صفحۀ اختصاصی اعضای دورۀ ۳۴ نویسندگی خلاق

16 پاسخ

  1. عصر بود. به نظر اواخر يك روز تکراری مثل باقی روزها، صدای گوشی می‌گفت پیام دارم؛ نگاهم خورد به اسم فرستنده، از دوستی بود که حتی شده دیر به دیر احوالم را می‌پرسید و خوشحالم می‌کرد.
    پیامش را باز کردم، هر کلمه‌ای که خواندم بیشتر دلم گرفت. خبر مهاجرتش از ایران را داده بود و خیلی مختصر و مفید داشت خداحافظی می‌کرد. بی‌مقدمه و در چند جمله‌ی کوتاه.
    آشنایی ما به حدود هفت سال قبل برمی‌گشت؛ خیلی رسمی، خیلی اتفاقی. یک آشنایی ساده که تعداد دیدارهایش به تعداد انگشت‌های یک دست هم نمی‌رسید؛ ولی بدون این‌که بدانیم چه‌طور، ریشه کرده بود این دوستی در دل‌مان و با این‌که دیداری میسر نمی‌شد همیشه جویای حال هم بودیم. بعد از دو سه ماه که کوچکترین خبری از او نداشتم حالا یک‌باره وقت رفتن آن‌هم درست لحظه آخر در فرودگاه یاد من افتاده بود.
    الان باید بگویم به سلامتی! چقدر‌خوب؛ خوشحالم که بالاخره برنامه رفتن‌تان جور شد. پس چرا این‌قدر سخت است گفتنش؛ اصلا انگار دلم نمی‌خواست آن پیام را ببینم.
    شاید کمی زودتر وقتی که بتوانم لااقل برای بار آخر از نزدیک او را ببینم. اصلا چرا باید خبر‌ می‌داد آن هم دم رفتن؟ نه؛ بی‌خبر اگر می‌رفت.. نمی‌دانم،
    هزار و یک جمله در ذهنم رژه می‌رفت و از همه عجیب‌تر‌احساساتی بود که اون عصر زمستانیِ اوایل دی ماه گریبانم را گرفته بود و انگار خیال نداشت رهایم کند. مدام از خود می‌پرسیدم خوب برای چه ناراحتی؟ باید خوشحال باشی آن‌هم وقتی خبر داشتی مدت‌ها بود دلش می‌خواست برود ولی جور نمی‌شد؛ حتما آن‌جا زندگی‌ بهتری منتظر اوست.
    ولی انگار چیزی ته دلم خودش رو قایم کرده بود و نمی‌گذاشت دل و زبانم‌ یک حرف بزنند.
    سعی کردم پیام رو همان‌قدر‌ مودبانه که فرستاده بود جواب بدهم؛ رسمی با هاله‌ای ملایم از صمیمیت. آرزوی موفقیت و سلامتی کردم درست انگار منتظر خبر رفتنش بوده‌ام و آب از آب هم در دلم تکان نخورده است.
    چند پیام رد و بدل شد، معلوم شد هر دو تنها هستیم. او در فرودگاه و من بین چهاردیواری خانه. همیشه قبل از تماس پیام می‌داد که اگر شرایط مناسبی نیست به قول خودش مزاحم نباشد؛ نمی‌دانست همیشه و همیشه مراحم بوده؛ خواست صحبت کنیم و من چقدر آن لحظه می‌خواستم صدایش را بشنوم. مدت زیادی از آخرین ملاقات و حتی آخرین مکالمه ما گذشته بود و حالا احساس می‌کردم آخرین بار است، بعد از این خیلی دور می‌شد خیلی زیاد. اینجا هم که بود نمی‌دیدمش سال به سال ولی این دور شدن فرق داشت دیگر خیالم راحت نبود روزی با یک تلفن قراری می‌گذاریم و باهم قهوه‌ای می‌نوشیم و گپی می‌زنیم از تمام روزهایی که گذشته. این فاصله واقعی بود، خیلی واقعی.
    سعی کردم بگویم برایش خوشحالم، از این‌که بالاخره بعد از چند سال تصمیم‌اش برای رفتن قطعی شده بود و موفق شد به رفتن؛ می دانستم که تصمیم داشت زودتر از این‌ها راهی شود ولی چیزی ته دلم می‌گفت کاش نمی‌رفت و چقدر این احساس خودخواهانه آن لحظه مرا شرمنده کرد پیش خودم.
    نمی‌دانست میان دلم احساس عجیبی است که می‌زند زیر تمام کاسه کوزه‌های منطقم. خوشحال بودم که‌ نمی‌داند و هیچ‌گاه هم نخواهد فهمید.
    خداحافظی کردیم مثل همیشه، انگار که اتفاقی نیافتاده است؛ ولی اتفاق افتاده بود برای من و این قابل انکار نبود با آشوبی که در دلم شد.
    چرا آن عصر زمستانی دیگر تکراری نبود؟ تبدیل شده بود به یک بعدازظهر دل‌گیر که جان می‌دهد برای سکوت و تاریکی و شاید نم اشکی.
    یعنی چه؟؟ از کجا آمد این حال خراب؟ تا یک ساعت پیش کجا پنهان بود؟
    از آخرین‌باری که او را دیده بودم چند سالی گذشته بود.
    آن روز هرگز نمی‌دانستم آخرین‌بار است. حتماً پیش خود فکر می‌کردم خیلی زود دوباره چشم در چشم می‌شویم وگرنه شاید برای خداحافظی عجله نمی‌کردم.
    او هم نمیدانست آخرین دیدار است.
    حالا داشت می‌رفت و به گفته خودش آخرین کسی بودم که قبل از رفتن تصمیم گرفته بود از او خداحافظی کند.
    خوب حتماً لحظه‌های کسل‌کننده قبل پرواز وقتی مشغول چک کردن پیام‌های گوشی بوده، یک‌دفعه اسم مرا دیده و با خود گفته بد نیست خبری از رفتنش بدهد، چقدر دوست داشتم این‌طور نبود.
    خوب دلیل دیگه ای نداشته است؛
    ولی اگر دلیل دیگری‌ای‌ داشته چه؟
    هنوز این جمله از ذهنم درست عبور نکرده بود که چیزی در مغزم با پتک‌ در هم کوبیدش، انگار چیزی حق نداشت به فکرم خطور کند هرچیزی که می‌توانست این حال عجیب را معنا کند.
    تمام این‌ها وقتی حرف می‌زدیم مثل برق از بین افکارم رد می‌شد و هرچیز اضافه به نظر می‌آمد با اجازه عقل بیرون می‌رفت و احساس بیچاره زبانش بسته بود.
    برایش آروزی خوشحالی کردم، مثل همیشه. وقتی تلفن را قطع کرد هوا هنوز بین تاریکی‌ و روشنی مردد بود. نور بی‌رمقی از آشپزخانه تا وسط پذیرایی را روشن کرده بود. روی مبل کنار پنجره نشسته بودم‌ و انگار در سرم موسیقی ملایمی شروع شد به پخش شدن. ترجیح می‌دادم آن لحظه همان‌جا بنشینم و بدون هیچ حرکتی به آهنگی که وجود نداشت گوش بدم.
    پاهایم را روی عسلی کنار مبل گذاشتم؛ سرم را به دیوار تکیه دادم و با چشم‌های بسته سعی کردم آخرین‌باری که او را دیدم به خاطر بیاورم. خوب یادم مانده؛ انگار‌نه‌انگار چند سالی گذشته بود.
    محل کار یکی از دوستان نزدیکش بود، باهم رفتیم برای یک قرارِ کاری. وقتی از در بیرون آمدم نشسته بود و مشغول صحبت با یکی از دوستانش، از دور سری تکان دادیم به نشانه خداحافظی و از در بیرون آمدم. به همین سادگی شد آخرین دیدار.
    حالا من در خانه و او منتظر پروازی که کیلومتر‌ها دورش می‌کند. می‌توانم تصورش کنم؛ چلانده زندگی‌اش رو در چند چمدان جا داده و روی صندلی منتظر اعلام پرواز. حتماً چند شاخه از موهای جوگندمی‌اش روی پیشانی ریخته و‌ لب‌هایش روی هم فشرده، چشم‌هایش از بی‌خوابی دیشب کمی خسته و سعی در نادیده گرفتن دلشوره‌ای که آدم‌ها قبل دور شدن می‌گیرند. حتماً مثل همه‌ی مسافرها از چند روز قبل درگیر کارهای سفر بوده و استراحت کافی نداشته چیزی بود که در لابه لای حرف‌هایش هم دیده می‌شد.
    یک ساعتی همین‌طور میان کلاف خیالم گذشت و آینده را به هم بافتم. چشم باز کردم هوا تاریک شده بود و پاهایم از بی‌حرکتی خشک. اتاق تاریک بود، ولی دلم نمی‌خواست چیزی عوض شود؛ انگار حتی نور هم آن لحظه سکوت حاکم را می‌شکست. دلم می‌خواست تا صبح بنشینم و فکر کنم، نمی‌دانم به چه شاید دلم می‌خواست الکی غرق خیال شوم، هرجا باشم غیر از اینجا.
    می‌دانستم حدود ۱۵ساعت دیگر در راه است و‌حتماً وقتی رسید باید خبری بگیرم به رسم احترام و باخبر از به سلامت رسیدن.
    یا شاید نباید این‌کار را بکنم؟!
    برایش عجیب نخواهد بود؟
    اصلاً چرا قبل از رفتنش نخواست برای دیدنش بروم؟
    چرا نخواستم برای دیدمش بروم؟
    من که خبر نداشتم
    هربار حرفی از ذهنم رد شد گذاشتم برود و به زبان نیاید.
    نمی‌دانم چرا بین حرف‌هایی که تا الان بین ما رد و بدل شده بود داشتم می‌گشتم به دنبال چیزی، چه نمی‌دانم شاید دنبال فرصتی، نشانه ‌ای چیزی که بگویم اهااا درست است، دیدی، دیدی این همه دلتنگی بی‌دلیل نیست؛ ولی انگار نشانه‌‌ای نبود‌.
    تلاش بیهوده‌ای بود. ذهن خیال‌پرداز من فرصت بازی پیدا کرده بود وگرنه چه‌طور می‌شود کسی را ببینی، عمیق شوی در نگاهش؛ بعد قبل از رفتنش فقط صدایش در گوشت بپیچد.
    یادم افتاد مدتی بود ایمیل‌های که می‌فرستادم جواب خاصی نداشت، همین کافی بود که خیالم آسوده شود همه‌چیز زیر سر خیالات من است و جایش درست همان جاست نه در واقعیت.
    مسیر آمدنش را که نگاه می‌کنم ردّپای او را می‌بینم، کم بود؛ ولی درست جاهایی که باید، به اندازه.
    هرچه بود سر به مهر ماند، حالا چه می‌خواستم بگویم؟
    بگویم آرام در من ریشه کرده بود مهرش؟
    آن‌قدر آرام که حتی تا لحظه آخر خودم هم بی‌خبر بودم؟
    این حصار بلندی که دورمان را گرفته بود حتی فرصت یک نگاه بیشتر را نداد. شنیدم کسی در سرم با صدای بلند به من می‌خندد.
    به چه میخندی؟
    به تو و هرچه در مغز کوچکت می‌گذرد‌
    و بعد دوباره صدای قهقهه‌ی گوش‌خراش
    با تاسف صدایی که نمی‌دانم از کجاست نگاه می‌کنم
    تو حتی نمی‌دانی او که بود
    صدای خنده بلندتر شد
    گوش‌هایم را گرفتم
    تو حتی خودت هم‌ نمی‌دانی دنبال چه هستی، اصلاً بیا و بگو زمین گذشته را شخم‌ میزنی به دنبال چی؟
    من فقط خاطراتی رو مرور کردم خوب که چی؟
    تو فکر کردی با کی‌ داری حرف می‌زنی؟ مگر کسی به خودش هم می‌تواند دروغ بگوید که تو می‌خواهی بگویی؟!
    بیخودی شلوغش نکن، کدوم دروغ؟ دلگیری از رفتن یک دوست چیز عجیبی نیست
    هه‌هه باشه تو راست می‌گی
    معلومه راست می‌گم میشه صدای نخراشیده‌ات رو قطع کنی؟ بدو‌بدو پریدی وسط افکار من چیو ثابت کنی اصلاً حرف حسابت چیه؟
    دارم سعی می‌کنم وادارت کنم چیزی که جراتشو نداری بگی، بلند بگی و بعد خودت بهش بخندی
    انگار سرتاپا سیاه پوشیده بود این صدای مزاحم
    نگاهم را از پنجره بیرون انداختم، گفتم: که چی گیریم چیزی باشه ته دلم به فرض محالللل کجاش خنده داره؟ او که رفته، منم که جز خودم با کسی حرف نزدم دیگه چیکار داری بذار با خودم تنها باشم
    انگار نمی‌خواستم با این خود سیاه‌پوش چشم تو چشم بشوم
    ولی انگار بیرون پنجره بود درست جلوی نگاهم
    زل زد بهم و گفت
    بگو نذار ازت نا امید بشم. بگو بدونم هنوز اون‌قدر احمق نشدی. اعتراف کن یه احساسات لحظه‌ای بود جو گرفتت اصلا بگو تاثیر چای دارچین و هوای عصر شد معجون؛ عقلمو به باد داد درست وسط یه روز عادی بگو و بیا دوتایی با صدای بلند به این جوزدگی تو بخندیم
    نگاهمو‌ ازش پس گرفتم
    گفتم بیا به بار با من باش. من جرات پیدا می‌کنم دروغ نمی‌گم ولی توام انصاف داشته باش دلمو خوش کن لعنتی حتی با یه کلمه، بگو شاید حق با توهه، اصلاً چه ایرادی داره حق با من باشه؟ قرآن خدا غلط میشه؟
    خنده‌اش دیگه خنده نبود. پوزخندهای تاسف‌بار شده بود. توقعش را نداشت.
    توقعم ازت بیشتر بود دخترجون، اون‌وقت اسم خودمو‌چی‌ بذارم اگر اینجوری اینقدر احمقانه عقلمو بریزم درست وسط دلت؟ خودت نمیگی منطقم کجا رفته؟ بی‌فایده است، پاک محو شدی توی این شاعرانه‌گی که نمی‌دونم چه‌طور با این سرعت برای خودت ساختی. خوب شد پیام خداحافظی بود خداروشکررر که اون عقلش رسید و هیچ‌وقت حرفی اضافه‌ای نزد؛ لابد کافی بود یه بیت شعر بخونه دیگه صدتا مثل منم نمی‌تونستیم مغز پریده‌ات رو برگردونیم سرجاش.
    تو نمی‌فهمی من چی می‌گم.
    آره نمی‌فهمم چی می‌گم واقعاً.
    اگر فهمیده بودم شاید نمی‌رفت. ولی خوب حتماً باید می‌رفت تا بفهمم. توام به همین نتیجه رسیدی نه؟ بیا یه بار به جای بد قلقی با دل من بساز بگو بهش چی باید بگم.
    ولممم کن بابااا کار دنیا برعکس شده؟ از کی تا حالا عقل اختیارشو میده دست دل کمر بستی ابروی منو ببری؟ اصلا چی بگی از چی بگی خودت خندت نمی‌گیره؟
    این‌بار من زل زدم بهش در چشمایم دید همه‌چیز را.
    گفتم: تو خودت می‌دونی نمی‌خوام احمق باشم فقط با رفتنش انگار چیزی را برد. انگار جای چیزی خالی شد توی دلم می‌فهمی چی می‌گم؟
    توقع داری بفهمم ؟ نشستی برای خودت قصه ساختی هر ثانیه هم یه پر به بالش اضافه می‌کنی، رفت بابا رفت، خداحافظ
    راست می‌گی توقع زیادی دارم ازت اگر می‌فهمیدی که جات وسط سینه بود. وقتی دلم گرفته یعنی خیلی وقته که بوده؛ فقط تو‌ازش بی‌خبر بودی؛ لابد برای همین بد اخلاقی از کم‌کاری خودت شاکی هستی! شاید باید می‌رفت تا تو بیای با این نگاه سردت بهم زل بزنی بهم ثابت بشه عشق خبر نمی‌کنه از دری میاد که همه فکر می‌کردن بسته است خیلی بی صدا و‌ ساکت جای خودشو توی دلت می‌سازه و میره.
    صدای خنده‌اش قطع شده بود
    نگاهش کم کم آب شد
    باید کاری می‌کردم همین الان هم دیر بود. دیر برای چه؟ دیگه انگار چیزی مهم نبود
    تردید نکردم
    این بار پیام از طرف من بود …

  2. آن دختر کک مکی(قسمت دوم)
    امروزصبح، گویی خورشید پرتوهای نورانی خود را بیشترازهرروزدیگربرپنجره اتاق روبه آفتابم تابانده است. همه جا را روشنایی فرا گرفته. پرتوهای درخشان خورشید گرمی خاصی را در وجودم به حرکت و جنب وجوش وا داشته. طعم ومزه صبحانه ام با هرروزفرق کرده است، امروز صبحانه ام را که تخم مرغ نیمرو با عسل ونان بربری ای که خودم آن را صبح زود ازنانوائی سرکوچه خریده ام را با اشتهای کامل میل می کنم. با آماده شدنم برای رفتن به دبیرستان، خواهر عزیزم مرا تا درب منزل بدرقه می کند وخدا نگهدار می گوید. هوای بیرون ونسیم روح بخش آن طراوت زیادی را به صورت و دستانم می دهد. حرکت همسازدستان وپاهایم نیزریتم آهنگی یکنواخت وروح نوازی را با یکدیگرمی نوازند. امروزهمه چیززیبا ست ومن باید هرچه زودتر به ایستگاه بروم. سواراتوبوس دوست داشتنی ام بشوم. ببینم که درمسیرش دخترزیبا ونوجوان ودوست داشتنی من را که نامش برایم کک مکی است را با عزت و احترام سوارمی کند. دختری سرشارازطبیعتی پاک وبی آلایش، وهمراه با نگاه وسکوت همیشگی اش. اتوبوسی که امروز درون آن قدم می گذارم، اتوبوس جدیدی است که به تازگی آن را به این مسیر اختصاص داده اند. تابلوی جدید و روشن جلوی آن نیزبه مسیرخط اتوبوس- میدان توپخانه (خط 133) میدان آریاشهر- جلوه خاصی داده است. رنگ بیرونی اتوبوس نیزازترکیب دو رنگ آبی روشن دربالا وپایین، ورنگ سفید درمرکزآن تزئین شده که دارای آرم سازمان اتوبوسرانی شهرتهران و به رنگ مشکی درمرکزآن می باشد. نشستن برروی صندلی های چرمی تمیزوجدید آن نیزکه بوی نو وتازگی می دهد حس خوبی را به همه ما دانش آموزان این اتوبوس می دهد. ابتدا با دیدن صندلی های نو وخالی فورآ برروی نزدیک ترین آن می نشینم ودستی بر روی آن ها می کشم ولی ناگهان با یاد کک مکی ازجایم بلند می شوم وبه سمت میله فلزی انتهای اتوبوس که ازنو بودن برق می زند می روم. گویا اولین نفری هستم که با دستانم این میله فلزی وفادار به خودم وکک مکی را لمس می کنم. کمی دقت که می کنم می بینم اتوبوس جدید فقط دارای دو میله فلزی، یکی درعقب اتوبوس و دیگری درجلو ونزدیک راننده است، درصورتی که اتوبوس های قبلی دومیله یا ستون فلزی هم دروسط راهرو داشتند. با توقف اتوبوس درهر ایستگاه فقط تعداد کمی مسافرسوارمی شوند. گویا مسافران همیشگی وپایدارش بی خبرازاختصاص اتوبوس جدید درمسیراین خط هستند. با توقف اتوبوس درایستگاه تهران ویلا، کک مکی را می بینم که هم چون شاهزاده خانمی زیبا که قد کشیده باشد همراه با نیم تاجی برسرولباسی سفید ونیمه بلند وسبک از درب جلوی اتوبوس پا به درون می گذارد. با ورود کک مکی به اتوبوس نخست راننده وسپس بقیه مسافران به احترام او ازجای خود بلند می شوند. کک مکی درحالی که سرش را به احترام پائین می آورد، بعد ازمکث کمی، نگاهی به عقب اتوبوس ومیله فلزی که دستان من آن را درمیان گرفته است می اندازد. قدم درراهرو اتوبوس می گذارد. بی توجه به وجود صندلی های خالی ای که مشاهده می کند هم چنان به سمت عقب اتوبوس می آید. با حرکت کک مکی سرهای مسافران نیزبا چرخش به عقب او را همراهی کرده وسپس هریک برصندلی های خود می نشینند. من نیزدرحالی که خشکم زده است، مات ومبهوت زیبائی ی خیره کننده کک مکی می شوم. تاکنون اورا این چنین زیبا ندیده بودم. جلوه قشنگش برایم توصیف نشدنی بود. با آمدن کک مکی به نزدم، می بینم که دو دست کوچک ولطیفش را بالا می اورد تا میله فلزی را بگیرد. ولی دستان او نه برروی میله ، بلکه برروی دستان من که میله فلزی را گرفته ام قرارمی گیرند، طوری که دستان من را با دستان خود کاملا” می پوشانند. درحالی که با تعجب زیادی نگاهش می کنم، متوجه می شوم که هیچ کتاب و دفتری دردستان کک مکی نیست وبرای اولین باریک کیف چرمی کوچک و صورتی رنگی که دارای بند بلندی است را هم به صورت ضربدربر دوشش انداخته است. تا به خودم می آیم می بینم چشمان کک مکی دارند مرا خیره نگاه می کنند. با تلاقی نگاهمان با یکدیگر، نرمی دستانش را که هم چنان برروی دستانم است را احساس می کنم. ناگاه دستانم را می فشارد. با دستانش انگشتان مرا بازمی کند. گویا می خواهد چیزی را دردستانم قراردهد. آن را از دستانش می گیرم. سپس به او نگاه می کنم. با نگاهش به من می گوید آن را ببینم. ومن نیزچنین می کنم. دردستم قطعه کاغذی را می بینم. فقط یک جمله کوتاه درآن نوشته شده است: ایستگاه بعدی پیاده شو. با تعجب به چشمانش نگاه می کنم. اوهم لبخند شیرینی که تاکنون انتظارش را می کشیدم تحویلم می دهد. با آن لبخند شیرینی که برلبانش نقش می بندد دهانش بازمی شود ومن دندان های سفید ویکدست کوچکش را می بینم، گوئی همه اعضای دهان اومی خواهند با من حرف بزنند، ولی اندکی بعد خاموش وبسته می مانند. با خود می اندیشم چرا کک مکی ازمن خواسته است درایستگاه بعدی ازاتوبوس پیاده شوم؟ قرار است با او به کجا بروم؟ مگرمن و کک مکی امروز درس نداریم؟ پس مدرسه مان چه می شود؟ دراین افکارهستم که اتوبوس به ایستگاه می رسد. درحالی که باورم نمی شود ومتعجب مانده ام می بینم کک مکی ازاتوبوس پیاده می شود. من نیزبا اندکی مکث وقبل ازآن که اتوبوس حرکت کند با دستپاچگی پیاده می شوم. درخیابان چشمانم کک مکی را جستجو می کند. اورا درفاصله چندمتری جلوترازخودم می بینم که درپیاده رو درحال قدم زدن است. گام هایم را بلند تر برمی دارم تا به او می رسم ودرکنارش قرارمی گیرم. نگاهم می کند وبه من لبخند می زند و بدون آن که حرفی بزند برسرعتش می افزاید. من هم پا به پای اوسرعت می گیرم تا به تقاطع خیابان می رسیم. بعد ازکمی مکث وسبزشدن چراغ راهنمائی به سمت دیگر خیابان می رویم. پیاده روی ما دقایقی بعد نتیجه می دهد. به پارک محلی تهران ویلا نزدیک ایستگاه کک مکی می رسیم. پارکی که مسافران اتوبوس خط 133 هرروزدرمسیرخود شاهد تابلوی آن می باشند. کک مکی به درون پارک می رود. من هم به دنبالش داخل پارک می شوم. پارک دراین وقت صبح خلوت است. رفت وآمد کمی درآن است. بعد ازمسافتی که ازدرب اصلی پارک دورمی شویم کک مکی به یک خیابان فرعی می پیچد وناگهان دستان من را در دستانش می گیرد. دوان دوان مرا به سوی میدان کوچکی که درهمان نزدیکی وداری دو نیمکت چوبی که روبروی یکدیگراست می برد. برروی یکی ازان نیمکت ها درکنارهم می نشینیم. کک مکی خودش را به من نزدیکترمی کند. من او را تا به حال اینقدربه خودم نزدیک ندیده بودم. درحالی که هم چنان دستان من دردستانش است. نگاه در نگاهم می دوزد. حرکت های غیرمنتظره کک مکی این بارآتش شوق واشتیاقم را دو چندان می کند. چه می بینم؟ آیا این کک مکی است که دستان من را دردستان خود گرفته است؟ با خیرگی هرچه تمامتردر چشمانش نگاه می کنم. هنوزبه خودم نیامده ام که صدای قشنگ کک مکی را ازلبان کوچک ونازش که هم چون غنچه گلی نوشکفته است را برای اولین بارمی شنوم. بعد ازلبخندی به من می گوید: آیا مرا دوست نمی داری؟ آیا من برای تو اهمیتی ندارم؟ سخنانش قلبم را آزرده می کند. دیگرنمی توانم تحمل کنم ومی گویم: چطورمی توانم ترا دوست نداشته باشم؟ من ماه هاست که انتظار چنین روزی را می کشیدم. و او بلافاصله می گوید: پس چرا دراین مدت با من حرف نمی زدی، هربار که تو را می دیدم انتظار شنیدن احساسا تت را نسبت به خودم داشتم. گفتم: چشمان زیبا وصورت کک مکی دوست داشتنی ات قدرت کلام را ازمن ربوده بود. نگاهم که به نگاهت می افتاد، به من احساس بی نیازی ازهرگونه حرف زدن را می داد وقلبم را به قلبت نزدیک ترمی ساخت. کک مکی گفت: پس دوربودن دست هایمان را چه می گویی؟ آیا گرمی دستانمان که هم اکنون در دست های یکدیگرهستند را حس نمی کنی؟ آیا این دست ها گرمی واحساس ندارند؟ حس خوبی به ما نمی دهند؟ گفتم: بارها قصد کرده بودم که دستان کوچک و زیبایت را دردستانم بگیرم وبفشارم واحساسشان کنم، ولی چشمان وصورت کک مکی وآن لبان کوچکت که حتی برای یک بارهم باز نشده اند، قدرت هرگونه جسارت ازمن گرفته بودند. کک مکی گفت: مگرتو درچشمان من چه می بینی؟ گفتم: همه چیز را، همه زیبائی هائی که درتوهست را دراین چشمان قشنگت می بینم، وهمه آرزوهای دوست داشتنی ام را. همچنان که دستانم دردستان کک مکی بودند ازروی نیمکت بلند شد ومن را هم با خودش بلند کرد. درون پارک شروع به قدم زدن کردیم. گاهی دستانمان را به حالت تاب دادن تکان می دادیم وبا بالا وپائین رفتن دست هایمان به هم نگاه می کردیم. درسراشیبی کمی که به سمت جلو می رفتیم، گلهای پارک توجهم را جلب کردند. ایستادم وخواستم گلی بچینم وتقدیمش کنم. گفت: نه، این کار را نکن. گفتم: می خواهم آن را برای تو بچینم. گفت: می خواهی به من گل بدهی؟ بسیارخوب، ترا جائی می برم که یک خروار گل انجا است. گل دوست داشتنی من هم درآن جاست. کک مکی سپس به آرامی گفت: من گل رز را خیلی دوست دارم. دراتاقم یک قاب عکس پرازگل های زیبای رزاست. درحالی که هم چنان دست هایمان دردستان یکدیگربود وازاین لحظات با هم بودن لذت می بردیم، ناگهان کک مکی ایستاد. درحالی که درچشمانم می نگریست گفت: توچه چیزی را بیش ازهمه دوست داری؟ میگویم: تا حالا فکرمی کردم فقط ترا دوست دارم….. کک مکی نگذاشت حرفم را ادامه دهم وبلافاصله گفت: یعنی کس دیگری را هم غیرازمن دوست می داری؟ با لحنی جدی گفتم: آری. با چهره اخم کرده اش گفت: اوکیست؟ گفتم: همانی است که تو هم او را دوست می داری. گفت: خودت را می گوئی. گفتم نه. گفت: پس کیست من باید بدانم. گفتم: گل رزی است که توهم دوستش داری، این گل ازاین پس گل دوست داشتنی من هم است. دست هایم را می فشارد ومن هم با فشردن دست هایش احساس خوب شادی خودم را به او می دهم. درچنین شرایطی به گلفروشی بیرون از پارک می رسیم. گویا گل فروش تازه کرکره های مغازه اش را بالا زده است. چون درون مغازه بعد ازلحظه ای روشن می شود وخود گل فروش که مرد نسبتآ مسن وچاقی است با دوگلدان خالی دردست ازمغازه اش بیرون می آید. با دیدن ما با خوشروئی سلام می کند ومی گوید: چند دسته گل تازه خدمت شما جوان ها بدهم که خوشتان بیاید ودشت اولم را برکت دارکنید؟ تا آمدم حرفی بزنم کک مکی گفت: آقا لطفا” فقط یک شاخه گل رز قرمزبه من بدهید. گلفروش به درون مغازه رفت وبعد ازدقایقی با دسته گل کوچکی از رز به نزد ما برگشت. ولی کک مکی قبول نکرد وتنها یک شاخه ازگل ها را بیرون کشید وبوئید وگفت: خیلی متشکرم همین برای من کافی است. من به گل فروش اصرارکردم پولی به او بدهم ولی او قبول نکرد وگفت: یک شاخه گل برای شما جوان ها که قابلی ندارد روزتان خوش باشد، به سلامت. با تشکرازگل فروش، کک مکی و من دوباره به سمت پارک برمی گردیم. کک مکی بعد ازبوئیدن گل، آن را نزدیک بینی من می کند تا گل را بو کنم. من هم درحالیکه گل را بو می کنم، دستش را می گیرم وبرآن بوسه می زنم. با نگاه کردن کک مکی در چشمانم، این باردست دیگرش را هم دردستانم می گیرم وبرهردودستش با هم بوسه می زنم وگل رز را می بویم. ما برای لحظاتی درپیاده روی خیابان روبروی همدیگرایستاده بودیم. حضورکک مکی در کنارم، وبوی عطرگل رزوهوای تازه صبحگاهی، حال وهوای دیگری به هر دونفرما داده بود. درآن هنگام مرد مسن وعصا به دستی به همراه همسرش دست دردست یکدیگرودر حالیکه هردوبه ما نگاه می کردند لبخند زنان ازکنارمان گذشتند. کک مکی پارک محله شان را خوب می شناخت. به محض رفتن درون پارک، کک مکی هم چون بچه ای شروع به دویدن کرد. من هم برای آن که عقب نمانم به دنبالش دویدم. بعد ازمسافتی که رفتیم کک مکی درجائی دنج وخلوت ترازقبل درکنار نیمکتی ایستاد. من هم به انتظارنشستنش درکنارش ایستاده بودم که گفت: چرا نمی نشینی؟ بدون حرفی اطاعت کردم ووسط نیمکت نشستم. با دستش به انتهای نیمکت اشاره کرد وگفت: آنجا. گفتم: برروی چشم. ازجایم بلند شدم ودرانتهای نیمکت درحالیکه آرنج دست راستم را بردسته چوبی آن تکیه می دادم نشستم. کک مکی بلافاصله بعد ازنشستن من برروی نیمکت، نخست با فاصله کمی کنارم نشست وناگهان برروی نیمکت درازکشید وسرش را برروی پاهایم قرارداد. من اصلا” تصوروانتظارچنین لحظه و حرکتی را ازکک مکی نداشتم. کک مکی با این حرکتش مرا حسابی غافلگیرکرده بود. سرکک مکی برروی ران هایم قرارداشت. اودرحالیکه سرش را به سمت بالا گرفته بود به من نگاه می کرد. با بودن کک مکی درنزدم و قرارداشتن سرش برروی پاهایم آرامش دوست داشتنی ای را که تاکنون فاقدش بودم را احساس می کردم. درحالی که نگاه ازچشمان وصورت کک مکی اش برنمی داشتم، دست راستم را برروی موهای بلند وصافش می کشم وآن ها را نوازش می کنم. چشمان کک مکی را بیش ازهرزمان دیگری که دراتوبوس دیده بودم، زیباتروجذاب ترمی بینم. درحالی که به من خیره شده است. با یک دست موهایش را نوازش می دهم، با دست دیگرم نیزدست دیگراو را که برروی سینه اش است می گیرم ومی فشارم. سپس آن را به آرامی به سمت صورتم می آورم وبرلبانم می چسبانم وبرآن بوسه می زنم. کک مکی لحظه ای نگاهم می کند و بعد چشمانش را می بندد. گوئی درآن آرامشی که من هستم اوهم سهیم است. ازکک مکی می پرسم امروزشال وکلاه شکلاتی ات را فراموش کردی بیاوری؟ گفت: امروزآن را به خاطرتونیاوردم. گفتم: تا من هم بتوانم موهای بلند وزیبایت را با دستانم لمس شان کنم؟ اوبه علامت تائید سرش را تکان داد و پرسید: ازموهایم خوشت می آید؟ می گویم: آری، خیلی صاف وقشنگ است. گفت: خیلی بلند نیست؟ دستم را برروی موهای بلندش می کشم و می گویم: نه، همین اندازه خوب است. من موهای بلند مانند موهای تورا دوست دارم. کک مکی خندید وگفت: من هم همین طور. ناگهان با به یاد افتادن مدرسه به دلشوره وهراس میافتم، راستی مدرسه مان چه می شود؟ جواب مدیرومعلم هایمان را چه بدهیم؟ ازکک مکی می پرسم: تواصلا” نمی ترسی. همانطورکه چشمانش بسته است می گوید: ازچی بترسم؟ می گویم: اگرپدرو مادرت بفهمند امروزمدرسه نرفته ای چه می شود؟ نمی گویند… کک مکی با گذاشتن دست هایش بردهانم نگذاشت بیشترحرف بزنم. به دهانش چشم می دوزم تا ببینم کک مکی می خواهد چه پاسخی به پرسش های من بدهد. می بینم انگشت اشاره اش را برروی بینی کوچکش گرفته است ودارد مرا نگاه می کند وبا تلاقی نگاه هایمان می گوید: هیس. ودوباره چشمانش را برهم می گذارد. من نیزدستان کوچک و لطیف کک مکی را که برروی لبانم قرارگرفته است را دردستانم می گیرم وبا فشردن شان، برای بارها و بارها آن ها رامی بوسم ومی بویم وبرصورتم می گیرم وآن ها را نوازش می دهم. آنگاه من هم چشمانم را به آرامی می بندم تا من هم مانند کک مکی، درلحظه های شاد وآرامش بخش مان سهیم باشم.
    این لحظات خوش خواب ودرکنارهم بودنمان نمی دانم چقدرطول می کشد که ناگهان ضربات دستی را برشانه ام حس می کنم. انگارکسی دارد مرا تکان می دهد ومی خواهد مرا ازآن خواب ناز و شیرینی که با کک مکی دارم بیدارم کند. هیچ تمایلی به بیدارشدن ندارم. گویا خواب مرا فرا گرفته بود، کک مکی را چطور؟ سروصدا را که حالا بیشترشده است را بگوش می شنوم. چشمانم را با انگشتانم محکم می مالم وآن ها را به زوربازمی کنم. با بازکردن چشمانم خواهرم را بر بالای سرم ایستاده می بینم که دستش را بر روی پیشانی ام گذاشته ودارد به من نگاه می کند. با بیدارشدن من می گوید: پس چرا هنوزخوابیده ای؟ نزدیک یک ساعت می شود که ازوقت مدرسه ات گذشته است. گفتم شاید مریض شده ای و تب کرده ای، ولی خدا را شکرناخوش نیستی، فقط خوابت برده. درحالی که سعی می کنم برروی تختخوابم درست بنشینم، خواهرم می گوید: دیگردیرشده است، به کلاس درست نمی رسی. نگران نباش من به مدرسه ات تلفن می زنم ومی گویم که دیشب تب داشته ای وامروزصبح هم حالت هیچ خوب نیست ونمی توانی به مدرسه بروی./2

  3. گلاس استاد شاهین کلانتری فوق العاده است اول فکر نمی کردم ایشان از نظر علمی و توان کلاس داری اینقدر عالی و قدرتمند باشد سپاسگزارم از استاد عزیزم

  4. داستان «سایه»
    مرد شصت ساله ای روی ویلچر نشسته بود. ابرو‌، چشم، گونه و‌ گوشه ی سمت راستش به سمت پایین افتاده و کج شده بود. نمیتوانست لبهایش را روی هم بسته نگه دارد. آب دهانش از گوشه ی ریش جو گندمی اش به پایین میچکید. سرش خمیده بود و به برگ‌های رنگارنگ ریخته شده روی زمین زل زده بود. روبرویش مردی ایستاده رو به دیوار حرف میزد. گاهی بلند می خندید و گاه فریاد می زد. آنطرف تر مرد دیگری منتظر روی نیمکت نشسته بود ناخن هایش را می جوید، تا دخترش را دید که با دسته گلی به سمتش می آید با خوشحالی از جایش برخاست .مرد با دیدن این صحنه لبخندی .
    روی لبش آمد. دست چپش را با زحمت بالا آورد. یک زنجیره ساعتی پیچیده به دور دستش همیشه و همه جا همراه او بود. به تصویر عکس پشت ساعت نگاهی انداخت. تصویر چهره ی مادر و دختری بود که محکم یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و هر دو خوشحال می خندیدند. اشک از گوشه ی چشم چپش به پایین غلتید. ضربان قلبش به تندی میزد. دست های سردش مثل چوب خشک و بی حس شده بود. همه ی وقایع بیست سال گذشته مقابل دیدگانش ظاهر شد. چیزهای که تمام این سالها سعی کرده بود فراموش کند و نمی خواست آنها را بیاد بیاورد. صدای خنده های دخترش نورا توی گوشش می پیچید. سایه با آن لبخند گوشه ی لبش هر لحظه از او دورتر و دورتر میشد. رعشه به سراغش آمد. سیاهی چشمانش رفت. تمام وجودش می لرزید. کف سفیدی از دهانش بیرون آمد. چند پرستار مرد به سمتش دویدند. او را به داخل بخش بردند.
    با صدای قدمهای پرستار از خواب بیدار شد. نمیتوانست بیاد بیاورد که چه مدت را خوابیده و اینکه چه اتفاقی برایش افتاده. نگاهش به سقف خیره مانده بود. خودش را دید که پشت دیوار بلند در سیاهی شب پنهان شده . صدای قدم های زن آواز جیرجیرک ها را شکست. بوی چمن خیس آغشته به خون توی سرش پیچیده بود. او که صورتش را با شال گردنی محکم بسته بود به سرعت در تاریکی شب گم شد. ناله های زنی که دیگر شنیده نمیشد.
    ****
    از اتومبیل پیاده شد و روسری اش را‌ جلو کشید. چشمهایش از خستگی سرخ شده بود. همینطور که انگشت‌های باریکش از پهنای صورت کشیده اش به پایین میخزید، برآمدگی زخم کهنه را بر روی گونه اش احساس کرد . شانه هایش رو به پایین افتاده و توان راه رفتن نداشت. گوش هایش سوت میکشید و توی سرش صدای بلند موسیقی را میشنید. آنقدر خسته بود که دیگر حوصله ی مجادله با اعضای خانواده را نداشت. از تاکسی پیاده شد و پلاستیک ظرف غذایی را که صاحب رستوران به او داده بود را از روی صندلی عقب برداشت. اسکناس مچاله شده را از جیب مانتوش بیرون کشید و به راننده داد و گفت:« بفرمایید آقا. خیلی ممنون.» راننده اسکناس مچاله شده را گرفت‌ و داخل داشبورد انداخت. پوست دستهایش خشک و پوسته پوسته شده بود درست مثل لاستیک . لباس هایش بوی غذا می داد و لکه چربی گوشه ی مانتوی سورمه ایش به چشم میخورد. در پنج ماهه گذشته این اولین شبی بود که دیر به خانه برمی گشت فکرهای زیادی از ذهنش می گذشت؛ اما بیشتر از همه فکر یگانه دخترش، نورا لحظه ی او را به حال خود نمیگذاشت. همانطور که به صدای قدم هایش در سکوت شب گوش میداد، برنامه فردا را در ذهنش مرور می کرد. ناگهان از پشت سرش صدایی شنید، به طرف صدا برگشت. مهتاب پشت تکه ابری سیاه پنهان شده بود. صدای خِش خِش پاهای کسی را می شنید. دندان هایش روی هم قرار نداشتند. آب گلویش را قورت داد و دست‌هایش را که می لرزید در هم قفل کرد. ترس بر جانش سایه انداخت و سراپای وجودش را فرا گرفت. با صدای لرزان گفت: « تو کی هستی؟ از من چی میخوای؟»
    مردی قوی هیکل در حالیکه کلاهی پشمی بر سر داشت و صورتش را محکم با شال گردن پوشانده و تنها دو چشم سیاه پیدا بود؛ بی آنکه حرفی بزند،بدون هیچ معطلی شتاب زده خنجر تیز و برنده ای را که در دستش گرفته بود بر پیکر سایه زد. سایه وحشت زده فریاد می زد:«کمک، کمک» مرد مضطرب جسم رنجور و غرق به خون سایه را برای آخرین بار نگاهی کرد، گویی میخواست از بی جان شدن او مطمئن شود. سایه که درد را تا عمق استخوان‌هایش احساس می کرد، تصویر چهره ی دخترش نورا را دید که عروسکش را بغل کرده و منتظر اوست تا برایش قصه ی محبوبش را بگوید. قطره اشکی از گوشه ی چشمش به پایین غلتید و روی خال سیاه کنج لبش خشکید. همه قوا و نیروی اش را جمع کرد تا بتواند خودش را به خانه ی نگهبان برساند. پیکر خونین اش را به زحمت روی زمین میکشاند. لبهایش خشکیده بود. همه وجودش درد بود و به سختی نفس میکشید. چشمان درشت خاکستری رنگش مرگ را بخود دیده بود اما هنوز نمی خواست تسلیم شود. تمام تنش سرد و بیحال شده بود زیر لب گفت:« کاش امشب جای دوستم اضافه کاری نمیموندم. کاش پایان زندگیم جور دیگه ای تموم میشد.» سگ ولگردی که در یکی از خرابه های آن نزدیکی زندگی میکرد و بارھا سایه برای او و توله هایش از آشپزخانه غذا برده بود، در همان جا پرسه میزد. گویی خدا او را برای نجاتش فرستاده بود. سگ ولگرد بالای سر سایه که رسید. صورتش را نزدیک سایه برد و شروع به سر و صدا کرد. با زوزه های سگ ولگرد، چراغ های مجتمع آپارتمانی یکی یکی روشن شدند. نگھبان که صدای سگ او را بیدار کرده بود با عصبانیت چماق پشت در را برداشت تا سگ را بزند که چرا این موقع شب سر و صدا به راه انداخته. مش رضا نگهبان با پیژامه و موهای پریشان و حال آشفته در هم و برهم در حالیکه کفش های لنگه به لنگه پوشیده بود سریع بیرون دوید. زن و بچه نگهبان از پشت پنجره بیرون را نگاه میکردند..
    سگ ولگرد مانند کسی که عزیزش را از دست داده، ،سرش را زمین گذاشته بود و قطره ی اشک گوشه ی چشمش را نمناک کرده بود. مش رضا، تا جسم بی جان زن را دید، فریاد زد. «یا خدا! مردم کمک کنید.»
    با فریادهای مش رضا انبوهی از مردم دور سایه جمع شدند. مش رضا با ناراحتی گفت : «این بنده خدا توی این دوسال که من هر روز میدیدمش یکبار بی احترامی و یا مردم آزاری ازش ندیدم.» مهری خانم زن همسایه در حالی که چادرش را محکم لای دندانش گرفته بود
    گفت: «زن بیچاره؟ یعنی تموم کرده. یکی زنگ بزن اورژانس.»
    دختر دانشجوی سوسن خانم گوشی همراهش را از کیفش بیرون آورد و به گوشه ای رفت. ترس و همهمه ی مردم بیشتر شد. هر کسی چیزی میگفت. مرد همسایه به مش رضا گفت: « من چند باری دیده بودم که یک مرد از دور زاغ سیاهش رو چوب میزنه . همیشه هم یک کلاه پشمی سرشه.»
    مش رضا:« نمیدونم والا چی بگم. پناه بر خدا.»
    یکی از خانم های همسایه که پزشک بود نزدیک رفت و دست سرد‌ و غرق به خون سایه را گرفت؛ سایه نبض نداشت. چَشمهایی خاکستری اش را که هنوز باز بود و منتظر، به آرامی بست و چادر سفیدی را روی سایه کشید.
    چندی نگذشت که آمبولانس از راه رسید و پیکر او را با خود برد. پلیس آگاهی برای کسب اطلاعات و ثبت ماجرا وارد عمل شده بود.
    مش رضا با دست محکم روی پای خودش میزد میگفت:« من هنوز موندم این بنده خدا رو کی به این روز رسونده. چکار کرده بیچاره مگه؟» مش رضا کلید را توی در چرخاند. دو تن از مامورین وارد آپارتمان سایه شدند. همه چیز مرتب و‌ منظم سر جای خودش بود. یکی از مامورین دکمه پیغام گیر تلفن را
    زد: «سلام، شما با منزل سایه روشنی تماس گرفتید. پس از شنیدن صدای بیب پیام خود را بگذارید.»
    -:«الو سایه، مادر قربونت بشم من کجایی؟ پس چرا نیومدی دنبال نورا؟ کجا موندی؟ زنگ بزن، دلم بدجوری شور میزنه مادر. الهی قربون چشمات بشم عزیزم.»
    – «سلام سایه، بازم که خونه نیستی. این چندمین باری که دارم زنگ میزنم. میخواستم بگم. کیک تولد نورا را درست کردم فردا صبح میرم خرید بعدش میام خونه ات. مواظب خودت باش نورا را ببوس.»
    پیام بعدی فقط صدای نفس های یک مرد بود…
    آپارتمان یک خوابه بسیار کوچک جمع و جور بود. از اسباب بازی ها و عروسک ها معلوم بود که آن زن با دخترش به تنهایی زندگی می کرده. دیوارهای سالن با کاغذهای رنگی و بادکنک های رنگارنگ تزیین شده بود. روی طاقچه عکسی به چشم میخورد؛ تصویر زنی گشاده روی با چشمانی نافذ، لبهای گوشتالود که بر کنج لبش خال سیاهی داشت و فرشته زیبایی که با دستهای کوچکش محکم او را در آغوش گرفته در حالیکه صورتشان را بهم چسبانده بودند، هر دو می خندیدند.
    از روی لیست دفترچه تلفن اسم چند نفر را در آوردند و با آنها تماس گرفتند. نیم ساعتی نگذشت که مرد جوانی که صورتش برافروخته بود و عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود به همراه پیرمردی گوژپشت وارد مجتمع شدند. مرد گوژپشت دندان هایش را محکم روی هم فشار میداد تا حقیقتی که در پشت نگاه آن چشمان سیاه پنهان کرده بود را کسی نفهمد. اما کافی بود به لرزش دستانش خیره شوی تا رازش را برملا کند. مرد جوان به نزدیک افسر کشیک رفت تا خودش را معرفی کند. دهانش خشک و لبهایش بهم چسبیده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:-من، من سروش، برادر سایه هستم.شما، شما با ما تماس گرفتید.چه اتفاقی افتاده؟ سِ…سایه کجاست؟»
    افسر کشیک سعی داشت با صدای آهسته و آرام و آرام خبر این جنایت هولناک را به آنها بگوید.
    افسر کشیک گفت: «خیلی متاسفم. بهتون تسلیت میگم. آخرین بار کی خواهرتون را دیدید؟ اختلافی، مشکلی با کسی نداشته؟ »
    مرد جوان که بغض گریه گلویش را فشرده بود گفت: نه، هیچکس. او آنقدر مهربون و دوستداشتنی بود که آزارش به هیچ کس نمی رسید. سه روز پیش خونه ی پدرم دیدمش»
    افسر کشیک«میدانم، که شرایط روحی شما مساعد نیست اما مجبورم که این سوال ها رو ازتون بپرسم. در مورد خواهرتون بگین.»
    برادر سایه گفت:«سایه تنها زندگی میکرد با دخترش. مشغول زندگی خودش بود. کاری به کسی نداشت. صبح زود دخترش را پیش مادرم می آورد و غروب نشده میومد دنبالش. امروز چند بار مادرم تماس میگیره و سایه جواب نمیده.»
    پیرمرد گوژپشت که تا آن موقع بی هیچ حرکت و صدایی همانطور خشکش زده بود و به حرفهای بین مرد جوان و افسر کشیک گوش میداد. سبیل از بناگوش در رفته اش را با دست راستش مرتب کرد و گفت:
    «آقا ما هیچی نمیدونیم. چقدر به دخترم گفتم. بابا سر به راه باش، بشین سر خونه زندگیت. هیچ کم و کسری توی زندگی نداری. گوش نکرد که نکرد. یک گوشش در بود یک گوشش دروازه بیا این هم شد عاقبتش.» از حرفهای پیرمرد معلوم بود که چیزهای زیادی می داند اما نمیخواهد لب باز کند.مرد جوان به دیوار تکیه زد. توان ایستادن نداشت، نشست. زانوانش را بغل گرفت. دیگر هیچ صدای نمیشنید. به حشره ای که روی زمین راه می رفت خیره شد. و زیر لب زمزمه وار گفت: « مادر بفهمه دق میکنه، چه جوری به مادر بگیم.» قطرات اشک از هم سبقت می گرفتند و از روی گونه های رنگ پریده اش به پایین می چکیدند. با وجود سردی هوا تنش گر گرفته و دست‌های یخ زده اش عرق کرده بود.
    انتهای یک کوچه ی بن بست، یک خونه ی قدیمی بود با درب آهنی رنگ و رو رفته؛ که در گوشه ی آن حیاط کوچک، یک درخت سیب به چشم میخورد. دختر کوچکی روی پله نشسته بود، موهای طلایی عروسکش را نوازش میکرد و همچنان منتظر آمدن مادر بود. مادر سایه توی اتاق نشسته بود و لباس سیاه به تن کرده بود و بهت زده به عکس دخترش نگاه میکرد.
    سروش، پدرش را به گوشه ی اتاق کشید و گفت:« چرا نگفتی که عموزاده ات دامادت بوده؟ ترسیدی که بهش شک کنن؟ آره!»
    یادته میگفت: «من نمیخوامش. مریضه، شکاکه. شما مجبورش کردین که توی اون زندگی لعنتی بمونه تا این اینجوری بشه.»
    پیرمرد دندان هایش را محکم روی هم فشار داد و با عصبانیت گفت:« ساکت شو. مگه بهزاد چش بود؟»
    سروش گفت: «چش نبود ؟ دست بزن نداشت که داشت. بی مسئولیت و تن پرور نبود که بود. دیگه میخواستی چی باشه؟!»
    -:« بابا جان، بهزاد عاشق سایه بود.»
    :«پدر تو را خدا بس کنید. مرغ پخته خنده اش میگیره. حرفهای اون مردک را تکرار نکنید.»
    پدر سایه بیشتر عصبانی شد و این بار فریاد زد:« بسه دیگه هیچی نمیخوام بشنوم. بزار بدرد خودم بمیرم. تنها دخترم رفته یک بچه کوچیک رو دستم مونده. این چرندیات رو هم جلوی کس دیگه ای نگو مخصوصا مادرت. پاشو از جلوی چشمم گمشو، نمیخوام ببینمت.»
    سروش ژاکتش را از روی چوب لباسی برداشت و از در حیاط بیرون رفت.
    «روز خاکسپاری»

    آسمان مه آلود و ابری بود و زمین از بارندگی شب گذشته خیس بود. بوی عود، کافور و عطر گلاب درهم آمیخته شده بودند. مادر سایه با پای ناتوان و دستانی لرزان در حالیکه دو زن او را همراهی میکردند. به نزدیکی پیکر بی جان دخترش آمد. با دستانی که می لرزید، گوشه پارچه سفید را از روی صورت سایه کنار زد. بی حرکت، بی صدا آرمیده بود و چَشمهای پر فروغش آرام خوابیده بودند و زیباتر از همیشه به نظر می رسید. دیگر هیچ چیز او را آزار نمی داد نه حرف ها، نه نگاه ها و نه دستان سنگین مردی که می بایست او را به محبت در آغوش میگرفت
    با دیدن سایه، مادرش بیاد آورد روزی را که دخترش با صورتی زخمی به خانه آمده بود و خودش را درون اتاق حبس کرده بود‌ و گریه میکرد. با التماس و خواهش های مادرانه اش ، سایه در را برایش باز کرد. مادرِ سایه با دیدن حال و روز دخترش پر از درد و خشم شد. سایه خود را در آغوش مادر انداخت و گفت که چقدر دوست دارد برای خودش آزادانه زندگی کند و سرنوشتش را در دست بگیرد. آن شب تا طلوع خورشید، سایه از آرزوهایش گفت و مادر فقط به حرف‌هایش گوش داد و برای دل دخترش گریست.
    مادر سایه در میان جمعیت سیاه پوش نورا را دید که عروسک محبوبش را در آغوش ندارد. زمین و آسمان دور سرش چرخید و بر زمین افتاد. بارش نم نم باران شدیدتر شد. سایه در آرامگاه ابدی اش برای همیشه آرام گرفت. دوست و آشنا و بستگان یکی یکی برایش فاتحه ای خواندند و از مزارش دور شدند. مرد جوان قد بلندی با سر و صورتی پوشانده، کمی دورتر پشت درختی پنهان شده بود و مراسم خاکسپاری را نظاره میکرد. هوا رو به تاریکی میرفت. قبرستان خلوت شده بود. آهسته به بالای سر مزار سایه آمد و نشست.
    دستانش در هم گره خورده و محکم مشت کرده بود. زیر لب حرف میزد و مدام دندانهایش را بهم میفشرد. گاهی صدایش بلند میشد و دوباره آهسته پچ پچ میکرد. روی خاک و گل زانو زد. صدای غرولند آسمان و بارش باران هر لحظه بیشتر میشد.
    خودش را دید که روی تخت بی حرکت دراز کشیده و دیوارهای سفید او را در بر گرفته، چشمهایش به مهتابی سقف زل زده بود. انگار سالها مرده بود اما قلبش هنوز می تپید.

    پایان
    نویسنده: مانا سرور

  5. «توت فرنگی»
    روز‌هایی که مادر از تره‌بار توت فرنگی و آلبالو می‌خرد خوشحال ترین پسر این جهانم، هر سنی که باشم. همیشه همینطور بوده‌. حتی اگر مجبور باشم توی غرفه‌ها مدت کوتاهی را کنار آن بامیه‌های چندش آور، با رعایت فاصله‌ی جانبی که حالم به‌هم نخورد بایستم تا مادر بقیه‌ی خریدش تمام شود.
    مسیر بازار میوه تا خانه را پرواز می‌کنم و نمی‌دانم چطور صبر کنم برای بوی مربای داغ توت فرنگی و آلبالو.
    می‌نشینم روی مبل و درود می‌فرستم به روح معماری که ایده‌ی آشپزخانه‌‌ی اپن را داد.
    مادر چوب های آلبالو را می‌گیرد، هسته هایش را هم، لکه های ریز آب آلبالو به کوچکی سر سوزن اطراف می‌پاچد، حتی به صورت مادر. نگاهش می‌کنم، خنده‌ام می‌گیرد از نقطه ریزهای قرمز روی دماغش.
    سر های توت فرنگی هم چیده می‌شود. توت فرنگی‌ها مثل آلبالو کولی نیستند، بدون درد و خونریزی برگ‌های سرشان را تقدیم چاقو می‌کنند.
    مادر دست‌هایش را می‌شوید. با حوله خشک می‌کند و تلفن را برمی‌دارد.
    حتما به خاله فریبا زنگ می‌زند، تا مربا و شکر بجوشد چقولی کارگر تره بار را می‌کند که من گفتم دو کیلو ولی خیرندیده دوکیلو‌و‌نیم ریخت. کمی هم غر می‌زند که بارش آنچنان مال نبود و مجبور شده دویست گرم را دور بریزد چون به قول خودش لیچ بود.
    راجب قیمت سیب گلاب هم کمی مذاکره می‌کنند و چند بچه غیبت که صحبت‌های خواهرانه‌شان بی‌نمک نماند.
    برای کندن چوب آلبالو‌ها خواستم کمک کنم، بعد از یک ربع حوصله‌ام سر رفت.
    کمک در هسته‌گیری که حرفش را نزن. می‌گوید آلبالو را زیاد فشار می‌دهی و آب می‌اندازی به مربا.
    حدودا یک ساعتی گذشت، می‌خواستم بپرسم شام چه داریم که دیدم روی شعله‌ی دیگر گاز کنار مربا شام آماده است.
    من اگر بودم بعد از آن همه کار، اگر کسی راجب شام سوال می‌کرد حتما می‌گفتم گشنه پلو و خورشت دل ضعفه داریم. اما مادر این را نمی‌گوید. هیچ روزی این را نمی‌گوید.
    به گمانم مادر بودن سخت ترین شغل دنیاست،بیست‌و‌چهار ساعته، بی مرخصی و بی حقوق.

  6. معبد طلایی
    روی نیمکتی در گوشه ای نشسته ام. قطرات عرق از سر و صورتم می‌چکد. خیسی لباس پوست تنم را می آزارد. به سختی هوا را به درون ریه هایم می کشانم. حس خاصی دارم. حسی که بعد از سه سال هنوز جنس غربت دارد. حال و هوای همسفرانم هم چیزی شبیه من است. هرکدام در گوشه‌ای لمیده اند. انگار همه شان را در کوره داغ انداختند. پوست صورتشان مثل لبو سرخ شده است. سفیدی چشم هاشان به رنگ خون در آمده است. با این حال ذوق سفر را در چهره شان میشود حس کرد. جاذبه مقصد در ما حس خوبی ایجاد کرده است. مقصد اولمان شهر امریتسار است. ایستگاه مملو از جمعیت است. با توقف هر قطار عده زیادی به سمت آن هجوم میبرند. از فرط انتظار خمیازه ای می کشم. چشمهایم را می بندم. سرم را به پشت تکیه می دهم. به یاد روزی میفتم که تازه به این سرزمین آمدم. نخستین باری که وارد فرودگاه دهلی شدم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد رنگ‌های تند فضای فرودگاه بود. قسمتهایی از کف سالن با موکت های قرمز فرش شده بود. قرمزش چرک و خاک گرفته بود. مردم در تقلای رسیدن بودند. با چهره هایی اغلب کدر و سیه چرده. مهماندارهای زن ساری به تن داشتند. عده‌ای هم توریست بودند. اکثرشان از دیار مغرب‌زمین. از فرودگاه خارج شدیم. نگاهم افتاد به ماشین های فرسوده و درب و داغانی که صف کشیده منتظر مسافران بودند. سوار یکی از همان قراضه ها شدیم. تشک و صندلیش پاره و کثیف بود. راننده چیزی شبیه عمامه به سر داشت. دستش را روی بوق گذاشته بود. با دیدن هر مانعی آن را به شدت می فشرد. صدای بوق های ممتد و گاه بی دلیل ماشین ها با هم درآمیخته بود. خنده مان گرفت. انگار بوق زدن یکی از آیین‌های رانندگی شان بود. به سرعت نگاهم را به اطراف می چرخاندم. نمیخواستم دیدن هیچ مکانی را از دست بدهم. اثری از برج ها و ساختمان های بلند نبود. ساختمانها انگار بین ماندن و ریختن مردد بودند. دست اندازهای خیابان ماشین را به رقص در آورده بود. پیاده رو هایش مملو از آدم بود. آدم های این شهر گویا تعلقی عمیق به سنت‌هاشان داشتند. به خصوص زنانشان. لباس‌هاشان اغلب تونیک بود. با یک شلوار گشاد که لبه پایینش تنگ میشد. جوان‌ترها اما شلوارهای تنگ پوشیده بودند. شالی بلند هم آویزان بود از جلوی گردنشان به پشت. بعدها فهمیدم اسمشان سالوار کمیز و چوریدار است. لباسی راحت که برای فعالیت روزانه می پوشند. دلم میخواست از همان راهی که آمده بودم برگردم. تصور اینکه ناچار چند سالی باید در این شهر زندگی کنم دیوانه ام می کرد. زنی از بلندگوی ایستگاه مسافران مقصد امریتسار را پیج می کند. به سمت قطار راه می افتیم. فشار جمعیت حس گرما را دوچندان کرده است. از لابلای جمعیت خودمان را به داخل قطار می رسانیم. بلیت را نشان می دهیم. به سمت یکی از کپه ها هدایت می شویم. دو صندلی ۳ نفره روبروی هم قرار دارد. یکی برای خانواده ما یکی برای خانواده بهداد. آقای بهداد مردی شوخ طبع و بذله گو است. هر صحنه‌ای در اینجا برای او تداعی کننده خاطره ای شیرین و بامزه است. از خاطراتش می گوید. گاهی هم از هندی ها خرده می گیرد. در موردشان جوک می گوید. انصافاً تبحر خاصی در خلق جوک دارد. قطار به راه می افتد. مسافران داخل قطار در جنب و جوشند. انگار این جماعت لحظه ای آرام و قرار ندارند. پذیرایی آغاز می شود. کنجکاوم که چه غذاهایی سرو می کنند. غذاهای هندی غالباً گیاهی است. با این اوصاف تنوع زیادی دارد. طعم تند فلفل و ادویه های خاصشان بی نظیر است. بوی غذا در قطار پیچیده است. چندین نوع اسنک و سوپ و نوشیدنی آورده اند. یکی از نوشیدنی ها آب گوجه فرنگی است. آن را با چاشنی های خاصی طعم دار کرده اند. فکرش را هم نمی‌کردم که حتی بتوانم به آن لب بزنم. ولی با اولین جرعه آنقدر به نظرم خوشمزه آمد که لیوان دوم را هم تقاضا می کنم. ساعتی می گذرد. مسافران آرام در کوپه های خود نشسته اند. به جز صدای تلق تلوق قطار صدای دیگری نیست. در خلوت ذهنم خاطرات را مرور می کنم. چند ماهی از اقامتمان می گذشت. حالا دیگر به همه چیز عادت کرده بودم. حتی حس می کردم این شهر را دوست دارم. با تمام مکان هایش آشنا بودم. خیابان های لوکس و مدرن در دهلی نو (new Delhi) واقع بود. و دهلی قدیم(old Delhi) شامل قسمت های قدیمی شهر می شد. همانهایی که در بدو ورود از آنها گذر کردیم. در بعضی از مکان ها هم ترکیبی از سنت و مدرنیته به چشم می خورد. ساختمانهایش در نوع خود شاهکاری بی نظیر بود.
    ماه جولای بود. سه چهار روز از هفته را به دانشگاه می رفتم. فضای دانشگاه را دوست داشتم. انگار جنگل را تراشیده بودند و میانش ساختمانهایی بنا کردند. درختان تنومند در همه جا به چشم می خورد. سنجابها لابلای شاخه ها جست و خیز می‌کردند. میمون ها از درختان بالا و پایین می رفتند. رنگ برگ درختان با بالهای سبز طوطیان تیره و روشن میشد. گهگداری نیز طاووس هایی در محوطه دانشگاه دلبری می کردند. آدم این نوع همزیستی مسالمت آمیز را در هندوستان زیاد می بیند.
    در میان دانشجو ها انواع چهره ها با فرهنگ های گوناگون دیده می‌شد. در کلاس ما علاوه بر دانشجویان هندی از کشورهای دیگر هم بودند. دانشجویانی از عراق، نپال، اندونزی و کره جنوبی.
    در کل در دانشگاه دهلی از چهل کشور جهان تحصیل می‌کردند.
    بهترین خاطرات روزهای دانشجویی ام مربوط به جشن هایش است. یکی از جشن ها پیرامون فرهنگ ملت ها بود. برگزار کنندگان آن دختران و پسرانی بودند از کشور های مختلف. از آمریکا و اروپا گرفته تا شرقی ترین کشورهای دنیا مثل چین و ژاپن. با لباسهای سنتی و مختص کشورشان روی سن ژست می‌گرفتند. با موسیقی خاص خودشان می خواندند و می رقصیدند. آخر مجلس هم کلی عکس یادگاری گرفتیم. یکی از سنت های جالب هندی ها جشنواره ها و فستیوال هایش است. به بهانه های مختلف در طول سال برپا می شود. جشن هایی به نامهای هولی(جشن رنگ)، دیوالی، روز دختر، روز خواهر و برادر و به مناسبت های مکرر برای خدایانشان.
    مراسم هولی در آغاز فصل گرما برگزار می شود. در این جشن مردم همه لباس سفید می پوشند. به روی هم رنگ می پاشند. با همان صورت ها و لباس های رنگی در خیابان ها می رقصند. گاهی رنگ ها را با آب ترکیب می‌کنند. آن را داخل آب پاش هایی می ریزند. و با شدت بیشتر به سمت هم می پاشند. گاهی هم از بالای ساختمان به روی مردم آب و رنگ می ریزند.
    روزهای هولی هر لحظه امکان داشت غافلگیر شویم. خاطرم هست در مسیر دانشگاه بودم. با برخورد جسمی سنگین ناگهان در جایم میخکوب شدم. نمی دانستم چطور تمام پشتم خیس شده بود. از شدت خشم با فریاد ناسزا گفتم. نگاهی تند و سریع به اطرافم انداختم. به دنبال مجرم میگشتم. اما آنچه می دیدم فقط عابران خونسردی بودند که به آرامی از کنارم رد می شدند. بعدها فهمیدم آب را داخل بادکنک میریزند و مخفیانه رهگذران را هدف می گیرند. سال بعد در همان جشن صبورتر شده بودم. حتی خودم به آنها پیوستم. یادم هست پسرم با شیلنگ در بالکن ایستاده بود. با فشار به روی مردم آب می پاشید. واکنش مردم چیزی جز شوخی و خنده نبود. تازه این روز را تبریک هم می‌گفتند. کف دستان را به هم می چسباندند. به نشانه احترام زیر صورت می گذاشتند. با لهجه شیرینشان می گفتند: « هپی هولی»
    خنده های از ته دل آن روز را هیچ گاه فراموش نمی کنم.
    در آغاز فصل سرما هم جشنی بود به نام دیوالی. جشنی به مناسبت سال نو. چیزی است شبیه چهارشنبه سوری ما. ولی پر شور تر و پر هیجان تر. شب های دیوالی نمای بیرونی ساختمانها آذین بندی و چراغانی می شد. شعله‌های آتش در گوشه و کنار شهر زبانه میکشید. شدت انفجار مواد محترقه گاهی آنقدر زیاد بود که حتی داخل اتاقهامان بوی دود می گرفت. آسمان به تکرار با سوختن فشفشه ها منور می شد. طنین موسیقی با صدای انفجار مواد محترقه می آمیخت. نشاط و سرزندگی در فضا موج میزد. جشن و پایکوبی تا نیمه های شب ادامه داشت.
    ناخودآگاه بغضم می گیرد. حس دوگانه ای دارم. حسی برخاسته از اشتیاق بازگشت به وطن. و دلتنگی برای مردمی که قبل از جدایی دلتنگشان شده ام.
    قطار توقف می کند. همگی پیاده می شویم. خانواده ما و آقای بهداد. جمعا با پسرانمان میشویم شش نفر. هر خانواده یک اتوریکشا کرایه می کنیم. اتو ریکشا یک موتور سه چرخ است. به پشت آن اتاقکی نصب شده است. به سمت یکی از هتل های شهر راه می افتیم. شهر بسیار کوچک است. خیلی زود به هتل می رسیم. دو اتاق سه تخته اجاره می کنیم. بعد از اندکی استراحت بساط شام را در اتاق خودمان می چینم. خانم بهداد ساندویچ آماده کرده است. من هم شامی بابلی. آقای بهداد می‌گوید هیچ غذایی برایم مثل غذاهای شمال نمی شود. خستگی که از تنمان در رفت آماده می شویم برای بازدید از مهم ترین معبد سیک های جهان. در هند حدود ۸۰ درصد مردم هندو هستند. بقیه از مذاهب سیک، بودا، اسلام و مسیحیت. اندکی هم از مذاهب دیگر. سیک ها از اقلیت هستند. اما به پشتوانه ثروتشان نفوذ زیادی در این کشور دارند. همانهایی که کلاهی شبیه عمامه بر سرشان است. حال می‌خواهیم به مهمترین معبد شان برویم. گلدن تمپل یا معبد طلایی.
    به اتفاق خانواده بهداد دو اتوریکشا می گیریم. به سمت معبد حرکت می کنیم. به چند کیلومتری معبد که میرسیم گنبد ها و گلدسته های طلایی اش نمایان است. نزدیکتر می شویم. بسیار باشکوه است. عمارتی بزرگ که در میان انبوهی از چراغ های زرد و نارنجی می درخشد. نور خیره کننده ای در شب دارد. معماریش ترکیبی است از سبکهای اسلامی و هندو. از اتو پیاده می شویم. در جلوی معبد حوضچه ای قرار دارد. مردم از داخل آن عبور می کنند. تا با پای تمیز و پاکیزه وارد معبد شوند. ما هم کفش‌هایمان را درمی آوریم. پاهامان را داخل آب میکنیم. راستش کمی مورمورم می شود. آخر این همه پای آلوده داخلش رفته است. از آن عبور می کنیم. به درب ورودی می رسیم. کنارش سبدی بلند قرار دارد. داخلش پر است از روسری. آنهایی که سرشان پوششی ندارد روسری به سر می کنند. بعد می‌روند داخل. مرد و زن فرقی ندارد. اغلب مشکلی ندارند. مردها چون پوششی شبیه عمامه بر سرشان است. زنها چوریدار (شال) را که به دور گردنشان است به سر می کنند. بعضی هم دنباله ساری را به روی سر می‌کشند. لحظاتی جز سکوت بین ما نیست. مردها نگاهشان به سبد روسری ها مانده است. من و خانم بهداد به رسم مسلمانی روسری به سر داریم. ولی همسران و پسرانمان چه؟
    همسرم سینا نگاهی به من می اندازد. انگار زبانش لکنت گرفته است. سعی دارد خونسردی اش را حفظ کند. من من کنان می گوید: « خودت انتخاب کن یکی که کمتر ضایع باشه »
    یک روسری با گلهای آبی برمی دارم. با خنده می گویم: « با رنگ لباست ست میشه »
    چاره دیگری نیست. همه روسریها پر نقش و نگارند.
    روسری را از دستم می گیرد. با اکراه و توام با لبخند. با حجاب کامل روی سرش می گذارد. گره اش را هم زیر گلویش می بندد. دیگر خنده امانم نمی دهد. با صدای بلند قهقهه می زنم. برایم مهم نیست که میان این همه خلق هستم. از خود بیخود شده ام.
    آقا و خانم بهداد نیز همین ماجرا را دارند. دیدن سینا و آقای بهداد با این وضعیت بسیار خنده دار است.
    سینا مردی لاغر اندام و بلند قامت است. با موهای پرپشت قهوه ای. صورت استخوانیش زیر موهای اصلاح نشده اش گم شده است.
    آقای بهداد مردی است چاق و کوتاه. با موهای کم پشت و صورتی تراشیده. حالا این دو کنار هم ایستاده اند. هرکدامشان روسری به سر. در حالت عادی هم کنار هم ناموزون اند.
    خنده امانمان نمی‌دهد. بلند می خندیم. شبیه کلیپ های طنزی است که در فضای مجازی دیده بودیم. نگاهی به هم می اندازند. خنده شان مثل بمبی می ترکد. هر کدام دیگری را نشان می دهد و می خندد. روسری هایشان را در می آورند. مانده اند چه کار کنند. آیا باید قید این بازدید را بزنند؟ یا چند ساعتی با این قیافه مضحک بگردند؟ روسری را از سینا می گیرم. آن را روی سرش می گذارم. گره اش را پشت گردنش میبندم. آقای بهداد هم اینطور بست. بهتر از قبل شدند. اما همچنان سوژه ای هستند برای خنده. دو قیافه زمخت مردانه با روسری های گلدار زنانه. و اما پسرانمان. هردوشان نوجوانند و زیبا. هنوز موهای صورتشان نروییده است. پوستشان لطافتی زنانه دارد. حال با روسری جلوی ما ایستاده اند. با دختر ها مو نمی زنند. به هر حال تصمیم گرفتیم داخل شویم. اما خنده مان بند نمی آید. هر شش نفرمان با صدای بلند. افرادی در صحن معبد خوابیده اند. با صدای خنده ما بعضی بیدار می شوند. با چشمانی گرد شده و بهت زده نگاهمان می کنند. با همان لچکی که به سرشان بسته است. با دیدن این چهره ها شدت خنده هایمان بالا گرفت. انگار اینجا همه چیز طنز است. خنده دار و مضحک است. آرام آرام شرایط برایمان عادی شد. شدت خنده هایمان هم کمتر. معبد صحنی بسیار وسیع دارد. وسطش دریاچه ای بزرگ و زلال است. دور تا دور دریاچه عمارت هایی با سنگ مرمر. وسط دریاچه نیز عمارتی بزرگ با طلا. رنگ طلایی اش در میان آن ساختمان های مرمرین سفید خود نمایی می کند. غرفه ها و سالن های متعددی در این معبد قرار دارد. بعضی از آنها پله می خورد به سمت بالا. برخی نیز به سمت پایین و زیر زمین. در هر قسمتی عده‌ای مشغول راز و نیازند. مراسم نیایش شان هم جالب است. دعایشان توأم با موسیقی است. وارد یکی از آن سالن ها می شویم. فضایی است وسیع با لوسترهای بزرگ و مجلل و پنجره های مشبک.
    کاهن معبد(گورو) در صدر مجلس نشسته است. با همان کلاه شبیه عمامه. ابزار موسیقی در دستش. همزمان می‌نوازد و نیایش میخواند. جمعیت نیز با او همراهی می‌کنند. خود را تکان می دهند و می‌خوانند. شبیه این صحنه ها را پیش از این در معابد هندو ها دیده بودم. خاطرم هست در یکی از معابد به مناسبت گرامیداشت کریشنا (یکی از خدایانشان) بودیم. مردم همزمان با موسیقی میرقصیدند. به ما هم می‌گفتند بیایید برقصید تا حاجت بگیرید. برایم جالب بود. مراسم جشن و نیایش شان تقریباً شکل هم بود. هر دو با رقص و موسیقی. فقط ریتم آن تفاوت داشت. آن شب تا می‌توانستیم عکس گرفتیم. اکنون سال‌ها از آن زمان می‌گذرد. گاهی که آلبوم عکسها را ورق می زنم تصاویر مرا به سفر زمان می برند.
    سفر به دیار مردمان هفتادو دو ملت. سفر به معبد طلایی. آواز دسته جمعی هندوها. چه خاطرات شیرینی.

  7. سال آخر دبیرستان بودم. رشته مترجمی زبان آرزویم بود. دبیرم آقای صدرایی مشوقم بود. دستیارش بودم. میخواستم مترجم زبان انگلیسی باشم. نوشته ها ومتون انگلیسی را دوست داشتم. نمرات عالی ودایره لغات فراوان مرا با این توهم به جلو میبرد. بیشتر زمانم را به تست زنی میگذراندم.غافل از اینکه دنیا به روال من نمیچرخد.
    بهارآن سال پدرهمراه دوستان به گرگان رفت. درراه برگشت تصادف کردند. دوست صمیمی پدردرگذشت. پدر خدا را شکر، سالم برگشت؛ اما به زندان موقت افتاد. معلوم نشد این سفر برای چه بود. مادر حرف‌هایی می‌زد. عاقبت، ماجرا را نفهمیدم. روزگار سختی بود. همه فامیل قطع ارتباط کردند.درشرایط بحرانی همیشه تنها هستیم.
    خانه خودمان را اجاره دادیم. مستأجر شدیم. با مشقت دیپلم گرفتم. بیکار وبی پول. نتایج کنکور آمد. ردی از اسمم نبود. گریان و نالان روزها را سپری کردم. زندایی پیشنهاد کرد کلاس خیاطی بروم. ثبت‌نام کردم. دنیایم با تمام آرزوهایش به تلی از خاکستر بدل شده بود . باید ادامه میدادم. برگشت پدر میتوانست گره گشا باشد. صبرزیادی میخواست.
    کلاس‌ها را با پس‌انداز اندکی شروع کردم. همه فامیل برای کمک، پارچه می‌آوردند. می‌دوختم. دقیق و تمیز و به‌غایت، مناسب. در کارم حرفه‌ای شدم. موقع امتحان زودتر از بقیه کارم را تحویل دادم. مدرک A گرفتم. در خانه خیاطی می‌کردم. درآمد ناچیزی داشتم. درآمدم برای خرید نخ و سوزن و لوازم، خرج می‌شد. هرشب با خیال دانشگاه میخوابیدم. اندک پس اندازی اندوخته کردم.
    پدر بیکار شده بود. مدتی گذشت. به هر دری می‌زد کار نبود. جوان‌ها بیکار بودند. مردی مسن که جای خود داشت. جریمه تصادف را با فروش فرش‌های دست‌بافت جبران کرد. خرج خانه ولی جبرانی نداشت. 4 فرزند محصل، اجاره خانه، زیادی مشکلات داشتیم. صاحب‌خانه کرایه را افزایش داد. پدر مخالفت کرد. خانه خودمان در رهن بود. تصادف پدر همه پول‌ها را بلعید. اجبار وبی پولی مارابه خانه باغ رساند. تک اتاقکی وسط یک باغ بزرگ. بدون حمام و آشپزخانه. توالتی بدون در. دو پنجره کوچک و دیوارهای دودزده گچی. مشتریان گذری را هم از دست دادم. خواهر کوچکم شب‌ها از ترس حشرات نمی‌خوابید. برادرکوچکم بیمار شده بود. دعوا و مشاجرات مادر و پدر ادامه داشت. باید کاری می‌کردم. هرچه سعی میکردم کمتر نتیجه می گرفتم. سوالات زیادی داشتم اما بی پاسخ.
    دست به‌کار شدم. از کنکورآینده انصراف دادم. عشقم به زبان درانتهای ذهنم درسکوت نشست. به اداره کاریابی مراجعه کردم. برگه‌ها پر شدند. از ترس پدر آدرس خانه عمه را دادم.
    آن زمان خانه پدربزرگ زیاد می‌رفتیم. از جلوی شرکت سوپا رد می‌شدیم. با حسرت به دختران شاغل نگاه می‌کردم. برای خودم رؤیا می‌بافتم.
    یک میز که پشت آن می‌نشینم. گاهی کاغذی را از چپ به راست منتقل می‌کنم. صفحات تایپ شده را به اتاق رئیس میبرم. تلفن را با الوهای کش‌دار جواب می‌دهم. رئیسی دارم بخشنده. هرماه پاداش واریز می‌کند. با اکیپ دوستان به مسافرت می‌رویم. شادیم. همه را در لحظه می‌دیدم. فیلم تکراری که هر بارقطار می‌شد. دو هفته بعد نامه ای به خانه عمه رسید. دعوت به کار از شرکت سوپا (ساخت وسایل پزشکی ایران).
    حالا درخواست قبولی آرزوهایم در دستم بود.
    از شادی در پوستم نمی‌گنجیدم. بال‌هایم را حس می‌کردم. باد خنکی از تکان بال‌ها روی پوستم می‌خزید. مورمورم شد.
    مادر گفت: “وای بابات، چطور او را راضی کنیم. “همیشه برای نگرانی دلیلی دارد.
    برگه در دستم مچاله شد. کاخ شنی‌ام ویرانه شد. یادم نبود که پدر با کار کردنم مخالف است. چاره‌ای نداشتم. موضوع نامه را مخفی کردم.
    هربار درترسهایم می‌پلکیدم. وقتی دختری 6 ساله بودم. دوچرخه برادر را سوارشدم. دایی بزرگ می‌خواست با ماشین مرا له کند. آنروز هم ترس وجودم را گرفت. به جای مادر وپدر او می‌خواست مرا ادب کند. از همه اطرافیان میترسیدم. از نگاه کردن به پدرهم می‌ترسیدم. پدر درنظرم دست نیافتنی بود. عاری از احساس. کودکیم با ترس از پدر پرشد. سالها گذشت تا فهمیدم این ترس را مادر دامن می‌زند. از نظر او روش درست تربیتی بود. اعتمادبه نفسم درحد صفربود. هرچقدر که در دبیرستان سرآمد بودم در خانواده سرخورده.
    روز موعود مادر به شرکت مراجعه کردم.
    در سالن به انتظار نشسته بودیم.زمان به کندی میگذشت. چشمم به ساعت چهار گوش آویزان به ستون بود. چند دختر هم‌سن وسال. هرکدام با دنیایی متفاوت. در ورودی باز شد و دختری جوان داخل شد. کاکل بلندی داشت. مانتو گشادی پوشیده بود. اپل ازسرشانه بیرون زده بود. گوشه لباسش به دستگیره درگیر کرد. به عقب کشیده شد. با ایشی آن را آزاد کرد. برگه‌های داخل دستش را نزدیک صورت گرفت. اسم بچه‌ها را خواند. آرزو میکردم ایکاش جای او بودم.
    دو نفر دو نفر وارد اتاق میشدیم. اسمم را صدازد. حس کردم از بالای بلندی سقوط کردم. اولین مصاحبه عمرم بود. دلهره امانم نمی داد. نیاز به دستشویی باشدت احساس میشد. به اتاق واردشدم. مردی روبروی در پشت میز نشسته بود.
    نفسم بندآمده بود.با ته‌مانده جرئتم سلام کردم.مرد گفت:«شما خانم؛ عینکی نمی‌خواهیم.» به اطراف نگاه کردم. دختر کنار دستم که عینکی نبود. پس چه کسی را می‌گفت. دهانم باز بود. دوباره تکرار کرد «خانم با شما هستم.»
    نگاهش مستقیم به عینک روی بینی‌ام بود. انگشت اشاره را به در متمایل کرده بود. وسط سرش خالی بود. نور از لای کرکره سرش را راه‌راه کرده بود. صورتش تازه اصلاح‌شده بود. ابروهایی نازک در بالای چشم‌های قهوه‌ای. مسخ شدم. دستم را به‌صورت بردم. سنگینی عینک را فراموش کرده بودم. بدون حرف، عقب‌گرد کردم. در پشت سرم بسته شد.
    آنچه رشتم و بافتم، پنبه شد. مادر به انتظار ایستاده بود. قیافه‌ام آویزان ولبهایم با بغض جمع شد. باورم نمیشد که اینطوربه پایان برسد. به خانه برگشتیم. درطول مسیر اشکهایم با آه درآمیخته شد. خیط شده بودم. می‌خواستم پدر را غافلگیر کنم. شاید اینطور دلش را به رحم می‌آوردم. در تله‌ای گیر کردم. بیشتر غصه‌دار بودم. کنکورآنسال از دست رفت. رویای پول ودرآمد هم. کار را چه کنم. روزگارسیاهمان تیره ترشد.عینک چه مانعی داشت. سؤالاتی که هیچ جوابی نداشت. ای کاش امروز استخدام میشدم. اگر اینطور میشد با خیال راحت میخوابیدم. حالا چکارکنم. چطور خودم وبقیه را نجات بدهم. تنها امیدم خدابود اوهم مرا فراموش کرده بود.
    پدر بیکارمانده بود. برادر تازه معلم شده بود. به لطف همسایه فضول بیکار شد. بیکار که نه بی حقوق شد. با حرف مغرضانه همسایه فعلاً تعلیق شده بود. دو هفته گذشت. خودم را زندانی کردم. بی‌حوصله و افسرده روبه دیوار گچی.
    این تعلیق و این بیماری مادر را به فراست انداخت. از ترفند زنانه استفاده کرد. پدررا راضی کرد. خواست که مدت کوتاهی برای بهترشدن اوضاع مالی مشغول شوم. چند هفته بعد باز به شرکت مراجعه کردیم. عینک را داخل کیف چپاندم. قدری چشم‌هایم را مالش دادم. رد عینک پاک شود. به این کار نیاز داشتم. خواهر و برادری که برای ادامه تحصیل لنگ بودند. 6 نفرِ که نانی برای خوردن نداشتند. دوتکه طلای باقی مانده از پس انداز را برای رهن خانه جدید فروختم. حالا کرایه هر ماه را چه کنیم. هرروز به حجم سوالاتم اضافه می‌شد.
    بازم جلوی در ورودی از مادروپدر جدا شدم.
    به انتهای جاده‌ای هدایت شدیم. مسیر ورودی تا کارگزینی. یک گروه 10 نفره از دختران جوان تازه فارغ‌التحصیل از دبیرستان. بین راه سکوت برقرار بود. صدای تلق وتلوق پاشنه کفش‌ها سکوت را می‌آزرد. دو نفر کنار هم بودند. می‌خندیدند. از شمال آمده بودند. خانه‌ای اجاره‌ای داشتند. کسی از دوستانشان معرف آنها بود. از بابت استخدام بی دقدقه مسیر را طی میکردند. به سالن قبلی واردشدیم. برگه‌هایمان را تحویل دادیم. دوباره دختر با مانتو گشاد وارد شد. رنگ سبز همان مدل قبل را پوشیده بود. کفش و مقنعه زرد و مانتو سبز لجنی. چقدر دلم میخواست جای او بودم.
    پروسه تکرار شد. دو نفر دو نفر به اتاق خوانده شدیم. ذکر گرفته بودم.با خدا راز و نیاز می‌کردم. التماس می‌کردم. خدای مهربون خودت می دونی که چقدر به اینکار نیاز دارم.خودت می دونی که چی چیزهایی رو فدا کردم. دانشگاه رو ول کردم. خیاطی کردم تا بتونم کمی تغییر ایجاد کنم اونم که با اون تصادف لعنتی به ناکجارسوندی حالا خودت یه کاری بکن. دارم دیونه میشم. دیگه بریدم .هرلحظه یه چیز به ذهنم میرسید مرتب ذکر خدا خدا میگفتم. دستم یخ کرده بود . ذهنم پراز سوال وجواب بود. همه افکار خوب با نگاه مرد مصاحبه کننده قبلی میسوخت. اگر مرا میشاخت چه؟ چکار کنم. قد خمیده ام را راست کردم. اگر شناخت میگویم که عینکم برای زیبایی بوده. چشم هایم مشکلی ندارند. توهم زدم .ریز ریز زیر لب صلوات میفرستادم. باید برای حل مشکلاتمان راهی پیدا می‌شد. بهترین گزینه کار بود. هر کاری هر سمتی با هر شرایطی را پذیرفته بودم. اگر بازم بهانه‌ای برای رد شدن به دست می‌آوردند چطور می‌توانستم برگردم. سرم را بالا گرفتم. فقط خدا می‌توانست. نگاهش کردم با التماس.
    سقف بلند سالن روشنایی گردی داشت. آسمان آبی با دوتکه ابرسفید زینت شده بود. نور آبی ازشیشه رنگی به کف میتابید. سایه پرنده های روی سقف دیده میشد. هرکسی که خارج می‌شد چیزی می‌گفت. کناری ایستاده بودم. اولین تجربه واقعی مصاحبه بود.راجع به سوالات هیچ چیزی نمی دانستم. اصلا این مصاحبه دیگر چه کوفتیه. راجع به چی باید صحبت کنم. مدارکم که تحویل آنهاست.
    به اطرافم نگاه کردم. لباس‌های دختران دیگر را برانداز می‌کردم. همه بازاری و با مدروز هماهنگ بود. به پالتو خودم نگاه کردم. انگار زیادی دست‌دوز بود. نیم کلوش با آستین کمی کوتاه. پارچه کم آوردم. آستین را کوتاه‌تر دوختم. بافت زیبای پشمی سفید وسیاه شطرنجی داشت. نمی دانستم که مطابق مد سال آینده شده است. مانتو مشکی تنگ با گشادی پالتو زیباتر شده بود. یاد گرفته بودم به فرم اندامم لباسی برازنده بدوزم. لاغربا قدی متوسط هستم. لباسم باید کمی بلند باشد تا اندامم کشیده تر شود. حس اعتمادبه‌نفسم از لباس‌های بقیه روی زمین ریخت. آهی از ته دل کشیدم. صدایمان کردند. باز اوضاع مالیمان به صورتم سیلی زد.
    در اتاق نیمه بود. در زدم و وارد شدم. از لای کرکره‌ها نور به وسط سرامیک کف تابیده و آن را خط‌خط کرده بود. سه میز در سه جهت اتاق قرار داشت. گوشه‌ها با فایل های چهار طبقه پرشده بود. قسمتی از دیوار را قفسه‌ای از زونکن پوشانده بود. تابلوهای روی دیوار وسایل پزشکی بود.
    پشت میزمردی که موهایش یک‌طرفه بود نشسته بود. ‌رنگ چشمهایش دیده نمی‌شد. یا من نمی‌دیدم زیراعینک به جای بینی داخل کیفم نشسته بود. قدی بلند و شانه‌ای پهن، پیراهن مردانه باکت سورمه‌ای. شلوارش دیده نمی‌شد. به صندلی اشاره کرد. نشستم. درست روبرویش بودم. مستقیم توی صورتم نگاه می‌کرد. حرارت را در لپ‌هایم حس کردم. نگاه تیزی داشت. انگار درونم را می‌دید. سرم را به مرتب کردن دکمه پالتو گرم کردم. پرسید: شما خانم مهرزاد هستید؟
    – بله. پوشه زیری را به خانم بغل‌دستی داد. دختر همراهم را با اشاره دست به آن‌سو هدایت کرد.
    – چطور برای کار اینجا آمدید.
    -از طریق اداره کاریابی معرفی شدم.
    -خیاطی می‌کنی؟ آه از نهادم برخاست. مزه تلخی را حس کردم. نکند بگوید کار بلد نیستی. اصلاً این‌ها چه ربطی به مصاحبه داره. به‌زحمت قدری بزاق قرض کردم. زبانم به سقف دهان چسبیده بود. نفسم را بیرون دادم و آرام گفتم: چطور؟
    -پالتوی تنت رو خودت دوختی؟ نمی دانستم چه پاسخی بدهم .
    -با قدری اعتمادبه‌نفس گفتم: بله خودم دوختم.
    -خوشگله.
    -مرسی
    -اینقدر خوب خیاطی می‌کنی؛ چرا آمدی اینجا کارکنی؟ این بار واقعاً اعتماد به سقف گرفتم. تعریفش برایم مهم شد.
    -خوب برای اینکه باید منتظر مشتری باشم. در ادامه دلایل متفاوتی آوردم .وضع اقتصادی مردم هم شامل آن بود.
    بهتراز هرکسی می‌دانستم چرا اینجا هستم. مشکل من برای خودم بزرگ بود.مشتریهایم به خاطر بعدمسافت نمی آمدند. درآمدم صفرشده بود.
    -می شه بلند بشی . ابروهام بالا پرید. قلبم به سینه ضربه میزد. یعنی رد شدم. احساس کردم رنگ از صورتم پرواز کرد. لبهام با دندانم گزیده شدند. ادامه داد: پالتوت رودرست ببینم.
    به خانم‌های دو طرفم نگاه کردم. در نگاه ولبخندشون حرفی بود. زبان بدنشان برایم مفهوم نبود. تمسخر را در نگاهشان ندیدم.
    از روی صندلی بلند شدم. صندلی را آرام کنارکشیدم. نزدیک میز ایستادم.
    گفت: دور بزن. چرخیدم. گشادی پالتودر چرخش بازشد.
    -خیلی زیباست. لباس عروس هم می‌دوزی.
    -بله.
    -چرا مزون نمی‌زنی درآمد بالایی دارد. آنقدر آمرانه وعادی صحبت میکرد که فراموش کردم برای چه کاری آمده ام. سوالاتی را جع به روش های دوخت وغیره پرسید. به کوتاهی جواب دادم.
    دلیلی به ادامه بحث مزون نداشتم. درست می‌گفت. قدری سرمایه برای تحقق گفته هایش کافی بود. اما مشکلاتم بزرگتر از اینها بود. مصاحبه دختر همراهم نیم ساعتی بود که تمام شده بود. تنها در اتاق بودم.به سوالات و روش های گوناگون خیاطی پاسخ میدادم.
    بالاخره در برگه زیردستش چیزی نوشت.
    – اینجا سه شیفت کار می‌کنید. با شب‌کاری که مشکل نداری؟
    با تردید گفتم :خیر.
    برگه را به سمت من گرفت.«این را ببر کارگزینی. از فردا ظهر بیا شرکت.»
    از در خارج شدم. با قدم‌های تند به مادر رسیدم. تمام ماجرا را بی‌کم‌وکاست گفتم. شب کاری را فاکتورگرفتم.
    مشکل هرلحظه بزرگ‌تر می‌شد. توجیه پدر برای شب‌کاری خودش پروژه‌ای بود.
    فردا به شرکت وارد شدم. دو روز آخر هفته را کارکردم. نوبت بعدازظهر

    روز دوم کارم بود. آقای شیرزاد ازآشنایان زندایی به واحد آمد. سراغ مرا گرفت. تا به آن روزاورا ندیده بودم. مردی با قدبلند و چهارشانه. پیراهن قرمزی به تن داشت. از دور چشم‌ها را ثابت می‌کرد. دخترها همه با نگاه دنبالم کردند. ازپشت پارتیشن، سرها به شیشه چسبید. سر شیفت کوتاه‌قد و کمی تپل بود. پرسید: این کیه با تو چکارداره؟
    گفتم: از آشنا هامون هست.
    گفت: میدونی مسئول انبارهای شرکت هست؟
    نمی‌دانستم امابه نشانه تأیید سرم را تکان دادم.
    در کنار پارتیشن ایستادیم. از من در مورد شرایط پرسید و اینکه راضی هستم. گفتم: فعلاً راضیم.
    بعد از چندسوال وجواب سربالا رفت. از اینکه کسی به حریم شخصیم نفوذ کند متنفرم. بیشتر سؤالات او شخصی بود. ربطی به محیط کار نداشت. نیتش را نفهمیدم.
    از لحظه رفتن او اوضاع وخیم شد. هنوزخانم جلیلی مرا از روی سیبل برنداشته بود؛ که این اتفاق عکس تمام قدم را جایگزین آن کرد.
    خانم جلیلی، اضافه‌کاری، شب‌کار تولید و بسته‌بندی را تعیین می‌کرد. پشت میزم نشستم. لیستی که تازه زده بود را کند. مچاله در سطل انداخت. برگه تازه‌ای را به برد زد. اسمم بالای شیفت شب بود. خستگی چند ساعت اضافه کار شانه‌هایم را آویزان کرد. چطور پدر را راضی کنم. پشت دستگاه ریزریز اشک ریختم. پشت ماسک صورتم را مخفی کردم. (لباس فرم شامل کلاه ومقنعه وماسک ومانتووشلوار سفید یا سبز یکدست بود که در هر سالن رنگ فرم متفاوت بود. ماسک برای پرسنل اجباری بود.) روزکاری به پایان رسید. به خانه برگشتم. بدنبال راه حل بودم.هرچه می بافتم به میانه نرسیده محو میشدند.باز دست به دامان خداشدم. ایکاش خودش دل پدرم را نرم میکرد.ای کاش روابطم باپدر گرمتربود.ای کاش دردم را میتوانستم بگویم.ای کاش های زیادی در ذهنم پرواز میکرد. از این سو به آن سو .در آخر بالهایش شکست.
    کلی برای پدر دلیل وبرهان آوردم. التماس کردم. شرایط سخت اورا نرم کرد. برای رفت‌وآمد، خانه دایی کوچک ماندم.
    شب‌کاری شروع شد. نیم ساعت کار نیم ساعت استراحت. با همکاران دوست شدیم. دو به دو پشت دستگاه تولید می‌ایستادیم. شب‌های اول خیلی سخت گذشت. دستگاه تولید 30 یا 35 متر طول داشت. ریلی که قالب‌های دستکش را می‌چرخاند. قبل از کوره، در مواد لاتکس فرو می‌رفت. با حرارت پخته وآماده می‌شد. دونوع دستگاه تولید بود. دستکش جراحی ودستکش معاینه. هردو یکبار مصرف.
    دستکش جراحی نازک وبا کیفیت بود. برای جداسازی، باریزش مایع تالک از قالب جدا می‌شد. دستکش معاینه اما ضخیم وکم کیفیت. همان روش تولید ولی بدون تالک مایع. قالب‌های دستکش معاینه تا 100 درجه حرارت داشت. پرسنل برای جداسازی از دستکش نخی استفاده می‌کردند. درنیم ساعت اول شیفت، دستکش های نخی سوراخ می‌شدند. شیفت دوم مفصل انگشتانم تاول زد. تا صبح تاولها ترکیدند.
    هفته به انتها رسید. شنبه شیفت صبح بودم. با زحمت به سرویس رسیدم. دوستانی از دوران دبیرستان را پیدا کردم. باهم رفت وآمدمی کردیم. فقط شیفت شب مشکل شده بود که سرویس نداشتم. مجبور بودم خانه عمه یا دایی بمانم.
    شیفت صبح چهار روز اضافه‌کار اجباری بود. از ۶ صبح تا ۹ شب. مثل اردوگاه کار اجباری. در هر شیفت نیم ساعت استراحت. زمان کار سکوت برقرار بود. جلیلی پایان هفته باز کاغذ را چسباند. ابتدای لیست برای شیفت شب بودم. دوماه به همین منوال بود. یا شیفت شب یا صبح.
    بی خوابی بیمارم کرده بود. به دنبال رهایی بودم. در مواقعی که تنها بودم گریه امانم نمی‌داد. همیشه میز انتهای سالن را انتخاب می‌کردم. درسکوت به روزگارم فکر می‌کردم. در دوراهی گیر افتادم. کاربرایمان حیاتی بود. سختی کار آزارم می‌داد. نه راهی به جلو ونه پلی برای برگشت. از تمام رویاهایم جداشدم. مسیری که هرگز درخواب هم نمیدیدم. انگار شنهای روان مرا با خود میبرند.همه رویایم در دوردست بود ومن با هر تلاش دورتر میشدم.
    دو ماه بود که با شرایط سخت کار میکردم. پایان سه ماه اول با تجدید قرارداد استخدام دائم میشدیم.
    سلسله‌مراتب سازمانی ازبالا مدیر واحد، سوپروایزر، سر شیفت و پرسنل تولید ترسیم شده بود. پنج شنبه بود. سوپروایزر لیست شیفت را نگاه کرد. جلیلی روی برد چسباند. همه به سمت آن رفتیم. دوباره شیفت شب بودم. آه از نهادم برخاست. با اعتراض گفتم: «هفته پیش شب کار بودم بازم هفته بعد شیفت شب.» سوپروایزر روبرویم نشسته بود. متوجه شد.
    پرسید:«چی گفتی.»
    گفتم:«یک هفته شب و یک هفته صبح و اضافه‌کارهای دو شیفت پشت سرهم.»
    به دفتر نگاهی کرد. صورتش برافروخته شد. جلیلی کمی از ما فاصله داشت. با پرخاش صدایش زد.خانم جلیلی هنوز بلد نیستی شیف بچینی؟»
    جلیلی بادست‌وپایی لرزان نزدیک شد.
    -چی شده؟
    دفتر را چرخاند. به جلو هل داد.
    ببین این دو ماه اومده سرکار. یا صبح بوده یا شب. می شه توضیح بدی.»
    جلیلی مثل گچ شد. مکثی کرد. به اطراف نگاه کرد. همه بچه‌ها با غضب نگاهش می‌کردند. دختری حسود بود. بسیار اعتمادبه سقف. تازه واردها را آزار می‌داد. هرکس مرخصی می‌خواست باید چند روز اضافه‌کار می‌ماند تا لیست را رد کند. آنها را آنقدر آزار می‌داد تا بروند. برایش جذاب بود هرچه می‌خواست اطاعت می کردند. تا قراردادشان تمدید شود. این قدرت نمایی برایش لذت داشت. برای خودش حکومت می‌کرد.
    سوپروایزر ساعت کاری 8 تا 5 بود. بعضی از روزها او را می‌دیدم. اغلب در ساختمان اداری مرکزی مشغول بود.
    سوپروایزر سؤالش را تکرار کرد.
    با تنه و پته گفت: خوب نیرو کم داشتم.
    صدایش را بالا برد و گفت:«این‌همه پرسنل چرا از قدیمی‌ترها استفاده نمی‌کنی؟»
    پرسنل قدیمی برای شیفت شب نمی‌ماندند. تیغش نمی‌برید.
    یکی از همکاران دستم را گرفت. به سوپروایزر نشان داد. «ببینید از بس پای دستگاه بوده دستاش همه سوخته.»
    بندبند انگشتانم تاول داشت. تاول‌های قدیمی زخم شده بود. کار روزانه و تکرار آن‌ها زخم هارا عمیق کرده بود. با چشم‌هایی که از اشک پرشده بود به صورتم نگاه کرد. «چرا چیزی نمی‌گویی.»
    من نیازمند کار بودم. فکرمی کردم با اعتراض اخراج می‌شوم. این موضوع لب‌هایم را دوخته بود. در سکوت با خودم نجوا کردم.
    لیست را از دیوار پاره کرد. برگه را محکم جلوی جلیلی کوباند. دوباره بنویس، درست.
    گفت: وسایلت را بردار. با من بیا. به سالن بسته‌بندی رفتیم. دختری با قدی متوسط و بداخلاق در پشت دستگاه ایستاده بود و چند دختر روی ریل، دستکش می‌گذاشتند. به نفر اول گفت: جات رو به این خانم بده. کنارم ایستاد. نشان داد روی قالب، دستکش بگذارم.
    -از این به بعد شب‌ها پای بسته‌بندی هستی. هر وقت مشکلی داشتی بگو. اینجا همه برابر هستیم.
    نمی‌دانستم چطور تشکر کنم. انگار فرشته‌ای آسمانی می‌دیدم. قدرشناسیم را درتشکرم ریختم. از جلیلی برای شیفت شب رهاشدم.
    جلیلی شکست. دنیای پوشالی او خراب شد. بقیه هم انگار قدرت گرفتند.
    به دنبال آتو می‌گشت. هرروزآمار تولید رامشخص می‌کرد. کمتراز آمار جریمه داشت. اغلب، آمارم از همه بالاتر بود. حتی برگشتی هم نداشتم. بسته‌هایم را دو بار کنترل می‌کرد.
    روزها باکش مکش‌های این‌چنینی گذشت. گاهی پیروزمی شدم و گاهی در دامش گرفتار.
    یک سال از ورودم گذشته بود. سعی کردم بامحبت او را شیفته کنم. خیلی بحث نمی‌کردم. روزهای زیادی گذشت تا بالاخره به هم عادت کردیم.
    وارد سالن شدیم. همه بچه‌ها دور تابلو ایستاده بودند. نگاهی کردم. اطلاعیه از دکتر درخشانی بود. کلیه پرسنل می‌توانند در آزمون تعیین سطح شرکت کنند. بعد از قبولی و آموزش در سطوح مختلف. برای سمت QA در واحد تضمین کیفیت نیرو می‌خواستند. رتبه سازمانی درسطح سرپرست.
    با دوستانم صحبت کردم. کسی تمایلی نداشت. لااقل این‌طور نشان دادند. پیش سوپروایزر رفتم. ثبت‌نام انجام شد. روز آزمون از دیدن 1500 شرکت‌کننده حاضر در سالن دهانم بازماند. همه بودند. در سالن آمفی‌تئاتر بافاصله نشستیم. سؤالات توزیع شد. یکی‌یکی پاسخ دادم. خیلی ساده بود.
    آزمون تمام شد. چند روز بعد بازم جمعیت جلوی برد گلوله شده بودند.
    انتظار قبولی نداشتم. سهمیه‌های کنکور این را یادم داده بود. شایستگی خیلی پیروز نیست. سال اول کنکورقبول نشدم. همکلاسی من با درس‌های افتاده دانشگاه سراسری قبول شد. دندانپزشکی تهران. سهمیه خانواده شهید داشت.
    از کنار بچه‌ها رد شدم. دوستم صدا زد بیا ببین نفر هفتم شدی.
    تعداد 20 نفر می‌خواستند. ایستادم. به گوشهام اطمینان نداشتم. دوباره صدا کرد. جلیلی پشتم ایستاده بود. دندانش قفل شده بود. درجا برگشتم و نگاه کردم. پسرها و دخترها کنار رفتند. نفر هفتم این گروه بودم. دورنم از هیجان می‌جوشید. انگار بلیت سفر به دور دنیا را برنده شدم.
    نگاهی به اطراف کردم پسرها با لبخند تبریک گفتند. دخترها همچنین. جلیلی از کنارم رد شد.
    -ساعت کاری شروع‌شده زود باشید.
    کار شروع شد. دستم مشغول بود. ذهنم دردیار دیگر. شرایط عوض می‌شد. درآمدم بالا می‌رفت. مهم‌تر اینکه دیگر در تولید نبودم.
    چند روز بعد به ساختمان مرکزی رفتیم. وقت مصاحبه تعیین شد. روز دوشنبه ساعت 3 با دکتر درخشانی. مردی مسن جذاب و زیبا با قدی بلند. استایلی کاملاً پزشکی. تحصیل‌کرده در آلمان. صاحب اصلی شرکت. بداخلاق وجدی. موشک باران با تأسیس شرکت همزمان بود.
    دل‌شوره امانم نمی‌داد. یکشنبه نخوابیدم. دوشنبه داخل ساختمان اداری جمع شدیم.تا زمان مصاحبه چندبار به سرویس رفتم. صورتم را شستم . انگار تب داشتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. گر گرفته بودم.نفسم تنگ شده بود.
    از نفر اول شروع شد. بعد از مصاحبه هیچ‌کس را نمی‌دیدیم. باید از دری دیگر بیرون می‌رفتند. نوبت من شد. دهانم خشک‌شده بود. ضربان قلبم را می‌شنیدم. لباسی ساده پوشیده بودم. مقنعه روی سرم را مرتب کردم. به آینه نگاه کردم. عادت به آرایش نداشتم. وارد اتاق شدم. کرکره پشت سرش را تیره کرده بود. یک میز در اتاق 4*3 جلوی پنجره. ست رومیزی چرمی روی آن. دکتر درخشانی برگه‌ای زیردستش و یک‌قلم در دست. سرش پایین بود. با سلام بلندی بعد از در زدن، واردشدم. کیفم را روی شانه جابه‌جا کردم. چند لحظه طول کشید تا پاسخ بدهد و این چند لحظه برایم عمری گذشت. دکتررا از دور دیده بودم. ابهت داشت.از او هم میترسیدم مثل پدرم.
    سبیل‌های پهن خاکستری که در دو طرف صورت تاب می‌داد. چون من عینکی. دست‌هاش سفیدتپل و خوش‌فرم. روپوش دکتری بر تن. بلوز زرشکی با پاپیون مشکی خالدار. گفت:«بشین.»درحالی که سرش پایین بود.سرش را بالا آورد ومستقیم به صورتم نگاه کرد.
    آمرانه و دوستانه حالم را پرسید. تشکر کردم. از تحصیلاتم پرسید. از خانواده. از سابقه کاری. ازاینکه چرا دانشگاه نرفتم. سعی کردم مشکلاتم را در کلامم مخفی کنم. گفتم قصددارم ادامه تحصیل بدهم. برای هر پاسخی کلی جمله بندی میکردم. گفته هایم را میسنجیدم. نفسم تنگ بود احساس خفگی میکردم.بوی عطر تلخش تمام اتاق را پرکرده بود. حساسیت به بوی غلیظ داشتم. سعی کردم عطسه را نگه دارم. با صدای ریزی عطسه کردم.
    این لحظات به کندی میگذشت. سوالاتش تمام شدند. برای حسن ختام ادامه داد:کسی را می‌خواهم که نماینده من باشد. شخصیت و برخورد اجتماعی برایم اولویت است.شرح کلی از روند شغل آینده داد.
    مستقیم به دهانش نگاه می‌کردم. تمام کلمات را به مغزم می‌سپردم. سبیل خاکستری تابیده تکان می‌خورد. قسمتی از لب بالایش دیده می‌شد.
    نیم ساعت شنیدم. انتهای مکالمه بود. از جا بلندشدم و با اجازه از اتاق بیرون رفتم. سالن پایین نفرات قبلی هم ایستاده بودند. همهمه برپا بود. سؤالات دکتر را تکرار می‌کردند. دوستم پرسید: از تو چی پرسید. سؤالات همه یک‌شکل بودند. سه روز بعد نتایج روی برد رفت. جزو20نفراول بودم.
    طبق برنامه کلاس‌ها شروع شد. بدون هماهنگی سر کلاس رفتیم. تمام ساعت شیفت کلاس داشتیم. وقت اداری پایان یافت. سوار سرویس شدیم. دو هفته برنامه این‌طور بود. دوره آموزش مقدماتی پایان یافت. سه روز استراحت داشتیم. شیفت صبح بودم.
    وارد سالن شدم. جلیلی با نگاه تهدیدم کرد. پشت دستگاه نشستم. ساعت 8 کارکنان اداری آمدند. ساعت 9 استراحت صبحانه بود. به رختکن رفتیم. دوستانم پچ‌پچ می‌کردند. از سالن بیرون آمدم. مدیر جدید روبروی رختکن ایستاده بود. چندنفری که برای آموزش می‌رفتیم، صدا زد؛ خواست از سالن بیرون برویم. در سالن را برویمان بست. بالباس کار ماندیم. مدتی گذشت از تلفن واحد بسته‌بندی تماس گرفتیم. گوشی را برداشت. خواهش کردم در را باز کند. گفت مگه من خدمتکارتان هستم.
    «تق» گوشی را گذاشت. ساعت اداری تمام‌شده بود. سرویس‌ها تا 10 دقیقه دیگر می‌رفتند. ما پشت در بالباس کار مانده بودیم. در صورت تعویض شیفت باید تا شب همان‌جا می‌ماندیم. پرسنل بسته بندی نهایی رفته بودند.
    از پنجره کوتاه سالن بالا رفتیم. دخترها شرکت را ترک می‌کردند. صدایشان کردیم. سر شیفت بسته‌بندی برای کنترل نهایی آمد. در را باز کرد. ابروهایش به موها چسبیده بود. به سمت سالن دویدیم. لباس‌ها را باعجله عوض کردیم. به ساختمان مرکزی مراجعه کردیم. سرویس‌ها رفتند. مسئول ما خانم بطایی بود. با دیدن او اشکم سرازیر شد. همراه بقیه دختران ماوقع را توضیح دادیم. بطایی در طول اتاق قدم رو کرد. دستش را به‌صورت می‌کشید. با بند مقنعه سورمه‌ای ورمی‌رفت. گره می‌زد و باز می‌کرد. روبروی ما نشست. گفت برای این مشکل راه‌حل دارم. هستید؟ تکان سر موافقت را اعلام کرد. گفت: به خانه اطلاع دهید. ساعت 5 برمی‌گردید.
    از ساختمان مرکزی سوار ماشین او شدیم. به میدان ونک رسیدیم. به طبقه چهارم مطب دکتر درخشانی. چای و شیرینی آوردند. خانم بطایی ورودمان را اعلام کرده بود. دکتر با روپوش سفید وارد شد. گرم استقبال کرد. شرح دادیم. سبیلش را تاب می‌داد. سراپا گوش بود. فنجانش را سرکشید. روی برگه چیزی نوشت. ناخوانا و شکسته.
    برایمان سخنرانی قرایی کرد. اهدافش را توضیح داد. ما نماینده او بودیم. در بیرون و داخل سازمان. برایمان نهار آوردند. دکتر کنارمان نشست. سربه‌سرمان گذاشت. ساعت 4 بود. همراه خانم بطایی برگشتیم. دکتر دستی به شانه‌ام گذاشت. گفت: فردا را فراموش نمی‌کنی. ساعت 8 به شرکت بیا. مستقیم ساختمان مرکزی.
    شب با خیال این ماجرا بیدار بودم. وقتی پشت در بودیم دنیایم را ویران‌شده دیدم. کارم از دست رفت. امیدم رشد نکرده، پوسید. در زمین و هوا بودم. نگران درآمد. نگران بیکاری دوباره. نگران اقساطی که عقب می‌افتاد.
    سرویس ساعت 8 را سوار شدم. مدیر واحد، ایستگاه بعد سوار شد. تا مرا دید با حرص خود را روی صندلی پرت کرد. صدای غرغرش را شنیدم. از عکس‌العمل او نمی‌ترسیدم. نگران تصمیم درخشانی بودم. همزمان از اتاق کارتکس بیرون آمدیم. سلام کردم. هول‌شده بودم. با اخم علیک سلام گفت. آمبولانس دکتر درخشانی جلوی ساختمان پارک بود. تهوع گرفته بودم. چاه بزاقم خشک بود. وارد ساختمان مرکزی شدم. مسئول روابط عمومی مرا به اتاق کنفرانس هدایت کرد. همه 20 نفر QA دور میز حضور داشتند. خانم بطایی ماجرا را شرح داد. مدیر واحدها وارد شدند. بچه‌ها به احترام آن‌ها صندلی‌ها را خالی کردند. مدیر واحدم از در وارد شد. از سرتاپایم را با نگاه تیزتکاند. مدتی در سکوت گذشت. همه حرف‌ها تمام شد. بچه‌ها در کنار پنجره متراکم شدند.
    دکتر وارد شد. همه سرپا شدند. سخنرانی دکتر شروع شد. سخنان روز گذشته را تشریح کرد. مدیران هرلحظه رنگ عوض می‌کردند. فتحی سکوت مدیران را شکست. دکتر اجازه بدید. حرف دارم. دکتر دستش را بالا آورد و گفت. حرفی برای شما نیست. شرایط کار عوض‌شده. این 20 نفر نماینده من در داخل و خارج شرکت هستند. با دست مارانشان داد. حرف این‌ها حرف دکتر درخشانی است. بازم حرفی مانده؟ فتحی رد دست او را دنبال کرد. کلمات روی لبش یخ زد. دهانی که بازمانده بود را به‌زحمت بست. صدای ضربان قلب مدیران سکوت را می‌شکست. تمکین از پرسنل خود سخت بود.
    دکتر پرسید مدیر واحد لاتکس کیست؟ مدیر باافتخار صندلی را عقب کشید. بلند شد. با فاصله از دکتر ایستاد. گفت شما اخراج هستید. به کارگزینی مراجعه کنید. همه مدیران این بار سفید شدند. نفسم در سینه حبس شد. از چشم مدیر آتش بیرون می‌زد. پرسید علت چیست؟
    -شما گفتید که خدمتکار نیستید. من مدیری که خدمت را عار بداند نمی‌خواهم. به‌سلامت. دستش را به سمت در دراز کرد. مدیر صندلی را با صدای بدی عقب کشید و اتاق کنفرانس را ترک کرد. دکتر گفت:«اگر کسی ناراضی است می‌تواند برود. روند آینده این‌طوراست. پرسنل QA نماینده و جانشین من هستند.»
    صندلی را به عقب هل داد. ختم جلسه بود. من و دوستانم را صدا زد. شروع کلاس زبان را اعلام کرد. دو روز بعد به واحد تولید نامه‌ای رسید. در آن از من تقدیر شد. ودرپرونده درج گردید. دکتر یک نامه شخصی هم برای ما نوشت. از بابت رفتار مدیر معذرت‌خواهی کرد. آن سال در روز کارگر طی جشنی به‌عنوان کارگر نمونه معرفی شدم. بالای سکو ایستادم. همه پرسنل پایین بودند. از دست دکتر جایزه گرفتم. حس فتح قله راداشتم.
    سال‌های بعد از جنگ بود. هنوز تحریم داشتیم. مواد مرغوب در زمان درست، نمی‌رسید. مشکلات مواد در محصول نهایی و دست مصرف‌کننده فاجعه بود. سوزن جراحی و سرنگ‌ها بابی توجهی کند می‌شدند. دستکش‌های نامرغوب به دست جراح می‌رسید. فیلترهای دیالیز گاهی خوب عمل نمی‌کرد. ست سرم ها بسته‌بندی درستی نداشتند. سوزن‌های جراحی خوب مونتاژ نمی‌شدند. مشکلات متنوع برای محصولات متفاوت.
    روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم. حضور در بیمارستان‌ها. دیدن بیماران دیالیزی و مشکلات آن‌ها. سرکشی به اتاق‌های عمل. حضور در نمایندگی‌ها. شنیدن مشکلات مصرف‌کنندگان. غرفه داری در نمایشگاه بین المللی. نبرد با تولید محصولات معیوب در شرکت. اجبار به سخنرانی برای همه حاضران در سمینارها. پاسخ‌گویی و عیب‌یابی و هزاران نکته و فن که در شرکت آموختم وهزاران نگفته دیگر.
    گروه QA بعد از 4 سال توانست تولید را قانع کند که برای کمک به آن‌ها تلاش می‌کنیم. سال‌ها گذشت. با برادر همکارم ازدواج کردم. شرایط عوض شد. دانشگاه قبول شدم. مدیریت صنعتی خواندم. ترم سوم به خواست همسر با دانشگاه خداحافظی کردم. استعفا دادم. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم به یادآوردم روزی تحصیل در رشته مترجمی وداشتن شغل اداری رویایم بود حالا فوت‌وفن بیان و حل مشکل، پیدا کردن نقاط ضعف یک سیستم، گره‌گشایی، اعتمادبه نفس از حضور درجمع و اعتباردربین سازمانها وادارات مختلف را با خود حمل می‌کنم. آنچه در سوپا آموختم به سمت کمال هدایتم کرد.
    واین اول راهم بود.

  8. سلام استاد عزیز
    من داستان کوتاهم را ارسال کردم چرا در صفحات نمیبینم

  9. در جستجوی رویا
    بیست و پنج سال پیش بود. اول مهر آن سال مثل هر سال نبود. ته تغاری و عزیز دردانه خونه کلاس اول را تجربه میکرد. آن هم در مدرسه ای که من چهار سال درس خوانده ام. این شروع فصل جدیدی از زندگی برای همه اعضای خانواده بود. قرار بود با هم اول مهر رو شروع کنیم. من کلاس پنجم. مینا کلاس اول. او با شیطنت ها و بازیگوشی هایی که خاص خودش بود توجه دوست و فامیل را به خودش جلب میکرد. همیشه در حال حرف زدن و شیرین زبونی بود. اگر کسی رو پیدا نمیکرد که با او حرف بزند با درخت و گل و سنگ و حیوانات صحبت میکرد. با اون چشمهای درشت قهوه ای رنگ بهشون زل میزد. به همه چیز روح میداد. اگر بهشون تنه میزد ازشون عذر خواهی میکرد. اگر برگ و گل یا میوه اشون رو میچید سریع دلجویی میکرد. وقتی سر وصدایی از او نمیشنیدیم یعنی با دفتر نقاشیش خلوت کرده بود. در دنیای رنگارنگش غر ق شده و با رنگها رو کاغذ، دلبری میکرد.
    عاشق نقاشی بود. حرفهاش، ترسهاش، عصابانیتش و ناراحتیش رو با نقاشی به همه نشون میداد. همیشه خاطراتش را می نوشت اما با نقاشی. دفتر خاطراتش یک دفتر نقاشی مصور بود. همه اتفاقات کوچک و بزرگ را در آن نقاشی میکرد. یک قفل کوچک هم داشت. از نظر من با بقیه بچه ها متفاوت بود. برای من مینا یک خواهر ریزه میزه و دوست داشتنی بود. با دنیایی متفاوت از من و یا شاید بچه های دیگر. در دنیای او همه چیز اسم خاص خودش را داشت. یک شخصیت پرداز کوچولوکه همه را مجذوب میکرد.
    یک الاغ زشت و پشمالوی خاکستری داشت. خیلی بزرگ و یا خیلی کوچیک نبود. درست به اندازه بغل کوچولوش بود. با یه دم بافته شده طلایی رنگ و دو تا چشم دکمه ای مشکی. اسمش را دم پیچی گذاشته بود. دم پیچی دوست و همدم مینا یا در یک کلمه دنیای مینا بود. با دم پیچی میخوابید، بیدار میشد، غذا میخورد. کسی حق نداشت بهش چپ نگاه کند. حتی سر میز غذا هم صندلی و بشقاب خودش را داشت.
    اما مدرسه رفتن مینا داستان داشت. اول که جدا شدن از محیط خانه و مادر واسش غیر ممکن می آمد. همچنین بدون دم پیچی هرگز. باید دم پیچی هم همراهیش میکرد. واسه مهد کودک رفتن هم مادر کلی دردسر داشت. بردن اسباب بازی از خانه به مهد کودک ممنوع بود. اما مینا همیشه و همه جا راه خودش را باز می کرد. اینقدر بی تابی وگریه کرده بودکه بالاخره دم پیچی هم او را در مهد کودک همراهی کرد. حالا وظیفه خطیر همراهی در مدرسه رفتن و مراقبت از او به من، خواهر بزرگتر سپرده شده بود. من هم احساس مسئولیت پذیریم قلمبه شده بود. میخواستم به همه ثابت کنم بزرگ شدم و میتوانم هم کارهای خودم را انجام بدهم هم از اطرافیانم مراقبت کنم.
    مثل هر سال لباس فرم های جدیدمون را پوشیدیم. مانتو و شلوار طوسی رنگ با مقنعه سفید. مامان همیشه مراقب همه چیز بود. از شب قبل لباس هایمان را اتو کرده بود. کفش های جدیدمان را کنار در گذاشته بود. با اون نگاه های نافذ همیشگی به من خیره شد.
    گفت: مراقب خواهر کوچکترت باش.
    مادر، زن زحمت کشی بود. خیلی زود بار مسئولیت خانواده به دوشش افتاده بود. او در هفده سالگی ازدواج کرده و بچه دار شده بود. پوست صورتش شفاف و سفید مثل صدفی در دریا که زیر نور خورشید می درخشد براق بود. موهای قهوه ای و تابدارش همچون رشته مرواریدی دور صورتش را مزین کرده بود. همه ما اندام ظریف و لاغرش را به ارث برده بودیم به خصوص مینا. هیچ وقت نمیتوانستم به مامانم نه بگویم همه در خانه از مامانم حساب میبردن حتی بابام.
    لبخندی زدم و سرم را به علامت تایید تکان دادم. زیر چشمی به مینا نگاه کردم. چهره مینا با مانتو و شلوار فرم خیلی بامزه شاید هم خنده دار شده بود. خنده ام گرفت. چتری های خرمایی رنگش روی پیشانیش بود. با لبخندی که همیشه به لب داشت. با هم راهی مدرسه شدیم. مدرسه قدیمی بود. با دو شیفت چرخشی پسرانه و دخترانه. برادرم هم همین جا درس میخواند. مدرسه حیاط خیلی بزرگی داشت. باید کلی پیاده روی میکردیم تا به ساختمان اصلی برسیم. وقتی که وارد ساختمان می شدیم دو طرف راهرو بود. راهرو سمت چپ برای کلاسهای اول و دوم راهروی سمت راست برای کلاسهای چهارم و پنجم. دو کلاس روبه روی در ورودی هم کلاس سومی ها بودند. دفتر مدرسه اولین کلاس سمت راست بود. با یک تابلوی فلزی مستطیلی که با خط درشت نوشته شده بود”اطاق مدیر”. همیشه طرز نوشتن اطاق ذهنم رو درگیر میکرد.
    مدرسه سرکوچه خانه بود. خیلی زود رسیدیم. همه بچه ها در صف صبحگاهی ایستاده بودند. یک نفر داشت قران میخواند. همه همکلاسی های من دورمون حلقه زدند. به مینا خیره شده بودند. فکر کنم با خودشان میگفتند که چقدر خواهرم ناز و بامزه هست. با این فکر سرم رو بالا گرفتم و خندیدم. نمیدانم این که میگن یه نفر مهره مار دارد درست هست یا نه. اما اگر درست باشد به نظرم مینا این مهره را داشت. صدای اولین زنگ تفریح که شنیده شد. به خاطر مسئولیتی که به من سپرده بودند یا شاید هم استرس به سراغ مینا رفتم. کنجکاو بودم ببینم اولین ساعت کلاسش چطور گذشته بود. اماپیداش نکردم. سریع به سمت حیاط مدرسه رفتم. سمت راست حیاط آبخوری بود. مامور آبخوری را دیدم. مثل درختی که خشک شده و جایی واسه رفتن ندارد همیشه آنجا بود.
    ازش پرسیدم : خواهرم را ندیدی؟
    شانه هاش را به علامت جواب منفی بالا انداخت. در دلم به خودم خندیدم. با خودم گفتم نباید هم میدانست.
    به سمت وسط حیاط رفتم. آنجا یک باغچه با چند تا درخت بود. یک سکو هم کنار باغچه بود. با دو یا سه تا پله که به سه کلاس روی سکو می رسید. در شیفت پسرانه این کلاس ها استفاده میشد ولی برای ما نه. درکلاس ها قفل بودند. پشت باغچه، حیاط هم چنان ادامه داشت. نگاه کردم. یک گروه از بچه های مدرسه مثل یک دسته زنبور که میخواهند به یک نفر حمله کنند داشتند به سمت من می آمدند. سردسته این گروه هم مینا بود. با اون صورت کوچولو که مثل گوله برف بود تشخیص دادنش از بقیه بچه ها کار سختی نبود. با دقت که نگاه کردم فقط کلاس اولی ها نبودند از همه کلاسها با او همراه بودند. دقیقا نمیدانم چطور ولی مینا محبوب کل مدرسه شده بود.
    خوب یادم هست که زنگهای تفریح همیشه دفتر نقاشیش باهاش بود.گوشه ای از حیاط می نشست و نقاشی می کشید. یک عالمه از بچه های مدرسه هم دورش حلقه میزدند. برای همین در حیاط به اون بزرگی پیدا کردنش اصلا سخت نبود. هرجا که یک ازدحام بزرگ از بچه ها را می دیدم سریع متوجه میشدم که مینا اونجاست. برای مینا بهترین قسمت مدرسه زنگ نقاشی بود. چون خلاق و با استعداد بود خیلی راحت هر چیزی را می کشید. در کل مدرسه به پیکاسو کوچولو معروف بود.
    اواخر آبان شاید هم اوایل آذر بود. یک روز خانم اسماعیلی ناظم مدرسه به من گفت: بعد از کلاس بیا دفتر مدرسه میخواهم باهات صحبت کنم.
    از دور که میرفتم سمتش تنها چیزی که میدیدم یک مستطیل مشکی بلند با یک مثلث سفید بالاش بود. آخه خانم اسماعیلی خیلی لاغر و استخوانی بود. از مثلث سفیدی که نقش صورتش را بازی میکرد، فقط بینی و چشمها و نصف ابروهایی که با مداد کشیده شده بودند مشخص بود. به نظرم ترسناک آمد. البته که هیچ وقت نفهمیدم در مدرسه دخترانه لزوم این پوشش ترسناک چی بود؟ همینطور که به سمت خانم اسماعیلی میرفتم صدای قلبم را میشنیدم. هر چی نزدیکتر میشدم صداش بلند تر میشد. حس میکردم کل صورتم از حرارت زیاد قرمز شده است. وقتی رسیدم، ناظم دفتر مینا دستش بود.
    دفتر را محکم به سینه من زد.
    گفت: خواهرت سرکلاس به جای حل تمرین از کلاس، معلم و بچه ها نقاشی میکشه اینم دفترش. ببر به مامانت نشون بده. بگو مامانت فردا بیاد مدرسه.
    مات و متحیر داشتم نگاهش میکردم که پشت کرد و رفت. چند لحظه نفهمیدم چه خبره بعد از چند ثانیه یه نفس عمیق کشیدم. آرام آرام سرم را پایین آوردم. دفتر را صاف دستم گرفتم. به دفتر نگاه کردم. دفتر ریاضی بود. مینا چقدر زیبا کلاس، نیمکت، بچه ها، خانم معلم و تخته سیاه را نقاشی کرده بود. با همه جزییات، تخته پاک کن و گچ هم تو نقاشیش مشخص بود. خندیدم. دفتر مینا را بغل کردم. به سمت کلاسم رفتم. نقاشی را به دوستانم نشان دادم. همه تعجب میکردند که چقدر زیبا کشیده شده است .
    صدای مادرم ومدیر وناظم ومعلم از بیرون دفتر هم شنیده میشد. معلم مدام تکرار میکرد.
    “بچه شما نمیتونه درس بخونه اصلا با این وضعیت که نمیشه به بچه درس داد. تمام فکرش دنبال نقاشی هست. موقع امتحان نقاشی دفتر نقاشی بچه ها را میذاره زیر مانتوش و میره حیاط واسشون نقاشی میکشه و برمیگرده. بچه ها را از راه به در میکنه.”
    مادرم با شنیدن هر کدام از این کلمات مثل اینکه قلبش را فشرده میکردند. راه نفسش تنگ تر میشد. ناراحتی را میشد از تن صداش فهمید. با تمام ناراحتی که از شنیدن این حرف ها داشت. تمام تلاشش را میکرد که در برابر این حجم از سرزنش بتواند پشتیبان باشد. بتواند راهی برای خلاصی از این وضعیت مینا و خودش پیدا کند. اما نتوانست در برابر آنها مقاومت کند.
    ظهرکه به خانه برگشتیم مامان منتظر ما بود.
    رو کرد به مینا وگفت: میخواهم چند کلمه باهات صحبت کنم. چیزهایی هست که باید بهت بگم.
    مینا ناخودآگاه به من نگاه کرد لبخند تلخی زد و به سمت مامان رفت.
    صدای مامان را میشنیدم، می گفت: بازی و نقاشی را همیشه میشه انجام داد ولی درس را باید به وقتش خواند اول درس بعد بازی و نقاشی.
    مینا گفت: خوب خسته میشم مامان، دوست دارم نقاشی بکشم.
    مامان لبخندی زد وگفت : خوب تو خونه واسه من و بابا نقاشی بکش. و با لحنی جدی تر گفت: دیگه چرا در دفتر دوستات نقاشی میکشی؟
    مینا: خوب خودشون میگن ما بلد نیستیم بکشیم، منم واسشون انجام میدم. خوب دوستام هستن.
    مامان چپ چپ بهش نگاه کرد به این معنی که گوش کن و سکوت کن. و این تفکر که “اول درس بعد نقاشی” مانعی برای رشد استعداد مینا شد. اما من و دوستام در مدرسه سعی میکردیم کمک کنیم. همیشه یک موضوعی پیدا می کردیم که نقاشی مینا را به چالش بکشیم. یک روز روزنامه دیواری، یک روز زنگ نقاشی یا امتحان نقاشی بود. این مدیر و ناظم مدرسه بودند که همیشه اعتراض داشتند. ولی ما هیچ ترسی از مدیر و ناظم نداشتیم. میخواستیم هر طور شده مینا رو به جلو حرکت کند. به نظرم بدون نقاشی نمیتوانست زندگی کند. دوست داشتم بداند که در این مسیر تنها نیست. بعضی اوقات با خودم فکر میکردم که چطور دلشون میاد با یک بچه هم جنس خودشون اینطور رفتاری داشته باشند؟ چطور می توانستند سدی در برابر رویای یک انسان باشند؟ اینها سوال هایی بود که هیچ وقت نتوانستم جوابی واسشون پیدا کنم.
    نزدیک آخرهای تابستان بود که یک روز مامان به مینا گفت: باید مدرسه ات رو عوض کنی و از اینجا بری.
    مینا گفت : من دوست ندارم. حتمن باید برم؟
    مامان سری تکان داد و گفت: همینی که هست. خیلی وقته تو فکرشم.
    راه گریزی نبود. مینا راهی مدرسه ای شد که برای درس و نمره به شدت سخت گیر بود. مدرسه را عوض کردند. به امید اینکه بتوانند ذهن مینا را تغییر بدهند. فکر کردند که این راه حل برای این مشکل مناسب است. ولی به نظرم مینا مثل یک بمب بود که هر لحظه ممکن بود منفجر بشود. خیلی خوبه که بتوانیم در کنار اتفاقات بدی که واسمون می افتد، به زندگی ادامه بدهیم. مینا ناچار به همین روند ادامه داد و سالها پشت هم آمدند و رفتند. طی این سالها او چشمهاش و می بست و در رویا غرق میشد. او وارد مسیری شده بود که جامعه و خانواده واسش تعیین کرده بودند. در دوران دبیرستان و بعد از آن دانشگاه همیشه در کنار درس نقاشی هم میکشید. اما نه اصولی و تحت تعلیم واسه آرام کردن دلش طرح میزد و کاغذها را رنگی میکرد. بعد از اتمام دانشگاه مینا دیگر نمیتوانست علاقه اش را پنهان کند. او به این باور رسیده بود که طور دیگری هم میشود زندگی کرد. بعد از تحویل دادن مدرک دانشگاهی اش به مادرم چشمانش برقی زد و با شیطنتی که در نگاهش بود وارد مسیر رویایی همیشگی اش شد.
    همیشه بهش میگفتم: آدم ها قادر هستند هر کاری دلشان میخواهد بکنند.
    اشتیاق مینا باعث شده بود که طی دوران دانشگاه تحقیقات لازم را برای ثبت نام درکلاس نقاشی انجام دهد. بعد از ثبت نام در کلاس همه چیز تغییر کرد. به خاطر دارم که شب و روز برای او تفاوتی نداشت، همیشه مشغول طراحی بود و بوی رنگ از اتاقش به مشام می رسید. شنیدن حرف های مدیر آموزشگاه درباره مینا که طی این سالهای تدریس شاید به اندازه تعداد انگشتان دست شاگرد با این استعداد داشته است. به همه نشان داد که مینا کل مسیر را تا اینجا اشتباه آمده است. میشد پشیمانی را در عمق نگاه مادرم احساس کرد. اما اعتقاد مادرم به اینکه اگر بخواهی به خاطر مشکلات در زندگی راهت را گم کنی هیچ وقت به هدف نمیرسی باعث شد که خودش اصلی ترین مشوق مینا برای ادامه دادن این مسیر باشد..
    مینا با گذشتن از محدودیت ها پله های ترقی را خیلی سریع طی کرد. او نمیتوانست برای اینکه شاد بماند و دنبال چیزی که دوست دارد برود منتظر بماند که زندگی روی خوشش را به او نشان بدهد. او با انتخاب این مسیر به همه ثابت کرد برای رسیدن به رویا هیچ وقت دیر نیست. مینا الان با تبحر در نقاشی و با کشیدن تابلوهایی که همه عاشقش میشوند طعم شیرین موفقیت را چشیده است.

  10. بسم الله الرحمن الرحیم
    کمتر از یک روز
    شیفت صبح بودیم. سال سوم ابتدایی. مدرسه شهید چمران با امکانات ابتدایی. مدرسه ی ما در دامن دشت بود. زنگ مدرسه را بلبل ها می زدند. صبحگاه، علف ها از باد نظام می گرفتند. بوی عنبر نسا هم کلاس به کلاس می رفت. جالب اینکه در مدرسه هیچ باغچه و درختی نبود. آنقدر که حرص بوته های تیغ را از لابه لای آسفالت حیاط در آورده بود. بوته های خار، لا به لای چین و چروک کف مدرسه می خزیدند. هر روز تیغ بچه هایش دست و پای یکی را می گزید. وقتی آفتاب سلطه ی نم را قیچی می کرد، مورچه ها رژه می رفتند. مورچه های سواری. که ما به آنها می گفتیم مورچه عراقی. رفیقم اصغر برادر شهید بود. برادرش، مفقود الاثر بود. او باور داشت که این مورچه ها عراقی هستند. حس انتقام در روحش موج می زد. قیافه اش فلفلی بود. ریز و تیز. همیشه زنگوله ای در دماغش آویزان بود. پیراهنش یک دکمه کم داشت و یک جای دکمه ای زیاد. صدایش از انبار سینه اش در می آمد. روی پر قو خوابیده را وزن کنیم، بی خیالی اصغر را. کوله پشتی دانش را پشت گوشش انداخته بود. مثل کسی که از ماه رمضان فقط ساعت افطارش را می داند، او هم از مدرسه فقط زنگ تفریحش را بلد بود. هر روز زنگ تفریح با کشتن این مورچه ها به حساب خودش انتقام می گرفت. گاهی هنگام تقاص گرفتن حرف های مادرش را تکرار می کرد: احمد جوان بود. به جوانی اش رحم می کردید. مادر اصغر زنی میانسال ولی شکسته بود. گاهی به خانه ی ما می آمد. پایش درد می کرد. خبر پسرش را که می شنود، از زانو به زمین می خورد. گویا احمد قدرت زانوان مادر بود. نمی توانست از پله ها بالا برود. دم در خانه می نشست. موهایش از زیر چادرش بیرون می زد. سفیدی موهایش در حال پیشروی بود. حنا نمی زد. رنگ قرمز حالش را بد می کرد. یاد خون می افتاد. هر از گاهی با شست دستش موهایش را پنهان می کرد. پای چشمش چال افتاده بود. حسرت خواب را بر دل شب گذاشته بود. با این حال غصه ی همسایه اش را هم می خورد. پسر همسایه اسیر شده بود. پدرش هرشب پشت در خانه می خوابید. می گفت می خواهم وقتی که پسرم آمد، یک ثانیه هم پشت در نماند. آخرین باری که به خانه ی ما آمد، از رفتن احمد گفت. البته ذکر و وردش خاطرات احمد بود. ولی این بار زبانش به داستان دیگری چرخید. پسرم داشت می رفت. برگشت.گهواره اصغر را تکان داد. او را بویید و بوسید. گفت اصغر آمده که من بروم. او جانشین من است.
    هربار که اصغر را می دیدم، یاد این جمله می افتادم. حس می کردم روح برادر شهیدش در او حلول کرده است. خیلی دوست داشتم به او کمک کنم. اما کوچه ی کمک به او بن بست بود. درسش ضعیف بود ولی معلم نمی توانست به او بفهماند چه برسد به من. از نظر مالی هم مشکلی نداشت. جیب ما از پول توی جیبی هایش آباد بود. بخاطر همین بود که با خط های مختلف مشق می نوشت.
    . یک روز کنار بوته ها ی تیغ نشسته بودیم. اصغر هم کنارم نان و پنیر می خورد. یک مورچه عراقی به من حمله کرد. او را گرفتم. روی تیغ ها انداختم. اما او ول کن ماجرا نبود. دوباره به سمت من آمد. من این بار در یک حرکت انقلابی، تیغ ها را مانند پونز توی پیشانی مورچه ها فرو کردم. اصغر این را که دید خوشحال شد. خیلی خوشحال شد. صبحانه را نیمه کاره رها کرد. بسیجی وار به مورچه های عراقی حمله می کرد و با ندای الله اکبر آنها را به تیغ کشید. زبان بسته ها با دست و پایشان فریاد می کردند. مورچه ها دست و پا می زدند، اصغر می خندید و من هم از شادی اصغر در پوست خودم نمی گنجیدم. هر کس از کنار ما رد می شد، می پرسید که چکار می کنید؟ می گفتیم: اینجا قصابی است. این مورچه های عراقی را مجازات می کنیم. این حرکت، در مدرسه چالشی به راه انداخت. طوری شده بود که ما کنار بوته ی بزرگ تیغ می نشستیم و بچه ها برای ما مورچه می آوردند. صف می کشیدند. . ما هم زحمت بر تیغ کشیدن آنها را بر عهده داشتیم. حسین،پسرعمه ی من و دوست مشترک مان بود. صف را مرتب می کرد و هر از گاهی یک لقمه رشوه می گرفت و آنها را به اول صف هدایت می کرد. همه رضایت داشتیم. اصغر انتقام می گرفت. من خلق ابتکار کرده بودم. حسین هم به نان و نوایی می رسید. آن قدر این موضوع همه گیر شده بود که روزی سر کلاس نشسته بودیم، یکی از بچه های کلاس اولی درب کلاس را زده ، نزده وارد شد. لکنت داشت. هیجان زیاد، لکنتش را شیرین تر کرده بود. فریاد می زد: مو مو مو نورچه گرفتم. معلم هاج و واج شده بود. خیلی طول کشیده بود تا 51 نفر دانش آموز را ساکت کند. دست آن بچه را گرفت. پرسید ماجرا چیست؟ هر کسی از گوشه و کنار جواب می داد. کم کم پازل معما تکمیل شد. من نگران به اصغر نگاه می کردم. اصغر مغرورانه به من. نگاه معلم به ما دوخته شد. به گمانم نفسش بند آمده بود. انگار بختک روی سینه اش نشسته. خیلی دهانش را مزه کرد تا چیزی بگوید. چرا؟ تنها چیزی که از چشمش شنیدم. سکوت عجیبی حاکم شد. حتی از دشت های اطراف هم صدا نمی آمد. انگار خرها، دست از خریت برداشته بودند. بلبل ها و گنجشک ها هم خر شده بودند و نمی خواندند. البته قلبم مثل گنجشک می زد. حرارت داشتم. بارها گفته بودم اصغر رفیق جون جونی من است. خیلی دوستش داشتم. مخصوصا بعد از روایتی که از مادرش شنیده بودم. خلاصه خریتم گل کرد و سکوت کلاس را شکستم.
    جسورانه گفتم آخر آنها مورچه ی عراقی هستند.
    معلم خندید و گفت: کی گفته؟ این ها مورچه اند. عراقی و ایرانی ندارند.
    اصغر گفت: عراقی، عراقیه. مورچه و آدم نداره.
    معلم گفت: مگر شما در کتاب فارسی نخواندید: میازار موری که دانه کش است. کشتن مورچه ها گناه داره.
    مرتضی شاگرد اول کلاس بود. سین و شین گفتنش یکی بود. بلند شد و گفت: آخر عراقی ها، برادر اصغر را کشتند.
    معلم بیچاره گفت: عراقی ها کشتند، مورچه ها چه گناهی کردند.
    در جواب مانده بودیم. از وسط کلاس صدایی بلند شد: انتقام.
    صدای حسین بود. نان خوبی برایش داشت. باید به هر قیمتی این بازار را داغ نگه می داشت.
    معلم باز هم از در آرامش وارد شد و گفت: بله ما باید با آنها مقابله کنیم. باید از آنها انتقام بگیرم ولی نه از مورچه ها.
    کم کم صدای همه بلند شد.
    ایمان که عمویش شهید بود، بغض آلود فریاد زد: مدرسه ی ما جای مورچه عراقی نیست.
    معلم که با 51 صدای متحد رو به رو شده بود. فهمید که صدای آرام به جایی نمی رسید. فریاد می زد: این مورچه ها عراقی نیستند. شما به آنها می گین عراقی.
    سعید شیرین زبان کلاس بود. گفت: آقا معلم، 51 نفر می گن عراقی. شما تک و تنهایید.
    خنده ی بچه ها آواری بر سر معلم بود.
    . معلم گاهی می خندید گاهی اخم می کرد، گاهی داد می زد، گاهی فوت فوت می کرد.
    اما حرف بچه ها یکی بود: انتقام

    آن روز بازرس از اداره آمده بود. صدای بچه ها به گوش او رسید. شاید آه معلم و شاید هم آه مورچه ها. شنیدن هیاهوی بچه ها به شامه قوی نیاز نداشت. زود قضیه را فهمید. گزارش کرد. حالا حال و هوای همه یکی شده بود. معلم، بچه ها، مدیر، ناظم. همه نگران گزارش بودند.
    روز بعد، پنج شنبه بود. اصغر آخر هفته ها با دست پر به مدرسه می آمد. صد تومان از پدرش گرفته بود. حسین تیغ زن قهاری بود. هر هفته به لطایف الحیلی، پول اصغر را می گرفت. از اول هفته منتظر پنج شنبه ها بود، تا اصغر را سر کیسه کند. ما هم که بارها اسیر دام او شدیم، تصمیم گرفتیم که پول را پنهان کنیم. وسط کلاس اجازه گرفتیم. آمدیم کنار بوته ی تیغ ها. سه قدم به جلو. دو قدم به طرف درب مدرسه. چاله ای کندیم. صد تومنی را داخل یک دستمال کاغذی کفن پیچ کردیم. و به نیت تبرک، یک مورچه عراقی هم کنار آن گذاشتیم. و دفن کردیم. سریع برگشتیم به کلاس. کیف اصغر به هم ریخته بود. تجسس نا محسوس از طرف حسین با ناکامی رو به رو شده بود. خندان و شادمان نشستیم. درس خواندیم. گفتیم و خندیدیم. هر چه ما آرامش داشتیم، حسین ناآرام بود. از قسم دادن بگیر تا باج و رشوه و تطمیع و تهدید. دیگر اثر نداشت. زنگ مدرسه به صدا در آمد. از مدرسه با شادمانی خارج شدیم.
    ولی قلبمان را جا گذاشتیم
    شب جمعه ها همه فامیل، خانه ی ننه جان جمع می شدیم.
    آن شب حسین و خواهرانش مرا دوره کردند و این راز را از زیر زبانم کشیدند. هر چند کار سختی نبود. از یک طرف آنها خیلی چرب زبان بودند و از طرف دیگر من شل زبان. هیچ بادی در دهانم بند نمی شد. خیلی هیجان داشتم. داشتم خفه می شدم. میخاستم این شاهکار خودمان را به همه بگویم. مطلب روی سینه ام سنگینی می کرد. وقتی گفتم، توانستم بعد از ساعتها راحت تر نفس بکشم. یک آخیش از نهادم سر دادم. جمعه خیلی طولانی گذشت. شنبه، شیفت عصر بودیم. دلم آب شد تا ظهر شد. اصغر آمد دنبالم. همیشه زود می آمد. دم در خانه می نشست تا من نهارم را بخورم. البته بیکار نبود. گربه ها را مورد عنایت قرار می داد. با کاغذ دفترش موشک درست می کرد. خلاصه، آن روز نهارم را نصف کاره کردم. زود آماده شدم. رفتم دم در. اصغر که مرا دید، خندید. من هم خندیدم. چند دقیقه ای مانند دیوانه ها می خندیدیم.کیفمان را به کول انداختیم و با سرعت رفتیم. قدم هایمان روی زمین نبود. مانند فانتومی که مماس با زمین حرکت می کند. قدم هایمان را بزرگتر می گرفتیم. جالب اینکه نفسمان نمی گرفت. فقط بی صبرانه می خواستیم خودمان را به مدرسه برسانیم. اشتیاقی که ما به مدرسه داشتیم، طفل به سینه مادر نداشت. دویدیم. میانبر زدیم. مغازه بابا حیدر را با بی اعتنایی رد کردیم. مغازه ای که سر راه مدرسه بود. هر روز از بابا حیدر خوراکی می خریدیم. اما این بار هیچ اشتیاقی به آن نداشتیم که هیچ، اصلا مغازه به چشممان نیامد. وجودمان لبریز از مهر مدرسه شده بود. از دور دیدیم که اطراف مدرسه شلوغ است. اعتنا نکردیم. اصلا برایمان مهم نبود. هیچ اتفاقی در آن لحظه برایمان مهم نبود. باد موهای ما را پریشان کرده بود. سرمای عصرگاهی صورتمان را برشته کرده بود. چند تا ماشین بزرگ آنجا بود. اما برای ما مهم نبود. فقط می دیدیم که بچه ها خیلی خوشحالند. دست می زنند. شادی می کنند. ولی برای ما فقط رسیدن به مدرسه مهم بود. آن هم زودتر از حسین. از آن طرف هم حسین داشت می دوید. تا حسین را دیدیم، سرعت را بیشتر کردیم. اصغر دوباره جوگیر شده بود. ژست جبهه ای گرفت و فریاد زد: حاجی بدو. خسته نشو. دیگه رسیدیم. هن هن کنان، همزمان با حسین رسیدیم به مدرسه. غلتک از روی احساس مان رفت. کل حیاط را آسفالت کرده بودند. آن هم در کمتر از یک روز.

  11. سال آخر دبیرستان بودم. رشته مترجمی زبان آرزویم بود. دبیرم آقای صدرایی مشوقم بود. دستیارش بودم. میخواستم مترجم زبان انگلیسی باشم. نوشته ها ومتون انگلیسی را دوست داشتم. نمرات عالی ودایره لغات فراوان مرا با این توهم به جلو میبرد. بیشتر زمانم را به تست زنی میگذراندم.غافل از اینکه دنیا به روال من نمیچرخد.
    بهارآن سال پدرهمراه دوستان به گرگان رفت. درراه برگشت تصادف کردند. دوست صمیمی پدردرگذشت. پدر خدا را شکر، سالم برگشت؛ اما به زندان موقت افتاد. معلوم نشد این سفر برای چه بود. مادر حرف‌هایی می‌زد. عاقبت، ماجرا را نفهمیدم. روزگار سختی بود. همه فامیل قطع ارتباط کردند.درشرایط بحرانی همیشه تنها هستیم.
    خانه خودمان را اجاره دادیم. مستأجر شدیم. با مشقت دیپلم گرفتم. بیکار وبی پول. نتایج کنکور آمد. ردی از اسمم نبود. گریان و نالان روزها را سپری کردم. زندایی پیشنهاد کرد کلاس خیاطی بروم. ثبت‌نام کردم. دنیایم با تمام آرزوهایش به تلی از خاکستر بدل شده بود . باید ادامه میدادم. برگشت پدر میتوانست گره گشا باشد. صبرزیادی میخواست.
    کلاس‌ها را با پس‌انداز اندکی شروع کردم. همه فامیل برای کمک، پارچه می‌آوردند. می‌دوختم. دقیق و تمیز و به‌غایت، مناسب. در کارم حرفه‌ای شدم. موقع امتحان زودتر از بقیه کارم را تحویل دادم. مدرک A گرفتم. در خانه خیاطی می‌کردم. درآمد ناچیزی داشتم. درآمدم برای خرید نخ و سوزن و لوازم، خرج می‌شد. هرشب با خیال دانشگاه میخوابیدم. اندک پس اندازی اندوخته کردم.
    پدر بیکار شده بود. مدتی گذشت. به هر دری می‌زد کار نبود. جوان‌ها بیکار بودند. مردی مسن که جای خود داشت. جریمه تصادف را با فروش فرش‌های دست‌بافت جبران کرد. خرج خانه ولی جبرانی نداشت. 4 فرزند محصل، اجاره خانه، زیادی مشکلات داشتیم. صاحب‌خانه کرایه را افزایش داد. پدر مخالفت کرد. خانه خودمان در رهن بود. تصادف پدر همه پول‌ها را بلعید. اجبار وبی پولی مارابه خانه باغ رساند. تک اتاقکی وسط یک باغ بزرگ. بدون حمام و آشپزخانه. توالتی بدون در. دو پنجره کوچک و دیوارهای دودزده گچی. مشتریان گذری را هم از دست دادم. خواهر کوچکم شب‌ها از ترس حشرات نمی‌خوابید. برادرکوچکم بیمار شده بود. دعوا و مشاجرات مادر و پدر ادامه داشت. باید کاری می‌کردم. هرچه سعی میکردم کمتر نتیجه می گرفتم. سوالات زیادی داشتم اما بی پاسخ.
    دست به‌کار شدم. از کنکورآینده انصراف دادم. عشقم به زبان درانتهای ذهنم درسکوت نشست. به اداره کاریابی مراجعه کردم. برگه‌ها پر شدند. از ترس پدر آدرس خانه عمه را دادم.
    آن زمان خانه پدربزرگ زیاد می‌رفتیم. از جلوی شرکت سوپا رد می‌شدیم. با حسرت به دختران شاغل نگاه می‌کردم. برای خودم رؤیا می‌بافتم.
    یک میز که پشت آن می‌نشینم. گاهی کاغذی را از چپ به راست منتقل می‌کنم. صفحات تایپ شده را به اتاق رئیس میبرم. تلفن را با الوهای کش‌دار جواب می‌دهم. رئیسی دارم بخشنده. هرماه پاداش واریز می‌کند. با اکیپ دوستان به مسافرت می‌رویم. شادیم. همه را در لحظه می‌دیدم. فیلم تکراری که هر بارقطار می‌شد. دو هفته بعد نامه ای به خانه عمه رسید. دعوت به کار از شرکت سوپا (ساخت وسایل پزشکی ایران).
    حالا درخواست قبولی آرزوهایم در دستم بود.
    از شادی در پوستم نمی‌گنجیدم. بال‌هایم را حس می‌کردم. باد خنکی از تکان بال‌ها روی پوستم می‌خزید. مورمورم شد.
    مادر گفت: “وای بابات، چطور او را راضی کنیم. “همیشه برای نگرانی دلیلی دارد.
    برگه در دستم مچاله شد. کاخ شنی‌ام ویرانه شد. یادم نبود که پدر با کار کردنم مخالف است. چاره‌ای نداشتم. موضوع نامه را مخفی کردم.
    هربار درترسهایم می‌پلکیدم. وقتی دختری 6 ساله بودم. دوچرخه برادر را سوارشدم. دایی بزرگ می‌خواست با ماشین مرا له کند. آنروز هم ترس وجودم را گرفت. به جای مادر وپدر او می‌خواست مرا ادب کند. از همه اطرافیان میترسیدم. از نگاه کردن به پدرهم می‌ترسیدم. پدر درنظرم دست نیافتنی بود. عاری از احساس. کودکیم با ترس از پدر پرشد. سالها گذشت تا فهمیدم این ترس را مادر دامن می‌زند. از نظر او روش درست تربیتی بود. اعتمادبه نفسم درحد صفربود. هرچقدر که در دبیرستان سرآمد بودم در خانواده سرخورده.
    روز موعود مادر به شرکت مراجعه کردم.
    در سالن به انتظار نشسته بودیم.زمان به کندی میگذشت. چشمم به ساعت چهار گوش آویزان به ستون بود. چند دختر هم‌سن وسال. هرکدام با دنیایی متفاوت. در ورودی باز شد و دختری جوان داخل شد. کاکل بلندی داشت. مانتو گشادی پوشیده بود. اپل ازسرشانه بیرون زده بود. گوشه لباسش به دستگیره درگیر کرد. به عقب کشیده شد. با ایشی آن را آزاد کرد. برگه‌های داخل دستش را نزدیک صورت گرفت. اسم بچه‌ها را خواند. آرزو میکردم ایکاش جای او بودم.
    دو نفر دو نفر وارد اتاق میشدیم. اسمم را صدازد. حس کردم از بالای بلندی سقوط کردم. اولین مصاحبه عمرم بود. دلهره امانم نمی داد. نیاز به دستشویی باشدت احساس میشد. به اتاق واردشدم. مردی روبروی در پشت میز نشسته بود.
    نفسم بندآمده بود.با ته‌مانده جرئتم سلام کردم.مرد گفت:«شما خانم؛ عینکی نمی‌خواهیم.» به اطراف نگاه کردم. دختر کنار دستم که عینکی نبود. پس چه کسی را می‌گفت. دهانم باز بود. دوباره تکرار کرد «خانم با شما هستم.»
    نگاهش مستقیم به عینک روی بینی‌ام بود. انگشت اشاره را به در متمایل کرده بود. وسط سرش خالی بود. نور از لای کرکره سرش را راه‌راه کرده بود. صورتش تازه اصلاح‌شده بود. ابروهایی نازک در بالای چشم‌های قهوه‌ای. مسخ شدم. دستم را به‌صورت بردم. سنگینی عینک را فراموش کرده بودم. بدون حرف، عقب‌گرد کردم. در پشت سرم بسته شد.
    آنچه رشتم و بافتم، پنبه شد. مادر به انتظار ایستاده بود. قیافه‌ام آویزان ولبهایم با بغض جمع شد. باورم نمیشد که اینطوربه پایان برسد. به خانه برگشتیم. درطول مسیر اشکهایم با آه درآمیخته شد. خیط شده بودم. می‌خواستم پدر را غافلگیر کنم. شاید اینطور دلش را به رحم می‌آوردم. در تله‌ای گیر کردم. بیشتر غصه‌دار بودم. کنکورآنسال از دست رفت. رویای پول ودرآمد هم. کار را چه کنم. روزگارسیاهمان تیره ترشد.عینک چه مانعی داشت. سؤالاتی که هیچ جوابی نداشت. ای کاش امروز استخدام میشدم. اگر اینطور میشد با خیال راحت میخوابیدم. حالا چکارکنم. چطور خودم وبقیه را نجات بدهم. تنها امیدم خدابود اوهم مرا فراموش کرده بود.
    پدر بیکارمانده بود. برادر تازه معلم شده بود. به لطف همسایه فضول بیکار شد. بیکار که نه بی حقوق شد. با حرف مغرضانه همسایه فعلاً تعلیق شده بود. دو هفته گذشت. خودم را زندانی کردم. بی‌حوصله و افسرده روبه دیوار گچی.
    این تعلیق و این بیماری مادر را به فراست انداخت. از ترفند زنانه استفاده کرد. پدررا راضی کرد. خواست که مدت کوتاهی برای بهترشدن اوضاع مالی مشغول شوم. چند هفته بعد باز به شرکت مراجعه کردیم. عینک را داخل کیف چپاندم. قدری چشم‌هایم را مالش دادم. رد عینک پاک شود. به این کار نیاز داشتم. خواهر و برادری که برای ادامه تحصیل لنگ بودند. 6 نفرِ که نانی برای خوردن نداشتند. دوتکه طلای باقی مانده از پس انداز را برای رهن خانه جدید فروختم. حالا کرایه هر ماه را چه کنیم. هرروز به حجم سوالاتم اضافه می‌شد.
    بازم جلوی در ورودی از مادروپدر جدا شدم.
    به انتهای جاده‌ای هدایت شدیم. مسیر ورودی تا کارگزینی. یک گروه 10 نفره از دختران جوان تازه فارغ‌التحصیل از دبیرستان. بین راه سکوت برقرار بود. صدای تلق وتلوق پاشنه کفش‌ها سکوت را می‌آزرد. دو نفر کنار هم بودند. می‌خندیدند. از شمال آمده بودند. خانه‌ای اجاره‌ای داشتند. کسی از دوستانشان معرف آنها بود. از بابت استخدام بی دقدقه مسیر را طی میکردند. به سالن قبلی واردشدیم. برگه‌هایمان را تحویل دادیم. دوباره دختر با مانتو گشاد وارد شد. رنگ سبز همان مدل قبل را پوشیده بود. کفش و مقنعه زرد و مانتو سبز لجنی. چقدر دلم میخواست جای او بودم.
    پروسه تکرار شد. دو نفر دو نفر به اتاق خوانده شدیم. ذکر گرفته بودم.با خدا راز و نیاز می‌کردم. التماس می‌کردم. خدای مهربون خودت می دونی که چقدر به اینکار نیاز دارم.خودت می دونی که چی چیزهایی رو فدا کردم. دانشگاه رو ول کردم. خیاطی کردم تا بتونم کمی تغییر ایجاد کنم اونم که با اون تصادف لعنتی به ناکجارسوندی حالا خودت یه کاری بکن. دارم دیونه میشم. دیگه بریدم .هرلحظه یه چیز به ذهنم میرسید مرتب ذکر خدا خدا میگفتم. دستم یخ کرده بود . ذهنم پراز سوال وجواب بود. همه افکار خوب با نگاه مرد مصاحبه کننده قبلی میسوخت. اگر مرا میشاخت چه؟ چکار کنم. قد خمیده ام را راست کردم. اگر شناخت میگویم که عینکم برای زیبایی بوده. چشم هایم مشکلی ندارند. توهم زدم .ریز ریز زیر لب صلوات میفرستادم. باید برای حل مشکلاتمان راهی پیدا می‌شد. بهترین گزینه کار بود. هر کاری هر سمتی با هر شرایطی را پذیرفته بودم. اگر بازم بهانه‌ای برای رد شدن به دست می‌آوردند چطور می‌توانستم برگردم. سرم را بالا گرفتم. فقط خدا می‌توانست. نگاهش کردم با التماس.
    سقف بلند سالن روشنایی گردی داشت. آسمان آبی با دوتکه ابرسفید زینت شده بود. نور آبی ازشیشه رنگی به کف میتابید. سایه پرنده های روی سقف دیده میشد. هرکسی که خارج می‌شد چیزی می‌گفت. کناری ایستاده بودم. اولین تجربه واقعی مصاحبه بود.راجع به سوالات هیچ چیزی نمی دانستم. اصلا این مصاحبه دیگر چه کوفتیه. راجع به چی باید صحبت کنم. مدارکم که تحویل آنهاست.
    به اطرافم نگاه کردم. لباس‌های دختران دیگر را برانداز می‌کردم. همه بازاری و با مدروز هماهنگ بود. به پالتو خودم نگاه کردم. انگار زیادی دست‌دوز بود. نیم کلوش با آستین کمی کوتاه. پارچه کم آوردم. آستین را کوتاه‌تر دوختم. بافت زیبای پشمی سفید وسیاه شطرنجی داشت. نمی دانستم که مطابق مد سال آینده شده است. مانتو مشکی تنگ با گشادی پالتو زیباتر شده بود. یاد گرفته بودم به فرم اندامم لباسی برازنده بدوزم. لاغربا قدی متوسط هستم. لباسم باید کمی بلند باشد تا اندامم کشیده تر شود. حس اعتمادبه‌نفسم از لباس‌های بقیه روی زمین ریخت. آهی از ته دل کشیدم. صدایمان کردند. باز اوضاع مالیمان به صورتم سیلی زد.
    در اتاق نیمه بود. در زدم و وارد شدم. از لای کرکره‌ها نور به وسط سرامیک کف تابیده و آن را خط‌خط کرده بود. سه میز در سه جهت اتاق قرار داشت. گوشه‌ها با فایل های چهار طبقه پرشده بود. قسمتی از دیوار را قفسه‌ای از زونکن پوشانده بود. تابلوهای روی دیوار وسایل پزشکی بود.
    پشت میزمردی که موهایش یک‌طرفه بود نشسته بود. ‌رنگ چشمهایش دیده نمی‌شد. یا من نمی‌دیدم زیراعینک به جای بینی داخل کیفم نشسته بود. قدی بلند و شانه‌ای پهن، پیراهن مردانه باکت سورمه‌ای. شلوارش دیده نمی‌شد. به صندلی اشاره کرد. نشستم. درست روبرویش بودم. مستقیم توی صورتم نگاه می‌کرد. حرارت را در لپ‌هایم حس کردم. نگاه تیزی داشت. انگار درونم را می‌دید. سرم را به مرتب کردن دکمه پالتو گرم کردم. پرسید: شما خانم مهرزاد هستید؟
    – بله. پوشه زیری را به خانم بغل‌دستی داد. دختر همراهم را با اشاره دست به آن‌سو هدایت کرد.
    – چطور برای کار اینجا آمدید.
    -از طریق اداره کاریابی معرفی شدم.
    -خیاطی می‌کنی؟ آه از نهادم برخاست. مزه تلخی را حس کردم. نکند بگوید کار بلد نیستی. اصلاً این‌ها چه ربطی به مصاحبه داره. به‌زحمت قدری بزاق قرض کردم. زبانم به سقف دهان چسبیده بود. نفسم را بیرون دادم و آرام گفتم: چطور؟
    -پالتوی تنت رو خودت دوختی؟ نمی دانستم چه پاسخی بدهم .
    -با قدری اعتمادبه‌نفس گفتم: بله خودم دوختم.
    -خوشگله.
    -مرسی
    -اینقدر خوب خیاطی می‌کنی؛ چرا آمدی اینجا کارکنی؟ این بار واقعاً اعتماد به سقف گرفتم. تعریفش برایم مهم شد.
    -خوب برای اینکه باید منتظر مشتری باشم. در ادامه دلایل متفاوتی آوردم .وضع اقتصادی مردم هم شامل آن بود.
    بهتراز هرکسی می‌دانستم چرا اینجا هستم. مشکل من برای خودم بزرگ بود.مشتریهایم به خاطر بعدمسافت نمی آمدند. درآمدم صفرشده بود.
    -می شه بلند بشی . ابروهام بالا پرید. قلبم به سینه ضربه میزد. یعنی رد شدم. احساس کردم رنگ از صورتم پرواز کرد. لبهام با دندانم گزیده شدند. ادامه داد: پالتوت رودرست ببینم.
    به خانم‌های دو طرفم نگاه کردم. در نگاه ولبخندشون حرفی بود. زبان بدنشان برایم مفهوم نبود. تمسخر را در نگاهشان ندیدم.
    از روی صندلی بلند شدم. صندلی را آرام کنارکشیدم. نزدیک میز ایستادم.
    گفت: دور بزن. چرخیدم. گشادی پالتودر چرخش بازشد.
    -خیلی زیباست. لباس عروس هم می‌دوزی.
    -بله.
    -چرا مزون نمی‌زنی درآمد بالایی دارد. آنقدر آمرانه وعادی صحبت میکرد که فراموش کردم برای چه کاری آمده ام. سوالاتی را جع به روش های دوخت وغیره پرسید. به کوتاهی جواب دادم.
    دلیلی به ادامه بحث مزون نداشتم. درست می‌گفت. قدری سرمایه برای تحقق گفته هایش کافی بود. اما مشکلاتم بزرگتر از اینها بود. مصاحبه دختر همراهم نیم ساعتی بود که تمام شده بود. تنها در اتاق بودم.به سوالات و روش های گوناگون خیاطی پاسخ میدادم.
    بالاخره در برگه زیردستش چیزی نوشت.
    – اینجا سه شیفت کار می‌کنید. با شب‌کاری که مشکل نداری؟
    با تردید گفتم :خیر.
    برگه را به سمت من گرفت.«این را ببر کارگزینی. از فردا ظهر بیا شرکت.»
    از در خارج شدم. با قدم‌های تند به مادر رسیدم. تمام ماجرا را بی‌کم‌وکاست گفتم. شب کاری را فاکتورگرفتم.
    مشکل هرلحظه بزرگ‌تر می‌شد. توجیه پدر برای شب‌کاری خودش پروژه‌ای بود.
    فردا به شرکت وارد شدم. دو روز آخر هفته را کارکردم. نوبت بعدازظهر

    روز دوم کارم بود. آقای شیرزاد ازآشنایان زندایی به واحد آمد. سراغ مرا گرفت. تا به آن روزاورا ندیده بودم. مردی با قدبلند و چهارشانه. پیراهن قرمزی به تن داشت. از دور چشم‌ها را ثابت می‌کرد. دخترها همه با نگاه دنبالم کردند. ازپشت پارتیشن، سرها به شیشه چسبید. سر شیفت کوتاه‌قد و کمی تپل بود. پرسید: این کیه با تو چکارداره؟
    گفتم: از آشنا هامون هست.
    گفت: میدونی مسئول انبارهای شرکت هست؟
    نمی‌دانستم امابه نشانه تأیید سرم را تکان دادم.
    در کنار پارتیشن ایستادیم. از من در مورد شرایط پرسید و اینکه راضی هستم. گفتم: فعلاً راضیم.
    بعد از چندسوال وجواب سربالا رفت. از اینکه کسی به حریم شخصیم نفوذ کند متنفرم. بیشتر سؤالات او شخصی بود. ربطی به محیط کار نداشت. نیتش را نفهمیدم.
    از لحظه رفتن او اوضاع وخیم شد. هنوزخانم جلیلی مرا از روی سیبل برنداشته بود؛ که این اتفاق عکس تمام قدم را جایگزین آن کرد.
    خانم جلیلی، اضافه‌کاری، شب‌کار تولید و بسته‌بندی را تعیین می‌کرد. پشت میزم نشستم. لیستی که تازه زده بود را کند. مچاله در سطل انداخت. برگه تازه‌ای را به برد زد. اسمم بالای شیفت شب بود. خستگی چند ساعت اضافه کار شانه‌هایم را آویزان کرد. چطور پدر را راضی کنم. پشت دستگاه ریزریز اشک ریختم. پشت ماسک صورتم را مخفی کردم. (لباس فرم شامل کلاه ومقنعه وماسک ومانتووشلوار سفید یا سبز یکدست بود که در هر سالن رنگ فرم متفاوت بود. ماسک برای پرسنل اجباری بود.) روزکاری به پایان رسید. به خانه برگشتم. بدنبال راه حل بودم.هرچه می بافتم به میانه نرسیده محو میشدند.باز دست به دامان خداشدم. ایکاش خودش دل پدرم را نرم میکرد.ای کاش روابطم باپدر گرمتربود.ای کاش دردم را میتوانستم بگویم.ای کاش های زیادی در ذهنم پرواز میکرد. از این سو به آن سو .در آخر بالهایش شکست.
    کلی برای پدر دلیل وبرهان آوردم. التماس کردم. شرایط سخت اورا نرم کرد. برای رفت‌وآمد، خانه دایی کوچک ماندم.
    شب‌کاری شروع شد. نیم ساعت کار نیم ساعت استراحت. با همکاران دوست شدیم. دو به دو پشت دستگاه تولید می‌ایستادیم. شب‌های اول خیلی سخت گذشت. دستگاه تولید 30 یا 35 متر طول داشت. ریلی که قالب‌های دستکش را می‌چرخاند. قبل از کوره، در مواد لاتکس فرو می‌رفت. با حرارت پخته وآماده می‌شد. دونوع دستگاه تولید بود. دستکش جراحی ودستکش معاینه. هردو یکبار مصرف.
    دستکش جراحی نازک وبا کیفیت بود. برای جداسازی، باریزش مایع تالک از قالب جدا می‌شد. دستکش معاینه اما ضخیم وکم کیفیت. همان روش تولید ولی بدون تالک مایع. قالب‌های دستکش معاینه تا 100 درجه حرارت داشت. پرسنل برای جداسازی از دستکش نخی استفاده می‌کردند. درنیم ساعت اول شیفت، دستکش های نخی سوراخ می‌شدند. شیفت دوم مفصل انگشتانم تاول زد. تا صبح تاولها ترکیدند.
    هفته به انتها رسید. شنبه شیفت صبح بودم. با زحمت به سرویس رسیدم. دوستانی از دوران دبیرستان را پیدا کردم. باهم رفت وآمدمی کردیم. فقط شیفت شب مشکل شده بود که سرویس نداشتم. مجبور بودم خانه عمه یا دایی بمانم.
    شیفت صبح چهار روز اضافه‌کار اجباری بود. از ۶ صبح تا ۹ شب. مثل اردوگاه کار اجباری. در هر شیفت نیم ساعت استراحت. زمان کار سکوت برقرار بود. جلیلی پایان هفته باز کاغذ را چسباند. ابتدای لیست برای شیفت شب بودم. دوماه به همین منوال بود. یا شیفت شب یا صبح.
    بی خوابی بیمارم کرده بود. به دنبال رهایی بودم. در مواقعی که تنها بودم گریه امانم نمی‌داد. همیشه میز انتهای سالن را انتخاب می‌کردم. درسکوت به روزگارم فکر می‌کردم. در دوراهی گیر افتادم. کاربرایمان حیاتی بود. سختی کار آزارم می‌داد. نه راهی به جلو ونه پلی برای برگشت. از تمام رویاهایم جداشدم. مسیری که هرگز درخواب هم نمیدیدم. انگار شنهای روان مرا با خود میبرند.همه رویایم در دوردست بود ومن با هر تلاش دورتر میشدم.
    دو ماه بود که با شرایط سخت کار میکردم. پایان سه ماه اول با تجدید قرارداد استخدام دائم میشدیم.
    سلسله‌مراتب سازمانی ازبالا مدیر واحد، سوپروایزر، سر شیفت و پرسنل تولید ترسیم شده بود. پنج شنبه بود. سوپروایزر لیست شیفت را نگاه کرد. جلیلی روی برد چسباند. همه به سمت آن رفتیم. دوباره شیفت شب بودم. آه از نهادم برخاست. با اعتراض گفتم: «هفته پیش شب کار بودم بازم هفته بعد شیفت شب.» سوپروایزر روبرویم نشسته بود. متوجه شد.
    پرسید:«چی گفتی.»
    گفتم:«یک هفته شب و یک هفته صبح و اضافه‌کارهای دو شیفت پشت سرهم.»
    به دفتر نگاهی کرد. صورتش برافروخته شد. جلیلی کمی از ما فاصله داشت. با پرخاش صدایش زد.خانم جلیلی هنوز بلد نیستی شیف بچینی؟»
    جلیلی بادست‌وپایی لرزان نزدیک شد.
    -چی شده؟
    دفتر را چرخاند. به جلو هل داد.
    ببین این دو ماه اومده سرکار. یا صبح بوده یا شب. می شه توضیح بدی.»
    جلیلی مثل گچ شد. مکثی کرد. به اطراف نگاه کرد. همه بچه‌ها با غضب نگاهش می‌کردند. دختری حسود بود. بسیار اعتمادبه سقف. تازه واردها را آزار می‌داد. هرکس مرخصی می‌خواست باید چند روز اضافه‌کار می‌ماند تا لیست را رد کند. آنها را آنقدر آزار می‌داد تا بروند. برایش جذاب بود هرچه می‌خواست اطاعت می کردند. تا قراردادشان تمدید شود. این قدرت نمایی برایش لذت داشت. برای خودش حکومت می‌کرد.
    سوپروایزر ساعت کاری 8 تا 5 بود. بعضی از روزها او را می‌دیدم. اغلب در ساختمان اداری مرکزی مشغول بود.
    سوپروایزر سؤالش را تکرار کرد.
    با تنه و پته گفت: خوب نیرو کم داشتم.
    صدایش را بالا برد و گفت:«این‌همه پرسنل چرا از قدیمی‌ترها استفاده نمی‌کنی؟»
    پرسنل قدیمی برای شیفت شب نمی‌ماندند. تیغش نمی‌برید.
    یکی از همکاران دستم را گرفت. به سوپروایزر نشان داد. «ببینید از بس پای دستگاه بوده دستاش همه سوخته.»
    بندبند انگشتانم تاول داشت. تاول‌های قدیمی زخم شده بود. کار روزانه و تکرار آن‌ها زخم هارا عمیق کرده بود. با چشم‌هایی که از اشک پرشده بود به صورتم نگاه کرد. «چرا چیزی نمی‌گویی.»
    من نیازمند کار بودم. فکرمی کردم با اعتراض اخراج می‌شوم. این موضوع لب‌هایم را دوخته بود. در سکوت با خودم نجوا کردم.
    لیست را از دیوار پاره کرد. برگه را محکم جلوی جلیلی کوباند. دوباره بنویس، درست.
    گفت: وسایلت را بردار. با من بیا. به سالن بسته‌بندی رفتیم. دختری با قدی متوسط و بداخلاق در پشت دستگاه ایستاده بود و چند دختر روی ریل، دستکش می‌گذاشتند. به نفر اول گفت: جات رو به این خانم بده. کنارم ایستاد. نشان داد روی قالب، دستکش بگذارم.
    -از این به بعد شب‌ها پای بسته‌بندی هستی. هر وقت مشکلی داشتی بگو. اینجا همه برابر هستیم.
    نمی‌دانستم چطور تشکر کنم. انگار فرشته‌ای آسمانی می‌دیدم. قدرشناسیم را درتشکرم ریختم. از جلیلی برای شیفت شب رهاشدم.
    جلیلی شکست. دنیای پوشالی او خراب شد. بقیه هم انگار قدرت گرفتند.
    به دنبال آتو می‌گشت. هرروزآمار تولید رامشخص می‌کرد. کمتراز آمار جریمه داشت. اغلب، آمارم از همه بالاتر بود. حتی برگشتی هم نداشتم. بسته‌هایم را دو بار کنترل می‌کرد.
    روزها باکش مکش‌های این‌چنینی گذشت. گاهی پیروزمی شدم و گاهی در دامش گرفتار.
    یک سال از ورودم گذشته بود. سعی کردم بامحبت او را شیفته کنم. خیلی بحث نمی‌کردم. روزهای زیادی گذشت تا بالاخره به هم عادت کردیم.
    وارد سالن شدیم. همه بچه‌ها دور تابلو ایستاده بودند. نگاهی کردم. اطلاعیه از دکتر درخشانی بود. کلیه پرسنل می‌توانند در آزمون تعیین سطح شرکت کنند. بعد از قبولی و آموزش در سطوح مختلف. برای سمت QA در واحد تضمین کیفیت نیرو می‌خواستند. رتبه سازمانی درسطح سرپرست.
    با دوستانم صحبت کردم. کسی تمایلی نداشت. لااقل این‌طور نشان دادند. پیش سوپروایزر رفتم. ثبت‌نام انجام شد. روز آزمون از دیدن 1500 شرکت‌کننده حاضر در سالن دهانم بازماند. همه بودند. در سالن آمفی‌تئاتر بافاصله نشستیم. سؤالات توزیع شد. یکی‌یکی پاسخ دادم. خیلی ساده بود.
    آزمون تمام شد. چند روز بعد بازم جمعیت جلوی برد گلوله شده بودند.
    انتظار قبولی نداشتم. سهمیه‌های کنکور این را یادم داده بود. شایستگی خیلی پیروز نیست. سال اول کنکورقبول نشدم. همکلاسی من با درس‌های افتاده دانشگاه سراسری قبول شد. دندانپزشکی تهران. سهمیه خانواده شهید داشت.
    از کنار بچه‌ها رد شدم. دوستم صدا زد بیا ببین نفر هفتم شدی.
    تعداد 20 نفر می‌خواستند. ایستادم. به گوشهام اطمینان نداشتم. دوباره صدا کرد. جلیلی پشتم ایستاده بود. دندانش قفل شده بود. درجا برگشتم و نگاه کردم. پسرها و دخترها کنار رفتند. نفر هفتم این گروه بودم. دورنم از هیجان می‌جوشید. انگار بلیت سفر به دور دنیا را برنده شدم.
    نگاهی به اطراف کردم پسرها با لبخند تبریک گفتند. دخترها همچنین. جلیلی از کنارم رد شد.
    -ساعت کاری شروع‌شده زود باشید.
    کار شروع شد. دستم مشغول بود. ذهنم دردیار دیگر. شرایط عوض می‌شد. درآمدم بالا می‌رفت. مهم‌تر اینکه دیگر در تولید نبودم.
    چند روز بعد به ساختمان مرکزی رفتیم. وقت مصاحبه تعیین شد. روز دوشنبه ساعت 3 با دکتر درخشانی. مردی مسن جذاب و زیبا با قدی بلند. استایلی کاملاً پزشکی. تحصیل‌کرده در آلمان. صاحب اصلی شرکت. بداخلاق وجدی. موشک باران با تأسیس شرکت همزمان بود.
    دل‌شوره امانم نمی‌داد. یکشنبه نخوابیدم. دوشنبه داخل ساختمان اداری جمع شدیم.تا زمان مصاحبه چندبار به سرویس رفتم. صورتم را شستم . انگار تب داشتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. گر گرفته بودم.نفسم تنگ شده بود.
    از نفر اول شروع شد. بعد از مصاحبه هیچ‌کس را نمی‌دیدیم. باید از دری دیگر بیرون می‌رفتند. نوبت من شد. دهانم خشک‌شده بود. ضربان قلبم را می‌شنیدم. لباسی ساده پوشیده بودم. مقنعه روی سرم را مرتب کردم. به آینه نگاه کردم. عادت به آرایش نداشتم. وارد اتاق شدم. کرکره پشت سرش را تیره کرده بود. یک میز در اتاق 4*3 جلوی پنجره. ست رومیزی چرمی روی آن. دکتر درخشانی برگه‌ای زیردستش و یک‌قلم در دست. سرش پایین بود. با سلام بلندی بعد از در زدن، واردشدم. کیفم را روی شانه جابه‌جا کردم. چند لحظه طول کشید تا پاسخ بدهد و این چند لحظه برایم عمری گذشت. دکتررا از دور دیده بودم. ابهت داشت.از او هم میترسیدم مثل پدرم.
    سبیل‌های پهن خاکستری که در دو طرف صورت تاب می‌داد. چون من عینکی. دست‌هاش سفیدتپل و خوش‌فرم. روپوش دکتری بر تن. بلوز زرشکی با پاپیون مشکی خالدار. گفت:«بشین.»درحالی که سرش پایین بود.سرش را بالا آورد ومستقیم به صورتم نگاه کرد.
    آمرانه و دوستانه حالم را پرسید. تشکر کردم. از تحصیلاتم پرسید. از خانواده. از سابقه کاری. ازاینکه چرا دانشگاه نرفتم. سعی کردم مشکلاتم را در کلامم مخفی کنم. گفتم قصددارم ادامه تحصیل بدهم. برای هر پاسخی کلی جمله بندی میکردم. گفته هایم را میسنجیدم. نفسم تنگ بود احساس خفگی میکردم.بوی عطر تلخش تمام اتاق را پرکرده بود. حساسیت به بوی غلیظ داشتم. سعی کردم عطسه را نگه دارم. با صدای ریزی عطسه کردم.
    این لحظات به کندی میگذشت. سوالاتش تمام شدند. برای حسن ختام ادامه داد:کسی را می‌خواهم که نماینده من باشد. شخصیت و برخورد اجتماعی برایم اولویت است.شرح کلی از روند شغل آینده داد.
    مستقیم به دهانش نگاه می‌کردم. تمام کلمات را به مغزم می‌سپردم. سبیل خاکستری تابیده تکان می‌خورد. قسمتی از لب بالایش دیده می‌شد.
    نیم ساعت شنیدم. انتهای مکالمه بود. از جا بلندشدم و با اجازه از اتاق بیرون رفتم. سالن پایین نفرات قبلی هم ایستاده بودند. همهمه برپا بود. سؤالات دکتر را تکرار می‌کردند. دوستم پرسید: از تو چی پرسید. سؤالات همه یک‌شکل بودند. سه روز بعد نتایج روی برد رفت. جزو20نفراول بودم.
    طبق برنامه کلاس‌ها شروع شد. بدون هماهنگی سر کلاس رفتیم. تمام ساعت شیفت کلاس داشتیم. وقت اداری پایان یافت. سوار سرویس شدیم. دو هفته برنامه این‌طور بود. دوره آموزش مقدماتی پایان یافت. سه روز استراحت داشتیم. شیفت صبح بودم.
    وارد سالن شدم. جلیلی با نگاه تهدیدم کرد. پشت دستگاه نشستم. ساعت 8 کارکنان اداری آمدند. ساعت 9 استراحت صبحانه بود. به رختکن رفتیم. دوستانم پچ‌پچ می‌کردند. از سالن بیرون آمدم. مدیر جدید روبروی رختکن ایستاده بود. چندنفری که برای آموزش می‌رفتیم، صدا زد؛ خواست از سالن بیرون برویم. در سالن را برویمان بست. بالباس کار ماندیم. مدتی گذشت از تلفن واحد بسته‌بندی تماس گرفتیم. گوشی را برداشت. خواهش کردم در را باز کند. گفت مگه من خدمتکارتان هستم.
    «تق» گوشی را گذاشت. ساعت اداری تمام‌شده بود. سرویس‌ها تا 10 دقیقه دیگر می‌رفتند. ما پشت در بالباس کار مانده بودیم. در صورت تعویض شیفت باید تا شب همان‌جا می‌ماندیم. پرسنل بسته بندی نهایی رفته بودند.
    از پنجره کوتاه سالن بالا رفتیم. دخترها شرکت را ترک می‌کردند. صدایشان کردیم. سر شیفت بسته‌بندی برای کنترل نهایی آمد. در را باز کرد. ابروهایش به موها چسبیده بود. به سمت سالن دویدیم. لباس‌ها را باعجله عوض کردیم. به ساختمان مرکزی مراجعه کردیم. سرویس‌ها رفتند. مسئول ما خانم بطایی بود. با دیدن او اشکم سرازیر شد. همراه بقیه دختران ماوقع را توضیح دادیم. بطایی در طول اتاق قدم رو کرد. دستش را به‌صورت می‌کشید. با بند مقنعه سورمه‌ای ورمی‌رفت. گره می‌زد و باز می‌کرد. روبروی ما نشست. گفت برای این مشکل راه‌حل دارم. هستید؟ تکان سر موافقت را اعلام کرد. گفت: به خانه اطلاع دهید. ساعت 5 برمی‌گردید.
    از ساختمان مرکزی سوار ماشین او شدیم. به میدان ونک رسیدیم. به طبقه چهارم مطب دکتر درخشانی. چای و شیرینی آوردند. خانم بطایی ورودمان را اعلام کرده بود. دکتر با روپوش سفید وارد شد. گرم استقبال کرد. شرح دادیم. سبیلش را تاب می‌داد. سراپا گوش بود. فنجانش را سرکشید. روی برگه چیزی نوشت. ناخوانا و شکسته.
    برایمان سخنرانی قرایی کرد. اهدافش را توضیح داد. ما نماینده او بودیم. در بیرون و داخل سازمان. برایمان نهار آوردند. دکتر کنارمان نشست. سربه‌سرمان گذاشت. ساعت 4 بود. همراه خانم بطایی برگشتیم. دکتر دستی به شانه‌ام گذاشت. گفت: فردا را فراموش نمی‌کنی. ساعت 8 به شرکت بیا. مستقیم ساختمان مرکزی.
    شب با خیال این ماجرا بیدار بودم. وقتی پشت در بودیم دنیایم را ویران‌شده دیدم. کارم از دست رفت. امیدم رشد نکرده، پوسید. در زمین و هوا بودم. نگران درآمد. نگران بیکاری دوباره. نگران اقساطی که عقب می‌افتاد.
    سرویس ساعت 8 را سوار شدم. مدیر واحد، ایستگاه بعد سوار شد. تا مرا دید با حرص خود را روی صندلی پرت کرد. صدای غرغرش را شنیدم. از عکس‌العمل او نمی‌ترسیدم. نگران تصمیم درخشانی بودم. همزمان از اتاق کارتکس بیرون آمدیم. سلام کردم. هول‌شده بودم. با اخم علیک سلام گفت. آمبولانس دکتر درخشانی جلوی ساختمان پارک بود. تهوع گرفته بودم. چاه بزاقم خشک بود. وارد ساختمان مرکزی شدم. مسئول روابط عمومی مرا به اتاق کنفرانس هدایت کرد. همه 20 نفر QA دور میز حضور داشتند. خانم بطایی ماجرا را شرح داد. مدیر واحدها وارد شدند. بچه‌ها به احترام آن‌ها صندلی‌ها را خالی کردند. مدیر واحدم از در وارد شد. از سرتاپایم را با نگاه تیزتکاند. مدتی در سکوت گذشت. همه حرف‌ها تمام شد. بچه‌ها در کنار پنجره متراکم شدند.
    دکتر وارد شد. همه سرپا شدند. سخنرانی دکتر شروع شد. سخنان روز گذشته را تشریح کرد. مدیران هرلحظه رنگ عوض می‌کردند. فتحی سکوت مدیران را شکست. دکتر اجازه بدید. حرف دارم. دکتر دستش را بالا آورد و گفت. حرفی برای شما نیست. شرایط کار عوض‌شده. این 20 نفر نماینده من در داخل و خارج شرکت هستند. با دست مارانشان داد. حرف این‌ها حرف دکتر درخشانی است. بازم حرفی مانده؟ فتحی رد دست او را دنبال کرد. کلمات روی لبش یخ زد. دهانی که بازمانده بود را به‌زحمت بست. صدای ضربان قلب مدیران سکوت را می‌شکست. تمکین از پرسنل خود سخت بود.
    دکتر پرسید مدیر واحد لاتکس کیست؟ مدیر باافتخار صندلی را عقب کشید. بلند شد. با فاصله از دکتر ایستاد. گفت شما اخراج هستید. به کارگزینی مراجعه کنید. همه مدیران این بار سفید شدند. نفسم در سینه حبس شد. از چشم مدیر آتش بیرون می‌زد. پرسید علت چیست؟
    -شما گفتید که خدمتکار نیستید. من مدیری که خدمت را عار بداند نمی‌خواهم. به‌سلامت. دستش را به سمت در دراز کرد. مدیر صندلی را با صدای بدی عقب کشید و اتاق کنفرانس را ترک کرد. دکتر گفت:«اگر کسی ناراضی است می‌تواند برود. روند آینده این‌طوراست. پرسنل QA نماینده و جانشین من هستند.»
    صندلی را به عقب هل داد. ختم جلسه بود. من و دوستانم را صدا زد. شروع کلاس زبان را اعلام کرد. دو روز بعد به واحد تولید نامه‌ای رسید. در آن از من تقدیر شد. ودرپرونده درج گردید. دکتر یک نامه شخصی هم برای ما نوشت. از بابت رفتار مدیر معذرت‌خواهی کرد. آن سال در روز کارگر طی جشنی به‌عنوان کارگر نمونه معرفی شدم. بالای سکو ایستادم. همه پرسنل پایین بودند. از دست دکتر جایزه گرفتم. حس فتح قله راداشتم.
    سال‌های بعد از جنگ بود. هنوز تحریم داشتیم. مواد مرغوب در زمان درست، نمی‌رسید. مشکلات مواد در محصول نهایی و دست مصرف‌کننده فاجعه بود. سوزن جراحی و سرنگ‌ها بابی توجهی کند می‌شدند. دستکش‌های نامرغوب به دست جراح می‌رسید. فیلترهای دیالیز گاهی خوب عمل نمی‌کرد. ست سرم ها بسته‌بندی درستی نداشتند. سوزن‌های جراحی خوب مونتاژ نمی‌شدند. مشکلات متنوع برای محصولات متفاوت.
    روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم. حضور در بیمارستان‌ها. دیدن بیماران دیالیزی و مشکلات آن‌ها. سرکشی به اتاق‌های عمل. حضور در نمایندگی‌ها. شنیدن مشکلات مصرف‌کنندگان. غرفه داری در نمایشگاه بین المللی. نبرد با تولید محصولات معیوب در شرکت. اجبار به سخنرانی برای همه حاضران در سمینارها. پاسخ‌گویی و عیب‌یابی و هزاران نکته و فن که در شرکت آموختم وهزاران نگفته دیگر.
    گروه QA بعد از 4 سال توانست تولید را قانع کند که برای کمک به آن‌ها تلاش می‌کنیم. سال‌ها گذشت. با برادر همکارم ازدواج کردم. شرایط عوض شد. دانشگاه قبول شدم. مدیریت صنعتی خواندم. ترم سوم به خواست همسر با دانشگاه خداحافظی کردم. استعفا دادم. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم به یادآوردم روزی تحصیل در رشته مترجمی وداشتن شغل اداری رویایم بود حالا فوت‌وفن بیان و حل مشکل، پیدا کردن نقاط ضعف یک سیستم، گره‌گشایی، اعتمادبه نفس از حضور درجمع و اعتباردربین سازمانها وادارات مختلف را با خود حمل می‌کنم. آنچه در سوپا آموختم به سمت کمال هدایتم کرد.
    واین اول راهم بود.
    پ.ن.
    استاد عزیز از بابت زحمات شما سپاسگزارم.

  12. سندروم تخمدان پلي¬كيستيك

    روي توالت فرنگي نشسته بودم. با يك بيبي¬چك در دستم . پريودم چند روزي عقب افتاده بود. هورمون¬هايم كم¬كاري نمي-كردند. هميشه سنگ¬تمام مي¬گذاشتند. گر مي¬گرفتم. سينه¬هايم دردناك مي¬شد. اعصابم به هم مي¬ريخت. عرق مي¬كردم. ملحفه-هايم خيس مي¬شد. با عالم و آدم دعوا داشتم. همه را جر مي¬دادم. شيشه¬ي ماشين را مي¬كشيدم پايين. فحش¬هاي آبدار نثار راننده¬ها مي¬كردم. طاقت هيزي نر جماعت را نداشتم. دلم مي¬خواست حدقه¬شان را خالي كنم. سرشان را به لوله¬هاي گاز پياده¬رو بكوبم. بگومگوهايم با مادرم بالا مي¬گرفت. به تكان¬هاي پاي هرمز گير مي¬دادم. مدل غذا خوردنش عصبي¬ام مي¬كرد. غذا را با دهان باز مي¬جويد. ويرم مي¬گرفت دندان¬هايش را خرد كنم. درد زير دلم كلافه¬ام مي¬كرد. كمرم كوفته مي¬شد. دلم ¬نازك. زود گريه¬ام مي-گرفت. هر چي دم دستم مي¬آمد مي¬بلعيدم. صبح را با سالم¬خوري شروع مي¬كردم. در ادامه مي¬افتادم به كره¬خوري. حالم از قيافه¬ي تخمي¬ام به هم مي¬خورد. صورتم جوش مي¬زد. پف مي¬كردم. احساس مي¬كردم بو مي¬دهم. كلافه مي¬شدم. يكهو هول برم مي¬داشت. قلبم تندتر از هميشه مي¬زد. فقط خون مي¬توانست آرامم كند. مستأصل مي¬شدم. بغض خفه¬ام مي¬كرد. بالأخره اولين قطره¬ي خون جاري مي¬شد. آتش را به گلستان تبديل مي¬كرد. همه چيز به يك¬باره تمام مي¬شد. خنك مي¬شدم و آرام. پف¬ام مي¬خوابيد. سينه-هايم سبك مي¬شد. دست از جنگ برمي¬داشتم. مي¬خنديدم. هورمون¬هايم به تعادل مي¬رسيد. زندگي شيرين مي¬شد. هم براي خودم و هم براي هرمز.
    سه ماه پيش بود. شيريني بعد از پريود دوام زيادي نياورد. مشكل يك مريضي¬ كوفتي زنانه بود. يك روز از خواب بيدار شدم. ديدم تخمدان¬هايم درد مي¬كند. فكر كردم مربوط به تخمك¬گذاري است. بعد از چند روز درد امانم را بريد. دولا دولا راه مي¬رفتم. خودم را رساندم به بيمارستان. دكتر گفت بايد سونوگرافي شوم. براي سونوگرافي بايد مي¬رفتم زيرزمين. با كمر خم پله¬ها را رفتم پايين. وارد راهرويي شدم. سقفش كوتاه بود. جمعيت زيادي منتظر بودند. به سمت پيشخوان رفتم. پشتم از نگاه بقيه مي¬خاريد. نوبت گرفتم. دو ساعت منتظر ماندم. اسمم را صدا زدند. وارد يك اتاق سرد و نيمه¬تاريك شدم. در گوشه¬اش يك تخت قرار داشت. كنارش دم و دستگاه سونوگرافي. گفتند شلوارم را دربياورم. كاور تخت را عوض كردند. روي تخت دراز كشيدم. بايد صبر مي¬كردم. سردم شد. شايد از سرماي اسپيليت بالاي سرم. شايد هم از دل¬آشوبي. سر و كله¬ي خانم دكتر پيدا شد. سلامي داد و نشست پشت دستگاه. ژل مخصوص را روي شكمم ريخت. يخ بود. بلافاصله موهاي تنم سيخ شد. ماس¬ماسك را گذاشت روي شكمم. شروع كرد به غلتاندن¬اش. يك جاهايي فشار بيشتري مي¬داد. بعد مكث مي¬كرد. عددهايي را بلند مي¬خواند. دستيارش وارد كامپيوتر مي¬كرد. سعي كردم چهره¬خواني كنم. اما چيزي دستگيرم نشد. از آن زاويه بيشتر فك¬اش ديده مي¬شد. با تمركز به مانيتور خيره شده بود. قلبم داشت از سينه¬ام خارج مي¬شد. زبانم به سق دهانم چسبيده بود. معني آن عددها را نمي¬فهميدم. قيافه¬ي دكتر هم هيچ سرنخي نمي¬داد. چند دقيقه گذشت. شايد هم چند ساعت براي من. بالاخره آن دو لب لعنتي را از هم باز كرد. گفت: “تخمدان-هات پلي¬كيستيكه. ببينم مي¬خواي بچه¬دار شي؟” گفتم: “نه والا.” بلند شد. رفت به سمت روشويي. همان¬طور كه دست¬هايش را مي¬شست گفت: “شلوارت رو بپوش. گزارشت تا چند دقيقه ديگه آماده¬ست. بيرون منتظر باش.”
    گزارش را گرفتم. با بيشترين سرعت ممكن پله¬ها را بالا رفتم. در سرم احساس سنگيني مي¬كردم. در زدم. دكتر در اتاقش منتظرم بود. نشستم روي مبل كنار ميزش. نيم¬رخش را مي¬پاييدم. عينك مستطيلي¬اش ليز خورد روي نوك دماغش. عكس¬ها را بالا پايين كرد. شروع كرد به خواندن گزارش. كاش يك جفت دستكش در بساط داشتم. دستانم را گذاشتم لاي پاهايم. نمي-دانستم اين تخمدان پلي كيستيك چه كوفتي بود. مدام به خودم غر مي¬زدم. كه چه بدشانس بودم كه زن شدم. به آن كروموزوم ايگرگ تنبل لعنت فرستادم. هر لحظه منتظر شنيدن واژه¬ي سرطان بودم. عينكش را برداشت. رو كرد به من. به حرف درآمد:
    – عزيزم سندرم تخمدان پلي¬كيستيك داري. تخمك¬هات آزاد نمي¬شن. سايز يكي از تخمدان¬هات به خاطر كيست¬ها بزرگ شده. جاي نگراني نيست. مي¬خواي بچه¬دار شي؟
    – نه فعلا.
    – چند سالته؟
    – 33.
    – هر چي سنت بره بالاتر اين سندروم تو رو مي¬بره به سمت نازايي.
    – پس زيادم چيز بدي نيست.
    – اگه درمانش نكني ممكنه بعدا پشيمون بشي.
    – من الان فقط مي¬خوام اين دردم قطع شه. هر وقت خواستم بچه¬دار شم به درمانش هم فكر مي¬كنم.
    – مسأله اينه كه معلوم نيست درمانش چقدر طول بكشه. يك سال يا بيست سال. انتخابش با خودته. من داروهات رو مي-نويسم. اگه خواستي درمانت رو شروع كني، روز 14ام سيكلت كه تخمك¬گذاريته بايد بياي سونوگرافي واژينال. اون موقع مشخص مي¬شه كه تخمك آزاد شده يا نه. اگه آزاد شده باشه و بخواين بچه¬دار شين بايد اقدام كنين. اگه هم نه كه بايد تا سيكل بعدي صبر كنين. به هر حال اين داروها دردت رو كمتر مي¬كنه.
    با خودم گفتم: “جوابم مشخصه. بچه بي بچه.”
    به كاشي¬هاي سرمه¬اي دستشويي كوچك¬مان زل زدم. دنبال لكه¬ها¬ي آب مي¬گشتم. روز گذشته حسابي سابيده بودمشان. تميزي حالم را جا مي¬آورد. نگاهم را گرداندم به سمت بيبي¬چك. يك خط قرمز نمايان شده بود. نفس راحتي كشيدم. با دقت بيشتري نگاه كردم. خط ديگري داشت ظاهر مي¬شد. با عقل جور درنمي¬آمد. پشت گردنم داغ شد. گوش¬هايم سوت ¬كشيد. سرم سوزن سوزن شد. دستانم شروع كرد به لرزيدن. خط دوم كاملا واضح شده بود. پس هارت و پورت¬هاي آن دكتر ازگل چه شد. اينكه قرار بود نازا شوم؟ اينكه درمانش بيست سال طول مي¬كشد؟ اينكه تخمك آزاد نمي¬شود؟ دستشويي دور سرم مي¬چرخيد. عرق از كمرم مي¬ريخت پايين. آخرين بار كي با هرمز خوابيده بودم؟ هيچ¬چيز يادم نمي¬آمد. شلوارم را كشيدم بالا. شير آب روشويي را باز كردم. به خودم خيره شدم. آينه از تميزي برق مي¬زد. تميزي¬اش چه اهميتي داشت؟ چشمانم مي¬سوخت. خشم در بدنم بالا و پايين مي¬شد. گفتم: “تمومش مي¬كنم. اين نطفه¬ي ناخواسته رو از بين مي¬برم. خوشم نمياد كسي بهم بگه مامان. بچه بي بچه”.

    همه جا تاريك است. در صف ايستاده¬ام. صداي نفرات جلوي خودم را مي¬شنوم. زيادي تقلا مي¬كنند. به هم برخورد مي¬كنيم. هياهو مي¬شود. صف به هم ¬مي¬ريزد. بغل¬دستي¬ام بدجوري به من تنه مي¬زند. دردم مي¬¬گيرد. هلش مي¬دهم. ¬همه¬مان داخل پوسته-هايي گير افتاده¬ايم. فقط چند روز فرصت داريم. بايد پوسته¬هامان را بشكافيم. عرق مي¬ريزم. گرم است. فشار جمعيت بيشتر مي-شود. دارم له مي¬شوم. نمي¬دانم چند نفريم. چشم چشم را نمي¬بيند. البته هنوز چشمي ندارم. فقط مي¬دانم كه چيزي نمي¬بينم. به پوسته ضربه مي¬زنم. با تمام قدرتم. سعي مي¬كنم بشكافمش. ترك مي¬خورد. يك ضربه¬ي ديگر كافي است. ناگهان جريان هوا را حس مي¬كنم. بقيه را هل مي¬دهم. صداي جيغ¬شان را مي¬شنوم. پوسته را پاره مي¬كنم. گوش¬هايم سوت مي¬كشد. يعني اگر گوشي بود بايد سوت مي¬كشيد. سبك و خنك هستم. روي خزه¬هاي نرم به حركت در مي¬آيم. حس معلق بودن دارم. چيزي شبيه به شنا كردن. تا حالا هيچ¬كدام را تجربه نكرده¬¬ام. از جمعيت خشمگين دور مي¬شوم. صداي¬شان به همهمه¬اي تبديل مي¬شود. وارد يك تونل مي¬شوم. در انتهاي تونل به يك پرتگاه مي¬رسم. مي¬ايستم. پرتگاه يك گودال عميق و تاريك است. چيزي نمي¬بينم. دلم از تنهايي آشوب شده است. مي¬ترسم.
    نمي¬دانم زمان چيست. فقط مي¬دانم كه زيادي از آن گذشته است. لرزش خفيفي احساس مي¬كنم. لرزش¬ها به تكان¬هايي شديد تبديل مي¬شوند. صداي ضربه¬هاي متوالي را مي¬شنوم. انگار كه ديواره¬هاي گودال بخواهد فرو بريزد. قلب نداشته¬ام تندتند مي¬زند. در واقع مي¬دانم كه ضربان قلب در چنين شرايطي بالا مي¬رود. كليه هم كورتيزول ترشح مي¬كند تا بر ترس غلبه كند. نمي¬دانم چه اتفاقي قرار است بي¬افتد. از ترس به خزه¬ها مي¬چسبم. ناگهان همه¬جا ساكت مي¬شود. چند ثانيه طول مي¬كشد. حس دلهره¬ي قبل از جنگ¬هاي صليبي را دارم. وقتي لشكرها با شمشيرهاي¬شان روبه¬روي هم مي¬ايستادند. وجودشان آكنده از ترس مي-شد. هيچ راه فراري نداشتند. ميدان در سكوت فرو مي¬رفت. صداي شيهه¬ي اسب¬ها شنيده مي¬شد. و صداي قلب¬هاي مضطرب. ناگهان فرمانده فرياد مي¬زد. لشكرها عربده مي¬كشيدند. به سمت هم مي¬دويدند. مي¬كشتند تا زنده بمانند. به خودم مي¬آيم. صدايي در گودال مي¬پيچد. صداي نعره¬ي يك گله. نزديك¬تر مي¬شود. تازه مي¬توانم چيزهايي ببينم. از اعماق تاريك گودال ميليون¬ها موجود سفيد رنگ به سمت من در حركت¬اند. مثل موجي بزرگ¬ پيش مي¬آيند. مي¬خواهم فرار كنم. خزه¬ها ممانعت مي-كنند. دلم براي پوسته¬ام تنگ مي¬شود. براي امنيت. از وحشت چشمانم را مي¬بندم. جيغ مي¬كشم. هر لحظه ممكن است به من حمله¬ور شوند. موجي از گرما به پوستم برخورد مي¬كند. اين يعني نزديك شده¬اند. تمام شهامتم را يكجا به كار مي¬گيرم. زير چشمي نگاهي به گله¬ي سفيد موج مانند مي¬اندازم. لشكر حمله¬ور يكديگر را زير دست¬وپا له مي¬كنند. به سمت من مي¬آيند. خيلي كوچك¬اند. من نسبت به آن¬ها عظيم¬الجثه¬ام. كمي احساس قدرت مي¬كنم. اولين موجودي كه به من نزديك مي¬شود را مي¬بينم. خودش را زودتر از بقيه به من مي¬رساند. ناگهان مي¬بلعمش. داخل خودم مي¬كشانمش. به يك¬باره همه¬جا ساكت مي¬شود. انگار جنگ تمام شده باشد.
    مي¬چرخم. مثل سانتريفيوژ. با سرعتي سرسام¬آور. مي¬توانم حركت كنم. خودم را به داخل گودال پرت مي¬كنم. سقوط مي¬كنم. هم¬زمان بزرگ¬تر مي¬شوم. مي¬افتم. جايي ته گودال. با مهاجم يكي شده¬ام. با او زياد مي¬شوم.

    دست لاغرم را گذاشتم روي دستگيره¬ي در دستشويي. رگ¬هايش بيرون زده بود. مادرم مي¬گفت شبيه دست مرده¬هاست. سپس يك قيافه¬ي اوغم گرفت به خودش مي¬گرفت و مي¬خنديد. دوست نداشتم دستانم چاق شوند. يا چيزي همانند دستان مادرم. در واقع نمي¬خواستم هيچ شباهتي به او داشته باشم. يك نفس عميق كشيدم. از دستشويي آمدم بيرون. هرمز روي مبل نشسته بود. زل زده بود به صفحه¬ي تلوزيون. انگار كه بخواهد چيزي از داخلش شكار كند. دو آرنجش روي زانوهايش. داشت تخمه مي¬شكست. بوي تخمه زد زير دماغم. صداي شكستنش روي مخم. لامذهب تمامي نداشت. هر وقت اين نود لعنتي شروع مي¬شد رفتارش تغيير مي¬كرد. انگار كه من شبح باشم. كوچك¬ترين توجهي به من نمي¬كرد. نشستم روي مبل. نزديكش. خيره شدم به نيم¬رخش. ريش¬هاي جوگندمي و دماغ خوش¬فرمش. اوايل آشنايي¬مان گفته بودم كه مرا ياد چه كسي مي¬اندازد. نقش سرباز تاتر موزيكال گوژپشت نتردام. دستم را گذاشتم روي شانه¬اش. زحمت نداد سرش را برگرداند. يك فشار به تخمه¬ي بين دو رديف دندان¬هاي بالا و پايين¬اش آورد و گفت: “چي شد؟ بازم مثل هميشه اجاقت كور بود؟” تق. تخمه شكست. شروع كرد به جويدن مغزش. تخمه¬ي بعدي را برداشت. فردوسي¬پور داشت قدقد مي¬كرد. همان¬طور بي¬تفاوت ادامه داد: “گفتم كه توهم زدي. هميشه همين كارو مي¬كني. فردا پريود مي¬شي و تا ماه بعد خلاص.” فك¬اش خستگي¬ناپذير بود. تق. خواستم حرف بزنم. انگار خاك ريخته باشند ته گلويم. نشد. صدايم در نمي¬آمد. بازويش را گرفتم. بالاخره صداي تق¬تق¬ تخمه قطع شد. بو برد. فهميد كه خبري شده. سرش را برگرداند به سمت صورتم. چشمانش در چند سانتي¬متري چشمانم. چند ثانيه¬اي خيره مانديم. چشمانم مي¬سوخت. اشك¬هايم شور بود. مزه¬ي تخمه مي¬داد. فردوسي¬پور داشت آمار پيامك¬ها را مي¬داد. كوهي از پوست تخمه روي ميز بود. چشم¬هاي هرمز برق ¬زد. انگار كه موضوع برايش الهام شده باشد. اشك¬هايش سر خورد و لاي ريش¬هايش گم شد. خواستم دهانم را باز كنم. بگويم كه گند زديم. كه آن نطفه¬ي بي¬محل بسته شده. كه هر چه سريع¬تر بايد كاري كنيم. اما آن نگاه ساكت پرحرف مجالم نداد. هر كاري كردم زبانم نچرخيد. زمان معلق شده بود. انگار سيم برقي به هرمز وصل كرده باشند. يكهو جان گرفت. محكم بغلم كرد و گفت: “قربونت برم عزيز دلم. حامله شدي؟ قربون اون شكل ماهت بشم من. نمي¬دونم چي بايد بگم الان. فقط مي¬خوام بميرم واست. واسه جفت¬تون.” سرم را تكان دادم. خودم را ميان بازوان هرمز پنهان كردم. نمي¬خواستم چهره¬ام را ببيند. دلم نمي-خواست مثل ضدحال¬زن¬ها رفتار كنم. وقت براي حرف دل را زدن زياد بود. دلم به حالش سوخت. شايد هم به حال خودم. گريه امان نمي¬داد. گل به خودي زده بوديم. فردوسي¬پور از داور پرسيد: “اين گل بايد به اسم مهاجم ثبت مي¬شد يا مدافع؟”

    با يك طناب محكم مي¬چسبم به ديواره¬ي گودال. من و آن موجود سفيد يكي شده¬ايم. رقصم گرفته است. سرخوشم. شايد هم مست. آدم اگر مست شود سردماغ هم مي¬شود. مثل من. مي¬چرخم. چشمانم را مي¬بندم. چهره¬ام در پشت پلك¬هاي نداشته¬ام نقش مي¬بندد. به چشمانم نگاه مي¬كنم. زيبا هستم. قلم¬مويم را برمي¬دارم. من يك نقاشم. دور خودم يك پرده مي¬كشم. حالا داخل يك كيسه¬ام. شناور مي¬شوم. من يك مجسمه¬سازم. شروع مي¬كنم به ورزانيدن خودم. چشم¬هايم را مي¬تراشم. زياد مي¬شوم. سرم بدقواره است. چانه و فك¬ام را حالت مي¬دهم. من يك اثر هنري هستم. يك نت از نت¬هاي موسيقي. مي¬خواهم بتپم. در قفسه¬ي سينه¬ي لزجم مي¬لزرم. جرياني از گرما در داخل طنابم احساس مي¬كنم. لحظه¬اي مي¬ايستم تا بفهمم چيست. موجي است كه با هر لرزش در بدنم به گردش در مي¬آيد. خنكي اكسيژن را لمس مي¬كنم. با تك¬تك سلول¬هاي ناچيزم زنده بودن را ادراك مي¬كنم. صداي قلبم را مي¬شنوم. سرعت نبضم سرسام¬آور است. مثل موسيقي الكترونيك. باز هم به رقص در مي¬آيم. مثل باد. شايد هم به شدت گردباد. مانند يك لندآرتم. در لحظه از بين مي¬روم. دگرگون مي¬شوم. به زودي اين مكان را، اين گودال را و اين موسيقي را فراموش خواهم كرد. امنيت را رها خواهم كرد. به شكوه يك انسان، آزاد و رها خواهم زيست.

    شوق هرمز مرا مي¬ترساند. برزخي بودن خودم هم. يك هفته از ماجراي بيبي¬چك مي¬گذرد. واكنش دكتر زنان مضحك بود. تبريك پرطمطراقي نثارم كرد. به شكل عجيبي مشعوف شد. انگار خبر حاملگي خودش را داده باشند. تيري در تاريكي رها كردم. گفتم مي¬خواهم سقطش كنم. بدون اينكه هرمز بفهمد. وحشت¬زده نگاهم كرد. انگار زل¬زده باشد به جك نيكلسون در فيلم شاينينگ. گفت: “مي¬فهمي چي داري مي¬گي؟ تو با اين سندرم پلي¬كيستيك اگه بخواي همچين كاري كني معلوم نيست ديگه بچه¬دار بشي يا نه. در ضمن من كورتاژ انجام نمي¬دم.” آب پاكي را ريخت روي دستانم. همه¬ي اميدهايم نقش بر آب شد. فكر مي-كردم مي¬توانم قال قضيه را بكنم. اما اين تو بميري از آن تو بميري¬ها نبود.
    لخت شدم. ايستادم جلوي آينه. شروع كردم به تماشاي بدنم. بازوانم. پاهايم. سينه¬هايم سنگين و متورم شده بود. روي بدنم زار مي¬زد. شروع كردم به لمس شكمم. باورم نمي¬شد يك موجود زنده آن تو باشد. نيم¬رخ شدم. هنوز شكمم تخت بود. با خودم فكر كردم قرار است چه شكلي شوم. چيزي شبيه مجسمه¬ي ونوس ويلندروف. پستان¬هايي حجيم با شكمي بزرگ و سفت. سعي كردم با خودم روراست باشم. ديدم بدم نمي¬آيد تجربه¬اش كنم. اما نمي¬توانستم بفهمم به تجربه¬اش مي¬ارزد يا نه. انگار يكي سيلي زده باشد به صورتم. به خودم آمدم. از ونوس ميلو بيشتر خوشم مي¬آمد. شكمي تخت و سينه¬هايي كوچك¬. نمي¬خواستم با اين بدن خداحافظي كنم. مي¬خواستم اين دوگانه را تمام كنم. همه چيز را به حالت قبلي بازگردانم. لباس¬هايم را پوشيدم. شروع كردم به پروانه زدن. نفسم بالا نمي¬آمد. لباس¬هايم از عرق خيس شده بود. خانه جلوي چشمم بالا پايين مي¬شد. رفتم روي مبل. پريدم وسط نشيمن. ده بار. بيست بار. شايد هم بيشتر. خودم را هلاك كردم به اميد اينكه دست از سرم بردارد. بلكه چيزي آن تو تكاني بخورد. سر بخورد و برود پي كارش. يادم افتاد كه زعفران براي جنين خوب نيست. سريع رفتم سراغ قوطي زعفران. يك قوري دم كردم. تا قطره¬ي آخرش را سر كشيدم. خسته و كوفته خودم را روي تخت انداختم. خيره شدم به سقف. بدم نمي¬آمد كمي خيال-بافي كنم. چشمانم سنگين شد. صدا در مغزم كش مي¬آمد. چه شكلي مي¬توانست باشد؟ بچه¬ي من. فرزند من. دختر يا پسر من.

    تخمكي بودم كه زندگي را دوست داشت. بودند آن¬هايي كه انتخابشان عدم بود. اما من توانستم از آن فوليكول ضخيم آزاد شوم. مي¬خواستم جهان خارج از تاريكي را ببينم. دلم مي¬خواست نور خورشيد از قرنيه¬ام عبور كند. با وزش ناگهاني يك باد خنك پشتم مورمور شود. صداي خش¬خش برگ¬ها را بشنوم. از رعد و برق بترسم. به آغوش امن پناه ببرم. دلم مي¬خواست موهايم از باران سنگين شود. برف زير پايم له شود. در تاريكي خيال¬پردازي كنم. عشق بورزم. نوازش شوم. بزاقم از بوي نيمرو با كره ترشح شود. دلم مي¬خواست زير آب دست و پا بزنم. احساس سرما كنم. گرمم شود. تشنه شوم و آب بخورم. مغزم مي¬خواست فكر كند. اكتشاف كند. فلسفه ببافد. وجودم مي¬خواست تجربه كند. من نيامده¬ام براي رفتن. مي¬چرخم و شوق دارم. شور تكامل. ميل به بقا. اما به يك¬باره متوقف مي¬شوم. از عالم خيال به بيرون كشيده مي¬شوم. زلزله شده است. به تكان¬هاي اين¬چنيني مي¬گويند زلزله. دارم ليز مي¬خورم. وحشت مي¬كنم. صداي موسيقي قطع مي¬شود. بوي خون دماغم را پر مي¬كند. خون پشت كيسه¬¬ي شفاف¬ام جمع مي¬شود. احساس كنده شدن دارم. داد مي¬زنم كه من نيامده¬ام براي رفتن. هيچ صدايي از دهانم خارج نمي¬شود. هنوز آن¬طور كه بايد وجود ندارم. ضربه¬ها شديدتر مي¬شود. طنابم را محكم¬تر مي¬گيرم. سعي مي¬كنم بيشتر به ديواره¬ي گودال بچسبم. در برابر اين تكان¬ها خيلي ضعيفم. از ترس مي¬خواهم گريه كنم. اما هنوز اشكي براي ريختن ندارم. درمانده شده¬ام. هراسان. تنها و بي¬پناه. همه¬ي خيال¬پردازي¬هايم به يكباره نقش بر آب شد. بالاخره لرزش¬ها متوقف مي¬شود. انگار هنوز سر جايم هستم. صداي قلبم در گودال منعكس مي¬شود. تندتر از حالت تند قبلي مي¬زند. سكوت همه¬ي سلول¬هايم را در آغوش گرفته. به يك¬باره معنا در من جاري مي¬شود. معناي زندگي. جنگيدن براي بقا. رنج كشيدن براي نفس كشيدن. لمسش مي¬كنم. ميفهمم كه آن بيرون زمستان-هايش سرد است و سوزان. تابستان¬هايش هم گرم و آتشين. هر دو مي¬سوزانند. در اين لحظه بر همه چيز واقف مي¬شوم. من آماده¬ام براي سوختن.

    از خواب پريدم. زير دلم تير مي¬كشيد. هرمز هنوز به خانه برنگشته بود. معده¬ام هم بدجوري قار و قور مي¬كرد. رفتارش طوري بود انگار كه از صبح روي غذا به خودش نديده باشد. خودم را به آشپزخانه رساندم. توجه¬ام به كره¬ي بادام زميني روي ميز جلب شد. با يك نان تست و نصف موز محشر مي¬شد. كره را روي تست ماليدم. موزها را حلقه حلقه كردم. چيدم روي نان. كمي دارچين و گردو اضافه كردم. عسل حسن ختام خوبي مي¬توانست باشد. اولين گاز را با ولع زدم. ناگهان اتفاق عجيبي افتاد. جريان گرمي بين پاهايم احساس كردم. چيزي شروع كرد به ريختن. با يك حركت سريع دستمال كاغذي را برداشتم. مچاله كردم و گذاشتم بين پاهايم. دستمال قرمز شد. همان¬طور كه حدسش را زده بودم. خون بود. پريدم توي دستشويي. شلوارم را در آوردم. ايستادم و زل زدم به شلوار خوني. خون از ران¬هايم سر مي¬خورد. مي¬ريخت توي دمپايي. ترسيدم. خوف برم داشت. ضربان قلبم شديدتر شد. احساس كردم سنگينم. داشتم له مي¬شدم. زير بار عذاب وجدان. يعني كشته بودمش؟ من؟ فرزندم را؟ جنين كوچك ضعيف را؟ شلوارم را بغل كردم. تكيه دادم به كاشي¬ها. آرام ليز خوردم و نشستم روي زمين. بغض گلويم را فشار مي¬داد. يك¬باره منفجر شدم. شروع كردم به زار زدن. زانوهايم را بغل كردم. روحم درد مي¬كرد. مانند روح مادري در سوگ فرزند. به اندازه¬ي همه¬ي مادران داغدار تاريخ اشك ريختم. غم ريختم. قلبم مچاله شد. ضجه زدم. آب دماغ و دهانم با اشك¬هايم قاطي شده بود. كف سفيدرنگ دستشويي خوني بود. تصميم گرفتم خودم را جمع و جور كنم. اتفاقي است كه افتاده. آن فقط يك جنين چند هفته¬اي بود. اما من يك زن 33 ساله. پس بهتر بود بيشتر به فكر خودم باشم تا آن موجود. با آن حال نزار و لب و لوچه¬ي پف كرده بلند شدم. پاهايم را آب گرفتم. دستشويي را شستم. ايستادم جلوي آينه. خيره شدم به چشمانم.

    – حالا راحت شدي؟
    – هم راحت شدم هم ناراحت.
    – ناراحت؟ مگه نمي¬گفتي كه منو نمي¬خواي؟
    – هنوزم مي¬گم.
    – پس اين همه اشك و زاري واسه چيه؟
    – واسه تو. واسه اينكه ديگه نمي¬تونم ببينمت.
    – منم خيلي گريه¬م گرفت. دوست داشتم ببينمت.
    – منم دوست داشتم. اما زندگي فقط تو چيزايي كه دوست داريم خلاصه نميشه. زندگي كردم كه مي¬گم.
    – امروز نشونم دادي كه چه چيزايي رو دوست نداري.
    – ناراحتم واست. راستش دوست داشتم خيلي چيزا يادت بدم. بغلت كنم. ببوسمت. بوت كنم. راه رفتنت رو ببينم. دويدنت رو. حرف زدنت رو. حتي دوست داشتم بشيني با بابات نود ببيني. دوست داشتم بفهمم دختري يا پسر. چه شكلي هستي. چشات. دماغت. دهنت. موهات. اما نمي¬تونم. منو ببخش. هر كاري مي¬كنم نمي¬تونم. بين خودم و تو خودمو انتخاب مي¬كنم.
    – چرا من نمي¬تونم انتخابت باشم؟
    – چون تو يه نطفه¬ي بي¬محلي. يهو پريدي وسط زندگيم. اومدي تو بدنم بي¬اجازه¬ي من. اين همه آدم بچه مي¬خوان. اصلا تو چرا منو انتخاب كردي؟ بذا تكليفم رو با تو روشن كنم. من يه وجود زنده¬م. قبل از تو. زندگي كردم قبل از تو. تو هنوز هيچي نيستي غير از چند تا سلول. پس من بيشتر از تو حق دارم براي زندگي. نمي¬توني واسه من و بدن و آينده¬م تعيين تكليف كني. در واقع الان اصلا وقتش نيست. من اصلا آمادگيش رو ندارم.
    – شايد اگه زمان بگذره بتوني.
    – مشكل من همون زمانه. هيچ مي¬دوني زمان يعني چي؟ مي¬دوني اين بيرون چقدر همه چي سريع مياد و ميره؟ زمان يعني عمر. نمي¬خوام از دستش بدم. 33 سالمه و فكر مي¬كنم نصف عمر مفيدم رو رفتم. ديگه زمان زيادي ندارم. خيلي چيزا مونده كه هنوز تجربه نكردم.
    – معلوم نيست ديگه بتونم كه بيام. خودت كه مي¬دوني با چه زحمتي از اون فوليكول اومدم بيرون.
    – مي¬دونم. همين تصميم گرفتن رو برام سخت¬ترش كرده. راستش هم مي¬خوام بياي هم نمي¬خوام الان بياي. اين ترس رو هم دارم كه نكنه براي هميشه از دستت بدم. نكنه ديگه نتوني بياي. انتخاب كردن واسم شده يه كابوس. اما ته تهش خودمو انتخاب مي¬كنم. خود زنده¬م رو. درسته كه قسمتي از من در تو هست. اما من هيچي ازش نمي¬دونم. پس ترجيح مي¬دم خود الانم رو انتخاب كنم. چون مي¬شناسمش. خيلي متأسفم.
    – سعي مي¬كنم با همين چند تا سلول بفهممت. اما خبر بد اينه كه من تصميم ندارم كه برم. تمام سعي¬ام رو مي¬كنم خودمو بذارم جاي تو. اما من نيومدم براي رفتن. مي¬خوام زندگي كنم. كلي نقشه دارم. كلي خيال¬پردازي كردم. دارم به خودم شكل مي¬دم. تصميم دارم بيام به اون دنيا.
    – چي داري مي¬گي؟ تو همين الآن از بدن من خارج شدي. فكر مي¬كني اون لخته خوني كه از وسط پام سر خورد افتاد پايين چي بود؟ تو بودي.
    – نه. قرار بود با اون لخته خون بيام بيرون. اما محكم چسبيدم بهت. هر چند داشتم ليز مي¬خوردم. اما هنوز اين توام. مي-توني بري سونوگرافي چك كني. ببين دست و پامو تكون ميدم. صداي قلبم رو نمي¬شنوي؟
    – نه هيچي احساس نمي¬كنم.
    – من اين تو يهو همه چيزو ادراك كردم. فهميدم كه هيچي نيستم جز شوق براي زندگي. فهميدم كه سلول¬هام نمي¬خوان بميرن. مي¬دونم كه تو دوست نداري كه من بيام. تو هم اندازه¬ي من شوق داري واسه زندگي. اما دنيا فقط تو چيزايي كه ما دوست داريم خلاصه نمي¬شه.
    – داري درسامو به خودم پس مي¬دي؟
    – اين درسا رو همه¬مون بلديم. تو هم وقتي تو گودال مامانت بودي همين¬قدر شوق داشتي. هر سلول زنده¬اي همين شوق رو داره. به هر حال اومدم اينجا كه بهت بگم ميخوام بمونم. حتي اگه تو دوست نداشته باشي. منم آزادم. تا انتخاب كنم. مثل تو. انتخاب من تجربه كردن زندگيه.
    – كاراكترت رو دوست دارم. دارم قلقلك مي¬شم پا پس بكشم. يه جوري حرف مي¬زني انگار كه منم كه با خودم دارم حرف مي¬زنم. حالا بهتر مي¬تونم تصورت كنم.
    – اومدن من چرا انقدر برات سخته؟
    – چون من دوست ندارم مادر شم. از نقش مادري خوشم نمياد. از خودگذشته و خسته و داغون. تو با اومدنت دغدغه¬هاي منو تغيير مي¬دي. من براي نقطه¬اي كه الان هستم خيلي زحمت كشيدم. اومدن تو يعني يه مسئوليت سنگين رو دوش من. يعني حذف كردن يا به تعويق افتادن خواسته¬هام. و اينكه من حوصله¬ي بازي با بچه ندارم. از آشپزي كردن زياد خوشم نمياد. حال ندارم بي¬خوابي بكشم و صبحا زود از تخت بيام بيرون كه صبونه¬ت رو بدم. بخوام ديكته بگم و خواسته¬هاي عجيب غريبت رو تامين كنم.
    – خوب شايد يه چيزاي جديدي تجربه كني كه فقط با وجود من امكان تجربه¬شون رو داري.
    – آره درست مي¬گي. اما اين تو برنامه¬ي من نيست. و اينكه از افتادن تو دل همچين چيز ناشناخته¬اي مي¬ترسم. در ضمن نمي¬خوام چاق شم و سينه¬هام از فرم بيوفته. مي¬خوام همين¬جوري بمونم. بدنم رو دوست دارم. تو بدنم رو ازم مي¬گيري و يه چيز جديد تحويلم مي¬دي.
    – بهت حق مي¬دم. سعي مي¬كنم بفهممت. اما من جداي از توام. روي تصميمم هستم. انتخابم بين تو و خودم خودمه.
    – مي¬فهمم. مي¬خوام بهت بگم كه دوسِت دارم اما به همون اندازه از مهمون ناخونده بودنت متنفرم. خيلي گيجم. كاش مي-دونستي اين تو چه خبره.
    – من توي توام. مي¬دونم چه خبره.
    – تو جاي من بودي چي كار مي¬كردي؟
    – بالاخره يه طرفي رو انتخاب مي¬كردم. با من يا بدون من. انتخاب من ¬جنگيدن براي موندنه. تا بيام و نفس بكشم. زندگي كنم. تجربه كنم. تو هم بجنگ براي اون چيزي كه دوست داري. ادامه¬ي موندنت همون¬جوري كه انتخابته. هر دو يك كار رو بايد انجام بديم. چون هر دو به يك اندازه حق داريم.
    – اعلان جنگ مي¬كني؟
    – با تمام علاقه¬م بهت يه جورايي آره. مي¬خوام بدوني كه اين تو خيلي امنم. تو با اين كارات ناامنم مي¬كني اما حق داري. منم تمام سعيم رو مي¬كنم كه تا جايي كه بتونم دووم بيارم. يه روز به توافق مي¬رسيم. يا اين¬وري يا اون¬وري.
    – منم با اينكه دوست دارم اما همه كار مي¬كنم براي رفتنت. فقط اينو بدون كه اگه موندي و برنده شدي قول مي¬دم ميزبان خوبي برات باشم. امن امن.
    – اميدوارم زودتر ببينمت. تا خودمو تو دلت جا كنم. قول مي¬دم عاشقم شي. يه جنسي از عشق رو تجربه كني كه هيچ¬جا نمي¬شه تجربه¬ش كرد.
    – اگه موندني شدي. عاشقت مي¬شم اما حالا عاشق خودمم و زندگيم.
    – منم همين¬جور. عاشق خودمم و شوقم به زندگي.

    آب سرد را باز كردم. صورتم را شستم. كمي حالم جا آمد.

    طناب را محكم¬تر مي¬چسبم. صداي موسيقي در گودال طنين افكنده است. شروع مي¬كنم به چرخيدن.

    زير دلم درد مي¬كرد. بايد به هرمز خبر مي¬دادم. كه ميهمان ناخواسته¬مان را از دست داده¬ايم.

    تصويرم زير پلك¬هاي نداشته¬ام نقش مي¬بندد. زيبا هستم. همانند يك اثر هنري.

    دستم را انداختم به دستگيره¬ي در دستشويي. لاغر بود. رگ¬هاي آبي¬اش بيرون زده بود.

    مي¬چرخم. سراسر شوقم. من نيامده¬ام براي رفتن.

    دوست نداشتم دستانم چاق شود. در واقع نمي¬خواستم كوچك¬ترين شباهتي به مادرم داشته باشم.

    زياد مي¬شوم. صداي قلبم را مي¬شنوم. من يك انسانم. نيامده¬ام براي رفتن.

    جوابم مشخص بود: “بچه بي بچه.”

  13. من با چھار تا بچھ ام تازه دبی آمده بودم. مشکلات فراوانی داشتم. بھ پاسگاه پولیس زنگ زدم. خواستار کمک شدم. عذرخواھی
    کردند از اینکھ نمی توانستند کمکم کنند. شماره پناھگاه خانم ھا و بچھ ھا را دادند. بھ پناھگاه زنگ زدم. طلب کمک کردم. آمدند و قرار شد ما را با خودشان ببرند. ولی شرایط شان سخت بود. قوانین شان بھ اساس کشور اسلامی بنا نھاده شده بود. آز آنجا نمیتوانستیم ھیچ جای دیگر رفت و آمد کنم. کسی از بیرون ھم نمیتوانست دیدن ما بیاید. مثل یک زندان ولی بدون سلول انفرادی. بدون زنجیر و قفل. شرط دوم ھم داشتند. پسرھایم کھ چھارده سال و یازده سال داشتند باید بھ بخش مردانھ می رفتند. دخترم سیزده سال داشت. پسر .کوچکم چھار سال داشت. این دو نفرمی توانستند در بخش زنانھ با من باشند
    نپیذرفتم. خطرش بیشتر می نمود. چون آنجا در بین یک عالم مردھا از ھر ملیت با سوابق خوب و بد. نمی توانستم بپذیرم کھ پسران مثل گل نازکم را در بین آنھا رھا کنم. ماموران پناھگاه برگشتند. من ماندم و عالم مشکلات و بی پولی. آن روز گریھ کردم. خیلی
    گریھ کردم. آرزو کردم کھ ای کاش مسلمان نبودم. کاش در کشور اسلامی نبودم. خواستم کار پیدا کنم. مگر چطور کار پیدا کنم؟ نھ مدرکی نھ زبانی. فقط فارسی دری و پشتو. مگر می شود این دوتا زبان در دبی بھ دردم بخورد؟ یا راه چاره ای برایم باز کند؟
    بھ رانندگی تاکسی درخواست دادم. نپذیرفتند. بھ کار آموزگار رانندگی درخواست دادم. نپذیرفتند. بھ کار فروشندگی درخواست دادم. نپذیرفتند. من مدرک دانشگاه و یا دیپلم نداشتم. شوھر قبلی ام تمام مدارکم را بھ شمول گذرنامھ ام گرفتھ بود. در سرزمین بیگانھ بودم. .ھیچ دوستی و آشنایی ھم نداشتم
    مسوولیت بچھ ھا ھم سرخودم بود. پس چھ بخوریم؟
    رقتم تا در بخش تمیزکاری ثبت نام کنم. حتی تصورش برایم دردآور بود کھ دستشویی ھا و راھرو ھا را تمیز کنم. آن روز دستشویی بودم و خانمی کھ دستشویی ھا را تمیز می کرد با لبخندی عاجزانھ و عجیبی نگاھم کرد. رفتم یک اسکناس پنج درھمی دستش گذاشتم. .بھ این توقع کھ فردا این عملم بھ من برگردد. کسی شاید دست من اسکناسی بگذارد
    .اما نباید فراموش کنیم کھ: سرچشمھ روزی در آسمان است. رزق ھر جنبده ای بر عھده ی خداست
    او خالق است و ما مخلوق. او رازق است و ما مرزوق. روزی مارا او تضمین کرده است و خداوند از وعده ی خود ھرگز تخلف .نخواھد کرد
    .تو فقط بخواه. از دل بخواه. از خداوند بخواه. خداوند کریم و رحیم استند. بصیر و علیم استند
    و از آسمان دیدند مرا. و از آسمان رحمتشان افتاد. روزی کھ من خودم را آماده کردم کھ برای رزق حلال حتی تمیزکاری کنم
    آن روز خواھرم شیرین ارشاد کھ در مدرسھ ی آسترالیایی معلم زبان بودند بھ من زنگ زدند. در یک مدرسھ ی زبان در دبی بھ معلم .دری نیاز داشتند
    این مدرسھ یکی از نامدارترین مدارس زبان بود. این مدرسھ بھ معلم دری و پشتو ضرورت داشت. معلم باید از افغانستان می بود. دل و نادل بودم. بروم یا نروم؟ مگر من شایستگی معلمی در این چنین جایی را دارم؟
    !ایشان گفتند: رزومھ ات را آماده کن
    رزومھ ام؟
    مگر من چھ بنویسم در آن؟ من کھ فقط در آشپزخانھ بوده ام. کاری نکرده ام. پس چھ بنویسم؟
    خواھرم یک شکلی رزومھ ام را آماده کرد. رفتم تا رزومھ ام را بدھم. روز عجیبی بود. بھ صد مشکل لباس تن کردم. گام ھایم توان بردن وجود سنگینم را از دست داده بودند. گویی وجودم را ھل می دادند. فکر می کردم تنم از سرم جدا شده است. انگار مرا در اتاق پر از ھیولا ھا پرت کرده بودند و من برای زنده ماندن تقلا می کردم. سالھا بود با دنیای بیرون در ارتباط نبودم. شوھر قبلی ام نمی گذاشت بھ آسانی بیرون بروم. در کشور ازبکستان بودم و اقاربی ھم نداشتم. تنھا با دیوارھا معاشرت داشتم. گاھی ھم دزدکی از
    پنجره با ھوای بیرون، آسمان و ستارگان درد دل می کردم. با مردم بخصوص طبقھ ی مرد اصلن عادت نداشتم روبرو شوم چھ رسد کھ حرف بزنم یا از جلو شان رد شوم. سرا پا می لرزیدم. ترس، واھمھ و اضطراب می کشت مرا. مردم من را نگاه می کردند. شاید .ھم نمی کردند. فکر می کردم من را مسخره می کنند. تلو تلو کنان بھ محل مصاحبھ رسیدم اما نیمھ زنده
    از طالع خوبم من زودتر از دیگران باخبر شده بودم. رفتم درخواست دادم. خانم ایرانی با من مصاحبھ کرد. در اخیر تایید کرد کھ من دری بلد استم. و من را بھ حیث معلم زبان پذیرفتند. باورش سخت بود. مثلی کھ خواب دیده باشم. ولی حقیقت داشت. خدایا! خدای
    !مھربانم! ممنونم از ھمھ ی رحمت ھایی کھ برای من ارزانی داشتھ ای
    روز بعد مدیر مدرسھ از من تقاضای مدارک کرد. دست خالی ایستادم. نھ شناخت نامھ.نھ کارت شناسایی. نھ دیپلمی. نھ گذرنامھ ای. نھ ویزه ای. نھ ھم مدرکی از مدرسھ و دانشگاه. گفتم ببخشید ھیچ چیز ندارم. شوھر قبلی ام می خواست مرا مجازات کند چون
    .درخواست جدایی داده بودم. ھر مدرکی کھ داشتم بھ شمول گذرنامھ ی من و بچھ ھایم را از من گرفتھ است
    چطور این ھمھ چیزھا را گفتم نمیدانم. چطور زبانم ھمت گفتن آغاز کرد یادم نیست ولی فھمیدم کھ لرزه صدایم مثل بانگ جرسی بود .کھ تا ناکجاھا را لرزاند. طنین صدایم شاید تا قلب این خانم ھم رسید
    طرفم نگاه کرد. نمیدانم در اعماق چشمانم چھ دید؟ شاید راستی و صداقتم را خواند. نمیدانم. ولی فھمیدم نور الھی عجزم را برایش .ظاھر ساخت و صداقتم را نمایان
    !خدایا شکرت. ھزار بار شکرت
    از آشپزخانھ و آشپزی مستقیم رفتم بھ معلمی. قبول کردنش ناممکن می نمود. ھر روز دست و پا گم کرده درس می دادم. انگلیسی ام .خیلی بد بود
    تا روزی کھ دوتا از شاگردانم کھ دختران آسترالیایی بودند) جودیس و نینا( بھ من گفتند: ما می دانیم کھ انگلیسی شما خوب نیست ولی ما بھ انگلیسی شما ضرورتی نداریم. ما اینجا برای زبان پشتو پیش شما آمده ایم و زبان پشتوی شما فوق العاده است. فقط راحت باش. مضطرب نباش. احساس کردم نفسم کھ بند می افتاد حالا بھ آسانی بالا و پایین می رود. با خود فکر کردم چقدر این حرف ایشان درست است. من چرا باید فشار روحی داشتھ باشم؟ گویی در من یک درخت اعتماد و اطمینان غرس کردند. سکونی عجیب در روح .و روانم جاری شد. گویی خود گمشده ام را پیدا کردم
    قدرت کلمات را ھرگز نشنیده بودم و ندیده بودم، بخصوص کلمات مثبت. ھمانگونھ کھ وقتی سرزنشت می کنند و رد و بیراه نثارت می کنند چقدر می شکنی و چقدر خورد می شوی. ھمانطورکلمات مثبت می تواند کسی را بھ بیکران برساند و در اوج آسمان
    .پروازش دھد. آن روز دیدم. دیدم و شنیدم. در رگ رگ وجودم احساسش کردم
    !ممنون جودیس
    !ممنون نینا
    درمدرسھ ی کھ درس می دادم با 50 درصد تخفبف برای معلمان می توانستم انگلیسی ام را بھتر بسازم. در ھمان مدرسھ نیم روز معلم بودم و نیم روز شاگرد. درس خواندن از آشپزی خیلی سختتر بود برایم. درس خواندم. درس دادم. خود را کمتر از ھمھ حساب می کردم. ھر معلم در آنجا با کمترین مدرک فوق لیسانس بود. و من؟ من چھ داشتم؟
    با آنکھ در کابل دیپلم گرفتھ بودم. در داشگاه پزشکی چھار سال درس خوانده بودم. چون خودم خویشتن را ارزش نمی دادم. خود را کامل حساب نمی کردم پس چرا باید از دیگران این انتظار را داشتم کھ درایتم را ببینند و مرا ارزش دھند. کسی درایتم را نمی دید. .کلید این قفل بستھ دست خودم بود اما من آن را سرگردان از دیگران می خواستم و می جوییدم
    جامعھ و مردم درک نمی خواھند بلکھ مدرک می خواھند. چھ اندازه درک و فھم در ذھنت داری مھم نیست. مھم این است کھ چندتا مدرک داری. ولی ھمانگونھ کھ گفتھ اند آفتاب بھ دو انگشت پنھان نمی شود بودند کسانی کھ فھمم را و درکم را خواندند. تعداد
    شاگردانم در مدت زمان کوتاه از یک شاگرد بھ چندین تا رسید. تعداد زیادی از آنھا کلاس شان را با من درخواست کردند. صداقت و .راستی ھرجا گم شود نزد رب العالمین گم نمی شود. از یک راھی برایت بر می گردد. کھ برگشت
    تمام معلمان بھ چشم حقارت بھ من نگاه می کردند. در سلام علیک شان بی رخی شان را می دیدم. گاھی ھم سرتاپایم را برانداز می کردند. من لرزه ی عجیب در سرتاپایم حس می کردم. گاھی ھم فوق لیسانس شان را بھ رخم می کشیدند. من ساده لوح ھرجا می .نشستم از نداشتن لیسانسم با ھمھ درد دل می کردم. بیخبر از این کھ خودم بھ دست خود برایم چاه می کندم
    .در مدت زمان کوتاه معلمانی کھ من را معلم حساب نمی کردند متحیر شده بودند کھ چطور من توانستم این ھمھ شاگرد داشتھ باشم .حیرت شان بھ شوک مبدل شد وقتی من بھترین معلم سال انتخاب شدم
    تا آخر سال اول کارم جایزه ی بھترین معلم را بھ من عطا کردند. از خوشحالی در لباسم نمی گنجیدم. روی ستیژ کھ رفتم مدال را
    دستم دادند. با صدای بلند گفتم: این مدال از طرف خدا برای من تعیین شده و من را خدایم لایق آن دیده است. ولی من می خواھم بھ کسی کھ بعد از خدا بھ من کمک کرد، من را لایق این وظیفھ ی مقدس دانست و بھ من اعتماد کرد. بھ او یعنی خانم رومینا ماتیو تقدیم کنم. خانم جلو آمد من مدال را برایش پیشکش کردم. ولی رویم را بوسید و گفت: این خودت بودی کھ لیاقتت را ثابت کردی. .زحمات خودت بود نھ من، من فقط یک وسیلھ بودم
    .رومینا ماتیو ھمیشھ و تا ابد در خاطراتم خواھی بود. موفقیتم را بعد از خداوند از تو میدانم
    تقاضا برای کلاس ھایم بیشتر و بیشتر شد. من برای تدریس بھ دانشگاه نیویارک در ابوظبی )نیویورک یونیورسیتی آف ابوظبی( معرفی شدم. در آنجا شاگردانم مرا استاد) پروفیسور( صدا می زدند. راستش خجالت می کشیدم. ھمھ شاگردانم از شیوه ی تدریسم تعریف می کردند. من کھ قبول کردنش برایم خیلی مشکل بود گونھ ھایم سرخ می شد. چون اعتماد بھ نفسم را سالھا کشتھ بودند و من .دفنش کرده بودم
    شب و روز بھ ھمین منوال می گذشت کھ روزی مدیر ھماھنگ کننده کلاس ھا مرا فراخواند و با التماس فروان از من خواست کھ کلاس زبان اردو را تدریس کنم. من اردو بلد استم اما نھ صد در صد. گفتم نمی خواھم حیثیتم را در خطر باندازم. گفت چون خیلی جایی دور است و ھیچکس راضی نیست آنجا برود. من التماس می کنم کھ بھ دادم برسی چون خیلی یک جای مھم است. یک اداره
    دولتی است. گفت فقط چند روز برو تا من کسی دیگری را پیداکنم. چون رابطھ ام با ایشان خیلی خوب بود موافقت کردم. سپس راھی آن مکان شدم. بعد از تقریبن چھل دقیقھ رانندگی از شھر خارج شدم. بھ طرف دشت ھای بیرون شھر رسیدم. ھمھ جا دشت و کویر بود. ھیچ آبادی بھ چشم نمی خورد. کمی نگران شدم کھ خودم را گم نکنم. بعد از تقریبن دو ساعت بھ منزل مقصود رسیدم. دیوار ھای سر بھ فلک کشیده کھ رویش سیم برق گرفتھ شده بود. درب آھنینی کھ مرا بھ یاد درب ھای سلنطت ساسانیان و امیران دیگر
    انداخت. آن درب ھای ورودی کھ در بیرون شھرھای شان می ساختند تا ازھجوم دشمن جلوگیری کنند. وحشتم بیشتر شد. اما دیدم یک چیز آشنا بھ نظر می رسد. چھ چیزی می تواند باشد. من کھ اینجا ھرگز نیامده بودم. پس چرا یک حسی بھ من می گوید کھ این اسم و این مکان آشنا است. دم در ورودی کھ رسیدم شماره تیلفون این مکان بھ چشمم خورد. آنگاه دانستم چرا این اسم بھ نظرم آشنا می آید. .ھمان پناھگاھی کھ شش سال قبل تماس گرفتھ بودم و از ایشان خواستھ بودم بھ من پناه بدھند
    پناھگاه اطفال و زنان در دبی !وای خدای من
    آیا می شود این اتفاقی باشد؟
    دم در دیدم یک خانم اماراتی با احترام زیاد از من پذیرایی کرد. کارت شناسایی ام را تحویل دادم. ما سوار ماشین دیگری شدیم تا داخل پناھگاه برویم. این مکان بھ باغ زیبایی می ماند کھ وسط این باغ خانھ ھای خیلی خوش ساخت با طرح عالی بنا شده بود. میدان .بازی بچھ ھا، میدان بازی والیبال و سرگرمی ھای دیگر ھم از دور بھ چشم می خورد
    وقتی بھ دفتر شان رسیدیم مدیر پناھگاه با دستھ گلی بھ من خوش آمد گفت. بسیار خوشحال بود کھ بالاخره من بھ تدریس در این مکان موافقت کرده ام. سر کلاس کھ رسیدم اشک ذوق و خوشی از چشمانم سرازیر شد. خانم ھای حاضر در کلاس متحیر شدند کھ چرا من گریھ می کنم؟ در آنجا برای شان رویدادی را کھ اتفاق افتاده بود گفتم. و گفتم کھ چقدر آزرده شده بودم از این کھ نمی توانستم بھ این .پناھگاه بیایم
    ھمھ شان خیلی ذوق زده شدند و گفتند ما خیلی خوشحال استیم از این کھ شما آن روز بھ پناھگاه ما نیامدید چون اگر آمده بودید ما .امروز معلم اردو نمی داشتیم
    یا بار الھی خودت این موقعیت را برایم فراھم کردی تا بھ من نشان دھی کھ اگر آن روز بھ آن پناھگاه می رفتم پس امروز من یک .پناھنده حصری در این مکان می بودم نھ معلم زبان. نھ کسی از آمدنم قدردانی می کرد و نھ کسی با گل بدرقھ ام می کرد
    ھمان لحظھ از حکمت الھی شکرگزاری کردم. ما بندگان خدا وقتی شرایط زندگی یا گذر زمان یک کمی برخلاف میل ما باشد چقدر می نالیم و تا چھ حد از خداوند گلایھ می کنیم. بدون این کھ بدانیم ھر اتفاقی حکمتی دارد و موھبت الھی در آن نھفتھ می باشد. اما ما .فقط نکات منفی آن را می بینیم بدون آن کھ بھ خداوند توکل کنیم و بسپاریمش بھ ذات پاک الھی
    .نمی توانم شوق و اشتیاقی آن روز ھا را برای تان شرح دھم. ھیچ الفاظی مناسب برای شرح آن احساسات و خوشحالی نمی یابم
    ھر روز آن مسافت طولانی را چگونھ طی می کردم اصلن نمیدیدم. با چھ شوق و اشتیاق می رفتم نمیتوانم توصیفش کنم. چند ماه کھ با آن خانم ھا در آن پناھگاه بودم برایم بی نھایت خوش گذشت. مثل این می ماند کھ یک زندگی جدا را در یک سیاره دیگر تجربھ می .کنم
    شاگردان از شیوه ی تدریسم چنان خوشحال بودند کھ حاضر نبودند بپذیرند تا معلم دیگری جای من بیاید. کلاس ھایم بھ آخر رسید و در روز خداحافظی خانم ھای کھ شاگردم بودند ھکھ شان با من عکس گرفتند، برایم یک لاکت طلا ھدیھ دادند و با دستھ گل ھای زیبا .با من خداحافظی کردند
    امروز کھ شش سال از آن رویداد می گذرد باز ھم ھر زمانی کھ یادشان می افتم ناخودآگاه لبخدی موج زنان روی لبانم می آید و گونھ ھایم مثل بالھای فرشتگان کھ برای پرواز باز می شوند بھ دو طرف کشیده می شوند و من بھ سوی آن روز ھای شیرین پرواز می .کنم
    !بھ خود باور داشتھ باش
    !خودت را دست کم نگیر
    !باور، بارروت می کند
    در زمینی کھ بذری نکاشتھ باشیم چگونھ می توان انتظار جوانھ ی را داشت؟ حتی اگر آبش دھیم جوانھ نمیزند. تو بذر امید در دل .وجودت بکار با آب باور آبش ده! موفقیت و پیروزی از آن تو خواھد بود
    .نا امیدی کفر است

  14. داستان کوتاه “کاش می دانستم”

    چشمانم را باز می کنم. لامپ مهتابی بالای سرم چشمک می زند. نورش چشمانم را به درد می آورد. انگار سالها خواب بوده ام. چیزی دور گردنم پیچیده شده. هر چه هست اجازه نمی دهد سرم را راحت حرکت دهم. در اتاقی با دیوارهای سفید دراز کشیده ام. دریچه کوچکی انتهای اتاق روی دیوار قرار گرفته. به آن زل می زنم. چیزی دیده نمی شود. درد دارم. درست نمی دانم کجا. حتی نمی دانم کجا هستم. دختری سفید پوش وارد می شود. مادر به دنبال او. چشمان مادر قرمز است و گود افتاده. لبخند می زند. چیزهای مبهمی می گوید. متوجه می شوم که در بیمارستانم. دختر سفید پوش با سرنگ چیزی در سرم بالای سرم می ریزد. دارم به یاد می آورم. خوابم می برد.
    در باغ زیتون ده بالا بودم. منصور و بیژن هم بودند. نوبت آبیاریمان بود. منصور آن سوی رودخانه بود و ما هم این طرف. بیژن تازه از تهران آماده بود. هر بار می آمد اول به من سر می زد. ردم را زده بود و به باغ رسیده بود. همان طور که مشغول هدایت آب به سمت درختان بودیم، گپ می زدیم.
    از روزهای آخر خدمت می گفت. از اینکه قرار است جایی استخدام شود. از گرانی تهران و نرج اجاره. از دلتنگی اش برای اینجا. برای من. برای حاجی آقا و حاجی خانوم. از همه چیز و همه جا حرف می زد به جز او. آرزو را می گویم. نامزدش. نمی گفت، شاید چون می دانست شنیدنش چقدر برایم دشوار است. حتی با گذشت ماهها هنوز جرات فکر کردن به او را ندارم. و شهامت پرسش درباره اش. با بیژن بچگی کردم. با هم بزرگ شدیم. با هم کوچه های ده را دنبال گاو دیوانه شان بالا و پایین کردیم. با هم راه طولانی تا مدرسه را گز کردیم. از این سوی سد تا آنسویش شنا کردیم. با هم تا صبح ماهیگیری کردیم. با هم دمار از روزگار گنجشکهای آن حوالی در می آوردیم. با هم دیوار گاه گلی انبار خانه شان را ساختیم. همان جایی که وقتی آرزو را از بالایش دیدم برای بار اول فهمیدم که دل باخته ام.
    آرزو دختر دایی اش بود. بچه تهران بود. هر وقت خانواده دایی به روستا می آمدند خانه پدر بیژن، حاجی آقا اتراق می کردند. آنجا می دیدمش. ار همان نوجوانی دلم با دیدنش قنج می رفت. وقتی بالای درختان زیتون باغ حاجی آقا جاده اصلی ده را دید می زدیم. از پشت گرد و غبار جاده خاکی، سر و کله یک پیکان نارنجی پیدا می شد. آن وقت با ذوق از درخت می پریدیم و ماشین را دنبال می کردیم. خانواده دایی پرجمعیت بود. معمولا جا برای نفر یا بار اضافه نداشتند. دایی بوق زنان ما را دنبال ماشین می کشاند. انگار عروس آورده. آرزو از شیشه عقب ماشین تماشایمان می کرد. قهقهه می زد. مثل دخترکان شهری. هیچ وقت ندیده بودم که دختران روستا بلند بخندند. اصلا می خندیدند؟
    دختر اول خانواده بود. چهار تا خواهر داشت. کله همه آنها از شیشه عقب ماشین پیدا بود. به جز آخری که شیرخوار بود. گاهی بغل آرزو می دیدمش. مادر خوبی می شد. از نگاهش به خواهرش می شد فهمید. از آن مادرها که با کودکشان می خندند و کیف می کنند. شبیه آنها که در پارکهای تهران دیده بودم.
    دایی همیشه جلوی درب خانه حاجی آقا پارک می کرد. با هر دومان دست می داد. همیشه می گفت: یار غار که میگن این دو تا جوونن. چمدانها را ما بالا می بردیم. می گذاشتیم اتاق مهمان. همان که یک پنجره به کوچه پشتی داشت. اگر شانس می آوردم و پرده، پنجره را کامل نمی پوشاند، از آنجا تماشایش می کردم. روسری سرش نبود. موهایش مشکی، براق و مواج بود. تا کمرش می رسید. چشمهای درشتش همیشه برق می زد. می دانستم کارم اشتباه است. اما نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. تماشایش می کردم. از درخت بید کوچه پایینی بالا می رفتم. مثل پلنگ در انتظار شکار آهو. با نگاه دنبالش می کردم. در تمام رویاهایم او را می دیدم.
    بیژن ته تغاری بود. هر سه خواهر و سه برادرش ازدواج کرده بودند. همه یا تهران ساکن بودند یا قزوین. پدرش حاج نور الدین در آبادی شناخته شده بود. پدر من از کودکی برایشان کار کرده بود. نان و نمک این سفره را خورده بودیم. حاجی آقا برایم حکم پدر دوم داشت. همیشه در برنگاه به داد خانواده ام رسیده بود. نمونه اش وقتی ماه منیر خواهر کوچکم داشت می مرد. اگر خرج عملش را حاجی نداده بود، جان سالم به در نمی برد. یا پول جهیزیه خواهر بزرگم که با کمک حاجی جور شد. رفاقتم با بیژن هم شبیه دو برادر بود. هم سن هم بودیم. درست به فاصله سه شب به دست یک قابله در روستا به دنیا آمدیم. شنیدم که مادرم بیژن را شیر هم داده. هر چه باشد بیشتر از خانه خودمان پیش حاجی خانم کار کرده. از شست و شو‌ و پخت و پز تا بچه داری و مهمانداری کمکش بوده.
    بیژن محبوب مادرم بود. گاهی بهش حسادت می کردم. آخر انگار مادرم او را بیشتر از من دوست داشت. مثل روزی که بهش گفتم که به آرزو دل باخته ام. چنان تند و تیز جوابم را داد که چند روز خانه نرفتم. چند روز در خانه باغ ماندم و کنج اتاق کز کردم. می گفت آرزو را برای بیژن می خواهند. می گفت این دختر به درد تو نمی خورد. آخر بیژن کس و کاری دارد. پدرش کلی ملک و املاک و باغ دارد. خودش درس خوانده است. دختر شهری به چه کار تو می آید. لقمه اندازه دهنت بردار. دست آخر هم برای راضی کردنم فقط وعده می داد. بیا دختر خواهرم را برایت نشان کنم. ما باید با هم شکل خودمان وصلت کنیم. آخر حرفهایش را نشنیدم. فقط در را محکم کوبیدم و از خانه بیرون زدم. از همه دلخور بودم. بیشتر از همه از بیژن برای پنهان کاری اش. من از کجا باید خبر می داشتم؟ مرا محرم ندانسته بود.
    پدرم که زمین گیر بود، حسن برادر کوچکم را سراغم فرستاد. گفتم بگو من دیگه به ان خانه بر نمی کردم. من هم میروم که سری در سرها پیدا کنم. می خواهم دیگر کسی را به رخم نکشند. نمی دانم حسن اینها را بهشان گفت یا نه. ولی هر سه روز مادر برایم سه وعده غذا می فرستاد. حسن پاپی میشد که به خانه برگردم. می‌گفت بابا حالش خوش نیست. گناه دارد حرص و جوش تو را هم بخورد. هم دلم برایش می سوخت و هم دلخور بودم از نداری هایش. از رعیت بودنش و از یک کلام “حاجی آقا” نبودنش. دلم می خواست پسر آن خانه باشم. درس بخوانم و تهران زندگی کنم و برای خودم کسی شوم. دلم آرزو را می خواست. از باغداری خسته شده بودم و حالم از روستا به هم می خورد. فکر می کردم هر چه می کشم از نداری پدرم هست. با این حال برگشتم. بعد از سه روز در خانه را زدم. مادر رویم را بوسید و برایم چای ریخت. پدر هم تصیحتهایش را شروع کرد. دلم برایشان می سوخت. بیشتر از سی سال در همین خانه خشتی سر کرده بودند. دنیایشان اندازه همین روستا کوچک بود. همه این سالها فقط دویده بودند و تمام دلخوشیشان حالا ما هفت بچه بودیم. چه می دانستند که در ذهن من بیست ساله چه می گذرد.
    بعد از ظهر از خانه بیرون زدم. از جلوی خانه حاجی رد شدم. یاد رفتن بیژن افتادم. روزی که خبر قبولی دانشگاهش آمد. بدترین روز زندگیم. نه بدترین روز زندگیم همین سه روز پیش بود. روزی که فهمیدم آرزو نشان شده اوست. چرا به من نگفته بود؟ آنقدری که فکر می کردم به من نزدیک نبود. هر چه باشد، ما حکم رعیت پدرش را داشتیم. چه طور فکر می کردم که مثل پسرشان مرا دوست دارند. حالم بد جوری گرفته بود. با همه این افکار دلم برایش تنگ شده بود. همه ۲۰ سال زندگیم دوشادوش او سپری شده بود. دلم هم صحبتی اش را می خواست. دلم می خواست مثل قدیم از بالای درخت زیتون سر جاده بالا برویم. ماشین دایی بیاید و آرزو سوار آن.
    باز هم حسادت بر دلتنگی چیره می شد. او داشت مدرک حسابداری می گرفت. من اما تازه از خدمت برگشته بودم. حتی نتوانستم دیپلمم را بگیرم. همان یازده سال هم با کمک او نمره قبولی می گرفتم. او تهران رفت و آمد داشت. من تمام دنیایم همین روستا بود. روستا برایم زندان آرزوهایم بود.
    یک بار که بابا باید برای معالجه به تهران می رفت، همراهش رفتیم. من و بیژن با ماشین اقا موسی شوهر خاله اش راهی شدیم. شاید پنجمین باری بود که تهران می رفتم. زرق و برق مغازه ها و سینماها و ساختمانها دیوانه ام می کرد. به محض ورود بستنی خوشمزه آلاسکا جگرمان را خنک کرد و بعد از بستری بابا، اقا موسی ما را به تماشای یک فیلم هندی مهمان کرد. نه اسمش را به یاد دارم نه حتی داستانش را. اما خاطره اش را تا ماهها برای برادران و رفقایم تعریف می کردم. در عالم کودکی دلم میخواست بابا دیرتر خوب شود. بهانه داشتیم تا زمان بیشتری در خانه خاله یا دایی بیژن بمانیم. من هم آرزو را می دیدم. در همان سفر بود که موقع بازی در کوچه شوت محکمی به توپ زدم. شیشه همسایه شکست. ترسیده بودم. از دعوای بابا و کتک خوردن احتمالی آن هم جلوی آرزو. بیژن اما مرام به خرج داد و شوت را گردن گرفت. دایی پیشنهاد خسارت داد. همسایه نپذیرفت. من اما خجالت زده بغلش کردم. بار اولش نبود. بازیگوشی ها و خراب کاری هایم در مدرسه را خیلی وقتها گردن می گرفت. گاهی هر دو کتک می خوردیم. گاهی هم از صدقه سر حاجی نورالدین قسر در می رفتیم. شاگرد اول مدرسه بود. نور چشم معلمها بود. معمولا مراعاتش را می کردند.
    با سقلمه محکم بیژن بر پهلویم تکانی خوردم. از هپروت بیرون آمدم. چقدر عوض شده بود. سببلهای مشکی اش نیمی از چهره اش را پوشانیده بود. عینکش انگار جدید بود. عینک قبلی قابی بزرگ و پلاستیکی داشت. این یکی اما شبیه عینک دکترهای تهران بود. با طعنه پرسید:
    – “کجایی؟ با توام. عاشقی؟ میگم درختای سمت تپه انگار آب نخورده هفته پیش. باید آبو راهی کنیم اون ور.”
    پاچه های شلوارش را بالا‌زده بود. بیلی در دست داشت و چکمه های پلاستیکی به پا داشت. هم پای من داشت باغبانی می کرد، انگار نه انگار که کسی شده برای خودش. دارد از تهران زن می گیرد. آن هم زن درس خوانده، آن هم آرزو.
    فکر نمیکردم حرف بزند . اما سر صحبت را باز کرد.
    – حاج خانوم پاپی شد. میگفت دیگه وقتشه سرو سامون بگیری. خدمت که رفتی، درس هم به اندازه خوندی.
    همین طور که حرف می زد، با پشت آستین عرقهای پیشانیش را پاک می کرد.
    – دختر دایی را نشون کردن. حتما شنیدی. بزرگتر ها بهتر می دونن. ریش و قیچی رو سپردم به خودشون. دختر برادرشه دیگه. خوب میشناسدش.
    در دلم آشوب بود. می خواستم صدایش خفه شود. چه طور جلوی من این حرفها را می زند. انگار از هیچ چیز خبر ندارد.
    همین طور وراجی می کرد. سرم را پایین انداخته بودم. نگاهش نمی کردم. بیل می زدم. بیخودی بیل می زدم. با تعجب صدایم کرد. های حسین با توام. تبریک نمیگی؟
    صورتم را به سمتش برگرداندم. نگاهش کردم. صدایم در نمی آمد. انگار ماری دور حنجره ام حلقه زده و می فشاردش. آب گلویم را قورت دادم. لاجرم با صدایی آهسته گفتم:
    – مبارکه داداش. خوشبخت شی ایشالا.
    ابروهایش را به هم نزدیک کرد. اخم نبود. داشت فکر می کرد. انگار تبریکم را نپذیرفت. با صدایی که ذوق و شوق اولیه از آن رنگ باخته بود، ادامه داد:
    – عروسی را همین جا می گیریم. زنانه خانه خودمان و مردانه هم حیاط اوس رضا. آرزو می گه صفای اینجا بیشترم هست.

    برای اولین بار اسمش را به زبان آورد. سرم گیج رفت. عرق سرد می ریختم. می خواستم بالا بیاورم. چشمانم سیاهی رفت و نقش بر زمین شدم. صدای بیژن را می شنیدم. پشت گردنم را گرفته بود و آب روی سر و صورتم می پاشید. چشمانم را باز کردم.
    – پسر یهو چت شد؟ نکنه دوباره روزه گرفتی؟
    عادت داشتم. هر وقت دلم می گرفت و حاجتی داشتم روزه می گرفتم. بیژن خوب مرا می شناخت. اما این بار اشتباه می کرد. حاجتم هیچ وقت برآورده نمی شد. روزه به چه کارم می آمد؟
    همین طور که با نگرانی نگاهم می کرد، با خودم فکر می کردم. نکند هیچ از ماجرا خبر ندارد. من که از سر حجب و حیا چیزی نگفته بودم. لابد مادر هم سکوت کرده. اصلا از کجا باید خبر داشته باشد؟ اگر هم می دانست چیزی عوض نمی شد. من کجا و آرزو کجا.
    سعی کردم روی پاهایم بایستم. چیزی نمی گفت. چیزی نمی گفتم. سکوت بود و صدای رودخانه. توی چشمانم زل زده بود. سکوت را شکستم و گفتم: “خوبم داداش. ناشتایی پر و پیمون نخوردم. بیا بریم خانه باغ چیزی بخوریم.” اما شکل نگاهش تغییر کرد. نگران نبود. غمگین بود. بیلها را روی شانه ها گذاشتیم و رفتیم سمت خانه باغ. سرش پایین بود. به پوتینهایش زل زده بود. با پشت آستین مدام عرقهای پیشانیش را خشک می کرد. اما عرقی در کار نبود. پاهایش شل شده بود. آرام و آهسته قدم بر می داشت. وسط راه متوجه آبگرفتگی بخشی از باغ شدیم. اشاره کردم که ادامه دهد. خودم مشغول بازکردن راه آب و هدایتش به سمت درختان وسط باغ شدم. صدای قدمهایش را می شنیدم. حواسم به صدای پوتینهایش بود که دور می شد. حرکاتش لاک پشتی شده بود. انگار داشت به چیزی فکر میکرد. اینجا بود اما افکارش جای دیگری سیر می کرد. برگهای خشکیده را از سر راه بر می داشتم. یک نگاهم به شانه های افتاده بیژن بود و نگاه دیگرم به مرداب درست شده وسط باغ. ثانیه ای بعد سقوط کردم. زیر پایم خالی شد. جفت پا داخل چاه وسط باغ پرتاب شدم. پس از آن چیزی خاطرم نیست. جز نور خورشید وسط ظهر که مثل خنجر به چشمانم می تابید. درد شدید زانوها و دست راست و گردنم. و اما چهره بیژن که از بالای چاه صدایم می زد. هزار بار صدایم می زد. داداش، داداش، داداش. حتی یاد ندارم که جواب داده باشم. نای صحبت نداشتم. نمی توانستم نفس بکشم.
    حالا دوباره روی تخت بیمارستان چشمانم را باز می کنم. مورفین انگار کار خودش را کرده. گیج و منگم. دنبال آشنا می گردم. کسی داخل اتاق نیست. زن سفیدپوش دوباره پیدایش می شود. سلام می کند. با لبخند چیزهایی می گوید. می پرسم مادرم کجاست. می رود و با مادر باز می گردد. قبل از آنکه چیزی بگوید می پرسم بیژن کجاست. مادر با چادر مشکی اش گوشه چشمش را پاک می کند. دوباره تکرار می کنم. جوابی نمی دهد. شانهه هایش از گریه بالا و پایین می رود. باز می پرسم. ده ها بار می پرسم. خواهر بزرگم راضیه می آید. دست راستم را که تا ساعد در گچ است، می فشارد. با چشمان خیس می گوید. بیژن رفت داداش. رفت. بیچاره شدیم. بی برادر شدیم. این چاه لعنتی از ما گرفتش. نمی فهمم چه می گوید. یعنی چی که رفت. زن سفید پوش باز هم با سرنگ مسخره اش می آید و من به هپروت باز می گردم.
    بالای بلند ترین تپه روستا ایستاده ام. احساس یأس می کنم. انگار دنیا زیر پاهایم هست. به سد زل می زنم. روزگاری این تپه مرتفع ترین جایگاه زندگیم بود و این سد اقیانوسی بود برای خودش. روزگاری من بودم و این آبادی. عشق داشتم و امید. با پا محکم روی زمین می کوبم. فریاد می کشم. کسی را صدا می زنم. درست نمی دانم چه کسی. زیر پایم دوباره خالی می شود. انگار درون مردابی از ماسه غرق می شوم. زمین مرا به درون خود فرو می برد. سرزمین پدری ام مرا در خود حل می کند. هیچ تقلایی نمی کنم. تسلیمم. اما باز نور تند و تیز خورشید از بالای تلی از خاک می تابد. صدای آشنایی به گوش می رسد. بیژن است. با لبخند نگاهم می کند. کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده. شبیه دامادها شده. همان عینک جدید دکتری به چشمانش هست. با دست کسی را به پیش فرا می خواند. لحظه ای بعد آرزو نمایان می شود. لباس عروس تنش هست. موهای بلند مواجش روی هوا در پرواز است. بیژن اشاره ای می کند. منظورش را نمی فهمم. آرزو می ماند. بیژن اما دستی تکان می دهد و راهی می شود. من درون گردبادی از خاک صدایش می زنم. اصلا توجهی نمی کند. داد می کشم. فریاد می زنم. اما رویش را بر می گرداند و با باد همراه می شود. من اما دوباره در کنج بیمارستان به هوش می آیم.
    (به یاد عموی نازنینم که در بیست و چند سالگی نور زندگیش در سیاهی چاهی خاموش شد. اما چراغ خانه رفیقش را روشن نگه داشت.)

    پ.ن.: استاد عزیز تمام تلاش خود را برای کوتاه کردن جملات به کار بردم. اما وراجی کارم را سخت کرد. اولین داستان کوتاهی بود که می نوشتم. برایم چالشی نو بود. از زحماتتان سپاسگزارم.

    1. سال آخر دبیرستان بودم. رشته مترجمی زبان آرزویم بود. دبیرم آقای صدرایی مشوقم بود. دستیارش بودم. میخواستم مترجم زبان انگلیسی باشم. نوشته ها ومتون انگلیسی را دوست داشتم. نمرات عالی ودایره لغات فراوان مرا با این توهم به جلو میبرد. بیشتر زمانم را به تست زنی میگذراندم.غافل از اینکه دنیا به روال من نمیچرخد.
      بهارآن سال پدرهمراه دوستان به گرگان رفت. درراه برگشت تصادف کردند. دوست صمیمی پدردرگذشت. پدر خدا را شکر، سالم برگشت؛ اما به زندان موقت افتاد. معلوم نشد این سفر برای چه بود. مادر حرف‌هایی می‌زد. عاقبت، ماجرا را نفهمیدم. روزگار سختی بود. همه فامیل قطع ارتباط کردند.درشرایط بحرانی همیشه تنها هستیم.
      خانه خودمان را اجاره دادیم. مستأجر شدیم. با مشقت دیپلم گرفتم. بیکار وبی پول. نتایج کنکور آمد. ردی از اسمم نبود. گریان و نالان روزها را سپری کردم. زندایی پیشنهاد کرد کلاس خیاطی بروم. ثبت‌نام کردم. دنیایم با تمام آرزوهایش به تلی از خاکستر بدل شده بود . باید ادامه میدادم. برگشت پدر میتوانست گره گشا باشد. صبرزیادی میخواست.
      کلاس‌ها را با پس‌انداز اندکی شروع کردم. همه فامیل برای کمک، پارچه می‌آوردند. می‌دوختم. دقیق و تمیز و به‌غایت، مناسب. در کارم حرفه‌ای شدم. موقع امتحان زودتر از بقیه کارم را تحویل دادم. مدرک A گرفتم. در خانه خیاطی می‌کردم. درآمد ناچیزی داشتم. درآمدم برای خرید نخ و سوزن و لوازم، خرج می‌شد. هرشب با خیال دانشگاه میخوابیدم. اندک پس اندازی اندوخته کردم.
      پدر بیکار شده بود. مدتی گذشت. به هر دری می‌زد کار نبود. جوان‌ها بیکار بودند. مردی مسن که جای خود داشت. جریمه تصادف را با فروش فرش‌های دست‌بافت جبران کرد. خرج خانه ولی جبرانی نداشت. 4 فرزند محصل، اجاره خانه، زیادی مشکلات داشتیم. صاحب‌خانه کرایه را افزایش داد. پدر مخالفت کرد. خانه خودمان در رهن بود. تصادف پدر همه پول‌ها را بلعید. اجبار وبی پولی مارابه خانه باغ رساند. تک اتاقکی وسط یک باغ بزرگ. بدون حمام و آشپزخانه. توالتی بدون در. دو پنجره کوچک و دیوارهای دودزده گچی. مشتریان گذری را هم از دست دادم. خواهر کوچکم شب‌ها از ترس حشرات نمی‌خوابید. برادرکوچکم بیمار شده بود. دعوا و مشاجرات مادر و پدر ادامه داشت. باید کاری می‌کردم. هرچه سعی میکردم کمتر نتیجه می گرفتم. سوالات زیادی داشتم اما بی پاسخ.
      دست به‌کار شدم. از کنکورآینده انصراف دادم. عشقم به زبان درانتهای ذهنم درسکوت نشست. به اداره کاریابی مراجعه کردم. برگه‌ها پر شدند. از ترس پدر آدرس خانه عمه را دادم.
      آن زمان خانه پدربزرگ زیاد می‌رفتیم. از جلوی شرکت سوپا رد می‌شدیم. با حسرت به دختران شاغل نگاه می‌کردم. برای خودم رؤیا می‌بافتم.
      یک میز که پشت آن می‌نشینم. گاهی کاغذی را از چپ به راست منتقل می‌کنم. صفحات تایپ شده را به اتاق رئیس میبرم. تلفن را با الوهای کش‌دار جواب می‌دهم. رئیسی دارم بخشنده. هرماه پاداش واریز می‌کند. با اکیپ دوستان به مسافرت می‌رویم. شادیم. همه را در لحظه می‌دیدم. فیلم تکراری که هر بارقطار می‌شد. دو هفته بعد نامه ای به خانه عمه رسید. دعوت به کار از شرکت سوپا (ساخت وسایل پزشکی ایران).
      حالا درخواست قبولی آرزوهایم در دستم بود.
      از شادی در پوستم نمی‌گنجیدم. بال‌هایم را حس می‌کردم. باد خنکی از تکان بال‌ها روی پوستم می‌خزید. مورمورم شد.
      مادر گفت: “وای بابات، چطور او را راضی کنیم. “همیشه برای نگرانی دلیلی دارد.
      برگه در دستم مچاله شد. کاخ شنی‌ام ویرانه شد. یادم نبود که پدر با کار کردنم مخالف است. چاره‌ای نداشتم. موضوع نامه را مخفی کردم.
      هربار درترسهایم می‌پلکیدم. وقتی دختری 6 ساله بودم. دوچرخه برادر را سوارشدم. دایی بزرگ می‌خواست با ماشین مرا له کند. آنروز هم ترس وجودم را گرفت. به جای مادر وپدر او می‌خواست مرا ادب کند. از همه اطرافیان میترسیدم. از نگاه کردن به پدرهم می‌ترسیدم. پدر درنظرم دست نیافتنی بود. عاری از احساس. کودکیم با ترس از پدر پرشد. سالها گذشت تا فهمیدم این ترس را مادر دامن می‌زند. از نظر او روش درست تربیتی بود. اعتمادبه نفسم درحد صفربود. هرچقدر که در دبیرستان سرآمد بودم در خانواده سرخورده.
      روز موعود مادر به شرکت مراجعه کردم.
      در سالن به انتظار نشسته بودیم.زمان به کندی میگذشت. چشمم به ساعت چهار گوش آویزان به ستون بود. چند دختر هم‌سن وسال. هرکدام با دنیایی متفاوت. در ورودی باز شد و دختری جوان داخل شد. کاکل بلندی داشت. مانتو گشادی پوشیده بود. اپل ازسرشانه بیرون زده بود. گوشه لباسش به دستگیره درگیر کرد. به عقب کشیده شد. با ایشی آن را آزاد کرد. برگه‌های داخل دستش را نزدیک صورت گرفت. اسم بچه‌ها را خواند. آرزو میکردم ایکاش جای او بودم.
      دو نفر دو نفر وارد اتاق میشدیم. اسمم را صدازد. حس کردم از بالای بلندی سقوط کردم. اولین مصاحبه عمرم بود. دلهره امانم نمی داد. نیاز به دستشویی باشدت احساس میشد. به اتاق واردشدم. مردی روبروی در پشت میز نشسته بود.
      نفسم بندآمده بود.با ته‌مانده جرئتم سلام کردم.مرد گفت:«شما خانم؛ عینکی نمی‌خواهیم.» به اطراف نگاه کردم. دختر کنار دستم که عینکی نبود. پس چه کسی را می‌گفت. دهانم باز بود. دوباره تکرار کرد «خانم با شما هستم.»
      نگاهش مستقیم به عینک روی بینی‌ام بود. انگشت اشاره را به در متمایل کرده بود. وسط سرش خالی بود. نور از لای کرکره سرش را راه‌راه کرده بود. صورتش تازه اصلاح‌شده بود. ابروهایی نازک در بالای چشم‌های قهوه‌ای. مسخ شدم. دستم را به‌صورت بردم. سنگینی عینک را فراموش کرده بودم. بدون حرف، عقب‌گرد کردم. در پشت سرم بسته شد.
      آنچه رشتم و بافتم، پنبه شد. مادر به انتظار ایستاده بود. قیافه‌ام آویزان ولبهایم با بغض جمع شد. باورم نمیشد که اینطوربه پایان برسد. به خانه برگشتیم. درطول مسیر اشکهایم با آه درآمیخته شد. خیط شده بودم. می‌خواستم پدر را غافلگیر کنم. شاید اینطور دلش را به رحم می‌آوردم. در تله‌ای گیر کردم. بیشتر غصه‌دار بودم. کنکورآنسال از دست رفت. رویای پول ودرآمد هم. کار را چه کنم. روزگارسیاهمان تیره ترشد.عینک چه مانعی داشت. سؤالاتی که هیچ جوابی نداشت. ای کاش امروز استخدام میشدم. اگر اینطور میشد با خیال راحت میخوابیدم. حالا چکارکنم. چطور خودم وبقیه را نجات بدهم. تنها امیدم خدابود اوهم مرا فراموش کرده بود.
      پدر بیکارمانده بود. برادر تازه معلم شده بود. به لطف همسایه فضول بیکار شد. بیکار که نه بی حقوق شد. با حرف مغرضانه همسایه فعلاً تعلیق شده بود. دو هفته گذشت. خودم را زندانی کردم. بی‌حوصله و افسرده روبه دیوار گچی.
      این تعلیق و این بیماری مادر را به فراست انداخت. از ترفند زنانه استفاده کرد. پدررا راضی کرد. خواست که مدت کوتاهی برای بهترشدن اوضاع مالی مشغول شوم. چند هفته بعد باز به شرکت مراجعه کردیم. عینک را داخل کیف چپاندم. قدری چشم‌هایم را مالش دادم. رد عینک پاک شود. به این کار نیاز داشتم. خواهر و برادری که برای ادامه تحصیل لنگ بودند. 6 نفرِ که نانی برای خوردن نداشتند. دوتکه طلای باقی مانده از پس انداز را برای رهن خانه جدید فروختم. حالا کرایه هر ماه را چه کنیم. هرروز به حجم سوالاتم اضافه می‌شد.
      بازم جلوی در ورودی از مادروپدر جدا شدم.
      به انتهای جاده‌ای هدایت شدیم. مسیر ورودی تا کارگزینی. یک گروه 10 نفره از دختران جوان تازه فارغ‌التحصیل از دبیرستان. بین راه سکوت برقرار بود. صدای تلق وتلوق پاشنه کفش‌ها سکوت را می‌آزرد. دو نفر کنار هم بودند. می‌خندیدند. از شمال آمده بودند. خانه‌ای اجاره‌ای داشتند. کسی از دوستانشان معرف آنها بود. از بابت استخدام بی دقدقه مسیر را طی میکردند. به سالن قبلی واردشدیم. برگه‌هایمان را تحویل دادیم. دوباره دختر با مانتو گشاد وارد شد. رنگ سبز همان مدل قبل را پوشیده بود. کفش و مقنعه زرد و مانتو سبز لجنی. چقدر دلم میخواست جای او بودم.
      پروسه تکرار شد. دو نفر دو نفر به اتاق خوانده شدیم. ذکر گرفته بودم.با خدا راز و نیاز می‌کردم. التماس می‌کردم. خدای مهربون خودت می دونی که چقدر به اینکار نیاز دارم.خودت می دونی که چی چیزهایی رو فدا کردم. دانشگاه رو ول کردم. خیاطی کردم تا بتونم کمی تغییر ایجاد کنم اونم که با اون تصادف لعنتی به ناکجارسوندی حالا خودت یه کاری بکن. دارم دیونه میشم. دیگه بریدم .هرلحظه یه چیز به ذهنم میرسید مرتب ذکر خدا خدا میگفتم. دستم یخ کرده بود . ذهنم پراز سوال وجواب بود. همه افکار خوب با نگاه مرد مصاحبه کننده قبلی میسوخت. اگر مرا میشاخت چه؟ چکار کنم. قد خمیده ام را راست کردم. اگر شناخت میگویم که عینکم برای زیبایی بوده. چشم هایم مشکلی ندارند. توهم زدم .ریز ریز زیر لب صلوات میفرستادم. باید برای حل مشکلاتمان راهی پیدا می‌شد. بهترین گزینه کار بود. هر کاری هر سمتی با هر شرایطی را پذیرفته بودم. اگر بازم بهانه‌ای برای رد شدن به دست می‌آوردند چطور می‌توانستم برگردم. سرم را بالا گرفتم. فقط خدا می‌توانست. نگاهش کردم با التماس.
      سقف بلند سالن روشنایی گردی داشت. آسمان آبی با دوتکه ابرسفید زینت شده بود. نور آبی ازشیشه رنگی به کف میتابید. سایه پرنده های روی سقف دیده میشد. هرکسی که خارج می‌شد چیزی می‌گفت. کناری ایستاده بودم. اولین تجربه واقعی مصاحبه بود.راجع به سوالات هیچ چیزی نمی دانستم. اصلا این مصاحبه دیگر چه کوفتیه. راجع به چی باید صحبت کنم. مدارکم که تحویل آنهاست.
      به اطرافم نگاه کردم. لباس‌های دختران دیگر را برانداز می‌کردم. همه بازاری و با مدروز هماهنگ بود. به پالتو خودم نگاه کردم. انگار زیادی دست‌دوز بود. نیم کلوش با آستین کمی کوتاه. پارچه کم آوردم. آستین را کوتاه‌تر دوختم. بافت زیبای پشمی سفید وسیاه شطرنجی داشت. نمی دانستم که مطابق مد سال آینده شده است. مانتو مشکی تنگ با گشادی پالتو زیباتر شده بود. یاد گرفته بودم به فرم اندامم لباسی برازنده بدوزم. لاغربا قدی متوسط هستم. لباسم باید کمی بلند باشد تا اندامم کشیده تر شود. حس اعتمادبه‌نفسم از لباس‌های بقیه روی زمین ریخت. آهی از ته دل کشیدم. صدایمان کردند. باز اوضاع مالیمان به صورتم سیلی زد.
      در اتاق نیمه بود. در زدم و وارد شدم. از لای کرکره‌ها نور به وسط سرامیک کف تابیده و آن را خط‌خط کرده بود. سه میز در سه جهت اتاق قرار داشت. گوشه‌ها با فایل های چهار طبقه پرشده بود. قسمتی از دیوار را قفسه‌ای از زونکن پوشانده بود. تابلوهای روی دیوار وسایل پزشکی بود.
      پشت میزمردی که موهایش یک‌طرفه بود نشسته بود. ‌رنگ چشمهایش دیده نمی‌شد. یا من نمی‌دیدم زیراعینک به جای بینی داخل کیفم نشسته بود. قدی بلند و شانه‌ای پهن، پیراهن مردانه باکت سورمه‌ای. شلوارش دیده نمی‌شد. به صندلی اشاره کرد. نشستم. درست روبرویش بودم. مستقیم توی صورتم نگاه می‌کرد. حرارت را در لپ‌هایم حس کردم. نگاه تیزی داشت. انگار درونم را می‌دید. سرم را به مرتب کردن دکمه پالتو گرم کردم. پرسید: شما خانم مهرزاد هستید؟
      – بله. پوشه زیری را به خانم بغل‌دستی داد. دختر همراهم را با اشاره دست به آن‌سو هدایت کرد.
      – چطور برای کار اینجا آمدید.
      -از طریق اداره کاریابی معرفی شدم.
      -خیاطی می‌کنی؟ آه از نهادم برخاست. مزه تلخی را حس کردم. نکند بگوید کار بلد نیستی. اصلاً این‌ها چه ربطی به مصاحبه داره. به‌زحمت قدری بزاق قرض کردم. زبانم به سقف دهان چسبیده بود. نفسم را بیرون دادم و آرام گفتم: چطور؟
      -پالتوی تنت رو خودت دوختی؟ نمی دانستم چه پاسخی بدهم .
      -با قدری اعتمادبه‌نفس گفتم: بله خودم دوختم.
      -خوشگله.
      -مرسی
      -اینقدر خوب خیاطی می‌کنی؛ چرا آمدی اینجا کارکنی؟ این بار واقعاً اعتماد به سقف گرفتم. تعریفش برایم مهم شد.
      -خوب برای اینکه باید منتظر مشتری باشم. در ادامه دلایل متفاوتی آوردم .وضع اقتصادی مردم هم شامل آن بود.
      بهتراز هرکسی می‌دانستم چرا اینجا هستم. مشکل من برای خودم بزرگ بود.مشتریهایم به خاطر بعدمسافت نمی آمدند. درآمدم صفرشده بود.
      -می شه بلند بشی . ابروهام بالا پرید. قلبم به سینه ضربه میزد. یعنی رد شدم. احساس کردم رنگ از صورتم پرواز کرد. لبهام با دندانم گزیده شدند. ادامه داد: پالتوت رودرست ببینم.
      به خانم‌های دو طرفم نگاه کردم. در نگاه ولبخندشون حرفی بود. زبان بدنشان برایم مفهوم نبود. تمسخر را در نگاهشان ندیدم.
      از روی صندلی بلند شدم. صندلی را آرام کنارکشیدم. نزدیک میز ایستادم.
      گفت: دور بزن. چرخیدم. گشادی پالتودر چرخش بازشد.
      -خیلی زیباست. لباس عروس هم می‌دوزی.
      -بله.
      -چرا مزون نمی‌زنی درآمد بالایی دارد. آنقدر آمرانه وعادی صحبت میکرد که فراموش کردم برای چه کاری آمده ام. سوالاتی را جع به روش های دوخت وغیره پرسید. به کوتاهی جواب دادم.
      دلیلی به ادامه بحث مزون نداشتم. درست می‌گفت. قدری سرمایه برای تحقق گفته هایش کافی بود. اما مشکلاتم بزرگتر از اینها بود. مصاحبه دختر همراهم نیم ساعتی بود که تمام شده بود. تنها در اتاق بودم.به سوالات و روش های گوناگون خیاطی پاسخ میدادم.
      بالاخره در برگه زیردستش چیزی نوشت.
      – اینجا سه شیفت کار می‌کنید. با شب‌کاری که مشکل نداری؟
      با تردید گفتم :خیر.
      برگه را به سمت من گرفت.«این را ببر کارگزینی. از فردا ظهر بیا شرکت.»
      از در خارج شدم. با قدم‌های تند به مادر رسیدم. تمام ماجرا را بی‌کم‌وکاست گفتم. شب کاری را فاکتورگرفتم.
      مشکل هرلحظه بزرگ‌تر می‌شد. توجیه پدر برای شب‌کاری خودش پروژه‌ای بود.
      فردا به شرکت وارد شدم. دو روز آخر هفته را کارکردم. نوبت بعدازظهر

      روز دوم کارم بود. آقای شیرزاد ازآشنایان زندایی به واحد آمد. سراغ مرا گرفت. تا به آن روزاورا ندیده بودم. مردی با قدبلند و چهارشانه. پیراهن قرمزی به تن داشت. از دور چشم‌ها را ثابت می‌کرد. دخترها همه با نگاه دنبالم کردند. ازپشت پارتیشن، سرها به شیشه چسبید. سر شیفت کوتاه‌قد و کمی تپل بود. پرسید: این کیه با تو چکارداره؟
      گفتم: از آشنا هامون هست.
      گفت: میدونی مسئول انبارهای شرکت هست؟
      نمی‌دانستم امابه نشانه تأیید سرم را تکان دادم.
      در کنار پارتیشن ایستادیم. از من در مورد شرایط پرسید و اینکه راضی هستم. گفتم: فعلاً راضیم.
      بعد از چندسوال وجواب سربالا رفت. از اینکه کسی به حریم شخصیم نفوذ کند متنفرم. بیشتر سؤالات او شخصی بود. ربطی به محیط کار نداشت. نیتش را نفهمیدم.
      از لحظه رفتن او اوضاع وخیم شد. هنوزخانم جلیلی مرا از روی سیبل برنداشته بود؛ که این اتفاق عکس تمام قدم را جایگزین آن کرد.
      خانم جلیلی، اضافه‌کاری، شب‌کار تولید و بسته‌بندی را تعیین می‌کرد. پشت میزم نشستم. لیستی که تازه زده بود را کند. مچاله در سطل انداخت. برگه تازه‌ای را به برد زد. اسمم بالای شیفت شب بود. خستگی چند ساعت اضافه کار شانه‌هایم را آویزان کرد. چطور پدر را راضی کنم. پشت دستگاه ریزریز اشک ریختم. پشت ماسک صورتم را مخفی کردم. (لباس فرم شامل کلاه ومقنعه وماسک ومانتووشلوار سفید یا سبز یکدست بود که در هر سالن رنگ فرم متفاوت بود. ماسک برای پرسنل اجباری بود.) روزکاری به پایان رسید. به خانه برگشتم. بدنبال راه حل بودم.هرچه می بافتم به میانه نرسیده محو میشدند.باز دست به دامان خداشدم. ایکاش خودش دل پدرم را نرم میکرد.ای کاش روابطم باپدر گرمتربود.ای کاش دردم را میتوانستم بگویم.ای کاش های زیادی در ذهنم پرواز میکرد. از این سو به آن سو .در آخر بالهایش شکست.
      کلی برای پدر دلیل وبرهان آوردم. التماس کردم. شرایط سخت اورا نرم کرد. برای رفت‌وآمد، خانه دایی کوچک ماندم.
      شب‌کاری شروع شد. نیم ساعت کار نیم ساعت استراحت. با همکاران دوست شدیم. دو به دو پشت دستگاه تولید می‌ایستادیم. شب‌های اول خیلی سخت گذشت. دستگاه تولید 30 یا 35 متر طول داشت. ریلی که قالب‌های دستکش را می‌چرخاند. قبل از کوره، در مواد لاتکس فرو می‌رفت. با حرارت پخته وآماده می‌شد. دونوع دستگاه تولید بود. دستکش جراحی ودستکش معاینه. هردو یکبار مصرف.
      دستکش جراحی نازک وبا کیفیت بود. برای جداسازی، باریزش مایع تالک از قالب جدا می‌شد. دستکش معاینه اما ضخیم وکم کیفیت. همان روش تولید ولی بدون تالک مایع. قالب‌های دستکش معاینه تا 100 درجه حرارت داشت. پرسنل برای جداسازی از دستکش نخی استفاده می‌کردند. درنیم ساعت اول شیفت، دستکش های نخی سوراخ می‌شدند. شیفت دوم مفصل انگشتانم تاول زد. تا صبح تاولها ترکیدند.
      هفته به انتها رسید. شنبه شیفت صبح بودم. با زحمت به سرویس رسیدم. دوستانی از دوران دبیرستان را پیدا کردم. باهم رفت وآمدمی کردیم. فقط شیفت شب مشکل شده بود که سرویس نداشتم. مجبور بودم خانه عمه یا دایی بمانم.
      شیفت صبح چهار روز اضافه‌کار اجباری بود. از ۶ صبح تا ۹ شب. مثل اردوگاه کار اجباری. در هر شیفت نیم ساعت استراحت. زمان کار سکوت برقرار بود. جلیلی پایان هفته باز کاغذ را چسباند. ابتدای لیست برای شیفت شب بودم. دوماه به همین منوال بود. یا شیفت شب یا صبح.
      بی خوابی بیمارم کرده بود. به دنبال رهایی بودم. در مواقعی که تنها بودم گریه امانم نمی‌داد. همیشه میز انتهای سالن را انتخاب می‌کردم. درسکوت به روزگارم فکر می‌کردم. در دوراهی گیر افتادم. کاربرایمان حیاتی بود. سختی کار آزارم می‌داد. نه راهی به جلو ونه پلی برای برگشت. از تمام رویاهایم جداشدم. مسیری که هرگز درخواب هم نمیدیدم. انگار شنهای روان مرا با خود میبرند.همه رویایم در دوردست بود ومن با هر تلاش دورتر میشدم.
      دو ماه بود که با شرایط سخت کار میکردم. پایان سه ماه اول با تجدید قرارداد استخدام دائم میشدیم.
      سلسله‌مراتب سازمانی ازبالا مدیر واحد، سوپروایزر، سر شیفت و پرسنل تولید ترسیم شده بود. پنج شنبه بود. سوپروایزر لیست شیفت را نگاه کرد. جلیلی روی برد چسباند. همه به سمت آن رفتیم. دوباره شیفت شب بودم. آه از نهادم برخاست. با اعتراض گفتم: «هفته پیش شب کار بودم بازم هفته بعد شیفت شب.» سوپروایزر روبرویم نشسته بود. متوجه شد.
      پرسید:«چی گفتی.»
      گفتم:«یک هفته شب و یک هفته صبح و اضافه‌کارهای دو شیفت پشت سرهم.»
      به دفتر نگاهی کرد. صورتش برافروخته شد. جلیلی کمی از ما فاصله داشت. با پرخاش صدایش زد.خانم جلیلی هنوز بلد نیستی شیف بچینی؟»
      جلیلی بادست‌وپایی لرزان نزدیک شد.
      -چی شده؟
      دفتر را چرخاند. به جلو هل داد.
      ببین این دو ماه اومده سرکار. یا صبح بوده یا شب. می شه توضیح بدی.»
      جلیلی مثل گچ شد. مکثی کرد. به اطراف نگاه کرد. همه بچه‌ها با غضب نگاهش می‌کردند. دختری حسود بود. بسیار اعتمادبه سقف. تازه واردها را آزار می‌داد. هرکس مرخصی می‌خواست باید چند روز اضافه‌کار می‌ماند تا لیست را رد کند. آنها را آنقدر آزار می‌داد تا بروند. برایش جذاب بود هرچه می‌خواست اطاعت می کردند. تا قراردادشان تمدید شود. این قدرت نمایی برایش لذت داشت. برای خودش حکومت می‌کرد.
      سوپروایزر ساعت کاری 8 تا 5 بود. بعضی از روزها او را می‌دیدم. اغلب در ساختمان اداری مرکزی مشغول بود.
      سوپروایزر سؤالش را تکرار کرد.
      با تنه و پته گفت: خوب نیرو کم داشتم.
      صدایش را بالا برد و گفت:«این‌همه پرسنل چرا از قدیمی‌ترها استفاده نمی‌کنی؟»
      پرسنل قدیمی برای شیفت شب نمی‌ماندند. تیغش نمی‌برید.
      یکی از همکاران دستم را گرفت. به سوپروایزر نشان داد. «ببینید از بس پای دستگاه بوده دستاش همه سوخته.»
      بندبند انگشتانم تاول داشت. تاول‌های قدیمی زخم شده بود. کار روزانه و تکرار آن‌ها زخم هارا عمیق کرده بود. با چشم‌هایی که از اشک پرشده بود به صورتم نگاه کرد. «چرا چیزی نمی‌گویی.»
      من نیازمند کار بودم. فکرمی کردم با اعتراض اخراج می‌شوم. این موضوع لب‌هایم را دوخته بود. در سکوت با خودم نجوا کردم.
      لیست را از دیوار پاره کرد. برگه را محکم جلوی جلیلی کوباند. دوباره بنویس، درست.
      گفت: وسایلت را بردار. با من بیا. به سالن بسته‌بندی رفتیم. دختری با قدی متوسط و بداخلاق در پشت دستگاه ایستاده بود و چند دختر روی ریل، دستکش می‌گذاشتند. به نفر اول گفت: جات رو به این خانم بده. کنارم ایستاد. نشان داد روی قالب، دستکش بگذارم.
      -از این به بعد شب‌ها پای بسته‌بندی هستی. هر وقت مشکلی داشتی بگو. اینجا همه برابر هستیم.
      نمی‌دانستم چطور تشکر کنم. انگار فرشته‌ای آسمانی می‌دیدم. قدرشناسیم را درتشکرم ریختم. از جلیلی برای شیفت شب رهاشدم.
      جلیلی شکست. دنیای پوشالی او خراب شد. بقیه هم انگار قدرت گرفتند.
      به دنبال آتو می‌گشت. هرروزآمار تولید رامشخص می‌کرد. کمتراز آمار جریمه داشت. اغلب، آمارم از همه بالاتر بود. حتی برگشتی هم نداشتم. بسته‌هایم را دو بار کنترل می‌کرد.
      روزها باکش مکش‌های این‌چنینی گذشت. گاهی پیروزمی شدم و گاهی در دامش گرفتار.
      یک سال از ورودم گذشته بود. سعی کردم بامحبت او را شیفته کنم. خیلی بحث نمی‌کردم. روزهای زیادی گذشت تا بالاخره به هم عادت کردیم.
      وارد سالن شدیم. همه بچه‌ها دور تابلو ایستاده بودند. نگاهی کردم. اطلاعیه از دکتر درخشانی بود. کلیه پرسنل می‌توانند در آزمون تعیین سطح شرکت کنند. بعد از قبولی و آموزش در سطوح مختلف. برای سمت QA در واحد تضمین کیفیت نیرو می‌خواستند. رتبه سازمانی درسطح سرپرست.
      با دوستانم صحبت کردم. کسی تمایلی نداشت. لااقل این‌طور نشان دادند. پیش سوپروایزر رفتم. ثبت‌نام انجام شد. روز آزمون از دیدن 1500 شرکت‌کننده حاضر در سالن دهانم بازماند. همه بودند. در سالن آمفی‌تئاتر بافاصله نشستیم. سؤالات توزیع شد. یکی‌یکی پاسخ دادم. خیلی ساده بود.
      آزمون تمام شد. چند روز بعد بازم جمعیت جلوی برد گلوله شده بودند.
      انتظار قبولی نداشتم. سهمیه‌های کنکور این را یادم داده بود. شایستگی خیلی پیروز نیست. سال اول کنکورقبول نشدم. همکلاسی من با درس‌های افتاده دانشگاه سراسری قبول شد. دندانپزشکی تهران. سهمیه خانواده شهید داشت.
      از کنار بچه‌ها رد شدم. دوستم صدا زد بیا ببین نفر هفتم شدی.
      تعداد 20 نفر می‌خواستند. ایستادم. به گوشهام اطمینان نداشتم. دوباره صدا کرد. جلیلی پشتم ایستاده بود. دندانش قفل شده بود. درجا برگشتم و نگاه کردم. پسرها و دخترها کنار رفتند. نفر هفتم این گروه بودم. دورنم از هیجان می‌جوشید. انگار بلیت سفر به دور دنیا را برنده شدم.
      نگاهی به اطراف کردم پسرها با لبخند تبریک گفتند. دخترها همچنین. جلیلی از کنارم رد شد.
      -ساعت کاری شروع‌شده زود باشید.
      کار شروع شد. دستم مشغول بود. ذهنم دردیار دیگر. شرایط عوض می‌شد. درآمدم بالا می‌رفت. مهم‌تر اینکه دیگر در تولید نبودم.
      چند روز بعد به ساختمان مرکزی رفتیم. وقت مصاحبه تعیین شد. روز دوشنبه ساعت 3 با دکتر درخشانی. مردی مسن جذاب و زیبا با قدی بلند. استایلی کاملاً پزشکی. تحصیل‌کرده در آلمان. صاحب اصلی شرکت. بداخلاق وجدی. موشک باران با تأسیس شرکت همزمان بود.
      دل‌شوره امانم نمی‌داد. یکشنبه نخوابیدم. دوشنبه داخل ساختمان اداری جمع شدیم.تا زمان مصاحبه چندبار به سرویس رفتم. صورتم را شستم . انگار تب داشتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. گر گرفته بودم.نفسم تنگ شده بود.
      از نفر اول شروع شد. بعد از مصاحبه هیچ‌کس را نمی‌دیدیم. باید از دری دیگر بیرون می‌رفتند. نوبت من شد. دهانم خشک‌شده بود. ضربان قلبم را می‌شنیدم. لباسی ساده پوشیده بودم. مقنعه روی سرم را مرتب کردم. به آینه نگاه کردم. عادت به آرایش نداشتم. وارد اتاق شدم. کرکره پشت سرش را تیره کرده بود. یک میز در اتاق 4*3 جلوی پنجره. ست رومیزی چرمی روی آن. دکتر درخشانی برگه‌ای زیردستش و یک‌قلم در دست. سرش پایین بود. با سلام بلندی بعد از در زدن، واردشدم. کیفم را روی شانه جابه‌جا کردم. چند لحظه طول کشید تا پاسخ بدهد و این چند لحظه برایم عمری گذشت. دکتررا از دور دیده بودم. ابهت داشت.از او هم میترسیدم مثل پدرم.
      سبیل‌های پهن خاکستری که در دو طرف صورت تاب می‌داد. چون من عینکی. دست‌هاش سفیدتپل و خوش‌فرم. روپوش دکتری بر تن. بلوز زرشکی با پاپیون مشکی خالدار. گفت:«بشین.»درحالی که سرش پایین بود.سرش را بالا آورد ومستقیم به صورتم نگاه کرد.
      آمرانه و دوستانه حالم را پرسید. تشکر کردم. از تحصیلاتم پرسید. از خانواده. از سابقه کاری. ازاینکه چرا دانشگاه نرفتم. سعی کردم مشکلاتم را در کلامم مخفی کنم. گفتم قصددارم ادامه تحصیل بدهم. برای هر پاسخی کلی جمله بندی میکردم. گفته هایم را میسنجیدم. نفسم تنگ بود احساس خفگی میکردم.بوی عطر تلخش تمام اتاق را پرکرده بود. حساسیت به بوی غلیظ داشتم. سعی کردم عطسه را نگه دارم. با صدای ریزی عطسه کردم.
      این لحظات به کندی میگذشت. سوالاتش تمام شدند. برای حسن ختام ادامه داد:کسی را می‌خواهم که نماینده من باشد. شخصیت و برخورد اجتماعی برایم اولویت است.شرح کلی از روند شغل آینده داد.
      مستقیم به دهانش نگاه می‌کردم. تمام کلمات را به مغزم می‌سپردم. سبیل خاکستری تابیده تکان می‌خورد. قسمتی از لب بالایش دیده می‌شد.
      نیم ساعت شنیدم. انتهای مکالمه بود. از جا بلندشدم و با اجازه از اتاق بیرون رفتم. سالن پایین نفرات قبلی هم ایستاده بودند. همهمه برپا بود. سؤالات دکتر را تکرار می‌کردند. دوستم پرسید: از تو چی پرسید. سؤالات همه یک‌شکل بودند. سه روز بعد نتایج روی برد رفت. جزو20نفراول بودم.
      طبق برنامه کلاس‌ها شروع شد. بدون هماهنگی سر کلاس رفتیم. تمام ساعت شیفت کلاس داشتیم. وقت اداری پایان یافت. سوار سرویس شدیم. دو هفته برنامه این‌طور بود. دوره آموزش مقدماتی پایان یافت. سه روز استراحت داشتیم. شیفت صبح بودم.
      وارد سالن شدم. جلیلی با نگاه تهدیدم کرد. پشت دستگاه نشستم. ساعت 8 کارکنان اداری آمدند. ساعت 9 استراحت صبحانه بود. به رختکن رفتیم. دوستانم پچ‌پچ می‌کردند. از سالن بیرون آمدم. مدیر جدید روبروی رختکن ایستاده بود. چندنفری که برای آموزش می‌رفتیم، صدا زد؛ خواست از سالن بیرون برویم. در سالن را برویمان بست. بالباس کار ماندیم. مدتی گذشت از تلفن واحد بسته‌بندی تماس گرفتیم. گوشی را برداشت. خواهش کردم در را باز کند. گفت مگه من خدمتکارتان هستم.
      «تق» گوشی را گذاشت. ساعت اداری تمام‌شده بود. سرویس‌ها تا 10 دقیقه دیگر می‌رفتند. ما پشت در بالباس کار مانده بودیم. در صورت تعویض شیفت باید تا شب همان‌جا می‌ماندیم. پرسنل بسته بندی نهایی رفته بودند.
      از پنجره کوتاه سالن بالا رفتیم. دخترها شرکت را ترک می‌کردند. صدایشان کردیم. سر شیفت بسته‌بندی برای کنترل نهایی آمد. در را باز کرد. ابروهایش به موها چسبیده بود. به سمت سالن دویدیم. لباس‌ها را باعجله عوض کردیم. به ساختمان مرکزی مراجعه کردیم. سرویس‌ها رفتند. مسئول ما خانم بطایی بود. با دیدن او اشکم سرازیر شد. همراه بقیه دختران ماوقع را توضیح دادیم. بطایی در طول اتاق قدم رو کرد. دستش را به‌صورت می‌کشید. با بند مقنعه سورمه‌ای ورمی‌رفت. گره می‌زد و باز می‌کرد. روبروی ما نشست. گفت برای این مشکل راه‌حل دارم. هستید؟ تکان سر موافقت را اعلام کرد. گفت: به خانه اطلاع دهید. ساعت 5 برمی‌گردید.
      از ساختمان مرکزی سوار ماشین او شدیم. به میدان ونک رسیدیم. به طبقه چهارم مطب دکتر درخشانی. چای و شیرینی آوردند. خانم بطایی ورودمان را اعلام کرده بود. دکتر با روپوش سفید وارد شد. گرم استقبال کرد. شرح دادیم. سبیلش را تاب می‌داد. سراپا گوش بود. فنجانش را سرکشید. روی برگه چیزی نوشت. ناخوانا و شکسته.
      برایمان سخنرانی قرایی کرد. اهدافش را توضیح داد. ما نماینده او بودیم. در بیرون و داخل سازمان. برایمان نهار آوردند. دکتر کنارمان نشست. سربه‌سرمان گذاشت. ساعت 4 بود. همراه خانم بطایی برگشتیم. دکتر دستی به شانه‌ام گذاشت. گفت: فردا را فراموش نمی‌کنی. ساعت 8 به شرکت بیا. مستقیم ساختمان مرکزی.
      شب با خیال این ماجرا بیدار بودم. وقتی پشت در بودیم دنیایم را ویران‌شده دیدم. کارم از دست رفت. امیدم رشد نکرده، پوسید. در زمین و هوا بودم. نگران درآمد. نگران بیکاری دوباره. نگران اقساطی که عقب می‌افتاد.
      سرویس ساعت 8 را سوار شدم. مدیر واحد، ایستگاه بعد سوار شد. تا مرا دید با حرص خود را روی صندلی پرت کرد. صدای غرغرش را شنیدم. از عکس‌العمل او نمی‌ترسیدم. نگران تصمیم درخشانی بودم. همزمان از اتاق کارتکس بیرون آمدیم. سلام کردم. هول‌شده بودم. با اخم علیک سلام گفت. آمبولانس دکتر درخشانی جلوی ساختمان پارک بود. تهوع گرفته بودم. چاه بزاقم خشک بود. وارد ساختمان مرکزی شدم. مسئول روابط عمومی مرا به اتاق کنفرانس هدایت کرد. همه 20 نفر QA دور میز حضور داشتند. خانم بطایی ماجرا را شرح داد. مدیر واحدها وارد شدند. بچه‌ها به احترام آن‌ها صندلی‌ها را خالی کردند. مدیر واحدم از در وارد شد. از سرتاپایم را با نگاه تیزتکاند. مدتی در سکوت گذشت. همه حرف‌ها تمام شد. بچه‌ها در کنار پنجره متراکم شدند.
      دکتر وارد شد. همه سرپا شدند. سخنرانی دکتر شروع شد. سخنان روز گذشته را تشریح کرد. مدیران هرلحظه رنگ عوض می‌کردند. فتحی سکوت مدیران را شکست. دکتر اجازه بدید. حرف دارم. دکتر دستش را بالا آورد و گفت. حرفی برای شما نیست. شرایط کار عوض‌شده. این 20 نفر نماینده من در داخل و خارج شرکت هستند. با دست مارانشان داد. حرف این‌ها حرف دکتر درخشانی است. بازم حرفی مانده؟ فتحی رد دست او را دنبال کرد. کلمات روی لبش یخ زد. دهانی که بازمانده بود را به‌زحمت بست. صدای ضربان قلب مدیران سکوت را می‌شکست. تمکین از پرسنل خود سخت بود.
      دکتر پرسید مدیر واحد لاتکس کیست؟ مدیر باافتخار صندلی را عقب کشید. بلند شد. با فاصله از دکتر ایستاد. گفت شما اخراج هستید. به کارگزینی مراجعه کنید. همه مدیران این بار سفید شدند. نفسم در سینه حبس شد. از چشم مدیر آتش بیرون می‌زد. پرسید علت چیست؟
      -شما گفتید که خدمتکار نیستید. من مدیری که خدمت را عار بداند نمی‌خواهم. به‌سلامت. دستش را به سمت در دراز کرد. مدیر صندلی را با صدای بدی عقب کشید و اتاق کنفرانس را ترک کرد. دکتر گفت:«اگر کسی ناراضی است می‌تواند برود. روند آینده این‌طوراست. پرسنل QA نماینده و جانشین من هستند.»
      صندلی را به عقب هل داد. ختم جلسه بود. من و دوستانم را صدا زد. شروع کلاس زبان را اعلام کرد. دو روز بعد به واحد تولید نامه‌ای رسید. در آن از من تقدیر شد. ودرپرونده درج گردید. دکتر یک نامه شخصی هم برای ما نوشت. از بابت رفتار مدیر معذرت‌خواهی کرد. آن سال در روز کارگر طی جشنی به‌عنوان کارگر نمونه معرفی شدم. بالای سکو ایستادم. همه پرسنل پایین بودند. از دست دکتر جایزه گرفتم. حس فتح قله راداشتم.
      سال‌های بعد از جنگ بود. هنوز تحریم داشتیم. مواد مرغوب در زمان درست، نمی‌رسید. مشکلات مواد در محصول نهایی و دست مصرف‌کننده فاجعه بود. سوزن جراحی و سرنگ‌ها بابی توجهی کند می‌شدند. دستکش‌های نامرغوب به دست جراح می‌رسید. فیلترهای دیالیز گاهی خوب عمل نمی‌کرد. ست سرم ها بسته‌بندی درستی نداشتند. سوزن‌های جراحی خوب مونتاژ نمی‌شدند. مشکلات متنوع برای محصولات متفاوت.
      روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم. حضور در بیمارستان‌ها. دیدن بیماران دیالیزی و مشکلات آن‌ها. سرکشی به اتاق‌های عمل. حضور در نمایندگی‌ها. شنیدن مشکلات مصرف‌کنندگان. غرفه داری در نمایشگاه بین المللی. نبرد با تولید محصولات معیوب در شرکت. اجبار به سخنرانی برای همه حاضران در سمینارها. پاسخ‌گویی و عیب‌یابی و هزاران نکته و فن که در شرکت آموختم وهزاران نگفته دیگر.
      گروه QA بعد از 4 سال توانست تولید را قانع کند که برای کمک به آن‌ها تلاش می‌کنیم. سال‌ها گذشت. با برادر همکارم ازدواج کردم. شرایط عوض شد. دانشگاه قبول شدم. مدیریت صنعتی خواندم. ترم سوم به خواست همسر با دانشگاه خداحافظی کردم. استعفا دادم. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم به یادآوردم روزی تحصیل در رشته مترجمی وداشتن شغل اداری رویایم بود حالا فوت‌وفن بیان و حل مشکل، پیدا کردن نقاط ضعف یک سیستم، گره‌گشایی، اعتمادبه نفس از حضور درجمع و اعتباردربین سازمانها وادارات مختلف را با خود حمل می‌کنم. آنچه در سوپا آموختم به سمت کمال هدایتم کرد.
      واین اول راهم بود.
      پ.ن.
      استاد عزیز از بابت زحمات شما بسیار سپاسگزارم. داستان کوتاه رو خیلی دوست دارم ولی نمی دونم چقدر در نوشتن اون آموخته ام.از صبر وحوصله شما بابت خوندن این متن های بی سروته من قدردانی میکنم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *