صفحۀ اختصاصی اعضای دورۀ ۳۳ نویسندگی خلاق

صفحۀ اختصاصی اعضای دورۀ ۳۳ نویسندگی خلاق

19 پاسخ

  1. قسمت ۵
    نویسنده:فاطمه کریم آقائی
    یاقوت هم به کافه سر خیابان رفته بود. باید تا آنجا راه میرفتم. قدم هایم را بلند بلند برداشتم. به لبه جوی آب که رسیدم پایم لیز خورد .دستی دور کمرم حلقه شد. من را محکم گرفت. دستانی مردانه و قوی ای مرا محکم نگه داشته بود. ترسیده بودم صدای مردی به گوشم رسید . نگران نباش من هستم .

    قلبم تند تند میزد .خودم را به طرفی کشاندم .صورتم را برگرداندم گل ها و جعبه کوکی ها انگار به دستانم وصل شده بودن.

    باورم نمیشد مثل ماه میدرخشید لبهایم به لرزه افتاده بود. اشک از چشمانم سرازیر شد. سرجایم خشکم زده بود. باد و نم نم باران خوب کارشان را بلد بودن .با افتادن هر قطره اشک از چشمانم نسیمی میوزید و به هر سوی پرتاب شان میکرد.

    فرهاد دستش را بسویم دراز کرد .گفت: من هستم من برای تو هستم در همینجا در کنارت .

    بطرف فرهاد رفتم .بصورتش نگاه کردم. از فرط خوشحالی نمیدانستم گریه میکنم یا خنده دسته گل را بطرفش دراز کردم فرهاد دستم را گرفت شاخه های گل را بو کرد. گفت: بیا بریم .

    بدنبالش رفتم. به زیر تابلو رسیدیم لبه خیابان بطرف همان ماشین رفتیم .در را برایم باز کرد. سوار شدم.

    میخواستم دهانم را باز کنم. از همه چیزبگویم ازفرارم از پدرم از تصادفم از یاقوت از خودم ،،،

    ولی فرهاد سکوت را شکست .

    _موهایت را دوست دارم.

    دستم را بطرف موهام بردم گفتم: تاحالا انقدر بلند نبوده

    _همینجوری بهتره بزار بلندتر بشه

    فرهاد من فرار کردم ، تصادف کردم ،،،

    _چیزی نگو از همه چیز خبر دارم ،

    آخه

    فرهاد به چشمانم نگاه کرد و سکوت کرد .

    مثل دختر بچه ها شده بودم دوست داشتم یقه پیراهنشو بگیرم و برایش صحبت کنم. من شیرین زبونی کنم اون ناز من را بکشد.

    من ادامه تحصیل دادم فرهاد. برای دانشگاه آماده میشم .

    _خیلی خوبه تو میتونی لیاقتشو داری.

    عظمت عشق را باور کردم .فرهاد دستانم را محکم گرفت بی جان شده بودم . با لبانش از عشق میگفت من نا شنوا بودم. با چشمانش صحبت میکرد من نابینا شده بودم .زمان از سرعتش کاسته بود .من در تبلور عشق سوزان فرهاد گم شده بودم. فرهاد دست در جیب کت سورمه ای رنگش کردو نامه ای بدستم داد و گفت وقتی رسیدی به خانه حتما بخوان.

    نامه را در دستم گرفتم یاد کوکی های یاقوت افتادم سر جعبه را باز کردم جلوی فرهاد گرفتم .

    یک عدد کوکی را برداشت و نزدیک به لبانم کرد گفت بخور کامت را شیرین کن .دندانی به کوکی زدم شکلات از وسطش به روی لباسم ریخت من و فرهاد باهم بلند خندیدیم .

    به سقف اتاقم خیره شده بودم از شوق دیدارش خواب به چشمان خسته ام نمی آمد .یاد حرفای شیرین فرهاد

    می افتادم خنده روی لبانم نقش میبست. لحظه ای به آسمان چشم دوختم هوا در حال روشن شدن بود سریع پتو را روی صورتم کشیدم. چشمانم را محکم بستم. فردا روز بزرگیست و بخواب رفتم.

    همه اتاق را زیرو رو کردم. کمد لباسم را خالی کردم .لابلای کتاب ها را گشتم. صدای زنگ در خانه می آید. انگار یاقوت قصد باز کردن در را ندارد .شنلم را برداشتم. پاکت نامه فرهاد از وسطش به روی زمین افتاد .بلاخره پاکت نامه را پیدا کردم. آن را برداشتم و به طرف در حیاط رفتم. در را باز کردم نگاهم به صورت فرهاد افتاد .با سبد گل زیبای ارغوانی جلوی در حیاط ایستاده بود. پشت سرش صدای موسیقی سنتی شروع به نواختن کرد. چند قدم به عقب برگشتم .نسیم خنکی میوزید موهایم به رقص درآمده بود. به پشت سرم نگاه کردم. یاقوت با کیک تولد که روی آن شمعی گذاشته بود به من لبخند میزد. درخت آبشار طلایی هم با آن شاخه های بلندش چه زیبا تکان میخورد. باور کردنش سخت بود  ولی فرهاد بود .روی دو زانوهایش نشسته بود .جعبه جواهراتی را روبرویم گرفته بود.

    _با من ازدواج کن زری.

    مات و و مبهوت به فرهاد نگاه کردم. دوباره به یاقوت نگاه کردم .سرش را به نشانه تایید تکان داد .

    دستان فرهاد را گرفتم و آن را بلند کردم .

    _تولدت مبارک عشق پاییزیه من .

    حلقه را از دستش گرفتم و به انگشتم کردم .

    یاقوت از پشت سر  روی سرمان گل های زرد رنگی میریخت .

    پاکت نامه دیگر باز نشد و بایگانی شد .

    بهشت کجاست همینجا در کنار عشقت .خوشبختی یعنی همینکه درکنار عشقت به آرامش برسی.

    شاهرخ آتشی همان فرهاد من ، همان فرشته نجات من از آن منجلاب زندگیم . فقط این را میدانم که تمام آن لحظهای سخت زندگیم را حتما به دست بادهای پاییزی میسپارم و دوباره مانند جوانه ای میشکفم و باز در بین برگ های پاییزی دوباره متولد میشوم فقط

    برای تو ،.

  2. قسمت ۴
    نویسنده :فاطمه کریم آقائی
    آمادگی خودم را برای ادامه تحصیلم به یاقوت اعلام کردم و با پشتکار زیاد دوره دیپلمم را گذراندم و برای دانشگاه اماده میشدم که یاقوت با یک پاکت نامه به اتاقم آمد پاکت را باز کردم نوشته بود.

    میخواهم ببینمت زیر همان تابلو در خیابان شقایق روز جمعه ساعت عشق

                                   

                                    فرهاد

    خنده ام گرفت یاد روزهای قرارمان افتادم ساعت عشق همان غروب جمعه بود بایدبرای فردا خودم را اماده میکردم باید همه چیز را به فرهاد میگفتم تمام اتفاقاتی که برایم افتاده بود.

    بطرف آشپزخانه رفتم باز بوی خوب غذا همه جا را فرا گرفته بود.

    .یاقوت جان فردا من باید جایی بروم همراهم میای؟

    _آره عزیزم هرجا بخوای میام چراکه نه خبر خوبی تو اون پاکت بود؟

    خنده ای کردم

    یاقوت بیچاره بطرفم آمد مرا در آغوش خود گرفت گفت خداروشکر دخترم خنده ای کرد چقدر منتظر خنده ات بودم برم حلوا زعفرانی درست کنم حلوای خوشحالی برای دخترم، تا همیشه لبخندش ماندگار باشد،.

    یاقوت از کیف دستیش گل سری درآورد و به من داد که از مروارید تزئین شده بود

    _الن دیگه انقدر موهات بلند شده که بتونی استفاده کنی

    دستی به روی موهایم کشیدم پایین موهایم را گرفتم و در آینه قدی که گوشه اتاق بود نگاهش کردم راستی چقدر موهایم بلند شده بود ، گلسر را به پایین موهای خرمایی رنگم وصل کردم، و با بوسه ای از یاقوت تشکر کردم.

    یاقوت  لباس لمه سبزرنگ   زر زری ای را از کمدم درآورد تا بپوشم ،کمر لباس کِش میخورد  با آستین های پفی بندار که دامن آن تا زیر زانوهایم می آمد، شال سفید حریری هم بدستم داد روی سرم انداختم پایین موهایم به بیرون زده بود جوراب بلند سفیدی به پایم کردم کفش تاق دار سبز رنگی هم پوشیدم شنل قهوه ای را روی شانه هایم انداختم با یاقوت به راه افتادیم .

    مانند پری سبک بودم پاهایم روی زمین حرکت نمیکرد. انگار کسی مرا به بالا میکشید نمیدانم‌چرا دلشوره داشتم ولی دلشوره خوب مانند کبوتری که به پرواز در می آید و در بلندترین نقطه شهر مینشیند دلهره شیرین پرواز ولی همراه با ترس ،واقعا چرا ترس؟

    ترس از تاریکی زندگی گذشته ام ولی رسیدن به روشنی آن هم در کنار فرهاد زیبا بود ماشین روبروی گلفروشی ایستاد با تعجب به یاقوت نگاه کردم .

    واقعا چرا خودم به ذهنم نرسیده بود نگاه به دستانم کردم چرا برای دیدارمان فکری نکرده بودم ! از شوق رسیدن به فرهاد ذهن من آشفته بود بعداز دریافت آن پاکت نامه تا صبح از اینکه نکند به موقع بیدار نشم چشم بهم نگذاشته بودم.

    یاقوت لبخندی زد و بطرف گلفروشی رفت چند لحظه بعد با چند شاخه گل زرد رنگی که دور آن روبان قهوه ای بسته بودن سوار ماشین شد جعبه ای از داخل کیفش درآورد و به دستم داد.

    _این کوکی ها را خودم درست کردم در کنار هم زیر همان تابلو در خیابان شقایق ساعت عشق با هم کامتان را شیرین کنید .

    اشک در چشمانم سرازیر شد یاقوت را بغل کردم .

    گریه نکن دختر زیبای من .

    نسیم خنک پاییزی میوزید .

    در ماشین را باز کردم پاهایم را بیرون گزاشتم. شنلم را محکم گرفتم. به تابلو نگاهی کردم آره خودش بود برای اولین بار که با فرهاد قرار گزاشتم .همینجا بود یادش بخیر به چشمانم زل زده بود. انگار گمشده اش را یافته بود. دستم را محکم گرفته بود. انگار ترس از جدایی در وجودش بیداد میکرد. ولی من آن روز خسته بودم. دستانم جان نداشت .قلبم سیاه شده بود. گوشه صورتم مثل همیشه کبود بود. آنقدر در آینه صورتم را این شکلی دیده بودم که باورم شده بود مادرزادیست .سرم را برگرداندنم ماشین سفید رنگ زیبایی زیر تابلو بود. به داخلش نگاه کردم .کسی را ندیدم .دلهره تمام وجودم را در بر گرفت. نکند فرهاد روز قرارمان را فراموش کرده ، شاید من روزهارا اشتباه کرده بودم.

  3. قسمت۳
    نویسنده:فاطمه کریم آقائی
    _هوا سرده دختر جون هنوز جون نگرفتی مریض میشی.

    سرم را بلند کردم ابتدا متوجه ورود یاقوت به اتاق نشدم ،

    _چرا لباساتو عوض نکردی بیا کمکت میکنم

    لباسی گلدار نخی و شلوار پاچه گشادی پوشیدم عصا را برداشتم بطرف سالن رفتم یاقوت روی میز دمنوشی با نبات زعفرانی گذاشته بود.

    بوی غذای یاقوت به مشام میرسید .

    یاقوت بلند صحبت میکرد .

    _خانمم از فردا باید کلی راه بری میگن راه رفتن واسه مریضی خوبه قرصاتونم سروقت بخورین خوب میشین خوب خوب،

    زری جان بشین داخل اون دفتری که روی میزه بنویس به چیا علاقه داری هنر، نقاشی، دکتری، مهندسی، آشپزی، باید راهتو مشخص کنی باید بدونم .

    خودکار را برداشتم دفتررا باز کردم ، چجوری بنویسم ،اهداف یعنی چی ، من چه چیزی را دوست دارم، دوران مدرسه همیشه ریاضیم خوب بود حساب کتابم خوب بود یک کلمه نوشتم حساب و دفتر را بستم و بطرف دیگر میز هول دادم .دمنوش را شیرین کردم و جرعه ای نوشیدم.

    _شام آماده شده الن میارم خانمم .

    یاقوت میز را مثل اشراف زادگان چیده بود، سوپ قارچ ، مرغ بریان در کره که بوی خوشایندی داشت سالاد شیرین پراز کشمش و گردو دوتا جام زیبای طلایی که ست شده با بشقاب های روی میز ، قاشق چنگال طلایی رنگ در کنار بشقاب دستمال طلایی روی میز همه چیز عالی بود .

    کمی سوپ کشیدم یک تکه مرغ را برداشتم به دهانم گذاشتم طعم خوبی داشت بوی بهشت میداد چند عدد زیتون هم کنار ظرفم گذاشتم یاقوت تکه ران مرغی را درون بشقابم گذاشت و گفت بخور باید جون بگیری دختر .

    آن حجم از مرغ برایم خوردنش سخت بود ولی تا انتها خوردم باورم نمیشد، یاقوت لبخندی رو لبانش شکوفا شد.

    _ میدونستم که خوشت میاد تازه کجاشو دیدی از این به بعد کلی غذاهای جورواجور واست درست میکم ، راستی بهتر شدی تو هم بیا کنارم وایسا ببین و یاد بگیر دختر باید همه کاری رو یاد بگیره.

    ممنون یاقوت جان خیلی خوب بود همه چیز خوب بود ،و بطرف اتاقم رفتم و استراحت کردم.

    چند روزی گذشت من هر روز در حیاط خانه راه میرفتم و روی صندلی زیر آلاچیق قرمز رنگ مینشستم ،

    چندروز دیگر خرمالوها میرسند و هوا کم کم سردتر میشود .

    دختری زیبا که هم سن و سال خودم بود با چنتا کتاب زیر بغل معلم ریاضی ام بود به خانه می آمد و من غیر حضوری بدرسم ادامه دادم خیلی خوشحال بودم.

    اینکه با خیال راحت در خانه یک غریبه زندگی میکردم برایم مهم نبود هر چی بود بهتر از اون بافور خانه پدرم بود روزی جلوی تلوزیون نشسته بودیم یاقوت  کانال ها را زیرو رو میکرد به شبکه خبر رسیدمکثی کرد دقیقا همین جمله را

    گفت:

    “دستگیری باند بزرگ پخش مواد مخدر با چند قبضه اسلحه سرد و گرم در منقل خانه ای ، با دستگیری سه برادر که در این درگیری با مرگ مرد میانسالی  که سرپرست این منقل خانه بود با موفقیت  انجام شد.”

    تمام بدنم یخ کرد اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد به هق هق افتادم صورت برادر هایم را شطرنجی کرده بودند ،نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت جای کتک های پدرم روی بدنم درد میکند ،جای آن شیشه شکسته کشیده شده مشروب برادرم روی کمرم درد میکند، هنوز صدای گریه و زجه های مادرم زیر دستان پدرم و عمویم و جان دادنش را بیاد دارم صورت نیمه سوخته مادرم که لیوان چای را پدرم به صورتش ریخته بود را بیاد دارم

    تمام این سالها مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشمانم  گذر کرد .یاقوت بطرفم آمد لیوان آبی را به صورتم پاشید به یاقوت نگاه کردم

    تمام شد همه چیز تمام شد تمام کابوسهای شبهایم تمام شد من میخندم ؟!نه گریه کنم بهتر نیست؟! من الن باید چکار کنم یاقوت چرا باید گریه کنم باید بخندم باید این روز را جشن گرفت تاحالا دختری دیدی که پدرش را دوست نداشته باشد و از مرگ پدرش خوشحال باشد .

    _آروم باش آروم باش تولدت مبارک تو دوباره زنده شدی دوباره شروع کن دوباره نفس بکش این هوای تازه را، روزهای روشن  پیش روی توهست همه چیز تموم شد دخترم.

    روزها گذشت و من غمی عجیب در دلم داشتم یادم نمی آید چند روز از خبر فوت پدرم گذشته باید به خودم فکر کنم به آینده ام همیشه که نمی توانم اینجا بمانم باید بفکر زندگی خودم باشم از اتاق به بیرون رفتم یاقوت میل های بافتنی در دست داشت شال گردن طوسی رنگی میبافت زیر لب میخواند دوتا زیر یکی رو دوتا زیر یکی رو ،سرفه ای کردم با لبخندی به من نگاه کرد از ته دلش گفت_ جانم چیزی لازم داری بگو الن برات میارم .

    امروز باید بریم واسه باز کردن گچ پایم من آماده ام .

    _یاقوت گفت منم حاضرم الن ماشین میگیرم.

  4. قسمت ۲
    نویسنده:فاطمه کریم آقائی
    بعد از چند روز باز شروع کردم به راه رفتن کوتاه ولی بدون زمین خوردگی .

    نیمه های ظهر بود که نامه ترخیصم را دست یاقوت دیدم

    _روز موعود فرا رسیده این ها را کمکت میکنم بپوشی باید بریم .

    کجا بریم من جایی برای ماندن ندارم دلهره تمام وجودم را فرا گرفت .

    _آقای آتشی جایی برایت فراهم کرده من هم پیشت هستم زودباش بپوش ماشین منتظرمان است .آقای آتشی هزینه بیمارستان و هم پرداخت کرده.

    لباسها رو پوشیدم. مانتویی خاکستری دور یقه ها گلدوزی شده وپائین مانتو نقوش گلهای ختائی  و روسری مشکی شلوار جین آبی و کفش بندی اسپرت انگار برای خودم درستش کرده بودن .

    _ماشاله چقدر بهت میاد دختر. دست آقا شاهرخ  درد نکنه. چه خوش سلیقه هست بریم که خیلی دیر شد.

    به همراه یاقوت به راه افتادیم به بیرون بیمارستان رسیدیم ماشینی منتظرمان بود سوار شدیم .

    کجا میریم یاقوت دلهره دارم.

    _آقا دستور دادن شمارو ببرم منزلشون ،خودشون نیستن تو هم با خیال راحت می تونی خونش بمونی واسه من خانمی کنی تو دستور بده من انجام بدم کنارت میمونم فکر نکنا از هر انگشتم هزارتا هنر میریزه خیاطی کردم نقاشی کردم‌منظورم نقاشی ساختمون ها ، دست پختمو باید بخوری تابفهمی چقدر کدبانو هستم .

    و خنده ای کرد .نگاهی زیر چشمی به یاقوت کردم و باز سکوت کردم یاقوت دستم را محکم گرفته بود و با دست دیگرش روی آن گذاشته بود .شاید حس مادرانه را به من القا میکرد شاید… تا حالا همچین حسی در زندگیم نداشتم حتی یادم نمیاد مادرم دست به موهایم زده باشد چه برسد که دستانمو در دستش بگیرد.

    ولی فرهاد دستم را گرفته بود. حتی بوسه ای به پیشانیم زده بود. میدانستم که دوستم دارد .حقش نبود که رهایش کنم .آخه من کجا و فرهاد کجا. با این خانواده داغونم، چی واسه اون به ارمغان می آوردم .

    یادم می آید روزی برای خرید از خانه به بیرون زده بودم. تمام بدنم کبود بود. زیر چشمانم سیاه شده بود. پدرم حسابم را رسیده بود. فرهاد روبروی سبزی فروشی سر خیابون ایستاده بود. زنی را بطرفم روانه کرد. به بهانه خرید به سوپرمارکت آن طرف خیابان من را برد. فرهاد بطرفم میدوید ماشینش را روشن کرد. به همراه آن زن سوار ماشین شدم من را به درمانگاهی بردند برای معالجه ، فرهاد بر روی دو زانو نشسته بود. کفشهایم را از پا درمی آورد .سرش به پایین بود. حتی نگاهی به صورتم نمیکرد. زنی که همراهمان بود زیر چانه ام را گرفت به صورتم نگاه کرد.

    _ الهی دستش بشکنه ببین چه بلایی سرش آوردن خدا لعنتشون کنه دکتر جان صورتشم نگاه کن ،دارویی بنویس ببین صورت زیباشو چکار کردن !

    فرهاد بلند شد صورتش قرمز بود صورتم را بوسید سرم را روی سینه اش چسباند.  معلوم بود خیلی عصبانی است ،.نفس عمیقی کشیدم بوی تنش چقدر آرامش بخش بود یک بوی آشنا .

    عشق عاشقی برای من ساخته نشده بود.

    جرات عاشق شدن را نداشتم وگرنه سرم را میبریدند. بیچاره فرهاد عاشق شده بود بارها به بهانه هایی به خانه ما امده بود ،.

    ماشین جلوی خانه ای ویلایی  ایستاد درب سفید رنگ بزرگی داشت.

    _بیا عزیزم رسیدیم .

    یاقوت در را باز کرد. درختان بلند سبز وخرمالو،درخت آبشار طلائی قشنگی در گوشه حیاط و استخری با آلاچیق های قرمز رنگی طرف چپ حیاط به چشم میخورد حیاط خانه چمن کاری شده بود.

    _بیا عزیزم بریم داخل مراقب پله ها باش .

    ساختمان دو طبقه ای بود .که چند پله جلوی آن قرار داشت با عصا آرام آرام بالا رفتم. به طرف ساختمان رفتیم. وارد سالن شدیم .لوازم خانه بسیار لوکس بود ،آکواریومی پراز ماهی های زینتی زیبا ، لوستر های گران قیمتی به سقف آویزان بود .خانه بسیار بزرگ بود. مبلمان سلطنتی دور یک فرش قدیمی قرمز رنگی چیده شده بودند.

    _آقای آشتی مرد با سلیقه ای  هست همیشه انتخاب های بجایی میکنه بیا بریم اتاقت را  نشانت بدم …

    به دیوار خانه قاب هایی وصل بود .جای چند عدد قاب روی دیوار خالی بود. نظرم را جلب کرد رو به یاقوت کردم و گفتم آقای آتشی چرا این قاب هارو برداشته ؟

    _قصه اش طولانی دخترم آقا شاهرخ وقتی کسی از زندگیش حذف میشه همه چیزو از خونه و دلش بیرون‌میکنه تا دلش پاک بمونه بخاطر همین انقدر دل مهربون و بی کینه ای داره مثل پسر نداشته خودم دوستش دارم. خیلی به من کمک کرد زندگیمو ساختم. آخریا به نون شبم هم محتاج شده بودم  روزگاری گذروندم بخدا،

    خدا حفظش کنه دست خیلیارو گرفت ، آقا شاهرخ سپرده درستو ادامه بدی بهتر شدی معلم میاد اینجا تو هم استفاده کن برای آیندت خوبه .حالا بیا بریم اتاقتو نشونت بدم استراحت کن باید زود خوبشی منم برم ی شام درست کنم غذای مورد علاقت چیه خانمم ؟

    نمیدونم ، هرچی باشه میخورم ،

    _باشه پس انتخاب غذا با من .

    یاقوت بطرف اشپزخانه رفت فکر کردم آخرین باری که غذای خوب خوردم کی بود چی بود چه مزه ای بود ؟

    روی تخت اتاق نشستم .تخت نرمی بود. اتاق زیبایی بود. رنگ دیوار سبز روشن تابلوی نقاشی شده زنی که لباس قرمز پوشیده بود و حالی رقصان داشت .دوتا گلدان کاکتوس پشت پنجره گذاشته بودند یک عدد آباژور پایه بلند طلایی با آویزهای شیشه ای کنار اتاق قرار داشت.

    میز تحریر چوبی که روی آن چند عدد دفتر و خودکار و کتاب بود .کمد لباسی هم کنار درب اتاق قرار داشت بطرفش رفتم باز کردم چشمانم خیره شد پر از لباسهای زیبا و رنگی کفشهای زیبای پاشنه دار کیف های ست شده با لباسها تا آنجاییکه یادم می آید همیشه لباسهای پسرانه پوشیدم البته دست دوم و وصله شده برادرهایم ،در کمد را بستم بطرف پنجره رفتم.

    پنجره را باز کردم .

    نسیم خنکی به داخل اتاق وارد شد صدای آویزهای شیشه ای آباژور به گوش میرسید ،.شاخه های آبشار طلایی به رقص درامده بودن گویی دختری زیبا بود رویم را بطرف تابلو دختر بالرین برگرداندم و باز به شاخه های درخت نگاه کردم چه رابطه شگفت انگیزی دارد ، گوشه تخت کز کردم پتو را تا نیمه روی بدنم کشیدم سرم را بر روی یک پایم قرار دادم چشمانم را بستم ،

  5. قسمت اول
    نویسنده :فاطمه کریم آقایی

    تقدیم به نگاه مهربانتان

    دخترک تنها و خسته گوشه ای از پارک نشسته بود. زانوهایش را بغل کرده بود .

    مردی روبروی دخترک زیر درختی لم داده بود. و زیرچشمی به دخترک نگاه میکرد.

    دخترک کیف دستی اش را برداشت و دوباره به دورتا دور پارک قدم برداشت. تا جای دنجی برای نشستن پیدا کند.

    از نگاه مرد غریبه می ترسید .به پشت سرش نگاه کرد کسی را ندید.

    درختی دید که سایه آفتابی زیرش افتاده بود. نشست دست در کیفش کرد و تکه نانی که باقی مانده بود را درآورد و دندانی زد خسته وناتوان سرش را روی زانوهایش گذاشت و بخواب رفت .

    _بلندشو دختر جون  با تو هستم معلوم تنهایی

    اسمت چیه؟

    دخترک از خواب پرید .آشفته شد .ترسید .خودش را به طرفی کشاند.

    _نترس جونم نترس وا چخبرته مگه جِن دیدی ،؟دیدم تنهایی گفتم بیام باهم ی گپی بزنیم معلومه گرسنه ای اینو بگیر بخور، تازه واردی ،چی میزنی هان؟ چی میخوای ؟لب تر کن سه سوت برات آماده میکنم بخودم بگی حله زیر چشمات چرا سیاهیه ؟کتک خوردی.مرد نیست کسی که دست رو دختر بلند کنه؟

    تو کی هستی؟چکارم داری ؟از من دور شو .

    _هیشکی، چکارت دارم، دیدم تنهایی خواستم بگم جای خوابی، کاری، میدونیکه، جریانی، خواستی برات آماده کنم.

    نگفتی اسمت چی چیه. من تقریبا هر روز اینجا هستم. تورو تا حالا اینورا ندیدم.

    مسافری؟یا رهگذر؟چی ای ؟نکنه فراری ای؟معتادی چی هستی خوب بنال ببینیم چکاره ای کارتو راه بندازم دختر جون.

    هیچکدوم.

    _من شهنازم بهم میگن شهناز بی کله، این که رو تنمه رو ندارم کُلَن. کله ماله خودم نیست همه غلطی میکنم. ولی مراقبم. مثل عقاب تیزم. همه رو خوب میفهمم ریزو درشت، پسراز پدر ،دختر از ننه،پرنده رو از چرنده، عملی و دزد، نامرد و ناجور ،رفیق و نا رفیق ، با زیر ۱۸ سالم کاری ندارم. هیشکی نمیتونه اینجا این غلطا رو بکنه دهنشو آسفالت میکنم ، حالا منو خوب شناختی؟؟

    دخترجون اینجا جای امنی واسه موندن و چرت زدن نیست .

    هر روز کلاغ سیاها ،منظورم مامورا هستن. ما اینجا بهشون میگیم کلاغ سیاه ،میان چند تا رو میگیرن میبرن. اونا هم مثل تو نا وآرِدَن .دیگه اون موقع هست که میوفتی تو هولوف دونی آب خنک میخوری تا بخوای ثابت کنی کاره ای نیستی البته اگر بتونی ثابت کنیا عمرت به باد رفته .دختر جون، بهتره از اینجا بری ، اگه دنبال جای خواب بودی بیا همینجا بگو شهناز و میخوای جامو نشونت میدن صبحا برو سرکار شبا بیا پیشم .

    دخترک کیف دستی اش را برداشت و به سرعت از پارک خارج شد .

    ناگهان صدای ترمز ماشینی بلند شد،.

    دختر جون خوبی ؟

    نفس میکشه؟

    نامرد زدو رفت .کسی زنگ بزنه اورژانس بیاد .

    چی شد؟

    دنبالش کردیم نتونستیم بگیریمش فرار کرد.

    چکارش کنیم حالا ،تا اورژانس بیاد طفلی تلف میشه بزارش تو ماشین تا ببریمش بیمارستان ،خدا کنه زنده بمونه.

    همه مردم جمع شده بودن. ترافیکی شد. همه میخواستن بدونن چی شد،ماشین به حرکت درآمد به طرف بیمارستان براه افتادن ، به اورژانس بیمارستان رسیدن .

    دکتر جان تصادف کرده زدنش و در رفتن یعنی زنده میمونه.

    =سریع ببرینش اتاق عمل .

    پرستارهای بخش دخترک و به اتاق عمل بردن.

    دکتر ضربان قلبش کند شد ، دکتر جان داره کمتر میشه. =آمپول و آماده کن .

    چشم دکتر

    =دستگاه احیا رو بیارین .

    اوه خدای من داره از دست میره .

    دستگاه و آوردن عمل احیا انجام دادن و قلب دخترک دوباره شروع به تپیدن کرد.عمل ۷ ساعت طول کشید.

    دختر جان بیدارشو چشماتو باز کن ،میخوام اسمتو بدونم ، کسی و داری زنگ بزنیم بیاد پدر و مادر ؟

    الن چند هفته ای میشه اینجا هستی باید اطلاعاتتو وارد کنم.

    _چی شده من کجا هستم بدنم درد میکنه .

    سلام عزیزم تو دختر خیلی قوی ای هستی خوشحالم که به هوش اومدی بگو ببینم اسمت چیه عزیزم؟

    _من زری هستم .

    خب زری جون چند سالته؟

    _۲۱ سالمه

    میشه بگی خانوادت کجا هستن ؟

    _بفکر فرو رفتم .پدر لعنت به تو ، جرقه ای به ذهنم زده شد. دردی در چشمانم احساس کردم .بدنم سست شد. خنده های شیطانی پدرم و برادرام به گوشم رسید. انگار همین دیروز بود که حلقه دار را دور گلویم انداخته بودن. احساس تنگی نفس داشتم .نمیتوانستم نفس بکشم. نفسهام به شماره افتادن. ضربان قلبم تند شد. انگار میخواستن از وسط سینه ام به بیرون پرواز کنن .سر درد شدیدی گرفتم .

    یکی لوله ای به دهانم کرد .سوزنی بدستم فرو کردن. باز صدای لعنتی اون دستگاه به گوشم رسید. بین زمین و آسمان معلق شدم. از دور مادرم را دیدم .دستانش بسویم دراز کرده بود. بطرفش رفتم .گلویش پاره بود. خون همه بدنشو پوشانده بود. صدایم میکرد. زری وقتش نیس تو میتونی.

    همه جا تاریک شد. مادرم رفت .زیر پایم زمینی نبود. در خلا تاریکی تنها مانده بودم .ترسیده بودم. دنبال راه فراری بودم. یک لحظه به بالا پرتاب شدم .درد عجیبی در سینه ام حس کردم. یکبار نه چندبار تکرار شد.دوباره آرام شدم. بدنم خسته بود. باز دردهایم باز سردردم .

    وای دختر جون چی شدی ؟

    خداروشکر عمرش به دنیا بود.

    دستانم را به تخت بسته بودند.

    آن چسب لعنتی روی صورتم چقدر آزار دهنده بود.

    گلویم درد میکرد سردم بود.  به اطرافم نگاه کردم همه جا سفید بود.

    ملحفه ای سفید روی بدنم پوشانده بودند.

    پاهایم را جمع کردم ، درد عجیبی داشت یکی از پاهایم سنگینی میکرد .

    عجب بوی بدی می آید از این بو متنفرم بوی تند الکل .

    آب دهانم را نمی توانم قورت بدم لعنتی گلویم چقدر درد میکند .

    از ته گلویم صدا میزنم تشنه ام کمکم کنید .

    محکم با کف دست به بغل تخت میکوبم شاید کسی بشنود.

    ولی صدایی مانند خفگی از گلویم به بیرون می آید .معلوم بودکسی متوجه ناله هایم نمیشود .به اطرافم نگاهی کردم. پرده ای به دو طرف تختم آویزان بود .خوب که گوش کردم ریتم صدای چند دستگاه به گوشم رسید .

    خیالم راحت شد تنها نیستم.

    اینجا را یکبار دیگر تجربه کرده بودم .وقتی که پدرم و برادرانم سر اون مسئله فروش من به اون پسرک مواد فروش کوتوله کچل تا حد مرگ کتکم زدن و مادرم بیچاره بدن نیمه جانم را به بیمارستان آورد .آری اینجا را خوب به یاد می آورم .

    کاش مرده بودم. کاش همون روز زیر دستانشان جان داده بودم .

    پدر به جای کتک زدنم چرا راحتم نکردی؟ چرا به این زندگی نکبت بار من پایان ندادی ؟، این زندگی سگی چه بدرد من میخورد؟ تا چشم باز کردم فقط و فقط کتک کاری و فحاشی، بوی گند مواد ،الکل و دورهمی های شبانه ،پذیرایی از مردان کثیف و دستکاری شدن های مردان مست و لاابالی ،آن خنده های زشت و کثیف،هر شب با ترس به رختخواب رفتن ها و کابوس دیدن و شعر خوانی مردان مست.

    زری زیباست ،زری چه موهایی داری، زری برام میرقصی زری بنشین اینجا در کنارم، زری عرق بیار و زری زری گفتن هایشان،  کتک زدن هر شب هم که جای شام شبم بود .کوتاه کردن موهایم. پوشیدن لباس های کهنه برادرانم . فقط بخاطر اینکه دختر بودم .لعنت به تو پدر. لعنت به اون خاطرات. مرور کردنش هم  برایم عذاب آور است .

    اشک در چشمانم حلقه زد .آه فرهاد کجایی ترک کردن تو تاوانی سهمگین دارد.

    دارم خفه میشوم. با دستانم به گوشه تخت دوباره میکوبم. کسی صدایم را نمی شنود .دستم به سیمی برخورد میکند. آن را می کشم .صدای آن دستگاه الن ممتد می زند .چند نفر به طرف تختم می آیند .به سرعت سیم را دوباره به دستگاه وصل میکنند.

    _چی شد دختر جان خوبی؟ چرا دستگاه قطع شد ؟چرا تقلا میکنی ؟میخواهی دوباره حالت بد شود .همینجوریش هم خدا خیلی دوستت داشت برگشتی .

    خنده ای کردم ،خدا!!! کلمه خدا چقدر برایم آشنا بود هر شب صدایش کردم هر شب گریه کردم پس چرا نیامد،؟ چجوری میگه خدا دوستم داشت،؟!

    _چیه عزیزم چیزی میخواهی ،نمیفهمم ،آرام باش،آرام.

    حرف میزدم ولی صدایم نامفهوم بود به عجز و ناتوانی افتاده بودم، اشک از کنار چشمانم سرازیر شد ،

    به گریه افتادم. انگشتانم را تکان دادم. پرستار یکی از دستانم را باز کرد .

    دستم را به بالا گرفتم و تقاضای آب کردم و دستم را بطرف گلویم بردم و تکان دادم.

    _تشنه ای؟ باشه فقط آرام باش و گرنه مجبور میشوم باز دستتو ببندم.

    عاجزانه نگاهش کردم .

    تکه ای از باند را به آب آغشته کرد . آن را گوشه لبم فشار داد چند قطره ای آب به گلویم ریخته شد. سوزشی تیغ مانند در گلویم احساس کردم .سرم را تکان دادم و دوباره چند قطره دیگر به دهانم ریخت .قطره های آب مانند آبیاری صحرای خشک بود .انگار چند سال بودکه تشنه بودم.

    پرستار_ گفت: عزیزم اگر آرام باشی اون یکی دستت را باز میکنم.

    با چشمان اشک آلودم به صورتش نگریستم .پرستار زیبایی بود. سن و سالی نداشت .از حرکات بدن و دستش متوجه شدم مهربان است. معلوم است که سالهای اول خدمتش هست. همه کارهارو مرتب انجام میداد.خیلی خوب مسلط بود. دستانم را باز کرد. کمی ماساژ داد . به صورتم لبخندی زد .

    دور دهانم را تمیز کرد.دستی به موهایم کشید .

    روسری سرم را دوباره مرتب کردو بست . با دستمالی تمیز اشکهایم را پاک کرد. از لرزش دستانم و بدنم متوجه شد که سردم شده .ملحفه ای آورد و روی بدنم انداخت .

    به لوله داخل گلویم اشاره کردم .

    _گفت نگران نباش،اگر آرامش پیدا کنی و خودت نفس بکشی و دکتر دستور بده از دهانت بیرون می آوریم فقط تو قول بده آرام باشی و بخودت کمک کنی ما هم مراقبت هستیم نگران نباش این زنگ را در کنارت میگذارم هرکاری داشتی خبرم کن حالا راحت استراحت کن.

  6. اردوی مدرسه
    نمیدانم کلاس چندم دبستان بودم. اما مهم نیست. می خواستند بچه های کلاس ما را ببرند اردو. از ما خواستند رضایت نامه ببریم. با ذوق و شوق از مدرسه به خانه رفتم. مادرم داشت غذا درست می کرد و زیر لب شعری را زمزمه می کرد. من خوشدل و شادان موضوع اردو را به مادرم گفتم.
    من: مامان مدرسه میخواد بچه ها رو ببره اردو.
    مامان: خب
    من: خب دیگه منم میخوام برم.
    مامان: میخوان کجا ببرن؟
    من: همین دور و برا.
    مامان: همین دوروبرا کجاست؟
    من: یه جنگل اطراف یه امامزاده ای دوروبر ساری. قشنگه.
    مامان: نه مادر جاده اش خطرناکه.
    من: جاده اس دیگه. مثل همه جاده ها. مگه ما تو جاده نمیریم؟!
    مامان: ما با ماشین خودمون میریم. اینا با اتوبوس میبرن. مگه نه؟
    من: آره خب اتوبوسه. ولی چه ربطی داره! یعنی چون با ماشین خودمون میریم خطری نداره؟!
    مامان: داره. ولی بالاخره اینا خطرشون بیشتره.
    من: اینجوری باشه هیج جا نمیشه رفت. باید نشست خونه. چون ممکنه از در خونه بری بیرون یه بلایی سرت بیاد!
    مامان: نه مادر ولش کن خطرناکه.
    من: مامان!!!
    و این چنین مکالمه ما به جایی که میخواستم نرسید. از من اصرار و از مادرم انکار. رفتم به اتاقم و در را محکم بستم. شب که پدرم آمد او هم به جمع مخالفان پیوست. خواهرم دلش برایم سوخت. ولی کاری از دستش بر نمی آمد. او چهار سال از من کوچکتر بود. سن و سالی نداشت که از من دفاع کند. هر چه میدانستم به کار بستم تا شاید دل پدر و مادرم نرم شود. افاقه نکرد. دیگر بیشتر از این بگو مگو نکردم. رفتم در اتاقم. روی تختم ولو شدم. سرم زق زق می شد. بغض بیخ خرم را گرفته بود. افکار مختلف مثل مگسی در روح من دور می زدند. خواهرم به اتاق آمد. با نگاه معصومانه اش به من دلداری داد. من هم با نگاهم از او تشکر کردم. در ذهنم بار ها صحنه اردو رفتنم را باز آفرینی کردم. کاش زودتر ساعت های دراز و سنگین شب پایان می یافت. پس از مدتی تقلا در تختم خواب من را با خود به دنیای رویا برد. دیدم مامان رضایت نامه را امضا کرد. من با سرخوشی رفتم مدرسه. اتوبوس جلوی در مدرسه بود. معلم و ناظم بچه ها را به صف کردند. هر کس بعد از خواندن اسمش و تحویل رضایت نامه سوار اتوبوس میشد. وقتی اسمم را خواندند هول زده سوار اتوبوس شدم. کنار یکی از دوستانم نشستم. اتوبوس شهر را پشت سر گذاشت. وارد جاده شدیم. همه جا سرسبز بود. صدای پرندگان با صدای بچه ها دراتوبوس در هم آمیخته شد. اتوبوس به پیچ جاده رسید یک تریلی جلویش بود. می خواست از تریلی سبقت بگیرد. ناگهان سر خورد. کنترلش را از دست داد. نمی توانست ترمز بگیرد. بچه ها جیغ می زدند. معلم ها در سکوت زیر لب چیزی زمزمه می کردند. من فقط مات مانده بود. ناگهان دنیا تیره و تار شد. چشم که باز کردم دیدم روی تخت اتاقم هستم. خیس عرق شده بودم. قلبم گروپ گروپ می زد. شب بود. سکوت بود.
    صبح که بیدار شدم به روی خودم نیاوردم که دیشب چه خوابی دیدم. صبحانه را در سکوت خوردم. به اتاقم رفتم. از پشت پنجره مدرسه را دید میزدم. دیدم اتوبوس آمد. معلم و ناظم بچه ها را به صف کردند. هر کس بعد از خواندن اسمش و تحویل رضایت نامه سوار اتوبوس میشد. بغض راه گلویم را بسته بود. صدای خواهرم را از طبقه پایین شنیدم. خداحافظی کرد. میخواست به مدرسه برود. پدرم هم رفت. ناگهان دستی را روی شانه هایم احساس کردم. برگشتم. مادرم بود. با نگاه مهربانش دلداریم میداد. میگفت ناراحت نباش. آخر هفته با ماشین خودمان می رویم همان جا که بچه های مدرسه تان امروز رفتند. چه فایده! میخواستم با همکلاسی هایم بروم. میخواستم چیزهایی جدید تجربه کنم. همان موقع نگاهم با نگاه مادرم گره خورد. نگرانی را در چشمهایش می دیدم. مادر گفت: مادر نشدی بفهمی.

    داشتم غذا درست می کردم. زیر لب یکی از شعرهای مورد علاقه ام را زمزمه می کردم. دخترم شورانگیز وارد شد. از مدرسه آمده بود. ماجرای اردو رفتن را برای من تعریف کرد. گفت که او هم دوست دارد برود. گفتم کجا می برند. گفت جنگلی نزدیک یک امامزاده اطراف ساری. من علی رغم اینکه دلم نمیخواست او را ناامید و ناراحت کنم گفتم نه مادر خطرناک است. بعد پیش خودم فکر کردم جاده است. خطر دارد. مگر نه اینکه این همه در صفحه حوادث در مورد بی دقتی رانندگان و تصادفات جاده ای می نویسند. او همچنان اصرار می کرد. من هم مصرانه روی حرفم پافشاری می کردم. گفتم این ها با اتوبوس می برند خطر دارد ما با ماشین خودمان می رویم. خلاصه از او اصرار و از من انکار. گفت و گوی مان چند دقیقه ای به طول انجامید. آخر هم دخترم با ناراحتی رفت به اتاقش و در را محکم پشت سرش بست. شب که همسرم آمد او هم با من هم نظر بود. دخترم تمام تلاشش را می کرد تا شاید به نحوی ما را راضی کند. من اصلا دلم رضا نمی داد. زیاد بگو مگو نکرد. دوباره رفت به اتاقش. دلم برایش سوخت. ولی نه من و نه پدرش حس خوبی به این سفر نداشتیم. نگران جاده و ماشین بودیم. نگران بودیم خدای نکرده اتفاقی بیفتد. شب که به اتاقمان رفتم خواب به چشمم نمی آمد. پس از کشمکش بسیار با افکارم بالاخره خوابیدم.
    دل به شک بودم. بالاخره رضایت نامه را امضا کردم. دخترم با ذوق و شوق از من خداحافظی کرد و رفت. خیلی نگران بودم. از پشت پنجره دیدم که همه بچه ها سوار اتوبوس شدند. دخترم هم سوار شد. چند ساعتی گذشت. دل توی دلم نبود. نگران بودم. ناگهان تلفن افتاد به زنگ زدن. سراسیمه دویدم سمت تلفن. صدایی زنگدار گفت که از بیمارستان زنگ می زند. گفت اتوبوس تصادف کرده. گفت بچه ها را آوردند بیمارستان. در یک چشم به هم زدن دنیا مقابل دیدگانم تیره و تار شد. دیگر نفهمیدم چه گفت. با تپش قلب از خواب پریدم. وای خدارو شکر خواب بود!
    صبح به روی خودم نیاوردم. دخترم با ناراحتی صبحانه اش را خورد. دوباره به اتاقش رفت. دختر کوچکم رفت مدرسه. همسرم هم رفت سرکار. به اتاق دخترم رفتم. داشت از پشت پنجره بچه های مدرسه را می دید که سوار اتوبوس می شدند. دستم را روی شانه اش گذاشتم. برگشت نگاهم کرد. با نگاهم دلداریش دادم. گفتم ناراحت نباش. آخر هفته با ماشین خودمان می رویم. می رویم همان جا که بچه های مدرسه تان امروز رفتند. گفت چه فایده! میخواستم با همکلاسی هایم بروم. میخواستم چیزهایی جدید تجربه کنم. همان موقع نگاهمان به هم گره خورد. دیگر چیزی نگفت. گفتم: مادر نشدی بفهمی. پیش خودم فکر کردم چه خوب شد رضایت نامه را امضا نکردم.

  7. قسمت ۲
    ز ماشین پیاده شدم. آره خودش بود برای اولین بار که با فرهاد قرار گزاشتم همینجا بود یادش بخیر به چشمانم زل زده بود .انگار گمشده اش را یافته بود. دستم را محکم گرفته بود. انگار ترس از جدایی در وجودش بیداد میکرد. ولی من آن روز خسته بودم. دستانم جان نداشت. قلبم سیاه شده بود. گوشه صورتم مثل همیشه کبود بود .آنقدر در آینه صورتم را این شکلی دیده بودم که باورم شده بود مادرزادیست . سرم را برگرداندنم. ماشین سفید رنگ زیبایی زیر تابلو بود .به داخلش نگاه کردم .کسی را ندیدم .دلهره تمام وجودم را در بر گرفت. نکند فرهاد روز قرارمان را فراموش کرده . شاید من روزهارا اشتباه کرده بودم.

    یاقوت هم به کافه سر خیابان رفته بود. باید تا آنجا راه میرفتم. قدم هایم را بلند بلند برداشتم. به لبه جوی آب که رسیدم پایم لیز خورد. دستی دور کمرم حلقه شد..

    باورم نمیشد.مثل ماه میدرخشید. لبهایم به لرزه افتاده بود. اشک از چشمانم سرازیر شد .سرجایم خشکم زده بود. باد و نم نم باران خوب کارشان را بلد بودن. با افتادن هر قطره اشک از چشمانم نسیمی میوزید و به هر سوی پرتاب شان میکرد .

    فرهاد دستش را بسویم دراز کرد.

    بطرف فرهاد رفتم .بصورتش نگاه کردم. از فرط خوشحالی نمیدانستم گریه میکنم یا خنده.

    دسته گل را بطرفش دراز کردم. فرهاد دستم را گرفت. شاخه های گل را بو کرد .گفت: بیا بریم .

    بدنبالش رفتم. به زیر تابلو رسیدیم .لبه خیابان بطرف همان ماشین رفتیم .در را برایم باز کرد. سوار شدیم .

    میخواستم دهانم را باز کنم .از همه چیزبگویم.

    ولی فرهاد سکوت را شکست .

    فرهاد گفت:موهایت را دوست دارم .دستم را بطرف موهام بردم.

    _فرهاد گفت:همینجوری بهتره بزار بلندتر بشه .

    گفتم:فرهاد من فرار کردم . تصادف کردم ،،،.

    فرهاد به چشمانم نگاه کرد و سکوت کرد .

    مثل دختر بچه ها شده بودم. دوست داشتم یقه پیراهنشو بگیرم و برایش صحبت کنم. من شیرین زبونی کنم اون ناز من را بکشد.

    گفتم:من ادامه تحصیل دادم فرهاد. برای دانشگاه آماده میشوم.

    . فرهاد دست در جیب کت سورمه ای رنگش کردو نامه ای بدستم داد و گفت وقتی رسیدی به خانه حتما بخوان.

    نامه را در دستم گرفتم .یاد کوکی های یاقوت افتادم سر جعبه را باز کردم جلوی فرهاد گرفتم .

    یک عدد کوکی را برداشت و نزدیک به لبانم کرد.

    گفت :بخور کامت را شیرین کن . دندانی به کوکی زدم. شکلات از وسطش به روی لباسم ریخت. من و فرهاد باهم بلند خندیدیم ..

    همه اتاق را زیرو رو کردم. کمد لباسم را خالی کردم. لابلای کتاب ها را گشتم .صدای زنگ در خانه می آید. انگار یاقوت قصد باز کردن در را ندارد. شنلم را برداشتم پاکت نامه فرهاد از وسطش به روی زمین افتاد. بلاخره پاکت نامه را پیدا کردم .آن را برداشتم و به طرف در حیاط رفتم .در را باز کردم. نگاهم به صورت فرهاد افتاد. با سبد گل زیبای ارغوانی .جلوی در حیاط ایستاده بود. پشت سرش صدای موسیقی سنتی شروع به نواختن کرد. چند قدم به عقب برگشتم. نسیم خنکی میوزید. موهایم به رقص درآمده بود. به پشت سرم نگاه کردم. یاقوت با کیک تولد که روی آن شمعی گذاشته بود به من لبخند میزد. درخت آبشار طلایی هم با آن شاخه های بلندش چه زیبا تکان میخورد .باور کردنش سخت بود. ولی فرهاد بود .روی دو زانویش نشسته بود .جعبه جواهراتی را روبرویم گرفته بود._فرهاد گفت:با من ازدواج کن زری.

    مات و و مبهوت به فرهاد نگاه کردم. دوباره به یاقوت نگاه کردم .سرش را به نشانه تایید تکان داد .

    دستان فرهاد را گرفتم و آن را بلند کردم .

    _فرهاد گفت:تولدت مبارک عشق پاییزیه من .

    حلقه را از دستش گرفتم و به انگشتم کردم.

    یاقوت از پشت سر  روی سرمان گل های زرد رنگی میریخت .

    پاکت نامه دیگر باز نشد و بایگانی شد.

    نویسنده :فاطمه کریم آقایی

  8. نویسنده :فاطمه کریم آقایی

    دخترک تنها و خسته گوشه ای از پارک نشسته بود. زانوهایش را بغل کرده بود .

    مردی روبروی دخترک زیر درختی لم داده بود و زیرچشمی به دخترک نگاه میکرد.

    دخترک کیف دستی اش را برداشت و دوباره به دورتا دور پارک قدم برداشت. تا جای دنجی برای نشستن پیدا کند.

    از نگاه مرد غریبه می ترسید. به پشت سرش نگاه کرد. کسی را ندید.

    درختی دید. که سایه آفتابی زیرش افتاده بود. نشست. دست در کیفش کرد . تکه نانی که باقی مانده بود را درآورد .دندانی زد. خسته وناتوان سرش را روی زانوهایش گذاشت و بخواب رفت .

    _بلندشو دختر جون  با تو هستم معلوم تنهایی

    اسمت چیه؟

    دخترک از خواب پرید .آشفته شد. ترسید. خودش را به طرفی کشاند.

    _نترس جونم نترس وا چخبرته مگه جِن دیدی ،؟دیدم تنهایی گفتم بیام باهم ی گپی بزنیم. معلومه گرسنه ای اینو بگیر بخور، تازه واردی ،چی میزنی هان؟ چی میخوای ؟لب تر کن سه سوت برات آماده میکنم. بخودم بگی حله. زیر چشمات چرا سیاهیه ؟کتک خوردی.مرد نیست کسی که دست رو دختر بلند کنه؟

    تو کی هستی؟چکارم داری ؟از من دور شو .

    _هیشکی، چکارت دارم، دیدم تنهایی خواستم بگم جای خوابی، کاری، میدونیکه، جریانی، خواستی برات آماده کنم.

    نگفتی اسمت چی چیه. من تقریبا هر روز اینجا هستم. تورو تا حالا اینورا ندیدم.

    مسافری؟یا رهگذر؟چی ای ؟نکنه فراری ای؟معتادی چی هستی خوب. بنال ببینیم چکاره ای. کارتو راه بندازم دختر جون.

    هیچکدام.

    -من شهنازم بهم میگن شهناز بی کله، این که رو تنمه رو ندارم کُلَن. کله ماله خودم نیست. همه غلطی میکنم. ولی مراقبم. مثل عقاب تیزم. همه رو خوب میفهمم. ریزو درشت، پسراز پدر ،دختر از ننه،پرنده رو از چرنده، عملی و دزد، نامرد و ناجور ،رفیق و نا رفیق ، با زیر ۱۸ سالم کاری ندارم .هیشکی نمیتونه اینجا این غلطا رو بکنه .دهنشو آسفالت میکنم .حالا منو خوب شناختی؟؟

    دخترجون اینجا جای امنی واسه موندن و چرت زدن نیست .

    هر روز کلاغ سیاها منظورم مامورا هستن. ما اینجا بهشون میگیم کلاغ سیاه .میان چند تا رو میگیرن میبرن. اونا هم مثل تو نا وارِدَ هستن. دیگه اون موقع هست که میوفتی تو هولوف دونی آب خنک میخوری. تا بخوای ثابت کنی کاره ای نیستی ،البته اگر بتونی، ثابت کنیااا عمرت به باد رفته. دختر جون، بهتره از اینجا بری ، اگه دنبال جای خواب بودی بیا همینجا بگو شهناز و میخوای جامو نشونت میدن صبحا برو سرکار شبا بیا پیشم .

    دخترک کیف دستی اش را برداشت و به سرعت از پارک خارج شد و

    ناگهان صدای ترمز ماشینی بلند شد،.

    دختر جون خوبی ؟

    نفس میکشه؟

    نامرد زدو رفت ،کسی زنگ بزنه اورژانس بیاد.

    چی شد.؟

    دنبالش کردیم نتونستیم بگیریمش فرار کرد.

    چکارش کنیم حالا ،تا اورژانس بیاد طفلی تلف میشه بزارش تو ماشین تا ببریمش بیمارستان ،خدا کنه زنده بمونه.

    همه مردم جمع شده بودن ترافیکی شد .ماشین به حرکت درآمد به طرف بیمارستان براه افتادن . به اورژانس بیمارستان رسیدن .

    _دکتر جان تصادف کرده زدنش و در رفتن یعنی زنده میمونه.

    دکتر گفت:سریع ببرینش اتاق عمل .

    پرستارهای بخش دخترک و به اتاق عمل بردن.

    عمل احیا را انجام دادند . قلب دخترک دوباره شروع به تپیدن کرد.عمل ۷ ساعت طول کشید.

    دختر جان بیدارشو چشماتو باز کن ،میخوام اسمتو بدونم ، کسی و داری زنگ بزنیم بیاد پدر و مادر ؟

    الن چند هفته ای میشه اینجا هستی باید اطلاعاتتو وارد کنم.

    _چی شده من کجا هستم بدنم درد میکنه .

    سلام عزیزم خوشحالم که به هوش اومدی بگو ببینم اسمت چیه عزیزم؟

    _من زری هستم .

    میشه بگی خانوادت کجا هستن ؟

    _بفکر فرو رفتم .پدر لعنت به تو ، جرقه ای به ذهنم زده شد.دردی در چشمانم احساس کردم .بدنم سست شد .خنده های شیطانی پدرم و برادرام به گوشم رسید .انگار همین دیروز بود که حلقه دار را دور گلویم انداخته بودن. احساس تنگی نفس داشتم .نمیتوانستم نفس بکشم .نفسهام به شماره افتادن .ضربان قلبم تند شد. انگار میخواستن از وسط سینه ام به بیرون پرواز کنن. سر درد شدیدی گرفتم .

    یکی لوله ای به دهانم کرد .سوزنی بدستم فرو کردند. بین زمین و آسمان معلق شدم .از دور مادرم را دیدم .دستانش بسویم دراز کرده بود. بطرفش رفتم. گلویش پاره بود. خون همه بدنش را پوشانده بود .صدایم میکرد .زری وقتش نیس.

    همه جا تاریک شد .مادرم رفت. زیر پایم زمینی نبود. در خلا تاریکی تنها مانده بودم. ترسیده بودم .دنبال راه فراری بودم .یک لحظه به بالا پرتاب شدم .درد عجیبی در سینه ام حس کردم. یکبار نه چندبار تکرار شد. دوباره آرام شدم. بدنم خسته بود .باز دردهایم .باز سردردم .

    دستانم را به تخت بسته بودند.

    آن چسب لعنتی روی صورتم چقدر آزار دهنده بود.

    گلویم درد میکرد .سردم بود.  به اطرافم نگاه کردم .همه جا سفید بود.

    ملحفه ای سفید روی بدنم پوشانده بودند.

    پاهایم را جمع کردم .درد عجیبی داشت. یکی از پاهایم سنگینی میکرد .

    عجب بوی بدی می آید. از این بو متنفرم .بوی تند الکل .

    آب دهانم را نمی توانم قورت بدم .لعنتی گلویم چقدر درد میکند .

    از ته گلویم صدا میزنم .تشنه ام .کمکم کنید .

    محکم با کف دست به بغل تخت میکوبم شاید کسی بشنود.

    ولی صدایی مانند خفگی از گلویم به بیرون می آید .معلوم بودکسی متوجه ناله هایم نمیشود .به اطرافم نگاهی کردم. پرده ای به دو طرف تختم آویزان بود .خوب که گوش کردم ریتم صدای چند دستگاه به گوشم رسید .

    خیالم راحت شد تنها نیستم.

    اینجا را یکبار دیگر تجربه کرده بودم .وقتی که پدرم و برادرانم سر اون مسئله فروش من به اون پسرک مواد فروش کوتوله کچل تا حد مرگ کتکم زدن و مادر بیچارم بدن نیمه جانم را به بیمارستان آورد .آری اینجا را خوب به یاد می آورم .کاش مرده بودم .کاش همان روز زیر دستانشان جان داده بودم.

    پدر به جای کتک زدنم چرا راحتم نکردی؟ چرا به این زندگی نکبت بار من پایان ندادی ؟، این زندگی سگی چه بدرد من میخورد؟ تا چشم باز کردم فقط و فقط کتک کاری و فحاشی.بوی گند مواد .الکل و دورهمی های شبانه . پذیرایی از مردان کثیف و دستکاری شدن های مردان مست و لاابالی ،آن خنده های زشت و کثیف،هر شب با ترس به رختخواب رفتن ها و کابوس دیدن و شعر خوانی مردان مست. کتک زدن هر شب هم که جای شام شبم بود .کوتاه کردن موهایم .پوشیدن لباس های کهنه برادرانم .فقط بخاطر اینکه دختر بودم ، لعنت به تو پدر. لعنت به اون خاطرات.مرور کردنش هم  برایم عذاب آور است .اشک در چشمانم حلقه زد .آه فرهاد کجایی ترک کردن تو تاوانی سهمگین دارد.

    دارم خفه میشوم. با دستانم به گوشه تخت دوباره میکوبم. کسی صدایم را نمی شنود .دستم به سیمی برخورد میکند. آن را می کشم. صدای آن دستگاه الن ممتد می زند .چند نفر به طرف تختم می آیند. به سرعت سیم را دوباره به دستگاه وصل میکنند.

    _چی شد دختر جان خوبی؟ چرا دستگاه قطع شد. میخواهی دوباره حالت بد شود همینجوریش هم خدا خیلی دوستت داشت برگشتی .

    خنده ای کردم ،خدا!!! کلمه خدا چقدر برایم آشنا بود

    هر شب صدایش کردم .هر شب گریه کردم. پس چرا نیامد.

    _چیه عزیزم چیزی میخواهی ؟نمیفهمم ،آرام باش.

    حرف میزدم ولی صدایم نامفهوم بود. به عجز و ناتوانی افتاده بودم. اشک از کنار چشمانم سرازیر شد .

    به گریه افتادم. انگشتانم را تکان دادم. پرستار یکی از دستانم را باز کرد .دستم را به بالا گرفتم و تقاضای آب کردم و دستم را بطرف گلویم بردم و تکان دادم.

    _تشنه ای؟ باشه فقط آرام باش و گرنه مجبور میشوم باز دستتو ببندم.

    عاجزانه نگاهش کردم .

    تکه ای از باند را به آب آغشته کرد . آن را گوشه لبم فشار داد چند قطره ای آب به گلویم ریخته شد. سوزشی تیغ مانند در گلویم احساس کردم .سرم را تکان دادم .قطره های آب مانند آبیاری صحرای خشک بود .انگار چند سال بودکه تشنه بودم.

    پرستار_ گفت: عزیزم اگر آرام باشی اون یکی دستت را باز میکنم.

    با چشمان اشک آلودم به صورتش نگریستم .پرستار زیبایی بود. سن و سالی نداشت .از حرکات بدن و دستش متوجه شدم مهربان است. معلوم است که سالهای اول خدمتش هست. همه کارهارو مرتب انجام میداد.خیلی خوب مسلط بود. دستانم را باز کرد. کمی ماساژ داد.

    دور دهانم را تمیز کرد.دستی به موهایم کشید .

    روسری سرم را دوباره مرتب کردو بست . با دستمالی تمیز اشکهایم را پاک کرد. از لرزش دستانم و بدنم متوجه شد که سردم شده .ملحفه ای آورد و روی بدنم انداخت .

    به لوله داخل گلویم اشاره کردم .

    _گفت نگران نباش،اگر آرامش پیدا کنی و خودت نفس بکشی و دکتر دستور بده از دهانت بیرون می آوریم. فقط تو قول بده آرام باشی و بخودت کمک کنی ما هم مراقبت هستیم .این زنگ را در کنارت میگذارم هرکاری داشتی خبرم کن.

    دو دستم را به آرامی به هم نزدیک کردم .مچ دستم را گرفتم. دستانم میلرزید. چندین بار انگشتانم را باز و بسته کردم. بند بند انگشتم درد میکند. سرم را بلند کردم به پاهایم نگاه کردم. لوله در دهانم کشیده شد. چسب روی صورتم پوستم را جمع کرد. اوه خدای من پایم شکسته است. اون یکی پایم هم که پانسمان است. دستم را به داخل موهایم کردم. به هم چسبیده بودند .موهایم خونی بود. طرف چپ سرم پانسان بود.

    .ملحفه را رویم کشیدم. دستم را روی صورتم گذاشتم و به آرامی دعای هر شبم را خواندم .

    چشمانم را باز کردم. زنی زیبا با چشمانی آبی رنگ .صورتی گرد سفید و لبخندی زیبا که گونه هایش را به دوطرف صورتش کشانده بود .سرش را به من نزدیک کرد.

    _سلام عزیزم من پرستار تو هستم از امروز هرکاری داشتی برایت انجام می دهم تو فقط لب تر کن ،.

    یعنی چی؟

    _یعنی اینکه تا زمانی که سرپا بشی پیشت میمونم .

    کسی از شما خواسته مراقب من باشید؟

    _آقای شاهرخ آتشی همونکه شما رو به بیمارستان آورد و جانت را نجات داد.

    آخه چه دلیلی داره اینکارو انجام بده؟

    _ربطشو نمیدونم ولی از آنجایی که می شناسمشون انسان خیری هستند.

    خودشون کجا هستند.

    _نیستند برای انجام کاری به سفر رفتند،البته این چند هفته بیمارستان بودن پشت آن در،مراقب شما تا من آمدم و خیالشون هم از شما راحت شد رفتند. نگران نباش تو فقط خوب شو.

    به فکر فرو رفتم من باید خوب شوم؟برای چی؟ کسی که آرزوی مرگ دارد می داند که بیرون از اینجا حتما کشته میشود آنها مرا زنده نمیگذارند حتما همه جارو دنبالم گشتن.

    من کی مرخص میشوم؟

    _عزیزم دکتر الان آمدن و آزمایش ها و وضعیت جسمانی تو را چک کردن . اگر همه چیز خوب پیش بره چند روز دیگر مرخص میشی. نگران نباش من پیشت هستم. حتی بعد از ترخیص. آقا شاهرخ ترتیب همه کارها رو داده تو فقط خوب شو آینده بسیار خوبی پیش رو داری .

    آینده ؟کدام آینده ؟آینده ای که می دانم جزی از کارتن خواب های این شهر می شوم و تا اخر عمرم باید فراری باشم تا زنده بمانم.

    _امروز پرستار میاد لوله را از دهانت بیرون می آورد.

    لوله انگار عضوی از بدنم شده بود. با هم کنار آمدیم. پرستار امدو من هوای زیادی را خودم به ریه هایم بردم .قفسه سینه ام دردناک بود .ولی پرستار خوشحال شد و رفت.

    چند روزی گذشت و من هر روز بهتر میشدم. یاقوت هم در کنارم بود و جز انرژی و حرفهای امید بخش چیزه دیگری برای صحبت کردن نداشت .از روی تخت بلند شدم. چند قدمی راه رفتم. یک طرفم یاقوت و طرف دیگرم عصایی در دستم بود. پاهایم می لرزید. ناامید و ناتوان به زمین افتادم .هرکاری کردم نتوانستم بلند شوم .یاقوت و چند پرستار بطرفم آمدن . مرا بر روی تخت گذاشتند.سرم به شدت درد گرفته بود. به گریه افتادم.یاقوت دستی به صورتم کشید.

    _ گفت :از فردا فیزیوتراپ میاد کمکت میکنه تا دوباره راه بری. پس حالا استراحت کن.

    بعد از چند روز باز شروع کردم به راه رفتن کوتاه ولی بدون زمین خوردگی .

    نیمه های ظهر بود که نامه ترخیصم را دست یاقوت دیدم .

    _یاقوت گفت :روز موعود فرا رسیده این ها را کمکت میکنم بپوشی باید بریم .

    کجا بریم من جایی برای ماندن ندارم.

    دلهره تمام وجودم را فرا گرفت .

    _یاقوت ادامه داد:آقای آتشی جایی را برایت فراهم کرده من هم پیشت هستم. زودباش بپوش ماشین منتظرمان است. لباسها رو پوشیدم مانتویی خاکستری دور یقه ها گلدوزی شده وپائین مانتو نقوش گلهای ختائی  و روسری مشکی شلوار جین آبی و کفش بندی اسپرت انگار برای خودم درستش کرده بودن .

    _یاقوت گفت:ماشاله چقدر بهت میاد دختر .دست آقا شاهرخ  درد نکنه چه خوش سلیقه هست. بریم که خیلی دیر شد.به همراه یاقوت به راه افتادم. ماشینی منتظرمان بود .سوار شدیم .

    کجا میریم؟ یاقوت دلهره دارم؟

    _یاقوت گفت:آقا دستور دادن شمارو ببرم منزلشون .خودشون نیستن .تو هم با خیال راحت می تونی خونش بمونی. واسه من خانمی کنی. تو دستور بده من انجام بدم .کنارت میمونم. فکر نکنا.!! از هر انگشتم هزارتا هنر میریزه .خیاطی کردم. نقاشی کردم‌.منظورم نقاشی ساختمون ها ..دست پختمو باید بخوری تابفهمی چقدر کدبانو هستم .

    و خنده ای کرد .نگاهی زیر چشمی به یاقوت کردم و باز سکوت کردم .یاقوت دستم را محکم گرفته بود .شاید حس مادرانه را به من القا میکرد. شاید… تا حالا همچین حسی در زندگیم نداشتم. حتی یادم نمی آید مادرم دست به موهایم زده باشد. چه برسد که دستانمو در دستش بگیرد.

    ولی فرهاد دستم را گرفته بود .حتی بوسه ای به پیشانیم زده بود. میدانستم که دوستم دارد .حقش نبود که رهایش کنم. آخر من کجا و فرهاد کجا.

    یادم می آید روزی برای خرید از خانه به بیرون زده بودم. تمام بدنم کبود بود. زیر چشمانم سیاه شده بود. پدرم حسابم را رسیده بود. فرهاد روبروی سبزی فروشی سر خیابون ایستاده بود. زنی را بطرفم روانه کرد. به بهانه خرید به سوپرمارکت آن طرف خیابان من را برد. فرهاد بطرفم میدوید ماشینش را روشن کرد. به همراه آن زن سوار ماشین شدم من را به درمانگاهی بردند . فرهاد بر روی دو زانو نشسته بود. کفشهایم را از پا درمیآورد .سرش به پایین حتی نگاهی به صورتم نمیکرد.فرهاد بلند شد. صورتش قرمز بود. صورتم را بوسید. سرم را روی سینه اش چسباند.  معلوم بود خیلی عصبانی است ،.نفس عمیقی کشیدم. بوی تنش چقدر آرامش بخش بود. یک بوی آشنا .

    عشق عاشقی برای من ساخته نشده بود.

    جرات عاشق شدن را نداشتم وگرنه سرم را میبریدند. بیچاره فرهاد عاشق شده بود. بارها به بهانه هایی به خانه ما امده بود ،.

    ماشین جلوی خانه ای ویلایی  ایستاد درب سفید رنگ بزرگی داشت.

    _بیا عزیزم رسیدیم.

    یاقوت در را باز کرد .درختان بلند سبز خرمالو .درخت آبشار طلائی قشنگی در گوشه حیاط و استخری با آلاچیق های قرمز رنگی طرف چپ حیاط به چشم میخورد. حیاط خانه چمن کاری شده بود .

    _بیا عزیزم بریم داخل مراقب پله ها باش .

    ساختمان دو طبقه ای بود که چند پله جلوی آن قرار داشت. با عصا آرام آرام بالا رفتم به طرف ساختمان رفتیم

    وارد سالن شدیم. لوازم خانه بسیار لوکس بود .آکواریومی پراز ماهی های زینتی زیبا . لوستر های گران قیمتی به سقف آویزان بود. خانه بسیار بزرگ بود. مبلمان سلطنتی دور یک فرش قدیمی قرمز رنگی چیده شده بود.

    _یاقوت گفت:آقای آتشی مرد با سلیقه ای  هست همیشه انتخاب های بجایی میکنه بیا بریم اتاقت را  نشانت بدم …

    به دیوار خانه قاب هایی وصل بود جای چند عدد قاب روی دیوار خالی بود. نظرم را جلب کرد. رو به یاقوت کردم و گفتم :آقای آتشی چرا این قاب هارو برداشته ؟

    _یاقوت گفت:قصه اش طولانی هست دخترم. آقا شاهرخ وقتی کسی از زندگیش حذف میشه همه چیزو از خونه و دلش بیرون‌میکنه تا دلش پاک بمونه بخاطر همین انقدر دل مهربون و بی کینه ای داره مثل پسر نداشته خود دوستش دارم. خیلی به من کمک کرد زندگیمو درست کردم. آخریا به نون شبم هم محتاج شده بودم.  روزگاری گذروندم بخدا.

    خدا حفظش کنه دست خیلیارو گرفت ، آقا شاهرخ سپرده درستو ادامه بدی بهتر شدی معلم میاد اینجا تو هم استفاده کن برای آیندت خوبه .حالا بیا بریم اتاقتو نشونت بدم استراحت کن باید زود خوبشی منم برم ی شام درست کنم غذای مورد علاقت چیه خانمم .

    نمیدونم ،. هرچی باشه میخورم .

    _باشه پس انتخاب غذا با من .

    یاقوت بطرف اشپزخانه رفت فکر کردم آخرین باری که غذای خوب خوردم کی بود چی بود چه مزه ای بود ؟

    روی تخت اتاق نشستم تخت نرمی بود. اتاق زیبایی بود. رنگ دیوار سبز روشن. تابلوی نقاشی شده زنی که لباس قرمز پوشیده بود و حالی رقصان داشت .دوتا گلدان کاکتوس پشت پنجره گذاشته بودند. یک عدد آباژور پایه بلند طلایی با آویزهای شیشه ای کنار اتاق قرار داشت.

