گفته بود.
در خیابان می ایستم. کنار دیوار. لحظه شماری می کنم. می آید. با مانتوی نارنجی و شال مشکی اش. چشمانش درخشان مثل دو ستاره. ناگهان مرا می بیند. نیشم وا می شود. زود می بندمش. شادمان است. می پرسد «چرا نرفته ای؟» می گویم «منتظر بودم.» می پرسد «هنوز هم هستی؟» می گویم «دیگر نه.» با ریشخند. شالش نامرتب است. با دست راست می اندازد رو شانه ی چپ. چهر ه اش تلألو دارد. بدون نقص. از نگاه من. می گویم «مسیرمان تا جایی یکی است. اگر به خانه می روی؟» می گوید «بهتر است به خانه بروم» تأمل می کند. لب ها، فشرده روی هم. چشم ها، به بالا منحرف. می گوید «راه بیافتیم؟» سری تکان می دهم. به نشانه ی موافقت.
پیش می رویم. از هم فاصله داریم. فاصله ای معقول. دست در جیب دارم. دست به سینه است. نطق می کند. به زمزمه. به ظاهر می شنوم. اما بیشتر چشمم کار می کند. می کوشد ذوقش را بروز ندهد. اما موفق نیست. ذوقش می ریزد بیرون: زمزمه اش که جیغ مانند می شود. صدایش که می لرزد.
همینطور می رویم. هیچ نمی پرسد. گمانم از نمایش حرف می زند. کمی هم غر می زند. می گوید «تو انگار حالت خیلی خوش است. همه چیز به دلخواهت می گذرد.» می گویم « تو از من چه می دانی؟» می گوید «کمی بگو تا بدانم.» می گویم «درس و دانشگاه را که خوب می دانی. به حد کفایت. تمام زندگی ام همان بوده.» می گوید « حالا که بازیگر شده ای؟» باقاطعیت می گویم «هنوز هیچ نشده ام. فقط کمی خوش شانس بوده ام.» سرخوش می پرسد «چطور گذرت به اینجا افتاد؟» می گویم «دوستم از راه به درم کرد.» می گوید «خوب کرد؟» می-گویم «به گمانم. اگر خیالم محقق شود.» می گوید «خیالت چیست؟» می گویم «آن بالا… روی صحنه … آن تشویق ها مال من باشد… برای من.» می گوید «فقط برای تشویق ها؟» می گویم « برای تصاحب صحنه. آنجا دگرگون می شوم.» می گوید «یک آدم دیگر؟» می گویم « آدمی متمایز از اینی که می بینی. کاملا… از خودم رها می شوم.» می گوید «من سرخوش می شوم.» می گویم «قبلا اجرا کرده ای؟» پاسخ مثبت می دهد«یک بار. دو سال پیش… من هم اسیر درس و دانشگاهم شدم.» لبخندزنان سر تکان می دهم. خیابان شلوغ است. تاکسی ها لب خیابان به صف اند. مغازه ها باز و روشن. مردم در رفت و آمد. میدان را رد می کنیم.
به خیابانی می رسیم. خیابان «ویلا». خلوت است. چند نفری دیده می شوند. در دوردست. پیش می رویم. می-ماند. زیر درخت بید. گویا رسیده ایم. می چرخیم. روبروی هم. لحظه ای تصمیمی می گیرم. نگاهم می کند. باز زیرچشمی. قدمی بر می دارم. به سرعت. جسورانه. بوسه ای می چکانم. درست وسط لب هاش. چون مهری بر کاغذ. مقاومتی نکرد. چشمانش را بست و گشود. هیچ نمی گوید. دو سوی خیابان را می نگرد. من او را. دیگران وجود ندارند. خنده اش می گیرد. من هم. قلبم به سینه ام می کوبد. به تندی. سر می چرخاند. ساختمانی را می-نگرد. با چشمانش اشاره می کند. رو به من می گرداند. ساختمانی است کرم رنگ. اما خاموش. می گوید «جلوی خانه ی خدا؟» و می خندد. کلیساست. حالا می بینم. می خندم. می گویم «درخت حایل است. ندیدمان….» سر می اندازد. شرمزده. آهسته می گوید «ولی… من در رابطه ای هستم… با کسی.» ماتم می برد. این احتمال را نداده بودم. چه بگویم؟ ناشیانه می گویم «جدیست؟ یا …» می گوید «معلوم نیست!» لبم را با پشت دست لمس می-کنم. شرمزده می گویم«غافلگیرت کردم. عذر می خواهم.» هیچ نمی گوید. لبخند می زند. می گوید «باید بروم توی آن خیابان.» و با دست نشانش می دهد. ساکت می مانم. تا قلبم آرام شود. می شود. خیره به او می گویم «تا روز تمرین؟» می گوید «می بینمت!» می چرخد. از خیابان عبور می کند. ناپدید می شود. برمی گردم سمت میدان. پشیمان نیستم. ارزشش را داشت. حتی همان یکی!
***
پرسه زنان با پدر حرف می زنم. از پشت تلفن. توی حیاط خوابگاه. پشت سالن ورزشی. پس از تمرین شخصی. گرما می خورد توی فرق سرم. پدر صدایش را بلند می کند. تا آنجا که توانش قد می دهد. تازه پی برده. با خشونت می گوید «می فهمی داری چه می کنی؟ مرا دست می اندازی؟» به نرمی می گویم «راستش را می گفتم که پا می شدی می آمدی اینجا.» می گوید «پس چه! حالا هم دیر نشده. همین فردا آنجام.» همه ی جرأتم را جمع می کنم. برای اولین بار. محکم می گویم «قدمت روی چشم. اما من حالم خوب است. همینجا می مانم. هیچ چیز هم جلودارم نیست.» گوش می دهد. مکث می کنم. ادامه می دهم «اجرا که شروع شود، کلاس ها هم شروع می شود. تنها هم نیستم. بیا، اما نه به قصد جَر.» طلبکارانه می گوید «می دانی که بیشترماندن خرج برمی دارد؟» می گویم «کار می کنم. اگر شد پیش عموی سپهر… می دانم دارید لطف می کنید.» می گوید «به همین سادگی!؟» می گویم «ساده نیست. اما زورم را می زنم.» روی نیمکت می نشینم. می گویم «شش هفته دیگر بیا. بیا و مرا روی صحنه ببین!» همچنان سکوت می کند. توقع داشت ناله کنم. روی حرفش حرف نیاورم. گرما غیرقابل تحمل شده. می گوید «تو درس خوانده ای! این کارها هوایی ات می کند. لطمه می زند. مطمئنم.» گله مند می پرسم «نمی توانی به من اعتماد کنی؟ به دست پرورده ی خودت؟… در آن مورد هنوز تصمیم نگرفته-ام. فعلا بنا بر فارغ التحصیلی است.» بهانه دستش دادم. با حرص می گوید «دیدی؟…همین را می گویم! به فکرت رسیده. پایت لغزیده. شل شده ای. آینده ات را می سوزانی.» اهمیت نمی دهم. می گویم «غمت نباشد. نمی سوزد. شش هفته دیگر. بیا و مرا ببین!» قطع می کند.
***
هفته ی آخر تمرین. در اتاق بالای سالن نمایشم. به تنهایی. جنب وجوش می کنم. تپش قلبم بالاست. صدایم را گرم می کنم. دیگران هنوز نیامده اند. لَختی می گذرد. دستگیره می چرخد. استاد وارد می شود. با چهره ی کشیده و عینک گردش. می گوید «چه زود آمده ای پسر؟» نزدیک می آید. می نشیند روی میز. می گویم «کار دیگری نداشتم. اینجا راحت تر بودم.» می گوید «می دانی امروز روز آخرمان است؟» تعجب می کنم. پنج روز دیگر مانده. با تاکید ادامه می دهد «در اینجا… باید کوچ کنیم… درش تخته می شود.» غمگین می شوم. می-پرسم «مگر چه شده؟ کجا باید برویم؟» می گوید «اجاره بالا رفته. درآمد هم کم است… جایی دیگر را اجاره می کنیم. برای تمرین و اجرا.» دیگران می آیند. تمرین می کنیم. از ساختمان می زنیم بیرون. برای آخرین بار!
***
شب اول اجرا. در تئاتر شهریم. سالن «قشقایی». صحنه، وسط است. دو بلوک صندلی روبروی هم. نمایش «شایعات» نیل سایمون. شیوا نیامده. پدرش مرد! دو روز پیش. نقش رسید به جایگزینش.
مادر آمده. پدر نه. پدر هم تهران است. حتما در جوار دوستان قدیمی! همیشه سراغشان می رود. قهر کرده. از آن روز، نه حرفی نه پیامی. شاید شب های بعد آمد. امیدوارم.
ساعت هفتِ شب. اجرا شروع می شود. پشت صحنه ایم. اینجا ایستاده ام. همانجا که می خواستم. ولی خودم نمی دانستم.
تاریک می شود. روشن می شود. وسط صحنه ایم. من و نقش مقابلم. باید شیوا می بود. اما نیست!
پایان اجرا. نور می رود. برمی گردیم آن پشت. نور بازمی گردد. می دویم سمت صحنه. تشویق قطع نمی شود. فوق العاده است. تعظیم می کنیم. همچنان برخورد محکم کف دست ها. عاشق این تشویقم! خارج می شویم. به هم تبریک می گوییم. به گوشه ای می روم. اشک می ریزم. ناخواسته. لباس عوض می کنم. به راهرو می روم. مادر را می بینم. مرا در آغوش می گیرد. بیرون باران می بارد.
***
نیمه شب است. روی تشکم ولو شده ام. در اتاقم. تنهای تنها. صورتم فرو رفته توی بالش. منتظر پاسخم. پاسخ پیامم به شیوا. او را نخواهم دید. تا چند روز. تسلیت گفتم. گفتم جایش خالی بود. نمایش پسندیده شد. هنوز جواب نداده. ذوق فردا را دارم. می خواهم بخوابم. اما خوابم نمی برد. صداهایی گنگ می آید. از اتاق های مجاور. مادر و پدر خانه ی عمه ی پدرند. دو سه محله آنطرف تر.
گوشی می لرزد. پیام آمده. شیوا نیست. استاد است. گفته «فردا نه صبح دفتر آقای «شین.» باش.» آقای «شین.»؟ آنجا چه خبر است؟ آقای «شین.» کارگردان سینماست. با من چه کار دارد؟ دلم شروع می کند به گرگرفتن. پیامش ناقص بود. یک پیام دیگر. خبرش را کامل کرده « آماده و با اعتمادبه نفس برو. تست برای فیلم جدیدش. رفیقم است. امروز اجرات را دیده. بدش نیامده. گویا به دردش می خوری.» پاسخ می دهم «چشم. حتما.» صفحه را خاموش می کنم. پیامی دیگر می رسد. شیواست. کوتاه گفته «ممنون. شاید آخر هفته آمدم.» همین. شاید آماده بیاید. تا جلویم بازی کند. هنوز یک ماه مانده! کاش بیاید.
یک ساعت می گذرد. هنوز غلت می زنم. پیام دیگری می رسد. پدر است. گفته «مادرت خیلی خوشحال است. می گوید غوغا کرده ای! تا فردا.» خنده ام می گیرد. چشمانم سنگین می شود.
***
سه ماه می گذرد.
پشت میزی نشسته ام. فلزی با رویه ی شیشه. توی دفتری در دانشگاه. روبروی زنی میانسال. روزهای پایانی ترم است. از آخرین اجرا مدت هاست می گذرد. حالا سر فیلمبرداری ام. با نقشی بسیار کوچک. نمایشی دیگر در راه است.
زیر برگه را امضا می کنم. بر می خیزم. گستاخانه گام برمی دارم.
باید خودم را آماده کنم. آماده ی جدلی پرتنش. در برابر پدر!
من، دیگر دانشجوی مهندسی نیستم.
پایان
خرداد 1400
✨یخچال سفید✨
تابستان بود و هوا حسابی داغ شده بود. دانه های عرق که از گردنم تا کمرم سر می خوردند را حس می کردم. طبق روال هر روز با دسته ی بزرگ نان لای سفره ی پارچه ای از نانوایی بر می گشتم. بین راه فقط یک مغازه بود که توجهم را جلب می کرد، لحظه ای جلوی ویترین مغازه ایستادم و یخچالها را برانداز کردم، یکی از آنها سفید بود و در یخچال قفل و کلید داشت با خودم فکر کردم با شش بچه قد و نیم قد باید همین را بخرم وگرنه اونقدر درش را باز و بسته می کنند که خراب می شود از فکر خراب شدنش لرزیدم. به نظرم آمد که یخچال مغرورانه نگاهم می کند. لبه ی چادر را به دندان گرفتم و در دلم آرزو کردم “ای خدا کاش روزی این یخچال را بخرم”. زیر چادر داشتم بخارپز می شدم، اما با همه ی سنگینی نان ها و خستگی پاهایم باز میخواستم بیشتر نگاهش کنم و یک لحظه عجز خودم را و جنس نگاهم را روی شیشه ویترین تماشا کردم، عمق آرزو و یأسم چندین برابر شده بود.
همان جا تصمیم گرفتم که یخچال سفید که انگار حس خنکی بیشتری داشت را بخرم. می خواستمش. ولی من نباید جلوی مغازه باشم بلکه او باید به خانه ام بیاید.
مطمئن بودم که نمی توانم به شوهرم حرفی بزنم. او مریض بود و با هزار زحمت می توانست کارگری بکند. در واقع به زور می توانست شکم چهار بچه و خودمان را سیر کند. به راه افتادم و در سرم به تمام راه هایی که میتوانستم فکر کردم، به عیدی هایم که هنوز بعد از چند ماه دست نخورده مانده بود تا شاید روز مبادایی به کار بیاید. یک جفت گوشواره داشتم برای آنها نقشه می کشیدم و سبک و سنگین میکردم. به خانه رسیدم. آن خانه که به سختی اجاره اش را می دادیم را برانداز کردم درخت گیلاس در گوشه ی حیاط که هر روز بچه هایم در خوابهای رنگی شان گیلاسهای خوشمزه اش را می کندند و می خوردند زیباترین چیز آن خانه بود. یک طرف حیاط کوچکش آشپزخانه ای محقر و طرف دیگر آن دو تا اتاق کوچک که وسط آنها راهروی باریکی بود برای جدا کردن اتاق نشیمن و اتاق مهمان.
به جاری تازه عروسم فکر می کردم که یخچال داشت و کلی پزش را می داد، حسادت مثل تیری درون قلبم شلیک شد و خشمم را بر سر بچه هایم باریدم و مشغول جارو زدن حیاط شدم. صدای پیرمرد سبزی فروش را از سر کوچه شنیدم و بلافاصله چادرم را سر کردم و در حالی دخترم را صدا میکردم به سمت در رفتم او که هنوز نه سالش هم تمام نشده بود با عجله آمد. گفتم زیرانداز سبزی را کف آشپزخانه بیاندازد تا برگردم. سبزی آش خریدم و سکه ها را یکی یکی شمردم و کف دست پیرمرد گذاشتم. هنوز تشکر نکرده بودم که زن همسایه هم آمد و سبزی خرید و اسکناسی را بی خیال کف دست پیرمرد گذاشت و برای بقیه ی پولش گوجه و بادمجان و فلفل خرید. لحظهای روبروی همدیگر قرار گرفتیم، سکه ها را توی مشتم فشار دادم و به یاد تصمیمم برای خرید یخچال افتادم. آن سکه ها شروع خوبی برای پس انداز کردن بودند. زن همسایه که جوانتر بود نگاهی به من که نادانسته به او خیره مانده بودم کرد و بعد گردن کشید و رفت.
به خانه ام پناه بردم در حالی بغض گلویم را سوراخ میکرد نشستم و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم مشغول پاک کردن سبزیها شدم. شنیده بودم گفتن نام خدا برکت همه چیز را چندین برابر می کند. با دلی پر از گلایه یکی یکی و دسته دسته سبزی ها پاک کردم. زیر سایه ی درخت گیلاس سبزی را شستم و دوباره به آشپزخانه برگشتم خیلی سعی کردم گریه نکنم ولی انگار اشک جایی برای ماندن نداشت سرریز شد مگر میشود جلوی سیل اشک زنی را گرفت، پیاز را بهانه کردم و سر قابلمه ی آش یک دل سیر باریدم. دخترم آمد و از دیدن طوفان من در آشپزخانه با عجله گفت، خانه را تمیز کردم و شیشه های پنجرا ها را دستمال کشیدم، نگاه کن چه برقی میزنند ولی فکر نکنم به یک ساعت بکشد، بچه ها که از کوچه بیایند دوباره همه جا به هم ریخته و کثیف میشود. در میان حرف هایش بوی دلسوزی و ترس را به مشام کشیدم. او می دانست شاید امشب دوباره دعوا راه بیوفتد. جارو را از پشت در آشپزخانه قاپید و گفت : جلوی در خانه را کمی آب بپاشم و جارو کنم وقتی پدر می آید تمیز باشدو نگاه معناداری به من انداخت.
صدای بچه های تو کوچه
آفتاب گرم نزدیک ظهر
بوی سبزی و بخار قابلمه
و درخت گیلاس گوشه حیاط
شیشه های براق و تمیز پنجره ی اتاقها
و منی که مثل اسپند روی آتش بودم..
این ها را هر روز زندگی می کردم..
اما امروز تند و تند و طلبکارانه با خدا حرف میزدم و از این همه سختی و تنگدستی گلایه می کردم. نگاهی به ظرف گوشت قورمه که زیر پرده گلدار زیر طاقچه ی آشپزخانه بود انداختم چربی را کنار زدم، شاید برای دو وعده آبگوشت گوشت داشتم
دوباره سر جای خودش گذاشتم و زیر لب گفتم حالا خداجونم درسته ما چیز زیادی نداریم توی یخچال بزاریم ولی آب خنک هم برای این بچه های معصوم حرام کردی؟ بلافاصله شرمنده شدم از این همه ناشکری و استغفار کردم. صدای اذان مسجد بلند شد زیر سماور را روشن کردم و میخواستم وضو بگیرم که صدای در آمد اول فکر کردم دخترم است ولی با دیدن دوستم لبخند خشکیده ام جان گرفت.
از دیدن لبخند همیشگی اش فهمیدم چقدر به دیدنش نیاز داشتم او می توانست روزم را بسازد.
جلوتر و توی چشمهای پف کرده ام خیره شد، دستش را به کمر زد و گفت نگو که دوباره با کریم دعوا کرده ای. کمی عقب رفتم و گفتم نه، هنوز نه.
خمی به ابرویش انداخت و گفت ترسیدم پس چرا گریه کردی؟
لبهایم را جمع کردم و گفتم نمیدونی من چقدر بدبختم حتی این زنیکه برای من پشت چشم نازک می کند پرید وسط حرفم و گفت دوباره شروع نکن. اصلاً چرا اهمیت میدهی؟
با دست اشاره ای به سمت خانه ی او کرد و ادامه داد این که با همه همین رفتار دارد با کسی توی این کوچه هم کلام نمی شود. من غر می زدم و او لبخند. بالاخره حوصله اش سر رفت و گفت باز هم از آن آش خوشمزه ها گذاشتی. به زور لبخندی زدم و گفتم آره از همون همیشگی ها.
استکان چایی را دادم دستش و روبرویش نشستم. نصف استکان چایی را توی نعلبکی ریخت و گفت مثل همیشه به خدا توکل کن، هرچیزی به وقتش. جان من کریم آمد باهاش دعوا نکن.
آن شب کریم دست پر آمد خانه، با دیدن خستگی و لبخندش و دستهای پینه بسته اش دهانم قفل شد.
شب خوابم نمی برد. بالاخره فکری درون سرم درخشید. صبح به بازار رفتم و با پس اندازم گندم خریدم.
سنگ آسیاب را که با خودم از دهات آورده بودم از انبار بیرون آوردم. امیدوارانه بعد نماز صبح سنگ آسیابم را می چرخاندم تا چرخ زندگی هم بچرخد و مرا به آرزویم برساند. شنیدن صدای جنگ تن به تن سنگهای آسیاب برایم عادت شده بود. گاهی حتی در خوابهایم هم مشغول آسیاب کردن گندم بودم. هر چند وقت یکبار بلغور را به مغازه ها می دادم و پولش را پس انداز می کردم.
آن روزها انگار پاهایم سریعتر راه می رفت و دستهایم قدرت بیشتری داشت. توی فکرم چرتکه می انداختم و پولها را حساب و کتاب می کردم.
بالاخره بعد از چندین ماه توانستم پول یخچال را یکجا جمع کنم.
همه ی پولم هزار ریال بود که یک روز به مغازه ی عمویم و همه را دادم و یک اسکناس هزار ریالی گرفتم. یک اسکناس هزار ریالی که باعث شد نور خورشید روشن تر شود.
شکوفههای درخت گیلاس گوشه ی حیاط
شیشه های تمیز و براق پنجره ی اتاق ها
بخار قابلمه
بوی آش با سبزی تازه و منی که خدا خدا میکردم برادرم زودتر بیاید و با هم به مغازه ی لوازم خانگی برویم. مثل دختربچه ای که برای خرید عروسک نشان کرده اش می رود در پوست خودم نمی گنجیدم. داخل مغازه شدیم و در حالی که همه ی یخچالها را برانداز می کردم با خودم گفتم حالا دیگر می توانم هر کدام را دوست دارم بردارم.
پیرمرد نگاهی ک د و گفت بفرمائید. برادرم گفت یخچال سفید پشت ویترین چنده حاج آقا؟
با دستپاچگی گفتم همونی که کلید داره.
حاج آقا جواب داد : هزار ریال.
بلافاصله چرخیدم و گوشه ی دامنم را بالا زدم و از زیر لبه ی جوراب زیر زانویم اسکناس را بیرون کشیدم و به حاجی دادم.
پیرمرد لب هایش را جمع کرد و به پول خیره شد، در حالی که با دستمال نیمه تمیزش عرق پیشانی اش را خشک می کرد، گفت مگه نمی دونی از دیروز این هزار ریالی ها دیگر اعتبار ندارد. پشت سرم داغ شد و چشمهایم سیاهی رفت. انگار زیر پایم لرزید، چادر را به خودم پیچیدم و به یخچال پشت سرم تکیه دادم. روزهایی که گذرانده بودم توی ذهنم قطار شد، پینه های دستم را به چادر فشار دادم. پیرمرد سراسیمه پشت میزش رفت و گوشی تلفن را دستش گرفت و با عجله و بی قراری منتظر ماند.
صدای بلند مرد من را به خودم آورد که می گفت : الو ناصری بگو ببینم هنوز هم می توانم یک هزار ریالی دیگر بیاورم عوضش کنی؟
چشم هایم مثل ذره بین به کوچکترین حرکت چشم و صورت پیرمرد دوخته شده بود.
دستش را روی میز زد من قالب تهی کردم و با خوشحالی گفت الساعه الساعه الان می آیم.
مثل باد از جلوی من رد شد و با سرعت عرض خیابان را طی کرد. منتظرش ماندیم و من به زمین و زمان بدو بیراه می گفتم و برادرم من را آروم می کرد. بعد از حدود بیست دقیقه پیر مرد برگشت و دوباره دستمالش را به صورت و پیشانی کشید و نفس نفس زنان گفت اگر نیم ساعت دیرتر می آمدی پولت کاغذ باطله ای بیش نبود. خیلی ها آنجا بودند و خواستار تمدید مهلت تعویض اسکناس هایشان بودند. در آن لحظه درخشش امید هزاران بار دستهای چروکیده ی پیرمرد را بوسه باران کردم.
یخچال سفید با هزاران زحمت به خانه ی ما آمد و خدا رو شکر هیچ وقت خالی نماند.
نویسنده : ژیلا بشارت
چای و ترک جماعت
اگر چه به اندازه 16 سال و 11 روز از وطن خود به دور مانده ام اما آثار آن بعد از گذشت این سالیان به وضوح در من دیده میشود.حتی خیلی از اوقات الله را به اشتباه با همان لهجه ترکی تلفظ میکنم باعث خنده اطرافیان میشوم اما یکی از این صفات پر رنگ تر از باقی صفات باقی مانده است.
بله من دیوانه وار چای دوست دارم و همیشه خدا یک فلاکس آبی رنگ را با خودم این سو و آن سو حمل میکنم مثل عضوی جدایی ناپذیر به بدنم چسبیده و جا خشک کرده است.
خیلی ها بر این باورند که ترک و چایی دو مفهوم جدای از هم هستند اما به جرئت میتوانم بگویم که این دو عینیت دارند.حتی اگر کسی ادعا کند که این دو تا مکمل یکدیگر هستند هم در حق چایی و هم ترک جفا کرده است.از این ها بگذریم میخواهم بگویم که بله من هم با افتخار یک ترک هستم از خطه آذربایجان.
برایم جای تعجب دارد که عده ای از مردم فرانسه در تابستان گذشته کشته داده اند ان هم در دمای سی و شش درجه.جای تعجب دارد یا در ژاپن به خاطر پرتو های گرما جان خود را از دست میدهند درحالیکه ترک ها در دمای 38 در جه تابستان چای مینوشند و باورشان بر این است که آن ها را خنک میکند.اصلا ترک جماعت شاخصه اصلی اش آن است که در ظل گرما چای داغ به سرش بکشد و در حالیکه باقی مانده قند را در دهانش میچرخاند،چای دوباره ای برای خودش بریزد تا با باقی مانده قند آن را هورت بکشد.
البته این نکته هم درخور توجه است که ترک ها در چایی خوردن رتبه بندی میشوند بهعنوان مثال پدربزرگم لقب فایرمن را دارد البته خودم این لقب را به او داده ام و در تنهایی ام او را با این اسم صدا میزنم. ولی در فارسی میگویند که یارو خیلی ترکه.باور نمیکنید اگر بگویم که چای را داغ داغ هورت میکشد و حضار هم با چشمانی از حدقه در آمده نظاره گر او هستند انگار که نمایش مرتاضی آن هارا سر وجد آورده باشد.
گمانه زنی هایی وجود دارد مبنی بر اینکه پوست دهانش کلفت شده و دیگر حسی در قبال داغی چایی ندارد.جل الخالق!!این کار حتی از مرتاض ها هم برنمیآید.اگر قرار بود بازی کامپیوتری در این مورد بسازند،مطمئنا پدربزرگ من در هر دست man of the match میشود.
اما پدرم در یک جایگاه پایین تر قرار دارد.او با قند چای داغ را هورت میکشد.به گمان هنوز پوست دهنش به اندازه کافی کلفت نشده یا شاید هم میخواهد با این کار متفاوت باشد اما به هر حال من لقبی برای او پیدا نکرده ام به گمانم بهتر است او را نایب و جانشین پدربزرگم بدانم.
شاید برایتان سوال شود که من در کدام مرحله هستم راستش شاید روزی قدم در این رشته ورزشی خطیر بگذارم البته شاید ولی فعلا دارم با فلاکس آبی ام بازی میکنم.
چرا میخواهم نویسنده بشوم؟
برخلاف زندگی دیگران،در زندگی من هیچ الهامی برای نویسنده شدن وجود نداشت.پدرم معلم بود اما به طور کامل از کتاب بیگانه بود.حتی سایر اعضای خانواده هم هیچ صنمی با کتاب نداشتند و چه بسا برادر کشتگی داشتند اما تا دلتان بخواهد دعوا داشتیم آن هم چه دعواهایی.بعضی شان تا هفته ها طول میکشید.همین دعوا ها فرصت تنها شدن به من میداد و از آنجایی که خانه مان سه طبقه است و اتاق من در بالاترین طبقه قرار دارد،معمولا به انجا میرفتم.
یک روز هم طبق معمول بوی دعوا را استشمام کردم و فهمیدم که به زودی دعوایی رخ خواهد داد.شایدبگویید که بوی دعوا چگونه است؟در جواب ممکن است بگویید که مثل مزه قهوه تلخ است اما من برعکس شما میگویم که شیرین است چون از شیرینی متنفر هستم.از این ها که بگذریم من برای نجات از این مخمصه به اتاقم پناه بردم.البته اتاق من همیشه گرم بود و حتی سگ هم حاضر نبود که لحظه ای در آنجا بنشیند.خب من هم حاضر نبودم ولی مجبور بودم حتی اگر سگ را هم مجبورش کنی مینشیند.به گوشه ای تکیه دادم.امواجی از افکار به مغزم کوبیده میشد و تا دقایقی ادامه داشت.از انجایی که هیچ صنمی با دروس مدرسه نداشتم،ترجیح میدادم در گوشه ای بنشینم اما حتی لحظه ای به انها فکر نکنم.کسل کننده بودند.
جرقه ای در ذهنم شکل گرفت.کارتون موزی در گوشه اتاق مدت ها بود که خاک میخورد.کنجکاوی ام مثل خوره به جانم افتاده بود که آن را باز کنم.آخر سر هم مغلوب کنجکاوی ام شدم و به سراغ آن رفتم.البته این حس کنجکاوی ام ریشه در خیالاتی بودنم داردوحس میکنم که شیئی عجیب و غریب در ان جعبه به انتظار من نشسته است تا آن را باز کنم.
اینبار هم جسته و گریخته همین حس را داشتم.به سراغ کارتون رفتم.کارتون موز بود.جنس خوب و محکمی داشتند و خوراک اسباب کشی بودند.از شهرستان آورده بودیمشان.شوق عجیب و غریبی در بازکردن جعبه داشتم.خاک روی جعبه را با دستمالی کنار زدم.انتظار داشتم که غول کارتون موز بیرون بیاید بگوید سه آرزویت را بگو تا برآورده کنم و بعد از گفتن آرزوهایم برگردد و بگوید بیا موز بخور.از این فکر خودم خنده ام گرفته بود.فکر که نمیشود گفت بلکه تخیل است و ریشه در سودای بیش از حد دارد.
در جعبه را باز کردم.خبری از غول نبود فقط چند تا کتاب قدیمی بودند که هر کدام عناوین مختلفی داشتند.البته الان اسم آن ها را به یاد نمیآورم اما طرح و نقش جلد را خوب به یاد دارم.یکی شان عکسی کاریکاتوری از دختری بود که در حال گریه کردن است و دیگری هم عکس مردی است میانسال که گودی زیر چشمانش دارد و گودی ها با عینک ته استکانی که بر چشم دارد بزرگتر به نظر میرسند.
خوب به یاد دارم که اولیشان را برداشتم مقداری را ورق زدم و بعد به گوشه ای انداختم.حوصله نداشتم که آن را بخوانم.کمی دراز کشیدم.بی حوصلگی ام دوباره فوران کرد.(بعد از گذشت سالها خدارا شکر میکنم که در ان سنین موبایل نداشتم چون میدیدم که همسن و سالهایم با آن وسیله چقدر از اوقاتشان را تلف میکنند)کتاب را دوباره برداشتم و شروع کردم به خواندن آن.مستقیم هم رفتم سراغ فصل اول کتاب بدون انکه نگاهی به مقدمه یا تاریخ چاپ آن بکنم.
اولین بارم بود که رمان میخواندم.حتی تا ان موقع نمیدانستم رمان چیست و اگر از من میپرسیدند، گمان میکردم که خوردنی است.جانم به لب رسید تا توانستم فصل اول آن را بخوانم.خیلی کند پیش میرفت.تا قبل از آن بلندترین کتابی که خوانده بودم حسنی به مکتب نمیرفت بود.اما از فصل دوم کتاب همه چیز عوض شد.داستان رنگ و بویی تازه به خود گرفت.دیگر آن رخوت سابق را نداشتم و با حوصله و دقت هر چه تمامتر به خواندن آن ادامه دادم.در عرض دو روز ان را تمام کردم و تا هفته ها به ان فکر میکردم.گاهی اوقات خودم را جای بعضی از شخصیت ها میگذاشتم و گاهی اوقات هم پایان داستان را دستکاری میکردم.این کار چنان لذتی در من ایجاد میکرد که من حاضر بودم تمامی اوقاتم را در تنهایی سپری کنم.حتی با انکه بعضی از کتاب ها درام بودند و تا هفته ها آثار غم بر چهره ام میماند و حتی یکبار به خودم قول دادم که دیگر ادامه ندهم اما خیلی زود قولم را زیر پا گذاشتم و سراغشان رفتم.
در ابتدا گمان میکردم که کل آن کارتون لعنتی کتاب است و از این رو کتاب را با سرعت هر چه تمام میخواندم.اما غافل از اینکه کتاب های زیرین برای دوره دانشگاه پدرم بودند.پشیمان بودم. پشیمان از اینکه چرا کتاب ها را آنگونه تمام کرده بودم بدون اینکه کمی مزه مزه شان بکنم،هورت کشیده بودم.دوباره شروع کردم و همه را از اول خواندم.اینبار با دقت اما ولع بیشتر خواندن را نتوانستم کنترل بکنم و کتاب ها در عرض یک هفته دوباره تمام شد.مثل معتادی شده بودم که در پی مواد نسخ است و خود را به در و دیوار میکوبد.همه قفسه های خانه را گشته بودم ولی هیچ کتابی پیدا نکردم.
اینبار تصمیم گرفتم خلاصه آن کتاب ها را بنویسم.فکرش را بکن داستان 500 صفحه ای را در هفت صفحه خلاصه بکنی.کار دشواری بود ولی هر چه بود بهتر از بیکاری بود.این را هم بگویم که تابستان بود و خانواده اصرار بر این داشتند که حرفه ای یاد بگیرم.البته امتحان هم کرده بودم مثلا نجاری و کشاورزی و …اما واقعا مرد اینگونه کارها نبودم.
با شروع سال تحصیلی فکری به ذهنم رسید که ابدا به فکر جن نمیرسید.تصمیم گرفتم مسئولیت کتابخانه مدرسه را به عهده بگیرم تا از این طریق بتوانم کتابهای کتابخانه را بخوانم.محیط کوچکی بود و نهایتا هزار جلد کتاب داشت که نصف بیشتر درسی بودند و بقیه هم داستان و از این قبیل.
هر روز تعداد زیادی از آن هارا در کیف مدرسه ام قایم میکردم و با خود به خانه میآوردم.با آنکه الان به بیارزش بودن خیلی از انها پی برده ام اما آن زمان تفریحی بهتر از این نداشتم.
هر کتابی که میخواندم خلاصه اش را مینوشتم و در کلاس انشا میخواندم و بقیه با دقت گوش میکردند.
اکنون بعد از گذشت یازده سال باید سری به گذشته بزنم و بابت همه دعواها و حوصله سررفتن ها تشکر کنم.
سیب نیوتونی
شکوفه کمانی
عقاب برای شکار، فیل را انتخاب نمی کند. می گردد بیند خرگوشی، موشی یا بره ای را می تواند پیدا کند تا بعد شیرجه شکار را بزند. خلاصه چیزی راشکار می کندکه ضعیف است. منم مثل عقاب شدم. لیست را نگاه کردم .آنهایی که همیشه درس می خوانند که می خوانند، باید بگردم ضعیفها را پیداکنم. از این دانش آموز که پرسیده ام. این یکی هم که همیشه داوطلب است. این که .. عع، نه تا حالا از این یکی درس نپرسیدم. گیرش انداختم. اسمش را خواندم. خانم مریمِ … اما هیچکس از جایش تکان نخورد. پرسیدم:”غایبه”؟
همه چشم ها به یک سمت رفت. اما باز هم کسی تکان نخورد. گفتم:” مریم کیه”؟ چند نفر با انگشت نشانش دادند. به او نگاه کردم. رنگ پوستش سفید بود. چشمان گردی داشت. دستانش را محکم به هم گره کرده بود. حرف نمی زد. گفتم:” نمیایی درس جواب بدی”؟. تکان نخورد. یکی از بچه ها گفت:”خانوم استرسیه”. گفتم:” اجازه بدید خودش حرف بزنه!”. حرف نزد.گفتم:”بیا پایین کلاس”. نیامد و من اصرار و اصرار. بالاخره آمد. مریم مابین من و پنجره، روبری بچه ها ایستاد. آفتاب از پنجره به درون کلاس میتابید. چهره مریم را خوب نمی دیدم .نیم رخش بخاطر نور افتاب تاریک بود.کتاب را باز کرد. دیدم دانه های عرق ازصورتش به بیرون می پاشد. یاد یک عکس در کتاب علوم ابتدایی ام افتادم. عکس از عطسه یک مرد بودکه از شدت پاشیدن آب دهانش به اطراف هنگام عطسه بود. آبدهان آن مرد، شصت متر آن طرف تر پاشیده شده بود. حالا عرق از صورت مریم واقعاً به بیرون می پاشید. تا حالا مثل این صحنه را ندیده بود. مثله آن عکسه شده بود. معمولاً عرق شُر شُر می ریزد. اما این نوع عرق ریختن مثل پاشیدن جرقه فش فشه بود. حالش بد بود. حالا لرزش را بر بدنش هم می دیدم. به یکی از بچه ها گفتم یک صندلی بگذارید تا مریم بنشیند. آوردند. مریم نشست. گفتم شاید اوضاع بهتر بشود. وقتی روی صندلی نشست جیر جیر صندلی بخاطر لرزش بدن مریم بلند شد. سریش شده بودم. گفتم:”صندلی را بچرخان بچه ها را نبینی”! چرخاند. فایده نداشت. اوضاع هی بدتر میشد. احساس می کردم در چاله ای افتاده ام. هرچه با چنگ می خواستم خودم را به بالا بکشم نمی شد و فقط صدای جیرهی ناخن هایم را بر دیواره های سنگی چاه می شنیدم. تسلیم شدم.گفتم:” مریم برو سر جات بنشین”. خجالت زده بودم. جلوی اسم مریم نوشتم استرس بالا دارد، رسیدگی شود. پیگیر شدم. شماره تلفن مادرش را گرفتم. پیامک فرستادم برای مادرش. گفت می آید. فردا آمد .همکار خودمان بود. می شناختمش. رفتیم داخل دفتر نشستیم. روبروی هم.
گفتم: “چه خبر”؟
گفت:”می بینی که”!
گفتم: “چطور به مریم کمک کنیم “؟
گفت: “نمی دونم”. بعد داستان را گفت.
«من سر مریم باردار بودم. زمان جنگ بود. نزدیک خانه ما بمباران شد. موج انفجار منو گرفت. یک هفته در بیمارستان بودم و نتیجه اش اینه که می بینی .مریم استرس شدید داره».
گفتم: پس خودش به اندازه کافی مشکل داره.”.
-” بله”!
-” ولی امسال نهاییه .نه من طراح سوال هستم نه مُصحح.اصلا نمی تونم به مریم ارفاق کنم”.
-“متوجه ام”.
-“یه کاری بکنیم” !
-“چه کاری”؟
– “استرس یعنی هیجان از اتفاق پیش بینی نشده. پس اگربدونه چه اتفاقی می افته، استرسش از بین میره”.
-“خب”!
-“هفته ای دیگه من نفر اول، تمرین اول رو از مریم می پرسم شما باهاش کار کن”!
-“باشه”!
-“اصلاً هر وقت خواستم ازش درس بپرسم دو سه روز زودتر بهتون پیامک می دم ببینم چی میشه”.
-“فکر خوبیه”.
-“درست میشه”.
وهفته بعد نفر اول مریم را صدا زدم. بچه ها نُچ نچی کردند. یکی از بچه ها گفت:” این هم که کلید کرده رو این بدبخت”.به روی خودم نیاوردم. مریم آمد. شروع کرد به خواندن.کمی صدایش می لرزید ولی جمع و جورش کرد. بچه ها به مریم نگاه کردند. تعجب کردند.
پیامک دوهفته بعد من به مادر مریم : “پاراگراف دوم درس و تمرین دوم درس پرسیده می شود”.
پیامک سوم : “پاراگراف سوم و تمرین سوم”. این بازی تا آخر سال ادامه داشت.
رسیدیم به درس شانزدهم. آن روز سر کلاس گفتم:”کی درس رو می خونه و ترکیب می کنه”؟. چندتا از بچه ها دستشان را بلند کردند، بعلاوه مریم. یعنی ده بعلاوه مریم. با مریم قراری نگذاشته بودم. اصلاً پیامکی برای مادر مریم نفرستاده بودم. برایم قابل هضم نبود. همانطور که نمی توانم پاسخی برا جمع عبارت پلیس بعلاوه ده پیدا کنم، نمی توانستم دست بلند کردن ده تا دانش آموز بعلاوه دست بلند کردن مریم را بفهم. ده نفر که ده نفر بودند ولی مریم خودش به تنهایی ده نفر می خواست که کمکش کنند. چشمانم را از نگاه مریم می دزدیدم. ولی مریم دستش را خیلی بالا آورده بود و حاضر به عقب نشینی نبود. آخر شکست را پذیرفتم. نگاهش کردم. سخته که بخواهی با چشمانت حرف بزنی ،آن هم جلوی جمع .
فکر کنم نفس نمی کشیدم.
_”مطمئنی می خوای بخونی؟” چشمهایم از اوپرسید.
“-آره می خوام بخونم”! چشمهایش گفت.
-“درس سختیه ها “! چشمهایم گفت. -“هرچی بادا باد”! چشمهایش گفت.
– “غش و مش وتب و لرز و عرق نباشه”! چشمهایم گفت.
-“نیست”! چشمهایش گفت.
-“علی یارت”! چشم هایم گفت.
– “بخون”! این را دهنم گفت نه چشم هایم .
مریم می خواند. هاج واج نگاهش می کردم. مریم دریای کلمات را می شکافت و به جلو می رفت .انگار رفته بود روی نوک دماغه کشتی تایتانیک دستانش را باز کرده بود. اما پشتیبانش لئوناردو دی کاپریو نبود. خودش بود. از هیچ چیز نمی ترسید. شاید خواندن درس را قبلاً در تنهایی خود تمرین کرده بود، نمی دانم. نقشهی از پیش تعیین شده بود، نمی دانم. از حواس پنچگانه ام فقط چشمهایم کار می کرد. گوشهایم کر شده بود نمی فهمیدم چه میگوید یا اصلا برایم مهم نبود که چه میگوید. همین که می خواند،عالی بود. یک صفحه خواند.
زبانم باز شد گفتم:” کافیه”.
مریم چشمهایش را از روی کتاب برداشت و به من نگاه کرد. چشمهایی که قبلاً مثل یک پرنده ی درقفس مانده بود که خودش را به در و دیوار می زد تا فرار کند. الان بدون ترس خیره، خیره به من نگاه می کرد.
-“خودم بودم” چشمهایش گفت.
-“فهمیدم دمت گرم آفرین “چشمهایم گفت.
-“رویت را کم کردم “چشمهایش به من گفت.
شانه هایش از هیجان پایین و بالا می رفت و نفس می کشید.
من و مریم فقط به هم نگاه می کردیم. چشمانم مسخره بازیش گرفته بود. می خواست لوس بازی دربیاورد و بارانی شود مثل آخر فیلمهای هالیوود. ولی عضوی در گلویم به اسم بغض، کنترلش می کرد. انگار خودش را جلوی سیلاب اشکم انداخته بود، مثل مردم خوزستان که بدنهای خود را مثل گونی جلوی سیل انداخته بودند. گلویم درد گرفته بود. حرف یکی از بچه ها زارپ زد وسط اتوبان نگاه من و مریم.
-“خانوووم ؟ برا مریم دست بزنیم “؟
گفتم:” برا چی”؟
گفت:” برا درس جواب دادنش “.
گفتم:” اگه دوست دارید ”
و همه برای مریم دست زدند. چه دست زدن به موقعی بود. فکر کنم بازی ما را فهمیده بودند. همینطور نابازی امروز را. مریم لبخندی زد.
گذشت. نتایج امتحان نهایی آمد. به مدرسه رفتم. کارنامه ها را نگاه کردم .فقط دنبال نمره مریم می گشتم. پیدایش کردم. نمره اش از درسم شانزده شده بود. از اولین امتحانش، ده نمره جهش داشت. برایم خیلی با ارزش بود.
خیلی سیب ها از خیلی درختها پایین افتاده و تو سر خیلی آدمها خورده اند، اما فقط نیوتون قانون جاذبه را فهمید.
این بار سیب به سر من خورد. توانستم یک نفر را کشف کنم ودست خودش را بگیرم و به دست خودش بسپارم. حس خوبی است. خدایا سپاسگزارم که این حال خوب را به من دادی. خواستم این حال خوب را با دیگران تقسیم کنم.
روز معلم از کوچه نزدیک مدرسه رد می شدم. از پشت دیوار یکدفعه یک دست جلوی من ظاهر شد .ترسیدم. دست مریم بود یک هدیه در پلاستیک بود. به من داد و گفت ممنون و رفت.صبر نکرد حرفی بزنم مریم هنوز هم خجالتی بود. مریم مریم است دیگر.
شکوفه کمانی
کللس نویسندگی خلاق
داستان واقعی
صدای دست زدن می آید. من هم دست می زنم. بچه ها آهنگ می خوانند. جیغ می کشند. اتوبوس قراضه حرکت می کند. بچه ها می رقصند. به همدیگر برخورد می کنند. اما همچنان شادند. اتوبوس به سمت شاه عبدالعظیم حرکت می کند. می خندم. نگار و آتوسا رقص شتری میروند. من نمی رقصم. فقط دست می زنم. مهم نیست کجا می رویم. ما را هرجاببرند. بساط بزن برقص داریم. حیف که وسط جای زیارتی نمیشود رقصید. اگر می شد. بچههای ما حتماً می رقصیدند. اتوبوس تکان محکمی میخورد. همه جیغ میکشند. پرت میشوند. خانم سلیمی از آن جلو بلند میشود. میگوید که بشینین سرجاتون! هزار دفعه پرت شدین. بچه ها می خندند. عین خیالشان نیست. و باز صدای آهنگ و جیغ و دست. بالاخره میرسیم. همه کیف های شان را بر میدارند. به نوبت پیاده می شویم. خانم سلیمی راهنماییمان میکند. به سمت حیاط حرکت میکنیم. بعضی بچهها چادر ندارند. رها هم چادر ندارد. از امانتی چادر میگیرند. رها چادر سفید گل ریزی سر می کند. پنج تایی بهش می خندیم. من و آتوسا و نگار چادر رنگی آوردیم. مینا و شقایق هم چادر مشکی سرشان است. همگی یک جا جمع میشویم. خانم سلیمی حرف میزند میگوید سر ساعت سه اینجا باشیم. میگوید فقط زیارت کنیم. به سمت بازار نرویم. همه چشم گویان جدا میشویم. من، رها، آتوسا، نگار، مینا و شقایق با هم میرویم. به سمت حرم حرکت میکنیم. میرویم زیارت کنیم. نایلون بر می داریم. کفش هایمان را داخلش می گذاریم. وارد حرم می شویم. شاه عبدالعظیم را زیارت می کنیم. امامزاده حمزه را هم همینطور. هنوز داخل حرم هستیم. روی سنگ ها می نشینیم. به ردیف. شقایق از توی کیفش پفک درمیآورد. همه از از خنده می ترکیم. آرام بازش می کند. نفری چند تا بر می داریم. کسی ما را نمی بیند. پفک را دوباره در کیفش میگذارد. پفک می خوریم. می خندیم. کتاب های زیارت نامه همچنان دستمان است. زیارتنامه را که می خوانیم، بلند می شویم. می گوییم برویم صحن. بچهها گوشی آورده اند. یعنی این بار مدرسه اجازه داد. از حرم خارج میشویم. کفش هایمان را می پوشیم. کمی اطراف را نگاه می کنیم. جایی به نسبت خوب پیدا میکنیم. دوره هم مینشینیم. نگار میگوید: بیاید عکس بگیریم. گوشی اش را درمیآورد. چند عکس عادی میگیریم. بعد وارد اسنپ چت می شود. مسخره بازی های ما هم شروع می شود. سر هر عکس کلی می خندیم. افکت یک بار روی آتوسا نمیافتد. بار دیگر روی شقایق. وقتی بلند می خندیدیم. کسی که از کنارمان رد میشد با تعجب نگاه میکرد. و ما بیشتر می خندیدیم. واقعا وضعمان مسخره بود. چند دختر نوجوان، با چادرهای گلدار، در حیاط شابدالعظیم. عکس می گیریم. ما فقط می خواستیم خوش بگذرانیم. مهم نبود شاه عبدالعظیم هستیم. مدرسه هستیم. یا هر جای دیگر. بعد از اینکه عکس گرفتیم. نگار چند کلیپ فیلم کره ای نشان داد. بعضی خنده دار بود و بعضی جالب. آتوسا هم عکس پسر عمه اش را نشان داد. همان که دوستش دارد. فیلم تولد خواهر کوچکش را هم نشان داد. بیشتر هدف پسر عمه اش بود. همه ذوق زده نگاه می کردیم. هر از گاهی رها تیکه ای می پراند. همه می خندیدیم. هرکس نظری میداد. از تیپ پسرعمه گرفته تا موهایش. فقط آتوسا و نگار گوشی آورده بودند. دیگر چیزی برای نشان دادن نبود. بلند شدیم. صدای قران خواندن میآمد. به سمت سرویس بهداشتی رفتیم. آنجا وضو گرفتیم. میخواستیم داخل حرم نماز بخوانیم. رفتیم داخل. انبوهی از زنان چادری دیدیم. به زور جا شدیم. تنگاتنگ هم. نماز شروع شد. بساط خنده مان را جمع کردیم. صدای امام جماعت گنگ می آمد. انگار میکروفون مشکل داشت. هر طور شده نماز خواندیم. با جمعیت به سمت بیرون حرکت کردیم. دوباره وارد حیاط شدیم. تا ساعت مقرر هنوز وقت بود. شیطنت مان گل کرد. نگار گفت: بریم بازار، سلیمی که نمی فهمه. همه لبخند زنان قبول کردیم. به سمت بازار رفتیم. همان نزدیکی ها بود. آرام آرام قدم می زدیم. نگاه میکردیم. زیورآلات فروشی ای دیدیم. ایستادیم به تماشا کردن. گردنبندی چشمم گرفت. خریدمش. تقریباً هر کس چیزی خرید. کمی جلوتر رفتیم. مینا و رها سوهان خریدند. مدت کوتاهی را در بازار سپری کردیم. فقط نگاه می کردیم. هر از گاهی هم به چیز مسخره ای می خندیدیم. مینا گفت: برگردیم بچه ها دیر می رسیم یه موقع. همه قبول کردیم. راه آمده را بازگشتیم. یک ربعی به زمان مقرر مانده بود. به سمت جایی که سلیمی گفته بود. حرکت کردیم. زود رسیدیم. چند تا از بچه ها هم بودند. منتظر بقیه ایستادیم. کم کم بچه ها آمدند. خانم سلیمی هم آمد. همگی که جمع شدیم. خانم سلیمی به سمت جای اتوبوس راهنماییم کرد. اتوبوس سبز قراضه. از دور دیدیمش. وارد اتوبوس شدیم. انتهای اتوبوس را اشغال کردیم. هنوز حرکت نکردیم، بچه ها دست و جیغ و آهنگ را شروع می کنند. می خندیم خانم سلیمی تأسف میخورد. دیگر چیزی نمیگوید. آتوسا و نگار میآیند وسط. رها همراهی میکند. چند تا از بچه های کلاس هم می رقصند. اتوبوس حرکت میکند. بچه ها باز پرت می شوند. به هم میخورند. میخندند. به رقص مسخره شان ادامه می دهند. تمام راه به خنده و رقص میگذرد. نزدیک مدرسه میشویم. اتوبوس سر کوچه مدرسه می ایستد. به نوبت پیاده می شویم. خانم سلیمی به ساعتش نگاه می کند. می گوید: هنوز ده دقه مونده. برید تو حیاط مدرسه. ساعت چهار شد می تونید برید. داخل میشویم. کف حیاط مدرسه دور هم جمع میشویم. آسفالت سرما به جانمان می ریزد. اما برای ما فرقی ندارد. همچنان می نشینیم. کمی صحبت میکنیم. ده دقیقه میگذرد. خانم سلیمی از پشت میکروفون میگوید: می تونید برید بچه ها.
بلند می شویم. سلانه سلانه به سمت در می رویم. مسیر را تا سر کوچه با هم میرویم. از آنجا با بچه ها خداحافظی میکنم. راه من جدا میشود. آنها با هم میروند. کوله پشتی ام را مرتب می کنم. در پیاده رو قدم میزنم. از جلوی مدرسه های دیگر رد می شوم. امروز پنجشنبه است. هیاهویی به گوش نمی رسد. به پارک می رسم. راهم را ادامه می دهم. در بخش بیرونی پارک قدم می زنم. درختان دستانشان را به هم می زنند. وسایل بازی در خواب زمستانی اند. هوای سرد تاب میخورد. باد سرسره بازی میکند. به آن طرف خیابان نگاه می کنم. بقالی آن دو برادر باز است. کنارش میوه فروشی است. مرد میوه فروش دم در نشسته. چرت می زند انگار. کم کم به نگهبانی پارک می رسم. پیرمرد را میبینم. درون اتاقک نشسته. از پارک خارج میشوم. به راهم در پیاده رو ادامه میدهم. از جلوی کتابخانه عبور می کنم. دلم هوایش را میکند. به خانه نزدیک می شوم. در خیابان پرنده پر نمی زند. ازش رد می شوم. گرمای نانوایی به صورتم می خورد. به خانه می رسم. زنگ در را میزنم. صدایش می پیچد. در با صدای تیکی باز می شود. از پارکینگ عبور می کنم. سوار آسانسور می شوم. در آسانسور را باز میکنم. در خانه باز است. سمانه روبروی در نشسته است. روی مبل دو نفره. سرش پایین است. اضطراب را در حرکاتش میبینم. کفشهایم را رها میکنم. وارد خانه می شوم. در را می بندم. سلام می کنم. سمانه و نغمه جوابم را میدهند. قیافه هر دویشان مضطرب است. دلم شور می زند. مامان و بابا خانه نیستند. میگویم: چی شده؟! چرا شما دو تا این شکلی این؟! مامان بابا کجان؟!
سمانه فقط نگاه می کند. چشمانش پر از اشک می شود. نغمه خودش را جمع و جور می کند. می گوید: ساختمان پلاسکو ریخته، امروز صبح.
گوش هایم یک دفعه سوت می کشد. داداش محمد در ساختمان پلاسکو کار میکند. اگر ریخته پس محمد؟! واای محمد حالا کجاست؟! فقط به نغمه نگاه میکنم. میخواهم ادامه دهد. میخواهم بگوید محمد سالم است. اما نغمه چیزی نمیگوید. نگاه می کند. گریه می کند. به زور دهانم را باز میکنم. میگویم: الان محمد کجاست؟ اصلا ساختمان پلاسکو چه ریخته؟! مگه ساختمون به اون بزرگی الکی میریزه؟! عصبی و تند تند فقط سوال می پرسم. نغمه می گوید: هنوز خبری از محمد نیست. هرچی به گوشیش زنگ می زنیم برنمیداره. الانم میگه خاموشه. صاحبکارش سالم از ساختمون در اومده. میگه محمد اون موقع که گفتن تخلیه کنید پیشش نبوده. هیچکس ازش خبر نداره. هق هق گریه امانش نمیدهد. از استرس سکسکه ام می گیرد .شوکه شده ام. همانطور جلوی در خشکم زده. کوله ام هنوز روی دوشم است. انگار یک دفعه در گردابی پرت شدهام. گردابی عمیق. مرا درون خود میکشد. سمانه خیره به زمین است. اشک هایش روی صورتش خشک شده. نغمه به خودش میآید. با صدای گرفته میگوید: سارا عزیزم! اونجا خشکت نزنه. برو لباساتو در بیار. به سمتم می آید. کوله پشتی ام را میگیرد. من هنوز در گرداب می چرخم. هنوز سکسکه می کنم. معده ام انگار می جوشد. قلبم هر لحظه هری می ریزد. به سمت اتاق حرکت می کنم. یادم نمیآید لباس هایم را کجا گذاشتم. کشو را باز میکنم. همینطور دست میاندازم. بلوز و شلواری برمی دارم. مانتو گشادم را در میآورم. چوب لباسی اش را پیدا نمی کنم. همینطور پشت در آویزان می کنم. لباس راحتی ام را میپوشم. از اتاق خارج می شوم. می روم تا دست و صورتم را بشویم. به آینه دستشویی نگاه می کنم. رنگم پریده. چشمانم انگار گیج می زند. بغض در گلویم خشک شده. نه بالا میرود نه پایین. نگرانی تمام دل و روده ام را به هم گره می زند. نام محمد در سرم زنگ میزند. یک مشت آب روی صورتم می پاشم. محمد اذیتم میکند. قطرات آب روی صورتم سر می خورد. محمد غش غش می خندد. دوباره آب می پاشم. بابا به محمد تشر می رود. اشک با آب قاطی می شود. محمد محکم بغلم می کند. چشمانم قرمز میشود. جیغ میزنم که انقدر فشارم ندهد. دستانم را روی صورتم می گذارم. بغض سر باز میکند. نگرانی و فکر نبود محمد دیوانه ام میکند. اینکه الان در چه حالی است؟! اگر زیر آوار مانده باشد؟! از فکر خودم چشمانم گشاد می شود. گریه ام شدید تر. کسی به در دستشویی می کوبد. صدای گرفته سمانه میآید: سارا بیا بیرون دیگه. گلویم رو صاف می کنم. میگویم: الان میام.
دوباره صورتم را می شویم. از سرویس بهداشتی خارج میشوم. صدای نغمه از آشپزخانه می آید: سارا گشنته؟ غذا رو گرم کنم؟!
فکر میکنم. گشنمه؟! نمیدونم. در همین زمان کوتاه انگار سیر شدم. نگرانی خوردم. ترس خوردم. غصه خوردم. هزار جور فکر خودم. همه مرا سیر کردند. نغمه دوباره صدایم میزند: سارا؟
میگویم: نمیدونم. شما خوردین؟!
نغمه میگوید: نه. از گلومون پایین نرفت. مکث می کند. ولی خب اینجوری نمیشه. بالاخره باید غذا بخوریم. پاشین بیاین. دوتاتون هم. یکم بخوریم. دلتون ضعف میره. غش میکنین می افتین رو دستم. خنده استرسی میکند. سفره به دست وارد پذیرایی می شود. سفره را پهن میکند. من و سمانه هم کمک می کنیم. لوبیا پلو دیشب را گرم کرده. همان که دور هم با محمد خوردیم. ماست میآورد کنار غذا. همان ماستی که محمد خریده. غذا انگار زهر می شود. هر لقمه به زور از گلویم پایین می رود. با هر لقمه بغضی که می خواهد بزرگ شود را قورت می دهم. نمی خواهم گریه کنم. هنوز هیچ چیز معلوم نیست. به خودم دلداری می دهم. امید میدهم. شاید محمد از ساختمان درآمده. شاید جایی هست که نتوانسته گوشی اش را جواب دهد. شاید شارژ گوشی اش تمام شده. نمیدانم. شاید مامان و بابا با محمد برگردند. دیگر نمی توانم غذا بخورم. برای خودم آب می ریزم. آب را که قورت می دهم. انگار راه نفسم باز میشود. بغض و لوبیا پلو با هم از گلویم عبور می کند. فکر میکنم فردا جمعه است. پس فردا باید به مدرسه بروم. حتما تا الان بچهها فهمیدهاند. رها می داند که محمد ساختمان پلاسکو کار میکند. شاید بهم پیام داده باشد. دلم نمی خواهد راجع بهش حرف بزنم. دلم نمیخواهد توضیح دهم. اصلا به سمت گوشی ام نمی روم. سمانه و نغمه هم، دیگر غذا نمیخورند. سفره را جمع میکنیم. هر کدام گوشه ای می نشینیم. نگران! در سکوت!
روی مبل دراز می کشم. فکر میکنم به اتفاقی که افتاده. به بلایی که ممکن است بر سر مان بیاید. به امیدی که دارم. به نگرانی زیادی که در دلم موج میزند. کمکم پلک هایم روی هم میافتد. نمی فهمم کی خوابم می برد. چشمانم را باز می کنم. آسمان تاریک از پنجره معلوم است. ذهنم یاری نمی دهد. حس می کنم اتفاقی افتاده. اول یادم نمیآید. بعد انگار ساختمان پلاسکو در ذهنم فرو می ریزد. نگرانی برمی گردد. نور مهتابی چشمم را می زند. از جایم بلند می شوم. سمانه روی زمین نشسته. موبایلش در دستش است. انگار چت میکند.
میگویم: خبری نشد؟!
رویش را برمیگرداند. نه آرامی می گوید. نغمه از اتاق بیرون میآید.
میگویم: مامان و بابا نیومدن؟
نغمه میگوید: دارن میان. گفتن بهشون اگر از زیر آوار جسدی بیرون آوردیم، برای شناسایی زنگ می زنیم.
صدایش میلرزد. جان می کند تا بگوید. همان موقع زنگ در را می زنند. نغمه در را باز می کند. کمی بعد مامان و بابا وارد میشوند. هردو خسته و غمگین اند. مامان سلام آرامی می گوید. به سمت اتاق می رود. نغمه به دنبالش می رود. من انگار خشکم زده. همانطور به بابا زل می زنم. بابا همانجا روی مبل اول مینشیند. جز سلام چیزی نمیگوید. خیره میشود به زمین. بار روی شانه هایش را حس می کنم. محمد فقط پسرش نیست. ستون خانه اش است. محمد جور مریضی بابا را می کشد. جور ناتوانیهای بابا. محمد خرج خانه مان را می دهد. حالا اگر نباشد. فقط محمد نیست که می رود. ستون خانه مان فرو میریزد. این را همه مان میدانیم. نگرانی برای محمد از یک طرف نابودمان میکند. ترس نبودش از یک طرف. ترس از نبود خرج خانه. نغمه که می رود سر خانه و زندگی خودش. من و سمانه می مانیم، با مامان و بابا. مامان هم خیاطی میکند. برای در و همسایه، دوست و آشنا. بیشتر کمک خرج مان بود. کار اصلی روی دوش محمد بود. برادر مظلومم! هیچ وقت چیزی برای خودش نخواست. بغض به گلویم چنگ میاندازد. دوباره حلقه اشک چشمانم را در بر می گیرد. بابا جلوی چشمم تار می شود. دلم می خواهد به خواب بروم. بیدار شوم. محمد آمده باشد.
امروز تمام میشود. فردا می آید. فردا تمام میشود. پس فردا می آید. اما محمد…
اجباراً به مدرسه می روم. مامان می گوید: بمونی خونه که چی بشه؟! تو بمونی خونه محمد پیدا می شه؟! محمد زنده میشه؟! میگوید و گریه می کند. در این دو روز خیلی عصبی شده. همه امیدمان را از دست دادهایم. میدانیم که دیگر محمدی در کار نیست. فقط می خواهیم نشانی از او را بیابیم.
در کلاس رها محکم بغلم می کند. بغض تمام راه مدرسه همراهم بود. در آغوش رها، رها میشوم. بلندتر از تمام این دو، سه روز گریه میکنم. انگار این مدت خودم را نگه داشته بودم. حالا آزاد شدم. گریه می کنم. رها فقط سکوت می کند. دیروز پشت تلفن برایش تعریف کردم. نگار، مینا، شقایق و آتوسا را میبینم. همگی ناراحت و نگران اند. آنها هم سکوت کرده اند. احتمالا رها همه چیز را بهشان گفته است. بقیه بچههای کلاس را نگاه نمی کنم. واکنش هیچکس برایم مهم نیست. پشت نیمکت مینشینم. دستم در دست رهاست. هیچ حرفی برای گفتن نداریم. کسی خنده هایمان را کشته است. خنده های ما زیر ساختمانپلاسکو دفن شد. محمد شادی را با خود برد. معلم شیمی مان وارد کلاس می شود. سکوت پر حرف ما را می شکند. سلام می کند. بچهها جوابش را می دهند. من فقط نگاه می کنم. تمام روز را در مدرسه فقط نگاه کردم. نه چیزی فهمیدم. نه چیزی گفتم. همان طور به خانه برگشتم. نه برای امتحان فردا درس خواندم. نه با سمانه حرف زدم. نه جواب مامان را دادم. فقط سکوت کردم. به دیوار زل زدم. به دود سیگار بابا نگاه کردم. به چهره اش که انگار ده سال پیر شده. صدای گریه آرام مامان را شنیدم. صدای صحبت نغمه با سمانه را شنیدم. من فقط نشستم. دراز کشیدم. کمی شام خوردم. نگاه کردم. فکر کردم. اشک ریختم. سکوت کردم. سکوت کردم. سکوت…
فردا هم مثل امروز گذشت. پر از غم. پر از سکوت. فقط صبرم دیگر سرآمده. حس می کنم در برزخم. حس می کنم دارم شکنجه می شوم. نه می میرم. نه خوب می شوم. حالم، حال سردرگمی است. امتحانم هم خراب کردم. حتی سعی نکردم توضیح دهم. رها گفت: اگر میخوای من توضیح میدم. ناچارا قبول کردم. او هم با خانم صمدی صحبت کرد. دبیر فیزیک مان. از دور قیافه اش را دیدم. ناراحت شد. رها برگشت: گفتتش این نمرت رو اصلاً در نظر نمیگیره. دستش درد نکنه. چقدر با شعوره. من هم سر تکان دادم.
وقتی به خانه برگشتم. سمانه تنها بود. در را باز کرد. بغضش ترکید. ترسیدم. از این صحنه ترسیده بودم. از اینکه برسم خانه اتفاق بدی افتاده باشد.
با عصبانیت گفتم: چی شده؟! حرف بزن!
هق هق کنان گفت: محمد را پیدا کردن. جسدش رو از زیر آوار در آوردن.
به سمتش رفتم. همدیگر را بغل کردیم. هر دو بلند گریه می کردیم. کمی که آرام شدیم. گفتم: مامان و بابا کجان؟ نغمه؟
گفت: همشون رفتن برای شناسایی. بابا گفت من خودم میرم. اما مامان و نغمه قبول نکردن. باهاش رفتن. من هم زنگ زدم به نغمه. اون بهم گفت. الان دارن بر میگردن. فردا می تونیم… گریه نگذاشت ادامه دهد. حالم خیلی بد بود. این چند روز می دانستم دیگر محمد برنمی گردد. اما در دلم هنوز امید داشتم. دلم می خواست باور نکنم. اما حالا…حالا دیگر همه چیز واقعی بود. محمد واقعاً رفته. این جمله چند بار در ذهنم اکو می شود. قلبم تند تند می زند. تمام حس هایم در هم می آمیزد. ترس، نگرانی، حسرت، غم…غم دور همه شان می پیچد. گلوله می شود در گلویم. راه نفسم را می گیرد. گوش هایم هم کیپ می شود. صدای نفس های بریده سمانه را دیگر نمی شنوم. پاهایم سست میشود. همان جا روی زمین می نشینم. گلوله انگار کم کم باز می شود. از چشم هایم جاری می شود. اشک هایم گرم گرم است. تمام صورتم را میگیرد. یک دفعه یاد بچگی مان می افتم. محمد اذیتم کرده بود. بهش گفتم: کی می میری راحت شم؟! حالا مرده. اما من…
همه چیز روی دور تند اتفاق میافتد. انگار در فیلم های چارلی چاپلین گیر افتاده بودم. مامان و بابا و نغمه آمدند. آن شب گذشت. با هر جان کندنی. فردایش محمد را به خاک سپردیم. فامیل و دوست میآمدند. میرفتند. یکی خرما پخش میکرد. یکی حلوا. صدای قرآن قطع نمیشد. صدای گریه همه جا شنیده میشد. اما من در هالهای از ابهام فرو رفته بودم. تمام این دو روز ذهنم یخ بسته بود. قفل کرده بودم. مثل گیج ها نگاه می کردم. اشک می ریختم. به زور خاله و عمه آب می خوردم. گاهی هم غذا. نغمه دائم حواسش به مامان بود. سمانه هم….نمیدانم، صدای گریه اش همیشه کنار گوشم بود. این دو روز انگار زندگی نکردم. جزء خاطراتم ثبت نشد. آنقدر حجم غم زیاد بود. ذهنم همه چیز را پاک میکرد. نمی خواست به یاد بیاورم. همه چیز را می انداخت دور. در زبالهدانی ذهنم. فقط یک چیز را نگه داشته. تصویر آخر صورت محمد. دائم جلوی چشمم است. صورت رنگ پریده اش. باعث می شود باور کنم که دیگر نیست. رفته زیر خروارها خاک. هر بار که با خودم تکرار می کنم. اشک هایم سرازیر می شود. این دو روز لب هایم به هم دوخته شده. تارهای صوتی ام خواب رفته انگار. وقتی کلمه ای میگویم. صدایم نا آشناست. بدجور خش دارد.
بالاخره همه می روند. خود مان میمانیم. همه خسته ایم. انگار از ماراتون برگشته ایم. هرکس گوشه ای نشسته. مامان از جایش بلند میشود. نغمه را صدا می زند. رختخواب پهن میکنند. بی صدا زیر لحاف می خزم. خیلی خسته ام. اما خواب به چشمانم نمی آید. چشمانم را می بندم. تصویر محمد پررنگ تر از همیشه است. چشمانم می سوزد. دیگر اشکی ندارم. آنقدر تصویر محمد نگاهم می کند که خوابم میبرد.
روزها می گذرند. پشت سر هم. زندگی می کنیم. مثل همیشه. من و سمانه مدرسه می رویم. نغمه گاهی به خانه ما می آید. مامان خیاطی میکند. بابا سیگار میکشد. فقط محمد دیگر به خانه بر نمیگردد. نزدیک شام همیشه منتظرش هستم.
مامان بیشتر از قبل خیاطی میکند. به نغمه گفته دنبال آگهی راسته دوزی بگردد. نغمه هم میگردد. چند جایی زنگ زدند. به نظرشان به درد نخورد. مامان میگوید راسته دوزی از خیاطی خیلی بهتر است. دیگر باید زندگیمان را خودمان بچرخانیم. جدیداً یک آگهی پیدا کردهاند. راسته دوزی کاورهای بهشت زهرا. خوب به نظر میآید. اما کمی ترسناک است. سمانه وقتی شنید، دماغش را چین انداخت. گفت: بهتر از این نبود؟!
اما برای من مهم نیست. نغمه هم گفت: حالا مگه مهمه؟! مهم اینه خوب پول بدن.
گوشی اش را برداشت. زنگ زد. قرار گذاشت. چند روز بعد، مامان و نغمه رفتند. صحبت کردند. نمی دانم آنجا چه شد. هرچه شد. پذیرفتند.
مامان میگوید: پارچههای برش زده رو برامون میارن. گفتن شنبه میارن. من می دوزم با هم بسته بندی می کنیم. طبق قرار و روز معین میاد. می بره.
همه چیز به نظر خوب می آید. نغمه میگوید: پولش هم منطقیه. با این حال مامان باید بدوزه. بگه خوبه یا نه.
مامان می گوید: خداروشکر چرخ صنعتی دارم. پارچش ضخیمه.
و باز همه چیز خوب به نظر می آید. بابا مثل همیشه سکوت می کند. فکر میکند. سیگار می کشد. موافقت می کند. و در آخر می گوید در بسته بندی کمک می کنم.
فکرم پیش محمد می رود. طفلک داداشم! حالا که نیست، کل خانواده جورش را باید بکشد. وقتی که بود تنها، بار زندگی بر دوشش بود. هیچ وقت نفهمیدیم چه می کشد. حالا که می فهمیم چه فایده…
کتاب زیستم را برمیدارم. از درس ها عقب مانده ام. بعضی قسمت ها را اصلا نمی فهمم. دیروز رها می گفت هر جا مشکل داری، بپرس. بهت می گم و لبخندی مهربان زد. در این مدتی که طوفان به زندگی مان زد. رها بهترین همراهم بود. همه جا بود. در مدرسه، مراسم ختم، پشت تلفن، مخاطب چت هایم. واقعا ممنونش بودم.
خوابم میآید. کتاب زیست در دستم است. دراز می کشم. به کتاب نگاه می کنم. چشمانم می رود. فکر میکنم. فردا جمعه است. فردا می خوانم.
تمام شنبه در مدرسه افتضاح بود. هیچ از درسها نمی فهمیدم. به زور ذهنم را در کلاس نگه می داشتم. می دانستم امروز پارچهها را میآورند. میدانستم زندگیمان سختتر میشود. با این پارچه ها عجین میشود. محمد بوی مرگ را به خانهمان آورد و حالا کاور بهشت زهرا…
سرم را تکان میدهم. با خودم میگویم چرند نگو. دوختن کاور بهشت زهرا که عیب نیست.
از مدرسه برمی گردم. مامان پشت چرخ خیاطی اش است. سخت می دوزد. نغمه دارد بسته بندی می کند. بابا هم کمکش میکند. سمانه روی مبل استراحت میکند. او هم تازه از مدرسه آمده. فکر میکنم نغمه خودش خانه و زندگی ندارد؟! شوهرش چیزی نمیگوید؟! شانه بالا میاندازم. لباسهایم را عوض می کنم. چیزی می خورم. می روم کمک نغمه. در ذهنم برای سمانه خط و نشان میکشم. چقدر بیخیال است. انگار نه انگار که همه باید کمک کنیم. همه به پول احتیاج داریم. اینجا همه با هم زندگی می کنیم. او نباید لم بدهد، همه کار کنند. پوفی می کشم. به نغمه میگویم چه کار کنم؟ توضیح میدهد. شروع به کار می کنم. اول کارها را برمی گردانم. بزرگ هستند قدشان دو متر است. روی زمین پهن میکنم. همانطور که نغمه گفت تا می زنم. داخل نایلون مخصوصش میگذارم. چسب می زنم. به بابا می دهم. بابا پنج تا پنج تا روی هم می گذارد. با بند محکم می بندد. نمیدانم چند بار تکرار میکنم. برگردان. تا بزن. چسب بزن. ببند. اما سعی می کنم سریع انجام دهم. وقتی به خودم می آیم، شب شده. مامان گردنش را ماساژ می دهد. نغمه هنوز چسب می زند. بابا هنوز میبندد. مقداری کار دوخته شده روی زمین است. مامان چرخ خیاطی را خاموش می کند. سمانه شعور بخرج می دهد. غذای از ظهر مانده را گرم می کند. سفره را پهن میکند. من و نغمه و بابا هم باقی کار را تمام می کنیم. همگی شام می خوریم.
مامان میگوید: نغمه، پس علی کجا موند؟
نغمه جواب می دهد: توراهه. نمیاد بالا. می ریم خونه.
مامان می گوید: پس غذا میدم براش ببر.
نغمه تشکر میکند. به ساعت نگاه می کنم. ده دقیقه به نه را نشان میدهد. به درس هایم فکر میکنم. بغضم می گیرد. خستهام. خوابم می آید. از درسهایم عقب مانده ام. هر روز هم برنامه همین است. باید کمک کنم. اگر کمک نکنم، زندگی مان بیشتر میلنگد. بالاخره من هم یک طرف کار را می گیرم. سفره را جمع میکنیم. نغمه میرود. سراغ کتابهایم میروم. تا جایی که جان دارم، درس می خوانم. کمی فیزیک. کمی ادبیات. هر درسی که فردا دارم. نمی خواهم گیج بزنم. دیگر توان ندارم. ساعت از دوازده گذشته. سمانه خواب است. مامان و بابا هم. وسایلم را جمع می کنم. مهتابی را خاموش می کنم. روی تشکم پهن می شوم. تمام کمرم جیغ می کشد. خستگی از کمرم بیرون میدود. به سقف زل می زنم. باز هم هوای گریه دارم. چشمانم روی هم میافتد. خواب مجال گریه نمی دهد. مرا با خود میبرد.
روزها انگار روی دور تکرار اند. یک ماه همینطور تکرار میشود. بلند میشوم. مدرسه میروم. درس می خوانم. برمی گردم. در کار کمک می کنم. شام می خورم. درس می خوانم. بیهوش می شوم و دوباره…
تنم خسته است. روحم خوابی عمیق می خواهد. مگر من چند سال دارم. در آستانه هجده سالگی ام. غم محمد را به دوش می کشم. غم گردندرد مامان را. غم غرور شکسته بابا را. غم بی خیالی های سمانه را. غم حرفایی که نغمه میشنود را. غم درسی که افت میکند را. این غم ها را با خودم همه جا می برم. در راه مدرسه، در کلاس، موقع امتحان، در خانه، بین تا هایی که می زنم، زیر چسب های روی نایلون. همه جا می آیند. من را رها نمیکند. فقط یک جا غم هایم را خالی می کنم. در کنار رها. رها مثل اسمش مرا رها میکند. صبورانه گوش میدهد. غصه میخورد. در آغوشم می کشد. در درس ها کمک می کند. هر کاری می تواند برایم انجام می دهد. خوب است، حداقل رها را دارم.
از مدرسه برمی گردم. امروز باز هم پارچه آوردند. مامان لبخند میزند. خوشحال است. می پرسم: چی شده؟!
می گوید: پول یک ماه کار مون رو دادن. اگه همین طور ادامه بدیم خدا را شکر همه چیز رو روال می افته.
لبخند می زنم. نغمه شیرینی تعارف میکند. میگوید: بیا بخور. خیلی زحمت کشیدی این یه ماه.
بابا را نگاه میکنم. او هم لبخند میزند. اما امان از غم چشمهایش. شیرینی می خوریم. کمی خوشحالی به خانهمان میآید. در ذهنم حساب می کنم. پنجاه روزی میشود. پنجاه روز که خانهمان خوشحالی ندیده.
در اتاق نشستم. درس میخوانم. مامان گفت امروز کار نکنیم. من هم رفتم سراغ درس هایم. مامان وارد اتاق می شود. مقداری پول در دستش است. میآید کنارم. پول را روی کتابم میگذارد. در آغوشم می کشد. بوی مامان را نفس می کشم. کمی آرام می شوم.
می گوید: خیلی زحمت کشیدی این مدت. می دیدم چقدر خسته میشی. به سختی درسات رو می خونی. گفتم این پول حقته. گرچه کمه. ولی خب از هیچی بهتره. از پول تو جیبی مدرسه جداست. هر کاری دوست داری باهاش بکن. خندید و ادامه داد من که می دونم همهرو خرج شکمت می کنی. منم خندیدم. راست می گفت.
گفتم: مرسی مامان. ولی لازم نبود. من به خاطر شما کمک می کنم.
به چشمانم نگاه کرد. اشک روی گونه اش راه گرفت. گفت: عین محمد نگاه می کنی. مثل خودش هم مهربونی. غمگین لبخند زدم. سعی کردم گریه نکنم. مامان بلند شد. اشکش را پاک کرد. گفت: میرم شام درست کنم. تو هم درست رو بخون.
فهمیدم رفت تا اشکش را نبینم. رفت تا غم چشمانش آزرده ام نکند. به کتابم نگاه کردم. سعی کردم فکر نکنم. فقط درس بخوانم. سخت بود. اما میشد.
زنگ آخر خورد. به رها گفتم: به بچهها گفتی که بریم؟
گفت: آره، همه قبول کردن.
مینا، شقایق، آتوسا، نگار، رها و من. همگی با هم به ویتامینه نزدیک مدرسه رفتیم. هوا رو به گرما می رفت. میخواستیم بستنی بخوریم. کمی دل خنک کنیم. وارد ویتامینه شدیم. پرسروصدا. شش صندلی را اشغال کردیم. دم ظهر بود. خلوت بود. هر کدام گفتیم چه میخواهیم. منتظر بستنیها شدیم. آتوسا و نگار آرام نمینشستند. شیطنت می کردند. ما ریز ریز می خندیدیم. هر آن به دنبال سوژه بودند. از بستنی فروش گرفته تا میز مغازه اش. به ترک دیوار هم می خندیدیم. من اما خنده هایم از ته دل نبود. چیزی روی دلم سنگینی میکرد. بستنی ها را آورد. هر کس برای خودش را برداشت. مشغول خوردن شدیم. نگار اشاره ای به من کرد. نگاهش کردم. کمی بستنی برداشت. آتوسا کنارش نشسته بود. محکم به صورت آتوسا زد. آتوسا جیغی کشید. همه به سمتش برگشتند. با دیدن صورتش خندیدند. توقع این کار را نداشتم. صورت آتوسا دیدنی بود. خنده من هم جمع شدنی نبود. غش غش می خندیدم. انگار خنده در گلویم گیر کرده بود. حالا سر باز کرده، فوران کرده بود. بچهها جدال آتوسا و نگار را رها کردند. متعجب من را نگاه می کردند. و من همینطور می خندیدم. نفسم بالا نمی آمد. اشک هایم از خنده سرازیر شد. حالا بچهها از خنده من می خندیدند. به رها نگاه کردم. چشمانش برق می زد. خوشحال بود از خنده من. حس می کردم چند سالیست نخندیدم. سبک شده بودم. به هیچ چیز فکر نمیکردم. غم هایم برای لحظهای رهایم کرده بودند. می خندیدم. نمی فهمیدم چرا. اما به گردن درد مامان، به سیگار کشیدن بابا، به بیخیالی سمانه، به همه چیز می خندیدم. به محمد هم می خندیدم. چهرهاش جلوی چشمانم بود. او هم به من می خندید. صدای پرشیطنتش در گوشم میآمد. میگفت: بخند سارا، انقد دماغو نباش!
و من اعتراض کنان می خندیدم.
.خانواده را رها کرده ام.ناراحت بودند.از چشمانشان معلوم بود.حتی دنی هم ناراحت بود.با آن ابروهای تو هم رفته.پدر پذیرفته بود که نمیتواند مرا در خانه نگاه دارد.اما مادر همچنان حرص میخورد.میگفت باید دکتر شوی.خاک بازی به دردت نمیخورد.آخر یعنی چه؟آن همه کاسه و کوزه به درد چه کسی میخورد؟همه شان هم شکسته.بار ها توضیح داده بودم که انها قدمت تاریخی دارند.اما گوشش بدهکار نبود.بهانه میاورد.حق داشت.مضطرب بود.از کودکی عاشق خاک بودم.لباسهایم همیشه خاکی بود.گلی و کثیف.مادر همیشه گلایه میکرد.هر روز به امید یافتن گنج از خانه بیرون میرفتم.با همان بیل پلاستیکی .عمویم برایم خریده بود.قصه های زیادی تعریف میکرد.از دزدان دریایی که جزیره هارا در پی گنج زیرپا میگذاشتند.میگفت خودش هم دزد دریایی است.بعید میدانم راست باشد.او حتی پارو هم نمیتواند بزند چه برسد به هدایت کشتی.تازه همه ناخدا ها شنا بلدند اما او بلد نیست.از همه بدتر او از آب میترسد.واقعا غیرعادی بود.اما پدر فرق میکرد.او شناگر ماهری است.قدی بلند دارد.چهارشانه است.عضلات ورزیده ای که از آستین پیراهن رد نمیشوند.و از همه مهمتر از آب نمیترسد.شاید عمویم خود را جای او جا زده باشد.
پدرم در چهره اش نگرانی دیده نمیشود.ساکت و آرام.درست مثل زمان کودکی.یادم میآید روزی به خاطر دزدیدن تیله بچه همسایه کتک بدی خوردم.به خاطر دزدیدن نه بلکه به خاطر آنکه دروغ گفتم.بعد از اینکه درس مناسبی به من داد آرام شد.همیشه همینطور بود.دست بزن نداشت.اما از دروغ گریزان بود.با همهشان خداحافظی کردم.مادرم را در آغوش کشیدم.ضربان قلبش را حس کردم.محکم به سینه میکوبید. دلداریش دادم.پیشانیش را بوسیدم.صدای بوق تاکسی آمد.راننده منتظر بود.با همان ماشین های زرد همیشگیشان.کثیف و بیروح.چطور بدون خرابی کار میکردند.چمدان وسایلم را در صندوق گذاشتم. بغل راننده نشستم.ماشین با صدای ناله ای به راه افتاد.انگار از گرما طاق آمده بود.از پنجره به عقب نگاه کردم.مادر با دستانی گره کرده،ناراحتی را از برق چشمانش میشد فهمید.دستی تکان دادم و برگشتم.لحظه ای از تصمیمم پشیمان شدم.تصمیم خودم بود.از خطرات این کار آگاه بودم اما آن را پذیرفته بودم.
باستان شناسی علاقه کودکی ام بوده.چندین سال است که در حسرت چنین روزی به سر میبرم.اما حالا شانس به من رو کرده است.به آن پشت پا نمیزنم. باید دو دستی به آن بچسبم.در همین فکر و خیالها بودم.راننده نگاهی به من انداخت. اهمیتی ندادم.صورتم را به سمت پنجره برگرداندم. برگ ها زیر نور آفتاب می درخشیدند.گلویش را صاف میکند.دوباره نگاهی به من میاندازد.این بار سمت او برمیگردم. به او خیره میشوم.مشکلی پیش امده؟ خشمگین به نظر میرسد.اما چیزی نمیگوید.شاید لال است.بعید میدانم.مشکلش چیست.شاید مرا جایی دیده است.من دوستان سیاهپوست زیادی در جورجینیا دارم.اما این یکی را به یاد نمیآورم.او اهل آمریکا نیست.لبانش بزرگتر از سیاهپوستان اینجاست. شک نکنم اهل سومالی باشد.اضطرابی به وجودم چنگ میزند.نگران میشوم.مبادا خفت گیر باشد.آهی میکشد و لبانش تکان میخورد.
دوباره نگاهم را به بیرون میدوزم.راه زیادی تا فرودگاه باقی نمانده.چشمانم را میبندم.خواب سنگینی در انتظار من است.گرمای سوزانی از شیشه به صورتم میتابد. سایه بان را به سمت پنجره میکشم.عکسی در آنجا دیده میشود.دختری سیاه پوست با موهای سیاه وکوتاه.راننده نگاهم را دنبال میکند.خون جلوی چشمانش را میگیرد.با عصبانیت سایه بان را برمیگرداند.داد میزند.چه کار داری میکنی؟زبانم بند امده است و دستپاچه شده ام.با چشمان از حدقه بیرون زده به او خیره میشوم.دوباره داد میزند.چه مرگت شده سفید پوست لعنتی.از این حرف او ناراحت نمیشوم.برایم عادی شده.در امریکا بحث نژاد سالهاست که پابرجا مانده و آتش آن هر روز شعله ورتر میشود. جنگی که سیاستمداران آن را به راه انداخته اند تا به کثافت کاریهایشان لطمه نخورد. میگویم منظوری نداشتم و عذرخواهی میکنم.هنوز متوجه خطایم نشده ام.اما او همچنان عصبانیست.
به فرمان میکوبد و فریاد میکشد.همه اش تقصیر سفید پوستای لعنتی است.جلویش را میگیرم.هی هی هی تند نرو.بگو ببینم مشکلت چیه.بعد از اینکه آرام میشود،شروع میکند.اون عکس خواهرمه. دانشجو بود.تو دانشگاه فلوریدا.عاشق عتیقه جات بود.صبح و شبش شده بود همین آت و آشغالا.آخر هم کار خودش رو کرد.رفت مصر برای اکتشافات تاریخی و از این مذخرفات بی سر وته.چندین بار بهش هشدار داده بودم ولی گوش نکرد.فرار کرد.نامه فرستاد که به مصر رفته.یه روز داشتن یه تونلی رو بررسی میکردند که تونل ریزش میکنه و همونجا دفن میشه.همش تقصیر اون استادسفید پوست بود.به جلو خیره شدم.گفتم هی ببین این تقصیر من نبوده.مطمئن باش.اما گوشش بدهکار نبود.منو رسوند فرودگاه.سریع برگشت.مرگ اون دختر دلهره انگیز بود.امیدوار بودم که سرنوشت من متفاوت باشه.خیره به تاکسی شدم.تا اینکه اندازه یک نقطه شد.چمدانم را برداشتم.به سمت گیت راه افتادم.غرق در افکارم بودم.یعنی چه میتواند سر آن دختر آمده باشد.دختر بیچاره.حتما الان مومیایی شده.در افکارم غرق بودم تا اینکه صدای آشنایی را شنیدم.هی جک بالاخره اومدی.منتظرت بودم رفیق.جان دوست دانشگاهی ام بود.ساده و بیآلایش.مو های ژولیده وخرمایی رنگی که با چشمانش ست شده بود.چندین بار بهش گفته بودم که شونه بزنه.حتی براش شونه خریدم ولی باز شونه نمیکرد.میگفت این مدل جذابترم میکنه.واقعا حق با اون بود.لعنتی یه پا تام کروز بود.با اون بازوهای بزرگ و متورم که از آستین لباس باد کرده به نظر میرسید.درس ها رو عین آب خوردن یاد میگرفت و خرخون مدرسه بود.دخترای مدرسه دنبالش بودند.همه جا،تو بار تو حیاط و حتی تو کلاس.بهش شماره میدادن ولی اون قبول نمیکرد.خودش رو میگرفت. هی جک چطوری؟اوضاع خوبه؟از قیافت که اینطور به نظر نمیاد.چت شده؟روبراهی؟ آهی کشیدم و ادامه دادم.نمیدونم چرا دلم شور میزنه.اضطراب دارم.نگران اتفاق بدی هستم.از طرفی دلتنگ خانواده ام و از طرف دیگه راننده تاکسی دخترش رو تو همین اکتشافات از دست داده بود. جان گفت هی به دلت بد راه نده.من که دلم روشنه.مطمئنم این سفر سکوی پرتابه.ازش لذت ببر.امیدوارم همینطوری باشه.جان گفت که سارا هم قراره با کمی تاخیر بهمون اضافه بشه.گفتش که برای فردا بلیط داره.حتما خبر داری دیگه؟سرم رو به نشانه منفی تکان دادم.بیخبر بودم.سارا از اون دخترایی بود که دلت میخواست باهاشون سفر بری.معرکه بود.خنده از رولباش نمیافتاد.همیشه میخندید.روزی که بچه ها فهمیدن عاشقش شدم تعجب کردند.البته حق هم داشتند.ما دو تا زمین تا آسمون با هم فرق داشتیم.چه تو اخلاق و چه تو ظاهر.اون موهای بلوند و چشم های عسلی داشت ولی من برعکس اون مو و چشمهام مشکی بود.اون همیشه خندون بود ولی من همیشه اخم به چهره ام داشتم.اونقدری که رو پیشونی و گونه هام چروک افتاده بود.البته بعد از این که مدتی با سارا بودم یاد گرفته بودم که گاهی اوقات لبخند بزنم.الان هم فکر نیومدش عین خوره به جونم افتاده بود.از همه مهمتر چرا به من نگفته که دیر میاد.افکار مختلفی به سرم زد.هر جور فکری تو ذهنم ریشه میزد. شاید داره خیانت میکنه.نه نه نه این امکان نداره.یا شاید هم بلیط گیرش نیومده. البته این ها هیچکدامشان برام مهم نبود.فقط چرا بهم خبر نداده بود.اخر سر تسلیم افکارم شدم.تلفنم رو از جیبم در اوردم و شمارش رو گرفتم.چند تا بوق زد و بعد صدای سارا به گوش رسید.همون صدای همیشگی.شادی تو صداش موج میزد.گفتم که چه مشکلی پیش اومده و اون با همون لحن شوخی گفت که دیر اقدام کرده و بلیط های امروز تموم شدن.نپرسیدم که چرا به من خبر نداده.با همین تماس خیالم راحت شده بود.گوشی رو قطع کردم و به راهمون ادامه دادیم.به گیت ها که رسیدیم مدارکمون رو نشون دادیم و چمدان ها رو چک کردیم.تو سالن انتظار نشسته بودیم.منتظر بودیم که شماره پروازمون رو اعلام کنن.به جان گفتم خبری نشد؟سرش تو گوشی بود.دستم رو تکان دادم و دوباره سوالم رو پرسیدم.گفت اینجا هیچوقت کاری درست انجام نمیشه.لابد دوباره هواپیما تاخیر داره.درست حدس زده بود.هواپیما دوساعتی تاخیر داشت.سرم رو به صندلی تکیه دادم و به آینده نامعلومی در انتظارم بود فکر کردم.شاید حق با جان باشه.نباید به این دلشوره ها اهمیت بدم.به هر ترتیبی که بود این دو ساعت هم گذشت.چمدان ها رو تحویل دادیم و سوار شدیم.جوش و خروش جمعیت تمامی نداشت.همه ناله میزدند.صدای جیغ نوزادی که قطع نمیشد،مثل جغجغه به جان مغزم افتاده بود.احتمالا خودش را خراب کرده بود.معلوم شد که حدسم درست بوده چون تا لحظاتی بعد بوی بدی در هوا پخش شد.
کاپیتان شروع به صحبت میکند و راهنما هم توصیه های لازم را میدهد.هواپیما با تکان نسبتا شدیدی به حرکت میافتد.سعی کردم که در طول پرواز استراحت کنم.حداقل نگرانی شکنجه ام نمیدهد.سرم را به پشتی تکیه دادم و خیلی زود به خواب رفتم.
با تکان های جان از خواب بیدار میشوم.جان میگوید بیدار شو خوشخواب میدونی چه قدر خوابیدی؟ تا یه ساعت دیگه فرود میایم.بهتره خودتو جمع و جور کنی.من که واقعا خسته شدم.حدودا شش ساعت خوابیده بودم.بعد از چند دقیقه هوشیاری کاملم را به دست آوردم.تا دقایقی دیگر هواپیما در فرودگاه قاهره به زمین مینشیند.جان هر لحظه اضطرابش بیشتر میشد و هیجانش رو بروز میداد ولی من دلشوره و نگرانیم بیشتر میشد و ترجیح میدادم که ساکت بمونم.این یه سفر اکتشافی ساده بود.قصد داشتیم چند نمونه از نسخه های خطی باستانی رو بررسی کنیم و برگردیم.پس ضرورتی نداشت براش خوشحال باشم.
هواپیما به زمین نشست. پیاده میشوم.تابش آفتاب مثل شلاقی بر صورتم فرود میآید.عینکم را به صورت میزنم و کلاهم را کمی جلوتر میآورم.در سالن فرودگاه جان یه لحظه هم ساکت نمیشد.از هر دری حرف میزد.از اینکه خانوادش چه قدر پز او را داده بودند و پدرش را سربلند کرد.خدا خدا میکردم که به طریقی بتوانم از شر صحبت هایش خلاص بشوم.تا اینکه پیرمردی برای پرسیدن ادرس به سمتم آمد و من هم از خدا خواسته از صندلی بلند شدم.بعد هم هدفون هایم را به گوشم زدم و تظاهر کردم که حواسم نیست تا دست از سرم بردارد.از فرودگاه خارج شدیم.سوار تاکسی شدیم و به سمت محل اقامتمان به راه افتادیم.با اینکه کل پرواز را خوابیده بودم ولی همچنان پلک هایم سنگینی میکرد.چشمانم را بستم و به خواب رفتم.دوباره با ضربه دست های جان از خواب بیدار شدم.با همان لبخند تمسخرآمیزش به من خیره شده بود ومیگفت خواب آلو بیدار شو.
به هتل رسیدیم.انتظار داشتم که در محله ای خوش آب و هوا باشد.اما بر خلاف انچه در سرم داشتم، یک هتل معمولی بود.آثار گرد و خاک و توفان هایی که به وفور در مصر اتفاق میافتد،روی شیشه ها به چشم میخورد.خیابان ها خلوت بودند و مگس پرنمیزد.یا شاید هم آن موقع از ظهر همه از شدت آفتاب درخانه هایشان پناه گرفته اند وبه استراحت میپردازند.به هرحال برای من هیچ فرقی نداشت.این سفر آن جذابیت ابتدایی را برای من نداشت.گرمی هوا هم مزید بر علت شده بود و اعصاب درست و حسابی نداشتم.از پذیرش هتل کلید هایمان را گرفتیم.سوار آسانسور شدیم.اتاق ها طبقه سوم بودند. در واقع مسافرخانه ای بود که اسم هتل را به دوش میکشید. شنیده بودم که کشور های آفریقایی ثروتمند هستند اما بر خلا آنچه میپنداشتم،اثری از مدرنیته مشاهده نمیشد یا لااقل در مرتبه پایینی قرار داشتند.
وسایلمان را در کمد قرار دادیم و روی تخت ولو شدیم.صدای ناله ای از تخت بلند شد.معلوم بود مدت زیادی از آن کار کشیده اند.اما خوشبختانه ملافه ها و روبالشی ها تمیز بودند.بعد از صرف ناهار برای گشت و گذار در سطح شهر بیرون میرویم.قاهره شهر عجیب و غریبی است.به نظر میرسد که مردم طلسم شده اند.هیچکس رفتار دوستانه ای ندارد.به چشم همه دشمن هستی.انگار که هر لحظه قصد دارند حمله ور شوند و تو باید هر لحظه اماده دفاع کردن باشی.اضطراب و نگرانی ام نسبت به گذشته بیشتر شده است.گمانم اتفاق بدی در راه است.تا تاریکی هوا در خیابان ها پرسه میزنیم و بعد به اقامتگاهمان برمیگردیم.جان بلافاصله به خواب عمیقی فرو میرود.اما من تا پاسی از شب بیدار ماندم.گرمای هوا تعادلم را به هم زده است.فایده ای ندارد .هر طور شده باید به خواب بروم.نزدیکی های صبح به خواب میروم.با صدای ماشین آلات از خواب بیدار میشوم.کسالت سراسر وجودم را گرفته است.به بالکن میروم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.تعداد زیادی از کارگران بیل به دست با لباس هایی کثیف و چروکیده مشغول به کار هستند.در این شهر هیچ چیز سر جایش نیست.جان را از خواب بیدار میکنم.ساعت ده به روستای العزبه اعزام میشویم.امیدوارم چیز خوبی در انتظارمان باشد. صبحانه مختصری میخوریم و به راه میافتیم.حدودا دو ساعتی از قاهره فاصله دارد.جاده های خاکی با چاله هایی بزرگ که با هر دفعه افتادن در ان ها میخواهی هر چه خوردی را بالا بیاوری.به روستای العزبه رسیدیم.روستایی توریستی با مردمانی نسبتا خونگرم.حداقل به سختی شهرنشینان نیستند.اتاقی در آن نزدیکی به ما دادند و هر وعده غذایمان را برایمان میآوردند.جای دنجی بود. اگرچه هوا کمی گرم بود ولی قابل تحمل بود.بچه ها این طرف و آنطرف میدویدند و سر و صدایشان تا چند محله شنیده میشد.قرار بود که بعد از ظهر بازدیدی از منطقه باستانی داشته باشیم.روستاییان چیزهای شگفت آوری راجع به آنجا میگفتند.میگفتند که نور های عجیبی از انجا بیرون میزند.حتی شایعه شده بود که فرعون از تابوت برخواسته و میخواهد بر دنیا حکومت کند..چندین مورد ناپدید شدن اهالی روستا هم گزارش شده بود.کسانی که برای چراندن گوسفندان رفته بودند ولی دیگر خبری ازشان نشده بود.این مردم بیچاره هم بنا را گذاشته اند بر اینکه فرعون از تابوت بیدار شده است از این رو هر ماه مقدار زیادی آذوقه برای او میبردند و در بیابان رها میکردند. اگر چه به این قبیل حرف ها اعتقادی نداشتم ولی احساس نگرانی میکردم اما از طرفی هم کنجکاوتر میشدم بدانم چه چیزی در آن مقبره وجود دارد.
بعد از ظهر آن روز به سمت مقبره رفتیم.پای پیاده بیست دقیقه ای راه بود.راه ماشین خور نداشت و مجبور بودیم پیاده برویم.نور آفتاب شدید بود.پوست صورتم را میسوزاند.گرمای این نواحی طاقت فرسا بود.مقبره بزرگی بود و تپه های شنی اطراف آن منظره جالبی را به وجود اورده بود.گنبدی بزرگ به شکل یکی از فراعنه با ستون های بلند داخل آن و سر ستون هایی بزرگ.به سایه داخل مقبره پناه میبریم تا حالمان جا بیاید.آب خنک در آن هوای گرم،مرحمی است بر گرما.بعد از کمی استراحت تصمیم میگیرم که در آن حوالی چرخی بزنم.گرما تن و بدنم را لگدمال میکند.از اولین تپه شنی بالا میروم.کاملا خاکی شده ام.زبری دانه های شن پاهایم را قلقلک میدهد.کفش هایم را به آرامی در میاورم.دانه های شن به آرامی پایین میریزند و سوار بر باد میشوند.نگاهی به اطراف میاندازم. هیچ چیز جز سراب دیده نمیشود.تا چشم کار میکند سراب است.ناگهان لمس انگشتانی را بر شانه ام احساس میکنم.به گمان اینکه جان است چیزی نمیگویم.جان را خطاب قرار میدهم و میگویم آفتاب گرمی است.اما جوابی نمیرسد.لحظه ای برمیگردم اما کسی نیست.شاید توهم زده ام.بله توهم زده ام. افتاب شدید بیابان باعث شده توهم بزنم.به داخل مقبره برمیگردم.اعضا بعد از بررسی داخل مقبره راهی روستا میشوند.جان که معلوم است از هیجان اولیه اش کم نشده با خوشحالی راجع به مقبره صحبت میکند.از او میپرسم که نظرت راجع به شایعات مردم در مورد فراعنه چیست؟من و من میکند.بعد با صدایی آرام جواب میدهد.بعید ندانم خرافات باشد.یا شاید هم جادو باشد.کمی شبیه داستان ها و کارتون هاست اما بعید میدانم این اخبار صحت داشته باشد.همه اش تاثیرات افتاب است.این مردمان دیوانه شده اند.حرف جان کمی از دلشوره ام میکاهد.حق با اوست.آفتاب کار خودش را کرده است.به محل اقامتمان میرسیم.به حمام میروم و دوش آب سرد را باز میکنم.حرارت بدنم به یکباره فروکش میکند.بخار های تنم به وضوح دیده میشوند.مثل فلز داغی که به یکباره در آب فرو میکنی.بعد از حمام پخش زمین میشوم.فردا روز بزرگی است.امیدوارم که بتوانم راز این مقبره را کشف کنم.خیلی زود به خواب میروم.نیمه شب از خواب بیدار میشوم.کابوس های شبانه.شاید این هم از گرمای بیش از حد است.وای خدای من دیووانه شدم.گلویم خشک شده است.مقداری از آب را سر میکشم و دوباره به خواب میروم.امیدوارم کابوس دیگری در راه نباشد.
صبح با صدای کوبیدن در از خواب بیدار میشوم.یکی از روستاییان است.صبحانه برایمان اورده است.با زبان محلی خودشان آن را به من تعارف میکند.به زبان خودم از او تشکر میکنم و در را میبندم.لگد آرامی به جان میزنم و او را از خواب بیدار میکنم.در سینی صبحانه چیزهای متنوعی وجود دارد.از گردو تا کره و چندین نوع صبحانه محلی که تا به حال به عمرم ندیده ام.حتی کره بادام زمینی هم وجود دارد.اگر چه که به خوردن صبحانه عادت ندارم ولی اشتهایم باز میشود.بعد از اتمام صبحانه وسایلمان را جمع میکنیم و راهی میشویم.تعدادی از روستاییان هم با ما راهی میشوند.
حفاری را از اطراف تپه های شنی شروع میکنیم.خاک نرم است و به راحتی کنار میرود.اما سطح زیرین سخت است.روستاییان هم به کمک میآیند اما تا ظهر نهایتا یک متر توانستیم حفر کنیم.برای استراحت به داخل مقبره بازگشتیم.خیس و خالی شده بودیم.لباس هایمان را در آوردیم تا خشک شود. باد گرم بیایان به تن مان میخورد و آن را خنک میکرد.جان که طاقتش طاق آمده بود.با نیشخندی او را نظاره کردم.منظورم را فهمید و بعد روی زمین ولو شد.کار در این گرما آن هم زیر آفتاب واقعا طاقت فرسا بود.
بعد از اتمام ناهار دوباره مشغول کار شدیم.چیز زیادی دستگیرمان نشد الا چند تکه کوزه شکسته و تعدادی هم استخوان که سالیان طولانی زیر خاک مدفون مانده بودند.لحظه ای احساس کردم که همه چیز در اطرافم در حال چرخش است.چشمانم سیاهی میرفت و بعد با سر به زمین برخورد کردم و بیهوش شدم.چشمانم را که باز کردم خود را داخل مقبره دیدم.جان و همه روستاییان هم در اطرافم جمع شده بودند و با چشمانی نگران نظاره ام میکردند.جان گفت چیزی نیست بعید ندانم گرمازده شده ای.به کمی استراحت نیاز داری.آن شب هنگام خواب تمام تن و بدنم درد میکرد.جان میگفت که در بین روستاییان شایعه شده که جادوی فرعون تو را گرفته است.لبخندی میزنم.از این مردم هیچ چیزی بعید نیست.فردا دوباره راهی میشویم.این بار فشار کمتری به خودم وارد میکنم. احساس میکنم که چیزی در زیر پاهایم در حال حرکت است.لحظه ای به فکرم رسید که شاید مار یا عقرب باشد اما چیزی نیود.ناگهان زمین زیر پایم خالی شد.مثل اینکه زمین دهان بازکرده باشد مرا بلعید.به داخل گودال بزرگی افتادم و در تاریکی مطلق به سمت پایین میرفتم.همه چیز سیاه بود.اما دانه های شن را حس میکردم.بعد از لحظاتی به زمین برخورد کردم و بیهوش شدم.
چشمانم را که باز کردم،درد شدیدی در ناحیه سرم و پاهایم حس میکردم.خونریزی داشتم و استخوان رانم دچار شکستگی شده بود و از پوستم بیرون زده بود.چند دقیقه ای طول کشید تا دو بینی ام کاملا برطرف شود.سرم را بالا آوردم.همه جا تاریک بود.کاری از دستم برنمیآمد.بغض شدیدی گلویم را فشار میداد.ناله بلندی سر دادم نه به خاطر درد بلکه به خاطر تنهایی ام.من تنها در اینجا گیر افتاده ام و هیچکسی به داد من نخواهد رسید.لحظه ای تمام زندگی ام در برابر چشمانم ظاهر شد.مادرم که با نگرانی نگاهم میکرد. پدرم با آن لبخند دلنشینش و دنی با آن طعنه های نیش دارش.دوباره از هوش رفتم.اینبار که به هوش آمدم ناله وشیون سر ندادم.فقط به دلشوره هایم فکر کردم به اینکه تمامی آن ها مثل غریزه ای بودند تا مرا از این سفر بازدارند.اما من به آن ها گوش نکرده بودم.به یاد حرف های مردم افتادم،حق با آن ها بود.فرعون از گور برخواسته تا دوباره بر این جهان حکومت کند.لحظه به حال آینده مبهوم خود افسوس خوردم.شاید حق با مادر بوده است و من باید دکتر میشدم.فکرش را بکن الان در مطبم روی صندلی ولو شده بودم و از باد کولر لذت میبردم.همه این افکار مثل سمی برای قلب درد کشیده ام بود.خونریزی پاهایم همچنان ادامه داشت و تمام نمیشد.با تکه ای از پارچه پیراهنم ان را بستم.مقدار کمی آذوقه به همراه دارم.خوش شانس بودم که آنهارا در کیف دستی ام گذاشته ام.یک شکلات تلخ بزرگ با دو عدد نان تست و مقداری آب.به گمانم برای دو هفته کافی باشد.هیچکس انتظار مرا نمیکشد الا مرگ.حضورش را حس میکنم دائما در حال چرخش است. هراز گاهی سر میزند من هم لبخندی به آن میزنم و با چشمک بدرقه اش میکنم.دیر یا زود همین جا دفن میشوم و هیچکس مرا به یاد نخواهد آورد.چه ارزوهایی که در بچگی داشتم.خوبی تنهایی آن است که با خدا بیشتر آشنا میشوی.من انسان معتقدی نبودم.اما در این چند روز به وجود خدا پی برده بودم.نیرویی ماورایی که روحت را تغذیه میکند یا لااقل امیدوارت میکند.مثل کادوی تولدی که نمیدانی در آن چیست.
روز2 زیر زمین
چرا تا الان به ذهنم نرسیده بود.من یک روز تمام در این مکان گیر افتاده بودم و به فکرم نرسیده بود که نگاهی به این اطراف بیندازم.پیراهنم را در آوردم و با کبریتی که در کیف دستی ام داشتم،آن را آتش زدم.به هر زحمتی که بود از جا برخواستم و لنگان لنگان راه افتادم.چوب مشعلی را دیدم و پیراهن را به سر آن زدم.آتش را که بالاتر آوردم،راهرویی را در مقابلم مشاهده کردم که انتهای آن نامعلوم بود.دیوار ها پر بود از شکل ها و خط های عجیب و غریب.چیزهایی که تا الان چشمم به آنها نخورده بود.یک شکل بز که شاخ هایش به بندی یک متر میرسید.یک قبیله که دور آتشی جمع شده بودند و دست های خود را به سمت آسمان گرفته بودند.و یک سری از ظرف و ظروف که بر دیوار ها حک شده بود.خط های میخی هم در بین ان ها مشاهده میشد.با اینکه راجع به ان ها مطالعه کرده بودم و اقسام آن را میدانستم اما این ها هیچکدام برایم آشنا نبودند.همانطور که رو به جلو حرکت میکردم،مشعل های روی دیوار را هم دانه به دانه روشن کردم.اشکال بیشتری برایم مشخص میشدند.خدا میداند منظورشان چیست شاید از خطری اطلاع میدهند.به انتهای راهرو رسیدم.روبرو بسته بود.یعنی اینجا زندان است؟درد پایم به طور کلی فراموش شده بود.حتما باید دریچه ای به بیرون وجود داشته باشد.بار دیگر هم راهرو را از اول تا آخر بررسی کردم ولی به چیزی دست نیافتم.بارها و بارها بررسی کردم.خسته و ناامید به دیوار تکیه زدم و شروع کردم به فلسفه چینی مشکلات و توجیه آن ها.اما نوری از جنس امید در دلم روشن شده است.نمیخواهم تسلیم شوم پس دوباره بلند میشوم.نوشته ها را دنبال میکنم تا بلکه بتوانم حرف آشنایی پیدا کنم.اما اینها صرفا نوشته اند.شروع میکنم به لمس کردن تک تک سنگ ها.با اینکه در فیلم ها دیده ام که ممکن است تله ای در میان باشد،اما ادامه میدهم.اما این هم فایده ای ندارد.اینبار دیگر درد پایم را فراموش نمیکنم.وضعش وخیم تر شده است.بوی مدفوع و عفونت در راهرو میپیچدوتهوع آور است.چیز زیادی هم از غذایم باقی نمانده است.دوباره افکار به سمتم هجوم میآورند.چشمانم را میبندم.به خواب میروم.در خواب میبینم که توانسته ام از اینجا بیرون بیایم.به مادر و پدر زنگ زده ام و از احوال آنها جویا شده ام.نمیدانم چه مدت خوابیدم.اما هنگام بیدار شدن سرگیجه شدیدی داشتم.خون زیادی از بدنم رفته بود مخصوصا با آن عفونت و اوضاع بد اینجا.مثل بچه هایی شدم که نمیتوانند به تنهایی دستشویی بروند.خودم را خراب میکنم.با آنکه کسی نیست ولی باز خجالت آور است.کنترل وضعیت از دستم خارج میشود.به همه عالم بد و بیراه میگویم.به خدا،به جان و هر کسی که به یاد میآورم.باز هم راهرو را بررسی میکنم.شاید به سرنخی رسیدم.بی نتیجه است.سعی میکنم دوباره به خواب بروم.لااقل در خواب به اینکه کجا و در چه وضعیتی هستم فکر نمیکنم.حتی زمان در خواب سریعتر میگذرد.اینبار که از خواب بیدار میشوم ضعف بیشتری دارم.فقط مقداری نان تست خشک شده با کمی آب برایم باقی مانده است.ضعف بدنم را فراگرفته حتی توان نوشیدن آب هم برایم باقی نمانده است.شروع میکنم به نوشتم یادگاری روی دیوار.از هر چه که به نظرم جالب میآید.اسم و محل زندگی ام،تاریخ تولدم،حتی شماره تلفنم را اینجا نوشتم.در حین نوشتن بر روی یکی از سنگ ها متوجه بازشدن یک دریچه میشوم.خون در رگ هایم جریان پیدا میکند.دریچه ای کوچک اما به حدی هست که بتوانم از ان عبور کنم.یعنی این دریچه راه خروج است؟البته احتمال آن را هم میدهم که به جای بدتری ختم شود ولی در هر صورت بهتر از اینجا نشستن است.خود را دست تقدیر میسپارم.یکی از مشعل ها را برمیدارم و به داخل دریچه میروم.ساختن این دریچه ها انهم در زمان گذشته واقعا عجیب بوده است بعید نیست که آن را به بیگانگان نسبت میدهند.انتهای دریچه دیده نمیشود. اما همچنان به مسیرم ادامه میدهم.صدایی به گوشم میرسد.مار بزرگی از مقابل میآید.نفسم در سینه حبس میشود.انتظار آن را نداشتم.مار فس فس کنان و با زبانی که هر دفعه مثل شلاق بالا میرود اهسته آهسته به من نزدیک میشود.حتما بوی خون آن را به اینجا کشانده.چاقوی دستی کوچکی به همراه داشتم.تنها وسیله دفاعی من در برابر آن مار بزرگ.با دستانی لرزان چاقو را به سمت آن میگیرم.خیلی خوش شانس است که مرا پیدا کرده،غذایی به این بزرگی در این بیابان کم یاب است.از برق چشمانش مشخص است ک ه چقدر در انجام این کار مصمم است.به سمتم حمله ور میشود.با مشعل او را دور میکنم.جنگیدن در آن دریچه تنگ واقعا کار دشواری است.چندین بار دیگر هم به من نزدیک میشود اما هر بار با مشعل او را دور میکنم.بار دیگر به سمتم حمله ور میشود اما اینبار چاقو را در سرش فرو میکنم.از درد به خود میپیچد.انتظار چنین حمله ای را نداشت.سرش را از تنش جدا میکنم تا مایه عبرتی برای سایرین باشد.دوباره به راهم ادامه میدهم.باد ملایمی صورتم را نوازش میدهد.امیدوار میشوم.نوری از مقابل به چشم هایم برخورد میکند.جلوتر میروم.شدت باد بیشتر میشود.تا اینکه انتهای دریچه را میبینم. سوراخ کوچکی در انتهای دریچه که نور از آن به داخل نفوذ کرده است.از سوراخ به بیرون نگاه میکنم.یکی از دیواره های مقبره است.نگاهی به داخل مقبره میاندازم جان در گوشه ای تکیه داده است.فریاد میزنم کمک.گیج و سرگردان به اطراف نگاه میکند.راهنمایی اش میکنم.از خوشحالی بال در آورده است.سایر اهالی را خبر میکند تا به نجات من بیایند.بیهوش میشوم.چشمانم را باز میکنم.در بیمارستان هستم.جان و سارا و پدر ومادرم با چشمانی نگران مرا نظاره میکنند.مادرم فریاد شادی میکشد و مرا به آغوش میکشد.
دو پرنده
بازتاب نغمهی شرین و رسای پرنده، کنار پنجره می کشاند. در حیاط حولی روی شاخچهی باریک توت، یک پرندهی زیبا، آهنگ صبحگاهیش را زمزمه میکند. ویا هم دوتا پرنده. آن یکی را آنسو تر از رعشهی برگ های پهن توت حدس می زدم.
دستِ به صورت کشیدم. داشتم مبهوت نگاه می کردم. در ذهن و خیالم موج از طنین صدای این پرنده هجوم می آورد.
به جایم بر می گردم. دو، پنج و شش دقیقهی سکوت. باز طنین صدای این پرنده مرا کنار پنجره می کشاند. با رخوت جسم ناپایدارم را بلند می کنم. کنار پنجره؛ بر دیوار آن تکیه میکنم. با دقت گوش میکنم. نگاه محو آن پرنده می شود.
این بار پرنده جای دیگر، در فراز شاخچهی دیگر قرار دارد. گمانم درست بود. آن دیگری روبه رویش با همان ریخت و قیافه روی شاخچهی مقابلش است.
آن دوتا زندگی صبحگاهیش را با آهنگ سرور شروع کرده بود. درست مقابل هم نشسته بود. به هم نگاه میکرد و می نواخت. بازتاب چکچک شرین آنها تداخل ظریف از صوت را به میان می آورد.
نمی دانم این ها چه نوع زندگی دارد. نغمهی پر رمز و راز این ها حکایت از غم شان خواهد بود یا از شادی شان؟ اول صبح در فراز شاخچههای نزار، در هوای ملایم، باد نرم. زیر آسمان نیلگون کابل، شروع به نغمه پردازی میکند. اصلن چه میشد زندگی ما انسانها مثل این دو پرنده میگذشت! روزها بانگ سرور و شعف می نواختیم و شبها در یک مکان دنج میخسبیدیم. در خیال خود حرف می زدم. روحم و جسمم مبهوت زندگی عاشقانه پرندگان شده بود.
با چند چکچک روی چند شاخهی دیگر پرید. بال گشود مسیر پرواز شانرا تعقیب میکردم تا از نظر ناپدید شد.
بازتاب نغمهی شرین و رسای پرنده، کنار پنجره می کشاند. در حیاط حولی روی شاخچهی باریک توت، یک پرندهی زیبا، آهنگ صبحگاهیش را زمزمه میکند. ویا هم دوتا پرنده. آن یکی را آنسو تر از رعشهی برگ های پهن توت حدس می زدم.
دستِ به صورت کشیدم. داشتم مبهوت نگاه می کردم. در ذهن و خیالم موج از طنین صدای این پرنده هجوم می آورد.
به جایم بر می گردم. دو، پنج و شش دقیقهی سکوت. باز طنین صدای این پرنده مرا کنار پنجره می کشاند. با رخوت جسم ناپایدارم را بلند می کنم. کنار پنجره؛ بر دیوار آن تکیه میکنم. با دقت گوش میکنم. نگاه محو آن پرنده می شود.
این بار پرنده جای دیگر، در فراز شاخچهی دیگر قرار دارد. گمانم درست بود. آن دیگری روبه رویش با همان ریخت و قیافه روی شاخچهی مقابلش است.
آن دوتا زندگی صبحگاهیش را با آهنگ سرور شروع کرده بود. درست مقابل هم نشسته بود. به هم نگاه میکرد و می نواخت. بازتاب چکچک شرین آنها تداخل ظریف از صوت را به میان می آورد.
نمی دانم این ها چه نوع زندگی دارد. نغمهی پر رمز و راز این ها حکایت از غم شان خواهد بود یا از شادی شان؟ اول صبح در فراز شاخچههای نزار، در هوای ملایم، باد نرم. زیر آسمان نیلگون کابل، شروع به نغمه پردازی میکند. اصلن چه میشد زندگی ما انسانها مثل این دو پرنده میگذشت! روزها بانگ سرور و شعف می نواختیم و شبها در یک مکان دنج میخسبیدیم. در خیال خود حرف می زدم. روحم و جسمم مبهوت زندگی عاشقانه پرندگان شده بود.
با چند چکچک روی چند شاخهی دیگر پرید. بال گشود مسیر پرواز شانرا تعقیب میکردم تا از نظر ناپدید شد.
19 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
به نام خالق قلم
قرار بود برای کنکور انتخاب رشته کنم. دنبال لیست دانشگاه ها میگشتم. همه میدونستن که دوست ندارم تهران بمونم. چشمم به دانشگاه های شهر های شمالی بود. حقیقتش دوست داشتم کل چهار سال دانشگاه رو شمال باشم. البته میدونستم دولتی کار راحتی نیست. دنبال دانشگاه های غیر دولتی میگشتم. پدرم هر چند وقت یه بار میگفت تهران رو بزن. من کلی دلیل مزخرف میاوردم که تهران قبول نمیشم. پدرم میگفت تو بزن نشد نمیشه دیگه.
حقیقتش دوست نداشتم حتی یک دقیقه هم توی تهران درس بخونم. اصلا دوست نداشتم پیش خانوادم باشم.
فکر کن هر کاری بخوای بکنی همش مخالفن. چقدر آزادی های آدم کمتر میشه. یه لحظه های از انتخاب به فکر فرو میرفتم . یاد صحبت با بچه های کلاسمون میوفتادم.
قرار بود سه چهار نفری باهم یه دانشگاه شمالی بریم و باهم یه خونه بگیریم.
همیشه مسخره میکردیم که کی باید جوراب بقیه رو بشوره.کی باید غذا درست کنه . رویای خوبی بود. هرچی بود از با خانواده بودن بهتر بود.
خسته شدم از اینکه هر روز مادرم غذای های همیشگی رو درست میکرد. دلم میخواست دست پخت های دانشجویی بخورم. املت های خوشمزه. غذاهای فست فودی خوشمزه. با خودم همیشه یه خونه مجردی رو تصور میکردم. اینکه چینش وسایلم چی باشه. عکس های پوستر روی دیوار ها. تلویزیون و دیدن کلی فیلم و سریال بدون استرس. رویای دوست داشتنی بود. کاری نداشتم کی چی میگه. همش میخواستم به هدفم برسم. یه زندگی جدید و پر از هیجان.
اینقدر گشتیم تا چند دانشگاه خوب پیدا کردیم. هممون میدونستیم که اولین اولویت دانشگاه غیر دولتی رو حتما قبول میشیم. برای همین با رفیقا تصمیم به انتخاب یک دانشگاه مشترک گرفتیم.
حقیقتش شاید کار اشتباهی بود که دولتی رو انتخاب نکردیم. اما برای من مهم این بود که جدا بشم به هر قیمتی. بعد از چند روز متوجه شدیم توی تایم ویرایش انتخاب دانشگاه دو تا از بچه ها، دانشگاه خودشون رو عوض کردن. من و رفیقم که خیلی باهم جور بودیم دیدیم همون راه رو دو نفره بریم بهتره. ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم. هرچی بشه دوتایی میزنیم به دل خطر.
کنکور تموم شده بود منتظر نتایج بودیم. یه مشکلی پیش اومده بود. من با رفیقم که قرار بود باهم باشیم به یه درگیری شدید خوردیم و تقریبا دوست نداشتیم باهم باشیم.
نتایج اومد .همون شد که برنامه ریزی کردیم. اما مشکل اصلی، رابطه بین منو رفیقم نبود.
تازه فهمیدیم که شهریه دانشگاه و هزینه اجاره و کلی چیز بود که تا اون موقع بهش نکرده بودیم . و تصمیم گرفتیم نریم. اما مگه میشه از رویای خونه توی یه شهر دیگه دور از خانواده گذشت.
برای همین دوباره یک سال بعد سعی کردم توی کنکور شرکتت کنم و ایندفعه دولتی توی یک شهر شمالی قبول بشم، اگرم نشد یه غیر دولتی توی همون شهر. سال بعد کنکور برگزار شد و من شرکت کردم. ایندفعه شبانه یک دانشگاه دولتی توی رشت قبول شدم. حس خوبی بود تا سال ها دنبال این موقعیت بودم. چه زندگی شیرینی.
رویای مستقل بودن چیزی بود که بهم انگیزه میداد. با پدرم رفتیم تا توی دانشگاه ثبت نام کنیم . پدرم دنبال خوابگاه بود. اما چون من شبانه قبول شده بودم اجازه استفاده از خوابگاه رو نداشتم . من خوشحال و بابابم ناراحت بود. با پدرم رفتیم سراغ پیدا کردن خونه. با کلی گشتن یه خونه خوب و نقلی پیدا کردم. چه فضای داشت. چند قدم اون طرف یه جنگل زیبا، جلوی خونه یه رودخانه، هوای دلپذیر و باد خنک همه چی عالی بود.
با پدرم اسباب کمی که تهیه کردیم رو آوردیم . یه اجاق گاز ساده رومیزی و تلویزیون قدیمی و یه فرش برای شروع عالی بود. وسایل شخصی و پوسترهام هم همراهم بود. خدایی به چیزی که سالها میخواستم رسیدم. یه خونه مجردی و مستقل کیلومتر ها دور از خونه خودمون.
شب اول گفتم یه دوش بگیرم و بخوابم. حموم رفتم . موقع بیرون اومدن از حموم یادم اومد که همیشه حمومم که تموم میشد خانواده رو صدا میزدم تا بیان و برام حوله بیارن.
ولی خب چه عیبی داشت مگه چقدر میخواست بهم فشار بیاد. با همان حالت نیمه برهنه از حمام بیرون اومدم و حوله رو برداشتم. چه باحال فکرش رو که کردم دیدم اگر خانواده بود چقدر سخت میشد اینجوری بیرون اومد. موقع خواب و شب اول داشتم به دیوار خونه نگاه میکردم . صدای زوزه شغال و در هایی پشت بام که میکوبیدن به هم شده بود اهنگ پس زمینه فکر من . ادم ترسویی نبودم. اما یکم نگران شدم . حقیقتش تا حالا حس نکرده بودم خوابیدن تو خونه تنها چه مزه ای داره.
همیشه خونمون پر بود از آدم ها.
اگر مهمون نبود هیچ وقت پیش نمیومد که من تنها باشم. احساس جالبی بود . توی همین فکر ها بودم که از خواب بیدار شدم.
روز اول دانشگاه و منم کمی دیر از خواب بلند شدم. آروم به سمت کتری برقی رفتم و آب جوش گذاشتم تا با چای کیسه ای اولین صبحونه مستقل بودن خودم رو بخورم.
آدم ها وقتی به زندگی جدید ورود میکنندتمام اتفاقات رو با زندگی قبلی که داشتن مقایسه میکننن. مثلا اینکه همیشه از خواب که بیدار میشدم چای دم کرده آماده بود الان باید خودم درست میکردم. شاید چایی دم کرده دارچین دار نبود اما خودم بودم این مهم بود.
آماده رفتن شدم. ماشین نداشتم منتظر تاکسی بودم. برعکس تهران که هرجا رو نگاه کنی یه ماشین تاکسی میبینی هیچ تاکسی از اونجا رد نمیشد. بعد از چند دقیقه یه ماشین رهگزری سوارم کرد و منو تا دم درب دانشگاه رسوند .
روز اول حس و حال عجیبی داشت. راستش من اصلا ادم خجالتی نبودم اما اینجوری هم نبود که با همه اوکی بشم. نمیدونم ایده حضور در یک شهر دیگه چقدر جالب میتونه باشه اما برای من که اولش خوب شروع نشده بود. دانشجویان که عمده آنها از همون شهر بودن میتونستن باهم ارتباط برقرار کنن. من تونستم با دونفر از بچه هایی که از تهران اومده بودندآشنا بشم. بعد از چند روزی که گذشت احساس کردم مشکلم برطرف شده و احساس غریبگی نمیکنم.
تقریبا هر روز با بچه های تهران بیرون میرفتیم و خوش بودیم. برای من که اوضاع خیلی خوب بود. اما این حال خوش طولانی نبود و وسط ترم دوستان تهرانی من انتقالی گرفتن و به شهرشون برگشتن. برای من جالب بود که با اینکه از نظر مالی مشکلی نداشتن و بهشون خوش میگذشت چرا بازم رفتن. من موندم و تنهایی دوباره. میشه گفت تنها فرد تهرانی دانشگاه من بودم . توی این چند مدت سعی کردم که به بچه های اون شهر نزدیک بشم که اونم تعداد زیادی نبود. روزها سپری میشدن و منم احساسات خوبم رواز دست میدادم. نه این که از شرایط ناراضی باشم. ما در هفته یک بار با بچه ها توی بهترین منظره ها تفریح میرفتیم. بهترین مکان ها بستنی میخوردیم و تا هر ساعتی که میخواستیم میتونستیم بدون استرس بگردیم. همه ی اینها اما چیزی نبود که میخواستم. اصلا من چی میخواستم؟ سوال مهمی بود. همیشه فکر میکردم به این قسمت از زندگی که برسم کلی لذت میبرم. لذت داشتم اما حال دلم خوب نبود. واقعا مشکل کار کجا بود . اخر هفته بود و رفیقام زنگ زدن که بریم بیرون اما گفتم حال ندارم و نمیام. دوست داشتم یکم فکر کنم. کف اتاق خونه مجردی خودم دراز کشیده بودم. به دیوار ها نگاه میکردم. دیوار هایی که چند سال نقشه کشیده بودم براشون .همیشه رویای پوستر ها و دکوری هایی که دوست داشتم رنصب کنم روی دیوار رو داشتم. اگه بخوام مثال بزنم حسم رو مثل یک مکان توی فیلم مورد علاقه خودت که وقتی میری اونجا انگار متفاوته و تو فقط تو فیلم اونجا رو دوست داشتی.
الان اما فقط یه قاب عکس از خودم و روی دیوار که یه خط ترک هم از کنارش رد شده بود آویزون بود. چشمم به آشپزخونه افتاد که فکر میکردم روزی کلی غذای خوشمزه درست کنم. اما پراز ظرف های کثیف بود که سوسک ها در حال پرسه زدن اطراف اون بودن. غذای خونه من هم شده بود یه ریتم تکراری. تخم مرغ همون همیشگی.
این مسایل طبیعی و پیش میاد اما مشکل من این ها نبود. چون ویژگی یک خونه مجردی اینه که اوضاع خونه همیشه خوب نباشه. مشکل اصلی من این بود که حالم خوب نبود. خودمم نمیدونستم چرا. دوری از خانواده هم منو بهم نمیریزه.
اما واقعا دلیل این حال من چی بود. همین جور کف اتاق دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای زنگ در رشته افکار منو پاره کرد. من اینجا کسی رو نداشتم. رفیقامم همیشه موقع اومدن زنگ میزدن. کی پشت در میتونه باشه. حقیقتا کمی ترسیده بودم. ساعت 9 شب بود و اطراف خیابون هم خالی از آدم. آیفون تصویری نداشتم. پنجره اتاق هم رو به در نبود. یه فکری بهم گفت در رو باز نکنم هرکی باشه خودش میره.
آروم درب رو باز کردم. یه لحظه داشتم سکته میکردم. یه دختر بچه با صورت خونی جلوی در ایستاده بود. خدای من این دیگه کیه. چرا گریه نمیکنه . خون روی صورتش مال چیه.
نمیدونستم باید چیکار کنم. بگم بیاد داخل یا در رو ببندم. اون چند ثانیه انگار ساعت ها گذشت . دختر همون جوری فقط نگاه میکرد. ازش پرسیدم اسمت چیه؟ اینجا چیکار میکنی؟
چرا صورت و لباست خونیه. اما بازم هیچ صحبتی نکرد. نباید راه میدادم چون امکان داشت باعث دردسرم بشه. خواستم در رو ببندم اما چیزی نگفت. در رو بستم.
یه صدایی از ذهنم انگار داشت بهم فحش میداد. میدونستم که این وقت شب اونم یه همچین جایی اصلا مناسب یه دختر کوچیک نیست. خود من این وقت شب رو هیچ وقت تنها بیرون نبودم . صدای شغال و زوزه گرگ هم اون لحظه داشت تو گوشم میچرخید. آروم در رو باز کردم دیدم دخترک داره میره سمت رودخونه. سریع رفتم بیرون. بهش گفتم بیا داخل تا صورتت رو بشورم و فردا بریم دنبال پدر و مادرت. با سر تایید کرد و منم آوردمش خونه .
دست و صورتش رو شستم. یکی از لباس های خودم رو بهش دادم و گفتم برو داخل حموم و خودت رو بشور و لباست رو عوض کن. منم لباسات رو میشورم و میزارم خشک بشه .
حقیقتش خیلی ترسیده بود تا امروز که عمر کرده بودم جای خالی مادر و پدرم رو اینجوری حس نکرده بودم. همیشه موقع مشکلات خیلی سخت اونها من رو آروم میکردن. من سردر گم بودم . دختر بچه از حموم با لباس هایی که بهش داده بودم اومد بیرون. بهش گفتم اینجا چیکار میکنی . چیزی نگفت. هرسوالی درباره پدر و مادر خون ریزی که داشت پرسیدم جواب نداد.
براش تشک پهن کردم که بخوابه . من کمی اون طرف تر کنار درخوابیدم تا راحت و بدون ترس بخوابه.
صبح روز بعد که بیدار شدم اثری از اون دختر بچه نبود، نه لباس هایی و نه ردی. انگار هیچ کس وارد این خونه نشده. واقعا نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته. انگار یه خواب بوده و من متوجه نشدم. اما واقعا خواب بوده یا واقعیت. اون دختر کی بود؟ تمام روز بعد داشتم به این موضوع فکر میکردم که این اتفاق خواب بود یا بیداری. هرچی که بود باعث شد من اون خونه رو تحویل بدم و با سفارش و پیگیری برم خوابگاه. بعد از چند ترم هم تصمیم گرفتم به شهرم برگردم. صبح روز اول بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه پدرم منو رسوند دانشگاه.
من موندم یه تجربه ناتمام ازتمام روزهایی که در انتظارش بزرگ شدم. چرا اون چیزی که فکر میکردم نشد. زندگی پر از فراز و نشیب و منم اینو قبول داشتم.
شاید این چند سال بهم یه چیز رو خوب یاد داد و اونم این بود که مهم نیست کجا باشی. داخل خونه پیش خانواده یا مجردی. اون چیزی که مهم اینه بدونی همه چیز لزوما اون چیزی نیست که تو ذهنمون تصور میکنیم. راستش این که فقط بخوای یه خونه جدا داشته باشی به نظر کافی نمیاد.
روزهای دانشکاه هم تموم شد و من موندم و یه سری خاطرات از رویا هایی که چندین سال برای خودم بافته بودم .
به نام خالق قلم
قرار بود برای کنکور انتخاب رشته کنم.دنبال لیست دانشگاه ها میگشتم.همه میدونستن که دوست ندارم تهران بمونم. چشمم به دانشگاه های شهر های شمالی بود. حقیقتش دوست داشتم کل چهار سال دانشگاه رو شمال باشم.البته میدونستم دولتی کار راحتی نیست. دنبال دانشگاه های غیر دولتی میگشتم. پدرم هر چند وقت یه بار میگفت تهران رو بزن. من کلی دلیل مزخرف میاوردم که تهران قبول نمیشم. پدرم میگفت تو بزن نشد نمیشه دیگه .
حقیقتش دوست نداشتم حتی یک دقیقه هم توی تهران درس بخونم . اصلا دوست نداشتم پیش خانوادم باشم.
فکر کن هر کاری بخوای بکنی همش مخالفن. چقدر آزادی های آدم کمتر میشه. یه لحظه های از انتخاب به فکر فرو میرفتم . یاد صحبت با بچه های کلاسمون میوفتادم.
قرار بود سه چهار نفری باهم یه دانشگاه شمالی بریم و باهم یه خونه بگیریم.
همیشه مسخره میکردیم که کی باید جوراب بقیه رو بشوره.کی باید غذا درست کنه . رویای خوبی بود . هرچی بود از با خانواده بودن بهتر بود.
خسته شدم از اینکه هر روز مادرم غذای های همیشگی رو درست میکرد. دلم میخواست دست پخت های دانشجویی بخورم . املت های خوشمزه .غذاهای فست فودی خوشمزه. با خودم همیشه یه خونه مجردی رو تصور میکردم. اینکه چینش وسایلم چی باشه. عکس های پوستر روی دیوار ها. تلویزیون و دیدن کلی فیلم و سریال بدون استرس. رویای دوست داشتنی بود . کاری نداشتم کی چی میگه . همش میخواستم به هدفم برسم. یه زندگی جدید و پر از هیجان.
اینقدر گشتیم تا چند دانشگاه خوب پیدا کردیم. هممون میدونستیم که اولین اولویت دانشگاه غیر دولتی رو حتما قبول میشیم. برای همین با رفیقا تصمیم به انتخاب یک دانشگاه مشترک گرفتیم.
حقیقتش شاید کار اشتباهی بود که دولتی رو انتخاب نکردیم. اما برای من مهم این بود که جدا بشم به هر قیمتی. بعد از چند روز متوجه شدیم توی تایم ویرایش انتخاب دانشگاه دو تا از بچه ها، دانشگاه خودشون رو عوض کردن. من و رفیقم که خیلی باهم جور بودیم دیدیم همون راه رو دو نفره بریم بهتره. ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم. هرچی بشه دوتایی میزنیم به دل خطر .
کنکور تموم شده بود منتظر نتایج بودیم. یه مشکلی پیش اومده بود. من با رفیقم که قرار بود باهم باشیم به یه درگیری شدید خوردیم و تقریبا دوست نداشتیم باهم باشیم.
نتایج اومد. همون شد که برنامه ریزی کردیم. اما مشکل اصلی، رابطه بین منو رفیقم نبود.
تازه فهمیدیم که شهریه دانشگاه و هزینه اجاره و کلی چیز بود که تا اون موقع بهش نکرده بودیم . و تصمیم گرفتیم نریم. اما مگه میشه از رویای خونه توی یه شهر دیگه دور از خانواده گذشت.
برای همین دوباره یک سال بعد سعی کردم توی کنکور شرکتت کنم و ایندفعه دولتی توی یک شهر شمالی قبول بشم، اگرم نشد یه غیر دولتی توی همون شهر. سال بعد کنکور برگزار شد و من شرکت کردم. ایندفعه شبانه یک دانشگاه دولتی توی رشت قبول شدم. حس خوبی بود تا سال ها دنبال این موقعیت بودم. چه زندگی شیرینی.
رویای مستقل بودن چیزی بود که بهم انگیزه میداد. با پدرم رفتیم تا توی دانشگاه ثبت نام کنیم . پدرم دنبال خوابگاه بود. اما چون من شبانه قبول شده بودم اجازه استفاده از خوابگاه رو نداشتم . من خوشحال و بابابم ناراحت بود. با پدرم رفتیم سراغ پیدا کردن خونه. با کلی گشتن یه خونه خوب و نقلی پیدا کردم. چه فضای داشت. چند قدم اون طرف یه جنگل زیبا، جلوی خونه یه رودخانه، هوای دلپذیر و باد خنک همه چی عالی بود.
با پدرم اسباب کمی که تهیه کردیم رو آوردیم . یه اجاق گاز ساده رومیزی و تلویزیون قدیمی و یه فرش برای شروع عالی بود. وسایل شخصی و پوسترهام هم همراهم بود. خدایی به چیزی که سالها میخواستم رسیدم. یه خونه مجردی و مستقل کیلومتر ها دور از خونه خودمون.
شب اول گفتم یه دوش بگیرم و بخوابم. حموم رفتم . موقع بیرون اومدن از حموم یادم اومد که همیشه حمومم که تموم میشد خانواده رو صدا میزدم تا بیان و برام حوله بیارن.
ولی خب چه عیبی داشت مگه چقدر میخواست بهم فشار بیاد. با همان حالت نیمه برهنه از حمام بیرون اومدم و حوله رو برداشتم. چه باحال فکرش رو که کردم دیدم اگر خانواده بود چقدر سخت میشد اینجوری بیرون اومد. موقع خواب و شب اول داشتم به دیوار خونه نگاه میکردم . صدای زوزه شغال و در هایی پشت بام که میکوبیدن به هم شده بود اهنگ پس زمینه فکر من . ادم ترسویی نبودم. اما یکم نگران شدم . حقیقتش تا حالا حس نکرده بودم خوابیدن تو خونه تنها چه مزه ای داره.
همیشه خونمون پر بود از آدم ها.
اگر مهمون نبود هیچ وقت پیش نمیومد که من تنها باشم. احساس جالبی بود . توی همین فکر ها بودم که از خواب بیدار شدم.
روز اول دانشگاه و منم کمی دیر از خواب بلند شدم. آروم به سمت کتری برقی رفتم و آب جوش گذاشتم تا با چای کیسه ای اولین صبحونه مستقل بودن خودم رو بخورم.
آدم ها وقتی به زندگی جدید ورود میکنندتمام اتفاقات رو با زندگی قبلی که داشتن مقایسه میکننن. مثلا اینکه همیشه از خواب که بیدار میشدم چای دم کرده آماده بود الان باید خودم درست میکردم. شاید چایی دم کرده دارچین دار نبود اما خودم بودم این مهم بود.
آماده رفتن شدم. ماشین نداشتم منتظر تاکسی بودم. برعکس تهران که هرجا رو نگاه کنی یه ماشین تاکسی میبینی هیچ تاکسی از اونجا رد نمیشد. بعد از چند دقیقه یه ماشین رهگزری سوارم کرد و منو تا دم درب دانشگاه رسوند .
روز اول حس و حال عجیبی داشت. راستش من اصلا ادم خجالتی نبودم اما اینجوری هم نبود که با همه اوکی بشم. نمیدونم ایده حضور در یک شهر دیگه چقدر جالب میتونه باشه اما برای من که اولش خوب شروع نشده بود. دانشجویان که عمده آنها از همون شهر بودن میتونستن باهم ارتباط برقرار کنن. من تونستم با دونفر از بچه هایی که از تهران اومده بودندآشنا بشم. بعد از چند روزی که گذشت احساس کردم مشکلم برطرف شده و احساس غریبگی نمیکنم.
تقریبا هر روز با بچه های تهران بیرون میرفتیم و خوش بودیم. برای من که اوضاع خیلی خوب بود. اما این حال خوش طولانی نبود و وسط ترم دوستان تهرانی من انتقالی گرفتن و به شهرشون برگشتن. برای من جالب بود که با اینکه از نظر مالی مشکلی نداشتن و بهشون خوش میگذشت چرا بازم رفتن. من موندم و تنهایی دوباره. میشه گفت تنها فرد تهرانی دانشگاه من بودم . توی این چند مدت سعی کردم که به بچه های اون شهر نزدیک بشم که اونم تعداد زیادی نبود. روزها سپری میشدن و منم احساسات خوبم رواز دست میدادم. نه این که از شرایط ناراضی باشم. ما در هفته یک بار با بچه ها توی بهترین منظره ها تفریح میرفتیم. بهترین مکان ها بستنی میخوردیم و تا هر ساعتی که میخواستیم میتونستیم بدون استرس بگردیم. همه ی اینها اما چیزی نبود که میخواستم. اصلا من چی میخواستم؟ سوال مهمی بود. همیشه فکر میکردم به این قسمت از زندگی که برسم کلی لذت میبرم. لذت داشتم اما حال دلم خوب نبود. واقعا مشکل کار کجا بود . اخر هفته بود و رفیقام زنگ زدن که بریم بیرون اما گفتم حال ندارم و نمیام. دوست داشتم یکم فکر کنم. کف اتاق خونه مجردی خودم دراز کشیده بودم. به دیوار ها نگاه میکردم. دیوار هایی که چند سال نقشه کشیده بودم براشون .همیشه رویای پوستر ها و دکوری هایی که دوست داشتم رنصب کنم روی دیوار رو داشتم. اگه بخوام مثال بزنم حسم رو مثل یک مکان توی فیلم مورد علاقه خودت که وقتی میری اونجا انگار متفاوته و تو فقط تو فیلم اونجا رو دوست داشتی.
الان اما فقط یه قاب عکس از خودم و روی دیوار که یه خط ترک هم از کنارش رد شده بود آویزون بود. چشمم به آشپزخونه افتاد که فکر میکردم روزی کلی غذای خوشمزه درست کنم. اما پراز ظرف های کثیف بود که سوسک ها در حال پرسه زدن اطراف اون بودن. غذای خونه من هم شده بود یه ریتم تکراری. تخم مرغ همون همیشگی.
این مسایل طبیعی و پیش میاد اما مشکل من این ها نبود. چون ویژگی یک خونه مجردی اینه که اوضاع خونه همیشه خوب نباشه. مشکل اصلی من این بود که حالم خوب نبود. خودمم نمیدونستم چرا. دوری از خانواده هم منو بهم نمیریزه.
اما واقعا دلیل این حال من چی بود. همین جور کف اتاق دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای زنگ در رشته افکار منو پاره کرد. من اینجا کسی رو نداشتم. رفیقامم همیشه موقع اومدن زنگ میزدن. کی پشت در میتونه باشه. حقیقتا کمی ترسیده بودم. ساعت 9 شب بود و اطراف خیابون هم خالی از آدم. آیفون تصویری نداشتم. پنجره اتاق هم رو به در نبود. یه فکری بهم گفت در رو باز نکنم هرکی باشه خودش میره.
آروم درب رو باز کردم. یه لحظه داشتم سکته میکردم. یه دختر بچه با صورت خونی جلوی در ایستاده بود. خدای من این دیگه کیه. چرا گریه نمیکنه . خون روی صورتش مال چیه.
نمیدونستم باید چیکار کنم. بگم بیاد داخل یا در رو ببندم. اون چند ثانیه انگار ساعت ها گذشت . دختر همون جوری فقط نگاه میکرد. ازش پرسیدم اسمت چیه؟ اینجا چیکار میکنی؟
چرا صورت و لباست خونیه. اما بازم هیچ صحبتی نکرد. نباید راه میدادم چون امکان داشت باعث دردسرم بشه. خواستم در رو ببندم اما چیزی نگفت. در رو بستم.
یه صدایی از ذهنم انگار داشت بهم فحش میداد. میدونستم که این وقت شب اونم یه همچین جایی اصلا مناسب یه دختر کوچیک نیست. خود من این وقت شب رو هیچ وقت تنها بیرون نبودم . صدای شغال و زوزه گرگ هم اون لحظه داشت تو گوشم میچرخید. آروم در رو باز کردم دیدم دخترک داره میره سمت رودخونه. سریع رفتم بیرون. بهش گفتم بیا داخل تا صورتت رو بشورم و فردا بریم دنبال پدر و مادرت. با سر تایید کرد و منم آوردمش خونه .
دست و صورتش رو شستم. یکی از لباس های خودم رو بهش دادم و گفتم برو داخل حموم و خودت رو بشور و لباست رو عوض کن. منم لباسات رو میشورم و میزارم خشک بشه .
حقیقتش خیلی ترسیده بود تا امروز که عمر کرده بودم جای خالی مادر و پدرم رو اینجوری حس نکرده بودم. همیشه موقع مشکلات خیلی سخت اونها من رو آروم میکردن. من سردر گم بودم . دختر بچه از حموم با لباس هایی که بهش داده بودم اومد بیرون. بهش گفتم اینجا چیکار میکنی . چیزی نگفت. هرسوالی درباره پدر و مادر خون ریزی که داشت پرسیدم جواب نداد.
براش تشک پهن کردم که بخوابه . من کمی اون طرف تر کنار درخوابیدم تا راحت و بدون ترس بخوابه.
صبح روز بعد که بیدار شدم اثری از اون دختر بچه نبود، نه لباس هایی و نه ردی. انگار هیچ کس وارد این خونه نشده. واقعا نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته. انگار یه خواب بوده و من متوجه نشدم. اما واقعا خواب بوده یا واقعیت. اون دختر کی بود؟ تمام روز بعد داشتم به این موضوع فکر میکردم که این اتفاق خواب بود یا بیداری. هرچی که بود باعث شد من اون خونه رو تحویل بدم و با سفارش و پیگیری برم خوابگاه. بعد از چند ترم هم تصمیم گرفتم به شهرم برگردم. صبح روز اول بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه پدرم منو رسوند دانشگاه.
من موندم یه تجربه ناتمام ازتمام روزهایی که در انتظارش بزرگ شدم. چرا اون چیزی که فکر میکردم نشد. زندگی پر از فراز و نشیب و منم اینو قبول داشتم.
شاید این چند سال بهم یه چیز رو خوب یاد داد و اونم این بود که مهم نیست کجا باشی. داخل خونه پیش خانواده یا مجردی. اون چیزی که مهم اینه بدونی همه چیز لزوما اون چیزی نیست که تو ذهنمون تصور میکنیم. راستش این که فقط بخوای یه خونه جدا داشته باشی به نظر کافی نمیاد.
روزهای دانشکاه هم تموم شد و من موندم و یه سری خاطرات از رویا هایی که چندین سال برای خودم بافته بودم .
«بوفِ گور»
بالاخره آورد. کتاب را میگویم. آن را زیر عبایش پنهان کرده بود. حتما او را نمیگردند! نباید هم بگردند. ناسلامتی روحانی است. امانتدار است. معتمد است. اگر نبود که این ماموریت به او محول نمیشد. آن هم چنین ماموریت دشواری. دشوار میگویم چون خارج از تحمل است. سخت است، خیلی سخت؛ تماشای لحظات پایانی یک زندگی. زندگی یک اعدامی. اعدامی محکوم به قصاص. قصاص یک نفس.
نمیدانم چرا پذیرفت که خطر کند؟! کتاب را بیاورد؟ آن هم این کتاب ممنوعه را! میتوانست برایم قرآن بیاورد. یا مفاتیح. حتی حافظ. روز گذشته قرآن همراهش بود. به قصد خیر آمده بود. آمده بود تا مرا به توبه وا دارد. برای تزکیهی نفس. در این لحظات آخر شاید بهترین کار همان است. اما من به توبه احتیاج نداشتم. او هم متوجه شد. دانست که من با بقیه زندانیها فرق دارم. دانست که پشت سکوتم ترس نیست. فرار از مرگ نیست. عجز و لابه نیست. التماس نیست. حتی درخواست رضایت هم نیست، از اولیای دم. او گفت و من سکوت کردم. از سکوتم دریافت. مفهوم بیاعتناییام را درک کرد. حتی از او سیگار نخواستم. منی که بیشتر عمرم سیگاری بودم.
من یک زیر تیغیام. یکی از همان زندانیهایی که آخرین بارقههای امیدش را به عبای حاج آقا پیوند میزند. اما من نزدم. حتی برایش سعی نکردم. تلاشهای حاج آقا برای لبگشودن من بیفایده بود. کلامی نگفتم. دست به دامانش نشدم؛ وقتی میلی به بقا نداشتم! میدانستم طلوع صبح چهارشنبه را نخواهم دید. برایم مهم نبود!
آمدنش را نادیده گرفتم. آرزوی دیدار هیچکسی را نداشتم! جز یک نفر. یک رویا. یک خیال. یک حقیقت وهمآلود… به تصویرش هم راضی بودم. همان برایم دلخوشکُنک بود. اما میدانستم، یک آرزوی محال است…
میپنداشتم حضور حاج آقا از حوصلهام خارج باشد. خواستار رفتنش بودم. میخواستم این لحظات آخر، غرق در رویا باشم. رویای او.
آمدنش مانع شد. امیدوار بودم غرض از کمتوجهیام را دریابد. و تنهایم بگذارد. اما نرفت. برعکس، رفتار او نظرم را جلب کرد.
ابتدا نیمنگاهی نثارش کردم. و بعد، دقیقتر شدم. به نظر چهلوهفت، هشت ساله میآمد. قدی متوسط داشت با اندامی معمولی. برآمدگی شکمی کوچکی از زیر ردای سفیدش پیدا بود. خوش اخلاق بود. کمی هم شوخ طبع. عمامهای سفید بر سر داشت. عبایی به رنگ قهوهای روشن. ریشهایی مشکی. ریشها در قسمت پایین چانه یکیدرمیان سفید شده بود. لهجه غلیظ مازندرانی داشت. دلنازک بود. وقتی در برابر تشویقهای او به توبه سکوت کردم، بغضش گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. از آنجا دانستم که دلنازک است. اما من سالها بود که با احساساتی مدفون شده میزیستم. بغضش برایم اهمیتی نداشت.
تنها یک نقطه، کانون نگاهم بود. در نخجیر افکارم غوطهور شده بودم. افکاری که سالهای بسیاری مرا در بر گرفته بود. به دیوار مُردهی سلول تکیه داده بودم. زمین سردش با یک پتوی نازکِ خاکستریرنگ مفروش شده بود. روی آن لمیده بودم. یک پایم را به جانب شکم متمایل کرده بودم. پای دیگرم بر زمین گسترده بود. یک دستم روی زانویم بود؛ دست دیگرم میان رانهایم رها شده بود. با انگشتان دستم بیاختیار بازی میکردم. همان که روی زانویم بود. سر به گریبان فرو برده بودم. آن را بالا نگرفتم. حتی وقتی سرباز در را باز کرد!
گفت: پاشو واستا، حاج آقا اومدن.
اما من حرکتی نکردم. با بیتفاوتی فقط به یک نقطه مینگریستم. حاج آقا سلامی گفت و وارد شد.
سرباز به سمتم آمد. خواست به جبر متوسل شود.
حاج آقا مانع شد. با طنازی گفت:
-پسرمون عاشق شده جانم، چیکارش داری؟
من همچنان به همان نقطه خیره مانده بودم. مِزاحش هم افاقه نکرد!
حاج آقا خود را معرفی کرد. سپس تلاش کرد ترغیب به توبهام کند. بیفایده بود. وقتی سکوتم را دید، شروع به قرآن خواندن کرد. دعا کرد که در لحظات آخر پذیرای خواب ابدی باشم. خواستار آرامش و بخشودنم بود. او نمیدانست که من خیلی پیشتر از اینها مُرده بودم. دعا کردن او برایم توفیری نداشت. کمکم از لببازکردنم ناامید شد. قصد رفتن کرد. بلند شد. دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
-پسرم، حتما حرفی، وصیتی، چیزی داری؟ من فردا دوباره برمیگردم؛ میتونی منو محرم خودت بدونی.
خواست نگهبان را صدا کند. بیاختیار صدایش زدم:
-حاج آقا؟
به سوی من برگشت. با تعجب چشم به دهانم دوخت.
-یه چیزی ازتون میخوام
– به دیدهی منت
-ولی سخته، ممنوعه!
لحظهای تامل کرد. دستی به محاسنش کشید. پس از اندکی با لحنی آمیخته با تردید گفت:
-شما بفرمایید، اگه در توانم باشه چرا که نه
-یه کتاب
-کتاب؟ چه کتابی؟
-بوف کور، از صادق هدایت. ولی بدون سانسورش. به همراه یه خودنویس.
***
وقتی نوجوان بودم خطاطی میکردم. عاشق صدای کشیدن قلم روی کاغذ بودم. عاشق شعر و غزل. البته به لطف جادوی دو نرگس شهلا… که مرا تسخیر کرد. پس از آن طبع شعرم گل کرد. هفده هجده ساله بودم. عزم کنکور و دانشگاه کرده بودم.
اولین بار او را در خانهباغ دایی جانم دیدم. در جاجرود عُلیا.
قرار بود در سکوت عمارت، مهیای کنکور شوم. منزلمان جولانگاه بازی خواهرزادههایم بود. و عمارت داییجان خلوتگاه قابلی. دور از هیاهوی شهر. مقرر شد مدتی در آنجا به مطالعهی دروس بپردازم. در منتهیالیه باغ خلوتخانهای نُقلی بنا شده بود؛ به قصد اقامت سرایدار.
عیال داییجان آبستن بود. جهت رفاه حال ایشان، از شهر نقل مکان کرده بودند. سرایدار مرخص شده بود. و من در خلوتخانه مستقر شدم. یک تیر و دو نشان بود. هم به دروس میپرداختم. هم به گیاهان و درختان باغ.
یک روز در خلوتخانه مشغول مطالعه دروس شفاهی بودم. ناگهان صدای خندهی دلنشینی نظرم را به خود جلب کرد. گوش سپردم. صدا آشکارتر شد. کنجکاو شده، از خلوتخانه بیرون رفتم.
در همان لحظه، نگاهم به او گره خورد. در میانهی باغ، مشغول غذا دادن به گربه بود. زیر درخت چنار. نزدیک خلوتخانه. یک گربهی مادر با چند بچهی کوچک.
خم شده بود و تكهاى گوشت را به سمت گربهی مادر گرفته بود. تصوير سهرخش در قاب چشمانم ثبت شد. در چشم برهمزدنى گربه گوشت را قاپيد. خندهاى دلبرانه میان لبهایش ظاهر شد. برق سفيد دندانهايش، قفل بزرگی به چشمانم زد. ايستاد و با چشمانش گربه را تعقيب كرد. كمى از ظهر گذشته بود. آفتاب مستقيم میتابید. تلالو نور خورشيد در چشمانش، تصویری جادویی پدیدار کرد. درست در همان لحظه مغزم رگبهرگ شد! چشمانش تير خلاص را زد. جوششى خروشان سرتاسر وجودم را در برگرفت. جوششى كه برايم تازگى داشت. حس عجيبى كه بىشباهت به تب نبود! تبى سوزان و ناشناخته. تبى آتشين كه ضربان قلبم را هر لحظه به فراسوى تشويش ميبُرد. تشويشى كه هر آن قلبم را از حلقم به بيرون پرتاب مىكرد. درست مثل زمانی كه كودك بودم. در كلاس، درس پس مىدادم. به معلمى سختگير. اسمش آقاى بيدلى بود. حقیقتا دل نداشت! احساس نداشت. قلب نداشت. تنبيههايش زبانزد بود. هميشه خطكشى آهنين در دست داشت. و يك خودكار بيك پشت گوشش. با هر سوالى كه بیپاسخ میماند، تنبيه مىشدى! تنبيه درسهاى شفاهى، ضرباتِ قدرتمندِ خطكش بود. به كف دستها. امان از وقتى كه در امتحان كتبى، نمرهات قابلقبول نبود. خودكارِ پشتِ گوشش را نثار حدفاصلِ بينِ انگشتانت مىكرد. انگشت سبابه و وسطى. دست راست. آنقدر فشار مىداد كه درد در تمام وجودت بپيچد. به حدی كه حرارتت بالا برود. رنگ و رويت برافروخته شود. آنقدر كه هر كس نداند فكر كند تب دارى! به رنگ قرمز آتشين. اجازه فرياد نداشتى! با شنيدن صداى فريادت شدت فشار بيشتر و بيشتر مىشد. به صلاح بود نفس در سينه حبس كنى! با فريادى خاموش، سعى مىكردى به درد غلبه كنى! زهى خيال باطل! مگر مىشد؟ قلبت از حلقت بيرون مىجهيد. تاب نمیآوردی! التماس چشمانت فوران مىكرد. اندامت به رعشه دچار میشد. پاهايت سست مىشد. در نهايت ضعف مىكردى. و روى زمين مىافتادى!
***
ضربان قلبم تندتر و تندتر شد. وقتي كه نگاهش در نگاهم گره خورد. لحظهاى خود را در كلاس درس ديدم. در لحظه امتحان. امتحانى كه جوابش را نمىدانستم. قلبم انتظار تنبيهى سخت را مىكشيد. تا از حلقم بيرون بجهد.
دخترى بود با روسرى گلدار براق. به رنگ سفيد. گلهاى صورتى. روسرى، بيشتر جنبهی زينتى داشت. نقش پوششى نداشت! از پشت گردن، گره خورده بود. زير موهايش خزيده بود. دو سر آن دو طرف شانههایش آويزان بود.
و موهايش، بلند و رها. از زير آويزههاى روسرى به بيرون خزيده بود. مبسوط بر گسترهی سينهها. لَخت و افشان. به رنگ خرمايى.
صورتش جذابيت محسوركننده اى داشت. بينى قلمى كشيده. پوستى به رنگ گلهاى ياس. سفيد مايل به صورتى. گونههايى گُلنشان. قدى متوسط. با اندامى نسبتا توپر. در اصل توپر نبود! برجستگىهاى کالبدش توپر نشان مىداد. كمرش باريك بود. پيراهنى بلند، بهرنگ مشكى براق به تن داشت. چيزى شبيه دخترى با لباس سياه بلند، در كتاب بوف كور. به يقهی آن شنلى از همان پارچه متصل بود. روى شنل، گلهاى سفيد كوچكى گلدوزى شده بود.
تمام چشمانداز نگاهم، یک دختر مشكىپوش بود با روسرى سفيد گلدار. آنقدر محو او شدم كه حواسم نشد، معذبش كردم. صورتش گلگونتر شد. لبخند در صورتش كمرنگ شد. نگاهش را دزديد. سر به زير افكند. چند قدم بيشتر با من فاصله نداشت. زيرلب سلامى كرد. سپس رو برگرداند. با قدمهاى تند به سمت عمارت رفت. از زير درخت چنار تا خود عمارت با نگاهم تعقيبش كردم.
اصلا مگر مىشد از او چشم برداشت؟ نيرويى جادويى در وجودش نهفته بود. نيرويى كه قدرت داشت مرا با خود تا آخر دنيا بكِشد.
جادوی چشمانش تسخیرم کرد. از همان روز شاعر شدم.
گفتند خواهر زنداییام است. اسمش لیلی بود. شانزده سال داشت. کولهبار مدرسهاش همراهش بود. درسش را غیرحضوری میخواند. ماههای آخر بارداری خواهرش بود. آمده بود کمکحالش باشد.
درس و مشقم تغییر مسیر داد. به جای درس، شعرخوانی و غزلسرایی میکردم. وقت و بیوقت، روی ایوان، مشقِ خط میکردم. داییام خطاط ماهری بود. نزد او میرفتم. به بهانهی فراگیری خوشنویسی.
روی ایوان عریض جلوی عمارت دو تخت چوبی بود. روی آن مینشستیم. دایی تعلیم میداد. من تمرین میکردم. چشمم به کاغذ بود. اما دلم، سرگشتهی او.
او چای میآورد. در سینی شاهعباسی. توی استکان کمرباریک. همیشه چند گلبرگ گلسرخ هم در سینی بود. برای من آنها را میچید. در خیالاتم اینطور تصور میکردم!
یک روز در خانهباغ تنها شدیم. زندایی ناخوش شده بود. با داییجان رفتند مریضخانه. مجالی بود برای تجلی سِرِ درون. سنگینی این راز فراتر از حد توانم بود. قلبم بیتاب بود. تمنای او گریبانم را گرفته بود. از سرتاسر وجودم آتش عشق فوران میکرد. و چشمانم مدهوش جمال و وقار او شده بود. فرصتی غنیمت بود.
به بهانهی برجایماندن قلمدانم، روی ایوان رفتم. برایم شربت آورد. روی تخت ایوان گذاشت. ردپای حجب بر سیمایش خودنمایی میکرد. گونههایش انارین شده بود. خواست برود. در ضربالاجلی آستینش را گرفتم. دستپاچه شد. اصرار کردم بنشیند. دل تو دلم نبود. ابراز احساسات سخت بود. زبان در دهانم نمیچرخید. لکنت گرفته بودم. اما به خود تَشر زدم. پس از مدتی کلنجار رفتن با خود، سرانجام لب گشودم… گفتم دل در گروی او نهادم. گفتم خاطرش را میخواهم. گفتم بعد از قبولی در کنکور به خواستگاریاش میروم. گفتم و سبک شدم.
سرخ و سفید شد. بلند شد. با همان شرم همیشگی. به سمت در رفت. خواست داخل عمارت شود. پیش از رفتن برگشت و با آن چشمان جادویی نگاهم کرد. لبخند عمیقی زد. به نشانهی پاسخ مثبت. تیر را از کمان رها کرد. قلبم را از جا کَند. با خود بُرد…
پس از آن روز، بیشتر تلاش کردم. درس میخواندم. میخواستم پیروز عرصهی کنکور شوم. میخواستم آموزگار ادبیات شوم. شاعر شوم. نویسنده شوم. خطاط شوم. میدانستم او هم طبع هنر دارد.
اوغات فراغتش نگارگری میکرد. نقشهایی چون گل و بوتههای سنتی. سیمرغ شاهنامهای. ششمرغ افسانهای. با رنگآمیزیهای خیرهکننده. یک بار نقشی از لیلی و مجنون ترسیم کرد. دو دلدادهی عاشق و معاشقهای وسوسهانگیز… محو تمثیل عاشقانهاش شدم. اینبار قلمش تسخیرم کرد. کمالاتش بیانتها بود…
به صِرافت تمنای تمثیل برآمدم. پیش از آنکه دهان بگشایم، آن را طاقه کرد. و به سمت من گرفت. گویا ذهنخوانی میدانست. شاید هم از ابتدا به نیت من آن را خلق کرده بود. یادگاریاش گنجی گرانمایه شد.
آن را قاب کرده به دیوار خلوتخانه آویختم. درست مقابل چشمانم. هر لحظه خودم و او را درون قاب میدیدم. با خیالش چه رویاها که نساختم. به امید وصالش چه کاغذها که سیاه نکردم. گاه با نامه… گاه با چند بیت شعر خطاطی شده…
یک روز برایش یک عطر خریدم. عطر گل یاس. به رنگ گونههایش. زیر درخت چنار میعادگاهمان شده بود. گاهی دیدار داشتیم؛ گاهی نامهنگاری. از داخل عمارت قابل رویت نبود. دو بیت شعر، خطاطی کردم. همراه عطر و یک نامه. زیر درخت منتظرش ماندم. وقتی آمد پریشانی را از نگاهش خواندم. دلیلش را نگفت. اما تشویش را به بیقراریم افزود. پیشکشی را تقدیمش کردم. باز گلدانههای انار روی گونههایش پدیدار شد. کاغذ خوشنویسی را باز کرد. بیصدا خواند:
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهادهایم
اشک در چشمانش حلقه زد. نگاهش را به نگاهم دوخت. نرگس چشمانش جادویی مضاعفم کرد… مست و مدهوشم کرد… غافل از خویشم کرد… بیاختیار به صورت بلورینش نزدیک شدم. به یاقوت رخسارش… ضربان قلبم بیداد کرده بود. آتشکدهی درونم مشتعل شده بود. سرچشمهی احساساتم غلیان کرده بود. خواستم همپیالهی جام شرابش شوم. خواستم جان تشنهام را سیراب کنم. خواستم از لالهی آتشینش کام بجویم. نزدیکترش شدم. نجابتش مانع شد. از معرکه گریخت…
چند روزی از شرم، با من روبرو نشد. مجالش دادم. زندایی فارغ شد. مشغولیت لیلی بیشتر شد. امکان دیدار نیافت. تا روز کنکور فرا رسید. پیش از رفتن نامهای نوشتم. آن را در مقر همیشگی زیر تکه سنگی قرار دادم. از او خواستم دعاگویم باشد. تا کامروا بازگردم. تا کامیاب شویم.
وقتی بازگشتم، او را از دور دیدم. از عمارت خارج شد. سوار بر یک خودروی سیاهرنگ شد. چمدانش همراهش بود و رفت… یک لحظه برگشت و مرا دید. با نگاهش از پشت شیشه دنبالم کرد. چشمانش گواهی بد میداد. نگاهش در تقویم حافظهام ابدی شد. رنگ سیاه هم… مثل رنگ لباسِ چینخوردهی دخترکِ بوف کور.
با عجله به سمت عمارت رفتم. سراغ لیلی را گرفتم. جوابی که شنیدم، همچو آوار بر سرم فرو ریخت… جملاتی که چون صاعقه بر پیکرم فرود آمد. و قلبم را به دو نیم کرد…
زندایی ندا داد که شب بلهبرونش است! پسر شریک و دوست گرمابه و گلستان پدرش خواستگارش بود. از مدتی قبل قرارش را گذاشته بودند. منتظر وضعحمل خواهرش بودند. تا بعد، کار را یکسره کنند. همانجا معنی تشویش نگاهش، در قرار آخر را دریافتم.
با شنیدن خبر خشکم زد… منجمد شدم… شکستم… فرو ریختم… دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد. ضربان قلبم به شماره افتاد… دستانم به رعشه افتاد. پاهایم ناتوان شد… سر جای خود نشستم.
باید کاری میکردم. نمیتوانستم اجازه دهم بههمینراحتی از دستم برود. چشم به در دوختم؛ به انتظار بازگشت داییجان. پس از ساعتی طاقتم طاق شد. شروع کردم به پرسهزدن در باغ. نمیدانم چند دور محوطهی باغ را طی کردم؟ اینپا و آنپا میکردم. باید جلوی این فاجعه را میگرفتم. باید مانع میشدم. باید راز دلم را به داییجان میگفتم. بلکه کاری کند.
سرانجام دایی آمد. پیش از آنکه از خودروی عنابیاش پیاده شود، به سراغش رفتم.
گفتم: داییجان دستم به دامنت، موضوع مهمی هست…
با نگرانی از خودرو پیاده شد. به چشمانم خیره شد. با نگاهی پرسشگر. شرمم میشد. نگاهم را دزدیدم. اما چارهای نداشتم. باید شهامت به خرج میدادم. تب عشق لیلی کارساز شد. شهامتی در قلبم ایجاد کرد. شهامتی که مرا وادار کرد به لب گشودن. به گفتن هرآنچه در دل داشتم…
با دستپاچگی گفتم: داییجان، من… من خاطر لیلی رو میخوام. شما رو به خدا نذارید شوهرش بدن
دایی جان مرد پخته و عاقلی بود. انتظار واکنش تندی داشتم. اما تنها سکوت کرد. سرش را پایین انداخت. دستش را به چانهاش کشید. به فکر فرو رفت. پس از لحظاتی به آرامی گفت:
-چند وقته؟
گفتم: از همون نگاه اول…
گفت: عجب…
و پس از کمی مکث ادامه داد: تقصیر منه! باید زودتر میفهمیدم… درستش میکنم.
سپس با عجله بهسمت عمارت رفت. به دنبالش نرفتم. از زندایی شرمم میشد. دوباره شروع به قدمزدن کردم. طول باغ را چندین بار طی کردم. بالاخره دایی آمد. گفت با پدرخانمش صحبت کرده. آدرسی به من داد و گفت:
– این آدرس حجرهی طلافروشی حاجعباس، پدر لیلیه. حاجعباس میخواد خودتو تنها ببینه. اگه الان راه بیفتی تا یکیدو ساعت دیگه میرسی.
نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. نمیدانستم مرا برای چه خوانده است؟! تنها میخواستم برای رسیدن به دلدار بکوشم. هر کوششی… میتوانستم کوششم را به ابدیت پیوند زنم. میتوانستم بیستون را برایش جابهجا کنم. میتوانستم پرچم دلدادگی را بر بلندای آن به اهتزاز در بیاورم.
وقتی به حجره رسیدم، مشوش بودم. شوریدگی عجیبی را در وجودم احساس میکردم. حاجعباس مرد باصلابتی بود. هیبتش پریشانیام را صدچندان کرد. دوباره خود را در برابر آقای بیدلی دیدم. سوال و جواب میشدم. گویا درس پس میدادم. گویا تاریخ تکرار شده بود. در اعماق وجودم منتظر ضربات قدرتمند خطکش آهنین بودم. شاید هم درد فشار خودکار میان انگشتانم… درواقع، زخم حرفهایش کم از درد خودکار نداشت… حاجعباس قلبم را فشار میداد. طوری که میخواست به بیرون بجهد. پسازاینکه مدتی مرا برانداز کرد، با لحنی تحقیرآمیز پرسید:
-چند سالته پسرجان؟
-هیجده سالم.
-درس و مشق، چیزی خوندی؟
-بله، امروز کنکور دادم. اگه قبول بشم مهرماه میرم دانشگاه
-چه رشتهای؟
-ادبیات
-که چیکاره بشی؟
-اگه خدا بخواد میخوام نویسنده شم یا دبیر ادبیات
-خونه داری؟
-ندارم ولی لازم باشه کنار درس، کار میکنم
-ماشین چی؟ داری؟
-ندارم اما عرضهشو دارم
-میدونی رقیبت کیه؟
-نه ولی ازش کم نمیارم
اخمهایش در هم گره خورد و به تندی گفت:
-پسرجان تو همین حالاشم شش هیچ عقبی! چی فکر کردی با خودت؟ فکر کردی میتونی لیاقت دختر منو داشته باشی؟ میدونی خواستگار دخترم کیه؟ چیکارهست؟… دکتره. میفهمی؟ دکتر! تو نیاوران صاحب یه عمارته که تو اگه تا آخر عمرت هم کار کنی نمیتونی یه اتاقشو بخری! کلی ملک و املاک داره. فقط با پول ماشینش کل زندگی تو و خونوادهتو میخره و میفروشه. برو رد کارت بچه… مِنبعد هم لقمه اندازهی دهنت بردار. اگه هم میبینی اون یکی دخترمو به آقداییت دادم، واسه این بود که داییت عرضه داشت، یه خونهزندگی در شأن دخترم واسش ساخت. ولی تو چی؟ حتی تنبون خودتو هم نمیتونی بالا بکشی!
سپس در حالیکه دهان کج میکرد، زیرلب حرف مرا تکرار کرد و گفت: میخوام نویسنده شم! که تا آخر عمر یه گوشه بشینی نونخشک سَق بزنی؟! برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!!!
نمیتوانستم به همین راحتی بازندهی میدان باشم. تلاش کردم با دلیل و منطق قانعش کنم. مُصر بودم که میتوانم دخترش را خوشبخت کنم. مدام از من اصرار و از او انکار… دستآخر دست به دامانش شدم. التماسش کردم. اما عصبانی شد و فریاد زد:
-تو هیچی نداری بچه، جز پررویی! گستاخی، گستاخ! اگه اصرارهای داییجانت نبود، اصلا اجازه نمیدادم پاتو اینجا بذاری! رضایت دادم به اومدنت، فقط واسه اینکه ببینم کیه که همچین دل و جراتی به خرج داده که پی دختر منو بگیره! برو دیگه اینورا پیدات نشه. اگه بفهمم یه بار دیگه اسم دختر منو به زبون آوردی، میدمت آدمام چوب تو آستینت کنن!
سپس به قصد اخراج من، پیشکارش را فراخواند.
***
زندگی برایم جهنم شد. آن شب بله برون انجام شد. برای چند روز آینده قرار و مدار عقد گذاشته شد. درونم غوغایی برپا شد. باید کاری میکردم. مجدد چندین بار سراغ حاجعباس رفتم. هر بار بیرونم کردند. به اصرار از دایی آدرس خانهی لیلی را گرفتم. هر روز از صبح تا شب در کوچهشان کشیک میدادم. بلکه لیلی به بهانهای از خانه خارج شود.
سرانجام یک روز آمد. تنها نبود. برادر کوچکش همراهش بود. پشت یک خودرو پنهان شده بودم. منتظر ماندم تا از خانه دور شود. تعقیبش کردم. به سمت پارکی رفتند. برادرش را به محوطهی بازی برد. صبر کردم تا برادرش مشغول شود. خودش روی یک نیمکت نشست. نامهاى برايش نوشته بودم. بهسرعت از برابرش گذشتم. نامه را جلو پايش انداختم. فورا آنجا را ترك كردم. حتی به صورتش نگاه نکردم، تا عکسالعملش را ببینم. همان صورت سحرانگیزش… چقدر بیتابش بودم… بیتاب آن چشمان جادویی… بیتاب رخ انارگونَش…. بیتاب یاقوت آتشینش… بیتاب حجب بیمقدارش…
در نامه قرار و مدار فرار گذاشته بودم. بايد فرارىاش مىدادم. مىدانستم او هم دلباختهی من است. از پشت يك درخت زيرنظرش گرفتم. نامه را برداشت، خواند. کمی اطرافش را پایید. سپس آنرا در کیفش گذاشت. ترديد و وحشت را از نگاهش دريافتم. اما چارهاى نداشتم. نمىتوانستم از تب آتشین عشقش فارغ شوم… نمیتوانستم از جادوى چشمانش رها شوم. نمیتوانستم غافل از یادش شوم. پایبندش شده بودم. همچو مرغى در قفس. درست شبیه مرغهایی که ترسیم میکرد؛ درون قفس.
روز موعود فرا رسيد. به محل قرار رفته، به انتظار نشستم. مىدانستم مىآيد. يعنى اميدوار بودم. سپیدهدم بود. تلالو خورشید طلایهدار آرامشم شده بود. امید وصال را در وجودم شعلهور میکرد. از بیقراریام میکاست… طلیعه زیبایش تداعیکنندهی چشمانش بود. در همان اولین روز دیدار… آرزو میکردم این درخشش تا همیشه باقی بماند… درخششی که در حافظه تاریخ جاودان شود. غافل از اینکه تنها، فروغی ناپایدار است… که ختم به تاریکی خواهد شد… مثل ستارهای که در شب میمیرد…
با شوقی وصفناپدیر چشمبهراهش بودم. ناگهان ضربهای بر سرم فرود آمد. همه جا تاريك شد. و ديگر يادم نيست…
وقتى چشم باز كردم، خود را در دخمهای کوچک دیدم. دهانم بسته بود. دستوپایم طنابپیچ شده بود. يك پنجره كوچك کنج دیوار نزدیک سقف بود. مدتی تقلا کردم. تا اینکه سایهی يك مرد ظاهر شد. داخل را میپایید. چند دقيقه بعد وارد دخمه شد.
گفت: ناموس دزدی میکنی؟ هان؟ وقتی چند روز آب خنک خوردی حساب کار دستت میاد تا دیگه از این غلطا نکنی! تازه برو خداتو هم شكر كن قوم و خويش آقای مهندسی. وَاِلا حسابت با كرامالكاتبين بود!
چند روز زندانى بودم. بعد با ضرب و شتم از خجالتم درآمدند. سپس در یک بیابان رهایم کردند. به خيالشان اينگونه ازسودای عشق لیلی بیرون میشدم! زهی خیال باطل…! هرگز نشدم. حتى تا همين حالا. حالا كه در چندقدمی مرگ هستم.
ليلى را از چنگم درآوردند.
به قول صادق هدایت در بوف کور:
«بعد از او من دیگر خودم را از جرگهی آدمها، از جرگهی احمقها و خوشبختها به بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم.»
***
چند سال پس از فراغت از کلاسِ درسِ آقای بیدلی، خبری مثل توپ صدا کرد:
-«یک معلم مدرسهی ابتدایی، زنش را با خنجر کشت.»
شنیدهها خبر از دستگیری آقای بیدلی میداد. یک روز از پچپچ معلمهای مدرسه با این کتاب آشنا شدم.
معلمی گفت: عاقبت خوندن کتاب «بوف کور» همین میشه
معلم دیگر گفت: خُب زنش بهش خیانت کرد
دیگری گفت: چقدر بهش گفتم این کتابو دستت نگیر! ممنوعه! برات دردسر میشه! دیدید؟ آخرشم دردسر شد… اونم چه دردسری!
از کودکی کلمهی «ممنوعه» همیشه در ذهنم تحریکبرانگیز بود. هر آنچه ممنوع بود، کنجکاوم میکرد. پدربزرگم کتابخانهی بزرگی داشت. کتابخانه ای متشکل از انواع کتابهای قدیمی و جدید. یک روز مخفیانه به جستجوی آن پرداختم. و یافتمش. تقریبا سیزده ساله بودم. یک بار آن را خواندم. معنیاش را متوجه نشدم. اما ادبیاتش شیفتهام کرد. و چند بار دیگر خواندمش. از آنجا به ادبیات علاقهمند شدم. «بوف کور» شد همسفر همیشگی زندگی من. از نوجوانی تا گور.
***
بعد از لیلی از جرگهی آدمها خارج شدم. آواره شدم. مجنون شدم. مثل مرغی پرکنده. قید درس و دانشگاه را زدم. رفيقباز شدم. تا توانستم مست شدم، مخمور شدم. كمكم مواد همسُفرهام شد.
در خماری هم یاد بوف کور میافتادم؛ گاهی آنرا ورق میزدم و با خود تکرار میکردم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
سالها تا توانستم خوردم. نوشيدم. كشيدم. با بدکارهها پریدم… شدم همان مرد نقاش كتاب… زمانهايي كه نشئه بودم، خطاطى مىكردم. قلمبازى مىكردم. ميفروختم. چندرغاز مىگرفتم. كه آنهم صرف مشروب و موادم میشد. اطرافیانم را عذاب مىدادم. مادر و پدرم. حتی داییجانم را از خود نااميد كردم. هر كارى كردند تا ترکم دهند، نشد. نخواستم. من هنوز سودای عشق لیلی را در سر داشتم. هنوز در تصرف جادوی چشمانش بودم. مستی و خماریام به یاد او بود… در میان بدکارهها پی چشمان او میگشتم.
يك روز يكى از همان بدکارهها زير پایم نشست. مثل همان لکاتهی بوف کور. گفت عاشقم شده. از دید دخترها من خوشقیافه بودم. درواقع بودم. چشمانی درشت و عسلی داشتم. قدی نسبتا بلند و اندامی متناسب. موهایی مجعد و پریشان. به رنگ قهوهای تیره. حتی اعتیاد از جذابیتم کم نکرده بود! دخترها زیاد پیرامونم میچرخیدند. اما دخترهایی نه از جنس نجابت. که از جنس وقاحت. با این وجود، او را گرفتم. به من سرويس مىداد. لباسهایم را ميشست. غذا درست مىكرد. خانهزندگی از خودش بود. از هيچى كه بهتر بود.
گفت عقدم كن. مست بودم. خمار بودم. برادرش ساقي بود. مواد هم قابل دسترستر شد. پذیرفتم. عقدش كردم. برادرش زير پایم نشست. موادهایش را جابهجا مىكردم. چارهاى نداشتم. بردهاش شده بودم. تا اینکه یک روز دستگیر شدم…
برادرش پیغام فرستاد: گردن بگير، وگرنه مهريهی خواهرمو میذاریم اجرا
تا آن زمان به مهريه فكر هم نكرده بودم. اصلا نمىدانستم چقدر بود؟!
تهدیدش را نشنیده گرفتم. برادرش را معرفی کردم؛ وقتی پی بردم چه كلاه گشادى سرم رفته بود؛ در زمان مستی.
زنم مهرش را اجرا گذاشت. وقتی من زندان بودم. سراغ پدرم رفته بود. پدرم بیماری قلبی داشت. با سلیطهبازی او را تحت فشار قرار داده بود. پدرم قلبش ایستاد. بیآبرویی فراتر از از حد تحملش بود. قسم خوردم تلافی کنم. با داییجانم تماس گرفتم. سند گذاشتند. چند روزی مرخصی گرفتم. رفتم بازار. یک خنجر دستهاستخوانی خریدم. شبیه همان گزلیک بوف کور. رفتم خانهی آن بدکاره. کلیدش را داشتم. وارد شدم. از چشمانم، از مغزم، از همه وجودم خون میچکید. تصمیمم جدیتر شد؛ وقتی زنم را با یک مرد دیدم. بدکاره جیغ بلندی کشید؛ وقتی خشم مرا دید. وقتی خنجر را دید. آن مرد خواست مانع شود. با من گلاویز شد. ضربتی بر شانهاش فرود آوردم. بدکاره خواست فرار کند. از پشت سر موهایش را گرفتم. خنجر را در پهلویش فرو کردم. با همان خنجر خونین راهی خیابان شدم. میخواستم به مزار پدرم بروم؛ میخواستم بگویم انتقامت را گرفتم. چشمانم جایی را نمیدید. خشم و اشک با هم ترکیب شده بود. همه جهانم خون شده بود. باران تندی هم میزد. گویا از آسمان خون میبارید. قطرات رگبار، همچو ضربات فلک بر کف پا، بر سرم میکوبید. خنجر را در دستم فشار میدادم. یادآور خودکار آقای بیدلی بود. و میان انگشتانم، تبدارم میکرد. گرمای خون را احساس میکردم. همینطور که باشتاب به سمت مزار میرفتم، زیر لب میخواندم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
و مردم، هرکس من را میدید، پا به فرار میگذاشت. اما، پیش از رسیدن به مقصد، با فرمان پلیس، متوقف شدم.
خوشحال بودم که آن بدکاره را کشتم. فاسقش اما جان سالم به در برد. من به جرم قتل زنم و اقدام به قتل یک مرد، به اعدام محکوم شدم. از قبل برای این آماده بودم. من همان روز که لیلی را از دست دادم، مُردم. تمام این سالها ضرباهنگ از دست دادن لیلی در سرم میکوبید.
***
اکنون دو شبانهروز است که به سلول انفرادی قبل از اعدام منتقل شدهام. اینجا زندانیها به آن «سوئیت مرگ» میگویند. و این شبها را شب سوئیت. تنها خواستهی زندانیها در این شبها دو چیز است؛ سیگار و روحانی… هر زندانی میخواهد یک روحانی کنارش باشد. که تا صبح در کنارش بماند. چراکه همهی اعدامیها از اینجا وحشت دارند. حضور روحانیها باعث آرامش آنها میشود. اما من با بقیه فرق دارم. نه روحانی میخواهم. نه سیگار. از مرگ استقبال میکنم. اما نمیخواهم به دست غیر جانم گرفته شود. میخواهم مثل صادق هدایت مرگم را خود، در دست بگیرم. او خود را با گاز خفه کرد. اما من با تیغ… میخواهم برای آخرینبار کتاب بوف کور را بخوانم. میخواهم آخرین خطاطیام را انجام دهم. میخواهم کتاب را برای لیلی به یادگار بگذارم.
دو سال قبل شنیدم که لیلی از همسرش جدا شده است. پس از پانزده سال زندگی… معادل پانزده سال دربهدری من… میخواست با دخترش از کشور خارج شود. تحصیلکرده بود. هنرمند معروفی شده بود. همان موقع تازه با آن زن بدکاره ازدواج کرده بودم. حیف، دیر مطلع شدم. اگر میدانستم شانس داشتن لیلی را خواهم داشت، هرگز تیشه به ریشهام نمیزدم. بعد از شنیدن خبر، از دایی خواستم لیلی را برایم خواستگاری کند. به گوشش رسانده بودند.
اما لیلی گفته بود: هرگز! اونهم با یک مرد متاهلِ معتادِ دائمالخمر! رسما حکم مرگم را صادر کرد. دست دخترش را گرفت و مهاجرت کرد. همان شب رگم را زدم. بخت، همچنان با من یار نبود… اما اکنون، میخواهم مردی باشم که با دست خود، گورش را میکند.
***
حاج آقا کتاب و خودنویس را برایم آورد. خدا خیرش دهد. باز هم وصیت نکردم. میراثی نداشتم! گفتم تنها میخواهم پس از مرگم کتاب را به دست لیلی برساند. بداند که آن پسر عاشقی که روزی میخواست نویسنده و شاعر شود، مُرده است. از همان زمان که لیلی رفت، مُرد. خواستم بداند تا لحظهی آخر از جادوی چشمانش غافل نشدم. خواستم بداند که رفتنش چه زخم بزرگی بر زندگیم ایجاد کرد… خواستم پیام قلبم را به گوشش برسانم. از زبان صادق هدایت:
«در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به كسي اظهار كرد، چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي ميكنند که با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي بكنند. زيرا بشر هنوز چاره و دوایي برايش پیدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي، بهتوسط شراب و خواب مصنوعي بهوسيلهي افيون و مواد مخدره است؛ ولي افسوس كه تاثير اينگونه داروها موقتی است و بهجاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد ميافزايد…»
برایش دو بیت شعر نوشتم:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
و کتاب را زیر پتو گذاشتم؛ تا از جوی خون در امان باشد…
***
من هیچ را به قربانگاه هیاهو بردم. من زندگیام را به مسلخگاه عشق پیوند زدم. من کور نبودم. دیدم. لمس کردم و آگاهانه روحم را به تاوان عشق فروختم. من بوف بینایی بودم که خِرد را کشتم. زندگیم را دستخوش عشقی نافرجام کردم. و سالها به عزای عشق نشستم. اکنون میخواهم با ارادهی خود راهی گور شوم. میخواهم همگان بدانند، این بوف خفته در گور، اگر خرد را سرلوحهی زندگیش قرار نداد، دستکم عاشق شد… عاشق ماند… عاشق مُرد… عشقم آگاهانه بود. روحم عاشقانه به قهقرا رفت. قلبم عاشقانه سوخت. جسمم عاشقانه نابود شد…
تیغهی خودنویس را در رگم فرو کردم. تا میتوانستم فشار دادم. خون با فشار بیرون جهید. آرزو داشتم میتوانستم یک بار دیگر آن چشمان سحرآمیز را ببینم. داشتم نفسهای آخر را میکشیدم؛ پشتم به در بود. ناگهان در باز شد و صدای مردی به گوشم رسید:
-من از طرف خانم لیلی ستوده اومدم. وکیل شما هستم. خوشبختانه تونستیم اعدامتون رو به تعویق بندازیم. درتلاش برای گرفتن رضایت هستیم.
درود بر شما استاد عزیز و گرامی. متن قبلی که ارسال کردم کمی اشکال داشت، اصلاحش کردم. دوباره اینجا ارسال میکنم:
«بوفِ گور»
بالاخره آورد. کتاب را میگویم. آن را زیر عبایش پنهان کرده بود. حتما او را نمیگردند! نباید هم بگردند. ناسلامتی روحانی است. امانتدار است. معتمد است. اگر نبود که این ماموریت به او محول نمیشد. آن هم چنین ماموریت دشواری. دشوار میگویم چون خارج از تحمل است. سخت است، خیلی سخت؛ تماشای لحظات پایانی یک زندگی. زندگی یک اعدامی. اعدامی محکوم به قصاص. قصاص یک نفس.
نمیدانم چرا پذیرفت که خطر کند؟! کتاب را بیاورد؟ آن هم این کتاب ممنوعه را! میتوانست برایم قرآن بیاورد. یا مفاتیح. حتی حافظ. روز گذشته قرآن همراهش بود. به قصد خیر آمده بود. آمده بود تا مرا به توبه وا دارد. برای تزکیهی نفس. در این لحظات آخر شاید بهترین کار همان است. اما من به توبه احتیاج نداشتم. او هم متوجه شد. دانست که من با بقیه زندانیها فرق دارم. دانست که پشت سکوتم ترس نیست. فرار از مرگ نیست. عجز و لابه نیست. التماس نیست. حتی درخواست رضایت هم نیست، از اولیای دم. او گفت و من سکوت کردم. از سکوتم دریافت. مفهوم بیاعتناییام را درک کرد. حتی از او سیگار نخواستم. منی که بیشتر عمرم سیگاری بودم.
من یک زیر تیغیام. یکی از همان زندانیهایی که آخرین بارقههای امیدش را به عبای حاج آقا پیوند میزند. اما من نزدم. حتی برایش سعی نکردم. تلاشهای حاج آقا برای لبگشودن من بیفایده بود. کلامی نگفتم. دست به دامانش نشدم؛ وقتی میلی به بقا نداشتم! میدانستم طلوع صبح چهارشنبه را نخواهم دید. برایم مهم نبود!
آمدنش را نادیده انگاشتم. آرزوی دیدار هیچکسی را نداشتم! جز یک نفر. یک رویا. یک خیال. یک حقیقت وهمآلود… به تصویرش هم راضی بودم. همان برایم دلخوشکُنک بود. اما میدانستم، یک آرزوی محال است…
میپنداشتم حضور حاج آقا از حوصلهام خارج باشد. خواستار رفتنش بودم. میخواستم این لحظات آخر، غرق در رویا باشم. رویای او.
حضورش مانع شد. امیدوار بودم مقصود بیتوجهیام را دریابد. و تنهایم بگذارد. اما نرفت. برعکس، رفتار او نظرم را جلب کرد.
ابتدا نیمنگاهی نثارش کردم. و بعد، دقیقتر شدم. به نظر چهلوهفت، هشت ساله میآمد. قدی متوسط داشت با اندامی معمولی. برآمدگی شکمی کوچکی از زیر ردای سفیدش پیدا بود. خوش اخلاق بود. کمی هم شوخ طبع. عمامهای سفید بر سر داشت. عبایی به رنگ قهوهای روشن. ریشهایی مشکی. ریشها در قسمت پایین چانه یکیدرمیان سفید شده بود. لهجه غلیظ مازندرانی داشت. دلنازک بود. وقتی در برابر تشویقهای او به توبه سکوت کردم، بغضش گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. از آنجا دانستم که دلنازک است. اما من سالها بود که با احساساتی مدفون شده میزیستم. بغضش برایم اهمیتی نداشت.
تنها یک نقطه، کانون نگاهم بود. در نخجیر افکارم غوطهور شده بودم. افکاری که سالهای بسیاری مرا در بر گرفته بود. به دیوار مُردهی سلول تکیه داده بودم. زمین سردش با یک پتوی نازکِ خاکستریرنگ مفروش شده بود. روی آن لمیده بودم. یک پایم را به جانب شکم متمایل کرده بودم. پای دیگرم بر زمین گسترده بود. یک دستم روی زانویم بود؛ دست دیگرم میان رانهایم رها شده بود. با انگشتان دستم بیاختیار بازی میکردم. همان که روی زانویم بود. سر به گریبان فرو برده بودم. آن را بالا نگرفتم. حتی وقتی سرباز در را باز کرد!
گفت: پاشو واستا، حاج آقا اومدن.
اما من حرکتی نکردم. با بیتفاوتی فقط به یک نقطه مینگریستم. حاج آقا سلامی گفت و وارد شد.
سرباز به سمتم آمد. خواست به جبر متوسل شود.
حاج آقا مانع شد. با طنازی گفت:
-پسرمون عاشق شده جانم، چیکارش داری؟
من همچنان به همان نقطه خیره مانده بودم. مِزاحش هم افاقه نکرد!
حاج آقا خود را معرفی کرد. سپس تلاش کرد ترغیب به توبهام کند. بیفایده بود. وقتی سکوتم را دید، شروع به قرآن خواندن کرد. دعا کرد که در لحظات آخر پذیرای خواب ابدی باشم. خواستار آرامش و بخشودنم بود. او نمیدانست که من خیلی پیشتر از اینها مُرده بودم. دعاکردن او برایم توفیری نداشت. کمکم از لببازکردنم ناامید شد. قصد رفتن کرد. بلند شد. دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
-پسرم، حتما حرفی، وصیتی، چیزی داری؟ من فردا دوباره برمیگردم؛ میتونی منو محرم خودت بدونی.
خواست نگهبان را صدا کند. بیاختیار صدایش زدم:
-حاج آقا؟
به سوی من برگشت. با تعجب چشم به دهانم دوخت.
-یه چیزی ازتون میخوام
– به دیدهی منت
-ولی سخته، ممنوعه!
لحظهای تامل کرد. دستی به محاسنش کشید. پس از اندکی با لحنی آمیخته با تردید گفت:
-شما بفرمایید، اگه در توانم باشه چرا که نه
-یه کتاب
-کتاب؟ چه کتابی؟
-بوف کور، از صادق هدایت. ولی بدون سانسورش. به همراه یه خودنویس.
***
وقتی نوجوان بودم خطاطی میکردم. عاشق صدای کشیدن قلم روی کاغذ بودم. عاشق شعر و غزل. البته به لطف جادوی دو نرگس شهلا… که مرا تسخیر کرد. پس از آن طبع شعرم گل کرد. هفده هجده ساله بودم. عزم کنکور و دانشگاه کرده بودم.
اولین بار او را در خانهباغ دایی جانم دیدم. در جاجرود عُلیا.
قرار بود در سکوت عمارت، مهیای کنکور شوم. منزلمان جولانگاه بازی خواهرزادههایم بود. و عمارت داییجان خلوتگاه قابلی. دور از هیاهوی شهر. مقرر شد مدتی در آنجا به مطالعهی دروس بپردازم. در منتهیالیه باغ خلوتخانهای نُقلی بنا شده بود؛ به قصد اقامت سرایدار.
عیال داییجان آبستن بود. جهت رفاه حال ایشان، از شهر نقل مکان کرده بودند. سرایدار مرخص شده بود. و من در خلوتخانه مستقر شدم. یک تیر و دو نشان بود. هم به دروس میپرداختم. هم به گیاهان و درختان باغ.
یک روز در خلوتخانه مشغول مطالعه دروس شفاهی بودم. ناگهان صدای خندهی دلنشینی نظرم را به خود جلب کرد. گوش سپردم. صدا آشکارتر شد. کنجکاو شده، از خلوتخانه بیرون رفتم.
در همان لحظه، نگاهم به او گره خورد. در میانهی باغ، مشغول غذا دادن به گربه بود. زیر درخت چنار. نزدیک خلوتخانه. یک گربهی مادر با چند بچهی کوچک.
خم شده بود و تكهاى گوشت را به سمت گربهی مادر گرفته بود. تصوير سهرخش در قاب چشمانم ثبت شد. در چشم برهمزدنى گربه گوشت را قاپيد. خندهاى دلبرانه میان لبهایش ظاهر شد. برق سفيد دندانهايش، قفل بزرگی به چشمانم زد. ايستاد و با چشمانش گربه را تعقيب كرد. كمى از ظهر گذشته بود. آفتاب مستقيم میتابید. تلالو نور خورشيد در چشمانش، تصویری جادویی پدیدار کرد. درست در همان لحظه مغزم رگبهرگ شد! چشمانش تير خلاص را زد. جوششى خروشان سرتاسر وجودم را در برگرفت. جوششى كه برايم تازگى داشت. حس عجيبى كه بىشباهت به تب نبود! تبى سوزان و ناشناخته. تبى آتشين كه ضربان قلبم را هر لحظه به فراسوى تشويش ميبُرد. تشويشى كه هر آن قلبم را از حلقم به بيرون پرتاب مىكرد. درست مثل زمانی كه كودك بودم. در كلاس، درس پس مىدادم. به معلمى سختگير. اسمش آقاى بيدلى بود. حقیقتا دل نداشت! احساس نداشت. قلب نداشت. تنبيههايش زبانزد بود. هميشه خطكشى آهنين در دست داشت. و يك خودكار بيك پشت گوشش. با هر سوالى كه بیپاسخ میماند، تنبيه مىشدى! تنبيه درسهاى شفاهى، ضرباتِ قدرتمندِ خطكش بود. به كف دستها. امان از وقتى كه در امتحان كتبى، نمرهات قابلقبول نبود. خودكارِ پشتِ گوشش را نثار حدفاصلِ بينِ انگشتانت مىكرد. انگشت سبابه و وسطى. دست راست. آنقدر فشار مىداد كه درد در تمام وجودت بپيچد. به حدی كه حرارتت بالا برود. رنگ و رويت برافروخته شود. آنقدر كه هر كس نداند فكر كند تب دارى! به رنگ قرمز آتشين. اجازه فرياد نداشتى! با شنيدن صداى فريادت شدت فشار بيشتر و بيشتر مىشد. به صلاح بود نفس در سينه حبس كنى! با فريادى خاموش، سعى مىكردى به درد غلبه كنى! زهى خيال باطل! مگر مىشد؟ قلبت از حلقت بيرون مىجهيد. تاب نمیآوردی! التماس چشمانت فوران مىكرد. اندامت به رعشه دچار میشد. پاهايت سست مىشد. در نهايت ضعف مىكردى. و روى زمين مىافتادى!
***
ضربان قلبم تندتر و تندتر شد. وقتي كه نگاهش در نگاهم گره خورد. لحظهاى خود را در كلاس درس ديدم. در لحظه امتحان. امتحانى كه جوابش را نمىدانستم. قلبم انتظار تنبيهى سخت را مىكشيد. تا از حلقم بيرون بجهد.
دخترى بود با روسرى گلدار براق. به رنگ سفيد. گلهاى صورتى. روسرى، بيشتر جنبهی زينتى داشت. نقش پوششى نداشت! از پشت گردن، گره خورده بود. زير موهايش خزيده بود. دو سر آن دو طرف شانههایش آويزان بود.
و موهايش، بلند و رها. از زير آويزههاى روسرى به بيرون خزيده بود. مبسوط بر گسترهی سينهها. لَخت و افشان. به رنگ خرمايى.
صورتش جذابيت محسوركننده اى داشت. بينى قلمى كشيده. پوستى به رنگ گلهاى ياس. سفيد مايل به صورتى. گونههايى گُلنشان. قدى متوسط. با اندامى نسبتا توپر. در اصل توپر نبود! برجستگىهاى کالبدش توپر نشان مىداد. كمرش باريك بود. پيراهنى بلند، بهرنگ مشكى براق به تن داشت. چيزى شبيه دخترى با لباس سياه بلند، در كتاب بوف كور. به يقهی آن شنلى از همان پارچه متصل بود. روى شنل، گلهاى سفيد كوچكى گلدوزى شده بود.
تمام چشمانداز نگاهم، یک دختر مشكىپوش بود با روسرى سفيد گلدار. آنقدر محو او شدم كه حواسم نشد، معذبش كردم. صورتش گلگونتر شد. لبخند در صورتش كمرنگ شد. نگاهش را دزديد. سر به زير افكند. چند قدم بيشتر با من فاصله نداشت. زيرلب سلامى كرد. سپس رو برگرداند. با قدمهاى تند به سمت عمارت رفت. از زير درخت چنار تا خود عمارت با نگاهم تعقيبش كردم.
اصلا مگر مىشد از او چشم برداشت؟ نيرويى جادويى در وجودش نهفته بود. نيرويى كه قدرت داشت مرا با خود تا آخر دنيا بكِشد.
جادوی چشمانش تسخیرم کرد. از همان روز شاعر شدم.
گفتند خواهر زنداییام است. اسمش لیلی بود. شانزده سال داشت. کولهبار مدرسهاش همراهش بود. درسش را غیرحضوری میخواند. ماههای آخر بارداری خواهرش بود. آمده بود کمکحالش باشد.
درس و مشقم تغییر مسیر داد. به جای درس، شعرخوانی و غزلسرایی میکردم. وقت و بیوقت، روی ایوان، مشقِ خط میکردم. داییام خطاط ماهری بود. نزد او میرفتم. به بهانهی فراگیری خوشنویسی.
روی ایوان عریض جلوی عمارت دو تخت چوبی بود. روی آن مینشستیم. دایی تعلیم میداد. من تمرین میکردم. چشمم به کاغذ بود. اما دلم، سرگشتهی او.
او چای میآورد. در سینی شاهعباسی. توی استکان کمرباریک. همیشه چند گلبرگ گلسرخ هم در سینی بود. برای من آنها را میچید. در خیالاتم اینطور تصور میکردم!
یک روز در خانهباغ تنها شدیم. زندایی ناخوش شده بود. با داییجان رفتند مریضخانه. مجالی بود برای تجلی سِرِ درون. سنگینی این راز فراتر از حد توانم بود. قلبم بیتاب بود. تمنای او گریبانم را گرفته بود. از سرتاسر وجودم آتش عشق فوران میکرد. و چشمانم مدهوش جمال و وقار او شده بود. فرصتی غنیمت بود.
به بهانهی برجایماندن قلمدانم، روی ایوان رفتم. برایم شربت آورد. روی تخت ایوان گذاشت. ردپای حجب بر سیمایش خودنمایی میکرد. گونههایش انارین شده بود. خواست برود. در ضربالاجلی آستینش را گرفتم. دستپاچه شد. اصرار کردم بنشیند. یک آن نگاهمان در هم آمیخت. آشوبم دوچندان شد. دل تو دلم نبود. ضربان قلبم شدت گرفته بود. زبان در دهانم نمیچرخید. گرفتار لکنت شده بودم. اما به خود تَشر زدم. پس از مدتی کلنجار رفتن با خود، سرانجام لب گشودم… گفتم دل در گروی او نهادم. گفتم خاطرش را میخواهم. گفتم بعد از قبولی در کنکور به خواستگاریاش میروم. گفتم و سبک شدم.
سرخ و سفید شد. بلند شد. با همان شرم همیشگی. به سمت در رفت. خواست داخل عمارت شود. پیش از رفتن برگشت و با آن چشمان جادویی نگاهم کرد. لبخند عمیقی زد. به نشانهی پاسخ مثبت. تیر را از کمان رها کرد. قلبم را از جا کَند. با خود بُرد…
پس از آن روز، بیشتر تلاش کردم. درس میخواندم. میخواستم پیروز عرصهی کنکور شوم. میخواستم آموزگار ادبیات شوم. شاعر شوم. نویسنده شوم. خطاط شوم. میدانستم او هم طبع هنر دارد.
اوغات فراغتش نگارگری میکرد. نقشهایی چون گل و بوتههای سنتی. سیمرغ شاهنامهای. ششمرغ افسانهای. با رنگآمیزیهای خیرهکننده. یک بار نقشی از لیلی و مجنون ترسیم کرد. دو دلدادهی عاشق و معاشقهای وسوسهانگیز… محو تمثیل عاشقانهاش شدم. اینبار قلمش تسخیرم کرد. کمالاتش بیانتها بود…
به صِرافت تمنای تمثیل برآمدم. پیش از آنکه دهان بگشایم، آن را طاقه کرد. و به سمت من گرفت. گویا ذهنخوانی میدانست. شاید هم از ابتدا به نیت من آن را خلق کرده بود. یادگاریاش گنجی گرانمایه شد. آن را قاب کرده به دیوار خلوتخانه آویختم. درست مقابل چشمانم. هر لحظه خودم و او را درون قاب میدیدم. با خیالش چه رویاها که نساختم. به امید وصالش چه کاغذها که سیاه نکردم. گاه با نامه… گاه با چند بیت شعر خطاطی شده…
یک روز برایش یک عطر خریدم. عطر گل یاس. به رنگ گونههایش. زیر درخت چنار میعادگاهمان شده بود. گاهی دیدار داشتیم؛ گاهی نامهنگاری. از داخل عمارت قابل رویت نبود. دو بیت شعر، خطاطی کردم. همراه عطر و یک نامه. زیر درخت منتظرش ماندم. وقتی آمد پریشانی را از نگاهش خواندم. دلیلش را نگفت. اما تشویش را به بیقراریم افزود. پیشکشی را تقدیمش کردم. باز گلدانههای انار روی گونههایش پدیدار شد. کاغذ خوشنویسی را باز کرد. بیصدا خواند:
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهادهایم
اشک در چشمانش حلقه زد. نگاهش را به نگاهم دوخت. نرگس چشمانش جادویی مضاعفم کرد… مست و مدهوشم کرد… غافل از خویشم کرد… بیاختیار به صورت بلورینش نزدیک شدم. به یاقوت رخسارش… ضربان قلبم بیداد کرده بود. آتشکدهی درونم مشتعل شده بود. سرچشمهی احساساتم غلیان کرده بود. خواستم همپیالهی جام شرابش شوم. خواستم جان تشنهام را سیراب کنم. خواستم از لالهی آتشینش کام بجویم. نزدیکترش شدم. نجابتش مانع شد. از معرکه گریخت…
چند روزی از شرم، با من روبرو نشد. مجالش دادم. زندایی فارغ شد. مشغولیت لیلی بیشتر شد. امکان دیدار نیافت. تا روز کنکور فرا رسید. پیش از رفتن نامهای نوشتم. آن را در مقر همیشگی زیر تکه سنگی قرار دادم. از او خواستم دعاگویم باشد. تا کامروا بازگردم. تا کامیاب شویم.
وقتی بازگشتم، او را از دور دیدم. از عمارت خارج شد. سوار بر یک خودروی سیاهرنگ شد. چمدانش همراهش بود و رفت… یک لحظه برگشت و مرا دید. با نگاهش از پشت شیشه دنبالم کرد. چشمانش گواهی بد میداد. نگاهش در تقویم حافظهام ابدی شد. رنگ سیاه هم… مثل رنگ لباسِ چینخوردهی دخترکِ بوف کور.
با عجله به سمت عمارت رفتم. سراغ لیلی را گرفتم. جوابی که شنیدم، همچو آوار بر سرم فرو ریخت… جملاتی که چون صاعقه بر پیکرم فرود آمد. و قلبم را به دو نیم کرد…
زندایی ندا داد که شب بلهبرونش است! پسر شریک و دوست گرمابه و گلستان پدرش خواستگارش بود. از مدتی قبل قرارش را گذاشته بودند. منتظر وضعحمل خواهرش بودند. تا بعد، کار را یکسره کنند. همانجا معنی تشویش نگاهش، در قرار آخر را دریافتم.
با شنیدن خبر خشکم زد… منجمد شدم… شکستم… دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد. ضربان قلبم به شماره افتاد… دستانم به رعشه افتاد. پاهایم ناتوان شد… به یکباره سراسر وجودم فرو ریخت.
باید کاری میکردم. نمیتوانستم اجازه دهم بههمینراحتی از دستم برود. چشم به در دوختم؛ به انتظار بازگشت داییجان. پس از ساعتی طاقتم طاق شد. شروع کردم به پرسهزدن در باغ. نمیدانم چند دور محوطهی باغ را طی کردم؟ اینپا و آنپا میکردم. باید جلوی این فاجعه را میگرفتم. باید مانع میشدم. باید راز دلم را به داییجان میگفتم. بلکه کاری کند.
سرانجام دایی آمد. پیش از آنکه از خودروی عنابیاش پیاده شود، به سراغش رفتم.
گفتم: داییجان دستم به دامنت، موضوع مهمی هست…
با نگرانی از خودرو پیاده شد. به چشمانم خیره شد. با نگاهی پرسشگر. شرمم میشد. نگاهم را دزدیدم. اما چارهای نداشتم. باید شهامت به خرج میدادم. تب عشق لیلی کارساز شد. شهامتی در قلبم ایجاد کرد. شهامتی که مرا وادار کرد به لب گشودن. به گفتن هرآنچه در دل داشتم…
با دستپاچگی گفتم: داییجان، من… من خاطر لیلی رو میخوام. شما رو به خدا نذارید شوهرش بدن
دایی جان مرد پخته و عاقلی بود. انتظار واکنش تندی داشتم. اما تنها سکوت کرد. سرش را پایین انداخت. دستش را به چانهاش کشید. به فکر فرو رفت. پس از لحظاتی به آرامی گفت:
-چند وقته؟
گفتم: از همون نگاه اول…
گفت: عجب…
و پس از کمی مکث ادامه داد: تقصیر منه! باید زودتر میفهمیدم… درستش میکنم.
سپس با عجله بهسمت عمارت رفت. به دنبالش نرفتم. از زندایی شرمم میشد. دوباره شروع به قدمزدن کردم. طول باغ را چندین بار طی کردم. بالاخره دایی آمد. گفت با پدرخانمش صحبت کرده. آدرسی به من داد و گفت:
-این آدرس حجرهی طلافروشی حاجعباس، پدر لیلیه. حاجعباس میخواد خودتو تنها ببینه. اگه الان راه بیفتی تا یکیدو ساعت دیگه میرسی.
نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. نمیدانستم مرا برای چه خوانده است؟! تنها میخواستم برای رسیدن به دلدار بکوشم. هر کوششی… میتوانستم کوششم را به ابدیت پیوند زنم. میتوانستم بیستون را برایش جابهجا کنم. میتوانستم پرچم دلدادگی را بر بلندای آن به اهتزاز در بیاورم.
وقتی به حجره رسیدم، مشوش بودم. شوریدگی عجیبی را در وجودم احساس میکردم. حاجعباس مرد باصلابتی بود. هیبتش پریشانیام را صدچندان کرد. دوباره خود را در برابر آقای بیدلی دیدم. سوال و جواب میشدم. گویا درس پس میدادم. گویا تاریخ تکرار شده بود. در اعماق وجودم منتظر ضربات قدرتمند خطکش آهنین بودم. شاید هم درد فشار خودکار میان انگشتانم… درواقع، زخم حرفهایش کم از درد خودکار نداشت… حاجعباس قلبم را فشار میداد. طوری که میخواست به بیرون بجهد. پسازاینکه مدتی مرا برانداز کرد، با لحنی تحقیرآمیز پرسید:
-چند سالته پسرجان؟
-هیجده سالم.
-درس مَرس خوندی؟
-بله، امروز کنکور دادم. اگه قبول بشم مهرماه میرم دانشگاه
-چه رشتهای؟
-ادبیات
-که چیکاره بشی؟
-اگه خدا بخواد میخوام نویسنده شم یا دبیر ادبیات
-خونه داری؟
-ندارم ولی لازم باشه کنار درس، کار میکنم
-ماشین چی؟ داری؟
-ندارم اما عرضهشو دارم
-میدونی رقیبت کیه؟
-نه ولی ازش کم نمیارم
اخمهایش در هم گره خورد. یکمرتبه همانند خودرویی که تسمه پاره کرده، جوش آورد و به تندی گفت:
-پسرجان تو همین حالاشم شش هیچ عقبی! چی فکر کردی با خودت؟ فکر کردی میتونی لیاقت دختر منو داشته باشی؟ میدونی خواستگار دخترم کیه؟ چیکارهست؟… دکتره. میفهمی؟ دکتر! تو نیاوران صاحب یه عمارته که تو اگه تا آخر عمرت هم کار کنی نمیتونی یه اتاقشو بخری! کلی ملک و املاک داره. فقط با پول ماشینش کل زندگی تو و خونوادهتو میخره و میفروشه. برو رد کارت بچه… مِنبعد هم لقمه اندازهی دهنت بردار. اگه هم میبینی اون یکی دخترمو به آقداییت دادم، واسه این بود که داییت عرضه داشت، یه خونهزندگی در شأن دخترم واسش ساخت. ولی تو چی؟ حتی تنبون خودتو هم نمیتونی بالا بکشی!
سپس در حالیکه دهان کج میکرد، زیرلب حرف مرا تکرار کرد و گفت: میخوام نویسنده شم! که تا آخر عمر یه گوشه بشینی نونخشک سَق بزنی؟! برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!!!
نمیتوانستم به همین راحتی بازندهی میدان باشم. تلاش کردم با دلیل و منطق قانعش کنم. مُصر بودم که میتوانم دخترش را خوشبخت کنم. مدام از من اصرار و از او انکار… دستآخر دست به دامانش شدم. التماسش کردم. اما عصبانی شد و فریاد زد:
-تو هیچی نداری بچه، جز پررویی! گستاخی، گستاخ! اگه اصرارهای داییجانت نبود، اصلا اجازه نمیدادم پاتو اینجا بذاری! اگه قبول کردم بیای، فقط واسه اینکه ببینم کیه که همچین دل و جراتی به خرج داده که پی دختر منو بگیره! برو و دیگه اینورا پیدات نشه. اگه بفهمم یه بار دیگه اسم دختر منو به زبون آوردی، میدمت آدمام چوب تو آستینت کنن!
سپس به قصد اخراج من، پیشکارش را فراخواند.
***
زندگی برایم جهنم شد. آن شب بله برون انجام شد. برای ماه بعد، قرار و مدار عقد گذاشته شد. درونم غوغایی برپا شد. باید کاری میکردم. مجدد چندین بار سراغ حاجعباس رفتم. هر بار بیرونم کردند. به اصرار از دایی آدرس خانهی لیلی را گرفتم. هر روز از صبح تا شب در کوچهشان کشیک میدادم. بلکه لیلی به بهانهای از خانه خارج شود.
سرانجام یک روز آمد. تنها نبود. برادر کوچکش همراهش بود. پشت یک خودرو پنهان شده بودم. منتظر ماندم تا از خانه دور شود. تعقیبش کردم. به سمت پارکی رفتند. برادرش را به محوطهی بازی برد. صبر کردم تا برادرش مشغول شود. خودش روی یک نیمکت نشست. نامهاى برايش نوشته بودم. بهسرعت از برابرش گذشتم. نامه را جلو پايش انداختم. فورا آنجا را ترك كردم. حتی به صورتش نگاه نکردم، تا عکسالعملش را ببینم. همان صورت سحرانگیزش… چقدر بیتابش بودم… بیتاب آن چشمان جادویی… بیتاب رخ انارگونَش…. بیتاب یاقوت آتشینش… بیتاب حجب بیمقدارش…
در نامه قرار و مدار فرار گذاشته بودم. بايد فرارىاش مىدادم. مىدانستم او هم دلباختهی من است. از پشت يك درخت زيرنظرش گرفتم. نامه را برداشت، خواند. کمی اطرافش را پایید. سپس آنرا در کیفش گذاشت. ترديد و وحشت را از نگاهش دريافتم. اما چارهاى نداشتم. نمىتوانستم از تب آتشین عشقش فارغ شوم… نمیتوانستم از یادش غافل شوم… نمیتوانستم از جادوى چشمانش رها شوم. پایبندش شده بودم. همچو مرغى در قفس. درست شبیه مرغهایی که ترسیم میکرد؛ درون قفس.
روز موعود فرا رسيد. به محل قرار رفته، به انتظار نشستم. مىدانستم مىآيد. يعنى اميدوار بودم. سپیدهدم بود. تلالو خورشید طلایهدار آرامشم شده بود. امید وصال را در وجودم شعلهور میکرد. از بیقراریام میکاست… طلیعه زیبایش تداعیکنندهی چشمانش بود. در همان اولین روز دیدار… آرزو میکردم این درخشش تا همیشه باقی بماند… درخششی که در حافظه تاریخ جاودان شود. غافل از اینکه تنها، فروغی ناپایدار است… که ختم به تاریکی خواهد شد… مثل ستارهای که در شب میمیرد…
با شوقی وصفناپدیر چشمبهراهش بودم. ناگهان ضربهای بر سرم فرود آمد. همه جا تاريك شد. و ديگر يادم نيست…
وقتى چشم باز كردم، خود را در دخمهای کوچک دیدم. دهانم بسته بود. دستوپایم طنابپیچ شده بود. يك پنجره كوچك کنج دیوار نزدیک سقف بود. مدتی تقلا کردم. تا اینکه سایهی يك مرد ظاهر شد. داخل را میپایید. چند دقيقه بعد وارد دخمه شد.
گفت: ناموس دزدی میکنی؟ هان؟ وقتی چند روز آب خنک خوردی حساب کار دستت میاد تا دیگه از این غلطا نکنی! تازه برو خداتو هم شكر كن قوم و خويش آقای مهندسی. وَاِلا حسابت با كرامالكاتبين بود!
چند روز زندانى بودم. بعد با ضرب و شتم از خجالتم درآمدند. سپس در یک بیابان رهایم کردند. به خيالشان اينگونه ازسودای عشق لیلی بیرون میشدم! زهی خیال باطل…! هرگز نشدم. حتى تا همين حالا. حالا كه در چندقدمی مرگ هستم.
ليلى را از چنگم درآوردند.
به قول صادق هدایت در بوف کور:
«بعد از او من دیگر خودم را از جرگهی آدمها، از جرگهی احمقها و خوشبختها به بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم.»
***
چند سال پس از فراغت از کلاسِ درسِ آقای بیدلی، خبری مثل توپ صدا کرد:
-«یک معلم مدرسهی ابتدایی، زنش را با خنجر کشت.»
شنیدهها خبر از دستگیری آقای بیدلی میداد. یک روز از پچپچ معلمهای مدرسه با این کتاب آشنا شدم.
معلمی گفت: عاقبت خوندن کتاب «بوف کور» همین میشه
معلم دیگر گفت: خُب زنش بهش خیانت کرد
دیگری گفت: چقدر بهش گفتم این کتابو دستت نگیر! ممنوعه! برات دردسر میشه! دیدید؟ آخرشم شد، آنچه نباید میشد…
از کودکی کلمهی «ممنوعه» همیشه در ذهنم تحریکبرانگیز بود. هر آنچه ممنوع بود، کنجکاوم میکرد. پدربزرگم کتابخانهی بزرگی داشت. کتابخانه ای متشکل از انواع کتابهای قدیمی و جدید. یک روز مخفیانه به جستجوی کتاب پرداختم. و یافتمش. تقریبا سیزده ساله بودم. یک بار آن را خواندم. معنیاش را متوجه نشدم. اما ادبیاتش شیفتهام کرد. و چند بار دیگر خواندمش. از آنجا به ادبیات علاقهمند شدم. «بوف کور» شد همسفر همیشگی زندگی من. از نوجوانی تا گور.
***
بعد از لیلی از جرگهی آدمها خارج شدم. آواره شدم. مجنون شدم. مثل مرغی پرکنده. قید درس و دانشگاه را زدم. رفيقباز شدم. تا توانستم مست شدم، مخمور شدم. كمكم مواد همسُفرهام شد.
در خماری هم یاد بوف کور میافتادم؛ گاهی آنرا ورق میزدم و با خود تکرار میکردم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
سالها تا توانستم خوردم. نوشيدم. كشيدم. با بدکارهها پریدم… شدم همان مرد نقاش كتاب… زمانهايي كه نشئه بودم، خطاطى مىكردم. قلمبازى مىكردم. ميفروختم. چندرغاز مىگرفتم. كه آنهم صرف مشروب و موادم میشد. اطرافیانم را عذاب مىدادم. مادر و پدرم. حتی داییجانم را از خود نااميد كردم. هر كارى كردند تا ترکم دهند، نشد. نخواستم. من هنوز سودای عشق لیلی را در سر داشتم. هنوز در تصرف جادوی چشمانش بودم. مستی و خماریام به یاد او بود… در میان بدکارهها پی چشمان او میگشتم.
يك روز يكى از همان بدکارهها زير پایم نشست. مثل همان لکاتهی بوف کور… گفت عاشقم شده. از دید دخترها من خوشقیافه بودم. درواقع بودم. چشمانی درشت و عسلی داشتم. قدی نسبتا بلند و اندامی متناسب. موهایی مجعد و پریشان. به رنگ قهوهای تیره. حتی اعتیاد از جذابیتم کم نکرده بود! دخترها زیاد پیرامونم میچرخیدند. اما دخترهایی نه از جنس نجابت. که از جنس وقاحت. با این وجود، او را گرفتم. به من سرويس مىداد. لباسهایم را ميشست. غذا درست مىكرد. خانهزندگی از خودش بود. از هيچى كه بهتر بود.
گفت عقدم كن. مست بودم. خمار بودم. برادرش ساقي بود. مواد هم قابل دسترستر شد. پذیرفتم. عقدش كردم. برادرش زير پایم نشست. موادهایش را جابهجا مىكردم. چارهاى نداشتم. بردهاش شده بودم. تا اینکه یک روز دستگیر شدم…
برادرش پیغام فرستاد: گردن بگير، وگرنه مهريهی خواهرمو میذاریم اجرا
تا آن زمان به مهريه فكر هم نكرده بودم. اصلا نمىدانستم چقدر بود؟!
تهدیدش را نشنیده گرفتم. برادرش را معرفی کردم؛ وقتی پی بردم چه كلاه گشادى سرم رفته بود؛ در زمان مستی.
زنم مهرش را اجرا گذاشت؛ وقتی من زندان بودم. سراغ پدرم رفته بود. پدرم بیماری قلبی داشت. با سلیطهبازی او را تحت فشار قرار داده بود. پدرم قلبش ایستاد. بیآبرویی فراتر از از حد تحملش بود. قسم خوردم تلافی کنم. با داییجانم تماس گرفتم. سند گذاشتند. چند روزی مرخصی گرفتم. رفتم بازار. یک خنجر دستهاستخوانی خریدم. شبیه همان گزلیک بوف کور. رفتم خانهی آن بدکاره. کلیدش را داشتم. وارد شدم. از چشمانم، از مغزم، از همه وجودم خون میچکید. تصمیمم جدیتر شد؛ وقتی زنم را با یک مرد دیدم. بدکاره جیغ بلندی کشید؛ وقتی خشم مرا دید. وقتی خنجر را دید. آن مرد خواست مانع شود. با من گلاویز شد. ضربتی بر شانهاش فرود آوردم. بدکاره خواست فرار کند. از پشتِسر موهایش را گرفتم. خنجر را در پهلویش فرو کردم. با همان خنجر خونین، راهی خیابان شدم. میخواستم به مزار پدرم بروم؛ میخواستم بگویم انتقامت را گرفتم. چشمانم جایی را نمیدید. خشم و اشک با هم ترکیب شده بود. همه جهانم خون شده بود. باران تندی هم میزد. گویا از آسمان خون میبارید. قطرات رگبار، همچو ضربات فلک بر کف پا، بر سرم میکوبید. خنجر را در دستم فشار میدادم. یادآور خودکار آقای بیدلی بود. و میان انگشتانم، تبدارم میکرد. گرمای خون را احساس میکردم. همینطور که باشتاب به سمت مزار میرفتم، زیر لب میخواندم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
و مردم، هرکس من را میدید، پا به فرار میگذاشت. اما، پیش از رسیدن به مقصد، با فرمان پلیس، متوقف شدم.
خوشحال بودم که آن بدکاره را کشتم. فاسقش اما، جان سالم به در برد. من به جرم قتل زنم و اقدام به قتل یک مرد، به اعدام محکوم شدم. از قبل برای این آماده بودم. من همان روز که لیلی را از دست دادم، مُردم. تمام این سالها، ضرباهنگ از دست دادن لیلی در سرم میکوبید.
***
اکنون دو شبانهروز است که به سلول انفرادیِ قبل از اعدام، منتقل شدهام. اینجا زندانیها به آن «سوئیت مرگ» میگویند. و این شبها را شب سوئیت. تنها خواستهی زندانیها در این شبها دو چیز است؛ سیگار و روحانی… هر زندانی میخواهد یک روحانی کنارش باشد. که تا صبح در کنارش بماند. چراکه همهی اعدامیها از اینجا وحشت دارند. حضور روحانیها باعث آرامش آنها میشود. اما من با بقیه فرق دارم. نه روحانی میخواهم. نه سیگار. از مرگ استقبال میکنم. اما نمیخواهم به دست غیر، جانم گرفته شود. میخواهم مثل صادق هدایت مرگم را خود، در دست بگیرم. او خود را با گاز خفه کرد. اما من با تیغ… میخواهم برای آخرینبار کتاب بوف کور را بخوانم. میخواهم آخرین خطاطیام را انجام دهم. میخواهم کتاب را برای لیلی به یادگار بگذارم.
دو سال قبل شنیدم که لیلی از همسرش جدا شده است. پس از پانزده سال زندگی… معادل پانزده سال دربهدری من… میخواست با دخترش از کشور خارج شود. تحصیلکرده بود. هنرمند معروفی شده بود. همان موقع تازه با آن زن بدکاره ازدواج کرده بودم. حیف، دیر مطلع شدم. اگر میدانستم شانس داشتن لیلی را خواهم داشت، هرگز تیشه به ریشهام نمیزدم. بعد از شنیدن خبر، از دایی خواستم لیلی را برایم خواستگاری کند. به گوشش رسانده بودند.
اما لیلی گفته بود: هرگز! قصد ازدواج ندارم! اونهم با یک مرد متاهلِ معتادِ دائمالخمر!
رسما حکم مرگم را صادر کرد. دست دخترش را گرفت و مهاجرت کرد. همان شب رگم را زدم. بخت، همچنان با من یار نبود… اما اکنون، میخواهم مردی باشم که با دست خود، گورش را میکند.
***
حاج آقا کتاب و خودنویس را برایم آورد. خدا خیرش دهد. باز هم وصیت نکردم. میراثی نداشتم! گفتم تنها میخواهم پس از مرگم کتاب را به دست لیلی برساند. بداند که آن پسر عاشقی که روزی میخواست نویسنده و شاعر شود، مُرده است. از همان زمان که لیلی رفت، مُرد. خواستم بداند تا لحظهی آخر از جادوی چشمانش غافل نشدم. خواستم بداند که رفتنش چه زخم بزرگی بر زندگیم ایجاد کرد… خواستم پیام قلبم را به گوشش برسانم. از زبان صادق هدایت:
«در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به كسي اظهار كرد، چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي ميكنند که با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي بكنند. زيرا بشر هنوز چاره و دوایي برايش پیدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي، بهتوسط شراب و خواب مصنوعي بهوسيلهي افيون و مواد مخدره است؛ ولي افسوس كه تاثير اينگونه داروها موقتی است و بهجاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد ميافزايد…»
برایش دو بیت شعر نوشتم:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
و کتاب را زیر پتو گذاشتم؛ تا از جوی خون در امان باشد…
***
من هیچ را به قربانگاه هیاهو بردم. من زندگیام را به مسلخگاه عشق پیوند زدم. من کور نبودم. دیدم. لمس کردم و آگاهانه روحم را به تاوان عشق فروختم. من بوف بینایی بودم که خِرد را کشتم. زندگیم را دستخوش عشقی نافرجام کردم. و سالها به عزای عشق نشستم. اکنون میخواهم با ارادهی خود راهی گور شوم. میخواهم همگان بدانند، این بوف خفته در گور، اگر خرد را سرلوحهی زندگیش قرار نداد، دستکم عاشق شد… عاشق ماند… عاشق مُرد… عشقم آگاهانه بود. روحم عاشقانه به قهقرا رفت. قلبم عاشقانه سوخت. جسمم عاشقانه نابود شد…
تیغهی خودنویس را در رگم فرو کردم. تا میتوانستم فشار دادم. خون با فشار بیرون جهید. آرزو داشتم میتوانستم یک بار دیگر آن چشمان سحرآمیز را ببینم. داشتم نفسهای آخر را میکشیدم؛ پشتم به در بود. ناگهان در باز شد و صدای مردی به گوشم رسید:
-من از طرف خانم لیلی ستوده اومدم. وکیل شما هستم. خوشبختانه تونستیم اعدامتون رو به تعویق بندازیم. درتلاش برای گرفتن رضایت هستیم.
درود بر شما استاد عزیز و گرامی. متن قبلی که ارسال کردم کمی اشکال داشت، اصلاحش کردم. دوباره اینجا ارسال میکنم:
«بوفِ گور»
بالاخره آورد. کتاب را میگویم. آن را زیر عبایش پنهان کرده بود. حتما او را نمیگردند! نباید هم بگردند. ناسلامتی روحانی است. امانتدار است. معتمد است. اگر نبود که این ماموریت به او محول نمیشد. آن هم چنین ماموریت دشواری. دشوار میگویم چون خارج از تحمل است. سخت است، خیلی سخت؛ تماشای لحظات پایانی یک زندگی. زندگی یک اعدامی. اعدامی محکوم به قصاص. قصاص یک نفس.
نمیدانم چرا پذیرفت که خطر کند؟! کتاب را بیاورد؟ آن هم این کتاب ممنوعه را! میتوانست برایم قرآن بیاورد. یا مفاتیح. حتی حافظ. روز گذشته قرآن همراهش بود. به قصد خیر آمده بود. آمده بود تا مرا به توبه وا دارد. برای تزکیهی نفس. در این لحظات آخر شاید بهترین کار همان است. اما من به توبه احتیاج نداشتم. او هم متوجه شد. دانست که من با بقیه زندانیها فرق دارم. دانست که پشت سکوتم ترس نیست. فرار از مرگ نیست. عجز و لابه نیست. التماس نیست. حتی درخواست رضایت هم نیست، از اولیای دم. او گفت و من سکوت کردم. از سکوتم دریافت. مفهوم بیاعتناییام را درک کرد. حتی از او سیگار نخواستم. منی که بیشتر عمرم سیگاری بودم.
من یک زیر تیغیام. یکی از همان زندانیهایی که آخرین بارقههای امیدش را به عبای حاج آقا پیوند میزند. اما من نزدم. حتی برایش سعی نکردم. تلاشهای حاج آقا برای لبگشودن من بیفایده بود. کلامی نگفتم. دست به دامانش نشدم؛ وقتی میلی به بقا نداشتم! میدانستم طلوع صبح چهارشنبه را نخواهم دید. برایم مهم نبود!
آمدنش را نادیده انگاشتم. آرزوی دیدار هیچکسی را نداشتم! جز یک نفر. یک رویا. یک خیال. یک حقیقت وهمآلود… به تصویرش هم راضی بودم. همان برایم دلخوشکُنک بود. اما میدانستم، یک آرزوی محال است…
میپنداشتم حضور حاج آقا از حوصلهام خارج باشد. خواستار رفتنش بودم. میخواستم این لحظات آخر، غرق در رویا باشم. رویای او.
حضورش مانع شد. امیدوار بودم مقصود بیتوجهیام را دریابد. و تنهایم بگذارد. اما نرفت. برعکس، رفتار او نظرم را جلب کرد.
ابتدا نیمنگاهی نثارش کردم. و بعد، دقیقتر شدم. به نظر چهلوهفت، هشت ساله میآمد. قدی متوسط داشت با اندامی معمولی. برآمدگی شکمی کوچکی از زیر ردای سفیدش پیدا بود. خوش اخلاق بود. کمی هم شوخ طبع. عمامهای سفید بر سر داشت. عبایی به رنگ قهوهای روشن. ریشهایی مشکی. ریشها در قسمت پایین چانه یکیدرمیان سفید شده بود. لهجه غلیظ مازندرانی داشت. دلنازک بود. وقتی در برابر تشویقهای او به توبه سکوت کردم، بغضش گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. از آنجا دانستم که دلنازک است. اما من سالها بود که با احساساتی مدفون شده میزیستم. بغضش برایم اهمیتی نداشت.
تنها یک نقطه، کانون نگاهم بود. در نخجیر افکارم غوطهور شده بودم. افکاری که سالهای بسیاری مرا در بر گرفته بود. به دیوار مُردهی سلول تکیه داده بودم. زمین سردش با یک پتوی نازکِ خاکستریرنگ مفروش شده بود. روی آن لمیده بودم. یک پایم را به جانب شکم متمایل کرده بودم. پای دیگرم بر زمین گسترده بود. یک دستم روی زانویم بود؛ دست دیگرم میان رانهایم رها شده بود. با انگشتان دستم بیاختیار بازی میکردم. همان که روی زانویم بود. سر به گریبان فرو برده بودم. آن را بالا نگرفتم. حتی وقتی سرباز در را باز کرد!
گفت: پاشو واستا، حاج آقا اومدن.
اما من حرکتی نکردم. با بیتفاوتی فقط به یک نقطه مینگریستم. حاج آقا سلامی گفت و وارد شد.
سرباز به سمتم آمد. خواست به جبر متوسل شود.
حاج آقا مانع شد. با طنازی گفت:
-پسرمون عاشق شده جانم، چیکارش داری؟
من همچنان به همان نقطه خیره مانده بودم. مِزاحش هم افاقه نکرد!
حاج آقا خود را معرفی کرد. سپس تلاش کرد ترغیب به توبهام کند. بیفایده بود. وقتی سکوتم را دید، شروع به قرآن خواندن کرد. دعا کرد که در لحظات آخر پذیرای خواب ابدی باشم. خواستار آرامش و بخشودنم بود. او نمیدانست که من خیلی پیشتر از اینها مُرده بودم. دعاکردن او برایم توفیری نداشت. کمکم از لببازکردنم ناامید شد. قصد رفتن کرد. بلند شد. دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
-پسرم، حتما حرفی، وصیتی، چیزی داری؟ من فردا دوباره برمیگردم؛ میتونی منو محرم خودت بدونی.
خواست نگهبان را صدا کند. بیاختیار صدایش زدم:
-حاج آقا؟
به سوی من برگشت. با تعجب چشم به دهانم دوخت.
-یه چیزی ازتون میخوام
– به دیدهی منت
-ولی سخته، ممنوعه!
لحظهای تامل کرد. دستی به محاسنش کشید. پس از اندکی با لحنی آمیخته با تردید گفت:
-شما بفرمایید، اگه در توانم باشه چرا که نه
-یه کتاب
-کتاب؟ چه کتابی؟
-بوف کور، از صادق هدایت. ولی بدون سانسورش. به همراه یه خودنویس.
***
وقتی نوجوان بودم خطاطی میکردم. عاشق صدای کشیدن قلم روی کاغذ بودم. عاشق شعر و غزل. البته به لطف جادوی دو نرگس شهلا… که مرا تسخیر کرد. پس از آن طبع شعرم گل کرد. هفده هجده ساله بودم. عزم کنکور و دانشگاه کرده بودم.
اولین بار او را در خانهباغ دایی جانم دیدم. در جاجرود عُلیا.
قرار بود در سکوت عمارت، مهیای کنکور شوم. منزلمان جولانگاه بازی خواهرزادههایم بود. و عمارت داییجان خلوتگاه قابلی. دور از هیاهوی شهر. مقرر شد مدتی در آنجا به مطالعهی دروس بپردازم. در منتهیالیه باغ خلوتخانهای نُقلی بنا شده بود؛ به قصد اقامت سرایدار.
عیال داییجان آبستن بود. جهت رفاه حال ایشان، از شهر نقل مکان کرده بودند. سرایدار مرخص شده بود. و من در خلوتخانه مستقر شدم. یک تیر و دو نشان بود. هم به دروس میپرداختم. هم به گیاهان و درختان باغ.
یک روز در خلوتخانه مشغول مطالعه دروس شفاهی بودم. ناگهان صدای خندهی دلنشینی نظرم را به خود جلب کرد. گوش سپردم. صدا آشکارتر شد. کنجکاو شده، از خلوتخانه بیرون رفتم.
در همان لحظه، نگاهم به او گره خورد. در میانهی باغ، مشغول غذا دادن به گربه بود. زیر درخت چنار. نزدیک خلوتخانه. یک گربهی مادر با چند بچهی کوچک.
خم شده بود و تكهاى گوشت را به سمت گربهی مادر گرفته بود. تصوير سهرخش در قاب چشمانم ثبت شد. در چشم برهمزدنى گربه گوشت را قاپيد. خندهاى دلبرانه میان لبهایش ظاهر شد. برق سفيد دندانهايش، قفل بزرگی به چشمانم زد. ايستاد و با چشمانش گربه را تعقيب كرد. كمى از ظهر گذشته بود. آفتاب مستقيم میتابید. تلالو نور خورشيد در چشمانش، تصویری جادویی پدیدار کرد. درست در همان لحظه مغزم رگبهرگ شد! چشمانش تير خلاص را زد. جوششى خروشان سرتاسر وجودم را در برگرفت. جوششى كه برايم تازگى داشت. حس عجيبى كه بىشباهت به تب نبود! تبى سوزان و ناشناخته. تبى آتشين كه ضربان قلبم را هر لحظه به فراسوى تشويش ميبُرد. تشويشى كه هر آن قلبم را از حلقم به بيرون پرتاب مىكرد. درست مثل زمانی كه كودك بودم. در كلاس، درس پس مىدادم. به معلمى سختگير. اسمش آقاى بيدلى بود. حقیقتا دل نداشت! احساس نداشت. قلب نداشت. تنبيههايش زبانزد بود. هميشه خطكشى آهنين در دست داشت. و يك خودكار بيك پشت گوشش. با هر سوالى كه بیپاسخ میماند، تنبيه مىشدى! تنبيه درسهاى شفاهى، ضرباتِ قدرتمندِ خطكش بود. به كف دستها. امان از وقتى كه در امتحان كتبى، نمرهات قابلقبول نبود. خودكارِ پشتِ گوشش را نثار حدفاصلِ بينِ انگشتانت مىكرد. انگشت سبابه و وسطى. دست راست. آنقدر فشار مىداد كه درد در تمام وجودت بپيچد. به حدی كه حرارتت بالا برود. رنگ و رويت برافروخته شود. آنقدر كه هر كس نداند فكر كند تب دارى! به رنگ قرمز آتشين. اجازه فرياد نداشتى! با شنيدن صداى فريادت شدت فشار بيشتر و بيشتر مىشد. به صلاح بود نفس در سينه حبس كنى! با فريادى خاموش، سعى مىكردى به درد غلبه كنى! زهى خيال باطل! مگر مىشد؟ قلبت از حلقت بيرون مىجهيد. تاب نمیآوردی! التماس چشمانت فوران مىكرد. اندامت به رعشه دچار میشد. پاهايت سست مىشد. در نهايت ضعف مىكردى. و روى زمين مىافتادى!
***
ضربان قلبم تندتر و تندتر شد. وقتي كه نگاهش در نگاهم گره خورد. لحظهاى خود را در كلاس درس ديدم. در لحظه امتحان. امتحانى كه جوابش را نمىدانستم. قلبم انتظار تنبيهى سخت را مىكشيد. تا از حلقم بيرون بجهد.
دخترى بود با روسرى گلدار براق. به رنگ سفيد. گلهاى صورتى. روسرى، بيشتر جنبهی زينتى داشت. نقش پوششى نداشت! از پشت گردن، گره خورده بود. زير موهايش خزيده بود. دو سر آن دو طرف شانههایش آويزان بود.
و موهايش، بلند و رها. از زير آويزههاى روسرى به بيرون خزيده بود. مبسوط بر گسترهی سينهها. لَخت و افشان. به رنگ خرمايى.
صورتش جذابيت محسوركننده اى داشت. بينى قلمى كشيده. پوستى به رنگ گلهاى ياس. سفيد مايل به صورتى. گونههايى گُلنشان. قدى متوسط. با اندامى نسبتا توپر. در اصل توپر نبود! برجستگىهاى کالبدش توپر نشان مىداد. كمرش باريك بود. پيراهنى بلند، بهرنگ مشكى براق به تن داشت. چيزى شبيه دخترى با لباس سياه بلند، در كتاب بوف كور. به يقهی آن شنلى از همان پارچه متصل بود. روى شنل، گلهاى سفيد كوچكى گلدوزى شده بود.
تمام چشمانداز نگاهم، یک دختر مشكىپوش بود با روسرى سفيد گلدار. آنقدر محو او شدم كه حواسم نشد، معذبش كردم. صورتش گلگونتر شد. لبخند در صورتش كمرنگ شد. نگاهش را دزديد. سر به زير افكند. چند قدم بيشتر با من فاصله نداشت. زيرلب سلامى كرد. سپس رو برگرداند. با قدمهاى تند به سمت عمارت رفت. از زير درخت چنار تا خود عمارت با نگاهم تعقيبش كردم.
اصلا مگر مىشد از او چشم برداشت؟ نيرويى جادويى در وجودش نهفته بود. نيرويى كه قدرت داشت مرا با خود تا آخر دنيا بكِشد.
جادوی چشمانش تسخیرم کرد. از همان روز شاعر شدم.
گفتند خواهر زنداییام است. اسمش لیلی بود. شانزده سال داشت. کولهبار مدرسهاش همراهش بود. درسش را غیرحضوری میخواند. ماههای آخر بارداری خواهرش بود. آمده بود کمکحالش باشد.
درس و مشقم تغییر مسیر داد. به جای درس، شعرخوانی و غزلسرایی میکردم. وقت و بیوقت، روی ایوان، مشقِ خط میکردم. داییام خطاط ماهری بود. نزد او میرفتم. به بهانهی فراگیری خوشنویسی.
روی ایوان عریض جلوی عمارت دو تخت چوبی بود. روی آن مینشستیم. دایی تعلیم میداد. من تمرین میکردم. چشمم به کاغذ بود. اما دلم، سرگشتهی او.
او چای میآورد. در سینی شاهعباسی. توی استکان کمرباریک. همیشه چند گلبرگ گلسرخ هم در سینی بود. برای من آنها را میچید. در خیالاتم اینطور تصور میکردم!
یک روز در خانهباغ تنها شدیم. زندایی ناخوش شده بود. با داییجان رفتند مریضخانه. مجالی بود برای تجلی سِرِ درون. سنگینی این راز فراتر از حد توانم بود. قلبم بیتاب بود. تمنای او گریبانم را گرفته بود. از سرتاسر وجودم آتش عشق فوران میکرد. و چشمانم مدهوش جمال و وقار او شده بود. فرصتی غنیمت بود.
به بهانهی برجایماندن قلمدانم، روی ایوان رفتم. برایم شربت آورد. روی تخت ایوان گذاشت. ردپای حجب بر سیمایش خودنمایی میکرد. گونههایش انارین شده بود. خواست برود. در ضربالاجلی آستینش را گرفتم. دستپاچه شد. اصرار کردم بنشیند. یک آن نگاهمان در هم آمیخت. آشوبم دوچندان شد. دل تو دلم نبود. ضربان قلبم شدت گرفته بود. زبان در دهانم نمیچرخید. گرفتار لکنت شده بودم. اما به خود تَشر زدم. پس از مدتی کلنجار رفتن با خود، سرانجام لب گشودم… گفتم دل در گروی او نهادم. گفتم خاطرش را میخواهم. گفتم بعد از قبولی در کنکور به خواستگاریاش میروم. گفتم و سبک شدم.
سرخ و سفید شد. بلند شد. با همان شرم همیشگی. به سمت در رفت. خواست داخل عمارت شود. پیش از رفتن برگشت و با آن چشمان جادویی نگاهم کرد. لبخند عمیقی زد. به نشانهی پاسخ مثبت. تیر را از کمان رها کرد. قلبم را از جا کَند. با خود بُرد…
پس از آن روز، بیشتر تلاش کردم. درس میخواندم. میخواستم پیروز عرصهی کنکور شوم. میخواستم آموزگار ادبیات شوم. شاعر شوم. نویسنده شوم. خطاط شوم. میدانستم او هم طبع هنر دارد.
اوغات فراغتش نگارگری میکرد. نقشهایی چون گل و بوتههای سنتی. سیمرغ شاهنامهای. ششمرغ افسانهای. با رنگآمیزیهای خیرهکننده. یک بار نقشی از لیلی و مجنون ترسیم کرد. دو دلدادهی عاشق و معاشقهای وسوسهانگیز… محو تمثیل عاشقانهاش شدم. اینبار قلمش تسخیرم کرد. کمالاتش بیانتها بود…
به صِرافت تمنای تمثیل برآمدم. پیش از آنکه دهان بگشایم، آن را طاقه کرد. و به سمت من گرفت. گویا ذهنخوانی میدانست. شاید هم از ابتدا به نیت من آن را خلق کرده بود. یادگاریاش گنجی گرانمایه شد. آن را قاب کرده به دیوار خلوتخانه آویختم. درست مقابل چشمانم. هر لحظه خودم و او را درون قاب میدیدم. با خیالش چه رویاها که نساختم. به امید وصالش چه کاغذها که سیاه نکردم. گاه با نامه… گاه با چند بیت شعر خطاطی شده…
یک روز برایش یک عطر خریدم. عطر گل یاس. به رنگ گونههایش. زیر درخت چنار میعادگاهمان شده بود. گاهی دیدار داشتیم؛ گاهی نامهنگاری. از داخل عمارت قابل رویت نبود. دو بیت شعر، خطاطی کردم. همراه عطر و یک نامه. زیر درخت منتظرش ماندم. وقتی آمد پریشانی را از نگاهش خواندم. دلیلش را نگفت. اما تشویش را به بیقراریم افزود. پیشکشی را تقدیمش کردم. باز گلدانههای انار روی گونههایش پدیدار شد. کاغذ خوشنویسی را باز کرد. بیصدا خواند:
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهادهایم
اشک در چشمانش حلقه زد. نگاهش را به نگاهم دوخت. نرگس چشمانش جادویی مضاعفم کرد… مست و مدهوشم کرد… غافل از خویشم کرد… بیاختیار به صورت بلورینش نزدیک شدم. به یاقوت رخسارش… ضربان قلبم بیداد کرده بود. آتشکدهی درونم مشتعل شده بود. سرچشمهی احساساتم غلیان کرده بود. خواستم همپیالهی جام شرابش شوم. خواستم جان تشنهام را سیراب کنم. خواستم از لالهی آتشینش کام بجویم. نزدیکترش شدم. نجابتش مانع شد. از معرکه گریخت…
چند روزی از شرم، با من روبرو نشد. مجالش دادم. زندایی فارغ شد. مشغولیت لیلی بیشتر شد. امکان دیدار نیافت. تا روز کنکور فرا رسید. پیش از رفتن نامهای نوشتم. آن را در مقر همیشگی زیر تکه سنگی قرار دادم. از او خواستم دعاگویم باشد. تا کامروا بازگردم. تا کامیاب شویم.
وقتی بازگشتم، او را از دور دیدم. از عمارت خارج شد. سوار بر یک خودروی سیاهرنگ شد. چمدانش همراهش بود و رفت… یک لحظه برگشت و مرا دید. با نگاهش از پشت شیشه دنبالم کرد. چشمانش گواهی بد میداد. نگاهش در تقویم حافظهام ابدی شد. رنگ سیاه هم… مثل رنگ لباسِ چینخوردهی دخترکِ بوف کور.
با عجله به سمت عمارت رفتم. سراغ لیلی را گرفتم. جوابی که شنیدم، همچو آوار بر سرم فرو ریخت… جملاتی که چون صاعقه بر پیکرم فرود آمد. و قلبم را به دو نیم کرد…
زندایی ندا داد که شب بلهبرونش است! پسر شریک و دوست گرمابه و گلستان پدرش خواستگارش بود. از مدتی قبل قرارش را گذاشته بودند. منتظر وضعحمل خواهرش بودند. تا بعد، کار را یکسره کنند. همانجا معنی تشویش نگاهش، در قرار آخر را دریافتم.
با شنیدن خبر خشکم زد… منجمد شدم… شکستم… دنیا در برابر دیدگانم تیره و تار شد. ضربان قلبم به شماره افتاد… دستانم به رعشه افتاد. پاهایم ناتوان شد… به یکباره سراسر وجودم فرو ریخت.
باید کاری میکردم. نمیتوانستم اجازه دهم بههمینراحتی از دستم برود. چشم به در دوختم؛ به انتظار بازگشت داییجان. پس از ساعتی طاقتم طاق شد. شروع کردم به پرسهزدن در باغ. نمیدانم چند دور محوطهی باغ را طی کردم؟ اینپا و آنپا میکردم. باید جلوی این فاجعه را میگرفتم. باید مانع میشدم. باید راز دلم را به داییجان میگفتم. بلکه کاری کند.
سرانجام دایی آمد. پیش از آنکه از خودروی عنابیاش پیاده شود، به سراغش رفتم.
گفتم: داییجان دستم به دامنت، موضوع مهمی هست…
با نگرانی از خودرو پیاده شد. به چشمانم خیره شد. با نگاهی پرسشگر. شرمم میشد. نگاهم را دزدیدم. اما چارهای نداشتم. باید شهامت به خرج میدادم. تب عشق لیلی کارساز شد. شهامتی در قلبم ایجاد کرد. شهامتی که مرا وادار کرد به لب گشودن. به گفتن هرآنچه در دل داشتم…
با دستپاچگی گفتم: داییجان، من… من خاطر لیلی رو میخوام. شما رو به خدا نذارید شوهرش بدن
دایی جان مرد پخته و عاقلی بود. انتظار واکنش تندی داشتم. اما تنها سکوت کرد. سرش را پایین انداخت. دستش را به چانهاش کشید. به فکر فرو رفت. پس از لحظاتی به آرامی گفت:
-چند وقته؟
گفتم: از همون نگاه اول…
گفت: عجب…
و پس از کمی مکث ادامه داد: تقصیر منه! باید زودتر میفهمیدم… درستش میکنم.
سپس با عجله بهسمت عمارت رفت. به دنبالش نرفتم. از زندایی شرمم میشد. دوباره شروع به قدمزدن کردم. طول باغ را چندین بار طی کردم. بالاخره دایی آمد. گفت با پدرخانمش صحبت کرده. آدرسی به من داد و گفت:
-این آدرس حجرهی طلافروشی حاجعباس، پدر لیلیه. حاجعباس میخواد خودتو تنها ببینه. اگه الان راه بیفتی تا یکیدو ساعت دیگه میرسی.
نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. نمیدانستم مرا برای چه خوانده است؟! تنها میخواستم برای رسیدن به دلدار بکوشم. هر کوششی… میتوانستم کوششم را به ابدیت پیوند زنم. میتوانستم بیستون را برایش جابهجا کنم. میتوانستم پرچم دلدادگی را بر بلندای آن به اهتزاز در بیاورم.
وقتی به حجره رسیدم، مشوش بودم. شوریدگی عجیبی را در وجودم احساس میکردم. حاجعباس مرد باصلابتی بود. هیبتش پریشانیام را صدچندان کرد. دوباره خود را در برابر آقای بیدلی دیدم. سوال و جواب میشدم. گویا درس پس میدادم. گویا تاریخ تکرار شده بود. در اعماق وجودم منتظر ضربات قدرتمند خطکش آهنین بودم. شاید هم درد فشار خودکار میان انگشتانم… درواقع، زخم حرفهایش کم از درد خودکار نداشت… حاجعباس قلبم را فشار میداد. طوری که میخواست به بیرون بجهد. پسازاینکه مدتی مرا برانداز کرد، با لحنی تحقیرآمیز پرسید:
-چند سالته پسرجان؟
-هیجده سالم.
-درس مَرس خوندی؟
-بله، امروز کنکور دادم. اگه قبول بشم مهرماه میرم دانشگاه
-چه رشتهای؟
-ادبیات
-که چیکاره بشی؟
-اگه خدا بخواد میخوام نویسنده شم یا دبیر ادبیات
-خونه داری؟
-ندارم ولی لازم باشه کنار درس، کار میکنم
-ماشین چی؟ داری؟
-ندارم اما عرضهشو دارم
-میدونی رقیبت کیه؟
-نه ولی ازش کم نمیارم
اخمهایش در هم گره خورد. یکمرتبه همانند خودرویی که تسمه پاره کرده، جوش آورد و به تندی گفت:
-پسرجان تو همین حالاشم شش هیچ عقبی! چی فکر کردی با خودت؟ فکر کردی میتونی لیاقت دختر منو داشته باشی؟ میدونی خواستگار دخترم کیه؟ چیکارهست؟… دکتره. میفهمی؟ دکتر! تو نیاوران صاحب یه عمارته که تو اگه تا آخر عمرت هم کار کنی نمیتونی یه اتاقشو بخری! کلی ملک و املاک داره. فقط با پول ماشینش کل زندگی تو و خونوادهتو میخره و میفروشه. برو رد کارت بچه… مِنبعد هم لقمه اندازهی دهنت بردار. اگه هم میبینی اون یکی دخترمو به آقداییت دادم، واسه این بود که داییت عرضه داشت، یه خونهزندگی در شأن دخترم واسش ساخت. ولی تو چی؟ حتی تنبون خودتو هم نمیتونی بالا بکشی!
سپس در حالیکه دهان کج میکرد، زیرلب حرف مرا تکرار کرد و گفت: میخوام نویسنده شم! که تا آخر عمر یه گوشه بشینی نونخشک سَق بزنی؟! برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!!!
نمیتوانستم به همین راحتی بازندهی میدان باشم. تلاش کردم با دلیل و منطق قانعش کنم. مُصر بودم که میتوانم دخترش را خوشبخت کنم. مدام از من اصرار و از او انکار… دستآخر دست به دامانش شدم. التماسش کردم. اما عصبانی شد و فریاد زد:
-تو هیچی نداری بچه، جز پررویی! گستاخی، گستاخ! اگه اصرارهای داییجانت نبود، اصلا اجازه نمیدادم پاتو اینجا بذاری! اگه قبول کردم بیای، فقط واسه اینکه ببینم کیه که همچین دل و جراتی به خرج داده که پی دختر منو بگیره! برو و دیگه اینورا پیدات نشه. اگه بفهمم یه بار دیگه اسم دختر منو به زبون آوردی، میدمت آدمام چوب تو آستینت کنن!
سپس به قصد اخراج من، پیشکارش را فراخواند.
***
زندگی برایم جهنم شد. آن شب بله برون انجام شد. برای ماه بعد، قرار و مدار عقد گذاشته شد. درونم غوغایی برپا شد. باید کاری میکردم. مجدد چندین بار سراغ حاجعباس رفتم. هر بار بیرونم کردند. به اصرار از دایی آدرس خانهی لیلی را گرفتم. هر روز از صبح تا شب در کوچهشان کشیک میدادم. بلکه لیلی به بهانهای از خانه خارج شود.
سرانجام یک روز آمد. تنها نبود. برادر کوچکش همراهش بود. پشت یک خودرو پنهان شده بودم. منتظر ماندم تا از خانه دور شود. تعقیبش کردم. به سمت پارکی رفتند. برادرش را به محوطهی بازی برد. صبر کردم تا برادرش مشغول شود. خودش روی یک نیمکت نشست. نامهاى برايش نوشته بودم. بهسرعت از برابرش گذشتم. نامه را جلو پايش انداختم. فورا آنجا را ترك كردم. حتی به صورتش نگاه نکردم، تا عکسالعملش را ببینم. همان صورت سحرانگیزش… چقدر بیتابش بودم… بیتاب آن چشمان جادویی… بیتاب رخ انارگونَش…. بیتاب یاقوت آتشینش… بیتاب حجب بیمقدارش…
در نامه قرار و مدار فرار گذاشته بودم. بايد فرارىاش مىدادم. مىدانستم او هم دلباختهی من است. از پشت يك درخت زيرنظرش گرفتم. نامه را برداشت، خواند. کمی اطرافش را پایید. سپس آنرا در کیفش گذاشت. ترديد و وحشت را از نگاهش دريافتم. اما چارهاى نداشتم. نمىتوانستم از تب آتشین عشقش فارغ شوم… نمیتوانستم از یادش غافل شوم… نمیتوانستم از جادوى چشمانش رها شوم. پایبندش شده بودم. همچو مرغى در قفس. درست شبیه مرغهایی که ترسیم میکرد؛ درون قفس.
روز موعود فرا رسيد. به محل قرار رفته، به انتظار نشستم. مىدانستم مىآيد. يعنى اميدوار بودم. سپیدهدم بود. تلالو خورشید طلایهدار آرامشم شده بود. امید وصال را در وجودم شعلهور میکرد. از بیقراریام میکاست… طلیعه زیبایش تداعیکنندهی چشمانش بود. در همان اولین روز دیدار… آرزو میکردم این درخشش تا همیشه باقی بماند… درخششی که در حافظه تاریخ جاودان شود. غافل از اینکه تنها، فروغی ناپایدار است… که ختم به تاریکی خواهد شد… مثل ستارهای که در شب میمیرد…
با شوقی وصفناپدیر چشمبهراهش بودم. ناگهان ضربهای بر سرم فرود آمد. همه جا تاريك شد. و ديگر يادم نيست…
وقتى چشم باز كردم، خود را در دخمهای کوچک دیدم. دهانم بسته بود. دستوپایم طنابپیچ شده بود. يك پنجره كوچك کنج دیوار نزدیک سقف بود. مدتی تقلا کردم. تا اینکه سایهی يك مرد ظاهر شد. داخل را میپایید. چند دقيقه بعد وارد دخمه شد.
گفت: ناموس دزدی میکنی؟ هان؟ وقتی چند روز آب خنک خوردی حساب کار دستت میاد تا دیگه از این غلطا نکنی! تازه برو خداتو هم شكر كن قوم و خويش آقای مهندسی. وَاِلا حسابت با كرامالكاتبين بود!
چند روز زندانى بودم. بعد با ضرب و شتم از خجالتم درآمدند. سپس در یک بیابان رهایم کردند. به خيالشان اينگونه ازسودای عشق لیلی بیرون میشدم! زهی خیال باطل…! هرگز نشدم. حتى تا همين حالا. حالا كه در چندقدمی مرگ هستم.
ليلى را از چنگم درآوردند.
به قول صادق هدایت در بوف کور:
«بعد از او من دیگر خودم را از جرگهی آدمها، از جرگهی احمقها و خوشبختها به بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم.»
***
چند سال پس از فراغت از کلاسِ درسِ آقای بیدلی، خبری مثل توپ صدا کرد:
-«یک معلم مدرسهی ابتدایی، زنش را با خنجر کشت.»
شنیدهها خبر از دستگیری آقای بیدلی میداد. یک روز از پچپچ معلمهای مدرسه با این کتاب آشنا شدم.
معلمی گفت: عاقبت خوندن کتاب «بوف کور» همین میشه
معلم دیگر گفت: خُب زنش بهش خیانت کرد
دیگری گفت: چقدر بهش گفتم این کتابو دستت نگیر! ممنوعه! برات دردسر میشه! دیدید؟ آخرشم شد، آنچه نباید میشد…
از کودکی کلمهی «ممنوعه» همیشه در ذهنم تحریکبرانگیز بود. هر آنچه ممنوع بود، کنجکاوم میکرد. پدربزرگم کتابخانهی بزرگی داشت. کتابخانه ای متشکل از انواع کتابهای قدیمی و جدید. یک روز مخفیانه به جستجوی کتاب پرداختم. و یافتمش. تقریبا سیزده ساله بودم. یک بار آن را خواندم. معنیاش را متوجه نشدم. اما ادبیاتش شیفتهام کرد. و چند بار دیگر خواندمش. از آنجا به ادبیات علاقهمند شدم. «بوف کور» شد همسفر همیشگی زندگی من. از نوجوانی تا گور.
***
بعد از لیلی از جرگهی آدمها خارج شدم. آواره شدم. مجنون شدم. مثل مرغی پرکنده. قید درس و دانشگاه را زدم. رفيقباز شدم. تا توانستم مست شدم، مخمور شدم. كمكم مواد همسُفرهام شد.
در خماری هم یاد بوف کور میافتادم؛ گاهی آنرا ورق میزدم و با خود تکرار میکردم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
سالها تا توانستم خوردم. نوشيدم. كشيدم. با بدکارهها پریدم… شدم همان مرد نقاش كتاب… زمانهايي كه نشئه بودم، خطاطى مىكردم. قلمبازى مىكردم. ميفروختم. چندرغاز مىگرفتم. كه آنهم صرف مشروب و موادم میشد. اطرافیانم را عذاب مىدادم. مادر و پدرم. حتی داییجانم را از خود نااميد كردم. هر كارى كردند تا ترکم دهند، نشد. نخواستم. من هنوز سودای عشق لیلی را در سر داشتم. هنوز در تصرف جادوی چشمانش بودم. مستی و خماریام به یاد او بود… در میان بدکارهها پی چشمان او میگشتم.
يك روز يكى از همان بدکارهها زير پایم نشست. مثل همان لکاتهی بوف کور… گفت عاشقم شده. از دید دخترها من خوشقیافه بودم. درواقع بودم. چشمانی درشت و عسلی داشتم. قدی نسبتا بلند و اندامی متناسب. موهایی مجعد و پریشان. به رنگ قهوهای تیره. حتی اعتیاد از جذابیتم کم نکرده بود! دخترها زیاد پیرامونم میچرخیدند. اما دخترهایی نه از جنس نجابت. که از جنس وقاحت. با این وجود، او را گرفتم. به من سرويس مىداد. لباسهایم را ميشست. غذا درست مىكرد. خانهزندگی از خودش بود. از هيچى كه بهتر بود.
گفت عقدم كن. مست بودم. خمار بودم. برادرش ساقي بود. مواد هم قابل دسترستر شد. پذیرفتم. عقدش كردم. برادرش زير پایم نشست. موادهایش را جابهجا مىكردم. چارهاى نداشتم. بردهاش شده بودم. تا اینکه یک روز دستگیر شدم…
برادرش پیغام فرستاد: گردن بگير، وگرنه مهريهی خواهرمو میذاریم اجرا
تا آن زمان به مهريه فكر هم نكرده بودم. اصلا نمىدانستم چقدر بود؟!
تهدیدش را نشنیده گرفتم. برادرش را معرفی کردم؛ وقتی پی بردم چه كلاه گشادى سرم رفته بود؛ در زمان مستی.
زنم مهرش را اجرا گذاشت؛ وقتی من زندان بودم. سراغ پدرم رفته بود. پدرم بیماری قلبی داشت. با سلیطهبازی او را تحت فشار قرار داده بود. پدرم قلبش ایستاد. بیآبرویی فراتر از از حد تحملش بود. قسم خوردم تلافی کنم. با داییجانم تماس گرفتم. سند گذاشتند. چند روزی مرخصی گرفتم. رفتم بازار. یک خنجر دستهاستخوانی خریدم. شبیه همان گزلیک بوف کور. رفتم خانهی آن بدکاره. کلیدش را داشتم. وارد شدم. از چشمانم، از مغزم، از همه وجودم خون میچکید. تصمیمم جدیتر شد؛ وقتی زنم را با یک مرد دیدم. بدکاره جیغ بلندی کشید؛ وقتی خشم مرا دید. وقتی خنجر را دید. آن مرد خواست مانع شود. با من گلاویز شد. ضربتی بر شانهاش فرود آوردم. بدکاره خواست فرار کند. از پشتِسر موهایش را گرفتم. خنجر را در پهلویش فرو کردم. با همان خنجر خونین، راهی خیابان شدم. میخواستم به مزار پدرم بروم؛ میخواستم بگویم انتقامت را گرفتم. چشمانم جایی را نمیدید. خشم و اشک با هم ترکیب شده بود. همه جهانم خون شده بود. باران تندی هم میزد. گویا از آسمان خون میبارید. قطرات رگبار، همچو ضربات فلک بر کف پا، بر سرم میکوبید. خنجر را در دستم فشار میدادم. یادآور خودکار آقای بیدلی بود. و میان انگشتانم، تبدارم میکرد. گرمای خون را احساس میکردم. همینطور که باشتاب به سمت مزار میرفتم، زیر لب میخواندم:
-«بيا بريم تا مى خوريم، شراب ملک رى خوريم. حالا نخوريم كى خوريم؟»
و مردم، هرکس من را میدید، پا به فرار میگذاشت. اما، پیش از رسیدن به مقصد، با فرمان پلیس، متوقف شدم.
خوشحال بودم که آن بدکاره را کشتم. فاسقش اما، جان سالم به در برد. من به جرم قتل زنم و اقدام به قتل یک مرد، به اعدام محکوم شدم. از قبل برای این آماده بودم. من همان روز که لیلی را از دست دادم، مُردم. تمام این سالها، ضرباهنگ از دست دادن لیلی در سرم میکوبید.
***
اکنون دو شبانهروز است که به سلول انفرادیِ قبل از اعدام، منتقل شدهام. اینجا زندانیها به آن «سوئیت مرگ» میگویند. و این شبها را شب سوئیت. تنها خواستهی زندانیها در این شبها دو چیز است؛ سیگار و روحانی… هر زندانی میخواهد یک روحانی کنارش باشد. که تا صبح در کنارش بماند. چراکه همهی اعدامیها از اینجا وحشت دارند. حضور روحانیها باعث آرامش آنها میشود. اما من با بقیه فرق دارم. نه روحانی میخواهم. نه سیگار. از مرگ استقبال میکنم. اما نمیخواهم به دست غیر، جانم گرفته شود. میخواهم مثل صادق هدایت مرگم را خود، در دست بگیرم. او خود را با گاز خفه کرد. اما من با تیغ… میخواهم برای آخرینبار کتاب بوف کور را بخوانم. میخواهم آخرین خطاطیام را انجام دهم. میخواهم کتاب را برای لیلی به یادگار بگذارم.
دو سال قبل شنیدم که لیلی از همسرش جدا شده است. پس از پانزده سال زندگی… معادل پانزده سال دربهدری من… میخواست با دخترش از کشور خارج شود. تحصیلکرده بود. هنرمند معروفی شده بود. همان موقع تازه با آن زن بدکاره ازدواج کرده بودم. حیف، دیر مطلع شدم. اگر میدانستم شانس داشتن لیلی را خواهم داشت، هرگز تیشه به ریشهام نمیزدم. بعد از شنیدن خبر، از دایی خواستم لیلی را برایم خواستگاری کند. به گوشش رسانده بودند.
اما لیلی گفته بود: هرگز! قصد ازدواج ندارم! اونهم با یک مرد متاهلِ معتادِ دائمالخمر!
رسما حکم مرگم را صادر کرد. دست دخترش را گرفت و مهاجرت کرد. همان شب رگم را زدم. بخت، همچنان با من یار نبود… اما اکنون، میخواهم مردی باشم که با دست خود، گورش را میکند.
***
حاج آقا کتاب و خودنویس را برایم آورد. خدا خیرش دهد. باز هم وصیت نکردم. میراثی نداشتم! گفتم تنها میخواهم پس از مرگم کتاب را به دست لیلی برساند. بداند که آن پسر عاشقی که روزی میخواست نویسنده و شاعر شود، مُرده است. از همان زمان که لیلی رفت، مُرد. خواستم بداند تا لحظهی آخر از جادوی چشمانش غافل نشدم. خواستم بداند که رفتنش چه زخم بزرگی بر زندگیم ایجاد کرد… خواستم پیام قلبم را به گوشش برسانم. از زبان صادق هدایت:
«در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به كسي اظهار كرد، چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي ميكنند که با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي بكنند. زيرا بشر هنوز چاره و دوایي برايش پیدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي، بهتوسط شراب و خواب مصنوعي بهوسيلهي افيون و مواد مخدره است؛ ولي افسوس كه تاثير اينگونه داروها موقتی است و بهجاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد ميافزايد…»
برایش دو بیت شعر نوشتم:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
و کتاب را زیر پتو گذاشتم؛ تا از جوی خون در امان باشد…
***
من هیچ را به قربانگاه هیاهو بردم. من زندگیام را به مسلخگاه عشق پیوند زدم. من کور نبودم. دیدم. لمس کردم و آگاهانه روحم را به تاوان عشق فروختم. من بوف بینایی بودم که خِرد را کشتم. زندگیم را دستخوش عشقی نافرجام کردم. و سالها به عزای عشق نشستم. اکنون میخواهم با ارادهی خود راهی گور شوم. میخواهم همگان بدانند، این بوف خفته در گور، اگر خرد را سرلوحهی زندگیش قرار نداد، دستکم عاشق شد… عاشق ماند… عاشق مُرد… عشقم آگاهانه بود. روحم عاشقانه به قهقرا رفت. قلبم عاشقانه سوخت. جسمم عاشقانه نابود شد…
تیغهی خودنویس را در رگم فرو کردم. تا میتوانستم فشار دادم. خون با فشار بیرون جهید. آرزو داشتم میتوانستم یک بار دیگر آن چشمان سحرآمیز را ببینم. داشتم نفسهای آخر را میکشیدم؛ پشتم به در بود. ناگهان در باز شد و صدای مردی به گوشم رسید:
-من از طرف خانم لیلی ستوده اومدم. وکیل شما هستم. خوشبختانه تونستیم اعدامتون رو به تعویق بندازیم. درتلاش برای گرفتن رضایت هستیم.
داستان دارالمجانین مدرن
به خودم نهیب زدم و گفتم زر نزن.شاید شعورت کم شده ! تو همیشه عادت داری! توهمات همیشگی! آخر مگر میشود؟ الان وقتش نیست. رها کردن شغل سختی هایی دارد. بهتر است دیگر به آن فکر نکنی. سه سال طول کشید.آن هم برای اینکه به قول معروف دستت در جیب خودت باشد.اگر هم بخواهی نمی توانی! مادرم را چه کنم؟ باآن همه زخم زبان هایش! همیشه میگوید: تو عرضه نداری! تو آدم کار نیستی! و….
ازهمان حرف های تکراری. حرف هایی که همه مادرها به دخترها میزنند. مثل اینها، اگه زرنگ نباشی پشت سرم فحش میدهند. یا اگر رفتی خانه مردم نگویند مادرش چیزی یادش نداده. اگر بگویند توف و لعنت پشت سرم است. کارم پر دردسربود. سرو کله زدن با مردم. با افرادی نادان و اغلب متوقع. روز هایم تکراری شده بود. مدام به تغییر و تحول فکرمیکردم. دروغ چرا به ازدواج هم فکر میکردم. اگر شرایط مناسب بود، شاید الان بچه هم می داشتم. ولی دیگر این موضوع برایم اهمیت نداشت. کارم همه ی توانم راگرفته بود. ارباب رجوع هایی که خیلی بی جنبه بودند. گاهی وقتها مجبور بودم تشر بزنم. اینطور بهتر باورم داشتند. زیاد که ولشان می کردم سوارم میشدند. عصبانی که میشدم دهانم باز میشد. ای خدا لعنتتون کنه! مردم نادان بیشعور! گاهی وقت نداشتیم نهارمان را سرموقع بخوریم. حتی داروی تجویزی پزشک را سر موقع استفاده کنیم. معاون تنبل و از زیر کار درروئی داشتم. مدام از هر فرصتی استفاده میکرد. از آب خوردن بگیر تا مستراح رفتن. دیگر همه اورا میشناختند. خدا نکند زمستان میشد. زنگ میزدکه سرما خورده است وحالش بد است . روبه قبله شده و ده روز تمام نمی آمد. همیشه کم که می آورد. ارباب رجوع ها را روانه میز من میکرد. انگار نه انگار که وظیفه اوبود. کپک شعورش از او بیشتر بود. گاهی آنقدر خسته میشدم ،که دیگر نای صحبت کردن نداشتم. بیشتر از معاون و کاربرها کارمیکردم. ولی حقوقم درصدی بود. دوباره درگیری ذهنی. حرف های درونی با خودم. نمیتوانم شغلم را رها کنم. این درگیری هم عجب زوری داشت. تامیتوانست انرژی ام را میگرفت. مدیر خسیس هم بد دردی بود. آدمی که به راحتی دروغ میگفت. آن هم برای خرج نکردن. تمام در و دیوار بوی نا میداد. زمین از گردو خاک دیگر نمای سنگ نداشت. ای کاش فقط همین موضوع بود.چهارسالی میشدکه مهمان خانه مردم بودیم. مستاجری سخت بود.مخصوصا اسباب کشی. تجربه کردن هر سال یک خانه جدید.
تصمیمات والدین همیشه به نفع آدم نیست. مخصوصا والدینی که سالار باشند. مادرم در تمام این سال ها فقط پدرسالارما بود. چون مادری کردن بلد نبود اینگونه بود. درواقع غضبش بر مهرش یک سرو گردن بلندتر بود. وقتی که پدرم از دنیا رفت.سی سال میشد که درخانه قدیمی مان ساکن بودیم. مادرم هربار که حرف فروش خانه پیش می آمد. با برادرهایم به صحبت می نشست. مادرم اغلب ، یا بهتر بگویم همیشه روی حرف برادر بزرگم حساب ویژه ای داشت. به پیشنهاد برادرم ، قرارشد یک سال خانه پدری خالی بماند. هرچیزی که برادرم میگفت برایش حجت بود. فقط به حرف او عمل میکرد. من هم که انگار نخودی بی خودی بودم. هیچ کس به حرف من توجهی نداشت. من همیشه شنونده بودم. ابراز عقیده که اصلا! مرا داخل آدم حساب نمی کردند. به خودم ایمان داشتم. این تنها نقطه قوتم بود. پیش گویی ام حرف نداشت. بهتر بود به جای درس خواندن ،فال گیری و رمالی باز میکردم. کارم حتما میگرفت. هر چه میگفتم درست ازآب درمی آمد. آن هم در مورد آینده و تصمیمات مادرم .همیشه دیوار کوتاهش بودم. هر خطایی که میکرد میگفت تقصیر توست. به نحوی مرا دخالت میداد که خودم هم باورم میشد. دراسباب کشی اخیر، سه کیلو شکلات و آجیل در وسایل مان بود. من وسایلم راخودم جمع کردم. مادرم هم وسایل دیگر را جمع کرد. زمان جابه جایی باربری آمد. وسایل که جابه جا شدند. ناگهان شب آن روز با حالتی آشفته صدایم کرد. گفتم یا خدایا چه شده؟ گفت که آجیل ها وشکلات ها نیست.خلاصه آن شب صحرای محشر شد. همه جا را گشت و مدام غر میزد. نمی دانستم چه بگويم. خسته و له بودم. حوصله جواب دادن هم نداشتم. ولی دردلم قنج میرفت. خوشحال بودم. دلم خنک شده بود. هنوز سه روز پیش را فراموش نکرده بودم. موقع خوردن چای، خواستم شکلات بخورم. جوری غضب کرد که پشیمان شدم. ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. بعد از این اتفاق یاد ضرب المثل معروف افتادم. نه خود خورد، نه کس دهد ،گنده کند به سگ دهد. گفتم مادرمن! اسباب کشی سه سال پیش یادت است؟سرش را تکان داد و گفت : به باربری زنگ بزن و بگو آجیل هایمان دروسایل نیست. گفتم به باربری چه بگویم؟ بگویم سه کیلو آجیل مان در اسباب کشی گم شده؟ یا بگویم کارگرهای شما آنها را برداشته اند؟ گفت تو نخریدی دلت نمیسوزد. دوروز گذشت. به لطف وسایل ارتباطی همه از ماجرا مطلع شدند. مهمان داشتیم. برادرم و خانواده اش آمده بودند. مادرم با سکوت معنا داری مهمان داری کرد. ظاهرا اتفاقی افتاده بود.
معلوم شد که آجیل های بی نوا داخل قابلمه مسی قایم شده بودند. میخواست موضوع را از من مخفی کند. به لطف آنتن های خانواده موضوع را گرفتم. تازه قائله آجیل ها تمام شده بود. فردای آن روزگفت: که سندمان گم شده. سندی قدیمی از یک زمین پدری. با حالت ناباوری گفتم: یاخدا! این بار نوبت ماجرای سند است.گفت که تو سند را با بقیه کاغذها دور ریخته ای. شروع کرد به غر زدن. از بخت و اقبال بدش بگیر تا دیوار ثریا. سرآخر گفت خاک برسر شدیم. سند از دستمان رفت. ای وای بیچاره شدیم. همه بلاهای دنیا را برسرمان آوارکرد. آن روز همه ی بلاها را نوش جان کردیم.
گفتم نگران نباش این یکی هم پیدا میشود. دیگر ادامه ندادم. روز بعد از او پرسیدم: سند راپیدا کردی؟ گفت : آری. گفتم کجابود؟با حالتی ماله کشی قضیه را رد کرد. ادامه ندادم.
دلم میخواست دوباره ادامه تحصیل بدهم. ولی نه دیگر وقتش را داشتم و نه علاقه ای. برای سرگرمی و دوری از درگیری های ذهنی، کلاس های آموزشی را انتخاب کردم. این کار ذره ای از خستگی های درونم را کم می کرد. تنها دلخوشی ام کلاس گویندگی بود. هفته ای یک روز. آن هم چهارشنبه هابعد از ساعت کاری. از کلاس برمی گشتم. دیدم مادرم زیر چشمی نگاهم میکند. با خودم زمزمه کنان گفتم: احتمالا جن های مادرم از کوه برگشتهاند. دهانم را ببندم و زر نزنم. ولی نشد. گفتم سلام. با ناراحتی جوابم راداد. گفتم باز چه شده؟گفت رسید دستی راگم کرده ام. گفتم رسید چیه؟گفت همان رسیدی که بابت ودیعه خانه به صاحب خانه داده بودیم. گفتم مگر جایی نوشته نشده بود؟.گفت نمی دانم. خواستم عقده های درونی ام را خالی کنم. ولی دلم نیامد. گفتم بس کن مادر من. نمی گویی این رسید راهم من قاطی زباله های خانه دور ریخته ام؟ این بار بدون طلب کاری جواب داد. گفت نه. در جیب کیف دستی ام گذاشته بودم. الان نیست. دیدم با روزهای قبل فرق دارد. انگار کمتر عصبانی بود. من هم تادیدم سنگ زیر است، حسابی تاختم. ولی اذیتش نکردم. این بار دیگر نمی گفت بد بخت شدیم. باز جای شکرش باقی بود. همین که دیگر حرفی از بد شانسی و بداقبالی نمی زد، امیدوارکننده بود. خودش هم انگار زیاد ناراحت نبود. شاید به نظرش مهم نمی آمد.
چند وقتی میشدکه دیگر برایم خواستگاری نیامده بود. تقریبا خودم و آینده ام را فراموش کرده بودم. یک روز دوست دوران دانشجویی ام تلفن زد. بعد از احوالپرسی و یادآوری خاطرات دوران دانشگاه. به قول خودش رفت سر اصل مطلب. پرسید که هنوز هم قصد ازدواج داری ؟
من هم خودم رابه کوچه علی چپ زدم و گفتم: مگر هنوز موردی مانده است؟ گفت: عقلت رااز دست داده ای؟ یک بارهم که شده جدی باش. پوزخندی زدم و گفتم: اگر جدی بشوم شاهزاده انگلستان درخانه را میزند؟ بدون اینکه موضوع راجدی بگیرم ، قضیه رافیصله دادم. یادموردهای قبلی افتادم و خنده ام گرفت. از سیزده سالگی خواستگار داشتم. شروع سنم همه چیز را داد میزند. شاید نحسی آن گرفتارم کرده بود. تا بیست و دو سالگی مادرم خواستگارها را رد میکرد. هدفش رانپرسیدم. هربار از گفتنش طفره میرفت. هربار چیز جدیدی به خواستگاران میگفت. یک بار میگفت: دخترم هنوز دانشگاهش تمام نشده. یک بار میگفت: میخواهد شاغِل شود. هربار چیز جدیدی در آستینش داشت. بعد ازاتمام دانشگاه، به شوخی به مادرم گفتم دیگر درسم تمام شده. بهانه جدیدی داری؟ با نگاه خشمگینی گفت: حیا نمیکنی؟ من همسن تو بودم پایم را جلوی بزرگ تر دراز نمیکردم. گفتم : یاخدا! دوباره یه زری زدم که شد پیراهن عثمان.
هیچ وقت جنبه شوخی نداشت. تا بوده همین بوده. بحث را ادامه ندادم. بحث که نبود لامصب رد و بدل کردن اره و تیشه بود. ازآن زد و خورد های قدیم خبری نبود. ولی هرچه بود میتوانست خطرناک باشد. باید ازآن اجتناب می کردم. ولی هیچ چیزی اجتناب ناپذیر نبود. مخصوصا حرف های قدیمی. وقتی سر باز میکرد، انگار آتشفشان فوران میکرد. هرچیزی را که در مسیر راهش بودنابود میکرد. حتی احترام های متقابل.
معلم جوانی که اصالتا اهل جهرم بود. سه سالی از من بزرگتر بود. لاغر اندام و عینکی. تصمیم گرفتم قبل از مطرح کردن با خانواده، با او آشنا شوم. چند باری تلفنی صحبت کردیم. حرف هایش بوی تعهد و وفاداری و زندگی می داد. حرف هایش بیشتر شبیه مردهای رؤیا یی بود. به حرف هایم گوش میکرد. ابراز عقیده هایش هم از سر لجبازی نبود. حتی درباره لباس پوشیدن و کارهای شخصی هم از من سوال میکرد. نظرم را میپرسید. تااینکه از من خواست بیشتر آشنا شویم. من تاقبل از آن اورا حضوري ندیده بودم. اجازه خواست که با خانواده برای خواستگاری به خانه ما بیایند. من هم قبول کردم. پدر نامرد بدجوری خوش عکس بود. دروغ نگویم، جدا از حرف های دلبرانه اش به او دلبسته شده بودم. روز خواستگاری دلهره عجیبی داشتم . خانواده آنها با برادرم تلفنی صحبت کرده بودند. قرار و مدار خواستگاری هم توسط برادرم هماهنگ شده بود. ده دقیقه تاخیر داشتند. تا اینکه زنگ در زده شد. بعد از احوالپرسی و خوش و بش. من در یکی از اتاق ها نشسته بودم. منتظر بودم بزرگترم صدایم کند تا آقاي داماد را ببینم. دل در دلم نبود. ولی میدانستم از شخصیت نوید خوشم آمده است. وگرنه دلیلی نداشت که آن ها اینجا باشند. مادرم صدایم کرد. من هم با کلی خجالت وارد پذیرایی شدم .شرم و حیا مانع شد که بیشتر و با دقت تر به نوید نگاه کنم. تا اینکه از ما خواستند برای صحبت به یکی از اتاق ها برویم. تا چشمم به او افتاد انگار دنیا روی سرم آوار شد. چهره اش اصلا شبیه عکس های اونبود. حرف زدنش هم با کلی مکث و تته پته بود. اصلا انگار او همان کسی نبود که با آن صحبت کرده بودم. ناگهان خودش گفت ظاهرا خیلی از من خوشتان نیامده .دهانم قرص شده بود. نمیتوانستم حرف بزنم. فقط برای اینکه چیزی گفته باشم. اینطور شروع کردم ، نظرتان درباره مشورت با مشاور خانواده چیست؟
اوهم مانند مردهای نیش خورده از دخترهای بی عاطفه، خیلی صریح و وقیح درباره دختر مورد علاقه اش حرف زد. گفت که برای مشاوره پیش شخصی رفته اند. مددکار هم نظر مثبتی داشته . ولی گفت نمیداند چرا دخترک بعد از چند ماه با کس دیگری ازدواج کرد. باخودم گفتم حق داشته. به نظرم لکنت زبان هم داشت. بدون اعتماد به نفس. آن روز جلوی من جوری نشسته بود که من خجالت کشیدم. دو پایش را مانند آدم های ماتم زده که به چمباتمه شبیه است درآورده بود. وروی زمین نشسته بود. دلم میخواست هرچیزی که دم دست است را روی سرش خراب کنم. ناامید شده بودم. حس بدی بود. ناگهان مادرم از جلوی در اتاق رد شد. ابروهایش را درهم کرد و با حالت اشاره گفت که زودتر تمامش کن. من هم از خدا خواسته این کار را کردم. آن ها رفتند. دیگر مطمئن بودم این آدم،آدم من نیست. تا اینکه معرفش با من تلفنی صحبت کرد. ماجرا را تعریف کردم. اوگفت زود قضاوت نکنم وبیشتر با او آشنا شوم. من هم قبول کردم. قرار شد یک روز باهم به پارک لاله برویم. روز پنج شنبه بود. ساعت یک بعد ازظهر به من تلفن زد. جلوی ایستگاه مترو منتظرم بود. خودش ماشین داشت. دیدم ماشین را کنار شمشادهای خیابان پارک کرده. در ماشین به شمشاد ها چسبیده بود. طوری که نمیشد از در جلو و عقب وارد ماشین شد. عصبانی شده بودم. خودم را کنترل کردم. هرچه اشاره کردم متوجه نشد. حتی ماشین را یه کم جابه جا نکرد. پسرک دیوانه وسواس عجیبی داشت. مدام بعد از دودقیقه حرف زدن مرا میکشاند به محل پارک ماشینش. دیگر مطمئن بودم یک تخته بیشتر کم دارد. سوال های عجیب و غریب می پرسید. فکر میکرد نظرم مثبت است. من هم مدام حالش را میگرفتم. سر آخر از حرف های بی ربط و بی ادبی هایش عصبانی شدم. خواستم بروم. ناگهان حرفی زد که هنوز نمی فهمم. در آن شلوغی پارک گفت دستت رابگیرم. میخواستم با سیلی جوابش را بدهم . با صدای بلند گفتم نه !
به خانه برگشتم. تمام مدت به بی شعور بودن این آدم فکر میکردم . از توقعاتی که از من داشت. از مقایسه کردن من با دختری که قبلا خواهانش بود. مثل انبار باروت منتظر جرقه بودم. باز هم خودم راکنترل کردم.
دیگر فراموشش کرده بودم. انگار این درام قصد تمام شدن نداشت.
جوانی در بنگاه معاملات مسکن واردشد. به محض ورود چشم از من برنداشت. خیره خیره نگاهم میکرد. بلند گفتم چشمهایم را درآورد.
معلوم شد آشنایی قبلی با برادر زاده ام دارد.
بعد از جابه جایی از خانه قبلی. شماره مرا از صاحب خانه گرفته بود.گاهی پیام میداد و سوال هایی گاها کوتاه میپرسید. به نظر بزرگتر ازمن می رسید. قدبلند و هیکلی. با اندامی ورزیده و بازوهای کارشده. یک سالی مدام از طریق فضای مجازی تعقیبم میکرد. حتی یک شب با موتور از کنارم رد شد. ولی خودش را به ندیدن زد. دیگر به سال جدید نزدیک میشدیم. پیام تبریکی برایم فرستاده بود. پیامش بیشتر شبیه پیام های خانم ها بود تا آقایان. من هم از سر شوخی و شیطنت این راگفتم. اوهم طفره رفت .کلا موضوع را جور دیگر فهمیده بود.
میترسید من بفهمم که او با کسی دیگر ارتباط دارد. من هم درقالب پیام برایش توضیح دادم. وقتی متوجه شد .ناگهان پرسید تو با کسی هستی؟ نمیدانستم چه بگویم. صادقانه گفتم نه، من از یک خانواه سنتی و مذهبی هستم. خداحافظی کرد و همه چیز تمام شد.
یکی از دوستان صمیمی ام تازه در دانشگاه قبول شده بود. رشته روان شناسی. مقطع کارشناسی ارشد. از من خواست که به او کمک کنم .خواست که در تحقیق میدانی، متنی رابین پسرهای مجرد بفرستم و نتیجه را به او بگویم.آن روز شلوغ ترین روز کاری من بود . آنقدر شلوغ بودم که متن رابرای بیشتر مخاطبان ارسال کردم. وقتی به خانه برگشتم .دیدم متن رابرای محمود رضا هم ارسال کرده ام.اسمش محمود رضا بود. مدام داشتم خودخوری میکردم. آخر این چه اشتباهی بود که من کرده ام. او هم با حوصله تمام سوال ها را جواب داده بود. لابد پیش خودش فکرها کرده بود. که این دختر یک دل نه صد دل عاشق من شده است. همه سوال ها درباره زندگی مشترک و …بود. بعد از آن همیشه پیام هایی با مضمون خانواده و وفاداری ارسال میکرد. با خودم گفتم : نکند به من حسی پیدا کرده. حتی فکرش هم آزارم میداد. تصمیم گرفتم واقعیت را به او بگویم. وقتی گفتم، گفت که احساسی وجود داشته. از من خواست بیشتر آشنا شویم . دلم نمیخواست. برخلاف خواستهام پذیرفتم. یک هفته گذشت. اولش مودب بود. همش از واژه عزیزم استفاده میکرد. من هم جواب ادبش را با این واژه جبران میکردم. تا اینکه یه روز ازمن عکس خواست. نفهمیدم منظورش چیست. باخودم گفتم اذیتش کنم. شیطنتی کردم وگفتم مگر ما به هم محرم هستیم. ناگهان بایک پیام ، با تندی گفت امیدوارم با کسی دیگر بتوانی کنار بیایی! خداحافظ. دوباره بایک پیام موضوع را از او جویا شدم. گفت اگر کسی بخواهد آشنا شود باید وقت بگذارد. پیگیر باشد. هربار که از او راجع به شخصیتش چیزی می پرسیدم ، جواب نمیداد .موضوع را عوض می کرد. میگفت من کم حرفم. چیزی نگفتم. هربار که میگفت تماس میگیرم، تماسی نمیگرفت. باخودم گفتم چه شده؟ هربار میگفت چقدر بی احساس و بی روحی. نمیدانم منظورش از احساس چه بود. بارها میگفت چرا اینجوری صحبت میکنی. من همیشه اسمش را با آقا صدا میکردم. تو نمیگفتم. یک بار از روی دلخوری گفتم ظاهرا شما سرتان خیلی شلوغ است. ظاهرا خیلی خوش قول نیستید. مرا به بی احترامی متهم کرد. حرفی نزدم . روز تولدم بود. او هم یه تبریک خشک و خالی گذاشت. نمیخواستم جوابش را بدهم. این رادر قالب پیام به او گفتم. دوباره مرا متهم به بی احترامي کرد. گفت که من بی احساسم . گفت که من به قول خودش هنوز گارد دارم. و اینکه با رسمی صحبت کردن هیچ چیزی را نمیتوانم ثابت کنم.
با ناراحتی و اشک اینطور تمامش کردم:
نه دیگر صدایت را بشنوم و نه دیگر پیام بفرست . پسرک نادان فکر میکرد تافته جدا بافته است. تک پسر خانواده بود و یک خواهر کوچکتر از خودش داشت. پدرش همیشه او را مهندس صدا میکرد. زیادی به اودر خانواده بها داده شده بود. اشتباه خانواده ها همین است. یا زیادی فرزند را بالا میبرند. یا خیلی خیلی پایین می کشند. مانند خروس جنگی بار آمده بود. یک بار خودش تماس گرفت. متوجه شدم عصبانی است. گفتم چه شده؟ گفت داشتم دعوا میکردم. فکر کردم شوخی میکند. گفتم جدی که نمی گویی؟ میخواهی بعدا صحبت کنیم؟ گفت نه و یک ماجرای مسخره را با لحنی چالمیدانی تعریف کرد. باورم نمیشد. این همان مهندس بابا است؟
نشانه های اینکه او وصله من نیست را دیده بودم. ولی نمیدانم چرا چشم های آدم در مواجه با واقعیت ها کور میشود؟ پسرک جاهل را عاقل میبیند. بی ادب را مودب. حتی پیام هایش هم خیلی اخلاقی نبود. به پای سن کمش گذاشتم. باهم هم سن بودیم. با این تفاوت که من سه ماه از او بزرگتر بودم. خدارا شکر میکنم که همه چیز تمام شد.
آشنایی با هرکدامشان برای خودش داستانی داشت. نمیدانم شاید ناف مرا بد بریده اند. یا شاید برای آشنایی بادیوانگانی که خود را عاقل می دانند. بهتر بود درکنار رمالی دارالمجانین هم باز میکردم. مطمئنم پول خوبی درمی آوردم. کلاس گویندگی رادیو از علایق نوجوانی ام بود. وقتی چهارشنبه میشد حالم خیلی خوب بود. انصافا استاد هم عالی درس می داد . مقدمات کار خیلی سخت بود. از تمرین لحن و بیان گرفته تا شعر خوانی. استادمان مرد جوانی بود .با صدای نسبتا بم و بلوری.خودش میگفت بیست و دو سال است که در رادیو مشغول به کار است . انسان با اخلاقی بود. در کلاس بحث آزاد هم داشتیم. هرجلسه زودتر از موعد سرکلاس حاضر میشدم. گاها با همکلاسی ها خوش و بشی هم داشتیم. مخصوصا درزمینه گویندگی. دوستانم میگفتندعلاوه بر استعداد صدای واضحی هم دارم.
بیشتر امیدوار میشدم . بدجور خودم را درگیر کرده بودم. اضطراب عجیبی احاطه ام کرده بود. محمودرضا هنوز در فضای مجازی تعقیبم میکرد. میشد فهمید. شماره مرا هنوز پاک نکرده بود. طولانی مدت در فضای مجازی کار میکردم. به خاطر کلاس های آموزشی. هر ده دقیقه یا پانزده دقیقه می آمد و میرفت. سابقه ی این کار راقبل از آشنایی داشت. تعقیبم میکرد. برای همین بودکه پرسید که با کسی هستم یانه. همه چیز خوب پیش میرفت. از طریق برادر زاده ام دوباره پیشنهاد ازدواج داد. با شنیدن این موضوع. زیاد خوشحال نشدم. فهمیدم احساسم درباره تعقیب کردنم درست است. دروغ چرا ترسیدم. با آن چهره ی نسبتا عبوس با ته مایه خلافکاری. به لطف ورزش پرورش اندام هم کارمیکرد. فقط خالکوبی نداشت. حالا دیگر خانواده میدانست. زن برادرم میگفت پسر خوبی است. بیچاره نمیدانست من سه هفته ای شناختمش. نه صبح و شب . روزی دو یا سه بار درحد پیام کوتاه. بدون رو دربایستی آب پاکی را ریختم روی دستشان. گفتم نه. من ازاین آدم خوشم نمیاد. پسر بی شعور فکر آبروی من را نکرد. آمده بود محل کارم .فکر کردم میخواهد جبران کند. معذرت بخواهد. اما با بی حیایی تهدیدم کرد.
گفت من میدانم با کسی هستی. منم برای اینکه عذابش دهم گفتم منظور. بله هستم به تو چه؟
گفت پس حدسم درست بود. ادای مذهبی را درمی آوری! گفتم به تو ربطی ندارد. گورت را گم میکنی یا به پلیس تلفن کنم؟موقع رفتن مانند عقده ای ها نگاهم کرد. گفت نمیگذارم به آرزوت برسی! مشکلت با من چیه؟ گفتم برو و بمیر. دوباره حرف تکراری ش را باعقده و فریاد ادامه داد. سوار تاکسی شدم و رفتم.
روزهاي چهارشنبه بیشتر استرس داشتم . احساس میکردم تعقیب میشوم. حدسم درست بود. او تا محل ساختمان کلاس گویندگی مرا تعقیب میکرد. یک بار دیده بودم. کنار موتور زرد رنگی ایستاده بود. دوهفته گذشت. به او اعتنایی نمی کردم. نوزدهم تیر ماه بود. روز چهارشنبه .مثل هرهفته به محل کلاس رسیدم. اما هنوز استاد و منشی نیامده بودند. بیرون از ساختمان منتظر شدم. دیدم استاد از ماشینش پیاده شد. استاد آدم خوش برخوردی بود. از لحن و بیان که نگویم. او واقعا استاد بود. او فقط شش سال از من بزرگتر بود. لاغر اندام و خوش چهره. آدم موجه و با اخلاق. مرا که دید شروع کرد به احوالپرسی گرم . مثل همیشه لبخند به لب. ناگهان محمود رضا از راه رسید. یقه استاد را گرفت . شروع کرد به فحاشی و بی احترامی. بنده خدا استاد نمی دانست چه شده. فقط سعی داشت همه چیز را آرام کند. من ترسیده بودم. داشتم کمک میخواستم. ناگهان منشی دفتر رسید. هر دو هر چه سعی کردیم نتوانستیم کاری کنیم. خانم معافی منشی دفتر به پلیس تلفن کرد. ولی تا قبل از رسیدن آنها او فرار کرد. استاد همه چیز را پرسید. آن روز از خجالت ،خواستم در افق محو بشوم. نه فقط به خاطر این اتفاق. به خاطر اینکه میخواستم با یک وحشی آشنا شوم. آن هم برای ازدواج. احساس میکردم شش به هیچ به خودم باخته ام. استاد راهنمایی ام کرد. از من خواست با خانواده مطرح کنم. حتی گفت اگر آزار میرساند. به پلیس شکایت کنم. گفتم همش هارت و پورت اضافه است. ولی موضوع را به خانواده انتقال میدهم. تا شاید آن ها ادبش کنند. به خانواده گفتم. برادرم هم ازراه نصیحت وارد شد. ظاهرا قبول کرده بود. دوهفته بعد از کلاس. استاد من و یکی دیگر از بچه ها را تا مسیری رساند. بیچاره نگران من بود. وقتی رسیدیم .دوباره محمودرضا جلوی ماشین سبز شد. استاد پیاده شد و این بار تهدیدش کرد. این بار غافلگیر نشد. او هم شروع کرد به دعوا که به من آسیبی نرسد.مردم سر رسیدند. آن ها را جدا کردند. نمیدانم چرا استاد این حرف را زد. وقتی محمود رضا داد میکشید که نمی گذارم به هم برسید. استاد گفت دوست دارم به تو ربطی نداره. میرسم تا ببینم چه غلطی میکنی. با این حرف جری تر شد. جوری که دستش را در دهانش گاز گرفت. آخر استاد ما متاهل بود. میخواست با این حرف به قول خودش بسوزاندش. دوهفته مانده بود به پایان دوره مقدماتی گویندگی. به محل ساختمان رسیدم. دیدم خبری نیست. مدتی منتظر ایستادم. به خانم معافی زنگ زدم. گوشی رابرداشت. بغض را گلویش را بسته بود. با آن حالت گفت که دیگر هیچ کلاسی برگزار نمیشود. تعجب کردم. گفتم خانم معافی اتفاقی افتاده؟ موضوع را برایم شرح داد. روز گذشته حوالی سعادت آباد. به استاد سوء قصد شده و ایشان رابه قتل رسانده اند. می دانستم آنجا محل یکی از برنامه های رادیویی استاد است. مانند دیوانگان گریه میکردم. نمیتوانستم چیزی بگویم .تمام مسیر سوژه نگاه های مردم بودم. همه با تعجب مرا نگاه میکردند. نمیدانستند چه شده. سیل اشک هایم بود که دیده میشد. چند باری روی زمین نشستم. حال خودم نبودم. دوسه بار هم زمین خوردم. باورم نمیشد. استاد جوان مان را کشته اند. با همان حالت به خانه آمدم. مادرم گفت چه شده؟حرفی نزدم. دوباره خواست سر بحث و دعوا را شروع کند.
گفتم مادرمن حوصله ندارم شروع نکن. موضوع رابرایش گفتم . مانند همیشه بی تفاوت گفت حتما دشمن داشته است. موضوعات عجیب در سرم رژه میرفتتد. نکند قتل استاد به محمودرضا ربطی داشته باشد. مدام خودم را قانع میکردم. دوروز گذشت . مانند ماتم زدگان بودم.حالا دیگر سوژه خنده اوهم شده بودم. میگفت مگر عشقت بوده که آنقدر زجه موره میکنی؟ آن هم با کنایه و نیشخند. بیچاره از بیشتر موضوعات خبر نداشت. سکوت کردم و به پای ندانستنش گذاشتم. شب روز دوم در فضای مجازی عکسی منتشر کرد. با عنوان مرگ . از ترس زهره ام ترکید. شک و تردیدم به یقین تبدیل شد. قتل کار خودش است. چهره استاد از ذهنم بیرون نمیرفت. تصمیمی جدی گرفتم. به خانم معافی تلفن کردم. موضوع راگفتم. درگيري قبل را یادش بود. تصمیم گرفتیم پیش پلیس برویم و همه چیز را بگوییم. همه چیز را مو به مو شرح دادم. حتی پلیس تمام حرف های دوران آشنایی من و او راهم پرسید. ریز ترین موضوع از دید آن ها پنهان نماند. از روز آشنایی من و او گرفته ، تاآخرین برخورد آنها. قرارشد موضوع فقط بین من و خانم معافی بماند. پلیس برای تحقیقات بیشتر ،از هر دو نفر مان خواست به کسی چیزی نگوییم. یک هفته از آن ماجرا گذشت. دوباره پلیس هردو نفرمان را خواست. برای ادامه تحقیقات. من و خانم معافی هم رفتیم. دوباره سوال و جواب های تکراری. از ما خواسته شد که برویم. خیلی ترسیده بودم ولی چیزی نگفتم . اتفاقات را که تعریف میکردم ،جسم تیزی روحم را خراش میداد. سیل اشک درد را برایم قابل تحمل کرده بود. افسر تجسس ازمن خواست خودم راکنترل کنم. گفت گرفتیمش و الان بازداشت است. شوکه شده بودم. گفت دیگر همه چیز تمام شده است. قاتل هم اعتراف کرده. روز حادثه طبق عادت معمول. حدود ساعت ۱۱ شب .استاد از محل کارش برمی گشته. قاتل تمام مدت اورا تعقیب میکرده. حین سوارشدن مقتول در ماشینش، قاتل از فرصت استفاده کرده. با ضربات متعدد چاقو مقتول را به قتل رسانده است. باورم نمیشود. یک آدم هم میتواند عاشق باشد هم قاتل. اصلا نمیشد باور کرد. بیچاره خانواده اش. چهره پدر پیرش از ذهنم بیرون نمیرود. بعد از فهمیدن شاهکار تنها پسرش سکته میکند. نمیشود گفت عاشق. آخر کدام دیوانه به خاطر یک حرف آدم میکشد. آن هم بی گناه. همه ی این فکر ها به یکباره از ذهنم گذشت. ناگهان افسر تحقیق ادامه داد. ما باید خدارا شکر کنیم. گفتم شاید دیوانه شده. مرگ استاد شکر خدا دارد؟ گفت اگر محمود رضا نبود، الان قاتل دستگیر نمیشد. دوباره ادامه داد. شب حادثه محمودرضا به دلیل بدبینی استاد راتعقیب میکند. درهمین حین ضارب به مقتول حمله ور شده و اورا به قتل میرساند. بادیدن این موضوع. محمودرضا قاتل راتعقیب کرده و پلیس را درجریان میگذارد. دلیل عکس محمود رضا راپرسیدم. گفتم در فضای مجازی عکسی منتشر شده بود. عکسی که مضمونش این بود، مرگ نزدیک است آن را دریابید. افسرپرونده ما را به اتاقی هدایت کرد. محمودرضا آنجا بود. ناگهان روبه رو شدیم. با ناراحتی سلام کرد. جوابش را دادم. ولی هنوز از او دلخور بودم.
بسم الله الرحمن الرحیم
دخترک تمام همسن و سالان و همبازیهای دور و برش پسر بودند.
صبح تا شب در حیاط بزرگی که هرگوشهی آن اتاقهای یک خانوار بود بازی میکردند. پدرش با خواهر و برادران خود در یک حیاط بزرگ بودند.
دخترک ماشاالله خیلی پرشور و فعال و انرژیش تمام ناشدنی بود. دختر اول خانواده بود و در کارهای خانه با مادرش همکاری میکرد. ظرفشستن و جارو کردن اتاقها با او بود. گاهی در آشپزی هم با علاقه به مادرش کمک میکرد. زیباییش وصفناشدنی بود. اخلاق نیکش در همان کودکی همه را مجذوب خود کرده بود. مادربزرگش همیشه به پدرش میگفت: این دخترتان آینده درخشانی دارد.
پدر و مادرش وقتی دستهای بلورینش را در هنگام ظرفشستن میدیدند دلشان ضعف میرفت.
چشمان جذابش همگان را در جا میخکوب میکرد. در مراسمات عروسی وقتی با مادرش به روستاهای اطراف میرفت زنان فامیل را وسوسه میکرد که در همان سنوسال او را برای پسرشان در نظر بگیرند.
دختر زیبارو، پرشور و با نشاط ما کلاس پنجم را تمام کرد. او که همیشه خود را در لباس معلمی تصور میکرد و حتی گاهی بهجای خانم معلم برای همکلاسیهایش تدریس انجام میداد. بنابر رسم فامیل دیگر اجازهی بیرون رفتن از خانه را نداشت. مدرسه هم تا کلاس پنجم برای دختران کافی بود و اجازهی ادامه تحصیل نداشتند. پدر مهربانش برای حفاظت از دخترش دور سه اتاقی که در حیاط داشتند دیوار کشید تا از دید نامحرمان در امان بماند.
دخترک بعد از آن در مراسمات عروسی هم همراه مادرش نمیرفت. عیب بود دختر به این بزرگی از خانه بیرون برود و در مراسمات شرکت کند.
او صبح که از خواب بیدار میشد بعد از نماز، تلاوت قرآن، تهیه صبحانه و انجام کارهای خانه، پدر و مادر و بقیه خواهر و برادرهایش را بیدار میکرد. از صبح تا شب فقط با ظرف شستن و جارو کردن و آشپزی روزش را میگذراند. اما روزها بسیار طولانی شده بودند. او دلش بازی میخواست. برای گشتوگذار و باغگردی و شنا در رودخانه با همبازیهایش دلش پر میکشید.
زشت بود دختر به این بزرگی که یازدهسالش بود دنبال این چیزها باشد. اجازه بازکردن در حیاط را هم نداشت. گاهی که پدر و مادرش در خانه نبودند، از لای جرز دیوار بازی و شادی بچهها را در بیرون تماشا میکرد. شبها تا صبح خواب پرواز میدید. خواب پریدن تا ابرها و همبازی شدن با تمام دختران و پسران فامیل بهترین رویایش بود که او را زنده نگه میداشت.
چند نفر از دختران فامیل عروسی کردند و بعد به راحتی هر لباسی که دلشان میخواست میپوشیدند و هرکجا که دلشان میخواست میرفتند. حتی میتوانستند با صدای بلند قهقهه بزنند و گاهی روسریشان هم از جلوی پیشانی عقبتر میرفت هیچکس هم به آنها چیزی نمیگفت.
او یک روز با همان صدای لطیف و چشمان جذاب و البته کمی ناز وعشوهی کودکانه به مادرش گفت: برایم لباس قرمز میخری؟ من عاشق رنگ قرمزم، مادرش که انتظار نداشت دخترش اینقدر سرکش باشد با خشم گفت: دیگه چی؟ حتما شوهر هم میخوای!
دخترک خشکش زد، حواسش نبود رنگ قرمز جزو رنگهای ممنوعه برای دختران بود. بعد از آن رویاها و تخیلاتش را به عروسی معطوف کرد. دیگر آرزویش ازدواج بود. تنها راه برای آزادیش ازدواج کردن بود. خانه برایش تبدیل به زندان شده بود. افسردگی گرفت. شبوروزش یکسان شد. ساعتهای زندگیش بهکندی میگذشت. هیچچیز او را خوشحال نمیکرد. کلفتخانه شده بود. شبها زیر پتویش ساعتها در فکر شادیها و لذتهایی که میتوانست داشته باشد حسرت میخورد و تا صبح هقهق میگریست.
انگار دستوپایش را بسته بودند. به شدت احساس خفقان میکرد. آرزوی معلمی را هم میدانست که باید با خود به گور ببرد. شانزدهسالش شده بود اما یک خواستگار هم برایش نمیآمد تا بلکه بعد از ازدواج از این زندان بیرون بیاید و آزاد شود. برایش فرقی نمیکرد که با چه کسی ازدواج کند، هدفش از ازدواج آزادی بود و بس!
خودش خبر نداشت، بیشتر از سی نفر خواستگار برایش آمده بود. از فامیلهای دور و نزدیک، اما پدرش آنچنان این دختر را دوست داشت که هیچکس را لایق او نمیدید. یکشب که زیاد گریه کرده بود و دلش برای خود میسوخت فکر عجیبی به سرش زد. فرار. بله او باید نقشهای میکشید و یک جوری از خانه فرار میکرد تا رها شود، مثل یک پرنده هرجا که بخواهد پرواز کند و آواز سر دهد. مقصد برایش مهم نبود. هرجایی در این جهان به غیر از این خانه و روستا. از خانم معلم ها شنیده بود که یک اتوبوس مسافربری ساعت چهار بامداد از روستایشان رد میشود و به شهرستان میرود.
نیمههای شب وقتی همه خوابیدند شناسنامه اش را که موقع عصر از کشوی قدیمی اتاق پدر و مادر برداشته بود به همراه دو دست لباس و وسایل شخصی داخل ساک مشکی رنگ مادربزرگش گذاشت. چادر به سر کرد و آرام و بیسروصدا از در حیاط خارج شد. کوچهپسکوچهها را پشت سر گذاشت و خود را به جاده رساند. یکی از پسران فامیل که در آن موقع، از پارتی شبانه پس از کشیدن تریاک و خوشگذرانی با رفقایش داشت به خانه برمیگشت او را دید. تعقیبش کرد. وقتی متوجه شد او با ساک کنار جاده ایستاده و گویا منتظر ماشین است. از پشت دستش را محکم گرفت. با دستان زمختش چند سیلی محکم به صورت ظریف دخترک کوبید. در همان حالت نشئگی دخترک را با سروصدای فراوان و کشانکشان از کوچهپسکوچههای روستا رد میکرد تا به خانهی پدرِ دختربختبرگشته رسید. در این مسیر مردمانی که برای نماز صبح بیدار شده بودند حیرت زده از خانههایشان بیرون آمدند. پشت سر پسر و دختر به سمت خانه پدرِدختر یورش بردند. زنان هم با حالت انگشت به دندان گزیده و دستبر پشتدست کوبان به خانهی آنها رفتند.
پسر همچنان دست دخترک را رها نمیکرد و محکم به در حیاطشان کوبید. پدرِ دختر هراسان در را باز کرد. وقتی چشمش به دختر عزیزش افتاد که چشمانش پر اشک و سر و رویش خاکآلود بود، دستش را یکی از پسران معتاد فامیل محکم گرفته و خیل عظیم مردم روستا را پشت سر آنها دید. نزدیک بود سکته کند.
همه وارد خانه شدند. پسر با حالت خماری و خشم رو به پدردختر گفت: دخترت با یک مرد غریبه همخوابگی کرده و بعد سوار بر ماشینش شده داشتند از شهر خارج میشدند. با زور و قدرتی که داشتم از ماشین پیادهاش کردم. دخترهی عفریته میخواست با مردک فرار کند.
پدر و مادر دخترک در شوک بودند. از دختر با حیایشان بعید بود. اما وقتی ساکش را گشتند و تمام وسایل و لباسها و شناسنامه را داخل ساک دیدند یقین پیدا کردند که پسر راست میگوید. دخترک گریه میکرد که با هیچکس نبوده و قسم میخورد که هیچ نامحرمی به او دست نزده است.
صبح که شد همهی بزرگان و ریشسفیدان فامیل جمع شدند. باید این بیآبرویی را جمع میکردند. دخترک را موقتا در انباری زندان کردند. این خبر در تمام روستاهای اطراف پخش شد. بعضیها پیغامهای طعنه آمیز برای سرطایفه میفرستادند. در مجالس زنانه و مردانه هم صحبت دربارهی همین مسئله بود. بعضیها میگفتند دختره از پسر غریبه باردار است. برخی میگفتند او همیشه شبها که خانوادهاش میخوابیدند تنهایی با پسرغریبه به باغهای اطراف میرفت.
یکی از زنان میگفت: این دختر از زمان کودکی در مسیر مدرسه هم با پسرها عشقبازی میکرده. هرکس چیزی میگفت. پدرومادرش در آتش این بی آبرویی میسوختند. آخر آنها تا الان هیچ خطایی نکرده بودند که خداوند این بلا را سرشان بیاورد. گاهی نزدیک بود حرفهای کفرآمیز بزنند. کارشان فقط گریه کردن و آه و ناله شدهبود. دوشبانهروز به دخترک زندانی شده غذا ندادند. هر روز فقط یک بطری آب در انباری برایش میگذاشتند. برای قضایحاجت هم باید در همان انباری کارش را انجام میداد. کوچکترین روزنهی نوری در انباری وجود نداشت.
بالاخره روزسوم سران قبیله و ریشسفیدان در خانهی پدر جمع شدند. دخترک بینوای بیحال را به مجلس آوردند. از شدت گریههای فراوان و گرسنگی و ضعف نای نشستن نداشت. همانجا به دیوار تکیهاش دادند. هیچکس کنارش ننشست. حتی مادرمهربانش که بهترین رفیقش بود هم جرئت نکرد نزدیکش برود. دخترش نجس شده بود. پردهی حیا و غیرت خاندان را پاره کرده بود.
بدون هیچ سوالی از دخترک تصمیم نهایی را گرفتند. باید کشته شود. تا دیگر این بی آبرویی در خاندان ما تکرار نشود. این لکهی ننگ برای همیشه باید از طایفهی بزرگ ما پاک شود. دختر باشنیدن این حکم زارزار میگریست، ضجه میزد و ناله میکرد. قسم میخورد و دست به دامان پدر و مادرش شد. اما از هیچکس کاری ساخته نبود. تصمیم سرطایفه بود و باید عملی میشد. کاری که انجام گرفته بود هم قابل دفاع نبود که پدر و مادر طرف دخترشان را بگیرند. پسران باغیرت فامیل اعلام آمادگی کردند که با یک تیر گلوله، کار این عفریته را تمام کنند. اما مردان بزرگ و برخی از زنان فامیل نظرشان بر این بود که گلوله را برای این دختره حیف نکنند.
بالاخره دختر را درون دیگ فلزی پرآب نشاندند و کابل فشار قوی برق را از تیربرق کشیده و چندینبار درون دیگ انداختند تا اینگونه زجرکش شود و درس عبرتی باشد برای بقیه دختران روستا که بیحیا نشوند.
آری روزگاری بهای آزادی، رهایی و پرواز در کوچه باغهای تحصیل، آرزو و اهداف پاک، به قیمت جان دختران سرزمین کوچک من بود. که متاسفانه امروز هم رگههایی از آن وجود دارد.
به امید نیکاندیشی، وسعت دید و روشننگری مردانِ و زنان سرزمین اهورایی من!
جنت بایگان…….راسک
۱۴۰۰/۴/۱۱
خاطره ی روزی که به هند رفتم (داستان کوتاه)
تابستان گرم خرداد ماه بود. آزاده به همراه دخترش ونوس، ایران را به مقصد بمبئی ترک کردند. هدف آنها از این سفر، ادامه تحصیل همسرش بود. آزاده احساس خوبی داشت. به خاطر هدف خوب و با ارزش ادامه تحصیل، ولی به خاطر دور شدن از پدر و مادر، خواهر ، برادرش ، خویشاوندان و دوستان احساس دلتنگی داشت. دوری شان برایش دشوار و غیر قابل تصور بود. ولی خوب چارهای نبود. باید با تقدیر و سرنوشت کنار می آمد. گاهی باید در زندگی تسلیم روزگار و بازیهایش شد.
علی یک ماه زودتر از آزاده به هند رفته بود. او برای کارهای ثبت نام دانشگاه زودتر رفته بود. در میان کارهای اصلی که باید انجام می شد از جمله اجاره کردن خانه و خریدن وسایل خانه بود . علی برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا در رشته کتابداری و اطلاع رسانی از دانشگاه پنجاب شهر چندیگر پذیرش گرفته بود. او در امر تحصیل فرد جدی و کوشایی است. زبان انگلیسی او خوب بود و نیازی به رفتن کلاس و آموزش زبان نداشت. در هند متجاوز 30 زبان وجود دارد. مردم هند به طور رسمی به زبان انگلیسی در کارها و فعالیتهای شان مکاتبه و صحبت می کنند. در کل زبان انگلیسی و هندی زبان رسمی رایج در کشور هند است.
آزاده قبل از سفرش به هند در باره آن کشور ، فرهنگ و زبان رایج آن سرزمین، معنی و مفهوم پنجاب جستجو کرد. او در این باره این طور می گوید : در زبان سانسکریت، کلمهی “پنجاب” از ترکیب دو کلمهی “پانج” + “آبیا” یعنی “سرزمین پنج رود” است. که از رودهای مختلفی تشکیل و گرفته شده است. پنجاب دارای تاریخی کهن و میراث تاریخی بسیار غنی است. زبانشان پنجابی است. مهمترین ادیان این منطقه با توجه به جمعیت آن: اسلام، سیک و هندو است. از شهرهای معروف ایالت پنجاب، شهر چندیگر است. مرکز دو ایالت پنجاب و هاریانا در هند است. چندیگر، یک شهر توریستی و دانشجویی بود. که توسط کوربوزیه معمار فرانسوی طراحی شده بود. از نظر بافت شهری به 46 سکتر (بخش) تقسیم شده است. شهرخلوت و بسیار تمیز و زیبایی است. در هند این شهر بسیار معروف است. این مقدمه ای بود که به خاطرات زندگی در هند بنویسم.
آزاده و ونوس بعد از حدود چهار ساعت به فرودگاه بمبئی رسیدند. همسرش قرار بود به دنبال آنها بیاید و به اتفاق هم به چندیگر بروند. انتظار چند ساعته در فرودگاه با تعدادی چمدان و یک کودک، کمی نگرانکننده شده بود. آزاده در طی مدت زمان انتظار در فرودگاه بمبئی، در افکارش غرق شده بود. به این مسئله فکر می کرد که اگر یکی بیاید و یکی از چمدانهایش را بردارد و فرار کند چه اتفاقی ما افتد. او در این فکر بود که با بودن بچه کاری از دستم بر نمی آید. اولین باری بود که پا به خاک یک کشور خارجی گذاشته بود. با این که یک کشور آسیایی بود و با فرهنگ ایران تقریبا نزدیک بود. اما اطلاعات کاملی از کشور هند نداشت. او در فاصله کوتاهی در فرودگاه بمبئی مجبور شد که دخترش را به دستشویی ببرد. در این فاصله به خانمی که در کنارشان نشسته بود گفت که مراقب چمدانها باشد تا برگردد. بعد از پنج دقیقه آمد. آزاده متوجه شد خانمی که چمدانها را بهش سپرده بود رفته است. او متوجه شد که یکی از چمدانها کم شده و نیست. در محوطه فرودگاه و اطراف را دید. اما پیدا نکرد. به اطلاعات فرودگاه اطلاع داد و آن ها مشخصات چمدان را یادداشت کردند. آزاده در سالن انتظار فرودگاه منتظر همسرش نشسته بود. ناگهان چشمش به چمدانی افتاد که با کمی فاصله در صندلی مجاور پیرزنی بود. او رفت به بهانه ای از نزدیک چمدان را دید. متوجه شد که چمدان خودش است. از پیرزن میانسال سوال کرد: مادر این چمدان مال شماست ؟ پیرزن پاسخ داد: کدام چمدان؟ آزاده گفت: چمدان آبی. پیرزن جواب داد: خیر مال من نیست. آزاده به طور دقیق چمدان دوباره نگاه کرد و متوجه ربان قرمز رنگی که آویزان کرده بود شد. او این کار را کرده بود که نشانه ای برای تشخیص چمدانش باشد. آزاده چمدان را شناخت. خوشحال شد و چمدان را از کنار پیرزن برداشت و نزدیک صندلی اش آورد. سپس به اطلاعات فرودگاه خبر داد که چمدانم پیدا شده است. او نفهمیده بود که چرا چمدانش جابه جا شده است. در این فکر بود که شاید کسی اشتباهی فکر کرده چمدان خودش است. یا این که مثل من به دنبال چمدان گمشده ای بوده است. و هزاران تصور دیگر در این مورد… خوشبختانه این مسئله چمدان به خیر و خوشی تمام شد. آزاده از این بابت نگران نبود و خیالش آسوده شد.
آزاده با گم شدن چمدانش فراموش کرده بود که منتظر آمدن همسرش است. او متوجه گذشت زمان نشده بود. از اطلاعات فرودگاه بمبئی سوال کرد. معلوم شد که هواپیما تاخیر داشته است. بالاخره بعد از یک فاصلهی نسبتا طولانی، موسیقی کشدار و بی انتهای انتظار به سر آمد. همسرش با تاخیر به بمبئی رسید. آنها توانستند با پرواز بعدی که از بمبئی به دهلی نو می رفت سفر کنند. مدت زمان پرواز از بمبئی تا دهلی 2 ساعت و 10 دقیقه بود. هواپیما ساعت حدود 11 شب به فرودگاه بین المللی ” اینیرا گاندی دهلی رسید. دهلی نو دو تا فرودگاه دارد. فرودگاه بین المللی ” اینیرا گاندی” است. دومی فرودگاه پروازهای داخلی هند است. آزاده و همسرش از فرودگاه ایندیرا گاندی تاکسی ون گرفتند و به سوی هتل رفتند. آنها هتل آشوک یاتری نواز (Ashok Yatri Niwas Hotel ) دهلی را انتخاب کرده بودند. تصمیم داشتند که یک شب در هتل بمانند. هتل نسبتا خوب و تمیزی بود و هتل 4 ستاره دهلی بود. آن روز و شب بسیار پر ماجرا و هیجان انگیز برای آنها گذشت.
صبح روز بعد با قطار شتاب دی(نام قطار سریع السیر هندی) تصمیم داشتند که به سوی چندیگر بروند. صبح خیلی زود از هتل ماشین گرفتند و به ایستگاه راه آهن دهلی رفتند. حرکت قطار ساعت 7 صبح بود. در قطار صبحانه هندی که نیم رو و سمبوسه با سُس بسیار تند داده بودند. هند به خاطر ادویه کاری و سسهای تندش معروف است. بویژه سس ماسالا که بسیار تند و معروف است سس ماسالا انواع مختلفی دارد. هر کدام برای مصرف خاصی است. ماسالای سبزیجات، ماسالای ماهی، ماسالای مرغ و ماسالای گوشت. آنها سس ماسالا را تست کردند و همراه نیمرو خوردند. آزاده بعد از اولین لقمه در دهانش مثل آتش دهانش سوخت. از بس که تند بود و عادت به خوردن چنین سس تندی نداشتند. اما با تمام این ها، سس را خوردند و برایشان مثل آتش بود.
قطار شتاب دی در هند مانند قطار توربوترن سابق در ایران است. قطار به صورت اتوبوسی است. سیستم تهویه خوبی دارد. داخل قطار با توجه به هوای بیرون و گرم و شرجی هند بسیار خوب و خنک است. بعد از این همه انتظار و بدو بدوها نشستن در یک جای خنک واقعا دل چسب بود. در قطار هوای خنک و مطبوع آن به هر چیز دیگری می چسبد. از شهر دهلی نو تا شهر چندیگر با این قطارها سه ساعت است. سرانجام به شهر زیبا و مدرن چندیگر رسیدند. این شهر به نسبت دهلی خلوت و تمیز بود. در ایستگاه راه آهن چندیگر افراد باربر زیادی هستند که آماده کمک و حمل بار و وسایل مسافران خارجی هستند. آزاده به باربرهای اطراف با دقت نگاه می کرد. او از تعدادی از مسافران ایرانی که قبلا به هند آمده بودند شنیده بود که در ایستگاه راه آهن از افراد خارجی تازه وارد گاهی دزدی می شود. برای بعضی از افراد غیر بومی هند سرقت پول و دلار و پاسپورت رخ داده است. با این حال، آنها با داشتن چمدانهای زیاد مجبور شدند که باربر بگیرند. باربر تا ایستگاه تاکسی وسایل شان را آورده بود. در ایستگاه راه آهن تاکسی ون گرفتند . راننده هندی چمدانها را در پشت ون گذاشتند. در طول راه هوای داخل ون با باد خنک کولر بسیار مطبوع بود. هوای بیرون گرم و شرجی و غیر قابل تحمل بود. بعد از سه ربعی به محل اقامت رسیدند. برخلاف دهلی نو که نسبتا شلوغ و پر جمعیت و هوا آلوده است. چندیگر شهر زیبا، تمیز ، خلوت است و با داشتن هوای پاک، مطبوع است.
آزاده در مورد این شهر زیبا این چنین می گوید: “شهر چندیگر به 46 سکتر( بخش) تقسیم می شود. منزل ما در بهترین بخش شهر، سکتر 10 بود. در آن جا همه سکتر می گفتند. در چندیگر سکترهای 9، 10و 11 بهترین نقطه ی شهر و به اصطلاح بالای شهر چندیگر است. اکثر خانواده های ایرانی برای ادامه تحصیل به چندیگر آمده بودند در این سه سکتر ساکن بودند”.
او همچنین درباره ی این منطقه گفت: ” در سکتر 10 که منزل ما قرار داشت، سر خیابان مان یک هتل 5 ستاره بسیار شیک بود. اسم این هتل « هتل مونت ویو» بود. گاهی وقت ها بویژه زمان غروب و یا شب ها پیاده روی می کردیم. حیاط و فضای باز هتل دیده می شد که خدمتکاران هتل مشغول چیدن و مرتب کردن میز و صندلی هستند. من بعد از مدتی اقامت در آن سکتر متوجه شدم که برای مراسم عروسی در تهیه و تدارک هستند. یکی از عادت های خوب هندی ها این است که از امکانات موجود، نهایت استفاده را می کنند. همین که از فضای باز هتل برای مراسم عروسی و دیگر مناسبت ها استفاده می کنند. یکی از عادتهای خوب مردم و زندگی در هند است. آنها از حداقل امکانات بهره می برند. در خیابان محل اقامت ما یک فضای باز بود. زمین بدون استفاده که نه پارک درست کرده بودند و نه استفاده ی دیگری از آن میکردند. فقط هر چند وقت یک بار در این زمین داربست و چادر زده می شد. میز و صندلی چیده می شد که برای برگزاری مراسم عروسی عصر و شب آماده می کردند. ”
آزاده متوجه شده بود که در هند مرسوم است که درجشن عروسی داماد با اسب و لباس زیبای طلایی به دنبال عروس می رود. عروس هم لباس قرمز میپوشد. دیدن این صحنه و شناخت مراسم عروسی هندی زیبا و جالب به نظرش آمد. او در فکر و خیالش با مراسم عروسی در ایران مقایسه میکرد. در ایران چقدر تشریفات وجود دارد. و با تجملات بیش از حد مراسم عروسی و سایر مراسم های مختلف دیگری برگزار میشود. همه با هم رقابت و هم چشمی دارند. اما در هند با انبوه جمعیت زیاد ، ادیان و فرقههای مختلفی که وجود دارد، مردم با ذوق و شوق و شعف وصف ناپذیری مراسمهای شان را برگزار می کنند. اختلاف فرهنگی بین ملل مختلف جهان همیشه وجود داشته و دارد. آزاده تصور نمی کرد دو کشور آسیایی ایران و هند با فرهنگ شرقی اختلاف فرهنگ در این گونه مورد داشته باشند. با تمام این ها، خوشبختانه آزاده در بدو ورود به هند توانسته بود ارتباط خوبی را با هندی ها برقرار کند. به طوری که در ماه اول اقامت در چندیگر، یک روز صبح خانم کومار صاحبخانه آنها، به خانه شان آمد. آزاده و همسرش را دعوت کرد. مهمانی آنها بخاطر آمدن پسر و خانواده اش از آمریکا به چندیگر بود.
روز مهمانی فرا رسید. مهمانی در حیاط جلویی منزل برگزار شد. آزاده به اتفاق همسر و دخترش در جمع خانوادگی شان شرکت کردند. حیاط زیبایی داشتند که سرتاسر کف آن با چمن پوشیده شده بود. اطراف حیاط درخت بزرگ انبه، درخت بید مجنون بود. در روی لبه ی ایوان هم گلدانهای زیبا بی شماری از گلهای کوکب، زنبق ، رز و دیگر گلها چیده شده بود. در هند مردم به گل و گیاه اهمیت زیادی می دهند. آزاده در باره بقیه ساعتی که در محفل گرم صاحب خانه، خانم و آقای کومار و پسر و عروس شان بودند. این طور بازگو می کند که:
در ساعاتی طولانی در مهمانی صاحب خانه مان بودم. برای یک لحظه احساس ناراحتی کردم و به یاد پدر و مادرم افتادم که از آنها دور هستم. به هر طرفی که نگاه میکردم، چشمانم پر از تشویش و ناراحتی و دلتنگی بود. خانم کومار (صاحبخانه) متوجه شد که من ناراحت هستم. او رو کرد به من و گفت: “این قدر دلتنگ و ناراحت نباش، آن قدر این مدت زود میگذرد. خاک این کشور به قدری گرم و گیرا است که موقع رفتن از اینجا، دل کندن برایت خیلی سخت میشود.!” آن روز حرفش را زیاد جدی نگرفتم و باور نکردم. اما بعد از آن روز مهمانی که گذشت. افراد دیگری هم این را به من گفتند… اگر چه آن گفتهها برایم جدی نبود. اما موقع برگشتن به ایران حقیقت آن را تازه متوجه شدم و درک کردم. به راستی دل کندن از هند با تمام خوبیها و شاید مشکلات و بدیهایش برایم دشوار بود. دلم برای همه چیز و همهی کسانی که میشناختم، بهویژه خانم و آقای کومار (صاحبخانهمان)، و خدمتکارانش تنگ می شد و حتی سگهای هندی! که با آنها هم، خاطرهی پر دردسری داشتم. خاک هند بسیار گرم است که آدم را جذب می کند. یک جورهایی فکر می کنی که اینجا تو خارجی نیستی و هند وطنت هست. هند با تمام مسائل و مشکلات خاص خودش، مردمی رئوف و با روی گشاده دارد. آنها پذیرای ما ایرانی ها بودند. آزاده در طی مدتی که در هند زندگی کرده است. در این باره زندگی در هند این طور می گوید:
در طول مدت زندگی در هند مواردی خوب زیادی برایم جذاب و خوشحالکننده آمده بود. یکی از این موارد این بود که در آنجا انسان برای خودش زندگی میکند. کاری به دنیای اطراف نداری و در آرامش کامل بسر میبری. با تمام اختلاف طبقاتی که در هند وجود داشته و دارد. هرگز به موارد خاصی برخورد نکرده بودم. اشخاص مرفه و پولدار به بقیه مردم پایین دست خود بیاحترامی کنند. مردم هند خیلی شاد هستند. آرامش خوبی در زندگیشان وجود دارد. حتی طبقهی پایین و فرودست جامعه هند هم شاد هستند. در هند وسیله ی نقلیه ای وجود دارد که با دوچرخه و همراه با صندلی به آن نصب شده است. هندیها به آن “ریکشا” میگویند. افرادی هم با این ریکشا امرار معاش می کنند. آن ها واقعا در گرمای تابستان شرجی هند عرق میریزند. در زمستان و سرمای سرد و خشک، مسافتهای زیادی را با بارهای سنگین و مسافران مختلف رکاب میزنند.
با تمام اینها، در کنار مسائل و مشکلات در هند، اما زیبایی های فوق العاده ای هم دارد که وصف ناپذیر است. زیبایی های هند مختص به خاک و سرزمین هند است. فقط در آن سرزمین می توان آن را دید و لمس کرد. به طوری که خاطره ی بس زیبایی را در فکر و ذهن آدم به یادگار و ماندگار باقی می گذارد. هندی ها افراد بسیار خونسردی هستند. هیچ وقت برای مسائل بیهوده با هم جرو بحث و دعوا نمی کنند. امنیت کشور هند خوب است. حتی اگر در ساعتی دیر وقت بیرون باشی کسی کاری ندارد.
در هند فصل بارانهای موسمی اش از اوایل خرداد ما شروع می شود. این بارانهای فصلی تا پایان شهریور ماه ادامه دارد. آزاده در اولین سالی که به هند رفته بودند. مصادف بود با شروع بارانهای موسمی. هیچ وقت تصور نمی کرد که این بارانها شدید باشد. بعد از تمام شدن باران هوا ابتدا کمی خنک می شود و بعد هوای شرجی دوچندان می شود. آزاده درباره ی خاطرات خوبش از زندگی در هند این طور بازگو می کند:
در سال اول که به هند رفته بودم ما عادت به گرمای زیاد نداشته و برایمان طاقتفرسا بود. بدن دخترم جوش زده بود و چون وضعیت اورژانسی بود. با معرفی یکی از دوستان مان به منزل یک دکتر هندی رفتیم. او در منزلش دخترم را ویزیت کرد. وقتی میخواستیم ویزیت دکتر را بدهیم از ما ویزیت نگرفت. اتفاقا چند بار دیگر به فاصلههای متناوب رفتیم و باز هم نگرفت. همانجا به یاد دکترهای ایرانی افتادم و رفتار این دکتر را با دکترهای اینجا مقایسه کردم. بعدا فهمیدیم که چون ایرانی بودیم نگرفت. در هند برای ایرانیها احترام و ارزش زیادی قائل بودند، مثلا هنگام اجاره خانه، اول ایرانیها را ترجیح داده و در الویت بودند. سایرکشورهای جهان از جمله کشورهای آفریقایی همچون نیجریه، سری لانکا و … در الویت های بعد هندی ها بودند.
سرزمین هند با وسعت پهناور و با جمعیت زیادی که دارد. هر فرد خارجی و توریستی را به خاکش جذب می کند. من در یک اردو توریستی با دوستان ایرانی به آگرا تاج محل رفتیم. با اتوبوس از چندیگر به آگرا رفتیم حدود چهار یا پنج ساعت بود. صبح ساعت 8 حرکت کردیم و حدود ساعت 13 به آگرا رسیدیم. تاج محل یکی از عجایب هفتگانه جدید دنیا است. این بنا به دستور شاه جهان، پنجمین پادشاه گورکانی هند به یاد همسر ایرانی اش ممتاز محل (نام ایرانی او ارجمند بانو نام داشت) بنا شده بود. خود شاه جهان بعدها در همان جا به خاک سپرده شد. واقعا بنایی بسیار زیبا و باشکوه است. به راستی که دل هر بازدید کننده ای را به خودش مجذوب کرده و می کند.
آرامگاه تاج محل ساختمانی باشکوه است که از مرمر سفید ساخته شده است. سمبل پاکی، عشق و درد است. رابیندرانات تاگور، شاعر، نویسنده پر آوازه ی بنگال هند و برنده جایزه نوبل ادبیات در این باره می گوید: ” تاج محل مانند قطره اشکی بر چهره زمان است.” در اطراف داخل و بیرون بنا خوشنویسی هایی از اشعار و آیات مقدس به چشم می خورد. در بنای تاج محل در میان خوشنویسی های اطراف بنا، 99 نام از نام های خداوند دیده می شود. شاه جهان در تصورش این بوده که خانه ممتاز محل در بهشت قرار دارد. تاج محل تصور آن خانه بر روی زمین است.
معماری تاج محل ترکیبی از معماری ایرانی و معماری گورکانی است. در ساخت آن 20000 هنرمند به رهبری معمار ایرانی، احمد لاهوری و برادرش مشارکت داشتند. تاج محل در فهرست میراث جهانی یونسکو با عنوان” جواهر هنر اسلامی در هند و یکی از شاهکارهای تحسین شده میراث جهانی” به ثبت رسیده است. با این اوصاف، معماری زیبایی که وصف نشدنی است.
به نظرم هر کسی باید از نزدیک ببیند تا متوجه این همه زیبایی و معماری خاص و دلفریب آنجا شود. در آگرا به طرز زیبا و شگفت انگیزی عکاسان از افرادی که مایل بودند عکس می گرفتند. ما هم به عنوان یادگاری عکس گرفتیم. حالا بعد از گذشت سالها، هر وقت آلبوم عکسم را نگاه می کنم و ورق می زنم. خاطره ی آن روز زیبا و فراموش نشدنی برایم دوباره زنده می شود.
در مدت اقامت در هند خوشبختانه به هدفهایی که داشتیم، رسیدیم.
این بود قطرهای از دریای خاطراتم در سرزمین خدایان و اسطوره های هندی.
درود بر استاد گرامی
داستان کوتاه(پدربزرگ)
گرد سپید روی موهایش نشان از غم فِراق داشت. روی صخره ای رو به دریا نشسته بود. خیره به افقی که دل دریا را می شکافت. خاطرات ترک خورده در ذهنش، جنگ جهانی دوم را به تصویر می کشید. زمانی که متفقینِ نیروهای روس و انگلیس به ایران حمله کردند. او جوانی نوزده ساله بود. باید به دستور رضا شاه پهلوی به عنوان سرباز به جنگ می رفت. پسر ساده دل ومهربانی که به تازگی داشت طعم عشق را می چشید. دورانی که می توانست با نامزدش شیرین ترین لحظات را بسازند. قبل از راهی شدن به جبهه جنگ با دختر عمویش قرار گذاشت. همان میعادگاه همیشگی. دریاچه سرمست. دریاچه ای که شاهد دلدادگی صادقانه ی آن ها بود. غروب بود. دریاچه در حالت آرامش خود به سر میبرد. او به انتظار دختر عمو زیر درخت مجنون نشسته بود. در دل با خود می گفت: چگونه این مهم را به او بگویم؟ صدای پای دختر عمو او را از فکر بیرون کشید. از چهره ی علی ناراحتی مشهود بود. او هیچوقت نمی توانست حالت چهره اش را در غم و شادی پنهان کند. ماجرا را برای دختر عمو بازگو کرد. دختر عمو اما حرفی برای گفتن نداشت. انگار او را از قله به دره ای پرتاب کردند که راه بازگشتی نداشت. علی از او خواست منتظرش بماند. کمی او را آرام کرد. در دلش آتشفشان فوران کرده بود. کسی نبود او را دل آرام کند. چاره ای نبود. رفتنی باید می رفت. آن ها عهدشان را در چشم هایشان حک کردند. به امید روز با هم بودن. لحظه ی وداع به جان کندنی از هم دور می شدند. دو قدم بر می داشتند. دوباره به پشت سر نگاه می کردند. دوباره به راه پیش رو با سستی قدم می نهادند. در ذهن هر کدام، دریای سیاهی بود که آنها را در خود می بلعید. روز موعود فرا رسید. کوله اش را پر از خاطراتِ (فیلی) کرد. نبرد سختی بود. در آن سال ها جنگ دچار قحطی شده بود. هیچ چیزی برای خوردن وجود نداشت. هیچ کمکی به سربازان نرسیده بود. آن ها مجبور بودند برای اینکه از گرسنگی تلف نشوند خر را بر روی آتش بپزند و بخورند. البته به سبک سرخپوستی. علی بسیاری از روزها و ماه ها را با یاد چشمان آهویی دختر عمو طاقت آورد. همان نگاهی که در لحظه آخر دیدارشان به او امید داده بود. ده سال گذشت. جوانی اش را به جنگ باخته بود. در این مدت خانواده علی خبری از او نداشتند. پذیرفته بودند که پسر یکی یکدانه اشان هرگز باز نمی گرد. خانواده فیلی هم فکر می کردند او مرده. عمویش به اجبار فیلی را به عقد یکی از پسران فامیل در آورده بود که تازگی ها حکم قضاوتش آمده بود. علی در راه بازگشت، به خانواده اش می اندیشید. به فیلی با آن نگاهِ مسخ کننده. یعنی آن ها از دیدنم هیجان زده می شوند؟ شوکه می شوند؟ نمی توانست تصور کند که چه حالی می شوند. چون خودش هم نمی دانست با دیدن آن ها چه عکس العملی نشان می دهد. به خانه ی قدیمی اشان رسید. در خانه ای که به رسم مهمان نوازی همیشه باز بود. حیاط با صفای خانه با گل کاری ها در دو طرف باغچه، زنده دلی صاحبخانه را نمایان می کرد. اقاقیا، مونس گریه های شبانه ی پدر بودند. در کنار حوض، تخت چوبی سنتی با گلیم هایی که به سادگی بر روی آن نشسته بودند قرار داشت. پشتی هایی قرمز که بر تخت تکیه زده بودند، چشم را نوازش میکرد. محو تماشای آن منظره ی با مهر و صفا بود. حضور کسی را حس کرد. مادرش بود. مادری که چین و چروک دور چشم هایش اندوهِ نبود فرزند دردانه اش را به رخ می کشید. مادر باور نمی کرد. چشمانش سیاهی رفت. زمین او را در آغوش کشید. صدای افتادنش آوایی شد بر گوش سالخورده ی پدر. پدر با قامتی خمیده با پاهایی که توان دویدن نداشت در آستانه ی در ورودی مشرف به ایوان ظاهر شد. صحنه ای را که می دید تعبیر خوابش بود. علی بالای سر مادر بود. سعی داشت او را به هوش آورد. پدر توان از پاهایش رفته بود. هر طور شده خودش را به آن دو رساند. مادر کم کم چشمانش باز می شد. گویی نمی خواست دیدگانش را باز کند، که ببیند خواب دیده. پدر علی را که لمس کرد بر خود لرزید. واقعیت به او لبخند می زد. آغوش مادر نیایشگاهش شد. رنج و محنت سالهای جدایی را با اشک تکاندند. مهمان چای هِل شدند. علی سراغ دختر عمو را گرفت. اما با نگاه های زیرچشمی پدرو مادرش به یکدیکر مواجه شد. پرسید: اتفاقی افتاده؟
مادر گفت: علی می خوام بهت یه چیزی بگم، اما قول بده آروم باشی.
علی گفت: نگران شدم چی شده؟
مادر تمام اتفاقات پیش آمده از زمان نبود او تا وقتی که فیلی را به اجبار سر سفره عقد نشاندند برای علی تعریف کرد.
علی آشفته بلند شد. به داخل حیاط رفت. حال خودش را نمی فهمید. با خود می گفت: چطور امکان دارد؟ نه نمی شود. فیلی به من قول داده بود.
علی با تصمیمی ناگهانی به سمت خانه ی دخترعمو روانه شد. آدرس را از پدر پرسیده بود. آنها گفتند: مبادا کاری کنی که بعدا پشیمان شوی. اما آنها علی سابق را می شناختند. علی که آرام بودن ویژگی شاخصش بود. علی طوفان خشم را همراه چشمانش کرده بود. به در خانه ی دختر عمو رسید.
دستش برای زنگ زدن یاری نمی کرد. مسیر آمده را برگشت. به سمت دریاچه رفت. بلکه آرام بگیرد. اما یادآوری آن همه خاطره ی شیرین امواج شوریده ی قلبش را به طغیان می انداخت. تا غروب همانجا ماند. این صبر نه تنها او را آرام نکرد بلکه از خود بی خود کرد. با عصبانیتی که هیچ وقت علی در خود ندیده بود دوباره به سمت خانه ی فیلی حرکت کرد. وقتی رسید چراغ های پایه کوتاه خانه ی ویلایی اشان روشن بود. زنگ زد. صدای شوهر دختر عمو را شنید که بله گویان به سمت در می آمد. در که باز شد هر دو نگاه بهت زده در هم آمیختند. شوهر دختر عمو گفت: باورم نمی شه. علی گفت: فقط بگو چرا؟ جواب علی سر پایین افتاده ی او بود. اویی که از ماجرا باخبر بود اما اراده ای در برابر تصمیمات بزرگترها نداشت. مثل فیلی. با این همه مهدی او را در آغوش کشید. آن ها با هم فامیل بودند. تیله های لرزان دختر عمو از پشت مهدی نمایان شد. خود لرزانش را در نگاه او دید و شکست. دیگر طاقت نداشت. از بغل مهدی بیرون آمد. تمام دلخوری هایش را بر سر او آوار کرد. بدون هیچ حرفی با تمام توان او را مورد عنایت مشت و لگد هایش قرار داد. مهدی هم بدون اعتراضی حق را به او داده بود. علی خالی نشده بود. اما انگار مهدی تهی از جان شده بود. او را رها کرد. گویی مرده. نفس نمی کشید. برایش مهم نبود. بی حس از هر واکنشی شده بود. نگاه آخرش به فیلی سنگین بود. انگار او مقصر تمام اتفاقات است. این وسط فیلی ماند و اشک هایی که به ساحل گونه هایش موج می شد. موجی که پسر عمو را بدرقه می کرد. باز هم مثل نگاه های آخر جدایی اشان به هم نگاه کردند. علی می رفت و فیلی بر چارچوب در رفتنش را نظاره می کرد. مهدی رو زمین بود. فیلی با ترحم به سمت او رفت. هنوز نفس می کشید. علی فکر می کرد مهدی را کشته.رفت تا از یاد ببرد بودن ها را. پنهان شود از آدم هایی که بودن ها را فراموش می کنند. بیست و چهار سال با دریا غروب را بدرقه کردند. در شهری غریب که ساحل مخملی اش آرام بخش روح زخم خورده اش بود. رفیق سال های تنهایی اش مردی به نام میکاییل بود. همه او را دایی صدا می زدند. قهوه خانه اش میزبانِ غریبه و آشنا بود. عصر یک روز بهاری بود. طبق معمول هر روز، علی چپقش را چاق کرد. چایش را نوشید. قصد رفتن کرد. دایی که زیرچشمی او را می پایید، صدایش زد. جوون کجا به این زودی؟ علی در دل گفت: هِه جوون. بعد با صدای آرامی که خاص خودش بود گفت: همان جای همیشگی. دایی گفت: تا به کی می خوای زندگی کردن رو فراموش کنی؟ علی گفت: تا وقتی دلم برای آخرین نگاهِ بی گناهش تنگ بمونه. دایی سری از تاسف تکان داد و دیگر چیزی نگفت. علی گفت: ممنون که به فکر منی، شاید یه روز با خودم کنار اومدم. او دیگر عذاب وجدان کشتن مهدی را نداشت. چون از طریق یکی از دوستانِ معتمدش با خبر شده بود که مهدی زنده است. از خانواده اش خبر داشت. حال و روز پدر و مادرش بعد از او خراب بود. اما خیالش راحت بود که خواهرانش به آنها رسیدگی می کنند. پیش خود فکر می کرد بودن او برای آنها فرقی ندارد. مثل آن سالهایی که در جنگ بود. یک روز پاییزی فرا رسید. ابرها مرثیه ی باران می خواندند. علی چپقش را به همراه خاطراتِ تلخش دود می کرد. دایی آمد کنارش نشست و گفت: انگار امروز حالت بهتره. بدون هیچ مقدمه ای شروع به تعریف از خواهر زاده اش کرد. صوفی تو سن سیزده سالگی بیوه شد. همسرش مهندس معدن بود. سه ماه از ازدواجش نگذشته بود که همسرش را در حادثه ریزش معدن از دست می ده. صوفی تو روسیه به دنیا اومده. جنگ جهانی دوم که تموم شد رضا خان دستور داد که ایرانی های مقیم روسیه به کشور خودشون برگردن. صوفی دختر خیلی خوبیه. علی بیا و به این تنهایی پایان بده. علی با نگاهی که انگار باید تسلیم سرنوشت شود به دایی نگریست. دایی سر او را بوسید. علی با موهایی که حالا جو گندمی شده بود. با قدی متوسط در آن کت و شلوار خاکی رنگ جذاب تر از همیشه به نظر می رسید. دایی گفت: اگر یه خوشتیپ تو این شهر باشه اونم تویی. علی لبخند کوتاهی زد. با دایی به خانه ی مجلل صوفی رفتند. او با پدر و مادرش زندگی می کرد. خواهر و برادرانش ازدواج کرده بودند. پدر صوفی در روسیه تاجر پارچه بود. با پدرو مادر صوفی آشنا شد. انسانهایی با وقار و مهربان. خدمتکار با سینی چای وارد شد. اول به مهمانان تعارف کرد. در همین حین علی با صدای صندل های صوفی که از پله ها پایین می آمد سرش را بلند کرد. دختری قد بلند و خوش اندام. با موهایی هلویی. صوفی با ادای احترام در کنار پدر جای گرفت. فرهنگ خانواده ها متفاوت بود. علی از خانواده ای مذهبی و سنتی بود. صوفی از خانواده اشراف. قرار شد با هم به اتاق صوفی بروند و صحبت کنند. مدتی هر دو سکوت کردند. بلاخره صوفی سکوت را شکست. گفت: به من گفتن تفاوت سنی امان زیاد است. اما اینطور به نظر نمی رسد. علی آمد حرف بزند که چشمانش در نگاه او لنگر انداخت. چشمانی توسی عسلی که واژه های علی را در نطفه خفه کرد. با اینکه اصلیت ایرانی داشت. شباهتش به روس ها انکار نشدنی بود. گویا از آب و هوای روسیه تاثیر پذیرفته. علی با صدای صوفی به خود آمد. صوفی گفت: من با تفاوت سنی چهل سال هیچ مشکلی ندارم. علی اما خوشحال نبود. صوفی جای دختر او محسوب می شد. اما صوفی راضی بود. علی هم بعد از کلی کلنجار با خودش موافقت کرد. آن ها به عقد هم درآمدند. در ذهن علی یک جمله همیشه ماندگار بود. همیشه نرسیدن های عاشقی بهتر از رسیدن هاست.
ای کاش هایم
بی انتهاست…
کاش بودی
تا کرسی شب یلدا
معبد نیایشمان می شد
آن گاه
انار یاقوتی، ارمغان کلامت می شد
و چای بهار نارنج پای قصه انارها دم می کشید
کاش بودی و شانه هایت، زیارتگاه لبانم می شد…
بی شک اگر بودی
“غم” در گنجهء واژگانم نمی گنجید
ای کاش دیده بودمت!
حتی به قدر دقیقه ای
آن گاه؛
“دقیقه ای”& به “یک عمر”& طعنه می زد…
#آتنا_نجفی
•سرگیجه
١-
شیر آب را باز کرده بود. آب داشت با جریانی یکنواخت سر میخورد ته چاه. فکرهاش هم همینطور؛ ته چاه، اضطراب و پریشانیش بود. از درون چیزی آزارش میداد. شاید هم چیزهایی. بعید نبود خارش گلویش را احساس کند. فریادهای معده اش را هم همینطور.
با بیصبری به آیینه بخارگرفته نگاه کرد. آیینه داغ کرده بود. عکس خودش را نمیدید. شاید هم میدید، مبهم، تار. مثل تخیلاتش. مثل تاری دید چشمان بیخوابی کشیدهاش. شاید آیینه هم بیخواب شده بود.
شیر آب را بست. بیآنکه حواسش جمع این کار باشد. نه, حمام هم فایده نداشت. تصورات, تخیلات, باز داشتند سرازیر میشدند سمتش. به خودش آمد, یکدفعه, وقتی دید صدای شیر آب قطع شده. آیینه تاریک بود. همه جا تاریک بود. پا به بیرون گذاشت. آسمان را از پنجره دید. هوا را هم. و خورشید که روی برگهای اطلسی پاشیده بود. به خودش آمد. به خودش آمده بود, در همین چند دقیقه. به آسمان نگاه کرد. برشی از ابرهای تابستانی روبهرویش بود. هوا دم داشت. نگاه پریشانش رفت سمت در. باز بود. باز یادش رفته بود درب را ببندد؟ اما باز بودن در پریشانش نکرد؛ دقایقِ رفتن داشت از راه میرسید. قولی به خودش داده بود، اما باز هنوز زل زده بود؛ به لکههای ابر, به در و به خاطره تصویر خودش در آیینه.
درختها را شمرد. سی و سه عدد. برگها خیلی بیشتر بودند. دستش توی جیب چهارگوش پیراهنش عرق کرده بود. انگشتان خیسش ولو شده بودند کف جیب؛ طبق عادت، به هم چسبیده، بیحال. از هم جدایشان کرد. حوصلهاش سر رفته بود. به آسمان نگاه کرد. هنوز ابرها اما به هم نچسبیده بودند. جدا جدا. هر کس برای خودش. باد میآمد. از تار موهایش فهمیده بود، توی هوا تاب میخورد. مانتویش حرکتی ملایم از خود نشان میداد. برگها صدای ریزی از خود درآورده بودند و آفتاب هنوز هم میرقصید. ایستادن چه سخت بود! قدم زد. از انتهای پیاده روی اول به ابتدای پیاده روی اول. کم مانده بود آجرها را هم بشمارد؛ آجرهای سنگفرشِ بی رنگِ زیر پایش را، که صدایی آمد. سر برگرداند. خودش بود. لبخند زد.
لبخند زد.
توی ماشین سرش موازات شیشه بود. شیشه گر گرفته بود. کولر به نظر روشن بود، صدای حرف زدن و هارت و پورتش میآمد. سر برگرداند. نیمرخش را اینطوری ندیده بود تا بحال. به انحنای چانه اش زل زد. به چاه زنخدان؛ ادبی، زیبا، شاد کننده. و به خط باریک و کج و معوج زخمی که روی حاشیه چالش افتاده بود؛ نا امید کننده. آفتاب توی صورت میزد. به جاده نگاه کرد. فراموش کرد برای چه آمده بود. آمده بود حرف بزنند؟ نه؟ به صورتش نگاه کرد. صورت خودش توی آیینه روبه رو. زیر چشم هاش گود افتاده بود. خوشگل بود؟ اگر نه چه چیز دیگری برای عرضه داشت؟ بهش فکر کرد. “من حتی لبخند هم نمیزنم”. این را پیش خودش گفت. راست هم میگفت. صورتش انگار خاکستری بود. خالی از رنگها. موهایش پریشان بود. “منو دوست داری؟” پرسید. با حالتی مردد و آرام. دنبال جواب میگشت. سرش را متوجه پاهاش کرد. بعد کفشهاش. جورابهاش از انتهای شلوارش معلوم بود. زرد بود. خوشرنگ بود. مثل آفتاب. چشماش برق زد. دلش را به دریا زد. محکمتر گفت. بلندتر گفت. “دوستم داری؟”
جوابی نداشت.
از ماشین پیاده شد. ابرهای جدا جدا، زیر آسمان شناور بودند. خورشید هنوز میخندید؛ به قهقهه. سرش را بلند کرد. “بارون نمیاد, نه امروز”. پیش بینیاش تا شب معلوم میشد. درختها هنوز بیتاب بودند؛ مثل خودش. در کلنجار بود؛ با فکرها، تصمیمها. میخواست بهشان لگدی بزند. به جاش زیر پایش را لگد کرد. سیگار بود؟ برگ؟ مانده و پس مانده ای چیزی؟ محل نداده بود. هر چه که بود، چه فرقی میکرد؟ فقط میخواست لگدی بزند، به همه فکرهایی که دستش بهشان نرسیده بود.
٢-
صبح شد. در و دیوار خانه سفید بود. نگاهش به گلدانها افتاد. سفید بود. صدای خودش هم همینطور. خالی. بیاحساس. بی رنگ و رو. آمد کنار پنجره. آواز خواند. یک بیت, دو بیت. فایده نداشت. صداش از ته چاه میآمد. ضبط را برداشت. یک بیت, دو بیت. حافظ میخواند؛ به امیدِ امید. سرش را کج کرد. به گوشه دکمه روشن و خاموش زل زد. به چراغ کوچک قرمزش. دوباره شروع کرد. فایده نداشت. از خانه زد بیرون. با هر قدمش فکری تازه توی سرش میخورد. تندتر راه رفت. فکرهاش شتاب گرفت. آسمان آبی بود. نه لکه ابری, هیچ. چند تا پرستو آمدند. جیغ زنان. پر کشان. توی هوا اوج میگرفتند. فرود میآمدند. مثل یک سمفونی با گامهایی زیر و زبر، پی در پی. زندگی همین بود. همین بود؟! اوج. فرود. بالا. پایین. پستی. بلندی و باز روز از نو. همین؟!
به ساعتش نگاه کرد. عقربه هاش سخت خوانده میشد. خون توی صورت برگها دویده بود. چراغها داشتند روشن میشدند. اول مغازهها. بعد کوچهها. دلش نیامد برگردد خانه. ادامه داد. فکرها حالا آرام و قرار داشتند. یکی یکی میآمدند. میتوانست دست یکیشان را بگیرد. با خودش همراه کند. بروند آنسوی دل شهر. دست یکیشان را گرفت -اشتباه بود. باز صداش توی سرش ول شد: “دوستم داری؟” دوباره به کفشهاش زل زد. به لکههای سفید کمرنگ رویش. به چین پایین پیراهنش و تکه ای چروک افتاده از سر آستینهاش. و بعد به دستهاش. یادش رفته بود کرم بزند.
کار سخت شد. صدا تکرار شد. مثل یک نوار ضبط شده, مثل ساعتی کوک شده: “دوستم داری؟”
بس کن!
صدای آهنگ را بلندتر کرد. دست فکر را ول کرد. توی آهنگ غرق شد. وقتی به خودش آمد, ستارهها توی دل آسمان برق میزدند. لبخند زد. ستارهها جوابش را دادند. لبخندش کش آمد. دلش خواست بلند بگوید: “بله، دوستت دارررم!” اما صبر کرد. تردید داشت. گذاشت پاهاش برسانندش خانه. گذاشت پردهها را کنار بزند. کتری را روشن کند.
آب به قل قل افتاده بود. زیرش را کم نکرد. به صداش گوش داد. شبیه آهنگ بود. به صدای خودش هم گوش داد، یکبار دیگر. صدا داشت باز میشد. هوا سر میخورد روی تارها. از حنجره میتراوید بیرون، شادمان و رها. به صدای قل قل آب فکر کرد. به شعله آبی فکر کرد. به ستارهها فکر کرد و به ابرهای سفید نیامده. “دوستم داری؟” به شعله باز خیره شد. کافی نبود. شمعی برداشت. روشن کرد. نور شمع ذهنش را قلقلک داد. جرقههای شادی رفتند به ذهنش. پریدند تو چشمهاش. رسیدند به قلبش. آرام زمزمه کرد: “معلومه که دارم!”
به صدا گوش سپرد. صدای خودش. توش غرق شد. دیگر از خودش سوالی نپرسید. پنجره را بست. بلند خواند. صداش توی فضا چرخید. پیچید. ساکت شد.
سکوت شد.
پنجره را که باز کرد، ستارهها نبودند. نه همگیشان. ابرها باز، بازیشان گرفته بود.
٣-
هوای خنک به صورتش میخورد. خورشید هنوز نصفه و نیمه سرش را کج کرده بود روی گلهای بالکن. صدای ماشین آمد. یاد آن روز افتاد. سرش را برگرداند، ته کوچه ایستاده بود. چه زود گذشت! یک ماه؟ چهار هفته و نیم ناقابل؟ مطمئن نبود. سرش اما سوت کشید. صدای کتری بلند شد؛ انگار که بخواهد حواسش را پرت کند. حواسش پرت شد. رفت چای دم کند. شعله را کم نکرد. شعله، درخشش، نور مثل امیدهایی کوچک اما فروزان. قوری را گذاشت روی کتری. بخارهاش دستش را نوازش داد. به کتری گفت “برمیگردم”. رفت سمت حمام. شیرهای آب را باز کرد. گرم و سرد قاطی شد. آب، یکدست، از دوش بالا سرش فرو میریخت. شر و شر. جای خالی باران را گرفت. قطرهها از شانهها فرو میچکید. قل میخوردند از موها. از نوک بینی. از سر انگشتان. دستش را گذاشت روی گوشهاش. سرش را گرفت زیر آب. صدا پیچید توی سرش. صدای ریزش آب، آرامش، مثل باران. همانطور ماند. یک دقیقه. دو دقیقه. بعد دستش را رها کرد. احساس دلتنگی کرد. یاد پارسالها افتاد. عرق از گردن جاری بود. از پیشانی, بینی. هوای داغ از زمین میزد به پاهایشان. کفشها ورزشی. توی کفشهایشان سونا شده بود. دوستش مجبورش کرد بروند سمت فوارهها. زیر فوارههای آبپاشی پارک بدوند. اول مقاومت کرده بود, خیلی جزئی, مختصر. اما عاشق ماجراجویی بود و امتحان کردن چیزهای جدید. پس همه قید و بندهاش را رها کرد؛ کم روییاش را و “مردم چی میگن”هاش را. همه چیز را به چشم ماجراجویی دید. ادا بازیشان شروع شد. دویدن, خندیدن. زیر آبِ آبپاشها پریدن. آب از مقنعه و شالشان بند نمیآمد. میخندیدند، بلند بلند. حالا هم همین کار را کرد. آب رفت لای انگشت هاش. جمع شد توی کف دست هاش. قطرات را یکمرتبه رها کرد تو هوا. پاشیدند روی سقف. لحظهای چسبیدند. بعد چکه چکه افتادند. خندید. دوباره امتحان کرد. به شکل گرد شدن آب توی هوا زل زد. به لحظه چسبیدنشان به سقف. به شکل کشسانی که وقت فرود به خود میگرفتند.
قیل و قال کتری درآمد؛ عین حسودها! داشت لباسش را میپوشید. با آستینش کلنجار میرفت. بالا نمیرفت. داد زد سمت کتری: “اومدم! اومدم!” و خندید. نه نمیشد. آستین را درآورد. لباسش را درآورد و از نو پوشید. کتری همچنان جیغ میکشید. صداش توی کل خانه پیچید.
۴-
دستها رفت بالا. صدای کف و هورا توی هوا پخش شده بود. از خودش راضی بود. “دوستم داری؟” “معلومه که دارم! صدات فوقالعاده بود!” “همین؟!” “فقط همین.” یک ابروش رفت بالا. یک پاش کوبیده شد زمین. یک دستش رفت هوا. از خواب پرید.
نه. از خودش راضی نبود. از هیچ چیز راضی نبود. پرده را کشید کنار. پنجره را باز کرد. یک مشت هوای داغ, خوابید توی صورتش. شیر آب را باز کرد. شیر آب را بست. نه فایده نداشت. باید کار دیگری میکرد.
بلند شد. دست و صورتش را شست. به کبودی زیر چشمهاش نگاه کرد. به پشه هایی که توی سرش وزوز می کردند. میچرخیدند. گوش داد به صدای همهمه. دست برد لای موهاش. یک پشه موذی بود. پشه را درآورد. سیاه بود. به طرز چندشآوری جدی بود, میخواست نیش بزند. دوباره از خواب پرید.
بیقرار بود. دلش میخواست بیدار بماند. دلش میخواست هیاهو کند و جلوی فکرهایش را بگیرد. جیغ بکشد. برقصد، با همان دامن گل گلی پر چینی که دوستش داشت و نداشت. صدای موسیقی را تا ته بلند کرد. هندزفری را برداشت. سیمش توی هم پیچ خورده بود. مثل فکرهاش. اشکالی نداشت. باز هم می شد شنید. خواست برود. سیم ها مانعش شدند؛ گوشی راحت جا نمیگرفت. نه تو جیبهاش, نه دستهاش. کلاف سیمش را باز کرد؛ با عجله, به اجبار. یکی دو دقیقهای طول کشید. کمتر یا بیشتر؟ زمان برایش نامعلوم شده بود؛ مثل کلاف درهم گم فکرهاش.
رفت سمت کتری. کتری تا ته جوشیده بود. صداش درنمیآمد، آب نداشت. برش داشت. گذاشت توی سینک. آب شره کرد. فرو ریخت. قاطی شد با گچهای کف کتری. چرخیدند. بالا آمدند -حواسش پرت بود. لبریز شد -همچنان پرت. سر ریز شد. بیرون ریخت -شیر آب همچنان باز بود. آهنگ نمیخواند. هندزفری غش کرده بود. به خودش آمد. شیر آب را بست. کتری را با احتیاط بلند کرد. کج کرد. آب اضافی ریخت توی سینک. همراه فکرهاش چرخید و چرخید. فرو رفت. محو شد. فکرهاش متوقف شد. دوباره صدای هندزفری درآمد. قطع و وصلی داشت. کلافِ پیچخورده کار دستش داده بود. شاید هم عجله.
٥-
شیر آب را بست. حمام تاریک نبود. اثری از بخار و مه نبود. آیینه روشن بود. و صادق، مثل همیشه. اینبار نگاهش به آیینه اما نیفتاد. آمد بیرون. تقریبا لخت و پتی. سرش را شانه نکرد. موهاش را ول کرد هوا بخورند؛ آزادانه، مثل تنَش. کتری خاموش بود. ضبط خاموش بود. خودش خاموش بود و فکرهاش. به جایش حمام روشن بود، مثل حریمی امن.
حمام روشن ماند.
باز نگاهش به پنجره افتاد. همه چیز تکراری است. همه چیز روی موج تکرار افتاده. این منظره, این خانه, این شبانهروز. حتی این کلمات هم تکراری است. مثل خودش. آدمهای دیروز, امروز و فردا. فکرهای دیروز, امروز و فردا. کارهای امروز, دیروز و فردا و باز تکرار. با پشیزی تفاوت. نه این درست نیست. یک جای کار میلنگد. نگاهش افتاد به قبض برق. باید هزینه همه نورها را بدهد. شاید هم همه دلخوشیهای کوچک. نگاهش باز به پنجره مانده است، به خورشید؛ بهش زل زده بود. با خودش گفت: “بیخیال فکرها”. میگذاردشان برای بعد.
فردا میآید. باز. سردرگمی. گیجی. مه. مبهم. تار. تکرار مکررات. سرش سوت میکشد. باید کاری میکرد. از حمام خبری نیست. مینشیند روی مبل کنار پنجره. ورق میزند. کتاب روبهرویش است. کلمات روبهرویشاند. بی معنا. در هم و برهم. فایده ندارد. تمرکز ندارد. “بسه! بسه!” تکرار میکند. بلند میشود. میرود سمت آشپزخانه. نه. برمیگردد. میرود سمت اتاق. پیراهنش را برمیدارد. شالش را برمیدارد. هندزفری را برمیدارد. نه. منصرف میشود. میگذارد بماند همانجا. میرود. خارج از خانه. خارج ازمحله. میرود. به سمت فرار. نیستیِ روزمرگی. نیستی تنهایی. به سمت هیاهو. به سمت درختها. خیابان. اشعه. ازدحام. گیجی. جلوتر. باز جلوتر. اشعه. نور. گیجی. تنهایی. هنوز جلوتر.
آفتاب غروب میکند. زندگی می ایستد، نور و شاید امید هم.
میایستد. درب را باز میکند. میرود داخل. پنجره را باز میکند. سرش را بیرون میبرد. نفس میکشد. به سرفه میافتد. عدم تحمل! انگار به هوای تازهی سرشار عادت ندارد. تعجب میکند. باز اما نفس میکشد. اینبار عمیقتر. راه بالاخره باز میشود. همزمان صدای سوالها می روند توی مغزش. وول میخورند. “باید چی کار کنم؟” میخواهد شروع کند؟ میخواهد تمام کند؟ پنجره را باز می کند, تا ته. نگران است. “من هیچی برای از دست دادن ندارم.” با خودش تکرار میکند. تکرار. تکرار. میخواهد باورش کند. بلند میشود. دست و صورتش را می شوید. میخواهد برود. دنبال یک انفجار. یک غلیان. چیزی که از خود بی خودش کند. برود سویی که هرگز نبوده. برود جایی که هرگز نبوده. سراغ کاری که هرگز انجامش نداده. کاری جدید که حتی به ذهنش هم خطور نکرده. یک دنیای جدید عجیب. بیپیرایه و نامنظم. نامنظم؟ پرهیجانتر و فارغ از روزمرگیها و تکرار. به پنجره عقب چشم دوخت. وقت رهایی نزدیک بود؟ وقت جستن و پریدن؟ و رفتن؟ به زبانش گوش داد. به چشمهاش گوش سپرد و به نگاهش. به ذهنش. به همه ارکان وجودش؛ در لرزشی بیتابانه، منتظر. برای فرصتی که بپرند. پرواز کنند. تا بینهایت. اوج بگیرند. فرود بیایند، در مستی، در سرخوشی؛ مثل پرستوها. به لبانش چشم دوخت. چه میخواستند بگویند. به زبانش گوش داد. هیچ. به ذهنش, به سلولهای خاکستری مغزش فشار آورد. هیچ. هیچ ایده و نظری نداشتند. هیچ نتیجهای در کار نبود، از پس آنهمه فکر و غلیان و هیجان روحیِ ناگهانی.
دوباره فرو رفت, در لاک تنهایی. در لاک خاموشی. گوش سپرد, به وزوز پشهها. گوش سپرد به خشخش شاخ و برگها. بعد از آنهمه درازفکری, همه چیز تمام شد؟! تب و تابش رفت؟! هیجانش خوابید؟! پس این معنی کوفتی زندگی چه میشود؟ فراموش نشدنی. ناپیدا کردنی. فکرها خستهاش کرده بود. به خواب رفت. از خستگی. فکرها. استرس. بله، استرس. به خواب رفت، چنان عمیق, اما کوتاه.
بیدار شد. نور روز گسترده بود -فکری به خاطرش رسید، خیلی ساده. پردهها را گشود. خورشید تاحدودی آرامش کرد اینبار. پنجره را باز کرد -یا جواب میدهد یا نمیدهد. مداد و کاغذی آورد. شروع کرد به نوشتن.
پی نوشت: اسم داستان رو گذاشته بودم “سرگیجه” چون بعد از هربار خوندنش برای بازنویسی دچار سرگیجه میشدم و البته به نظرم میرسید این نام کاملا گویای احوالات دقیق شخصیت داستانه و البته احوالات هر کسی که این داستان رو بخونه! حالا اما اسم بعدی که به ذهنم رسیده براش هست “کلاف”. نمیخوام دوباره تا چند روز مثل مردد بودنم برای فرستادن و نفرستادن این داستان, فقط درگیر انتخاب بین این دوتا اسم و اسمهای احتمالا جدید دیگه بشم پس خیلی اورژانسی، داستان رو براتون میفرستم.
ششم تیر چهارصد.
«نگاه یک، نگاه دو»
«نفس کوچک باد بود و حریر نازک مهتاب بود و فواره و باغ بود.» *
جشنی برقرار بود. تولد پسر جوان صاحبخانه. در باغی بزرگ در اطراف شهر. طراوت از سر و روی باغ می بارید. یک طرف ردیف درخت های میوه بود و طرف دیگر ردیف درخت های سپیدار و کاج. بین دو ردیف که فاصله ی بیشتری از هم داشتند، یعنی جاده ای پوشیده از چمن که از دروازه به فواره ی جلوی ساختمان می رسید، میزهایی به فاصله ی پنج قدمی از هم جای گرفته بودند. میزهای گرد چوبی با سه پایه ی فلزی. میهمان ها بیشترشان آمده بودند. جلوی فواره، میدانی بود برای خواندن و رقصیدن و به خنده آوردن حضار. سه نفر آنجا بودند که یکی شان هنوز مهمانی گرم نشده، مست کرده بود. دو تای دیگر هم می نواختند. باغ تا پشت ساختمان سپید سنگی هم ادامه داشت و به نهر آبی می رسید که پشت آن جاده ای خاکی بود. جاده ای به موازات دیگرباغ ها. دو میز مانده به میدان جنب وجوش، میزی قرار داشت که دو مرد پشت آن نشسته بودند. یکی شان مردی چهل ساله بود با موهای جوگندمی یال مانند و صورت پرریش و دیگری جوانی سی ساله بود با چشمان سبزآبی و سر و صورت کم مو. مرد چهل ساله کت مشکی با پیراهن گلبهی و کراوات سرمه ای با خط-های مورب سپید پوشیده بود. مرد جوان تی شرتی سرخابی با شلوار جین آبی پررنگ به تن کرده بود. دو آشنای قدیمی با نسبت دور فامیلی. هردوشان دوستان صمیمی صاحبخانه بودند. نه روبروی هم، بلکه با زاویه-ای نزدیک به صدوبیست درجه نسبت به هم نشسته بودند و میدان را که هر چند دقیقه ی یک بار عده ای در آن جمع می شدند و بعد یا به صندلی هاشان برمی گشتند یا کسی برشان می گرداند، می نگریستند. بعد از دو سال یکدیگر را ملاقات می کردند. بی واسطه از هم خبری نداشتند. آن هیجان اولیه ی دیدار مجدد و حرف های گرم و ابراز دلتنگی، ساعتی پیش – در آغاز مهمانی – فرو نشسته بود. ظاهرا دیگر حرف خاصی برای گفتن نمانده بود. مرد جوان، دست به سینه لبه ی آنطرفی میز را می نگریست که امتدادش به صندلی پشت میز دیگری می رسید. با خود فکر کرد:
«چرا همه آن سو نشسته اند پس؟ چرا هیچ کس نمی آید پیش ما. یکی بیاید حرفی پیش بکشد. آن مردک را ببین که هنوز سر شب است و دارد جفتک پرت می کند. با آن قهقهه ی زاقارتش! لب هایش نزدیک است برود پشت گوش هایش. نگاه کن… وای… رفت با سر توی شکم ویولونیست! این اکبر کجاست که جمعش کند. ثریا آمد. زن بیچاره!»
با گوشه ی چشم مرد مجاورش را پایید و به سرعت روکرد سمت میزهای روبرویش. فکر کرد:
«مانده ام چه بگویم! می ترسم چشم در چشمش کنم. دیگر حرفی نداریم. اه! حالم به هم می خورد که نگاهش کنم و فقط لبخند بزنیم. دیگر نگاه بی نگاه! اما دلم می خواهد دهان وا کنم. از چه بگویم؟ هر چه از خودم بگویم تکراری است. یا می ترسم حوصله اش را سر ببرم. از کجا شروع کنم اصلا؟ یعنی جزئیات کار و زندگی ام را صاف بگذارم کف دستش؟ نه. حتما خودش می داند. اکبر دهانش که چفت ندارد. حتما همه چیز را به او گفته. خوب شد پیله نکرد به زن گرفتنم. مثل بقیه نیست. پیله نمی کند. حساب شده جوابت را می دهد. حساب شده سوال می پرسد. حالا چرا نمی پرسد؟ خوب حتما چیزی نمانده که بخواهد بداند. گمانم منتظر است من سرصحبت را باز کنم. حتی اینطوری هم می توانم چشمان براق و خندانش را ببینم که به رقص دخترها زل زده. بی شک لذت می برد. من که خوشم نمی آید. کار بیهوده ایست. چرا مثل او نشسته ام؟ بهتر است دست هایم را باز کنم. اینطوری بهتر است. روی…ران ها. خوب است که باران نمی گیرد. آسمان پر از ستاره شده. ماه را ببین آنجا روی بام قلعه نشسته. ماه کامل. مسی رنگ و لکه دار. دلم می خواهد همین جا تا آخر مهمانی بنشینم و چشم بدوزم به ماه. مهتاب. خوب است شام را می آورند روی میز خودت. این خدمتکارها جانشان در می آید. شاهرخ هم که پول درست و درمان نمی گذارد توی جیبشان. از بس کنس است. البته به من نه نمی گوید. امشب قضیه ی سرمایه گذاری را باهاش در میان می گذارم. باید راضی اش کنم. هی… کاش کمی از کار و بارش می گفت. تو کار کاشی و سنگ بود؟ از آن کاشی های شیک و گران می فروخت. توی بورس هم هست به گمانم. از بورس هیچ بارم نیست. هیچ. گفتگومان در نمی گیرد. می ترسم حرفی بپرانم و مجبورم کند بروم توی بورس. اصلا چه باید بپرسم؟ آن دخترک که بود؟ لعنت بهش. فقط پشت کله اش را می بینم. روی صندلی روبرویی می نشستی خب! آشنا به نظر می آمد. هووم… موهای حنایی، دست هایش مثل صدف است. لباس سرخش چه دلرباست. چهره اش را خوب ندیدم. لعنت به تو! تا نبینمش آرام نمی شوم. برنگردد به بهانه ای می ر وم پای آن درخت اقاقیا. شاید فهمیدم کیست. باید از اکبر بپرسم. اگر لاشی بازی در نیاورد.»
سرش را کمی این سو و آن سو گرداند و به این بهانه مرد را نگاه کرد. کش وقوسی به تنش داد و دست هایش را پشت گردن قفل کرد. مرد موبلند یک لحظه با خونسردی و محکم پرسید: « خوب رقصیدند، نه؟»
مرد جوان دستانش از هم باز شده و فی الفور افتادند کنار صندلی. خندان پاسخ داد: «بله. مجلس از کسالت در آمد.» و به دنبال جمله ای دیگر گشت تا حرف را ادامه دهد. مرد میدان را نگریست و دیگر حرفی نزد. دستانش هنوز به سینه توی هم بود. مرد جوان کمی بی قراری می کرد. به دنبال کسی می گشت. گوشی اش را در آورد و شماره ای را گرفت. در انتظار پاسخ فکر کرد:
«این اکبر چرا پیدایش نیست؟ حتما توی قلعه یک غلطی دارد می کند. مجلس بی حال است. فقط سروصدا دارد. اگر جواب بدهد. راستی شایان چرا نیامد؟ شاید آخر شب بیاید. یعنی من هم بمانم تا آخر شب؟ نه، قرار فردا مهم است. خوابم می گیرد. مستم کنند چه؟ این شایان اگر بیاید حتما کرمش را می ریزد و مستم می کند. اوه اوه چه بادی بلند شد. آخ دامنش را داد بالا. هه هه… آبرویش رفت. شاید فقط من دیدم. نه کامبیز هم می خندد.»
کامبیز لحظه ای با خنده گفت « چه بادی!» موهایش به این طرف و آن طرف تاب خورد. مرد جوان فقط سر تکان داد. اشاره ی کامبیز را به آن زن فهمید و سعی کرد با حالت چهره اش به او بفهماند که فهمیده. کامبیز سرش را پایین انداخت. زنی رد شد و برایش دست تکان داد. اولش نفهمید. بعد از گوشه ی چشم که حرکت او را حس کرد، سر بلند کرد و با هیجان دستی در پاسخ تکان داد. مرد جوان گوشی اش را پایین آورد. فکر کرد:
«او که بود با حرارت برایش دست تکان داد؟ نزدیک بود مچش بشکند. کاش انقدر صدا بلند نبود. مجبوریم داد بزنیم. تازه اگر حرفمان بیاید. چرا لال شده ام؟ از فوتبال بگویم؟ نه، خودم که شش ماه است فوتبال ندیده ام. از خوردنی ها هم… نه… ضایع است. خوشم نمی آید… شراب هست… شیرینی خشک و تر… نان خامه ای… نمی-خورم… می زند بیرون و لب ولوچه ام را کریه می کند. آبروبر است… ناپلئونی که بدتر… البته ناپلئونی روی میز نیست. خیار… در این سروصدا می شود گازی زد. الان نه. بعد از شام. موزش را تکه تکه می کند. حتما تعارفم می کند. یکی برمی دارم. آخ… این چه بود؟ چه دردی! آخ آخ… دستشویی کجا بود؟ پشت قلعه؟ چه خورده بودم؟ نکند کار بستنی باشد؟… نکند مسموم شده باشم؟ باید پا شوم.»
با چهره ای درهم کشیده و دست بر شکم در آن سروصدا با اشاره به مرد فهماند که باید برود و زود برگردد. مرد که بشقاب موز را تازه برداشته بود و می خواست تعارفی بزند، با سرتکان دادنی نشان داد که «برو. ایرادی ندارد.» و تکه ای موز در دهان گذاشت. مرد جوان دوان دوان چند میز را به طور مورب پشت سر گذاشت و از روی شمشادهای پشت گروه موسیقی پرید و درحالی که نگاه هایی را از سمت میزهای نزدیک به شمشادها به خود جلب کرده بود، لحظه ای با عبور از زمین سرسبز از چمن های قدکوتاه، پیچید پشت ساختمان و از نظرها ناپدید شد.
آن هیجان اولیه ی دیدار مجدد و حرف های گرم و ابراز دلتنگی، ساعتی پیش – در آغاز مهمانی – فرو نشسته بود. ظاهرا دیگر حرف خاصی برای گفتن نمانده بود. مرد میانسال، دست به سینه، گردنش را کمی بالا گرفته و چشمانش را از این سوی باغ به سویی دیگر روی مهمان ها می چرخاند. با خود فکر کرد:
«مهشید هست…بهروز و زنش… دختر کامران… دائی شاهرخ… آن سه دختر که هستند کنار شمشاد ها؟ پسرک چه قشنگ می نوازد ویولون را. کمی گرم شود پا می شوم می رقصم. کو تا شام! نه، بگذارم شلوغ تر شود بهتر است. پس کی شراب اثرش را می گذارد؟ همه که پشت میزند!؟… خوشحالم امید را دیدم. معلوم است پخته تر شده. اما هنوز کم حرف است. خجالتی است… ثریا چه ناز شده! آن پاتیل کی اش می شود؟ دامادشان است به گمانم. از امید چه بپرسم؟ نمی پرسم. بگذار راحت باشد. اذیتش نمی کنم. ولی خیلی دلم می خواهد گپ بزنیم. کاش اکبر می آمد بحثی راه می انداخت. گوساله همه اش آن پشت مشت هاست. شاهرخ کجا رفت؟ دنبال کی رفت؟ هوس بازها! این امید چرا سراغ دخترها نمی رود؟ سی سالش شده. نکند میلی بهشان ندارد؟! نه … اشتباه می کنم. چشمانش را ببین… زل زده به رویا… رویا مرا ندید؟ کمی بگذرد می روم سر میزش. چه فواره ی زیبایی! کاش می شد صدایش را بشنوم. دخترها آمدند توی میدان… هوم…خوب است. موسیقی و رقص به هم می آیند. ای بابا… سر آستینم نخ کش شده! ولش کن. دست بزنم بدتر می شود. اینطور نمی شود. خیلی ساکتیم. بگذار وادارش کنم.»
با خونسردی و محکم پرسید:«خوب رقصیدند، نه؟» و امید پاسخی داد و ساکت شد. کامبیز با خود فکر کرد:
«خوب؟ باز هم ساکت ماند! ولش کن. شاید نخواهد حرف بزند. اصراری نمی کنم. که را می گیرد؟ وای … همه مثل مجسمه نشسته اند. این شازده پسر هم که نیامده. انگار نه انگار تولد خودش است. گشنه ام شد. باران ببارد خوب است. نه نمی بارد. آسمان را ببین. می بارید، می چپیدیم توی خانه. شاهرخ هیچوقت توی خانه را درست-وحسابی نشانم نداده. بیاید گپی بزنیم. ترکیدم. آخ آخ چه بادی! لیلا خودت را جمع کن!»
گفت «چه بادی!» و امید بدون کلام پاسخش را داد. کامبیز فکر کرد:
«پس اینطور. خوب… دارد خوابم می گیرد. یکی به دادم برسد. پوف… هوم؟ با من است؟ کیست؟ آهان… پروانه! آهای پروانه! شاهرخ را که دیدم، بعد می روم پیش پروانه. هنوز می شود نزدیکش شد. می دانم که خودش می-خواهد. چه ذوقی کرده بود. بله، امشب می شود کاری کرد. پروانه! پروانه! … حتما امید نمی داند خاله ی اکبر است. کمتر این دوروبرها پیدایش می شود. چیزی بخورم. موز، فقط موز. هوم… چاقوی فرانسوی! تکه تکه… باید تعارف کنم؟ معلوم است. حتما نمی خورد. ای بابا… قیافه اش را نگاه، از عمد این کار را می کند؟ پا شد که! به بهانه ی مستراح از دستم فرار کرد؟ نه شاید واقعا دل و روده اش به هم ریخته… امید چنین آدمی نیست. برمی گردد… آخ.. هه هه… با چه شتابی می دود… نزدیک بود گیر کند لای شمشادها… رفت پشت ساختمان! آنجا که درش قفل است. از در اصلی باید می رفتی، احمق! اگر برنگردد مطمئن می شوم به عمد از دستم گریخته.»
و موزش را تا تکه ی آخر خورد و بشقاب را روی میز رها کرد.
*بند اول از شعر «میلاد» سروده ی احمد شاملو
مهدی ابراهیم نژاد
خرداد 1400
«برخورد نزدیک»
پشت میزی نشسته ام. بلوطی رنگ. در کتابخانه. در دانشکده. تک و تنها. زن کتابدار نگاهم می کند. زیرچشمی. شاید هم چپ چپ. خیال ندارم اینجا را ترک کنم. نه هنوز. چراغ های مهتابی روشن اند. یکی بالای سرم، یکی در انتهای راهرو. آن یکی پَرَک پَرَک می زند. به عمد روشنش گذاشته. شک ندارم. صدایش آزاردهنده است. اما مانعم نیست. هر چه بخوانم می فهمم. اگر بخواهم. غروب شده. یک ربع دیگر بیرونم می اندازد. با اردنگی. نیمه-ی اردیبهشت است. امتحانات بیخ گوشم. درسم را خوانده ام. به غایت! تفریح بی تفریح! آخرین نفس های ترم ششم است.
زن نگاهم می کند. بکند. مقنعه اش را جلو می کشد. سرمه ای است. موهایش رنگ شده بود. شرابی. چهل ساله باید باشد. چهره اش موقر است. با زیبایی معمولی. بدون آرایش. به صفحه ای زل زده ام. پر است از واژه. واژه های خشک. آنقدر خشک که توی گلو گیر می کند. پاهایم را دراز می کنم. می چسبانم به دیواره ی ته میز. نگرانم. مثل همیشه. یک نگرانیِ بی معنا. اینکه نکند بیافتم. همین درس را. امتحان اول را. خب، بیافتم. مگر ترم بعد را ازم گرفته اند. اما پای آبرو در میان است. از من انتظار نمی رود. من، با معدلی بالای نوزده. تمرین ها زیر دست من می آید. حلشان می کنم. چند حل برای هر سوال. تا تابلو نشود. هر روز خوانده ام. از ابتدای ترم. لذت هم برده ام؟ خودم هم نمی دانم. فقط یک چیز را می دانم. باید بخوانم. فعلا می توانم. پس این کار را می کنم. با چه چیز به وجد می آمدم؟ دیگر یادم نیست!
زن کتابدار برمی خیزد. نسیمی از پنجره وارد می شود. کاغذها را می رقصاند. زن کیفش را برمی دارد. یک کیف مشکی چرم را. با چفتی طلایی رنگ. می فهماند باید پا شوم. به این فکر می کنم با سپهر بروم یا نروم. کتاب بیهوده در دستم جا خوش کرده. چشمانم آن سوی کاغذ را سیر می کند. زیادی خوانده ام. اینطور حس می-کنم. برای امروز بس است. حتی برای دو روز آینده. امروز هم که چهارشنبه است. حق دارم خودآزاری نکنم. بروم و فقط بخوابم. روی تختم. توی خوابگاه. تشک نرمی دارم. پرده را پایین بکشم. همان پتوی نازک را. با طرح گل نسترن. تا نور را ببلعد. صدای بچه ها مهم نیست. اما گزینه ی دیگری هم پیش رویم است. فقط برای امشب. باید بساطم را جمع کنم. دیگر مجبورم.
جمع می کنم. کوله را بر دوش می اندازم. از در خارج می شوم. همگام با زن موشرابی! خانم «ملکی». لبخندی ردوبدل می کنیم. «خسته نباشید»ی حواله اش می کنم. یک «شما هم آقای مهندس» تحویلم می دهد. با تاکیدی بر «شما»یش. جلوتر می روم. چراغ ها خاموش می شود. تماما.
در محوطه هستم. مشامم پر می شود از عطر شب بو ها. از این سر محوطه تا آن سرش. سپهر منتظر است. یعنی نه اینجا. جایی حوالی «تئاتر شهر». چند بلیط به دستش رسیده. تخفیف دار. پشت تلفن اینطور می گفت. اصرار داشت. شاید روی دستش مانده. نمایشی جدید. شب اول اجرا. سپهر سوراخ سمبه های تهران را می-شناسد. بهتر از هر تهرانی. در سالن های تئاتر پرسه می زند. همیشه. بیشتر با هدفی دیگر. هدف شکار! شکار جنس لطیف. می گفت «می خواهم از این حال درآورمت. از این یکنواختی!». صادقانه می گفت.
در محوطه پیش می روم. اگر بگویم نمی آیم سپهر کفری می شود. حالش به هم می خورد. از چه؟ از «دلبستگی من به کتابخانه». دلبستگی! می گفت « درس! همه وقت درس. پس کی می خواهی لذت ببری؟». خودم می-فهمم. خوبِ خوب. اما انگار… انگار جز این کار دیگری ازم برنمی آید. خارج می شوم. از در اصلی. برای نگهبان سر و دستی تکان می دهم. رفاقتی داریم. پا به پیاده رو می گذارم.
گوشی را در دست می گیرم. کف دست چپ. یادم می آید زمانی نمایشنامه می خواندم. نمایشی ندیده ام. تا به امروز، نه! قدم هایم را تند می کنم. اطرافم شلوغ است. سروصدا هم زیاد! صدای بوق ماشین ها، سرسام آور شده. نفس عمیقی می کشم. باران می بارد. چندثانیه ای. نم نم. زود قطع می شود. آدم ها به سمتم می آیند. با عجله رد می شوند. خسته ام. اما از خواب زده شده ام. مچ چپم را می بینم. ساعت هشت نشده. نه هنوز. نمایش نُه شروع می شود. بلیط ها هم مهیاست. بلیط ردیف جلو.
سپهر را می گیرم. فقط می خواهم کار دیگری بکنم. بروم خوابگاه، می خوابم. شام امشب کوکوست. کوکوی بدمزه. با طعم لجن! بروم با سپهر شام بخورم. جواب نمی دهد. دوباره می گیرم. حتما نمی شنود. در شلوغیست. یا سرش گرم است. با معشوقه اش. قراری داشت. همان جا. همه چیز را می گذارد کف دستم. با جزئیات. سپهر همیشه بیرون شام می خورد. وضع پدر، توپِ توپ. غم و غصه ی مالی، هیچ. آن رستوران که فقط برگر می زد تعریفی بود. آنجا مهمان سپهر بوده ام. شب تولدم.
پاسخ می دهد. بالاخره. با لفظی خطابم می کند. لفظی معادل «بچه مزلف»! می گوید « بالاخره می آیی یا نه؟» می گویم « حالا برویم چیزی بخوریم. بعد ببینیم چه می شود.» از من می خواهد بجنبم. می روم سمت اتوبوس ها. به ایستگاه می رسم. می پرم بالا. پای حرکت بود. ساعت، ساعت چسبندگی ست. چسبندگی به حد اعلا! همه در دل همدیگر. در دهان همدیگر. اما نسیم جاریست. باز خدا را شکر! چه مطبوع است. هر بوی گندی را شکست می دهد.
«تئاتر شهر» پیاده می شوم. در جمعیت قدم می زنم. چند متری. سپهر را می بینم. توی چشم است. جلوی «برگرفروشی». سرش فرو رفته در گوشی. می جنبد. بی خودی. از آنهاست که مدام کِرمی در او وول می خورد. در تمام اعضا و جوارحش.
از گوشه می روم. از جا می پرانمش. با مشتی بر شانه. می گوید « حالا که تا اینجا آمده ای، امشب را به من بسپار. تا نیمه شب.» شانه بالا می اندازم. برایم فرقی ندارد. موافقت می کنم. می رویم تو. می نشینیم. پشت میزی دونفره. طعنه زنان می گوید « الان باید بانویی موجه روبرویت می نشست. جای من کریه المنظر!» بی تفاوت می-گویم « دلت خوش است. آخرش هم مادر برایم زن می گیرد.» می گوید «چند روز به حرفم گوش بده. خودت صیاد می شوی. تورت پر می شود» گارسون سر می رسد. با قد بلند. چهره ی شاداب. جلیقه ی سرخی به تن. سفارش می دهیم. دو چیزبرگر. با سس تند. از نمایش می پرسم. نمایش چیست؟ یک کمدی از «شکسپیر». «رویای یک شب نیمه ی تابستان». این را خوانده بودمش. نوجوان که بودم. برگرها می رسند. می خوریم. پا می-شویم. به راه می افتیم.
سالن همین حوالی است. از کوچه ای خلوت می گذریم. به خیابانی می رسیم. چراغانی است. کافه ای نبش آن است. سالن تئاتر، روبرویش. غلغله است. می شود گفت. همه انتظار می کشند. ده دقیقه مانده به نه. وارد ساختمان می شویم. توی راهرو پیش می رویم. در سالن باز می شود. همه هجوم می برند. ناگهان آرام می شود. زنی جلوی در است. بلیط ها را بالا می گیریم. توی صورت زن.
پا به سالن می گذاریم. نیمه تاریک است. فضا قرمز است. نور از بالا می تابد. می نشینیم. همان ردیف اول. وسط وسط. حواسم به صحنه می رود. سپهر دم گوشم حرف می زند. مزه می ریزد. یک نفس. به دخترها اشاره می-کند. می تواند وارسی شان کند. تا تاریک نشده. سیری ناپذیر است. در این یک فقره. زل می زنم به صحنه. خنده ام می گیرد. از حرف های سپهر. چراغ ها خاموش می شود. از او می خواهم «خفه شود». دستش را می کوبد روی رانم. می گوید «لذت ببر!» می گویم «اگر بگذاری.» سالن، دخمه را می ماند. هوایش دم دارد. اما عطرافشانی شده است.
ورود بازیگران. صحنه ی اول. منتظرم. منتظر خنده گرفتن آن ها. کمی می گذرد. به خنده می افتند. بیشتر سالن. لبخند می زنم. سپهر براندازم می کند. می بینمش. از گوشه ی چشم. قهقهه می زنم. دیگران هم.
روی صحنه جنب وجوش بالا می گیرد. هیجان تزریق می شود. به کل سالن. اطرافم را می پایم. باید دست بزنم؟ نه، دیگران نمی زنند. نه وسط نمایش. خنده ها بلند می شود. مدام و به جا. به وجد آمده ام. حسابی. بازیگر «جن» چه خوب می جهد. بانمک است. چه انعطافی! ستودنی است. «جن»ِ نوچه! خراب کاری کرده. گَردی جادویی به دست دارد. گردی که فرد را عاشق می کند. عاشق اول کسی که ببیند. پخشش کرده بالاسر آن ها که نباید! دختری، عاشق پسری شده که نمی خواسته. پسری دیگر، عاشق دختری شده که بیزارش بوده. رییس ش کفری شده. باید می ریخت بالاسر جنِ زن. تا عاشق رییس شود.
پایان نمایش. بازیگران می روند و برمی گردند. همه بلند می شویم. تشویق می کنم. اول از همه. خیلی محکم. تعظیم می کنند. خارج می شویم. به دنبال هم. از در کم عرض سالن. وارد راهرو می شوم. سپهر به دنبالم. به شانه ام می زند. چشمکی می زند. لبخندزنان. مشعوف شده ام. حالم دگرگون شده. راهرو خالی بود. تا کنون. فقط بلیط فروش، پشت میزش. دختری جوان است. موهای حنایی اش بیرون افتاده. تا نیمه. تماشاچیان را از نظر می گذارنم. تک تک شان را. انگاری همه شان را دوست دارم. احساسی مشترک داریم. به گمانم. از کنار بلیط-فروش رد می شوم. کاش می شد پشت صحنه را دید. یکدفعه این میل را پیدا کردم. یک اتاقک اینجاست. سمت راستم. دیوارش پر است از عکس. یک پیانو ته اتاق است. سفید. نه چندان بزرگ. جمع وجور است. مرد میانسالی به سمتش می رود. می ایستم. وسط راهرو. میان مردم در حال عبور. درگاهیِ تنگی بین راهرو و اتاقک است. بدون در. دیوارها از بالا سفید. نیم متر از پایین آبی. مرد پشت پیانو می نشیند. نگاهش می کنم. می نوازد. قطعه ای آشناست. «پریلود» شماره ی دوی «شوپِن». گوش می سپارم. سر می چرخانم. سپهر آرنج ها را روی پیشخوان گذاشته. جلوی دختر بلیط فروش. مرا فراموش کرده. دخترک را به خنده انداخته. با شور و حرارت. سرش را برمی گرداند. رو به من. اشاره می کند. می فهمم باید منتظر بمانم. قدم برمی دارم. آرام آرام. بوفه ای کوچک می بینم. چسبیده به اتاقک. کنارش پلکانیست از سنگ مرمر. پای پله ها می ایستم. چند صندلی در بوفه می بینم. زرد و آبی. با روکش مخملی. تابلویی آن بالاست. بالای پلکان. پاگرد اول. رویش نوشته : کارگاه.
پیانو نواخته می شود. همچنان. آهسته و واضح، اما خشن. راهرو خلوت می شود. رفته رفته. دو سه نفری روی صندلی های بوفه می نشینند. سرم را به زیر می اندازم. چشم به پیراهنم می دوزم. سرخابی است. پیراهن محبوبم. دور خود می چرخم. سپهر را صدا می زنم. با اشاره می گویم «در خیابان منتظرم.» سر تکان می دهد. گوشی ام را نگاه می کنم. نه مادر زنگ زده، نه کس دیگری.
از کنار پلکان رد می شوم. کمی شانه ام را منحرف می کنم. تا به مرد گوشه ی دیوار نخورم. با دختری حرف می-زند. نجواگونه. سرم پایین است. به درب ساختمان نزدیک می شوم. می روم توی گوشی. به دنبال اسم مادر. مکث می کنم. به کفشم زل می زنم. پوشیده است از خاک. کفش چرمی مراقبت می خواهد. باید حواسم باشد. صورت خوشی ندارد.
پایم را روی چهارچوب می گذارم. به ناگاه سرم گُر می گیرد. چشمانم تار می شود. سعی می کنم نیفتم. انگار ضربه ای خورده ام. پیشانی ام را می مالم. می چرخم. روی یک پا. تکیه می دهم. به دیوار داخلی کنار در. سرم به یک سطح سفت خورده. سینه ام به یک نرمی. صدای زنانه ای می شنوم. صدای پوزش طلبی. مرا خطاب می کند. چند سانتی متر آن سوتر. سرم را بالا می گیرم. دختری مشکی پوش است. مشغول مالیدن پیشانی اش. چهره اش نیمه مبهم است. می شنوم «عذر می خواهم. واقعا عذر می خواهم.» و بعد صدای پاشنه بلندها که دور می شود.
پا به خیابان می گذارم. حالم جا می آید. کار نسیم است. گمانم صاف رفتم توی سینه ی دختر. احساس نرمی و سفتی کردم. توأمان. در کسری از ثانیه. حس عجیبی دارم. این وقت شب؟ این همه شتاب؟ نمایش که تمام شده. شاید قراری دارد. این وقت شب؟ به من چه مربوط.
سپهر کنارم ظاهر می شود. تقریبا به حالت دویدن. می پرسد «چه ات شده؟» می گویم «یک نفر زد به من و در رفت!» به خنده می گوید «پیشانی ات گل انداخته. حواست کجا بود؟» می گویم «کجا بود؟ توی گوشی! خواستم مادر را بگیرم. شازده خانم کوبید به صورتم… دم در.» با برقی در چشمان می گوید «گذاشتی برود؟» چشمانم را می مالم. متعجب می گویم «می خواستی غرامت بگیرم؟ عذرخواهی کرد و رفت.» می گوید «اگر جای تو بودم …» می گویم «راه بیفت برویم. نیمه شب نزدیک است.» دستم را می کشد. حرکت می کنیم.
گیر می دهد «قیافه اش را دیدی؟» بی اعتنا پاسخ می دهم «چشمم تار بود.» بعد از کمی مکث می گویم «مشکی پوش بود. ابروهایش کشیده. صدایش لطیف. مثل گوینده های رادیو.» موذیانه می پرسد «خوشت آمد؟» پاسخ نمی دهم.
به چهارراهی می رسیم. می پیچیم به خیابان اصلی. با شیطنت می گویم «گمانم سینه اش را حس کردم. اگر برایت جالب است.» قهقهه زنان می گوید «چرا که نه ؟ پس برخورد باکیفیتی بود.» شانه بالا می اندازم. آسمان تهی است از ابر. پذیرای ستارگان! سوار اتوبوس می شویم. خالی است اما نمی نشینیم.
می رسیم. می رویم توی خوابگاه. می چپیم توی اتاقمان. روی تخت می خوابم. به پشت. چشمانم سنگین می-شود.
***
رویا می بینم، رویاهای عجیب :
کجا هستم؟ انگار درون جنگلم. جنگل نمایش. نمایش فراتر از صحنه رفته. صحنه زنده شده. داستان، واقعیت یافته. من هم نقشی دارم. نقش «لایسِندِر». یک عاشق پیشه! نقش، دائمی است. انگار همیشه همین بوده. همین هم خواهد ماند. تا ابد! پرسه می زنم. جادوگران و اجنه بَزمی دارند. صدای دست زدن می آید. مکرر. جنِ نوچه پیدایش می شود. بالای سرم. خوب نگاهش می کنم. بازیگوش، مثل نمایش. می خندد. شیطانی! مشتش را می گشاید. گَردی را می افشاند. همان گَرد! می رود توی چشم هایم. سوزشی حس می کنم. خشمگین می شوم. بد و بی راه می گویم. می افتم دنبالش. می دود تا دور شود. ناپدید می شود. سرم گیج می رود. دارم از هوش می-روم.
پایان رویا.
***
صبح می شود. سرم سنگین شده. درد می کشم. خفیف. خواب ها رهایم نمی کردند. از یادم رفته اند. جز همان «گرد افشانی». جنِ نامرد! ملافه را کنار می زنم. نیم خیز می شوم. بالاتنه ام لخت است. گوشی را به دست می-گیرم. از بالای متکا. وسط اتاق می ایستم. زیرپیرهنی به تن می کنم. همه روی تخت ولو شده اند. یکی دمر. یکی رو به بالا. با دهان باز. به پهلو.
می روم روی تراس. روبروی درخت توت سفید. دست دراز می کنم. مشتی توت می چینم. به دهان می گذارم. شیرین است. تشت آب را می بینم. آن گوشه روی دیوار تراس است. یک کف دست آب برمی دارم. می پاشم روی صورتم. آب اضطراری! وقتی حالِ رفتن به ته راهرو نیست. خواب آلودگی پر می کشد. گوشی را زیر و رو می کنم. عنوان اخبار را می خوانم. طبق عادت. به یاد سالن تئاتر می افتم. همان دیشبی. نامش را جستجو می-کنم. توی مرورگر. همینطوری. وارد سایتی می شوم. اجراها و اخبارشان. همه چیز اینجاست. مستقیم می روم سراغ آن سالن. نمایش های امروز. سه عصر، شش عصر، نه شب. یکی شان را دیده ام. نکند هوس کرده ام؟ که یکی دیگر ببینم؟ حس می کنم برق از چشمانم بیرون می زند. شیطنت بار!
سه، «پزشک نازنین» از «نیل سایمون». شش، «مرغ دریایی» از «آنتوان چخوف». به گوشم آشناست. آخر هفته ها از خوابگاه بیرون نمی زدم. شاید ماهی یک بار. آن هم نه خیلی دور. درس بود و خواب. بیش از هر چیز. دلم نمی خواهد به کتابخانه فکر کنم. نه حالا. میل دارم بزنم بیرون.
از تراس خارج می شوم. پا می گذارم به راهرو. پایین می روم. از سوم به همکف. پله ها چرکین است. در ساختمان را باز می کنم. با کف پای چپم. به فکر فرو می ر وم. روی صفحه ی گوشی. هوا مطبوع است. زاغی روی دیوار نشسته. صداهای گنگی می شنوم. از اتاق ها. عده ی کمی در رفت و آمدند. بین بوفه و ساختمان. سرم را می خارانم. با شدت. هوسی در من فزونی می یابد.
مزه ی نمایش دیشب نپریده. نه هنوز. به یاد می آورم. آن همهمه. صدای تشویق ها. جذابیت و تب وتاب. طراحی بی نظیر. امروز هم بروم؟ دلم می خواهد؟ شک دارم. هوس رشد می کند. سست تر می شوم. لحظه به لحظه. روی نیمکتی می نشینم. سیمانی. با طرح تنه ی درخت. بدون پشتی. کسی برایم دست تکان می دهد. از سمت بوفه. پای ثابت میز کناری ام در کتابخانه. جوابش را می دهم. نظافت چی جارو می کشد. کف موزاییکی را. صدایش طنینی می افکند. نه گوش خراش نه گوش نواز. صفحه ی گوشی را بالاپایین می کنم. وسوسه شده ام که بروم. تنها هم بروم. نه با سپهر. نه با هم اتاقی ها. هم اتاقی ها بمانند برای بعد. به مسخره می گیرند. می دانم. مگر قضیه جدی است؟ قضیه کدام است؟ فقط می خواهم نمایش ببینم. شستم آماده است. آماده ی ضربه. شش یا سه؟ شش دیر است. سه را می زنم. خریداری شد!
***
ساعت، دو و نیم. به ایستگاه می روم. سوار تاکسی می شوم. مسیر، هموار است. خلوت. می رسم. حساب می-کنم. پول تر شده. دستانم عرق کرده. تاکسی دور می شود. باید قدم بزنم. حدود پانصد متر. گام برمی دارم. نرم نرمک. پسری از کنارم رد می شود. از روبرو. به نظر ول گردی می کند. بیهوده. دست در جیب شلوار گرمکن. دیگر کسی نیست. تا ساختمان.
جلوی ساختمانم. وارد می شوم. راهروی کوچک، پر است. مثل دیشب. در باز می شود. روانه ی سالن می شویم. اجرای نمایش. دو ساعت می گذرد. خارج می شویم. می ایستم. پای پیشخوان. ناگهان می پرسم «می شود رفت آن پشت؟» بلیط فروش، چشم گشادکرده می گوید «کدام پشت؟» می گویم «پشت صحنه؟!» رو به مردی میانسال پاسخم می دهد «نه متاسفانه!» رد می شوم. دوباره برمی گردم. بعد از چهار قدم. بلیط می خواهم. برای نمایش بعدی! فقط امروز. ضرری که ندارد. ذهنم خالی است. از هر چیز دیگر.
توی بوفه ام. ته راهرو. بلیط در دستم است. می نشینم. صندلی، نرم است. دختری می آید جلو. با لبخندی مصنوعی. با چشمانی تاتاری. می گوید «خوش آمدید. بفرمایید!» می گویم «چای دارید؟» می گوید «داریم. چیز دیگر؟» نگاهم به آ ن سو جلب شده. به ویترین اشاره می کنم. می گویم «کیک شکلاتی!» کیک، آنجاست. در ردیف کیک های رنگی دیگر. مردی پشت آن هاست. ریشو. تشکر می کنم. دختر می رود. گوشی ام زنگ می خورد. پدر است. پاسخ می دهم. بعد از چند ثانیه. احوال پرسی می کنیم. می پرسد کجا هستم. راستش را می گویم. پس از مکث. با کمی تردید.
چای می رسد. کیک هم. نگاهم روی آن ها قفل می شود. بو می کشم. پدر نطق می کند. لب هایم کج وکوله می-شود. به بخار چای زل می زنم. به استکان کمرباریک. عاشق کمرباریکم! با عکس ناصرالدین شاه. «چشم» یا «بله» یا «خیر» می گویم. هر چند لحظه. پدر متکلم وحده شده. همیشه می شود. می گوید «به درست لطمه نخورد. زود برگرد. آن استاد سخت گیر است. این درس حیاتی است. نیافتی. معدلت افت نکند.» و از این دست حرف ها. چون استاد دانشگاه است، احساس مسئولیت می کند. انتظار دارد بشوم نسخه ی دوم خودش. بی قرارم که قطع کنم. یک «چشم» محکم می گویم. خداحافظی.
چای و کیک را پیش می کشم. گازی به کیک می زنم. دل را می زند. چای را می نوشم. آرام آرام. رنگ قیر است. اما خوش عطر. یاد برگ چای تازه دست خورده می افتم. یاد دایی که باغ چای دارد. در لاهیجان. به یاد مادر می-افتم. مادر تازگی دیر به دیر زنگ می زند. گیر نمی دهد. از درس نمی پرسد. فقط از تغذیه. از سلامت جسم و روح. روانشناسی اش روی من بی اثر بوده. خودم را پیشش بروز نمی دهم. این را می داند. از درونم بی خبر است. زورش را زده. اما بی حاصل!
برمی خیزم. ساعتی قدم می زنم. در کوچه های اطراف. سپهر تماس می گیرد. پاسخ نمی دهم. مدت ها بود اصرار می کرد. که همراهش بروم. مقاومت می کردم. حالا سه نمایش، در بیست وچهار ساعت. بشنود مغزم را می خورد. برمی گردم به سالن. اجرای نمایش.
***
دوباره خوابگاه. شام با بچه ها. سوال پیچم نمی کنند. برخی فکر امتحانند. برخی دیگر اصلا. کمی سربه سرم می-گذارند. چون تنها بیرون رفته ام. دیروقت برگشته ام. کوتاه می آیند. زود. به دیوار می چسبم. «مرغ دریایی» را می خوانم.
جمعه را در اتاق می مانم. تمام وقت. سپهر به اتاق می آید. چیزی بروز نمی دهم. تظاهر می کنم به درس-خواندن. دلم خالی از میل به خواندن.
هفته ای می گذرد. هر روز یک نمایش می بینم. از دانشکده سُر می خورم سمت تئاتر شهر. مستقیم. به تمام سالن ها سرک می کشم.
چهارشنبه می رسد. به سالن اولی برمی گردم. بار دیگر. نمایشی جدید. متنی از «محمد چرمشیر». روایتی حماسی. اقتباسی از شاهنامه. داستان رستم و تهمینه و سهراب. تماشا می کنم. تمام می شود. خارج می شوم. در خودم فرورفته ام. صدایی نمی شنوم. هیچ. نزدیک بود بروم توی شکمی پت وپهن! پای پلکان می ایستم. دلشوره دارم. نگاهم به بالای پلکان است. تابلوی «کارگاه». پا پیش می گذارم. روی پله ی اول. دستی نامرئی مرا بالا می کشد. چند پسر و دختر گپ می زنند. روی پاگرد. قبل از ادامه ی پله ها. به دری می رسم. بی اراده. باز می شود. پسری جوان بیرون می آید. می روم تو. جلوی منشی می ایستم. زنی جوان است. چشمانش آبی. صدایی می شنوم. مبهم. صدای فریاد. کوبش پا بر زمین. دری آن سو می بینم. طوسی است. خیره نگاه می کنم. نزدیک سی ثانیه. لبخندی روی لبم می نشیند. ناخواسته.
چه می خواهم اینجا؟ زن می گوید «ساعت تمرین است.» لم داده به صندلی. خسته است. به نظر می رسد. سرم را می اندازم پایین. زن آرنج ها را روی میز می گذارد. می پرسد «برای ثبت نام آمده اید؟» با تردید می گویم «راستش …» سرم را می چرخانم. اتاق را می نگرم. یک بار دیگر. اشاره کنان می گویم «بازیگرها اینجا هستند؟» زن می گوید «بله … کارگاه است. هفته ی اول. برای همین آمده اید؟ یا امر دیگری …؟» قطع می کنم «خیر. در جریان کارگاه نیستم.» بعد از مکثی می گویم « حالا… شرایطش چیست؟ هرکسی می تواند؟» پاسخ می دهد «هر کسی! چهارشنبه ها. پنج تا هشت. یک و پانصد. ده جلسه.» خجالت زده می گویم «فقط … مطمئن نیستم. یعنی … نمایش های اینجا عالی است… بی هوا آمدم این بالا. شما چه می گویید؟ ثبت نام کنم؟» نگاهم می کند. کمی شگفت زده. پاسخ می دهد «ارزش یک بار آزمودن را دارد. شاید چیزی درونت شکل گرفته… نمایش ها را دوست داشتی؟ استاد، کارگردان نمایش شکسپیر است.» سر می جنبانم. نام می نویسم. کارت می کشم.
چه کار کردم؟! می پرسم «می شود تو رفت؟» می گوید «اواسط تمرین است. اما عیبی ندارد.» دستگیره را می-چرخانم. هنرجویان را می بینم. همچنان صدا درمی آورند. صداهای عجیب. تا حدی هم مضحک. گرم کن به تن دارند. هشت پسر. هشت دختر. استاد نشسته روی صندلی. در انتهای اتاق. شناختمش. بازیگر نمایش اول. رییس جن ها. باورم نمی شود. گام برمی دارم. پیش می روم. دیگران سر می چرخانند. استاد برمی خیزد. کنج اتاق را نشانم می دهد.
وقفه ای می اندازد. پیش می آید. دستم را می فشارد. می گوید «برای تمرین آمده ای؟ لباست؟» توضیح می دهم «ناغافل ثبت نام کردم. آمده بودم نمایشی بـ …» چشم گرد کرده حرفم را می برد «اما دیگر پذیرش نداشتیم.» منشی نگفته بود! یعنی نمی توانم بمانم؟ پس از درنگی اضافه می کند « پس تو می شوی آخری! از خوش-شانسیت است… فعلا همینجا بمان!» به توافق سر تکان می دهم. با لبخندی ضمیمه اش. برمی گردد سر جای اولش. نظاره می کنم. از گوشه ی اتاق. دریچه ای اینجاست. بالای سرم. با درپوشی شیشه ای. آسمانِ تاریک معلوم است. با چند ستاره. و نوک هلال ماه. هنرجویان جست وخیز می کنند.
یک ربع پایانی. دستگیره می چرخد. در باز می شود. دختری می آید تو. چهره اش سپید است. با ابروهای مشکی کشیده. لب هایی گوشتالو. خالی زیر گونه ی چپ. اجازه می خواهد. روبرویم می ایستد. آن طرف. منتظر می ماند.
پایان جلسه. پیش می روم. می ایستم. در مرکز اتاق. استاد می گوید «با دوستانت آشنا شو!» خودم را معرفی می کنم. آن دختر هم پیش می آید. می رود سمت استاد. عذر می خواهد. از غیبتش. از تمرین می پرسد. استاد ارجاعش می دهد به دیگران. جلوی استاد ایستاده ام. کنار دختر. می گویم از نمایش آن شب کیف کردم. خوشحال می شود. تشکرگویان می زند روی شانه ام. لحظه ای دختر را می بینم. خوبِ خوب. استاد با من دست می دهد. می گوید «تا هفته ی بعد. با پوشش مناسب!» و خارج می شود.
چهره ی دختر آشناست. یواشکی براندازش می کنم. یادم می افتد. آن شب. چشمم تار شده بود. اما لحظه ای دیده بودمش. همان است. خودِ خودش. لبخند می زنم. او نیز. پشت می کنم که بروم. فکری به سرم می زند. لحظه ای. رو می کنم به دختر. هنوز ایستاده. برای دوستش دست تکان می دهد. منتظر اوست. دختری قدبلند و بلوند. آن طرف حرف می زند. با پسری موفرفری. نجواگونه می گویم «ببخشید…» دختر می چرخد. می گوید بفرمایید! با نگاهش. با تکان کوچک گردنش. نگاهش خندان است. ادامه می دهم. محکم تر می گویم «شما را اینجا دیده ام. هفته ی پیش. درست می گویم؟ اینجا بودید؟» به مغزش فشار می آورد. کنجکاو شده. که چه می-خواهم؟ یادش می آید. آهسته آهسته. لبش بالا می رود. لبِ بالایی. دهانش باز می شود. اشاره اش بالا می آید. می گوید «دم در ساختمان؟» سر تکان می دهم. یکمرتبه شرمنده می گوید «تصادف کردیم؟!» و بعد می خندد. کوتاه. جدی می شود. زود. تا وقیح جلوه نکند. نمی کند. می گویم «طوریم نشد. فقط یک سوال… چرا آن همه شتاب زده؟» دستانش را روی هم گذاشته می گوید «قول داده بودم. به دوستی. بازیگر نمایش آن شب. اجرای اولش بود. خودم را به زحمت رساندم… که عذرخواهی کنم. عادت دارم به دیررسیدن.» لبخند می زند. دندان-هایش نمایان می شود. خطی باریک. منظم و سفید. لبخندی ملیح می ز نم. اشاره کنان به در می گویم «امروز هم که …» می خندد و می گوید «بله امروز هم. همیشه کاری پیش می آید. این روزها خصوصا… پس همدیگر را می بینیم!» دوستش می خواندش. با دستش. دختر عذر می خواهد « شرمنده ام. همچنان.» می گویم «مسئله ای نیست!» دور می شود.
خارج می شوم. ساعت آونگدار را می بینم. بالا سر منشی. او همچنان لم داده. گندم گون است. در نوع خود زیباست. موهایش ژولیده است. حلقه حلقه. رژش صورتی. گونه اش سرخاب زده. صورتش پهن. خوب می بینم. یک آن. می دوم پایین. دست به نرده. چهره ی دختر را به یاد می آورم. در وقت خداحافظی. نگاهش عادی نبود. ایستاده بودم. نگاهم به جلو بود. برگشته بود. لحظه ای. خیلی سریع. من هم سر بالا کرده بودم. همان دم. نگاهم کرده بود. نگاهی اضافه. زیرچشمی. با حالتی شوخ. چشمانش مشکی بود. مطمئنم!
پا به خیابان می گذارم. دست در جیب. راه می روم. فکرم چسبیده به دختر. بی اختیار. تمام مسیر. همان مسیر همیشگی. تا اتاقم.
***
چند هفته می گذرد. کارگاهم را می روم. امتحانات را می دهم. سپهر بو می برد. همان هفته ی دوم. تشویقم می-کند. تمرین می کنم. با جدیتی دور از انتظار! در کارگاه. در خوابگاه. در اتاقکی پشت سالن ورزشی. اتاقکی خالی. یکی هم ویولون می زند. بعد از من. ساکن اتاق بغلی مان. من خارج می شوم، او وارد.
بهتر نفس می کشم. هر بار پس از تمرین. اندامم منعطف شده. انگار ریسمانی از تنم وا شده. صدایم رساتر شده. و محکم تر.
***
هفته ی پنجم می شود. جدیتم را همه می بینند. آن دختر هم هست. نامش «شیوا» است. دیگر دیر نمی کند. باید «اتود» بزنیم. برای انتخاب بازیگر. تکه ای از یک نمایشنامه . آماده ام. پدر زنگ می زند. قبل از کارگاه. پدر نمی داند. می پرسد «کی برمی گردی؟» منظورش خانه است. چه بگویم؟ می مانم. نمی خواهم برگردم. می گویم «فعلا هستم. راستش … تابستان را هستم. پروژه. شاید کارآموزی.» پدر شک می کند «چرا حالا می گویی؟ ناگهان؟ الان کجایی؟ دانشکده؟» می گویم «نه دانشکده نیستم. بیرونم. با دوستانم. آمدیم بادی به سرمان بخورد. بعد از امتحانات.» پایان تماس.
همه اتود می زنیم. من نیز. تکه ای از «رویای یک شب نیمه ی تابستان». در نقش «لایسندر». استاد می-گوید«خوب بود. کمی خشکی. صدایت جای کار دارد. بیشتر کار کن.» شیوا جلو می رود. صدایش در نمی آید. متن یادش می رود. استاد می گوید «هفته ی بعد… آماده تر!» پایان کلاس.
خارج می شویم. جرأت می یابم. شیوا پایین تر از من است. روی پله ها. خودم را می رسانم به او. غم زده است. دنبال جمله ای می گردم. تا سر حرف را وا کنم. کنار هم پیش می رویم. به سمت کافه. لب می گشایم «بار اول طبیعی است. فراموشی متن… من هم یخم آب نشده بود.» چشمش حالتی دارد. حالت ریشخند. نجوا می-کند«بار اولم نیست. آشفته بودم. ذهنم یکدفعه سفید شد. کلمه ها فرار کردند.»
سفارش می دهیم. من چای. او قهوه ترک. می نشینیم. روبرویش هستم. شش هفته گذشته است. از اولین برخورد. فکرش را نمی کردم. با من نشسته. انگار عادیست. گویی آشنایی چندساله است. از خودش راضی نیست. من اما خوب بودم. یا توهم زده ام؟ جای من اینجاست؟ امتحانات که به خیر گذشت! پدر را راضی می-کند. دادم و رفت. حالا فکرم اینجاست. اشتیاقم رو به فزونی. وقت خودنماییست. قرار بر انتخاب است. انتخاب برای بازی. در نمایشی جدید. اولین بازی من. اگر به چنگش بیاورم. و حالا شیوا. تنم می خارید. خواستم شیطنت کنم. مرا به خود می خواند. نگاهش. گیسوان سیاه به گوشه رانده شده اش. هیچ نمی گوید. قهوه می-نوشد. جرعه جرعه. می پرسم «به خاطر یک اتود؟… یا مشکل دیگری است؟» می گوید «نه!» لبش را پاک می-کند. خیره می شوم. می گویم «هنوز فرصت دارید.» می گوید «شما خوب بودید. خیلی! من…» انگار مشکلی هست. می گویم «شما چی؟» مکث می کند. می گوید «چیزی نیست… فقط اوضاع کمی پیچیده شده.» می-پرسم «پیچیده؟ از چه نظر؟» ته مانده ی قهوه را سر می کشد. با اکراه! زل می زند به وسط میز. با من در میان بگذارد یا نه؟ در چشمانش می خوانم. سرم را می اندازم پایین. موازی سطح چای. با لبه ی استکان ور می روم. به نجوا می گوید «پدرم.» فوری گردن راست می کنم. می پرسم «پدرتان؟…» ناراحت جواب می دهد «بیمار است. دیر فهمیده ایم.»
نزدیک تر شوم؟ دستم را پیش می برم. روی میز. دستش کنار فنجان است. انگشتانش کشیده. ظریف. دلم می-خواهد لمسش کنم. نمی شود. جایش نیست. متاثر می گویم «سرطان؟» با سر تایید می کند. خاطره ای زنده می شود. جویده جویده می گویم «دایی من هم همینطور شد. جوان هم بود.» چشمانش پایین بود. بالا می آید. آرام. اشک درشان جمع شده. یا اینگونه تصور می کنم. هیچ نمی گوید. من هم کلامم خشک شده. هر چه بگویم حرف زائد است. امید واهی نمی دهم. این آخرین چیزیست که می خواهد. بی ربط می گویم «اینجا جادویی دارد، نه؟» و چشمانم را می چرخانم سمت سقف. با چینی بر پیشانی. ناگهان می پرسد «دایی اتان چه شد؟» خونسرد می گویم «دوام نیاورد! بدخیم هم نبود… ولی مدام اشک می ریختند… حیف!» نگاهش منحرف می شود. به سمت خیابان. لبخند می زنم. ملاحظه کارانه.
***
چهار هفته می گذرد. هر چه دارم رو می کنم. شیوا دیگر یادش نمی رود.
هفته ی آخر. استاد می خواهد انتخاب کند. پنج پسر، سه دختر. انتخاب می شوم. انتخاب می شود. نقش اصلی. و نه جایگزین. در دلش جیغ می کشد. حس می کنم. باید تمرین کنیم. تا پایان تابستان. صدای استاد را گنگ می شنوم. فکرم کشیده می شود سمت دیگران. دوستانم، مادر، پدر. فقط مادر می داند. و سپهر. پدر بداند، غضب می کند. سپهر منتظر خبرم است. مانده تهران که کار کند. هر کاری! خدماتی. یا شاید شرکت عمویش.
از کارگاه خارج می شوم. سپهر را مطلع می کنم. می روم پای پله ها. شیوا هنوز آن توست. می دانم زود می آید. می مانم تا بیاید. نزدیک تر نشده ام. نه هنوز. می مانم تا بشوم. شاید هم بدش نیاید. اینکه منتظرش بمانم. اینکه نزدیک تر شوم. باید آزمود. ذهن خوانی نمی دانم. خانه شان را یادم است. گفته بود.
در خیابان می ایستم. کنار دیوار. لحظه شماری می کنم. می آید. با مانتوی نارنجی و شال مشکی اش. چشمانش درخشان مثل دو ستاره. ناگهان مرا می بیند. نیشم وا می شود. زود می بندمش. شادمان است. می پرسد «چرا نرفته ای؟» می گویم «منتظر بودم.» می پرسد «هنوز هم هستی؟» می گویم «دیگر نه.» با ریشخند. شالش نامرتب است. با دست راست می اندازد رو شانه ی چپ. چهر ه اش تلألو دارد. بدون نقص. از نگاه من. می گویم «مسیرمان تا جایی یکی است. اگر به خانه می روی؟» می گوید «بهتر است به خانه بروم» تأمل می کند. لب ها، فشرده روی هم. چشم ها، به بالا منحرف. می گوید «راه بیافتیم؟» سری تکان می دهم. به نشانه ی موافقت.
پیش می رویم. از هم فاصله داریم. فاصله ای معقول. دست در جیب دارم. دست به سینه است. نطق می کند. به زمزمه. به ظاهر می شنوم. اما بیشتر چشمم کار می کند. می کوشد ذوقش را بروز ندهد. اما موفق نیست. ذوقش می ریزد بیرون: زمزمه اش که جیغ مانند می شود. صدایش که می لرزد.
همینطور می رویم. هیچ نمی پرسد. گمانم از نمایش حرف می زند. کمی هم غر می زند. می گوید «تو انگار حالت خیلی خوش است. همه چیز به دلخواهت می گذرد.» می گویم « تو از من چه می دانی؟» می گوید «کمی بگو تا بدانم.» می گویم «درس و دانشگاه را که خوب می دانی. به حد کفایت. تمام زندگی ام همان بوده.» می گوید « حالا که بازیگر شده ای؟» باقاطعیت می گویم «هنوز هیچ نشده ام. فقط کمی خوش شانس بوده ام.» سرخوش می پرسد «چطور گذرت به اینجا افتاد؟» می گویم «دوستم از راه به درم کرد.» می گوید «خوب کرد؟» می-گویم «به گمانم. اگر خیالم محقق شود.» می گوید «خیالت چیست؟» می گویم «آن بالا… روی صحنه … آن تشویق ها مال من باشد… برای من.» می گوید «فقط برای تشویق ها؟» می گویم « برای تصاحب صحنه. آنجا دگرگون می شوم.» می گوید «یک آدم دیگر؟» می گویم « آدمی متمایز از اینی که می بینی. کاملا… از خودم رها می شوم.» می گوید «من سرخوش می شوم.» می گویم «قبلا اجرا کرده ای؟» پاسخ مثبت می دهد«یک بار. دو سال پیش… من هم اسیر درس و دانشگاهم شدم.» لبخندزنان سر تکان می دهم. خیابان شلوغ است. تاکسی ها لب خیابان به صف اند. مغازه ها باز و روشن. مردم در رفت و آمد. میدان را رد می کنیم.
به خیابانی می رسیم. خیابان «ویلا». خلوت است. چند نفری دیده می شوند. در دوردست. پیش می رویم. می-ماند. زیر درخت بید. گویا رسیده ایم. می چرخیم. روبروی هم. لحظه ای تصمیمی می گیرم. نگاهم می کند. باز زیرچشمی. قدمی بر می دارم. به سرعت. جسورانه. بوسه ای می چکانم. درست وسط لب هاش. چون مهری بر کاغذ. مقاومتی نکرد. چشمانش را بست و گشود. هیچ نمی گوید. دو سوی خیابان را می نگرد. من او را. دیگران وجود ندارند. خنده اش می گیرد. من هم. قلبم به سینه ام می کوبد. به تندی. سر می چرخاند. ساختمانی را می-نگرد. با چشمانش اشاره می کند. رو به من می گرداند. ساختمانی است کرم رنگ. اما خاموش. می گوید «جلوی خانه ی خدا؟» و می خندد. کلیساست. حالا می بینم. می خندم. می گویم «درخت حایل است. ندیدمان….» سر می اندازد. شرمزده. آهسته می گوید «ولی… من در رابطه ای هستم… با کسی.» ماتم می برد. این احتمال را نداده بودم. چه بگویم؟ ناشیانه می گویم «جدیست؟ یا …» می گوید «معلوم نیست!» لبم را با پشت دست لمس می-کنم. شرمزده می گویم«غافلگیرت کردم. عذر می خواهم.» هیچ نمی گوید. لبخند می زند. می گوید «باید بروم توی آن خیابان.» و با دست نشانش می دهد. ساکت می مانم. تا قلبم آرام شود. می شود. خیره به او می گویم «تا روز تمرین؟» می گوید «می بینمت!» می چرخد. از خیابان عبور می کند. ناپدید می شود. برمی گردم سمت میدان. پشیمان نیستم. ارزشش را داشت. حتی همان یکی!
***
پرسه زنان با پدر حرف می زنم. از پشت تلفن. توی حیاط خوابگاه. پشت سالن ورزشی. پس از تمرین شخصی. گرما می خورد توی فرق سرم. پدر صدایش را بلند می کند. تا آنجا که توانش قد می دهد. تازه پی برده. با خشونت می گوید «می فهمی داری چه می کنی؟ مرا دست می اندازی؟» به نرمی می گویم «راستش را می گفتم که پا می شدی می آمدی اینجا.» می گوید «پس چه! حالا هم دیر نشده. همین فردا آنجام.» همه ی جرأتم را جمع می کنم. برای اولین بار. محکم می گویم «قدمت روی چشم. اما من حالم خوب است. همینجا می مانم. هیچ چیز هم جلودارم نیست.» گوش می دهد. مکث می کنم. ادامه می دهم «اجرا که شروع شود، کلاس ها هم شروع می شود. تنها هم نیستم. بیا، اما نه به قصد جَر.» طلبکارانه می گوید «می دانی که بیشترماندن خرج برمی دارد؟» می گویم «کار می کنم. اگر شد پیش عموی سپهر… می دانم دارید لطف می کنید.» می گوید «به همین سادگی!؟» می گویم «ساده نیست. اما زورم را می زنم.» روی نیمکت می نشینم. می گویم «شش هفته دیگر بیا. بیا و مرا روی صحنه ببین!» همچنان سکوت می کند. توقع داشت ناله کنم. روی حرفش حرف نیاورم. گرما غیرقابل تحمل شده. می گوید «تو درس خوانده ای! این کارها هوایی ات می کند. لطمه می زند. مطمئنم.» گله مند می پرسم «نمی توانی به من اعتماد کنی؟ به دست پرورده ی خودت؟… در آن مورد هنوز تصمیم نگرفته-ام. فعلا بنا بر فارغ التحصیلی است.» بهانه دستش دادم. با حرص می گوید «دیدی؟…همین را می گویم! به فکرت رسیده. پایت لغزیده. شل شده ای. آینده ات را می سوزانی.» اهمیت نمی دهم. می گویم «غمت نباشد. نمی سوزد. شش هفته دیگر. بیا و مرا ببین!» قطع می کند.
***
هفته ی آخر تمرین. در اتاق بالای سالن نمایشم. به تنهایی. جنب وجوش می کنم. تپش قلبم بالاست. صدایم را گرم می کنم. دیگران هنوز نیامده اند. لَختی می گذرد. دستگیره می چرخد. استاد وارد می شود. با چهره ی کشیده و عینک گردش. می گوید «چه زود آمده ای پسر؟» نزدیک می آید. می نشیند روی میز. می گویم «کار دیگری نداشتم. اینجا راحت تر بودم.» می گوید «می دانی امروز روز آخرمان است؟» تعجب می کنم. پنج روز دیگر مانده. با تاکید ادامه می دهد «در اینجا… باید کوچ کنیم… درش تخته می شود.» غمگین می شوم. می-پرسم «مگر چه شده؟ کجا باید برویم؟» می گوید «اجاره بالا رفته. درآمد هم کم است… جایی دیگر را اجاره می کنیم. برای تمرین و اجرا.» دیگران می آیند. تمرین می کنیم. از ساختمان می زنیم بیرون. برای آخرین بار!
***
شب اول اجرا. در تئاتر شهریم. سالن «قشقایی». صحنه، وسط است. دو بلوک صندلی روبروی هم. نمایش «شایعات» نیل سایمون. شیوا نیامده. پدرش مرد! دو روز پیش. نقش رسید به جایگزینش.
مادر آمده. پدر نه. پدر هم تهران است. حتما در جوار دوستان قدیمی! همیشه سراغشان می رود. قهر کرده. از آن روز، نه حرفی نه پیامی. شاید شب های بعد آمد. امیدوارم.
ساعت هفتِ شب. اجرا شروع می شود. پشت صحنه ایم. اینجا ایستاده ام. همانجا که می خواستم. ولی خودم نمی دانستم.
تاریک می شود. روشن می شود. وسط صحنه ایم. من و نقش مقابلم. باید شیوا می بود. اما نیست!
پایان اجرا. نور می رود. برمی گردیم آن پشت. نور بازمی گردد. می دویم سمت صحنه. تشویق قطع نمی شود. فوق العاده است. تعظیم می کنیم. همچنان برخورد محکم کف دست ها. عاشق این تشویقم! خارج می شویم. به هم تبریک می گوییم. به گوشه ای می روم. اشک می ریزم. ناخواسته. لباس عوض می کنم. به راهرو می روم. مادر را می بینم. مرا در آغوش می گیرد. بیرون باران می بارد.
***
نیمه شب است. روی تشکم ولو شده ام. در اتاقم. تنهای تنها. صورتم فرو رفته توی بالش. منتظر پاسخم. پاسخ پیامم به شیوا. او را نخواهم دید. تا چند روز. تسلیت گفتم. گفتم جایش خالی بود. نمایش پسندیده شد. هنوز جواب نداده. ذوق فردا را دارم. می خواهم بخوابم. اما خوابم نمی برد. صداهایی گنگ می آید. از اتاق های مجاور. مادر و پدر خانه ی عمه ی پدرند. دو سه محله آنطرف تر.
گوشی می لرزد. پیام آمده. شیوا نیست. استاد است. گفته «فردا نه صبح دفتر آقای «شین.» باش.» آقای «شین.»؟ آنجا چه خبر است؟ آقای «شین.» کارگردان سینماست. با من چه کار دارد؟ دلم شروع می کند به گرگرفتن. پیامش ناقص بود. یک پیام دیگر. خبرش را کامل کرده « آماده و با اعتمادبه نفس برو. تست برای فیلم جدیدش. رفیقم است. امروز اجرات را دیده. بدش نیامده. گویا به دردش می خوری.» پاسخ می دهم «چشم. حتما.» صفحه را خاموش می کنم. پیامی دیگر می رسد. شیواست. کوتاه گفته «ممنون. شاید آخر هفته آمدم.» همین. شاید آماده بیاید. تا جلویم بازی کند. هنوز یک ماه مانده! کاش بیاید.
یک ساعت می گذرد. هنوز غلت می زنم. پیام دیگری می رسد. پدر است. گفته «مادرت خیلی خوشحال است. می گوید غوغا کرده ای! تا فردا.» خنده ام می گیرد. چشمانم سنگین می شود.
***
سه ماه می گذرد.
پشت میزی نشسته ام. فلزی با رویه ی شیشه. توی دفتری در دانشگاه. روبروی زنی میانسال. روزهای پایانی ترم است. از آخرین اجرا مدت هاست می گذرد. حالا سر فیلمبرداری ام. با نقشی بسیار کوچک. نمایشی دیگر در راه است.
زیر برگه را امضا می کنم. بر می خیزم. گستاخانه گام برمی دارم.
باید خودم را آماده کنم. آماده ی جدلی پرتنش. در برابر پدر!
من، دیگر دانشجوی مهندسی نیستم.
پایان
خرداد 1400
✨یخچال سفید✨
تابستان بود و هوا حسابی داغ شده بود. دانه های عرق که از گردنم تا کمرم سر می خوردند را حس می کردم. طبق روال هر روز با دسته ی بزرگ نان لای سفره ی پارچه ای از نانوایی بر می گشتم. بین راه فقط یک مغازه بود که توجهم را جلب می کرد، لحظه ای جلوی ویترین مغازه ایستادم و یخچالها را برانداز کردم، یکی از آنها سفید بود و در یخچال قفل و کلید داشت با خودم فکر کردم با شش بچه قد و نیم قد باید همین را بخرم وگرنه اونقدر درش را باز و بسته می کنند که خراب می شود از فکر خراب شدنش لرزیدم. به نظرم آمد که یخچال مغرورانه نگاهم می کند. لبه ی چادر را به دندان گرفتم و در دلم آرزو کردم “ای خدا کاش روزی این یخچال را بخرم”. زیر چادر داشتم بخارپز می شدم، اما با همه ی سنگینی نان ها و خستگی پاهایم باز میخواستم بیشتر نگاهش کنم و یک لحظه عجز خودم را و جنس نگاهم را روی شیشه ویترین تماشا کردم، عمق آرزو و یأسم چندین برابر شده بود.
همان جا تصمیم گرفتم که یخچال سفید که انگار حس خنکی بیشتری داشت را بخرم. می خواستمش. ولی من نباید جلوی مغازه باشم بلکه او باید به خانه ام بیاید.
مطمئن بودم که نمی توانم به شوهرم حرفی بزنم. او مریض بود و با هزار زحمت می توانست کارگری بکند. در واقع به زور می توانست شکم چهار بچه و خودمان را سیر کند. به راه افتادم و در سرم به تمام راه هایی که میتوانستم فکر کردم، به عیدی هایم که هنوز بعد از چند ماه دست نخورده مانده بود تا شاید روز مبادایی به کار بیاید. یک جفت گوشواره داشتم برای آنها نقشه می کشیدم و سبک و سنگین میکردم. به خانه رسیدم. آن خانه که به سختی اجاره اش را می دادیم را برانداز کردم درخت گیلاس در گوشه ی حیاط که هر روز بچه هایم در خوابهای رنگی شان گیلاسهای خوشمزه اش را می کندند و می خوردند زیباترین چیز آن خانه بود. یک طرف حیاط کوچکش آشپزخانه ای محقر و طرف دیگر آن دو تا اتاق کوچک که وسط آنها راهروی باریکی بود برای جدا کردن اتاق نشیمن و اتاق مهمان.
به جاری تازه عروسم فکر می کردم که یخچال داشت و کلی پزش را می داد، حسادت مثل تیری درون قلبم شلیک شد و خشمم را بر سر بچه هایم باریدم و مشغول جارو زدن حیاط شدم. صدای پیرمرد سبزی فروش را از سر کوچه شنیدم و بلافاصله چادرم را سر کردم و در حالی دخترم را صدا میکردم به سمت در رفتم او که هنوز نه سالش هم تمام نشده بود با عجله آمد. گفتم زیرانداز سبزی را کف آشپزخانه بیاندازد تا برگردم. سبزی آش خریدم و سکه ها را یکی یکی شمردم و کف دست پیرمرد گذاشتم. هنوز تشکر نکرده بودم که زن همسایه هم آمد و سبزی خرید و اسکناسی را بی خیال کف دست پیرمرد گذاشت و برای بقیه ی پولش گوجه و بادمجان و فلفل خرید. لحظهای روبروی همدیگر قرار گرفتیم، سکه ها را توی مشتم فشار دادم و به یاد تصمیمم برای خرید یخچال افتادم. آن سکه ها شروع خوبی برای پس انداز کردن بودند. زن همسایه که جوانتر بود نگاهی به من که نادانسته به او خیره مانده بودم کرد و بعد گردن کشید و رفت.
به خانه ام پناه بردم در حالی بغض گلویم را سوراخ میکرد نشستم و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم مشغول پاک کردن سبزیها شدم. شنیده بودم گفتن نام خدا برکت همه چیز را چندین برابر می کند. با دلی پر از گلایه یکی یکی و دسته دسته سبزی ها پاک کردم. زیر سایه ی درخت گیلاس سبزی را شستم و دوباره به آشپزخانه برگشتم خیلی سعی کردم گریه نکنم ولی انگار اشک جایی برای ماندن نداشت سرریز شد مگر میشود جلوی سیل اشک زنی را گرفت، پیاز را بهانه کردم و سر قابلمه ی آش یک دل سیر باریدم. دخترم آمد و از دیدن طوفان من در آشپزخانه با عجله گفت، خانه را تمیز کردم و شیشه های پنجرا ها را دستمال کشیدم، نگاه کن چه برقی میزنند ولی فکر نکنم به یک ساعت بکشد، بچه ها که از کوچه بیایند دوباره همه جا به هم ریخته و کثیف میشود. در میان حرف هایش بوی دلسوزی و ترس را به مشام کشیدم. او می دانست شاید امشب دوباره دعوا راه بیوفتد. جارو را از پشت در آشپزخانه قاپید و گفت : جلوی در خانه را کمی آب بپاشم و جارو کنم وقتی پدر می آید تمیز باشدو نگاه معناداری به من انداخت.
صدای بچه های تو کوچه
آفتاب گرم نزدیک ظهر
بوی سبزی و بخار قابلمه
و درخت گیلاس گوشه حیاط
شیشه های براق و تمیز پنجره ی اتاقها
و منی که مثل اسپند روی آتش بودم..
این ها را هر روز زندگی می کردم..
اما امروز تند و تند و طلبکارانه با خدا حرف میزدم و از این همه سختی و تنگدستی گلایه می کردم. نگاهی به ظرف گوشت قورمه که زیر پرده گلدار زیر طاقچه ی آشپزخانه بود انداختم چربی را کنار زدم، شاید برای دو وعده آبگوشت گوشت داشتم
دوباره سر جای خودش گذاشتم و زیر لب گفتم حالا خداجونم درسته ما چیز زیادی نداریم توی یخچال بزاریم ولی آب خنک هم برای این بچه های معصوم حرام کردی؟ بلافاصله شرمنده شدم از این همه ناشکری و استغفار کردم. صدای اذان مسجد بلند شد زیر سماور را روشن کردم و میخواستم وضو بگیرم که صدای در آمد اول فکر کردم دخترم است ولی با دیدن دوستم لبخند خشکیده ام جان گرفت.
از دیدن لبخند همیشگی اش فهمیدم چقدر به دیدنش نیاز داشتم او می توانست روزم را بسازد.
جلوتر و توی چشمهای پف کرده ام خیره شد، دستش را به کمر زد و گفت نگو که دوباره با کریم دعوا کرده ای. کمی عقب رفتم و گفتم نه، هنوز نه.
خمی به ابرویش انداخت و گفت ترسیدم پس چرا گریه کردی؟
لبهایم را جمع کردم و گفتم نمیدونی من چقدر بدبختم حتی این زنیکه برای من پشت چشم نازک می کند پرید وسط حرفم و گفت دوباره شروع نکن. اصلاً چرا اهمیت میدهی؟
با دست اشاره ای به سمت خانه ی او کرد و ادامه داد این که با همه همین رفتار دارد با کسی توی این کوچه هم کلام نمی شود. من غر می زدم و او لبخند. بالاخره حوصله اش سر رفت و گفت باز هم از آن آش خوشمزه ها گذاشتی. به زور لبخندی زدم و گفتم آره از همون همیشگی ها.
استکان چایی را دادم دستش و روبرویش نشستم. نصف استکان چایی را توی نعلبکی ریخت و گفت مثل همیشه به خدا توکل کن، هرچیزی به وقتش. جان من کریم آمد باهاش دعوا نکن.
آن شب کریم دست پر آمد خانه، با دیدن خستگی و لبخندش و دستهای پینه بسته اش دهانم قفل شد.
شب خوابم نمی برد. بالاخره فکری درون سرم درخشید. صبح به بازار رفتم و با پس اندازم گندم خریدم.
سنگ آسیاب را که با خودم از دهات آورده بودم از انبار بیرون آوردم. امیدوارانه بعد نماز صبح سنگ آسیابم را می چرخاندم تا چرخ زندگی هم بچرخد و مرا به آرزویم برساند. شنیدن صدای جنگ تن به تن سنگهای آسیاب برایم عادت شده بود. گاهی حتی در خوابهایم هم مشغول آسیاب کردن گندم بودم. هر چند وقت یکبار بلغور را به مغازه ها می دادم و پولش را پس انداز می کردم.
آن روزها انگار پاهایم سریعتر راه می رفت و دستهایم قدرت بیشتری داشت. توی فکرم چرتکه می انداختم و پولها را حساب و کتاب می کردم.
بالاخره بعد از چندین ماه توانستم پول یخچال را یکجا جمع کنم.
همه ی پولم هزار ریال بود که یک روز به مغازه ی عمویم و همه را دادم و یک اسکناس هزار ریالی گرفتم. یک اسکناس هزار ریالی که باعث شد نور خورشید روشن تر شود.
شکوفههای درخت گیلاس گوشه ی حیاط
شیشه های تمیز و براق پنجره ی اتاق ها
بخار قابلمه
بوی آش با سبزی تازه و منی که خدا خدا میکردم برادرم زودتر بیاید و با هم به مغازه ی لوازم خانگی برویم. مثل دختربچه ای که برای خرید عروسک نشان کرده اش می رود در پوست خودم نمی گنجیدم. داخل مغازه شدیم و در حالی که همه ی یخچالها را برانداز می کردم با خودم گفتم حالا دیگر می توانم هر کدام را دوست دارم بردارم.
پیرمرد نگاهی ک د و گفت بفرمائید. برادرم گفت یخچال سفید پشت ویترین چنده حاج آقا؟
با دستپاچگی گفتم همونی که کلید داره.
حاج آقا جواب داد : هزار ریال.
بلافاصله چرخیدم و گوشه ی دامنم را بالا زدم و از زیر لبه ی جوراب زیر زانویم اسکناس را بیرون کشیدم و به حاجی دادم.
پیرمرد لب هایش را جمع کرد و به پول خیره شد، در حالی که با دستمال نیمه تمیزش عرق پیشانی اش را خشک می کرد، گفت مگه نمی دونی از دیروز این هزار ریالی ها دیگر اعتبار ندارد. پشت سرم داغ شد و چشمهایم سیاهی رفت. انگار زیر پایم لرزید، چادر را به خودم پیچیدم و به یخچال پشت سرم تکیه دادم. روزهایی که گذرانده بودم توی ذهنم قطار شد، پینه های دستم را به چادر فشار دادم. پیرمرد سراسیمه پشت میزش رفت و گوشی تلفن را دستش گرفت و با عجله و بی قراری منتظر ماند.
صدای بلند مرد من را به خودم آورد که می گفت : الو ناصری بگو ببینم هنوز هم می توانم یک هزار ریالی دیگر بیاورم عوضش کنی؟
چشم هایم مثل ذره بین به کوچکترین حرکت چشم و صورت پیرمرد دوخته شده بود.
دستش را روی میز زد من قالب تهی کردم و با خوشحالی گفت الساعه الساعه الان می آیم.
مثل باد از جلوی من رد شد و با سرعت عرض خیابان را طی کرد. منتظرش ماندیم و من به زمین و زمان بدو بیراه می گفتم و برادرم من را آروم می کرد. بعد از حدود بیست دقیقه پیر مرد برگشت و دوباره دستمالش را به صورت و پیشانی کشید و نفس نفس زنان گفت اگر نیم ساعت دیرتر می آمدی پولت کاغذ باطله ای بیش نبود. خیلی ها آنجا بودند و خواستار تمدید مهلت تعویض اسکناس هایشان بودند. در آن لحظه درخشش امید هزاران بار دستهای چروکیده ی پیرمرد را بوسه باران کردم.
یخچال سفید با هزاران زحمت به خانه ی ما آمد و خدا رو شکر هیچ وقت خالی نماند.
نویسنده : ژیلا بشارت
چای و ترک جماعت
اگر چه به اندازه 16 سال و 11 روز از وطن خود به دور مانده ام اما آثار آن بعد از گذشت این سالیان به وضوح در من دیده میشود.حتی خیلی از اوقات الله را به اشتباه با همان لهجه ترکی تلفظ میکنم باعث خنده اطرافیان میشوم اما یکی از این صفات پر رنگ تر از باقی صفات باقی مانده است.
بله من دیوانه وار چای دوست دارم و همیشه خدا یک فلاکس آبی رنگ را با خودم این سو و آن سو حمل میکنم مثل عضوی جدایی ناپذیر به بدنم چسبیده و جا خشک کرده است.
خیلی ها بر این باورند که ترک و چایی دو مفهوم جدای از هم هستند اما به جرئت میتوانم بگویم که این دو عینیت دارند.حتی اگر کسی ادعا کند که این دو تا مکمل یکدیگر هستند هم در حق چایی و هم ترک جفا کرده است.از این ها بگذریم میخواهم بگویم که بله من هم با افتخار یک ترک هستم از خطه آذربایجان.
برایم جای تعجب دارد که عده ای از مردم فرانسه در تابستان گذشته کشته داده اند ان هم در دمای سی و شش درجه.جای تعجب دارد یا در ژاپن به خاطر پرتو های گرما جان خود را از دست میدهند درحالیکه ترک ها در دمای 38 در جه تابستان چای مینوشند و باورشان بر این است که آن ها را خنک میکند.اصلا ترک جماعت شاخصه اصلی اش آن است که در ظل گرما چای داغ به سرش بکشد و در حالیکه باقی مانده قند را در دهانش میچرخاند،چای دوباره ای برای خودش بریزد تا با باقی مانده قند آن را هورت بکشد.
البته این نکته هم درخور توجه است که ترک ها در چایی خوردن رتبه بندی میشوند بهعنوان مثال پدربزرگم لقب فایرمن را دارد البته خودم این لقب را به او داده ام و در تنهایی ام او را با این اسم صدا میزنم. ولی در فارسی میگویند که یارو خیلی ترکه.باور نمیکنید اگر بگویم که چای را داغ داغ هورت میکشد و حضار هم با چشمانی از حدقه در آمده نظاره گر او هستند انگار که نمایش مرتاضی آن هارا سر وجد آورده باشد.
گمانه زنی هایی وجود دارد مبنی بر اینکه پوست دهانش کلفت شده و دیگر حسی در قبال داغی چایی ندارد.جل الخالق!!این کار حتی از مرتاض ها هم برنمیآید.اگر قرار بود بازی کامپیوتری در این مورد بسازند،مطمئنا پدربزرگ من در هر دست man of the match میشود.
اما پدرم در یک جایگاه پایین تر قرار دارد.او با قند چای داغ را هورت میکشد.به گمان هنوز پوست دهنش به اندازه کافی کلفت نشده یا شاید هم میخواهد با این کار متفاوت باشد اما به هر حال من لقبی برای او پیدا نکرده ام به گمانم بهتر است او را نایب و جانشین پدربزرگم بدانم.
شاید برایتان سوال شود که من در کدام مرحله هستم راستش شاید روزی قدم در این رشته ورزشی خطیر بگذارم البته شاید ولی فعلا دارم با فلاکس آبی ام بازی میکنم.
چرا میخواهم نویسنده بشوم؟
برخلاف زندگی دیگران،در زندگی من هیچ الهامی برای نویسنده شدن وجود نداشت.پدرم معلم بود اما به طور کامل از کتاب بیگانه بود.حتی سایر اعضای خانواده هم هیچ صنمی با کتاب نداشتند و چه بسا برادر کشتگی داشتند اما تا دلتان بخواهد دعوا داشتیم آن هم چه دعواهایی.بعضی شان تا هفته ها طول میکشید.همین دعوا ها فرصت تنها شدن به من میداد و از آنجایی که خانه مان سه طبقه است و اتاق من در بالاترین طبقه قرار دارد،معمولا به انجا میرفتم.
یک روز هم طبق معمول بوی دعوا را استشمام کردم و فهمیدم که به زودی دعوایی رخ خواهد داد.شایدبگویید که بوی دعوا چگونه است؟در جواب ممکن است بگویید که مثل مزه قهوه تلخ است اما من برعکس شما میگویم که شیرین است چون از شیرینی متنفر هستم.از این ها که بگذریم من برای نجات از این مخمصه به اتاقم پناه بردم.البته اتاق من همیشه گرم بود و حتی سگ هم حاضر نبود که لحظه ای در آنجا بنشیند.خب من هم حاضر نبودم ولی مجبور بودم حتی اگر سگ را هم مجبورش کنی مینشیند.به گوشه ای تکیه دادم.امواجی از افکار به مغزم کوبیده میشد و تا دقایقی ادامه داشت.از انجایی که هیچ صنمی با دروس مدرسه نداشتم،ترجیح میدادم در گوشه ای بنشینم اما حتی لحظه ای به انها فکر نکنم.کسل کننده بودند.
جرقه ای در ذهنم شکل گرفت.کارتون موزی در گوشه اتاق مدت ها بود که خاک میخورد.کنجکاوی ام مثل خوره به جانم افتاده بود که آن را باز کنم.آخر سر هم مغلوب کنجکاوی ام شدم و به سراغ آن رفتم.البته این حس کنجکاوی ام ریشه در خیالاتی بودنم داردوحس میکنم که شیئی عجیب و غریب در ان جعبه به انتظار من نشسته است تا آن را باز کنم.
اینبار هم جسته و گریخته همین حس را داشتم.به سراغ کارتون رفتم.کارتون موز بود.جنس خوب و محکمی داشتند و خوراک اسباب کشی بودند.از شهرستان آورده بودیمشان.شوق عجیب و غریبی در بازکردن جعبه داشتم.خاک روی جعبه را با دستمالی کنار زدم.انتظار داشتم که غول کارتون موز بیرون بیاید بگوید سه آرزویت را بگو تا برآورده کنم و بعد از گفتن آرزوهایم برگردد و بگوید بیا موز بخور.از این فکر خودم خنده ام گرفته بود.فکر که نمیشود گفت بلکه تخیل است و ریشه در سودای بیش از حد دارد.
در جعبه را باز کردم.خبری از غول نبود فقط چند تا کتاب قدیمی بودند که هر کدام عناوین مختلفی داشتند.البته الان اسم آن ها را به یاد نمیآورم اما طرح و نقش جلد را خوب به یاد دارم.یکی شان عکسی کاریکاتوری از دختری بود که در حال گریه کردن است و دیگری هم عکس مردی است میانسال که گودی زیر چشمانش دارد و گودی ها با عینک ته استکانی که بر چشم دارد بزرگتر به نظر میرسند.
خوب به یاد دارم که اولیشان را برداشتم مقداری را ورق زدم و بعد به گوشه ای انداختم.حوصله نداشتم که آن را بخوانم.کمی دراز کشیدم.بی حوصلگی ام دوباره فوران کرد.(بعد از گذشت سالها خدارا شکر میکنم که در ان سنین موبایل نداشتم چون میدیدم که همسن و سالهایم با آن وسیله چقدر از اوقاتشان را تلف میکنند)کتاب را دوباره برداشتم و شروع کردم به خواندن آن.مستقیم هم رفتم سراغ فصل اول کتاب بدون انکه نگاهی به مقدمه یا تاریخ چاپ آن بکنم.
اولین بارم بود که رمان میخواندم.حتی تا ان موقع نمیدانستم رمان چیست و اگر از من میپرسیدند، گمان میکردم که خوردنی است.جانم به لب رسید تا توانستم فصل اول آن را بخوانم.خیلی کند پیش میرفت.تا قبل از آن بلندترین کتابی که خوانده بودم حسنی به مکتب نمیرفت بود.اما از فصل دوم کتاب همه چیز عوض شد.داستان رنگ و بویی تازه به خود گرفت.دیگر آن رخوت سابق را نداشتم و با حوصله و دقت هر چه تمامتر به خواندن آن ادامه دادم.در عرض دو روز ان را تمام کردم و تا هفته ها به ان فکر میکردم.گاهی اوقات خودم را جای بعضی از شخصیت ها میگذاشتم و گاهی اوقات هم پایان داستان را دستکاری میکردم.این کار چنان لذتی در من ایجاد میکرد که من حاضر بودم تمامی اوقاتم را در تنهایی سپری کنم.حتی با انکه بعضی از کتاب ها درام بودند و تا هفته ها آثار غم بر چهره ام میماند و حتی یکبار به خودم قول دادم که دیگر ادامه ندهم اما خیلی زود قولم را زیر پا گذاشتم و سراغشان رفتم.
در ابتدا گمان میکردم که کل آن کارتون لعنتی کتاب است و از این رو کتاب را با سرعت هر چه تمام میخواندم.اما غافل از اینکه کتاب های زیرین برای دوره دانشگاه پدرم بودند.پشیمان بودم. پشیمان از اینکه چرا کتاب ها را آنگونه تمام کرده بودم بدون اینکه کمی مزه مزه شان بکنم،هورت کشیده بودم.دوباره شروع کردم و همه را از اول خواندم.اینبار با دقت اما ولع بیشتر خواندن را نتوانستم کنترل بکنم و کتاب ها در عرض یک هفته دوباره تمام شد.مثل معتادی شده بودم که در پی مواد نسخ است و خود را به در و دیوار میکوبد.همه قفسه های خانه را گشته بودم ولی هیچ کتابی پیدا نکردم.
اینبار تصمیم گرفتم خلاصه آن کتاب ها را بنویسم.فکرش را بکن داستان 500 صفحه ای را در هفت صفحه خلاصه بکنی.کار دشواری بود ولی هر چه بود بهتر از بیکاری بود.این را هم بگویم که تابستان بود و خانواده اصرار بر این داشتند که حرفه ای یاد بگیرم.البته امتحان هم کرده بودم مثلا نجاری و کشاورزی و …اما واقعا مرد اینگونه کارها نبودم.
با شروع سال تحصیلی فکری به ذهنم رسید که ابدا به فکر جن نمیرسید.تصمیم گرفتم مسئولیت کتابخانه مدرسه را به عهده بگیرم تا از این طریق بتوانم کتابهای کتابخانه را بخوانم.محیط کوچکی بود و نهایتا هزار جلد کتاب داشت که نصف بیشتر درسی بودند و بقیه هم داستان و از این قبیل.
هر روز تعداد زیادی از آن هارا در کیف مدرسه ام قایم میکردم و با خود به خانه میآوردم.با آنکه الان به بیارزش بودن خیلی از انها پی برده ام اما آن زمان تفریحی بهتر از این نداشتم.
هر کتابی که میخواندم خلاصه اش را مینوشتم و در کلاس انشا میخواندم و بقیه با دقت گوش میکردند.
اکنون بعد از گذشت یازده سال باید سری به گذشته بزنم و بابت همه دعواها و حوصله سررفتن ها تشکر کنم.
سیب نیوتونی
شکوفه کمانی
عقاب برای شکار، فیل را انتخاب نمی کند. می گردد بیند خرگوشی، موشی یا بره ای را می تواند پیدا کند تا بعد شیرجه شکار را بزند. خلاصه چیزی راشکار می کندکه ضعیف است. منم مثل عقاب شدم. لیست را نگاه کردم .آنهایی که همیشه درس می خوانند که می خوانند، باید بگردم ضعیفها را پیداکنم. از این دانش آموز که پرسیده ام. این یکی هم که همیشه داوطلب است. این که .. عع، نه تا حالا از این یکی درس نپرسیدم. گیرش انداختم. اسمش را خواندم. خانم مریمِ … اما هیچکس از جایش تکان نخورد. پرسیدم:”غایبه”؟
همه چشم ها به یک سمت رفت. اما باز هم کسی تکان نخورد. گفتم:” مریم کیه”؟ چند نفر با انگشت نشانش دادند. به او نگاه کردم. رنگ پوستش سفید بود. چشمان گردی داشت. دستانش را محکم به هم گره کرده بود. حرف نمی زد. گفتم:” نمیایی درس جواب بدی”؟. تکان نخورد. یکی از بچه ها گفت:”خانوم استرسیه”. گفتم:” اجازه بدید خودش حرف بزنه!”. حرف نزد.گفتم:”بیا پایین کلاس”. نیامد و من اصرار و اصرار. بالاخره آمد. مریم مابین من و پنجره، روبری بچه ها ایستاد. آفتاب از پنجره به درون کلاس میتابید. چهره مریم را خوب نمی دیدم .نیم رخش بخاطر نور افتاب تاریک بود.کتاب را باز کرد. دیدم دانه های عرق ازصورتش به بیرون می پاشد. یاد یک عکس در کتاب علوم ابتدایی ام افتادم. عکس از عطسه یک مرد بودکه از شدت پاشیدن آب دهانش به اطراف هنگام عطسه بود. آبدهان آن مرد، شصت متر آن طرف تر پاشیده شده بود. حالا عرق از صورت مریم واقعاً به بیرون می پاشید. تا حالا مثل این صحنه را ندیده بود. مثله آن عکسه شده بود. معمولاً عرق شُر شُر می ریزد. اما این نوع عرق ریختن مثل پاشیدن جرقه فش فشه بود. حالش بد بود. حالا لرزش را بر بدنش هم می دیدم. به یکی از بچه ها گفتم یک صندلی بگذارید تا مریم بنشیند. آوردند. مریم نشست. گفتم شاید اوضاع بهتر بشود. وقتی روی صندلی نشست جیر جیر صندلی بخاطر لرزش بدن مریم بلند شد. سریش شده بودم. گفتم:”صندلی را بچرخان بچه ها را نبینی”! چرخاند. فایده نداشت. اوضاع هی بدتر میشد. احساس می کردم در چاله ای افتاده ام. هرچه با چنگ می خواستم خودم را به بالا بکشم نمی شد و فقط صدای جیرهی ناخن هایم را بر دیواره های سنگی چاه می شنیدم. تسلیم شدم.گفتم:” مریم برو سر جات بنشین”. خجالت زده بودم. جلوی اسم مریم نوشتم استرس بالا دارد، رسیدگی شود. پیگیر شدم. شماره تلفن مادرش را گرفتم. پیامک فرستادم برای مادرش. گفت می آید. فردا آمد .همکار خودمان بود. می شناختمش. رفتیم داخل دفتر نشستیم. روبروی هم.
گفتم: “چه خبر”؟
گفت:”می بینی که”!
گفتم: “چطور به مریم کمک کنیم “؟
گفت: “نمی دونم”. بعد داستان را گفت.
«من سر مریم باردار بودم. زمان جنگ بود. نزدیک خانه ما بمباران شد. موج انفجار منو گرفت. یک هفته در بیمارستان بودم و نتیجه اش اینه که می بینی .مریم استرس شدید داره».
گفتم: پس خودش به اندازه کافی مشکل داره.”.
-” بله”!
-” ولی امسال نهاییه .نه من طراح سوال هستم نه مُصحح.اصلا نمی تونم به مریم ارفاق کنم”.
-“متوجه ام”.
-“یه کاری بکنیم” !
-“چه کاری”؟
– “استرس یعنی هیجان از اتفاق پیش بینی نشده. پس اگربدونه چه اتفاقی می افته، استرسش از بین میره”.
-“خب”!
-“هفته ای دیگه من نفر اول، تمرین اول رو از مریم می پرسم شما باهاش کار کن”!
-“باشه”!
-“اصلاً هر وقت خواستم ازش درس بپرسم دو سه روز زودتر بهتون پیامک می دم ببینم چی میشه”.
-“فکر خوبیه”.
-“درست میشه”.
وهفته بعد نفر اول مریم را صدا زدم. بچه ها نُچ نچی کردند. یکی از بچه ها گفت:” این هم که کلید کرده رو این بدبخت”.به روی خودم نیاوردم. مریم آمد. شروع کرد به خواندن.کمی صدایش می لرزید ولی جمع و جورش کرد. بچه ها به مریم نگاه کردند. تعجب کردند.
پیامک دوهفته بعد من به مادر مریم : “پاراگراف دوم درس و تمرین دوم درس پرسیده می شود”.
پیامک سوم : “پاراگراف سوم و تمرین سوم”. این بازی تا آخر سال ادامه داشت.
رسیدیم به درس شانزدهم. آن روز سر کلاس گفتم:”کی درس رو می خونه و ترکیب می کنه”؟. چندتا از بچه ها دستشان را بلند کردند، بعلاوه مریم. یعنی ده بعلاوه مریم. با مریم قراری نگذاشته بودم. اصلاً پیامکی برای مادر مریم نفرستاده بودم. برایم قابل هضم نبود. همانطور که نمی توانم پاسخی برا جمع عبارت پلیس بعلاوه ده پیدا کنم، نمی توانستم دست بلند کردن ده تا دانش آموز بعلاوه دست بلند کردن مریم را بفهم. ده نفر که ده نفر بودند ولی مریم خودش به تنهایی ده نفر می خواست که کمکش کنند. چشمانم را از نگاه مریم می دزدیدم. ولی مریم دستش را خیلی بالا آورده بود و حاضر به عقب نشینی نبود. آخر شکست را پذیرفتم. نگاهش کردم. سخته که بخواهی با چشمانت حرف بزنی ،آن هم جلوی جمع .
فکر کنم نفس نمی کشیدم.
_”مطمئنی می خوای بخونی؟” چشمهایم از اوپرسید.
“-آره می خوام بخونم”! چشمهایش گفت.
-“درس سختیه ها “! چشمهایم گفت. -“هرچی بادا باد”! چشمهایش گفت.
– “غش و مش وتب و لرز و عرق نباشه”! چشمهایم گفت.
-“نیست”! چشمهایش گفت.
-“علی یارت”! چشم هایم گفت.
– “بخون”! این را دهنم گفت نه چشم هایم .
مریم می خواند. هاج واج نگاهش می کردم. مریم دریای کلمات را می شکافت و به جلو می رفت .انگار رفته بود روی نوک دماغه کشتی تایتانیک دستانش را باز کرده بود. اما پشتیبانش لئوناردو دی کاپریو نبود. خودش بود. از هیچ چیز نمی ترسید. شاید خواندن درس را قبلاً در تنهایی خود تمرین کرده بود، نمی دانم. نقشهی از پیش تعیین شده بود، نمی دانم. از حواس پنچگانه ام فقط چشمهایم کار می کرد. گوشهایم کر شده بود نمی فهمیدم چه میگوید یا اصلا برایم مهم نبود که چه میگوید. همین که می خواند،عالی بود. یک صفحه خواند.
زبانم باز شد گفتم:” کافیه”.
مریم چشمهایش را از روی کتاب برداشت و به من نگاه کرد. چشمهایی که قبلاً مثل یک پرنده ی درقفس مانده بود که خودش را به در و دیوار می زد تا فرار کند. الان بدون ترس خیره، خیره به من نگاه می کرد.
-“خودم بودم” چشمهایش گفت.
-“فهمیدم دمت گرم آفرین “چشمهایم گفت.
-“رویت را کم کردم “چشمهایش به من گفت.
شانه هایش از هیجان پایین و بالا می رفت و نفس می کشید.
من و مریم فقط به هم نگاه می کردیم. چشمانم مسخره بازیش گرفته بود. می خواست لوس بازی دربیاورد و بارانی شود مثل آخر فیلمهای هالیوود. ولی عضوی در گلویم به اسم بغض، کنترلش می کرد. انگار خودش را جلوی سیلاب اشکم انداخته بود، مثل مردم خوزستان که بدنهای خود را مثل گونی جلوی سیل انداخته بودند. گلویم درد گرفته بود. حرف یکی از بچه ها زارپ زد وسط اتوبان نگاه من و مریم.
-“خانوووم ؟ برا مریم دست بزنیم “؟
گفتم:” برا چی”؟
گفت:” برا درس جواب دادنش “.
گفتم:” اگه دوست دارید ”
و همه برای مریم دست زدند. چه دست زدن به موقعی بود. فکر کنم بازی ما را فهمیده بودند. همینطور نابازی امروز را. مریم لبخندی زد.
گذشت. نتایج امتحان نهایی آمد. به مدرسه رفتم. کارنامه ها را نگاه کردم .فقط دنبال نمره مریم می گشتم. پیدایش کردم. نمره اش از درسم شانزده شده بود. از اولین امتحانش، ده نمره جهش داشت. برایم خیلی با ارزش بود.
خیلی سیب ها از خیلی درختها پایین افتاده و تو سر خیلی آدمها خورده اند، اما فقط نیوتون قانون جاذبه را فهمید.
این بار سیب به سر من خورد. توانستم یک نفر را کشف کنم ودست خودش را بگیرم و به دست خودش بسپارم. حس خوبی است. خدایا سپاسگزارم که این حال خوب را به من دادی. خواستم این حال خوب را با دیگران تقسیم کنم.
روز معلم از کوچه نزدیک مدرسه رد می شدم. از پشت دیوار یکدفعه یک دست جلوی من ظاهر شد .ترسیدم. دست مریم بود یک هدیه در پلاستیک بود. به من داد و گفت ممنون و رفت.صبر نکرد حرفی بزنم مریم هنوز هم خجالتی بود. مریم مریم است دیگر.
شکوفه کمانی
کللس نویسندگی خلاق
داستان واقعی
صدای دست زدن می آید. من هم دست می زنم. بچه ها آهنگ می خوانند. جیغ می کشند. اتوبوس قراضه حرکت می کند. بچه ها می رقصند. به همدیگر برخورد می کنند. اما همچنان شادند. اتوبوس به سمت شاه عبدالعظیم حرکت می کند. می خندم. نگار و آتوسا رقص شتری میروند. من نمی رقصم. فقط دست می زنم. مهم نیست کجا می رویم. ما را هرجاببرند. بساط بزن برقص داریم. حیف که وسط جای زیارتی نمیشود رقصید. اگر می شد. بچههای ما حتماً می رقصیدند. اتوبوس تکان محکمی میخورد. همه جیغ میکشند. پرت میشوند. خانم سلیمی از آن جلو بلند میشود. میگوید که بشینین سرجاتون! هزار دفعه پرت شدین. بچه ها می خندند. عین خیالشان نیست. و باز صدای آهنگ و جیغ و دست. بالاخره میرسیم. همه کیف های شان را بر میدارند. به نوبت پیاده می شویم. خانم سلیمی راهنماییمان میکند. به سمت حیاط حرکت میکنیم. بعضی بچهها چادر ندارند. رها هم چادر ندارد. از امانتی چادر میگیرند. رها چادر سفید گل ریزی سر می کند. پنج تایی بهش می خندیم. من و آتوسا و نگار چادر رنگی آوردیم. مینا و شقایق هم چادر مشکی سرشان است. همگی یک جا جمع میشویم. خانم سلیمی حرف میزند میگوید سر ساعت سه اینجا باشیم. میگوید فقط زیارت کنیم. به سمت بازار نرویم. همه چشم گویان جدا میشویم. من، رها، آتوسا، نگار، مینا و شقایق با هم میرویم. به سمت حرم حرکت میکنیم. میرویم زیارت کنیم. نایلون بر می داریم. کفش هایمان را داخلش می گذاریم. وارد حرم می شویم. شاه عبدالعظیم را زیارت می کنیم. امامزاده حمزه را هم همینطور. هنوز داخل حرم هستیم. روی سنگ ها می نشینیم. به ردیف. شقایق از توی کیفش پفک درمیآورد. همه از از خنده می ترکیم. آرام بازش می کند. نفری چند تا بر می داریم. کسی ما را نمی بیند. پفک را دوباره در کیفش میگذارد. پفک می خوریم. می خندیم. کتاب های زیارت نامه همچنان دستمان است. زیارتنامه را که می خوانیم، بلند می شویم. می گوییم برویم صحن. بچهها گوشی آورده اند. یعنی این بار مدرسه اجازه داد. از حرم خارج میشویم. کفش هایمان را می پوشیم. کمی اطراف را نگاه می کنیم. جایی به نسبت خوب پیدا میکنیم. دوره هم مینشینیم. نگار میگوید: بیاید عکس بگیریم. گوشی اش را درمیآورد. چند عکس عادی میگیریم. بعد وارد اسنپ چت می شود. مسخره بازی های ما هم شروع می شود. سر هر عکس کلی می خندیم. افکت یک بار روی آتوسا نمیافتد. بار دیگر روی شقایق. وقتی بلند می خندیدیم. کسی که از کنارمان رد میشد با تعجب نگاه میکرد. و ما بیشتر می خندیدیم. واقعا وضعمان مسخره بود. چند دختر نوجوان، با چادرهای گلدار، در حیاط شابدالعظیم. عکس می گیریم. ما فقط می خواستیم خوش بگذرانیم. مهم نبود شاه عبدالعظیم هستیم. مدرسه هستیم. یا هر جای دیگر. بعد از اینکه عکس گرفتیم. نگار چند کلیپ فیلم کره ای نشان داد. بعضی خنده دار بود و بعضی جالب. آتوسا هم عکس پسر عمه اش را نشان داد. همان که دوستش دارد. فیلم تولد خواهر کوچکش را هم نشان داد. بیشتر هدف پسر عمه اش بود. همه ذوق زده نگاه می کردیم. هر از گاهی رها تیکه ای می پراند. همه می خندیدیم. هرکس نظری میداد. از تیپ پسرعمه گرفته تا موهایش. فقط آتوسا و نگار گوشی آورده بودند. دیگر چیزی برای نشان دادن نبود. بلند شدیم. صدای قران خواندن میآمد. به سمت سرویس بهداشتی رفتیم. آنجا وضو گرفتیم. میخواستیم داخل حرم نماز بخوانیم. رفتیم داخل. انبوهی از زنان چادری دیدیم. به زور جا شدیم. تنگاتنگ هم. نماز شروع شد. بساط خنده مان را جمع کردیم. صدای امام جماعت گنگ می آمد. انگار میکروفون مشکل داشت. هر طور شده نماز خواندیم. با جمعیت به سمت بیرون حرکت کردیم. دوباره وارد حیاط شدیم. تا ساعت مقرر هنوز وقت بود. شیطنت مان گل کرد. نگار گفت: بریم بازار، سلیمی که نمی فهمه. همه لبخند زنان قبول کردیم. به سمت بازار رفتیم. همان نزدیکی ها بود. آرام آرام قدم می زدیم. نگاه میکردیم. زیورآلات فروشی ای دیدیم. ایستادیم به تماشا کردن. گردنبندی چشمم گرفت. خریدمش. تقریباً هر کس چیزی خرید. کمی جلوتر رفتیم. مینا و رها سوهان خریدند. مدت کوتاهی را در بازار سپری کردیم. فقط نگاه می کردیم. هر از گاهی هم به چیز مسخره ای می خندیدیم. مینا گفت: برگردیم بچه ها دیر می رسیم یه موقع. همه قبول کردیم. راه آمده را بازگشتیم. یک ربعی به زمان مقرر مانده بود. به سمت جایی که سلیمی گفته بود. حرکت کردیم. زود رسیدیم. چند تا از بچه ها هم بودند. منتظر بقیه ایستادیم. کم کم بچه ها آمدند. خانم سلیمی هم آمد. همگی که جمع شدیم. خانم سلیمی به سمت جای اتوبوس راهنماییم کرد. اتوبوس سبز قراضه. از دور دیدیمش. وارد اتوبوس شدیم. انتهای اتوبوس را اشغال کردیم. هنوز حرکت نکردیم، بچه ها دست و جیغ و آهنگ را شروع می کنند. می خندیم خانم سلیمی تأسف میخورد. دیگر چیزی نمیگوید. آتوسا و نگار میآیند وسط. رها همراهی میکند. چند تا از بچه های کلاس هم می رقصند. اتوبوس حرکت میکند. بچه ها باز پرت می شوند. به هم میخورند. میخندند. به رقص مسخره شان ادامه می دهند. تمام راه به خنده و رقص میگذرد. نزدیک مدرسه میشویم. اتوبوس سر کوچه مدرسه می ایستد. به نوبت پیاده می شویم. خانم سلیمی به ساعتش نگاه می کند. می گوید: هنوز ده دقه مونده. برید تو حیاط مدرسه. ساعت چهار شد می تونید برید. داخل میشویم. کف حیاط مدرسه دور هم جمع میشویم. آسفالت سرما به جانمان می ریزد. اما برای ما فرقی ندارد. همچنان می نشینیم. کمی صحبت میکنیم. ده دقیقه میگذرد. خانم سلیمی از پشت میکروفون میگوید: می تونید برید بچه ها.
بلند می شویم. سلانه سلانه به سمت در می رویم. مسیر را تا سر کوچه با هم میرویم. از آنجا با بچه ها خداحافظی میکنم. راه من جدا میشود. آنها با هم میروند. کوله پشتی ام را مرتب می کنم. در پیاده رو قدم میزنم. از جلوی مدرسه های دیگر رد می شوم. امروز پنجشنبه است. هیاهویی به گوش نمی رسد. به پارک می رسم. راهم را ادامه می دهم. در بخش بیرونی پارک قدم می زنم. درختان دستانشان را به هم می زنند. وسایل بازی در خواب زمستانی اند. هوای سرد تاب میخورد. باد سرسره بازی میکند. به آن طرف خیابان نگاه می کنم. بقالی آن دو برادر باز است. کنارش میوه فروشی است. مرد میوه فروش دم در نشسته. چرت می زند انگار. کم کم به نگهبانی پارک می رسم. پیرمرد را میبینم. درون اتاقک نشسته. از پارک خارج میشوم. به راهم در پیاده رو ادامه میدهم. از جلوی کتابخانه عبور می کنم. دلم هوایش را میکند. به خانه نزدیک می شوم. در خیابان پرنده پر نمی زند. ازش رد می شوم. گرمای نانوایی به صورتم می خورد. به خانه می رسم. زنگ در را میزنم. صدایش می پیچد. در با صدای تیکی باز می شود. از پارکینگ عبور می کنم. سوار آسانسور می شوم. در آسانسور را باز میکنم. در خانه باز است. سمانه روبروی در نشسته است. روی مبل دو نفره. سرش پایین است. اضطراب را در حرکاتش میبینم. کفشهایم را رها میکنم. وارد خانه می شوم. در را می بندم. سلام می کنم. سمانه و نغمه جوابم را میدهند. قیافه هر دویشان مضطرب است. دلم شور می زند. مامان و بابا خانه نیستند. میگویم: چی شده؟! چرا شما دو تا این شکلی این؟! مامان بابا کجان؟!
سمانه فقط نگاه می کند. چشمانش پر از اشک می شود. نغمه خودش را جمع و جور می کند. می گوید: ساختمان پلاسکو ریخته، امروز صبح.
گوش هایم یک دفعه سوت می کشد. داداش محمد در ساختمان پلاسکو کار میکند. اگر ریخته پس محمد؟! واای محمد حالا کجاست؟! فقط به نغمه نگاه میکنم. میخواهم ادامه دهد. میخواهم بگوید محمد سالم است. اما نغمه چیزی نمیگوید. نگاه می کند. گریه می کند. به زور دهانم را باز میکنم. میگویم: الان محمد کجاست؟ اصلا ساختمان پلاسکو چه ریخته؟! مگه ساختمون به اون بزرگی الکی میریزه؟! عصبی و تند تند فقط سوال می پرسم. نغمه می گوید: هنوز خبری از محمد نیست. هرچی به گوشیش زنگ می زنیم برنمیداره. الانم میگه خاموشه. صاحبکارش سالم از ساختمون در اومده. میگه محمد اون موقع که گفتن تخلیه کنید پیشش نبوده. هیچکس ازش خبر نداره. هق هق گریه امانش نمیدهد. از استرس سکسکه ام می گیرد .شوکه شده ام. همانطور جلوی در خشکم زده. کوله ام هنوز روی دوشم است. انگار یک دفعه در گردابی پرت شدهام. گردابی عمیق. مرا درون خود میکشد. سمانه خیره به زمین است. اشک هایش روی صورتش خشک شده. نغمه به خودش میآید. با صدای گرفته میگوید: سارا عزیزم! اونجا خشکت نزنه. برو لباساتو در بیار. به سمتم می آید. کوله پشتی ام را میگیرد. من هنوز در گرداب می چرخم. هنوز سکسکه می کنم. معده ام انگار می جوشد. قلبم هر لحظه هری می ریزد. به سمت اتاق حرکت می کنم. یادم نمیآید لباس هایم را کجا گذاشتم. کشو را باز میکنم. همینطور دست میاندازم. بلوز و شلواری برمی دارم. مانتو گشادم را در میآورم. چوب لباسی اش را پیدا نمی کنم. همینطور پشت در آویزان می کنم. لباس راحتی ام را میپوشم. از اتاق خارج می شوم. می روم تا دست و صورتم را بشویم. به آینه دستشویی نگاه می کنم. رنگم پریده. چشمانم انگار گیج می زند. بغض در گلویم خشک شده. نه بالا میرود نه پایین. نگرانی تمام دل و روده ام را به هم گره می زند. نام محمد در سرم زنگ میزند. یک مشت آب روی صورتم می پاشم. محمد اذیتم میکند. قطرات آب روی صورتم سر می خورد. محمد غش غش می خندد. دوباره آب می پاشم. بابا به محمد تشر می رود. اشک با آب قاطی می شود. محمد محکم بغلم می کند. چشمانم قرمز میشود. جیغ میزنم که انقدر فشارم ندهد. دستانم را روی صورتم می گذارم. بغض سر باز میکند. نگرانی و فکر نبود محمد دیوانه ام میکند. اینکه الان در چه حالی است؟! اگر زیر آوار مانده باشد؟! از فکر خودم چشمانم گشاد می شود. گریه ام شدید تر. کسی به در دستشویی می کوبد. صدای گرفته سمانه میآید: سارا بیا بیرون دیگه. گلویم رو صاف می کنم. میگویم: الان میام.
دوباره صورتم را می شویم. از سرویس بهداشتی خارج میشوم. صدای نغمه از آشپزخانه می آید: سارا گشنته؟ غذا رو گرم کنم؟!
فکر میکنم. گشنمه؟! نمیدونم. در همین زمان کوتاه انگار سیر شدم. نگرانی خوردم. ترس خوردم. غصه خوردم. هزار جور فکر خودم. همه مرا سیر کردند. نغمه دوباره صدایم میزند: سارا؟
میگویم: نمیدونم. شما خوردین؟!
نغمه میگوید: نه. از گلومون پایین نرفت. مکث می کند. ولی خب اینجوری نمیشه. بالاخره باید غذا بخوریم. پاشین بیاین. دوتاتون هم. یکم بخوریم. دلتون ضعف میره. غش میکنین می افتین رو دستم. خنده استرسی میکند. سفره به دست وارد پذیرایی می شود. سفره را پهن میکند. من و سمانه هم کمک می کنیم. لوبیا پلو دیشب را گرم کرده. همان که دور هم با محمد خوردیم. ماست میآورد کنار غذا. همان ماستی که محمد خریده. غذا انگار زهر می شود. هر لقمه به زور از گلویم پایین می رود. با هر لقمه بغضی که می خواهد بزرگ شود را قورت می دهم. نمی خواهم گریه کنم. هنوز هیچ چیز معلوم نیست. به خودم دلداری می دهم. امید میدهم. شاید محمد از ساختمان درآمده. شاید جایی هست که نتوانسته گوشی اش را جواب دهد. شاید شارژ گوشی اش تمام شده. نمیدانم. شاید مامان و بابا با محمد برگردند. دیگر نمی توانم غذا بخورم. برای خودم آب می ریزم. آب را که قورت می دهم. انگار راه نفسم باز میشود. بغض و لوبیا پلو با هم از گلویم عبور می کند. فکر میکنم فردا جمعه است. پس فردا باید به مدرسه بروم. حتما تا الان بچهها فهمیدهاند. رها می داند که محمد ساختمان پلاسکو کار میکند. شاید بهم پیام داده باشد. دلم نمی خواهد راجع بهش حرف بزنم. دلم نمیخواهد توضیح دهم. اصلا به سمت گوشی ام نمی روم. سمانه و نغمه هم، دیگر غذا نمیخورند. سفره را جمع میکنیم. هر کدام گوشه ای می نشینیم. نگران! در سکوت!
روی مبل دراز می کشم. فکر میکنم به اتفاقی که افتاده. به بلایی که ممکن است بر سر مان بیاید. به امیدی که دارم. به نگرانی زیادی که در دلم موج میزند. کمکم پلک هایم روی هم میافتد. نمی فهمم کی خوابم می برد. چشمانم را باز می کنم. آسمان تاریک از پنجره معلوم است. ذهنم یاری نمی دهد. حس می کنم اتفاقی افتاده. اول یادم نمیآید. بعد انگار ساختمان پلاسکو در ذهنم فرو می ریزد. نگرانی برمی گردد. نور مهتابی چشمم را می زند. از جایم بلند می شوم. سمانه روی زمین نشسته. موبایلش در دستش است. انگار چت میکند.
میگویم: خبری نشد؟!
رویش را برمیگرداند. نه آرامی می گوید. نغمه از اتاق بیرون میآید.
میگویم: مامان و بابا نیومدن؟
نغمه میگوید: دارن میان. گفتن بهشون اگر از زیر آوار جسدی بیرون آوردیم، برای شناسایی زنگ می زنیم.
صدایش میلرزد. جان می کند تا بگوید. همان موقع زنگ در را می زنند. نغمه در را باز می کند. کمی بعد مامان و بابا وارد میشوند. هردو خسته و غمگین اند. مامان سلام آرامی می گوید. به سمت اتاق می رود. نغمه به دنبالش می رود. من انگار خشکم زده. همانطور به بابا زل می زنم. بابا همانجا روی مبل اول مینشیند. جز سلام چیزی نمیگوید. خیره میشود به زمین. بار روی شانه هایش را حس می کنم. محمد فقط پسرش نیست. ستون خانه اش است. محمد جور مریضی بابا را می کشد. جور ناتوانیهای بابا. محمد خرج خانه مان را می دهد. حالا اگر نباشد. فقط محمد نیست که می رود. ستون خانه مان فرو میریزد. این را همه مان میدانیم. نگرانی برای محمد از یک طرف نابودمان میکند. ترس نبودش از یک طرف. ترس از نبود خرج خانه. نغمه که می رود سر خانه و زندگی خودش. من و سمانه می مانیم، با مامان و بابا. مامان هم خیاطی میکند. برای در و همسایه، دوست و آشنا. بیشتر کمک خرج مان بود. کار اصلی روی دوش محمد بود. برادر مظلومم! هیچ وقت چیزی برای خودش نخواست. بغض به گلویم چنگ میاندازد. دوباره حلقه اشک چشمانم را در بر می گیرد. بابا جلوی چشمم تار می شود. دلم می خواهد به خواب بروم. بیدار شوم. محمد آمده باشد.
امروز تمام میشود. فردا می آید. فردا تمام میشود. پس فردا می آید. اما محمد…
اجباراً به مدرسه می روم. مامان می گوید: بمونی خونه که چی بشه؟! تو بمونی خونه محمد پیدا می شه؟! محمد زنده میشه؟! میگوید و گریه می کند. در این دو روز خیلی عصبی شده. همه امیدمان را از دست دادهایم. میدانیم که دیگر محمدی در کار نیست. فقط می خواهیم نشانی از او را بیابیم.
در کلاس رها محکم بغلم می کند. بغض تمام راه مدرسه همراهم بود. در آغوش رها، رها میشوم. بلندتر از تمام این دو، سه روز گریه میکنم. انگار این مدت خودم را نگه داشته بودم. حالا آزاد شدم. گریه می کنم. رها فقط سکوت می کند. دیروز پشت تلفن برایش تعریف کردم. نگار، مینا، شقایق و آتوسا را میبینم. همگی ناراحت و نگران اند. آنها هم سکوت کرده اند. احتمالا رها همه چیز را بهشان گفته است. بقیه بچههای کلاس را نگاه نمی کنم. واکنش هیچکس برایم مهم نیست. پشت نیمکت مینشینم. دستم در دست رهاست. هیچ حرفی برای گفتن نداریم. کسی خنده هایمان را کشته است. خنده های ما زیر ساختمانپلاسکو دفن شد. محمد شادی را با خود برد. معلم شیمی مان وارد کلاس می شود. سکوت پر حرف ما را می شکند. سلام می کند. بچهها جوابش را می دهند. من فقط نگاه می کنم. تمام روز را در مدرسه فقط نگاه کردم. نه چیزی فهمیدم. نه چیزی گفتم. همان طور به خانه برگشتم. نه برای امتحان فردا درس خواندم. نه با سمانه حرف زدم. نه جواب مامان را دادم. فقط سکوت کردم. به دیوار زل زدم. به دود سیگار بابا نگاه کردم. به چهره اش که انگار ده سال پیر شده. صدای گریه آرام مامان را شنیدم. صدای صحبت نغمه با سمانه را شنیدم. من فقط نشستم. دراز کشیدم. کمی شام خوردم. نگاه کردم. فکر کردم. اشک ریختم. سکوت کردم. سکوت کردم. سکوت…
فردا هم مثل امروز گذشت. پر از غم. پر از سکوت. فقط صبرم دیگر سرآمده. حس می کنم در برزخم. حس می کنم دارم شکنجه می شوم. نه می میرم. نه خوب می شوم. حالم، حال سردرگمی است. امتحانم هم خراب کردم. حتی سعی نکردم توضیح دهم. رها گفت: اگر میخوای من توضیح میدم. ناچارا قبول کردم. او هم با خانم صمدی صحبت کرد. دبیر فیزیک مان. از دور قیافه اش را دیدم. ناراحت شد. رها برگشت: گفتتش این نمرت رو اصلاً در نظر نمیگیره. دستش درد نکنه. چقدر با شعوره. من هم سر تکان دادم.
وقتی به خانه برگشتم. سمانه تنها بود. در را باز کرد. بغضش ترکید. ترسیدم. از این صحنه ترسیده بودم. از اینکه برسم خانه اتفاق بدی افتاده باشد.
با عصبانیت گفتم: چی شده؟! حرف بزن!
هق هق کنان گفت: محمد را پیدا کردن. جسدش رو از زیر آوار در آوردن.
به سمتش رفتم. همدیگر را بغل کردیم. هر دو بلند گریه می کردیم. کمی که آرام شدیم. گفتم: مامان و بابا کجان؟ نغمه؟
گفت: همشون رفتن برای شناسایی. بابا گفت من خودم میرم. اما مامان و نغمه قبول نکردن. باهاش رفتن. من هم زنگ زدم به نغمه. اون بهم گفت. الان دارن بر میگردن. فردا می تونیم… گریه نگذاشت ادامه دهد. حالم خیلی بد بود. این چند روز می دانستم دیگر محمد برنمی گردد. اما در دلم هنوز امید داشتم. دلم می خواست باور نکنم. اما حالا…حالا دیگر همه چیز واقعی بود. محمد واقعاً رفته. این جمله چند بار در ذهنم اکو می شود. قلبم تند تند می زند. تمام حس هایم در هم می آمیزد. ترس، نگرانی، حسرت، غم…غم دور همه شان می پیچد. گلوله می شود در گلویم. راه نفسم را می گیرد. گوش هایم هم کیپ می شود. صدای نفس های بریده سمانه را دیگر نمی شنوم. پاهایم سست میشود. همان جا روی زمین می نشینم. گلوله انگار کم کم باز می شود. از چشم هایم جاری می شود. اشک هایم گرم گرم است. تمام صورتم را میگیرد. یک دفعه یاد بچگی مان می افتم. محمد اذیتم کرده بود. بهش گفتم: کی می میری راحت شم؟! حالا مرده. اما من…
همه چیز روی دور تند اتفاق میافتد. انگار در فیلم های چارلی چاپلین گیر افتاده بودم. مامان و بابا و نغمه آمدند. آن شب گذشت. با هر جان کندنی. فردایش محمد را به خاک سپردیم. فامیل و دوست میآمدند. میرفتند. یکی خرما پخش میکرد. یکی حلوا. صدای قرآن قطع نمیشد. صدای گریه همه جا شنیده میشد. اما من در هالهای از ابهام فرو رفته بودم. تمام این دو روز ذهنم یخ بسته بود. قفل کرده بودم. مثل گیج ها نگاه می کردم. اشک می ریختم. به زور خاله و عمه آب می خوردم. گاهی هم غذا. نغمه دائم حواسش به مامان بود. سمانه هم….نمیدانم، صدای گریه اش همیشه کنار گوشم بود. این دو روز انگار زندگی نکردم. جزء خاطراتم ثبت نشد. آنقدر حجم غم زیاد بود. ذهنم همه چیز را پاک میکرد. نمی خواست به یاد بیاورم. همه چیز را می انداخت دور. در زبالهدانی ذهنم. فقط یک چیز را نگه داشته. تصویر آخر صورت محمد. دائم جلوی چشمم است. صورت رنگ پریده اش. باعث می شود باور کنم که دیگر نیست. رفته زیر خروارها خاک. هر بار که با خودم تکرار می کنم. اشک هایم سرازیر می شود. این دو روز لب هایم به هم دوخته شده. تارهای صوتی ام خواب رفته انگار. وقتی کلمه ای میگویم. صدایم نا آشناست. بدجور خش دارد.
بالاخره همه می روند. خود مان میمانیم. همه خسته ایم. انگار از ماراتون برگشته ایم. هرکس گوشه ای نشسته. مامان از جایش بلند میشود. نغمه را صدا می زند. رختخواب پهن میکنند. بی صدا زیر لحاف می خزم. خیلی خسته ام. اما خواب به چشمانم نمی آید. چشمانم را می بندم. تصویر محمد پررنگ تر از همیشه است. چشمانم می سوزد. دیگر اشکی ندارم. آنقدر تصویر محمد نگاهم می کند که خوابم میبرد.
روزها می گذرند. پشت سر هم. زندگی می کنیم. مثل همیشه. من و سمانه مدرسه می رویم. نغمه گاهی به خانه ما می آید. مامان خیاطی میکند. بابا سیگار میکشد. فقط محمد دیگر به خانه بر نمیگردد. نزدیک شام همیشه منتظرش هستم.
مامان بیشتر از قبل خیاطی میکند. به نغمه گفته دنبال آگهی راسته دوزی بگردد. نغمه هم میگردد. چند جایی زنگ زدند. به نظرشان به درد نخورد. مامان میگوید راسته دوزی از خیاطی خیلی بهتر است. دیگر باید زندگیمان را خودمان بچرخانیم. جدیداً یک آگهی پیدا کردهاند. راسته دوزی کاورهای بهشت زهرا. خوب به نظر میآید. اما کمی ترسناک است. سمانه وقتی شنید، دماغش را چین انداخت. گفت: بهتر از این نبود؟!
اما برای من مهم نیست. نغمه هم گفت: حالا مگه مهمه؟! مهم اینه خوب پول بدن.
گوشی اش را برداشت. زنگ زد. قرار گذاشت. چند روز بعد، مامان و نغمه رفتند. صحبت کردند. نمی دانم آنجا چه شد. هرچه شد. پذیرفتند.
مامان میگوید: پارچههای برش زده رو برامون میارن. گفتن شنبه میارن. من می دوزم با هم بسته بندی می کنیم. طبق قرار و روز معین میاد. می بره.
همه چیز به نظر خوب می آید. نغمه میگوید: پولش هم منطقیه. با این حال مامان باید بدوزه. بگه خوبه یا نه.
مامان می گوید: خداروشکر چرخ صنعتی دارم. پارچش ضخیمه.
و باز همه چیز خوب به نظر می آید. بابا مثل همیشه سکوت می کند. فکر میکند. سیگار می کشد. موافقت می کند. و در آخر می گوید در بسته بندی کمک می کنم.
فکرم پیش محمد می رود. طفلک داداشم! حالا که نیست، کل خانواده جورش را باید بکشد. وقتی که بود تنها، بار زندگی بر دوشش بود. هیچ وقت نفهمیدیم چه می کشد. حالا که می فهمیم چه فایده…
کتاب زیستم را برمیدارم. از درس ها عقب مانده ام. بعضی قسمت ها را اصلا نمی فهمم. دیروز رها می گفت هر جا مشکل داری، بپرس. بهت می گم و لبخندی مهربان زد. در این مدتی که طوفان به زندگی مان زد. رها بهترین همراهم بود. همه جا بود. در مدرسه، مراسم ختم، پشت تلفن، مخاطب چت هایم. واقعا ممنونش بودم.
خوابم میآید. کتاب زیست در دستم است. دراز می کشم. به کتاب نگاه می کنم. چشمانم می رود. فکر میکنم. فردا جمعه است. فردا می خوانم.
تمام شنبه در مدرسه افتضاح بود. هیچ از درسها نمی فهمیدم. به زور ذهنم را در کلاس نگه می داشتم. می دانستم امروز پارچهها را میآورند. میدانستم زندگیمان سختتر میشود. با این پارچه ها عجین میشود. محمد بوی مرگ را به خانهمان آورد و حالا کاور بهشت زهرا…
سرم را تکان میدهم. با خودم میگویم چرند نگو. دوختن کاور بهشت زهرا که عیب نیست.
از مدرسه برمی گردم. مامان پشت چرخ خیاطی اش است. سخت می دوزد. نغمه دارد بسته بندی می کند. بابا هم کمکش میکند. سمانه روی مبل استراحت میکند. او هم تازه از مدرسه آمده. فکر میکنم نغمه خودش خانه و زندگی ندارد؟! شوهرش چیزی نمیگوید؟! شانه بالا میاندازم. لباسهایم را عوض می کنم. چیزی می خورم. می روم کمک نغمه. در ذهنم برای سمانه خط و نشان میکشم. چقدر بیخیال است. انگار نه انگار که همه باید کمک کنیم. همه به پول احتیاج داریم. اینجا همه با هم زندگی می کنیم. او نباید لم بدهد، همه کار کنند. پوفی می کشم. به نغمه میگویم چه کار کنم؟ توضیح میدهد. شروع به کار می کنم. اول کارها را برمی گردانم. بزرگ هستند قدشان دو متر است. روی زمین پهن میکنم. همانطور که نغمه گفت تا می زنم. داخل نایلون مخصوصش میگذارم. چسب می زنم. به بابا می دهم. بابا پنج تا پنج تا روی هم می گذارد. با بند محکم می بندد. نمیدانم چند بار تکرار میکنم. برگردان. تا بزن. چسب بزن. ببند. اما سعی می کنم سریع انجام دهم. وقتی به خودم می آیم، شب شده. مامان گردنش را ماساژ می دهد. نغمه هنوز چسب می زند. بابا هنوز میبندد. مقداری کار دوخته شده روی زمین است. مامان چرخ خیاطی را خاموش می کند. سمانه شعور بخرج می دهد. غذای از ظهر مانده را گرم می کند. سفره را پهن میکند. من و نغمه و بابا هم باقی کار را تمام می کنیم. همگی شام می خوریم.
مامان میگوید: نغمه، پس علی کجا موند؟
نغمه جواب می دهد: توراهه. نمیاد بالا. می ریم خونه.
مامان می گوید: پس غذا میدم براش ببر.
نغمه تشکر میکند. به ساعت نگاه می کنم. ده دقیقه به نه را نشان میدهد. به درس هایم فکر میکنم. بغضم می گیرد. خستهام. خوابم می آید. از درسهایم عقب مانده ام. هر روز هم برنامه همین است. باید کمک کنم. اگر کمک نکنم، زندگی مان بیشتر میلنگد. بالاخره من هم یک طرف کار را می گیرم. سفره را جمع میکنیم. نغمه میرود. سراغ کتابهایم میروم. تا جایی که جان دارم، درس می خوانم. کمی فیزیک. کمی ادبیات. هر درسی که فردا دارم. نمی خواهم گیج بزنم. دیگر توان ندارم. ساعت از دوازده گذشته. سمانه خواب است. مامان و بابا هم. وسایلم را جمع می کنم. مهتابی را خاموش می کنم. روی تشکم پهن می شوم. تمام کمرم جیغ می کشد. خستگی از کمرم بیرون میدود. به سقف زل می زنم. باز هم هوای گریه دارم. چشمانم روی هم میافتد. خواب مجال گریه نمی دهد. مرا با خود میبرد.
روزها انگار روی دور تکرار اند. یک ماه همینطور تکرار میشود. بلند میشوم. مدرسه میروم. درس می خوانم. برمی گردم. در کار کمک می کنم. شام می خورم. درس می خوانم. بیهوش می شوم و دوباره…
تنم خسته است. روحم خوابی عمیق می خواهد. مگر من چند سال دارم. در آستانه هجده سالگی ام. غم محمد را به دوش می کشم. غم گردندرد مامان را. غم غرور شکسته بابا را. غم بی خیالی های سمانه را. غم حرفایی که نغمه میشنود را. غم درسی که افت میکند را. این غم ها را با خودم همه جا می برم. در راه مدرسه، در کلاس، موقع امتحان، در خانه، بین تا هایی که می زنم، زیر چسب های روی نایلون. همه جا می آیند. من را رها نمیکند. فقط یک جا غم هایم را خالی می کنم. در کنار رها. رها مثل اسمش مرا رها میکند. صبورانه گوش میدهد. غصه میخورد. در آغوشم می کشد. در درس ها کمک می کند. هر کاری می تواند برایم انجام می دهد. خوب است، حداقل رها را دارم.
از مدرسه برمی گردم. امروز باز هم پارچه آوردند. مامان لبخند میزند. خوشحال است. می پرسم: چی شده؟!
می گوید: پول یک ماه کار مون رو دادن. اگه همین طور ادامه بدیم خدا را شکر همه چیز رو روال می افته.
لبخند می زنم. نغمه شیرینی تعارف میکند. میگوید: بیا بخور. خیلی زحمت کشیدی این یه ماه.
بابا را نگاه میکنم. او هم لبخند میزند. اما امان از غم چشمهایش. شیرینی می خوریم. کمی خوشحالی به خانهمان میآید. در ذهنم حساب می کنم. پنجاه روزی میشود. پنجاه روز که خانهمان خوشحالی ندیده.
در اتاق نشستم. درس میخوانم. مامان گفت امروز کار نکنیم. من هم رفتم سراغ درس هایم. مامان وارد اتاق می شود. مقداری پول در دستش است. میآید کنارم. پول را روی کتابم میگذارد. در آغوشم می کشد. بوی مامان را نفس می کشم. کمی آرام می شوم.
می گوید: خیلی زحمت کشیدی این مدت. می دیدم چقدر خسته میشی. به سختی درسات رو می خونی. گفتم این پول حقته. گرچه کمه. ولی خب از هیچی بهتره. از پول تو جیبی مدرسه جداست. هر کاری دوست داری باهاش بکن. خندید و ادامه داد من که می دونم همهرو خرج شکمت می کنی. منم خندیدم. راست می گفت.
گفتم: مرسی مامان. ولی لازم نبود. من به خاطر شما کمک می کنم.
به چشمانم نگاه کرد. اشک روی گونه اش راه گرفت. گفت: عین محمد نگاه می کنی. مثل خودش هم مهربونی. غمگین لبخند زدم. سعی کردم گریه نکنم. مامان بلند شد. اشکش را پاک کرد. گفت: میرم شام درست کنم. تو هم درست رو بخون.
فهمیدم رفت تا اشکش را نبینم. رفت تا غم چشمانش آزرده ام نکند. به کتابم نگاه کردم. سعی کردم فکر نکنم. فقط درس بخوانم. سخت بود. اما میشد.
زنگ آخر خورد. به رها گفتم: به بچهها گفتی که بریم؟
گفت: آره، همه قبول کردن.
مینا، شقایق، آتوسا، نگار، رها و من. همگی با هم به ویتامینه نزدیک مدرسه رفتیم. هوا رو به گرما می رفت. میخواستیم بستنی بخوریم. کمی دل خنک کنیم. وارد ویتامینه شدیم. پرسروصدا. شش صندلی را اشغال کردیم. دم ظهر بود. خلوت بود. هر کدام گفتیم چه میخواهیم. منتظر بستنیها شدیم. آتوسا و نگار آرام نمینشستند. شیطنت می کردند. ما ریز ریز می خندیدیم. هر آن به دنبال سوژه بودند. از بستنی فروش گرفته تا میز مغازه اش. به ترک دیوار هم می خندیدیم. من اما خنده هایم از ته دل نبود. چیزی روی دلم سنگینی میکرد. بستنی ها را آورد. هر کس برای خودش را برداشت. مشغول خوردن شدیم. نگار اشاره ای به من کرد. نگاهش کردم. کمی بستنی برداشت. آتوسا کنارش نشسته بود. محکم به صورت آتوسا زد. آتوسا جیغی کشید. همه به سمتش برگشتند. با دیدن صورتش خندیدند. توقع این کار را نداشتم. صورت آتوسا دیدنی بود. خنده من هم جمع شدنی نبود. غش غش می خندیدم. انگار خنده در گلویم گیر کرده بود. حالا سر باز کرده، فوران کرده بود. بچهها جدال آتوسا و نگار را رها کردند. متعجب من را نگاه می کردند. و من همینطور می خندیدم. نفسم بالا نمی آمد. اشک هایم از خنده سرازیر شد. حالا بچهها از خنده من می خندیدند. به رها نگاه کردم. چشمانش برق می زد. خوشحال بود از خنده من. حس می کردم چند سالیست نخندیدم. سبک شده بودم. به هیچ چیز فکر نمیکردم. غم هایم برای لحظهای رهایم کرده بودند. می خندیدم. نمی فهمیدم چرا. اما به گردن درد مامان، به سیگار کشیدن بابا، به بیخیالی سمانه، به همه چیز می خندیدم. به محمد هم می خندیدم. چهرهاش جلوی چشمانم بود. او هم به من می خندید. صدای پرشیطنتش در گوشم میآمد. میگفت: بخند سارا، انقد دماغو نباش!
و من اعتراض کنان می خندیدم.
.خانواده را رها کرده ام.ناراحت بودند.از چشمانشان معلوم بود.حتی دنی هم ناراحت بود.با آن ابروهای تو هم رفته.پدر پذیرفته بود که نمیتواند مرا در خانه نگاه دارد.اما مادر همچنان حرص میخورد.میگفت باید دکتر شوی.خاک بازی به دردت نمیخورد.آخر یعنی چه؟آن همه کاسه و کوزه به درد چه کسی میخورد؟همه شان هم شکسته.بار ها توضیح داده بودم که انها قدمت تاریخی دارند.اما گوشش بدهکار نبود.بهانه میاورد.حق داشت.مضطرب بود.از کودکی عاشق خاک بودم.لباسهایم همیشه خاکی بود.گلی و کثیف.مادر همیشه گلایه میکرد.هر روز به امید یافتن گنج از خانه بیرون میرفتم.با همان بیل پلاستیکی .عمویم برایم خریده بود.قصه های زیادی تعریف میکرد.از دزدان دریایی که جزیره هارا در پی گنج زیرپا میگذاشتند.میگفت خودش هم دزد دریایی است.بعید میدانم راست باشد.او حتی پارو هم نمیتواند بزند چه برسد به هدایت کشتی.تازه همه ناخدا ها شنا بلدند اما او بلد نیست.از همه بدتر او از آب میترسد.واقعا غیرعادی بود.اما پدر فرق میکرد.او شناگر ماهری است.قدی بلند دارد.چهارشانه است.عضلات ورزیده ای که از آستین پیراهن رد نمیشوند.و از همه مهمتر از آب نمیترسد.شاید عمویم خود را جای او جا زده باشد.
پدرم در چهره اش نگرانی دیده نمیشود.ساکت و آرام.درست مثل زمان کودکی.یادم میآید روزی به خاطر دزدیدن تیله بچه همسایه کتک بدی خوردم.به خاطر دزدیدن نه بلکه به خاطر آنکه دروغ گفتم.بعد از اینکه درس مناسبی به من داد آرام شد.همیشه همینطور بود.دست بزن نداشت.اما از دروغ گریزان بود.با همهشان خداحافظی کردم.مادرم را در آغوش کشیدم.ضربان قلبش را حس کردم.محکم به سینه میکوبید. دلداریش دادم.پیشانیش را بوسیدم.صدای بوق تاکسی آمد.راننده منتظر بود.با همان ماشین های زرد همیشگیشان.کثیف و بیروح.چطور بدون خرابی کار میکردند.چمدان وسایلم را در صندوق گذاشتم. بغل راننده نشستم.ماشین با صدای ناله ای به راه افتاد.انگار از گرما طاق آمده بود.از پنجره به عقب نگاه کردم.مادر با دستانی گره کرده،ناراحتی را از برق چشمانش میشد فهمید.دستی تکان دادم و برگشتم.لحظه ای از تصمیمم پشیمان شدم.تصمیم خودم بود.از خطرات این کار آگاه بودم اما آن را پذیرفته بودم.
باستان شناسی علاقه کودکی ام بوده.چندین سال است که در حسرت چنین روزی به سر میبرم.اما حالا شانس به من رو کرده است.به آن پشت پا نمیزنم. باید دو دستی به آن بچسبم.در همین فکر و خیالها بودم.راننده نگاهی به من انداخت. اهمیتی ندادم.صورتم را به سمت پنجره برگرداندم. برگ ها زیر نور آفتاب می درخشیدند.گلویش را صاف میکند.دوباره نگاهی به من میاندازد.این بار سمت او برمیگردم. به او خیره میشوم.مشکلی پیش امده؟ خشمگین به نظر میرسد.اما چیزی نمیگوید.شاید لال است.بعید میدانم.مشکلش چیست.شاید مرا جایی دیده است.من دوستان سیاهپوست زیادی در جورجینیا دارم.اما این یکی را به یاد نمیآورم.او اهل آمریکا نیست.لبانش بزرگتر از سیاهپوستان اینجاست. شک نکنم اهل سومالی باشد.اضطرابی به وجودم چنگ میزند.نگران میشوم.مبادا خفت گیر باشد.آهی میکشد و لبانش تکان میخورد.
دوباره نگاهم را به بیرون میدوزم.راه زیادی تا فرودگاه باقی نمانده.چشمانم را میبندم.خواب سنگینی در انتظار من است.گرمای سوزانی از شیشه به صورتم میتابد. سایه بان را به سمت پنجره میکشم.عکسی در آنجا دیده میشود.دختری سیاه پوست با موهای سیاه وکوتاه.راننده نگاهم را دنبال میکند.خون جلوی چشمانش را میگیرد.با عصبانیت سایه بان را برمیگرداند.داد میزند.چه کار داری میکنی؟زبانم بند امده است و دستپاچه شده ام.با چشمان از حدقه بیرون زده به او خیره میشوم.دوباره داد میزند.چه مرگت شده سفید پوست لعنتی.از این حرف او ناراحت نمیشوم.برایم عادی شده.در امریکا بحث نژاد سالهاست که پابرجا مانده و آتش آن هر روز شعله ورتر میشود. جنگی که سیاستمداران آن را به راه انداخته اند تا به کثافت کاریهایشان لطمه نخورد. میگویم منظوری نداشتم و عذرخواهی میکنم.هنوز متوجه خطایم نشده ام.اما او همچنان عصبانیست.
به فرمان میکوبد و فریاد میکشد.همه اش تقصیر سفید پوستای لعنتی است.جلویش را میگیرم.هی هی هی تند نرو.بگو ببینم مشکلت چیه.بعد از اینکه آرام میشود،شروع میکند.اون عکس خواهرمه. دانشجو بود.تو دانشگاه فلوریدا.عاشق عتیقه جات بود.صبح و شبش شده بود همین آت و آشغالا.آخر هم کار خودش رو کرد.رفت مصر برای اکتشافات تاریخی و از این مذخرفات بی سر وته.چندین بار بهش هشدار داده بودم ولی گوش نکرد.فرار کرد.نامه فرستاد که به مصر رفته.یه روز داشتن یه تونلی رو بررسی میکردند که تونل ریزش میکنه و همونجا دفن میشه.همش تقصیر اون استادسفید پوست بود.به جلو خیره شدم.گفتم هی ببین این تقصیر من نبوده.مطمئن باش.اما گوشش بدهکار نبود.منو رسوند فرودگاه.سریع برگشت.مرگ اون دختر دلهره انگیز بود.امیدوار بودم که سرنوشت من متفاوت باشه.خیره به تاکسی شدم.تا اینکه اندازه یک نقطه شد.چمدانم را برداشتم.به سمت گیت راه افتادم.غرق در افکارم بودم.یعنی چه میتواند سر آن دختر آمده باشد.دختر بیچاره.حتما الان مومیایی شده.در افکارم غرق بودم تا اینکه صدای آشنایی را شنیدم.هی جک بالاخره اومدی.منتظرت بودم رفیق.جان دوست دانشگاهی ام بود.ساده و بیآلایش.مو های ژولیده وخرمایی رنگی که با چشمانش ست شده بود.چندین بار بهش گفته بودم که شونه بزنه.حتی براش شونه خریدم ولی باز شونه نمیکرد.میگفت این مدل جذابترم میکنه.واقعا حق با اون بود.لعنتی یه پا تام کروز بود.با اون بازوهای بزرگ و متورم که از آستین لباس باد کرده به نظر میرسید.درس ها رو عین آب خوردن یاد میگرفت و خرخون مدرسه بود.دخترای مدرسه دنبالش بودند.همه جا،تو بار تو حیاط و حتی تو کلاس.بهش شماره میدادن ولی اون قبول نمیکرد.خودش رو میگرفت. هی جک چطوری؟اوضاع خوبه؟از قیافت که اینطور به نظر نمیاد.چت شده؟روبراهی؟ آهی کشیدم و ادامه دادم.نمیدونم چرا دلم شور میزنه.اضطراب دارم.نگران اتفاق بدی هستم.از طرفی دلتنگ خانواده ام و از طرف دیگه راننده تاکسی دخترش رو تو همین اکتشافات از دست داده بود. جان گفت هی به دلت بد راه نده.من که دلم روشنه.مطمئنم این سفر سکوی پرتابه.ازش لذت ببر.امیدوارم همینطوری باشه.جان گفت که سارا هم قراره با کمی تاخیر بهمون اضافه بشه.گفتش که برای فردا بلیط داره.حتما خبر داری دیگه؟سرم رو به نشانه منفی تکان دادم.بیخبر بودم.سارا از اون دخترایی بود که دلت میخواست باهاشون سفر بری.معرکه بود.خنده از رولباش نمیافتاد.همیشه میخندید.روزی که بچه ها فهمیدن عاشقش شدم تعجب کردند.البته حق هم داشتند.ما دو تا زمین تا آسمون با هم فرق داشتیم.چه تو اخلاق و چه تو ظاهر.اون موهای بلوند و چشم های عسلی داشت ولی من برعکس اون مو و چشمهام مشکی بود.اون همیشه خندون بود ولی من همیشه اخم به چهره ام داشتم.اونقدری که رو پیشونی و گونه هام چروک افتاده بود.البته بعد از این که مدتی با سارا بودم یاد گرفته بودم که گاهی اوقات لبخند بزنم.الان هم فکر نیومدش عین خوره به جونم افتاده بود.از همه مهمتر چرا به من نگفته که دیر میاد.افکار مختلفی به سرم زد.هر جور فکری تو ذهنم ریشه میزد. شاید داره خیانت میکنه.نه نه نه این امکان نداره.یا شاید هم بلیط گیرش نیومده. البته این ها هیچکدامشان برام مهم نبود.فقط چرا بهم خبر نداده بود.اخر سر تسلیم افکارم شدم.تلفنم رو از جیبم در اوردم و شمارش رو گرفتم.چند تا بوق زد و بعد صدای سارا به گوش رسید.همون صدای همیشگی.شادی تو صداش موج میزد.گفتم که چه مشکلی پیش اومده و اون با همون لحن شوخی گفت که دیر اقدام کرده و بلیط های امروز تموم شدن.نپرسیدم که چرا به من خبر نداده.با همین تماس خیالم راحت شده بود.گوشی رو قطع کردم و به راهمون ادامه دادیم.به گیت ها که رسیدیم مدارکمون رو نشون دادیم و چمدان ها رو چک کردیم.تو سالن انتظار نشسته بودیم.منتظر بودیم که شماره پروازمون رو اعلام کنن.به جان گفتم خبری نشد؟سرش تو گوشی بود.دستم رو تکان دادم و دوباره سوالم رو پرسیدم.گفت اینجا هیچوقت کاری درست انجام نمیشه.لابد دوباره هواپیما تاخیر داره.درست حدس زده بود.هواپیما دوساعتی تاخیر داشت.سرم رو به صندلی تکیه دادم و به آینده نامعلومی در انتظارم بود فکر کردم.شاید حق با جان باشه.نباید به این دلشوره ها اهمیت بدم.به هر ترتیبی که بود این دو ساعت هم گذشت.چمدان ها رو تحویل دادیم و سوار شدیم.جوش و خروش جمعیت تمامی نداشت.همه ناله میزدند.صدای جیغ نوزادی که قطع نمیشد،مثل جغجغه به جان مغزم افتاده بود.احتمالا خودش را خراب کرده بود.معلوم شد که حدسم درست بوده چون تا لحظاتی بعد بوی بدی در هوا پخش شد.
کاپیتان شروع به صحبت میکند و راهنما هم توصیه های لازم را میدهد.هواپیما با تکان نسبتا شدیدی به حرکت میافتد.سعی کردم که در طول پرواز استراحت کنم.حداقل نگرانی شکنجه ام نمیدهد.سرم را به پشتی تکیه دادم و خیلی زود به خواب رفتم.
با تکان های جان از خواب بیدار میشوم.جان میگوید بیدار شو خوشخواب میدونی چه قدر خوابیدی؟ تا یه ساعت دیگه فرود میایم.بهتره خودتو جمع و جور کنی.من که واقعا خسته شدم.حدودا شش ساعت خوابیده بودم.بعد از چند دقیقه هوشیاری کاملم را به دست آوردم.تا دقایقی دیگر هواپیما در فرودگاه قاهره به زمین مینشیند.جان هر لحظه اضطرابش بیشتر میشد و هیجانش رو بروز میداد ولی من دلشوره و نگرانیم بیشتر میشد و ترجیح میدادم که ساکت بمونم.این یه سفر اکتشافی ساده بود.قصد داشتیم چند نمونه از نسخه های خطی باستانی رو بررسی کنیم و برگردیم.پس ضرورتی نداشت براش خوشحال باشم.
هواپیما به زمین نشست. پیاده میشوم.تابش آفتاب مثل شلاقی بر صورتم فرود میآید.عینکم را به صورت میزنم و کلاهم را کمی جلوتر میآورم.در سالن فرودگاه جان یه لحظه هم ساکت نمیشد.از هر دری حرف میزد.از اینکه خانوادش چه قدر پز او را داده بودند و پدرش را سربلند کرد.خدا خدا میکردم که به طریقی بتوانم از شر صحبت هایش خلاص بشوم.تا اینکه پیرمردی برای پرسیدن ادرس به سمتم آمد و من هم از خدا خواسته از صندلی بلند شدم.بعد هم هدفون هایم را به گوشم زدم و تظاهر کردم که حواسم نیست تا دست از سرم بردارد.از فرودگاه خارج شدیم.سوار تاکسی شدیم و به سمت محل اقامتمان به راه افتادیم.با اینکه کل پرواز را خوابیده بودم ولی همچنان پلک هایم سنگینی میکرد.چشمانم را بستم و به خواب رفتم.دوباره با ضربه دست های جان از خواب بیدار شدم.با همان لبخند تمسخرآمیزش به من خیره شده بود ومیگفت خواب آلو بیدار شو.
به هتل رسیدیم.انتظار داشتم که در محله ای خوش آب و هوا باشد.اما بر خلاف انچه در سرم داشتم، یک هتل معمولی بود.آثار گرد و خاک و توفان هایی که به وفور در مصر اتفاق میافتد،روی شیشه ها به چشم میخورد.خیابان ها خلوت بودند و مگس پرنمیزد.یا شاید هم آن موقع از ظهر همه از شدت آفتاب درخانه هایشان پناه گرفته اند وبه استراحت میپردازند.به هرحال برای من هیچ فرقی نداشت.این سفر آن جذابیت ابتدایی را برای من نداشت.گرمی هوا هم مزید بر علت شده بود و اعصاب درست و حسابی نداشتم.از پذیرش هتل کلید هایمان را گرفتیم.سوار آسانسور شدیم.اتاق ها طبقه سوم بودند. در واقع مسافرخانه ای بود که اسم هتل را به دوش میکشید. شنیده بودم که کشور های آفریقایی ثروتمند هستند اما بر خلا آنچه میپنداشتم،اثری از مدرنیته مشاهده نمیشد یا لااقل در مرتبه پایینی قرار داشتند.
وسایلمان را در کمد قرار دادیم و روی تخت ولو شدیم.صدای ناله ای از تخت بلند شد.معلوم بود مدت زیادی از آن کار کشیده اند.اما خوشبختانه ملافه ها و روبالشی ها تمیز بودند.بعد از صرف ناهار برای گشت و گذار در سطح شهر بیرون میرویم.قاهره شهر عجیب و غریبی است.به نظر میرسد که مردم طلسم شده اند.هیچکس رفتار دوستانه ای ندارد.به چشم همه دشمن هستی.انگار که هر لحظه قصد دارند حمله ور شوند و تو باید هر لحظه اماده دفاع کردن باشی.اضطراب و نگرانی ام نسبت به گذشته بیشتر شده است.گمانم اتفاق بدی در راه است.تا تاریکی هوا در خیابان ها پرسه میزنیم و بعد به اقامتگاهمان برمیگردیم.جان بلافاصله به خواب عمیقی فرو میرود.اما من تا پاسی از شب بیدار ماندم.گرمای هوا تعادلم را به هم زده است.فایده ای ندارد .هر طور شده باید به خواب بروم.نزدیکی های صبح به خواب میروم.با صدای ماشین آلات از خواب بیدار میشوم.کسالت سراسر وجودم را گرفته است.به بالکن میروم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.تعداد زیادی از کارگران بیل به دست با لباس هایی کثیف و چروکیده مشغول به کار هستند.در این شهر هیچ چیز سر جایش نیست.جان را از خواب بیدار میکنم.ساعت ده به روستای العزبه اعزام میشویم.امیدوارم چیز خوبی در انتظارمان باشد. صبحانه مختصری میخوریم و به راه میافتیم.حدودا دو ساعتی از قاهره فاصله دارد.جاده های خاکی با چاله هایی بزرگ که با هر دفعه افتادن در ان ها میخواهی هر چه خوردی را بالا بیاوری.به روستای العزبه رسیدیم.روستایی توریستی با مردمانی نسبتا خونگرم.حداقل به سختی شهرنشینان نیستند.اتاقی در آن نزدیکی به ما دادند و هر وعده غذایمان را برایمان میآوردند.جای دنجی بود. اگرچه هوا کمی گرم بود ولی قابل تحمل بود.بچه ها این طرف و آنطرف میدویدند و سر و صدایشان تا چند محله شنیده میشد.قرار بود که بعد از ظهر بازدیدی از منطقه باستانی داشته باشیم.روستاییان چیزهای شگفت آوری راجع به آنجا میگفتند.میگفتند که نور های عجیبی از انجا بیرون میزند.حتی شایعه شده بود که فرعون از تابوت برخواسته و میخواهد بر دنیا حکومت کند..چندین مورد ناپدید شدن اهالی روستا هم گزارش شده بود.کسانی که برای چراندن گوسفندان رفته بودند ولی دیگر خبری ازشان نشده بود.این مردم بیچاره هم بنا را گذاشته اند بر اینکه فرعون از تابوت بیدار شده است از این رو هر ماه مقدار زیادی آذوقه برای او میبردند و در بیابان رها میکردند. اگر چه به این قبیل حرف ها اعتقادی نداشتم ولی احساس نگرانی میکردم اما از طرفی هم کنجکاوتر میشدم بدانم چه چیزی در آن مقبره وجود دارد.
بعد از ظهر آن روز به سمت مقبره رفتیم.پای پیاده بیست دقیقه ای راه بود.راه ماشین خور نداشت و مجبور بودیم پیاده برویم.نور آفتاب شدید بود.پوست صورتم را میسوزاند.گرمای این نواحی طاقت فرسا بود.مقبره بزرگی بود و تپه های شنی اطراف آن منظره جالبی را به وجود اورده بود.گنبدی بزرگ به شکل یکی از فراعنه با ستون های بلند داخل آن و سر ستون هایی بزرگ.به سایه داخل مقبره پناه میبریم تا حالمان جا بیاید.آب خنک در آن هوای گرم،مرحمی است بر گرما.بعد از کمی استراحت تصمیم میگیرم که در آن حوالی چرخی بزنم.گرما تن و بدنم را لگدمال میکند.از اولین تپه شنی بالا میروم.کاملا خاکی شده ام.زبری دانه های شن پاهایم را قلقلک میدهد.کفش هایم را به آرامی در میاورم.دانه های شن به آرامی پایین میریزند و سوار بر باد میشوند.نگاهی به اطراف میاندازم. هیچ چیز جز سراب دیده نمیشود.تا چشم کار میکند سراب است.ناگهان لمس انگشتانی را بر شانه ام احساس میکنم.به گمان اینکه جان است چیزی نمیگویم.جان را خطاب قرار میدهم و میگویم آفتاب گرمی است.اما جوابی نمیرسد.لحظه ای برمیگردم اما کسی نیست.شاید توهم زده ام.بله توهم زده ام. افتاب شدید بیابان باعث شده توهم بزنم.به داخل مقبره برمیگردم.اعضا بعد از بررسی داخل مقبره راهی روستا میشوند.جان که معلوم است از هیجان اولیه اش کم نشده با خوشحالی راجع به مقبره صحبت میکند.از او میپرسم که نظرت راجع به شایعات مردم در مورد فراعنه چیست؟من و من میکند.بعد با صدایی آرام جواب میدهد.بعید ندانم خرافات باشد.یا شاید هم جادو باشد.کمی شبیه داستان ها و کارتون هاست اما بعید میدانم این اخبار صحت داشته باشد.همه اش تاثیرات افتاب است.این مردمان دیوانه شده اند.حرف جان کمی از دلشوره ام میکاهد.حق با اوست.آفتاب کار خودش را کرده است.به محل اقامتمان میرسیم.به حمام میروم و دوش آب سرد را باز میکنم.حرارت بدنم به یکباره فروکش میکند.بخار های تنم به وضوح دیده میشوند.مثل فلز داغی که به یکباره در آب فرو میکنی.بعد از حمام پخش زمین میشوم.فردا روز بزرگی است.امیدوارم که بتوانم راز این مقبره را کشف کنم.خیلی زود به خواب میروم.نیمه شب از خواب بیدار میشوم.کابوس های شبانه.شاید این هم از گرمای بیش از حد است.وای خدای من دیووانه شدم.گلویم خشک شده است.مقداری از آب را سر میکشم و دوباره به خواب میروم.امیدوارم کابوس دیگری در راه نباشد.
صبح با صدای کوبیدن در از خواب بیدار میشوم.یکی از روستاییان است.صبحانه برایمان اورده است.با زبان محلی خودشان آن را به من تعارف میکند.به زبان خودم از او تشکر میکنم و در را میبندم.لگد آرامی به جان میزنم و او را از خواب بیدار میکنم.در سینی صبحانه چیزهای متنوعی وجود دارد.از گردو تا کره و چندین نوع صبحانه محلی که تا به حال به عمرم ندیده ام.حتی کره بادام زمینی هم وجود دارد.اگر چه که به خوردن صبحانه عادت ندارم ولی اشتهایم باز میشود.بعد از اتمام صبحانه وسایلمان را جمع میکنیم و راهی میشویم.تعدادی از روستاییان هم با ما راهی میشوند.
حفاری را از اطراف تپه های شنی شروع میکنیم.خاک نرم است و به راحتی کنار میرود.اما سطح زیرین سخت است.روستاییان هم به کمک میآیند اما تا ظهر نهایتا یک متر توانستیم حفر کنیم.برای استراحت به داخل مقبره بازگشتیم.خیس و خالی شده بودیم.لباس هایمان را در آوردیم تا خشک شود. باد گرم بیایان به تن مان میخورد و آن را خنک میکرد.جان که طاقتش طاق آمده بود.با نیشخندی او را نظاره کردم.منظورم را فهمید و بعد روی زمین ولو شد.کار در این گرما آن هم زیر آفتاب واقعا طاقت فرسا بود.
بعد از اتمام ناهار دوباره مشغول کار شدیم.چیز زیادی دستگیرمان نشد الا چند تکه کوزه شکسته و تعدادی هم استخوان که سالیان طولانی زیر خاک مدفون مانده بودند.لحظه ای احساس کردم که همه چیز در اطرافم در حال چرخش است.چشمانم سیاهی میرفت و بعد با سر به زمین برخورد کردم و بیهوش شدم.چشمانم را که باز کردم خود را داخل مقبره دیدم.جان و همه روستاییان هم در اطرافم جمع شده بودند و با چشمانی نگران نظاره ام میکردند.جان گفت چیزی نیست بعید ندانم گرمازده شده ای.به کمی استراحت نیاز داری.آن شب هنگام خواب تمام تن و بدنم درد میکرد.جان میگفت که در بین روستاییان شایعه شده که جادوی فرعون تو را گرفته است.لبخندی میزنم.از این مردم هیچ چیزی بعید نیست.فردا دوباره راهی میشویم.این بار فشار کمتری به خودم وارد میکنم. احساس میکنم که چیزی در زیر پاهایم در حال حرکت است.لحظه ای به فکرم رسید که شاید مار یا عقرب باشد اما چیزی نیود.ناگهان زمین زیر پایم خالی شد.مثل اینکه زمین دهان بازکرده باشد مرا بلعید.به داخل گودال بزرگی افتادم و در تاریکی مطلق به سمت پایین میرفتم.همه چیز سیاه بود.اما دانه های شن را حس میکردم.بعد از لحظاتی به زمین برخورد کردم و بیهوش شدم.
چشمانم را که باز کردم،درد شدیدی در ناحیه سرم و پاهایم حس میکردم.خونریزی داشتم و استخوان رانم دچار شکستگی شده بود و از پوستم بیرون زده بود.چند دقیقه ای طول کشید تا دو بینی ام کاملا برطرف شود.سرم را بالا آوردم.همه جا تاریک بود.کاری از دستم برنمیآمد.بغض شدیدی گلویم را فشار میداد.ناله بلندی سر دادم نه به خاطر درد بلکه به خاطر تنهایی ام.من تنها در اینجا گیر افتاده ام و هیچکسی به داد من نخواهد رسید.لحظه ای تمام زندگی ام در برابر چشمانم ظاهر شد.مادرم که با نگرانی نگاهم میکرد. پدرم با آن لبخند دلنشینش و دنی با آن طعنه های نیش دارش.دوباره از هوش رفتم.اینبار که به هوش آمدم ناله وشیون سر ندادم.فقط به دلشوره هایم فکر کردم به اینکه تمامی آن ها مثل غریزه ای بودند تا مرا از این سفر بازدارند.اما من به آن ها گوش نکرده بودم.به یاد حرف های مردم افتادم،حق با آن ها بود.فرعون از گور برخواسته تا دوباره بر این جهان حکومت کند.لحظه به حال آینده مبهوم خود افسوس خوردم.شاید حق با مادر بوده است و من باید دکتر میشدم.فکرش را بکن الان در مطبم روی صندلی ولو شده بودم و از باد کولر لذت میبردم.همه این افکار مثل سمی برای قلب درد کشیده ام بود.خونریزی پاهایم همچنان ادامه داشت و تمام نمیشد.با تکه ای از پارچه پیراهنم ان را بستم.مقدار کمی آذوقه به همراه دارم.خوش شانس بودم که آنهارا در کیف دستی ام گذاشته ام.یک شکلات تلخ بزرگ با دو عدد نان تست و مقداری آب.به گمانم برای دو هفته کافی باشد.هیچکس انتظار مرا نمیکشد الا مرگ.حضورش را حس میکنم دائما در حال چرخش است. هراز گاهی سر میزند من هم لبخندی به آن میزنم و با چشمک بدرقه اش میکنم.دیر یا زود همین جا دفن میشوم و هیچکس مرا به یاد نخواهد آورد.چه ارزوهایی که در بچگی داشتم.خوبی تنهایی آن است که با خدا بیشتر آشنا میشوی.من انسان معتقدی نبودم.اما در این چند روز به وجود خدا پی برده بودم.نیرویی ماورایی که روحت را تغذیه میکند یا لااقل امیدوارت میکند.مثل کادوی تولدی که نمیدانی در آن چیست.
روز2 زیر زمین
چرا تا الان به ذهنم نرسیده بود.من یک روز تمام در این مکان گیر افتاده بودم و به فکرم نرسیده بود که نگاهی به این اطراف بیندازم.پیراهنم را در آوردم و با کبریتی که در کیف دستی ام داشتم،آن را آتش زدم.به هر زحمتی که بود از جا برخواستم و لنگان لنگان راه افتادم.چوب مشعلی را دیدم و پیراهن را به سر آن زدم.آتش را که بالاتر آوردم،راهرویی را در مقابلم مشاهده کردم که انتهای آن نامعلوم بود.دیوار ها پر بود از شکل ها و خط های عجیب و غریب.چیزهایی که تا الان چشمم به آنها نخورده بود.یک شکل بز که شاخ هایش به بندی یک متر میرسید.یک قبیله که دور آتشی جمع شده بودند و دست های خود را به سمت آسمان گرفته بودند.و یک سری از ظرف و ظروف که بر دیوار ها حک شده بود.خط های میخی هم در بین ان ها مشاهده میشد.با اینکه راجع به ان ها مطالعه کرده بودم و اقسام آن را میدانستم اما این ها هیچکدام برایم آشنا نبودند.همانطور که رو به جلو حرکت میکردم،مشعل های روی دیوار را هم دانه به دانه روشن کردم.اشکال بیشتری برایم مشخص میشدند.خدا میداند منظورشان چیست شاید از خطری اطلاع میدهند.به انتهای راهرو رسیدم.روبرو بسته بود.یعنی اینجا زندان است؟درد پایم به طور کلی فراموش شده بود.حتما باید دریچه ای به بیرون وجود داشته باشد.بار دیگر هم راهرو را از اول تا آخر بررسی کردم ولی به چیزی دست نیافتم.بارها و بارها بررسی کردم.خسته و ناامید به دیوار تکیه زدم و شروع کردم به فلسفه چینی مشکلات و توجیه آن ها.اما نوری از جنس امید در دلم روشن شده است.نمیخواهم تسلیم شوم پس دوباره بلند میشوم.نوشته ها را دنبال میکنم تا بلکه بتوانم حرف آشنایی پیدا کنم.اما اینها صرفا نوشته اند.شروع میکنم به لمس کردن تک تک سنگ ها.با اینکه در فیلم ها دیده ام که ممکن است تله ای در میان باشد،اما ادامه میدهم.اما این هم فایده ای ندارد.اینبار دیگر درد پایم را فراموش نمیکنم.وضعش وخیم تر شده است.بوی مدفوع و عفونت در راهرو میپیچدوتهوع آور است.چیز زیادی هم از غذایم باقی نمانده است.دوباره افکار به سمتم هجوم میآورند.چشمانم را میبندم.به خواب میروم.در خواب میبینم که توانسته ام از اینجا بیرون بیایم.به مادر و پدر زنگ زده ام و از احوال آنها جویا شده ام.نمیدانم چه مدت خوابیدم.اما هنگام بیدار شدن سرگیجه شدیدی داشتم.خون زیادی از بدنم رفته بود مخصوصا با آن عفونت و اوضاع بد اینجا.مثل بچه هایی شدم که نمیتوانند به تنهایی دستشویی بروند.خودم را خراب میکنم.با آنکه کسی نیست ولی باز خجالت آور است.کنترل وضعیت از دستم خارج میشود.به همه عالم بد و بیراه میگویم.به خدا،به جان و هر کسی که به یاد میآورم.باز هم راهرو را بررسی میکنم.شاید به سرنخی رسیدم.بی نتیجه است.سعی میکنم دوباره به خواب بروم.لااقل در خواب به اینکه کجا و در چه وضعیتی هستم فکر نمیکنم.حتی زمان در خواب سریعتر میگذرد.اینبار که از خواب بیدار میشوم ضعف بیشتری دارم.فقط مقداری نان تست خشک شده با کمی آب برایم باقی مانده است.ضعف بدنم را فراگرفته حتی توان نوشیدن آب هم برایم باقی نمانده است.شروع میکنم به نوشتم یادگاری روی دیوار.از هر چه که به نظرم جالب میآید.اسم و محل زندگی ام،تاریخ تولدم،حتی شماره تلفنم را اینجا نوشتم.در حین نوشتن بر روی یکی از سنگ ها متوجه بازشدن یک دریچه میشوم.خون در رگ هایم جریان پیدا میکند.دریچه ای کوچک اما به حدی هست که بتوانم از ان عبور کنم.یعنی این دریچه راه خروج است؟البته احتمال آن را هم میدهم که به جای بدتری ختم شود ولی در هر صورت بهتر از اینجا نشستن است.خود را دست تقدیر میسپارم.یکی از مشعل ها را برمیدارم و به داخل دریچه میروم.ساختن این دریچه ها انهم در زمان گذشته واقعا عجیب بوده است بعید نیست که آن را به بیگانگان نسبت میدهند.انتهای دریچه دیده نمیشود. اما همچنان به مسیرم ادامه میدهم.صدایی به گوشم میرسد.مار بزرگی از مقابل میآید.نفسم در سینه حبس میشود.انتظار آن را نداشتم.مار فس فس کنان و با زبانی که هر دفعه مثل شلاق بالا میرود اهسته آهسته به من نزدیک میشود.حتما بوی خون آن را به اینجا کشانده.چاقوی دستی کوچکی به همراه داشتم.تنها وسیله دفاعی من در برابر آن مار بزرگ.با دستانی لرزان چاقو را به سمت آن میگیرم.خیلی خوش شانس است که مرا پیدا کرده،غذایی به این بزرگی در این بیابان کم یاب است.از برق چشمانش مشخص است ک ه چقدر در انجام این کار مصمم است.به سمتم حمله ور میشود.با مشعل او را دور میکنم.جنگیدن در آن دریچه تنگ واقعا کار دشواری است.چندین بار دیگر هم به من نزدیک میشود اما هر بار با مشعل او را دور میکنم.بار دیگر به سمتم حمله ور میشود اما اینبار چاقو را در سرش فرو میکنم.از درد به خود میپیچد.انتظار چنین حمله ای را نداشت.سرش را از تنش جدا میکنم تا مایه عبرتی برای سایرین باشد.دوباره به راهم ادامه میدهم.باد ملایمی صورتم را نوازش میدهد.امیدوار میشوم.نوری از مقابل به چشم هایم برخورد میکند.جلوتر میروم.شدت باد بیشتر میشود.تا اینکه انتهای دریچه را میبینم. سوراخ کوچکی در انتهای دریچه که نور از آن به داخل نفوذ کرده است.از سوراخ به بیرون نگاه میکنم.یکی از دیواره های مقبره است.نگاهی به داخل مقبره میاندازم جان در گوشه ای تکیه داده است.فریاد میزنم کمک.گیج و سرگردان به اطراف نگاه میکند.راهنمایی اش میکنم.از خوشحالی بال در آورده است.سایر اهالی را خبر میکند تا به نجات من بیایند.بیهوش میشوم.چشمانم را باز میکنم.در بیمارستان هستم.جان و سارا و پدر ومادرم با چشمانی نگران مرا نظاره میکنند.مادرم فریاد شادی میکشد و مرا به آغوش میکشد.
دو پرنده
بازتاب نغمهی شرین و رسای پرنده، کنار پنجره می کشاند. در حیاط حولی روی شاخچهی باریک توت، یک پرندهی زیبا، آهنگ صبحگاهیش را زمزمه میکند. ویا هم دوتا پرنده. آن یکی را آنسو تر از رعشهی برگ های پهن توت حدس می زدم.
دستِ به صورت کشیدم. داشتم مبهوت نگاه می کردم. در ذهن و خیالم موج از طنین صدای این پرنده هجوم می آورد.
به جایم بر می گردم. دو، پنج و شش دقیقهی سکوت. باز طنین صدای این پرنده مرا کنار پنجره می کشاند. با رخوت جسم ناپایدارم را بلند می کنم. کنار پنجره؛ بر دیوار آن تکیه میکنم. با دقت گوش میکنم. نگاه محو آن پرنده می شود.
این بار پرنده جای دیگر، در فراز شاخچهی دیگر قرار دارد. گمانم درست بود. آن دیگری روبه رویش با همان ریخت و قیافه روی شاخچهی مقابلش است.
آن دوتا زندگی صبحگاهیش را با آهنگ سرور شروع کرده بود. درست مقابل هم نشسته بود. به هم نگاه میکرد و می نواخت. بازتاب چکچک شرین آنها تداخل ظریف از صوت را به میان می آورد.
نمی دانم این ها چه نوع زندگی دارد. نغمهی پر رمز و راز این ها حکایت از غم شان خواهد بود یا از شادی شان؟ اول صبح در فراز شاخچههای نزار، در هوای ملایم، باد نرم. زیر آسمان نیلگون کابل، شروع به نغمه پردازی میکند. اصلن چه میشد زندگی ما انسانها مثل این دو پرنده میگذشت! روزها بانگ سرور و شعف می نواختیم و شبها در یک مکان دنج میخسبیدیم. در خیال خود حرف می زدم. روحم و جسمم مبهوت زندگی عاشقانه پرندگان شده بود.
با چند چکچک روی چند شاخهی دیگر پرید. بال گشود مسیر پرواز شانرا تعقیب میکردم تا از نظر ناپدید شد.
بازتاب نغمهی شرین و رسای پرنده، کنار پنجره می کشاند. در حیاط حولی روی شاخچهی باریک توت، یک پرندهی زیبا، آهنگ صبحگاهیش را زمزمه میکند. ویا هم دوتا پرنده. آن یکی را آنسو تر از رعشهی برگ های پهن توت حدس می زدم.
دستِ به صورت کشیدم. داشتم مبهوت نگاه می کردم. در ذهن و خیالم موج از طنین صدای این پرنده هجوم می آورد.
به جایم بر می گردم. دو، پنج و شش دقیقهی سکوت. باز طنین صدای این پرنده مرا کنار پنجره می کشاند. با رخوت جسم ناپایدارم را بلند می کنم. کنار پنجره؛ بر دیوار آن تکیه میکنم. با دقت گوش میکنم. نگاه محو آن پرنده می شود.
این بار پرنده جای دیگر، در فراز شاخچهی دیگر قرار دارد. گمانم درست بود. آن دیگری روبه رویش با همان ریخت و قیافه روی شاخچهی مقابلش است.
آن دوتا زندگی صبحگاهیش را با آهنگ سرور شروع کرده بود. درست مقابل هم نشسته بود. به هم نگاه میکرد و می نواخت. بازتاب چکچک شرین آنها تداخل ظریف از صوت را به میان می آورد.
نمی دانم این ها چه نوع زندگی دارد. نغمهی پر رمز و راز این ها حکایت از غم شان خواهد بود یا از شادی شان؟ اول صبح در فراز شاخچههای نزار، در هوای ملایم، باد نرم. زیر آسمان نیلگون کابل، شروع به نغمه پردازی میکند. اصلن چه میشد زندگی ما انسانها مثل این دو پرنده میگذشت! روزها بانگ سرور و شعف می نواختیم و شبها در یک مکان دنج میخسبیدیم. در خیال خود حرف می زدم. روحم و جسمم مبهوت زندگی عاشقانه پرندگان شده بود.
با چند چکچک روی چند شاخهی دیگر پرید. بال گشود مسیر پرواز شانرا تعقیب میکردم تا از نظر ناپدید شد.