    میز تحریر چوبی که روی آن چند عدد دفتر و خودکار و کتاب بود .کمد لباسی هم کنار درب اتاق قرار داشت. بطرفش رفتم باز کردم .چشمانم خیره شد .پر از لباسهای زیبا و رنگی کفشهای زیبای پاشنه دار کیف های ست شده با لباسها. تا آنجاییکه یادم می آید همیشه لباسهای پسرانه پوشیدم .البته دست دوم و وصله شده برادرهایم .در کمد را بستم بطرف پنجره رفتم.

    پنجره را باز کردم .

    نسیم خنکی به داخل اتاق وارد شد. صدای آویزهای شیشه ای آباژور به گوش میرسید .شاخه های آبشار طلایی به رقص درامده بودن. گویی دختری زیبا بود. رویم را بطرف تابلو دختر بالرین برگرداندم و باز به شاخه های درخت نگاه کردم چه رابطه شگفت انگیزی دارد . گوشه تخت کز کردم .پتو را تا نیمه روی بدنم کشیدم. سرم راه بر روی یک پایم قرار دادم. چشمانم را بستم .

    _هوا سرده دختر جون هنوز جون نگرفتی مریض میشی.

    سرم را بلند کردم ابتدا متوجه ورود یاقوت به اتاق نشدم ،

    _چرا لباساتو عوض نکردی بیا کمکت میکنم.

    لباسی گلدار نخی و شلوار پاچه گشادی پوشیدم .عصا را برداشتم. بطرف سالن رفتم. یاقوت روی میز دمنوشی با نبات زعفرانی گذاشته بود.

    بوی غذای یاقوت به مشام میرسید .

    یاقوت بلند صحبت میکرد.

    _خانمم از فردا باید کلی راه بری میگن راه رفتن واسه مریضی خوبه قرصاتونم سروقت بخوری.

    زری جان بشین داخل اون دفتری که روی میزه بنویس به چیا علاقه داری هنر، نقاشی، دکتری، مهندسی، آشپزی، باید راهتو مشخص کنی باید بدونم .

    خودکار را برداشتم دفتررا باز کردم ، چجوری بنویسم ،اهداف یعنی چی؟ ، من چه چیزی را دوست دارم. دوران مدرسه همیشه ریاضیم خوب بود. حساب کتابم خوب بود. یک کلمه نوشتم حساب و دفتر را بستم و بطرف دیگر میز هول دادم .دمنوش را شیرین کردم و جرعه ای نوشیدم.

    _شام آماده شده الن میارم خانمم .

    یاقوت میز را مثل اشراف زادگان چیده بود. سوپ قارچ .، مرغ بریان در کره که بوی خوشایندی داشت. سالاد شیرین پراز کشمش و گردو .دوتا جام زیبای طلایی که ست شده با بشقاب های روی میز . قاشق و چنگال طلایی رنگ در کنار بشقاب .دستمال طلایی روی میز همه چیز عالی بود .

    کمی سوپ کشیدم. یک تکه مرغ را برداشتم به دهانم گذاشتم .طعم خوبی داشت. یاقوت تکه ران مرغی را درون بشقابم گذاشت

    گفت :بخور باید جون بگیری دختر .

    آن حجم از مرغ برایم خوردنش سخت بود ولی تا انتها خوردم .باورم نمیشد.

    یاقوت لبخندی رو لبانش شکوفا شد.

    _ میدونستم که خوشت میاد تازه کجاشو دیدی از این به بعد کلی غذاهای جورواجور واست درست میکم ، راستی بهتر شدی تو هم بیا کنارم وایسا ببین و یاد بگیر دختر باید همه کاری رو بلد باشه .

    _ممنون یاقوت جان خیلی خوب بود همه چیز خوب بود ،و بطرف اتاقم رفتم و استراحت کردم.

    چند روزی گذشت من هر روز در حیاط خانه راه میرفتم و روی صندلی زیر آلاچیق قرمز رنگ مینشستم .

    چندروز دیگر خرمالوها میرسند.

    دختری زیبا که هم سن و سال خودم بود با چنتا کتاب زیر بغل معلم ریاضی ام بود به خانه می آمد و من غیر حضوری بدرسم ادامه دادم خیلی خوشحال بودم.

    اینکه با خیال راحت در خانه یک غریبه زندگی میکردم برایم مهم نبود هر چی بود بهتر از اون بافور خانه پدرم بود. روزی جلوی تلوزیون نشسته بودیم. یاقوت  کانال ها را زیرو رو میکرد .به شبکه خبر رسید.مکثی کرد. دقیقا همین جمله را

    گفت:دستگیری باند بزرگ پخش مواد مخدر با چند قبضه اسلحه سرد و گرم در منقل خانه ای ، با دستگیری سه برادر که در این درگیری با مرگ مرد میانسالی  که سرپرست این منقل خانه بود با موفقیت  انجام شد.”

    تمام بدنم یخ کرد. اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد. به هق هق افتادم .صورت برادر هایم را شطرنجی کرده بودند .نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. جای کتک های پدرم روی بدنم درد میکند .جای آن شیشه شکسته کشیده شده مشروب برادرم روی کمرم درد میکند. هنوز صدای گریه و زجه های مادرم زیر دستان پدرم و عمویم و جان دادنش را بیاد دارم. صورت نیمه سوخته مادرم که لیوان چای را پدرم به صورتش ریخته بود را بیاد دارم.

    تمام این سالها مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشمانم  گذر کرد .یاقوت بطرفم آمد. لیوان آبی را به صورتم پاشید. به یاقوت نگاه کردم .

    گفتم :تمام شد همه چیز تمام شد تمام کابوسهای شبهایم تمام شد من میخندم ؟!نه گریه کنم بهتر نیست؟! من الان باید چکار کنم یاقوت؟ چرا باید گریه کنم؟ باید بخندم. باید این روز را جشن گرفت .تاحالا دختری دیده بودی که پدرش را دوست نداشته باشد و از مرگ پدرش خوشحال باشد .

    _آرام باش آرام باش. تو دوباره زنده شدی. دوباره شروع کن. دوباره نفس بکش این هوای تازه را. روزهای روشن  پیش روی توهست همه چیز تموم شد دخترم.

    روزها گذشت و من غمی عجیب در دلم داشتم یادم نمی آید چند روز از خبر فوت پدرم گذشته. باید به خودم فکر کنم. به آینده ام. همیشه که نمی توانم اینجا بمانم. باید بفکر زندگی خودم باشم .از اتاق به بیرون رفتم .یاقوت میل های بافتنی در دست داشت .شال گردن طوسی رنگی میبافت .

    گفت_:جانم چیزی لازم داری بگو الن برات میارم.

    گفتم:امروز باید بریم واسه باز کردن گچ پایم من آماده ام.

    _یاقوت گفت: منم حاضرم الن ماشین میگیرم.

    آمادگی خودم را برای ادامه تحصیلم به یاقوت اعلام کردم و با پشتکار زیاد دوره دیپلمم را گذراندم و برای دانشگاه اماده میشدم که یاقوت با یک پاکت نامه به اتاقم آمد. پاکت را باز کردم نوشته بود.:

    (میخواهم ببینمت زیر همان تابلو در خیابان شقایق روز جمعه ساعت عشق                       فرهاد)

    خنده ام گرفت. یاد روزهای قرارمان افتادم. ساعت عشق. همان غروب جمعه بود.

    بایدبرای فردا خودم را اماده میکردم. باید همه چیز را به فرهاد میگفتم .تمام اتفاقاتی که برایم افتاده بود.

    بطرف آشپزخانه رفتم باز بوی خوب غذا همه جا را فرا گرفته بود.

    .گفتم: یاقوت جان فردا من باید جایی بروم همراهم میای؟

    _یاقوت گفت:آره عزیزم هرجا بخوای میام چراکه نه خبر خوبی تو اون پاکت بود؟

    خنده ای کردم .

    یاقوت بیچاره بطرفم آمد .مرا در آغوش خود گرفت.

    یاقوت از کیف دستیش گل سری درآورد و به من داد که از مروارید تزئین شده بود.

    دستی به روی موهایم کشیدم .پایین موهایم را گرفتم و در آینه قدی که گوشه اتاق بود نگاهش کردم .راستی چقدر موهایم بلند شده بود . گلسر را به پایین موهای خرمایی رنگم وصل کردم. و با بوسه ای از یاقوت تشکر کردم.

    یاقوت  لباس لمه سبزرنگ   زر زری ای را از کمدم درآورد تا بپوشم .کمر لباس کِش میخورد  با آستین های پفی بندار که دامن آن تا زیر زانوهایم می آمد. شال سفید حریری هم بدستم داد. روی سرم انداختم .پایین موهایم به بیرون زده بود .جوراب بلند سفیدی به پایم کردم. کفش تاق دار سبز رنگی هم پوشیدم .شنل قهوه ای را روی شانه هایم انداختم .با یاقوت به راه افتادیم .

    مانند پری سبک بودم . پاهایم روی زمین حرکت نمیکرد. انگار کسی مرا به بالا میکشید. نمیدانم‌چرا دلشوره داشتم. ولی دلشوره خوب .مانند کبوتری که به پرواز در می آید و در بلندترین نقطه شهر مینشیند .دلهره شیرین پرواز ولی همراه با ترس .واقعا چرا ترس؟ترس از تاریکی زندگی گذشته ام .ولی رسیدن به روشنی. آن هم در کنار فرهاد زیبا بود. ماشین روبروی گلفروشی ایستاد. با تعجب به یاقوت نگاه کردم .

    واقعا چرا خودم به ذهنم نرسیده بود .بعداز دریافت آن پاکت نامه تا صبح از اینکه نکند به موقع بیدار نشم چشم بهم نگذاشته بودم.

    یاقوت لبخندی زد و بطرف گلفروشی رفت .چند لحظه بعد با چند شاخه گل زرد رنگی که دور آن روبان قهوه ای بسته بودن سوار ماشین شد. جعبه ای از داخل کیفش درآورد و به دستم داد

    _یاقوت گفت:این کوکی ها را خودم درست کردم در کنار هم کامتان را شیرین کنید .

    اشک در چشمانم سرازیر شد یاقوت را بغل کردم .

    نسیم خنک پاییزی میوزید.

    از ماشین پیاده شدم. آره خودش بود برای اولین بار که با فرهاد قرار گزاشتم همینجا بود یادش بخیر به چشمانم زل زده بود .انگار گمشده اش را یافته بود. دستم را محکم گرفته بود. انگار ترس از جدایی در وجودش بیداد میکرد. ولی من آن روز خسته بودم. دستانم جان نداشت. قلبم سیاه شده بود. گوشه صورتم مثل همیشه کبود بود .آنقدر در آینه صورتم را این شکلی دیده بودم که باورم شده بود مادرزادیست . سرم را برگرداندنم. ماشین سفید رنگ زیبایی زیر تابلو بود .به داخلش نگاه کردم .کسی را ندیدم .دلهره تمام وجودم را در بر گرفت. نکند فرهاد روز قرارمان را فراموش کرده . شاید من روزهارا اشتباه کرده بودم.

    یاقوت هم به کافه سر خیابان رفته بود. باید تا آنجا راه میرفتم. قدم هایم را بلند بلند برداشتم. به لبه جوی آب که رسیدم پایم لیز خورد. دستی دور کمرم حلقه شد..

    باورم نمیشد.مثل ماه میدرخشید. لبهایم به لرزه افتاده بود. اشک از چشمانم سرازیر شد .سرجایم خشکم زده بود. باد و نم نم باران خوب کارشان را بلد بودن. با افتادن هر قطره اشک از چشمانم نسیمی میوزید و به هر سوی پرتاب شان میکرد .

    فرهاد دستش را بسویم دراز کرد.

    بطرف فرهاد رفتم .بصورتش نگاه کردم.
    **سلام استاد هرکاری کردم داستانم کمتر نشد . تو این قسمت دیدگاه جا نشد.🤦‍♀️😔۱

  9. سیمین بشقابهای کف مال شده را با سرو صدای زیاد و آب پرفشاری میشست. آب سرد به او حس خوبی میداد. آرامش میکرد. فکرش پی تهدیدهای پدر بچه ها بود. چشمهایش نمناک شده بود. لیوانها را با فشار دستش می سابید. صدای خوبی از سایش دست و آب با بلور ایجاد شده بود. در ذهنش تکرار میکرد که اگر خواست بچه ها را ببرد چه کند؟ تا کی باید تحمل کند. زور میگفت. به بهانه ی بچه ها او را کنترل میکرد. آزار میداد.
    تلفن زنگ خورد. سحر مشغول صحبت با پدرش شد. سیمین فشار آب را کم کرد. قاشقها را دانه دانه و آرام زیر آب برد. ناخوداگاه بدنش و گوشهایش به سمت اتاق شل شده بود. فایده نداشت. صدا واضح نبود.
    سحر از راه دور برایش بوس فرستاد. نوبت ساغر بود. “چطوری عشقم؟” سیمین دلش پیچ و تاب خورد. هیچ نکته ی دوست داشتنی در این مرد پیدا نمی کرد. چرا بچه ها دوسش داشتند؟ بارها جواب خودش را داده بود اما قلبش نمی پذیرفت. خنده های ساغر کلافه اش کرده بود. نمیدانست آن مرد پشت خط چه میگوید. ساغر با همان دهان پر خنده گفت:” کتلت”. سیمین نفسش را بلند با پوفی از لبهای ماتیکی اش بیرون داد.
    همین ظهر بود که دلش گرفته بود. به نبودن بچه ها فکر میکرد. که اگر نباشند این خانه چه سوت و کور میشود. برای رهایی از فکرهای ترسناکش بچه ها را صدا زده بود. جلوی آیینه سه تایی لبهایشان را قرمز کرده و همدیگر را بوسیده بودند. ساعتها به قیافه های لپ گلی هم خنده کرده بودند.
    لکه های روغن روی گاز با فشار دست پاک نمیشد. مچش درد گرفت. چشمهایش هم از اشک میسوخت. سیم ظرفشویی را با فشار روی گاز میکشید. فردا تا ساعت هفت شب کشیک بود. امروز را مرخصی گرفته بود. خسته بود. کمی استراحت نیاز داشت.
    با لیوان چایی اش روی مبل ولو شد. سحر کنارش آمد و خندید. سیمین هم با خنده ی او خنده اش گرفت. «به چی میخندی شیطون مامان؟». سحر که شدت خنده اش بیشتر شده بود گفت: «قوووربون لپای گل گلیت که هنوز پاکشون نکردی». ناخودآگاه انگشتانش را با زبانش خیس کرد و به لپهایش کشید. سحر أه گویان از کنارش فرار کرد و سیمین با خنده گفت: “حالا بیا بوسم کن”.
    سحر گفت: «راستی مامان، بابا گفت ماشینت را امروز عصر به او میدهی‌؛ میخواهد برود برای ما توپ پینگ پنگ بخرد».
    به ثانیه ای صورتش داغ شد. دندانهایش را به هم فشار داد. لبهایش غنچه شد. با فشار دست‌ به لیوان چای خشمش را کنترل میکرد. سحر گفت: « مامان جونم اگه بخاطر ماست نمیخواد بهش بدی. چرا خودتو اذیت میکنی. حرص نخور. بابا خیلی پر روعه».
    سیمین بغضش ترکید. با گریه های او ساغر هم از اتاق بیرون آمد. بغلش نشست. دستهایش را دور شانه ی سیمین حلقه کرد. سحر دستهایش را گرفته بود. از اینکه بغضش ترکیده بود احساس گناه کرد. دوست نداشت بچه ها را ناراحت کند. در این ده سال تنها تلاشش حفظ آرامش آنها بود. چشم بر روی خیلی چیزها بسته بود. حتی دیدن گاه به گاه ته سیگارهای وینستون در سطل آشغال. خیلی وقت بود متوجه شده بود پدرشان در نبود او برای دیدن بچه ها به آنجا می آید. بچه ها انکار کرده بودند. پافشاری نکرده بود که آنها را مجبور به دروغی دیگر کند. اشکهایش را پاک کرد. گفت: «از دست پدرتون دیگه خسته شدم. انگار نه انگار من و اون جدا شدیم. زور میگه. من کم آوردم از بس بهش باج دادم».
    سحر چای سرد شده اش را عوض کرد. به نوازش سیمین مشغول شد. به بچه ها اطمینان داد که حالش خوب است. اردیبهشت ماه بود و هفته ی بعد امتحانات شروع میشد. دوست نداشت فکرشان مشغول شود. بچه ها پی درس و مشقشان رفتند.
    بغضی که هنوز خوب خالی نشده بود راه گلویش را بسته بود. با چای داغ سعی کرد بغض را قورت دهد. سی ساله بود که در پی خیانت همسرش از او جدا شده بود. آنهم با یکی از دوستان خانوادگیشان. همه چیزش را بخشیده بود حتی بچه هایش را که فقط از آن زندگی فرار کند. البته تنها شرط طلاق از جانب همسرش این بود که “بجه ها را به من بده تا طلاقت دهم” . فکر نمیکرد که سیمین قبول کند. جانش به جان بچه ها بسته بود. ولی پذیرفت. همه چیز را رها کرد. خودش ماند و یک چمدان لباس و از آن زندگی بیرون آمد.
    هم زیبا بود و هم جوان. اصرارهای زیادی برای ازدواج مجدد به او شد. ولی ماند که زندگی را خودش بسازد. یک ماه بعد از جداییشان همسر سابق و آن دوست خانوادگی ازدواج کردند. بعد از یک سال بجه ها پیش سیمین برگشتند. ماند و جنگید و تلاش کرد تا زندگی سه نفره شان را بسازد و هویت بدهد. حالا بعد از چند سال که پدر بچه ها از ازدواج نافرجام دوم بیرون آمده است میخواهد آنها را پیش خودش ببرد. فکر کردن به این موضوع امانش را بریده بود.
    کلافه به آشپزخانه رفت. باید خودش را سرگرم می کرد. از یخچال دوتا سیب برداشت. با چاقو به جانشان افتاد. پره های سیب را در دو بشقاب به شکل گل درآورد. کمی دارچین رویشان پاشید. به اتاق بچه ها رفت. لبخند پهنی زد. مطمئنشان کرد که خوب است. خیالش از خنده های آنها راحت شد. چشمهایشان شاد و آرام بود. همین کافی بود. طاقت دیدن غم در چشمان بچه ها را نداشت. خودش هم حالش بهتر شده بود.
    از کتابخانه اش کتابی برداشت. بهترین کار برای فرار از فکرهای منفی این بود. غرق خوشبختی داستان شد. ساغر گوشی اش را جلوی او گرفته بود. گوشی را تکان میداد که سیمین را متوجه کند و خودش طوطی وار شعر حفظ شده اش را تکرار میکرد. در همان بیت گیر کرده بود. با لبخندی حاصل از آرامش داستان گفت: «جانم مامان». ساغر انگشت اشاره اش را تکان داد و گفت: «پیام داری. گوشیت دینگ دینگ کرد». با لمس انگشتش روی گوشی از سمت چپ یک مربع کشید. قفل وا شد. تصویر خندان سه نفریشان روی زمینه پیدا شد.
    سیمین با لبخندی به لب حروف را روی گوشی تایپ میکرد. آرام بود مثل آرامش شخصیتهای خوشبخت رمان. بلند شد. به خودش در آیینه نگاه کرد. رد سفید اشک انتهای چشمش خشک شده بود. صورتش را با آب خنک شست. به چهره ی خودش در آیینه لبخند زد. موهایش را بافت. لبهایش را قرمز کرد. همین کافی بود. به نقطه ی رضایت از خودش رسیده بود. سحر گفت: «مامان جایی میخواهی بروی؟». سیمین هول شد. دنبال کلمات میگشت که به کمکش بیایند. «باید بروم داروخانه. دنبال کرم برای ماجونی هستم.». خدا را شکر کرد که مادرش دیروز از او خواسته بود که کرم کمیابی را برایش پیدا کند. همیشه وقتی دروغ میگفت هول می شد. حتی در برابر بچه ها هم ناتوان بود. برای اینکه عادی جلوه کند خیلی خودش را در آیینه برانداز نکرد. شالش را روی سرش انداخت و دزدکی یک نگاه دیگر در آیینه انداخت. دوست داشتنی شده بود. کیفش را برداشت و گفت زود برمیگردم.
    با عجله از عرض خیابان گذشت. 206 سفید را که دید لبانش خندان شد. در صندلی جلو کنارش آرامش یافت. حالت دختر نوجوانی را داشت که پنهانی و دور از چشم خانواده سر قرار میرود. ضربان قلب تندش داشت کم کم ریتم عادی زندگی را میگرفت. آسمان ابری خیال باریدن نداشت. اما چشمان او با یک سوال ساده بارانی شد. «چرا چشمات آویزون شده… چیزی شده؟».
    همین جمله کافی بود ببارد و خودش را خالی کند. تمام ترسش را بیرون ریخت. ترس از دست دادن دخترانش، رفتنشان، بردنشان.
    وقتی از ماشین پیاده شد آرام بود. دلش قرص بود. تبدیل به زنی قوی شده بود که هیچ تهدیدی قادر به از بین بردن آرامشش نبود. کلید را در قفل پیچاند و گفت: «بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.»
    تلویزیون روشن بود. به اتاق دخترها سرک کشید. تمام کتاب های درسی جمع شده بود. مانتو شلوار مدرسه پشت در نبود. عروسکهایشان نبود. همانجا کف اتاق نشست. اشک نداشت. اضطراب کشنده ی ظهر دیگر خودنمایی نمی کرد. قدم به دل ترسش گذاشت. آرام آرام بود. به نقطه ی صفر از یک سیاهچال ترس رسیده بود. تمام شد و گفت: «پایان شب سیه سپید است».
    پایان
    بهنوش مینایی

  10. بسم الله الرحمن الرحیم
    شب بود،ستاره‌ها چشمک می‌زدند، باد میان علف های هرز باغچه مان جلان می داد، دو درخت توت دوساله مان هم خیره به مهتاب بودند.
    _تو احمق چیکار کردی؟
    _بابا بخدا نمی خواستم که…
    با دستش محکم ریحانه را کنار زد.
    _گمشو کنار

    خواب بودم؟،بیدار بودم؟،هشیار بودم؟
    فقط یک چیز را به خاطر دارم
    هدفونی در گوش هایم،صدای بلند آهنگ،بوی تیز گواش،دست های رنگی ام،بوم نقاشی،غروب روی بوم و ساحل و دریایی که در مغزم وول می‌خوردند برای ثبت شدن توسط رنگ ها و قلمو..!
    من بودم و یک بغل رنگ،من بودم و قلمی که در آغوش گرم دستانم می رقصید!
    من بودم و صدای بلند آهنگی که در را رو به صداهای بیروت بسته بود!
    من بودم و یک تن آرامشی که لذت را قورت داده بود!
    نگاهی به رنگ هایم می اندازم،سبز،قرمز،نارنجی،زرد…
    اما رنگ آبی نبود،توی طاقچه اتاقم جامانده است.
    به سمت پرده اتاقم می روم،نگران به چشم هایم نگاه می کند، نمی‌دانم شاید می ترسد با دست های رنگی ام،لباس سفید رنگش را کثیف کنم،شاید هم نگران این است که گل هایش از بوی تیز گواش روی دستانم، پژمرده شوند،سعی می کند تا قبل از رسیدن من کمی آنورتر بایستد،اما انگار خودش هم یادش رفته است که جانی برای این کار ندارد‌.
    با وسواس پرده را به کمی آن طرف تر هل می دهم،نفس عمیقی از سر آسودگی می‌کشد و من پیروزمندانه به پشت دستم که هنوز رنگی نشده است نگاه می کنم، بدون اینکه از پنجره به هیاهوی بیرون نگاه کنم، خم می شوم و از طبقه های زیر پنجره، رنگ سفید ام را بر می دارم،سرم را بالا می آورم…

    دود، آتش، برگ، علف، صدای بلند آهنگ، دست های رنگی که روی صورت می نشینند، چشمانی که محو منظره پشت پنجره اند.
    جیغ،فریاد،انداختن گوشی،خوردن دست به رنگ قرمز،متلاشی شدن رنگ روی بوم…

    به سمت در اتاقم می دوم،سریع خودم را به آشپزخانه می رسانم، در آشپزخانه را باز می کنم و وارد حیاط خلوت می شوم.
    آتش حریص،علف های هرزی که می سوزند،درختان توتی که گرفتار دام آتش شده اند،فریاد،دویدن،وصل کردن لوله به آب،کمک به پدری که اصرار به داخل رفتنم دارد.
    دوباره وارد خانه می شوم،تلفن را برمی‌دارم
    ۱۱۸نه۱۱۵نه،قلبم خودش را محکم به سینه می کوبد،تنگی نفس،استرس،لرزیدن دست و پا و بالاخره تماس گرفتن با آتش نشانی،اشک،گریه،توضیح،آدرس

    ریحانه را می بینم، خواهر کوچکم کمی آن ور تر نشسته،دست هایش را دور پاهایش حلقه کرده و در خودش مچاله شده است.
    به سمتش می روم،مقابلش زانو می زنم.
    هر دو دستم را روی شانه اش می گذارم
    _ریحانه، چی شده؟ چرا اینجا آتیش گرفته؟

    با چشمان پر از اشک و صورت رنگ پریده اش نگاهم می کند،بغض اشک را متلاشی می کند و صدای هق،هق، بلند اش حل می شود در آغوشم
    بریده، بریده،می گوید
    _ب..به خدا نمی دونستم اینجوری می شه.من..من،فکر نمی کردم که علف ها و در آن های سبز آتیش بگیرن،به خدا من فقط می‌خواستم اون برگه ها رو بسوزونم،گذاشتمشون توی باغچه،روش یه کبریت انداختم اما آتیش نگرفت
    _ پس چیکار کردی که الان کل زندگیمون داره می‌سوزه؟

    سرش را بالا آورد
    _روش آتش زنه ریختم
    چشم هایم را با حرص روی هم فشار دادم تا مبادا دهانم باز شود و به صلابه بکشمش،نفس عمیقی کشیدم
    _اون برگه هایی که می خواستی آتیششون بزنی،چی بودن؟
    _اون برگه ها…

    به جای اینکه جمله اش را ادامه دهد بلند گریه می کند و سرش را در آغوشم قایم می کند
    _رستا غلط کردم، به خدا نمی خواستم اینطوری بشه.

    صدای زنگ خانه،دویدن،بازکردن در،جویدن ناخن ها،نگاه کردن به آتیش که طمع سوزاندن دارد،فرو کردن دست لای موها،آب با فشار زیاد،خاموش شون آتش، کشیدن نفس عمیق .

    برمی گردم سمت پنجره و به درخت های توتی که حالا لباس سیاه رنگ پوشانده اند خیره می شوم،زحمت دوساله ریحانه با اشتباه خودش سوخت،سعی می کنم این اتفاق ها که روی دور تند بودند را در ذهنم اسلوموشن کنم اما ریحانه نمی گذارد
    _رستا، رستا
    به سمت ریحانه بر می‌گردم
    _چیه؟
    به سینی که در دست دارد خیره می شود
    _بیا اینارو بده به بابا اینا
    دست هایم را در هم گره می زنم و دوباره نگاهم را به زمین سیاه پوش باغچه می دوزم
    _ خودت ببر
    خیره به نقطه ای نامعلوم می گوید
    _ بابا خیلی از دستم عصبانیه،اگه…

    نمی تواند حرفش را ادامه دهد،در باز می شود.
    پدر و برادرم وارد خانه می شوند،آتش پوست صورتشان را لمس کرده بود،دست هایشان سیاه شده بود و صورتشان قرمز!
    به سمت آشپزخانه می رم و بی توجه به ریحانه ای که به سمت اتاقش می دود، به دنبال پماد سوختگی می گردم، پماد را بر می دارم و به سمت پدرم می روم‌.

    _بابا تروخدا کاریش نداشته باش،خودش بهتر از همه می دونه چه غلطی کرده.
    بابا همانطور که با کیلو، کیلو، اخم به چشم های خواب آلودم زل زده است،می‌گوید
    _ دختره احمق،نصفه شبی معلوم نیست داشته تو اون حیاط چه غلطی می کرده.
    لبم را گاز می گیرم،دروغ گفتن به خاطر خواهری که داشت از ناراحتی دق می کرد لازم بود
    _نه،می خواستیم باهم بریم،ریحانه منتظر من بود که این اتفاق افتاد.
    بابا روی مبل دراز کشید. ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت و سکوت کرد.

    به سمت اتاقم روم،این همه استرس و هیجان و ترس که روی قلبم سنگینی می کنند حسابی جسمم را خسته کرده اند.
    همین که می خواهم د اتاقم را باز کنم،صدای ریحانه را می شنوم
    _ای حالا می گی چیکار کنم؟
    _نه،نه،یعنی نمی دونم،شاید…

    در اتاقش را باز می کنم،سریع گوشی را پشت سرش قایم می کند
    _با کی حرف می زدی؟
    با استرس آب دهانش را قورت می دهد،می توانم به وضوح لرزش سیب گلویش را ببینم
    _با..باهیچکی
    با چشم های ریز شده بهش زل می زنم،انگشت اشاره ام را مقابلش می گیرم
    _ریحانه خوب گوشاتو باز کن، من نه بابام که کارای تو برام مهم باشه نه مامانم که راه به راه یه چشمش به توعه یه چشمش به رامین،من رستام،به خدا اگه بعدا بیای به دست و پام بیفتی که بیا غلطم رو جمع کن،پشت گوشت رو دیدی منم دیدی.

    سردرد،حالت تهوع،اظطراب،لرزش
    دست لرزانم را روی دهانم می گذارم
    _وای ریحانه تو چه غلطی کردی؟
    دست هایش را روی پایش مشت می کند،سرش را پایین‌ می اندازد و چشم هایش را به گل های قالی می دوزد.
    با دست محکم به کتفش می زنم،نمی دانم می خواهم اورا از شوک‌ در بیاورم یا خودم را!
    دیگر طاقت نمی آورد و اشک هایش، یکی،یکی،صورتش را به دریایی از غم تبدیل می کنند
    _چطور اون حق داشت،چطور اون حق داشت که با وقاحت تمام اولین رمانی رو که اون همه روش وقت گذاشته بودم، صد بار بازنویسی اش کرده بودم رو جلوی همه پاره کنه و به من بگه انکار یه بچه ده ساله نوشته بودش!؟
    دستم را چندین و چند بار به پیشانی ام می کوبم
    _وای ریحانه،وای خدا،چرا نمی فهمی اون استاد و تو دانشجو
    صدای هق، هق اش بلند می شود
    _من ازش خواستم رمانم رو بخونه؟خودش گفت،خودش خواست،پس اجازه هم نداشت جلوی همه پارش کنه و هرچی از دهنش در میاد رو بهش نسبت بده!
    _آدم اینا دلیل می شه برای کاری که کردی!؟
    _می شه،حداقل اش اینه که دل می خنک شد،اون نسخه نهایی رمان من رو پاره کرد منم نسخه نهایی کتابی رو که قرار بود بفرسته برای نشریه رو سوزندم.
    با بهت بهش نگاه کردم
    _ خیلی احمقی،اگه اون دیگه دست نوشته ای از کتتبش‌نداشته باشه،می خوای چیکار کنی؟
    دست به سینه به سمتم بر می‌گردد

    _همون طور که من دارم،اونم حتما داره
    از جایم بلند می شوم
    _تغییر کردی ریحانه! به جای اینکه در قلبت‌ رو ببندی و نزاری کینه توش تلنبار بشه،درش رو چهار طاق باز کردی و حالا هم این نتیجه اش شد، به قول خودت انتقامی که نهال های دو ساله ات رو بلعید!
    سر به زیر گفت
    _می دونم اشتباه کردم،ولی باور کن اون لحظه که رمان رو پاره کرد،احساس کردم یه تیکه از قلبم رو کندن انداختن دور

    سرش را در آغوش گرفتم
    _ریحانه جانم،اگه قرار باشه با هر اتفاقی یه تیکه از قلبت کنده بشه و در قلبت به روی کینه ها باز بشه دیکه برات قلبی نمی مونه که بخوای باهاش بقیه رو دوست داشته باشی،بخوی باهاش اون افکار قشنگ ات رو روی کاغذ بیاری،بخوای باهاش لبخند روی لب های مخاطب هات و دوستات بکاری.
    دستم را دوطرف صورتش می گذارم
    _عزیزم،زندگی یعنی همین چیزها،زندگی یعنی همین موقعیت هایی که می تونی به هزاران روش ازشون لذت ببری یا با یه روش مسخره گند بزنی توشون.
    پیشانی اش را می بوسم
    _لطفا از این به بعد آدم باش،این کارت رو می زارم به حساب یه شیطنت بچه گانه که توی قلب من و تو می مونه،اما بهت گفته باشما، من قلبم رو برای کار های مهم تری نیاز دارم و نمی تونم همه جاشو به احمق بازی های تو اختصاص بدم.
    به سمت در اتاق می رم و در باز می‌کنم،قبل از اینکه در را ببندم‌،می گویم
    _ مراقب او در بی صاحاب قلبت هم باش که الکی به روی هر چیزی باز نشه!

    سلام استاد،امیدوارم که حالتون خوبه خوب باشه،متاسفانه داستان من به ۲۰۰۰ کلمه نرسید و حدود ۱۵۰۰ کلمه شد،خیلی خیلی دلم می خواست بیشتر وقت بزارم و برسونمش به ۲۰۰۰ کلمه و همینطور بیشتر بازنویسی اش کنم،اما اصلا وقت ندارم چون موقع امتحاناته و کارام خیلی خیلی زیاد..ممنونم ازتون🌷🌿

  11. خیره به کیک کوچک وانیلی روبرویم شده ام .کیکی دو نفره است.میداند کیک شکلاتی دوست ندارم.مبارکباد باشکلات و خط ریز نوشته بود.یک شمع ساده داشت.فتیله بلندش از شکاف وسط بیرون زده بود..یادم به شمع های ردیف شده درزیارتگاه می افتد.فندکش را میدارد.پارسال تولدش خریده بودم.هفت تیر است.ماشه میکشی روشن میشود.اولین جرقه روشن نمیکند.خاطراتم روشن میشود.دوم دبیرستان بودم.هر روز کنار در مدرسه میدیدنت.دیدنت هیجان بود .ندیدنت اضطراب.احساسی بهت نداشتم.دیدنت عادت شده بود .دستپاچه می شدی.با تکان سرت سلام میدادی. نگاه من زیر چشمی بود.شاید ترس ازپدر داشتم.اگر میفهمیدهر روز کناراینجا می ایستی.یا یکی برایش خبر میبرد.برای هر دو بد میشد.تو مرا میشناختی.من اسمت را هم نمی دانستم.صبح ها دستت در جیب کاپشن مشکی ات بود.بود.بعدازظهرهایک دستت به دیواربود.دست دیگرت به تیر چراغ برق.اغلب کاپشن مشکی تنت بود .بودنت را به رویا تعریف کردم.همکلاسی بازیگوشم بود.دل نترسی داشت.سالها همسایه بودیم.خانه شان کوچه بعدی ما بود .وضع مالی انها بهتر از ما بود.پدرش مغازه دو دهنه مکانیکی داشت.سرش گرم کارهای مغازه بود.تربیت بچه ها به عهده مادر بود.به بهانه کلاس تقویتی یا رفتن به کتابخانه مادرش را می پیچاند.محدودیت من را نداشت.پدرم بازنشسته اداره امنیت بود.شرکت کوچک خدماتی هم داشت.پدر دیسیپلین زیادی داشت.هر روز قصه ای تازه می گفت…از دختران خیابانی .از پرونده های قتل می گفت.جامعه را ناامن میدانست. با بیان داستان ارشادم میکرد.مادرم کمترین نقش را در تربیتمان داشت.حرفهای پدر برایش حجت بود.خیال راحتش من وسعید را ناراحت میکرد.دوست داشتم مادر رویا را داشتم. حداقل میتوانستم گاهی شیطنت کنم.اجازه نداشتم با رویا پیاده تا خانه بیایم.پانزده دقیقه زمان داشتم.تازنگ در خانه را بزنم.رویا گفت امروز من همراهت می ایم.نه بلندی گفتم.هراسان نگاهم کرد.چی شد.قانون پانزده دقیقه پدررا گفتم.از خنده روده بر شد.شرط را قبول کرد.گفت امروز با هم میرویم .میخواهم پسر را ببینم.به موقع هم به خانه میرسی.اسمش را تیر چراغ برق گذاشتیم.پشیمان شدم..کاش نمی گفتم.نکند ابرو ریزی بکند .بلند بخندد.اگر سبک سری کرد چه؟تا زنگ اخر دلشوره داشتم.زنگ خورد .رویا زودتر از من اماده بود.ازترس میلرزیدم.پتک به سرم می کوبیدند.هیجان رویا بی تاب ترم میکرد..کنار در مدرسه ایستاده بود بازویش را فشار دادم.انجاست.پیراهن ابی پوشیده.پسر، ما را دید.سرش را پایین انداخت.فهمید نشانش دادم.رویا تلنگر زد.چرا لال شدی؟به خود امدم.خوب برویم.دیرمیشود.پرسیدم پسر را دیدی؟ازاول سال اینجاست.گمانم درس ومدرسه ندارد.اکثر روزها میاید..بیشتر اوقات ابی میپوشید. شاید پیراهن زیادی نداشت. شلوارجین پوشیده بود. رنگش مشکی بود.دو دگمه یقه بالای پیراهنش باز بود.زنجیری در گردنش ندیدم.به نظرم امروزی نبود.ساعت دور دستش سفید بود .استین پیراهنش را دو بار تا زده بود.کفشهایش را ندیدم.رویا تشر زد.تندتر برو. دیرت میشود.سرعتمان را زیاد کردیم.رویا شروع به صحبت کرد.تند تند توضیح میداد.قفل دهانش باز شده بوداسمش محسن است.پسر حاج رسول برنج فروش است.کوچه ظفر زندگی میکنند.بابا از مغازه شان برنج سالانه مان را میخرد.پسر را انجا دیدم.پرسید.مطمینی هر روز اینجاست.باتکان دادن سرم تایید کردم.به ذهنم فشار بیشتری اوردم.ظاهر دختر پسندی نداشت.رنگ موهایش قهوه ای و تُنُک بود .ریشش یکی بود یکی نبود.به صورتش نمی امد.چشمانش ریز و نگران بودند .عجیب بود.اکثر همسایه ها را می شناختیم.خانواده حاج رسول را نه.نزدیک خانه رسیدیم.رویا گفت.منتظر خبر باش.برایت تحقیق میکنم.زنگ دررا زدم. مادرم همزمان بیرون آمد.مانتو سبز روشن پوشیده بود. رنگ روسریش یشمی .همراه با ارایش ملایم.همیشه ارایش میکرد.میرفت منزل دایی فرهاد.به نظرم خبرهایی بود.گفت ناهارت روی میز است.کمی استراحت کن .عصر اریا میاید دنبالت.اریا دومین پسر دایی بود.وارد حیاط شدم.اردیبهشت ماه بود.بوی بهار نارنج غوغا میکرد.شاخه های آبشار طلایی آویزان بود.با خورشید مسابقه زیبایی گذاشته بودند.دو طرف حیاط باغچه بود.تیمار گلها وظیفه پدر بود.پله ها را بالا رفتم.در خانه را گشودم.میلی به غذا نداشتم.پشیمانی رهایم نمی کرد.نکند رویابا خود پسر صحبت کند.اگر به پدرم بگوید.جوابی برایرهیچکدام نداشتم.مانتو ومقنعه را در آوردم.پرتشان کردم.پوشش مدرسه را دوست نداشتم.نفهمیدم کی خوابم برد.با صدای زنگ در بیدار شدم.اریا بود.چرا آماده نیستی مثل همیشه طلبکار.با اخم همیشگی.به نظرم کلمه غم و اخم هدیه خانواده آنها به فرهنگ لغت بود.الان آماده میشم.دست وصورتم را شستم.مانتو مدرسه را دوباره تنم کردم.شال مشکی جایگزین مقنعه شد.با کراه همراهش شدم.میدانست خانه دایی راحت نیستم منزل دایی شکنجه گاه بود.سرهنگ نیروی زمینی بود .بدتر از پدر بود.کتابی حرف میزد.پرتوقع بود .دستوراتش باید اجرا میشد .آداب نشستن باید رعایت میشد.با کلمه تو غریبه بودند.با دیدنش یادداستان های کد خدا ورعیت می افتادم.حضرت والا هم گزینه خوبی بود صدایش بزنند.ذات مهربانی داشت.چهره اش خشک و حق به جانب..ما دیرتر از همه رسیدیم.همه بودند.پدر هم آمده بود.تعجبم بیشتر شد.پدر کمتر رفت وآمد میکرد.اشاره به دختر خاله ام کردم.جریان چیه؟شانه هایش بالا رفتند.نگاه دایی به سمت من بود.میخندید.کمتر خنده اش را دیده بودم.چایی خودش را به من تعارف کرد.بخور دخترم .خسته ای.شاخهایم را میدیدم.چشمهایم گرد و قلمبه شدند.بالاخره صحبت کرد.میخوام در جمع خانوادگی زهره را برای بابک خواستگاری کنم.صدای قلبم را میشنیدم.پسرک کنار مدرسه یادم آمد.نگاه به مادرم کردم.رضایت را در چشمانش دیدم.معنی نگاه پدر را ندانستم.بابک که امریکاست.صدای برادرم سعید بود .حالم را فقط سعید فهمید.نگاهش کردم.چشمهایش را روی هم گذاشت.قوت قلب گرفتم.دایی گفت.بابک دو ماه دیگر درسش تمام میشود.شهریور ماه میآید. نامزد میشوید.عید مبعث هم عقد و عروسی میگیریم.سوزش چشمانم به خاطر نیش اشکم بود.تب وجودم کم نشده بود.نیرویی در من فریاد زد.صدایش را همه شنیدند.دایی جان ببخشید.من به جای مامان وباباجواب میدهم.آقا بابک شما را هنوز ندیدم.تصمیم به ازدواج هم ندارم.چهره دایی و زندایی تماشایی بود.اصول خانواده را رعایت نکرده بودم.به سعید اشاره کردم.قبل از باران چشمهایم باید میرفتم.خداحافظی سردی کردیم.جوابی هم نشنیدیم.از خانه بیرون آمدیم.شانه هایم می لرزید.سعید دستم را گرفت.به کافی شاپ قدیمی محله مان رسیدیم.سعید قهوه ای سفارش داد.دست روی شانه ام گذاشت.آفرین خواهر شجاع من .بهترین جواب را دادی.من همیشه در کنارتم.دلم قرص شد.مطمینم در خانه دایی غوغا بود.در خانه ما هم همی طور.از بابک شناختی نداشتم.ده سالم بود که رفت.گاهی زندایی عکسهایش را نشان میداد.کنار دریا.در کلاس درس.با دوستانش در دیسکو.دایی میخواست پابندش کند.فکر برگشتن نکند.من قربانی بودم.به خانه برگشتیم.اوضاع خانه مساعد نبود.پدر اخم داشت.اخم پدر به نظرم واقعی نبود.مادر عصبانی بود.داد میزد.فامیل را به ریختی.به بزرگترت بی احترامی کردی.سر خود تصمیم گرفتی.معنی سکوت را نمیدانستم.سعید داد زد.بس کنید.خودتان می برید و میدوزید.زهره هنوز بچه است.رفت و آمد قطع شد.سالها تنها ماندیم.فردا صبح روانه مدرسه شدم.اخم مادر خیال باز شدن نداشت.کنار مدرسه ندیدمش.تعجب کردم.کمتر اتفاق میافتاد نیاید.رویا بعد از من رسید.خوشحال به طرفم آمد.خبرها دارم برات.باد تندی در دلم لرزید.زنگ خورد.حرفهاش ناتمام ماند.از درس زنگ اول چیزی نفهمیدم.زنگ تفریح شد.کنارم نشست.دو تا خواهر دارد.یه دونه برادر.خواهر بزرگ شوهر کرده.برادرش ایتالیا معماری میخواند.خواهرش کلاس سوم راهنمایی هست.دوسال است دیپلم گرفته.منتظر نتیجه کنکورش هست. مغازه پدرش کار میکند.پدرش مومن ومردم دار است.از اول تا دهم محرم نذری میدهند.پدرش بانی صندوق قرض الحسنه مسجد است.با اخلاقیات شما متفاوتند.بهتره که محلش نزاری.خوب به من چه کی هستند.جوابم بود.گفتم که حسی بهش ندارم.نگاهم کرد.دیوانه ای والا.چند روز بعد دیدمش.جای همیشگی ایستاده بود.بیخود نبود که تیر چراغ برق اسمش بود.هول شدم.سرش را پایین انداخت. دنبالم آمد.اولین بار بود.اختیار پاهایم را نداشتم.از لرزششان فهمیدم.منتظرم باش .گفت .دور شد.منظورش را نفهمیدم.امتحانات اخر سال بود.کمتر میدیدمش.خاطره اش هم کهنه شده بودآخرین روز امتحان امده بود.با رویا بودم.سر کوچه با رویا خداحافظی کردم.وارد کوچه شدم.نزدیک در خانه ایستاده بود.از ترس دل پیچه گرفتم.رنگم با رنگ برنج وارفته یکی شد.دیدم تار شد.زنگ در را زدم.دمتوجه هراسم شد.از کنارم رد شد.گفت میروم تهران.همه جا به تو فکر میکنم.میدانم جوابت به پسر داییت نه بود.لطفا به من هم فکر کن.ازکجا فهمیده بود جریان پسر دایی را.به رویا شک کردم.بهتر شدرفت.دیگه استرس نمی گرفتم.دو سال گذشت.در هوای خیالم مه شده بود.رویا گاهی سراغ میگرفت.صداس سکوتم و فرم برچیدن لبهایم جوابش بود. سال آخر دبیرستان بودم.برای کنکور آماده میشدم.کلاسها وقتم را پر کرده بود.بالاخره زمان فرا رسید.کنکور دادم .نفس راحتی کشیدم.بابک زن گرفت.فامیل آشتی کردند.دایی هنوز سر سنگین بود.خوب باشد.تا اعلام نتیجه کنکورکلاس نقاشی ثبت نام کردم.مدتی بود چهره سعید نگران بود. چیزی نمی گفت از رفتارش پیدا بود.گاه آه می کشید.گاه گلو صاف میکرد. شاید عاشق شده بود.فرصت دادم .بالاخره میگفت.از کلاس بیرون آمدم.سعید را دیدم.اینجا چه میکند؟سلام کرد.سعید اتفاقی افتاده؟خندید.نه دیوونه.اومدم بریم کافی شاپ خودمون.مطمین شدم. خبر عاشق شدنش رامیدهد.گفت زهره میخواهم یه جیزی بگم.اما ازت میترسم.ترس از من؟جالب شد.گفت پسر حاج رسول گلشنی را میشناسی.محسن را میگویم.نبض قلبم به چشمام فشار آورد.توپ سوراخ شده ای در سرم صدای فس میداد.خودم را به بی خیالی زدم. نه چطور؟گفت در دانشگاه دیدمش.دانشگاه؟انگار صدای ذهنم بلند بود .شنید.گفت آره ترم پنج هست.سعید ترم اول ارشد آزمایشگاه میخواند.گفت دانشگاه تهران فیزیک میخواند.به دعوت دانشگاه ما برای کنفرانس آمده بود.خوب به من چه؟عکس العمل من بود.اخم کرد.گفت بعد از کنفراس به طرف من آمد.گفت شما آقای مردانی هستید؟ما سالهاست همسایه ایم.پیشنهاد داد بیشتردر ارتباط باشیم .پسرمتین وموقری .اطلاعات فیزیکی خوبی داشت.قبول کردم. هفته پیش زنگ زد.گفت آمدم شیراز.میخواهم ببینمت.با هم به کافی شاپ محله رفتیم.از تو گفت.که از نوزده سالگی دوستت دارد.منتظر بود دبیرستان را تمام کنی.بعد از کنکور به خواستگاریت بیاید.حرفهای سعید را نفهمیدم. نخواستم بفهمم.ایستاده کنار در مدرسه تصورش کردم.شوقی در من پدید نیامد.تلاش بیهوده ای بود.ذهن و دل هر دو خالی بودند.سعید همچنان نگاهم میکرد.خوب زهره چی میگی ؟پاسخم نه قاطع بود.گفتم از قیافه اش خوشم نمی آید.خم ابروانش نزدیک تر شدند.نمیخواهی بیشتر فکر کنی؟نه بلندم را دوباره شنید.بلند شد.باشه جوابت را بهش میگم.زمان اعلام نتایج کنکور نزدیک میشد.جوهرمُهر ترس بر دلم پر رنگتر.آماده برای رفتن به کلاس نقاشی بودم.مادرم در اطاق را زد.زهره امروز کلاس نرو.خانواده آقای گلشنی امشب برای خواستگاری می آیند.چشمانم گشاد شدند.از فشار پلک به ابرو فهمیدم.عجب آدم پررویی.مادر من که به سعید نه را گفته بودم.گفت زشته.همسایه اند.نه را از خودت بشنوند بهتره.مانتو را دراوردم.راهی حمام شدم.جوابم آماده بود. خنده ذهنم به لبهایم سرایط کرد.عجب شانس گندی دارم.بین این همه پسر خوشتیپ و شیک پوش .این خروس طاس کتک خورده خواستگارم باشد.پیراهن نارنجی تنگ تا روی زانو پوشیدم.جورابنداشتم.رو فرشی پنج سانتی به پا کردم.ارایشم با سلیقه ام هماهنگ نبود.نداشتن روسری عمدی بودن رفتارم را نشان میداد.ساعت پنج در زدند.مادر در را باز کرد.پدر و سعید هنوز نیامده بودند.مادر صدایم زد.از اطاق بیرون امدم.نگاهشان به طرفم برگشت.اخم در صورت پدرش کاملا پیدا بود.مادرش لب پایینش رابه دندان گرفته بود.نگاه محسن نگران بود.مطمئنا سعید بهش گفته بود.کت پدر سیاه و شلوارش طوسی بود. به نظرم لباس مهمانی و کار برایش یکی بود .مادرش چادر مشکی داشت.اززیر چادر روسری قهوه ای و کرم رنگش پیدا بود .خودش کت و شلوار مدادی تنش بود.رنگ پیراهن و کراواتش طوسی روشن و طوسی بود. سبدگل زیبایی در دستش بود.گلهای زنبق .با رزهای همرنگ ،هم نفس بودند. گل زنبق را دوست دارم.مرا یاد کتابی که دوست دارم می اندازد.کت و دامن مامان آبی رنگ بود. .با آرایش ملایم.نداشتن حجاب ما اذیتشان میکرد.پدر و سعید هم رسیدند.رنگ چهره پدر تغییر کرد.لرزش صدایش در جواب سلامش پیدا بودخشم صورتش آشکار بود..نکنداز کوتاهی لباسم ناراحت شده.اما نگاهش به سمت پدر محسن بود.به مادر اشاره کرد.مادر چایی را تعارف کرد. چایی را برداشتند.فقط محسن کمی خورد.سعید با احوالپرسی از محسن سکوت را شکست.محسن مرد ایده ال من نبود.. کاش زودتر نه را می گفتم.پدرش شروع به صحبت کرد.با ناباوری پدرم حرفش را قطع کرد.از پدر بعید بود. مهمان دوست بود.خط قرمزش بی احترامی به مهمان بود.اولین بار بود رعایت نمی کرد.صدای پدر را شنیدم.حاجی قدم رنجه کردید.دختر ما شایستگی عروس شمابودن را ندارد.علامت سوال ذهنم بزرگتر شد.من که جوابم نه بود.چرا نظرم را نخواست.شاید سعید به پدر هم گفته بود.پدرش بلند شد.بیشتر از این مزاحم نمی شویم.دهان محسن باز مانده بود.چشمانش سرگردان بود.گاهی روی پدر پرسه میزد.گاهی روی پدر خودش.برق عرق از پیشانی اش پیدا بود.پدر بدرقه هم نکرد.مادر فریادزد.آبرومان رفت.پدرآب خواست.اوردم کنارش نشستم.نفس هایش تند بود.ترسیدم.با دستش اشاره کرد.خوبم. سعید آمدبه طرفش.همین مرد بود.باعث بدبختی ام شد.هر دو برگشتیمصدای دردش شنیده شد.یک سال از انقلاب می گذشت.نامه ای از وزارت دریافت کردم.باید خودم را معرفی میکردم.وارد که شدم.پدرهمین پسر ازمن بازجویی کرد.اتهام معاندوسرپیچی ازحکوکت زد.گفتم من کارمند بخش اداری بودم.قبول نکرد.گفت خوش شانسی که اعدام نمی شوی دو راه پیشنهاد میکنم.یا زندان میروی.وکیل میگیری.از خودت دفاع میکنی.معلوم نیست چه سرنوشتی خواهی داشت.یا خودت را باز خرید میکنی.ویک ریال هم نمی گیری.نسل شما بایداز سر حکومت قطع شود.چاره ای نداشتم .بازخرید شدم.سالهایی که کار کرده بودم به فنا رفت.من ماندم و مادرت.مهر ساواکی به پیشانیم زدند.هیچ اداره ای قبولم نکرد.جیره خور پدر و مادرهایمان بودیم.چاره ای نداشتیم.به بدبختی از ایران خارج شدیم.پنج سال جان کندیم.پول پس انداز کردیم.مادرت تاب نیاورد.برگشتیم.شرکت خدمات را راه اندازی کردم.معنی بازنشستگی و بازخرید را متوجه شدم.اشک پدرتنم را لرزاند.گریه مادر خشک بود.خراش داشت.زخم خاطراتش دهان باز کرده بود.حالا این اقا ترا برای پسرش می خواهد. بغلش کردم.خنده ام ابری بود.همه چی تموم شد پدر.بیا فرامشش کنیم.نوازش دست هر دو روی سرمان بود.نتیجه کنکور اعلام شد.روانشناسی شیراز قبول شدم.رویا زبان و ادبیات انگلیسی .سرم گرم درس ودانشگاه بود.اوضاع خانه ارام شده بود.سخت گیری های پدر کمتر شده بود.شیطنت های من بیشتر.جریان خواستگاری را بعداز مدتی به رویا گفتم.قصه پدرانمان را حذف کردم .عصبانی شد.چرا نسنجیده جواب رد دادی.گفتم قیافه ش .سال دوم بودم.کنترل پدر دوباره شروع شد.سعید هم اضافه شده بود.همه دورهمی ها سعید همراهم بود.دوستانم از گیت کنترل هر دو باید رد می شدند. سعید ترم آخر بود.برای دکترا تلاش میکرد.مدتی متوجه نگاه استاد توحیدی شده بودم.نگاهش را دوست داشتم.در دلم حس قشنگی جوانه میزد.انگیزه مهم بودن میداد.آسمان دلم آفتابی شده بود.دوباره ترس دوره دبیرستان سراغم آمد.اگه بابا وسعید بفهمند.اگه بیاد خواستگاری؟اگه خانواده قبول نکرد.سوالات ذهنم آزارم می داد.باید منتظر می ماندم.رویا بسته ای برایم اورد.پیچیده در کاغذ کادوسبزرنگ .این چیه؟نمیدانم دیروزپست اورد.اسم ترا نوشته بود.سبز را نشانه انتظار میدانستم.مثل دویدن در دشت می ماند.میدوی.انتهایش غائب است .یعنی چی نمیدانم.قسم خورد که بی خبر است.باز هم مشکوک میزد.بازش کردم.کتابی بود که دوستش داشتم. بارها خوانده بودم.هر سال دوباره خوانی میکردم.زنبق دره اثر بالزاک بود.هر که بود از علایقم به خانم دوموسورف خبر داشت.نکند استاد فرستاده.جوابم واضح بود.خوب اگه استاد بود چرا به رویا فرستاد.مستقیم به خودم میداد. مدتهاذهنم درگیر بود.فضای خالی ذهنم پر نمیشد.نگاه استاد و تپش قلبم ادامه داشت.از بلندگو نام خانوادگیم را شنیدم.خانم مرادی به دفتر حراست.مطمینم خلافی نکردم.غول حراست همیشه همراهم بود.بوی ترس پدر به مشامم رسید.رویا خودش را رساند.زهره چی شده.جوابی نداشتم.همراهم تا پشت در حراست امد.گرفتگی صدایم با خوردن اب رفع نشد.وارد شدم.اقای زارع ریس حراست بود.گرما و سرمای تنم در نوسان بود.بالاخره حرف زد.استاد توحیدی در مورد تو با ما صحبت کرده.رنگ لبهایم اناری شد .از گرمای تنم فهمیدم.ترسم ریخت.با خانواده ام صحبت کنید.خندید.این یعنی موافقی.کاش واضح نگفته بودم.اهیجان درونم را خاموش کردم.نه آقای زارع تابع نظر خانواده ام.اگر بابا مامان راضی باشند.بی میل نبودم.شیک پوش بود .قدبلندبود. ظاهر دختر پسندی داشت.با جذبه بود.صد پله بالاتر از پسر حاج رسول بود.منتظر زنگ اقای زارع ماندم.جمعه بود. با سعیددر پارک قدم میزدیم..زهره در مورد محسن نمی خوای فکر کنی.عجیب بود.رویا هم همین را پرسید.وقتی ازاطاق حراست بیرون امدم.جوابم همان نه بلندی بود که به رویا دادم.مدتی گذشته بود.دم درنگبانی به نظرم محسن را دیدم.مطمین نبودم خودش است.محسن عینک نداشت.حتما خیالاتی شدم.من شیرازبودم.محسن در تهران.امتحانات شروع شده بود.تابش آفتاب مستقیم به سرم وصل بود.برگه را تحویل دادم.سعید منتظرم بود.عشقش بکر بود.قول یک مسافرت شمال و لذت از تعطیلات به خودم دادم. طعم رطوبت سبزه و بوی دریا را مزه مزه میکردم. به خانه رسیدیم.شربت البالو را با شیشه سر کشیدم.میلی به غذا نداشتم .روانه اطاقم شدم.مامان و بابا خانه نبودند.مجلس ختم دوست پدر بود.نفهمیدم کی خوابم برد.با صدای بلند پدرازخواب پریدم.پنجه های فریادش گلویم را می شکافت.نخیر جناب زارع جواب بنده و دخترم منفی است.زهره تصمیم به ازدواج ندارد.سرگیجه داشتم.تهوع امانم نمیداد. به طرف دستشویی دویدم.مادر دنبالم امد.نگران بود.اب سرد حالم را بهتر کرد.بیرون امدم.مادر اشاره کرد.ساکت باش.پدر نگاهم کرد.ازکی تا حالا حراست محرم شده.دهانم باز مانده بود.خشکی دهانم با خشکی استخوان زانوانم برابری میکرد.طرز نگاهش جواب میخواست.پدرامر معمولی ست. دردانشگاه متداول است.چشم غره ای به بلندی قدم نثارم کرد.از نگرش پدر جنتلمن مآبم متحیر بودم.مادر نگاهم کرد.مردانی گناهی نکرده.خواستگار داره.جه عجب .مادر دفاع کرد.باجواب پدرمیخکوب شدیم.خیر و صلاح زهره را من میدانم.چرا نظر من براش مهم نیست.محسن را هم نظر بودیم.استاداما برایم محسن نبود.پرسیدم.برام مهمه که علت مخالفت را بدانم.جوابم جمع شدن ابروهایش بود.عصر ماشین و تحمیل عقیده؟به اطاقم برگشتم.اختیار اشکهایم راکه دارم.اشک چشمانم تا صبح مهمان بالشم بود.فردا اخرین امتحان ترم بود.با سردرد از خواب بیدار شدم.مادرم صدا زد.جواب ندادم.پشت در اطاقم آمد.. بیا صبحانه بخور.ضعف نکنی.لقمه کره و مربا را به دستم داد.زهره نظرت برای محسن تغییر نکرده.عصبی شدم.مصمم و محکم نه را تکرار کردم.نظر من و پدر یکی است.خسته از تکرار حرفها بودم.نفرتم به محسن بیشترشد.بعد از چند سال این همه سوال چه معنی داشت.راهی دانشگاه شدم.قرار بود بعد امتحان با بچه ها دور هم جمع شویم.تحویل آخرین برگه حکم آزادی سه ماهه ام بود.نفس راحتی کشیدم.سعید منتظرم بود.سوار ماشین شدیم.در راه از اخلاق بابا و خودش گله کردم.سعید هم تغییر کرده بود.گفت هممون نگرانتیم.ناراحت نشو.خوشبختی تو برایمان مهم است.جواب دادن فایده ای نداشت.از دیدن بچه ها خوشحال بودم. .گفتگوو خنده هایمان بلند بود.خستگی امتحان فراموشم شد.بحث و جدل دیشب آزارم نمیداد.با سلام آشنایی همگی برگشتیم.استاد بود.خون در رگهایم منجمد شد.گز گز پاهایم به لرزه نشست.محسن چرا همراهش بود.همرا بچه ها به احترام استاد بلند شدم.نفرین به بخت خود کردم.نگاه تندی به رویا و سعید کردم.هر دو بی خیال و راحت ایستاده بودند.مطمینم از امدنش خبر داشتند.شنیده بودم دکترای فیزیک شاخه پرتو درمانی قبول شده.اینجا همراه استاد چه میکند.عینک داشت.نکند خودش بود.آنروز که دیده بودمش.بیشتر توذوقم زد.مقایسه ام ارادی نبود.استاد کجا.این کجا.سلام ارامی کردم.سرش پایین بود.ارامتر جوابم داد.رویا نشست کنارم.زهره این پسر نمونه است.خفه شو زیر لبی نثارش کردم.چهره استاد خندان بود.پشت چشمانش غم داشت.از نگاه گاه و بی گاهش فهمیدم.سرم راپایین اوردم.سعید همه را به کافی دعوت کرد.خستگی درسها به تنم ماند.خنده هایم نیمه تمام.به سعید اشاره کردم.به دنبالم امد.دلیل امدن محسن را فریاد زدم.از رابطه اش با استاد پرسیدم.گفت همه را توضیح میدهم.دوباره کویر.دوباره برهوت سرگردانی.معادلات ذهنم به هم نمی خورد.گفت شاید محسن بخواد باهات حرف بزنه.جان من نه نگو. برنامه از قبل طراحی شده بود.چشمانم إرور قرمز میداد.سعید مگه نظر بابا رو نمی دونی.من را وارد بازی نکن.بغلم کرد.بخدا برات تعریف میکنم.ان روز محسن چیزی نگفت.زودتر رفت.عصر به خانه برمی گشتیم.گفتم دور بزن. کافی شاپ سر کوچه میزبانمان بود.گفت بعد از خواستگاری محسن به من زنگ زد.گفت به دشمنی پدرامون پایان میدم.به پدرم زمان میدهم.باید جسارت داشته باشد.از خودش دفاع کند.سالها تار موهای زهره رابا تار دلم بافته ام.از پا نمی نشینم.زهره را راضی به ازدواج میکنم.بغض سعید از تکانهای حنجره پیدا بود.گفتم پس حس من چی؟چقدر بگم ازش متنفرم.صبر کن .جوابی بود که شنیدم.گفت محسن دنبال پرونده بسته شده بود.پدرش را وادار کرد همراهش باشد.من از اول در جریان کارها بودم.اشکم بند نمی امد.گر گرفته بودم.خوب به من چه.عصبی شدم.گیرم پدرهامان اشتی کردند.جواب من همان است که گفتم.این بار خودم تصمیم میگیرم.سرخ شد. حرفی نزد.قهوه ام سرد شد.نخوردم.بیرون امدیم.ماشین را روشن کرد.صدای ضبط را بالا برد.بهار در پاییز کلایدرمن بود.به جانم نشست.پرسیدم بابا هم میدونه.گفت وقتی همه چی تموم شد فهمید.تصمیمم را دوباره یاداوری کردم.حقوق پدر برقرار شده بود.حاج رسول و چندین بار پدر را بیرون دیده بود.معذرت خواهی کرده بود.با هم به اداره اطلاعات رفته بودند.شرایط به سود پدرتغییر یافته بود.کاش شرایط من هم تغییر کرده بود.جلو آینه نشسته بودم.خودم را کنار محسن تصور کردم.نه اصلا.عینک دور مشکی اش.موها وریش خلوتش.آبرویم میرود.کنارش راه بروم.در اطاق زده شد. پدر بود.میدانست دلخورم.سرم را بوسید.بغلم کرد.آرام وشمرده حرف میزد.دل سپردن اسان است.مثل جان کندن است دل کندن.پیش پای تو باز میمیرم.تا بدانی که مردن اسان است.نمیدانم شعر شاعر بود .یا حرف دلش.گفت محسن ثابت کرد مرد زندکی است.موانع را برداشت.سالهاست سایه سایه ات می اید. سعی کن عاقلانه فکر کنی.ریشخند زدم. اجازه بدهید فکر کنم.بلند شد.باشه این بار نکات مثبتش را ببین.دیسیپلین خشک همراهش بود.تکه ای از تاریکی وجود دایی در نهاد پدر روشن بود.تلفن زنگ زد.سعید تلفن به دست واردشد.دوشاخه رازد به پریز اطاقم.گفت زهره جان داداش حرف بزن.به درک خودتون خواستید.الو گفتنش لرزش داشت..سر به زیری اش از صدایش پیدا بود.آرام سلام داد.کینه اش به دلم بود.داد زدم.همه را به قیمتی خریدی.همه رام توشدند.من رام تو و حرفهات نمی شوم.گفت میدانم ایده الت نیستم.به من فرصت بده.از ارتباطش با استاد گفت.نمی دانست توحیدی از من خواستگاری کرده.برای مشاوره رفته بود. بلکه.بتواند از طریق ارتباط با من راضی به ازدواجم کند.ازقدمت دوست داشتنش گفته بود..آن روزبا هم امده بودند. تا استادبه یقین دل سپردنش برسد.بعدها سعید جآن را برایش گفته بود.توحیدی عقب نشینی کرد. همراهش شد.به محسن گفته بود.. .من فقط خواستگار بودم.عاشق نبود .وگرنه تلاش میکرد.استاد در نظرم ریزتر از محسن امد.خیلی حرف زد .گفت جواب نمی خواهم.خودم را تحمیل نخواهم کرد.داشتنت جسارت میخواهد.من هم میمانم.من همان فلیکس هستم.پس کتاب را محسن فرستاده بود.مردادرا خرما پزان می گفتند.می سوزاند .شهد خالص خرما تحویل میداد.مانتو نخی میخواستم.از مادر خواستم همراهم بیاید.نمیشه فردا بریم.چشماش نوید حادثه میداد.مامان چیزی شده؟حاج رسول با خانواده امشب می ایند اینجا.دهانم به فریاد باز شد.با دستش اشاره کرد. وایستا .بخاطر عذرخواهی ازپدرته.نه بخاطر تو.امیدوارم که این باشد.شنید.چپ چپ نگاهم کرد بوسیدمش.گفت عامل این آشتی تو بودی.اگه تو هم باشی خوبه.شیطنتم گل کرد.مامان بابا به پول رسید.خوشحاله.تو به چی میرسی؟جوابش مزه دهانم را گس کرد.به خوشبختی توکه قول داده.به رویا زنگ زدم.جریان امشب را گفتم.او هم در جریان بود.گفتم محسن مثلث خوبی تشکیل داده .پدر.سعید. تو.رویا گفت.البته خودش راس مثلث بود. راس فراز وفرود سختی ها.برخلاف حوض دلت که خالی از آب احساس است.در انتظارنگاهت لحظه شماری میکنه.دست از تلاش نمی کشه.به خدا دیوانه ای زهره.شاید راست میگفت.با خودم پدر و مادرم لج کرده بود.مرا ندیده میگرفتند.آخر داستان من بودم.قوس لبهایم پایین کشیده شد.خداحافظی کردم.قرار بود ساعت شش بیایند.وقت زیادی داشتم.دوش طولانی آرامم کرد.به انتخاب لباس فکر کردم.کمی بازوبالای زانو.ارایش ملایم.رژلب قرمز.تنهاعطر گران قیمت که داشتم.جوراب براق شیشه ای.کفش مهمانی پاشنه دار.لاک همرنگ با رژ.عالی شد.به ترتیب انجام شد.رنگ لباسم تغییر کرد.مشکی با یقه هفت باز.آماده بودم.زنگ زدند.صدای زنگ ،بستن طنابی بود که در گردنم پیچید. دل پیچه گرفتم.سعید امد.زهره بیا پایین.نگاهش کردم وایسا با هم بریم.بالاخره شماها نقش اول را در بازی دارید.متلک را با بوسه به صورتم جواب داد.دیوونه.وقت بسیار است.به حقیقت میرسی.با سعید همراه شدم.حاج رسول.مادرش.خواهر بزرگترش.خودش.همراه با سبد زیبای زنبق.سر حاج رسول پایین نبود.تعجب را در نگاهش ندیدم.سلامم را با خنده و چاشنی عزیزم جواب داد.مادرش چادرمشکی با شال سفید داشت.خنده ها و نگاهش مهربان بود.خواهرش مانتورنگی با شال همرنگ داشت.ارایشش ساده و ملایم بود.مهربان بود.سلام ارام محسن را شنیدم.ریش نداشت.موهایش فرقی نکرده بود.مرتبش کرده بود.دور عینکش مشکی و فلزی بود.کت و شلوار سرمه ای تنش بود.قشنگ بود. رنگ پیراهنش با کراوات همخوانی داشت.آبی سیر و روشن..بوی عطرش ارام و خنک در فضای بینمان می پیچید.سرش پایین بود.رنگ صورتش با تپش قلبش هماهنگ بود.یاد وکلای معروف افتادم.با وقار و اخمو.با بفرمایید مادر به خود امدم.نگاه پدر را دیدم.خنثی بود.اعتراض به لباسم نداشت.این خوب بود.مادر زیر لب چیزی گفت.نشنیدم.کنار سعید نشستم.حاج رسول شروع به صحبت کرد.از اشتباهات ایام جوانی گفت.از قضاوت های درست و غلط صحبت کرد. پشیمانی که از چهره اش پیدا بود.بلند شد.صورت پدر را بوسید.به طرف من امد.سرم را بوسید.من و پسرش.باعث اشتی و بیداری بودیم.مادرش بغض در گلو داشت.خنده بر لب.خواهرش نگاهم میکرد.میخندید.بیقراری محسن پیدا بود .گاهی پای چپ روی پای راست بود .گاهی جایشان عوض میشد.لحظه ای نگاهمان گره خورد.ته دلم خالی شد.عطر نگاهش به مشام چشمهایم رسید.تغییر حالم را نمی فهمیدم.به طرف سعید برگشتم.نگاهمان میکرد.پلک زد.ارام گفت.پشیمان نمیشوی.مادرم شیرینی تعارف کرد.تا بله را نگیریم شیرینی نمی خوریم.صدای حاج رسول بود.سعید دستم را فشرد.نگاهم به سمت پدر برگشت.ارام بود. نگاهها به من بود.گفتم هنوز تصمیم نگرفته ام.وحشت چشمان محسن تفاوتی با وحشت از مرگ نداشت.پدر بلندشد.صدایم زد. دنبالش رفتم.وارد اطاق خوابشان شدیم.مصمم بود و جدی.گفت وقت تعیین نمیکنم.چه الان و چه بعد.گزینه ای غیر از محسن نداری.اشکهایم بغض کردند.نمی خواستم زمین بریزند.پدر تار شده بود.گفتم اجازه بدهید باهاش حرف بزنم.قبول کرد.به محل پذیرایی برگشتیم.سرم سنگین بود.بدنم می لرزید.حال محسن هم تعریفی نداشت.پدر گفت زهره میخواد با اقا محسن صحبت کنه.پله ها را بالا رفتم. پشت سرم می امد.اختیار اشکهام دست خودم نبود.وارد شد . گفتم بشین.من فقط حرف میزنم.روی صندلی نشست.سرا پا گوش بود.گفت فقط گریه نکن.گفتم این هم آخرین حیله ات بود.امده بودید برای عذرخواهی.خواستگاری کردید.دوستت ندارم.آرزویم نیستی.دورم زدی.راه رسیدن به ارزوهات خانواده ام نبود.این ازدواج تحمیلی است.اگر قبول میکنی بله را بگویم.بی انصاف قبول کرد.بوی عطرش فضای خیالم را اشفته تر کرد.از اطاق بیرون امدیم.دستش با فاصله در پشتم بود.من وارد شدم.پشت سرم امد.عمدا پیش پدر نشستم. آرام در گوشش گفتم.به دستور شما قبول میکنم.مسئولیت بد بختی ام گردن شما.دستم را فشرد.پدرش نگاهم کرد.دخترم منتظریم.شیرینی بخوریم.اخرین حرفم را زدم.با صلاح دید پدرم بله .محسن سعید را بغل کرد.در گوشش چیزی گفت.اولین نفر خواهرش بود. بغلم کرد .الهی شکر بلندی گفت. مادرش کل بلندی کشید. به طرفم امد. زنجیر بلندش با اویزالله خودش را گردنم اویخت.پدرش بلندشد.دست پسرش را گرفت. به سمتم امدند.پسرم خوشبختت میکند.ایمان دارم.مات ومبهوت بودم. دست مامان و بابا در دست هم بود .سعید به طرفم امد.جعبه کاغذی کوچکی دستش بود.باز کرد .حلقه ریزی بود.دست چپم را گرفت.بوسید.حلقه را به دستم کرد.گفت اینم امانتی که پیشم بود.محسن سال سوم بهش دبیرستان داده بود.ارتباطشان از مدتها قبل بود.سعید نفس بلندی کشید. اخی راحت شدم.حلقه ای سفید بود با ده نگین ریز.گلخانه احساس محسن آبیاری شده بود.ارام بود.من تلاطم داشتم.دست به جیب سمت چپش برد.جعبه ای مخملی بیرون اورد.نگاهی به پدر کرد .پدر لبخند زد.گردنبند بود..سفید و ساده.به طرفم امد.لرزش دستش پیدا بود.نگاهم کرد.کمکم میکنی بندازم گردنت؟نوشته را خواندم.با خط ریز حکاکی شده بود.من ترا آسان نیاوردم به دست .در دلم غوغا بود.باید می پذیرفتم.پذیرفتمش.کمکش کردم.آویزبه گردنم نشست.شش ماه بعد ازدواج کردیم.دانشگاهم را به تهران انتقال دادیم.آرام آرام رخنه در جانم کرد.گوشه دلم گذاشتمش.همان گوشه خالی.الفبای مکتب خانه دل را بلد بود.عاشقی اش بیش از توانم بود.باران محبتش شبنم رضایت داشت.آسمان دستانش خورشیدروشنی دلم شد.باورش کردم.زبانم به دوستت دارم باز شده بود.روبرویم نشسته است.چشمانش خسته است.روز کاری شلوغی داشته.فندک هفت تیر نشانش رادوباره روشن میکند.این بار جرقه میزند.میخندم.قلبم را نشانه گرفتی.خوشحالم به هدف زدی.بیا با هم شمع را فوت کنیم.لبهایش از هم فاصله گرفت.نه سهم توست.سالگرد اولین روزی که دیدمت مبارک.بوی خوش نگاهش لبهایم را به خنده مهمان کرد.

    صناعی
    تعداد کلمات ——————-4142

  12. خونه کاوه تقریبا پاتوق بود. شلوغ بوديم. مثل قديما.ده دوازده نفر. قشنگ يه گله آدم. بساط به راه بود.عرق و ورق و دود. يهو واستادم. گفتم دلتنگ همتون بودم. گفتن زر نزن بتمرگ بزنيم.بچه ها اينطورن. منم اينطورم. دلم از حالم راضي نبود. راستش دلم تنگ الانم بود. يكى موقع خوردنمون به شوخی گفت پیک پیک اخر و جمع جمع اخرباشه.همين كافى بود.همه خندیدن. رفتم تو اتاق. دلم نيومد بخورم. سيگار كشيدم.بهش زنگ زدم. حالم خوش نبود. ديدمش خوش شد. گفتم دوسِت دارم. خنديد. ذوق كرد.قطع كردم. نصفه شب بود.آب محل قطع شد. به علي گفتم دلم حال الانمو نميخواد. گفت ميخواي؟ گفتم علي دوسش دارم.گفت هنوز كه نخوردى. خنديد. قرصو انداختم بالا. بار اولم بود.برگشتم پيششون تو اون یکی اتاق. نشستيم دور هم. پاكت كافي نبود، باكس گرفتيم. شر و ور گفتيم. خنديديم. رضا پاشد چيزي بپزه. تو دو سه تا جمع پخش شديم.چند نفر راجعبه كار.چند نفر راجعبه بلند كردن دختر و خوردن عرق.چند نفرم مثل من لش كرديم.حالم خوب نبود.پا شدم. كل خونه دو اتاق بود و يه حیاط مرکزی. اونم سربسته و کوچیک. سمت راست حیاط حموم و سمت چپ سینک ظرفشویی و گاز بودن. سه قدم رفتم و رسیدم توی راهرو. ته راهرو در خونه بود. یه ور راهرو در اتاق مهمان که روبه روش یه دستشویی کوچیک بود که برا نشستن باید مراقب میبودی. کنار در حموم پیچیدم تو اتاق. بهش زنگ زدم. ما كه جمعمون جمع آخر نيست؟ گفت ديوونه شدى.گفتم نه. گفتم ترسيدم مرضيه. نگران بود. گفت میفهمم. گفتم از دستت میدم؟ .حالم بد بود، بغض کردم. يه بطري آب كنار دستم بود. سركشيدم تا خفه اش کنم . سيگاري روشن كردم. گفت خوبى هادی؟ گفتم دوسِت دارم. راستشو ميگم. يه پك عميق زدم و علي رو صدا زدم. بهش گفتم يه لحظه. علي قرص معده دارى! علي خنديد. يكي برام انداخت. هميشه اماده داره. رفت. گفت حالت خوبه؟ گفتم اينارو ولش كن. باورم ميكنى؟ گفت نميدونم هنوز. هادی قرارمون چى بود؟ گفتم اينكه دوسِت دارم! گفت اره. دروغ ميگفت. چشاش داد ميزد. چشاش مشكى بود. عين موهاي بلندش. هرچه جلال و جبروت خدا بود، مال اين بود. هميشه وقتي دروغ ميگه پشت بندش ميخنده! الان نخنديد. شايد داره منو امتحان ميكنه. گفتم چرا نخنديدي؟ گفت بحث جديه هادی! گفتم هيچي جز حال من جدي نيست. آخ دلم. قرصو خوردم. بطري خالي بود. نوشابه رو از تو يخچال دراوردم. ممد داد زد دهن نزن. گفتم باشه. دهن زدم . هنوز پشت خط بود. حالم بده مرضيه. ته حرفم اينه، هميشه دوسِت داشتم و دارم. كاوه از اون یکی اتاق داد زد هادی اون تن لشتو بردار بيار بازي كنيم، اون برات كارى نميكنه. منتظرم بودن. منم منتظر بودم. گفت خوابم مياد هادی. گفتم لااقل بخند و برو. لبخند تلخی زد. همونشم شيرينه. دلم وا شد. گفتم شبت بخير عزيزم. گفت شب بخير. اون عزيزمو نگفت. اخه بدموقع بود. نصفه شب بود. ما هم كه جمع جمع اخره. دلم ميگيره. برگشتم تو جمع. كاوه گفت خبر مرگت، بيا بشين كنار سعيد. برای مافیا دایره ای نشسته بودن. سعيد گفت هادی چته! علي گفت حالش خوبه. ترسيده بود نكنه چیزی بشه. گفتم خوبم. دلم يجورى داشت میشد. بچه ها گفتن رنگت مثل گچه. خوبى؟
    تا خواستم بگم اره ديدم وقتشه. دويدم سمت حياط كه برم دستشويي كه تو راه بالا اوردم. نه يه بار، چند بار. گفتم حالم خوبه عزيزم!. منتهي نميشنوه. دوباره بالا اوردم. علي اومد بردم دستشويي. آب نبود. با آب ذخيره شستن. گفتم ببخشيد. دوباره بالا اوردم. علي پشتمو ميماليد. بچه ها ریختن تو حیاط. ممد گفت چيزى داريد بديم اين زبون بسته. كاوه گفت نه. گفتم خوبم. حسين گفت من ماشين همرامه! گفتم گرممه. لباسمو كندم. علي گفت سرده هادی، تنت كن. گوشه حياط نشستم. گفتم علي. گفت جان. گفتم پشيمون نيستم! يكي دوبار عق زدم. گفتم حسين شرمندتم اما بريم. حسين ماشينو اورد دم در. على و ممد گفتن ما هم ميايم. لباسامو پوشیدم. كنار علي، عقب نشستم. ممد جلو بود. علي همش پشتمو ميماليد. حسين سريع ميرفت. سرمو اوردم بيرون از پنجره. هوا سرد بود. حسين گفت اين لعنتي ها بستن. شبانه روزي كجاست؟ ممد گفت بريم سر ميدون. يكم خطريه اما تنها جاييه كه داريم. من دوباره عق زدم. على همچنان كمرمو ميماليد. نگران بود. ناراحت نبودم. پشيمونم نبودم. ميدون كه رسيديم ترسيديم. همه شيشه اي ها كنار درمانگاه بودن. حسين گفت من ميمونم. گفتم توهم بيا. حالم بد بود. رفتيم بالا. طبقه اول. ممد نوبت گرفت. من نشستم. حسين از بالا ماشينشو ميديد. علي گفت هادی راستشو بگو. بيقرار بودم.رفتم دستشويي. تا خواستم… ممد گفت هادی نوبتته. عق زدم. رفتم بيرون. ممد و علي زير دستمو گرفتن. خالي كرده بودم. به زور راه ميرفتم. سرم گيج ميخورد. با على رفتيم تو. نشستيم. دكتر گفت چته. گفتم قرص خوردم. گفت چه قرصى؟ روم نشد. علی گفت بهش. سِرُم و قرص و ازين كوفتي ها نوشت. دم صبح بود. حسين كماكان سرش تو شيشه بود. صداش زديم. رفت دارو هارو بگيره. رفتم رو تخت دراز كشيدم. علي برام اهنگ گذاشت. يادم نيست چي بود. ممد و علي سربه سرم ميزاشتن. خنديديم. حسين اومد. دوباره رفت پيش ماشين. هوا روشن شده بود. چشامو بستم تا سِرُم تموم شه. بيدارشدم، بچه ها رو صندلي چرت ميزدن. گفتم خوابيدم؟ گفتن خوبي؟ ديديم سرم تموم شده. گفتم سيگار ميخوام. گفتن زهر مار. پاشديم. شيشه اى ها نبودن. رفتيم تو ماشين. گفتم حسين يه چيز بزار دلمون وا شه. رو كردم بهشون. گفتم ببخشيد. گفتند حله داش. دوسشون داشتم. اونا هميشه منو ميديدن. شايد خود واقعى منو. اما دلم اونو ميخواست. اگه قضيه امشبو ميفهميد كله ام رو ميكند. شايدم مدتي باهام حرف نميزد. اما اخرش دوسم داشت. اخه اينو قبلا بهم گفته بود. گفته بود دوسِت دارم. اما کی؟ مهم نیست. اصلا نكنه منظورش اين بود كه حتی اگه باهم نباشيم. نه، دوسم داره. قرارمون چی بود؟ این بود که برای همیشه برم؟ اه… حسين نگه داشت. رفت چندتا ابميوه و كيك گرفت. گفت بگير بخور، معده ات خاليه. خوش مزه بود. براي بچه ها هم گرفته بود. يه سر گاز گرفت كه برگرديم و يه دل سير بخوابيم. تو راه فقط به اون فكر ميكردم. رسيديم. همه خواب بودن. با لباس بيرون، پهن شديم رو زمين. خونه گرم بود. نه واس خاطر بخاري، بخاطر جمعيت بود. لنگمون تو حلق هم بود. بچه ها همه خوابيدن. من بيدار موندم. هم بچه هارو ميخواستم هم اونو. بگذريم. حالم خرابه. دلم میخواد دیگه کپه مرگمو بزارم…

    سرم درد ميكنه. پريدم از خواب. ديدم كك شون هم نميگزه. با لگد زدم به ممد، گفتم پاشو ببين كدوم خريه اين طور در ميزنه. گفت پاشو خودت، ديگه خوبى الان. خوب نبودم. پا شدم . دوباره زنگ زد. گفتم دارم ميام ديگه اه. رسيدم دم در . خوابم ميومد. حالم خوش نبود. كلا حال و روزم خوب نبود. در رو وا كردم. كسى نبود. لابد يه از خدا بيخبرى بود. در رو بستم. دوباره در زدن. گفتم دمار از روزگارشون در ميارم. مشتم رو گره كردم. سريع چرخيدم و در رو وا كردم. چشام عين وزغ شد. به به داش فريد تويى؟! مشتى در ميزنى و دَر ميرى؟ خنديد و گفت نوكرتم. سفت بغلم كرد. گفتم بزار كمكت كنم. ساكشو برداشتم. گفت خوابن؟ گفتم همه.انگارى سر ذوق اومد. گفت دهنشونو آسفالت كنم. رفت بيخ ديوار، كنار در اتاق. عربده زد زلزله، زلزله. همزمان زد تو در شیشه ای اتاق . گفتم فريد. همه عين مور و ملخ ريختن تو هم. سمت در اومدن. فريد خر كيف شد. عادتشه. هميشه از شوخى خركى كيف ميكنه. لامصب استاده. بگذريم ازينكه بچه ها شستن و پهنش كردن. بعد به خودشون اومدن. وايسادن و يكي يكي بغلش كردن. نگا ساعت كردم. يادم افتاد ننم نوبت دكتر داره. بايستي سريع ميرفتم. گفتم داش فريد شرمندتم، ميام ميبينمت. اخماش رفت تو هم. گفت الان كه ما اومديم؟ گفتم ميام بخدا. رفتن داخل. علي اومد دم در. روبراهي؟ ميخواي باهات بيام؟ گفتم نه علي جان. بريد بخوابيد. گفت اين گولاخ مگه ميزاره. مراقب خودت باش. گفتم باشه و در اتاق رو بستم. تو حياط يه آب زدم دست و روم.
    از در خونه زدم بيرون و تا سر خيابون دويدم. گفتم دربست. وايساد. گفتم مولوى. گفت انقدر، گفتم رديفه. سوار شدم. راه افتاديم. حالم بد نبود، اما خوابم ميومد. چندباري همه جا رو تار ديدم. گفتم آقا عب نداره من تا اونجا بخوابم. گفت راحت باش. گفتم خيلى مردى. خوابيدم…

    بلند گفت آقا، ديدم داره تكونم ميده. گفتم شرمندتم. چندبار قبلى رو نشنيدم. راستش شنيدم. فكر كردم خواب ميبينم.گفت الان كجا برم؟ گفتم كوچه سوم. پيچيد تو كوچه. گفتم همين اول كوچه است. اها… دمت گرم، همينه. پول رو دادم و پريدم بيرون. گفتم آقا مارو ميرسونى ته خيابون مولوى؟ گفت باشه. در خونه نيمه باز بود. دلم سوخت. احتمالا ننم منتظره. قربونش برم. ديدم تو حياط، رو پله نشسته. چشاش به در بود. سرم گيج خورد. دست از در گرفتم. گفتم ننه ببخشيد. گفت مياى ننه؟ دستشو گرفتم و بلندش كردم. عصاش رو دادم دستش. اروم اروم سمت در رفتيم. كليد رو از دور گردنش در اورد. گردنبندش كرده كه يادش نره. گفتم ننه بده من. گفت خودم قفل ميكنم. كلا اطمينان نداشت. گفتم ننه ماشين هست. گفت ماشين چرا ؟ گفتم مطب ديگه! گفت فرداست. گفتم پس تو چرا آماده اى قربونت؟ گفت ميرم سوپرى آقا مرتضى. گفتم خودم ميرم. گفت نميخواد. باهام مياى؟ بعد يهو زل زد تو چشام. گفت خوابيدى؟ گفتم راستش، نه ننه! كليد رو دوباره در اورد و گفت برو يه دل سير بخواب ننه! سرمو اوردم پايين. دستشو ماچ كردم. گفتم به مولا نوكرتم.تاکسی رو ردش کردم رفت. در رو وا كردم. رفتم تو اتاق كنارى ننم. ديگه هيچى نفهميدم…

    از خواب پريدم. حالم بد بود… خوابشو ديدم. ديگه رد داده بودم. تا حالا ده بار شده، شايدم بيشتر. گفتم كلك این ماجرا رو ميكنم. دقیق میفهمم حرف دلش چیه. اما نشد كه نشد. گفتند نمیخوای! گفتم می خوام.اما دلم نمیخواد. امشب اما شايد بشه. راستش ديگه بريدم. آدمه ديگه مگه چيه! يه روحه ضعيفه كه روش رو پوشوندن. لباسامو تنم كردم. اما به سختى.از ننم خداحافظى كردم. نگران بود. گفتم نباش ننه! از راهرو رد شدم. سرد بود. بزار بفهمم حرف دلش واقعا چيه. اونم بفهمه. گفتم بايد ببينمش. لااقل باره اخره، یا كوتاه مياد یا نه! کاش بیاد. كوچه خالى بود.ديروقت بود. يكى دو تا سگ ولگرد اومدن پهلوم اما دَكِشون كردم. راستى راستى داشتم ميرفتم پيشش! اون كه دلش با من نبود؟ ديشب گفت هنوز! شايدم بود و من نديدم. لعنت به من كه كورم. مادرزادي كورم. حالا چه غلطي كنم؟ اگه گفت نفهميدي چي بگم! لابد ميگم كه حواسم نبوده! كجاي عشق حواس پرتيه الاغ! حواسا همه مال اونه. پالتوم رو پيچوندم دورم. دستامو كردم تو جيبام. اين لاكردار نميدونم چرا اينطور سرد شده! لعنت به سرما و يادش. اما يادش قشنگه! خودمو یادم رفت! نكنه ديروقته و نتونه بياد دم در. دلم تنگه ديدنشه! اما گفت ديگه نيا. نكنه فكر كرده براى هميشه! قرار کوفتیمون چی بود؟ چرا نميرسم! اين بى صاحاب چرا گرمم نميكنه! سرم رو ميبرم لاي يقه پالتوم. هيچ تاثيرى نداره. اينا حاشيه اس. اين كوچه كي اينقد دراز شده!برم پيشش چى بگم؟ اخه ادم همينطور ميره جايى! اونم پيش كسي كه دوسش داره! نفهميدم كي رسيدم سر كوچه. كاش نرم. سوپري آقا مرتضى بازه. هميشه بازه. اهل دله كساييه كه دلشون گرفته. چند نخ سيگار گرفتم. كشيدم، نه يكى. ده تا. خودمم نفهميدم چي شد. به خودم اومدم ديدم در خونشونم و گيجم. سرم گيج رفت. نشستم كنار درختى كه اون دوست داشت. گفتم بخاطرت تو خونمون يكي ميكارم. نشد كه بشه! خيلى چيزا برا شدن بود.دلم گرفته. در بزنم؟ نكنه آقاش بياد دم در.اونو ميخوام چيكار. خوبيت نداره برم دم خونشون. صبح بهتره. فقط ببينمش. حرفام خودشون ميان. اما اگه اون اجازه نداد چي! مثلا گفت برو هادی. قرارمون بود كه هميشه برى. برو دنبال زندگيت. اخه چرا اخرين بار نگفتم كه بى تو سختمه. گندش بزنن. گاوم ديگه. عين بز زل زدم تو چشاشو قبول كردم. هوا هم ول كن نيست. نه برف مياد، نه بارون. فقط امشب حال مارو گرفته. برگشتم تو مغازه. خودم نفهميدم. ديدم چند نخ ديگه گرفتم. بازم زل زدم به خونشون.لعنت به منو شيطون باهم. برم من. بهتره كه برم. اره اينجوري كسي دلش نمياد منو ببينه. همون كوچه رو برگشتم. خونشون نزديك خونمونه. ته كوچه است. ما سر كوچه ميشينيم. ننمو از دور ميبينم دم در نشسته. تو اين هوا سرما نخوره خوبه. هميشه نگرانه. اخه قربون بغضت برم. قربون قدمات. قربون وجودت چرا انقد نگران مني! رسیدم پیشش. دستشو گرفتم. يكي دوبار خورد زمين. شبا بخاطر سرما پاش درد میگیره.بنده خدا سني ازش گذشته. بهتره ببرمش رو جاش كه بخوابه. دوسش دارم. اما اونو بيشتر! زير دستشو ميگيرم. لنگ لنگان ميرسونمش سر جاش.هواي خونم سرده! بخاري رو تا ته زياد ميكنم. ميرم زير پتو. تو اتاق كناري ننم. درو باز گذاشتم. هميشه اين كارو ميكنم. يكى دوباري بيدار شده. اخه درد داره.پير شده. سرما رفته تو جونم. گرمم نميشه. سرم رو بردم زير پتو.چرا نبايد فكر كرد؟ قبل خواب بيداره. فكرمو ميگم.حتي من ميخوابم و باز اون بيداره. تو خواب حرفاشو ميبينم. همش اونه. سرم گيج ميخوره. واس خاطر سيگاراست. سنگين بودن.منم كه درگير. حالم خوب نیست. كاش لااقل آدم راحت ميخوابيد. سرما كم بود بادم بهش اضافه شد.چه سر و صدايي.از درز هاي خونه ميترسم. بد صدا ميدن.نكنه خونه خراب شه.خونه فرسودست.پولم نداريم تعميرش كنيم. گفتم اون بياد، نوكر اونو ننه باهم ميشم. ازينجا ميريم.خونه ميخريم. اما اون نمیاد. گفت بمیرم دیگه نمیام. جون منو قسم خورد. چون منو؟ شاید اونقد دوسم نداره و برگرده. لعنت به من. کی یه دل سیر میخوابم؟ هیچوقت. مگر وقتی که بمیرم. کاش لااقل اونموقع اروم بشم…

    تعداد کلمات : 2212

  13. عشق خبر نمی دهد!
    با بی میلی لباسم را از کمد درآوردم. یک شومیز صورتی رنگ که تا روی زانوهایم را می پوشاند.ساده و لخت بود. کمی هم گشاد بود.شلوارم اما تنگ و نسکافه ای رنگ بود.تا بالای مچ پایم می آمد و کمی هم کوتاه بود.و بلاخره روسری ساتنی که مادرم برای تولدم هدیه داده بود.برایم اهمیتی چندانی نداشت.اتفاقا برعکس دلم می خواست جوری باشد که ساده باشم. چون قرار بود یک مهمانی ساده باشد.من هم تصمیم خود را از قبل گرفته بودم.بعد از آن خواستگارهای نامناسب و منفعت طلبی که پدر می آورد تصمیم گرفته بودم که به تمام خواستگارهایی که پدر می آورد جواب رد بدهم. این بار هم قرار بود مثل همیشه خواستگار بیاید و من هم به بهانه ادامه تحصیل آنها را رد کنم. پدرم برعکس پدرهای دیگر که حتی به بهانه های مختلف خواستگارهای دخترشان را رد می کنند خیلی دوست داشت که من ازدواج کنم تا طعم زندگی متاهلی را بچشم.از این رو برای رفاه حال من به آن ها وعده رفاه می داد اما خواستگارها که از روی منفعتشان می آمدند هیچ جذابیتی برای من نداشتند.دو هفته ای می شد که پدر در موردش صحبت می کرد و از حرفهایش می شد فهمید از همه لحاظ سطح بالاتری از بقیه خواستگارهایم دارد. اما من هربار با بی اعتنایی به این فکر می کردم او هم همچون بقیه به دنبال منافع خویش است و پدر برای راضی کردن من این را می گوید و احتمالا حقیقت ندارد. پس بهتر بود لباسم ساده باشد تا زیاد دلبری نکند و از جواب منفی من ناراحت نشوند.چهره ام بدون آرایش هم دل هر خواستگاری را راضی می کرد پس نیازی به آرایش نداشتم.تقریبا لباس هایم را پوشیده و آماده بودم که زنگ در به صدا درآمد.سریعا خود را به آشپزخانه که روبروی در ورودی بود رساندم.تا هم کمتر درمعرض دید باشم و هم دیرتر کنار مهمان ها بیایم. پدر و مادر برای استقبال از مهمانان به پیشواز رفتند و مهمانان یکی پس از دیگری وارد شدند پس از پیرمرد و پیرزنی که احتمال دادم پدر و مادرش باشند دختری لاغراندام که باید خواهرش باشد و بعد از آن…
    آنجا بود که زیباترین حس دنیا را تجربه کردم!
    مردی قد بلند و چهارشانه با پیراهن مردانه زرشکی که آستینش را تا آرنج بالا زده بود.چهره ای گندمگون و مهربان داشت. آنجا بود که عشق را در وجودم حس کردم.مهرش به دلم افتاده بود.گویی همان لحظه فهمیدم او همان کسی است که قرار است خوشبختم کند یا به اصطلاح دخترهای جوان شاهزاده سوار بر اسب سفید رویاهایم است.چشمانم به چشم و ابروی سیاهش افتاد و سلام دادم. یک آن به یاد ظاهر نامناسبم افتادم و کمی خجالت زده شدم. دلم می خواست بروم و کنارشان بنشینم و با او بیشتر آشنا شوم از طرفی نگران لباس های ساده ام بودم . دل را به دریا زدم و نزد مهمان ها رفتم.از همان ابتدا متوجه نگاه خانواده داماد شدم. خودش اما گوشه ای آرام نشسته بود. هربار که نگاهمان باهم تلاقی می شد حس خیلی خوبی را از اعماق وجودم حس می کردم.خانواده ها مشغول صحبت و احوال پرسی بودند. احساس می کردم او هم مثل من بی صبرانه منتظر صحبت خانواده ها درمورد خودمان است.طولی نکشید که انتظارمان به پایان رسید. به همراه یکدیگر برای صحبت و آشنایی بیشتر به اتاق من رفتیم.در مورد خودش و زندگی اش می گفت. اینکه فرزند آخر خانواده ای چهارنفره است و در رشته مهندسی متالوژی فوق لیسانسش را از دانشگاه امیرکبیر تهران گرفته است و در یک اداره دولتی چند سالی است که به کار مشغول است. با پدرم زمانیکه برای خرید سوله ای آمده بود آشنا شده بود. بعد از آنکه پدرم چند سوله که برای فروش گذاشته شده بودند را نشانش داده بود همان جا باهم به گفتگو نشسته و باهم دوست شده بودند و پدرم از فرزندانش گفته بود او هم برای مادرش تعریف کرده بود و مادرش پیشنهاد داده بود که برای آشنایی دو خانواده و دیدن من بیایند. من هم گفتم که اخلاق ملاک اصلی من است و از نظر من همسران باید الویت یکدیگر باشند او هم مرا تایید می کرد. از آنجا که آتش عشق با شرم و حیای دخترانه ام همراه شده بود در تمام طول صحبت نگاهم به زمین بود. آن قدر گرم صحبت بودیم که متوجه زمان نمی شدیم. پس از پایان خواستگاری مهلتی برای تصمیم گیری خواستم و آن ها را تا دم در بدرقه کردیم.
    صبح روز بعد شماره تلفنش را از پدر گرفتم و در راه رفتن به کلاس زبان دو بار با او تماس گرفتم. متاسفانه تلفنش خاموش بود و پاسخی دریافت نکردم. عصر همان روز در حالیکه از کلاس زبان برمی گشتم با من تماس گرفت:
    -الو؟
    -سلام ببخشید تماس گرفته بودید
    –بله خوب هستید من… دیروز خونمون تشریف آورده بودید..
    -آها بله خوب هستید ببخشید تماس گرفته بودید من محل کار بودم گوشیم خاموش بود
    -بله مشکلی نیست فقط می خواستم بگم فکر می کنم بهتره بیشتر با هم آشنا بشیم و نظرم تقریبا مثبت هست
    از پشت تلفن خوشحالی هر دویمان قابل لمس بود.
    قرار بر این شد فردای آن روز برای یکسری صحبت های اولیه به خانه مان بیایند.رسم کهنی در بین خانواده های ایرانی در قدیم وجود داشت که مادر و خواهر داماد عروس را قبل از خواستگاری بی حجاب در خانه می دیدند اما چون این رسم کهنه توهین به دختر و نگاهی خریدارانه بود خیلی مودبانه آن را رد کردم و از آنها خواستم شب همراه داماد به مهمانی بیایند. این بار یک شومیز مجلسی زیبای قهوه ای آستین کوتاه و شال کرم رنگ مجلسی پوشیدم و آرایش مختصری کردم تا جبران سادگی روز اولم باشد. آن شب صحبت های اولیه انجام شد و قرار بر رفت آمد و آشنایی بیشتر ما با یکدیگر شد.
    دوران آشنایی کوتاه اما دلنشین بود. دیدارهایی که به علت مطابقت با ماه رمضان به بعد از افطار موکول می شد. در اواسط دوره آشناییمان بودیم که خبری ناگهانی همه را شوکه کرد. پدربزرگم که مدتی بود با بیماری دست و پنجه نرم می کرد برای همیشه از پیشمان رفت. در آن هیاهوی برگزاری مراسم ختم و خاکسپاری که به وصیت ایشان در شهرستان محل تولد صورت می گرفت نمی توانستیم در مورد خواستگاری صحبتی با فامیل داشته باشیم.پس تصمیم بر آن شد صحبت در مورد خواستگاری با فامیل بعد از چهلم صورت بگیرد. خانواده داماد هم برای ادای احترام با سبد گل بزرگی که با ربان مشکی تزیین شده بود به دیدن ما آمدند. مراسم بله برون به بعد از چهلم و مراسم عقد به بعد از اولین عید آن مرحوم موکول شد.
    بلاخره در اواخر تیرماه سال هزار و سیصد و نود و هفت خانواده محمد برای مراسم نامزدی و بله برون به خانه ما آمدند.در این مراسم سنتی ایرانی خانواده داماد انگشتری را برای عروس هدیه می آورند و در حضور بزرگترهای فامیل عروسشان را نامزد پسرشان اعلام می کنند. که متاسفانه بعلت فوت پدربزرگم به فامیل حرفی نزده بودیم و کسی را دعوت نکرده بودیم.پس مراسم بله برون با حضور دو خانواده اما خیلی خوب و کامل برگزار شد. صدای هلهله خانواده داماد از راه پله خانه به گوش می رسید. یکی پس از دیگری با سبدهایی که روی آن با پارچه ساتن سفید زیبا و تور و گلهای زیبای صورتی تزیین شده بود وارد می شدند. درون سبدها کله قند و قندشکن در دیگری هدایایی در جعبه های کادویی تزیین شده و در بقیه سبدها شیرینی و دفتر بله برون قرار داشت . در آخر هم خود محمد در حالی که سبد گل بزرگ و زیبایی که با گلهای رز رنگارنگ و گل لیلیوم تزیین شده بود وارد شد و سبد گل را به من داد. کت و شلوار طوسی همراه با پیراهن مردانه سفید کمی درشت تر از حد معمول نشانش می داد. پیراهن مجلسی نسکافه ای رنگی که تا بالای زانوهایم می آمد ظاهری دخترانه به من بخشیده بود. موهای صاف و اتو شده ام از پشت شالم پیدا بود. کفش پاشنه دارم که همرنگ پیراهنم بودم قدم را کمی بلندتر نشان می داد. آرایش چشمانم و رژ لب قرمز جلوه عروسانه ای به چهره ام داده بود و خامی چهره ام را پوشانده بود. و همه این ها باعث بالا رفتن اعتماد به نفسم شده بود.
    مهریه به احترام چهارده معصوم چهارده سکه انتخاب شد.مادر محمد به عنوان مادر داماد انگشتر ظریف و زیبایی که انتخاب خودم بود را در دستم انداخت و ما رسما نامزد شدیم. پدر محمد هم کله قندی را بین انگشتان دستش گرفت و با دست دیگر با قندشکن ضربه ای به آن زد تا نشانه شیرینی زندگی عروس و داماد باشد. بعد از آن صیغه محرمیت خوانده شد. من شالم را برداشتم و به اصرار خانواده ها باهم رقصیدیم و شیرینی در دهان یکدیگر گذاشتیم.پس از مراسم نامزدی خانواده محمد من را به همراه خانواده پاگشا کردند که تا زمان عقد در خانه شان رفت آمد داشته باشیم. عید پدربزرگ مصادف با عید قربان بود و ما تاریخ عقد را عیدغدیر که تقریبا ده روز بعد از عید قربان بود تعیین کردیم.چند روز قبل از عقد به دفترخانه نزدیک خانه ما رفتیم که برایمان آزمایشات پیش از ازدواج را نوشت. همان روز به آزمایشگاه رفتیم که به علت دیر رسیدن و تمام شدن زمان انجام آزمایش مجبور شدیم کمی بیشتر اصرار کنیم تا اینکه راضی شدند از ما هم آزمایش بگیرند. بعد از آزمایش به کلاس آموزش مسایل زناشویی که نیم ساعتی از شروع آن گذشته بود رفتیم. در کلاس دختری که ظاهری آراسته داشت و نامزدش که تمام بدنش خالکوبی شده و دقیقا برعکس دختر ظاهری کاملا آشفته داشت و دمپایی به پا داشت نظرم را جلب کرد. این که انسان ها با ظاهرهایی کاملا متفاوت هم می توانند باهم به تفاهم فکری برسند و باهم زندگی کنند و خوشحال باشند. در صف دیگری که برای آزمایش دیگری بود هم با دختری آشنا شدم که با نامزدش سه سال صیغه و نامزد بود و حالا بعد از سه سال برای عقد آمده بودند و نامزدش فامیل دورشان بود. تعریف می کرد این سه سال خیلی برایشان سخت گذشته بود و از هم دور بودند. مشغول صحبت بودیم که گفتند همه برای اعلام نتایج آزمایش به حیاط برویم. خوشبختانه اسم ما بعنوان کسانی که مشکلی در ازدواج ندارند خوانده شد و
    برگه آزمایشات را به محضر بردیم. مادر بلاخره با فامیل تماس گرفت و آنها را برای مراسم عقد دعوت کرد. من هم همراه محمد به پاساژ طلا فروشی برای خرید حلقه ها رفتم. همه چیز مرتب و طبق برنامه انجام شد. صبح روز عقد به همراه مادر خانه را تمیز کردیم و بعد ازجارو کردن خانه سراغ شستشوی میوه ها رفتیم. نزدیک ظهر به آرایشگاه رفتم و منتظر محمد شدم .محمد که کت و شلوار مشکی همراه با کراوات زرشکی و پیراهن سفیدش او را جوان تر از قبل نشان می داد با دسته گلی از رز سفید به استقبالم آمد. کفش های پاشنه بلند صورتی ام که پاشنه اش آنقدر بلند بود که حتما باید دست محمد را می گرفتم بالا رفتن از پله های محضر را برایم سخت می کرد مانتوام را شیری انتخاب کرده بودم و از همان اول عاشق پروانه های برجسته ای شده بودم که روی آن دوخته شده بود. یک تاج گل هم روی موهای سشوار کشیده ام گذاشته بودم و شال حریری به سر داشتم . محضر پر از مهمان ها بود.همه با آمدن ما از جا بلند شدند.همه دست می زدند.مادر هم نقل بر سرمان می ریخت. مهمان ها کل می کشیدند و می خندیدند.روی صندلی هایی که یالای سفره عقد قرار داشت نشستیم. دخترهای مجرد فامیل دو سر پارچه ای بالا سر عروس و داماد قند می سابند را گرفتند و یکی هم مشغول قند سابیدن شد. صیغه عقد جاری شد. مادر داماد به مهمانان شیرینی تعارف می کرد. طبق رسمی قدیمی عسل در دهان یکدیگر گذاشتیم. مهمان ها یکی یکی تبریک می گفتند و هدیه هاشان را تقدیم می کردند. بعد از مراسم عقد به خانه ما رفتیم آنجا زیر پایمان تخم مرغ شکستند تا عروس و داماد از چشم نظر به دور باشند و در ورودی خانه را با گل های پرپر شده تزیین کرده بودند. دود اسفند جلوی دیدمان را گرفته بود و با هلهله و شادی مهمانان وارد خانه شدیم و همه به رقص و شادی پرداختند و آهنگ های شاد پخش کردند خاله ام هم مشغول پذیرایی از مهمانان با چای و میوه بود. در دلم احساس تازه ای داشتم. دیگر تنها نبودم. دوره مجردی با آن همه ماجراهایش تمام شده بود. با مردی که عاشقش شده بودم ازدواج کرده بودم و زندگی جدیدی در انتظارم بود.
    ۲۰۲۸ کلمه

  14. به ساعت مچی ام نگاه کردم.
    هنوز برای ماندن وقت داشتم.
    چرا باید جمع میکردم میرفتم؟میخواستم بیشتر بمانم.آن اطراف ساکت بود.هم بود هم نه.
    از صبح چشمم به این میز و صندلی بود.از پنجره میپاییدمش.میخواستم صاف بیایم بشینم پشتش.
    تماشای دریا از آنجا حس دیگری داشت.خصوصا دم غروب.
    یک شیرینی پزی یکی دو مغازه آن طرف تر بود.
    بوی کلوچه های نارگیلی اش تا اینجا می آمد.
    صاحب مغازه را میدیدم.از پشت شیشه فقط موهای فر و پاپیون زده اش مشخص بود.شیرینی ها را پاکت میپیچید،میداد دست مشتری.
    چند متر پایین تر هم،تقریبا نزدیک به کیوسک قدیمی روزنامه،مردی با پالتوی مشکی یقه بالا کشیده اش گوشه ای کز کرده بود.ساکسیفون میزد.نت ها ماهرانه نواخته میشدند.
    آهنگش آشنا بود.قبلا شنیده بودمش.
    من را به یاد خودم می انداخت.
    کی دلش میخواست قید این کافه را بزند؟
    واقعا؟حتی فکرش را نکن!
    میتوانستم ساعت ها آنجا بنشینم.پشت همان میز.
    به به قایق ها نگاه کنم.کلوچه نارگیلی سفارش بدهم.با خیالت راحت بنویسم.
    کسی هم نبود سرم غر بزند.
    سر انگشت دستکش چرمی ام را به دندان گرفتم.آهسته از دستم بیرون کشیدم.
    انگشتهایم به دور لیوان سرامیکی لبه میز پیچیدند.
    بخار نسکافه به آرامی صورتم را نوازش میکرد.
    با خودم گفتم حتما تا الان بینی ام سرخ شده!
    باد موهایم را با خودش همراه کرده بود.
    کمی روی صندلی جا به جا شدم.
    سرم را هم خم کردم.به خودم از صفحه تیره لپ تاپ نگاه میکردم.چتری هایم شلخته بودند.
    مشغول مرتب کردنشان شدم.
    “ببخشید،میتونم اینجا بشینم؟”
    نگاهش کردم.آن طرف میز ایستاده بود.
    نفس نفس میزد.شانه هایش بالا و پایین میشد.
    انگار که یکی دو خیابان را دوییده باشد!
    قد بلندی داشت.یا حداقل پالتوی قهوه ای که اینطور نشانش میداد.
    یک کیف بزرگ مشکی هم دستش بود.
    لبخند میزد.تمام مدتی که آنطور احمقانه نگاهش میکردم!
    به صندلی خالی رو به رویم اشاره کردم.
    گفتم:”البته”
    صندلی را که عقب میکشید دو سه باری تشکر کرد.
    من هم هربار با لبخند سر تکان میدادم.
    بوی تنش تلخ بود.چیزی مثل قهوه!
    دستهایم را دور لیوان نسکافه حصار کردم.تا نزدیکی لبهایم بردمش.تظاهر میکردم سرم به کار خودم است.اما میپاییدمش.زیر چشمی.
    آبیِ چشمهایش باعث شد به چشم رنگی ها حسادت کنم!نه شبیه آسمان بود نه دریا.رنگ خودش را داشت.
    گوشه لبش هم یک کبودی نسبتا جزئی داشت.که اگر به لطف ته ریش تیره اش نبود بیشتر از اینها خودنمایی میکرد.
    آدم های زیادی با این خصوصیات ممکن بود گذرشان به اینجا بخورد.از من درخواست صندلی کنند و بعد مشغول زیر و رو کردن کیف مشکی بزرگشان بشوند!
    پرسید:”منتظر کسی هستید؟”
    سرش پایین بود.ولی من نگاهم را سریع دزدیدم.
    انگار تازه به خودم آمده باشم.
    گفتم:”نه،من تنهام”
    لبخند که میزد گوشه چشمهایش جمع میشد.
    دستی به چانه ام زدم.به خیال خودم حواسم به لپ تاپ بود.یکی دو کلمه هم تایپ نکرده بودم!
    نه اینکه او حواسم را پرت کرده باشد،نه. به بن بست خورده بودم.از آن بن بست های لعنتی.
    یک پالت نقاشی از کیفش بیرون اورد.اثر رنگ های کهنه تر هنوز روی آن دیده میشد.
    یکی از قلمو هایش را به طرفم گرفت.
    فقط نگاهش کردم.جا خورده بودم!
    خواست نگهش دارم.من هم قبول کردم.
    این طولانی ترین نگاهی بود که به من می انداخت.
    لبخندهایش کفری ام میکرد.هم میکرد هم نه!
    پایه فلزی و یک بوم سفید نقاشی.اینها را هم از کیفش بیرون کشید.
    برای سرهم کردن پایه که خم شد گفت:”همیشه تنها میایید اینجا؟”
    قسم میخورم هیچ کس قبلا اینطور نرم بریتانیایی صحبت نکرده بود.
    گفتم:”راستش این اولین باره که به این کافه میام”
    “حدس میزدم”
    “چهطور؟”
    “حس شیشم من خوب کار میکنه”
    لبهایم را با لبخند جمع کردم.
    اگر قصدش دلربایی بود باید اعتراف میکردم که کارش را خوب بلد بود! اما این چیزها روی من جواب نمیداد.هم میداد هم نه.
    آهسته جرعه ای از نسکافه ام نوشیدم.سرد شده بود.اهمیتی ندادم.باز هم نوشیدم.
    گفتم:”شما چهطور؟زیاد میایید اینجا؟”
    بوم را از جلوی صورتش کنار زد.حالا چهره اش را بهتر میدیدم.
    گفت:”بیشترِ دوشنبه ها ”
    “ولی امروز سه شنبست!”
    “اره میدونم”دستش را دراز کرد.به طرف من.قلمو را که پس دادم اول تشکر کرد.بعد گفت:”راستش داشتم میرفتم خونه اما پشیمون شدم”
    خواستم بپرسم چی منصرفش کرده؟بعد گفتم به من چه ربطی دارد!؟اگر میخواست خودش میگفت.
    میز کناری داشت خالی میشد.پدر خانواده درحال شمردن اسکانس ها بود.مادر هم دخترش را به آغوش میکشید.
    با خودم گفتم حتما میرود مینشیند پشت آن یکی میز.هم خالی بود هم بزرگ تر.اما یک حسی ته دلم میگفت کاش نرود.
    موهایم را پشت گوشم زدم.باد لعنتی آرام نمینشست.
    گفتم:”این اطراف زندگی میکنید؟”
    این مسخره ترین سوالی بود که میشد پرسید!
    نمیدانم چه شد که به زبان آوردمش.
    نگاهم کرد.یک نگاه نسبتا عمیق.
    مداد را با دقت بیشتری روی پارچه سفید بوم حرکت داد.آنقدر در دنیای خودش غرق بود که خیال کردم اصلا صدایم را نشنیده! البته از خدایم بود.
    گفت:”نه،من یه خونه تو خیابون بیست و سوم دارم”
    “خیابون بیست و سوم؟”
    “بله”
    “به اینجا نزدیکه؟”
    دستش را از حرکت نگه داشت.برای لحظه ای کوتاه.داشت نگاهم میکرد.گفت:“شوخی میکنید؟”
    رک گفتم:”نه!”
    پیشخدمت ایستاده بود سرمیز.لیوان ها را میچید.
    یکی دو تا هم یخ می انداخت داخلشان.
    چیز زیادی همراهش نبود.فقط یک بطری سبز مارکدار!
    “پس اهل لندن نیستید؟”
    تکیه داده بودم به صندلی.با انگشتهایم ور میرفتم.
    گفتم:”فکر کردم جواب این یکی رو هم قبلا حس شیشمتان داده!”
    خندید.
    سرش پایین بود.پالتش را هم گرفته بود دستش. رنگ ها را آماده میکرد.قرمز،قهوه ای،مشکی.
    فوضولی ام گل کرده بود!
    چند بار خواستم بپرسم چه دارد میکشد؟بعد گفتم نه.زشت است.به من چه ربطی دارد؟
    قلم را میکشید به پالت.خوب که رنگ گرفته بود تا نزدیکی تابلو میبرد.یک اخم ریز هم میکرد.
    ولی خوشم می آمد.وقتی این وسط یکهو صورتش را میکشید عقب.از گوشه تابلو.نگاهم میکرد!
    پیشخدمت داشت لیوان ها را پر میکرد.به من که رسید گفت:”اگه از حس شیشم لعنتیش چیزی به شما گفت محلش نزارید!دست خودش نیست”
    دست به سینه نشستم.یک لبخند پهن هم تحویلش دادم!
    گفتم:”ممنون،هشدار خوبی بود!”
    موقع رفتن کوبید به شانه رفیق نقاشش.بعد از میز فاصله گرفت.گفت کلی کار ریخته سرش!
    لیوان نوشیدنی را برداشتم.مزه مزه اش کردم.
    طعم خوبی داشت.بوی خوبی هم میداد.
    گفتم:”انگار اون خیلی خوب شما رو میشناخت!”
    دستش را کشید روی صورتش.خندید.
    یک خط قرمز هم افتاد پای چشمش!
    گفت:”اون برادرمه،برای شناختنم فرصت زیادی داشته”
    جا خوردم.انتظار این یکی را نداشتم!
    گفتم:”شما دوتا…؟ولی شما هیچ شباهتی بهم ندارید”
    “اره،البته مادرم میگه من شبیه هیچ کسی نیستم”
    “فکر کنم حق با اونه!”
    “اوه واقعا؟”
    شانه هایم را انداختم بالا،گفتم:”منظورم اینه که…خب…مگه چند نفر اینجا مثل شما دوشنبه ها با یه بوم نقاشی میاد توی این کافه؟!”
    لبخند زد.ولی این بار کفری ام نکرد.
    پا انداخته بودم روی پا.تماشایش میکردم.
    گفت:”پس حسابی شما رو کنجکاو کردم؟”
    گفتم:”نیازی به اعتراف کردن هست؟”
    تکیه داد به صندلی.نگاهش هنوز به تابلو بود.
    درباره کتاب فروشی سر خیابان پرسید.
    من هم گفتم یکی دوباری دیدمش.
    گفت آنجا کار میکند.ور دست دوست تنبلش که همیشه مغازه را ول میکند به امان خدا! میرود پی خوش گذرانی.
    از دوشنبه ها هم گفت.مثل اینکه زودتر تعطیل میشوند.او هم وسایلش را جمع میکند،یک راست می آید اینجا.توی همین کافه.پشت همین میز.
    اطرافش را دید میزد.تا زیباترین سوژه روز را پیدا کند.بعضی وقت ها ممکن بود تا شب طول بکشد.
    میگفت خوشش نمی آید برادرش برایش پارتی بازی کند.نوشیدنی مجانی بیاورد یا اینجور چیزها.
    گفت خیابان بیست و سوم خودش یک کافه دارد.
    ولی خیلی شلوغ است.مدیرش هم همیشه غر میزند.سر زمین و زمان.
    یک کارت داد دستم.گفت این آدرس محل کارش است.اگر دوست داشتم سر بزنم.به روی خودم نیاوردم که چقدر دوست دارم! فقط تشکر کردم.گذاشتمش توی جیب کتم.
    آخر سر گفت باید یک اعترافی بکند.
    من هم گفتم گوش میدهم.
    گفت:”راستش من از قبل شما رو میشناسم”
    اولش فکر کردم دارد شوخی میکند.تا خودی نشان بدهد.بعد دیدم نه.خیلی هم جدی میگفت.
    گفتم:”چطور؟”
    گفت:”اون شب از تاکسی فرودگاه که پیاده شدید،من داشتم برمیگشتم خونه.نگاهم افتاد اون طرف خیابون،به شما(لبخند زد)همین کت تنتون بود،با کفش های قرمز!..این رو هم میدونم که پنجره اتاقتون رو به این کافه باز میشه،میدیدم چهطور دریا رو تماشا میکنید”
    سکوتم باعث میشد احساس گناه کند.از چشمهایش میخواندم.
    لبخندم را به زور جمع کردم.گفتم:”پس تمام مدت داشتی من رو دید میزدی؟”
    گفت چندبار تا جلوی در آمده.خواسته زنگ را بزند،دعوتم کند به شام.یا شاید هم صبحانه.
    اما بعد پشیمان شده.با خودش گفته چرا باید پیشنهادم را قبول کند؟!
    راستش میخواستم بگویم خوب کرد پا پیش نگذاشت.آن شب حال درست و حسابی ای نداشتم.تا صبح گریه کرده بودم.بعید نبود یک مشت بد و بیراه بارش کنم!
    گفتم:”چهطور فهمیدید من امروز میام اینجا؟نگید حس شیشم که باورم نمیشه!”
    خندید.دستش را از روی بوم اورد پایین.نگاهم کرد.
    گفت:”این یکی کار برادرم بود،سپرده بودم مراقب باشه،همین که شما رو دید خبرم کنه”
    گفتم:“از فروشگاه کتاب تا اینجا دوییدید؟..خدای من،پس برای همین نفس نفس میزدید! همه این کار ها فقط به خاطر دختری که از پشت پنجره دیدی؟”
    “مگه چند نفر اینجا مثل شما صبح تا شب پای پنجره اینطور به دریا نگاه میکنه؟!”
    لبخند زدم.بی اینکه بخواهم پنهانش کنم.
    قبلا هیچ کس هیچ خیابانی را برایم ندویده بود.
    اگر دوییده بود هم بلد نبود اعتراف کند.دمش را گذاشته بود روی کولش.رفته بود.
    گفتم:”من حتی اسمت رو نمیدونم”
    گفت:”شما چه حدسی میزنید؟”
    دستم را زدم زیر چانه ام.گفتم:”نمیدونم…دنیل؟”
    خندید.داشت با پیچ پایه ور میرفت.
    گفت:”نه این زیادی مقدسه”
    گفتم:”میشه تام صداتون کنم؟”
    پرسید:”حالا چرا تام؟”
    “نمیدونم،همینجوری حس کردم به شما میاد”
    گفت اسم من را روی کاغذ های کنار لپ تاپ دیده.جزوه های دانشگاه را میگفت.
    گوشه اولین صفحه چاپ شده بود:”سارا…”
    از خواهرش هم برایم گفت.او هم مثل من سارا بود.اما میگفت زمین تا آسمان فرقمان است.
    چند دقیقه بعد ساعت مچی اش را نگاه کرد.
    گفت باید برود.به مادرش قول داده بود سر وقت خانه باشد.حداقل برای امشب.
    مثل بچه ها بغض کرده بودم.نمیدانم چه مرگم بود!انگار نه انگار هوا دارد تاریک میشود.
    داشت وسایل هایش را جمع میکرد.قلمو ها،پالت،پایه فلزی.
    من هم تماشایش میکردم.
    شالگردن را دور گردنش مرتب کرد.از پشت میز بلند شد.
    لبخند روی لبهایم ماسیده بود.برخلاف او.
    گفت:”دوشنبه ها من این پایینم”
    با خودم گفتم بی رحمی است اگر درباره پرواز امشب چیزی بگویم.
    گفتم:”ممنونم تام”
    پرسید:”برای چی؟”
    موهایم را از صورتم کنار بعد هم لبخند زدم.گفتم:”همینجوری”
    میز را دور زد.نزدیک تر به من ایستاد.سرش را هم خم کرد.کنار گوشم آهسته گفت:”من از خداحافظی خوشم نمیاد”
    سرم را تکان دادم.گفتم:”منم همینطور”
    گونه ام را بوسید.این بهترین حسی بود که میتوانستم داشته باشم!توی دلم گفتم لعنت به من اگر گونه هایم سرخ شده باشند!
    داشتم با نگاهم بدرقشه اش میکردم.تا نیمه های راه او هم برمیگشت نگاهم میکرد.
    چشمم افتاد به تابلوی روی میز!هنوز پشتش به من بود.
    برگشتم سمت خیابان،صدایش زدم،گفتم:”هییی!تابلوت رو جا گذاشتی!”
    دستش را توی هوا تکان داد.گفت:”نه،اون برای توعه”
    بعد هم در لا به لای شلوغی جمعیت ناپدید شد.انگار که هرگز اینجا نبوده.
    تابلو را برداشتم.برگرداندمش.
    احساس کردم آن لحظه هرجایی هستم جز اینجا،روی زمین..
    چه اشکالی داشت اگر میزدم زیر گریه؟
    اگر تابلو را دو دستی میگرفتم بغلم؟
    یا از خوشحالی مثل بچه ها دوق میکردم؟
    حتی آیینه هیچ وقت من را اینقدر واقعی نشان نداده بود.
    رژ سرخ،کت مشکی،کفش های قرمز،چتری های شلخته.هیچ وقت اینقدر خودم نبودم..

  15. به نام خدا

    خانه ی جعفرزاده
    نویسنده: سمانه علی محمدی
    تعداد کلمات: 4766

    قطرات باران در شیشه ی عینک متبلور شده بود. محسن دستمال را در جیبش گذاشت. عینک را به چشم زد. دسته ی عینک موجی به شهد خرمایی موهایش داد و ناپدید شد. باران پشت پنجره ی قدی، قامت محسن را محو کرده بود. روی سینه اش شمشاد های بلند حیاط دانشکده سپر شده بودند. نگاهش از رخبام فلزی ساختمان روبرو بالا رفته بود. گردن کشیده اش زیر چانه ی استخوانی اش مهار زده بود. نگاه سپیده دیوار را رد کرد و به قاب پنجره ی بعدی رسید. سرش را به روبرو چرخاند و قدم هایش را بلند کرد.
    “عجله کن محسن. استاد آمد.”
    پلک های محسن جهیدند و مژه هایش به وصال هم درآمدند. چارچوب در کلاس، شانه‌های سپیده را رد کرد و به استاد پیرزاد رسید.
    ” اساسی ترین بخش قبل از هر اقدام مرمتی، تشخیص عارضه است.کهولت، شرایط مناسبی را برای سایر عوامل مخرب فراهم می کند. نحوه ی تعمیر بنا، بستگی به نوع این عوامل مخرب دارد. پس ابتدا باید عواملی را که موجب صدمه دیدن بنا و یا نهایتا ویرانی آن شده‌اند، بررسی کرد و سپس چگونگی تعمیر و نگهداری آن را طراحی و اقدام را آغاز کرد. نخستین اقدام ضروری برداشت صحیح از اثر آسیب دیده و تهیه نقشه های کامل آن است. در این نقشه ها ارائه ی جابجایی‌ها ،انحرافات و الحاقات ضروری است.”
    استاد پیرزاد کتاب را بست.
    ” خانم خورشیدی؟ … خانم خورشیدی؟ … ”
    پلک های سپیده جهیدند. نگاهش از شانه ی چپ محسن به شانه ی راستش پرید و اندکی آن طرف تر، استاد را پیدا کرد.
    ” بله استاد.”
    ” لیستی را که از شما خواسته بودم، تهیه کردید؟”
    ” بله استاد.”
    استاد پیرزاد، برگه را از سپیده گرفت و مشغول خواندن آن شد. هر سطر چهار یا پنج اسم داشت که با تیرکی وصل می شدند به یک بنا. باران بهاری، لابلای نجواهای بچه‌ها، تک ضرب های پیوسته می‌نواخت.
    ” سپیده … تق … تو … تتق … با کی … تق تق تق … گروه … تق … برداشتی؟ … تتق تق تق تق… ”
    ” من و محسن و رضا و عارف و ملیحه.”
    ” کجا؟”
    ” خانه ی جعفرزاده.”
    ” خب. بچه ها، همانطور که قبلا هم گفته بودم، تمامی این بناها در حال ثبت در سازمان میراث فرهنگی شهر هستند. مذاکرات لازم با مالکین انجام شده. آنها با شما همکاری لازم را خواهند داشت. امیدوارم عملکرد خوبی داشته باشید. نه فقط برای نمره، چون سازمان میراث فرهنگی شهر، برای بازسازی این بنا ها، روی
    نقشه های آسیب شناسی بچه های دانشکده ی مرمت، حساب ویژه‌ای باز کرده است.”
    خانه جعفرزاده در بافت تاریخی شهر قرار داشت. در کوچه ای نسبتاً باریک. کوچه بعد از خانه ی جعفر زاده می پیچید و راه خود را به سمت خانه های قدیمی دیگر کج می کرد. سرپیچ یک ساباط قدیمی وجود داشت. در لوح فلزی کنار آن نوشته بود: ثبت سازمان میراث فرهنگی شهرستان سبزوار. قدمت: قاجار.
    آقای جعفرزاده، وارث ارشد خانه، در بازار، حجره ی فرش فروشی داشت. حدودا شصت ساله بود. خانه را از پدرش و پدرش از پدربزرگشان جعفرخان که از تجار متمول شهر بود به ارث برده بود.
    محسن و سپیده و هم گروهی هایشان، هفته ای یکی دو بار به حجره ی او سر می زدند. کلید خانه را
    می گرفتند و بعد از چند ساعت کار برداشت، به حجره برمی گشتند و کلید را پس می دادند. آقای جعفرزاده با روی باز آنها را می پذیرفت .
    روزهای اول خرداد، خودش را کش می داد. تعطیلات قبل از امتحانات نزدیک بود. بچه ها در حیاط اندرونی خانه ی جعفرزاده، مشغول بودند. محسن کمی دیرتر آمد. سپیده پایین مقنعه اش را به قاعده ی چهارقد قجری زیر چانه گرفت. کنار شانه ی محسن ایستاد. سرش را به بالا کج کرد. مژه هایش گونه‌های محسن را نشانه گرفت. چشمان محسن پشت استخوان گونه پنهان بود.
    ” آمدید تصدقتان بشوم؟ … گرد قبایتان سرمه ی چشمانم … امین التجار و ملازمان در شاه نشین به انتظارند.
    سپردم، زعفران باجی ، نقل و شربت و شیرینی برایشان مهیا کرد. میرزا از آنها پذیرایی کرد. اسب هایشان را در حیاط بیرونی به آخور بست و سیر یونجه کرد. آجر فرش حیاط، پیشمرگ قدوم مبارکتان. بروید که بیشتر از این منتظر نمانند.”
    محسن سرش را به پایین چرخاند. چشمانش از مشرق گونه طلوع کرد. لبش اندکی به خنده باز شد. خودش را به هشتی رساند. دستانش را پشت کمر گره کرد. به شاه نشین خیره شد. عارف سرش را به رضا نزدیک کرد:” مثل اینکه محسن الملک واقعاً به دیدن امین التجار رفت.” رضا ریشخند زد:” به ترک بالای ارسی خیره شده.”
    ” نمی‌خواهد بی خیال ترک شود ؟”
    “چه می‌گویید عارف السلطنه؟ چشم امید ابوی محسن الملک، درکرسی معاونت فرهنگی صنایع مستظرفه ی اصفهان، به پسر است که استاد کار مرمت شود و برگردد در جوار پدر به میراث فرهنگی شهرشان خدمت کند. اگر امروز نتواند اندازه و شیب ترک بالای ارسی را در بیاورد، فردا چطور می‌خواهد گنجینه‌های نصف جهان را نجات دهد؟”
    هر دو خندیدند. رضا متر فلزی را به سمت عارف گرفت. با سر به آن اشاره کرد. عارف سر متر را گرفت و به بیرون کشید. متر، مثل آرشه ی ویولون طول دیوار را نواخت.
    ” سپیده و ملیحه … کجا ماندید؟ … تخته شاسی را بردارید و بیایید.”
    ملیحه، از روی پله های آجری بلند شد خاک روی روپوشش را با دست تکاند.
    ” اگر منتظری که محسن خودش بفهمد چه احساسی نسبت به او داری، سخت در اشتباهی. محسن سرش بوی قرمه سبزی می دهد. فقط به افزایش خرده‌های معدل نوزدهش فکر میکند. یا در کتابخانه است یا گوشه کنار پردیس دانشکده با خود خلوت کرده و می نویسد. روزهای تعطیل هم که کوله اش را می اندازد و تنهایی به کوه می زند. با خودش خوش است .ساعت های بین کلاس را نمی بینی؟ همگی روی سکوی هشتی می‌نشینیم و گپ می زنیم. گاهی به سر و کول هم میزنیم. قهقه خنده هایمان تا اتاق کارشناس گروه میرود. او هم لبخند به لب بیرون می آید. محسن اما، راهروی غرق نور دانشکده را مستقیم تا کلاس یا کتابخانه یا
    راه پله طی می کند و در جواب متلک های پسر های کلاس، فقط لبخند می زند. حالا تو هی سر کلاس روی صندلی پشتی اش بنشین و به او خیره شو. یا پروژه ها را با او بردار و با آرمان‌هایش همراه شو. نمیفهمد. میفهمی؟”
    محسن از در دوم هشتی گذشت. نور از حیاط بیرونی به صورتش پاشید. آبی آسمان لم داده بود روی آجرهای هره ی چهار طرف حیاط. شاه نشین عمارت با هلالی خود را از بدنه ساختمان بیرون می کشید. ارسی چوبی آن زیر لشگری از آجرهای مهری رخبام محافظت شده بود. زیر ارسی یک در چوبی دو لنگه با پنج پله ی بعد از آن به زیرزمین می رسید. دو ردیف پله هشتایی در دو طرف آن حیاط را به ایوان های کناری وصل می‌کرد. هر ایوان با یک ستون آجری در وسط، اتاق های دو طرف هشتی را به عقب میراند و خودنمایی می کرد و بین شاه نشین و اتاق‌های سه دری در منتها الیه چپ و راست فاصله می‌انداخت. کار برداشت خانه در حال اتمام بود. تنها چیزی که مانده بود، همان ترک های بالای ارسی بود که مثل دو ضلع مثلث از نقطه ی میانی در زیر رخبام به دو طرف درگاه آجری بالای ارسی امتداد یافته بود. دسترسی به بام وجود نداشت. ارتفاع ارسی هم زیاد بود. بچه ها سعی کرده بودند با کمک مداد و قانون تشابه اندازه و شیب ترک ها را محاسبه کنند، محسن اما راضی نمیشد. این کار می بایست به طور دقیق انجام می‌شد. به گفته ی استاد پیرزاد، ترک ها مهمترین تهدید برای یک بنای فرسوده هستند. برای رفع تهدید باید علت ترک و برای تعیین علت ترک باید وضعیت ترک به درستی بررسی شود. از نظر محسن بدنه هلالی شاه نشین زیر سایه ی تهدید این ترک ها بود. هرچه سریعتر می بایست میزان خطر را بررسی می کرد و اداره ی میراث را مجاب می‌کرد یک ‌شمع چوبی موقت برای حفاظت دیوار اصلی کار بگذارند. به نظرش رسید ارسی ها را باز کند، خرت و پرت های تلمبار شده گوشه حیاط را توی شاه نشین روی هم سوار کند و با کمک ارسی ها خود را بالا بکشد و به ترکها نزدیک شود. می دانست بچه ها همکاری نمی کنند. تصمیم گرفت با آنها خانه را ترک کند و خودش یک روز دیگر بیاید.
    محسن تعطیلات قبل از امتحانات به خانه نرفت. با آقای جعفر زاده صحبت کرد. راضیش کرد علیرغم آنکه پروژه برداشت تمام شده، یک بار دیگر به او کلید بدهد. تنها به عمارت رفت. به اتاق کنار شاه نشین رفت. بعد از ظهر بود. نشست و ساندویچی را که خریده بود، خورد. بعد بلند شد و قدم زنان چند دقیقه‌ای با تلفن همراهش صحبت کرد. تلفن را کنار کوله اش، پای دیوار گذاشت و به شاه نشین رفت. ضامن های چوبی کنار ارسی ها را چرخاند و لنگه های پایینی آن ها را یکی یکی بالا کشید و دوباره ضامن را بست. مشغول روی هم چیدن جعبه ها و تخته چوب ها شد. از اتاق کناری شاه نشین صدایی شنید. نگاهی انداخت. چیزی نبود. دوباره صدای چرق چرق شنید. برای وارسی به اتاق رفت. یک دفعه کف میانی اتاق فرو ریخت و محسن با
    خرواری از خاک و خشت، کف زیرزمین پهن شد. برای لحظاتی، چشمانش را از درد بست. فشاری روی پاهایش احساس کرد. یکی از الوارهای چوبی سقف روی پایش افتاده بود. الوار بین دیوار های دوطرف چفت شده بود. هرچه تقلا کرد نتوانست پایش را آزاد کند. وزن کمی از آن روی پای محسن بود. پایش آسیب جدی ندیده بود. محسن نشست. خشتی برداشت. محکم به الوار ضربه زد. سعی کرد توده‌ خاک و خشت زیر پایش را جابجا کند. دو دستش را دور الوار حلقه کرد و آن را کشید. سرش سنگین شده بود. دراز کشید و دست هایش را به دو طرف باز کرد. نور از دریچه به چشمانش زد. پلک هایش را بست. به صدای نفس هایش گوش داد. بوی خاک روی صورتش را استشمام کرد. پلک هایش را باز کرد چند بار هم زد. نقش های سقف طبقه ی بالا جلوی چشمانش ظاهر شد. تا به حال به آنها دقت نکرده بود. دستانش را دور بدنش حرکت داد و سرش را به اطراف چرخاند. عینکش پیدا نبود. چشمانش را بست و در ذهنش نقش ها را مجسم کرد. ساقه‌ها درهم
    می پیچیدند و خود را به حاشیه ی کادر های مستطیلی می رساندند. مستطیل ها دور تا دور سقف کنار هم نشسته بودند و به الگوی وسط نگاه می کردند. محسن سعی کرد بهترین الگویی که دیده بود را به یاد بیاورد. چشمانش را بست. پسرکی را دید. دست در دست پدرش در حالی که قدش تا کمر پدر می‌رسید، وسط تالار خانه ی امین التجار اصفهان ایستاده بود و با دهان نیمه باز به سقف خیره شده بود. صدای سپیده در سرش چرخید:” آمدید تصدقتان بشوم؟ … گرد قبایتان سرمه ی چشمانم … امین التجار و ملازمان در شاه نشین به انتظارند…” هیچکس به انتظار محسن نبود. کسی خبردار نبود او کجاست. به جز آقای جعفرزاده که منتظر بود عصر کلید را برایش دم حجره ببرد. خودش را از گردونه ی پرشتاب زندگی به بیرون می دید. انگار کسی در حین دویدن دستش را گرفته باشد و روی صندلی بنشاند. میل شدیدی به خوابیدن احساس کرد. چشمانش را بست.
    صدای زنگ تلفن در اتاق بالا محسن را از خواب پراند. آفتاب رفته بود. محسن تا جایی که می توانست بدنش را کش داد. سعی کرد از کناره های آویزان سقف زیر زمین بگیرد و به پایین بکشد. امیدوار بود تلفن همراهش به پایین سر بخورد. عضله هایش تیر کشیدند و درد کوفتگی بدنش هویدا شد. دوباره نشست و الوار را که روی ساق پایش جا خوش کرده بود نگاه کرد. با پای دیگرش چند بار به آن لگد زد. ضربه ها باعث شد خشت های کف زمین به بدنش فرو روند. تلفن دوباره زنگ خورد. هر بار که تلفن زنگ میخورد هشدار لرزشی ضعیف بودن باتری هم به صدا در می آمد. محسن لبهایش را با زبان تر کرد. رطوبت زیرزمین حس
    تشنگی اش را تشدید می کرد. دست کشید پشت گردنش. دمای بدنش بالا رفته بود. دکمه های بالای پیراهنش را باز کرد. پای آزادش را خم کرد و سرش را به آن تکیه داد. خودش را با تکه خشت های دور و برش سرگرم کرد. رطوبت خشت ها برایش دلچسب بود. همین رطوبت در زمان طولانی سازه ی سقف را تضعیف کرده بود. نباید اجازه می‌دادند رطوبت تا این حد از بدنه دیوارها بالا برود. حتماً عامل مخرب مربوط به ترک بالای ارسی هم مدت زیادی در حال پیشروی بوده است. تلفن چند بار دیگر زنگ خورد. صدای لرزش خاموش شدن آن به گوش محسن رسید.
    شب از نیمه گذشته بود. نور مهتاب از پنجره ی زیر سقف به زیرزمین می تابید. محسن چند بار پلک هایش را به هم زد. در خواب و بیداری صدای پچ پچ دو نفر را احساس کرد. دوباره چشمانش را بست. پچ پچ ها
    قوی تر شدند. محسن دوباره چشمانش را باز کرد. این بار صداها را واضح‌تر شنید.
    ” مطمئنی که اینجا امن است؟”
    ” بله. من مدت زیادی است که این خانه را می شناسم و زیر نظر دارم. صاحبش را هم می شناسم. در بازار حجره دارد. خیلی کم به اینجا سر میزند. نیمه شب اینجا به جز این خشت ها و این درختان خشکیده، چیز دیگری پیدا نمی شود. گربه ها هم از دیوار بلند دور حیاط ها نمی توانند وارد شوند.”
    ” پس قرارمان این شد؛ وقتی سوارش کردی، کنج خلوتی پیدا کند و با دستمال الکلی بیهوشش کن. بعد مستقیماً به اینجا بیاورش و منتظر من بمان.”
    ” روزش را نگفتی … ”
    ” دقیقا نمی‌دانم. یک روز در هفته بعد. باید منتظر بمانم. حال پدرش خراب است. بیشتر روزها به او سر
    می زند. باید روزی مطمئن شوم از پدرش بی خبر مانده. شب به گاراژ می‌روم و می‌گویم برای کار آنجا
    می مانم. آخر شب زنگ میزنم و میگویم حال پدرش خراب است و او را به بیمارستان برده اند. می گویم به من گفتند که خبرش کنم. می گویم برایش آژانس میفرستم و خودم از گاراژ به سمت بیمارستان حرکت
    می کنم.”
    ” اگر با خواهر و برادرهایش تماس بگیرد چی؟”
    ” فرصت این کار را به او نمی دهیمو می گویم آژانس پایین‌در منتظر است، فورا آماده شود. توهم بلافاصله بعد از تماس من پیاده شو و دستت را روی زنگ بگذار و هولش کن.”
    ” تو چه می کنی؟”
    ” من نیمه های شب خودم را می‌رسانم و قالش را می‌کنم. بعد تو همین باغچه دفنش می‌کنیم و می‌رویم.”
    ” مطمئنی کسی متوجه غیبت نمی شود؟”
    ” من رگ خواب بچه های گاراژ را میدانم. در ازای اندکی پول همه شهادت خواهند داد که من تا صبح در گاراژ بوده ام.”
    ” میخواهی خودم قالش را بکنم؟”
    ” نه. می خواهم با دست های خودم زندگی نکبتش را بگیرم.”
    نفس های محسن بریده بریده بود. عرق از روی پیشانی سر می خورد. ضربان قلبش بالا رفته بود. تکان نمی‌خورد مبادا خشتی زیر بدنش صدا بدهد. چشمانش را کاملاً باز کرده بود. به پنجره زی یر سقف خیره شده بود. صاحب دو صدا حرف بیشتری نزدند. بلند شدند. به نظر می آمد لب حوض روبروی عمارت نشسته بودند. سایه های شان روی شیشه پنجره شتک زد. صدای پای شان آمد که دور شدند و صدای آرام باز و بسته شدن و چرخیدن کلید در قفل در.
    محسن نفسش را محکم بیرون داد و نشست. روی سر و گردنش دست کشید. عرقش را پاک کرد.
    چشم هایش را به هم فشرد با دو دست پیشانی اش را گرفت. کم کم تحملش داشت تمام می شد.
    مهتاب رفت. سیاهی چادرش را روی حیاط پهن کرد. صبح چهارشنبه، خانه ی جعفرزاده با تپش قدم های کسی بیدار شد. حیاط به حیاط اتاق ها و ایوان ها را سر می زد. وقتی محسن چشمانش را باز کرد آقای
    جعفر زاده را دید بالای فرورفتگی ایستاده بود و دست هایش را تند تند در هوا تکان می داد و حرفهای ناواضحی می زد. آقای جعفر زاده عصر دیروز را تا غروب منتظر محسن مانده بود. چند باری هم به او زنگ زده بود و چون در خانه مهمان داشته رفته و امروز با کلید یدک برای سرکشی به خانه آمده بود. محسن را به کمک اره ای که در گوشه حیاط داشت نجات داد و به درمانگاه برد.
    جمعه از پنجره ی اتاق محسن خودش را کش می‌داد روی جزوه های درسی اش. حالش بهتر شده بود. با چشم سطرها را دنبال می‌کرد ولی در سرش افکار لول می خوردند. از چیزی که شنیده بود با آقای جعفرزاده صحبتی نکرد. او که از کسبه ی خوشنام شهر بود، حتما تدبیری اتخاذ می کرد که دیگر کسی نتواند وارد حیاط خانه شود. بعد هم آن دو نفر، هیچ وقت شناسایی نمی شدند و می رفتند جای دیگر جنایتشان را انجام می دادند. صبح کلانتری نزدیک خانه سر زده بود. با افسر کشیک دایره ی جنایی صحبت کرده بود. افسر با حالتی که انگار خود محسن مظنون اصلی است، گفته بود برای جنایتی که هنوز اتفاق نیفتاده نمی‌تواند کاری بکند. بعد برای اینکه خیلی هم منفعل نبوده باشد، کارتش را به محسن داده بود. گفته بود اگر اتفاقی افتاد با خود او تماس بگیرد تا اقدام قوی‌تری انجام دهد. محسن فکر می‌کرد اگر بتواند تمام روزهای هفته بعد، شب را در همان زیر زمین پنهان شود، می‌تواند به محض آمدن آنها به افسر دایره جنایی زنگ بزند و پلیس را به خانه بکشد و جلوی اتفاق افتادن قتل را بگیرد. برای این کار به کلید خانه نیاز داشت. باید از روی کلید می‌ساخت و پنهانی این کار را انجام می‌داد. از طرفی آقای جعفرزاده ادامه ی کار برداشت در خانه را مطلقاً ممنوع کرده بود. باید راهی پیدا می کرد تا یکبار دیگر کلید را به دست بیاورد.
    یک دسته موی تاب خورده خودش را از زیر شال سپیده به بیرون انداخته بود. با ضرب آهنگ قدم های بلند و کشیده او در هوا میرقصید و و خودش را بیقرار به سینه سپیده می کوبید. شهر از کنار سپیده به آرامی می‌گذشت. درخت، تیر چراغ برق، عابر، درخت، عابر، عابر … مثل نوت به گونه ی سپیده می خوردند و در گوشش سمفونی می نواختند. شهر خودش را در فلکه ی سه گوش ریخت .فلکه ی سه گوش، فلکه نبود. یک خیابان بود. سه گوشه هم نبود. مستقیم بود. مثل هر خیابان دیگری. سرتاسرش، در هر دو طرف، پر بود از کافه. عصرها، فلکه از صدای دانشجوهای شهر سر می رفت. سپیده تا میانه های خیابان رفت. بعد وارد کافه گل یخ شد و روبروی محسن روی صندلی نشست.
    ” متشکرم که آمدی.”
    سپیده لبخند زد. محسن ظرف بستنی را هل داد کنار. دستهایش را روی میز به هم گره کرد. سرش را به سپیده نزدیک کرد. ماجرای گیر کردن در زیرزمین خانه ی جعفرزاده و اتفاقات بعد از آن را تعریف کرد. سپیده قاشقش را توی ظرف بستنی گذاشت. تمام بستنی های داخل دهانش را یکدفعه قورت داد. چند بار پلک زد.
    ” واقعاً می خواهی تنها وارد خانه شوی و منتظر قاتلین بمانی؟ … نمیترسی؟”
    ” خب … چرا … ولی نمی توانم کاری هم نکنم .”
    “چطور وارد خانه می شوی”
    ” باید از روی کلید خانه بسازم.”
    ” خب … چرا نرفتی از آقای جعفرزاده کلید را بگیری؟”
    ” آقای جعفر زاده بعد از خراب شدن کف اتاق دیگر همکاری نمی کند. خصوصاً با من. هنوز مطمئن نیست من نقشی در فرو ریختن کف اتاق داشته ام یا نه؟…”
    ” پس چطور می خواهی از روی کلید بسازی؟”
    “به کمک تو سپیده … تو می‌توانی اعتماد آقای جعفرزاده را جلب کنی. تو دختری و کمتر احتمال خرابکاری از جانب تو می رود. می‌توانی از اقدام من اظهار بی اطلاعی کنی. بگویی استاد از پروژه ایراد گرفته. بگو
    نمره ی نهایی را منوط به مشخص کردن چند اندازه کرده. وانمود کن نمره ی این درس برایت خیلی مهم است. بگو فقط یک ساعت به کلید احتیاج داری. من با یک کلید ساز آشنا صحبت کرده‌ام. عرض چند دقیقه قالب کلید را برایمان درست می‌کند و می توانیم کلید را به او پس بدهیم.”
    ” پشت شیشه ی کافه، غروب یکی یکی روشن میشد. سپیده و محسن از کافه بیرون زدند و باهمهمه ی خیابان همراه شدند.
    فردا صبح که سپیده برای گرفتن کلید به حجره ی فرش فروشی رفت، فکر همه چیز را کرده بود جز اینکه آقای جعفرزاده خودش سپیده را سر ملک ببرد. آقای جعفر زاده همراه سپیده وارد حیاط بیرونی شد. سپیده متر فلزی اش را باز کرده بود و در امتداد دیوار عمارت حرکت می کرد. گاهی متر را به قسمتی از دیوار
    می چسباند و وانمود می‌کرد چیزی را بررسی می کند.. گهگاهی به آقای جعفرزاده نگاه می‌کرد. تلفنش را در دست گرفته بود و اطراف حوض قدم می زد و صحبت می کرد. آویز فلزی جاکلیدی از جیبش بیرون زده بود و زیر نور آفتاب می درخشید. سپیده کنار در زیر زمین خودش را به زمین انداخت و شروع کرد به داد و فریاد کردن. آقای جعفرزاده به طرفش دوید. سپیده مچ پایش را با دست گرفته بود.
    ” عقرب بود … پایم را نیش زد و به تاریکی زیر زمین فرار کرد .”
    سعی می کرد با گریه ی ساختگی شدت درد پایش را زیاد نشان دهد.
    ” نگران نباش دخترم. الان ماشین را روشن می کنم و تو را به درمانگاه می رسانم.”
    ” ولی من نمی توانم بلند شوم. ممکن است کمکم کنید؟”
    آقای جعفر زاده خم شد و دستش را به طرف سپیده برد. سپیده صدای گریه اش را بالاتر برد. یک دستش را به ساق دست او دست دیگرش را به بازویش گرفت. در حالی که بلند می شد دستش را انداخت به آویز جاکلیدی و آن را قاپید. آقای جعفر زاده در حیاط را بست. در ماشین را برای سپیده باز کرد و به طرف در حیاط برگشت تا آن را قفل کند. دستش را در جیبش برد و دنبال کلید گشت. سپیده سرش را از شیشه ی ماشین بیرون آورد و گفت:” فکر می کنم دست کلید تان در حیاط افتاد. موقعی که به من کمک می کردید بلند شوم، صدایی شنیدم.”
    آقای جعفر زاده به سمت ماشین حرکت کرد و گفت:” اشکالی ندارد. سرفرصت با دسته کلید یدک می آیم و برش می دارم .” ماشین حرکت کرد. سپیده به محسن پیام داد:”دسته کلید را پرت کردم داخل کوچه. فورا از داخل ساباط بیرون بیا و تا کسی آنرا ندیده برش دار. وقتی از روی کلید ساختی به حیاط بیرونی برو و دسته کلید اصلی را بیانداز جلوی در زیرزمین.”
    محسن سایه ی خودش را روی زمین تعقیب می کرد. هر چند قدم، بر می گشت نگاهی به پشت سر
    می انداخت. کوچه با دیوارهای خشتی، خودش را از خیابان اصلی جدا می‌کرد .هرچه بیشتر از خیابان فاصله می گرفت، سکوت و تاریکی بیشتر می شد. محسن کلید را در قفل در چرخاند. حیاط اندرونی مثل حفره‌ای میان توده ی سیاه دور تا دور خود، محسن را در بر گرفت. محسن وارد حیاط بیرونی شد. مستقیم به
    زیر زمین رفت. زیر پنجره ایستاد و به دیوار تکیه کرد. نبضش تند میزد. عرق کرده بود. تمام تنش گر
    می گرفت. هم منتظر آمدن آن دو نفر بود، هم فکر آمدن آنها وحشت زده اش می کرد. گوش هایش را حسابی تیز کرده بود و هر از گاهی از زیر پنجره نگاهی به حیاط می انداخت. آن شب تا سپیده دم منتظر ماند ولی کسی نیامد. شب بعد هم همینطور گذشت. شب سوم، آخرای شب، در حیاط بیرونی آهسته باز شد. محسن با شنیدن صدا دستانش را به خشت های دیوار زیرزمین گرفت و سرش را کمی از پنجره بالا برد. در سیاهی مردی را دید که با دو دست، سر یک گونی را گرفته بود و روی زمین می کشید. مرد گونی را کنار حوض رها کرد. لب حوض نشست. سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و روشن کرد. سرش را در تلفن همراهش فرو برد. محسن برگشت و به دیوار تکیه داد. سینه اش تند تند بالا و پایین می رفت. تلفن همراهش را برداشت. با دو دست گرفت تا کمتر بلرزد. تایپ کرد:” آمدند.” سپیده فوراً جواب داد:” نگران نباش. همین الان تماس میگیرم.” محسن کف زیرزمین نشست و زانویش را جمع کرد. آرنجش را به زانو تکیه داد و سرش را میان دو دست گرفت و سعی کرد نفس بکشد. چند دقیقه بعد سپیده پیام داد:” با افسر کشیک صحبت کردم. تو را به یاد آورد. گفت ترتیبی می‌دهد نیروهای یگان ویژه تا نیم ساعت دیگر خود را به داخل حیاط برسانند. مراقب خودت باش. خیلی زود همه چیز تمام می‌شود .” محسن تلفن را کنار گذاشت و به زیر زمین در تاریکی نگاه کرد. نور مهتاب رد طاق های هلالی را نیمه روشن کرده بود. محسن چشمانش را بست و سعی کرد زیباترین طاقی را که دیده بود به خاطر بیاورد. پسر کوچکی را دید. شلوارش را تا زانو بالا زده بود. روی پله های سنگی کنار پل بالا و پایین می پرید و پا به آب می زد. آب از دریچه های کنار پله ها بیرون میزد و دست هایش را به سمت قایق های روی رودخانه دراز می کرد. مردم چندتا چندتا یا تنها روی پله ها نشسته بودند. در چشمانشان زاینده‌رود می‌درخشید. بر روی همه ی لبها لبخند بود. پدر دست پسر را کشید و از پله ها بالا برد. با هم به سمت جمعیت رفتند. پدر، پسرک را روی کولش گذاشت. پسرک از شانه و سر جمعیت روبرویش بالا رفت. طاق های زیر پل یکی یکی در برابر چشمانش پدیدار شدند. پسر دستش را دراز کرد تا به آخرین طاق برساند. دستش پرنده ای شد و با طنین صدای مردم پرواز کرد :
    “به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
    به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی
    ببر از وفا کنار جلفا به گلچهرگان سلام ما را
    شهر پرشکوه قصر چهلستون کن گذر به چهارباغش
    گر شد از کفت یار بی وفا کن کنار پل سراغش
    بنشین در کریاس یاد شاه عباس بستان از دلبرمی …”
    صدای کوبیده شدن چند جفت پوتین کف حیاط بیرونی، آواز دسته جمعی مردم زیر پل خواجو را متوقف کرد. محسن از پنجره به بیرون نگاه کرد.. دستهای مرد پشت سرش بسته شده بود و به بیرون کشیده
    می شد. پیکر زن از گونی بیرون آورده شده بود و بر روی برانکارد برده می‌شد. حیاط خالی شد. بعد افسر کشیک دایره ی جنایی وارد حیاط شد. روبروی زیرزمین ایستاد و به آن خیره شد. محسن از زیر پنجره به سمت در زیر زمین حرکت کرد. در را باز کرد و در قاب سیاه چهارچوب ایستاد. افسر با اشاره ی دست او را به سمت خود دعوت کرد. محسن جلو رفت. افسر با هر دو دست شانه ی لرزان او را گرفت و فشرد.
    ” راستی، نگفتی جوان؟ … آن شب که زیر الوار چوب گیر افتادی، برای چه به اینجا آمده بودی؟”
    محسن به ترک بالای ارسی نگاه کرد.
    راهروی دانشکده آرایش امتحانات به خود گرفته بود. پشت پنجره های قدی رو به حیاط مرکزی آن، تابستان به انتظار بچه‌ها بود. مراقب امتحان در ردیف های میانی صندلی ها قدم می زد. روبروی یکی از برد ها ایستاد و مشغول تماشای صفحه ی روزنامه ی سنجاق شده به آن شد. تاریخ روزنامه مربوط بود به اول تیر هزار و سیصد و هشتاد و پنج. بالای صفحه، با تیتر درشت نوشته بود: نجات جان زن بیگناه توسط دانشجوی ممتاز مرمت. زیر تیتر یک عکس بزرگ بود که در آن سرهنگ، رئیس کلانتری و افسر کشیک دایره ی جنایی داشتند به آقای جعفر زاده که در حال بوسیدن پیشانی محسن بود نگاه می کردند. پشت سر آنها عمارت شاه نشین تکیه داده به شمع چوبی، که با پادرمیانی سرهنگ درمیراث، کار گذاشته شده بود، دیده می شد. زیر عکس نوشته بود:” آسیه زن جوان بیست و شش ساله، که با همکاری شوهر خود ربوده شده بود و در حیاط خانه ی قدیمی جعفرزاده در انتظار مرگ بود، با هوشیاری جوان دانشجو نجات پیدا کرد. غلام سی و پنج ساله معتاد و از پخش کننده های مواد مخدر شیشه در شهر، از شاگردان قدیمی حجره ی آقای جعفر زاده است که چند سال پیش به دلیل اعتیاد از جانب صاحبکار خود سلب اعتماد و اخراج شده بود. آقای جعفرزاده خبر نداشت که غلام از جای خانه ی ارزشمند او در بافت قدیمی شهر اطلاع دارد و پنهانی از روی کلید آن ساخته است. غلام در بازجویی ها اعتراف کرد که بنا به درخواست شوهر آسیه و به ازای مبلغ قابل توجهی پول، او را بوده و به حیاط خانه برده بود و در انتظار مرد بود تا نیمه شب برای کشتن او به خانه بیاید. شوهر آسیه انگیزه ی این کار را انتقام از خیانت همسرش اعلام کرده بود. ولی در بازجویی‌های اولیه اعتیاد شدید به شیشه و همچنین بیماری روانی و توهم وی تایید شد…”
    محسن برگه ی امتحانی را چرخاند و نگاهی به پشت صفحه کرد. بلند شد. برگه را به مراقبت داد.
    راهروی دانشکده، قبل از رسیدن به راه پله ی انتهایی، یک فضای هشت ضلعی با دو ردیف سکو در دوطرف داشت. بچه های دانشکده به آن “هشتی” می گفتند. آخرین امتحان ترم تمام شده بود. بچه ها همگی روی سکوی هشتی نشسته بودند و گپ می زدند. گاهی به سر و کول هم می‌زدند. قهقهه خنده هایشان تا اتاق کارشناس گروه رفته بود. او هم لبخند به لب بیرون آمده بود. محسن راهروی غرق نور دانشکده را طی کرد.
    در هشتی کنار بچه ها نشست. سپیده روی سکوی روبرو به او لبخند زد. محسن کف دستهایش را روی پای دوستان کناری اش کوبید و گفت:” بچه ها نظرتان در مورد مراسم چای خداحافظی در کافه تریای دانشکده چیست؟” بچه‌ها با قیل و قال خود حرفش را تایید کردند و یکی یکی از پله ها به سمت کافه سرریز شدند. محسن کیفش را برداشت و کنار سپیده که بالای پله به انتظارش ایستاده بود رفت و با هم از پله ها پایین رفتند.

  16. عشق خبر نمی دهد!
    با بی میلی لباسم را از کمد درآوردم. یک شومیز صورتی رنگ که تا روی زانوهایم را می پوشاند.ساده و لخت بود. کمی هم گشاد بود.شلوارم اما تنگ و نسکافه ای رنگ بود.تا بالای مچ پایم می آمد و کمی هم کوتاه بود.و بلاخره روسری ساتنی که مادرم برای تولدم هدیه داده بود.برایم اهمیتی چندانی نداشت.اتفاقا برعکس دلم می خواست جوری باشد که ساده باشم. چون قرار بود یک مهمانی ساده باشد.من هم تصمیم خود را از قبل گرفته بودم.بعد از آن خواستگارهای نامناسب و منفعت طلبی که پدر می آورد تصمیم گرفته بودم که به تمام خواستگارهایی که پدر می آورد جواب رد بدهم. این بار هم قرار بود مثل همیشه خواستگار بیاید و من هم به بهانه ادامه تحصیل آنها را رد کنم. پدرم برعکس پدرهای دیگر که حتی به بهانه های مختلف خواستگارهای دخترشان را رد می کنند خیلی دوست داشت که من ازدواج کنم تا طعم زندگی متاهلی را بچشم.از این رو برای رفاه حال من به آن ها وعده رفاه می داد اما خواستگارها که از روی منفعتشان می آمدند هیچ جذابیتی برای من نداشتند.دو هفته ای می شد که پدر در موردش صحبت می کرد و از حرفهایش می شد فهمید از همه لحاظ سطح بالاتری از بقیه خواستگارهایم دارد. اما من هربار با بی اعتنایی به این فکر می کردم او هم همچون بقیه به دنبال منافع خویش است و پدر برای راضی کردن من این را می گوید و احتمالا حقیقت ندارد. پس بهتر بود لباسم ساده باشد تا زیاد دلبری نکند و از جواب منفی من ناراحت نشوند.چهره ام بدون آرایش هم دل هر خواستگاری را راضی می کرد پس نیازی به آرایش نداشتم.تقریبا لباس هایم را پوشیده و آماده بودم که زنگ در به صدا درآمد.سریعا خود را به آشپزخانه که روبروی در ورودی بود رساندم.تا هم کمتر درمعرض دید باشم و هم دیرتر کنار مهمان ها بیایم. پدر و مادر برای استقبال از مهمانان به پیشواز رفتند و مهمانان یکی پس از دیگری وارد شدند پس از پیرمرد و پیرزنی که احتمال دادم پدر و مادرش باشند دختری لاغراندام که باید خواهرش باشد و بعد از آن…
    آنجا بود که زیباترین حس دنیا را تجربه کردم!
    مردی قد بلند و چهارشانه با پیراهن مردانه زرشکی که آستینش را تا آرنج بالا زده بود.چهره ای گندمگون و مهربان داشت. آنجا بود که عشق را در وجودم حس کردم.مهرش به دلم افتاده بود.گویی همان لحظه فهمیدم او همان کسی است که قرار است خوشبختم کند یا به اصطلاح دخترهای جوان شاهزاده سوار بر اسب سفید رویاهایم است.چشمانم به چشم و ابروی سیاهش افتاد و سلام دادم. یک آن به یاد ظاهر نامناسبم افتادم و کمی خجالت زده شدم. دلم می خواست بروم و کنارشان بنشینم و با او بیشتر آشنا شوم از طرفی نگران لباس های ساده ام بودم . دل را به دریا زدم و نزد مهمان ها رفتم.از همان ابتدا متوجه نگاه خانواده داماد شدم. خودش اما گوشه ای آرام نشسته بود. هربار که نگاهمان باهم تلاقی می شد حس خیلی خوبی را از اعماق وجودم حس می کردم.خانواده ها مشغول صحبت و احوال پرسی بودند. احساس می کردم او هم مثل من بی صبرانه منتظر صحبت خانواده ها درمورد خودمان است.طولی نکشید که انتظارمان به پایان رسید. به همراه یکدیگر برای صحبت و آشنایی بیشتر به اتاق من رفتیم.در مورد خودش و زندگی اش می گفت. اینکه فرزند آخر خانواده ای چهارنفره است و در رشته مهندسی متالوژی فوق لیسانسش را از دانشگاه امیرکبیر تهران گرفته است و در یک اداره دولتی چند سالی است که به کار مشغول است. با پدرم زمانیکه برای خرید سوله ای آمده بود آشنا شده بود. بعد از آنکه پدرم چند سوله که برای فروش گذاشته شده بودند را نشانش داده بود همان جا باهم به گفتگو نشسته و باهم دوست شده بودند و پدرم از فرزندانش گفته بود او هم برای مادرش تعریف کرده بود و مادرش پیشنهاد داده بود که برای آشنایی دو خانواده و دیدن من بیایند. من هم گفتم که اخلاق ملاک اصلی من است و از نظر من همسران باید الویت یکدیگر باشند او هم مرا تایید می کرد. از آنجا که آتش عشق با شرم و حیای دخترانه ام همراه شده بود در تمام طول صحبت نگاهم به زمین بود. آن قدر گرم صحبت بودیم که متوجه زمان نمی شدیم. پس از پایان خواستگاری مهلتی برای تصمیم گیری خواستم و آن ها را تا دم در بدرقه کردیم.
    صبح روز بعد شماره تلفنش را از پدر گرفتم و در راه رفتن به کلاس زبان دو بار با او تماس گرفتم. متاسفانه تلفنش خاموش بود و پاسخی دریافت نکردم. عصر همان روز در حالیکه از کلاس زبان برمی گشتم با من تماس گرفت:
    -الو؟
    -سلام ببخشید تماس گرفته بودید
    –بله خوب هستید من… دیروز خونمون تشریف آورده بودید..
    -آها بله خوب هستید ببخشید تماس گرفته بودید من محل کار بودم گوشیم خاموش بود
    -بله مشکلی نیست فقط می خواستم بگم فکر می کنم بهتره بیشتر با هم آشنا بشیم و نظرم تقریبا مثبت هست
    از پشت تلفن خوشحالی هر دویمان قابل لمس بود.
    قرار بر این شد فردای آن روز برای یکسری صحبت های اولیه به خانه مان بیایند.رسم کهنی در بین خانواده های ایرانی در قدیم وجود داشت که مادر و خواهر داماد عروس را قبل از خواستگاری بی حجاب در خانه می دیدند اما چون این رسم کهنه توهین به دختر و نگاهی خریدارانه بود خیلی مودبانه آن را رد کردم و از آنها خواستم شب همراه داماد به مهمانی بیایند. این بار یک شومیز مجلسی زیبای قهوه ای آستین کوتاه و شال کرم رنگ مجلسی پوشیدم و آرایش مختصری کردم تا جبران سادگی روز اولم باشد. آن شب صحبت های اولیه انجام شد و قرار بر رفت آمد و آشنایی بیشتر ما با یکدیگر شد.
    دوران آشنایی کوتاه اما دلنشین بود. دیدارهایی که به علت مطابقت با ماه رمضان به بعد از افطار موکول می شد. در اواسط دوره آشناییمان بودیم که خبری ناگهانی همه را شوکه کرد. پدربزرگم که مدتی بود با بیماری دست و پنجه نرم می کرد برای همیشه از پیشمان رفت. در آن هیاهوی برگزاری مراسم ختم و خاکسپاری که به وصیت ایشان در شهرستان محل تولد صورت می گرفت نمی توانستیم در مورد خواستگاری صحبتی با فامیل داشته باشیم.پس تصمیم بر آن شد صحبت در مورد خواستگاری با فامیل بعد از چهلم صورت بگیرد. خانواده داماد هم برای ادای احترام با سبد گل بزرگی که با ربان مشکی تزیین شده بود به دیدن ما آمدند. مراسم بله برون به بعد از چهلم و مراسم عقد به بعد از اولین عید آن مرحوم موکول شد.
    بلاخره در اواخر تیرماه سال هزار و سیصد و نود و هفت خانواده محمد برای مراسم نامزدی و بله برون به خانه ما آمدند.در این مراسم سنتی ایرانی خانواده داماد انگشتری را برای عروس هدیه می آورند و در حضور بزرگترهای فامیل عروسشان را نامزد پسرشان اعلام می کنند. که متاسفانه بعلت فوت پدربزرگم به فامیل حرفی نزده بودیم و کسی را دعوت نکرده بودیم.پس مراسم بله برون با حضور دو خانواده اما خیلی خوب و کامل برگزار شد. صدای هلهله خانواده داماد از راه پله خانه به گوش می رسید. یکی پس از دیگری با سبدهایی که روی آن با پارچه ساتن سفید زیبا و تور و گلهای زیبای صورتی تزیین شده بود وارد می شدند. درون سبدها کله قند و قندشکن در دیگری هدایایی در جعبه های کادویی تزیین شده و در بقیه سبدها شیرینی و دفتر بله برون قرار داشت . در آخر هم خود محمد در حالی که سبد گل بزرگ و زیبایی که با گلهای رز رنگارنگ و گل لیلیوم تزیین شده بود وارد شد و سبد گل را به من داد. کت و شلوار طوسی همراه با پیراهن مردانه سفید کمی درشت تر از حد معمول نشانش می داد. پیراهن مجلسی نسکافه ای رنگی که تا بالای زانوهایم می آمد ظاهری دخترانه به من بخشیده بود. موهای صاف و اتو شده ام از پشت شالم پیدا بود. کفش پاشنه دارم که همرنگ پیراهنم بودم قدم را کمی بلندتر نشان می داد. آرایش چشمانم و رژ لب قرمز جلوه عروسانه ای به چهره ام داده بود و خامی چهره ام را پوشانده بود. و همه این ها باعث بالا رفتن اعتماد به نفسم شده بود.
    مهریه به احترام چهارده معصوم چهارده سکه انتخاب شد.مادر محمد به عنوان مادر داماد انگشتر ظریف و زیبایی که انتخاب خودم بود را در دستم انداخت و ما رسما نامزد شدیم. پدر محمد هم کله قندی را بین انگشتان دستش گرفت و با دست دیگر با قندشکن ضربه ای به آن زد تا نشانه شیرینی زندگی عروس و داماد باشد. بعد از آن صیغه محرمیت خوانده شد. من شالم را برداشتم و به اصرار خانواده ها باهم رقصیدیم و شیرینی در دهان یکدیگر گذاشتیم.پس از مراسم نامزدی خانواده محمد من را به همراه خانواده پاگشا کردند که تا زمان عقد در خانه شان رفت آمد داشته باشیم. عید پدربزرگ مصادف با عید قربان بود و ما تاریخ عقد را عیدغدیر که تقریبا ده روز بعد از عید قربان بود تعیین کردیم.چند روز قبل از عقد به دفترخانه نزدیک خانه ما رفتیم که برایمان آزمایشات پیش از ازدواج را نوشت. همان روز به آزمایشگاه رفتیم که به علت دیر رسیدن و تمام شدن زمان انجام آزمایش مجبور شدیم کمی بیشتر اصرار کنیم تا اینکه راضی شدند از ما هم آزمایش بگیرند. بعد از آزمایش به کلاس آموزش مسایل زناشویی که نیم ساعتی از شروع آن گذشته بود رفتیم. در کلاس دختری که ظاهری آراسته داشت و نامزدش که تمام بدنش خالکوبی شده و دقیقا برعکس دختر ظاهری کاملا آشفته داشت و دمپایی به پا داشت نظرم را جلب کرد. این که انسان ها با ظاهرهایی کاملا متفاوت هم می توانند باهم به تفاهم فکری برسند و باهم زندگی کنند و خوشحال باشند. در صف دیگری که برای آزمایش دیگری بود هم با دختری آشنا شدم که با نامزدش سه سال صیغه و نامزد بود و حالا بعد از سه سال برای عقد آمده بودند و نامزدش فامیل دورشان بود. تعریف می کرد این سه سال خیلی برایشان سخت گذشته بود و از هم دور بودند. مشغول صحبت بودیم که گفتند همه برای اعلام نتایج آزمایش به حیاط برویم. خوشبختانه اسم ما بعنوان کسانی که مشکلی در ازدواج ندارند خوانده شد و
    برگه آزمایشات را به محضر بردیم. مادر بلاخره با فامیل تماس گرفت و آنها را برای مراسم عقد دعوت کرد. من هم همراه محمد به پاساژ طلا فروشی برای خرید حلقه ها رفتم. همه چیز مرتب و طبق برنامه انجام شد. صبح روز عقد به همراه مادر خانه را تمیز کردیم و بعد ازجارو کردن خانه سراغ شستشوی میوه ها رفتیم. نزدیک ظهر به آرایشگاه رفتم و منتظر محمد شدم .محمد که کت و شلوار مشکی همراه با کراوات زرشکی و پیراهن سفیدش او را جوان تر از قبل نشان می داد با دسته گلی از رز سفید به استقبالم آمد. کفش های پاشنه بلند صورتی ام که پاشنه اش آنقدر بلند بود که حتما باید دست محمد را می گرفتم بالا رفتن از پله های محضر را برایم سخت می کرد مانتوام را شیری انتخاب کرده بودم و از همان اول عاشق پروانه های برجسته ای شده بودم که روی آن دوخته شده بود. یک تاج گل هم روی موهای سشوار کشیده ام گذاشته بودم و شال حریری به سر داشتم . محضر پر از مهمان ها بود.همه با آمدن ما از جا بلند شدند.همه دست می زدند.مادر هم نقل بر سرمان می ریخت. مهمان ها کل می کشیدند و می خندیدند.روی صندلی هایی که یالای سفره عقد قرار داشت نشستیم. دخترهای مجرد فامیل دو سر پارچه ای بالا سر عروس و داماد قند می سابند را گرفتند و یکی هم مشغول قند سابیدن شد. صیغه عقد جاری شد. مادر داماد به مهمانان شیرینی تعارف می کرد. طبق رسمی قدیمی عسل در دهان یکدیگر گذاشتیم. مهمان ها یکی یکی تبریک می گفتند و هدیه هاشان را تقدیم می کردند. بعد از مراسم عقد به خانه ما رفتیم آنجا زیر پایمان تخم مرغ شکستند تا عروس و داماد از چشم نظر به دور باشند و در ورودی خانه را با گل های پرپر شده تزیین کرده بودند. دود اسفند جلوی دیدمان را گرفته بود و با هلهله و شادی مهمانان وارد خانه شدیم و همه به رقص و شادی پرداختند و آهنگ های شاد پخش کردند خاله ام هم مشغول پذیرایی از مهمانان با چای و میوه بود. در دلم احساس تازه ای داشتم. دیگر تنها نبودم. دوره مجردی با آن همه ماجراهایش تمام شده بود. با مردی که عاشقش شده بودم ازدواج کرده بودم و زندگی جدیدی در انتظارم بود.
    2028 کلمه

  17. نگار دختری بازیگوش و زیبا بود. همیشه رژلب قرمز به لب داشت. زیبایی او هیچ چیز، جز رژ لب قرمز نیاز نداشت. مهربان و به روز بود. خوشحال، پولدار، مستقل و آزاد! فردی که من در آن زمان عاشقش شدم. هدفم رهایی از تنهایی بود. دوستی با او به این هدف معنا داد. با او انرژی می گرفتم. روح خسته‌ام جان می گرفت. روحم با حضورش بیدار می‌شد.
    آن روزها تصمیم‌گیری برایم سخت بود. چه در خرید لباس، چه در هر چیز دیگر! او کمکم می‌کرد. با خنده و شوخی جوابم را می‌داد. لبخندش همانقدر پررنگ در خاطرم هست.
    تابستان بود. به مشهد رفتم. با راهنمایی او، بهترین لباس ها را خریدم. همچنین سوغاتی‌ای برای او: زرشک و کمی نبات. برگشتم اهواز. با او تماس گرفتم. خبری از جواب نبود. هر چقدر زنگ می‌زدم، او را نمی‌یافتم. پیجش با عکس‌هایش ناپدید شده بود. عکس پروفایل واتساپ‌اش هم عکس خودش نبود. عکس پاهایش بود. اسمش را روی ماسه ها حک کرده بود. در کنار پاهایش!
    میخواستم انتخاب واحد کنم. سال قبل تمام واحدهای ما با هم بود. امسال نیز همین تصمیم را داشتیم. او آبادان بود و من اهواز. نیاز به هماهنگی با او داشتم. زمان انتخاب واحد رو به اتمام بود. باز هم خبری از تماس او نبود. واحدها را با ناامیدی انتخاب کردم. روز اول شروع کلاس‌ها رسید. سر کلاس رفتم. بچه ها یکی یکی صندلی‌ها را پر می‌کردند. چشم چشم میکردم ببینمش. دعا دعا میکردم در این کلاس با هم باشیم. اما با پر شدن صندلی‌ها ناامید میشدم. اوه! یک آشنا، سولماز! همان دختری که دماغش را سربالا عمل‌ کرده بود.
    کلاس شروع شد. پچ‌پچ من و سولماز هم شروع شد. سولماز گفت: نگار را می شناختی؟ گفتم آره، دوست صمیمیم هست. گفت: مُرده است. با خنده گفتم: خفه شو!
    به استاد نگاه کردم. سولماز تکرار کرد: بخدا! با خود فکر کردم، از سال گذشته تغییری نکرده است. زیاد چرت و پرت می‌بافد. با بازویش به بازویم کوبید. عکسی در گوشی‌اش نشانم داد. عکس نگار بود. با جمله انا لله و انا الیه راجعون… صفحه مشکی اطراف عکسش بود. همان عکس پروفایل حذف شده! مگر ممکن بود؟ اختیار اشک هایم را از دست دادم. اشک سرازیر شد. نفسم گرفت. به حقیقت مرگش شک داشتم. از تصور واقعیتش هم، حس خفگی داشتم. از جایم بلند شدم. کلاس را ترک کردم. به دنبال پناهگاه امن اشک هایم بودم. سرویس بهداشتی دختران نزدیک بود. تنها جایی که صدای گریه هایم شنیده نمی‌شد. و زانو هایم می‌توانست به زمین بچسبد. انگار دنیا برای پاهایم تمام شده بود. اما چشم‌هایم جای پاهایم کار میکردند. تا دو ساعت یکریز اشک ریختم. مگر بند می‌آمد؟ نمی‌آمد که نمی‌آمد.
    به خانه فاطمه رفتم. گفت دامادمان آبادان است. می‌گویم برود آمار بگیرد. حقیقت ندارد، گریه نکن. این دیگر چه مدل دلداری بود؟ مگر ممکن است بیخودی عکسش سیاه باشد؟ کنار عکس انالله باشد؟ نه! ممکن نیست. دروغ می‌گفت. اما با این دروغ آرام شدم. ولی دلم آشوب بود. گریه امانم را بریده بود. فردا از فاطمه خبری نشد. فهمیدم نتوانسته خبر بد بدهد. عصر جواب داد. گفت آری مُرده است. مگر می شد؟ چرا؟ نمی‌دانستم! باید میفهمیدم تا آرام بگیرم. فردا صبح به آبادان رفتم. با کسی که بامن هم درد بود. او هم برادرش جوان بود. مرده بود. به خانه‌شان رسیدم. پدرش دم در نشسته بود. درِ خانه‌شان با پارچه‌های سیاه پوشیده شده بود. اسم نگار… این سیاهی‌ پارچه‌ها! آره! حقیقت داشت.
    باورم نمی‌شد! به پدرش سلام کردم. انگار ده برابر شکسته شده بود. پدرش شبیه اِبی بود. خواننده‌ی دوست‌داشتنی من! وارد خانه شدم. عکس‌اش را داخل خانه دیدم. شانه هایم سست شد. کیفم را انداختم. زانوهایم شل شد. نشستم. جلوی عکس زار زدم. همانقدر زیبا اما قاب شده! مادرش بغلم کرد. اشک اَمانمان را بریده بود. صدای نفس هایمان….
    مهمان داشتند. یادم رفت سلام کنم. سوغاتی اش را در آوردم. به مادرش دادم. تشکر کرد. اشک ریختم. دلم میخواست خودش تشکر کند. با هم رفتیم سمت قبرش. روی قبرش پارچه چین دار آبی کشیدند. نگار آبی دوست داشت. می‌گفتند: لباس عروسی‌ات است. چون منتظر عروسی اش بودند. و منتظر تولد ۲۲سالگی‌اش. آبان ماهی بود. ماه شهریور بود. نگار صدای دُهُل‌ دوست داشت. دهل‌ها به صدا درآمدند. صدای مادرش: حسین، دخترم، نگار ….
    آن روزها گذشت. مرگ نگار درد عمیقی برایم داشت.
    اما سوالات ذهنیم بیش از پیش شدند. مرگ چیست؟ خدا کیست؟ من کیستم؟! اینها ابتدای مسیر خودشناسی‌ام بود. خود را با مرگ نگار شناختم. و خدا را بیشتر! نگار حتی در نبودش هم یاد می‌داد. و من یاد گرفتم.
    یادم می‌آید آن روزها از ایده آل هایم می‌گفتم. نگار می‌گفت: می خواهم ببینم با چه کسی ازدواج می کنی! امروز می خواهم به او بگویم: شاید دعای تو بود که ازدواج نکرده‌ام. ازدواج در آن زمان برایم خطرناک بود. بعدها فهمیدم! با فهمیدنش هم شُکر کردم!
    هنوز در قلبم زنده است. حرف می زند. می خندد. رژ لب قرمز می زند. او برای من زنده است….

  18. تعداد کلمات: 3460

    آن سوی دیوار

    در اتاقش تنها بود. روی مبل نشست. نگاهی به قاب عکس روی میز انداخت. عکسی از خودش در آغوش مادر. در آن عکس بیشتر از دو سال نداشت. صورت هایشان را به یکدیگر چسبانده بودند. موهای مشکی و فِرفِری مادر، روی شانه هایش ریخته بود. و او انگشتان کوچکش را دور حلقه موهای مادر پیچانده بود. مادر، بلیز کاموایی به تن داشت و می خندید. صدای خنده هایش به گوش می رسید. عکاسِ پشت دوربین هم می خندید. در عکس نبود. اما خنده هایش در عکس، جاری بود. به خودش در آن عکس حسادت می کرد. چهار دندان سفید و و شیری اش نمایان بود. می خندید و پستانکی دور گردنش آویزان بود.
    دیگر نمی توانست خودش را ببخشد. خودش را مقصر مرگ مادر می دانست. از بستن چشم هایش وحشت داشت. صحنه ی تصادف، پشت پلک هایش زندگی می کرد. در عرض چند ثانیه همه چیز ویران شده بود. کی فکرش را می کرد، مرز بین خنده و اشک، تا این حد کوتاه باشد.
    صدای موزیک ماشین، بلند بود. مادر کنارش نشسته بود. میوه پوست می کند. لبخند بر لب داشت. پدر عقب ماشین خوابیده بود. او پشت فرمان بود. ماشینی با سرعت، از روبرو می آمد. راننده توان کنترل ماشین را نداشت. جاده باریک بود و کوهستان مه آلود. فقط چند ثانیه فرصت داشت تا فکر کند. اما دیگر فرصت عمل، نداشت. در نهایت «بنگ.»…
    از حال رفت. همه جا غرق دود بود. پلک هایش را نمی توانست باز کند. آنقدر درد داشت که درد را احساس نمی کرد. اول از همه نگاهش به بیرون پنجره افتاد. به نظر می رسید، جای زمین و آسمان با یکدیگر عوض شده است. از میان پلک های نیمه بازش چند نفری را دید که اطراف ماشین می دویدند. صدا ها را نمی شنید. دهانش مزه ی خون می داد. دست و پایش گیر کرده بود. درک درستی از اندام هایش نداشت. می ترسید تکانی بخورد و پایش از بدنش جدا شود. احساس می کرد، هر لحظه ممکن است متلاشی شود. گردنش را به سمت دیگر چرخاند. پلک های خمارش باز شدند. به نفس نفس افتاد. چشمان مادر باز بود. اما دیگر جان نداشت. همچنان لبخند می زد. آنچه را که می دید نمی توانست باور کند. شروع کرد به فریاد زدن. دیگر به کنده شدن دست و پاهایش فکر نمی کرد. دیگر هیچ چیزی برایش مهم نبود.
    نمی دانست چه مدت از آن روز می گذرد. در جهان جدیدی زندگی می کرد. جهانی با قوانین جدید. روی مبل اتاقش، تکانی خورد. نگاهی به گچ پایش انداخت. استخوان پایش خورد شده بود. نمی توانست باور کند، به زودی با این پا راه خواهد رفت. گچ سفید، تا ران پایش بالا آمده بود. گردنش را به سمت عصا چرخاند. حالا در سن بیست و پنج سالگی دل و دماغی برای کوتاه کردن ریشش نداشت. دستش را دراز کرد. عصا را برداشت. نمی دانست می خواهد بلند شود و به کجای خانه برود. انگشتانش را روی عصا گذاشت و چانه اش را به آن تکیه داد. لای پنجره کمی باز بود. پرده ی کلفت اتاق، با باد تکان می خورد. پرده تکان می خورد و رگه هایی از چراغ های روشن شهر، اتاق را می شکافت. سایه اش روی دیوار افتاده بود. سایه ای خموده همچو خود واقعی اش. آهی از ته دل کشید و بیشتر وزنش را روی عصا انداخت. از جایش بلند شد. پای گچ گرفته اش را روی هوا نگه می داشت. لحظه ای نگاهش به پیانو افتاد. قبل تر ها معتقد بود موسیقی، او را آرام می کند. لحظه ای به سرش زد که پشت پیانو بنشیند. اما این فکر از سرش عبور کرد و گذشت. پیانو، او را دلتنگ می کرد. پیانیستی که دیگر علاقه ای به نواختن نداشت. به کمک عصا به سمت تراس رفت. پرده را کاملا باز کرد. تاریکی شب، شهر را پوشانده بود. وارد تراس شد. دستی روی ریشش کشید. جلو تر آمد و لبه ی تراس ایستاد. آن بالا، هیچ چیزی جز سکوت شنیده نمی شد. هیچ صدایی توان بالا آمدن تا طبقه ی پانزدهم را نداشت. آنجا به آسمان نزدیک تر بود تا به زمین. از آن بالا، شهر ساکت بود و مردم همه مهربان. شهری غرق در آرامش و مردمی غوطه ور در رفاه. نه صدای بوقی و نه صدای جنگ و جدالی. اهالی آن طبقه همسایه ی کوه بودند و همنشین آسمان. سال ها بود که از آن طبقه، همه ی شهر را کوچک می دید. سال ها بود که آب در دلش تکان نخورده بود. سال ها بود که به ندیدن غم، عادت کرده بود. خم شد و به آن پایین نگاهی انداخت. طبق معمول همه جا آرام بود. موهای کوتاه و مجعدش، در باد تکان خفیفی می خورد. نگاهش به سمت گلدان های گل تراس افتاد. همچو خودش حال و احوال درستی نداشتند. آسمان پر از ستاره بود و ماه، کامل. با دست چپش میله های تراس را گرفت و با دست راستش، چهارپایه را جلو تر کشید. روی آن نشست و به دیوار تکیه داد. آنقدر همه جا ساکت بود که صدای حرکت موهای کوتاهش را می شنید. سرش را به دیوار چسباند. هنوز نمی دانست به چه چیزی می خواهد فکر کند که صدایی از تراس همسایه آمد. صدای گام هایش را می شنید. به نظر می رسید، کسی کنار لبه ی آن تراس ایستاده است. همسایه نفس عمیقی کشید. صدای نفسی زنانه به گوش می رسید. صدای کشیده شدن صندلی و بعد هم نشستن. چشمانش را بست. زیر پلک هایش اندام زنانه ای را تصور کرد که پشت به پشت او نشسته بود. بار دیگر احساس دلتنگی می کرد. هر دو به یک دیوار تکیه داده بودند. او این سمت دیوار و اندامی زنانه آن سمت دیوار. هنوز مجالی برای تصوّر او پیدا نکرده بود که صدای ورق زدن به گوشش رسید. اندام زنانه کتابی را ورق می زد. شاید هم یک دسته کاغذ را در هوا تکان می داد. حالا دیگر با تمام وجودش گوش می داد. ورق زدن ها به پایان رسیدند. اندام زنانه هنوز آنسوی دیوار بود. لحظه ای سکوت و بعد:

    فکر می کردم لرزش هایم موقتی هستند. فکر می کردم هوسی به جانم افتاده که آن را با آتش عشق، اشتباه گرفته ام. مدام در پِی فراموشی بودم و فکر او مدام من را به آتش می کشید. همه جا او را می دیدم. حتی مانکن های بی حرکت پشت ویترین را نیز شبیه ابهت مردانه ی او می دیدم. قد بلندش، چشمان مشکی اش و ته ریش مردانه اش، وجود من را می لرزاند. او از دنیای نت ها می گفت و انگشتانش را در هوا می چرخاند. و ذهن خیال باف من دستانش را هنگام فرود، روی دست های خودم می دید. با تجسم دست های او گرم می شدم. اما ذهن خیال بافم، می بافت و به گرمای دست او بسنده نمی کرد. تا جایی که پشت پلک هایم خودم را در آغوش او می یافتم. برهنه، عریان، با او و کنار او. تا اینکه آن روز که برای بار اول نگاهمان در هم تلاقی کرد، همه چیز را در نگاه او خواندم. با ریسمانی نامرئی به یکدیگر متصل شده بودیم. ریسمانی که…

    تمام وجودش تبدیل به گوش شده بود. با چشمانی گشاد شده و نفس های بریده گوش می داد. مبادا، صدای نفس هایش بلند باشد. مبادا زن متوجه شود، این بالا و جایی معلق میان ابرها، پسری داستانش را گوش می دهد. مبادا لو برود که این سمت دیوار، پسری اسرار پنهان او را شنیده است. بی هیچ حرکتی، منتظر بود. منتظر بود تا باقی داستان را بشنود. اما زن، دیگر چیزی نخواند. صندلی، آن سوی دیوار روی زمین کشیده شد. اندام زنانه بلند شد. به خانه رفت و در تراس را پشت سرش بست.
    نفس حبس شده اش را بیرون داد. شاید زن، در حال خواندن یک رمان بوده است. نه این طور به نظر نمی آمد. در صدایش حس شنیده می شد. حسی از جنس واقعیت. حسی از جنس خود خود زندگی…
    مدتی آنجا نشست. شاید زن بازگردد و باقی داستان را بخواند. اما زن نیامد. ادامه ی داستانی هم در کار نبود.
    همین چند سطر دنیای او را وارونه کرده بود. مدتی در تراس نشست. هوا نه سرد بود و نه گرم. از جایش بلند شد. عصا را برداشت و به داخل خانه آمد. دستش را روی در تراس گذاشت. لحظه ای مکث کرد. و بعد در را کاملا باز کرد. از آن لحظه به بعد، چیزی را در تراس جا گذاشت. از آن لحظه به بعد، گوش هایش در تراس زندگی می کردند…

    با او متوجه گذر زمان نبودم. دختر های دیگر به نگاه ما حسادت می کردند و داستان عشقمان زبانزد خاص و عام بود. زیر باران با یکدیگر قدم می زدیم. مقصد خاصی نداشتیم. زیرا مقصد، برای ما همان مسیر بود. خیابان، قلمرو نوشته های من بود و پیانو، دنیای حرف زدن های او. هرچه گشت، استعدادی از ساز و نت در من نیافت. اما من میان غوغای کلماتم او را یافتم. او دنیای من را ساخت و من شدم، معشوق پرواز نت های او. حالا دیگر رویا به حقیقت پیوسته بود. انگشتان من را روی نت ها هدایت می کرد. و نت ها دلیلی بودند برای لمس انگشتان او. با لمس گرمای او، دیگر فا و سُل برایم فرقی نداشتند. نه صدایشان و نه ریتمشان. گوش می کردم چون نت ها قلمرو اعتماد به نفس او بودند. قلمرویی برای بازتاب قدرت و وجود مردانه ی او.
    کلاس موسیقی به پایان می رسید. با لبخند نگاهم می کرد. صندلی را جلو می کشید. دو طرف کُتش را بالا می زد و کنارم می نشست. سیگاری روشن می کرد. سیگار را میان دو انگشتش بالا می برد. پُکی به آن می زد و می گفت: «حالا نوبت توست. نوشته هایت را برایم بخوان.»
    از آنجا به بعد، وارد قلمرو من می شدیم. کلمات، روی صفحه ی سفید دفترم می درخشیدند. نیمی از وجودم در کلمات خلق می شد و نیم دیگرم در بودن کنار او. به داستان های بی سر و ته من گوش می داد. حتی پلک هم نمی زد. به نظر می رسید، کلمات در دنیای من، همان نت ها بودند در دنیای او. با لبخند، سیگار، قدم زدن، نوشیدن چای و بعضی وقت ها کف زدنی آرام، من را همراهی می کرد. با تمام وجودش نگاهم می کرد. به نظر می رسید، فکر کردن هایش نیز ریتم داشتند. قسم می خورم اگر می توانستم احساساتش را بشنوم، تماماً از جنس موسیقی بودند. با زبان نت ها فکر می کرد و با زبان نت ها حرف می زد. داستانم به پایان می رسید. از جایش بلند می شد. پشت پیانو می نشست و احساساتش را می نواخت. گوش می دادم. احساسات او در من جاری می شد و بعد از آن…

    سرش را به دیوار تکیه داده بود. چشمانش را بست. احساس می کرد گونه هایش خیس شده اند. و بی آنکه بداند چرا، داستان زن را بخشی از وجود خودش می پنداشت. بی شک خود زن، قهرمان اصلی داستان بود. قهرمانی که یا از تخیل می نوشت یا از واقعیت. نه کودکی به تراس می آید و نه طنین مردانه ای، او را صدا می زد. زن، آن سوی دیوار تنها است. درست مثل او، این سمت دیوار. دلتنگ شده بود. دلتنگ چه کسی؟ نمی دانست. بی شک، عشقی این وسط گم شده است. داستان او چه از جنس واقعیت باشد و چه خیال، انتهای شیرینی ندارد. پیانیست رفته است. دنیای زنی ویران است. زنی که می نویسد. از دردی زنانه حرف می زند. به امید آنکه مردی که رفته است، آن را بشنود. یا روزگاری آن را بخواند و بازگردد. شاید دردی کم شود. شاید مرحمی شود. و البته شاید هم هیچ چیزی تغییر نکند. اما حرفی زده شده است و احتمالاً جانی آرام گرفته است.
    حالا برای روزهای بی هدفش، هدف داشت. هدفش، فرا رسیدن شب بود. منتظر بود تا شب از راه برسد و به قرارِ بی قراری هایش برود. احساس می کرد، در جهان جدیدی رها شده است. جهانی که در آن، اتفاقات احمقانه خیلی هم احمقانه نبودند. صدای زن، او را آرام می کرد. حالا خود را بخشی از «داستان نویسنده و موسیقی دان» می دانست. سعی می کرد قبل از او در تراس حاضر شود. مراقب بود عصایش، نیافتد. صندلی اش، کشیده نشود. و حتی نفس هایش، صدا نداشته باشند. زن نباید می فهمید در آن سکوت، تنها نیست. و پیانیستی آن سوی دیوار، با داستان او زندگی می کند.

    و چه خانه ای شود آن خانه ای که او َمردش باشد و من هم خانومش. چه داستان ها برای آهنگ هایش بنویسم و چه آهنگ هایی که برای داستان هایم بنوازد. و این ها بودند معجزاتی که می خواستیم کنار یکدیگر جاودانه کنیم. خانه ای دور از تمام شلوغی های این شهر شلوغ. نه پای کوه. بلکه جایی بالای کوه. چند قدم مانده به آسمان. جایی کنار ابر ها و همسایه ی پرنده ها. آنجا که آسمان و زمین با هم یکی می شوند، ما نیز یکی می شویم. تراسی پُر از گُل. اتاقی غرق در نور. آشپزخانه ای پُر از شیرینی و بوی غذا. خانه ای که روز ها با نور خورشید گرم شود و شب ها، صدای باد تنها موسیقی اش باشد. خانه ای متعلق به ما. فقط و فقط متعلق به ما.
    جایی که چنان در هم آمیزیم تا یکی شویم. تا تنها بمانیم. تا مردم شهر دو تا بودن ما را از یاد ببرند و ما را یک تَن بنامند. نه یک روح در دو جسم. یک روح شویم و یک جسم. تا جایی که دیگر مرگ نیز توان جدا کردن ما را نداشته باشد. مرگ نیز توان تشخیص ما را از هم نداشته باشد…
    چه بگویم از داستان نیمه کاره ام. کلمات هم سختشان است، حرف های من را به پایان برسانند. گویی برای جاری شدن، خجالت می کشند. از من از تو. از تمام عهدشکنی داستان من، خجالت می کشند. روحی نصفه نیمه در حال جان دادن است. و خانه ای که فریاد می کشد. از طنین فریاد خانه ام، کوه جابجا می شود. آیا می بینی؟ می شنوی؟ خانه تو را می طلبد.

    حالا «او»، تبدیل به «تو» شده است. به نظر می رسید، امیدی به بازگشت پیانیست دارد. اما در میان تمام سوالات بی پاسخش، نمی توانست به خِس خِس صدای زن فکر نکند. صدای زنِ عاشق، هر شب خسته تر می شد. پیانیست رفته و نویسنده تنهاست. تنهاست و در خلوتش همچنان می نویسد. پشت پلک هایش دیگر نمی توانست اندام جذاب زنانه را به تصویر بکشد. زن همچنان برای او جذاب بود. جنس جذابیتی متفاوت و شیرین. باید او را می دید. بی شک دیگر پیانیست در زندگی او نیست. دیگر نمی توانست صبر کند تا باقی داستان را بشنود.
    به اتاق بازگشت. در را پشت سرش بست. زن، شب ها فقط یک بار به تراس می آمد. دلیلی برای انتظار وجود نداشت. تمام چراغ های اتاق خاموش بودند. جلو تر آمد. از کنار قاب عکس های روی میز گذشت. کنار پیانو ایستاد. دستی روی آن کشید. کلید های پیانو پشت سر هم بالا و پایین رفتند و نت ها پشت سر هم، اعلام حضور کردند. به نظر می رسید، دیگر نگران نبود تا صدای پیانو بلند شود. احساس می کرد شاید بد نباشد، زن صدای موسیقی را بشنود. صدای پیانو، صدای احساس. اسمش هر چه که هست باشد، دیگر مهم نیست. پشت پیانو نشست. چشمانش را بست. چند بار انگشتانش را باز و بسته کرد. سپس شروع کرد به نواختن. انگشتانش روی پیانو با سرعت حرکت می کردند. آهنگی را می نواخت که خودش نیز تاکنون نشنیده بود. به نظر می رسید، احساسش را می نوازد. بعد از مدت ها این اولین بار بود که احساساتش را می نواخت. رها بود. اشک می ریخت. احساس می کرد، اسارتی به پایان رسیده است. اسارتی از جنسی ناآشنا. نمی دانست آن اسارت چیست. رها شدنی نا آشنا. نمی دانست آن رها شدن چیست. نت ها زیر دستش می لغزیدند و موسیقی جدیدی خلق می شد. در حین نواختن با خودش فکر می کرد، باید این نت های جدید را در دفترش ثبت کند. شاید نویسنده، داستانی برای موسیقی احساس او خلق کند. مدت زیادی نواخت. آنقدر نواخت تا سبک شد. آنقدر سبک شد که دیگر وزن نداشت. آنقدر بی وزن شد که حس پرواز می کرد. بدون شک، آن زن از همین خانه سخن می گفته است. پیانیست، او را در همین خانه رها کرده است. چرا به جای دیگری نمی رود؟ جایی جدید. بدون خاطرات قدیمی. کاش می توانست از او بخواهد پیانیست را فراموش کند و زندگی را جور دیگری ادامه بدهد. هر دو دستش را بالا و پایین می برد. موسیقی به اوج خودش رسیده بود و حالا دیگر انگشتانش از او فرمان نمی بردند. تا خانه ی بغلی که سهل است، صدای پیانوی او از همه جای شهر شنیده می شد.
    «باید با آن زن حرف بزنم.» چشمانش را باز کرد. با تعجب به اطرافش نگاه می کرد. به آن زن چه بگویم؟ اما قبل از اینکه بیشتر افکارش را موشکافی کند، از جایش بلند شد. به سمت در اتاق می رفت. مدت ها بود از اتاقش بیرون نرفته بود. در را باز کرد. بیرون از اتاق روشن بود. به نظر می رسید، پدر تمام چراغ های خانه را روشن گذاشته بود. تعجب کرد. اما مکث نکرد. نمی توانست به افکارش فکر کند. دست و پاهایش از جایی فرای ذهنش دستور می گرفتند. به سمت در خانه می رفت. باید زن را می دید. باید با او حرف می زد. همچنان که به سمت در خانه می رفت متوجه شد، پایش را زمین می گذارد. دیگر درد را احساس نمی کرد. گیج شده بود. احتمالا همین روز ها باید برای باز کردن گچ پایش به بیمارستان برود. از خانه بیرون آمد. وارد راهرو شد. مقابل خانه ی بغلی ایستاد. درِ خانه نیمه باز بود. خواست در بزند. اما سکوت خانه او را بی دعوت، به داخل خانه دعوت کرد. با تعجب به دور و برش نگاه می کرد. آنجا همان طوری بود که زن در نوشته هایش توصیف کرده بود. «جایی که آسمان و زمین به یکدیگر می پیوندند و ما چنان در هم می آمیزیم که مردم شهر، دو تا بودن ما را از یاد می برند.» باد می آمد. پرده های حریر تا وسط سالن به رقص در آمده بودند. آنجا نه سرد بود و نه گرم. پرده های حریر تا روی صورتش بالا می آمدند. صدای باد، همه جا پیچیده بود. گردنش را به سمت چپ چرخاند. شاید زن در آشپزخانه باشد. روی میز آشپزخانه شیرینی خانگی چیده شده بود. «تراسی پُر از گُل. اتاقی غرق در نور. آشپزخانه ای پُر از شیرینی و بوی غذا.» احساس می کرد، جایی میان نوشته های زن، گم شده است. به اتاق نشیمن آمد. «خانه ای که شب ها، صدای باد تنها موسیقی اش باشد.» جلو تر آمد. به نظر می رسید، کسی روی مبل نشسته است و چیزی یادداشت می کند. با چشمانی گرد شده به زن نگاه می کرد. خودش بود. همان اندام زنانه، همان صدای خسته. جلو تر آمد، بیشتر نگاه کرد. زن متوجه او نشده بود. زنی میانسال، با دست هایی چروکیده و لب هایی خشک شده. سیگارِ میان انگشتانش را در زیرسیگاری تکاند. همچنان می نوشت. موهای سرش کوتاه و سفید بود و قلم در دستش می لرزید. با دستانی لرزان، جعبه ی دارویش را برداشت.
    همچنان با چشمانی گشاد شده بالای سر زن ایستاده بود و زن همچنان او را نمی دید. چطور می توانست از زن سوال کند، پایان داستان چیست؟ و پیانیست کجا رفته است؟
    از کنار پرده های حریر گذشت. وارد اتاق خواب شد. آنجا سفید و مرتب بود. کنار میز آینه ایستاد. ناگهان نگاهش به چند قاب عکس افتاد. خم شد. دقیق تر نگاه کرد. مرد و زنی جوان، کنار دریا. هر دو می خندیدند و یکدیگر را محکم در آغوش گرفته بودند. در عکس بعدی، مرد جوان پشت پیانو نشسته بود و زن بالای سر او ایستاده بود. دست مرد روی پیانو بود و دست زن، زیر دست او. زن جوان، دامن کوتاه به تن داشت و تمام موهایش را پشت سرش جمع کرده بود. مرد، بیشتر با چشمانش می خندید تا با لب هایش. کت و شلوار به تن داشت و کفش هایش برق می زدند. عکس بعدی را در همان خانه گرفته بودند. در همان اتاق بودند و روی همان تخت نشسته بودند. بیشتر نگاه کرد. آنچه را که می دید نمی توانست باور کند. آن زن را شناخت. عشق زندگی اش… آن مرد را شناخت. آن مرد پیانیست، خودش بود.
    دوان دوان از اتاق بیرون آمد. زن همچنان می نوشت و همچنان او را نمی دید. اینجا چه خبر است؟ جلو تر آمد. بالای سر زن ایستاد. نگاهش به دست نوشته های او افتاد. جمله ی آخر را خواند. «پنجاه سال پیش در چنین روزی، او در یک تصادف جانش را از دست داد. پنجاه است که منتظرم. منتظرم تا بیاید و من را با خودش ببرد. می دانم که آمده است. می دانم که همچنان به نوشته های من گوش می دهد. می دانم که گوش می دهی. می دانم که می خواند. می دانم که می خوانی. پس لطفا بیشتر از این من را منتظر نگذار. دوست دار همیشگی تو، نویسنده.»

  19. سرچشمه:
    پوست صورتمان گل انداخته بود. پشت گردنمان سوخته و عرق از چهارستون بدنمان سرازیر بود. لباس هایمان به تن مان چسبیده بود .موهایمان تکان می خورد. باد خنکی از لای برگ های درختان چنار می وزید. پاهایمان را در گل و شل می گذاشتیم و به جلو می رفتیم. کف دمپایی هایمان پر از گل و شل شده بود و سنگین. سخت راه می رفتیم. بچه های قدو نیم قدی که به سرچشمه رسیدیم. آبی نمی آمد، گویی آب را قطع کرده باشند. همگی خسته و کوفته راه آمده را بازگشتیم .خود را بر پتویی که بر زمین انداخته شده بود ولو کردیم. مادرم برای من و خواهرم و بقیه ی بچه های فامیل هندوانه آورد قاچی هندوانه را خورده و با خواهرم بی سروصدا ظرف آبی در دست به سمت سرچشمه رفتیم.
    نگاهی به اطراف انداختیم. نزدیک سرچشمه که بر روی کوهی بود، درختی بود که گویی هم چون دروازه ای شکل گرفته بود. از زیر درخت که عبور کردیم. گل سر خواهرم لاله که؛ صورتی گرد و پوستی گندم گون داشت با چشمان درشت قهوه ای رنگ با موهای لخت؛ به شاخه ای گیر کرد. گلی عجیب که بعدها متوجه شدم گل شاه عباسی بوده است. از درخت کنده شد. صدای زیری گفت: باشه باشه راه رو براتون باز می کنم، فقط انقده نیشگونم نگیرین . دری سنگی از کوه کنار رفت و ما وارد تونلی نیمه تاریک شدیم. در دیواره های غار مشعل هایی پت پت کنان می سوختند. دست لاله را محکم تر از قبل فشردم چشمان مشکی ام را بستم و او را در آغوش کشیدم. خواهرم لاله که بزرگتر از من بود گفت: آرام باش. شقایق چیزی نیست، ولی صدایش می لرزید و صورتش رنگ پریده شده بود. چند قدم به جلو گذاشتیم. سراپا می لرزیدیم نفس عمیقی کشیدیم و به جلو رفتیم.
    سنگ ها به حرکت درآمدند. شیارهای بین سنگ ها نمایان شد .هر سنگ به شکل تخته سنگ از جداره ی غار جدا شد. و جلوی راه ما را گرفتند. تخته سنگی که جلوتر از بقیه بود با صدای محکمی پرسید: اینجا چه می کنید؟
    سقف طاق مانند غار نظرمان را جلب کرد. گل هایی در سر در آن شناور بودند و با ترانه ی گنجشکان سرمست در رقص و طرب بودند. لحظه ای بعد لاله به خود آمد و گفت: هان، ما به دنبال آب بودیم که سر از اینجا درآوردیم. من هم به نشانه ی تایید سرم را تکان دادم و صورتم را در هم جمع کردم.
    سنگ دو شکاف بالای حفره های چشمش را در هم کشید و گفت: ولی کسی حق نداره پا به اینحا بگذاره.
    لاله دستی به موهایش کشید و گفت: درخت ما رو به اینجا راه داد.
    سنگ قاطعانه گفت: اما حق ندارید پاتون رو از طاق این غار اون ورتر بگذارید اینجا قلمروی سنگ های سرچشمه است.
    که ناگهان سنگی که پشت سنگ جلویی افتاده بود کمی خودش را به جلو کشید و به آرامی در کنار گوش های سفت و سخت سنگ جلویی زمزمه کرد، سنگ جلویی شکاف پایین بینی اش را در هم جمع کرد و اندکی خاموش شد؛ گویی در فکر فرو رفته باشد با صدای بلندی به سنگ پشتی گفت: باشه باهات موافقم و بعد رو به ما کرد و گفت: حالا که تا اینجا آمدید بهتره به ما کمکی کنید و ما رو از شرایط بحرانی نجات بدید.
    لاله گفت: اما ما راهی رو که آمدیم برمی گردیم و به مشکل شما هم کاری نداریم. سنگ چهره اش گلگون شد و گویی خاک قرمز رنگ روی چهره اش پاشیده باشند گفت: باشه ایرادی نداره اما در غار با اجازه ی ما باز می شه و ما هم این اجازه رو به شما نمی دیم که از اینجا برید اینم مشکل شماست نه ما. حالا هر کاری که دوست دارین انجام بدین. و آماده شدند که به حالت اولیه ی خود در دیواره ی غار بازگردند. خیز که برداشتند من با صدای بلندی گفتم: نه ما آماده ایم که به شما کمک کنیم. مگر راه دیگری برایمان باقی گذاشته بودند و با دستانم، دستان لاله را فشار دادم. او هم آب دهانش را قورت داد و باسرش حرف مرا تایید کرد. سنگ ها هم که راه دیگری نداشتند کنار رفتند و ما پرتگاهی را در انتهای غار دیدیم که سنگ های عظیمی روی مسیر آب افتاده بودند و آب پشت سنگ ها جمع شده بود و به اطراف می پاشید. با صدایی که در فضا منعکس می شد گفت: می بینید سنگ ها از جایگاه خودشون رها شدند و به کف پرتگاه سقوط کردند و جلوی جریان آب رو گرفتند.
    لاله خود را جلو کشید و گفت: چرا این بلا بر سر سنگ های کوه آمده؟
    سنگ پشتی با لحن زیری گفت: یکی از تخته سنگ ها که موقعیت خاصی داشت بیناییش رو از دست داده و برای همین به کف پرتگاه سقوط کرده و باعث شده بقیه ی سنگ ها هم پشت سر اون به زمین بیفتند. تنها راه حل اینه که بینایی سنگ رو بهش برگردونیم تا سنگ ها بتونن به سر جای اصلیش برگرده و به تبعیت از اون بقیه ی سنگ ها هم به جایگاه خودشون برگردند.
    من گفتم: حالا تکلیف ما چیه؟ ما چجوری می تونیم بینایی سنگ رو بهش برگردونیم.
    شکاف لب های سنگ جلویی کج و کوله شد و گفت: این رازیه که درخت دروازه از اون مطلعه و از راه و روش درمان ما سنگ ها به خوبی باخبر هست باید برید و از اون بپرسید؛ اون جند وقتیه که با ما قطع رابطه کرده و ما رو در جریان هیچ خبری نمی گذاره و شما رو هم از روی لجبازی به اینجا راه داه و اینو نمی دونه که شما می تونید به ما کمک کنید.
    لاله چشم هایش گرد شد و گفت: آخه ما چجوری می تونیم درخت رو راضی کنیم.
    سنگ پشتی گفت: از آبی که این گل ها در اون شنا می کنند بردارید و پای درخت بریزید. اون این آب رو دوست داره و با وجودش قد می کشد و رشد می کنه ولی دیگه این آب هم از ما قبول نمی کنه ولی این آب باعث دوستی شما و درخت می شه و درخت راه حل درمان نابینایی سنگ ها رو به شما خواهد گفت. ولی باید به ما قول بدید که بر می گردید و راه حل درمان رو بهمون می گید. ما هم قول دادیم و از آبی که گل ها در آن شناور بودند را درظرفی که به همراه داشتیم ریختیم و در زیر پت پت مشعل های غار راه آمده را برگشتیم و به خروجی غار رسیدیم که یکهو در غار باز شد و تابش نور خورشید نمایان شد. دستانمان را سایه بان چشمانمان کردیم و به سمت درخت دروازه راهی شدیم. به آن جا که رسیدیم آب را پای درخت ریختیم و یکدفعه صدای بلند خندیدن در فضا پیچید، خنده ای ملایم و آرام بود گویی کسی درخت را قلقلک می دهد یک آن من و لاله دیدیم که درخت به سمت آسمان لاجوردی قد کشید. درخت سرفه ای کوتاه کرد شاخ و برگ هایش را جمع کرد و گفت: شما دخترها از من چه می خواهید که هم چین آبی را برایم آوردید.
    لاله گفت: از تو کمکی می خواهیم
    درخت گفت: چه کمکی از من ساخته است
    من گفتم: درمان
    درخت گفت: چی شنیدم، درست شنیدم درمان! چه کسی به شما گفته من درمانگری بلدم؟
    لاله آهی کشید و گفت: ما از پیش سنگ های غار می آیم…
    که درخت به میان حرف لاله دوید و شاخ و برگ های خود را تکانی داد و گفت: که از پیش سنگ های غار می آید و به غیظ خود را جمع کرد و گفت: حالا چه کمکی می خواید؟
    من گفتم: سنگی نابینا شده و باعث فروریختن بقیه ی سنگ ها شده.
    درخت کمی مکث کرد و بعد گفت: اوهوم نابینا شده پس این قطعی آب سرچشمه به خاطره اینه.
    لاله گفت: متاسفانه اره
    درخت شاخه ای از تنه ی خود پایین آورد و جلوی ما گرفت و گفت: گلی از من بچینید لاله دست دراز کرد و گلی از درخت چید و در جیب خود گذاشت.
    درخت گفت: با این گل چشمان سنگ دوباره بینا می شود از درخت تشکر کردیم.
    دوباره دری سنگی از کوه کنار رفت و وارد تونل تاریک شدیم صدای بسته شدن در، غار پیچید
    به پیش سنگ ها دوان دوان دویدیم وقتی به آن جا که رسیدیم دوباره آن سنگ ها را دیدیم که کنار رفتند و کوچه باز کردند تا ما به پرتگاه نزدیک شویم. گل را از بالا روی سنگ نابینا پرت کردیم و گل تبدیل به قطره اشکی شد و روی حفره های چشمان سنگ ریخت و او نگاهی به دوروبر انداخت ؛ آب فواره کنان همه جا می پاشید و قطراتی از آن هم روی ما ریخت سنگ خیزی برداشت و جستی زد و به جایگاه خود رفت بقیه ی سنگ ها هم به دنبال او به جای اصلی خود بازگشتند.
    صدای بلند آشنایی گفت: ممنونم و آن ها هم به جای اولیه ی خود بازگشتند و جزئی از دیواره ی غار شدند و در غار باز شد و ما پا به بیرون غار گذاشتیم. باد هم چنان می وزید به سمت بچه های فامیل دویدیم که مشغول آب بازی بودند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *