طاهر تصمیم گرفت برای پیشبرد حرفهاش درشرکتی معتبر، به شهر دیگری مهاجرت کند. بر تصمیمش مصمم و خشنود بود، اما همسرش پری، حس خوبی از این مهاجرت نداشت.
پری باچهره ای آشفته و موهای ژولیده که از زیر روسریاش بیرون زده بود، از اتاق به اشپزخانه و از آنجا به پذیرایی قدم برمیداشت.
از ورای هزاران پرسش ازخود و همسرش.
مثل مرغ سرکنده پروبال میزد که طاهر را منصرف کند. به او میگفت:”تمام زندگیمان اینجاهست، بچهها به این محل عادت کردند چه لزومی دارد که به آن شهر برویم؟”
اما طاهر اعتنایی نمیکرد و با هزاران وعده، پری را راضی به این مهاجرت کرد.
سرگردان به بچه هایش نگاه میکرد و برای آخرین بار تلاشش را کرد تا او در تمصمیمی که گرفتهاست تجدید نظر کند. اما هیچ تاثیری نداشت.
طاهر زودتر از هر روز بیدار شد، صبحانه را حاضر کرد، طبق روال همیشگی برای بچه ها نمیروی عسلی درست کرد، با سنگگ تازه و پنیر محلی که مادرش برایش فرستاده بود، اشتهای هرکسی را بر میانگیخت.
طاهر بعداز دو ساعت شروع به جمع کردن لوازمِ خانه کرد.
پری را صدا زد تا به او کمک کند،
اشکِ در مژگانش، درخشندگی چشم هایش راچند برابر کرده بود؛
اما نمی گذاشت آن قطره ها برسفیدی صورتش چکه کند.
دلش راضی به این مهاجرت نبود. به وعده های بی پروای طاهر نیز حس خوبی نداشت.
در چند سالی که باهم زندگی میکردند، از تصمیم های ناگهانی طاهر تجربهی خوشی نداشت و همیشه در انتها این تصمیم ها، به بن بست تهی میشد؛ اما به ناچار پذیرفت به مدت یک سال به شهر کوچک دیگری موقتا نقل مکان کنند. بچه ها در حیاط مشغول بازی بودند، خانهای که قرار بود تخلیه کنند، نوساز و باصفا بود. سختی های زیادی را متحمل شده بودند تا آن خانه را به اتمام برسانند. حیاطِ نسبتا بزرگی داشت، گوشهی حیاط یک درخت زردآلو که سایهی آن صبحهای رستاخیزی را برایشان به ارمغان می آورد. نسیم سعادت آن لحظه ها روح را با آرامش نوازش میکرد. عصر ها برای صرف چای و گفت و گو دورهم زیر سایهی آن درخت جمع میشدند.
پری بعداز بستن یک کارتون لوازم، درگوشهای از حیاط نشست و به معصوم بودن بچه هایش نگاه میکرد. بی رمق به جمع کردن اثاث خانه ادامه میداد که ناگهان علی ودخترش لیلا، باهم گفتند:” مامان گرسنمونه.
پری: خدایای من! الان با این وضعیت چی درست کنم.
+ بچه ها چی میخورین؟
_ از اون غذاهای چرب وچیلی!
+ اخه پسرم لوازم رو جمع کردم میشه حاضری بخوریم؟
_ اخ جون ساندویچ.
دست و دلش به کار و غذا درست کردن نبود.
هوا گرم و آفتابی بود. بچه ها مدام آب سرد میخواستند. پری یخچال را از پریز برق کشیده بود ، آب سرد نداشتند. بچه ها غر میزدند، پری سعی میکرد بچه ها را قانع کند تا با وضعیت فعلی کنار بیایند، که باصدای زنگ خانه بچه ها به سوی در راهی شدند. بعداز باز کردن در، مادربزرگ شان را با یک قابلمه ی پر از قرمه سبزی دیدند.
مادربزرگ با صورت چروک خورده و خال گوشتی که در لپ راستش بود و چشمانی که محبت درآن موج میزد، به نوه هایش سلام کرد و غذا را به دستشان داد. پری به استقبالش رفت.
+ مادر خوش امدی.
_ خداحفظت کنه مادر.
+ چرا زحمت کشیدی.
_ چه زحمتی، گفتم حتما وقت نکردی غذا درست کنی.
+ اره مامان ، اتفاقا بچه ها گرسنشون بود.
پری در حیاط سفره ای پهن کرد. بچه ها مشغول خورد ناهار شدند.
مادر طاهر نیز مثل پری راضی به این رفتن نبود، اما مرغ طاهر یک پاداشت، به هیچ عنوان از تصمیمی که گرفته بود منصرف نمیشد.
. نزدیک ساعت چهار بعدازظهر شد. ابرها، تیره تراز همیشه بودند، آسمان رنگ آبی همیشگی را نداشت. صدای سقف شیروانی یکی از همسایه ها خبر از باد شدیدی میداد، در هوا گردو خاک و برگ های خشکیده در هوا معلق بودند، با دیدن این صحنه ها پری بیشتر دلش گرفت. خدا خدا میکرد که معجزه ای شود تا این نقل مکان به آن شهری که محیطش را چندان دوست نداشت، به تعویق بیفتد.
اما میدانست،خیالیست باطل.
به اتاق خوابش رفت تا لباس هایش را جمع کند.
سردردِ شدید گرفت. قرص استامینوفن خورد. بعداز نیم ساعت کمی بهتر شد دوباره برخواست و تمام لوازم را در کارتون ها چید و اندکی از وسایلِ با ارزشش را در اتاقی گذاشت و در اتاق را قفل کرد، کلیدش را در کیفش گذاشت. با خود گفت: ” من که موقتا به آنجا میروم پس نیازی نیست ظروف های کریستالی و لوازم های لوکس را با خود به آن شهر ببرم.”
با تفکر این که دوباره به آنجا باز میگردد، به طاهر گفت:” چند کارتون اثاثیهمان را در اتاقی گذاشتم و درش را قفل کردم.
طاهر:” ایرادی نداره، کار خوبی کردی عزیزم، خانه ای که اجاره کردم چندان بزرگ نیست.”
تمام کارتون های بسته شده را در گوشهی حیاط چیدند و منتظر رسیدن کامیون باربری بودند. مادر طاهر که غم دوری فرزند و نوه هایش در چهره اش نمایان بود، با چارقد مشکی با گل های سفید، اشک های سرازیر شده از روی گونه هایش را پاک میکرد، طوری که کسی نفهمد.
بعداز یک ساعت کامیون رسید، ظرفیت بار تکمیل شد لحظهی خداحافظی فرارسید، سخت ترین لحظهی ممکن، برای پری و مادر طاهر.
پری با باری از اندوه راهی آن شهر شد.
دو برادرش و یک عمویش در آن شهر زندگی میکردند. هیچ وقت به دیدنشان به آن شهر کوچک نمیرفت.
همیشه آنها را به خانهی خودش دعوت میکرد.
ساعت هشت شب شد که به مقصد رسیدند و اثاثیهشان را در حیاط خالی کردند.
پری خانه را برانداز کرد. کوچک و محقر بود. رفتن از یک خانهی بزرگ و مجلل به همچین خانه ای
کابوسی بود که در بیداری پری میگذشت. بعداز چند لحظه درنگ از جا برخاست و با خود گفت:” حتما حکمتی در آمدن ما به اینجا هست.”
به خود امید میداد تا به خیرو خوشی این یک سال تمام شود.”
انگار نیرویی از آسمان نثار روح و جسمش شد.
شروع به تمیز کردن خانه کرد، اول اتاق خوابش را انتخاب کرد و از آنجا اثاثیه ها را چیدند. مثل خانه ی قبلیشان نبود و حتی شباهتی به آنجا هم نداشت. پری و طاهر تا ساعت چهار صبح تمام لوازم ها را چیدند. خسته و کوفته یک گوشه از خانه خوابشان برد.
روز بعد ساعت یازده صبح بیدار شدند، پری به طاهر گفت: بیدار شو برو سراغ کاری که بخاطرش به اینجا آمدیم.
+ باشه صبرکن خستگیمون در بره، میرم نگران نباش.
_ هرچه زودتر بری بهتره، من طاقت ندارم بیشتر از یه سال اینجا بمونما.
+ باشه چرا انقد نگرانی.
_ بخاطر تو و بچه هام.
بعداز سه روز طاهر در یک شرکت معتبر آموزشی، در حرفهی کارش استخدام شد. با جعبهی شیرینی به خانه برگشت، به پری گفت:
بفرما این هم شیرینی کارم.
+واقعا؟ فکر نمیکردم به این زودیا استخدام شی.
_ معلومه منو دست کم گرفتیا.
پری شیرینی ها را مزه مزه میکرد و میخورد. طاهر از دیدنش لذت میبرد.
قبول شدن در آن شرکت برای او حکم بزرگی داشت گویا مُهری بود برای ترقی کردنش.
در فکر راه اندازی شرکت کوچکی در آینده برای خود بود تا آدم های بی بضاعت را به کار بگیرد.
جوان ها درالویتش بودند.
برنامه های زیادی در سر داشت و برای همین به آن شهر مهاجرت کرده بود.
سر رشتهی خوبی در آن کاری که قرار بود گسترشش دهد داشت.
قراربود، روش و طریقهی آن کار را درآن شرکت معتبر آموزش ببیند. کار ها به خوبی پیش میرفت او ساعت هشت صبح تا پنج بعداز ظهر کار میکرد. حقوق چندانی نداشت، اما برای طاهر مهم نبود.
او با هدف بزرگتری به آن شهر و شرکت رفته بود. روز ها به خوبی سپری میشد. پری نیز کمی با محیط انس گرفته بود اما موقتا.
بچهها خوشحال بودند. طاهر بعداز برگشتن از سرِ کار یکی دوساعتی در اتاق مطالعه مشغول یادداشت برداری میشد. یک روز پری از او پرسید:” چرا خودت را در اتاق حبس میکنی؟ طاهر گفت: بخاطر یادداشت کردن اطلاعات شرکت و نحوهی پیشرفت در آن.
کارش غیر اخلاقی نبود فقط تجربه هایش را مرور و یادداشت میکرد.
نکته برداری، رمز گشایی از کارش بود.
رئیس شرکت که بسیار از پشتکار او راضی بود، حقوقش را چند درصد افزایش داد. طاهر، بخاطر افزایش حقوقش پری و بچه هارا به رستوران برد تا جشن کوچکی بگیرند.
بعداز سفارش غذا، چند میز آن طرف تر فردی، توجه طاهر را به خود جلب کرد، بعداز پنج دقیقه آن فرد نزدیک آمد.
طاهر باخوشحالی احوالپرسی کرد و گفت:” شهرام خودتی؟ چقدر عوض شدی، با اون ریش و کت و شلوارت نشناختمت، خیلی بهت میاد.” شهرام تشکر کرد و به آن ها گفت:” شما و اینجا ؟!
طاهر: موقتی امده ایم فقط برای یک سال.
شهرام با بذله گویی همه را مجذوب خود کرد.
بعدازخوردن شام، شهرام آن ها را به یک بستنی دعوت کرد و از آنها قول گرفت که حتما یک روز به خانه شان بروند. طاهر تشکر کرد و گفت: لطف دارید، شب خوبی بود به خانواده سلام برسانید.”
شهرام یکی از فامیل های دور طاهر بود.
او با چرب زبونی خود را به دیگران نزدیک می کرد.
صبح پری با صدای دعوای زن و شوهِرِ همسایه از خواب پرید. هرچه منتظرماند صدا قطع شود تا دوباره بخوابد اما نشد.
فریاد هایشان همچنان ادامه داشت.
پری بالشش را روی سرش گذاشت تا کمتر صدارا بشنود.
کمی بعد اوضاع آرامتر شد.
پری یک نفس راحتی کشید و سرش را بر بالش پرِ قویش گذاشت، اما دوباره با صدایی بلندتر از جا برخاست. صدای دست فروشان یکی بعداز دیگری به گوش میرسید.
رفت صورتش را شست.
طاهر درحال خروپف. بود.
حرص پری درآمد و با یک لگد بر بالشش او را صدا زد و گفت:
+ پاشو چقدر میخوابی.
_ بزاربخوابم.
+ من اصلا نتونستم بخوابم.
_ خب بخواب.
+ مگه این سرو صدا میزاره که بخوابم.
_ توروخدا بزار بخوابم خیلی خستم یه روز جمعه داریما رحمکن.
+ باشه بخواب.
پری حیاط را آب و جارو کرد. طبق عادتش دوست داشت صبحانه را در حیاط بخورد. هوای نسبت به روزهای قبلی کمی گرمتر بود و نسیم خنکی میکزید. پری هوس کرد در حیاط سفرهی صبحانهاش را بچیند. اما حیاط درختی برای سایه نداشت.
بعداز آب و جارو کردن، یک فرش کوچک از انبار بیرون کشید و زیر سایهای که به واسطهی دیوار همسایه در حیاط آنها افتاده بود پهن کرد.
سماور را روشن و سفره را چید. طاهر از پله های خانه پایین آمد، چشمش به آن سفره پهن شدهی زیر سایه افتاد، خیلی خوشحال شد. رفت پری را بغل کرد و گفت:” به به چه باسلیقه، این خانهی محقر با وجود تو چه باصفا و دلباز شده است.”
پری:” بس کن، خودت میدانی که از اینجا بودن راضی نیستم. ففط بخاطر تو تحمل میکنم، سعی میکنم در این مدتی که اینجا هستیم به ما خوش بگذرد، تا تو هم بهتر روی کارت تمرکز داشته باشی.”
به هم ابراز عشق کردند.
رفت آمد های شهرام بیشتر میشد.
روز چهار شنبه که طاهر از شرکت به خانه برگشت، پری را صدا زد و گفت:
+ بنظرت فردا شب خونواده ی شهرام رو دعوت کنیم؟
_ بزار یه چای برات بریزم بعد حرف میزنیم.
+ اره چای میچسبه بیار.
صدای قل قل سماور به گوش میرسید، طاهر این صدا را نبض خانه میدانست.
بعداز خوردن چای، تصمیم بر این شد که جمعه شب آنها رادعوت کنند.
پری، بعداز خرید کردن نزدیک خانه شد. با زنی خوش مشرب و چشمان آبی و لهجهی شیرین، روبرو شد. زن به پری خوش آمدگویی کرد. گویا درآن محل رسم بود به همسایه های جدید خوش آمدگویی کنند.
به پری گفت: “من همسایهی روبرویی شماهستم، اگر چیزی لازم شد خبرم کنید.” پری تشکر کرد و داخل خانه رفت.
جمعه از راه رسید.
+ شام حاضره؟
_ بله عزیزم، بکشم؟
+ اره خیلی گشنمونه.
بعدازخوردن شام طاهر شروع کرد به گفتن ایده وافکارهایش برای آینده.
پری و همسر شهرام مینا، بعداز شستن ظرفها، دور هم نشستند. مینا به پری گفت:” شهرام خیلی ازشما تعریف میکند”
پری: ایشون به ما لطف دارند.”
شهرام به ظاهر، طاهر را تشویق میکرد.
پری و طاهر، نهایت احترام را به همه داشتند.
آخر شب شد.
باهم خداحافظی کردند.
پری مثل روز های قبل از خواب صبحگاهی بی نصیب بود، به سرو صداهای کوچه عادت نداشت.
طاهر طبق معمول به شرکت میرفت.
شهرام با کار های مختلف، او را دنبال خود میکشاند.
شهرام : پسر چقدر کار میکنی؟ به کجا چنین شتابان؟.
طاهر: باید شب و روز کار کنم تا به نتیجهای که میخواهم برسم.
شهرام: زندگی را نباید خیلی سخت گرفت، هرچه تلاش کنی سختترمیشود.
طاهر: بنظر من تلاش کردن بهتراز درجا زدن است.
شهرام: به همین زودی ها میفهمی که سخت در اشتباه بودی.
طاهر: نه، من از کاری که میکنم اطمینان دارم و میدانم که به سرانجام خواهد رسید.
شهرام: فکر کنم زیادی خوش خیالی میکنی.
گاهی حرف های شهرام در ذهن طاهر میچرخید و ناخودآگاه مرور میکرد.
او روز به روز ، نسبت به پری و بچه ها.
حتی نسبت به کارش بی رمق میشد.
روزهای سخت در راه بود، پری احساس تغییر را در وجود طاهر میدید و از او دلیلش رامی پرسید.
اما او از جواب دادن طفره میرفت. پری چارهای جز سکوت نداشت.
او یک روز درمیان به شرکت میرفت، آن همه انرژی و پشت کاریاش گویا ته کشیده بود. حتی برایش مهم نبود که برای چه به آن شهر امده است.
رفتار طاهر پری را مضطرب و پریشان میکرد. حدود شش ماه از مهاجرتشان میگذشت. طاهر پله های ترقی را در حال سقوط طی میکرد؛ همان کسی که هیچ کس جلودارش نبود.
اما رفتن به آن شهر کوچک و رفت آمد با شهرام به طور باور نکردنی روی ایده و آیندهاش گویا تاثیر زیادی گذاشته بود. شب ها دیر به خانه برمیگشت، بد خلق شده بود، مثل درختی که در پاییز برگ هایش کم کم زرد شده و درحال ریختن باشند.
پری
بعداز تمام کردن کارهای خانه، رفت روی مبل قهوهای لم داد. تلفن خونه زنگ خورد، رییس شرکت بود و جویای حال طاهر شد، پری متعجب شد و پرسید: چرا حال طاهر را میپرسید؟ طوری شده طاهر چیزیش شده؟
رییس شرکت گفت:
زنگ زدم تا این را ازشما بپرسم،
چند روزی هست که شرکت نمی آید و گفت که تصادف کرده است، برای یک هفته مرخصی خواست و من هم زنگ زدم حالش را بپرسم.
پری از خجالت و تعجب عرق سردی بر پیشانیاش ظاهر شد، با لحن آرام معذرت خواهی کرد و گوشی را گذاشت.
به بچه هایش که در دنیای کودکی خود غرق شده بودند نگاه می کرد و منتظر طاهر ماند تا دلیل این کارش را از او بپرسد.
وقتی برگشت، پری به او گفت:”
راستی کارها چطور پیش میره همه چی رو به راهه؟
+ اره عزیزم چطور مگه؟
_ هیچی همینجوری پرسیدم.
+ چیزی شده؟
_ اینو باید از تو بپرسم.
+ چطور؟
_ چرا یه هفته هست که به شرکت نرفتی و به دروغ گفتی که تصادف کردی؟
+ کی بهت گفت؟
_ چیکار داری کی گفته جواب منو بده.
+ نخواستم به تو بگم گفتم غصه نخوری
_ اما دیدی که بدتر شد.
+ بخاطر مشکل برادرت
یک هفته هست که دنبال کاراشم.
برادرم؟ چیشده مگه؟
_ ازم نخوا که بگم، چون قسمم داده
+ لطفا بگو چی شده؟
_ خواهش میکنم به رویش نیار که به تو گفتم.
+ توکه چیزی نگفتی، تورو خدابگو نگران شدم.
_ هر وقت حل شد بهت میگم، لطفا توهم به کسی چیزی نگو.
سه شنبهای که بوی غم میداد از راه رسید.
هوا ابری بود. طاهر به اصرار پری به خانهی برادرش رفت تا از احوالاتشان با خبر شود.
طاهر از ترس فاش نشدن دروغی که ناخواسته برزبان اورده بود با کمی کلنجار به آنجا رفت.
پری خواست دوش بگیرد، انقدر در افکارش غرق شده بود ک متوجهی بالا بودن بیش از حد درجه آب گرم نبود.
رادیاتور گرمکن را چک کرد تا علت کار نکردن آب سرد را بفهمد درجهاش را تنظیم و همهی دکمه ها را امتحان کرد. بعداز چند لحظه کمی آب سرد از لوله ها ریخت.
رفت دوش بگیرد، ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید، آبگرم کن منفجر شد.
پری بدن و صورتش به شدت سوخت، صدای زجه آورش دل هرکسی را ریش ریش میکرد، معیوب بودن رادیاتور که گوشهی حمام بود، آن حادثه را رقم زد.
دختر شش سالهاش را صدا زد. لیلا که، شوکه شده بود. با گریه به سمت مادرش رفت اما نتوانست نزدیکش شود. حمام پراز بخارشده بود. پری به سختی زبان به حرف زدن گرفت و به دخترش گفت: برو دنبال پدرت، به او بگو چه اتفاقی افتادهاست لیلا که حس نهیبی داشت به مادرش گفت: پدر کجاست؟
پری: خانه داییات
لیلا با چهره ی غمناک و وحشت زده خانه به خانه دنبال پدرش میگشت. چند کوچه آنطرفتر، خانهی دایی ناصرش بود.
پدرش را آنجا دید، اما نتوانست بگوید که چه اتفاق افتاده است.
روبه روی پدرش نشست. در دلش آشوب بود.
ترس زبانش را بند آورده بود، تا اینکه یکی از همسایه ها خبر داد که چه اتفاقی افتاده است.
طاهر به همراه همسایه ها به محل حادثه رفتند.
مضطرب و پریشان نزدیک خانه شد. پری را گوشهی حمام دید. نزدیکش شد. وقتی سوختگی بدنش را دید، ترس و نگرانی تمام وجودش را فراگرفت. بعداز چند لحظه آمبولانس رسید.
راهی بیمارستان شدند پری نگاهش را به دخترش دوخت. لیلا نیز احساس گناه میکرد که نتوانست زودتر به پدرش بگوید که چه اتفاقی افتاده است. لیلا گریه کنان به دنبال مادرش دوید.
اما او را از مادرش دور کردند.
در گوشه ای از خانه نشست و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکرد و مدام خود را سرزنش میکرد.
ترس از دست دادن مادرش حس بدی به او داده بود.
بعداز ۱۰ روز از بیمارستان مرخص شد، و خوشبختانه صورتش هیچ آسیبی ندیده بود.
به خانه برگشت وقتی وارد خانه شد احساس عجیبی داشت.
طاهر بخاطر رسیدگی به همسرش ده روز مرخصی گرفت.
پری بخاطر بچه هایش سعی میکرد، زودتر خود را از بستر بیماری بیرون بکشد.
یک روز صدای بچههایش را شنید که میگفتند چقد هوس قورمه سبزی کردند.
پری کمی بهتر شد، اولین کاری که انجام داد، درست کردن قرمه سبزی برای بچه هایش بود. هرچه منتظر طاهر ماندند تا دورِ هم شام بخورند، اما او نیامد. حدود ساعت یک شب به خانه برگشت، با چهرهای خسته و پیشانیی عرق کرده، تمام هیکلش بوی سیگار میداد.
+ چرا انقد دیر کردی؟
_ با دوستم جای بودم تا بخودم امدم دیر شد.
+ باشهرام بودی؟
_ اره اونم بود.
+ چرا انقد پریشونی؟
_ چیزی نیست.
+ خودت خوبی؟ بهتر شدی؟
_ مرسی، امروز غذا درست کردم
+ خب خدارو شکر پس بهتری.
پری نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود.
از اتاق خوابش بیرون آمد.
طاهر روی کاناپه خوابیده بود.
پری فکر کرد خواب مانده است، صدایش کرد.
+ پاشو عزیزم، دیرت شد.
_ خوابم میاد بزار بخوابم.
میگم پاشو
+ توروخدا، ده دقیقه دیگه پامیشم.
_ باشه فقط زود.
پری به اتقاق رفت تا قرص هایش را بخورد، خواست کشوی پاتختیاش را یه کم مرتب کند، کشوی پایینی را باز کرد، یک جعبهی کوچک توجه اورا را جلب کرد، جعبه کادو را باز نکرده پیش طاهر برد و گفت:” این جعبه کادو چیست؟
طاهر دستپاچه شد و گفت:”
مال شهرامِ وقتی بیمارستان بودی یک شب به خانه مان آمد و جعبه را اینجا جا گذاشت.”
بعداز خوردن صبحانه، راهی شرکت شد و طبق معمول موقع ساعت کاریاش به خانه بر میگشت. پری فکر میکرد از خستگی کار حوصلهی بازی با بچهها رو ندارد. بعداز خوردن شام دخترش رو به طاهر کرد و گفت:” بابا، برام دوچرخه میخری؟
+ باشه بابایی.
_ اخ جون کی میخری؟
+ معلوم نیست.
_ تورو خدا بابا، زود بگو کی؟
+ به همین زودی.
طاهر بعداز چند لحظه به همه شب بخیر گفت.
پری متعجب شد که چه زود به اتاق خواب رفت.
دیر رفتن هایش به شرکت، پری را ترغیب کرد تا با مدیر آنجا تماس بگیرد.
پری زنگ زد از طاهر و کارش پرسید.
عذر خواهی کرد بابت مرخصی های طولانی مدتش؛ مدیر شرکت به او گفت:” طاهر یک ماهی هست که به شرکت نمیآید و کس دیگری را جایش استخدام کردیم.
پری با مکثی تشکر کرد و تلفن را سرجایش گذاشت.
گوشهای از خانه نشست، و به عکسهای روی میز خیره شده بود؛ ناگهان با صدای در، از غرق شدن در گذشته بیرون آمد.
پنجره را باز کرد خوشحالی بچه هایش از دیدن پدرشان را دید و آهی در دل کشید که اگر صدایی داشت به آسمان میرسید.
با سنگینیَ پنهان کردن حقیقت از او؛ به طاهر خوش آمد گویی کرد. نمیخواست آرامش نداشتهشان را به هم بزند، سعی میکرد سخن از حادثه و عاطفه نگوید. اما به دنبال فرصتی برای توضیحِ قانع کننده ای برای بی کار شدن او بود.
پری تلاش میکرد زاویهی دید و نقطه های کورش رابنگرد، اما تلاشِی بود بی ثمر.
پری نا امید نمیشد، به ضعف هایش غلبه و در دل به خدا توکل میکرد. روز بعد، زن همسایه با کاسهای آش رشته به خانهی پری رفت. پری از دیدن او خوشحال شد. بعداز صرف چای، زن همسایه رو به پری کرد و گفت:” راستی، وقتی نبودی، یکی دو بار زنی به خانه ات امد. پری تعجب کرد اما به روی خودش نیاور و گفت:” حتما زن شهرام بوده، نگران بچه هایم شده چون موقع رفتن به بیمارستان آنها را به او سپردم.
زن همسایه گفت:” همسر شهرام را نمیشناسم.
اما مشخصات آن زن مرموز را به پری داد.
وضعیت مالیشان وخیم تر میشد، صاحب خانه از عقب افتادن کرایه خانهاش گلایه میکرد. پری متوجه شد چند ماهی هست که اجارهشان عقب افتاده است.
بعداز آمدن طاهر از او در مورد کار و به تعویق افتادن اجاره سوال کرد
طاهر: جواب درست و حسابی نداد.
پری: ناراحت شد و به او گفت:” چرا به من دروغ میگویی؟ میدانم که بی کار شدهای، این راهم میدانم که جدیدا سیگار میکشی، حتی اجاره خانه راهم چند ماهی هست که پرداخت نکردهای.
+ میشه بگی چیکار میکنی؟
_ بس کن، به خودت مسلط باش.
+ مگه میزاری
_ مگه چیکار کردم؟
+ دیگه چبکارمیخوای بکنی؟
_ بس کن توروخدا حوصله ندارم.
+ ما برای چه به اینجا امدیم؟
طاهر: با سرِ افتاده گفت:” میدانم نیازی نیست یاد اوری کنی.
پری:” پس چرا انقدر بی تفاوت شدهای؟ حواست هست کم مانده مدرسه ها باز شوند؟ هنوز چیزی برای بچه نخریده ایم.
طاهر: درست میشود غضه نخور.
پری: مگر میشود که غصه نخورم.
طاهر همچنان بی رمق زندگیاش را سپری میکرد، گویا هدف و آرزوهایش بر باد رفته بود.
پری دوباره در مورد برنامهی زندگیشان از طاهر پرسید این دفعه جرو بحثشان شد، پری کاسهی صبرش لبریز شده بود، به طور ناباورانهای طاهر به پری گفت: ما اینجا ماندگار شدیم، باشنیدن این حرف و دیدن هیچ کوششی برای کارش، پری عصبانی شد.
طاهر : “خونهی مجللمان را هم فروختهام،
+ چرا بدون مشورت من خانه را فروختی؟
_ اگه بودی مشورت میکردم
+ مگه برای خوش گذرانی بیمارستان رفتم؟
_ بس کن دیگه
+ هروقت کم بیاری میگی بس کن
_ چِت شده؟ میخوای بیچارمون کنی؟
بعداز جروبحثشان. پری برای چند روز به خانهی پدریاش رفت، تا کمی آرام شود.
بعداز یک هفته به خانهاش برگشت، زن همسایه طبق عادات کنجکاویاش به استقبالش آمد. در حیاط روی قالیچهای نشستند، زن همسایه گفت:” میخواهم موضوعی را به تو بگویم، اما نمیدانم چهجوری بیان کنم، البته شاید سوئ تفاهم باشد.
+ بگو عزیزم، در نبود من چه اتفاقی افتادهاست؟
_ : بعداز ظهر دوشنبهی گذشته که همه خواب بودند، من هم در حیاط نشستم و مشغول کتاب خواندن بودم که ناخواسته، صدای حرف زدن همسرت و دوستش را شنیدم،
+ خب چی میگفتند؟
_ همین را بگم که دوست همسرت یک شیطان صفت است، سعی میکرد که زندگی شما رو خراب کند،
+ چطور؟
_ به همسرت میگفت، زنت ولت کرده رفته اصلا به فکر تو وبچه هایش نیست و تورا در بدترین شرایط تنها گذاشته.
+ خوب بعدش چی گفت؟
_ همسرت اول مقاومت میکرد.
اما دوستش تمام سعیش را کرد تا حرف های پلیدش را در مغز همسرت بنشاند، و در آخر به همسرت گفت:” با خواهر زادهام ازدواج کن.”
همسرت اول مخالفت میکرد و اجازهی تمام شدن حرف دوستش را هم نداد. اما دوستش با چرب زبانیِ او را سحر کرد و در آخر همسرت موافقت کرد و گفت:” رویاین موضوع فکر میکنم.”
با شنیدن صحبت های آن زن، اشک در چشمان پری جاری شد، به بچه ها و سختی هایی که در این راه کشیده بود، فکر میکرد.
تمام زندگیاش همانند فیلمی در ذهنش تصویر شد. غرورش شکست و عشقی که به هم داشتن را مثل پُل تَرَک خورده میدید.
سنگینی این غم، در دل پری آتشی به تمام سلول های بدنش انداخته بود. هرچند متوجه ی رفتار عجیب طاهر شده بود. اما خوش بینانه صبوری میکرد و مثبت اندیشی را در پی گرفته بود. دنیای عشق و آرزوهایش در یک چشم بر هم زدن درغباری گم شد.
عمیقتر به داستان زندگیاش فکر میکرد وباخود میگفت:” کجای زندگیام کم گذاشتهام تا چنین سرنوشتی برایم رقم بخورد.
چندساعتی با خود و خدای خود خلوت کرد. به بچه ها و آیندهشان فکرمی کرد، مخصوصا دخترش.
در تنگنای زندگیاش دست و پا میزد.
از خدا، یاری میخواست.
تمام این اتفاق برایش کابوسی بود که در بیداری میگذشت.
اما غافل گیری های طاهر هنوز مانده بود.
ساعت شش بعداز ظهر طاهر به خانه امد. پری را در حال مرتب کردن خانه دید، هم خوشحال شد و هم متعجب، به پری خوش آمد گویی کرد و حال پدرش را پرسید.
اما پری با کمی مکث جواب او را داد و با چشمانی پراز اشک، خودش را با کار های خانه سرگرم میکرد تا با طاهر روبرو نشود. نمیخواست تمام حرف هایی که شنیده بود را باور کند. به فکر پدر پیرش بود که وقتی دوباره به آنجا میرود چه بگوید تا پدرش غصهاش را نخورد.
اما هرلحظهای که میگذشت، ذهن پری آشفتهتر میشد. دیگر طاقت نیاورد و تصمیم گرفت شکهایی که به وجود آمده را شفاف سازی کند.
پری به طاهر گفت:” چند تا سوال از تو میپرسم باید قول بدهی که راستش را به من بگویی.
+ باشه بگو
_ من زن خوبی برات نبودم؟ یا مادر خوبی برای بچه هات؟
+ چرابودی
_ با دارو ندارت نساختم؟
+ چطور، اینا چیه میگی؟
_ بس کن همه چی را میدونم.
+ چی رو میدونی؟
_ لطفا بس کن و جواب منو بده.
+ همه ی این حُسن هایی که گفتی را داری، حتی بیشتر.
_ پس چرا این بلاها را سر من و بچها میاری؟
طاهر نگاهش را به زمین دوخت و به یک نقطه خیره شد و ابراز پشیمانی کرد.
از پری خواست که اورا ببخشد؛
پری: نمیتونم فراموش کنم.
طاهر: میدونم اشتباه کردم.
پری: سکوت کرد و رفت تو اتاق، تمام زندگی اش را در یک چمدان کوچک جمع کرد و به او گفت: تا حالا چیزی از تو نخواستهام اما برای اولین و آخرین بار از تو خواهشی دارم، عمری که به پای تو ریختم را در چمدان
پارت اول
مژگان نشاط
پارت دوم:
چمدانی جمع کردم و میروم، اجازه بده دخترم را با خودم ببرم. بعداز تمام شدن این زندگی تنها دلخوشیام وجود لیلا است.
+ چی میگی به خودت بیا
_ خوب میدونم که چی میگم ازت جدامیشم.
+ چت شده؟ چند روز رفتی خونهی پدرت کی پرت کرده؟
_ برات متاسفم که ذهنت هم نسبت به اطرافیانت مسموم شده.
+ تو هیچ کجا نمیری
_ چرا میرم لیلا رو هم میبرم.
+ چی شنیدی؟ که اینطور بهم ریختی؟
_ مهم نیست چی شنیدم، این که تورو شناختم کافیه.
+ مگه چی کارکردم؟ آش نخورده و دهن سوخته؟
پری نسبت به همه چی دلسرد شده بود. تنها دلخوشی که به او آرامش میداد دخترش بود.
پری به خانهی پدریاش رفت.
طاهر: وقتی سکوت خانه و نبودن لیلا را دید به خود آمد.
به دنبال پری برای معذرت خواهی و توضیح دادن رفت.
پری: دیدارش را قبول نکرد و تا شب که سر بر بالین گذاشت چیزی از گلویش پایین نرفت.
تا نزدکهای صبح بیدار بود و آخر با قرص آرام بخش کمی خوابید.
صبح با صدای فریاد لیلا از خواب پرید.
+ دخترم بیدارشو خواب میبینی
_ مامان من بابا رو میخوام
+ دخترم بابا اینجا نیست
_ تورو خدا بریم پیش بابا دلم خیلی براش تنگ شده
+ چه خوابی دیدی دخترم؟
_ خواب دیدم پدر تو خیابون انقدر دنبالمون کرد تا ماشین بهش خورد و همه جای صورتش پراز خون شد.
پری دخترش را درآغوش گرفت و گفت :”عزیزم خواب دیدی بابا حالش خوبه.”
اشک های لیلا را پاک کرد.
دو روز بعد؛ وقتی طاهر دوباره به آنجا برگشت، لیلا او را دید و آنچنان خوشحال شده که توپش را در جوب آب انداخت.
همدیگر را درآغوش گرفتنند.
پری نتوانست شادی لیلا را در آن لحظه بگیرد.
طاهر نزدیک پری شد، کنارش نشست و حالش را پرسید اما پری همچنان سکوت کرده بود، دستش را گرفت و گفت: خودم میدونم چه غلطی کردم اما این سکوت تو بیشتر عذابم میدهد.
پری: “نمیخواهدتوضیح بدهی، باید برای زندگیام یک تصمیم جدی بگیرم.”
طاهر: نه تو این کار را نمیکنی.
پری”: تصمیمم را گرفتم.”
طاهر: بخدا من هیچ خیانتی به تو نکردم، یک پیشنهادی به من شد اما من حتی نتوانستم فکرش را هم بکنم.
پری:” یعنی تو آنقدر اراده از خودت نداری که اجازه ندهی که دیگران برایت تصمیم بگیرند؟”
نمیدوانم چه شد به آنجا رسیدم که بقیه این اجازه رو به خودشان بدهند که در زندگیام دخالت کنند.
طاهر ازگذشته و اوایل زندگیشان گفت از آن همه عشقی که به هم داشتند، ملتمسانه از پری خواهش میکرد تا اورا ببخشد.
مرور خاطره های شیرین آن زمان دل پری را نرم کرد.
با هم آشتی کردند و به هم قول دادند که دوباره زندگیشان را از اول شروع کنند.
حتی عشقشان را.
پری روزهای خوبی که باهم داشتند را به یاد اورد.
او نمیخواست سرنوشت خودش و بچههایش را با اشتباه طاهر تباه کند.
پری تحمل نگاهای سنگین مردم به یک زن تنها را نداشت. تصورش هم برایش سخت بود. اما خواست زهرِچشمی از طاهر بگیرد. بخاطر همین یک فرصت دیگر به او داد.
تلاش خود را برای نجات زندگیاش میکرد. تا بعداز گذشت زمان احساس پشیمانی نکند
اشک هایشان را پاک کردند.
اما پری نمی دانست که طاهر موضوعی را از او پنهان کرده است.
چون به هم دیگر قول داده بودند تا با هم صادق باشند، بعد از چند روز طاهر این موضوع را با شرمندگی به پری گفت.
پری شک کرده بود اما نه به مواد، بلکه به سیگار.
وقتی موضوع را فهمید آن هم در زمانی که سعی میکرد زندگیاش را از نو بسازد، ناگهان احساس کرد یک بار دیگر دیواری از زندگی اش فروریخت.
این را بد اقبالی خود میدانست.
یاد عهدی که باهم بستنه بودند افتاد و با ملایمت رفتار کرد و گفت:”
این هم میگذرد باهم حلش میکنیم.”
طاهر از خوشحالی او را در آغوش گرفت و گمان نمیکرد جای دیگر چنین غنایی را تجربه کند.
او هم مثل پری روزهای سخت را سپری میکرد. سعی میکرد که دوباره سراغ مواد نرود.
به شدت اذیت و وسوسه میشد.
اما وقتی تلاش پری را برای بهبود زندگیشان میدید، پشیمان میشد.
خود را در اتاقی حبس کرد تا بتواند به طور کامل ترک کند.
حالش خوب شد.
از فروش خانهی مجللشان نصف پول مانده بود.
پری بی درنگ به دنبال خانهای برای خرید در همان شهر میگشت.
به بنگاه های متعددی میرفت. تا با آن مبلغ بتواند یک خانهی حیاط دار بخرند.
یک روز ساعت یازده صبح که طاهر با بچه ها دورهم نشسته بودند و فیلم نگاه میکردند، تلفن خونه زنگ میخورد، املاکی پشت تلفن میگفت :” خانهای خوب در محله ی مناسب با حیاط بزرگ برایتان پیدا کرده ام.”
پری و طاهر با عجله لباس های بیرونشان را پوشیدند و برای دیدن آن خانه راهی آژانس املاک شدند. پری ترس از اینکه با گذشت زمان و گرانی نتواند در آینده خانه ای بخرد،
همان خانه را معامله کرد. اما نیاز به باز سازی داشت و خوشبختانه مبلغی از پول مانده بود و با آن، خانه را بازسازی کردند.
بعداز دوماه به انجا رفتند.
پری باورش نمیشد در آن شهری که ازش متنفر بود، ماندگار شود.
تمام سعیاش را کرده بود تا درانجا نماند، اما نشد و برای همین حس پشیمانی و عذاب وجدان نداشت؛ ماندن درآن شهر را اقبالش میدانست.
با خوشی زندگیشان را درآن خانه دوباره شروع کردند.
اولین روزی که وارد خانه شدند،
پری از طاهر خواهش کرد که دیگر به هیچ عنوان با شهرام در ارتباط نباشد.
جمعه ای از بهار 1400. صبح سرخوش تنم را به پیچ چالوس مبدل می کنم و با صدای پرندگان هم مرز، کنسرت زیبای این بهار را با رایحه ی لبخند به در و دیوار می آویزم…. دلیل این خوشحالی هر صبح بی دلیل است اما یک امروز در خواب و بیداری چیزی در وجودم نقش بست… جلسه ی آخر دوره نویسندگی خلاق
دانا(لپتاپم) را روی میز کوچک محمد گذاشته و شروع میکنم! جمعه روز تعطیل من داشت صرف کار یکی از آشنایان می شد و من در حال کار، کلنجار میرفتم با خود… خب کارهای خودم چی؟ اصلا برنامه ی امروز چی میشه؟ منتقد درونم لامصب آمپرم را بالا برد و مهربان درونم در پی درسی در کار می گشت! اها اینجا رو ببین تو کتابهای درسی هم از جبر خدا حرف زدن در حالی که خدا تماما رحمتِ، هی اینجارو نگاه نوشته به والدین خود نیکی کنید عاخی مامانم کجاست اون روز فرمان داد گفتم بعد و بعدش یادم رفت! در این حال بودم .
لازم به ذکر است والدین مربوطه به بیرون شهر رفته و من در خانه روز جمعه ام را میگذراندم.
تمام شد، کار آشنایمان را می گویم و من با خوشحالی تمام به سمت آشپزخاانه رفتم تا املت محشر و معروف خود را درست کرده و به رگ بزنم…اما…..
کلاس- دوره- آخرین جلسه- شاهین- حنانه وو…………
بعد ساعتها نگاهم به ساعت افتاد! زمان گذشته بود و امان که سیر این مسیر خطی، یک طرفه است.
بی اختیار روی سکوی رنگ پریده آشپزخانه نشستم، دیگر گرسنگی و سیری ام قاطی شد. قید املت را زدم
تماما بار و بندیلم را جمع کردم و راهی سرزمین خیال شدم
– اگه کارهای چهارشنبه های دو هفته آخر دوره کنسل نمیکردی هم همین آش را دم میزدی
+ مگه میدونستم جلسه آخر با تعویق برگزار میشه؟
– عع یادت رفت؟ صبح که یادت بود! دکتر لازمی.
+ آره کاش آلارم میذاشتم
– وای خدای من! استاد و بگو الان میگه تو فعال نیستی! اون همینجوری تو کلاسها فعال بودی تگش میکردی ریـَکشن نشون نمیداد حالا که دیگه ی جلسه نبودی
+ آره! اینو موافقم. عع نه چیزه..
– درس امروزت چی بود؟ به ازای چی اون درس و گرفتی؟
همینطور که خنده روی لبم نقش بست شونه بالا انداختم و مثل همیشه یک لیوان آب خنک دست خودم دادم و کنار پنجره سکوت کوچه را نگاه کردم
+ قبل قبول کردن هر کاری از خودم بپرسم، چرا؟ آیا دل خودم میگه بله یا تو رو دروایسی هستم؟ یادداشت نه آلارم بذارم برای وقایع روزم که روتین هفته هام نبوده
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: بهتره رها کنم! الان نمیتونم کاری کنم جز فایل صوتی گوش دادن
گوشی و برداشتم
به دوستم گفتم چی بر من شد و اون گفت: تو بچه اتو فراموش میکنی، کلاس که چیزی نیست! بچه؟ کدومش؟ خندیدم یادم نمی اومد کجا دانا(لپتاپم) یا رستا(گلدانم) یا مانا(دوربینم) را فراموش کرده بودم!!
نفر بعدی که بهش پیام دادم، حنانه بود!! اونم کلاس یادش رفته بود و اینبار من آماده ی دلداری دادن بودم…
جمعه یک هفته بعد…
فایل صوتی و پلی میکنم و اولین کلمه های استاد منو به وقت مصاحبه میبره، روزی که 17:17 هیچوقت فراموشم نشد. بی هوا یاد حال و هوای هفته ی پیشم افتادم! نه به صداش نمیاد تنبیه کنه.. اگه توی مغز و قلبم خودم زیست نمی کردم باورم میشد که باور کردم حرفهای هفته پیشمو اما… حالا که هستم و میدونم ترکه آلبالوی استاد شاهین همیشه با لبخند و مهربونیه. این جمعه صدای زیاد تی وی از گوشهای سنگین پدر به گوش میرسید و صدای آهنگ ممیزی محمد که علاقه عجیبی به آهنگ و صدای بلند داره، خبری از املت نبود و دود کباب به چشم میرسید.. من موندم و درسی از هفته ی پیش که با امروز تکمیل شد…
به نام خدا
به همراه سمانه به حیاط خانه رفتم. می خواستیم کمی توپ بازی کنیم، البته والیبال، و کمی در نبود ملیکا نفس راحتی بکشیم. ملیکا دیشب موقع رفتن خانواده خانمم به همراه آن ها افتاد و دد دد میکرد. مادر خانمم هم دلش سوخت و گفت: او را با خود می بریم، امشب خانه ما بخوابد.
مشغول والیبال شدیم که دیدم سمانه به بالکن خانه بغلی اشاره می کند. بله، مثل همیشه زری خانم مشغول دید زدن ما بود. من رکابی به تن داشتم و شلوارکی که به زور به زانوهایم می رسید. سمانه هم روسری به سر نداشت و می ترسید اکبر آقا خانه باشد و به بالکن بیاید.
گفتم: توجه نکن، انگار ندیدیش، شاید بره خودش.
کمی گذشت و دیدیم که نه، زری خانم ظاهرا به کاری مشغول است و باطنا مسابقه والیبال تماشا میکند.
سمانه گفت: برو لباساتو عوض کن بیا، زشته.
گفتم: ول کن، بی خیال باش، آخر میرم هر چی بلدم به اینا میگم.
به بازی ادامه دادیم. زری خانم رفت داخل و بعد از چند ثانیه دیدیم یک صندلی آورد و روی آن نشست. یک بافتنی هم در دست گرفته بود و خود را به آن مشغول نشان می داد، ولی برای ما محرز بود که میخواهد ما را دید بزند. یک زری فضول که بیشتر نداشتیم، معروف عام و خاص بود. دیگر طاقت نیاوردم. نردبان را گرفتم و روی دیوار بین خانه هایمان گذاشتم. بالا رفتم و روی دیوار ایستادم.
+سلام زری خانم، حال شما
انگار که تا الان ما را ندیده باشد، هولی خورد و تکانی به خود داد.
– ا، سلام آقا منوچهر، یه یالایی چیزی، همینطور میای بالا.
+ خواستم حالتونو بپرسم، بد کاری کردم؟
– اینطوری شو ندیده بودیم والا
+ گفتم اینجا جای بلندیه، هر کی میخاد منو نگاه کنه، بهتر دید داره. با خیال راحت خوب خوب نگام کنه.
– ایش، مگه نگاه کردن داری شما؟!
+ زری خانم، دست بردار، این کارا زشته، دید زدن خونه مردم درست نیست.
– خونه خودمه دوست دارم اینجا بشینم، مشکلیه؟
+ نه، راحت باشین.
پایین آمدم. به سمانه گفتم: بریم داخل.
رفتیم.
ادامه دادم: من باید به این یه درس درست حسابی بدم. حالا نقشه اینه: با سرو صدا و ناله و فریاد بگو: «ملیکا مامان ملیکا، پاشو، ملیکا!!!!
منوچهر، ملیکا نفس نمیکشه! »
نقشه را اجرا کردیم و سر و صدایی بر پا کردیم که البته در حد شنیدن زری خانم بود.
سپس به حیاط رفتم. دیدم به لبه بالکن آمده، دقیقا نزدیک ترین جا به خانه ما. پشتش را به سمت ما کرده بود و مشغول بافتنی اش بود. کنار حیاط بیل و کلنگ را برداشتم و داخل باغچه چاله ای کندم.
بعد برای اینکه بیشتر حساسش کنم، با عصبانیت گفتم: زری خانم، میشه برین داخل، خسته شدیم از دست شما.
صورتش را کمی چلاند و چیزی که متوجه نشدم گفت و با ناراحتی به داخل رفت.
مطمئن بودم که پشت در، گوش ایستاده است. به داخل رفتم و عروسک بزرگی به اندازه ملیکا برداشتم. آن را داخل پارچه سفیدی گذاشتم و مانند جنازه درست کردم. به همراه سمانه با گریه و زاری وارد حیاط شدیم و جنازه را کنار چاله گذاشتیم. زیر زیرکی به بالکن نگاه می کردم که ببینم هست یا نه. بله، لحظه ای سرش را آرام و در خفا بیرون آورد که ببیند چه خبر است. مطمئن شدم که دارد می بیند. جنازه را داخل چاله گذاشتم و سرش خاک ریختم. به سمانه اشاره کردم که خودش را روی آن بیاندازد و همچنان گریه کند.
یک دفعه زنگ خانه به صدا در آمد.
به سمانه گفتم: تو برو تو، خودم باز میکنم.
در را باز کردم. زری خانم بود.
گفت: سلام منوچهر خان، چیزی شده؟ برای ملیکا اتفاقی افتاده؟
گفتم: نه، خیلیم خوبه، چطور؟
گفت:اگه خوبه، بیارش ببینم. اصلا کجاست الان؟
+خونه مادر بزرگشه.
_ آقا منوچهر، راستشو بگو، چی شده؟
+ هیچی باور کنین، مگه قراره چیزی بشه؟
_ من خودم دیدم یه چی چال کردین، نکنه کشتینش؟
+ چی میگی؟ کیو کشتیم؟ داشتیم بازی میکردیم.
_آره جون خودت، بازی میکردین؟! کشتینش و چال کردین، خیال کردین کسی ندیده؟!
+برو پی کارت، به تو چه اصلا.
در را بستم و به داخل رفتم.
سمانه گفت: شر نشه منوچهر؟
گفتم: نه بابا شر چیه، فقط حال این فضولو باید بگیرم.
بعد از چند دقیقه صدای زنگ در آمد. باز کردم. دو مامور پلیس بودند و زری خانم. چند همسایه و رهگذر هم جمع شده بودند.
+ بله بفرمایید.
_به ما گزارش شده که تو حیاطتون اتفاقاتی افتاده.
+ یعنی چی؟! حیاط ما به کسی چه مربوطه؟
_اگه قضیه قتل باشه اون موقع مربوطه.
زری: همون جا بود جناب سروان، تو اون باغچه.
_ اون جا چی دفن کردین؟؟ خودتون اعتراف کنین.
+ قتل چیه؟ چیز خاصی نیست باور کنین، یه عروسک چال کردیم.
زری: آره جون خودت، تو راست میگی!
_ برای چی عروسکو چال کردین؟
+بازی میکردیم، با خانومم.
_ پس بازی میکردین! دخترتون کجاست؟
+اونم به شما مربوطه؟
_بله صد در صد. لطفا به سوالات ما جواب بدین.
زری: اگه راست میگی بگو دیگه، کجاست؟
+خونه مادربزرگش.
زری: الان معلوم میشه، دختر بدبختو کشتن و چالش کردن، وای خدا اینا چقدر ظالمن.
ماموران وارد شدند و بیل را برداشتند و مشغول کنار زدن خاک ها شدند.
زری خانم آن چنان مغرورانه باد به غبغب انداخته بود که کارآگاه پوآرو موقع پیدا کردن قاتلین اینقدر خوشحال نبود.
ماموران به پارچه سفید رسیدند. بیل را کنار گذاشتند و با دست آرام آرام خاک ها را کنار زدند. جنازه را بغل کردند و بیرون آوردند. به زری خانم نگاه کردم، ابرویی تکان داد و نیشخندی زد و به زبان بی زبانی گفت: «دیدی مچتو گرفتم، دیدی حالتو گرفتم.»
مامور پارچه را کنار زد و دید عروسک است.
+ گفتم که عروسکه.
_ چرا چالش کردین؟
+ دوست داشتیم، مشکلیه؟
زری خانم جلو آمد و جنازه را از دست مامور برداشت، کل پارچه را کنار زد و عروسک را در دستش گرفت.
_ ببخشید مزاحم شدیم، به هر حال گزارش شده بود و ما باید میومدیم.
رو به همکارش کرد و گفت:بریم.
زری خانم قرمز شده بود. من نگاهم را با یک لبخند نمکین به او دوخته بودم. لال مونی گرفته بود. چشم هایش داشت از حدقه بیرون میزد. حس کردم از شدت خشم، سریعا به من حمله کند. عروسک را محکم روی زمین انداخت و بدون هیچ حرفی رفت.
الان چند روزی میشود که هر وقت می روم حیاط، اگر هم در بالکن واقعا کار داشته باشد با دیدن من سریع به داخل می جهد تا لبخند زیبا و شیرین من در حلقش فرو نرود.
سالها بود که به خودم می گفتم، در اولین فرصت خواهم نوشت. سالهای سالی که بد قولی می کردم. انگار منتظر بودم کسی بیاید و مرا به انجام کاری که دوست دارم، دعوت کند. به کاری که زیباترین آرزویم را با آن می توانستم تحقق بخشم. نه زمانش را می دانستم و نه آن کس را می شناختم. در دنیای پیشرفتهای کاری و تحصیلی مثل آدم آهنینی بی قلب سر درگم بودم. در دنیای مادری و خانواده مثل شمعی بی نور می سوختم. منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا به نوشتن تشویق و به شیوه آن تعلیم دهد. اما نه زمانش را می دانستم و نه آن کس را می شناختم.
از بد روزگار یا خوش روزگار نمی دانم کدامشان را بگویم وقتی که به واسطه اتفاقی ناخواسته، همه ی آنچه اندوخته بودم را از دست دادم تا آنچه می خواستم را بدست بیاورم، در این بزنگاه زندگی ام صدایی در قلبم گفت: تو می نویسی! در پس این صدا درهای بسته شروع به گشودن کردند. من بی اختیار فرمانبر شدم و به آنچه گفتند، فقط “آری” گفتم. وقتی “آری من به حضور” متجلی شد با “آری تو به خدمت” تلاقی کرد و شاگرد تو شدم. شاگردی در مدرسه نویسندگی. بدون هیچ مقدمه و بدون هیچ شرحی.
آقای شاهین کلانتری عزیز،
باور دارم که کسی که شاکر نیست ایمان ندارد که ماورایی هست و باور دارم که شکر نعمت نعمتت افزون کند. این هدیه از سوی بزرگان ادب را مثل حلقه بر گوش کرده ام و بر خود می بالم که با خلوص نیت از شما برای بودنتان تشکر و قدردانی کنم. نمی دانم که می دانید یا نه ولی، من می دانم که شما با این کار در منطقه نبوغ خود سرشار از لذت و عشق هستید و هدیه این بودنتان برای ما رسیدن به رویاهایمان است.
به نظر من روش آموزشی شما که مبتنی بر توان و خرد فرد فراگیرنده است، بسیار جالب است. آنقدر روان و آسان می گویید که دقایقی که در کلاس و کنار شما حضور داشتم حس پرواز و توانمندی ام به اوج می رسید. این بدین معنی است که شما با هموار و لطیف کردن مسیر، اشتیاق را بر می انگیزانید و این کار هر استادی نیست. روحیه بالا و نشاط درونی و ایمان قلبی تان به کاری که می کنید محتوا را با ارزش و مستمع را سر ذوق می آورد.
با سپاس و عرض ارادت
برایتان آرزوی موفقیت، سلامتی و سربلندی دارم.
سلام براستادعزیزم:
آقای کلانتری، ازشماتشکرمیکنم بخاطراین روزهای که سالهای طولانی انتظارآمدنش رامیکشیدم. همیشه فکرمیکردم تابیناییم برنگرده دیگه روزخوبی راتجربه نخواهم کرد. امامن درکنارشمابهترین روزهاراتجربه کردم. آقای کلانتری لبخند پرازمهرومهربانی شما ضمیمه آن فرم باعث شد، یکباردیگروجودخدارا درزندگی ببینم. قرارنبود دوره ای راثبت نام کنم چراکه شرایط جسمی من اجازه نمیداد اماآنلاین بودن کلاس شماوبرق ان لبخندزیباباعث شد، تامن هم یکباردیگر چندماه بطورعالی زندگی رازندگی کنم. دلتنگ لحظه لحظه آن روزهاهستم وبینهایت ازته قلبم دلم برای دوره نویسندگی خلاق《 32》تنگ خواهد شد.
باتمام وجود ازشماتشکرمی.کنم
استاد کلاسها عالی بودامامتاسفانه من نمیتوانستم ازpdf بهره کافی راببرم واصلانمیشدباچشم هماهنگش کنم.
✍کسی که زندگی دوباره خودرادردنیای شمانویسنده عزیز ودوست داشتنی پیداکرد پس تنهایش نگذاریداستاد عزیز ازجان
استاد ماه من
سلام
میخواستم، علاقه رها شده ای را از سر گیرم چیزی که فکر میکردم ، در ابتدا به جای شکوفایی، رهایش کرده بودم.
جای خالی نوشتن در غربت روزهای بیکاری و قرنطینه دوباره خودنمایی کرد.
بهتربود دست نوازشی بر دل شکسته اش میکشیدم .
با این نیت در گوگل سرچ کردم و با صورت خنده روی شما و انجیرهایتان آشنا شدم .
برای روز مصاحبه لحظه شماری کردم ، شما با سحرکلامتان شعله ای گرم و لطیف در وجودم روشن کردید، حس مغموم نوشتن هم نه به خاطر من ، به روی شما لبخند زد .
از آن روز من و نوشتن با همیم و دست در دست هم از مسیری پر انجیر میگذریم ،
نه به بهانه ی انجیر ، رد پای شما را دنبال میکنیم .
نسترن زراعتی
هیچگاه در زندگیم از تصمیمی که گرفتم، تا این حد راضی و خشنود نبودم.
تصمیمی که به ناگاه در ذهنم جرقه زد. حسی در درونم میگفت دیر است، به چه امید پا به این عرصه می گذاری؟
ولی علاقه و میلی قدیمی مرا وادار کرد، تا انگشتانم روی صفحه ی موبایل بگردند، دنبال لذتی که خود باور این حجم از آن را نداشتم.
آری این چند ماه برش شیرینی از زندگیه من شد، برای که با وجود شما طعم و مزه ی آن برایم جاودان گشت. اگر روزی نویسنده هم نشوم،
مطمئنم نوشتن زندگیم را تغییر خواهد داد، چرا که در این چند ماه تغییر را کاملا حس کردم.
هزاران بار متشکرم از اینکه موجب این تغییر شدید.💜💜💜💞💞 خداحافظی نمی کنم، زیرا اصلا مایل به قطع رابطه نیستم.
آفت
از صبح که بیدار شدم یک کلافگی خاصی دوروبرم پرسه میزد. اذیتم میکرد و یقه ام را می گرفت به سمت دلتنگی ها می برد. حال روحیم را خراب میکرد و هوایش را آلوده می ساخت.
چشمانم انگار خسته تر از همیشه خیال پرواز در اطراف را نداشت، خیره بود به یک جا، اندکی بعد نقطهای دیگر، در امتداد نگاهم ردپای یاس و ناامیدی بود. روی کاناپه ی نسکافه ای دراز به دراز افتاده بودم، حوصله دیدن تلویزیون را هم نداشتم. کتاب بیشعوری نوشته (خاویر کرمنت) در دستانم ورق میخورد. ۱۰۰ صفحه از آن را خوانده بودم. صفحه ی ۱۰۱ را رو به روی چشمانم گرفتم، روی خط خطِ متنی که میخواندم، مکث می کردم. اصلاً تمرکز نداشتم. درک و فهمی از مطالبی که میخواندم عایدم نمی شد. انگشت اشاره ام لای همان قسمتی از کتاب ماند و من دستم را به سمت پیشانی ام بردم. دستم از قسمت آرنج به صورت افقی روی پیشانی ام قرار گرفت. انگشتم همچنان از به هم پیوستن صفحه ی ۱۰۰ به ۱۰۱ ممانعت میکرد. چشمانم را بستم انگار نیاز به یک تاریکی مطلق و یک سکوت پایدار داشتم. لختی بر این منوال گذشت. نمیدانم چند بار عقربه های ثانیه شمار ساعت محیط دایره ای شکل را درنوردید، که صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد. بلند شدم کتاب را روی میز گذاشتم و به سمت صدا حرکت کردم. تا به گوشی تلفن برسم، صدا قطع شد. شمارهای که روی صفحه تلفن ثبت شده بود، شماره ی دختر عمه ام بود. اگر قبل از قطع تماس میرسیدم، بیچاره بودم. حداقل باید ۴۰ دقیقه از حرف های بی سر و ته او را تحمل می کردم.
خواستم به سمت کاناپه برگردم و بدن بیحالم را روی آن رها کنم که هنگام رد شدن از جلوی میز کنسول انگار دستی مرا به سمت آینه کشید. خودم را در آینه دیدم. چشمانم را ریز کردم و در چهرهام دقیق شدم. مدتی بود که خطوط ریزی در اطراف چشم و پیشانی ام پدیدار گشته بود. که روزهای پشت سر گذاشته ام را یادآور میشد.
در این چند سال خیلی سختی را تحمل کرده بودم درست به اندازه تمام خطوط ترسیم شده در چهرهام، به اندازه تک تک موهای تازه رنگ باخته ام که سپیدی خود را فریاد میزدند.
شانه را برداشتم. میله های ریز فلزی برس پوست سرم را لمس کرد. یادش بخیر زمانی بود که این میله های فلزی به پوست سرم نمی رسید و خرمن انبوهی که در سرم موج میزد توان و قدرت برس را تضعیف می نمود.
یاد دارم شانه ای را که کمرش زیر بار شانه کردن مو هایم شکست. وقتی موهایم شانه شد. گل سفیدی در قسمت بالای گوشم کنار پیشانی غنچه کرد. پس از این کار حسی ظریف و شادی به چشمانم دوید. این حس دلیل سلام من به نور طلایی آفتاب شد. که ساعت ها پیش در اتاقم تابیده بود و من سلامش را بیجواب گذاشته بودم.
به سمت بهار خواب رفتم تا گلهای گلخانه را آبیاری کنم. گلخانهای که چندین ماه پیش آفتی همچون طاعون به جانش افتاده بود. آفتی که حتی با کمک چندین دارو و اسپری درمان نمی شد.
نیلوفر آفریقایی یکی از محبوبترین گلهای گلخانه بود. که تازه از بستر بیماری برخاسته بود و توجه بیشتری لازم داشت. پر از غنچه بود، که هر روز نوبت باز شدن یکی از آنها بود.گل شمعدانی بعد از گذشت رنجی که متحمل شده بود، تازه امروز یک گل کوچک و ظریف داده بود.
گل فلفل در گلدان زردِ سفالی گوشهای دنج از بهار خواب را در اختیار داشت. فلفل های قرمز و سبز از گوشه و کنار برگهای این گلدان به بیرون سرک میکشیدند. برگهای گل فلفل مانند بیماری تازه علاج یافته بی حال و بی رمق سبزی خود را فراموش کرده بودند و حالا از ساقه ی همین گیاه، برگ های کوچک و تازه ای قصد رشد و شکوفایی داشتند و همین مرا امیدوار به بقایش میکرد. گلدان خالی در کنار شیر آب مرا یاد گل زیبایم روناک انداخت. که در برابر آفت دوام نیاورد.روز به روز پژمرده تر شد. هیچ درمانی اثر گذار نبود یکی از روزها زندگیش به پایان رسید.
گل های کاکتوس در گلدان های کوچک به ردیف در لبه ی پنجره به لبخند خورشید پاسخ میدادند. اشک تمساح نام گلی بود از گونه های کاکتوس، که در مقابل آفت خم به ابرو نیاورده و همچنان سبز و شاداب باقی مانده بود.
با دیدن این تناقض ذهنم متوجه سوالی شد که در پی پاسخش فکرم مشغول گشت، چرا آفت بعضی از گل ها را چنین پریشان حال ساخته؟چرا بعضی از گلها صدمهای از این بابت ندیدهاند؟
پاسخ واضح و روشن بود. هر گیاهی که ضعیف و حساس بود در مقابل آفت شکننده و شکست پذیر بود و هر گیاهی که ساختار محکم و مقاوم تری داشت، در مقابل آفت دوام آورده، سبز و خرم باقی مانده بود. اندیشه ام فراتر رفت به اینکه در زندگی ما انسان ها آفت های بسیاری وجود دارد. که هر کدام از ما باید با این آفت ها بجنگیم و اگر در مقابل آنها ایستادگی و مقاومت نکنیم، شکست خورده و از بین خواهیم رفت.
سپس با انگیزهای تازه جان گرفته از درسی که گلخانه به من داد می روم تا در مقابل آفتها روزگار، زرهی بپوشم از ایمان، اعتماد و اطمینان که اگر این سه عنصر قوی در وجود من باشد، شکست پذیر خواهم شد. تلاش میکنم تا به باور م و دینم آفت نزند که اگر آفت ایمانم را از بین برد فاتحه ی روح معنویم خوانده خواهد شد و این یعنی هبوط
نوری زاده
داستان کوتاه
از آزمایشگاه بیرون آمد. دل نگاه به برگه آزمایش را نداشت. داخل آژانس نشست. به طرف مطب دکتر.
– [ ] تسبیح تربت کربلا را از کیفش بیرون آورد. چند سال پیش مادربزرگش برایش تحفه آورده بود. دانه هاي تسبيح از زير انگشتانش مي لغزيدند. ذکر می گفت. آرام نمی گرفت. خدا کند مطلب مهمی نباشد.
– [ ] چند روز پيش. منزل خواهرش. مهمانی پایان خدمت دامادش برگزار می شد. خواهرش هر کس را که در تهران می شناخت، دعوت کرده بود.
– [ ] میخواست در این مهمانی بدرخشد. مانتو بلند سبز یاقوتی را که از مزون دوستش خریده بود را از کمد بیرون آورد. به تنش پوشاند. روسری ساتن آبی کاربنی به سر کرد. كفش كاربنی جیر باسگگ نگینی. خودش را در آیینه برانداز کرد. از زحمتی که برای ساختن اندامش کشیده بود، کیف کرده بود. به حتم نگاه ها سمتش کشیده می شد. به طرف منزل خواهرش حرکت کرد. تدارکات باید درست برگزار میشد. از کمک دریغ نکرد. پذیرایی انجام شد. شام سرو شد. به به و چه چه مهمان ها، خستگی جان خواهرش را بیرون آورد. نوبت به کیک و چای آخر مراسم رسید. روی مبل کنار مهمان ها نشست. از خستگی، زمین می خواست، پاهایش را در خودش فرو ببرد. نگاه به صورت تک تک مهمان ها می کرد و با لبخند و پایین و بالا آوردن سر، از تشریف فرمایی شان تشکر می کرد. سر صحبت را یکی از خانم های خاله زنک جمع، باز کرد. رو کرد به او و گفت: اتفاقی برای صورتت افتاده؟
– [ ] -با لبخند. نه چه طور مگه
– [ ] -صورتت یک طرفش گود شده
– [ ] -جا خورد. نه. نمی دانم.متوجه اش نشدم
– [ ] اصلا از او خوشش نمی آمد. حرفش را هرچه بود مستقیم میگفت. برایش مهم نبود کسی از حرفش برنجد.
– [ ] بحث را عوض کرد. نمی خواست بیشتر از این با او هم کلام شود.
– [ ] امانش نبود تا مهمان ها بروند. وارد اتاق خواهرش شد. از آیینه میز آرایش، صورتش را دید. درست می گفت. صورتش، یک طرفش گونه برجسته داشت. آن طرف صورتش، گونه نبود هیچ، گودی ایجاد شده بود. با دستانش صورتش را لمس می کرد. گونه هایش را می گرفت. چند وقتی بود، حس می کرد پوست صورتش کشیده میشود. گردنش هم به سختی می توانست به اطراف به چرخاند.
– [ ] خودش بود. بیماری سالهای دور. برگشته بود. آن موقع برای تشخیص بیماری اش همه سایت ها بالا و پایین کرده بود. متوجه شد، بیماری خودایمن دارد. چربی پوست کم کم از بین می رود. پوست کشیده میشود. حرکت اعضای بدن را دچار مشکل میکند. یادش آمد از خشکی زیاد، به سختی می توانست دهانش را باز کند.
– [ ] عرق سرد روی پیشانی اش نشست. پاهایش انگار در برف فرو رفته باشد. لرز، بدنش را گرفت. توان ایستادن نداشت. همانجا دو زانو نشست. نگاهش به تکه دست مال کاغذی افتاده روی گوشه فرش خیره شد.
– [ ] با خودش گفت: خدایا چه کنم. این چه مدلش است. چرا صورتم اینطور شد. بدتر شود چه کنم.
– [ ] بدنش گر گرفت. یک دستش را گرفت به گوشه میز. همه زورش را زد تا بلند شد. لباس هایش را پوشید. نفهمید چه طور خداحافظی کرد. نمی خواست تا کامل همه چیز مشخص نشده با همسرش حرفی بزند. فکری شده بود. تا خانه یک کلمه هم حرف نزد. خدا می داند یک شب تا صبح، چگونه به او گذشت.
– [ ] بیدارشد. همسرش رفته بود. صدای کش کش دمپایی اش روی سنگ های سرد. دستانش میل بلند کردن کتری به آن سبکی را نداشتند. روی میز وسط آشپزخانه نشست. دهنش تلخ بود. بدنش چقدر سنگین شده بود. بلند شد. در یخچال را باز کرد. امیدوار بود نوشیدنی شیرین پیدا کند. پاکت آب پرتقال بود. بدنش حرارت داشت. داخل لیوان ریخت. لیوان را چسباند به صورتش. آب روی آتش بود. پشت پنجره ایستاد. جرعه جرعه میخورد. اگر مثل سالهای قبل بود، حتما از دیدن این منظره لذت میبرد. کوچه خلوت. صدای گنجشکان. شکوفه های ریز روی درختان. شبیه گل سر بود برای موهای سبز روشن درخت. آسمان غیب شده بود. دل آشوبه شد. نگاه به ساعت سالن کرد.
– [ ] گفت: جناب ساعت زودتر انگشتت را روی عدد ده بگذار. زمان برایش كش آمده بود.
– [ ] تلفن در دستش. ساعت ده. با مطب دکتر پوستش تماس گرفت.
– [ ] از منشی خواهش کرد خارج نوبت به او وقت بدهد. منشی بدعنق بود. حوصله جواب دادن نداشت. وقت نداد.
– [ ] گریه افتاد. التماس کرد. نوبت برای همان روز گرفت.
– [ ] سمت مطب دکتر روانه شد. داخل مطب. بغل به بغل بیمار نشسته بود. در دلش گفت خدایا کی قرار است نوبتم شود.
– [ ] سمت میز منشی رفت. منشی بدعنق بود. با اخم های درهم انگار که حقی ازش گرفته باشی، گفت: بنشین تا نوبتت شود همه اینها را می بینی باید بروند بعد نوبت تو میشود.
– [ ] صندلی خالی پیدا کرد. نشست. اطرافش را دیدی زد. مرد پنجاه ساله ایی سرش به دیوار تکیه داده بود. چشمانش بسته بود. پایش دراز کرده بود. از دیدن پایش دلش آشوب شد. سوخته بود. نگاهش را برگرداند. دختر جوانی، صورتش از آکنه های درشت ورم کرده و قرمز شده بود. خدا به دور شبیه شخصیت های زنبور گزیده در کارتون ها شده بود. مرد جوانی جلوی موهاش تنک شده بود. به یقین برای درمان کم مویی اش آمده بود. چه قدر مو در ظاهر زیبا داشتن مهم است.
– [ ] دکتر قابلی بود. چندسال پیش برای درمان دردش کم این دکتر، آن دکتر نکرده بود. آخر سر دکتر رشیدی دردش رافهمید.
– [ ] کسل شده بود. مجله ایی برداشت ورقی زد، نگاهش به آگهی تور ترکیه افتاد. مجله را بست. کی حوصله مسافرت دارد. تلفن همراهش را بیرون آورد. چهار تماس بی پاسخ. همسرش بود. نمی خواست از مطب با او صحبت کند. پیامهایش را چک کرد. برای مدتی چشمانش را روی صفحه اینستاگرام خسته کرد. کمرش چوب خشک شده بود. بلند شد. در راهروی باریک بیرون مطب قدمکی زد. بوی جرم سنگین سیگار. صدای پاشنه های کفشش در راه رو می پیچید. سرش زیر بود. به قدمهایش نگاه می کرد. خدا کند مطلب مهمی نباشد. به داخل برگشت. حدود های نوبتش بود. منشی بد عنق بود. می ترسید از او سوال بپرسد. در دلش نوبت ها را می شمرد. بعد از آن خانوم که در دستش برگه آزمایش بود، نوبتش می شد. انتظارش سر رسید.
– [ ] وارد اتاق شد. دکتر پیر شده بود، اما همانطور مهربان مانده بود. نشست و سلام کرد. چند لحظه نگاهش کرد. فکر کرد حتما دردش را فهمیده.
– [ ] دکتر پرونده اش را بیرون آورد. گفت: از آخرین مراجعه ات هشت سال گذشته است. بیماریت برگشته، درسته؟
– [ ] _بله آقای دکتر. از دیشب که متوجه اش شدم امانم نبود بیایم پیش شما. دکتر من ازدواج کردم. چرا صورتم اینطور شد. زنم. ظاهرم برایم مهم است. برای همسرم هم. چه کنم.
– [ ] دکتر جلو آمد. صورتش به این طرف و آنطرف چرخاند. پوست صورتش را کشید. معاینه اش کرد.
– [ ] _پشت ميزش برگشت. باید برایت آزمایش بنویسم. درجه بیماری ات را می فهمم. طبق آن دارو می دهم. ظاهر مهم نیست. دعا کن از نوع بدخیم نباشد.
– [ ] -نوع بدخیمش چیست؟
– [ ] _صادقانه بگویم، چربی زیر پوستت ذره ذره آب می شود. پوستت کلاژن زیاد از حد می سازد. پلاک تشکیل می شود. حرکت اعضای بدنت سخت می شود. ممکن است به قلب و ریه هم می زند. پلاک ها روی آنها هم می زند. پس ظاهرت را بگذار کنار فعلا.
– [ ] انگار پارچ آب داغ روی سرش ریخته باشن. یکدفعه سرما از نوک انگشتان پایش بالا آمد تا به مغزش رسید. توان صحبت نداشت. قلبش با همه توانش خودش را محکم به قفسه سینه اش می کوبید. نگاهش به دکتر افتاد. دکتر پرشانی اش دید. گفت: نگران نباش انشاالله آن چه فکر می کنم نباشد.
– [ ] دکتر گفت: آزمایشت را زودتر انجام بده و برایم بیاور. دفترچه را مهر کرد و به دستش داد.
– [ ] نتیجه آزمایش الان در کیفش بود. سرش به شیشه ماشین چسبانده بود. مردم را می دید. به نظرش سلامت می آمدن. با خودش گفت: چرا برای من باید پیشامد کند. خوش به حالشان. راننده از هم همه مردم برای شب عید گله می کرد. میخواست سر صحبت باز کند. حوصله نداشت. جوابهای کوتاه می داد بلکه بفهمد نمی خواهد هم کلامش شود.
– [ ] وارد مطب شد. امروز خلوت بود. نوبتش شد. برگه آزمایش را به دست دکتر داد. لرزش پاهایش راحس میکرد. برف آب شده درونش از نوک انگشتان و پیشانیش بیرون آمد.
– [ ] دکتر گفت: خب بیماری ات از نوع خطرناکش نیست.
– [ ] نفس حبس شده درونش را بیرون داد. چقدر به شنیدن این خبر احتیاج داشت.
– [ ] دکتر گفت: اولین دارویی که برایت تجویز میکنم آرامش است. به خودت آشفتگی راه نده. شد شد، نشد نشد. رها كردن را ياد بگير. داروي قوی برایت نوشتم تا زودتر از پیشرفتش جلوگیری کنیم. متوترکسات، داروی کاهش فعالیت سیستم دفاعی بدن. دارو عوارض زیادی دارد، ولی انتخاب بین بد و بدتر است. کنترل می شود فقط باید تاب بیاوری.
– [ ] در مسير برگشت به خانه نمي دانست شاد باشد یا ناراحت. بیماریش نیت نابودی اش را نکرده بود اما برای فرونشاندن سرکشی اش، زمان احتیاج بود.
– [ ] خانه رسید. همسرش آمده بود.
– [ ] -کجا بودی تا الان.
– [ ] -دکتر
– [ ] _دکتر برای چه؟
– [ ] کیفش را از شانه اش بیرون آورد. روی مبل، جلوی همسرش نشست. آنچه می بایست را گفت.
– [ ] چشمان همسرش. بهت. ناباوری. تعجب.
– [ ] مدتی حرفی نزد. نگاه ماتش به تلوزیون بود. شاید دلش میخواست همسرش بیشتر کندوکاش کند. همسرش بلند شد.
– [ ] -من شام نمیخواهم عصرانه خوردم. میرم بخوابم.
– [ ] ناراحتی عمق جانش را سوزاند. نمی دانست واکنشش چه خواهد بود.
– [ ] بلند شد . عصبانی. چرا حرفی نزد. دلداری نداد. رفت سمت اتاق. خواست در را محکم باز کند. توقف کرد. حق داد به همسرش. اگر جای او بود. چه واکنشی داشت. چای دم شده بود. لیوان دهان گشادی را برداشت تا زودتر چایی خنک شود. لپ تاپ باز کرد. جستجو در سایت ها را شروع کرد. انگشت ها روی کیبورد می دواند.
– [ ] کمک به بهبود زودتر. تغذیه بیماران خودایمن. همه نکات را روی برگه کوچکی نوشت که به یخچال بچسباند.
– [ ] چایی قابل خوردن نبود. عوضش کرد. دست داخل قندان کرد. قند و شکر ممنوع. انداختش.
– [ ] همان شب آغاز کرد. انگیزه هایش قوی بود. درمان دارویی را هم شروع کرد.
– [ ] دوهفته ایی گذشته بود. همسرش هیچ صحبتی نمیکرد. سرما، به رابطه اشان زده شده بود. شاید هم می خواست بفهماند برایش مهم نیست. شایدم دلگیر شده باشد. مرد آرام و صبوری بود. نمیدانست چه پیش می آید.
– [ ] داروها کم کم عوارضش را نشان میداد. تحریک اعصاب، ضعف و بی حالی، زورش را به او رساند.
– [ ] تلفن رابرداشت. مطب دکتر. منشی عنق. گفت: از دکتر سوال دارم. می خواست بداند این حالتهایش تا چه اندازه طبیعی است.
– [ ] منشی گفت: دکتر وقت ندارد. نمی شود. آخر وقت.
– [ ] تحمل یک دقیقه ایستادن را نداشت. در دلش آشوب بود. داروها خطرناک بوده. حتی نمی توانست جهت رفع ضعفش، خرمای روی میز را در دهان بگذارد.
– [ ] تلفن برداشت. همسرش را گرفت.
– [ ] -الو
– [ ] -الو
– [ ] -حالم خوب نیست بیا خانه
– [ ] -کاردارم. جلسه مهم است. نمی توانم
– [ ] دل نازک شده بود. ضعف عصبی. گوشی را سمت دیوار پرت کرد. دیوار ها نازک بود. از ترس همسایه ها که صدای گریه اش را نشنوند، سرش زیر پتو کرد. سوز دل برآمده از اعماق وجودش را اشک چشمانش فقط می توانست فرو بنشاند.
– [ ] دلش از همسرش گرفته بود. ترجیحش همیشه کارش بود. همه بار زندگی را خودش به دوش کشیده بود. آرامش خودش را فدای آرامش عزیزجانش کرده بود.
– [ ] یادش آمد. نگرانی، تشویش، خشم، گریه برایش سم است. تسبیح مادربزرگ روی میز بود. کشان کشان به سمتش رفت. ذکر آرامش بخش. هیچ توانی جز از سوی خداوند توانا نیست. دانه دانه می شمرد. کاش می توانست با مادرش حرف بزند. کسی نباید متوجه می شد.
– [ ] دلش هوای نبات داغ کرد. بلند شد. خانه دور سرش می چرخید. زمین افتاد.
– [ ] خودش را به تلفن رساند. شماره همسرش را گرفت. ضعف اعصاب.
– [ ] با فریاد گفت: بلند شو بیا خانه. دارم به فنا می روم. به درک رها کن آن جلسه لعنتی را.
– [ ] گوشی را قطع کرد. در دلش بد و بیراه به همسرش می گفت. وسط سالن افتاده بود. طاق باز. خواب رفته بود یا بی هوش شده بود را نمی دانست. با صدای همسرش به هوش شد.
– [ ] لیوان آب قند در دستش، جرعه جرعه با قاشق به دهانش می گذاشت. کمی بهتر شد.
– [ ] _برویم اورژانس.
– [ ] -نه نمی خواهد. از صبح چیزی نخوردم. ضعف کردم.
– [ ] -بلند شو. لج نکن.
– [ ] زیربازویش را گرفت. بلندش کرد.
– [ ] کم محلی اش میکرد. به خودش حق میداد.
– [ ] دم در اورژانس. امسال بوی بهار نمی آمد.
– [ ] دکتر معاینه کرد. افت فشار. تزریق سرم.
– [ ] حالش بهتر شد. خداروشکر کرد زودتر از اورژانس بیرون آمد. در دلش برای حال همه بیماران آن بخش دعا می کرد. حالشان را می فهمید.
– [ ] درب ماشین را برایش باز کرد. همسرش پیشنهاد شام داد.
– [ ] کم محلی اش کرد.
– [ ] -عذر می خواهم. فکر نمی کردم حالت تا این حد بد باشد.
– [ ] -به تو زنگ زدم. گفتم حالم بد است.همه اش نوک انگشتی نمی ارزد اگر تن سالم نباشد.
– [ ] -تسلیم. عذرخواهی مرا پذیرا می شوی آیا؟
– [ ] گردنش کج بود. لبخندش ملیح بود. دلش برایش رفت. نمی توانست قبول نکند. تا اینجا هم زیادی تنبیه اش کرده بود. بینهایت دوستش می داشت.
– [ ] تحمل قهر و کینه را نداشت.
– [ ] خنده ایی کرد و قبول کرد.
– [ ] همسرش پیشنهاد شام در رستوران ایتالیایی قدیمی را داد.
– [ ] ساعت تازه هفت شده بود.
– [ ] وارد رستوران شد. گارسون با موهای مطیع و منظم دم درب حاضر بود. تا کمر خم شده بود. از جهت خوش آمد گویی. راهنمایی شدند سمت میز کوچکی در کنجی رستوران.
– [ ] فضای رستوران کمی تغییر کرده بود. کف رستوران شبیه خیابانهای رم سنگ فرش شده بود. به دیوارهایش رنگ سخت زده شده بود. هر دیواری یکی از عکسی نمادهای ایتالیا را در روی سینه اش با دو دست بغل کرده بود.
– [ ] خدمتکار برایشان منو آورد. از غذاهای رنگارنگ، او پنه آلفردو را سفارش داد و همسرش استیک. همان همیشگی ها.
– [ ] همسرش گفت: حرف بزنیم؟
– [ ] -در مورد؟
– [ ] -تو
– [ ] سرش را پایین انداخت. می دانست یک مشت نصیحت می خواهد تحویلش دهد. چه فایده. کار از کار گذشته بود. نصیحت به چه کارش می آمد.
– [ ] همسرش دستش را زیر چانه اش برد و صورتش را بالا آورد.
– [ ] مهربان نگاهش میکرد. همان محمد دوران نامزدی شان شده بود.
– [ ] -دلم نمی خواهد یک لحظه اخمت را ببیننم، چه برسد به نا خوش احوالیت. بارها خداروشکر کردم. می توانست بدتر شود و نشد. پا به پا می آیم. تکیه گاهت می شوم. این مدت همه فداکاری هایت را می دیدم. نوبت جبران من است. نبینم حرفی از ظاهر و زیبایی ات بزنی. وجود نازنینت برایم مهم است. هرکاری لازم است انجام بده. اصلا نه بگو برایت انجام دهم.
– [ ] سرش پایین بود با نوک کارد، کاهو کنار بشقاب را حرکت می داد. این مدت چه فکر های بدی به سرش زده بود. فکر می کرد شوهرش با او و بیماریش کنار نیامده. رفیق نیمه راه شده. از آینده زندگی شان ترسیده بود.
– [ ] حرف و غذايشان تمام شد. همسرش پول غذا را حساب می کرد. از رستوران بيرون آمد.
– [ ] چه هوای خنکی. چه باد ملایمی. دلش میخواست در بغل باد تا خانه می رفت. با ماشین آمده بودند. نمی شد.
– [ ] دستانش را در جیب مانتو اش کرد. نگاهش را تا جایی که سر و گردنش اجازه می داد، به آسمان انداخت. لبخند رضایت. بعد از مدتها در دلش شادی جولان می داد. سر حرف با خدایش را باز کرد.
– [ ] خدایا، سلامتی کامل از من گرفته شد. یک در به رویم بسته شد. حواسم به درهای باز پشت سرم هست. شکر. همسری دارم که دوستش دارم. دوستم دارد. درکم می کند. قول داده کمکم کند. صبوری می کنم. حالم خوب می شود. حالم را خوب می کنم. رو سفید بیرون میایم از این امتحان.
– [ ]
– [ ]
– [ ]
– [ ]
سلام
وقت بخیر
چتر و گربه و دیوار باریک رو خوندم، ولی تفاوتش رو با داستان کوتاه متوجه نشدم.
امکانش هست تفاوت جستار و داستان کوتاه رو بهم بگین؟
آخه گفته بودین جستار غیرداستانی هست
ممنون میشم
چرا می نویسم ؟
در مدرسه دواطلبی برای نوشتن متنی راجع به وطن میخواستند، همان لحظه اول به تکیه گاهیه پدرم انگشتم را بالا بردم .حس وطن دوستی پدرم را در همان کودکی باور داشتم ، اومتنم را مملواز شور و عشق به وطن تمام کرد، آن نوشته را با خط خود پاکنویس کردم و بعد از چندین بار خواندن، به دفتر مدرسه ارائه دادم ، بدون اینکه اطلاع قبلی داشته باشم ، ناظم مدرسه صدایم کرد و از من خواست متنم را مقابل صف برای بچه ها بخوانم ، سرپیچی محال بود، با اینکه قبول این تجربه برایم خیلی سخت بود ، خود را در حالی دیدم که ردیف هایی از همه دختران مدرسه باروپوش های آبی کفشهای مشکی و جورابهای سفید زیر زانو ، به چهره ام زل زده بودند …، لرزش دستانم میزان ریشتر پتانسیل رها شده از وجودم را ثبت می کردند ، پتانسیلی که از انرژی عشق درونم به یک باره جاری شد ، آن نوشته ها را از وجودم و ازحنجره ای به ظاهر خرد سال اما رسا عبور دادم ، در نوشته های پدر آنچنان شور و عشقی نسبت به وطن نهفته بود که تمام تارو پود مرا با معنای خود حک میکرد ، ، چه اتفاقی افتاد؟ نمیدانم ، در من چیزی خلق شد یا انرژی که منشاء تمام نوشته هایم بود از من ساطع گردید ، آن ریشتر آغاز و پایانی را رقم زد . جادو شده بودم، یا تلقینی و یا تبحری ؟
نمی دانم
نوشتن آغاز شد ، از آن روز هرگز برای نوشتن مطلبی ، از کسی کمک نخواستم ، و این همان پایان بود.
دانستم ذره ای عشق و احساس و شناخت، کافی است تا تو را سر شار از نوشتن سازد ، از آن روز چند سال گذشت ، و من در دوران راهنمایی بودم ، چند سال بود انقلاب شده بود. قلم ضعیف اما پر کارم از هر احساس جریحه دار شده ام عبور میکرد و مرا به نوشتن وا میداشت ، جنگ وموضوعات نژاد پرستی در آمریکا اولین موضوعات من در همان سنین کم بودند ، گاهی اوقات معلم ریاضی از من میخواست انشاء نوشته شده ام را بخوانم و این کافی بود تا من بدانم منشاء این تقاضا همان تعریف و تمجید های معلم فارسی در دفتر مدرسه است . او دهها بار از من خواسته بود که مطالبی را بنویسم و من هر بار موفق بودم ، لذت سه ماه تعطیلی های من خواندن رمان ها و افسانه های مشهور جهان بود. با گذشت چند سال از انقلاب به یک باره حجاب اجباری تر شده بود . سر و پاهای لخت معلمها جلد شد و اینکه دیگر اغلب رفتارها قبیح و زشت تعریف می شد ، از خنده های ساده در سن نوجوانی تا حرفهای عاشقانه ، رقصیدن و گوش کردن به آهنگ که زشتر از سیگارو اعتیاد این روزهای جوانها تعبیر میشد ، ناظم یا همان درخت لته که ما اسمش را در نوجوانی گذاشته بودیم با سانتیمتری در حیاط مدرسه گشادی لباسهای ما را اندازه می گرفت ، همسایه ، پسر خاله ، گاهی عمو به یک باره فرسنگها از هم فاصله گرفتند و رفت و آمدها محدود شد ، برای رفتن خانه خاله و دایی و همسایه ویزا یا پرچم صلح لازم بود. در فشار این دوگانگیه روح و جسم تقریبا قاطی کرده بودم ، ضبط و نوار و موسیقی از عشق های کودکی ام بود، یکی یکی عروسی های عمه هایم را در لباسی کودکانه با غرور رقصیده بودم و در آن زمان بشدت از این هنرم ستوده می شدم ، ستودنی پاک ، یک بار وقتی پنج سالم بود در حین سفری با قطار برای افسران ارتش شعرخوانده بودم و آنها مرا از این کوپه به آن کوپه برای هنر نمایی، پیش دوستانشان میبردند و بعنوان تمجیدی از یک کودک، رفتارم را تشویق می کردند. من با این احساسات بزرگ شدم ، قد کشیدم به یک باره نور احاطه ام کرد ، انقلاب شد
دانستم هر آنچه صداقت و پاکی و تربیتی انسانی در من شکل گرفته است از نظر آنها بو یا تعریفی مملو از هرزگی دارد ، صدای خنده ، نوع پوشش و رقص و آوازم همه حالا، تعریفش از مقوله های خلاف بود ، به تعریف جدید جزو از دست رفتگان بودم ، با این حساب مهره ای دلچسب هیچ معلم و ناظم زمان وقت ، دیگر نبودم .
اول خودم را پنهان کردم بعد خواسته هایم را سر کوب کردم و سپس نوشته هایم را ، به یک باره خود را در شهری مصادره شده تنها یافتم من باید تن میدادم به هر آنچه قانون شد. و من تن و روحم را با هم دادم ، باید جلد را می پوشیدم ، جلدی که شاید به تن من گشاد بود، اما جلد تازه ام شده بود، باید خنده هایم راهم جمع و جور میکردم و هورمونهای نوجوانی ام را بدون هیچ تربیتی و هیچ پیش زمینه ای به یک باره زیر پایم له میکردم ، هر عروسی و میهمانی را با قابلمه دیگر نمیرقصیدم ، وقتی ماشینی به نام کمیته از مقابلم رد میشد دست و پایم از ورندازهایشان می لرزید ، حجابم را پایین می کشیدم ، گویی آنها سربازهای بیگانه بودند .اما پدر آنقدر عزیز بود که تنها به اعتبار اسم پاکش تصمیم گرفتم ، قانون را نه با عشق و عاشقانه بلکه تنها از سر نداشتن ندامت رعایت کنم قهقهه نزنم، سنگین و رنگین باشم و همیشه با ابروهای گره خورده در خیابان قدم بزنم . نگاه تحسین پسران جوان را که در آن سنین در دل هر دختری شوری بپا میکرد را با اخمی غلیظ از خود دور سازم . با جسم لطیف خود ریاکارانه غریبه شدم و خواهش هایش را یکی یکی سر کوب کردم ، من هرگز خردسال نبودم ، از آن روزی که نوشتن را با شناخت حروف در خود شروع کردم به یک باره بزرگ شده بودم ،و خیلی راحت صحبت های گوناگون بزرگترها را متوجه میشدم به تعبیری از سن خود بزرگتر بودم گر چه آنها مرا به کودکی ام فراموش میکردند ، هر آنچه در من شکل گرفته بود همه درک و درک نسبت به تهاجمی از دنیای بزرگسالان بود که در تن باریک و نهیفم شکل میگرفت .برداشت های خود را از این اوج، با نوشتن تخلیه میکردم ، من توانستم دیوارهای جشنهای مدرسه را از نوشته هایم پر کنم ، اما به یک باره جنس نوشتنم تغییر کرد ، لطیف شد و از میان هرمونهای سر به هوای بلوغم گذشت و عاشقانه هایم دیگر جای جولان نبود باید در صندوقچه ای بنام عیب پنهان میشد ، صدای نوشتنم دیگر در من رسا نبود، فریاد نبود، نجواهای عاشقانه گمشده در پستو های خیالم بود، لحظه های تنهایی ام بود ، این صدا هاو فریادهای سر کوب شده ام ،جایی جز صندوقچه عیب نداشت ، درک و ادراکی برای پذیرش نوشته هایم نبود، باید هنجار شکنی نمیکردم ، نوشته هایم محرمی جز من نداشتند، صحبت از عشق دیگر قشنگ نبود ، یا کار من نبود، از پس سر پوش گذاشتن روی خودم خوب بر آمده بودم . نوشتن هر روز خلوتم را پر میکرد، زمان گذشت ، سن ازدواجم رسیده بود ، حس هندوانه سر بسته را با تمام وجود درک کردم ، فردی را بین تمام خواستگارهایم بدون هیچ شناخت و آگاهی جدا کردم ، باید از سنگینی اخلاق سنگ تمام میگذاشتم تا از تحقیقات وصلت رو سفید باشم ، نوشته هایم چیز دیگری میگفت ، پر از عشق و احساس با تویی که هرگز وجود نداشت ، مملو از یارو دلدادگی. این سند ، مزید بر سر پوشهایم شد ، ترسی از جنس همان ترسهای قدیمی وجودم را لبریز کرد ، ترسیدم ،از رفتن اعتبار، از آش نخورده و دهان سوخته ترس هر روز بر من مستولی تر می شد.و من تصمیم نباید را گرفتم ، در تنهایی خالی از یک دوست یک راهنما یک مشاور در یک روز خلوت تمام احساسات ده ساله ام را بر روی سنگفرش های حیاط عریان کردم و ورق ورقشان را تازیانه زدم ، من آنها را نسوزاندم ،من نیمی از خود را به آتش کشیدم ، اشکهایم قطره قطره با نوای کمنوایی شعله ی آتش همراه شد ، و من سوزاندم آن تشنگی های سیراب نشده وجودم را ، وصالهای عاشقانه هجران افتاده ام را ،
من سوزاندم نیمی از خود را ، نوشتن از من روی بر تافت ، من در آن کپه آتش حرمت نوشتن را همراه نوشته هایم سوزاندم و شرم کردم از اینکه قلمی را دوباره در دست گیرم ، توانایی نوشتن هم اینگار با نوشته ها دود شد و هوا رفت .
آنشب به سختی از من انرژی کشید . و من مانند فردی که خود زنی کرده است ، مچاله شده بودم ، هرگز از خود نپرسیدم چرا اینکار را کردم ؟ تنها اراده ی خود را بر انجام این کار موجه میدانستم و خود را سر زنش نمی کردم ، هر بار این یاد آوری را از ذهنم پس میزدم ، بیست و هشت سال گذشت و من احساس میکردم گمشده ای در من غرق شده است و من باید او را احیا کنم ، زمان آنچنان قویم کرده بود تا بتوانم ترسهای پوچ بچگی را حلاجی کنم ، از توانایی صحبت کردن بسیار بهره میبردم به شکلی که با بازی کلمات در بحثها همه را متقاعد میکردم و این از حافظه خوب منهم نشات میگرفت ، بارها در محیط کار توانسته بودم راهنمای دوستان نزدیکم باشم ، آنهم فقط با گفتار و کلام و پاره ای اطلاعات و چاشنی تجربه .
این موفقیت ها باعث شد ردّی از گمشده ام در خود بیابم ،
نوشتن .
فرد موفق تری بودم اگر رهایش نمی کردم ،
او با آنکه از من روی تابانده بود، اما تصمیم به احیائش نمودم .
من دوباره نوشتن را از الفبا شروع کردم .
نسترن زراعتی
زن پرگوشت کدرش با تقلا بازگشت. اشکال اصلی زنش در حضور ذهن قویش بود. با لحنی غلتانده در تشر و سرزنش در فضای خلوت ذهن مرد لغزید. مرد تا زنش را دید دستپاچه شد. دستپاچگیش عذری برای شک زن باقی نگذاشت. بلافاصله با دستان سنگینش کشیده را گوش مرد خواباند.
+یاابالفضل، چی شده شکوه؟ باز شرَغ شرَغ راه انداختی.
چشم دوخته بود به گونه ی دیگرش. کشیده ی دوم را با غیض بیشتری چسباند. و از او رو برگرداند. مرد از جا پرید. ابروهای غلیظ پیوسته اش را درهم کشید. زن به سمت آشپزخانه رفت تا آبی بنوشد. مرد مثل شکارچی از پشت به او حمله کرد. فقط هُلش داد. جرأت و توان زدن نداشت. در دعواهاشان همیشه منتظر میماند پشت کند، هلش دهد، فرار کند. زن تلاش کرد تعادلش را حفظ کند. دستی که نزدیک میز بود لیوان در آن بود. لیوان را رها کرد. خورد به زمين. صدای جرینگ شد. دیر شده بود، دستش به میز نرسید. تعادل حفظ نشد. با یک تُن وزن، بر سرامیک های کف آشپزخانه، گرومپ، فرود آمد. لیوان آب تشک شیشه ای نمناک برایش پهن کرده بود.
خرده شیشه ها چون خارهایی ریز بر نرمین تنش، آرام ناخنک میزدند. بعضی هاشان کنجکاوتر بودند، میخواستند عمق جهان بدنی یک انسان را کشف کنند. بنابراین سیر آفاق و انفس شان را کم کم شروع می کردند.
کار از آخ و اوف گذشته بود. زن نعره میکشید. اما فایده ای نداشت. گفت فلان فلان شده کجایی. مرد خبری ازش نبود. اگه نیای دیگه از پول چِک خبری نیست، میفتی زندان. باز هم صدایی بلند نشد. به ملایمت و نرمی تمسک جست: عزیزم دارم میمیرم به کمکت نیاز دارم. جیرجیر لولای در چوبی اتاق بالا به گوش زن رسید.
برق چشمان تَرش، در خرده شیشه ی پرتاب شده ی کنار کابینت منعکس شد. شیشه های دیگر هم برق وار از گوشه و کنار برق برق زدند. چشمک های خورشید بود که از لای پنجره نوید نجات میداد.
مرد از پاگرد بالای پله ها، نگاهی به پایین انداخت. بااحتیاط موقعیت را بوبو کرد. شکوه را ندید. لرزان لرزان از پله ها پایین آمد. ناله ی شکوه از آشپزخانه می آمد. به آشپزخانه رفت. او را مثل مرتاض های هندی دید که روی میخ های تیز دراز کشیده اند.
درد ناشی از افتادن از یک طرف، فرو رفتن در باتلاق شیشه ای از طرف دیگر، زن را درمانده کرده بود. مرد دلش سوخت. دو جفت دمپایی آورد. یکی را خودش پوشید، دیگری را در پای شکوه کرد. دستش را گرفت، از حالت دراز کش مستقیم بلندش کرد. او را در تنگ بغلش گرفت. شکوه با اینکه نای حرکت نداشت، اما نتوانست خودش را از شنیدن صدای خوشِ شتلق چَک محروم کند. این سیلی سوم گل سرخی را بر گونه ی راست مهران کاشت.
شکوه لباسش را تکان داد. چند جا از بدنش می سوخت. چند جا هم خونی شده بود. در کف دست چپش سوزشی عجیب حس کرد. نمیتوانست تشخیص دهد که شیشه فرو رفته یا نه. به دکتر رفتند. دکترش خانم بود. معاینه شد. اگر دیرتر می رفتند خطرناک بود. به خیر گذشت. مرد به توصیه های دکتر گوش میداد. زن به چشم های مرد زل زد.
به خانه برگشتند. چکی دیگر فرو آورد و گفت:
_تو چرا به دکتره اون جوری نگاه میکردی؟
+چجوری نگاه میکردم.
_خودت میدونی منظورم چیه.
+ای بابا باز شروع کردی شکوه؟
_تو شروع کردی. همون صبح که رفتم و بین راه سوتیتو گرفتم. برگشتم تا حالتو جا بیارم. که اینجوری منو زخمی کردی.
+به پای چک و سیلی های تو که نمیرسه.
_بحثو عوض نکن. بگو ببینم اون خانومه کیه؟
+کدوم خانومه؟
خواست رودستی بزند.
_خودتو به اون راه نزن اعصاب ندارم. همون خانومی که گفتی بهت زنگ زده.
+یادم نمیاد گفته باشم خانومی زنگ زده.
_به هر حال مهم اینه که خانومه.
+آها همون که هر روز زنگ میزنه.
یک چک دیگر این سمت صورتش کاشت.
با غیض گفت هر روز زنگ میزنه؟
+شکوه اینا کارشون اینه. یادته یه بار میخواستم یه شرکت ثبت کنم؟
_آره. خب.
+خب زنگ زدم به این موسسات برای مشاوره حقوقی.
_خب
+هیچی از همونجا شماره منو سیو کردند. و از هفته، ٨ روزشو زنگ میزنند.
دستش بلند شد که کشیده ی بعدی را بزند. مرد جاخالی داد. چون با اسم ٨ روز، میدانست الان شکوه خشمگین میشود. گاهی چهره ی خشمگینش با نمک میشد. مرد دوست داشت، حرصش را درآورد تا در آن حالت بانمک ببیندش.
+خب به من چه. یه روز قسمشون دادم. توروخدا اون شماره ی منو از توی لیستتون حذف کنید. من دیگه نمیخام شرکت بزنم. بازم زنگ میزنند. دو سه تا موسسه ی سمج اند. حرف حالیشون نمیشه.
_همش همینه؟ مطمئن باشم؟
+آره جان خودت.
_اصلا شمارشو رو گوشی من دایرکت کن، تا با زبان خوش حسابشونو برسم.
+چرا به فکر خودم نرسید. خیلی هم خوب. اگه هم با کلماتت بهشون چَک بزنی، چه بهتر. دیگه زنگ نمیزنند.
_مرسی مهران جان، گفتم اگه مقاومت کنی و شماره ندی، حتما یه ریگی توی کفشت هست.
مهران که دید شکوه نرم شده. فرصت را غنیمت شمرد. ابهت خفته ی مردانه اش را بیدار کرد و گفت:
+شکوه جان. باید بریم پیش روان شناس. تو یا پارانویا، یا وسواس فکری داری عزیزم.
شکوه بلند شد تا دایره ی زدنش را از حوزه ی صورت به قسمت های دیگر تن ظریف و نحیف مهران تعمیم دهد. مهران فرار کرد. از پشت در قفل شده، با لحن درشت گفت:
ببین شکوه. هر کی جای من بود تا حالا صدبار طلاقت داده بود. من دوستت دارم، که کنارت موندم. بدون تو زندگی برام معنا نداره. بیا بریم پیش مشاوری، روانشناسی تا مسائل مونو حل کنیم.
رگِ کتک زدن شکوه فوران کرده بود. مهرانی نبود تا بزندش. بر کیسه ی بوکسش، هیجانش را خالی کرد. با دست راستش که پانسمان نبود. اگر با هر دو دستش میزد زمان کمتری میبرد تا آرام تر شود. در حین زدن، به دست پانسمانش نگاه کرد. خرده شیشه های چشم دریده جلو چشمش آمد. پس از آن هل دادن مهران، بعدش سیلی زدن های برق آسایش به مهران. بعدش برگشتنش از وسط راه، بخاطر یک شک. شکی که منشأش حرف مهران بود. وقتی از دهانش پرید، از شرکتی مکرر به او زنگ میزنند. در بین راه به این نتیجه رسید، که حتما یک خانم زنگ زده. چون مهران بعد گفتن این حرف، چهره اش مشوش و نگران شد. بعد از این مرور روزانه، حافظه اش صحنه ها و دعواهای یکسال گذشته را از جدید به قدیم لیست کرد. میخواست تک به تک به آنها بپردازد. که صدای مهران از داخل اتاق زنجیره ی مرورش را پاره کرد.
شکوه جان، عزیزم. چکار میکنی؟ همزمان با پشت انگشت سبابه و میانه اش دوتا تق تق به در چوبی زد.
یک لحظه گونه های قرمزی مهران با آن چهره ی معصومش پیش چشمانش آمد. اثرات چند تا چَک ناقابل چند لحظه قبل که نثارش کرد. دلش سوخت.
زمزمه های نرم مهران را از پشت در می شنید.
با خودش فکر کرد که کدام مرد است که باهاش بداخلاقی کنی، بهت محبت کنه. کتکش بزنی، کتکت نزنه. اگه واقعا بخواد طلاقم بده من چیکار کنم.
چشمه ی محبت مهران، کم کم داشت در مجراهای خشک دل شکوه جاری میشد.
از بوکس خسته شد. روی مبل نشست. دقایقی دل دل و مِس مِس به خرج داد. سپس بلند گفت:
+من از روانشناس هم میترسم. هم قبول ندارم. تازشم بریم اونجا هر کی بفهمه، میگه این دیوونه است رفته پیش روان شناس.
صدای جیغ جیغ در بلند شد. مهران از فرط شوق، دوان دوان عین گربه بر در سوراخ موش، پله ها را پایین آمد.
_ روانشناسا شاخ دار و سم دار نیستن که ازشون بترسی. درسشو خوندن، تخصصشو دارن. این طرز فکر دیگه قدیمی شده. حالا همه میرن پیش مشاور. بعدشم کسی قرار نیست بفهمه جانم.
+قول میدی کسی نفهمه. به خواهرات و مادرت نگی. همین طوریش بهم میگن روانی. وای به حال اینکه بفهمند رفتم پیش روانشناس.
_قول میدم عزیزم. این لیست رو ببین اسامی بهترین روانشناساست. هر کدومو که تو بگی میریم همونجا.
یک چَکی بی هوا بر چهره ی بشاش مهران سبز شد.
برق از چشمان مهران پرید. سرش را پایین انداخت. با دستش محل درد را ماساژ میداد.
شکوه یک چشمش به لیست، یک چشمش به مهران گفت: ٨٠ درصد اینا که خانوم اند.
+پیش مشاورای مرد میریم خوبه؟ زنگ بزنم؟
_حالا باشه واسه بعد.
+نه نباید وقت رو بکشیم.
_باشه سریال رو ببینیم بعد.
+نه، همین سریالا وقت کشای حرفه ایند. تا سریالا تموم بشه. روزم تموم شده. کلینیکا و مراکز مشاوره هم بسته میشن.
مهران عین نوک یک مته، روی بهانه های شکوه تمرکز کرده بود.
سوراخ های آبکی بهانه ها را کور میکرد.
شکوه از منطق زیاد مهران، بی منطق شد. دستش را بلند میکند تا یک چک دیگر را بخواباند. اما در چشمان پر مهر مهران لبخند را میبیند. دوباره عشقش در دلش میجوشد. برای اولین بار نمی زند. دستش را میخوابند روی پایش. تعجب میکند که از کجای زمان بی کران، سروکله ی عشق و محبت ناگهان سبز شد.
اصرارهای مهران جواب داد. شکوه گفت:
_باشه زنگ بزن. فقط اگه مُنشیش زن بود، بده خودم صحبت کنم.
استاد ٢۴ کلمه یا عبارتش رو از اول کتاب نبات سیاه بهمن فرسی وام گرفتم.
خسته و کوفته به خانه رسیدم. مریم در آشپزخانه مشغول بود. سلام کردم. گفت: «سلام»
با همین سلام گفتنش فهمیدم اتفاقی افتاده است.
گفتم : «چیزی شده؟» جوابی نداد.
ادامه دادم: «بگو دیگه باز چته خانومی!»
مثل اینکه سد کرخه شکسته شود شروع کرد به غر زدن، که منو گردش نمیبری، سینما نمیبری، این چه زندگی ایه؟ و از این حرف ها.
گفتم: «میدونی که از صبح تا شب دارم میدوم برای یه لقمه نون، دنبال هرزه گی و ول گردی که نیستم. هر وقت میام خونه یه نقی باید بزنی؟»
رفت داخل اتاقش، در را محکم بست. مثل همیشه قهر. من هم خسته و کوفته، اصلا حوصله منت کشی نداشتم. رفتم روی مبل سه نفره دراز کشیدم، خوابم برد. با صدای قاشق و چنگال بلند شدم. سفره پهن بود و غذایش را خورده بود. دو ساعتی گذشته بود. آخر سر، کمی با قاشق ها سروصدا کرده بود که بیدار شوم. نشستم. بلند شد رفت. چلو مرغ درست کرده بود. بدون شک، سینه مرغ را خورده بود و ران را برای من گذاشته بود. من عاشق سینه مرغ بودم. عادت همیشگی اش بود.
گفتم: «ببخشید صدام بلند شد. یه مریم جونی که بیشتر ندارم، اگه ناراحت باشی غذا بهم مزه نمیده ها؟!» توجهی نکرد، در آشپزخانه بود و سرش را به گاز بند کرده بود. با سیم ظرفشویی سرشعله های گاز را تمیز میکرد. خشم و عصبانیتش را روی آنها خالی میکرد. من که می دانستم دلش چه می خواهد؟ یک عذرخواهی با بغل و بوسه آبدار؛ ولی به روی خودم نیاوردم و به غذا خوردن ادامه دادم.
گفت: «خوردین سفره رو جمع کنین، اگه زحتمی نیست، ظرفا رو هم بشورین.»
اصلا توجه نکردم. به اتاق خواب رفت. سفره را جمع کردم. ظرف ها را شستم. فقط بشقاب ها و قاشق چنگال ها. شستن قابلمه و ماهیتابه چرب گرفته در ذاتم نبود. رفتم کنارش. موبایل به دست روی تخت دراز کشیده بود. تخت دونفره. جای خودم نشستم، رویش را برگرداند.
گفتم: « مگه قول نداده بودی دیگه باهام قهر نکنی؟» گفت: « قهر نیستم.»
گفتم: «آهان سرسنگینی!» قلقلکش دادم.
ادامه دادم: «ببخشید دیگه، تو هم باید درکم کنی؟»
سریع به طرفم برگشت و نشست.
گفت: « تو هم درکم کن، از صبح تا شب تنها تو خونه، نمیگی این دختر دلش میپوسه، همه چی که کار نمیشه.»
اشکش درآمد. دقیقا نقطه حساس من. بغلش کردم. هر چند که در آغوشم بود ولی در آغوشم نبود. سرد بود.
با احساس تمام گفتم: «حق با تویه عزیزم، مریم جونی من! خانم گلی من! درستش میکنم. غصه نخور.»
کمی سرش را نوازش کردم، برایم ناز میکرد. دست در موهایش کشیدم. دیدم که گرم شد. حالا او هم من را بغل کرده بود. لبخندی زد و گفت: «ولی خیلی اذیتم میکنی.»
فکر کردم: «خوب خر میشیا»
لبخند زدم. گفتم: «قابلمه ها منتظرن»
گفت: «با این کار کردنت.»
صبح سر کار بودم. پیامکی به او دادم که امشب ساعت 8 برویم سینما. شب شد. ساعت 6.30 بود که رفتم خانه. سوء چشمم نشسته بود. با همسرش. سامان خان. برادر خانمم.
فکرکردم: «این تپل چی میگه دیگه؟»
سلام و احوال پرسی کردم. رفتم به آشپزخانه، مریم هم آمد. گفتم:«اینا واسه چی اومدن؟»
گفت:«نمیدونم، سرزده اومدن.»
گفتم:«ما باید حتما امشب بریما، من دیگه نمیدونم، خودت یه جوری ردشون کن.»
گفت:«حالا نهایتش فردا شب میریم.»
گفتم:«نه میگم، حتما امشب.»
رفتیم نشستیم. استاد بزرگ به میوه ها حمله کرده بود. پرتقال در دست، پوست های سیب در بشقاب و کیوی را هم که بدون شک با پوست خورده بود. به همسرش ماندانا گفتم:« بفرما، چرا چیزی نمیخوری؟»
گفت:« ممنون، زیاد اهل سیب پرتقال نیستم.»
فکرکردم:«نه پس، موز و آناناس بیارم خدمتتون.»
ساعت 7.20 شده بود و مریم هم کاری نمیکرد. آقا سامان روی منبر رفته بود و من هم با لبخندی سرشار از گریه به حرف هایش گوش می کردم. لحظه به لحظه عصبی تر می شدم. طاقتم تمام شد.
گفتم: «بله همینه، وضع مملکت فعلا درست شدنی نیست. فقط سامان، ما واقعیتش ساعت 8 باید بریم سینما، خوشحال میشیم اگه شما هم بیاین باهم بریم.»
مریم: « آره داداش خوش میگذره.»
ماندانا بلند شد و گفت: «پاشو بریم، رسما دارن میگن برین بیرون.»
مریم:«نه ماندانا جون، این چه حرفیه، اصلا نمیریم، بشین ناراحت نشو.»
سامان هم بلند شد و بالاخره عزیزان با هزار ناز و متلک تشریف بردند. ساعت 7.40 بود و ما به سرعت برق و باد رفتیم. هنوز سانس قبلی تمام نشده بود. ساعت، 10 دقیقه به 8 بود. کناری نشستیم. مسئول سالن آمد و من برای گرفتن بلیط رفتم.
گفتم: «دو تا بلیط میخوام.»
موبایلش زنگ خورد و شروع کرد به صحبت کردن.
داشت می گفت: «14 نفر، الانم فقط دو تا بلیط.» گفتم چند میشه؟ گوشی رو کنار گرفت و گفت 7 تومن، امروز نیم بهاست. 7 هزار تومان کارت کشیدم. صحبتش تمام شد. گفت:«شرمنده رفیق، دویست تومن تو کارتت هست بکشی، نقدی بهت میدم. آخه حتما باید بره تو حساب.» گفتم: «آره مشکلی نیست.» کارت کشیدم. دویست هزار تومان نقد به من داد. دو سه دقیقه بعد، در سالن باز شد و 10، 12 نفری بیرون آمدند. شاید هم همان 14 نفری که مسئول سالن پشت تلفن گفت. رو به من کرد و اشاره کرد که بروید داخل. سالنی بود با ظرفیت 300، 200 نفر. فقط دو بیننده داشت، من و مریم. وسط ها جایی نشستیم. فیلم ابراهیم حاتمی کیا بود. به وقت شام. مریم گفت: «کسی دیگه نمیاد؟» گفتم: « نمیدونم.» هر دو هاج و واج بودیم.
فکر کردم: «گمون نکنم برای دو نفر پخش کنن.»
چند لحظه گذشت. فیلم شروع شد. کسی نیامد. در باز شد. برگشتیم. مسئول سالن بود. به ما نگاه کرد. خجالت کشیدم. احساس کردم واقعا ارزش پخش کردن را ندارد. در را بست و رفت.
میانه فیلم بود که مریم گفت: «جدی جدی کسی نیومد که.»
فکر کردم: «باید از فرصت استفاده کرد»
گفتم:«تو واقعا خیال کردی کسی نبوده بخواد بیاد؟»
گفت: «چطور؟ یعنی چی؟»
گفتم: «حالا جای حساسشه، آخری برات میگم.»
تیتراژ پایانی شروع شد. مریم محو ماجرای فیلم بود. داعش. کمی هم ترسیده بود.
گفت: «واقعا هر کی با اینا میجنگه مَرده، خدا خیرشون بده… حالا بگو منظورت چی بود؟»
گفتم: « عزیزم بلیط این فیلم، 7 تومنه ولی من 200 تومن دادم«.
گفت: «چرا؟»
گفتم: «سانس خصوصی گرفتم برای عشق خودم»
کمی فکر کرد. گیج شده بود.
گفت: « من میگم چرا کسی نیومد؟! مگه میشه سالن به این بزرگی هیچ کس نیاد؟! ممنون مرتضی، یعنی واقعا سانس خصوصی گرفتی برام؟!»
گفتم: «بله که گرفتم، چی فکر کردی؟»
فکر کردم: «گوگولی من باور کرد.»
بلند شدیم. در سالن را باز کردم. هیچ کس نبود حتی مسئول سالن. در حال پایین رفتن از پله ها بودیم که دیدیم سه نفر بالا می آیند. مسئول سالن و دو نفر کت و شلواری. کمی ترسیدم.
یکی از آنها گفت: « نباید این کارو میکردی، اصلا جمعش کنین برین.»
من: « ولی عجب فیلمی بود مخصوصا اون داعشیه…»
ولی حواس مریم به صحبت های آنها بود. سری برای آنها تکان دادم. از کنار هم گذشتیم.
مسئول سالن: « دیگه بلیط فروخته بودم، چیکار کنم؟»
کت و شلواری: « آخه با دو تا بلیط سه و پونصدی، کسی فیلم میبره رو پرده؟!»
دلم ترکید. مریم سر جایش ایستاد. دق به من نگاه میکرد. واژه شرمندگی روی صورتم نشست.
گفت: «خوشت میاد منو بازی بدی؟ مگه من خواسته بودم که سانس خصوصی برام بگیری؟ فقط بلدی دروغ بگی.»
فکر کردم: «جواب ندم بهتره، زودتر آروم میشه. باید خودمو مظلوم نشون بدم.»
سوار ماشین شدیم. قهر قهر بود. سکوت محض. رسیدیم. پیاده شد. در ماشین را محکم بست. همیشه موقع قهر این کار را میکرد. حرکت بعدیش هم مثل سریال های تکراری معلوم بود، رفتن داخل اتاق و دراز کشیدن روی تخت؛ و قبلش صد البته محکم بستن در اتاق. یادم افتاد که در سالن 200 هزار تومان کارت کشیده ام.
فکر کردم: « این برگ برنده منه.»
سریع رسید آن را از جیبم بیرون آوردم. وارد اتاق شدم. کنارش نشستم.
گفتم: « من بهت دروغ نگفتم عزیزم، این رسید همون 200 تومنیه که بهت گفتم، به جای این کارا یه ذره به شوهرت اعتماد داشته باش«.
با گوشه چشم نگاهی به رسید کرد، برش داشت، با دقت بیشتری نگاه کرد.
فکر کردم: «عجب فنی زدی آقا مرتضی.»
گفت: « پس حرفای اون مرده چی بود؟»
گفتم: «چمیدونم والا، ما فقط یه تیکه از حرفاشونو شنیدیم، حتما درباره یه چیز دیگه، یا یه وقت دیگه بوده، اگه شک داری فردا برو ازش بپرس.»
گفت: «اصلا مگه سالن سینما سانس خصوصی داره؟»
گفتم: «اینجا مشتری ندارن که، کی الان سینما میره؟ تازه از خداشونم بود.»
گیج شده بود. دستی به صورتش کشید. چند ثانیه مکث کرد. لبخندی زد.
گفت:«ببخشید، زود قضاوت کردم. پس بگو چرا اصرار داشتی حتما امشب باید بریم.»
بغلم کرد، حالا من ناز میکردم.
با صدای نازک گفتم:«صبر نکردی برات توضیح بدم گلم، سریع قهر کردی!»
محکم تر بغلم کرد، بوسم کرد.
گفت:«میدونی که یه کم حساسم. قربون شوهر گلم بشم من.»
همچنان در آغوش هم بودیم و سرم روی شانه راستش بود.
گفتم:« اگه دیگه قول بدی قهر نکنی میبخشمت.»
قول داد و خوابیدیم. البته نخوابیدم…
به نام خدا
همبازی
آن روزها به جز بازی کردن با همسن و سال هایم به چیز دیگری فکر نمیکردم تمام دغدغه ام بازی های کودکانه ام بود. شش یا هفت ساله بودم، سامان، پسرهمسایه روبه رویی مان بود،که تقریبا همسن و سال بودیم ،آن روزها همبازی همیشگی من بود. طبق معمول درآن زل تابستان پشت دیوار سنگی خانه مان که رو به دشتی بزرگ بود بازی میکردیم، سامان همیشه اصرار داشت که در خاله بازی هایمان باید او مادر خانواده باشد و من پدر خانواده باشم، خیلی سعی میکردم به او بفهمانم که جنس او مذکر است وبهتراست که او بابا شود، ولی به خرجش نمیرفت که نمیرفت ،او دو برادر بزرگتر از خود هم داشت. ولی همیشه لاک میزد و کفش های پاشنه بلند مادرش را که برایش هم خیلی بزرگ بود می پوشید و کیف پول زنانه مادرش را در دست میگرفت ومیگفت:مامان من هستم! من هم که از نقش پدری زیاد خوشم نمی آمد همیشه میگفتم : پس منم بچه توهستم! اودرخاله بازی هایمان میرفت خرید،غدا میپخت،کارهای مادرها را میکرد و من هم مثلا در خانه میماندم وعروسک بازی میکردم.
من کودکی بودم که در اکثر مواقع کوتاه می آمدم و بیشترحرف همبازی هایم به کرسی مینشست. به همین دلیل دوستانم ازمن انتطارنداشتند که با آن ها مخالفت کنم پس بیشتر برای بازی من را انتخاب میکردند چون میدانستند که بازی با من کاملا بی درد سر است. و من مطلومانه به حرف های آن ها گوش میکردم که مبادا بازیمان خراب شود یا دوستم را از دست بدهم و با من بازی نکند. ولی آن روز من برخلاف همیشه با سامان ساز مخالفت کوک کردم و گفتم که : تو مادر نیستی تو پسری و باید نقش پدر یا یکی از بچه هارو بازی کنی! او که از این حرف راضی نبود زود شروع به گریه و زاری کرد و دوید سنگی بزرگ برداشت و گفت : اگه من مامان نباشم، میزنمت! چه جالب که در دنیای کودکان هم تهدید و دعوا خیلی واقعی شکل میگیرد. من باز به حرفش گوش نکردم وبا او لجبازی کردم، سامان که دید نمیتواند کاری کند بی فکر و معطلی برای نشان دادن زورخود سنگ را به طرف من پرتاب کرد، سنگ مستقیم به بالای پیشانی من برخورد کرد و خون روی صورت من جاری شد.او که ازاین کار خود شوکه شده بود به سمت من دوید و دستان کوچکش را روی سرمن گذاشت ونگاهی به آن ها کرد دید که دستانش خونی شده است خون دوست صمیمی مهربانش روی دستانش بود، ترسید،شروع به گریه کردن کرد و تند تند معذرت میخواست، میگفت:ببخشید ببخشید.. غلط کردم ! تروخدا به مامانت نگو بیا بریم بازی کنین من مامان نمیشم. من هم ازدرد گریه میکردم. میخواستم جوری به خانه بروم و مادرم را از اتفاق افتاده مطلع کنم .دلم شکسته بود، ناراحتیم بیشتر برای این بود که دوستم سرم را به خاطر اینکه حرف حرف او نبود با سنگ دلی شکست. من که همیشه با او خوب بودم چرا این کار را در حق من کرد. سامان متوجه شد که من میخواهم هرطور شده از او جدا شوم و به خانه مان بروم زود از من فاصله گرفت و با لبان آویزان گفت :نرو تروخدا..ومن بیشترازسرم، دلم شکسته بود او که دید دیگر حرف هایش اثری ندارد دورتر شد وانگشت اشاره اش را سمت لب پایینی اش برد و گفت: دو دو دو…قهر..قهر.. تا قیامت! عجب حق به جانب عمل میکرد.در چشمانش نگرانی موج میزد،نمی دانست نگران من باشد یا خودش که قرار است حسابی بزرگترها تنبیه اش کنند.این را گفت و تند وسریع پا به فرار گذاشت. من پاشدم وخود را به حیاط خانه مان رساندم و با گریه مادرم را صدا کردم، او که من را دید شوکه شد فریاد زد وای چه اتفاقی افتاده؟! مادر سامان که از موضوع مطلع شده بود خود را به خانه ما رساند و با کمک مادر من را به درمانگاه رساندند وسرمن بخیه خورد و پانسمان شد. مادر سامان که گریه های من را میدید تند تند میگفت :دخترم گریه نکن میزنم سامان بی ادب و که تورو اذیت کرده!
با اینکه سامان آن بلا را به سر من آورده بود باز هم من ته قلبم راضی نبودم که سامان کتک بخورد او دوست کوچک نادان من بود که در حق رفیقش نامردی کرد.
سامان به گوشه ای فرار کرده و قایم شده بود مادر و برادرهایش حسابی دعوایش کرده بودند، حتما او هم من را نامرد میدانست که کاری که در حقم کرده بود را به بزرگترها گفته بودم حتما با خود میگفت خودمان جوری حلش میکردیم حانیه چرا این کار را برعلیه من کرد مطمعنن دل او هم شکسته بود. او درعالم کودکانه خود نمی دانست که کار درستی انجام نداده است وشاید کمی ته دل خود پشیمانی احساس میکرد، در کل روزخوبی برای هردویمان نبود هردورفیقمان را ازدست داده بودیم و این موضوع در دنیای کودکانه ما بسیار تلخ بود. ما هردو با سادگی تمام به این موضوع فکر میکردیم که آخر چرا اینگونه شد ما که با هم روزهای خوبی را میگذراندیم چرا دوستی مان خراب شد. ولی واقعیت را نمی دانستیم که اگر در بازی هایمان مرتب یکی کوتاه بیاید و دیگری خوش بگذراند بعدها دیر یا زود آن بازی خراب میشود دقیقا مانند زندگی. در واقع باید زندگی را دو طرفه بازی کرد نه اینطور که یکی کوتاه بیاید ودیگری کارهایی که دوست دارد انجام دهد، می توان گفت زندگی بازی دو طرفه است باید همگام بازی کرد تا دل و سرهمبازی مان نشکند.بعد ها که حالم بهتر شده بود او را دم در خانه اشان دیدم تنهایی بازی میکرد تنها مانده بود او هم ایستاد به من نگاه کرد ولی جرات نزدیک شدن نداشت، دیگرفهمیده بود که با کارش من را از دست داده است فقط وفقط نگاه میکرد شاید با خود این احتمال را میداد که من به سمت او بروم و من هم انتظار داشتم او به سمت من بیاید وشا ید بتواند دلم را بدست آورد وساز دوستی را دوباره کوک کنیم ولی اینگونه نشد نه آمد و نه من رفتم او میترسید و من دلم شکسته بود. او دیگر تنها مانده بود شاید این تنهایی زیاد هم برایش بد نباشد تا بداند کمی باید ،کمی هم کوتاه آمد وگرنه آدم همه کس وهمه چیزش را سر خودخواهی از دست میدهد. آن تابستان گدشت و من به مدرسه رفتم دنیای جدیدی به روی من باز شده بود دوستان جدید پیدا کرده بودم،دیگر آن اتفاق از ذهنم تقریبا پاک شد بود. بعد ها خانواده سامان از شهر ما برای همیشه به کاشان رفتند و من دیگر او را ندیدم اما او اولین درس زندگی من بود که همیشه یادم باشد که آنقدر کوتاه نیایم که انتطارات از من به گونه دیگری باشد که باید همیشه حرف گوش کن باشم.
گرچه به همین جا ختم نشد و این اتفاق به هر نحوی در زندگی من خود را به شکل های مختلف نشان میداد من آنقدرها که باید درس نگرفته بودم یا درس فصل اول زندگی ام را فراموش کرده بودم. قدرت نه گفتن را در خیلی ازموارد زندگی ام نداشتم . حتی در مقابل دوستانی که بعد از سامان یافته بودم.الان که در سن بیست و شش سالگی هستم این را میدانم که اکثر آدم ها در وجود خود آن سامان کوچولو زورگو را دارند و بیشتر سعی در پرورش او می کنند نه تنبیه و نه دعوای آن. سامان کوچولو وجود ما کمترتنبیه می شود وهمیشه خود را بر حق میداند. وهمچنین در وجود خیلی از ماها هم حانیه ای داریم که در مقابل خواسته دیگران همیشه سر خم کرده است.کوتاه آمده و در آخرجوابش سرشکسته یا دل شکسته بوده است.
و تا اینجای ماجرا میدانم که زندگی واقعی همان بازی های کودکانه است که بی خبراز آن درکودکی آن را تجربه کرده ایم.
کودکان خاکستری
١.
صدای پای باد را میشنوم. قصد کرده برگ درختان را به رقص آورد. برگی که نیست. درختانی که عریانند.
سرسرهی کوچک پارک هیچ کودکی را به بازی نگرفته است. الاکلنگ تازه رنگ شده هم همینطور. نیمکتهای فلزی هر سه خالی هستند.
دستکشهای چرم مشکی را از دستهایم بیرون میآورم و بهسمت تاب آبیرنگ به راه میافتیم. رنگ مورد علاقهاش آبی است. کاپشن صورتی رنگی اندام متناسب فرشتهی کوچکم را دربر گرفته است. موهای فِرش را بهسمت بالا با کشی سورمهای رنگ بستهام، که روی صورت گرد و سفیدش پخش نشوند و جلوی چشمهای بادامیاش را نگیرند.
دستهای لطیفش را با دستکشهای بافت سورمهای پوشاندهام. جورابها و کفشهای سورمهای و شلوار داخل کرک طوسی رنگی بهپا دارد.عینک آفتابیاش را به چشم زده تا از نور خورشیدی که درست وسط آسمان آبی است در امان بماند.
گاریهایشان پر از نانخشک و پلاستیکهای بهدردنخور است. هر دو را کنار هم گوشهی پارک کنار زبالهدانی بزرگ شهرداری گذاشتهاند. یکی سوار تاب خاکستری است و دیگری هلش میدهد. صدای خندهشان با صدای وزش باد درهم میآمیزد.
چشمشان به ما میافتد، که بهسمت تاب آبی کنارشان حرکت میکنیم. با حرکتی برقآسا از روی تاب پایین میپرد. گویی بازی کردن کنار کودکم را حق خود نمیداند. روی نیمکتی درست روبروی تاب آبی مینشینند.
شبیه بههم هستند. یا وضع ظاهرشان بیشتر شبیه بههمشان کرده است. دو جسم نحیف و استخوانی با دستهای پینه بسته. حدودا ده، دوازده ساله بنظر میرسند.
کفشهای کالج رنگ و رو رفته مشکی بددن جوراب به پا دارند. شلوارهای مشکی کهنه ساق پایشان را تا نصفه پوشانده است. قسمت پایینی ساق، تا مچ پایشان لخت است. گویی امسال کسی بر دیوار مهربانی شلواری اندازهشان آویزان نکرده بود. هیچ کدام کاپشن به تن ندارند. بلوزهای مشکی نهچندان گرم اما تمیزی در بر کردهاند. آستینبلند و یقهگرد. روی یکی از بلوزها با رنگ سفید جملهای انگلیسی چاپ شده است. دقیقتر نگاه میکنم و در ذهنم جمله را ترجمه میکنم: هر لحظه را زندگی کن.
خیره شدهاند به ما. چشمانشان را جستجو میکنم. هیچ حس حسادت یا کینهای نمیبینم. حتی حسرت هم نیست. چهار عدد چشم کنجکاوانه نگاهمان میکنند. لبخندی میزنم، بهسرعت نگاهشان را میدزدند و با ولع مشغول خوردن کیک و نوشابه کوکاکولایی که در دستشان است میشوند. گاهی یواشکی پچ پچی میکنند و مجددا مشغول خوردن میشوند.
ابتدا تمام قسمتهای تاب را با الکلی که در دست دارم ضدعفونی میکنم، آخر ویرووس موذی کرونا همهجا هست. فرشتهام را با نوازش روی تاب مینشانم و شروع میکنم:
تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی، اگه منو بندازی، بغل مامانم بندازی…
نگاهشان کنجکاوتر میشود. لبخند مظلومانهای گوشهی لبهای بیرنگشان را تزیین میکند. گویی برای تماشای هیجانانگیزترین کنسرت زندگیشان در قسمت ویآیپی سالن نشستهاند. حتما در ذهن خودشان را روی تاب تجسم میکنند، درحالیکه مادرِ داشته یا نداشتهشان تابشان میدهد و برایشان شعر” تاب تاب عباسی” را زمزمه میکند.
صدای باد با صدای چریق چریق میلههای تاب تواما در گوشم تکرار میشوند، صدایی شبیه به زوزه ی گرگ…
احساس میکنم کاپشن بلند مشکی ذغالی برایم زیاد است. گرمم شده است. در حال ذوبشدن هستم. دکمههای کاپشن را باز میکنم و بلوز بافت مشکی و شلوار چرم مشکیام تنها محافظان تنم میشوند.
با خود میگویم: نکند از دیدن مادر و کودکیِ ما حسرت بخورند، دلشان خواسته باشد بههمراه مادرشان در پارک تاب بازی کنند و آواز بخوانند. نکند دلشان مهر عمیق مادر و فرزندی بخواهد. اصلا مادر دارند؟
تاب را نگه میدارم. فرشته را پایین میآورم و میگویم: “دو تا دوست جدید توی پارک هستن فرشته کوچولو، بیا بریم چهارتا ساندویچ بخریم دوتاشو بدیم به اونا دوتاش رو هم خودمون بخوریم”.
پارک دقیقا وسط میدان است. ساندویچی روبروی ضلع شمالی پارک قرار دارد. خیلی دور نیست. اما میترسم تا وقتیکه ساندویچها را بخرم و برگردم،رفته باشند.
بهسمت نیمکتشان میروم. جا میخورند. خودشان را جمعوجور میکنند. انگار خطایی کردهاند و من مچشان را گرفتهام. با صدایی که سعی میکنم حسابی سرحال و پرانرژی باشد میگویم: “سلام بچهها، ما از صبح هیچی نخوردیم. میخوام ساندویچ بخرم. همینجا صبر کنید برای شما هم بخرم”.
دستپاچه شدهاند. سلامم را خیلی ریز جواب میدهند. بههم نگاه مسروری میاندازند. سری بهنشانهی تایید تکان میدهند و کیک و نوشابه ها را کنار میگذارند. حالا نگاهشان از فرم کنجکاویِ محض خارج شده است. چهرهی منتظر و مشتاق بهخود گرفتهاند. بهسرعت بهسمت رستوران روانه میشوم. چهار عدد ساندویچ کاملا شبیهبههم میخرم و به پارک برمیگردم. از جایشان تکان نخوردهاند. ساندویچها را میگیرند و با ذوق فراوان مشغول خوردن میشوند.
سوز سردی حس میکنم. دوباره دکمههای کاپشن مشکی ذغالیام را میبندم و دستدردست کودکم بهسمت منزل گرمم به راه میافتم.
٢.
خورشید درست وسط آسمان میدرخشد. باد هوهو کنان به وجودمان میتازد. مخالفش حرکت میکنیم. گاریهایمان امروز سنگینند. باور دارم دیروز پنجشنبه بود. آخر پنجشنبهها مردم مهمان دارند. بُنجُل بیشتری جمع میشود. کیسههای زبالهشان پر میشوند. فردایش برای ما روز پررونقی است.
ساق پا تا مچمان قندیل بسته است. امسال کسی شلوار به ما نبخشیده است، انگار همه شلوارهایشان را برای خودشان لازم داشتند. قد کشیدهایم و پایین شلوار فرسودهمان، یک وجب از مچ پا بالاتر است. تندتر حرکت میکنیم. میدویم.
گاریها بین زمین و آسمان میرقصند. سرخوشیمان سنگینیشان را کمرنگ میکند. گرم میشویم. آنقدر میدویم که عرق میکنیم. دیگر سوزی حس نمیکنیم. سر و صدای چرخهای گاریها و تقتق کفشهای بدون جورابمان خواب های طلایی ساکنین محله اعیاننشین را نیمهکاره گذاشته است. دوست جورابفروشم را میبینیم. دستی برایش تکان میدهیم و چرخهای جلوی گاریها را بالا میبریم. شیرینکاریمان است.
داد میزند” نمکیها،کیفتون کوکه”. میخندیم.
پارک، وسط میدان درست روبرویمان است. شنگولتر میشویم. به اندازهی یک روز خرت و پرت جمع کردهایم. وقت برای استراحت داریم. کیک و نوشابهای برای نهار میخریم و بهسمت پارک میشتابیم. ابزار کاسبیمان را کنار زبالهدانی فلزی بزرگ شهرداری میگذاریم. نهار مختصرمان را هم میگذاریم کنارش.
تاب و سرسره و آلاکلنگ هرسه خالیاند. کسی موی دماغ نمیشود. حسابی بازی میکنیم. اگر باشند نمیگذارند خوش بگذرانیم. مدام نگاه میکنند. اغلب نگاههایشان ترسناک است. یا سرزنشگر است. انگار همیشه طلبکارند. یا دارند قیافه میگیرند. یا دلشان بهحالمان میسوزد. کمتر نگاه مهربان میبینیم. گاهی دلم میخواهد به بعضیهایشان بگویم دلت برای خودت بسوزد. با این سر و وضعت دستت خشک است. مثل ظاهرت. اما هیچوقت نگفتهام.
خجالتیم. برعکس بیشتر همپیشههایم. آنها از سر و کول مردم بالا میروند. شلوغبازی در میآورند. مظلومنمایی میکنند، تا پول بگیرند. اما من نمیتوانم. کمال هم مثل من است. به ما میگویند بیعرضهها.
میگویم: “بزن بریم”
میگوید” نوکرتم رفیق”
کمال را از شش سالگی میشناسم. مثل خودم هیچوقت رنگ پدر و مادر ندیده است. دستی برای نوازش بهسمتش دراز نشده. شب و روزش کنار آشغالها گذشته است. تازه یک برادر کوچکتر از خودش را هم تر و خشک میکند. دلم برایش میسوزد. آرزویش درس خواندن است. برود مدرسه.
باسواد شود، که وقتی بزرگ شد به دردش بخورد. کار پردرآمدی پیدا کند. آدمحسابی بشود. پولهایی که در میآورد به جیب خودش بروند نه صاحبکار. “راستی آدمحسابی به کی میگویند؟ حتما هرکسی که باسواد شود”. کمال میگوید.
سوار تاب خاکستری میشوم. کمال هولم میدهد.
– تندتر، میخوام شاخهی بی برگ درخت روبرو رو بگیرم.
میان زمین و هوا تاب میخورم و بلند میخندیم.
همانطور که دارند میآیند دستکشهایش را درمیآورد. گرم و نرم بهنظر میرسند.
مثل قرقی خود را از تاپ به پایین پرت میکنم و کیک و نوشابهها را از کنار گاری برمیدارم و بههمراه کمال روی نیمکت روبروی تابها مینشینیم. همیشه احساس میکنم حق نداریم کنارشان بازی کنیم.
با آنها فرق داریم. نمیدانم چه فرقی. آنها دست و پا و چشم و گوش و بینی دارند، ما هم داریم. آنها عقل و مغز و فکر دارند، ما هم داریم. اما…
خوب فرق داریم دیگر.
انتخابشان تاب آبی است. خانم اول سر تا پای تاب را الکل میزند. چطور اینها با دست زدن به تاب مریض میشوند ولی ما صبح تا شب در آشغالها غلط میخوریم و طوریمان نمیشود؟ این یکی از فرقهای ما و آنهاست. خدا را شکر، ما نازکنارنجی نیستیم.
نیمنگاهی به ما میاندازد. دستپاچه میشویم. نگاهمان را بهسمت کیک و نوشابهای که در دستمان است میچرخانیم. فکر کنم مارا ندید. معمولا ما را نمیبینند.
کودک را روی تاب مینشاند. از ما کوچکتر است. از کاپشن صورتیرنگ و موهایی که به سمت بالا بسته شده، و صدای نازکش میفهمم دختر است. چهرهی خندانی دارد. مثل مادرش. فهمیدم مادرش است. صدایش میزند مامان.
فکر میکنم همقد برادر کمال باشد. فقط صورتش دیده میشود. بقیه بدنش پوشیده از لباسهای گرم است. چه پوست سفیدی دارد. انگار تابهحال آفتاب به پوستش نخورده است. برعکس برادر کمال. از بس در آفتاب چرخیده، پوست صورتش مثل ذغال سیاه شده است.
شروع به خوردن نهار میکنیم. چشممان هم به مادر و کودک است.
کمال میگوید “جمال، مگه بچهها این وقت روز مدرسه نیستن؟ ”
میگویم “احمق هنوز خیلی کوچیکه، به سن مدرسه رفتن نرسیده. تازه امروز جمعه است و مدرسهها تعطیلند.”
– اگه ما هم مدرسه میرفتیم الان تعطیل بودیم. میومدیم همینجا بازی میکردیم؛
میخندیم و دوباره نگاهشان میکنیم.
کودک را نوازش میکند و آرام تاب را بهحرکت در میآورد و میخواند:
تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی. اگه منو بندازی، بغل مامانم بندازی…
چه شعر قشنگی. چشمهای کودک میخندند. خودم را میبینم. روی تاب آبیرنگ نشستهام، مادر نداشتهام لباس سفیدی بهتن دارد. تابم میدهد و همین شعر را برایم میخواند. چشمانم را میبندم. با لبهای بسته لبخند میزنم و با هیجان گوش میدهم.
صدای مادر با صدای باد و صدای چریق چریق میلههای تاب چه همخوانی خوبی دارد. انگار درختان هم به صدا در آمدهاند و همگی همراه با مادر شعر تاب تاب عباسی را میخوانند.
چشمانم را باز میکنم. خانم دوباره نگاهی به ما میاندازد. فکر میکنم باز هم ما را ندید.
انگار گرمش شده است. دکمههای کاپشن مشکی بلندش را که مثل ذغال سیاه است، باز میکند. آدم وقتی بازی میکند گرمش میشود.
سرش را بهسمت ساندویچی نزدیک پارک میچرخاند. حتما میخواهد برای خودش و کودکش نهار بخرد. تاب را نگه میدارد و دست در دست دخترش بهسمت ما میآیند. هول میشویم. نکند در این مدت خطایی کردهایم! هر چه فکر میکنم هیچ کار زشتی به یاد نمیآورم. به خودم میایم و صدای سلام بانشاط خانم به گوشم میرسد. قبل از اینکه جواب سلامش را بگیرد میگوید صبر کنیم برایمان ساندویچ بخرد و بیاورد. سلامش را آرام جواب میدهیم و خوشحال به یکدیگر نگاه میکنیم. آخر کیک و نوشابه که غذا نمیشود.
بهسرعت میروند و چند دقیقه بعد با کیسهای در دست برمیگردند. هر دو لبخند میزنند، آنقدر شبیه بههم، که انگار یک لب میخندد. چهار عدد ساندویچ خریدهاند. خانم دوتا را تصادفی از کیسه خارج میکند و به ما میدهد. اینبار نگاهمان را نمیدزدیم. به چشمانش زل میزنیم و با عطش، مهربانیش را میگیریم. با ولع مشغول خوردن میشویم. آنقدر غرق خوردنیم که نمیفهمیم کِی از ما دور میشوند.
پنجاه سالگی
از چند سال پیش به دلیل بیماری اش روزه نمی گیرد. اما شوهرش هر سال تمام ماه را روزه گرفته است. فرقی نمی کند یک نفر یا همه وقتی روزه دار در خانه داری باید افطار آماده کنی مخصوصا ماه های رمضانی که در روزهای دراز شش ماه اول سال می افتند. تا اذان مغرب مثل یک سال است. روزه دار هر که می خواهد باشد گرسنگی را خوب درک می کند. فرخنده با چشمان اشکی برایم تعریف می کرد. گاهی سکوت می کرد وگاهی هق هق می زد. ناله هایش دلم را کباب می کرد. بگو دختر چه شده؟ فرخنده ادامه می دهد. خواهرم پیام هایی با این متن که می خواهد سرایدارشان را برای بردن وسایلشان که در انباری ما است بفرستد را برای پسرم فرستاد. این ماجرا از دو سه روز قبل شروع شده و از کجا آب می خوردش را نمی دانم. خامی کردم و به حرف ذهنم گوش کردم که مدام تلنگر می زد که زمان آمدن سرایدار و خریدار گازشان موقع افطار است. حساسیت شوهرم را خوب می دانستم که زمان افطار می خواهد در صلح و آرامش باشد. اینطور هم نبود که بی خیال بماند سرسفره و نرود کمک سریدار. این خیال تبدیل به تصمیمی شد که هیزم در کوره پر آتش خواهر انداخت. از کجا و کی آتش روشن شده بود را نمی دانم. اما از طرز برخوردش با سلامم و قطع کردن تماس بدون خداحافظی اش این را می توانستم بفهمم. خواستم به مادر زنگ بزنم و تبریک بگویم دختری را که تربیت کرده ولی، پشیمان شدم. راه دور است و بی خودی نگران می شود. گوشی را روی میز گذاشتم. هنوز پایم به آشپزخانه و قابلمه شله زردی که قل می زد نرسیده بود که موبایلم زنگ زد. مادرم بود. خواهر مراتب تبریک را با چنان شلوغ کاری قبل از من به استحضارش رسانده بود. مادر هم با لحنی حاکی از باور کامل به آنچه شنیده بود گفت: ” با وسایل این دختر چکار داشتین بیرونشون انداختین؟ ” باورم نمی شد چه چیزی می شنوم. من و بیرون انداختن! مادر و شناختش از من. یک عمر زندگی با نیت صلح طلبی و گذشت. حالا در همین چند کلمه خلاصه شده و تحویلم می شد. نمی دانم چه شد که من عصبانی شدم. مادر چشمهایش را بسته بود هر چیزی که می خواست را می گفت. مادرم مادر قبلی نبود. لااقل مثل وقت هایی که من گله از کس دیگری پیشش می کردم و نصیحتم می کرد و بعد فراموشش می کرد نبود. دینگ گوشی او را زمین گذاشت و زینگ زنگ زده به من. حالا هرچی هم می گویم بگذار بعدا صحبت می کنیم، ول کن نیست. از طرف دیگر، سریدار زنگ خانه را به صدا درآورده و پشت در است. خواهر محترمه که همیشه عجول و پر تب و تابه تصمیم بعدیش را گرفته بود و سریدار را زود هنگام به خانه ما روانه کرده بود. خودم تماس مادر را قطع کردم و رفتم داخل پارکینگ. سریدار که مردی جوان بود و راستش خیلی دقت به ظاهرش نکردم با پراید سفید رنگش آمده بود که وسایل را ببرد. با عجله ای که برای شله زرد و غذای روی گاز داشتم وسایلشان را نشانش دادم و گفتم من می روم سراغ غذاهای روی گاز. نمی دانم از برخورد من چه برداشتی داشته یا خواهر محترمه دروغ و کلک سر هم سوار کرد و چند روز بعد از همین آقا به عنوان گواهی برای بدجنسی من استفاده کرد. “آقا به اینا نگاه نکن خودشون رو اینطور به موش مردگی زده اند همین سریدار ما حسن آقا شاهد است. گفت دنیا چه جای بدی شده؛ با این خواهرتون چطوری زندگی می کنید.” نمی دانستم حرف از دهان آن مردتیکه عوضی درآمده یا نه. آنقدر عصبانی بودم که اگر اونجا بود دو انگشتم رو می گذاشتم روی خرخره اش و نشونش می دادم چطوری.
رنگ صورت فرخنده پریده است و تمام بدنش از عصبانیت می لرزد. دهانش خشک شده. لیوان آبی به او می دهم. “دهانتون خشکه آب بخورید. به اینقدر حرص خوردن نمی ارزه.” اما، اشک های سرازیر شده اش که هر کدام مثل ده قطره اشک یک ادم معمولی است از روی گونه هایش به آرامی راهشان را به سوی چانه و از آن سقوط آزادشان روی لایه پایینی شال روی سرش پیدا می کنند.
داشتم می گفتم. آمدم داخل خانه و رفتم سراغ غذا ها. دیگه زمان زیادی تا افطار باقی نمونده بود. عجله داشتم. شال و مانتو را درآوردم و به سرعت پای گاز رسیدم. نمی خواستم موضوع را خیلی جدی بگیرم. موضوع هر چه بوده بعدا مشخص می شود. قصد و نیتش از این کار و بردن وسایل را بالاخره خواهند گفت. مطمئن بودم که ما چیزی نگفته ایم. حتی دو سه هفته قبل که همسایه طبقه پایینی روز جمعه به هوای اینکه دو مرد در خانه ما هستند آمد و خبر داد که آب موتور خانه را برداشته و ما متوجه شدیم که آب زیادی داخل انبار ما شده است به انها نگفتیم. راستش آن روز من به شوهرم گفتم به آنها زنگ بزنیم بیایند و ببینند که آب رفته تو وسایل. ناهار هم نگهشون می داریم. اما شوهرم گفت: آنها جوان هستند و ممکنه فکری کنند. وسایلشان را روی سرم می گذارم. خودم چک می کنم که خراب نشوند. و اینطور شد که حتی این ماجرا را به آنها نگفتیم. دوست نداشتم فکرم را مشغول کنم. داستان هر چه بوده بالاخره معلوم می شود. شله زرد را به هم زدم؛ ته گرفته بود. خواستم آب اضافه کنم که دوباره موبایلم زنگ خورد. این بار خواهرم بود. خواهری که اصلا به من زنگ نمی زد اون هم این موقع روز. سلام و علیکی کرد و بی مقدمه گفت که موضوع چیه؟ من که نمی خواستم همسرم که روزه دار است از این زینگ و زنگ ها استرس بگیرد و ناراحت شود جوابش را با کلمات و جملات پرت و پلا جواب می دادم. فهمید که موقعیت حرف زدن ندارم و خداحافظی کرد. همین خواهر فردا صبح دوباره زنگ زد. موضوع را از زبان او کاملا شنیده بود با تمام اضافات و ایهاماتش. اما من هر چه می گفتم عنقرتی برایش می آورد. مجبور شدم با صدای بلند داد بزنم. به خدا. به پیر. به پیغمبر ما نگفته ایم از خودش درآورده. دروغ می گوید. اما می شنیدم که می گفت:” آخه چرا باید دروغ بگه. خب حتما بهشون گفتین که …” اعصابم به هم ریخته بود. حال خودم را نمی فهمیدم. انگار در خوابم و شبحی رویم افتاده. فریادهایم به جایی نمی رسید. هر چه بیشتر داد می زدم کمتر می شنیدند. حرف همه آنها یکی بود. مادر و خواهر و به دنبال آنها برادر بزرگتر. همه شان در جبهه او بودند. فردا صبح که پسرم رفته اداره. با توطئه و زیرکی زنگ به پسرم می زند. و با صدای بلند شروع می کند به فحش دادن و رجز خواندن. پسر از خجالت اینکه همکارانش می شنوند از اتاق بیرون می رود. اما با دادن فحش به پدر و مادرش جریحه دارش می کند. آن طرف خط خواهر واسط هست و تبلتی که مکالمه را ضبط می کند. این می شود اوج ماجرا. به جرم فحاشی شکایت پسرم را به کلانتری محلشان می کند. و حالا دیگر نمی شود موضوع را جدی نگرفت. الان دیگر من هم در عمق آتش ماجرا هستم. دارم چیزهایی را تجربه می کنم که در طول 50 سال عمرم تجربه نکرده ام.
فرخنده جان اینقدر گریه نکن. برای همه پیش می آید گاهی اشتباهات اینطوری خودشان را نشان می دهند. دستان گوشتالو و سفیدش را روی هم می زند. اشک ها امانش را بریده اند. از شروع حرف هایش اشک ریخته و هنوز قطع نشده اند. سرش را روی دسته مبل می گذارد و هق هق هایش را رها می کند. آه خدای من و با گفتن همین جمله با سوز دل ادامه می دهد.
ماجرای کلانتری خودش داستانی است. در خواب هم نمی دیدم روزی آنجا باشم و آن هم برای چنین موضوعی. با اینکه از من شکایتی نشده بود ولی دلم نخواست که پسر جوانم به تنهایی به چنان جایی برود. فکر می کردم با حضورمان می توانیم بر نتیجه کار اثر داشته باشیم. بعلاوه درست است بیشتر از بیست سال سن دارد ولی هرگز چنین جایی را ندیده است. شوهرم هم از سر کارش آمد و سه نفری به سمت کلانتری رفتیم. توی راهرو منتظر شدیم که صدایمان کنند. خواهر محترمه با سر و وضع عجیبی آمد و بدون توجه به ما رفت طرف جاهایی که بلد بود. از اتاق بازپرس صدایمان کردند. ما سه نفر اول وارد اتاق شدیم و بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم روی مبل ها. او با طمطراق مضحکی وارد شد و در حالی که پشتش را به شوهر من می کرد و رفت به طرف آقای بازپرسی که نمی دانم سروان بود یا چه درجه ای دیگر. حرکت اولش را دال بر نادانی و بچگی اش گرفتیم. بعد باز پرس از او پرسید ماجرا را بگوید. به طرز عجیبی بی شرم شده بود. انگار نه انگار روبروی من و شوهر 55 ساله ام است. “آقا اینایی که اینطوری خودشون رو به موش مردگی زدند رو اینطور نبینید. مارموزهایی هستند… وصله ناجور فامیل ما… همه خانواده ما از اینا شکایت دارند. دیروز با برخوردشون خواستند برادرم را سکته بدهند. آقا، این آقا؛ با دستش پشتش رو نشون می داد که شوهرم من نشسته بود، یک دروغ گوی تمام عیاره.” و گفت و گفت تا صدای بازپرس درآمد. خانم حرمت نگه دارید. این مرد محترم و متشخص از فهم و شعورشون است جوابتون رو نمی دهند. آیا شما روانی هستید؟ دیروز هم توی تلفن همین جور یه ریز حرف های بی خود زدید. بعد رو کرد به پسر من و گفت: شما توضیح بدین. پسرم ماجرا را آنطور که بود و به شرح پیام هایی که دریافت کرده بود تعریف کرد. بازپرس تشکر کرد. رو کرد به من و پرسید شما چه نسبتی با این طرفین دارید؟ گفتم: مادر ایشون هستم و خواهر خانم. با اشاره بی ادبانه ای از طریق دستانش این جمله ام که ” خواهر خانم ” را مسخره کرد. بغضی در گلویم پیچید با چشمایم نگاه بازپرس را دنبال کردم. چیزی نداشتم اضافه کنم.
فرخنده به اینجا که رسید طاقتش طاق شد. سرش را توی دو دستش گرفته بود و می گریست. نمی دانستم برایش چکار کنم. فقط حس می کردم در دنیای ناشنوایان سراغ دو تا گوش می گردد. برایش دو تا گوش پهن شدم تا زخم های دلش را که از تیر کلام خواهر خون گرفته بود آرام کند.
از کلانتری به خانه رفتیم. بین ما سه نفر کلامی رد و بدل نشد. نمی شد که بشود. شوهرم چه داشت بگوید. هر چه می گفت زخم زبان بود. روزه بود و داشت تحمل می کرد. سکوت را بهترین راه انتخاب کردیم. حالا دیگر آب از سرمان گذشته بود. تمام عمرمان کلانتری نرفته بودیم، که رفتیم. برای بدی که نکرده بودیم، چوب خوردیم. حرفهای جان سوز و بیرحمانه مادر را هم که شنیده بودیم. پشت منطق و حرف های برادر بزرگ هم هزار تا داستان نگفته بود که می شد حسشان کرد. هر چه می گفتیم عذاب الیمی بر جان خودمان بود. خواهر واسط هم که با شنیدن فحش پسرم قطعنامه اش رادر قالب پیامی ارسال کرد و رفت سراغ کارش. به هر چه فکر می کردیم ته نداشت. من که دیگر حوصله هیچ کاری را نداشتم. دلهره و اضطراب حتی در خواب هم رهایم نمی کرد. همان شب ها بود که خواب بابا را دیدم. چند وقتی بود زیاد به خوابم می آمد. اما ایندفعه جور دیگری بود. گفت:” چه کار کردند با تو دختر، تا روز قیامت هم به هم نمی افتید.” از خواب پریدم. هیچ چیز سر جایش نبود. سکوت بود و سکوت. کار مهمم را کنار گذاشته بود. روحیه و تمرکز ذهن نداشتم. می دانستم خود اذیت کردن است. به خودم گفتم: بگذار آخر این ماجرا معلوم شود دوباره برمی گردم به روتین زندگی. اما انگار ماجرا ته نداشت. تقریبا یک هفته یا ده روزی حتی مادر هم تماسی نگرفت تا حالم را بپرسد. بپرسد چه بر سرم آمد. بپرسد فحش ها و پیامهایی که شنیده ام کجای وجودم را نابود کرده است. برادران و خواهران دیگر هم که هیچ. مقایسه می کردم با موضوع ارث و مایملک که همه خبر داشتن الا من. اما این پیام ها و این رستاخیز زندگی مرا هیچکدام مطلع نشده بودند. راستش اینجا بود که ناراحت شدم. غم بزرگی در درونم جا گرفت. من را ندیده گرفتند. زندگی ام را. شرافتم را. صداقتم را. برای همه شان مادری و دلسوزی کرده بودم اما نمی دانم کی و کجا چوب تر بهشان فروخته بودم که داشتم سزایش را پس می دادم. یک هفته گذشت. دو هفته گذشت. هفته های سختی که کار من شده بود راه رفتن و فکر کردن. منتظر بودم کسی زنگی بزند و حالی بپرسد. نه لزوما از ماجرا بلکه از حال خودم. اما دیدم که انگار در آن خانه دیگر جایی ندارم. از کی نداشته ام را نمی دانم ولی الان چشمم باز شده بود و این نبودن را کاملا حس می کردم. تمام خاطرات و اتفاقات خانوادگی ام را مرور کردم و دیدم در هیچ کدامشان نبوده ام و من خیال می کرده ام که هستم. داشتم تصمیم خودم را می گرفتم. مثل همیشه می خواستم عجولانه و بی خردانه رفتار نکنم. شماره ام را عوض نکردم. شماره کسی را بلاک نکردم. و به روزها امان دادم تا هر روز طلوع کنند و سری به من بزنند. تازه داشتم روزها را می دیدم. تازه داشتم خودم را در میان این روزها زخمی و ناتوان و خسته می دیدم. تازه داشتم فرخنده را با تمام وجودش ساده و بی ریا و مهربان می دیدم. نمی دانم شاید تمام این رنج ها آمدند تا مرا با خودم آشتی بدهند. برایم مهم نیست که دور همه خط قرمز کشیده ام. همین که خودم را دیدم تصمیم گرفتم همه کس خودم باشم.
دستی بر شانه فرخنده زدم. حالا کمی آرامتر به نظر می رسید. مصم تر بود. دستانم را فشرد و تشکر کرد که به داستانش گوش کرده ام. ته دلم برایش آرزوهای خوب کردم و به او تبریک گفتم. گفتم فرخنده تولدت مبارک. کم هستند آدم هایی که سربلند از چنین آتشی بیرون بیایند. تو توانستی. فرخنده، به خودت ببال!
یک شب اقامت در هتل
صبح با تمام حضورش خودنمایی میکرد. تحویل نگرفت .
لحاف تا روی سرش بود.
باشنیدن صدای کودک نو پایش از اتاق کناری، که در تختش هیاهویی به پا کرده بود ، لحاف را تقریبا از رویش پرت کرد.
چقدر برای اینکه عادتش دهد از هشت شب در تختش بتنهایی بخوابد تلاش کرده بود.
با تمام اصول تربیتی و مطالعه برای اینکار اقدام کرد.
کودک یکساله ای که با تمام عشق رمقش را می کشید . عجب انرژی برای کارها و ضبط و ربطش خرج میکرد. دمپایی های قرمز و روبدوشامبرش را پوشید و با نوای عاشقانه به سمتش رفت .
چند روز دیگر یکساله میشد . تمام تدارک را برای داشتن جشنی به یاد ماندنی می چید.
مدیریت آنهمه برنامه ریزی جشن و تلفنها و رزروهایش در این روزهای کرونایی برای تداخل نداشتن برنامه های البته بدون مهمان از یک سو کنترل آراد و خواب و خوراک و استراحتش از سوی دیگر.
همه تلاشها برای ضبط ساعاتی خوش از آن لحظه ،برای این بود ، تا وقتی بزرگ می شد از دیدن آنها لذت ببرد .چیزی که الان بی اهمیت نیست و نوعی توجه محسوب میشود.
کودک زیبایی های پدر و مادر را جدا کرده بود.
دلبری هایش در آن ظاهر دلچسب و خواستنی دوصد چندان میشد.
با دستان کوچکش آغوش مادر را میخواست .
دست و صورتش را شست و لباسهایش را عوض و صبحانه اش را داد و کمی با او در اتاقش بازی کرد.
پرستار بچه که از راه رسید ، سریع آراد را به او داد تا برای برنامه های تولد سفارش های لازم را انجام دهد.
اول باید از چند جا برای هر کار قیمت میگرفت ، باید با صرفه ترین سفارش را انتخاب میکرد .
روز مقرر فرا رسید عکسهای زیبایی در کنار بادبادکهای تزیین شده به همراه کیکی زیبا و انبوهی از هدایای رسیده فامیل و گلهای فرستاده شده و ادا اطوارهای کودکانه اش ضبط شد .
ویدا که موهایش را به طرز زیبایی رنگ کرده بود ،
در کنار امید با لباسهای ست شده عکسهای سه نفره ای گرفتند که از دیدنشان سیر نمی شدند.
بالاخره کارها در نهایت سنجیدگی و آراستگی انجام شد.
به نظرش سه روز لازم بود تا به قوای اولیه برگردد چند روزی از این ماجراها گذشت . مادر و خواهرش برای سفری کوتاه از ایران رفتند.
هر از چند گاهی که از شلوغی های آراد فشارش می افتاد ، بچه را پیش مادرش میبرد و میگفت :این خودت این هم نوه دلبندت و از دم در خداحافظی میکرد . خیالش راحت بود.
در همین اثنا پیامکی آمد، مبنی بر اقامت یک شبه دربزرگترین هتل پنج ستاره شهر با تخفیف پنجاه درصدی قیمتها .
با کمی گیجی تقریبا خنده اش گرفت ، اما کمی هم بنظرش جالب آمد ، با چشمان بسته قیافه همسرش را حلاجی میکرد.
– محاله امید قبول کنه .
دلش نهیب میزد ، امتحانش مجانیه ، خوب ببین نظرش چیه ؟ خودش را در اتاقی تزیین شده در هتل بزرگ پنج ستاره بر روی تختی بدون دلواپسی از گیر ودار زندگی و شیطونی های آراد ، در حال کشو قوس میدید . میتوانست فکر بکر باشد . چرا که نه ؟
باید هر چه زودتر امید را برای انجام اینکار اول اغفال بعد غافلگیر میکرد.
یعنی خودش را برایش لوس میکرد ، برای او لوس نمی کرد برای که ؟…
چه کسی برایش مهمتر از او بود . حتما تا بحال امید فهمیده بود داستان تعلقشان همه گردن او است .. در کسری از ثانیه شماره اش را گرفت .
آنور خط صدای بم مردانه ای با جواب سلامش کمی دلواپس پرسید :
-جانم چه شده؟
-سلام هیچی
-یه پیشنهاد دارم ،هیچی نگو هر چی بود قبول کن .
-یا خدا ، آخه دختر خوب ، من اگه بگم قبول که تو بعدش ول نمی کنی .
-آخه بنفع تو هم هست .
-مطمئنی؟
-صد مرتبه
-با ترس ،قبول
-با یه اقامت یک شبه در هتل پنج ستاره شهر نظرت چیه؟
-نگو که قبول نمی کنی ، میدونی تو این یه سال شکر خدا با این همه بچه داری منو تو هیچ لحظه مشترک خیلی خیلی مخصوص نداشتیم . میخوای بعد که مامان بزرگ شدم به حال جوونای ۱۴۴۰ حسودیم بشه .نخیر محاله ،یالا یالا
-والا چی بگم پس بزار بیام خونه
-باشه باشه ، بیا خونه ، تا بعد …
برای اینکه دلش را نرم کند ، باز یک عالمه تلاش کارهای مدیریت خونه ، رسیدگی به بچه ، غذاش ،شستنش ، خوابش ،خدایا شکرت از این وروجکی که بهم دادی ….
امید اغلب ناهارش را در شرکت میخورد ، و تا غروب خانه نمی آمد، خصوصا الان که یک گروه حسابرس برای رسیدگی به سال مالی شرکت ، آنجا مستقر بودند با هزار تا خورده و فرمایش .
کلید که تو درب چرخید همه چی برای یک عصرانه دونفری به بهانه با هم بودن مهیا بود.
ویدا یه شلوارک کوتاه آبی کمرنگ بایه بلوز کوتاه ، نارنجی پوشیده بود که با لاک دستش ست بود.
صورتش به هیچ کرمی احتیاج نداشت ،کافی بود دوتا خط نازک مشکی و سایه ای کم روی پلکش بکشد تا از خود نقاشی زیبا بسازد. چشمان امید از این همه زیبایی کش می آمد.
ویدا ،آراد به بغل، دالی کرد.
امید دست و صورتش را شست و بچه بیتابش را که تا آن موقع بی توقعیش شده بود و لب بر میچید بغل کرد.
ویدا رفت رو منبر،
– چیکار کنیم امید دیر می شه ها ، تصمیم بگیر ،
-من حرفی ندارم ، البته که خوشحال می شم ، کدوم مرد از استراحت و غذای خوب و همسر تیکه بدش میاد. چایی دهنشو سوزوند.
-حالا اتاقاش تختی واسه آراد داره .
-ای بابا تو چرا فکر کردی ما باید آراد رو با خودمون ببریم .
-یعنی آراد تو برنامه نیست ؟
-نه که نمی شه اونو ببریم
-نه اصلا منتفی من از همین الان زیر هر چی قول دنیاست میزنم .
-مغلطه نکن ،یه دقیقه فقط گوش بده بعد …
-ما بهترین پدر و مادریم واسش
-به موقع به کارهاش رسیدیم ، -غذاش ،خوراکش ، لباسش ، او بهترین کارمندای بدون حقوق دنیا رو واسه خودش داره ، این کارمندای بیچاره واسه تجدید قوا احتیاج به تفریح دارند، اگه الان خودش زبون داشت میگفت بابا مامانم و ببر هر جا دوست داره.
-آخه ویدا جان ،
تقریبا تن صداش بم تر شده بود.
بچه رو پیش کی بذاریم ، مامانتم که نیست ،
-من باهاش حسابی بازی میکنم، تمیزش میکنم ، شام و بهش میدم و می خوابونمش . مریم خانم و دخترشم میان خونمون ازش چشم بر نمیدارند ، میدونم اون شب از خودم بهتر مراقبت میکنند ، راستش من به این تمدد اعصاب احتیاج دارم .
-خیلی خوب، اگه تو اینقدر مصممی منم راضیم .
-میدونی امید امشب میخوام یه جمله معروف از خودم بگم ، اینجا ویدا تقریبا خنده اش گرفته بود.
طول زندگی مهم نیست ، عرضش مهمه ، اینکه ما با هم چند سال زنده باشیم و عمر کنیم مهم نیست اما تو عمر مشترکمون چقدر با هم کیف و تفریح کرده باشیم ، چقدر جاهای خاص رفته باشیم حالا که امکاناتش هست چرا استفاده نکنیم ،
-باور کن اگه امکاناتشو نداشتیم ، چه میدونم شاید میگفتم پیاده باهم بریم تا اون کوههای اون ور شهر و چادر میزدیم .
-باشه ، بگو ببینم باید به این شماره زنگ بزنم ؟
-کو ببینم؟
-آره همین تخفیف هم داره
بازم همون صدای بم مردونه
-الو سلام …یه اتاق واسه آپشن اقامت یک شبه
-سلام بله برای چه تاریخی
-برای پنج شنبه
-بنام امید زند…
-میخوای به ترلان هم بگیم، بد نیست رقیبم داشته باشیم .
-چطور مگه ؟
-شوخی میکنم بذار بهشون زنگ بزنم ، شاید دوست داشته باشن بیان .
-تازه تو این اقامت اگه شوهر اون به زنش بیشتر برسه ،گفته باشم ، حسودیم میشه ، پولات هم حروم میشه ،
-تو چی فکر کردی ، من تو این زمینه از گروه زن ذلیلام.
ویدا چمدون کوچک قشنگی رو برای مسافرت دلچسب یک شبه، مرتب کرد . و بهترین لباسهای خوابش را برداشت .
آنها فرمول زندگیشان را پیدا کرده بودند .امید میدانست باید با دستهای خیلی خیلی بزرگ بتواند خانواده اش را بغل کند، ویدا هم باید دل به این آغوش میداد … او اهل مطالعه بود همانطوری که توانسته بود با متد جدید علمی بچه را بزرگ کند همانطور هم برای بهتر زندگی کردن راههای سالم پیدا میکرد.
میدانست که انرژی به حول همه باهم در یک حلقه ، میگردد ، خارج حلقه خانواده گشتن، یعنی آسیب.
کارهای چمدان هم تمام شد ،این چمدان تجربه جدیدی بود.
فردا منتظر ناز و غمزه های خورشید خانم ننشست ، از یک ساعت قبل تو تختش بیدار بود . واسه شبشون نقشه میکشید . بعضی وقتا میترسید صدای فکرهایش را امید بشنود.
دوباره سعی کرد بخوابد ، چون زمان زودتر بگذرد.
آن روز صبح با عشق بیشتری مادری میکرد. به کارهای آراد با نیروی بیشتری رسیدگی کرد. حتی آراد وقتی بیدار شد دیگر با سرو صداهایش هیاهو بپا نکرد چون وقتی چشمش را باز کرد ، مامان طلایی خودش را دید ، مهربانی خنده هایش را نثار ویدا کرد.
-پسر خوشگلم دیگه مردشده ، امشب میخواد مامانشو بفرسته مهمونی،
ویدا عادتش بود ، با آراد مثل یک آدم بزرگ حرف میزد. دست و صورتش را شست و صبحانه را داد. ترتیب یک نهار مختصر واسه خودش و مریم خانم …
حمام لباسهای مرتب، سشوار موهایش در سلمونی سر محل .
چیز دیگر به آمدن پارتنرش نمانده بود.
با خودش میگفت امشب با عشقش قرار دارد ، بالاخره آن کلید لعنتی که ، او را از شمردن لحظه ها خسته کرده بود، در قفل چرخید .
آرزو میکرد همه چیز برای داشتن شبی خوش آماده باشد ، از صبح سعی کرده بود هیچ فکر منفی در ذهنش نیارد. با خودش میگفت ، اگر خدا فرصت دهد از این به بعد فقط واسه زندگی دنبال شکار لحظه هام …
امید در برابر آن همه هیجان ، هیچی نتوانست بگوید ، فقط با خودش فکر میکرد ، شاید اینها همه نعمت باشند .
اولین وداع یک شبه ، از آراد، دیدنی بود . ویدا با تمام نیرو عشق مادرانه را در هجوم احساساتش مخفی میکرد و سعی داشت منطقی فکر کند.
امید خجالت می کشید تمایلاتی بیشتر از ویدا داشته باشد و سرپوش محکمی بر تردید های ذهنش گذاشت . مریم خانم که زن میان سال با تجربه ای بود به همراه دختر ده ساله اش آنشب برای مراقبت از آراد ،آنجا ماندند.
آنها با قدمهای مشترک زندگی خود را، ترمیم میکردند ، هر جا که قدمی به غلط بر میداشتند را جبران و آسیب های ممکنه را با پرهیز از رفتارهای نادرست مهار میکردند.
آنها میخواستندقبل از دین داری، اول انسانی متعهد باشند.
رایحه دلنواز عطر و ادکلونشان فضای ماشین کارواش رفته را پر کرده بود . فلش گلچین آهنگهای به روز مورد علاقه شان از قبل آماده بود.
صدای نوای اولین آهنگ خاطر آنها را، بهم میدوخت .
گاهی پر زدنهای دلشان را به سمت آراد بشدت پس میزدند.
گلهایی زیبا برای هدیه به سالگردازدواج ترلان تهیه کردند.
ترلان لباس مرتبی پوشیده بودو با شمع و همسرش هم کیک بدست به آنها ملحق شد .
شام خیلی خوشمزه بود .
این دو زوج از هر جایی گپ و گو کردند. خنده هایشان فارغ از هر ژستی فضا را پر میکرد ،
آن کنار درون ذهنی ایستاده و تماشاگرِ خدمتکاری کنجکاو، هزاران سوال مطرح شد، که راه پاسخ دادن به آنها را در نداشته های خود جستجو میکرد.
فارغ از اینکه تازه نگه داشتن و حفظ خانواده با ایده های ناب هم ثوابی خاص دارد .
شاید آنها با این همه هنر، راه شاد کردن دلهای بسیاری را هم بلد باشند.
اتاق با بادکنک های عشق شب ولنتاین تزیین شده بود. ویدا عاشق همین ریزه کاری های خاص بود .
درون یخچالی آن کنار، کیک کوچکی همراه با آب و نوشیدنی بود .
با روتختی قرمزی که به طرز ماهرانه روی تخت کشیده شده بود.
لباس خواب زیبا خودش را پوشید .
امید هم دوست داشت به جای پوشیدن لباس راحتی ، چهره زیبا و دوستداشتنی اورا زیر این سقف نگاه کند ، فکر گذشته از ذهنش شیطنت میکرد.
فقط یک لحظه با خودش میگفت:
-چنین لحظه هایی به مخارجش می ارزد.
– نه اصلا فکر مخارج و نکن به قول ویدا بعضی کارها دلی هست و نباید به هزینه هایش نگاه کرد.
فیلم های مختلفی برای تماشا آنجا بود ، که حسابی سر گرمشان کرده بود.
معلوم نبود پلکهایشان برای باز ماندن تا چه ساعتی استقامت کرد،
اما بالاخره هر دو مملو از خواب آرام با درک نعمتهای پاک شدند.
اتاق امن و زیبا تجربه ای دوستداشتنی بود.
چشمان ویدا صبح زیبا را با تمام زور آزماییش در آغوش کشید .
چقدر زود صبح حضورش را اعلام میکرد، اما با بیاد آوردن چشمان درشت آراد در آن صورت روشن و زیبا شوق حرکت به سمت خانه وجودشان را لبریز میکرد ، این همان معادله زندگی بود.
امید هم بعد از دوشی دلچسب و پوشیدن لباسها ، با قد بلند و موهای پر پشت و پوست روشن دیدنی شده بود، پیراهن سبز صدری رنگ چشمهایش را روشنتر مینمود.
با همان صدای بم دوستداشتنی از او پرسید ، خوش گذشت ؟
ویدا هم پر خنده از شبی خاص گفت تو بی نظیری.
با شوق وصف ناپذیری بار سفر کوچکشان را جمع کردند و به سمت خانه شتابان بودند.
نسترن زراعتی
(ابدی که تمام شد)
گوشیم را آرام روی تختم رها کردم. یک نفس عمیق کشیدم.
تا سعی کنم با اوضاع کنار بیایم…
آخه چرا من را به یک پسر فروخت؟…
بغض گلویم را چنگ می زد بلند شدم و شروع کردم اتفاقها را کنار هم گذاشتن تا بفهمم چرا اینگونه شد ولی هرچه فکر میکنم میبینم آنقدر برایش بی اهمیت شدهام که من را به یک پسر تازه وارد فروخت.
به نقطه ای خیره شدم و یاد آن خاطره های شیرین آن روز که الان برایم آزاردهنده است افتادم.
در پارک قدم می زدیم دستش را گرفته بودم هم قدم راه می رفتیم نگاهی به دختری که کنارم بود کردم دختری که مثل خواهرم بود.
درسته که از یک مادر و از یک خون نبودیم!ولی، برای من مثل یک خواهر هم خون دوست داشتنی بود موهایش مثل خودم مجعد و براق و زیبا و صورتی گرد داشت پوستی گندمین چشم هایش رنگ قهوه ای بود که انتظار سرد شدنش را میکشیدم تا بنوشمش موهایش مانند ابرهای سیاهی بود که نیمی از قرص ماه را پوشانده بود که زیبایی اش را گرفته بود لباسی ساده به تن داشتیم.
هر دوی ما پوششی مشابه داشتیم.
یک لبخند زیبا زد که من محو زیبایی لبخندش شدم گفت: دنیا
+جانم
_بیا با هم برویم اینجا
با دستش به آن طرف پارک که کسی دیده نمی شد اشاره کرد با خوشحالی دستی زدم و گفتم: بروییییم
وقتی به آن مکان رسیدیم گفت: اجی دنیا
+جان دلم عزیزم
من را در آغوش گرم خود گرفت و گفت: دوستت دارم مثل مادری که هرچقدر بچه اش اذیتش کند باز عاشقانه دوستش دارد من همیشه کنارت میمانم مثل سایه ات کنارت میمانم تا پای مرگ هر اتفاق بیفتد از عشق تو دست نمیکشم من با تو زنده ام من با تو قوی ام من بدون تو هیچم رفیق
با بغضی از روی ترس و وابستگی گفت: تا ابد پابه پاتم توهم بمون پیشم….
با بغضی مثل خودش گفتم: من هرگز ترکت نمیکنم چون تو جان منی من بدون جانم می توانم زندگی کنم.
سرم را به این طرف و آن طرف تکان می دادم و گفتم: آره تا ابد هستی نمی دانم ابداین بود؟
دنیا کوچک و کوتاه شده که اینقدر سریع تموم شد…..
گوشی زنگ خورد نگاهی به اسمش کردم بغض کردم
ولی صدای خودمو کنترل کردم که بار دیگر غرورم جلویش نشکند آرام رفتم به سمت گوشی و جواب دادم: بالاخره آرام شدی؟
گفت: اینجوری که فکر می کنی نیست
خندیدم
+آره نیست تو از اولش هم من را بازی داد من با دروغات عاشق شدم زندگی کردم ولی تو…….
_دنیا آن قضیه سه سال پیش تمام شده و من از همان سه سال پیش با تینا همسایه بودم بالاخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد….
+تموم شد مرسی که حالم بدتر کردی مثل همیشه خداحافظ
گوشی و قطع کردم…..
با حالتی عصبی مشتی بهدیوار دارم زدم دستم کمی درد گرفت ولی احساس کردم آرام تر شدم. کاش میشد برگردم به ۳ سال پیش اگر برمیگشتم به سه سال پیش هیچ وقت در آن کوچه نمیرفتم که الان این گونه شود روی تختم دراز کشیدم هایم را روی همدیگر گذاشتم ثانیه به ثانیه ۳ سال پیش جلوی چشمانم بودند….
سه سال پیش بود که تازه به این خانه آمده بودیم داخل این خانه ذوق داشتم که کل محل را گشت بزنم از اتاقم بیرون آمدم به مامانم گفتم: مامانی من میروم داخل کوچه پس کوچه ها قدم بزنم مامانم گفت:برو دخترم مراقب خودت باش
+به روی چشمانم
وارد اتاقم شدم شلوار لی با مانتو مشکی با روسری پوشیدم گوشی و هندزفری مو بر داشتن از اتاقم خارج شدم کفش های اسپرت سفید پوشیدم.
+مامانی من میخواهم بروم کاری نداری عزیزم؟
-نه دخترم مواظب خودت باش
+چشم مامان خداحافظ
_خداحافظت دخترم
در قهوه ای رنگ را باز کردم و از حیاط خانه مان که در اطراف درخت میوه های مختلف و گل هایی از هر نوع و رنگ بود رد شدم میخواستم در خانه را باز کنم که یک جسم نرم برخورد کرد به پایم از ترس یک جیغ زدم که پنی رودیدم دختر بازیگوشم بغلش کردم قلاده اش را زدم زنجیر را در دستم گرفتم باهم از در خانه خارج شدیم پنی سگمه و مثل دختر بچه هسته داخل کوچه پس کوچه ها قدم زنان میرفتیم یک پسر را انتهای کوچه دیدم بذارش میخورد که یک پسر خودپسند باشد اگر اینطور باشد من از آن خودپسند ترم.
آمدم از جلویش رد بشوم که نگاهم به چشمانش افتاد مبهوت چشمانش شدم…
ولی بی توجه به راهم ادامه دادم چه چشمان زیبایی داشت و چقدر دلربا بود به خود گفتم: من از همه ی پسر ها متنفرم و قلب من هرگز به این بادها بلرزد.
سرم را تکان دادم بیخیال این حرفا و به راهم ادامه دادم صدای یک پسر به گوشم رسید که می گفت: خانم خانم!
جوابی به پسر ندارم و راه خودم را ادامه دادم.
دوباره آن پسر که نمیدانستم کیست گفت: چرا آن لحظه در چند ثانیه کوتاه مبهوت چشمانم شدی؟
سر جایم بی حرکت وایستادم یعنی…. یعنی همان پسر است که من چند لحظه ای مبهوت چشمانش شدم؟چه صدای بمی دارد
به سمت پسر برگشتم و گفتم: کاری داشتین؟
یک نگاه به پسر کردم و توی ذهنم شروع کردم به آنالیز کردن،قدش بلند بود چه بازو هایی داشت لباس چسب پوشیده بود بدنش که سیکس پک داشت معلوم می شد چه بدنی برای خودش ساخته چشمانش مانند آبی دریا بود و وقتی که پلک میزد مثل موج دریا بود و من در نگاه آبی اش غرق شدم موهایش نسبتاً بلند بود و موهایش مثل کوه بود که نیمی از آسمان چشمانش را پوشیده بود.
خندید. گفت: تمام شد؟یه ابروشو داد بالا
منم پررو تر از خودش گفتم: بذار فکر کنم دستم را زیر چانه ام گذاشتم: فکر کنم آره واسه ی چی؟
_چه رویی داری
+مدلمه
_اسمت چیه؟
یه لبخند دنیا کش زد
+به تو مربوط نمیشه
_شاید ربط داشته باشه
+اسم تو چیه؟
_من دانوش هستم
+خوشبختم
گفتم خداحافظ و راهی خانه شدم.نزدیک خانه بودم که گفت:توهم اسمت دنیاست دیگه درسته؟
چیشده؟این از کجا اسم من و میدونه فکم افتاد پایین به طرفش برگشتمو گفتم:تو از کجا میدونی؟
گفت:الان میفهمی…..
گوشیش را برداشت و زنگ زد به یک نفر
_الو سلام داداش سام
+………….
(چی این دوست سامه دوست برادر من؟)
_هیچی من برم بعدا بهت زنگ میزنم فعلاً
+……………
+چون دوست سام دوست و برادر منی؟
_آری
+باشه خوب آقای دانوش کارتو بگو
یه برگه داد دستم و گفت: خوشحال میشم بهم زنگ بزنی یا پیام بدی…
برگه رو گرفتم با یک لبخند ملیح کاغذ را جلویش ریز ریز کردم و انداختم روی زمین نگاهی به من و برگه ای که الانریز ریز شده بود کرد و گفت:چرا اینکارو کردی؟
گفتم:من از اون دخترای هول نیستم
رفتم خانه ولی هربار که میرفتم داخل کوچه میدیدمش کم کم عاشقش شدم فکر میکردم ان هم عاشق من است سه سال باهم بودیم عالی بودم عاشق شدم منی که دلم به این بادها نمی لرزید تا اینکه یک روز پیام داد گفت:شب بیا پارک همیشگی کارت دارم
جواب پیامش نوشتم:چشم با شکلک ✨💛
ساعت هفت شد بلند شدم لباس هایم را پوشیدم دستبندم را به دستم کردم راهی پارک شدم.
زنگ زدم بهش:الو سلام عزیزم من داخل پارک هستم توکجایی؟
_روبه روتم
رو به رویم را نگاه کردم دیدمش قطع کردم ارام رفتم جلو و محکم بغلش کردم با سردی مثل باد برفی من را از بغلش جدا بیرون اورد نگاه دریا ایش یخ زده بودبا نگرانی گفتم:چیشده؟
_من دیگه نمیخواهم این رابطه ادامه پیدا کند
با شوکی که بهم وارد شده بود بدنم شروع کرد به لرزیدن قلبم در سینه ام بی تابی میکرد گفتم:چی
چی تو…ت…و گفتی تا ابد هستی تو توی بغلم قسم جونمو خوردی تا اخرش هستی من نمیزارم بری من دوست دارم من عاشقتم توهم مثل منی با ضجه گفتم:نمیتونییییییی نمیتونیی
اشک هایم مثل قطره های باران میریخت و صورت من مثل زمینی خشک بود که خیس میشد
_خداحافظ
دستشو گرفتم جیغ زدم:نرووووو لعنتییی با ضجه ادامه دادم:تورو به اون کسی میپرستی نرو من بدون تو میمیرمممم
دستشو از توی دستم بیرون کشید توی صورتم عربده زد:نمیخواااامت دووووست ندارم عاشقتتت نیستمممم من حتی از قیافتم بدم میادد ولممم کن برو گم وگور شو که نمیخوام ببینمت
+توروووووخدااااااا نرووو دانوشششش
زانو زدم روی زمین با ناله گفتم:نرو خواهش میکنم ازت من بدون ت زنده نمیمونم میفهمی هان؟
_الان این کارا رو میکنی این اداهارو در میاری ولی تو هم مثل من میری با یکی دیگه.
یک لبخند از روی درد زدم و گفتم:من فقط خوشحالیت و میخواستم و میخوام امیدوارم اون دختر خوشبختت کنه دلبر
با حس خیسی صورتم چشمانم را باز کردم و از فکر بیرون امدم چطوری تونست ولم کنه و چطوری تونست بره با رفیقم اونم رفیقی که از خواهرم برام عزیز تر بود از تینا توقع نداشتم.
چه دنیایی شده دوست ها دشمن شدن همه خنده هاشون الکیه من همون دختری بودم که صدای قه قه خنده اش خانه را میلرزاند الان از چشم همه افتادم هیچ کس بهم اعتماد نداره کسی هم ندارم همه بهم ضربه زدن همه…..
میدونی،بزرگ ترین دروغی که به خودم و دیگران میگم،اینه که حالم خوبه.
میخندم ولی نه از ته دل،میخندم که جلوی گریه ام را بگیرم از پله ها بالا رفتم رسیدم به پشت بوم پایین را نگاه کردم مطمئنم از این بالا بیفتم برای همیشه راحت میشوم دستامو دوطرف باز کردم به پشت وایستادم یه قدم بردارم بوم تموم……
یک نفس عمیق کشیدم گوشیم را دراوردم اخرین پیام را بهش دادم :دوستت دارم
یه قدم بوم تموم….
( هم صحبت فرشته )
زنگ خانه خورد. آذر کیف سنگین صورتی رنگش را روی شانه اش انداخت. برخلاف اکثر بچها آرام به طرف در مدرسه رفت. روزهایی که آتوسا غایب بود مدرسه برای او حوصله سربر بود. از حیاط مدرسه بیرون امد،نفس عمیقی کشید و منتظر اتوبوش ایستاد. اتوبوس آمد، اولین نفر سوار اتوبوس شد وروی صندلی نشست. کیفش را در آورد و روی پاهایش گذاشت، سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داد و چشم هایش را روی هم گذاشت.
یک سالی میشد که به همراه پدر مادرش به این کشور مهاجرت کرده بود.! وسط سال تحصیلی بود و او امسال اول دبیرستان را درس میخواند. او فقط با دونفر از همکلاسی هایش دوست شده بود که فقط با آتوسا صمیمی بود.! آمنه هم دوستش بود ولی فقط وقتی در درس هایش اشکال پیدا میکرد سراغ آن میرفت. آمنه پدری کویتی و مادری ایرانی داشت؛ آتوسا هم از پنج سالگی اش در این کشور بود
اذر با صدای راننده به خودش آمد، چشم هایش را باز کرد، یک بند کیفش را روی شانه اش انداخت و از اتوبوس پیاده شد.
زنگ خانه را زد، در کوچک قهوه ای رنگ باز شد و آذر وارد خانه شد بوی قورمه سبزی در حیاط میپیچید! صدای قار و قور شکمش بلند شد. بعد از در آوردن کفش های اسپرت سفید رنگش سلام کرد و رفت دست هایش را شست.
بعد از عوض کردن لباس مدرسه اش با لباس خانه مشغول خوردن غذا شد. مادرش کنار او نشست و مثل همیشه مشغول سوال پرسیدن از او شد.+امروز مدرسه چطور بود؟ -مثل همیشه!
+درس بلد بودی؟
– چیزی نپرسیدن!
+ عصر وسایلت را جمع کن به خونه ی خاله ات بریم.
-چرا؟ باز با بابا دعوا کردی؟
+اگر دوست نداری بیای میتونی پیش بابات بمونی!
آذر چند دقیقه ای به او خیره شد! در دلش آهی کشید.
گفت: باشه! منم میام چند روز اونجا میمونیم؟
+نمیدونم
بعد از تمام شدن غذا آذر تشکر کرد و به اتاقش رفت. روی تخت فلزی اش دراز کشید و به سقف سفید رنگ اتاقش خیره شد، و در فکر فرو رفت! در دل دعا میکرد مادر پدرش بایکدیگر آشتی کنند هرچند که دیگر امیدی نداشت!. او میدانست که اگر به خانه ی خاله اش برود باید بد اخلاقی دختر خاله اش را تحمل کند. در فکر و خیال هایش پرسه میزد که به خواب عمیقی فرو رفت
+آذر !آذر! بلند شو! دیر شد
او چشم هایش را باز کرد، غلتی زد و نگاهی به مادرش انداخت.
+بلند شو دیگه!
آذر بلند شد و دست و صورتش را شست و مشغول آماده شدن شد!
نیم ساعت بعد رسیدند.!
آذر سره سفره نشست و مشغول بازی کردن با غذایش شد خاله اش نگاهی به آذر کرد و گفت
+ چرا غذاتو نمیخوری؟ ماکارنی دوست نداری؟ میخوای یه غذای دیگه برات درست کنم؟ آذر لبخندی به اجبار زد و گفت:
_چرا اتفاقا خیلی دوست دارم، خیلی خوشمزست ممنون!. مادرش را نگاه کرد که با چشم غره ای جواب اورا داد.
بعد از خوردن شام به اتاق دختر خاله اش آمد و گوشی اش را از شارژ در آورد، در رختخوابش دراز کشید گوشی اش را چک کرد،آتوسا پیام داده بود! نوشته بود
+پس فردا امتحان ریاضی داریم فردا بریم خونه ی آمنه درس بخونیم؟ جواب داد +نمیدونم باید با مادرم مشورت کنم، راستی من فردا نمیام مدرسه آتوسا گفت:+ باشه منتظر خبرت هستم
آذر گوشی اش را بالای سرش گذاشت خوابید.
+سابقه کار داری
_نه،ولی از بچگی من کار های خونه رو انجام میدادم!
فرشته از پدرش عربی را یاد گرفته بود و میتوانست به راحتی صحبت کند. نگاهی به مرد لاغر و قد بلندی کرد و منتظر جواب بود، مرد نگاهی به او کرد!
+نه ما یکی رو میخوایم که سابقه ی کار داشته باشه!
سرش را تکان داد و کیف قهوه ای رنگ کهنه اش را از مبل سفید برداشت و خداحافظی کرد.!
نگاهی به یک آگهی دیگر انداخت! امروز دو خانه رفته بود اما هیچکدامشان راضی به استخدام آن به عنوان خدمتکار نشدند.
برگه را در کیفش گذاشت و در دل گفت فردا به این خانه سر میزنم.
پاهایش دیگر جان نداشت اما مجبور بود این راه طولانی را پیاده برگردد،قدم هایش را تند تر کرد، کوچه تاریک و خلوت بود، به خانه رسید. در کوچک سیاه رنگ را با کلید باز کرد و وارد حیاط شد.
حیاط آن ها مشترک بود، چند خانواده در این خانه زندگی میکردنند؛ سمت راستِ حیاط خانه ی کوچک آنها بود، کلید را انداخت و درا باز کرد خانه تاریک بود، با دست به دنبال پریز برق گشت! لامپ را روشن کرد، پدرش هنوز روی تخت فلزی که وسط هال قرار داشت خواب بود. به اتاق رفت و لباس هایش را عوض کرد؛ در آیینه نگاهی به خودش انداخت شبیه مادرش بود! مادری که فقط عکس هایش را دیده بود وقتی فرشته دوساله بود او مرد!. چشم های ریز، پوست گندمگون قدی متوسط، لب های کوچک.
فرشته به هال آمد پدرش بیدار شده بود فرشته سلام کرد کنار او نشست! نگاهی به او کرد گفت:
+ بینیت داره خون میاد بابا،صبر کن دستمال کاغذی بیارم
دستمال کاغذی اورد و خون بینی اش را پاک کرد، دست هایش را گرفت،دست های پیر و چروکیده اش را نوازش کرد، شش ماهی بود که پدرش با سرطان خون دست و پنجه نرم میکرد ! پدر او دیگر توان کار کردن را نداشت.
آذر گفت فردا دوباره میرم دنبال کار هنوز یک مهدکودک هست که نرفتم! او نمیخواست پدرش بداند که میخواهد در خانه ی مردم کار کند پدرش نگاهی به او کرد سرش را تکان داد! او شرمنده ی تنها دخترش شده بود فرشته پدرش را بوس کرد، به آشپرخانه رفت آشپز خانه ای بسیار کوچک!. از پخچال سفید رنگ ناهار امروز را در آورد و آن را گرم کرد، سفره ی کوچکی پهن کرد و کنار پدرش مشغول غذا خوردن شد، پدرش مثل همیشه! اشتهایی نداشت و بیشتر از دو قاشق غذا نخورد فرشته ظرف هارا جمع کرد و شست. رختخوابش را پهن کرد و دراز کشید و بعد از یک دقیقه خوابش برد.
داریم میایم بیا پایین. آذر سوار آسانسور شد او بعد از مشورت کردن با مادرش توانست او را راضی کند و به خانه آمنه برود. آذر از آسانسور پیاده شد . نگاهی به دیوار سبز رنگ ساختمان قدیمی انداخت و از ساختمان خارج شد. سلامی کرد و سوار ماشین پدر آتوسا شد.
درطول مسیر حرفی رد و بدل نشد.
آذر و آتوسا از ماشین پیاده شدند آذر نگاهش به خانه ای افتاد به آتوسا گفت
+این خونه ی خودشونه؟
آتوسا گفت
-آره اینم باغشونه
آذر نگاهی به باغ میکند، در باغ باز بود آذر به آتوسا میگوید
+ بریم داخل باغ یک سرکی بکشیم!؟
آتوسا میگوید
-الان هوا تاریک میشه ها! بعدش هم اگر مارو توی باغ دیدن بگیم امدیم چه کار؟
+خب میگیم فکر کردیم خونه اینجاست!. آتوسا مقاومتی نکرد.
وارد باغ شدند،چندین هزار متر!سرتا سر آن را نخل ها پوشانده بودند! آذر گفت
+چقدر بزرگه! پایه ای تا آخر بریم؟
آتوسا گفت +بریم
هوا رو به تاریکی بود آتوسا فلش گوشی اش را روشن کرد به وسطای باغ رسیدند! آذر گفت _این چیه!خونس؟ آتوسا اینجا آدم زندگی میکنه؟!
آتوسا نگاهی به آن کلبه ی سیمانی مربعی شکل کرد و گفت
+ نمیدونم شاید نگهبان باغ اینجا زندگی میکنه. گوشی آتوسا زنگ خورد جواب داد و مشغول حرف زدن شد!
باشه! منتظری؟امدم!
آتوسا نگاهی به آذر کرد و گفت +بیین بابام منتطرم ایستاده پشت درِ میخوام برم توهم اگه میخوای بیا بریم یا برو خونه آمنه
آذرگفت
+نه به آمنه هم پیام بده بگو امروز نمیتونیم بیایم! تنها نمیرم خونشون
-تنها میخوای بمونی تو باغ!؟ دیونه شدی؟
+نه الان منم میرم فقط بیینم کی اونجاست
-بیخیال شو! بیا بریم
+ نمیخوام تو برو دیگه!
-باشه خداحافظ
او رفت
آذر ترسید و با خود گفت
این چه کاری بود انجام دادم! از ترس به خودش لرزید! صدای باد که درختان را تکان میداد اورا اذیت میکرد!. نورِگوشی اش را به سمت پنجره گرفت! ناگهان در کلبه باز شد!زنی با لباس بلند آبی و روسری کثیف سفید رنگ که لکه های سیاه و زرد رنگ روی آن بود بیرون امد!آذر نگاهی به او کرد! رنگ از رخسارش پرید میخواست جیغ بزند اما نمیتوانست؛ عقب عقب رفت ناگهان پایش به بوته ای گیر کرد و افتاد! زن با تعجب به او نگاه کرد او که بود!؟ آمنه که این شکلی نیست! به سمت او رفت. آذر با ترس چشمانش را باز کرد! . زن نگاهی به او کرد وبه عربی گفت +اینجا چه کار میکنی دختر؟ اسمت چیه؟ آذر با صدایی لرزان گفت
+من! من نمیفهمم چیمیگی
من دوست آمنم!
با شنیدن اسم آمنه سرشاراز نفرت شد! زن گفت
ایرانی؟
آذر سری تکان داد
+تو نگهبانی؟
زن گفت
-نه زندانییم
آذر گفت
+ چی؟
-چیه! نکنه حوصله تو و دوستت سر رفته امدین اینجا وقت بگذرونین و به من بخندین!؟
آذر گفت:
+نه!من با دوستم امده بودم که پیش دوستمون آمنه درس بخونیم امدم باغ رو ببینم اخه دیدم درش بازه حالا هم میرم.
از روی زمین بلند شد تمام لباس هایش خاکی بود! آن هارا تمیز کرد و گفت
+ خداحافظ زندانی! مثل اینکه تو منو مسخره کردی
+گفت یینم چطور امدی!مگه دم در نگهبان نبودآذر گفت
+نگهبان؟!نه! زن در فکر فرو رفت! صدای پا آمد زن گفت
-هیس بیا داخل بدو!
زن آذر را در داخل کلبه و پشت در هل داد
مردی وارد شد شروع کرد به صحبت کردن آذر زبان آن را نمیفهمید؛ آذر فقط صدا میشنید و قادر به دیدن آن مرد نبود! مرد با عصبانیت صحبت میکرد زن چیزی نگفت مرد درا بست آذر نفسش را بیرون داد گفت کی بود! گفت دیدی که زندانی ام!آذر گفت
+چرا؟ چی میگفت؟ اصلا تو کی هستی؟
زن گفت : فرشته! اسمم فرشتس اینجا به دنیا امدم وقتی دوسالم بود مادرم مرد! پدرم هم در یک مغازه کار میکرد سالها گذشت!درسم تموم شد اما به دانشگاه نرفتم.
مشغول زندگی کردن بودیم؛ چند روزکه پدرم به خونه میومد
خونریزی بینی داشت! لاغر شده بود، اشتهایی نداشت؛ با پدرم به دکتر رفتم فهمیدم پدرم مبتلا به سرطان خونه
آذر نگاهی به او کرد فرشته بغضش را قورت داد. ادامه داد: آنقدر حالش بد بود که حتی نمیتونست سره کار بره! من به دنبال کار گشتم! بعد از چند روز گشتن بلاخره توی خونه ای کار پیدا کردم، همزن و هم مرد از صبح تا عصر به سره کار میرفتند و من مسئول نگهداری از بچه ی کوچیکشون بودم یک دختر دیگه هم داشتن اون هم به مدرسه میرفت! یک هفته ای میگذشت که مشغول کار کردن در آنجا بودم حقوقش هم خوب بود میشد باهاش دارو های پدرم رو بخرم! یک روز که به خونه امدم دیدم پدرم نیست، فهمیدم حالش بد شده و همسایه ها اونو به بیمارستان بردن! سریع خودمو به بیمارستان رسوندم! گفتن که باید عمل بشه! پول زیادی نداشتم مجبور بودم که جورش کنم ! فردا شد به بهانه ی تمیز کردن اتاق زن رفتم تو اتاق! ازکشوی میز ارایش زن هرچی پول بود رو ورداشتم! اون روز آمنه هم به مدرسه نرفته بود.
فرشته نگاهی به آذر انداخت که با دقت به او خیره شده بود:
اون روز انقدر حالم بد بود و ترسیده بودم که حواسم به هیچ چیز و هیچکس نبود! امدم از خونه بیرون و به بیمارستان رفتم! اما دیر شده بود! پدرم برای همیشه رفته بود!
پدرم رو خاک کردیم من بودم با یکی از همسایه هامون! هیچکس رو نداشتیم؛ بغض توان حرف زدنش را بریده بود شب امدم خونه! حال خوبی نداشتم نمیدونستم کجا برم! چه کار کنم؟
درو زدن در رو باز کردم پدر آمنه رو دیدم فهمیدن که کار دزدین پولها کاره منه! اما همون روز هم یک دزد دیگه ب خونشون امده بود و بیشتر طلاهارو برده بود! اونا فکر کردن کاره منه! تا الان همهمین فکر رو میکنن! فکر کردم منو میبرن زندان اما ظالم تر این این حرفا بودن! منو یک هفته ای هست که اینجا زندانی کردن! آذر با بُهت او را نگاه میکرد!
آمد چیزی بگوید که
ناگهان صدای پا امد
فرشته گفت
+ لطفا کمکم کن آذر با تعجب گفت
– میخواهی چه کار کنی؟
فرشته آجر بزرگ را پشت دستانش قایم کرده بود؛ مرد آمد، فرشته با تمام تواش مرد را کشید و سعی کرد آجر را به سره او بزند اما،مرد او را هل داد و سنگ از دست اوافتاد ! فرشته افتاد مرد آجر را به طرف او پرت کرد و آجر در سره فرشته خورد! خون از سر و صورت فرشته میبارید! مرد چند ثانیه ای به او خیره شد و بعد هم اورا کشان کشان به آن طرف باغ برد! آذر توان حرف زدن نداشت احساس کرد جسمی ندارد و فقط دوتا چشم است که میبیند! دوست داشت از این خواب بیدار شود اما خواب نبود! او به طرف درِباغ دوید! از باغ بیرون آمد
هوا برای او کم بود! به خیابان رسید آنقدر محو حرف زدن با فرشته شد که یادش رفته بود خانواده ای دارد!
با دست لرزان گوشی اش را روشن کرد و با سیل عظیمی از تماس های پاسخ نداده مواجه شد! خانواده اش بودند که به او زنگ زده بودند و پیام دادند! ناگهان صدای بوقی امد و آذر با ماشین برخورد کرد! و بعد از دوماه در کما بودن پیش فرشته رفت، شاید در آنجا بتواند بیشتر با او هم صحبت شود!.
(بگو مگوی دوست و دشمن) گفتم: سلام !
گفت علیک!
گفتم: در چه حالی چرا تنهایی؟
گفت: کمی بی حوصله و آشفته ام..اهل همین محل هستی؟!
گفتم: به تازگی حمل مکان کرده ایم، آیا
میتوانم دلیل آشفتگی ات را بدانم ؟
گفت: گفتنش بی فایدست.!
گفتم: چرا ؟ شاید بتوانم کمکت کنم .!
گفت: گمان نکنم!
گفتم: مطمئن باش، اگر حرف های ناگفته ی دل را به زبان آوری آرام خواهی شد!
گفت: حال که سماجت میکنی میگویم!
لبخند زدم و گفتم: این دو گوش من آماده ی شنیدن حرف هایت است.!
گفت: به راستی که از وجود عده ای از آدم ها غمگین و آشفته ام، به طوری که چشم دیدن شان را ندارم.!
گفتم: از کدامین آدم ها سخن میگویی؟؟!
گفت: آنانی که بر پیشانی خود صفت خوب بودن را هک کرده اند؛ به گمانم به آنها آدم های مهربان میگویند.!
گفتم: یعنی چه؟؟! متوجه نمیشوم !!! خوب تو هم مانند آنان خوب باش.!
گفت: هستم، اما تنها زمانی که روبه رو ی آنان قرار میگیرم ابراز علاقه دارم. اما در پشت، راضی به وجودشان نیستم.!
گفتم: عجب!
مگر ممکن است؟! این تَهِ نامردیست.!!
گفت: همینی که هست.! گفتم: احساس میکنم در خلوت خود باشی، بهتر است .!
گفت: حال باورت شد که در کمک کردن به من ناتوانی ؟!
گفتم: حق با توست.! آری من عاجزم، چون تصورم این بود دلیل خستگی و آشفتگی ات چیز دیگری باشد.
اما متوجه شدم در وجودت چیزی را پرورش داده ای که تنها وجدانت میتواند مانع توقف آن شود.
اما افسوس که وجدانت هم به خواب عمیقی رفته و قصد بیدار شدن ندارد!
گفت: حسابی کلافه ام کردی!
اصلا تو کیستی ؟ نامت چیست ؟
گفتم: من هم همانند تو یک انسانم؛ و نامم مهربان است.! کسی هستم که نه قلبی را میشکنم نه دلی را به درد می آورم؛ چون خوب میفهمم هر که با هر شخصیتی قابل احترام است.
گفت: پس بگو!!! تو هم از جنس همان خوب صِفتانی !
گفتم: آری من هم از همان جنسم اما اصل، نه مانند تو فیک و قلابی.! من با تمام وجودم، مهربانی ام را به دیگران تقدیم میکنم به آنها خوبی میکنم و درقبال خوبی هایم هم احساس حماقت نمیکنم چون خوب بودن برایم عادت شده و دنیا را کوچکتر از آن می بینم که جواب بدی را با بدی دهم.!
من و تو یک انسانیم! اما تفاوت مان در این است که من راضی به ناراحتی تو نیستم، اما تو چشم دیدن مرا نداری و هر چه خوبی در حقت شود نا سپاسی .
تنها دلیل ناسپاسی ات هم ، خود خواهی و حسادت توست.
این را به یاد داشته باش
( که حسود هرگز سودی نخواهی برد جز اینکه خود را آزار دهد!)
گفت: تو با این حرف ها مرا خسته تر میکنی .! برو و دیگر برای کمک، نزد من نیا! چون چشمانم از دیدنت کم سو میشود.
گفتم: میدانستم سخن گفتن با تو بی فایده است چون آنقدر غرق در حسادت و خود خواهی ات شده ای که غریق نجات هم از کمک کردن به تو عاجز است ؛
پس تو را با وجدانت تنها میگذارم شاید بتوانی خودت را از این زندان تاریکی ها رها کنی .!
گفت: کافی یست احساس میکنم گوش هایم از شنیدن حرف هایت قندیل بسته اند؛ بهتر است بروی چرا که با رفتنت خوشحال خواهم شد .!
گفتم: میدانم از من بیزاری اما این نیست رسم انسانیت. خدا نگهدار.
پایان
جلیقه ی نجات زیر صندلی شماست
با یک جرثقیل بلندش کردند، پرواز کردو یک چرخ توی آسمان زد، بعد گذاشتندش روی یک سطح صاف و سطح صاف دیگری آرام آرام پایین آمد و با سروصدا و قرچ قرچ درهم تنیده شد. دوتا سطح صاف به هم رسیدند و دیگر ماشینی نبود.
“جلیقه ی نجات زیر صندلی شماست “یک برچسب بود که چسبیده بود به در داشبوردش. برچسب زیر دگمه ی نقره ای چسبیده بود، که با فشار زیاد دادنش، در داشبورد باز می شد.توی ماشین که می نشستی، راننده و شاگرد با هم مهربان بودند و فاصله شان با هم کم بود. به درد نامزدها میخورد. دنده وسط بود. خوبیش همین بود ماشین لقا خانم، همسایه مان دنده اش توی فرمان میخورد و من همیشه فکر می کردم کجا دنده یک و دو اش عوض می شود.
تودوزی اش کرمی رنگ بود مثل بیرونش که کرمی رنگ بود با زوارهای نقره ای. سقفش هم پوششی سفید داشت که پر از ستاره های ریز سیاه بود. دودر بود و هرکه می خواست عقب بنشیند جلویی باید پیاده می شد صندلی را به جلو خم می کرد تا عقبی سوار شوند. ماشین اما انصافا با برکت بود دو خانواده را اداره می کرد. داداش که ماشین نداشت با زن و دوبچه اش عقب می نشستند و من و احمد و بهارک جلو و از خیابان نشاط تا خانه اصفهان دسته جمعی می رفتیم. البته توی یک جاده ی باریک و تاریک. آنوقت هنوز خیابان بهارستان را دوبانده نکرده بودند. یک خیابان بی چراغ بود که از وسط زمین های کشاورزی می گذشت. شبها ظلمات بود .چشم چشم را نمی دید. فولکس هم که 6 ولت.و چشمهای احمد هم که شدیدا آستیگمات. نگاه که می کردی جلوی ماشین فقط تا دومتر روشن بود.بقیه ی جاده را از حفظ می رفتیم.یک شب، که تنها هم بودیم، سگی پرید جلوی ماشین. ناگهان، ترمز حسابی هم که نداشت، نزدیک بود تصادف کنیم. اگر فولکس نبود و رنو و ژیان بود که حتما چپ کرده بودیم. از آن به بعد یواش تر هم می رفتیم کمتر از 40 کیلومتر.
درشاگرد گاهی الکی باز می شد، مخصوصا توی پیچ ها، من می خندیدم و می گفتم اگر از میدان رد شدین و دیدین من و بهارک نیستیم نگاه کنین کنار میدون نشستیم و داریم با شما بای بای می کنیم.
شهره ی شهر بود. یا حداقل محله. از اهالی محله گرفته تا شاگردهای احمد، همه می شناختندش. همه هنوز هم که احمد را می بینند یادش می کنند.احمد بجای استارت زدن به ماشین، بیشتر این حرف را می زد: “یه دست بذار پشت ماشین.”
از رفتگر که صبح کله ی سحر جارو می کرد گرفته تا بچه مدرسه ایها که به مدرسه می رفتند. به ذوب آهنیها که سیاه سحر می دویدند که به سرویس برسند تا به کاسبهای محل.” یه دست بذار پشت ماشین.” و گاهی با همه ی این هل ها، تا آخر کوچه روشن نمی شد. بیشتر هدف این بود تا آخر کوچه برود و بعد بیفتد توی سرزیری کوچه ی بعد، آنجا دیگر، باید روشن می شد. و این تقریبا برنامه ی هر روز بود اگرروز قبلش با ماشین حسابی راه نرفته بودیم که باتری اش شارژ بشود. این در صورتی بود که فاصله ی خانه تا مدرسه ی صارمیه، مدرسه ی احمد، فقط یک نصف خیابان نشاط بود یعنی پیاده هم می رفت زودتر می رسید.
برای همین روشن نشدنش بود که من پشتش نمی نشستم. البته کلاجش هم بالا ول می کرد، و خیلی زود خاموش می کردم و خوب گلگیرهایش که بزرگترین مشکل بود و موقع پارک، اصلا دیده نمی شد و تا نمی مالیدی به دیوار، معلوم نمی شد فاصله ات با دیوار چقدر است.
البته محکم ترین دلیل همان استارت نخوردن بود، می ترسیدم خاموش شود و وسط خیابان بگذاردم.و اتفاقا یک بار هم اینطور شد.
مهمانی بود خانه ی داداش علی. از صبح. و قرار بود ما زنها برویم و مردها عصر بیایند.احمد ماشین را گذاشت برای من.و من هم تیپ زدم و نشستم پشت ماشین. شب قبل کلی راه رفته بودیم تا باطری اش شارژ بشود. و استارت بخورد.موقع خاموش کردن نهایی هم کلی گاز داده بود برای شارژ باتری. اولش هم استارت خورد. و من خوشحال، راه افتادم. تا سر کوچه بیت الحسین که رسید، ناگهان خاموش شد.صاف وسط کوچه.
دهانه ی ورودی کوچه هم از خیابان، تنگ بود و یک ماشین بیشتر رد نمی شد، اتفاقا همانموقع ماشینی هم می خواست از خیابان وارد کوچه بشود، آن ماشین، خیابان را بند آورده بود و من، کوچه را. پشت سر منهم چند ماشین می خواستند وارد خیابان بشوند.ماشین خاموش شد و دیگر استارت نخورد.خواستم پیاده شوم تا کسی بنشیند پشتش و روشنش کند، یاد شلوار قرمز کوتاهم افتادم که پوشیده بودم برای مهمانی. چسبیدم سر جایم. ماشین های عقب سر، هم چنان بوق می زدند و ماشین های خیابان هم همینطور و من استارت های خفه و بی فایده.
کاسب های سرکوچه که وضع را اینچنین دیدند، چند تایشان دویدند جلو، ماشین برایشان آشنا بود و البته راننده نا آشنا. خودشان را گذاشتند پشت ماشین و هول دادند.باید می زدی دنده یک و کلاج را می گرفتی، ماشین سرعت که می گرفت باید کلاج را ول می کردی آنوقت لمبر می زد و پت پت می کرد و روشن می شد. البته آن بار کاسب ها که هول دادند، تا توی خیابان دوسه بار کلاج ول کردم و نشد تا بالاخره توی خیابان روشن شد و من قل هوالله خوان تا خیابان آپادانا پر گاز رفتم . برگشتن دیگر ننشستم، مجید آمد و نشست. ومن دیگر بعد از آن، هرگز ننشستم.
دزدگیرش، سیم دلکویش بود، آن روزها ماشین زیاد می دزدیدند، پارکینگ که نداشتیم، ماشین را شبها کنار کوچه پارک می کردیم، احمد سیم دلکویش را در می آورد و صبح که می خواست برود دوباره می گذاشت.
اما با همین اوضاعش یار یک سفربود برایمان. اولین سفر دونفره مان بعد از عروسی باماشین خودمان.مقصد شیراز بود و هم سفرمان عموحسین با زن و بچه اش که شورولت سفید داشت. سفر پر ماجرایی شد.
اسباب را بار زدیم، صتدوق عقب که نداشت، صندوق جلو داشت که البته به درد اسباب گذاشتن نمیخورد.فوقش ظرف پیک نیک جا می گرفت و یک فرش، حتی گاز پیک نیکی هم نمی شد گذاشت. چمدان و رختخواب ها را گذاشتیم روی صندلی عقب. برای اسکان توی مدرسه،باید اثاثیه کامل می بردیم. اسبابها را که چیدیم، تا دم صندلی بالا آمده بود.
البته یک سگ دونی هم داشت .حفره ای پشت صندلی عقب که یک پوشش داشت با یک در سفید دسته دارکه باز می شد . ولی عملا چیزی نمی شد در آن گذاشت. بهش می گفتند سگ دونی.نمیدانم شاید سازندگان اصلی ماشین، تویش سگ می گذاشتند.
سبد ظرفها و وسایل غذا را هم گذاشتیم دم دست توی صندوق جلو.
راه که افتادیم، اول کار یواش می رفتیم واحمد دم به دقیقه توقف می کرد و گِز روغن رابیرون می کشید و نگاه می کرد مبادا روغن کم کند. آنقدر که حوصله ی عمو دیگر سر رفته بود، او می خواست با شورولت اش بتازد و مجبور بود پا بپای ما راه بیاید تازه دم به دم هم باید می ایستادُ و احمد روغن ماشین را چک می کرد.
عمو می خندید و می گفت قیافه تان شبیه توریست ها شده احمد با بلوز و شلوار لی و با فولکس و پر از اثاثیه.
رفتن، شش هفت ساعتی توی راه بودیم شاید هم بیشتر .شب بود که به شیراز رسیدیم. یکراست رفتیم اداره ی آموزش و پرورش، برای گرفتن مدرسه. ساعتی بعد مردها خوشحال آمدند که همه ی مدرسه ها پر بود اما ما با روابط عمومی کردنمان یک مدرسه گیر آوردیم مرکز شهر،صاف پشت ارگ کریم خان.
آن شب توی مدرسه مستقر شدیم و نفهمیدیم که ما فقط ساکن آن هستیم. دوتا کلاس بغل هم گرفتیم و فرشهایمان را کف کلاس ها پهن کردیم و رختخواب و دم و دستگاه. و خسته از راه خوابیدیم.
صبح روزبعد وقتی از مدرسه خارج می شدیم برای گردش، یک عده مرد را دیدیم وارد مدرسه می شوند. نوبتهای بعد هم دیدیمشان که توی یک اتاق جمع می شدند و دعا می خواندند. با کلاههای کوچک مشکی. تازه دوزاری مان افتاد که مدرسه مال اهل جهود است و برای همین هم خلوت است و کسی آن را نگرفته. مانده بودیم توی نجس و پاکی آن جا. اما البته هم چنان تا چند روزی مهمان همان جا بودیم و همچنان، غیر از ما کسی نیامد.
فولکس ما که در کنار شورولت عمو هرروز، دستمال کشیده می شد تعجب کرده بود از این همه تمیزی. عمو با یک دستمال خیس کل ماشین را تمیز می کرد و فولکس ما هم سعی می کرد بدون اینکه شیلنگ آب را ساعتها به خود اختصاص دهد تمیز شود.
بالاخره وقت برگشتن شد و احمد دیگر به فولکس اعتماد داشت بطوریکه در راه برگشت، روغنش را کنترل نمی کرد دم به دم هم نمی ایستاد. حتی آخرهای راه نزدیک شهرضا، عشقش گرفت با شورلت کورس بگذارد.شب شده بود و راننده ها خوابشان گرفته بود ، کمی تندش کردند و احمد تندتر. عمو هم از خدا خواسته گاز داد. و چیزی نگذشت که فولکس به صدا افتاد. تق تق تق.
نمی دانستیم صدا از چیست و از کجاست. اما مجید حدس هایی زد و هردو کنار جاده ایستادند. عمو از موتور و ماشین سر می آورد مژده داد که موتور سوخته و نباید با آن راه رفت. آنوقت شورلت همه ی ما را بار زد و فولکس تنها وسط بیابان ماند تا روز بعد با جرثقیل به اصفهان برسد.
آن دوسطح صاف که کارشان پرس کردن بود از هم جداشدند و دستگاه تفاله ی فولکس را انداخت بیرون. مشتی آهن پاره مچاله شده.
داستان
دست چپ
منطقه کوهستانی و هوا سرد بود. لیلا بلوز شلوار آبی به تن داشت ، دور یقه با بندک جمع می شد ، آستین کوتاه با شلوار جلو سینه داری که مادرش برایش دوخته بود، مادرَش خیاط ماهری بود. لباسهایش را عاشقانه دوست داشت . روزی سه بار لباس عوض میکرد. خواهرش نوشین حمام بود و تا وقتی از حمام در می آمد، با خودش طرح مسابقه ای کرد، به این شکل که نوشین زودتر می آید یا او مشقهایش را تمام میکند، نوشین حمامش زودتر تمام شد.
– لیلا برام از سوپر یه دفتر شصت برگ دوخط میخری؟
– مشقام مونده تازه چرا اینقدر زود از حموم در اومدی، من باختم .
-فردا امتحان دارم ، خواهری خوشگلم برو دیگه .
– مگه فردا جمعه نیست ، تعطیله حالا به بابا بگو شاید داره میره بیرون واست بخره ،مشقای منم مونده
-راست میگی فردا تعطیله ، خوب شد گفتی ، چرا یادم رفته بود؟ مشقاتو بنویس تا عمه الهه اومد درس نداشته باشی و حسابی با بچه کیف کنیم .
– قراره کی بچه بدنیا بیاد.
-امروز صبح زود دخترشو بدنیا آورد ، از بیمارستان هم میان خونه ما .
-پس صبح مامان و بابا بیمارستان بودند؟
-آره مامان میگفت ، عمه نزدیک بوده از درد بمیره ، تموم بیمارستان و رو سرش گذاشته بوده.
-آخ اسمال آقا هم نبوده ؟
– نه بهش خبر دادند شاید تا الان اونجا باشه .
-وقتی اومدند چند روز خونه ما میمونند؟
– میمونند دیگه تا کار هاشون درست شه ، شاید یه هفته.
-در حالی که رو دو زانوش نشسته بود ، پرسید بچشو بقل منم میده ؟
-شاید
-اسمشو چی گذاشتن،
– رویا
مشقهایش تمام شد . آنهارا جمع و جور کرد ،
اتاق او و خواهرش مشترک بود ، دو تا تخت یکی روبروی پنجره یکی روبروی در اتاق که تخت نوشین بود،
دیوار کنار تخت لیلا یک طاقچه داشت ، جای ضبط و صوت و چند کتاب . از ذوق آن دورهمی دلنشین ، دیدن نوزادی کوچک دلش قنج میرفت . صورتش پر از لبخند شد. پاشد و مقابل آینه دستی به موهایش کشید و شکلکهایی برای خودش در آورد ، نواری در ضبط گذاشت ، در اتاق را بست و شروع به رقصیدن کرد،. واقعا در این هنر علاقه و استعداد داشت. نیم ساعتی محو تفریح همیشگی اش بود، دستگیره در تکان خورد، خواهرش بود، طلبکار از این حالت ،
-چرا درو قفل کردی؟
-بیا تو ،
ببین این نوار و تازگی خریدم ، با بیست تومن این ماه .
-تو که همش پولاتو از همین چرتو پرتها بخر بعد بگو لباسای نوشین از من بیشتره ، من هر ماه پولمو یه قد دامن میخرم ، مامان برام میدوزه ، مثل تو حروم نمی کنم یا تو شکمم بریزم.
-خوب من این آهنگ ها رو دوست دارم ، ظهر که از مدرسه تعطیل می شم ،نوار فروشه صداشو بلند کرده ، تو خیابون رقصم میگیره ، نمیدونی چه استریویی دارند.
-دیوونه مرده ریشتو شناخته ،
-حالا این دفعه این کارو کردم دیگه نمیخرم الانم پشیمونم تا آخر ماه پول ندارم ، بهم قرض میدی.
-به همین خیال باش ، تو بری غر بدی ، پولای من تموم شه ، من تازه میخواستم ازت پول بگیرم .
-راست میگی ، اگه این نوارو پس میگرفت بخدا پسش میدادم .
-ازاین به بعد پولاتو تا آخر ماه نگه دار آخر ماه چیزی بخر ، که ماهیانه جدیدت اقلاباشه .
– چه جالب چرا به فکر خودم نرسید.
پنجره اتاق رو به حیاطی بزرگ بود، تراسی با سنگ سفید مقابل ساختمان قرار داشت که مقابلش باغچه ای پاسیو مانند ، مملو از رز های رنگارنگ بود ،بعد صحن موزائیک شده حیاط قرار داشت و دوباره یک باغچه بسیار بزرگ که قسمت بالایی آن با سطحی شیب دار از قسمت پایینی اش جدا شده بود ، از درخت های گوجه و سیب و گلابی و به ، گیلاس و آلبالو دور باغچه کاشته بودند ، در وسط سطح بالایی باغچه درخت بید مجنون زیبایی با شاخه های جوانش سر خم کرده بود . بوته های گل رز با فاصله خود نمایی میکرد. دربهای ورودی، درب ماشین رو و درب مخصوص رفت و آمدها بود ، تاب و الکلنگی در ضلع شرقی خانه قرار داشت که همیشه لیلا از سرو کولش بالا میرفت ، خودش را روی تاب کش و قوس میداد . تصور میکرد نادیا کومانچیه . در بیرون از خانه و با یک ساعت پیاده روی به کوه های بلندی میرسیدی که تقریبا ضلع شمالی شهر محسوب میشدند ، نوک دو تا از آنها از پنجره اتاق پیدا بود، منظره چهار فصل ، زیبا بود ساختمانها نمایی ویلایی داشت . شهرکی جوان و طراحی شده. با قدمتی کمتر از ده سال یک سال بود که خانواده لیلا به این خانه نقل مکان کرده بودند ، که حومه شهر محسوب میشد ،ساختمانهایی با عرصه زیاد متعلق به پرسنل ، پدر لیلا مرد جوانی بود که همیشه ظاهر آراسته ای داشت ، کت و شلوار های اتو کشیده با کراواتهای رنگارنگ و کفش های واکس زده . او در حرفه خودش متخصص بود . عصر همان روز مقدمات آمدن عمه الهه و دخترش کم کم چیده میشد، مادرش زن جوان و مهربانی بود که توانسته بود با شش خواهر شوهر و مادرشان طوری کنار بیاید که همه در وهله اول فکر میکردند ، دخترشان است ، در آن خانه صدای جرو بحثی شنیده نمیشد، علی برادرشان سه سال از لیلا بزرگتر بود.
از اتاق بیرون رفت ،پدرش در اتاق نشیمن روی کاناپه نشسته بود و در حال خوردن سیب بود. فضای اتاق نشیمن با یک پارتشن سفید از اتاق پذیرایی جدا شده بود ، کف پوشهای سفید و قزمز با مبلمان طرح کلاسیک همخوانی داشت . فرش های دستباف لاکی رنگ به خانه گرما میبخشید .
لیلا لبخندی نثار پدر کرد.
-سیب میخوای برات پوست بگیرم ،
-داری میای اون مجله رو هم بده به من.
-بابا برام یه انشا در باره وطن مینویسی ،
-راجعب وطن
-پدر با علامت سر جواب مثبت داد ، برو دفتر تو بیار با هم بنویسیم .
-می شه بعدا الان نه، میخوام به مامان کمک کنم ، پس کی میرید دنبال مانجان و آقاجون
-قراره واسه شام بیارمشون ، باید برم دیگه ، یک دو ساعت دیگه.
مادرش در آشپزخانه مشغول سرخ کردن پیاز بود، آشپز خانه بزرگ و جادار با کابینت های فلزی سفید رنگ که با یک دریچه کوچک به اتاق ناهار خوری راه داشت . این دریچه و ارتباطش با سالن پذیرایی برای لیلا دوستداشتنی بود.
از تو یخچال شیرینی برداشت ، عاشق نارنجک بود.
-من ظرفها رو میشورم تمام آشپز -خونه رو هم تمیز میکنم.
-مامان شام چی داریم ؟
-استامبلی پلو
-من سالاد و خیار و گوجه درست کنم؟
-نه ،فقط گاز و تمیز میکنی؟
-باشه .
شیر گرم آب و باز کرد ، اسکاچ و برداشت خواست با مایع آغشته اش کند ، با در گیر شدن دست چپ ، نافرمانی عجیبی را حس کرد البته طی چند روز قبل تغییراتی را لمس کرده بود اما به این شدت نبود، دستش دستورات مغز را اجرا نمیکرد،
پرشها و بی حسی ها را توام داشت . از چند روز قبل برای بستن دگمه ها مشکل داشت و از خواهرش کمک خواسته بود، نوشین به او گفته بود قراره تا چند سالگی خودت را لوس کنی . استکانها را آب زد آنهم با یک دست .گاز را هم تمیز نکرد. اگر آنها میفهمیدند چه اتفاقی می افتاد. نمی خواست جوّ شاد خانه را بر هم زند ، همه حتی علی هم منتظر آمدن عمه و مهمانها بودند، شادی با صدای گریه نوزاد در خانه طنین می انداخت ، او در فکر بر هم نزدن اوضاع بود. باید تا جای ممکن پنهانش میکرد ، این آخرین تصمیمش بود. سراغ بید مجنون رفت ، جایی که همیشه قهرمان داستانهای خیالی اش بود، گاهی مدلی زیبا برای ژورنال لباس ، گاهی دونده ای صاحب مدال ، گاهی تنها یک سقا و همزبانی برای آب دادن به درختان ، اما آن غروب پنج شنبه مُهری از یک ناتوانی بر پیشانیش میخورد، از این شدت نافرمانی دستش خجالت میکشید و مدام آنرا در پشتش پنهان میکرد. دیگر رویش نمی شد در ذهنش خیال قهرمانی را دنبال کند. دلهره گرمای داغی بر تنش ریخت. با غمی متفاوت وارد اتاق نشیمن شد. در برابر ابراز احساسات پدر وقتی لپش را می کشید ، لبخندی زورکی تحویل داد.
-میای با هم بریم مانجان و آقا جونو بیاریم .
-باید برم گاز و تمیز کنم.
یادش نبود مهارتی نمانده و با سرعتی باور نکردنی نیمی از اتکایش دود شد و هوا رفت .
-بابا به فریبا بگو وقتی میاد کتاب پوست خر و هم بیاره ، اونجا مونده.
فریبا عمه اش بود ، آخرترین آنها با چشمانی درشت به رنگی آبی دریا ، موهایی قهوه ای پر رنگ صاف فقط چهار سال از او بزرگتر بود . با خود فکر میکرد اگر به فریبا یا نوشین بگویم آنها با خبر کشی های خود همه چیز را خراب میکنند. از فکر انعکاس این تغییر در ذهن کودکانه اش وحشت زده بود.مامان بلوز کشباف خوشرنگی پوشیده بود و رژ قرمزی زده بود، با پوست گرمش همیشه آغوشی پر از مهر برایش بود ، اما آن روز از انزوایی خاص مملو بود.
-گازو تمیز نکردی ، یادت رفت ؟
-نه الان برم؟
-نه بذار آخر شب ، الان چهار شعله اش روشنه.
از این دست و دلبازی مادرش استقبال کردو به تختش پناه برد. در گرمای زیر پتو ملحفه شده ، در خوابی سنگین فرو رفت ، با صدای بوق ماشین پدر مثل فنر از جا پرید ، به سمت در رفت و مادر بزرگش را در آغوش گرفت ، مادربزرگ طبق معمول چادرش را برای تا کردن به آنها داد، و این رسم از قبل میان آنها بود، نوشین گفت خودم تا میکنم ، تو چادر و خاکی میکنی، لیلا یک لحظه به خاطر آورد که نمیتواند این کار را انجام دهد، دو قدم به سمت عقب ، خود را دور کرد، ودوباره بار سنگین غم را بر دوش کشید ، سینی چایی دیگر اصلا کار او نبود، با این وجود وقتی مادرش خواست سینی را به او بدهد ، سریع از آنجا بیرون رفت ، دستشویی آنها در حیاط خانه بود، و او به این ترتیب از این کار خود را رها کرد. سعی کرد آنجا خود را بیشتر معطل کند.
فریبا و نوشین با هم برنامه رنگارنگ را میدیدند، علی با آنها دعوا میکرد، او دوست داشت سریال مرد شش میلیون دلاری را ببیند،
-مامان به این نوشین یک چیزی بگو ، همش دوست داره رنگارنگ و ببینه هفته قبل هم نذاشت من سریالم و ببینم.
-خودتون با هم کنار بیاید .
-مامان ستار یه آهنگ قشنگی خونده،
-من قرعه کشی میکنم هر چه در اومد باید قبول کنید، نوشین تو چی دوست داری ؟
-رنگارنگ
– تو هم مرد شش میلیون دلاری
روی کاغذ نوشت و مقابل آنها گرفت از لیلا خواست که یکی را بر دارد،
-مرد شش میلیون دلاری
پدر بزرگشان مرد مهربانی بود ، و همیشه با لیلا نون بیار کباب ببر بازی میکرد، لیلا با دیدن خنده های پدر بزرگ یاد بازی اش افتاد و فهمید باید فاصله اش را حفظ کند.
سفره شام را پهن کردند ، و تقریبا آن شب هم به خیر و خوشی گذشت ، فردا عمه از بیمارستان با شوهرش می آمد.
رخت خواب ها را پهن کردند.
جای فریبا را در اتاق دخترها انداختند.
فریبا همیشه دوست داشت پدر و مادرش مثل برادرش جوان میبود ، ولی برادر آنقدر مهربان بود که کمبودهای خواهرانش را جبران میکرد .
لیلا در رخت خوابی کنار فریبا خوابید و با خود فکر میکرد، آخرین باری که مریضی و بیماری بختکش را روی خانه انداخته بود ، سال قبل موقع بیماری پدر بود، که همه میگفتند از اعصاب است ، شاید هم مربوط به قلبش می شد ، با رفتن به بیمارستان و غیبت پدر و مادرش ،چند روزی مادر بزرگ سمت مادریش برای مراقبت از آنها آمده بود، با شیطنت علی برادر بزرگش ، مادر جان حسابی با نی قلیان از او پذیرایی کرده بود.
وقتی آنها از بیمارستان آمدند وبا شنیدن این داستان ، مادرش گفته بود ، نمیدانستم با قلیان پسرم را سرخ میکنی .آنها مدتی از هم دلخور بودند. لیلا با خود فکر میکرد آن دلخوری تقصیر خبر کشی های ما بود. البته بعد از مدتی بروی هم نیاوردند و فراموش کردند. از همین تجربه میترسید ، به کسی اعتماد کند ، حتی فریبا
او به همه اتفاقها فکر میکرد، و با مهارتی خاص همه را بهم ربط میداد. درون ذهنش گاهی سوال ، گاهی جواب ، حتی فریبا هم فهمیده بود لیلا ناراحت است .
-با علی دعواتون شده،
-نه
-پس چرا ناراحتی
-نه من که ناراحت نیستم ،کتابم و آوردی،
-تو کیفمه
-برام یه قصه میگی؟
-یکی از کیهان هفتگی ها تو بیار باهم بخونیم ،
-من همشو خوندم .وقتی میرسه تا آخر شب تمومش میکنم ، حتی جدولاشو
-پس بخواب
-شب بخیر
لیلا از هر سمت میخوابید خوابش نمیبرد، اما دستش آرام بود ،هر موقع میخواست چیزی بر دارد ، از کنترلش خارج میشد. آرام از کنار فریبا به داخل تختش رفت و نفهمید تا کی بیدار بود.
فردا هم به نحوی گذشت عمه الهه با نوزادش آمد، بیتابانه از دور آنها را نگاه میکرد ، فردا ظهری بود، قبل از رفتن به مدرسه لیوانی را به خطا با دست چپ گرفت و لیوان افتاد و روی کف پوشهای آشپزخانه هزار تکه شد ، تازیر کابینت ها رفت ، مادر انتظار چنین رفتاری را اصلا نداشت ، مدتها بود چیزی در خانه نشکسته بود، از حرصش اورا از رفتن به مدرسه منع کرد.
-امروز حقی که به مدرسه بروی ، نداری، برو بیرون تو حیاط تا نبینمت.
– مامان خودم جمع میکنم ،
-برو پا برهنه ای ،
-مامان بزار برم ، از دستی که نکردم ،
-فعلا برو تو حیاط
وقتی روی تراس خانه نسشته بود ، از رفتار مادرش تعجب میکرد، سابقه ای چنین عصبانی از او در ذهنش نبود،
علی از مدرسه آمد و پرسید
-چرا اینجا نشستی؟داری گریه میکنی ؟
-لیوان از دستم افتاد و مامان گفته نباید برم مدرسه.
علی رفت داخل و وقتی برگشت گفت :
-من ضامنت شدم برو حاضر شو تا دیرت نشده.
فقط پوشیدن جورابها و بستن دگمه منگنه روپوش وقتش را گرفت ، موهایش را دورش ریخت و بدون خوردن غذا از خانه بیرون رفت . تا مدرسه را یک نفس دوید. فقط صف ها را از دست داده بود. چند روزی به این ترتیب گذشت ، و او تقریبا با درسهایش سرش را بند میکرد. دستش به نظر بد تر هم شده بود. برای همین واقعا وحشت زده بود. یکی از شب هایی که عمه و دخترش آنجا بودند علی در خانه نبود . مادرش به او گفت: از سوپر محل تخم مرغ وسه شیشه نوشابه بخرد .خریدهای خانه از سوپر مارکت سر کوچه بود ، سوپر مارکت هم شامل غرفه های قصابی ، تحریر، لبنیاتی ، خواربار و حتی خرًازی بود ، صاحب سوپر مردی قوی هیکل با چشمهایی از حدقه در آمده ، خشک و عصبی و بدون روح بود، اما لیلا با همان سن کم قلقش را بدست آورده بود و هر بار طوری اورا به خنده می انداخت. اما خنده ای بدون ادای کلمه ای، همیشه لیلا با خودش فکر میکرد یک روز او را وادار به مصاحبت خواهد کرد، آن شب برای خرید نوشابه و تخم مرغ ، چقدر عذاب کشید . با خود فکر کرد برای سالم رساندن آنها باید به چه نحوی عمل کند ؟
نوشابه ها را که حتما باید با دست راست بر میداشت ، شکستن نوشابه ها و تخم مرغها هر دو غیر ممکن بود، هر طور شده باید آنها را سالم به منزل میرساند .
اول شیشه های نوشابه را از مغازه بیرون آورد و روی پله های سوپر گذاشت بعد نوبت تخم مرغ ها شد .
از جلو چشم فروشندگان که دورشد ، کلاه سرش که از پوستین بود و دو دسته بلند برای گره زدن مقابلش داشت را از سرش برداشت .
سرمای زیاد کوهستان را تحویل نگرفت ، بسته تخم مرغ ها را درون آن گذاشت و دسته هایش را با زیر بغل چپ که هنوز کمی تحت کنترلش بود محکم نگه داشت و نوشابه ها را با دست راست برداشت .
از پله های سوپر مارکت پایین آمد و با احتیاط وارد خیابان شد .
یک کوچه را که طی میکرد به خانه میرسید .
تازه به اول کوچه رسیده بود ، صدای شکستن تخم مرغها بر سرش آوار شد .
افتادنشان را اصلا حس نکرده بود .هیچکدام از شش تخم مرغ شام کوکو سالم نمانده بود .
ناچار با همان نوشابه ها به خانه رسید . دلش مثل سیر و سرکه میجوشید ، مانده بود چه دروغی تحویل دهد، پایش در علفهای نمدار فرو میرفت .چراغ های کوچه سوسو میکردند، دلهره داشت .
– پس کو تخم مرغها
از ترس عصبانیت مادر که آن روز ها بیشتر حسش میکرد ، گفت:
-سگی دنبالم کرد ، زمین خوردم و تخم مرغ ها شکست . هرگز مادرش نپرسید نوشابه ها پس چرا سالمند؟
-مادر دندانها را روی هم فشرد و سعی میکرد حس عصبانیت کمتری را بروز دهد ، فقط نتوانست از تاباندن گوشش خود داری کند. کتکهای نخورده تا آن روز را تجربه میکرد .دوباره به او پول داد .
– برگرد و دوباره بخر، سریع تخم مرغها را برسان. الان شام دیر میشود، اینگار پدرش باز هم ماموریت بود.
با دویدن سریع به سوپر محله رسید .
خدا را شکر پاهایش سالم بود. وقتی خوشحال تخم مرغ ها را در دستش دید ، کیف کرد. او هرگز به سگهای آن حوالی عادت نکرده بود.
وقتی به عقب بر گشت دید واقعا سگی پشت سرش آرام آرام می آید .
تخم مرغها مهمتر از خودش بودند با همان بچگی حس کرد باید تخم مرغها را نجات دهد .
تلی از خاک بنایی کنار ساختمانی در کوچه بود.
تخم مرغ ها را گوشه ای در آنجا قرار داد .
مردی از روبرو می آمد و در تاریکی شب صورتش دیده نمی شد. با بیاد آوردن صورت مادر شروع به بیتابی همراه با گریه و کمک کرد . همسایه بود.
– لیلا تو هستی.
– این سگ دنبالم کرده و من میترسم .
-بیا من تو را میرسانم .
-صبر کنید تخم مرغ ها را بر دارم .
او را تا خانه رساند . وقتی داخل خانه شد نفس راحتی کشید .
بدون خوردن شام آنشب هم خوابید. همکلاسش تغییرات دست او را حس کرده بود ، اما سوالی نپرسید . خانم محمدی با آن قد بلندش و صورت جدی وخالی از هر تبسمی ، وقتی وارد کلاس میشد ، جسارت هر شیطنتی را از دانش آموزان می گرفت.
– بر پا ، برجا .
تخته باید تمیز و مرتب میبود ، که اگر نه، تکلیف اضافه میداد.
آن روز خانم محمدی دامن تنگ سبز رنگ و بلوز نباتی و و کت جلو باز هم رنگ دامنش پوشیده بود . معمولا کفش های تختی می پوشید که شماره آن زیاد بود. وقتی میگفت مشقتان را روی میز بگذارید ، با دلهره همه دفترها روی میز بود. از آن معلم هایی نبود که بفهمند کدام دانش آموز را بیشتر دوست دارد. برایش این یکی با آن یکی فرق نداشت . هرگز بیاد نمی آورد خانم محمدی برای کسی تفاوتی قایل شود.
دستانش همه سطح دفتر را پوشانده بود با خود فکر میکرد ، لابد هیچ انگشتر سایز انگشتش پیدا نشده که دستش کند، از مشق او گذشته بود و با امضای خوب استش ، خیالش را از تکلیف آنروز روشن کرده بود. اما معلوم نبود مینا حیدری در مشق هایش چکار کرده بود که خانم محمدی را سرمیز آنها نگه داشته بود. تا خط به خط مشقش را بخواند.
– مشقهایت را جا انداختی .
او در افکار خود غرق بود.
خانم محمدی بیخود به کسی کار نداشت درسش ، را میداد و میرفت. آن روز جای مینا حیدری را عوض کرد و تا یک ماه به آخر کلاس فرستاد .
هر روز زنگ تفریح وارد سالن بزرگ و طویل مدرسه میشدند. یکی از ناظم ها خیلی بد اخلاق بود و با خط کش بلندش در حال ضربه زدن به بچه هایی بود که میدویدند و جیغ میزدند. وقتی در حیاط مدرسه بازی میکردند اینگار در کوچه بودند .
صحن بدون سنگ فرش اما آسفالت حیاط مدرسه ، نظم و ترتیبی وجود داشت که هرگز دانش آموزی از حصار بی دیواری مدرسه رد نمی شد . زنگ بعد همان روز ساعت دیکته بود، اگر ده تا بیست پشت سر هم میگرفتند، برای تشویق به دفتر مدرسه معرفی میشدند و در آنجا از اتاق جایزه ها، جایزه بر میداشتند. او تا آن زمان ترتیب بیست هایش را رعایت کرده بود ، وقتی برای دیکته آماده می شدند هر کسی خودش مراقب بود که دوستش از روی او نگاه نکند، کیف هایشان را وسط میز میگذاشتند تا فرصت خطا را از دوست خود بگیرند . آن ساعت به خاطر تعداد بیست ها برایش خیلی مهم بود. باید دقت کافی را میکرد ،خانم محمدی با همان چهره خشکش برای خواندن دیکته به در باز کلاس تکیه داده بود و معمولا هر جمله ای را دو بار شمرده تکرار میکرد. قدش فقط کمی از در کوتاه تر بود. جمله را تکرار میکرد کیف نارنجی ماندانا شاهرودی که همیشه از قشنگی برایش جالب بود را وسط میزگذاشتند .
با دست راست شروع به نوشتن کرد ، سمت راستش چسبیده به دیوار بود. نمره بیست در نظرش هدف شده بود. خدایا چه اتفاقی افتاد! دست چپش بی اختیار به کیف ماندانا خورد و افتاد. و سر وصدای زیادی بر پا شد. نگاه خانم محمدی طوری بود که تعجبش را در دم حس میکردی ، تعجب از اینکه بالاخره کاری کرد که او انتظارش را نداشته باشد. با دست راست همچون کودکی دست چپ را در آغوش گرفت ، محکم میگرفتش ، باز با نیرویی میخواست از دستش بگریزد ، هیچ مهاری نداشت .مراقبت آن مدت میرفت تا از بین برود و رازش بر ملا شود. رازی که مدتی بااو زندگی میکرد. خدا میداند برای موقع جوراب پوشیدن یا بستن دگمه های لباس مدرسه و یا بستن موهایش پشت سر یا کارهای خانه چقدر در عذاب و اذیت بود . و با چه مهارتی در آن سن توانسته بود مانند لکه ای از جذام آن را مخفی کند .
با خود فکر میکرد:
مگر من با تو مهربان نبودم ، دست عزیزم تو را چه میشود . منکه این نا آرامی های تو را تا امروز مخفی کرده ام، با اینکه مانند غمی خیلی بزرگتر از قد نه ساله ام بجانم افتادی ، چرا امروز ترتیب نمره های بیستم را خراب کردی .
کلاس حسابی به هم ریخته بود ، بعضی از بچه ها فرصت پیدا کرده بودند از روی کتاب غلطهایشان را درست کنند. و او با درک همه درماندگی از بر ملا شدن تهاجم دست چپ ، باید غصه ترتیب بیست های دفتر را هم میخورد .
موها را مدتی بود دیگر نمی توانست پشت سر ببند برای همین روی نیمی از صورتش را گرفته بود . برای اینکه صورت خانم محمدی را ببیند با دست راست موها را پشت گوش محکم کرد. برای اینکار دست چپ به شانه دوستش خورد. نگاه خانم محمدی هر لحظه تعجب بیشتری را نمایان میساخت قلبش از شدت تپش و گناه از این همه بی نزاکتی و بی ادبی دست، سخت بر سینه اش میکوبید .
-چه خبرته ناظری . چرا کلاس را بهم ریختی .
با تمام هنر تهاجم دست را همچنان مخفی میکرد .بادست راست اشکها را پاک میکرد . فقط گفت :
-ببخشید خانم دیگه مواظبم . خانم تو رو خدا بذارید دیکته رو بنویسم بیرونم نکنید .
اما او شاید اصلا علت اصلی این بهم ریختگی را نفهمیده بود. از کنار پارچه روپوش مدرسه میکشیدش و از نیمکت خارجش کرد.
– نظم کلاس را بهم زدی برو و خودت را به دفتر معرفی کن . زنگ تفریح خودم میام.
صدای فریادش بر سر کلاس ، آن وقتی که با تمام ناتوانی از سالن به سمت دفتر میرفت شنیده میشد ، مرتب ،دقت کنید ، درست بشین .
اشکها پر از هق هق بود . اما میدانست تا رسیدن به دفتر باید سرو صدا نکند . واقعا نه ساله بود ؟ با خود فکر میکرد، آنها اگر بفهمند دستم این شکلی شده و به مامان و بابام بگن چیکار کنم . چقدر سعی کردم از چشماشون خودم و قایم کنم . آن روز که عمم میگفت پستونک بچه اش را بشورم وقتی تو دست راستم ظرف بود و او انتظار داشت با دست دیگه پستونک وبگیرم ، من چقدر سریع و با سرعت ظرف را گذاشتم روی میز و با دست راستم پستونک را گرفتم ، دویدم و شستمش و نگذاشتم آبروی دستم بریزد ، با آنکه آن روز عمه ام خندید و گفت واقعا این حرکت از تو بعید بود.
امروز تو …خدایا چرا کمکم نکردی. چرا گذاشتی کیف به آن بزرگی ماندانا بیافتد و این همه خرابکاری….. اقلا در دفتر خانم مدیر کمکم کن نذار اونها بفهمند که این دستم دیوانه شده ….اشکها رهایش نمی کرد، با یک دست بدون دستمال کاغذی و بدون سر و صدا چه منظره ی زشتی، مجبور بود، برای پاک کردن از آستین استفاده کند. دیگه تقریبا رسیده بود به دفتر مدرسه ، پاها توان داخل شدن نداشت . تق تق به در دفتر زد و برای وارد شدن به این شکل اجازه گرفت . بفرمایید . وقتی معلم ذخیره و ناظم ها او را دیدند با دیدن چشم گریان تقریبا به سمتش نیم خیز شدند.فکر کرد کاشکی این اشتیاق برای هر چیزی بود جز موضوع دست . خانم فرهادی که یکی از ناظم های خیلی خوشگل مدرسه بود و بچه ها همیشه از اینکه دور و برش باشند لذت میبردند ، با چشمان خیلی روشنش پرسید ،
-چی شده ناظری چرا گریه میکنی .
– دل دردی ، شیر صبح اذیتت کرده.
به دیوار تکیه داد و دست را محکم بین خود و دیوار فشار میداد و با دست راست انگشت را بشکل اجازه بالا گرفته بود . گریه ها که دیگر شدت پیدا کرده بود و نمی توانست راحت صحبت کند . بریده بریده میگفت
– خانم اجازه ، خانم محمدی گفتند بیام اینجا .
-واسه چی تو که خیلی دختر خوبی هستی ، مگه چیکار کردی .
-اجازه خانم کیف ماندانا شاهرودی افتاد . تقصیر من بود . خانم محمدی دیکته میگفت .
-خیلی خوب من از خانم محمدی میخوام ایندفعه چون تو دختر منظمی هستی ، نادیده بگی… ،
صحبتش را قطع کرد پشتت چی قایم کردی ، دستت را نشون بده ببینم .ای خدا …دست دیوانه را در دستش گرفت که مثل برق از تو دستش میخواست فرار کند . هق هقش واقعا بلند شده بود.
– چکار میکنی ناظری، آروم باش ،
او ادامه داد :
-خانوم من آرومم ، دستمه ،
-دستت چیه
– خانوم دستم تکون میخوره ، من نمیخوام اینطوری بشه ، خودشه.
خانم فرهادی او را چسبانده بود به شکمش و او با یه دست دور کمرش را گرفته بود و گریه میکرد . اشکاشو با بلوزش پاک کرد . همه بغض های قورت داده آن مدت را بیرون ریخت .
-خانوم چند وقته دستم اینجوری شده.
خانم فرهادی فهمیده بود چه بلایی سرش آمده .
-دکتر چی گفته .
– خانوم دکتر نرفتم چون کسی نمیدونه.
-چه دختری واقعا باید تنبیه بشی ، نگفتی یه عیبی پیدا کنی ، اگه دستت دیگه خوب نشه چی ،
-خانم کامکار پرونده ناظری رو در بیارید به پدرش بگیم . خانم بهداشت رو هم صدا کنید .
– نه خانوم تو رو خدا به بابام نگید . بابام خیلی غصه میخوره . خانم خودش خوب میشه، تازه مریضیش خوب شده .
بقیه معلم ها هم اشکشون در آمده بود. یکی از معلمهایی که تا آن لحظه درس میداد آمد و گفت
– خیال ندارید زنگ و بزنید .
آنها آب قند درست کرده بودند . ولیلا روی صندلی به گوشه ای خیره بود.
صدای این زنگ برایش پایان همه محافظه کاریها بود. دیگر باید دل را بدریا میزد و صبر میکرد ببیند چه خواهد شد؟ از دست چپ ناراحت بود . با دستش قهر کرده بود و در دلش گفت:
– هر کاری دلت میخواهد بکن .
نسترن زراعتی
دختری زیبا در زندان عشق قید بود:
دختری بود با موهای بلند سیاه مشعشع ،چشمان میشی گرد آبدار. لبان لعل گون . دندان های صدفی .جلد سفید بی نقص . قدبلند رسا .
هر روز با آرزو ها در کنار دری منتظر دلبری خود بود .هر روز و هر شب . در بستر خواب به یاد دلبری خود بود .
هر قدمی که از کنار دری اتاقش رد میشد .او را میشمارید .که مبادا صدای پای دلبرم باشد .
سحرکه برمیخواست از خواب . فکر میکرد که ایا امشب عشق ام را خواب دیدیم ؟ یا خیر ؛
اگر بله بود .او را در ذهن خود چندین بار مرور میکرد.
یک شب که هنوز هوا بیرون تاریک بود . ستاره ها در زیر ابر سیاه پنهان شده بود. درخشش ماه نبود . همه جا سکوت کرده بود . حتی صدای باریدن نبود. برف میبارید .سردش بود . بخاری که در آن نفت میسوخت صدای ملایمی داشت . بوی زمستان نم نم باریدن فضای اتاق اش را گرفته بود. در اتاق که پنجره هایش طرف دریا بود حتی صدای دریا به گوشش نمیرسید. رنگ اتاقش و بستر خوابش با پرده های اتاقش صورتی بود. در همان شب به خواب عمیق فرو رفت !
خواب دیده بود .
که ؛
در قله بلند کوه است . زمین و اسمان رنگ سیاه و تاریک را به خود گرفته بود . در آن بلندی دلبرش ایستاده بود. آغوش خود را برای معشوق خود باز گرفته . وصدایش میزند . برایش میگوید که بیا . که دلم برایت تنگ شده .
دخترک که هنوز باور نداشت . با موهای باز پریشانش با عطر بدن زنانه اش ، با چشمان افسترده اشک بارش ،که ضربان قلبش تند تند میزد . شدت پیدا کرد دست و پایش میلرزید. زانوهایش توان ایستادن را نداشت.
نسیم عجیبی میوزید . روی موهایش . که موهایش را ژولیده کرده بود . بر دید چشمانش مزاحمتی ایجادمیکرد . تا مانع شود یار خود را درست ببیند .
دلبر خود را تماشا میکرد . سر و صورت زیبای داشت قامت بلند رسا . دستان لطیف ، آغوش گرم معطرت را از دور استشمام میکرد . لبخند ملاقم دلبرش . او را بیشتر آشفته تر میکرد.
که خود را دوان دوان با اضطراب خود را در آغوش یارهود پرتاب کرد.
اشک هایش سرازیر میشد .اهسته با ابخند تلخ که لبانش درمند و تشنه بود . از او پرسید.
چرا اینقدر وقت ها نیامدی؟
چرا من را تنها گذاشتی ؟
نکند من را فراموش کردید؟
شب روز هر دم و هر لحظه در انتظار تو استم.
بهار شد .
زمستان شد.
چندین پایزی را تجربه کردم .
اما تو هرگز نیامدی .
او اهسته خندید و گفت ؛
من دیگر نمیایم !
من حالا یاری دیگری دارم !
من را فراموش کن !
من دیگر دوستت ندارم !
دخترک فریاد زد گفت نه :
به شدت پرید از خواب .
ترسیده بود . بدنش خیس شده بود. بی اختیار اشک میریخت. صدایش بیرون نمیشد .گلوش بغض کرده بود .
دست پایش حرکت نداشت.
با خود میگفت . که من خواب دیدم ؟
نشود که این خواب من حقیقت داشته باشد ؟
نکند واقعاً از کسی دیگری شده باشد و من را فراموش کرده باشد ………؟
روز به روز در مخمصه عمیق رفت .
بیشتر و بیشتر ملول شده بود . درد های خود را با خود مبهم میکرد . که مبادا کسی بداند .
واقعا دیگر دیر شده بود .
روزها ، ماه ، و سال ها گذشت .اما خبری از یارش نشد .
حتی دیگر خواب هم ندیدش.
واقعاً او از کسی دیگری شده بود .
خود را در زندان عشق گم شده خود میدانست .مستغرق شده بود.
روز به روز بدنش خمیدهتر و خمیدهتر میشد .
درد سوزانی در قلب اش شعله ور بود .
حتی زبانش دیگر حرکت نداشت .که اسمی از عشق خود ببرد.
تا این که زندهگی اش پایان یافت . نعش بی روح اش را به خاک سپردن .
29 پاسخ
” آرزوهای یخ زده”
طاهر تصمیم گرفت برای پیشبرد حرفهاش درشرکتی معتبر، به شهر دیگری مهاجرت کند. بر تصمیمش مصمم و خشنود بود، اما همسرش پری، حس خوبی از این مهاجرت نداشت.
پری باچهره ای آشفته و موهای ژولیده که از زیر روسریاش بیرون زده بود، از اتاق به اشپزخانه و از آنجا به پذیرایی قدم برمیداشت.
از ورای هزاران پرسش ازخود و همسرش.
مثل مرغ سرکنده پروبال میزد که طاهر را منصرف کند. به او میگفت:”تمام زندگیمان اینجاهست، بچهها به این محل عادت کردند چه لزومی دارد که به آن شهر برویم؟”
اما طاهر اعتنایی نمیکرد و با هزاران وعده، پری را راضی به این مهاجرت کرد.
سرگردان به بچه هایش نگاه میکرد و برای آخرین بار تلاشش را کرد تا او در تمصمیمی که گرفتهاست تجدید نظر کند. اما هیچ تاثیری نداشت.
طاهر زودتر از هر روز بیدار شد، صبحانه را حاضر کرد، طبق روال همیشگی برای بچه ها نمیروی عسلی درست کرد، با سنگگ تازه و پنیر محلی که مادرش برایش فرستاده بود، اشتهای هرکسی را بر میانگیخت.
طاهر بعداز دو ساعت شروع به جمع کردن لوازمِ خانه کرد.
پری را صدا زد تا به او کمک کند،
اشکِ در مژگانش، درخشندگی چشم هایش راچند برابر کرده بود؛
اما نمی گذاشت آن قطره ها برسفیدی صورتش چکه کند.
دلش راضی به این مهاجرت نبود. به وعده های بی پروای طاهر نیز حس خوبی نداشت.
در چند سالی که باهم زندگی میکردند، از تصمیم های ناگهانی طاهر تجربهی خوشی نداشت و همیشه در انتها این تصمیم ها، به بن بست تهی میشد؛ اما به ناچار پذیرفت به مدت یک سال به شهر کوچک دیگری موقتا نقل مکان کنند. بچه ها در حیاط مشغول بازی بودند، خانهای که قرار بود تخلیه کنند، نوساز و باصفا بود. سختی های زیادی را متحمل شده بودند تا آن خانه را به اتمام برسانند. حیاطِ نسبتا بزرگی داشت، گوشهی حیاط یک درخت زردآلو که سایهی آن صبحهای رستاخیزی را برایشان به ارمغان می آورد. نسیم سعادت آن لحظه ها روح را با آرامش نوازش میکرد. عصر ها برای صرف چای و گفت و گو دورهم زیر سایهی آن درخت جمع میشدند.
پری بعداز بستن یک کارتون لوازم، درگوشهای از حیاط نشست و به معصوم بودن بچه هایش نگاه میکرد. بی رمق به جمع کردن اثاث خانه ادامه میداد که ناگهان علی ودخترش لیلا، باهم گفتند:” مامان گرسنمونه.
پری: خدایای من! الان با این وضعیت چی درست کنم.
+ بچه ها چی میخورین؟
_ از اون غذاهای چرب وچیلی!
+ اخه پسرم لوازم رو جمع کردم میشه حاضری بخوریم؟
_ اخ جون ساندویچ.
دست و دلش به کار و غذا درست کردن نبود.
هوا گرم و آفتابی بود. بچه ها مدام آب سرد میخواستند. پری یخچال را از پریز برق کشیده بود ، آب سرد نداشتند. بچه ها غر میزدند، پری سعی میکرد بچه ها را قانع کند تا با وضعیت فعلی کنار بیایند، که باصدای زنگ خانه بچه ها به سوی در راهی شدند. بعداز باز کردن در، مادربزرگ شان را با یک قابلمه ی پر از قرمه سبزی دیدند.
مادربزرگ با صورت چروک خورده و خال گوشتی که در لپ راستش بود و چشمانی که محبت درآن موج میزد، به نوه هایش سلام کرد و غذا را به دستشان داد. پری به استقبالش رفت.
+ مادر خوش امدی.
_ خداحفظت کنه مادر.
+ چرا زحمت کشیدی.
_ چه زحمتی، گفتم حتما وقت نکردی غذا درست کنی.
+ اره مامان ، اتفاقا بچه ها گرسنشون بود.
پری در حیاط سفره ای پهن کرد. بچه ها مشغول خورد ناهار شدند.
مادر طاهر نیز مثل پری راضی به این رفتن نبود، اما مرغ طاهر یک پاداشت، به هیچ عنوان از تصمیمی که گرفته بود منصرف نمیشد.
. نزدیک ساعت چهار بعدازظهر شد. ابرها، تیره تراز همیشه بودند، آسمان رنگ آبی همیشگی را نداشت. صدای سقف شیروانی یکی از همسایه ها خبر از باد شدیدی میداد، در هوا گردو خاک و برگ های خشکیده در هوا معلق بودند، با دیدن این صحنه ها پری بیشتر دلش گرفت. خدا خدا میکرد که معجزه ای شود تا این نقل مکان به آن شهری که محیطش را چندان دوست نداشت، به تعویق بیفتد.
اما میدانست،خیالیست باطل.
به اتاق خوابش رفت تا لباس هایش را جمع کند.
سردردِ شدید گرفت. قرص استامینوفن خورد. بعداز نیم ساعت کمی بهتر شد دوباره برخواست و تمام لوازم را در کارتون ها چید و اندکی از وسایلِ با ارزشش را در اتاقی گذاشت و در اتاق را قفل کرد، کلیدش را در کیفش گذاشت. با خود گفت: ” من که موقتا به آنجا میروم پس نیازی نیست ظروف های کریستالی و لوازم های لوکس را با خود به آن شهر ببرم.”
با تفکر این که دوباره به آنجا باز میگردد، به طاهر گفت:” چند کارتون اثاثیهمان را در اتاقی گذاشتم و درش را قفل کردم.
طاهر:” ایرادی نداره، کار خوبی کردی عزیزم، خانه ای که اجاره کردم چندان بزرگ نیست.”
تمام کارتون های بسته شده را در گوشهی حیاط چیدند و منتظر رسیدن کامیون باربری بودند. مادر طاهر که غم دوری فرزند و نوه هایش در چهره اش نمایان بود، با چارقد مشکی با گل های سفید، اشک های سرازیر شده از روی گونه هایش را پاک میکرد، طوری که کسی نفهمد.
بعداز یک ساعت کامیون رسید، ظرفیت بار تکمیل شد لحظهی خداحافظی فرارسید، سخت ترین لحظهی ممکن، برای پری و مادر طاهر.
پری با باری از اندوه راهی آن شهر شد.
دو برادرش و یک عمویش در آن شهر زندگی میکردند. هیچ وقت به دیدنشان به آن شهر کوچک نمیرفت.
همیشه آنها را به خانهی خودش دعوت میکرد.
ساعت هشت شب شد که به مقصد رسیدند و اثاثیهشان را در حیاط خالی کردند.
پری خانه را برانداز کرد. کوچک و محقر بود. رفتن از یک خانهی بزرگ و مجلل به همچین خانه ای
کابوسی بود که در بیداری پری میگذشت. بعداز چند لحظه درنگ از جا برخاست و با خود گفت:” حتما حکمتی در آمدن ما به اینجا هست.”
به خود امید میداد تا به خیرو خوشی این یک سال تمام شود.”
انگار نیرویی از آسمان نثار روح و جسمش شد.
شروع به تمیز کردن خانه کرد، اول اتاق خوابش را انتخاب کرد و از آنجا اثاثیه ها را چیدند. مثل خانه ی قبلیشان نبود و حتی شباهتی به آنجا هم نداشت. پری و طاهر تا ساعت چهار صبح تمام لوازم ها را چیدند. خسته و کوفته یک گوشه از خانه خوابشان برد.
روز بعد ساعت یازده صبح بیدار شدند، پری به طاهر گفت: بیدار شو برو سراغ کاری که بخاطرش به اینجا آمدیم.
+ باشه صبرکن خستگیمون در بره، میرم نگران نباش.
_ هرچه زودتر بری بهتره، من طاقت ندارم بیشتر از یه سال اینجا بمونما.
+ باشه چرا انقد نگرانی.
_ بخاطر تو و بچه هام.
بعداز سه روز طاهر در یک شرکت معتبر آموزشی، در حرفهی کارش استخدام شد. با جعبهی شیرینی به خانه برگشت، به پری گفت:
بفرما این هم شیرینی کارم.
+واقعا؟ فکر نمیکردم به این زودیا استخدام شی.
_ معلومه منو دست کم گرفتیا.
پری شیرینی ها را مزه مزه میکرد و میخورد. طاهر از دیدنش لذت میبرد.
قبول شدن در آن شرکت برای او حکم بزرگی داشت گویا مُهری بود برای ترقی کردنش.
در فکر راه اندازی شرکت کوچکی در آینده برای خود بود تا آدم های بی بضاعت را به کار بگیرد.
جوان ها درالویتش بودند.
برنامه های زیادی در سر داشت و برای همین به آن شهر مهاجرت کرده بود.
سر رشتهی خوبی در آن کاری که قرار بود گسترشش دهد داشت.
قراربود، روش و طریقهی آن کار را درآن شرکت معتبر آموزش ببیند. کار ها به خوبی پیش میرفت او ساعت هشت صبح تا پنج بعداز ظهر کار میکرد. حقوق چندانی نداشت، اما برای طاهر مهم نبود.
او با هدف بزرگتری به آن شهر و شرکت رفته بود. روز ها به خوبی سپری میشد. پری نیز کمی با محیط انس گرفته بود اما موقتا.
بچهها خوشحال بودند. طاهر بعداز برگشتن از سرِ کار یکی دوساعتی در اتاق مطالعه مشغول یادداشت برداری میشد. یک روز پری از او پرسید:” چرا خودت را در اتاق حبس میکنی؟ طاهر گفت: بخاطر یادداشت کردن اطلاعات شرکت و نحوهی پیشرفت در آن.
کارش غیر اخلاقی نبود فقط تجربه هایش را مرور و یادداشت میکرد.
نکته برداری، رمز گشایی از کارش بود.
رئیس شرکت که بسیار از پشتکار او راضی بود، حقوقش را چند درصد افزایش داد. طاهر، بخاطر افزایش حقوقش پری و بچه هارا به رستوران برد تا جشن کوچکی بگیرند.
بعداز سفارش غذا، چند میز آن طرف تر فردی، توجه طاهر را به خود جلب کرد، بعداز پنج دقیقه آن فرد نزدیک آمد.
طاهر باخوشحالی احوالپرسی کرد و گفت:” شهرام خودتی؟ چقدر عوض شدی، با اون ریش و کت و شلوارت نشناختمت، خیلی بهت میاد.” شهرام تشکر کرد و به آن ها گفت:” شما و اینجا ؟!
طاهر: موقتی امده ایم فقط برای یک سال.
شهرام با بذله گویی همه را مجذوب خود کرد.
بعدازخوردن شام، شهرام آن ها را به یک بستنی دعوت کرد و از آنها قول گرفت که حتما یک روز به خانه شان بروند. طاهر تشکر کرد و گفت: لطف دارید، شب خوبی بود به خانواده سلام برسانید.”
شهرام یکی از فامیل های دور طاهر بود.
او با چرب زبونی خود را به دیگران نزدیک می کرد.
صبح پری با صدای دعوای زن و شوهِرِ همسایه از خواب پرید. هرچه منتظرماند صدا قطع شود تا دوباره بخوابد اما نشد.
فریاد هایشان همچنان ادامه داشت.
پری بالشش را روی سرش گذاشت تا کمتر صدارا بشنود.
کمی بعد اوضاع آرامتر شد.
پری یک نفس راحتی کشید و سرش را بر بالش پرِ قویش گذاشت، اما دوباره با صدایی بلندتر از جا برخاست. صدای دست فروشان یکی بعداز دیگری به گوش میرسید.
رفت صورتش را شست.
طاهر درحال خروپف. بود.
حرص پری درآمد و با یک لگد بر بالشش او را صدا زد و گفت:
+ پاشو چقدر میخوابی.
_ بزاربخوابم.
+ من اصلا نتونستم بخوابم.
_ خب بخواب.
+ مگه این سرو صدا میزاره که بخوابم.
_ توروخدا بزار بخوابم خیلی خستم یه روز جمعه داریما رحمکن.
+ باشه بخواب.
پری حیاط را آب و جارو کرد. طبق عادتش دوست داشت صبحانه را در حیاط بخورد. هوای نسبت به روزهای قبلی کمی گرمتر بود و نسیم خنکی میکزید. پری هوس کرد در حیاط سفرهی صبحانهاش را بچیند. اما حیاط درختی برای سایه نداشت.
بعداز آب و جارو کردن، یک فرش کوچک از انبار بیرون کشید و زیر سایهای که به واسطهی دیوار همسایه در حیاط آنها افتاده بود پهن کرد.
سماور را روشن و سفره را چید. طاهر از پله های خانه پایین آمد، چشمش به آن سفره پهن شدهی زیر سایه افتاد، خیلی خوشحال شد. رفت پری را بغل کرد و گفت:” به به چه باسلیقه، این خانهی محقر با وجود تو چه باصفا و دلباز شده است.”
پری:” بس کن، خودت میدانی که از اینجا بودن راضی نیستم. ففط بخاطر تو تحمل میکنم، سعی میکنم در این مدتی که اینجا هستیم به ما خوش بگذرد، تا تو هم بهتر روی کارت تمرکز داشته باشی.”
به هم ابراز عشق کردند.
رفت آمد های شهرام بیشتر میشد.
روز چهار شنبه که طاهر از شرکت به خانه برگشت، پری را صدا زد و گفت:
+ بنظرت فردا شب خونواده ی شهرام رو دعوت کنیم؟
_ بزار یه چای برات بریزم بعد حرف میزنیم.
+ اره چای میچسبه بیار.
صدای قل قل سماور به گوش میرسید، طاهر این صدا را نبض خانه میدانست.
بعداز خوردن چای، تصمیم بر این شد که جمعه شب آنها رادعوت کنند.
پری، بعداز خرید کردن نزدیک خانه شد. با زنی خوش مشرب و چشمان آبی و لهجهی شیرین، روبرو شد. زن به پری خوش آمدگویی کرد. گویا درآن محل رسم بود به همسایه های جدید خوش آمدگویی کنند.
به پری گفت: “من همسایهی روبرویی شماهستم، اگر چیزی لازم شد خبرم کنید.” پری تشکر کرد و داخل خانه رفت.
جمعه از راه رسید.
+ شام حاضره؟
_ بله عزیزم، بکشم؟
+ اره خیلی گشنمونه.
بعدازخوردن شام طاهر شروع کرد به گفتن ایده وافکارهایش برای آینده.
پری و همسر شهرام مینا، بعداز شستن ظرفها، دور هم نشستند. مینا به پری گفت:” شهرام خیلی ازشما تعریف میکند”
پری: ایشون به ما لطف دارند.”
شهرام به ظاهر، طاهر را تشویق میکرد.
پری و طاهر، نهایت احترام را به همه داشتند.
آخر شب شد.
باهم خداحافظی کردند.
پری مثل روز های قبل از خواب صبحگاهی بی نصیب بود، به سرو صداهای کوچه عادت نداشت.
طاهر طبق معمول به شرکت میرفت.
شهرام با کار های مختلف، او را دنبال خود میکشاند.
شهرام : پسر چقدر کار میکنی؟ به کجا چنین شتابان؟.
طاهر: باید شب و روز کار کنم تا به نتیجهای که میخواهم برسم.
شهرام: زندگی را نباید خیلی سخت گرفت، هرچه تلاش کنی سختترمیشود.
طاهر: بنظر من تلاش کردن بهتراز درجا زدن است.
شهرام: به همین زودی ها میفهمی که سخت در اشتباه بودی.
طاهر: نه، من از کاری که میکنم اطمینان دارم و میدانم که به سرانجام خواهد رسید.
شهرام: فکر کنم زیادی خوش خیالی میکنی.
گاهی حرف های شهرام در ذهن طاهر میچرخید و ناخودآگاه مرور میکرد.
او روز به روز ، نسبت به پری و بچه ها.
حتی نسبت به کارش بی رمق میشد.
روزهای سخت در راه بود، پری احساس تغییر را در وجود طاهر میدید و از او دلیلش رامی پرسید.
اما او از جواب دادن طفره میرفت. پری چارهای جز سکوت نداشت.
او یک روز درمیان به شرکت میرفت، آن همه انرژی و پشت کاریاش گویا ته کشیده بود. حتی برایش مهم نبود که برای چه به آن شهر امده است.
رفتار طاهر پری را مضطرب و پریشان میکرد. حدود شش ماه از مهاجرتشان میگذشت. طاهر پله های ترقی را در حال سقوط طی میکرد؛ همان کسی که هیچ کس جلودارش نبود.
اما رفتن به آن شهر کوچک و رفت آمد با شهرام به طور باور نکردنی روی ایده و آیندهاش گویا تاثیر زیادی گذاشته بود. شب ها دیر به خانه برمیگشت، بد خلق شده بود، مثل درختی که در پاییز برگ هایش کم کم زرد شده و درحال ریختن باشند.
پری
بعداز تمام کردن کارهای خانه، رفت روی مبل قهوهای لم داد. تلفن خونه زنگ خورد، رییس شرکت بود و جویای حال طاهر شد، پری متعجب شد و پرسید: چرا حال طاهر را میپرسید؟ طوری شده طاهر چیزیش شده؟
رییس شرکت گفت:
زنگ زدم تا این را ازشما بپرسم،
چند روزی هست که شرکت نمی آید و گفت که تصادف کرده است، برای یک هفته مرخصی خواست و من هم زنگ زدم حالش را بپرسم.
پری از خجالت و تعجب عرق سردی بر پیشانیاش ظاهر شد، با لحن آرام معذرت خواهی کرد و گوشی را گذاشت.
به بچه هایش که در دنیای کودکی خود غرق شده بودند نگاه می کرد و منتظر طاهر ماند تا دلیل این کارش را از او بپرسد.
وقتی برگشت، پری به او گفت:”
راستی کارها چطور پیش میره همه چی رو به راهه؟
+ اره عزیزم چطور مگه؟
_ هیچی همینجوری پرسیدم.
+ چیزی شده؟
_ اینو باید از تو بپرسم.
+ چطور؟
_ چرا یه هفته هست که به شرکت نرفتی و به دروغ گفتی که تصادف کردی؟
+ کی بهت گفت؟
_ چیکار داری کی گفته جواب منو بده.
+ نخواستم به تو بگم گفتم غصه نخوری
_ اما دیدی که بدتر شد.
+ بخاطر مشکل برادرت
یک هفته هست که دنبال کاراشم.
برادرم؟ چیشده مگه؟
_ ازم نخوا که بگم، چون قسمم داده
+ لطفا بگو چی شده؟
_ خواهش میکنم به رویش نیار که به تو گفتم.
+ توکه چیزی نگفتی، تورو خدابگو نگران شدم.
_ هر وقت حل شد بهت میگم، لطفا توهم به کسی چیزی نگو.
سه شنبهای که بوی غم میداد از راه رسید.
هوا ابری بود. طاهر به اصرار پری به خانهی برادرش رفت تا از احوالاتشان با خبر شود.
طاهر از ترس فاش نشدن دروغی که ناخواسته برزبان اورده بود با کمی کلنجار به آنجا رفت.
پری خواست دوش بگیرد، انقدر در افکارش غرق شده بود ک متوجهی بالا بودن بیش از حد درجه آب گرم نبود.
رادیاتور گرمکن را چک کرد تا علت کار نکردن آب سرد را بفهمد درجهاش را تنظیم و همهی دکمه ها را امتحان کرد. بعداز چند لحظه کمی آب سرد از لوله ها ریخت.
رفت دوش بگیرد، ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید، آبگرم کن منفجر شد.
پری بدن و صورتش به شدت سوخت، صدای زجه آورش دل هرکسی را ریش ریش میکرد، معیوب بودن رادیاتور که گوشهی حمام بود، آن حادثه را رقم زد.
دختر شش سالهاش را صدا زد. لیلا که، شوکه شده بود. با گریه به سمت مادرش رفت اما نتوانست نزدیکش شود. حمام پراز بخارشده بود. پری به سختی زبان به حرف زدن گرفت و به دخترش گفت: برو دنبال پدرت، به او بگو چه اتفاقی افتادهاست لیلا که حس نهیبی داشت به مادرش گفت: پدر کجاست؟
پری: خانه داییات
لیلا با چهره ی غمناک و وحشت زده خانه به خانه دنبال پدرش میگشت. چند کوچه آنطرفتر، خانهی دایی ناصرش بود.
پدرش را آنجا دید، اما نتوانست بگوید که چه اتفاق افتاده است.
روبه روی پدرش نشست. در دلش آشوب بود.
ترس زبانش را بند آورده بود، تا اینکه یکی از همسایه ها خبر داد که چه اتفاقی افتاده است.
طاهر به همراه همسایه ها به محل حادثه رفتند.
مضطرب و پریشان نزدیک خانه شد. پری را گوشهی حمام دید. نزدیکش شد. وقتی سوختگی بدنش را دید، ترس و نگرانی تمام وجودش را فراگرفت. بعداز چند لحظه آمبولانس رسید.
راهی بیمارستان شدند پری نگاهش را به دخترش دوخت. لیلا نیز احساس گناه میکرد که نتوانست زودتر به پدرش بگوید که چه اتفاقی افتاده است. لیلا گریه کنان به دنبال مادرش دوید.
اما او را از مادرش دور کردند.
در گوشه ای از خانه نشست و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکرد و مدام خود را سرزنش میکرد.
ترس از دست دادن مادرش حس بدی به او داده بود.
بعداز ۱۰ روز از بیمارستان مرخص شد، و خوشبختانه صورتش هیچ آسیبی ندیده بود.
به خانه برگشت وقتی وارد خانه شد احساس عجیبی داشت.
طاهر بخاطر رسیدگی به همسرش ده روز مرخصی گرفت.
پری بخاطر بچه هایش سعی میکرد، زودتر خود را از بستر بیماری بیرون بکشد.
یک روز صدای بچههایش را شنید که میگفتند چقد هوس قورمه سبزی کردند.
پری کمی بهتر شد، اولین کاری که انجام داد، درست کردن قرمه سبزی برای بچه هایش بود. هرچه منتظر طاهر ماندند تا دورِ هم شام بخورند، اما او نیامد. حدود ساعت یک شب به خانه برگشت، با چهرهای خسته و پیشانیی عرق کرده، تمام هیکلش بوی سیگار میداد.
+ چرا انقد دیر کردی؟
_ با دوستم جای بودم تا بخودم امدم دیر شد.
+ باشهرام بودی؟
_ اره اونم بود.
+ چرا انقد پریشونی؟
_ چیزی نیست.
+ خودت خوبی؟ بهتر شدی؟
_ مرسی، امروز غذا درست کردم
+ خب خدارو شکر پس بهتری.
پری نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود.
از اتاق خوابش بیرون آمد.
طاهر روی کاناپه خوابیده بود.
پری فکر کرد خواب مانده است، صدایش کرد.
+ پاشو عزیزم، دیرت شد.
_ خوابم میاد بزار بخوابم.
میگم پاشو
+ توروخدا، ده دقیقه دیگه پامیشم.
_ باشه فقط زود.
پری به اتقاق رفت تا قرص هایش را بخورد، خواست کشوی پاتختیاش را یه کم مرتب کند، کشوی پایینی را باز کرد، یک جعبهی کوچک توجه اورا را جلب کرد، جعبه کادو را باز نکرده پیش طاهر برد و گفت:” این جعبه کادو چیست؟
طاهر دستپاچه شد و گفت:”
مال شهرامِ وقتی بیمارستان بودی یک شب به خانه مان آمد و جعبه را اینجا جا گذاشت.”
بعداز خوردن صبحانه، راهی شرکت شد و طبق معمول موقع ساعت کاریاش به خانه بر میگشت. پری فکر میکرد از خستگی کار حوصلهی بازی با بچهها رو ندارد. بعداز خوردن شام دخترش رو به طاهر کرد و گفت:” بابا، برام دوچرخه میخری؟
+ باشه بابایی.
_ اخ جون کی میخری؟
+ معلوم نیست.
_ تورو خدا بابا، زود بگو کی؟
+ به همین زودی.
طاهر بعداز چند لحظه به همه شب بخیر گفت.
پری متعجب شد که چه زود به اتاق خواب رفت.
دیر رفتن هایش به شرکت، پری را ترغیب کرد تا با مدیر آنجا تماس بگیرد.
پری زنگ زد از طاهر و کارش پرسید.
عذر خواهی کرد بابت مرخصی های طولانی مدتش؛ مدیر شرکت به او گفت:” طاهر یک ماهی هست که به شرکت نمیآید و کس دیگری را جایش استخدام کردیم.
پری با مکثی تشکر کرد و تلفن را سرجایش گذاشت.
گوشهای از خانه نشست، و به عکسهای روی میز خیره شده بود؛ ناگهان با صدای در، از غرق شدن در گذشته بیرون آمد.
پنجره را باز کرد خوشحالی بچه هایش از دیدن پدرشان را دید و آهی در دل کشید که اگر صدایی داشت به آسمان میرسید.
با سنگینیَ پنهان کردن حقیقت از او؛ به طاهر خوش آمد گویی کرد. نمیخواست آرامش نداشتهشان را به هم بزند، سعی میکرد سخن از حادثه و عاطفه نگوید. اما به دنبال فرصتی برای توضیحِ قانع کننده ای برای بی کار شدن او بود.
پری تلاش میکرد زاویهی دید و نقطه های کورش رابنگرد، اما تلاشِی بود بی ثمر.
پری نا امید نمیشد، به ضعف هایش غلبه و در دل به خدا توکل میکرد. روز بعد، زن همسایه با کاسهای آش رشته به خانهی پری رفت. پری از دیدن او خوشحال شد. بعداز صرف چای، زن همسایه رو به پری کرد و گفت:” راستی، وقتی نبودی، یکی دو بار زنی به خانه ات امد. پری تعجب کرد اما به روی خودش نیاور و گفت:” حتما زن شهرام بوده، نگران بچه هایم شده چون موقع رفتن به بیمارستان آنها را به او سپردم.
زن همسایه گفت:” همسر شهرام را نمیشناسم.
اما مشخصات آن زن مرموز را به پری داد.
وضعیت مالیشان وخیم تر میشد، صاحب خانه از عقب افتادن کرایه خانهاش گلایه میکرد. پری متوجه شد چند ماهی هست که اجارهشان عقب افتاده است.
بعداز آمدن طاهر از او در مورد کار و به تعویق افتادن اجاره سوال کرد
طاهر: جواب درست و حسابی نداد.
پری: ناراحت شد و به او گفت:” چرا به من دروغ میگویی؟ میدانم که بی کار شدهای، این راهم میدانم که جدیدا سیگار میکشی، حتی اجاره خانه راهم چند ماهی هست که پرداخت نکردهای.
+ میشه بگی چیکار میکنی؟
_ بس کن، به خودت مسلط باش.
+ مگه میزاری
_ مگه چیکار کردم؟
+ دیگه چبکارمیخوای بکنی؟
_ بس کن توروخدا حوصله ندارم.
+ ما برای چه به اینجا امدیم؟
طاهر: با سرِ افتاده گفت:” میدانم نیازی نیست یاد اوری کنی.
پری:” پس چرا انقدر بی تفاوت شدهای؟ حواست هست کم مانده مدرسه ها باز شوند؟ هنوز چیزی برای بچه نخریده ایم.
طاهر: درست میشود غضه نخور.
پری: مگر میشود که غصه نخورم.
طاهر همچنان بی رمق زندگیاش را سپری میکرد، گویا هدف و آرزوهایش بر باد رفته بود.
پری دوباره در مورد برنامهی زندگیشان از طاهر پرسید این دفعه جرو بحثشان شد، پری کاسهی صبرش لبریز شده بود، به طور ناباورانهای طاهر به پری گفت: ما اینجا ماندگار شدیم، باشنیدن این حرف و دیدن هیچ کوششی برای کارش، پری عصبانی شد.
طاهر : “خونهی مجللمان را هم فروختهام،
+ چرا بدون مشورت من خانه را فروختی؟
_ اگه بودی مشورت میکردم
+ مگه برای خوش گذرانی بیمارستان رفتم؟
_ بس کن دیگه
+ هروقت کم بیاری میگی بس کن
_ چِت شده؟ میخوای بیچارمون کنی؟
بعداز جروبحثشان. پری برای چند روز به خانهی پدریاش رفت، تا کمی آرام شود.
بعداز یک هفته به خانهاش برگشت، زن همسایه طبق عادات کنجکاویاش به استقبالش آمد. در حیاط روی قالیچهای نشستند، زن همسایه گفت:” میخواهم موضوعی را به تو بگویم، اما نمیدانم چهجوری بیان کنم، البته شاید سوئ تفاهم باشد.
+ بگو عزیزم، در نبود من چه اتفاقی افتادهاست؟
_ : بعداز ظهر دوشنبهی گذشته که همه خواب بودند، من هم در حیاط نشستم و مشغول کتاب خواندن بودم که ناخواسته، صدای حرف زدن همسرت و دوستش را شنیدم،
+ خب چی میگفتند؟
_ همین را بگم که دوست همسرت یک شیطان صفت است، سعی میکرد که زندگی شما رو خراب کند،
+ چطور؟
_ به همسرت میگفت، زنت ولت کرده رفته اصلا به فکر تو وبچه هایش نیست و تورا در بدترین شرایط تنها گذاشته.
+ خوب بعدش چی گفت؟
_ همسرت اول مقاومت میکرد.
اما دوستش تمام سعیش را کرد تا حرف های پلیدش را در مغز همسرت بنشاند، و در آخر به همسرت گفت:” با خواهر زادهام ازدواج کن.”
همسرت اول مخالفت میکرد و اجازهی تمام شدن حرف دوستش را هم نداد. اما دوستش با چرب زبانیِ او را سحر کرد و در آخر همسرت موافقت کرد و گفت:” رویاین موضوع فکر میکنم.”
با شنیدن صحبت های آن زن، اشک در چشمان پری جاری شد، به بچه ها و سختی هایی که در این راه کشیده بود، فکر میکرد.
تمام زندگیاش همانند فیلمی در ذهنش تصویر شد. غرورش شکست و عشقی که به هم داشتن را مثل پُل تَرَک خورده میدید.
سنگینی این غم، در دل پری آتشی به تمام سلول های بدنش انداخته بود. هرچند متوجه ی رفتار عجیب طاهر شده بود. اما خوش بینانه صبوری میکرد و مثبت اندیشی را در پی گرفته بود. دنیای عشق و آرزوهایش در یک چشم بر هم زدن درغباری گم شد.
عمیقتر به داستان زندگیاش فکر میکرد وباخود میگفت:” کجای زندگیام کم گذاشتهام تا چنین سرنوشتی برایم رقم بخورد.
چندساعتی با خود و خدای خود خلوت کرد. به بچه ها و آیندهشان فکرمی کرد، مخصوصا دخترش.
در تنگنای زندگیاش دست و پا میزد.
از خدا، یاری میخواست.
تمام این اتفاق برایش کابوسی بود که در بیداری میگذشت.
اما غافل گیری های طاهر هنوز مانده بود.
ساعت شش بعداز ظهر طاهر به خانه امد. پری را در حال مرتب کردن خانه دید، هم خوشحال شد و هم متعجب، به پری خوش آمد گویی کرد و حال پدرش را پرسید.
اما پری با کمی مکث جواب او را داد و با چشمانی پراز اشک، خودش را با کار های خانه سرگرم میکرد تا با طاهر روبرو نشود. نمیخواست تمام حرف هایی که شنیده بود را باور کند. به فکر پدر پیرش بود که وقتی دوباره به آنجا میرود چه بگوید تا پدرش غصهاش را نخورد.
اما هرلحظهای که میگذشت، ذهن پری آشفتهتر میشد. دیگر طاقت نیاورد و تصمیم گرفت شکهایی که به وجود آمده را شفاف سازی کند.
پری به طاهر گفت:” چند تا سوال از تو میپرسم باید قول بدهی که راستش را به من بگویی.
+ باشه بگو
_ من زن خوبی برات نبودم؟ یا مادر خوبی برای بچه هات؟
+ چرابودی
_ با دارو ندارت نساختم؟
+ چطور، اینا چیه میگی؟
_ بس کن همه چی را میدونم.
+ چی رو میدونی؟
_ لطفا بس کن و جواب منو بده.
+ همه ی این حُسن هایی که گفتی را داری، حتی بیشتر.
_ پس چرا این بلاها را سر من و بچها میاری؟
طاهر نگاهش را به زمین دوخت و به یک نقطه خیره شد و ابراز پشیمانی کرد.
از پری خواست که اورا ببخشد؛
پری: نمیتونم فراموش کنم.
طاهر: میدونم اشتباه کردم.
پری: سکوت کرد و رفت تو اتاق، تمام زندگی اش را در یک چمدان کوچک جمع کرد و به او گفت: تا حالا چیزی از تو نخواستهام اما برای اولین و آخرین بار از تو خواهشی دارم، عمری که به پای تو ریختم را در چمدان
پارت اول
مژگان نشاط
پارت دوم:
چمدانی جمع کردم و میروم، اجازه بده دخترم را با خودم ببرم. بعداز تمام شدن این زندگی تنها دلخوشیام وجود لیلا است.
+ چی میگی به خودت بیا
_ خوب میدونم که چی میگم ازت جدامیشم.
+ چت شده؟ چند روز رفتی خونهی پدرت کی پرت کرده؟
_ برات متاسفم که ذهنت هم نسبت به اطرافیانت مسموم شده.
+ تو هیچ کجا نمیری
_ چرا میرم لیلا رو هم میبرم.
+ چی شنیدی؟ که اینطور بهم ریختی؟
_ مهم نیست چی شنیدم، این که تورو شناختم کافیه.
+ مگه چی کارکردم؟ آش نخورده و دهن سوخته؟
پری نسبت به همه چی دلسرد شده بود. تنها دلخوشی که به او آرامش میداد دخترش بود.
پری به خانهی پدریاش رفت.
طاهر: وقتی سکوت خانه و نبودن لیلا را دید به خود آمد.
به دنبال پری برای معذرت خواهی و توضیح دادن رفت.
پری: دیدارش را قبول نکرد و تا شب که سر بر بالین گذاشت چیزی از گلویش پایین نرفت.
تا نزدکهای صبح بیدار بود و آخر با قرص آرام بخش کمی خوابید.
صبح با صدای فریاد لیلا از خواب پرید.
+ دخترم بیدارشو خواب میبینی
_ مامان من بابا رو میخوام
+ دخترم بابا اینجا نیست
_ تورو خدا بریم پیش بابا دلم خیلی براش تنگ شده
+ چه خوابی دیدی دخترم؟
_ خواب دیدم پدر تو خیابون انقدر دنبالمون کرد تا ماشین بهش خورد و همه جای صورتش پراز خون شد.
پری دخترش را درآغوش گرفت و گفت :”عزیزم خواب دیدی بابا حالش خوبه.”
اشک های لیلا را پاک کرد.
دو روز بعد؛ وقتی طاهر دوباره به آنجا برگشت، لیلا او را دید و آنچنان خوشحال شده که توپش را در جوب آب انداخت.
همدیگر را درآغوش گرفتنند.
پری نتوانست شادی لیلا را در آن لحظه بگیرد.
طاهر نزدیک پری شد، کنارش نشست و حالش را پرسید اما پری همچنان سکوت کرده بود، دستش را گرفت و گفت: خودم میدونم چه غلطی کردم اما این سکوت تو بیشتر عذابم میدهد.
پری: “نمیخواهدتوضیح بدهی، باید برای زندگیام یک تصمیم جدی بگیرم.”
طاهر: نه تو این کار را نمیکنی.
پری”: تصمیمم را گرفتم.”
طاهر: بخدا من هیچ خیانتی به تو نکردم، یک پیشنهادی به من شد اما من حتی نتوانستم فکرش را هم بکنم.
پری:” یعنی تو آنقدر اراده از خودت نداری که اجازه ندهی که دیگران برایت تصمیم بگیرند؟”
نمیدوانم چه شد به آنجا رسیدم که بقیه این اجازه رو به خودشان بدهند که در زندگیام دخالت کنند.
طاهر ازگذشته و اوایل زندگیشان گفت از آن همه عشقی که به هم داشتند، ملتمسانه از پری خواهش میکرد تا اورا ببخشد.
مرور خاطره های شیرین آن زمان دل پری را نرم کرد.
با هم آشتی کردند و به هم قول دادند که دوباره زندگیشان را از اول شروع کنند.
حتی عشقشان را.
پری روزهای خوبی که باهم داشتند را به یاد اورد.
او نمیخواست سرنوشت خودش و بچههایش را با اشتباه طاهر تباه کند.
پری تحمل نگاهای سنگین مردم به یک زن تنها را نداشت. تصورش هم برایش سخت بود. اما خواست زهرِچشمی از طاهر بگیرد. بخاطر همین یک فرصت دیگر به او داد.
تلاش خود را برای نجات زندگیاش میکرد. تا بعداز گذشت زمان احساس پشیمانی نکند
اشک هایشان را پاک کردند.
اما پری نمی دانست که طاهر موضوعی را از او پنهان کرده است.
چون به هم دیگر قول داده بودند تا با هم صادق باشند، بعد از چند روز طاهر این موضوع را با شرمندگی به پری گفت.
پری شک کرده بود اما نه به مواد، بلکه به سیگار.
وقتی موضوع را فهمید آن هم در زمانی که سعی میکرد زندگیاش را از نو بسازد، ناگهان احساس کرد یک بار دیگر دیواری از زندگی اش فروریخت.
این را بد اقبالی خود میدانست.
یاد عهدی که باهم بستنه بودند افتاد و با ملایمت رفتار کرد و گفت:”
این هم میگذرد باهم حلش میکنیم.”
طاهر از خوشحالی او را در آغوش گرفت و گمان نمیکرد جای دیگر چنین غنایی را تجربه کند.
او هم مثل پری روزهای سخت را سپری میکرد. سعی میکرد که دوباره سراغ مواد نرود.
به شدت اذیت و وسوسه میشد.
اما وقتی تلاش پری را برای بهبود زندگیشان میدید، پشیمان میشد.
خود را در اتاقی حبس کرد تا بتواند به طور کامل ترک کند.
حالش خوب شد.
از فروش خانهی مجللشان نصف پول مانده بود.
پری بی درنگ به دنبال خانهای برای خرید در همان شهر میگشت.
به بنگاه های متعددی میرفت. تا با آن مبلغ بتواند یک خانهی حیاط دار بخرند.
یک روز ساعت یازده صبح که طاهر با بچه ها دورهم نشسته بودند و فیلم نگاه میکردند، تلفن خونه زنگ میخورد، املاکی پشت تلفن میگفت :” خانهای خوب در محله ی مناسب با حیاط بزرگ برایتان پیدا کرده ام.”
پری و طاهر با عجله لباس های بیرونشان را پوشیدند و برای دیدن آن خانه راهی آژانس املاک شدند. پری ترس از اینکه با گذشت زمان و گرانی نتواند در آینده خانه ای بخرد،
همان خانه را معامله کرد. اما نیاز به باز سازی داشت و خوشبختانه مبلغی از پول مانده بود و با آن، خانه را بازسازی کردند.
بعداز دوماه به انجا رفتند.
پری باورش نمیشد در آن شهری که ازش متنفر بود، ماندگار شود.
تمام سعیاش را کرده بود تا درانجا نماند، اما نشد و برای همین حس پشیمانی و عذاب وجدان نداشت؛ ماندن درآن شهر را اقبالش میدانست.
با خوشی زندگیشان را درآن خانه دوباره شروع کردند.
اولین روزی که وارد خانه شدند،
پری از طاهر خواهش کرد که دیگر به هیچ عنوان با شهرام در ارتباط نباشد.
جمعه ای از بهار 1400. صبح سرخوش تنم را به پیچ چالوس مبدل می کنم و با صدای پرندگان هم مرز، کنسرت زیبای این بهار را با رایحه ی لبخند به در و دیوار می آویزم…. دلیل این خوشحالی هر صبح بی دلیل است اما یک امروز در خواب و بیداری چیزی در وجودم نقش بست… جلسه ی آخر دوره نویسندگی خلاق
دانا(لپتاپم) را روی میز کوچک محمد گذاشته و شروع میکنم! جمعه روز تعطیل من داشت صرف کار یکی از آشنایان می شد و من در حال کار، کلنجار میرفتم با خود… خب کارهای خودم چی؟ اصلا برنامه ی امروز چی میشه؟ منتقد درونم لامصب آمپرم را بالا برد و مهربان درونم در پی درسی در کار می گشت! اها اینجا رو ببین تو کتابهای درسی هم از جبر خدا حرف زدن در حالی که خدا تماما رحمتِ، هی اینجارو نگاه نوشته به والدین خود نیکی کنید عاخی مامانم کجاست اون روز فرمان داد گفتم بعد و بعدش یادم رفت! در این حال بودم .
لازم به ذکر است والدین مربوطه به بیرون شهر رفته و من در خانه روز جمعه ام را میگذراندم.
تمام شد، کار آشنایمان را می گویم و من با خوشحالی تمام به سمت آشپزخاانه رفتم تا املت محشر و معروف خود را درست کرده و به رگ بزنم…اما…..
کلاس- دوره- آخرین جلسه- شاهین- حنانه وو…………
بعد ساعتها نگاهم به ساعت افتاد! زمان گذشته بود و امان که سیر این مسیر خطی، یک طرفه است.
بی اختیار روی سکوی رنگ پریده آشپزخانه نشستم، دیگر گرسنگی و سیری ام قاطی شد. قید املت را زدم
تماما بار و بندیلم را جمع کردم و راهی سرزمین خیال شدم
– اگه کارهای چهارشنبه های دو هفته آخر دوره کنسل نمیکردی هم همین آش را دم میزدی
+ مگه میدونستم جلسه آخر با تعویق برگزار میشه؟
– عع یادت رفت؟ صبح که یادت بود! دکتر لازمی.
+ آره کاش آلارم میذاشتم
– وای خدای من! استاد و بگو الان میگه تو فعال نیستی! اون همینجوری تو کلاسها فعال بودی تگش میکردی ریـَکشن نشون نمیداد حالا که دیگه ی جلسه نبودی
+ آره! اینو موافقم. عع نه چیزه..
– درس امروزت چی بود؟ به ازای چی اون درس و گرفتی؟
همینطور که خنده روی لبم نقش بست شونه بالا انداختم و مثل همیشه یک لیوان آب خنک دست خودم دادم و کنار پنجره سکوت کوچه را نگاه کردم
+ قبل قبول کردن هر کاری از خودم بپرسم، چرا؟ آیا دل خودم میگه بله یا تو رو دروایسی هستم؟ یادداشت نه آلارم بذارم برای وقایع روزم که روتین هفته هام نبوده
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: بهتره رها کنم! الان نمیتونم کاری کنم جز فایل صوتی گوش دادن
گوشی و برداشتم
به دوستم گفتم چی بر من شد و اون گفت: تو بچه اتو فراموش میکنی، کلاس که چیزی نیست! بچه؟ کدومش؟ خندیدم یادم نمی اومد کجا دانا(لپتاپم) یا رستا(گلدانم) یا مانا(دوربینم) را فراموش کرده بودم!!
نفر بعدی که بهش پیام دادم، حنانه بود!! اونم کلاس یادش رفته بود و اینبار من آماده ی دلداری دادن بودم…
جمعه یک هفته بعد…
فایل صوتی و پلی میکنم و اولین کلمه های استاد منو به وقت مصاحبه میبره، روزی که 17:17 هیچوقت فراموشم نشد. بی هوا یاد حال و هوای هفته ی پیشم افتادم! نه به صداش نمیاد تنبیه کنه.. اگه توی مغز و قلبم خودم زیست نمی کردم باورم میشد که باور کردم حرفهای هفته پیشمو اما… حالا که هستم و میدونم ترکه آلبالوی استاد شاهین همیشه با لبخند و مهربونیه. این جمعه صدای زیاد تی وی از گوشهای سنگین پدر به گوش میرسید و صدای آهنگ ممیزی محمد که علاقه عجیبی به آهنگ و صدای بلند داره، خبری از املت نبود و دود کباب به چشم میرسید.. من موندم و درسی از هفته ی پیش که با امروز تکمیل شد…
داستان کوتاه فضول خانم
به نام خدا
به همراه سمانه به حیاط خانه رفتم. می خواستیم کمی توپ بازی کنیم، البته والیبال، و کمی در نبود ملیکا نفس راحتی بکشیم. ملیکا دیشب موقع رفتن خانواده خانمم به همراه آن ها افتاد و دد دد میکرد. مادر خانمم هم دلش سوخت و گفت: او را با خود می بریم، امشب خانه ما بخوابد.
مشغول والیبال شدیم که دیدم سمانه به بالکن خانه بغلی اشاره می کند. بله، مثل همیشه زری خانم مشغول دید زدن ما بود. من رکابی به تن داشتم و شلوارکی که به زور به زانوهایم می رسید. سمانه هم روسری به سر نداشت و می ترسید اکبر آقا خانه باشد و به بالکن بیاید.
گفتم: توجه نکن، انگار ندیدیش، شاید بره خودش.
کمی گذشت و دیدیم که نه، زری خانم ظاهرا به کاری مشغول است و باطنا مسابقه والیبال تماشا میکند.
سمانه گفت: برو لباساتو عوض کن بیا، زشته.
گفتم: ول کن، بی خیال باش، آخر میرم هر چی بلدم به اینا میگم.
به بازی ادامه دادیم. زری خانم رفت داخل و بعد از چند ثانیه دیدیم یک صندلی آورد و روی آن نشست. یک بافتنی هم در دست گرفته بود و خود را به آن مشغول نشان می داد، ولی برای ما محرز بود که میخواهد ما را دید بزند. یک زری فضول که بیشتر نداشتیم، معروف عام و خاص بود. دیگر طاقت نیاوردم. نردبان را گرفتم و روی دیوار بین خانه هایمان گذاشتم. بالا رفتم و روی دیوار ایستادم.
+سلام زری خانم، حال شما
انگار که تا الان ما را ندیده باشد، هولی خورد و تکانی به خود داد.
– ا، سلام آقا منوچهر، یه یالایی چیزی، همینطور میای بالا.
+ خواستم حالتونو بپرسم، بد کاری کردم؟
– اینطوری شو ندیده بودیم والا
+ گفتم اینجا جای بلندیه، هر کی میخاد منو نگاه کنه، بهتر دید داره. با خیال راحت خوب خوب نگام کنه.
– ایش، مگه نگاه کردن داری شما؟!
+ زری خانم، دست بردار، این کارا زشته، دید زدن خونه مردم درست نیست.
– خونه خودمه دوست دارم اینجا بشینم، مشکلیه؟
+ نه، راحت باشین.
پایین آمدم. به سمانه گفتم: بریم داخل.
رفتیم.
ادامه دادم: من باید به این یه درس درست حسابی بدم. حالا نقشه اینه: با سرو صدا و ناله و فریاد بگو: «ملیکا مامان ملیکا، پاشو، ملیکا!!!!
منوچهر، ملیکا نفس نمیکشه! »
نقشه را اجرا کردیم و سر و صدایی بر پا کردیم که البته در حد شنیدن زری خانم بود.
سپس به حیاط رفتم. دیدم به لبه بالکن آمده، دقیقا نزدیک ترین جا به خانه ما. پشتش را به سمت ما کرده بود و مشغول بافتنی اش بود. کنار حیاط بیل و کلنگ را برداشتم و داخل باغچه چاله ای کندم.
بعد برای اینکه بیشتر حساسش کنم، با عصبانیت گفتم: زری خانم، میشه برین داخل، خسته شدیم از دست شما.
صورتش را کمی چلاند و چیزی که متوجه نشدم گفت و با ناراحتی به داخل رفت.
مطمئن بودم که پشت در، گوش ایستاده است. به داخل رفتم و عروسک بزرگی به اندازه ملیکا برداشتم. آن را داخل پارچه سفیدی گذاشتم و مانند جنازه درست کردم. به همراه سمانه با گریه و زاری وارد حیاط شدیم و جنازه را کنار چاله گذاشتیم. زیر زیرکی به بالکن نگاه می کردم که ببینم هست یا نه. بله، لحظه ای سرش را آرام و در خفا بیرون آورد که ببیند چه خبر است. مطمئن شدم که دارد می بیند. جنازه را داخل چاله گذاشتم و سرش خاک ریختم. به سمانه اشاره کردم که خودش را روی آن بیاندازد و همچنان گریه کند.
یک دفعه زنگ خانه به صدا در آمد.
به سمانه گفتم: تو برو تو، خودم باز میکنم.
در را باز کردم. زری خانم بود.
گفت: سلام منوچهر خان، چیزی شده؟ برای ملیکا اتفاقی افتاده؟
گفتم: نه، خیلیم خوبه، چطور؟
گفت:اگه خوبه، بیارش ببینم. اصلا کجاست الان؟
+خونه مادر بزرگشه.
_ آقا منوچهر، راستشو بگو، چی شده؟
+ هیچی باور کنین، مگه قراره چیزی بشه؟
_ من خودم دیدم یه چی چال کردین، نکنه کشتینش؟
+ چی میگی؟ کیو کشتیم؟ داشتیم بازی میکردیم.
_آره جون خودت، بازی میکردین؟! کشتینش و چال کردین، خیال کردین کسی ندیده؟!
+برو پی کارت، به تو چه اصلا.
در را بستم و به داخل رفتم.
سمانه گفت: شر نشه منوچهر؟
گفتم: نه بابا شر چیه، فقط حال این فضولو باید بگیرم.
بعد از چند دقیقه صدای زنگ در آمد. باز کردم. دو مامور پلیس بودند و زری خانم. چند همسایه و رهگذر هم جمع شده بودند.
+ بله بفرمایید.
_به ما گزارش شده که تو حیاطتون اتفاقاتی افتاده.
+ یعنی چی؟! حیاط ما به کسی چه مربوطه؟
_اگه قضیه قتل باشه اون موقع مربوطه.
زری: همون جا بود جناب سروان، تو اون باغچه.
_ اون جا چی دفن کردین؟؟ خودتون اعتراف کنین.
+ قتل چیه؟ چیز خاصی نیست باور کنین، یه عروسک چال کردیم.
زری: آره جون خودت، تو راست میگی!
_ برای چی عروسکو چال کردین؟
+بازی میکردیم، با خانومم.
_ پس بازی میکردین! دخترتون کجاست؟
+اونم به شما مربوطه؟
_بله صد در صد. لطفا به سوالات ما جواب بدین.
زری: اگه راست میگی بگو دیگه، کجاست؟
+خونه مادربزرگش.
زری: الان معلوم میشه، دختر بدبختو کشتن و چالش کردن، وای خدا اینا چقدر ظالمن.
ماموران وارد شدند و بیل را برداشتند و مشغول کنار زدن خاک ها شدند.
زری خانم آن چنان مغرورانه باد به غبغب انداخته بود که کارآگاه پوآرو موقع پیدا کردن قاتلین اینقدر خوشحال نبود.
ماموران به پارچه سفید رسیدند. بیل را کنار گذاشتند و با دست آرام آرام خاک ها را کنار زدند. جنازه را بغل کردند و بیرون آوردند. به زری خانم نگاه کردم، ابرویی تکان داد و نیشخندی زد و به زبان بی زبانی گفت: «دیدی مچتو گرفتم، دیدی حالتو گرفتم.»
مامور پارچه را کنار زد و دید عروسک است.
+ گفتم که عروسکه.
_ چرا چالش کردین؟
+ دوست داشتیم، مشکلیه؟
زری خانم جلو آمد و جنازه را از دست مامور برداشت، کل پارچه را کنار زد و عروسک را در دستش گرفت.
_ ببخشید مزاحم شدیم، به هر حال گزارش شده بود و ما باید میومدیم.
رو به همکارش کرد و گفت:بریم.
زری خانم قرمز شده بود. من نگاهم را با یک لبخند نمکین به او دوخته بودم. لال مونی گرفته بود. چشم هایش داشت از حدقه بیرون میزد. حس کردم از شدت خشم، سریعا به من حمله کند. عروسک را محکم روی زمین انداخت و بدون هیچ حرفی رفت.
الان چند روزی میشود که هر وقت می روم حیاط، اگر هم در بالکن واقعا کار داشته باشد با دیدن من سریع به داخل می جهد تا لبخند زیبا و شیرین من در حلقش فرو نرود.
سالها بود که به خودم می گفتم، در اولین فرصت خواهم نوشت. سالهای سالی که بد قولی می کردم. انگار منتظر بودم کسی بیاید و مرا به انجام کاری که دوست دارم، دعوت کند. به کاری که زیباترین آرزویم را با آن می توانستم تحقق بخشم. نه زمانش را می دانستم و نه آن کس را می شناختم. در دنیای پیشرفتهای کاری و تحصیلی مثل آدم آهنینی بی قلب سر درگم بودم. در دنیای مادری و خانواده مثل شمعی بی نور می سوختم. منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا به نوشتن تشویق و به شیوه آن تعلیم دهد. اما نه زمانش را می دانستم و نه آن کس را می شناختم.
از بد روزگار یا خوش روزگار نمی دانم کدامشان را بگویم وقتی که به واسطه اتفاقی ناخواسته، همه ی آنچه اندوخته بودم را از دست دادم تا آنچه می خواستم را بدست بیاورم، در این بزنگاه زندگی ام صدایی در قلبم گفت: تو می نویسی! در پس این صدا درهای بسته شروع به گشودن کردند. من بی اختیار فرمانبر شدم و به آنچه گفتند، فقط “آری” گفتم. وقتی “آری من به حضور” متجلی شد با “آری تو به خدمت” تلاقی کرد و شاگرد تو شدم. شاگردی در مدرسه نویسندگی. بدون هیچ مقدمه و بدون هیچ شرحی.
آقای شاهین کلانتری عزیز،
باور دارم که کسی که شاکر نیست ایمان ندارد که ماورایی هست و باور دارم که شکر نعمت نعمتت افزون کند. این هدیه از سوی بزرگان ادب را مثل حلقه بر گوش کرده ام و بر خود می بالم که با خلوص نیت از شما برای بودنتان تشکر و قدردانی کنم. نمی دانم که می دانید یا نه ولی، من می دانم که شما با این کار در منطقه نبوغ خود سرشار از لذت و عشق هستید و هدیه این بودنتان برای ما رسیدن به رویاهایمان است.
به نظر من روش آموزشی شما که مبتنی بر توان و خرد فرد فراگیرنده است، بسیار جالب است. آنقدر روان و آسان می گویید که دقایقی که در کلاس و کنار شما حضور داشتم حس پرواز و توانمندی ام به اوج می رسید. این بدین معنی است که شما با هموار و لطیف کردن مسیر، اشتیاق را بر می انگیزانید و این کار هر استادی نیست. روحیه بالا و نشاط درونی و ایمان قلبی تان به کاری که می کنید محتوا را با ارزش و مستمع را سر ذوق می آورد.
با سپاس و عرض ارادت
برایتان آرزوی موفقیت، سلامتی و سربلندی دارم.
خانم بختیاری نازنین و ارجمند
مهر شما برام خیلی عزیز و ارزشمنده.
براتون بهترین و زیباترین لحظهها رو آرزو میکنم.
سلام براستادعزیزم:
آقای کلانتری، ازشماتشکرمیکنم بخاطراین روزهای که سالهای طولانی انتظارآمدنش رامیکشیدم. همیشه فکرمیکردم تابیناییم برنگرده دیگه روزخوبی راتجربه نخواهم کرد. امامن درکنارشمابهترین روزهاراتجربه کردم. آقای کلانتری لبخند پرازمهرومهربانی شما ضمیمه آن فرم باعث شد، یکباردیگروجودخدارا درزندگی ببینم. قرارنبود دوره ای راثبت نام کنم چراکه شرایط جسمی من اجازه نمیداد اماآنلاین بودن کلاس شماوبرق ان لبخندزیباباعث شد، تامن هم یکباردیگر چندماه بطورعالی زندگی رازندگی کنم. دلتنگ لحظه لحظه آن روزهاهستم وبینهایت ازته قلبم دلم برای دوره نویسندگی خلاق《 32》تنگ خواهد شد.
باتمام وجود ازشماتشکرمی.کنم
استاد کلاسها عالی بودامامتاسفانه من نمیتوانستم ازpdf بهره کافی راببرم واصلانمیشدباچشم هماهنگش کنم.
✍کسی که زندگی دوباره خودرادردنیای شمانویسنده عزیز ودوست داشتنی پیداکرد پس تنهایش نگذاریداستاد عزیز ازجان
استاد ماه من
سلام
میخواستم، علاقه رها شده ای را از سر گیرم چیزی که فکر میکردم ، در ابتدا به جای شکوفایی، رهایش کرده بودم.
جای خالی نوشتن در غربت روزهای بیکاری و قرنطینه دوباره خودنمایی کرد.
بهتربود دست نوازشی بر دل شکسته اش میکشیدم .
با این نیت در گوگل سرچ کردم و با صورت خنده روی شما و انجیرهایتان آشنا شدم .
برای روز مصاحبه لحظه شماری کردم ، شما با سحرکلامتان شعله ای گرم و لطیف در وجودم روشن کردید، حس مغموم نوشتن هم نه به خاطر من ، به روی شما لبخند زد .
از آن روز من و نوشتن با همیم و دست در دست هم از مسیری پر انجیر میگذریم ،
نه به بهانه ی انجیر ، رد پای شما را دنبال میکنیم .
نسترن زراعتی
هیچگاه در زندگیم از تصمیمی که گرفتم، تا این حد راضی و خشنود نبودم.
تصمیمی که به ناگاه در ذهنم جرقه زد. حسی در درونم میگفت دیر است، به چه امید پا به این عرصه می گذاری؟
ولی علاقه و میلی قدیمی مرا وادار کرد، تا انگشتانم روی صفحه ی موبایل بگردند، دنبال لذتی که خود باور این حجم از آن را نداشتم.
آری این چند ماه برش شیرینی از زندگیه من شد، برای که با وجود شما طعم و مزه ی آن برایم جاودان گشت. اگر روزی نویسنده هم نشوم،
مطمئنم نوشتن زندگیم را تغییر خواهد داد، چرا که در این چند ماه تغییر را کاملا حس کردم.
هزاران بار متشکرم از اینکه موجب این تغییر شدید.💜💜💜💞💞 خداحافظی نمی کنم، زیرا اصلا مایل به قطع رابطه نیستم.
آفت
از صبح که بیدار شدم یک کلافگی خاصی دوروبرم پرسه میزد. اذیتم میکرد و یقه ام را می گرفت به سمت دلتنگی ها می برد. حال روحیم را خراب میکرد و هوایش را آلوده می ساخت.
چشمانم انگار خسته تر از همیشه خیال پرواز در اطراف را نداشت، خیره بود به یک جا، اندکی بعد نقطهای دیگر، در امتداد نگاهم ردپای یاس و ناامیدی بود. روی کاناپه ی نسکافه ای دراز به دراز افتاده بودم، حوصله دیدن تلویزیون را هم نداشتم. کتاب بیشعوری نوشته (خاویر کرمنت) در دستانم ورق میخورد. ۱۰۰ صفحه از آن را خوانده بودم. صفحه ی ۱۰۱ را رو به روی چشمانم گرفتم، روی خط خطِ متنی که میخواندم، مکث می کردم. اصلاً تمرکز نداشتم. درک و فهمی از مطالبی که میخواندم عایدم نمی شد. انگشت اشاره ام لای همان قسمتی از کتاب ماند و من دستم را به سمت پیشانی ام بردم. دستم از قسمت آرنج به صورت افقی روی پیشانی ام قرار گرفت. انگشتم همچنان از به هم پیوستن صفحه ی ۱۰۰ به ۱۰۱ ممانعت میکرد. چشمانم را بستم انگار نیاز به یک تاریکی مطلق و یک سکوت پایدار داشتم. لختی بر این منوال گذشت. نمیدانم چند بار عقربه های ثانیه شمار ساعت محیط دایره ای شکل را درنوردید، که صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد. بلند شدم کتاب را روی میز گذاشتم و به سمت صدا حرکت کردم. تا به گوشی تلفن برسم، صدا قطع شد. شمارهای که روی صفحه تلفن ثبت شده بود، شماره ی دختر عمه ام بود. اگر قبل از قطع تماس میرسیدم، بیچاره بودم. حداقل باید ۴۰ دقیقه از حرف های بی سر و ته او را تحمل می کردم.
خواستم به سمت کاناپه برگردم و بدن بیحالم را روی آن رها کنم که هنگام رد شدن از جلوی میز کنسول انگار دستی مرا به سمت آینه کشید. خودم را در آینه دیدم. چشمانم را ریز کردم و در چهرهام دقیق شدم. مدتی بود که خطوط ریزی در اطراف چشم و پیشانی ام پدیدار گشته بود. که روزهای پشت سر گذاشته ام را یادآور میشد.
در این چند سال خیلی سختی را تحمل کرده بودم درست به اندازه تمام خطوط ترسیم شده در چهرهام، به اندازه تک تک موهای تازه رنگ باخته ام که سپیدی خود را فریاد میزدند.
شانه را برداشتم. میله های ریز فلزی برس پوست سرم را لمس کرد. یادش بخیر زمانی بود که این میله های فلزی به پوست سرم نمی رسید و خرمن انبوهی که در سرم موج میزد توان و قدرت برس را تضعیف می نمود.
یاد دارم شانه ای را که کمرش زیر بار شانه کردن مو هایم شکست. وقتی موهایم شانه شد. گل سفیدی در قسمت بالای گوشم کنار پیشانی غنچه کرد. پس از این کار حسی ظریف و شادی به چشمانم دوید. این حس دلیل سلام من به نور طلایی آفتاب شد. که ساعت ها پیش در اتاقم تابیده بود و من سلامش را بیجواب گذاشته بودم.
به سمت بهار خواب رفتم تا گلهای گلخانه را آبیاری کنم. گلخانهای که چندین ماه پیش آفتی همچون طاعون به جانش افتاده بود. آفتی که حتی با کمک چندین دارو و اسپری درمان نمی شد.
نیلوفر آفریقایی یکی از محبوبترین گلهای گلخانه بود. که تازه از بستر بیماری برخاسته بود و توجه بیشتری لازم داشت. پر از غنچه بود، که هر روز نوبت باز شدن یکی از آنها بود.گل شمعدانی بعد از گذشت رنجی که متحمل شده بود، تازه امروز یک گل کوچک و ظریف داده بود.
گل فلفل در گلدان زردِ سفالی گوشهای دنج از بهار خواب را در اختیار داشت. فلفل های قرمز و سبز از گوشه و کنار برگهای این گلدان به بیرون سرک میکشیدند. برگهای گل فلفل مانند بیماری تازه علاج یافته بی حال و بی رمق سبزی خود را فراموش کرده بودند و حالا از ساقه ی همین گیاه، برگ های کوچک و تازه ای قصد رشد و شکوفایی داشتند و همین مرا امیدوار به بقایش میکرد. گلدان خالی در کنار شیر آب مرا یاد گل زیبایم روناک انداخت. که در برابر آفت دوام نیاورد.روز به روز پژمرده تر شد. هیچ درمانی اثر گذار نبود یکی از روزها زندگیش به پایان رسید.
گل های کاکتوس در گلدان های کوچک به ردیف در لبه ی پنجره به لبخند خورشید پاسخ میدادند. اشک تمساح نام گلی بود از گونه های کاکتوس، که در مقابل آفت خم به ابرو نیاورده و همچنان سبز و شاداب باقی مانده بود.
با دیدن این تناقض ذهنم متوجه سوالی شد که در پی پاسخش فکرم مشغول گشت، چرا آفت بعضی از گل ها را چنین پریشان حال ساخته؟چرا بعضی از گلها صدمهای از این بابت ندیدهاند؟
پاسخ واضح و روشن بود. هر گیاهی که ضعیف و حساس بود در مقابل آفت شکننده و شکست پذیر بود و هر گیاهی که ساختار محکم و مقاوم تری داشت، در مقابل آفت دوام آورده، سبز و خرم باقی مانده بود. اندیشه ام فراتر رفت به اینکه در زندگی ما انسان ها آفت های بسیاری وجود دارد. که هر کدام از ما باید با این آفت ها بجنگیم و اگر در مقابل آنها ایستادگی و مقاومت نکنیم، شکست خورده و از بین خواهیم رفت.
سپس با انگیزهای تازه جان گرفته از درسی که گلخانه به من داد می روم تا در مقابل آفتها روزگار، زرهی بپوشم از ایمان، اعتماد و اطمینان که اگر این سه عنصر قوی در وجود من باشد، شکست پذیر خواهم شد. تلاش میکنم تا به باور م و دینم آفت نزند که اگر آفت ایمانم را از بین برد فاتحه ی روح معنویم خوانده خواهد شد و این یعنی هبوط
نوری زاده
داستان کوتاه
از آزمایشگاه بیرون آمد. دل نگاه به برگه آزمایش را نداشت. داخل آژانس نشست. به طرف مطب دکتر.
– [ ] تسبیح تربت کربلا را از کیفش بیرون آورد. چند سال پیش مادربزرگش برایش تحفه آورده بود. دانه هاي تسبيح از زير انگشتانش مي لغزيدند. ذکر می گفت. آرام نمی گرفت. خدا کند مطلب مهمی نباشد.
– [ ] چند روز پيش. منزل خواهرش. مهمانی پایان خدمت دامادش برگزار می شد. خواهرش هر کس را که در تهران می شناخت، دعوت کرده بود.
– [ ] میخواست در این مهمانی بدرخشد. مانتو بلند سبز یاقوتی را که از مزون دوستش خریده بود را از کمد بیرون آورد. به تنش پوشاند. روسری ساتن آبی کاربنی به سر کرد. كفش كاربنی جیر باسگگ نگینی. خودش را در آیینه برانداز کرد. از زحمتی که برای ساختن اندامش کشیده بود، کیف کرده بود. به حتم نگاه ها سمتش کشیده می شد. به طرف منزل خواهرش حرکت کرد. تدارکات باید درست برگزار میشد. از کمک دریغ نکرد. پذیرایی انجام شد. شام سرو شد. به به و چه چه مهمان ها، خستگی جان خواهرش را بیرون آورد. نوبت به کیک و چای آخر مراسم رسید. روی مبل کنار مهمان ها نشست. از خستگی، زمین می خواست، پاهایش را در خودش فرو ببرد. نگاه به صورت تک تک مهمان ها می کرد و با لبخند و پایین و بالا آوردن سر، از تشریف فرمایی شان تشکر می کرد. سر صحبت را یکی از خانم های خاله زنک جمع، باز کرد. رو کرد به او و گفت: اتفاقی برای صورتت افتاده؟
– [ ] -با لبخند. نه چه طور مگه
– [ ] -صورتت یک طرفش گود شده
– [ ] -جا خورد. نه. نمی دانم.متوجه اش نشدم
– [ ] اصلا از او خوشش نمی آمد. حرفش را هرچه بود مستقیم میگفت. برایش مهم نبود کسی از حرفش برنجد.
– [ ] بحث را عوض کرد. نمی خواست بیشتر از این با او هم کلام شود.
– [ ] امانش نبود تا مهمان ها بروند. وارد اتاق خواهرش شد. از آیینه میز آرایش، صورتش را دید. درست می گفت. صورتش، یک طرفش گونه برجسته داشت. آن طرف صورتش، گونه نبود هیچ، گودی ایجاد شده بود. با دستانش صورتش را لمس می کرد. گونه هایش را می گرفت. چند وقتی بود، حس می کرد پوست صورتش کشیده میشود. گردنش هم به سختی می توانست به اطراف به چرخاند.
– [ ] خودش بود. بیماری سالهای دور. برگشته بود. آن موقع برای تشخیص بیماری اش همه سایت ها بالا و پایین کرده بود. متوجه شد، بیماری خودایمن دارد. چربی پوست کم کم از بین می رود. پوست کشیده میشود. حرکت اعضای بدن را دچار مشکل میکند. یادش آمد از خشکی زیاد، به سختی می توانست دهانش را باز کند.
– [ ] عرق سرد روی پیشانی اش نشست. پاهایش انگار در برف فرو رفته باشد. لرز، بدنش را گرفت. توان ایستادن نداشت. همانجا دو زانو نشست. نگاهش به تکه دست مال کاغذی افتاده روی گوشه فرش خیره شد.
– [ ] با خودش گفت: خدایا چه کنم. این چه مدلش است. چرا صورتم اینطور شد. بدتر شود چه کنم.
– [ ] بدنش گر گرفت. یک دستش را گرفت به گوشه میز. همه زورش را زد تا بلند شد. لباس هایش را پوشید. نفهمید چه طور خداحافظی کرد. نمی خواست تا کامل همه چیز مشخص نشده با همسرش حرفی بزند. فکری شده بود. تا خانه یک کلمه هم حرف نزد. خدا می داند یک شب تا صبح، چگونه به او گذشت.
– [ ] بیدارشد. همسرش رفته بود. صدای کش کش دمپایی اش روی سنگ های سرد. دستانش میل بلند کردن کتری به آن سبکی را نداشتند. روی میز وسط آشپزخانه نشست. دهنش تلخ بود. بدنش چقدر سنگین شده بود. بلند شد. در یخچال را باز کرد. امیدوار بود نوشیدنی شیرین پیدا کند. پاکت آب پرتقال بود. بدنش حرارت داشت. داخل لیوان ریخت. لیوان را چسباند به صورتش. آب روی آتش بود. پشت پنجره ایستاد. جرعه جرعه میخورد. اگر مثل سالهای قبل بود، حتما از دیدن این منظره لذت میبرد. کوچه خلوت. صدای گنجشکان. شکوفه های ریز روی درختان. شبیه گل سر بود برای موهای سبز روشن درخت. آسمان غیب شده بود. دل آشوبه شد. نگاه به ساعت سالن کرد.
– [ ] گفت: جناب ساعت زودتر انگشتت را روی عدد ده بگذار. زمان برایش كش آمده بود.
– [ ] تلفن در دستش. ساعت ده. با مطب دکتر پوستش تماس گرفت.
– [ ] از منشی خواهش کرد خارج نوبت به او وقت بدهد. منشی بدعنق بود. حوصله جواب دادن نداشت. وقت نداد.
– [ ] گریه افتاد. التماس کرد. نوبت برای همان روز گرفت.
– [ ] سمت مطب دکتر روانه شد. داخل مطب. بغل به بغل بیمار نشسته بود. در دلش گفت خدایا کی قرار است نوبتم شود.
– [ ] سمت میز منشی رفت. منشی بدعنق بود. با اخم های درهم انگار که حقی ازش گرفته باشی، گفت: بنشین تا نوبتت شود همه اینها را می بینی باید بروند بعد نوبت تو میشود.
– [ ] صندلی خالی پیدا کرد. نشست. اطرافش را دیدی زد. مرد پنجاه ساله ایی سرش به دیوار تکیه داده بود. چشمانش بسته بود. پایش دراز کرده بود. از دیدن پایش دلش آشوب شد. سوخته بود. نگاهش را برگرداند. دختر جوانی، صورتش از آکنه های درشت ورم کرده و قرمز شده بود. خدا به دور شبیه شخصیت های زنبور گزیده در کارتون ها شده بود. مرد جوانی جلوی موهاش تنک شده بود. به یقین برای درمان کم مویی اش آمده بود. چه قدر مو در ظاهر زیبا داشتن مهم است.
– [ ] دکتر قابلی بود. چندسال پیش برای درمان دردش کم این دکتر، آن دکتر نکرده بود. آخر سر دکتر رشیدی دردش رافهمید.
– [ ] کسل شده بود. مجله ایی برداشت ورقی زد، نگاهش به آگهی تور ترکیه افتاد. مجله را بست. کی حوصله مسافرت دارد. تلفن همراهش را بیرون آورد. چهار تماس بی پاسخ. همسرش بود. نمی خواست از مطب با او صحبت کند. پیامهایش را چک کرد. برای مدتی چشمانش را روی صفحه اینستاگرام خسته کرد. کمرش چوب خشک شده بود. بلند شد. در راهروی باریک بیرون مطب قدمکی زد. بوی جرم سنگین سیگار. صدای پاشنه های کفشش در راه رو می پیچید. سرش زیر بود. به قدمهایش نگاه می کرد. خدا کند مطلب مهمی نباشد. به داخل برگشت. حدود های نوبتش بود. منشی بد عنق بود. می ترسید از او سوال بپرسد. در دلش نوبت ها را می شمرد. بعد از آن خانوم که در دستش برگه آزمایش بود، نوبتش می شد. انتظارش سر رسید.
– [ ] وارد اتاق شد. دکتر پیر شده بود، اما همانطور مهربان مانده بود. نشست و سلام کرد. چند لحظه نگاهش کرد. فکر کرد حتما دردش را فهمیده.
– [ ] دکتر پرونده اش را بیرون آورد. گفت: از آخرین مراجعه ات هشت سال گذشته است. بیماریت برگشته، درسته؟
– [ ] _بله آقای دکتر. از دیشب که متوجه اش شدم امانم نبود بیایم پیش شما. دکتر من ازدواج کردم. چرا صورتم اینطور شد. زنم. ظاهرم برایم مهم است. برای همسرم هم. چه کنم.
– [ ] دکتر جلو آمد. صورتش به این طرف و آنطرف چرخاند. پوست صورتش را کشید. معاینه اش کرد.
– [ ] _پشت ميزش برگشت. باید برایت آزمایش بنویسم. درجه بیماری ات را می فهمم. طبق آن دارو می دهم. ظاهر مهم نیست. دعا کن از نوع بدخیم نباشد.
– [ ] -نوع بدخیمش چیست؟
– [ ] _صادقانه بگویم، چربی زیر پوستت ذره ذره آب می شود. پوستت کلاژن زیاد از حد می سازد. پلاک تشکیل می شود. حرکت اعضای بدنت سخت می شود. ممکن است به قلب و ریه هم می زند. پلاک ها روی آنها هم می زند. پس ظاهرت را بگذار کنار فعلا.
– [ ] انگار پارچ آب داغ روی سرش ریخته باشن. یکدفعه سرما از نوک انگشتان پایش بالا آمد تا به مغزش رسید. توان صحبت نداشت. قلبش با همه توانش خودش را محکم به قفسه سینه اش می کوبید. نگاهش به دکتر افتاد. دکتر پرشانی اش دید. گفت: نگران نباش انشاالله آن چه فکر می کنم نباشد.
– [ ] دکتر گفت: آزمایشت را زودتر انجام بده و برایم بیاور. دفترچه را مهر کرد و به دستش داد.
– [ ] نتیجه آزمایش الان در کیفش بود. سرش به شیشه ماشین چسبانده بود. مردم را می دید. به نظرش سلامت می آمدن. با خودش گفت: چرا برای من باید پیشامد کند. خوش به حالشان. راننده از هم همه مردم برای شب عید گله می کرد. میخواست سر صحبت باز کند. حوصله نداشت. جوابهای کوتاه می داد بلکه بفهمد نمی خواهد هم کلامش شود.
– [ ] وارد مطب شد. امروز خلوت بود. نوبتش شد. برگه آزمایش را به دست دکتر داد. لرزش پاهایش راحس میکرد. برف آب شده درونش از نوک انگشتان و پیشانیش بیرون آمد.
– [ ] دکتر گفت: خب بیماری ات از نوع خطرناکش نیست.
– [ ] نفس حبس شده درونش را بیرون داد. چقدر به شنیدن این خبر احتیاج داشت.
– [ ] دکتر گفت: اولین دارویی که برایت تجویز میکنم آرامش است. به خودت آشفتگی راه نده. شد شد، نشد نشد. رها كردن را ياد بگير. داروي قوی برایت نوشتم تا زودتر از پیشرفتش جلوگیری کنیم. متوترکسات، داروی کاهش فعالیت سیستم دفاعی بدن. دارو عوارض زیادی دارد، ولی انتخاب بین بد و بدتر است. کنترل می شود فقط باید تاب بیاوری.
– [ ] در مسير برگشت به خانه نمي دانست شاد باشد یا ناراحت. بیماریش نیت نابودی اش را نکرده بود اما برای فرونشاندن سرکشی اش، زمان احتیاج بود.
– [ ] خانه رسید. همسرش آمده بود.
– [ ] -کجا بودی تا الان.
– [ ] -دکتر
– [ ] _دکتر برای چه؟
– [ ] کیفش را از شانه اش بیرون آورد. روی مبل، جلوی همسرش نشست. آنچه می بایست را گفت.
– [ ] چشمان همسرش. بهت. ناباوری. تعجب.
– [ ] مدتی حرفی نزد. نگاه ماتش به تلوزیون بود. شاید دلش میخواست همسرش بیشتر کندوکاش کند. همسرش بلند شد.
– [ ] -من شام نمیخواهم عصرانه خوردم. میرم بخوابم.
– [ ] ناراحتی عمق جانش را سوزاند. نمی دانست واکنشش چه خواهد بود.
– [ ] بلند شد . عصبانی. چرا حرفی نزد. دلداری نداد. رفت سمت اتاق. خواست در را محکم باز کند. توقف کرد. حق داد به همسرش. اگر جای او بود. چه واکنشی داشت. چای دم شده بود. لیوان دهان گشادی را برداشت تا زودتر چایی خنک شود. لپ تاپ باز کرد. جستجو در سایت ها را شروع کرد. انگشت ها روی کیبورد می دواند.
– [ ] کمک به بهبود زودتر. تغذیه بیماران خودایمن. همه نکات را روی برگه کوچکی نوشت که به یخچال بچسباند.
– [ ] چایی قابل خوردن نبود. عوضش کرد. دست داخل قندان کرد. قند و شکر ممنوع. انداختش.
– [ ] همان شب آغاز کرد. انگیزه هایش قوی بود. درمان دارویی را هم شروع کرد.
– [ ] دوهفته ایی گذشته بود. همسرش هیچ صحبتی نمیکرد. سرما، به رابطه اشان زده شده بود. شاید هم می خواست بفهماند برایش مهم نیست. شایدم دلگیر شده باشد. مرد آرام و صبوری بود. نمیدانست چه پیش می آید.
– [ ] داروها کم کم عوارضش را نشان میداد. تحریک اعصاب، ضعف و بی حالی، زورش را به او رساند.
– [ ] تلفن رابرداشت. مطب دکتر. منشی عنق. گفت: از دکتر سوال دارم. می خواست بداند این حالتهایش تا چه اندازه طبیعی است.
– [ ] منشی گفت: دکتر وقت ندارد. نمی شود. آخر وقت.
– [ ] تحمل یک دقیقه ایستادن را نداشت. در دلش آشوب بود. داروها خطرناک بوده. حتی نمی توانست جهت رفع ضعفش، خرمای روی میز را در دهان بگذارد.
– [ ] تلفن برداشت. همسرش را گرفت.
– [ ] -الو
– [ ] -الو
– [ ] -حالم خوب نیست بیا خانه
– [ ] -کاردارم. جلسه مهم است. نمی توانم
– [ ] دل نازک شده بود. ضعف عصبی. گوشی را سمت دیوار پرت کرد. دیوار ها نازک بود. از ترس همسایه ها که صدای گریه اش را نشنوند، سرش زیر پتو کرد. سوز دل برآمده از اعماق وجودش را اشک چشمانش فقط می توانست فرو بنشاند.
– [ ] دلش از همسرش گرفته بود. ترجیحش همیشه کارش بود. همه بار زندگی را خودش به دوش کشیده بود. آرامش خودش را فدای آرامش عزیزجانش کرده بود.
– [ ] یادش آمد. نگرانی، تشویش، خشم، گریه برایش سم است. تسبیح مادربزرگ روی میز بود. کشان کشان به سمتش رفت. ذکر آرامش بخش. هیچ توانی جز از سوی خداوند توانا نیست. دانه دانه می شمرد. کاش می توانست با مادرش حرف بزند. کسی نباید متوجه می شد.
– [ ] دلش هوای نبات داغ کرد. بلند شد. خانه دور سرش می چرخید. زمین افتاد.
– [ ] خودش را به تلفن رساند. شماره همسرش را گرفت. ضعف اعصاب.
– [ ] با فریاد گفت: بلند شو بیا خانه. دارم به فنا می روم. به درک رها کن آن جلسه لعنتی را.
– [ ] گوشی را قطع کرد. در دلش بد و بیراه به همسرش می گفت. وسط سالن افتاده بود. طاق باز. خواب رفته بود یا بی هوش شده بود را نمی دانست. با صدای همسرش به هوش شد.
– [ ] لیوان آب قند در دستش، جرعه جرعه با قاشق به دهانش می گذاشت. کمی بهتر شد.
– [ ] _برویم اورژانس.
– [ ] -نه نمی خواهد. از صبح چیزی نخوردم. ضعف کردم.
– [ ] -بلند شو. لج نکن.
– [ ] زیربازویش را گرفت. بلندش کرد.
– [ ] کم محلی اش میکرد. به خودش حق میداد.
– [ ] دم در اورژانس. امسال بوی بهار نمی آمد.
– [ ] دکتر معاینه کرد. افت فشار. تزریق سرم.
– [ ] حالش بهتر شد. خداروشکر کرد زودتر از اورژانس بیرون آمد. در دلش برای حال همه بیماران آن بخش دعا می کرد. حالشان را می فهمید.
– [ ] درب ماشین را برایش باز کرد. همسرش پیشنهاد شام داد.
– [ ] کم محلی اش کرد.
– [ ] -عذر می خواهم. فکر نمی کردم حالت تا این حد بد باشد.
– [ ] -به تو زنگ زدم. گفتم حالم بد است.همه اش نوک انگشتی نمی ارزد اگر تن سالم نباشد.
– [ ] -تسلیم. عذرخواهی مرا پذیرا می شوی آیا؟
– [ ] گردنش کج بود. لبخندش ملیح بود. دلش برایش رفت. نمی توانست قبول نکند. تا اینجا هم زیادی تنبیه اش کرده بود. بینهایت دوستش می داشت.
– [ ] تحمل قهر و کینه را نداشت.
– [ ] خنده ایی کرد و قبول کرد.
– [ ] همسرش پیشنهاد شام در رستوران ایتالیایی قدیمی را داد.
– [ ] ساعت تازه هفت شده بود.
– [ ] وارد رستوران شد. گارسون با موهای مطیع و منظم دم درب حاضر بود. تا کمر خم شده بود. از جهت خوش آمد گویی. راهنمایی شدند سمت میز کوچکی در کنجی رستوران.
– [ ] فضای رستوران کمی تغییر کرده بود. کف رستوران شبیه خیابانهای رم سنگ فرش شده بود. به دیوارهایش رنگ سخت زده شده بود. هر دیواری یکی از عکسی نمادهای ایتالیا را در روی سینه اش با دو دست بغل کرده بود.
– [ ] خدمتکار برایشان منو آورد. از غذاهای رنگارنگ، او پنه آلفردو را سفارش داد و همسرش استیک. همان همیشگی ها.
– [ ] همسرش گفت: حرف بزنیم؟
– [ ] -در مورد؟
– [ ] -تو
– [ ] سرش را پایین انداخت. می دانست یک مشت نصیحت می خواهد تحویلش دهد. چه فایده. کار از کار گذشته بود. نصیحت به چه کارش می آمد.
– [ ] همسرش دستش را زیر چانه اش برد و صورتش را بالا آورد.
– [ ] مهربان نگاهش میکرد. همان محمد دوران نامزدی شان شده بود.
– [ ] -دلم نمی خواهد یک لحظه اخمت را ببیننم، چه برسد به نا خوش احوالیت. بارها خداروشکر کردم. می توانست بدتر شود و نشد. پا به پا می آیم. تکیه گاهت می شوم. این مدت همه فداکاری هایت را می دیدم. نوبت جبران من است. نبینم حرفی از ظاهر و زیبایی ات بزنی. وجود نازنینت برایم مهم است. هرکاری لازم است انجام بده. اصلا نه بگو برایت انجام دهم.
– [ ] سرش پایین بود با نوک کارد، کاهو کنار بشقاب را حرکت می داد. این مدت چه فکر های بدی به سرش زده بود. فکر می کرد شوهرش با او و بیماریش کنار نیامده. رفیق نیمه راه شده. از آینده زندگی شان ترسیده بود.
– [ ] حرف و غذايشان تمام شد. همسرش پول غذا را حساب می کرد. از رستوران بيرون آمد.
– [ ] چه هوای خنکی. چه باد ملایمی. دلش میخواست در بغل باد تا خانه می رفت. با ماشین آمده بودند. نمی شد.
– [ ] دستانش را در جیب مانتو اش کرد. نگاهش را تا جایی که سر و گردنش اجازه می داد، به آسمان انداخت. لبخند رضایت. بعد از مدتها در دلش شادی جولان می داد. سر حرف با خدایش را باز کرد.
– [ ] خدایا، سلامتی کامل از من گرفته شد. یک در به رویم بسته شد. حواسم به درهای باز پشت سرم هست. شکر. همسری دارم که دوستش دارم. دوستم دارد. درکم می کند. قول داده کمکم کند. صبوری می کنم. حالم خوب می شود. حالم را خوب می کنم. رو سفید بیرون میایم از این امتحان.
– [ ]
– [ ]
– [ ]
– [ ]
سلام
وقت بخیر
چتر و گربه و دیوار باریک رو خوندم، ولی تفاوتش رو با داستان کوتاه متوجه نشدم.
امکانش هست تفاوت جستار و داستان کوتاه رو بهم بگین؟
آخه گفته بودین جستار غیرداستانی هست
ممنون میشم
سلام میلاد جان
بعد از خوندن پیام شما، توی کلاس در این رابطه گفتم. شنیدین؟
چرا می نویسم ؟
در مدرسه دواطلبی برای نوشتن متنی راجع به وطن میخواستند، همان لحظه اول به تکیه گاهیه پدرم انگشتم را بالا بردم .حس وطن دوستی پدرم را در همان کودکی باور داشتم ، اومتنم را مملواز شور و عشق به وطن تمام کرد، آن نوشته را با خط خود پاکنویس کردم و بعد از چندین بار خواندن، به دفتر مدرسه ارائه دادم ، بدون اینکه اطلاع قبلی داشته باشم ، ناظم مدرسه صدایم کرد و از من خواست متنم را مقابل صف برای بچه ها بخوانم ، سرپیچی محال بود، با اینکه قبول این تجربه برایم خیلی سخت بود ، خود را در حالی دیدم که ردیف هایی از همه دختران مدرسه باروپوش های آبی کفشهای مشکی و جورابهای سفید زیر زانو ، به چهره ام زل زده بودند …، لرزش دستانم میزان ریشتر پتانسیل رها شده از وجودم را ثبت می کردند ، پتانسیلی که از انرژی عشق درونم به یک باره جاری شد ، آن نوشته ها را از وجودم و ازحنجره ای به ظاهر خرد سال اما رسا عبور دادم ، در نوشته های پدر آنچنان شور و عشقی نسبت به وطن نهفته بود که تمام تارو پود مرا با معنای خود حک میکرد ، ، چه اتفاقی افتاد؟ نمیدانم ، در من چیزی خلق شد یا انرژی که منشاء تمام نوشته هایم بود از من ساطع گردید ، آن ریشتر آغاز و پایانی را رقم زد . جادو شده بودم، یا تلقینی و یا تبحری ؟
نمی دانم
نوشتن آغاز شد ، از آن روز هرگز برای نوشتن مطلبی ، از کسی کمک نخواستم ، و این همان پایان بود.
دانستم ذره ای عشق و احساس و شناخت، کافی است تا تو را سر شار از نوشتن سازد ، از آن روز چند سال گذشت ، و من در دوران راهنمایی بودم ، چند سال بود انقلاب شده بود. قلم ضعیف اما پر کارم از هر احساس جریحه دار شده ام عبور میکرد و مرا به نوشتن وا میداشت ، جنگ وموضوعات نژاد پرستی در آمریکا اولین موضوعات من در همان سنین کم بودند ، گاهی اوقات معلم ریاضی از من میخواست انشاء نوشته شده ام را بخوانم و این کافی بود تا من بدانم منشاء این تقاضا همان تعریف و تمجید های معلم فارسی در دفتر مدرسه است . او دهها بار از من خواسته بود که مطالبی را بنویسم و من هر بار موفق بودم ، لذت سه ماه تعطیلی های من خواندن رمان ها و افسانه های مشهور جهان بود. با گذشت چند سال از انقلاب به یک باره حجاب اجباری تر شده بود . سر و پاهای لخت معلمها جلد شد و اینکه دیگر اغلب رفتارها قبیح و زشت تعریف می شد ، از خنده های ساده در سن نوجوانی تا حرفهای عاشقانه ، رقصیدن و گوش کردن به آهنگ که زشتر از سیگارو اعتیاد این روزهای جوانها تعبیر میشد ، ناظم یا همان درخت لته که ما اسمش را در نوجوانی گذاشته بودیم با سانتیمتری در حیاط مدرسه گشادی لباسهای ما را اندازه می گرفت ، همسایه ، پسر خاله ، گاهی عمو به یک باره فرسنگها از هم فاصله گرفتند و رفت و آمدها محدود شد ، برای رفتن خانه خاله و دایی و همسایه ویزا یا پرچم صلح لازم بود. در فشار این دوگانگیه روح و جسم تقریبا قاطی کرده بودم ، ضبط و نوار و موسیقی از عشق های کودکی ام بود، یکی یکی عروسی های عمه هایم را در لباسی کودکانه با غرور رقصیده بودم و در آن زمان بشدت از این هنرم ستوده می شدم ، ستودنی پاک ، یک بار وقتی پنج سالم بود در حین سفری با قطار برای افسران ارتش شعرخوانده بودم و آنها مرا از این کوپه به آن کوپه برای هنر نمایی، پیش دوستانشان میبردند و بعنوان تمجیدی از یک کودک، رفتارم را تشویق می کردند. من با این احساسات بزرگ شدم ، قد کشیدم به یک باره نور احاطه ام کرد ، انقلاب شد
دانستم هر آنچه صداقت و پاکی و تربیتی انسانی در من شکل گرفته است از نظر آنها بو یا تعریفی مملو از هرزگی دارد ، صدای خنده ، نوع پوشش و رقص و آوازم همه حالا، تعریفش از مقوله های خلاف بود ، به تعریف جدید جزو از دست رفتگان بودم ، با این حساب مهره ای دلچسب هیچ معلم و ناظم زمان وقت ، دیگر نبودم .
اول خودم را پنهان کردم بعد خواسته هایم را سر کوب کردم و سپس نوشته هایم را ، به یک باره خود را در شهری مصادره شده تنها یافتم من باید تن میدادم به هر آنچه قانون شد. و من تن و روحم را با هم دادم ، باید جلد را می پوشیدم ، جلدی که شاید به تن من گشاد بود، اما جلد تازه ام شده بود، باید خنده هایم راهم جمع و جور میکردم و هورمونهای نوجوانی ام را بدون هیچ تربیتی و هیچ پیش زمینه ای به یک باره زیر پایم له میکردم ، هر عروسی و میهمانی را با قابلمه دیگر نمیرقصیدم ، وقتی ماشینی به نام کمیته از مقابلم رد میشد دست و پایم از ورندازهایشان می لرزید ، حجابم را پایین می کشیدم ، گویی آنها سربازهای بیگانه بودند .اما پدر آنقدر عزیز بود که تنها به اعتبار اسم پاکش تصمیم گرفتم ، قانون را نه با عشق و عاشقانه بلکه تنها از سر نداشتن ندامت رعایت کنم قهقهه نزنم، سنگین و رنگین باشم و همیشه با ابروهای گره خورده در خیابان قدم بزنم . نگاه تحسین پسران جوان را که در آن سنین در دل هر دختری شوری بپا میکرد را با اخمی غلیظ از خود دور سازم . با جسم لطیف خود ریاکارانه غریبه شدم و خواهش هایش را یکی یکی سر کوب کردم ، من هرگز خردسال نبودم ، از آن روزی که نوشتن را با شناخت حروف در خود شروع کردم به یک باره بزرگ شده بودم ،و خیلی راحت صحبت های گوناگون بزرگترها را متوجه میشدم به تعبیری از سن خود بزرگتر بودم گر چه آنها مرا به کودکی ام فراموش میکردند ، هر آنچه در من شکل گرفته بود همه درک و درک نسبت به تهاجمی از دنیای بزرگسالان بود که در تن باریک و نهیفم شکل میگرفت .برداشت های خود را از این اوج، با نوشتن تخلیه میکردم ، من توانستم دیوارهای جشنهای مدرسه را از نوشته هایم پر کنم ، اما به یک باره جنس نوشتنم تغییر کرد ، لطیف شد و از میان هرمونهای سر به هوای بلوغم گذشت و عاشقانه هایم دیگر جای جولان نبود باید در صندوقچه ای بنام عیب پنهان میشد ، صدای نوشتنم دیگر در من رسا نبود، فریاد نبود، نجواهای عاشقانه گمشده در پستو های خیالم بود، لحظه های تنهایی ام بود ، این صدا هاو فریادهای سر کوب شده ام ،جایی جز صندوقچه عیب نداشت ، درک و ادراکی برای پذیرش نوشته هایم نبود، باید هنجار شکنی نمیکردم ، نوشته هایم محرمی جز من نداشتند، صحبت از عشق دیگر قشنگ نبود ، یا کار من نبود، از پس سر پوش گذاشتن روی خودم خوب بر آمده بودم . نوشتن هر روز خلوتم را پر میکرد، زمان گذشت ، سن ازدواجم رسیده بود ، حس هندوانه سر بسته را با تمام وجود درک کردم ، فردی را بین تمام خواستگارهایم بدون هیچ شناخت و آگاهی جدا کردم ، باید از سنگینی اخلاق سنگ تمام میگذاشتم تا از تحقیقات وصلت رو سفید باشم ، نوشته هایم چیز دیگری میگفت ، پر از عشق و احساس با تویی که هرگز وجود نداشت ، مملو از یارو دلدادگی. این سند ، مزید بر سر پوشهایم شد ، ترسی از جنس همان ترسهای قدیمی وجودم را لبریز کرد ، ترسیدم ،از رفتن اعتبار، از آش نخورده و دهان سوخته ترس هر روز بر من مستولی تر می شد.و من تصمیم نباید را گرفتم ، در تنهایی خالی از یک دوست یک راهنما یک مشاور در یک روز خلوت تمام احساسات ده ساله ام را بر روی سنگفرش های حیاط عریان کردم و ورق ورقشان را تازیانه زدم ، من آنها را نسوزاندم ،من نیمی از خود را به آتش کشیدم ، اشکهایم قطره قطره با نوای کمنوایی شعله ی آتش همراه شد ، و من سوزاندم آن تشنگی های سیراب نشده وجودم را ، وصالهای عاشقانه هجران افتاده ام را ،
من سوزاندم نیمی از خود را ، نوشتن از من روی بر تافت ، من در آن کپه آتش حرمت نوشتن را همراه نوشته هایم سوزاندم و شرم کردم از اینکه قلمی را دوباره در دست گیرم ، توانایی نوشتن هم اینگار با نوشته ها دود شد و هوا رفت .
آنشب به سختی از من انرژی کشید . و من مانند فردی که خود زنی کرده است ، مچاله شده بودم ، هرگز از خود نپرسیدم چرا اینکار را کردم ؟ تنها اراده ی خود را بر انجام این کار موجه میدانستم و خود را سر زنش نمی کردم ، هر بار این یاد آوری را از ذهنم پس میزدم ، بیست و هشت سال گذشت و من احساس میکردم گمشده ای در من غرق شده است و من باید او را احیا کنم ، زمان آنچنان قویم کرده بود تا بتوانم ترسهای پوچ بچگی را حلاجی کنم ، از توانایی صحبت کردن بسیار بهره میبردم به شکلی که با بازی کلمات در بحثها همه را متقاعد میکردم و این از حافظه خوب منهم نشات میگرفت ، بارها در محیط کار توانسته بودم راهنمای دوستان نزدیکم باشم ، آنهم فقط با گفتار و کلام و پاره ای اطلاعات و چاشنی تجربه .
این موفقیت ها باعث شد ردّی از گمشده ام در خود بیابم ،
نوشتن .
فرد موفق تری بودم اگر رهایش نمی کردم ،
او با آنکه از من روی تابانده بود، اما تصمیم به احیائش نمودم .
من دوباره نوشتن را از الفبا شروع کردم .
نسترن زراعتی
زن پرگوشت کدرش با تقلا بازگشت. اشکال اصلی زنش در حضور ذهن قویش بود. با لحنی غلتانده در تشر و سرزنش در فضای خلوت ذهن مرد لغزید. مرد تا زنش را دید دستپاچه شد. دستپاچگیش عذری برای شک زن باقی نگذاشت. بلافاصله با دستان سنگینش کشیده را گوش مرد خواباند.
+یاابالفضل، چی شده شکوه؟ باز شرَغ شرَغ راه انداختی.
چشم دوخته بود به گونه ی دیگرش. کشیده ی دوم را با غیض بیشتری چسباند. و از او رو برگرداند. مرد از جا پرید. ابروهای غلیظ پیوسته اش را درهم کشید. زن به سمت آشپزخانه رفت تا آبی بنوشد. مرد مثل شکارچی از پشت به او حمله کرد. فقط هُلش داد. جرأت و توان زدن نداشت. در دعواهاشان همیشه منتظر میماند پشت کند، هلش دهد، فرار کند. زن تلاش کرد تعادلش را حفظ کند. دستی که نزدیک میز بود لیوان در آن بود. لیوان را رها کرد. خورد به زمين. صدای جرینگ شد. دیر شده بود، دستش به میز نرسید. تعادل حفظ نشد. با یک تُن وزن، بر سرامیک های کف آشپزخانه، گرومپ، فرود آمد. لیوان آب تشک شیشه ای نمناک برایش پهن کرده بود.
خرده شیشه ها چون خارهایی ریز بر نرمین تنش، آرام ناخنک میزدند. بعضی هاشان کنجکاوتر بودند، میخواستند عمق جهان بدنی یک انسان را کشف کنند. بنابراین سیر آفاق و انفس شان را کم کم شروع می کردند.
کار از آخ و اوف گذشته بود. زن نعره میکشید. اما فایده ای نداشت. گفت فلان فلان شده کجایی. مرد خبری ازش نبود. اگه نیای دیگه از پول چِک خبری نیست، میفتی زندان. باز هم صدایی بلند نشد. به ملایمت و نرمی تمسک جست: عزیزم دارم میمیرم به کمکت نیاز دارم. جیرجیر لولای در چوبی اتاق بالا به گوش زن رسید.
برق چشمان تَرش، در خرده شیشه ی پرتاب شده ی کنار کابینت منعکس شد. شیشه های دیگر هم برق وار از گوشه و کنار برق برق زدند. چشمک های خورشید بود که از لای پنجره نوید نجات میداد.
مرد از پاگرد بالای پله ها، نگاهی به پایین انداخت. بااحتیاط موقعیت را بوبو کرد. شکوه را ندید. لرزان لرزان از پله ها پایین آمد. ناله ی شکوه از آشپزخانه می آمد. به آشپزخانه رفت. او را مثل مرتاض های هندی دید که روی میخ های تیز دراز کشیده اند.
درد ناشی از افتادن از یک طرف، فرو رفتن در باتلاق شیشه ای از طرف دیگر، زن را درمانده کرده بود. مرد دلش سوخت. دو جفت دمپایی آورد. یکی را خودش پوشید، دیگری را در پای شکوه کرد. دستش را گرفت، از حالت دراز کش مستقیم بلندش کرد. او را در تنگ بغلش گرفت. شکوه با اینکه نای حرکت نداشت، اما نتوانست خودش را از شنیدن صدای خوشِ شتلق چَک محروم کند. این سیلی سوم گل سرخی را بر گونه ی راست مهران کاشت.
شکوه لباسش را تکان داد. چند جا از بدنش می سوخت. چند جا هم خونی شده بود. در کف دست چپش سوزشی عجیب حس کرد. نمیتوانست تشخیص دهد که شیشه فرو رفته یا نه. به دکتر رفتند. دکترش خانم بود. معاینه شد. اگر دیرتر می رفتند خطرناک بود. به خیر گذشت. مرد به توصیه های دکتر گوش میداد. زن به چشم های مرد زل زد.
به خانه برگشتند. چکی دیگر فرو آورد و گفت:
_تو چرا به دکتره اون جوری نگاه میکردی؟
+چجوری نگاه میکردم.
_خودت میدونی منظورم چیه.
+ای بابا باز شروع کردی شکوه؟
_تو شروع کردی. همون صبح که رفتم و بین راه سوتیتو گرفتم. برگشتم تا حالتو جا بیارم. که اینجوری منو زخمی کردی.
+به پای چک و سیلی های تو که نمیرسه.
_بحثو عوض نکن. بگو ببینم اون خانومه کیه؟
+کدوم خانومه؟
خواست رودستی بزند.
_خودتو به اون راه نزن اعصاب ندارم. همون خانومی که گفتی بهت زنگ زده.
+یادم نمیاد گفته باشم خانومی زنگ زده.
_به هر حال مهم اینه که خانومه.
+آها همون که هر روز زنگ میزنه.
یک چک دیگر این سمت صورتش کاشت.
با غیض گفت هر روز زنگ میزنه؟
+شکوه اینا کارشون اینه. یادته یه بار میخواستم یه شرکت ثبت کنم؟
_آره. خب.
+خب زنگ زدم به این موسسات برای مشاوره حقوقی.
_خب
+هیچی از همونجا شماره منو سیو کردند. و از هفته، ٨ روزشو زنگ میزنند.
دستش بلند شد که کشیده ی بعدی را بزند. مرد جاخالی داد. چون با اسم ٨ روز، میدانست الان شکوه خشمگین میشود. گاهی چهره ی خشمگینش با نمک میشد. مرد دوست داشت، حرصش را درآورد تا در آن حالت بانمک ببیندش.
+خب به من چه. یه روز قسمشون دادم. توروخدا اون شماره ی منو از توی لیستتون حذف کنید. من دیگه نمیخام شرکت بزنم. بازم زنگ میزنند. دو سه تا موسسه ی سمج اند. حرف حالیشون نمیشه.
_همش همینه؟ مطمئن باشم؟
+آره جان خودت.
_اصلا شمارشو رو گوشی من دایرکت کن، تا با زبان خوش حسابشونو برسم.
+چرا به فکر خودم نرسید. خیلی هم خوب. اگه هم با کلماتت بهشون چَک بزنی، چه بهتر. دیگه زنگ نمیزنند.
_مرسی مهران جان، گفتم اگه مقاومت کنی و شماره ندی، حتما یه ریگی توی کفشت هست.
مهران که دید شکوه نرم شده. فرصت را غنیمت شمرد. ابهت خفته ی مردانه اش را بیدار کرد و گفت:
+شکوه جان. باید بریم پیش روان شناس. تو یا پارانویا، یا وسواس فکری داری عزیزم.
شکوه بلند شد تا دایره ی زدنش را از حوزه ی صورت به قسمت های دیگر تن ظریف و نحیف مهران تعمیم دهد. مهران فرار کرد. از پشت در قفل شده، با لحن درشت گفت:
ببین شکوه. هر کی جای من بود تا حالا صدبار طلاقت داده بود. من دوستت دارم، که کنارت موندم. بدون تو زندگی برام معنا نداره. بیا بریم پیش مشاوری، روانشناسی تا مسائل مونو حل کنیم.
رگِ کتک زدن شکوه فوران کرده بود. مهرانی نبود تا بزندش. بر کیسه ی بوکسش، هیجانش را خالی کرد. با دست راستش که پانسمان نبود. اگر با هر دو دستش میزد زمان کمتری میبرد تا آرام تر شود. در حین زدن، به دست پانسمانش نگاه کرد. خرده شیشه های چشم دریده جلو چشمش آمد. پس از آن هل دادن مهران، بعدش سیلی زدن های برق آسایش به مهران. بعدش برگشتنش از وسط راه، بخاطر یک شک. شکی که منشأش حرف مهران بود. وقتی از دهانش پرید، از شرکتی مکرر به او زنگ میزنند. در بین راه به این نتیجه رسید، که حتما یک خانم زنگ زده. چون مهران بعد گفتن این حرف، چهره اش مشوش و نگران شد. بعد از این مرور روزانه، حافظه اش صحنه ها و دعواهای یکسال گذشته را از جدید به قدیم لیست کرد. میخواست تک به تک به آنها بپردازد. که صدای مهران از داخل اتاق زنجیره ی مرورش را پاره کرد.
شکوه جان، عزیزم. چکار میکنی؟ همزمان با پشت انگشت سبابه و میانه اش دوتا تق تق به در چوبی زد.
یک لحظه گونه های قرمزی مهران با آن چهره ی معصومش پیش چشمانش آمد. اثرات چند تا چَک ناقابل چند لحظه قبل که نثارش کرد. دلش سوخت.
زمزمه های نرم مهران را از پشت در می شنید.
با خودش فکر کرد که کدام مرد است که باهاش بداخلاقی کنی، بهت محبت کنه. کتکش بزنی، کتکت نزنه. اگه واقعا بخواد طلاقم بده من چیکار کنم.
چشمه ی محبت مهران، کم کم داشت در مجراهای خشک دل شکوه جاری میشد.
از بوکس خسته شد. روی مبل نشست. دقایقی دل دل و مِس مِس به خرج داد. سپس بلند گفت:
+من از روانشناس هم میترسم. هم قبول ندارم. تازشم بریم اونجا هر کی بفهمه، میگه این دیوونه است رفته پیش روان شناس.
صدای جیغ جیغ در بلند شد. مهران از فرط شوق، دوان دوان عین گربه بر در سوراخ موش، پله ها را پایین آمد.
_ روانشناسا شاخ دار و سم دار نیستن که ازشون بترسی. درسشو خوندن، تخصصشو دارن. این طرز فکر دیگه قدیمی شده. حالا همه میرن پیش مشاور. بعدشم کسی قرار نیست بفهمه جانم.
+قول میدی کسی نفهمه. به خواهرات و مادرت نگی. همین طوریش بهم میگن روانی. وای به حال اینکه بفهمند رفتم پیش روانشناس.
_قول میدم عزیزم. این لیست رو ببین اسامی بهترین روانشناساست. هر کدومو که تو بگی میریم همونجا.
یک چَکی بی هوا بر چهره ی بشاش مهران سبز شد.
برق از چشمان مهران پرید. سرش را پایین انداخت. با دستش محل درد را ماساژ میداد.
شکوه یک چشمش به لیست، یک چشمش به مهران گفت: ٨٠ درصد اینا که خانوم اند.
+پیش مشاورای مرد میریم خوبه؟ زنگ بزنم؟
_حالا باشه واسه بعد.
+نه نباید وقت رو بکشیم.
_باشه سریال رو ببینیم بعد.
+نه، همین سریالا وقت کشای حرفه ایند. تا سریالا تموم بشه. روزم تموم شده. کلینیکا و مراکز مشاوره هم بسته میشن.
مهران عین نوک یک مته، روی بهانه های شکوه تمرکز کرده بود.
سوراخ های آبکی بهانه ها را کور میکرد.
شکوه از منطق زیاد مهران، بی منطق شد. دستش را بلند میکند تا یک چک دیگر را بخواباند. اما در چشمان پر مهر مهران لبخند را میبیند. دوباره عشقش در دلش میجوشد. برای اولین بار نمی زند. دستش را میخوابند روی پایش. تعجب میکند که از کجای زمان بی کران، سروکله ی عشق و محبت ناگهان سبز شد.
اصرارهای مهران جواب داد. شکوه گفت:
_باشه زنگ بزن. فقط اگه مُنشیش زن بود، بده خودم صحبت کنم.
استاد ٢۴ کلمه یا عبارتش رو از اول کتاب نبات سیاه بهمن فرسی وام گرفتم.
داستان کوتاه:
به نام خدا
خسته و کوفته به خانه رسیدم. مریم در آشپزخانه مشغول بود. سلام کردم. گفت: «سلام»
با همین سلام گفتنش فهمیدم اتفاقی افتاده است.
گفتم : «چیزی شده؟» جوابی نداد.
ادامه دادم: «بگو دیگه باز چته خانومی!»
مثل اینکه سد کرخه شکسته شود شروع کرد به غر زدن، که منو گردش نمیبری، سینما نمیبری، این چه زندگی ایه؟ و از این حرف ها.
گفتم: «میدونی که از صبح تا شب دارم میدوم برای یه لقمه نون، دنبال هرزه گی و ول گردی که نیستم. هر وقت میام خونه یه نقی باید بزنی؟»
رفت داخل اتاقش، در را محکم بست. مثل همیشه قهر. من هم خسته و کوفته، اصلا حوصله منت کشی نداشتم. رفتم روی مبل سه نفره دراز کشیدم، خوابم برد. با صدای قاشق و چنگال بلند شدم. سفره پهن بود و غذایش را خورده بود. دو ساعتی گذشته بود. آخر سر، کمی با قاشق ها سروصدا کرده بود که بیدار شوم. نشستم. بلند شد رفت. چلو مرغ درست کرده بود. بدون شک، سینه مرغ را خورده بود و ران را برای من گذاشته بود. من عاشق سینه مرغ بودم. عادت همیشگی اش بود.
گفتم: «ببخشید صدام بلند شد. یه مریم جونی که بیشتر ندارم، اگه ناراحت باشی غذا بهم مزه نمیده ها؟!» توجهی نکرد، در آشپزخانه بود و سرش را به گاز بند کرده بود. با سیم ظرفشویی سرشعله های گاز را تمیز میکرد. خشم و عصبانیتش را روی آنها خالی میکرد. من که می دانستم دلش چه می خواهد؟ یک عذرخواهی با بغل و بوسه آبدار؛ ولی به روی خودم نیاوردم و به غذا خوردن ادامه دادم.
گفت: «خوردین سفره رو جمع کنین، اگه زحتمی نیست، ظرفا رو هم بشورین.»
اصلا توجه نکردم. به اتاق خواب رفت. سفره را جمع کردم. ظرف ها را شستم. فقط بشقاب ها و قاشق چنگال ها. شستن قابلمه و ماهیتابه چرب گرفته در ذاتم نبود. رفتم کنارش. موبایل به دست روی تخت دراز کشیده بود. تخت دونفره. جای خودم نشستم، رویش را برگرداند.
گفتم: « مگه قول نداده بودی دیگه باهام قهر نکنی؟» گفت: « قهر نیستم.»
گفتم: «آهان سرسنگینی!» قلقلکش دادم.
ادامه دادم: «ببخشید دیگه، تو هم باید درکم کنی؟»
سریع به طرفم برگشت و نشست.
گفت: « تو هم درکم کن، از صبح تا شب تنها تو خونه، نمیگی این دختر دلش میپوسه، همه چی که کار نمیشه.»
اشکش درآمد. دقیقا نقطه حساس من. بغلش کردم. هر چند که در آغوشم بود ولی در آغوشم نبود. سرد بود.
با احساس تمام گفتم: «حق با تویه عزیزم، مریم جونی من! خانم گلی من! درستش میکنم. غصه نخور.»
کمی سرش را نوازش کردم، برایم ناز میکرد. دست در موهایش کشیدم. دیدم که گرم شد. حالا او هم من را بغل کرده بود. لبخندی زد و گفت: «ولی خیلی اذیتم میکنی.»
فکر کردم: «خوب خر میشیا»
لبخند زدم. گفتم: «قابلمه ها منتظرن»
گفت: «با این کار کردنت.»
صبح سر کار بودم. پیامکی به او دادم که امشب ساعت 8 برویم سینما. شب شد. ساعت 6.30 بود که رفتم خانه. سوء چشمم نشسته بود. با همسرش. سامان خان. برادر خانمم.
فکرکردم: «این تپل چی میگه دیگه؟»
سلام و احوال پرسی کردم. رفتم به آشپزخانه، مریم هم آمد. گفتم:«اینا واسه چی اومدن؟»
گفت:«نمیدونم، سرزده اومدن.»
گفتم:«ما باید حتما امشب بریما، من دیگه نمیدونم، خودت یه جوری ردشون کن.»
گفت:«حالا نهایتش فردا شب میریم.»
گفتم:«نه میگم، حتما امشب.»
رفتیم نشستیم. استاد بزرگ به میوه ها حمله کرده بود. پرتقال در دست، پوست های سیب در بشقاب و کیوی را هم که بدون شک با پوست خورده بود. به همسرش ماندانا گفتم:« بفرما، چرا چیزی نمیخوری؟»
گفت:« ممنون، زیاد اهل سیب پرتقال نیستم.»
فکرکردم:«نه پس، موز و آناناس بیارم خدمتتون.»
ساعت 7.20 شده بود و مریم هم کاری نمیکرد. آقا سامان روی منبر رفته بود و من هم با لبخندی سرشار از گریه به حرف هایش گوش می کردم. لحظه به لحظه عصبی تر می شدم. طاقتم تمام شد.
گفتم: «بله همینه، وضع مملکت فعلا درست شدنی نیست. فقط سامان، ما واقعیتش ساعت 8 باید بریم سینما، خوشحال میشیم اگه شما هم بیاین باهم بریم.»
مریم: « آره داداش خوش میگذره.»
ماندانا بلند شد و گفت: «پاشو بریم، رسما دارن میگن برین بیرون.»
مریم:«نه ماندانا جون، این چه حرفیه، اصلا نمیریم، بشین ناراحت نشو.»
سامان هم بلند شد و بالاخره عزیزان با هزار ناز و متلک تشریف بردند. ساعت 7.40 بود و ما به سرعت برق و باد رفتیم. هنوز سانس قبلی تمام نشده بود. ساعت، 10 دقیقه به 8 بود. کناری نشستیم. مسئول سالن آمد و من برای گرفتن بلیط رفتم.
گفتم: «دو تا بلیط میخوام.»
موبایلش زنگ خورد و شروع کرد به صحبت کردن.
داشت می گفت: «14 نفر، الانم فقط دو تا بلیط.» گفتم چند میشه؟ گوشی رو کنار گرفت و گفت 7 تومن، امروز نیم بهاست. 7 هزار تومان کارت کشیدم. صحبتش تمام شد. گفت:«شرمنده رفیق، دویست تومن تو کارتت هست بکشی، نقدی بهت میدم. آخه حتما باید بره تو حساب.» گفتم: «آره مشکلی نیست.» کارت کشیدم. دویست هزار تومان نقد به من داد. دو سه دقیقه بعد، در سالن باز شد و 10، 12 نفری بیرون آمدند. شاید هم همان 14 نفری که مسئول سالن پشت تلفن گفت. رو به من کرد و اشاره کرد که بروید داخل. سالنی بود با ظرفیت 300، 200 نفر. فقط دو بیننده داشت، من و مریم. وسط ها جایی نشستیم. فیلم ابراهیم حاتمی کیا بود. به وقت شام. مریم گفت: «کسی دیگه نمیاد؟» گفتم: « نمیدونم.» هر دو هاج و واج بودیم.
فکر کردم: «گمون نکنم برای دو نفر پخش کنن.»
چند لحظه گذشت. فیلم شروع شد. کسی نیامد. در باز شد. برگشتیم. مسئول سالن بود. به ما نگاه کرد. خجالت کشیدم. احساس کردم واقعا ارزش پخش کردن را ندارد. در را بست و رفت.
میانه فیلم بود که مریم گفت: «جدی جدی کسی نیومد که.»
فکر کردم: «باید از فرصت استفاده کرد»
گفتم:«تو واقعا خیال کردی کسی نبوده بخواد بیاد؟»
گفت: «چطور؟ یعنی چی؟»
گفتم: «حالا جای حساسشه، آخری برات میگم.»
تیتراژ پایانی شروع شد. مریم محو ماجرای فیلم بود. داعش. کمی هم ترسیده بود.
گفت: «واقعا هر کی با اینا میجنگه مَرده، خدا خیرشون بده… حالا بگو منظورت چی بود؟»
گفتم: « عزیزم بلیط این فیلم، 7 تومنه ولی من 200 تومن دادم«.
گفت: «چرا؟»
گفتم: «سانس خصوصی گرفتم برای عشق خودم»
کمی فکر کرد. گیج شده بود.
گفت: « من میگم چرا کسی نیومد؟! مگه میشه سالن به این بزرگی هیچ کس نیاد؟! ممنون مرتضی، یعنی واقعا سانس خصوصی گرفتی برام؟!»
گفتم: «بله که گرفتم، چی فکر کردی؟»
فکر کردم: «گوگولی من باور کرد.»
بلند شدیم. در سالن را باز کردم. هیچ کس نبود حتی مسئول سالن. در حال پایین رفتن از پله ها بودیم که دیدیم سه نفر بالا می آیند. مسئول سالن و دو نفر کت و شلواری. کمی ترسیدم.
یکی از آنها گفت: « نباید این کارو میکردی، اصلا جمعش کنین برین.»
من: « ولی عجب فیلمی بود مخصوصا اون داعشیه…»
ولی حواس مریم به صحبت های آنها بود. سری برای آنها تکان دادم. از کنار هم گذشتیم.
مسئول سالن: « دیگه بلیط فروخته بودم، چیکار کنم؟»
کت و شلواری: « آخه با دو تا بلیط سه و پونصدی، کسی فیلم میبره رو پرده؟!»
دلم ترکید. مریم سر جایش ایستاد. دق به من نگاه میکرد. واژه شرمندگی روی صورتم نشست.
گفت: «خوشت میاد منو بازی بدی؟ مگه من خواسته بودم که سانس خصوصی برام بگیری؟ فقط بلدی دروغ بگی.»
فکر کردم: «جواب ندم بهتره، زودتر آروم میشه. باید خودمو مظلوم نشون بدم.»
سوار ماشین شدیم. قهر قهر بود. سکوت محض. رسیدیم. پیاده شد. در ماشین را محکم بست. همیشه موقع قهر این کار را میکرد. حرکت بعدیش هم مثل سریال های تکراری معلوم بود، رفتن داخل اتاق و دراز کشیدن روی تخت؛ و قبلش صد البته محکم بستن در اتاق. یادم افتاد که در سالن 200 هزار تومان کارت کشیده ام.
فکر کردم: « این برگ برنده منه.»
سریع رسید آن را از جیبم بیرون آوردم. وارد اتاق شدم. کنارش نشستم.
گفتم: « من بهت دروغ نگفتم عزیزم، این رسید همون 200 تومنیه که بهت گفتم، به جای این کارا یه ذره به شوهرت اعتماد داشته باش«.
با گوشه چشم نگاهی به رسید کرد، برش داشت، با دقت بیشتری نگاه کرد.
فکر کردم: «عجب فنی زدی آقا مرتضی.»
گفت: « پس حرفای اون مرده چی بود؟»
گفتم: «چمیدونم والا، ما فقط یه تیکه از حرفاشونو شنیدیم، حتما درباره یه چیز دیگه، یا یه وقت دیگه بوده، اگه شک داری فردا برو ازش بپرس.»
گفت: «اصلا مگه سالن سینما سانس خصوصی داره؟»
گفتم: «اینجا مشتری ندارن که، کی الان سینما میره؟ تازه از خداشونم بود.»
گیج شده بود. دستی به صورتش کشید. چند ثانیه مکث کرد. لبخندی زد.
گفت:«ببخشید، زود قضاوت کردم. پس بگو چرا اصرار داشتی حتما امشب باید بریم.»
بغلم کرد، حالا من ناز میکردم.
با صدای نازک گفتم:«صبر نکردی برات توضیح بدم گلم، سریع قهر کردی!»
محکم تر بغلم کرد، بوسم کرد.
گفت:«میدونی که یه کم حساسم. قربون شوهر گلم بشم من.»
همچنان در آغوش هم بودیم و سرم روی شانه راستش بود.
گفتم:« اگه دیگه قول بدی قهر نکنی میبخشمت.»
قول داد و خوابیدیم. البته نخوابیدم…
پایان
استاد دو سه جا که عدد داره جابه جا اومده، مثل: با ظرفیت 200، 300 نفر
به نام خدا
همبازی
آن روزها به جز بازی کردن با همسن و سال هایم به چیز دیگری فکر نمیکردم تمام دغدغه ام بازی های کودکانه ام بود. شش یا هفت ساله بودم، سامان، پسرهمسایه روبه رویی مان بود،که تقریبا همسن و سال بودیم ،آن روزها همبازی همیشگی من بود. طبق معمول درآن زل تابستان پشت دیوار سنگی خانه مان که رو به دشتی بزرگ بود بازی میکردیم، سامان همیشه اصرار داشت که در خاله بازی هایمان باید او مادر خانواده باشد و من پدر خانواده باشم، خیلی سعی میکردم به او بفهمانم که جنس او مذکر است وبهتراست که او بابا شود، ولی به خرجش نمیرفت که نمیرفت ،او دو برادر بزرگتر از خود هم داشت. ولی همیشه لاک میزد و کفش های پاشنه بلند مادرش را که برایش هم خیلی بزرگ بود می پوشید و کیف پول زنانه مادرش را در دست میگرفت ومیگفت:مامان من هستم! من هم که از نقش پدری زیاد خوشم نمی آمد همیشه میگفتم : پس منم بچه توهستم! اودرخاله بازی هایمان میرفت خرید،غدا میپخت،کارهای مادرها را میکرد و من هم مثلا در خانه میماندم وعروسک بازی میکردم.
من کودکی بودم که در اکثر مواقع کوتاه می آمدم و بیشترحرف همبازی هایم به کرسی مینشست. به همین دلیل دوستانم ازمن انتطارنداشتند که با آن ها مخالفت کنم پس بیشتر برای بازی من را انتخاب میکردند چون میدانستند که بازی با من کاملا بی درد سر است. و من مطلومانه به حرف های آن ها گوش میکردم که مبادا بازیمان خراب شود یا دوستم را از دست بدهم و با من بازی نکند. ولی آن روز من برخلاف همیشه با سامان ساز مخالفت کوک کردم و گفتم که : تو مادر نیستی تو پسری و باید نقش پدر یا یکی از بچه هارو بازی کنی! او که از این حرف راضی نبود زود شروع به گریه و زاری کرد و دوید سنگی بزرگ برداشت و گفت : اگه من مامان نباشم، میزنمت! چه جالب که در دنیای کودکان هم تهدید و دعوا خیلی واقعی شکل میگیرد. من باز به حرفش گوش نکردم وبا او لجبازی کردم، سامان که دید نمیتواند کاری کند بی فکر و معطلی برای نشان دادن زورخود سنگ را به طرف من پرتاب کرد، سنگ مستقیم به بالای پیشانی من برخورد کرد و خون روی صورت من جاری شد.او که ازاین کار خود شوکه شده بود به سمت من دوید و دستان کوچکش را روی سرمن گذاشت ونگاهی به آن ها کرد دید که دستانش خونی شده است خون دوست صمیمی مهربانش روی دستانش بود، ترسید،شروع به گریه کردن کرد و تند تند معذرت میخواست، میگفت:ببخشید ببخشید.. غلط کردم ! تروخدا به مامانت نگو بیا بریم بازی کنین من مامان نمیشم. من هم ازدرد گریه میکردم. میخواستم جوری به خانه بروم و مادرم را از اتفاق افتاده مطلع کنم .دلم شکسته بود، ناراحتیم بیشتر برای این بود که دوستم سرم را به خاطر اینکه حرف حرف او نبود با سنگ دلی شکست. من که همیشه با او خوب بودم چرا این کار را در حق من کرد. سامان متوجه شد که من میخواهم هرطور شده از او جدا شوم و به خانه مان بروم زود از من فاصله گرفت و با لبان آویزان گفت :نرو تروخدا..ومن بیشترازسرم، دلم شکسته بود او که دید دیگر حرف هایش اثری ندارد دورتر شد وانگشت اشاره اش را سمت لب پایینی اش برد و گفت: دو دو دو…قهر..قهر.. تا قیامت! عجب حق به جانب عمل میکرد.در چشمانش نگرانی موج میزد،نمی دانست نگران من باشد یا خودش که قرار است حسابی بزرگترها تنبیه اش کنند.این را گفت و تند وسریع پا به فرار گذاشت. من پاشدم وخود را به حیاط خانه مان رساندم و با گریه مادرم را صدا کردم، او که من را دید شوکه شد فریاد زد وای چه اتفاقی افتاده؟! مادر سامان که از موضوع مطلع شده بود خود را به خانه ما رساند و با کمک مادر من را به درمانگاه رساندند وسرمن بخیه خورد و پانسمان شد. مادر سامان که گریه های من را میدید تند تند میگفت :دخترم گریه نکن میزنم سامان بی ادب و که تورو اذیت کرده!
با اینکه سامان آن بلا را به سر من آورده بود باز هم من ته قلبم راضی نبودم که سامان کتک بخورد او دوست کوچک نادان من بود که در حق رفیقش نامردی کرد.
سامان به گوشه ای فرار کرده و قایم شده بود مادر و برادرهایش حسابی دعوایش کرده بودند، حتما او هم من را نامرد میدانست که کاری که در حقم کرده بود را به بزرگترها گفته بودم حتما با خود میگفت خودمان جوری حلش میکردیم حانیه چرا این کار را برعلیه من کرد مطمعنن دل او هم شکسته بود. او درعالم کودکانه خود نمی دانست که کار درستی انجام نداده است وشاید کمی ته دل خود پشیمانی احساس میکرد، در کل روزخوبی برای هردویمان نبود هردورفیقمان را ازدست داده بودیم و این موضوع در دنیای کودکانه ما بسیار تلخ بود. ما هردو با سادگی تمام به این موضوع فکر میکردیم که آخر چرا اینگونه شد ما که با هم روزهای خوبی را میگذراندیم چرا دوستی مان خراب شد. ولی واقعیت را نمی دانستیم که اگر در بازی هایمان مرتب یکی کوتاه بیاید و دیگری خوش بگذراند بعدها دیر یا زود آن بازی خراب میشود دقیقا مانند زندگی. در واقع باید زندگی را دو طرفه بازی کرد نه اینطور که یکی کوتاه بیاید ودیگری کارهایی که دوست دارد انجام دهد، می توان گفت زندگی بازی دو طرفه است باید همگام بازی کرد تا دل و سرهمبازی مان نشکند.بعد ها که حالم بهتر شده بود او را دم در خانه اشان دیدم تنهایی بازی میکرد تنها مانده بود او هم ایستاد به من نگاه کرد ولی جرات نزدیک شدن نداشت، دیگرفهمیده بود که با کارش من را از دست داده است فقط وفقط نگاه میکرد شاید با خود این احتمال را میداد که من به سمت او بروم و من هم انتظار داشتم او به سمت من بیاید وشا ید بتواند دلم را بدست آورد وساز دوستی را دوباره کوک کنیم ولی اینگونه نشد نه آمد و نه من رفتم او میترسید و من دلم شکسته بود. او دیگر تنها مانده بود شاید این تنهایی زیاد هم برایش بد نباشد تا بداند کمی باید ،کمی هم کوتاه آمد وگرنه آدم همه کس وهمه چیزش را سر خودخواهی از دست میدهد. آن تابستان گدشت و من به مدرسه رفتم دنیای جدیدی به روی من باز شده بود دوستان جدید پیدا کرده بودم،دیگر آن اتفاق از ذهنم تقریبا پاک شد بود. بعد ها خانواده سامان از شهر ما برای همیشه به کاشان رفتند و من دیگر او را ندیدم اما او اولین درس زندگی من بود که همیشه یادم باشد که آنقدر کوتاه نیایم که انتطارات از من به گونه دیگری باشد که باید همیشه حرف گوش کن باشم.
گرچه به همین جا ختم نشد و این اتفاق به هر نحوی در زندگی من خود را به شکل های مختلف نشان میداد من آنقدرها که باید درس نگرفته بودم یا درس فصل اول زندگی ام را فراموش کرده بودم. قدرت نه گفتن را در خیلی ازموارد زندگی ام نداشتم . حتی در مقابل دوستانی که بعد از سامان یافته بودم.الان که در سن بیست و شش سالگی هستم این را میدانم که اکثر آدم ها در وجود خود آن سامان کوچولو زورگو را دارند و بیشتر سعی در پرورش او می کنند نه تنبیه و نه دعوای آن. سامان کوچولو وجود ما کمترتنبیه می شود وهمیشه خود را بر حق میداند. وهمچنین در وجود خیلی از ماها هم حانیه ای داریم که در مقابل خواسته دیگران همیشه سر خم کرده است.کوتاه آمده و در آخرجوابش سرشکسته یا دل شکسته بوده است.
و تا اینجای ماجرا میدانم که زندگی واقعی همان بازی های کودکانه است که بی خبراز آن درکودکی آن را تجربه کرده ایم.
کودکان خاکستری
١.
صدای پای باد را میشنوم. قصد کرده برگ درختان را به رقص آورد. برگی که نیست. درختانی که عریانند.
سرسرهی کوچک پارک هیچ کودکی را به بازی نگرفته است. الاکلنگ تازه رنگ شده هم همینطور. نیمکتهای فلزی هر سه خالی هستند.
دستکشهای چرم مشکی را از دستهایم بیرون میآورم و بهسمت تاب آبیرنگ به راه میافتیم. رنگ مورد علاقهاش آبی است. کاپشن صورتی رنگی اندام متناسب فرشتهی کوچکم را دربر گرفته است. موهای فِرش را بهسمت بالا با کشی سورمهای رنگ بستهام، که روی صورت گرد و سفیدش پخش نشوند و جلوی چشمهای بادامیاش را نگیرند.
دستهای لطیفش را با دستکشهای بافت سورمهای پوشاندهام. جورابها و کفشهای سورمهای و شلوار داخل کرک طوسی رنگی بهپا دارد.عینک آفتابیاش را به چشم زده تا از نور خورشیدی که درست وسط آسمان آبی است در امان بماند.
گاریهایشان پر از نانخشک و پلاستیکهای بهدردنخور است. هر دو را کنار هم گوشهی پارک کنار زبالهدانی بزرگ شهرداری گذاشتهاند. یکی سوار تاب خاکستری است و دیگری هلش میدهد. صدای خندهشان با صدای وزش باد درهم میآمیزد.
چشمشان به ما میافتد، که بهسمت تاب آبی کنارشان حرکت میکنیم. با حرکتی برقآسا از روی تاب پایین میپرد. گویی بازی کردن کنار کودکم را حق خود نمیداند. روی نیمکتی درست روبروی تاب آبی مینشینند.
شبیه بههم هستند. یا وضع ظاهرشان بیشتر شبیه بههمشان کرده است. دو جسم نحیف و استخوانی با دستهای پینه بسته. حدودا ده، دوازده ساله بنظر میرسند.
کفشهای کالج رنگ و رو رفته مشکی بددن جوراب به پا دارند. شلوارهای مشکی کهنه ساق پایشان را تا نصفه پوشانده است. قسمت پایینی ساق، تا مچ پایشان لخت است. گویی امسال کسی بر دیوار مهربانی شلواری اندازهشان آویزان نکرده بود. هیچ کدام کاپشن به تن ندارند. بلوزهای مشکی نهچندان گرم اما تمیزی در بر کردهاند. آستینبلند و یقهگرد. روی یکی از بلوزها با رنگ سفید جملهای انگلیسی چاپ شده است. دقیقتر نگاه میکنم و در ذهنم جمله را ترجمه میکنم: هر لحظه را زندگی کن.
خیره شدهاند به ما. چشمانشان را جستجو میکنم. هیچ حس حسادت یا کینهای نمیبینم. حتی حسرت هم نیست. چهار عدد چشم کنجکاوانه نگاهمان میکنند. لبخندی میزنم، بهسرعت نگاهشان را میدزدند و با ولع مشغول خوردن کیک و نوشابه کوکاکولایی که در دستشان است میشوند. گاهی یواشکی پچ پچی میکنند و مجددا مشغول خوردن میشوند.
ابتدا تمام قسمتهای تاب را با الکلی که در دست دارم ضدعفونی میکنم، آخر ویرووس موذی کرونا همهجا هست. فرشتهام را با نوازش روی تاب مینشانم و شروع میکنم:
تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی، اگه منو بندازی، بغل مامانم بندازی…
نگاهشان کنجکاوتر میشود. لبخند مظلومانهای گوشهی لبهای بیرنگشان را تزیین میکند. گویی برای تماشای هیجانانگیزترین کنسرت زندگیشان در قسمت ویآیپی سالن نشستهاند. حتما در ذهن خودشان را روی تاب تجسم میکنند، درحالیکه مادرِ داشته یا نداشتهشان تابشان میدهد و برایشان شعر” تاب تاب عباسی” را زمزمه میکند.
صدای باد با صدای چریق چریق میلههای تاب تواما در گوشم تکرار میشوند، صدایی شبیه به زوزه ی گرگ…
احساس میکنم کاپشن بلند مشکی ذغالی برایم زیاد است. گرمم شده است. در حال ذوبشدن هستم. دکمههای کاپشن را باز میکنم و بلوز بافت مشکی و شلوار چرم مشکیام تنها محافظان تنم میشوند.
با خود میگویم: نکند از دیدن مادر و کودکیِ ما حسرت بخورند، دلشان خواسته باشد بههمراه مادرشان در پارک تاب بازی کنند و آواز بخوانند. نکند دلشان مهر عمیق مادر و فرزندی بخواهد. اصلا مادر دارند؟
تاب را نگه میدارم. فرشته را پایین میآورم و میگویم: “دو تا دوست جدید توی پارک هستن فرشته کوچولو، بیا بریم چهارتا ساندویچ بخریم دوتاشو بدیم به اونا دوتاش رو هم خودمون بخوریم”.
پارک دقیقا وسط میدان است. ساندویچی روبروی ضلع شمالی پارک قرار دارد. خیلی دور نیست. اما میترسم تا وقتیکه ساندویچها را بخرم و برگردم،رفته باشند.
بهسمت نیمکتشان میروم. جا میخورند. خودشان را جمعوجور میکنند. انگار خطایی کردهاند و من مچشان را گرفتهام. با صدایی که سعی میکنم حسابی سرحال و پرانرژی باشد میگویم: “سلام بچهها، ما از صبح هیچی نخوردیم. میخوام ساندویچ بخرم. همینجا صبر کنید برای شما هم بخرم”.
دستپاچه شدهاند. سلامم را خیلی ریز جواب میدهند. بههم نگاه مسروری میاندازند. سری بهنشانهی تایید تکان میدهند و کیک و نوشابه ها را کنار میگذارند. حالا نگاهشان از فرم کنجکاویِ محض خارج شده است. چهرهی منتظر و مشتاق بهخود گرفتهاند. بهسرعت بهسمت رستوران روانه میشوم. چهار عدد ساندویچ کاملا شبیهبههم میخرم و به پارک برمیگردم. از جایشان تکان نخوردهاند. ساندویچها را میگیرند و با ذوق فراوان مشغول خوردن میشوند.
سوز سردی حس میکنم. دوباره دکمههای کاپشن مشکی ذغالیام را میبندم و دستدردست کودکم بهسمت منزل گرمم به راه میافتم.
٢.
خورشید درست وسط آسمان میدرخشد. باد هوهو کنان به وجودمان میتازد. مخالفش حرکت میکنیم. گاریهایمان امروز سنگینند. باور دارم دیروز پنجشنبه بود. آخر پنجشنبهها مردم مهمان دارند. بُنجُل بیشتری جمع میشود. کیسههای زبالهشان پر میشوند. فردایش برای ما روز پررونقی است.
ساق پا تا مچمان قندیل بسته است. امسال کسی شلوار به ما نبخشیده است، انگار همه شلوارهایشان را برای خودشان لازم داشتند. قد کشیدهایم و پایین شلوار فرسودهمان، یک وجب از مچ پا بالاتر است. تندتر حرکت میکنیم. میدویم.
گاریها بین زمین و آسمان میرقصند. سرخوشیمان سنگینیشان را کمرنگ میکند. گرم میشویم. آنقدر میدویم که عرق میکنیم. دیگر سوزی حس نمیکنیم. سر و صدای چرخهای گاریها و تقتق کفشهای بدون جورابمان خواب های طلایی ساکنین محله اعیاننشین را نیمهکاره گذاشته است. دوست جورابفروشم را میبینیم. دستی برایش تکان میدهیم و چرخهای جلوی گاریها را بالا میبریم. شیرینکاریمان است.
داد میزند” نمکیها،کیفتون کوکه”. میخندیم.
پارک، وسط میدان درست روبرویمان است. شنگولتر میشویم. به اندازهی یک روز خرت و پرت جمع کردهایم. وقت برای استراحت داریم. کیک و نوشابهای برای نهار میخریم و بهسمت پارک میشتابیم. ابزار کاسبیمان را کنار زبالهدانی فلزی بزرگ شهرداری میگذاریم. نهار مختصرمان را هم میگذاریم کنارش.
تاب و سرسره و آلاکلنگ هرسه خالیاند. کسی موی دماغ نمیشود. حسابی بازی میکنیم. اگر باشند نمیگذارند خوش بگذرانیم. مدام نگاه میکنند. اغلب نگاههایشان ترسناک است. یا سرزنشگر است. انگار همیشه طلبکارند. یا دارند قیافه میگیرند. یا دلشان بهحالمان میسوزد. کمتر نگاه مهربان میبینیم. گاهی دلم میخواهد به بعضیهایشان بگویم دلت برای خودت بسوزد. با این سر و وضعت دستت خشک است. مثل ظاهرت. اما هیچوقت نگفتهام.
خجالتیم. برعکس بیشتر همپیشههایم. آنها از سر و کول مردم بالا میروند. شلوغبازی در میآورند. مظلومنمایی میکنند، تا پول بگیرند. اما من نمیتوانم. کمال هم مثل من است. به ما میگویند بیعرضهها.
میگویم: “بزن بریم”
میگوید” نوکرتم رفیق”
کمال را از شش سالگی میشناسم. مثل خودم هیچوقت رنگ پدر و مادر ندیده است. دستی برای نوازش بهسمتش دراز نشده. شب و روزش کنار آشغالها گذشته است. تازه یک برادر کوچکتر از خودش را هم تر و خشک میکند. دلم برایش میسوزد. آرزویش درس خواندن است. برود مدرسه.
باسواد شود، که وقتی بزرگ شد به دردش بخورد. کار پردرآمدی پیدا کند. آدمحسابی بشود. پولهایی که در میآورد به جیب خودش بروند نه صاحبکار. “راستی آدمحسابی به کی میگویند؟ حتما هرکسی که باسواد شود”. کمال میگوید.
سوار تاب خاکستری میشوم. کمال هولم میدهد.
– تندتر، میخوام شاخهی بی برگ درخت روبرو رو بگیرم.
میان زمین و هوا تاب میخورم و بلند میخندیم.
همانطور که دارند میآیند دستکشهایش را درمیآورد. گرم و نرم بهنظر میرسند.
مثل قرقی خود را از تاپ به پایین پرت میکنم و کیک و نوشابهها را از کنار گاری برمیدارم و بههمراه کمال روی نیمکت روبروی تابها مینشینیم. همیشه احساس میکنم حق نداریم کنارشان بازی کنیم.
با آنها فرق داریم. نمیدانم چه فرقی. آنها دست و پا و چشم و گوش و بینی دارند، ما هم داریم. آنها عقل و مغز و فکر دارند، ما هم داریم. اما…
خوب فرق داریم دیگر.
انتخابشان تاب آبی است. خانم اول سر تا پای تاب را الکل میزند. چطور اینها با دست زدن به تاب مریض میشوند ولی ما صبح تا شب در آشغالها غلط میخوریم و طوریمان نمیشود؟ این یکی از فرقهای ما و آنهاست. خدا را شکر، ما نازکنارنجی نیستیم.
نیمنگاهی به ما میاندازد. دستپاچه میشویم. نگاهمان را بهسمت کیک و نوشابهای که در دستمان است میچرخانیم. فکر کنم مارا ندید. معمولا ما را نمیبینند.
کودک را روی تاب مینشاند. از ما کوچکتر است. از کاپشن صورتیرنگ و موهایی که به سمت بالا بسته شده، و صدای نازکش میفهمم دختر است. چهرهی خندانی دارد. مثل مادرش. فهمیدم مادرش است. صدایش میزند مامان.
فکر میکنم همقد برادر کمال باشد. فقط صورتش دیده میشود. بقیه بدنش پوشیده از لباسهای گرم است. چه پوست سفیدی دارد. انگار تابهحال آفتاب به پوستش نخورده است. برعکس برادر کمال. از بس در آفتاب چرخیده، پوست صورتش مثل ذغال سیاه شده است.
شروع به خوردن نهار میکنیم. چشممان هم به مادر و کودک است.
کمال میگوید “جمال، مگه بچهها این وقت روز مدرسه نیستن؟ ”
میگویم “احمق هنوز خیلی کوچیکه، به سن مدرسه رفتن نرسیده. تازه امروز جمعه است و مدرسهها تعطیلند.”
– اگه ما هم مدرسه میرفتیم الان تعطیل بودیم. میومدیم همینجا بازی میکردیم؛
میخندیم و دوباره نگاهشان میکنیم.
کودک را نوازش میکند و آرام تاب را بهحرکت در میآورد و میخواند:
تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی. اگه منو بندازی، بغل مامانم بندازی…
چه شعر قشنگی. چشمهای کودک میخندند. خودم را میبینم. روی تاب آبیرنگ نشستهام، مادر نداشتهام لباس سفیدی بهتن دارد. تابم میدهد و همین شعر را برایم میخواند. چشمانم را میبندم. با لبهای بسته لبخند میزنم و با هیجان گوش میدهم.
صدای مادر با صدای باد و صدای چریق چریق میلههای تاب چه همخوانی خوبی دارد. انگار درختان هم به صدا در آمدهاند و همگی همراه با مادر شعر تاب تاب عباسی را میخوانند.
چشمانم را باز میکنم. خانم دوباره نگاهی به ما میاندازد. فکر میکنم باز هم ما را ندید.
انگار گرمش شده است. دکمههای کاپشن مشکی بلندش را که مثل ذغال سیاه است، باز میکند. آدم وقتی بازی میکند گرمش میشود.
سرش را بهسمت ساندویچی نزدیک پارک میچرخاند. حتما میخواهد برای خودش و کودکش نهار بخرد. تاب را نگه میدارد و دست در دست دخترش بهسمت ما میآیند. هول میشویم. نکند در این مدت خطایی کردهایم! هر چه فکر میکنم هیچ کار زشتی به یاد نمیآورم. به خودم میایم و صدای سلام بانشاط خانم به گوشم میرسد. قبل از اینکه جواب سلامش را بگیرد میگوید صبر کنیم برایمان ساندویچ بخرد و بیاورد. سلامش را آرام جواب میدهیم و خوشحال به یکدیگر نگاه میکنیم. آخر کیک و نوشابه که غذا نمیشود.
بهسرعت میروند و چند دقیقه بعد با کیسهای در دست برمیگردند. هر دو لبخند میزنند، آنقدر شبیه بههم، که انگار یک لب میخندد. چهار عدد ساندویچ خریدهاند. خانم دوتا را تصادفی از کیسه خارج میکند و به ما میدهد. اینبار نگاهمان را نمیدزدیم. به چشمانش زل میزنیم و با عطش، مهربانیش را میگیریم. با ولع مشغول خوردن میشویم. آنقدر غرق خوردنیم که نمیفهمیم کِی از ما دور میشوند.
پنجاه سالگی
از چند سال پیش به دلیل بیماری اش روزه نمی گیرد. اما شوهرش هر سال تمام ماه را روزه گرفته است. فرقی نمی کند یک نفر یا همه وقتی روزه دار در خانه داری باید افطار آماده کنی مخصوصا ماه های رمضانی که در روزهای دراز شش ماه اول سال می افتند. تا اذان مغرب مثل یک سال است. روزه دار هر که می خواهد باشد گرسنگی را خوب درک می کند. فرخنده با چشمان اشکی برایم تعریف می کرد. گاهی سکوت می کرد وگاهی هق هق می زد. ناله هایش دلم را کباب می کرد. بگو دختر چه شده؟ فرخنده ادامه می دهد. خواهرم پیام هایی با این متن که می خواهد سرایدارشان را برای بردن وسایلشان که در انباری ما است بفرستد را برای پسرم فرستاد. این ماجرا از دو سه روز قبل شروع شده و از کجا آب می خوردش را نمی دانم. خامی کردم و به حرف ذهنم گوش کردم که مدام تلنگر می زد که زمان آمدن سرایدار و خریدار گازشان موقع افطار است. حساسیت شوهرم را خوب می دانستم که زمان افطار می خواهد در صلح و آرامش باشد. اینطور هم نبود که بی خیال بماند سرسفره و نرود کمک سریدار. این خیال تبدیل به تصمیمی شد که هیزم در کوره پر آتش خواهر انداخت. از کجا و کی آتش روشن شده بود را نمی دانم. اما از طرز برخوردش با سلامم و قطع کردن تماس بدون خداحافظی اش این را می توانستم بفهمم. خواستم به مادر زنگ بزنم و تبریک بگویم دختری را که تربیت کرده ولی، پشیمان شدم. راه دور است و بی خودی نگران می شود. گوشی را روی میز گذاشتم. هنوز پایم به آشپزخانه و قابلمه شله زردی که قل می زد نرسیده بود که موبایلم زنگ زد. مادرم بود. خواهر مراتب تبریک را با چنان شلوغ کاری قبل از من به استحضارش رسانده بود. مادر هم با لحنی حاکی از باور کامل به آنچه شنیده بود گفت: ” با وسایل این دختر چکار داشتین بیرونشون انداختین؟ ” باورم نمی شد چه چیزی می شنوم. من و بیرون انداختن! مادر و شناختش از من. یک عمر زندگی با نیت صلح طلبی و گذشت. حالا در همین چند کلمه خلاصه شده و تحویلم می شد. نمی دانم چه شد که من عصبانی شدم. مادر چشمهایش را بسته بود هر چیزی که می خواست را می گفت. مادرم مادر قبلی نبود. لااقل مثل وقت هایی که من گله از کس دیگری پیشش می کردم و نصیحتم می کرد و بعد فراموشش می کرد نبود. دینگ گوشی او را زمین گذاشت و زینگ زنگ زده به من. حالا هرچی هم می گویم بگذار بعدا صحبت می کنیم، ول کن نیست. از طرف دیگر، سریدار زنگ خانه را به صدا درآورده و پشت در است. خواهر محترمه که همیشه عجول و پر تب و تابه تصمیم بعدیش را گرفته بود و سریدار را زود هنگام به خانه ما روانه کرده بود. خودم تماس مادر را قطع کردم و رفتم داخل پارکینگ. سریدار که مردی جوان بود و راستش خیلی دقت به ظاهرش نکردم با پراید سفید رنگش آمده بود که وسایل را ببرد. با عجله ای که برای شله زرد و غذای روی گاز داشتم وسایلشان را نشانش دادم و گفتم من می روم سراغ غذاهای روی گاز. نمی دانم از برخورد من چه برداشتی داشته یا خواهر محترمه دروغ و کلک سر هم سوار کرد و چند روز بعد از همین آقا به عنوان گواهی برای بدجنسی من استفاده کرد. “آقا به اینا نگاه نکن خودشون رو اینطور به موش مردگی زده اند همین سریدار ما حسن آقا شاهد است. گفت دنیا چه جای بدی شده؛ با این خواهرتون چطوری زندگی می کنید.” نمی دانستم حرف از دهان آن مردتیکه عوضی درآمده یا نه. آنقدر عصبانی بودم که اگر اونجا بود دو انگشتم رو می گذاشتم روی خرخره اش و نشونش می دادم چطوری.
رنگ صورت فرخنده پریده است و تمام بدنش از عصبانیت می لرزد. دهانش خشک شده. لیوان آبی به او می دهم. “دهانتون خشکه آب بخورید. به اینقدر حرص خوردن نمی ارزه.” اما، اشک های سرازیر شده اش که هر کدام مثل ده قطره اشک یک ادم معمولی است از روی گونه هایش به آرامی راهشان را به سوی چانه و از آن سقوط آزادشان روی لایه پایینی شال روی سرش پیدا می کنند.
داشتم می گفتم. آمدم داخل خانه و رفتم سراغ غذا ها. دیگه زمان زیادی تا افطار باقی نمونده بود. عجله داشتم. شال و مانتو را درآوردم و به سرعت پای گاز رسیدم. نمی خواستم موضوع را خیلی جدی بگیرم. موضوع هر چه بوده بعدا مشخص می شود. قصد و نیتش از این کار و بردن وسایل را بالاخره خواهند گفت. مطمئن بودم که ما چیزی نگفته ایم. حتی دو سه هفته قبل که همسایه طبقه پایینی روز جمعه به هوای اینکه دو مرد در خانه ما هستند آمد و خبر داد که آب موتور خانه را برداشته و ما متوجه شدیم که آب زیادی داخل انبار ما شده است به انها نگفتیم. راستش آن روز من به شوهرم گفتم به آنها زنگ بزنیم بیایند و ببینند که آب رفته تو وسایل. ناهار هم نگهشون می داریم. اما شوهرم گفت: آنها جوان هستند و ممکنه فکری کنند. وسایلشان را روی سرم می گذارم. خودم چک می کنم که خراب نشوند. و اینطور شد که حتی این ماجرا را به آنها نگفتیم. دوست نداشتم فکرم را مشغول کنم. داستان هر چه بوده بالاخره معلوم می شود. شله زرد را به هم زدم؛ ته گرفته بود. خواستم آب اضافه کنم که دوباره موبایلم زنگ خورد. این بار خواهرم بود. خواهری که اصلا به من زنگ نمی زد اون هم این موقع روز. سلام و علیکی کرد و بی مقدمه گفت که موضوع چیه؟ من که نمی خواستم همسرم که روزه دار است از این زینگ و زنگ ها استرس بگیرد و ناراحت شود جوابش را با کلمات و جملات پرت و پلا جواب می دادم. فهمید که موقعیت حرف زدن ندارم و خداحافظی کرد. همین خواهر فردا صبح دوباره زنگ زد. موضوع را از زبان او کاملا شنیده بود با تمام اضافات و ایهاماتش. اما من هر چه می گفتم عنقرتی برایش می آورد. مجبور شدم با صدای بلند داد بزنم. به خدا. به پیر. به پیغمبر ما نگفته ایم از خودش درآورده. دروغ می گوید. اما می شنیدم که می گفت:” آخه چرا باید دروغ بگه. خب حتما بهشون گفتین که …” اعصابم به هم ریخته بود. حال خودم را نمی فهمیدم. انگار در خوابم و شبحی رویم افتاده. فریادهایم به جایی نمی رسید. هر چه بیشتر داد می زدم کمتر می شنیدند. حرف همه آنها یکی بود. مادر و خواهر و به دنبال آنها برادر بزرگتر. همه شان در جبهه او بودند. فردا صبح که پسرم رفته اداره. با توطئه و زیرکی زنگ به پسرم می زند. و با صدای بلند شروع می کند به فحش دادن و رجز خواندن. پسر از خجالت اینکه همکارانش می شنوند از اتاق بیرون می رود. اما با دادن فحش به پدر و مادرش جریحه دارش می کند. آن طرف خط خواهر واسط هست و تبلتی که مکالمه را ضبط می کند. این می شود اوج ماجرا. به جرم فحاشی شکایت پسرم را به کلانتری محلشان می کند. و حالا دیگر نمی شود موضوع را جدی نگرفت. الان دیگر من هم در عمق آتش ماجرا هستم. دارم چیزهایی را تجربه می کنم که در طول 50 سال عمرم تجربه نکرده ام.
فرخنده جان اینقدر گریه نکن. برای همه پیش می آید گاهی اشتباهات اینطوری خودشان را نشان می دهند. دستان گوشتالو و سفیدش را روی هم می زند. اشک ها امانش را بریده اند. از شروع حرف هایش اشک ریخته و هنوز قطع نشده اند. سرش را روی دسته مبل می گذارد و هق هق هایش را رها می کند. آه خدای من و با گفتن همین جمله با سوز دل ادامه می دهد.
ماجرای کلانتری خودش داستانی است. در خواب هم نمی دیدم روزی آنجا باشم و آن هم برای چنین موضوعی. با اینکه از من شکایتی نشده بود ولی دلم نخواست که پسر جوانم به تنهایی به چنان جایی برود. فکر می کردم با حضورمان می توانیم بر نتیجه کار اثر داشته باشیم. بعلاوه درست است بیشتر از بیست سال سن دارد ولی هرگز چنین جایی را ندیده است. شوهرم هم از سر کارش آمد و سه نفری به سمت کلانتری رفتیم. توی راهرو منتظر شدیم که صدایمان کنند. خواهر محترمه با سر و وضع عجیبی آمد و بدون توجه به ما رفت طرف جاهایی که بلد بود. از اتاق بازپرس صدایمان کردند. ما سه نفر اول وارد اتاق شدیم و بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم روی مبل ها. او با طمطراق مضحکی وارد شد و در حالی که پشتش را به شوهر من می کرد و رفت به طرف آقای بازپرسی که نمی دانم سروان بود یا چه درجه ای دیگر. حرکت اولش را دال بر نادانی و بچگی اش گرفتیم. بعد باز پرس از او پرسید ماجرا را بگوید. به طرز عجیبی بی شرم شده بود. انگار نه انگار روبروی من و شوهر 55 ساله ام است. “آقا اینایی که اینطوری خودشون رو به موش مردگی زدند رو اینطور نبینید. مارموزهایی هستند… وصله ناجور فامیل ما… همه خانواده ما از اینا شکایت دارند. دیروز با برخوردشون خواستند برادرم را سکته بدهند. آقا، این آقا؛ با دستش پشتش رو نشون می داد که شوهرم من نشسته بود، یک دروغ گوی تمام عیاره.” و گفت و گفت تا صدای بازپرس درآمد. خانم حرمت نگه دارید. این مرد محترم و متشخص از فهم و شعورشون است جوابتون رو نمی دهند. آیا شما روانی هستید؟ دیروز هم توی تلفن همین جور یه ریز حرف های بی خود زدید. بعد رو کرد به پسر من و گفت: شما توضیح بدین. پسرم ماجرا را آنطور که بود و به شرح پیام هایی که دریافت کرده بود تعریف کرد. بازپرس تشکر کرد. رو کرد به من و پرسید شما چه نسبتی با این طرفین دارید؟ گفتم: مادر ایشون هستم و خواهر خانم. با اشاره بی ادبانه ای از طریق دستانش این جمله ام که ” خواهر خانم ” را مسخره کرد. بغضی در گلویم پیچید با چشمایم نگاه بازپرس را دنبال کردم. چیزی نداشتم اضافه کنم.
فرخنده به اینجا که رسید طاقتش طاق شد. سرش را توی دو دستش گرفته بود و می گریست. نمی دانستم برایش چکار کنم. فقط حس می کردم در دنیای ناشنوایان سراغ دو تا گوش می گردد. برایش دو تا گوش پهن شدم تا زخم های دلش را که از تیر کلام خواهر خون گرفته بود آرام کند.
از کلانتری به خانه رفتیم. بین ما سه نفر کلامی رد و بدل نشد. نمی شد که بشود. شوهرم چه داشت بگوید. هر چه می گفت زخم زبان بود. روزه بود و داشت تحمل می کرد. سکوت را بهترین راه انتخاب کردیم. حالا دیگر آب از سرمان گذشته بود. تمام عمرمان کلانتری نرفته بودیم، که رفتیم. برای بدی که نکرده بودیم، چوب خوردیم. حرفهای جان سوز و بیرحمانه مادر را هم که شنیده بودیم. پشت منطق و حرف های برادر بزرگ هم هزار تا داستان نگفته بود که می شد حسشان کرد. هر چه می گفتیم عذاب الیمی بر جان خودمان بود. خواهر واسط هم که با شنیدن فحش پسرم قطعنامه اش رادر قالب پیامی ارسال کرد و رفت سراغ کارش. به هر چه فکر می کردیم ته نداشت. من که دیگر حوصله هیچ کاری را نداشتم. دلهره و اضطراب حتی در خواب هم رهایم نمی کرد. همان شب ها بود که خواب بابا را دیدم. چند وقتی بود زیاد به خوابم می آمد. اما ایندفعه جور دیگری بود. گفت:” چه کار کردند با تو دختر، تا روز قیامت هم به هم نمی افتید.” از خواب پریدم. هیچ چیز سر جایش نبود. سکوت بود و سکوت. کار مهمم را کنار گذاشته بود. روحیه و تمرکز ذهن نداشتم. می دانستم خود اذیت کردن است. به خودم گفتم: بگذار آخر این ماجرا معلوم شود دوباره برمی گردم به روتین زندگی. اما انگار ماجرا ته نداشت. تقریبا یک هفته یا ده روزی حتی مادر هم تماسی نگرفت تا حالم را بپرسد. بپرسد چه بر سرم آمد. بپرسد فحش ها و پیامهایی که شنیده ام کجای وجودم را نابود کرده است. برادران و خواهران دیگر هم که هیچ. مقایسه می کردم با موضوع ارث و مایملک که همه خبر داشتن الا من. اما این پیام ها و این رستاخیز زندگی مرا هیچکدام مطلع نشده بودند. راستش اینجا بود که ناراحت شدم. غم بزرگی در درونم جا گرفت. من را ندیده گرفتند. زندگی ام را. شرافتم را. صداقتم را. برای همه شان مادری و دلسوزی کرده بودم اما نمی دانم کی و کجا چوب تر بهشان فروخته بودم که داشتم سزایش را پس می دادم. یک هفته گذشت. دو هفته گذشت. هفته های سختی که کار من شده بود راه رفتن و فکر کردن. منتظر بودم کسی زنگی بزند و حالی بپرسد. نه لزوما از ماجرا بلکه از حال خودم. اما دیدم که انگار در آن خانه دیگر جایی ندارم. از کی نداشته ام را نمی دانم ولی الان چشمم باز شده بود و این نبودن را کاملا حس می کردم. تمام خاطرات و اتفاقات خانوادگی ام را مرور کردم و دیدم در هیچ کدامشان نبوده ام و من خیال می کرده ام که هستم. داشتم تصمیم خودم را می گرفتم. مثل همیشه می خواستم عجولانه و بی خردانه رفتار نکنم. شماره ام را عوض نکردم. شماره کسی را بلاک نکردم. و به روزها امان دادم تا هر روز طلوع کنند و سری به من بزنند. تازه داشتم روزها را می دیدم. تازه داشتم خودم را در میان این روزها زخمی و ناتوان و خسته می دیدم. تازه داشتم فرخنده را با تمام وجودش ساده و بی ریا و مهربان می دیدم. نمی دانم شاید تمام این رنج ها آمدند تا مرا با خودم آشتی بدهند. برایم مهم نیست که دور همه خط قرمز کشیده ام. همین که خودم را دیدم تصمیم گرفتم همه کس خودم باشم.
دستی بر شانه فرخنده زدم. حالا کمی آرامتر به نظر می رسید. مصم تر بود. دستانم را فشرد و تشکر کرد که به داستانش گوش کرده ام. ته دلم برایش آرزوهای خوب کردم و به او تبریک گفتم. گفتم فرخنده تولدت مبارک. کم هستند آدم هایی که سربلند از چنین آتشی بیرون بیایند. تو توانستی. فرخنده، به خودت ببال!
رومینا جان خیلی عالی لذت بردم
یک شب اقامت در هتل
صبح با تمام حضورش خودنمایی میکرد. تحویل نگرفت .
لحاف تا روی سرش بود.
باشنیدن صدای کودک نو پایش از اتاق کناری، که در تختش هیاهویی به پا کرده بود ، لحاف را تقریبا از رویش پرت کرد.
چقدر برای اینکه عادتش دهد از هشت شب در تختش بتنهایی بخوابد تلاش کرده بود.
با تمام اصول تربیتی و مطالعه برای اینکار اقدام کرد.
کودک یکساله ای که با تمام عشق رمقش را می کشید . عجب انرژی برای کارها و ضبط و ربطش خرج میکرد. دمپایی های قرمز و روبدوشامبرش را پوشید و با نوای عاشقانه به سمتش رفت .
چند روز دیگر یکساله میشد . تمام تدارک را برای داشتن جشنی به یاد ماندنی می چید.
مدیریت آنهمه برنامه ریزی جشن و تلفنها و رزروهایش در این روزهای کرونایی برای تداخل نداشتن برنامه های البته بدون مهمان از یک سو کنترل آراد و خواب و خوراک و استراحتش از سوی دیگر.
همه تلاشها برای ضبط ساعاتی خوش از آن لحظه ،برای این بود ، تا وقتی بزرگ می شد از دیدن آنها لذت ببرد .چیزی که الان بی اهمیت نیست و نوعی توجه محسوب میشود.
کودک زیبایی های پدر و مادر را جدا کرده بود.
دلبری هایش در آن ظاهر دلچسب و خواستنی دوصد چندان میشد.
با دستان کوچکش آغوش مادر را میخواست .
دست و صورتش را شست و لباسهایش را عوض و صبحانه اش را داد و کمی با او در اتاقش بازی کرد.
پرستار بچه که از راه رسید ، سریع آراد را به او داد تا برای برنامه های تولد سفارش های لازم را انجام دهد.
اول باید از چند جا برای هر کار قیمت میگرفت ، باید با صرفه ترین سفارش را انتخاب میکرد .
روز مقرر فرا رسید عکسهای زیبایی در کنار بادبادکهای تزیین شده به همراه کیکی زیبا و انبوهی از هدایای رسیده فامیل و گلهای فرستاده شده و ادا اطوارهای کودکانه اش ضبط شد .
ویدا که موهایش را به طرز زیبایی رنگ کرده بود ،
در کنار امید با لباسهای ست شده عکسهای سه نفره ای گرفتند که از دیدنشان سیر نمی شدند.
بالاخره کارها در نهایت سنجیدگی و آراستگی انجام شد.
به نظرش سه روز لازم بود تا به قوای اولیه برگردد چند روزی از این ماجراها گذشت . مادر و خواهرش برای سفری کوتاه از ایران رفتند.
هر از چند گاهی که از شلوغی های آراد فشارش می افتاد ، بچه را پیش مادرش میبرد و میگفت :این خودت این هم نوه دلبندت و از دم در خداحافظی میکرد . خیالش راحت بود.
در همین اثنا پیامکی آمد، مبنی بر اقامت یک شبه دربزرگترین هتل پنج ستاره شهر با تخفیف پنجاه درصدی قیمتها .
با کمی گیجی تقریبا خنده اش گرفت ، اما کمی هم بنظرش جالب آمد ، با چشمان بسته قیافه همسرش را حلاجی میکرد.
– محاله امید قبول کنه .
دلش نهیب میزد ، امتحانش مجانیه ، خوب ببین نظرش چیه ؟ خودش را در اتاقی تزیین شده در هتل بزرگ پنج ستاره بر روی تختی بدون دلواپسی از گیر ودار زندگی و شیطونی های آراد ، در حال کشو قوس میدید . میتوانست فکر بکر باشد . چرا که نه ؟
باید هر چه زودتر امید را برای انجام اینکار اول اغفال بعد غافلگیر میکرد.
یعنی خودش را برایش لوس میکرد ، برای او لوس نمی کرد برای که ؟…
چه کسی برایش مهمتر از او بود . حتما تا بحال امید فهمیده بود داستان تعلقشان همه گردن او است .. در کسری از ثانیه شماره اش را گرفت .
آنور خط صدای بم مردانه ای با جواب سلامش کمی دلواپس پرسید :
-جانم چه شده؟
-سلام هیچی
-یه پیشنهاد دارم ،هیچی نگو هر چی بود قبول کن .
-یا خدا ، آخه دختر خوب ، من اگه بگم قبول که تو بعدش ول نمی کنی .
-آخه بنفع تو هم هست .
-مطمئنی؟
-صد مرتبه
-با ترس ،قبول
-با یه اقامت یک شبه در هتل پنج ستاره شهر نظرت چیه؟
-نگو که قبول نمی کنی ، میدونی تو این یه سال شکر خدا با این همه بچه داری منو تو هیچ لحظه مشترک خیلی خیلی مخصوص نداشتیم . میخوای بعد که مامان بزرگ شدم به حال جوونای ۱۴۴۰ حسودیم بشه .نخیر محاله ،یالا یالا
-والا چی بگم پس بزار بیام خونه
-باشه باشه ، بیا خونه ، تا بعد …
برای اینکه دلش را نرم کند ، باز یک عالمه تلاش کارهای مدیریت خونه ، رسیدگی به بچه ، غذاش ،شستنش ، خوابش ،خدایا شکرت از این وروجکی که بهم دادی ….
امید اغلب ناهارش را در شرکت میخورد ، و تا غروب خانه نمی آمد، خصوصا الان که یک گروه حسابرس برای رسیدگی به سال مالی شرکت ، آنجا مستقر بودند با هزار تا خورده و فرمایش .
کلید که تو درب چرخید همه چی برای یک عصرانه دونفری به بهانه با هم بودن مهیا بود.
ویدا یه شلوارک کوتاه آبی کمرنگ بایه بلوز کوتاه ، نارنجی پوشیده بود که با لاک دستش ست بود.
صورتش به هیچ کرمی احتیاج نداشت ،کافی بود دوتا خط نازک مشکی و سایه ای کم روی پلکش بکشد تا از خود نقاشی زیبا بسازد. چشمان امید از این همه زیبایی کش می آمد.
ویدا ،آراد به بغل، دالی کرد.
امید دست و صورتش را شست و بچه بیتابش را که تا آن موقع بی توقعیش شده بود و لب بر میچید بغل کرد.
ویدا رفت رو منبر،
– چیکار کنیم امید دیر می شه ها ، تصمیم بگیر ،
-من حرفی ندارم ، البته که خوشحال می شم ، کدوم مرد از استراحت و غذای خوب و همسر تیکه بدش میاد. چایی دهنشو سوزوند.
-حالا اتاقاش تختی واسه آراد داره .
-ای بابا تو چرا فکر کردی ما باید آراد رو با خودمون ببریم .
-یعنی آراد تو برنامه نیست ؟
-نه که نمی شه اونو ببریم
-نه اصلا منتفی من از همین الان زیر هر چی قول دنیاست میزنم .
-مغلطه نکن ،یه دقیقه فقط گوش بده بعد …
-ما بهترین پدر و مادریم واسش
-به موقع به کارهاش رسیدیم ، -غذاش ،خوراکش ، لباسش ، او بهترین کارمندای بدون حقوق دنیا رو واسه خودش داره ، این کارمندای بیچاره واسه تجدید قوا احتیاج به تفریح دارند، اگه الان خودش زبون داشت میگفت بابا مامانم و ببر هر جا دوست داره.
-آخه ویدا جان ،
تقریبا تن صداش بم تر شده بود.
بچه رو پیش کی بذاریم ، مامانتم که نیست ،
-من باهاش حسابی بازی میکنم، تمیزش میکنم ، شام و بهش میدم و می خوابونمش . مریم خانم و دخترشم میان خونمون ازش چشم بر نمیدارند ، میدونم اون شب از خودم بهتر مراقبت میکنند ، راستش من به این تمدد اعصاب احتیاج دارم .
-خیلی خوب، اگه تو اینقدر مصممی منم راضیم .
-میدونی امید امشب میخوام یه جمله معروف از خودم بگم ، اینجا ویدا تقریبا خنده اش گرفته بود.
طول زندگی مهم نیست ، عرضش مهمه ، اینکه ما با هم چند سال زنده باشیم و عمر کنیم مهم نیست اما تو عمر مشترکمون چقدر با هم کیف و تفریح کرده باشیم ، چقدر جاهای خاص رفته باشیم حالا که امکاناتش هست چرا استفاده نکنیم ،
-باور کن اگه امکاناتشو نداشتیم ، چه میدونم شاید میگفتم پیاده باهم بریم تا اون کوههای اون ور شهر و چادر میزدیم .
-باشه ، بگو ببینم باید به این شماره زنگ بزنم ؟
-کو ببینم؟
-آره همین تخفیف هم داره
بازم همون صدای بم مردونه
-الو سلام …یه اتاق واسه آپشن اقامت یک شبه
-سلام بله برای چه تاریخی
-برای پنج شنبه
-بنام امید زند…
-میخوای به ترلان هم بگیم، بد نیست رقیبم داشته باشیم .
-چطور مگه ؟
-شوخی میکنم بذار بهشون زنگ بزنم ، شاید دوست داشته باشن بیان .
-تازه تو این اقامت اگه شوهر اون به زنش بیشتر برسه ،گفته باشم ، حسودیم میشه ، پولات هم حروم میشه ،
-تو چی فکر کردی ، من تو این زمینه از گروه زن ذلیلام.
ویدا چمدون کوچک قشنگی رو برای مسافرت دلچسب یک شبه، مرتب کرد . و بهترین لباسهای خوابش را برداشت .
آنها فرمول زندگیشان را پیدا کرده بودند .امید میدانست باید با دستهای خیلی خیلی بزرگ بتواند خانواده اش را بغل کند، ویدا هم باید دل به این آغوش میداد … او اهل مطالعه بود همانطوری که توانسته بود با متد جدید علمی بچه را بزرگ کند همانطور هم برای بهتر زندگی کردن راههای سالم پیدا میکرد.
میدانست که انرژی به حول همه باهم در یک حلقه ، میگردد ، خارج حلقه خانواده گشتن، یعنی آسیب.
کارهای چمدان هم تمام شد ،این چمدان تجربه جدیدی بود.
فردا منتظر ناز و غمزه های خورشید خانم ننشست ، از یک ساعت قبل تو تختش بیدار بود . واسه شبشون نقشه میکشید . بعضی وقتا میترسید صدای فکرهایش را امید بشنود.
دوباره سعی کرد بخوابد ، چون زمان زودتر بگذرد.
آن روز صبح با عشق بیشتری مادری میکرد. به کارهای آراد با نیروی بیشتری رسیدگی کرد. حتی آراد وقتی بیدار شد دیگر با سرو صداهایش هیاهو بپا نکرد چون وقتی چشمش را باز کرد ، مامان طلایی خودش را دید ، مهربانی خنده هایش را نثار ویدا کرد.
-پسر خوشگلم دیگه مردشده ، امشب میخواد مامانشو بفرسته مهمونی،
ویدا عادتش بود ، با آراد مثل یک آدم بزرگ حرف میزد. دست و صورتش را شست و صبحانه را داد. ترتیب یک نهار مختصر واسه خودش و مریم خانم …
حمام لباسهای مرتب، سشوار موهایش در سلمونی سر محل .
چیز دیگر به آمدن پارتنرش نمانده بود.
با خودش میگفت امشب با عشقش قرار دارد ، بالاخره آن کلید لعنتی که ، او را از شمردن لحظه ها خسته کرده بود، در قفل چرخید .
آرزو میکرد همه چیز برای داشتن شبی خوش آماده باشد ، از صبح سعی کرده بود هیچ فکر منفی در ذهنش نیارد. با خودش میگفت ، اگر خدا فرصت دهد از این به بعد فقط واسه زندگی دنبال شکار لحظه هام …
امید در برابر آن همه هیجان ، هیچی نتوانست بگوید ، فقط با خودش فکر میکرد ، شاید اینها همه نعمت باشند .
اولین وداع یک شبه ، از آراد، دیدنی بود . ویدا با تمام نیرو عشق مادرانه را در هجوم احساساتش مخفی میکرد و سعی داشت منطقی فکر کند.
امید خجالت می کشید تمایلاتی بیشتر از ویدا داشته باشد و سرپوش محکمی بر تردید های ذهنش گذاشت . مریم خانم که زن میان سال با تجربه ای بود به همراه دختر ده ساله اش آنشب برای مراقبت از آراد ،آنجا ماندند.
آنها با قدمهای مشترک زندگی خود را، ترمیم میکردند ، هر جا که قدمی به غلط بر میداشتند را جبران و آسیب های ممکنه را با پرهیز از رفتارهای نادرست مهار میکردند.
آنها میخواستندقبل از دین داری، اول انسانی متعهد باشند.
رایحه دلنواز عطر و ادکلونشان فضای ماشین کارواش رفته را پر کرده بود . فلش گلچین آهنگهای به روز مورد علاقه شان از قبل آماده بود.
صدای نوای اولین آهنگ خاطر آنها را، بهم میدوخت .
گاهی پر زدنهای دلشان را به سمت آراد بشدت پس میزدند.
گلهایی زیبا برای هدیه به سالگردازدواج ترلان تهیه کردند.
ترلان لباس مرتبی پوشیده بودو با شمع و همسرش هم کیک بدست به آنها ملحق شد .
شام خیلی خوشمزه بود .
این دو زوج از هر جایی گپ و گو کردند. خنده هایشان فارغ از هر ژستی فضا را پر میکرد ،
آن کنار درون ذهنی ایستاده و تماشاگرِ خدمتکاری کنجکاو، هزاران سوال مطرح شد، که راه پاسخ دادن به آنها را در نداشته های خود جستجو میکرد.
فارغ از اینکه تازه نگه داشتن و حفظ خانواده با ایده های ناب هم ثوابی خاص دارد .
شاید آنها با این همه هنر، راه شاد کردن دلهای بسیاری را هم بلد باشند.
اتاق با بادکنک های عشق شب ولنتاین تزیین شده بود. ویدا عاشق همین ریزه کاری های خاص بود .
درون یخچالی آن کنار، کیک کوچکی همراه با آب و نوشیدنی بود .
با روتختی قرمزی که به طرز ماهرانه روی تخت کشیده شده بود.
لباس خواب زیبا خودش را پوشید .
امید هم دوست داشت به جای پوشیدن لباس راحتی ، چهره زیبا و دوستداشتنی اورا زیر این سقف نگاه کند ، فکر گذشته از ذهنش شیطنت میکرد.
فقط یک لحظه با خودش میگفت:
-چنین لحظه هایی به مخارجش می ارزد.
– نه اصلا فکر مخارج و نکن به قول ویدا بعضی کارها دلی هست و نباید به هزینه هایش نگاه کرد.
فیلم های مختلفی برای تماشا آنجا بود ، که حسابی سر گرمشان کرده بود.
معلوم نبود پلکهایشان برای باز ماندن تا چه ساعتی استقامت کرد،
اما بالاخره هر دو مملو از خواب آرام با درک نعمتهای پاک شدند.
اتاق امن و زیبا تجربه ای دوستداشتنی بود.
چشمان ویدا صبح زیبا را با تمام زور آزماییش در آغوش کشید .
چقدر زود صبح حضورش را اعلام میکرد، اما با بیاد آوردن چشمان درشت آراد در آن صورت روشن و زیبا شوق حرکت به سمت خانه وجودشان را لبریز میکرد ، این همان معادله زندگی بود.
امید هم بعد از دوشی دلچسب و پوشیدن لباسها ، با قد بلند و موهای پر پشت و پوست روشن دیدنی شده بود، پیراهن سبز صدری رنگ چشمهایش را روشنتر مینمود.
با همان صدای بم دوستداشتنی از او پرسید ، خوش گذشت ؟
ویدا هم پر خنده از شبی خاص گفت تو بی نظیری.
با شوق وصف ناپذیری بار سفر کوچکشان را جمع کردند و به سمت خانه شتابان بودند.
نسترن زراعتی
(ابدی که تمام شد)
گوشیم را آرام روی تختم رها کردم. یک نفس عمیق کشیدم.
تا سعی کنم با اوضاع کنار بیایم…
آخه چرا من را به یک پسر فروخت؟…
بغض گلویم را چنگ می زد بلند شدم و شروع کردم اتفاقها را کنار هم گذاشتن تا بفهمم چرا اینگونه شد ولی هرچه فکر میکنم میبینم آنقدر برایش بی اهمیت شدهام که من را به یک پسر تازه وارد فروخت.
به نقطه ای خیره شدم و یاد آن خاطره های شیرین آن روز که الان برایم آزاردهنده است افتادم.
در پارک قدم می زدیم دستش را گرفته بودم هم قدم راه می رفتیم نگاهی به دختری که کنارم بود کردم دختری که مثل خواهرم بود.
درسته که از یک مادر و از یک خون نبودیم!ولی، برای من مثل یک خواهر هم خون دوست داشتنی بود موهایش مثل خودم مجعد و براق و زیبا و صورتی گرد داشت پوستی گندمین چشم هایش رنگ قهوه ای بود که انتظار سرد شدنش را میکشیدم تا بنوشمش موهایش مانند ابرهای سیاهی بود که نیمی از قرص ماه را پوشانده بود که زیبایی اش را گرفته بود لباسی ساده به تن داشتیم.
هر دوی ما پوششی مشابه داشتیم.
یک لبخند زیبا زد که من محو زیبایی لبخندش شدم گفت: دنیا
+جانم
_بیا با هم برویم اینجا
با دستش به آن طرف پارک که کسی دیده نمی شد اشاره کرد با خوشحالی دستی زدم و گفتم: بروییییم
وقتی به آن مکان رسیدیم گفت: اجی دنیا
+جان دلم عزیزم
من را در آغوش گرم خود گرفت و گفت: دوستت دارم مثل مادری که هرچقدر بچه اش اذیتش کند باز عاشقانه دوستش دارد من همیشه کنارت میمانم مثل سایه ات کنارت میمانم تا پای مرگ هر اتفاق بیفتد از عشق تو دست نمیکشم من با تو زنده ام من با تو قوی ام من بدون تو هیچم رفیق
با بغضی از روی ترس و وابستگی گفت: تا ابد پابه پاتم توهم بمون پیشم….
با بغضی مثل خودش گفتم: من هرگز ترکت نمیکنم چون تو جان منی من بدون جانم می توانم زندگی کنم.
سرم را به این طرف و آن طرف تکان می دادم و گفتم: آره تا ابد هستی نمی دانم ابداین بود؟
دنیا کوچک و کوتاه شده که اینقدر سریع تموم شد…..
گوشی زنگ خورد نگاهی به اسمش کردم بغض کردم
ولی صدای خودمو کنترل کردم که بار دیگر غرورم جلویش نشکند آرام رفتم به سمت گوشی و جواب دادم: بالاخره آرام شدی؟
گفت: اینجوری که فکر می کنی نیست
خندیدم
+آره نیست تو از اولش هم من را بازی داد من با دروغات عاشق شدم زندگی کردم ولی تو…….
_دنیا آن قضیه سه سال پیش تمام شده و من از همان سه سال پیش با تینا همسایه بودم بالاخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد….
+تموم شد مرسی که حالم بدتر کردی مثل همیشه خداحافظ
گوشی و قطع کردم…..
با حالتی عصبی مشتی بهدیوار دارم زدم دستم کمی درد گرفت ولی احساس کردم آرام تر شدم. کاش میشد برگردم به ۳ سال پیش اگر برمیگشتم به سه سال پیش هیچ وقت در آن کوچه نمیرفتم که الان این گونه شود روی تختم دراز کشیدم هایم را روی همدیگر گذاشتم ثانیه به ثانیه ۳ سال پیش جلوی چشمانم بودند….
سه سال پیش بود که تازه به این خانه آمده بودیم داخل این خانه ذوق داشتم که کل محل را گشت بزنم از اتاقم بیرون آمدم به مامانم گفتم: مامانی من میروم داخل کوچه پس کوچه ها قدم بزنم مامانم گفت:برو دخترم مراقب خودت باش
+به روی چشمانم
وارد اتاقم شدم شلوار لی با مانتو مشکی با روسری پوشیدم گوشی و هندزفری مو بر داشتن از اتاقم خارج شدم کفش های اسپرت سفید پوشیدم.
+مامانی من میخواهم بروم کاری نداری عزیزم؟
-نه دخترم مواظب خودت باش
+چشم مامان خداحافظ
_خداحافظت دخترم
در قهوه ای رنگ را باز کردم و از حیاط خانه مان که در اطراف درخت میوه های مختلف و گل هایی از هر نوع و رنگ بود رد شدم میخواستم در خانه را باز کنم که یک جسم نرم برخورد کرد به پایم از ترس یک جیغ زدم که پنی رودیدم دختر بازیگوشم بغلش کردم قلاده اش را زدم زنجیر را در دستم گرفتم باهم از در خانه خارج شدیم پنی سگمه و مثل دختر بچه هسته داخل کوچه پس کوچه ها قدم زنان میرفتیم یک پسر را انتهای کوچه دیدم بذارش میخورد که یک پسر خودپسند باشد اگر اینطور باشد من از آن خودپسند ترم.
آمدم از جلویش رد بشوم که نگاهم به چشمانش افتاد مبهوت چشمانش شدم…
ولی بی توجه به راهم ادامه دادم چه چشمان زیبایی داشت و چقدر دلربا بود به خود گفتم: من از همه ی پسر ها متنفرم و قلب من هرگز به این بادها بلرزد.
سرم را تکان دادم بیخیال این حرفا و به راهم ادامه دادم صدای یک پسر به گوشم رسید که می گفت: خانم خانم!
جوابی به پسر ندارم و راه خودم را ادامه دادم.
دوباره آن پسر که نمیدانستم کیست گفت: چرا آن لحظه در چند ثانیه کوتاه مبهوت چشمانم شدی؟
سر جایم بی حرکت وایستادم یعنی…. یعنی همان پسر است که من چند لحظه ای مبهوت چشمانش شدم؟چه صدای بمی دارد
به سمت پسر برگشتم و گفتم: کاری داشتین؟
یک نگاه به پسر کردم و توی ذهنم شروع کردم به آنالیز کردن،قدش بلند بود چه بازو هایی داشت لباس چسب پوشیده بود بدنش که سیکس پک داشت معلوم می شد چه بدنی برای خودش ساخته چشمانش مانند آبی دریا بود و وقتی که پلک میزد مثل موج دریا بود و من در نگاه آبی اش غرق شدم موهایش نسبتاً بلند بود و موهایش مثل کوه بود که نیمی از آسمان چشمانش را پوشیده بود.
خندید. گفت: تمام شد؟یه ابروشو داد بالا
منم پررو تر از خودش گفتم: بذار فکر کنم دستم را زیر چانه ام گذاشتم: فکر کنم آره واسه ی چی؟
_چه رویی داری
+مدلمه
_اسمت چیه؟
یه لبخند دنیا کش زد
+به تو مربوط نمیشه
_شاید ربط داشته باشه
+اسم تو چیه؟
_من دانوش هستم
+خوشبختم
گفتم خداحافظ و راهی خانه شدم.نزدیک خانه بودم که گفت:توهم اسمت دنیاست دیگه درسته؟
چیشده؟این از کجا اسم من و میدونه فکم افتاد پایین به طرفش برگشتمو گفتم:تو از کجا میدونی؟
گفت:الان میفهمی…..
گوشیش را برداشت و زنگ زد به یک نفر
_الو سلام داداش سام
+………….
(چی این دوست سامه دوست برادر من؟)
_هیچی من برم بعدا بهت زنگ میزنم فعلاً
+……………
+چون دوست سام دوست و برادر منی؟
_آری
+باشه خوب آقای دانوش کارتو بگو
یه برگه داد دستم و گفت: خوشحال میشم بهم زنگ بزنی یا پیام بدی…
برگه رو گرفتم با یک لبخند ملیح کاغذ را جلویش ریز ریز کردم و انداختم روی زمین نگاهی به من و برگه ای که الانریز ریز شده بود کرد و گفت:چرا اینکارو کردی؟
گفتم:من از اون دخترای هول نیستم
رفتم خانه ولی هربار که میرفتم داخل کوچه میدیدمش کم کم عاشقش شدم فکر میکردم ان هم عاشق من است سه سال باهم بودیم عالی بودم عاشق شدم منی که دلم به این بادها نمی لرزید تا اینکه یک روز پیام داد گفت:شب بیا پارک همیشگی کارت دارم
جواب پیامش نوشتم:چشم با شکلک ✨💛
ساعت هفت شد بلند شدم لباس هایم را پوشیدم دستبندم را به دستم کردم راهی پارک شدم.
زنگ زدم بهش:الو سلام عزیزم من داخل پارک هستم توکجایی؟
_روبه روتم
رو به رویم را نگاه کردم دیدمش قطع کردم ارام رفتم جلو و محکم بغلش کردم با سردی مثل باد برفی من را از بغلش جدا بیرون اورد نگاه دریا ایش یخ زده بودبا نگرانی گفتم:چیشده؟
_من دیگه نمیخواهم این رابطه ادامه پیدا کند
با شوکی که بهم وارد شده بود بدنم شروع کرد به لرزیدن قلبم در سینه ام بی تابی میکرد گفتم:چی
چی تو…ت…و گفتی تا ابد هستی تو توی بغلم قسم جونمو خوردی تا اخرش هستی من نمیزارم بری من دوست دارم من عاشقتم توهم مثل منی با ضجه گفتم:نمیتونییییییی نمیتونیی
اشک هایم مثل قطره های باران میریخت و صورت من مثل زمینی خشک بود که خیس میشد
_خداحافظ
دستشو گرفتم جیغ زدم:نرووووو لعنتییی با ضجه ادامه دادم:تورو به اون کسی میپرستی نرو من بدون تو میمیرمممم
دستشو از توی دستم بیرون کشید توی صورتم عربده زد:نمیخواااامت دووووست ندارم عاشقتتت نیستمممم من حتی از قیافتم بدم میادد ولممم کن برو گم وگور شو که نمیخوام ببینمت
+توروووووخدااااااا نرووو دانوشششش
زانو زدم روی زمین با ناله گفتم:نرو خواهش میکنم ازت من بدون ت زنده نمیمونم میفهمی هان؟
_الان این کارا رو میکنی این اداهارو در میاری ولی تو هم مثل من میری با یکی دیگه.
یک لبخند از روی درد زدم و گفتم:من فقط خوشحالیت و میخواستم و میخوام امیدوارم اون دختر خوشبختت کنه دلبر
با حس خیسی صورتم چشمانم را باز کردم و از فکر بیرون امدم چطوری تونست ولم کنه و چطوری تونست بره با رفیقم اونم رفیقی که از خواهرم برام عزیز تر بود از تینا توقع نداشتم.
چه دنیایی شده دوست ها دشمن شدن همه خنده هاشون الکیه من همون دختری بودم که صدای قه قه خنده اش خانه را میلرزاند الان از چشم همه افتادم هیچ کس بهم اعتماد نداره کسی هم ندارم همه بهم ضربه زدن همه…..
میدونی،بزرگ ترین دروغی که به خودم و دیگران میگم،اینه که حالم خوبه.
میخندم ولی نه از ته دل،میخندم که جلوی گریه ام را بگیرم از پله ها بالا رفتم رسیدم به پشت بوم پایین را نگاه کردم مطمئنم از این بالا بیفتم برای همیشه راحت میشوم دستامو دوطرف باز کردم به پشت وایستادم یه قدم بردارم بوم تموم……
یک نفس عمیق کشیدم گوشیم را دراوردم اخرین پیام را بهش دادم :دوستت دارم
یه قدم بوم تموم….
( هم صحبت فرشته )
زنگ خانه خورد. آذر کیف سنگین صورتی رنگش را روی شانه اش انداخت. برخلاف اکثر بچها آرام به طرف در مدرسه رفت. روزهایی که آتوسا غایب بود مدرسه برای او حوصله سربر بود. از حیاط مدرسه بیرون امد،نفس عمیقی کشید و منتظر اتوبوش ایستاد. اتوبوس آمد، اولین نفر سوار اتوبوس شد وروی صندلی نشست. کیفش را در آورد و روی پاهایش گذاشت، سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داد و چشم هایش را روی هم گذاشت.
یک سالی میشد که به همراه پدر مادرش به این کشور مهاجرت کرده بود.! وسط سال تحصیلی بود و او امسال اول دبیرستان را درس میخواند. او فقط با دونفر از همکلاسی هایش دوست شده بود که فقط با آتوسا صمیمی بود.! آمنه هم دوستش بود ولی فقط وقتی در درس هایش اشکال پیدا میکرد سراغ آن میرفت. آمنه پدری کویتی و مادری ایرانی داشت؛ آتوسا هم از پنج سالگی اش در این کشور بود
اذر با صدای راننده به خودش آمد، چشم هایش را باز کرد، یک بند کیفش را روی شانه اش انداخت و از اتوبوس پیاده شد.
زنگ خانه را زد، در کوچک قهوه ای رنگ باز شد و آذر وارد خانه شد بوی قورمه سبزی در حیاط میپیچید! صدای قار و قور شکمش بلند شد. بعد از در آوردن کفش های اسپرت سفید رنگش سلام کرد و رفت دست هایش را شست.
بعد از عوض کردن لباس مدرسه اش با لباس خانه مشغول خوردن غذا شد. مادرش کنار او نشست و مثل همیشه مشغول سوال پرسیدن از او شد.+امروز مدرسه چطور بود؟ -مثل همیشه!
+درس بلد بودی؟
– چیزی نپرسیدن!
+ عصر وسایلت را جمع کن به خونه ی خاله ات بریم.
-چرا؟ باز با بابا دعوا کردی؟
+اگر دوست نداری بیای میتونی پیش بابات بمونی!
آذر چند دقیقه ای به او خیره شد! در دلش آهی کشید.
گفت: باشه! منم میام چند روز اونجا میمونیم؟
+نمیدونم
بعد از تمام شدن غذا آذر تشکر کرد و به اتاقش رفت. روی تخت فلزی اش دراز کشید و به سقف سفید رنگ اتاقش خیره شد، و در فکر فرو رفت! در دل دعا میکرد مادر پدرش بایکدیگر آشتی کنند هرچند که دیگر امیدی نداشت!. او میدانست که اگر به خانه ی خاله اش برود باید بد اخلاقی دختر خاله اش را تحمل کند. در فکر و خیال هایش پرسه میزد که به خواب عمیقی فرو رفت
+آذر !آذر! بلند شو! دیر شد
او چشم هایش را باز کرد، غلتی زد و نگاهی به مادرش انداخت.
+بلند شو دیگه!
آذر بلند شد و دست و صورتش را شست و مشغول آماده شدن شد!
نیم ساعت بعد رسیدند.!
آذر سره سفره نشست و مشغول بازی کردن با غذایش شد خاله اش نگاهی به آذر کرد و گفت
+ چرا غذاتو نمیخوری؟ ماکارنی دوست نداری؟ میخوای یه غذای دیگه برات درست کنم؟ آذر لبخندی به اجبار زد و گفت:
_چرا اتفاقا خیلی دوست دارم، خیلی خوشمزست ممنون!. مادرش را نگاه کرد که با چشم غره ای جواب اورا داد.
بعد از خوردن شام به اتاق دختر خاله اش آمد و گوشی اش را از شارژ در آورد، در رختخوابش دراز کشید گوشی اش را چک کرد،آتوسا پیام داده بود! نوشته بود
+پس فردا امتحان ریاضی داریم فردا بریم خونه ی آمنه درس بخونیم؟ جواب داد +نمیدونم باید با مادرم مشورت کنم، راستی من فردا نمیام مدرسه آتوسا گفت:+ باشه منتظر خبرت هستم
آذر گوشی اش را بالای سرش گذاشت خوابید.
+سابقه کار داری
_نه،ولی از بچگی من کار های خونه رو انجام میدادم!
فرشته از پدرش عربی را یاد گرفته بود و میتوانست به راحتی صحبت کند. نگاهی به مرد لاغر و قد بلندی کرد و منتظر جواب بود، مرد نگاهی به او کرد!
+نه ما یکی رو میخوایم که سابقه ی کار داشته باشه!
سرش را تکان داد و کیف قهوه ای رنگ کهنه اش را از مبل سفید برداشت و خداحافظی کرد.!
نگاهی به یک آگهی دیگر انداخت! امروز دو خانه رفته بود اما هیچکدامشان راضی به استخدام آن به عنوان خدمتکار نشدند.
برگه را در کیفش گذاشت و در دل گفت فردا به این خانه سر میزنم.
پاهایش دیگر جان نداشت اما مجبور بود این راه طولانی را پیاده برگردد،قدم هایش را تند تر کرد، کوچه تاریک و خلوت بود، به خانه رسید. در کوچک سیاه رنگ را با کلید باز کرد و وارد حیاط شد.
حیاط آن ها مشترک بود، چند خانواده در این خانه زندگی میکردنند؛ سمت راستِ حیاط خانه ی کوچک آنها بود، کلید را انداخت و درا باز کرد خانه تاریک بود، با دست به دنبال پریز برق گشت! لامپ را روشن کرد، پدرش هنوز روی تخت فلزی که وسط هال قرار داشت خواب بود. به اتاق رفت و لباس هایش را عوض کرد؛ در آیینه نگاهی به خودش انداخت شبیه مادرش بود! مادری که فقط عکس هایش را دیده بود وقتی فرشته دوساله بود او مرد!. چشم های ریز، پوست گندمگون قدی متوسط، لب های کوچک.
فرشته به هال آمد پدرش بیدار شده بود فرشته سلام کرد کنار او نشست! نگاهی به او کرد گفت:
+ بینیت داره خون میاد بابا،صبر کن دستمال کاغذی بیارم
دستمال کاغذی اورد و خون بینی اش را پاک کرد، دست هایش را گرفت،دست های پیر و چروکیده اش را نوازش کرد، شش ماهی بود که پدرش با سرطان خون دست و پنجه نرم میکرد ! پدر او دیگر توان کار کردن را نداشت.
آذر گفت فردا دوباره میرم دنبال کار هنوز یک مهدکودک هست که نرفتم! او نمیخواست پدرش بداند که میخواهد در خانه ی مردم کار کند پدرش نگاهی به او کرد سرش را تکان داد! او شرمنده ی تنها دخترش شده بود فرشته پدرش را بوس کرد، به آشپرخانه رفت آشپز خانه ای بسیار کوچک!. از پخچال سفید رنگ ناهار امروز را در آورد و آن را گرم کرد، سفره ی کوچکی پهن کرد و کنار پدرش مشغول غذا خوردن شد، پدرش مثل همیشه! اشتهایی نداشت و بیشتر از دو قاشق غذا نخورد فرشته ظرف هارا جمع کرد و شست. رختخوابش را پهن کرد و دراز کشید و بعد از یک دقیقه خوابش برد.
داریم میایم بیا پایین. آذر سوار آسانسور شد او بعد از مشورت کردن با مادرش توانست او را راضی کند و به خانه آمنه برود. آذر از آسانسور پیاده شد . نگاهی به دیوار سبز رنگ ساختمان قدیمی انداخت و از ساختمان خارج شد. سلامی کرد و سوار ماشین پدر آتوسا شد.
درطول مسیر حرفی رد و بدل نشد.
آذر و آتوسا از ماشین پیاده شدند آذر نگاهش به خانه ای افتاد به آتوسا گفت
+این خونه ی خودشونه؟
آتوسا گفت
-آره اینم باغشونه
آذر نگاهی به باغ میکند، در باغ باز بود آذر به آتوسا میگوید
+ بریم داخل باغ یک سرکی بکشیم!؟
آتوسا میگوید
-الان هوا تاریک میشه ها! بعدش هم اگر مارو توی باغ دیدن بگیم امدیم چه کار؟
+خب میگیم فکر کردیم خونه اینجاست!. آتوسا مقاومتی نکرد.
وارد باغ شدند،چندین هزار متر!سرتا سر آن را نخل ها پوشانده بودند! آذر گفت
+چقدر بزرگه! پایه ای تا آخر بریم؟
آتوسا گفت +بریم
هوا رو به تاریکی بود آتوسا فلش گوشی اش را روشن کرد به وسطای باغ رسیدند! آذر گفت _این چیه!خونس؟ آتوسا اینجا آدم زندگی میکنه؟!
آتوسا نگاهی به آن کلبه ی سیمانی مربعی شکل کرد و گفت
+ نمیدونم شاید نگهبان باغ اینجا زندگی میکنه. گوشی آتوسا زنگ خورد جواب داد و مشغول حرف زدن شد!
باشه! منتظری؟امدم!
آتوسا نگاهی به آذر کرد و گفت +بیین بابام منتطرم ایستاده پشت درِ میخوام برم توهم اگه میخوای بیا بریم یا برو خونه آمنه
آذرگفت
+نه به آمنه هم پیام بده بگو امروز نمیتونیم بیایم! تنها نمیرم خونشون
-تنها میخوای بمونی تو باغ!؟ دیونه شدی؟
+نه الان منم میرم فقط بیینم کی اونجاست
-بیخیال شو! بیا بریم
+ نمیخوام تو برو دیگه!
-باشه خداحافظ
او رفت
آذر ترسید و با خود گفت
این چه کاری بود انجام دادم! از ترس به خودش لرزید! صدای باد که درختان را تکان میداد اورا اذیت میکرد!. نورِگوشی اش را به سمت پنجره گرفت! ناگهان در کلبه باز شد!زنی با لباس بلند آبی و روسری کثیف سفید رنگ که لکه های سیاه و زرد رنگ روی آن بود بیرون امد!آذر نگاهی به او کرد! رنگ از رخسارش پرید میخواست جیغ بزند اما نمیتوانست؛ عقب عقب رفت ناگهان پایش به بوته ای گیر کرد و افتاد! زن با تعجب به او نگاه کرد او که بود!؟ آمنه که این شکلی نیست! به سمت او رفت. آذر با ترس چشمانش را باز کرد! . زن نگاهی به او کرد وبه عربی گفت +اینجا چه کار میکنی دختر؟ اسمت چیه؟ آذر با صدایی لرزان گفت
+من! من نمیفهمم چیمیگی
من دوست آمنم!
با شنیدن اسم آمنه سرشاراز نفرت شد! زن گفت
ایرانی؟
آذر سری تکان داد
+تو نگهبانی؟
زن گفت
-نه زندانییم
آذر گفت
+ چی؟
-چیه! نکنه حوصله تو و دوستت سر رفته امدین اینجا وقت بگذرونین و به من بخندین!؟
آذر گفت:
+نه!من با دوستم امده بودم که پیش دوستمون آمنه درس بخونیم امدم باغ رو ببینم اخه دیدم درش بازه حالا هم میرم.
از روی زمین بلند شد تمام لباس هایش خاکی بود! آن هارا تمیز کرد و گفت
+ خداحافظ زندانی! مثل اینکه تو منو مسخره کردی
+گفت یینم چطور امدی!مگه دم در نگهبان نبودآذر گفت
+نگهبان؟!نه! زن در فکر فرو رفت! صدای پا آمد زن گفت
-هیس بیا داخل بدو!
زن آذر را در داخل کلبه و پشت در هل داد
مردی وارد شد شروع کرد به صحبت کردن آذر زبان آن را نمیفهمید؛ آذر فقط صدا میشنید و قادر به دیدن آن مرد نبود! مرد با عصبانیت صحبت میکرد زن چیزی نگفت مرد درا بست آذر نفسش را بیرون داد گفت کی بود! گفت دیدی که زندانی ام!آذر گفت
+چرا؟ چی میگفت؟ اصلا تو کی هستی؟
زن گفت : فرشته! اسمم فرشتس اینجا به دنیا امدم وقتی دوسالم بود مادرم مرد! پدرم هم در یک مغازه کار میکرد سالها گذشت!درسم تموم شد اما به دانشگاه نرفتم.
مشغول زندگی کردن بودیم؛ چند روزکه پدرم به خونه میومد
خونریزی بینی داشت! لاغر شده بود، اشتهایی نداشت؛ با پدرم به دکتر رفتم فهمیدم پدرم مبتلا به سرطان خونه
آذر نگاهی به او کرد فرشته بغضش را قورت داد. ادامه داد: آنقدر حالش بد بود که حتی نمیتونست سره کار بره! من به دنبال کار گشتم! بعد از چند روز گشتن بلاخره توی خونه ای کار پیدا کردم، همزن و هم مرد از صبح تا عصر به سره کار میرفتند و من مسئول نگهداری از بچه ی کوچیکشون بودم یک دختر دیگه هم داشتن اون هم به مدرسه میرفت! یک هفته ای میگذشت که مشغول کار کردن در آنجا بودم حقوقش هم خوب بود میشد باهاش دارو های پدرم رو بخرم! یک روز که به خونه امدم دیدم پدرم نیست، فهمیدم حالش بد شده و همسایه ها اونو به بیمارستان بردن! سریع خودمو به بیمارستان رسوندم! گفتن که باید عمل بشه! پول زیادی نداشتم مجبور بودم که جورش کنم ! فردا شد به بهانه ی تمیز کردن اتاق زن رفتم تو اتاق! ازکشوی میز ارایش زن هرچی پول بود رو ورداشتم! اون روز آمنه هم به مدرسه نرفته بود.
فرشته نگاهی به آذر انداخت که با دقت به او خیره شده بود:
اون روز انقدر حالم بد بود و ترسیده بودم که حواسم به هیچ چیز و هیچکس نبود! امدم از خونه بیرون و به بیمارستان رفتم! اما دیر شده بود! پدرم برای همیشه رفته بود!
پدرم رو خاک کردیم من بودم با یکی از همسایه هامون! هیچکس رو نداشتیم؛ بغض توان حرف زدنش را بریده بود شب امدم خونه! حال خوبی نداشتم نمیدونستم کجا برم! چه کار کنم؟
درو زدن در رو باز کردم پدر آمنه رو دیدم فهمیدن که کار دزدین پولها کاره منه! اما همون روز هم یک دزد دیگه ب خونشون امده بود و بیشتر طلاهارو برده بود! اونا فکر کردن کاره منه! تا الان همهمین فکر رو میکنن! فکر کردم منو میبرن زندان اما ظالم تر این این حرفا بودن! منو یک هفته ای هست که اینجا زندانی کردن! آذر با بُهت او را نگاه میکرد!
آمد چیزی بگوید که
ناگهان صدای پا امد
فرشته گفت
+ لطفا کمکم کن آذر با تعجب گفت
– میخواهی چه کار کنی؟
فرشته آجر بزرگ را پشت دستانش قایم کرده بود؛ مرد آمد، فرشته با تمام تواش مرد را کشید و سعی کرد آجر را به سره او بزند اما،مرد او را هل داد و سنگ از دست اوافتاد ! فرشته افتاد مرد آجر را به طرف او پرت کرد و آجر در سره فرشته خورد! خون از سر و صورت فرشته میبارید! مرد چند ثانیه ای به او خیره شد و بعد هم اورا کشان کشان به آن طرف باغ برد! آذر توان حرف زدن نداشت احساس کرد جسمی ندارد و فقط دوتا چشم است که میبیند! دوست داشت از این خواب بیدار شود اما خواب نبود! او به طرف درِباغ دوید! از باغ بیرون آمد
هوا برای او کم بود! به خیابان رسید آنقدر محو حرف زدن با فرشته شد که یادش رفته بود خانواده ای دارد!
با دست لرزان گوشی اش را روشن کرد و با سیل عظیمی از تماس های پاسخ نداده مواجه شد! خانواده اش بودند که به او زنگ زده بودند و پیام دادند! ناگهان صدای بوقی امد و آذر با ماشین برخورد کرد! و بعد از دوماه در کما بودن پیش فرشته رفت، شاید در آنجا بتواند بیشتر با او هم صحبت شود!.
(بگو مگوی دوست و دشمن) گفتم: سلام !
گفت علیک!
گفتم: در چه حالی چرا تنهایی؟
گفت: کمی بی حوصله و آشفته ام..اهل همین محل هستی؟!
گفتم: به تازگی حمل مکان کرده ایم، آیا
میتوانم دلیل آشفتگی ات را بدانم ؟
گفت: گفتنش بی فایدست.!
گفتم: چرا ؟ شاید بتوانم کمکت کنم .!
گفت: گمان نکنم!
گفتم: مطمئن باش، اگر حرف های ناگفته ی دل را به زبان آوری آرام خواهی شد!
گفت: حال که سماجت میکنی میگویم!
لبخند زدم و گفتم: این دو گوش من آماده ی شنیدن حرف هایت است.!
گفت: به راستی که از وجود عده ای از آدم ها غمگین و آشفته ام، به طوری که چشم دیدن شان را ندارم.!
گفتم: از کدامین آدم ها سخن میگویی؟؟!
گفت: آنانی که بر پیشانی خود صفت خوب بودن را هک کرده اند؛ به گمانم به آنها آدم های مهربان میگویند.!
گفتم: یعنی چه؟؟! متوجه نمیشوم !!! خوب تو هم مانند آنان خوب باش.!
گفت: هستم، اما تنها زمانی که روبه رو ی آنان قرار میگیرم ابراز علاقه دارم. اما در پشت، راضی به وجودشان نیستم.!
گفتم: عجب!
مگر ممکن است؟! این تَهِ نامردیست.!!
گفت: همینی که هست.! گفتم: احساس میکنم در خلوت خود باشی، بهتر است .!
گفت: حال باورت شد که در کمک کردن به من ناتوانی ؟!
گفتم: حق با توست.! آری من عاجزم، چون تصورم این بود دلیل خستگی و آشفتگی ات چیز دیگری باشد.
اما متوجه شدم در وجودت چیزی را پرورش داده ای که تنها وجدانت میتواند مانع توقف آن شود.
اما افسوس که وجدانت هم به خواب عمیقی رفته و قصد بیدار شدن ندارد!
گفت: حسابی کلافه ام کردی!
اصلا تو کیستی ؟ نامت چیست ؟
گفتم: من هم همانند تو یک انسانم؛ و نامم مهربان است.! کسی هستم که نه قلبی را میشکنم نه دلی را به درد می آورم؛ چون خوب میفهمم هر که با هر شخصیتی قابل احترام است.
گفت: پس بگو!!! تو هم از جنس همان خوب صِفتانی !
گفتم: آری من هم از همان جنسم اما اصل، نه مانند تو فیک و قلابی.! من با تمام وجودم، مهربانی ام را به دیگران تقدیم میکنم به آنها خوبی میکنم و درقبال خوبی هایم هم احساس حماقت نمیکنم چون خوب بودن برایم عادت شده و دنیا را کوچکتر از آن می بینم که جواب بدی را با بدی دهم.!
من و تو یک انسانیم! اما تفاوت مان در این است که من راضی به ناراحتی تو نیستم، اما تو چشم دیدن مرا نداری و هر چه خوبی در حقت شود نا سپاسی .
تنها دلیل ناسپاسی ات هم ، خود خواهی و حسادت توست.
این را به یاد داشته باش
( که حسود هرگز سودی نخواهی برد جز اینکه خود را آزار دهد!)
گفت: تو با این حرف ها مرا خسته تر میکنی .! برو و دیگر برای کمک، نزد من نیا! چون چشمانم از دیدنت کم سو میشود.
گفتم: میدانستم سخن گفتن با تو بی فایده است چون آنقدر غرق در حسادت و خود خواهی ات شده ای که غریق نجات هم از کمک کردن به تو عاجز است ؛
پس تو را با وجدانت تنها میگذارم شاید بتوانی خودت را از این زندان تاریکی ها رها کنی .!
گفت: کافی یست احساس میکنم گوش هایم از شنیدن حرف هایت قندیل بسته اند؛ بهتر است بروی چرا که با رفتنت خوشحال خواهم شد .!
گفتم: میدانم از من بیزاری اما این نیست رسم انسانیت. خدا نگهدار.
پایان
جلیقه ی نجات زیر صندلی شماست
با یک جرثقیل بلندش کردند، پرواز کردو یک چرخ توی آسمان زد، بعد گذاشتندش روی یک سطح صاف و سطح صاف دیگری آرام آرام پایین آمد و با سروصدا و قرچ قرچ درهم تنیده شد. دوتا سطح صاف به هم رسیدند و دیگر ماشینی نبود.
“جلیقه ی نجات زیر صندلی شماست “یک برچسب بود که چسبیده بود به در داشبوردش. برچسب زیر دگمه ی نقره ای چسبیده بود، که با فشار زیاد دادنش، در داشبورد باز می شد.توی ماشین که می نشستی، راننده و شاگرد با هم مهربان بودند و فاصله شان با هم کم بود. به درد نامزدها میخورد. دنده وسط بود. خوبیش همین بود ماشین لقا خانم، همسایه مان دنده اش توی فرمان میخورد و من همیشه فکر می کردم کجا دنده یک و دو اش عوض می شود.
تودوزی اش کرمی رنگ بود مثل بیرونش که کرمی رنگ بود با زوارهای نقره ای. سقفش هم پوششی سفید داشت که پر از ستاره های ریز سیاه بود. دودر بود و هرکه می خواست عقب بنشیند جلویی باید پیاده می شد صندلی را به جلو خم می کرد تا عقبی سوار شوند. ماشین اما انصافا با برکت بود دو خانواده را اداره می کرد. داداش که ماشین نداشت با زن و دوبچه اش عقب می نشستند و من و احمد و بهارک جلو و از خیابان نشاط تا خانه اصفهان دسته جمعی می رفتیم. البته توی یک جاده ی باریک و تاریک. آنوقت هنوز خیابان بهارستان را دوبانده نکرده بودند. یک خیابان بی چراغ بود که از وسط زمین های کشاورزی می گذشت. شبها ظلمات بود .چشم چشم را نمی دید. فولکس هم که 6 ولت.و چشمهای احمد هم که شدیدا آستیگمات. نگاه که می کردی جلوی ماشین فقط تا دومتر روشن بود.بقیه ی جاده را از حفظ می رفتیم.یک شب، که تنها هم بودیم، سگی پرید جلوی ماشین. ناگهان، ترمز حسابی هم که نداشت، نزدیک بود تصادف کنیم. اگر فولکس نبود و رنو و ژیان بود که حتما چپ کرده بودیم. از آن به بعد یواش تر هم می رفتیم کمتر از 40 کیلومتر.
درشاگرد گاهی الکی باز می شد، مخصوصا توی پیچ ها، من می خندیدم و می گفتم اگر از میدان رد شدین و دیدین من و بهارک نیستیم نگاه کنین کنار میدون نشستیم و داریم با شما بای بای می کنیم.
شهره ی شهر بود. یا حداقل محله. از اهالی محله گرفته تا شاگردهای احمد، همه می شناختندش. همه هنوز هم که احمد را می بینند یادش می کنند.احمد بجای استارت زدن به ماشین، بیشتر این حرف را می زد: “یه دست بذار پشت ماشین.”
از رفتگر که صبح کله ی سحر جارو می کرد گرفته تا بچه مدرسه ایها که به مدرسه می رفتند. به ذوب آهنیها که سیاه سحر می دویدند که به سرویس برسند تا به کاسبهای محل.” یه دست بذار پشت ماشین.” و گاهی با همه ی این هل ها، تا آخر کوچه روشن نمی شد. بیشتر هدف این بود تا آخر کوچه برود و بعد بیفتد توی سرزیری کوچه ی بعد، آنجا دیگر، باید روشن می شد. و این تقریبا برنامه ی هر روز بود اگرروز قبلش با ماشین حسابی راه نرفته بودیم که باتری اش شارژ بشود. این در صورتی بود که فاصله ی خانه تا مدرسه ی صارمیه، مدرسه ی احمد، فقط یک نصف خیابان نشاط بود یعنی پیاده هم می رفت زودتر می رسید.
برای همین روشن نشدنش بود که من پشتش نمی نشستم. البته کلاجش هم بالا ول می کرد، و خیلی زود خاموش می کردم و خوب گلگیرهایش که بزرگترین مشکل بود و موقع پارک، اصلا دیده نمی شد و تا نمی مالیدی به دیوار، معلوم نمی شد فاصله ات با دیوار چقدر است.
البته محکم ترین دلیل همان استارت نخوردن بود، می ترسیدم خاموش شود و وسط خیابان بگذاردم.و اتفاقا یک بار هم اینطور شد.
مهمانی بود خانه ی داداش علی. از صبح. و قرار بود ما زنها برویم و مردها عصر بیایند.احمد ماشین را گذاشت برای من.و من هم تیپ زدم و نشستم پشت ماشین. شب قبل کلی راه رفته بودیم تا باطری اش شارژ بشود. و استارت بخورد.موقع خاموش کردن نهایی هم کلی گاز داده بود برای شارژ باتری. اولش هم استارت خورد. و من خوشحال، راه افتادم. تا سر کوچه بیت الحسین که رسید، ناگهان خاموش شد.صاف وسط کوچه.
دهانه ی ورودی کوچه هم از خیابان، تنگ بود و یک ماشین بیشتر رد نمی شد، اتفاقا همانموقع ماشینی هم می خواست از خیابان وارد کوچه بشود، آن ماشین، خیابان را بند آورده بود و من، کوچه را. پشت سر منهم چند ماشین می خواستند وارد خیابان بشوند.ماشین خاموش شد و دیگر استارت نخورد.خواستم پیاده شوم تا کسی بنشیند پشتش و روشنش کند، یاد شلوار قرمز کوتاهم افتادم که پوشیده بودم برای مهمانی. چسبیدم سر جایم. ماشین های عقب سر، هم چنان بوق می زدند و ماشین های خیابان هم همینطور و من استارت های خفه و بی فایده.
کاسب های سرکوچه که وضع را اینچنین دیدند، چند تایشان دویدند جلو، ماشین برایشان آشنا بود و البته راننده نا آشنا. خودشان را گذاشتند پشت ماشین و هول دادند.باید می زدی دنده یک و کلاج را می گرفتی، ماشین سرعت که می گرفت باید کلاج را ول می کردی آنوقت لمبر می زد و پت پت می کرد و روشن می شد. البته آن بار کاسب ها که هول دادند، تا توی خیابان دوسه بار کلاج ول کردم و نشد تا بالاخره توی خیابان روشن شد و من قل هوالله خوان تا خیابان آپادانا پر گاز رفتم . برگشتن دیگر ننشستم، مجید آمد و نشست. ومن دیگر بعد از آن، هرگز ننشستم.
دزدگیرش، سیم دلکویش بود، آن روزها ماشین زیاد می دزدیدند، پارکینگ که نداشتیم، ماشین را شبها کنار کوچه پارک می کردیم، احمد سیم دلکویش را در می آورد و صبح که می خواست برود دوباره می گذاشت.
اما با همین اوضاعش یار یک سفربود برایمان. اولین سفر دونفره مان بعد از عروسی باماشین خودمان.مقصد شیراز بود و هم سفرمان عموحسین با زن و بچه اش که شورولت سفید داشت. سفر پر ماجرایی شد.
اسباب را بار زدیم، صتدوق عقب که نداشت، صندوق جلو داشت که البته به درد اسباب گذاشتن نمیخورد.فوقش ظرف پیک نیک جا می گرفت و یک فرش، حتی گاز پیک نیکی هم نمی شد گذاشت. چمدان و رختخواب ها را گذاشتیم روی صندلی عقب. برای اسکان توی مدرسه،باید اثاثیه کامل می بردیم. اسبابها را که چیدیم، تا دم صندلی بالا آمده بود.
البته یک سگ دونی هم داشت .حفره ای پشت صندلی عقب که یک پوشش داشت با یک در سفید دسته دارکه باز می شد . ولی عملا چیزی نمی شد در آن گذاشت. بهش می گفتند سگ دونی.نمیدانم شاید سازندگان اصلی ماشین، تویش سگ می گذاشتند.
سبد ظرفها و وسایل غذا را هم گذاشتیم دم دست توی صندوق جلو.
راه که افتادیم، اول کار یواش می رفتیم واحمد دم به دقیقه توقف می کرد و گِز روغن رابیرون می کشید و نگاه می کرد مبادا روغن کم کند. آنقدر که حوصله ی عمو دیگر سر رفته بود، او می خواست با شورولت اش بتازد و مجبور بود پا بپای ما راه بیاید تازه دم به دم هم باید می ایستادُ و احمد روغن ماشین را چک می کرد.
عمو می خندید و می گفت قیافه تان شبیه توریست ها شده احمد با بلوز و شلوار لی و با فولکس و پر از اثاثیه.
رفتن، شش هفت ساعتی توی راه بودیم شاید هم بیشتر .شب بود که به شیراز رسیدیم. یکراست رفتیم اداره ی آموزش و پرورش، برای گرفتن مدرسه. ساعتی بعد مردها خوشحال آمدند که همه ی مدرسه ها پر بود اما ما با روابط عمومی کردنمان یک مدرسه گیر آوردیم مرکز شهر،صاف پشت ارگ کریم خان.
آن شب توی مدرسه مستقر شدیم و نفهمیدیم که ما فقط ساکن آن هستیم. دوتا کلاس بغل هم گرفتیم و فرشهایمان را کف کلاس ها پهن کردیم و رختخواب و دم و دستگاه. و خسته از راه خوابیدیم.
صبح روزبعد وقتی از مدرسه خارج می شدیم برای گردش، یک عده مرد را دیدیم وارد مدرسه می شوند. نوبتهای بعد هم دیدیمشان که توی یک اتاق جمع می شدند و دعا می خواندند. با کلاههای کوچک مشکی. تازه دوزاری مان افتاد که مدرسه مال اهل جهود است و برای همین هم خلوت است و کسی آن را نگرفته. مانده بودیم توی نجس و پاکی آن جا. اما البته هم چنان تا چند روزی مهمان همان جا بودیم و همچنان، غیر از ما کسی نیامد.
فولکس ما که در کنار شورولت عمو هرروز، دستمال کشیده می شد تعجب کرده بود از این همه تمیزی. عمو با یک دستمال خیس کل ماشین را تمیز می کرد و فولکس ما هم سعی می کرد بدون اینکه شیلنگ آب را ساعتها به خود اختصاص دهد تمیز شود.
بالاخره وقت برگشتن شد و احمد دیگر به فولکس اعتماد داشت بطوریکه در راه برگشت، روغنش را کنترل نمی کرد دم به دم هم نمی ایستاد. حتی آخرهای راه نزدیک شهرضا، عشقش گرفت با شورلت کورس بگذارد.شب شده بود و راننده ها خوابشان گرفته بود ، کمی تندش کردند و احمد تندتر. عمو هم از خدا خواسته گاز داد. و چیزی نگذشت که فولکس به صدا افتاد. تق تق تق.
نمی دانستیم صدا از چیست و از کجاست. اما مجید حدس هایی زد و هردو کنار جاده ایستادند. عمو از موتور و ماشین سر می آورد مژده داد که موتور سوخته و نباید با آن راه رفت. آنوقت شورلت همه ی ما را بار زد و فولکس تنها وسط بیابان ماند تا روز بعد با جرثقیل به اصفهان برسد.
آن دوسطح صاف که کارشان پرس کردن بود از هم جداشدند و دستگاه تفاله ی فولکس را انداخت بیرون. مشتی آهن پاره مچاله شده.
ای کاش نظر می دادید استادگرامی!
داستان
دست چپ
منطقه کوهستانی و هوا سرد بود. لیلا بلوز شلوار آبی به تن داشت ، دور یقه با بندک جمع می شد ، آستین کوتاه با شلوار جلو سینه داری که مادرش برایش دوخته بود، مادرَش خیاط ماهری بود. لباسهایش را عاشقانه دوست داشت . روزی سه بار لباس عوض میکرد. خواهرش نوشین حمام بود و تا وقتی از حمام در می آمد، با خودش طرح مسابقه ای کرد، به این شکل که نوشین زودتر می آید یا او مشقهایش را تمام میکند، نوشین حمامش زودتر تمام شد.
– لیلا برام از سوپر یه دفتر شصت برگ دوخط میخری؟
– مشقام مونده تازه چرا اینقدر زود از حموم در اومدی، من باختم .
-فردا امتحان دارم ، خواهری خوشگلم برو دیگه .
– مگه فردا جمعه نیست ، تعطیله حالا به بابا بگو شاید داره میره بیرون واست بخره ،مشقای منم مونده
-راست میگی فردا تعطیله ، خوب شد گفتی ، چرا یادم رفته بود؟ مشقاتو بنویس تا عمه الهه اومد درس نداشته باشی و حسابی با بچه کیف کنیم .
– قراره کی بچه بدنیا بیاد.
-امروز صبح زود دخترشو بدنیا آورد ، از بیمارستان هم میان خونه ما .
-پس صبح مامان و بابا بیمارستان بودند؟
-آره مامان میگفت ، عمه نزدیک بوده از درد بمیره ، تموم بیمارستان و رو سرش گذاشته بوده.
-آخ اسمال آقا هم نبوده ؟
– نه بهش خبر دادند شاید تا الان اونجا باشه .
-وقتی اومدند چند روز خونه ما میمونند؟
– میمونند دیگه تا کار هاشون درست شه ، شاید یه هفته.
-در حالی که رو دو زانوش نشسته بود ، پرسید بچشو بقل منم میده ؟
-شاید
-اسمشو چی گذاشتن،
– رویا
مشقهایش تمام شد . آنهارا جمع و جور کرد ،
اتاق او و خواهرش مشترک بود ، دو تا تخت یکی روبروی پنجره یکی روبروی در اتاق که تخت نوشین بود،
دیوار کنار تخت لیلا یک طاقچه داشت ، جای ضبط و صوت و چند کتاب . از ذوق آن دورهمی دلنشین ، دیدن نوزادی کوچک دلش قنج میرفت . صورتش پر از لبخند شد. پاشد و مقابل آینه دستی به موهایش کشید و شکلکهایی برای خودش در آورد ، نواری در ضبط گذاشت ، در اتاق را بست و شروع به رقصیدن کرد،. واقعا در این هنر علاقه و استعداد داشت. نیم ساعتی محو تفریح همیشگی اش بود، دستگیره در تکان خورد، خواهرش بود، طلبکار از این حالت ،
-چرا درو قفل کردی؟
-بیا تو ،
ببین این نوار و تازگی خریدم ، با بیست تومن این ماه .
-تو که همش پولاتو از همین چرتو پرتها بخر بعد بگو لباسای نوشین از من بیشتره ، من هر ماه پولمو یه قد دامن میخرم ، مامان برام میدوزه ، مثل تو حروم نمی کنم یا تو شکمم بریزم.
-خوب من این آهنگ ها رو دوست دارم ، ظهر که از مدرسه تعطیل می شم ،نوار فروشه صداشو بلند کرده ، تو خیابون رقصم میگیره ، نمیدونی چه استریویی دارند.
-دیوونه مرده ریشتو شناخته ،
-حالا این دفعه این کارو کردم دیگه نمیخرم الانم پشیمونم تا آخر ماه پول ندارم ، بهم قرض میدی.
-به همین خیال باش ، تو بری غر بدی ، پولای من تموم شه ، من تازه میخواستم ازت پول بگیرم .
-راست میگی ، اگه این نوارو پس میگرفت بخدا پسش میدادم .
-ازاین به بعد پولاتو تا آخر ماه نگه دار آخر ماه چیزی بخر ، که ماهیانه جدیدت اقلاباشه .
– چه جالب چرا به فکر خودم نرسید.
پنجره اتاق رو به حیاطی بزرگ بود، تراسی با سنگ سفید مقابل ساختمان قرار داشت که مقابلش باغچه ای پاسیو مانند ، مملو از رز های رنگارنگ بود ،بعد صحن موزائیک شده حیاط قرار داشت و دوباره یک باغچه بسیار بزرگ که قسمت بالایی آن با سطحی شیب دار از قسمت پایینی اش جدا شده بود ، از درخت های گوجه و سیب و گلابی و به ، گیلاس و آلبالو دور باغچه کاشته بودند ، در وسط سطح بالایی باغچه درخت بید مجنون زیبایی با شاخه های جوانش سر خم کرده بود . بوته های گل رز با فاصله خود نمایی میکرد. دربهای ورودی، درب ماشین رو و درب مخصوص رفت و آمدها بود ، تاب و الکلنگی در ضلع شرقی خانه قرار داشت که همیشه لیلا از سرو کولش بالا میرفت ، خودش را روی تاب کش و قوس میداد . تصور میکرد نادیا کومانچیه . در بیرون از خانه و با یک ساعت پیاده روی به کوه های بلندی میرسیدی که تقریبا ضلع شمالی شهر محسوب میشدند ، نوک دو تا از آنها از پنجره اتاق پیدا بود، منظره چهار فصل ، زیبا بود ساختمانها نمایی ویلایی داشت . شهرکی جوان و طراحی شده. با قدمتی کمتر از ده سال یک سال بود که خانواده لیلا به این خانه نقل مکان کرده بودند ، که حومه شهر محسوب میشد ،ساختمانهایی با عرصه زیاد متعلق به پرسنل ، پدر لیلا مرد جوانی بود که همیشه ظاهر آراسته ای داشت ، کت و شلوار های اتو کشیده با کراواتهای رنگارنگ و کفش های واکس زده . او در حرفه خودش متخصص بود . عصر همان روز مقدمات آمدن عمه الهه و دخترش کم کم چیده میشد، مادرش زن جوان و مهربانی بود که توانسته بود با شش خواهر شوهر و مادرشان طوری کنار بیاید که همه در وهله اول فکر میکردند ، دخترشان است ، در آن خانه صدای جرو بحثی شنیده نمیشد، علی برادرشان سه سال از لیلا بزرگتر بود.
از اتاق بیرون رفت ،پدرش در اتاق نشیمن روی کاناپه نشسته بود و در حال خوردن سیب بود. فضای اتاق نشیمن با یک پارتشن سفید از اتاق پذیرایی جدا شده بود ، کف پوشهای سفید و قزمز با مبلمان طرح کلاسیک همخوانی داشت . فرش های دستباف لاکی رنگ به خانه گرما میبخشید .
لیلا لبخندی نثار پدر کرد.
-سیب میخوای برات پوست بگیرم ،
-داری میای اون مجله رو هم بده به من.
-بابا برام یه انشا در باره وطن مینویسی ،
-راجعب وطن
-پدر با علامت سر جواب مثبت داد ، برو دفتر تو بیار با هم بنویسیم .
-می شه بعدا الان نه، میخوام به مامان کمک کنم ، پس کی میرید دنبال مانجان و آقاجون
-قراره واسه شام بیارمشون ، باید برم دیگه ، یک دو ساعت دیگه.
مادرش در آشپزخانه مشغول سرخ کردن پیاز بود، آشپز خانه بزرگ و جادار با کابینت های فلزی سفید رنگ که با یک دریچه کوچک به اتاق ناهار خوری راه داشت . این دریچه و ارتباطش با سالن پذیرایی برای لیلا دوستداشتنی بود.
از تو یخچال شیرینی برداشت ، عاشق نارنجک بود.
-من ظرفها رو میشورم تمام آشپز -خونه رو هم تمیز میکنم.
-مامان شام چی داریم ؟
-استامبلی پلو
-من سالاد و خیار و گوجه درست کنم؟
-نه ،فقط گاز و تمیز میکنی؟
-باشه .
شیر گرم آب و باز کرد ، اسکاچ و برداشت خواست با مایع آغشته اش کند ، با در گیر شدن دست چپ ، نافرمانی عجیبی را حس کرد البته طی چند روز قبل تغییراتی را لمس کرده بود اما به این شدت نبود، دستش دستورات مغز را اجرا نمیکرد،
پرشها و بی حسی ها را توام داشت . از چند روز قبل برای بستن دگمه ها مشکل داشت و از خواهرش کمک خواسته بود، نوشین به او گفته بود قراره تا چند سالگی خودت را لوس کنی . استکانها را آب زد آنهم با یک دست .گاز را هم تمیز نکرد. اگر آنها میفهمیدند چه اتفاقی می افتاد. نمی خواست جوّ شاد خانه را بر هم زند ، همه حتی علی هم منتظر آمدن عمه و مهمانها بودند، شادی با صدای گریه نوزاد در خانه طنین می انداخت ، او در فکر بر هم نزدن اوضاع بود. باید تا جای ممکن پنهانش میکرد ، این آخرین تصمیمش بود. سراغ بید مجنون رفت ، جایی که همیشه قهرمان داستانهای خیالی اش بود، گاهی مدلی زیبا برای ژورنال لباس ، گاهی دونده ای صاحب مدال ، گاهی تنها یک سقا و همزبانی برای آب دادن به درختان ، اما آن غروب پنج شنبه مُهری از یک ناتوانی بر پیشانیش میخورد، از این شدت نافرمانی دستش خجالت میکشید و مدام آنرا در پشتش پنهان میکرد. دیگر رویش نمی شد در ذهنش خیال قهرمانی را دنبال کند. دلهره گرمای داغی بر تنش ریخت. با غمی متفاوت وارد اتاق نشیمن شد. در برابر ابراز احساسات پدر وقتی لپش را می کشید ، لبخندی زورکی تحویل داد.
-میای با هم بریم مانجان و آقا جونو بیاریم .
-باید برم گاز و تمیز کنم.
یادش نبود مهارتی نمانده و با سرعتی باور نکردنی نیمی از اتکایش دود شد و هوا رفت .
-بابا به فریبا بگو وقتی میاد کتاب پوست خر و هم بیاره ، اونجا مونده.
فریبا عمه اش بود ، آخرترین آنها با چشمانی درشت به رنگی آبی دریا ، موهایی قهوه ای پر رنگ صاف فقط چهار سال از او بزرگتر بود . با خود فکر میکرد اگر به فریبا یا نوشین بگویم آنها با خبر کشی های خود همه چیز را خراب میکنند. از فکر انعکاس این تغییر در ذهن کودکانه اش وحشت زده بود.مامان بلوز کشباف خوشرنگی پوشیده بود و رژ قرمزی زده بود، با پوست گرمش همیشه آغوشی پر از مهر برایش بود ، اما آن روز از انزوایی خاص مملو بود.
-گازو تمیز نکردی ، یادت رفت ؟
-نه الان برم؟
-نه بذار آخر شب ، الان چهار شعله اش روشنه.
از این دست و دلبازی مادرش استقبال کردو به تختش پناه برد. در گرمای زیر پتو ملحفه شده ، در خوابی سنگین فرو رفت ، با صدای بوق ماشین پدر مثل فنر از جا پرید ، به سمت در رفت و مادر بزرگش را در آغوش گرفت ، مادربزرگ طبق معمول چادرش را برای تا کردن به آنها داد، و این رسم از قبل میان آنها بود، نوشین گفت خودم تا میکنم ، تو چادر و خاکی میکنی، لیلا یک لحظه به خاطر آورد که نمیتواند این کار را انجام دهد، دو قدم به سمت عقب ، خود را دور کرد، ودوباره بار سنگین غم را بر دوش کشید ، سینی چایی دیگر اصلا کار او نبود، با این وجود وقتی مادرش خواست سینی را به او بدهد ، سریع از آنجا بیرون رفت ، دستشویی آنها در حیاط خانه بود، و او به این ترتیب از این کار خود را رها کرد. سعی کرد آنجا خود را بیشتر معطل کند.
فریبا و نوشین با هم برنامه رنگارنگ را میدیدند، علی با آنها دعوا میکرد، او دوست داشت سریال مرد شش میلیون دلاری را ببیند،
-مامان به این نوشین یک چیزی بگو ، همش دوست داره رنگارنگ و ببینه هفته قبل هم نذاشت من سریالم و ببینم.
-خودتون با هم کنار بیاید .
-مامان ستار یه آهنگ قشنگی خونده،
-من قرعه کشی میکنم هر چه در اومد باید قبول کنید، نوشین تو چی دوست داری ؟
-رنگارنگ
– تو هم مرد شش میلیون دلاری
روی کاغذ نوشت و مقابل آنها گرفت از لیلا خواست که یکی را بر دارد،
-مرد شش میلیون دلاری
پدر بزرگشان مرد مهربانی بود ، و همیشه با لیلا نون بیار کباب ببر بازی میکرد، لیلا با دیدن خنده های پدر بزرگ یاد بازی اش افتاد و فهمید باید فاصله اش را حفظ کند.
سفره شام را پهن کردند ، و تقریبا آن شب هم به خیر و خوشی گذشت ، فردا عمه از بیمارستان با شوهرش می آمد.
رخت خواب ها را پهن کردند.
جای فریبا را در اتاق دخترها انداختند.
فریبا همیشه دوست داشت پدر و مادرش مثل برادرش جوان میبود ، ولی برادر آنقدر مهربان بود که کمبودهای خواهرانش را جبران میکرد .
لیلا در رخت خوابی کنار فریبا خوابید و با خود فکر میکرد، آخرین باری که مریضی و بیماری بختکش را روی خانه انداخته بود ، سال قبل موقع بیماری پدر بود، که همه میگفتند از اعصاب است ، شاید هم مربوط به قلبش می شد ، با رفتن به بیمارستان و غیبت پدر و مادرش ،چند روزی مادر بزرگ سمت مادریش برای مراقبت از آنها آمده بود، با شیطنت علی برادر بزرگش ، مادر جان حسابی با نی قلیان از او پذیرایی کرده بود.
وقتی آنها از بیمارستان آمدند وبا شنیدن این داستان ، مادرش گفته بود ، نمیدانستم با قلیان پسرم را سرخ میکنی .آنها مدتی از هم دلخور بودند. لیلا با خود فکر میکرد آن دلخوری تقصیر خبر کشی های ما بود. البته بعد از مدتی بروی هم نیاوردند و فراموش کردند. از همین تجربه میترسید ، به کسی اعتماد کند ، حتی فریبا
او به همه اتفاقها فکر میکرد، و با مهارتی خاص همه را بهم ربط میداد. درون ذهنش گاهی سوال ، گاهی جواب ، حتی فریبا هم فهمیده بود لیلا ناراحت است .
-با علی دعواتون شده،
-نه
-پس چرا ناراحتی
-نه من که ناراحت نیستم ،کتابم و آوردی،
-تو کیفمه
-برام یه قصه میگی؟
-یکی از کیهان هفتگی ها تو بیار باهم بخونیم ،
-من همشو خوندم .وقتی میرسه تا آخر شب تمومش میکنم ، حتی جدولاشو
-پس بخواب
-شب بخیر
لیلا از هر سمت میخوابید خوابش نمیبرد، اما دستش آرام بود ،هر موقع میخواست چیزی بر دارد ، از کنترلش خارج میشد. آرام از کنار فریبا به داخل تختش رفت و نفهمید تا کی بیدار بود.
فردا هم به نحوی گذشت عمه الهه با نوزادش آمد، بیتابانه از دور آنها را نگاه میکرد ، فردا ظهری بود، قبل از رفتن به مدرسه لیوانی را به خطا با دست چپ گرفت و لیوان افتاد و روی کف پوشهای آشپزخانه هزار تکه شد ، تازیر کابینت ها رفت ، مادر انتظار چنین رفتاری را اصلا نداشت ، مدتها بود چیزی در خانه نشکسته بود، از حرصش اورا از رفتن به مدرسه منع کرد.
-امروز حقی که به مدرسه بروی ، نداری، برو بیرون تو حیاط تا نبینمت.
– مامان خودم جمع میکنم ،
-برو پا برهنه ای ،
-مامان بزار برم ، از دستی که نکردم ،
-فعلا برو تو حیاط
وقتی روی تراس خانه نسشته بود ، از رفتار مادرش تعجب میکرد، سابقه ای چنین عصبانی از او در ذهنش نبود،
علی از مدرسه آمد و پرسید
-چرا اینجا نشستی؟داری گریه میکنی ؟
-لیوان از دستم افتاد و مامان گفته نباید برم مدرسه.
علی رفت داخل و وقتی برگشت گفت :
-من ضامنت شدم برو حاضر شو تا دیرت نشده.
فقط پوشیدن جورابها و بستن دگمه منگنه روپوش وقتش را گرفت ، موهایش را دورش ریخت و بدون خوردن غذا از خانه بیرون رفت . تا مدرسه را یک نفس دوید. فقط صف ها را از دست داده بود. چند روزی به این ترتیب گذشت ، و او تقریبا با درسهایش سرش را بند میکرد. دستش به نظر بد تر هم شده بود. برای همین واقعا وحشت زده بود. یکی از شب هایی که عمه و دخترش آنجا بودند علی در خانه نبود . مادرش به او گفت: از سوپر محل تخم مرغ وسه شیشه نوشابه بخرد .خریدهای خانه از سوپر مارکت سر کوچه بود ، سوپر مارکت هم شامل غرفه های قصابی ، تحریر، لبنیاتی ، خواربار و حتی خرًازی بود ، صاحب سوپر مردی قوی هیکل با چشمهایی از حدقه در آمده ، خشک و عصبی و بدون روح بود، اما لیلا با همان سن کم قلقش را بدست آورده بود و هر بار طوری اورا به خنده می انداخت. اما خنده ای بدون ادای کلمه ای، همیشه لیلا با خودش فکر میکرد یک روز او را وادار به مصاحبت خواهد کرد، آن شب برای خرید نوشابه و تخم مرغ ، چقدر عذاب کشید . با خود فکر کرد برای سالم رساندن آنها باید به چه نحوی عمل کند ؟
نوشابه ها را که حتما باید با دست راست بر میداشت ، شکستن نوشابه ها و تخم مرغها هر دو غیر ممکن بود، هر طور شده باید آنها را سالم به منزل میرساند .
اول شیشه های نوشابه را از مغازه بیرون آورد و روی پله های سوپر گذاشت بعد نوبت تخم مرغ ها شد .
از جلو چشم فروشندگان که دورشد ، کلاه سرش که از پوستین بود و دو دسته بلند برای گره زدن مقابلش داشت را از سرش برداشت .
سرمای زیاد کوهستان را تحویل نگرفت ، بسته تخم مرغ ها را درون آن گذاشت و دسته هایش را با زیر بغل چپ که هنوز کمی تحت کنترلش بود محکم نگه داشت و نوشابه ها را با دست راست برداشت .
از پله های سوپر مارکت پایین آمد و با احتیاط وارد خیابان شد .
یک کوچه را که طی میکرد به خانه میرسید .
تازه به اول کوچه رسیده بود ، صدای شکستن تخم مرغها بر سرش آوار شد .
افتادنشان را اصلا حس نکرده بود .هیچکدام از شش تخم مرغ شام کوکو سالم نمانده بود .
ناچار با همان نوشابه ها به خانه رسید . دلش مثل سیر و سرکه میجوشید ، مانده بود چه دروغی تحویل دهد، پایش در علفهای نمدار فرو میرفت .چراغ های کوچه سوسو میکردند، دلهره داشت .
– پس کو تخم مرغها
از ترس عصبانیت مادر که آن روز ها بیشتر حسش میکرد ، گفت:
-سگی دنبالم کرد ، زمین خوردم و تخم مرغ ها شکست . هرگز مادرش نپرسید نوشابه ها پس چرا سالمند؟
-مادر دندانها را روی هم فشرد و سعی میکرد حس عصبانیت کمتری را بروز دهد ، فقط نتوانست از تاباندن گوشش خود داری کند. کتکهای نخورده تا آن روز را تجربه میکرد .دوباره به او پول داد .
– برگرد و دوباره بخر، سریع تخم مرغها را برسان. الان شام دیر میشود، اینگار پدرش باز هم ماموریت بود.
با دویدن سریع به سوپر محله رسید .
خدا را شکر پاهایش سالم بود. وقتی خوشحال تخم مرغ ها را در دستش دید ، کیف کرد. او هرگز به سگهای آن حوالی عادت نکرده بود.
وقتی به عقب بر گشت دید واقعا سگی پشت سرش آرام آرام می آید .
تخم مرغها مهمتر از خودش بودند با همان بچگی حس کرد باید تخم مرغها را نجات دهد .
تلی از خاک بنایی کنار ساختمانی در کوچه بود.
تخم مرغ ها را گوشه ای در آنجا قرار داد .
مردی از روبرو می آمد و در تاریکی شب صورتش دیده نمی شد. با بیاد آوردن صورت مادر شروع به بیتابی همراه با گریه و کمک کرد . همسایه بود.
– لیلا تو هستی.
– این سگ دنبالم کرده و من میترسم .
-بیا من تو را میرسانم .
-صبر کنید تخم مرغ ها را بر دارم .
او را تا خانه رساند . وقتی داخل خانه شد نفس راحتی کشید .
بدون خوردن شام آنشب هم خوابید. همکلاسش تغییرات دست او را حس کرده بود ، اما سوالی نپرسید . خانم محمدی با آن قد بلندش و صورت جدی وخالی از هر تبسمی ، وقتی وارد کلاس میشد ، جسارت هر شیطنتی را از دانش آموزان می گرفت.
– بر پا ، برجا .
تخته باید تمیز و مرتب میبود ، که اگر نه، تکلیف اضافه میداد.
آن روز خانم محمدی دامن تنگ سبز رنگ و بلوز نباتی و و کت جلو باز هم رنگ دامنش پوشیده بود . معمولا کفش های تختی می پوشید که شماره آن زیاد بود. وقتی میگفت مشقتان را روی میز بگذارید ، با دلهره همه دفترها روی میز بود. از آن معلم هایی نبود که بفهمند کدام دانش آموز را بیشتر دوست دارد. برایش این یکی با آن یکی فرق نداشت . هرگز بیاد نمی آورد خانم محمدی برای کسی تفاوتی قایل شود.
دستانش همه سطح دفتر را پوشانده بود با خود فکر میکرد ، لابد هیچ انگشتر سایز انگشتش پیدا نشده که دستش کند، از مشق او گذشته بود و با امضای خوب استش ، خیالش را از تکلیف آنروز روشن کرده بود. اما معلوم نبود مینا حیدری در مشق هایش چکار کرده بود که خانم محمدی را سرمیز آنها نگه داشته بود. تا خط به خط مشقش را بخواند.
– مشقهایت را جا انداختی .
او در افکار خود غرق بود.
خانم محمدی بیخود به کسی کار نداشت درسش ، را میداد و میرفت. آن روز جای مینا حیدری را عوض کرد و تا یک ماه به آخر کلاس فرستاد .
هر روز زنگ تفریح وارد سالن بزرگ و طویل مدرسه میشدند. یکی از ناظم ها خیلی بد اخلاق بود و با خط کش بلندش در حال ضربه زدن به بچه هایی بود که میدویدند و جیغ میزدند. وقتی در حیاط مدرسه بازی میکردند اینگار در کوچه بودند .
صحن بدون سنگ فرش اما آسفالت حیاط مدرسه ، نظم و ترتیبی وجود داشت که هرگز دانش آموزی از حصار بی دیواری مدرسه رد نمی شد . زنگ بعد همان روز ساعت دیکته بود، اگر ده تا بیست پشت سر هم میگرفتند، برای تشویق به دفتر مدرسه معرفی میشدند و در آنجا از اتاق جایزه ها، جایزه بر میداشتند. او تا آن زمان ترتیب بیست هایش را رعایت کرده بود ، وقتی برای دیکته آماده می شدند هر کسی خودش مراقب بود که دوستش از روی او نگاه نکند، کیف هایشان را وسط میز میگذاشتند تا فرصت خطا را از دوست خود بگیرند . آن ساعت به خاطر تعداد بیست ها برایش خیلی مهم بود. باید دقت کافی را میکرد ،خانم محمدی با همان چهره خشکش برای خواندن دیکته به در باز کلاس تکیه داده بود و معمولا هر جمله ای را دو بار شمرده تکرار میکرد. قدش فقط کمی از در کوتاه تر بود. جمله را تکرار میکرد کیف نارنجی ماندانا شاهرودی که همیشه از قشنگی برایش جالب بود را وسط میزگذاشتند .
با دست راست شروع به نوشتن کرد ، سمت راستش چسبیده به دیوار بود. نمره بیست در نظرش هدف شده بود. خدایا چه اتفاقی افتاد! دست چپش بی اختیار به کیف ماندانا خورد و افتاد. و سر وصدای زیادی بر پا شد. نگاه خانم محمدی طوری بود که تعجبش را در دم حس میکردی ، تعجب از اینکه بالاخره کاری کرد که او انتظارش را نداشته باشد. با دست راست همچون کودکی دست چپ را در آغوش گرفت ، محکم میگرفتش ، باز با نیرویی میخواست از دستش بگریزد ، هیچ مهاری نداشت .مراقبت آن مدت میرفت تا از بین برود و رازش بر ملا شود. رازی که مدتی بااو زندگی میکرد. خدا میداند برای موقع جوراب پوشیدن یا بستن دگمه های لباس مدرسه و یا بستن موهایش پشت سر یا کارهای خانه چقدر در عذاب و اذیت بود . و با چه مهارتی در آن سن توانسته بود مانند لکه ای از جذام آن را مخفی کند .
با خود فکر میکرد:
مگر من با تو مهربان نبودم ، دست عزیزم تو را چه میشود . منکه این نا آرامی های تو را تا امروز مخفی کرده ام، با اینکه مانند غمی خیلی بزرگتر از قد نه ساله ام بجانم افتادی ، چرا امروز ترتیب نمره های بیستم را خراب کردی .
کلاس حسابی به هم ریخته بود ، بعضی از بچه ها فرصت پیدا کرده بودند از روی کتاب غلطهایشان را درست کنند. و او با درک همه درماندگی از بر ملا شدن تهاجم دست چپ ، باید غصه ترتیب بیست های دفتر را هم میخورد .
موها را مدتی بود دیگر نمی توانست پشت سر ببند برای همین روی نیمی از صورتش را گرفته بود . برای اینکه صورت خانم محمدی را ببیند با دست راست موها را پشت گوش محکم کرد. برای اینکار دست چپ به شانه دوستش خورد. نگاه خانم محمدی هر لحظه تعجب بیشتری را نمایان میساخت قلبش از شدت تپش و گناه از این همه بی نزاکتی و بی ادبی دست، سخت بر سینه اش میکوبید .
-چه خبرته ناظری . چرا کلاس را بهم ریختی .
با تمام هنر تهاجم دست را همچنان مخفی میکرد .بادست راست اشکها را پاک میکرد . فقط گفت :
-ببخشید خانم دیگه مواظبم . خانم تو رو خدا بذارید دیکته رو بنویسم بیرونم نکنید .
اما او شاید اصلا علت اصلی این بهم ریختگی را نفهمیده بود. از کنار پارچه روپوش مدرسه میکشیدش و از نیمکت خارجش کرد.
– نظم کلاس را بهم زدی برو و خودت را به دفتر معرفی کن . زنگ تفریح خودم میام.
صدای فریادش بر سر کلاس ، آن وقتی که با تمام ناتوانی از سالن به سمت دفتر میرفت شنیده میشد ، مرتب ،دقت کنید ، درست بشین .
اشکها پر از هق هق بود . اما میدانست تا رسیدن به دفتر باید سرو صدا نکند . واقعا نه ساله بود ؟ با خود فکر میکرد، آنها اگر بفهمند دستم این شکلی شده و به مامان و بابام بگن چیکار کنم . چقدر سعی کردم از چشماشون خودم و قایم کنم . آن روز که عمم میگفت پستونک بچه اش را بشورم وقتی تو دست راستم ظرف بود و او انتظار داشت با دست دیگه پستونک وبگیرم ، من چقدر سریع و با سرعت ظرف را گذاشتم روی میز و با دست راستم پستونک را گرفتم ، دویدم و شستمش و نگذاشتم آبروی دستم بریزد ، با آنکه آن روز عمه ام خندید و گفت واقعا این حرکت از تو بعید بود.
امروز تو …خدایا چرا کمکم نکردی. چرا گذاشتی کیف به آن بزرگی ماندانا بیافتد و این همه خرابکاری….. اقلا در دفتر خانم مدیر کمکم کن نذار اونها بفهمند که این دستم دیوانه شده ….اشکها رهایش نمی کرد، با یک دست بدون دستمال کاغذی و بدون سر و صدا چه منظره ی زشتی، مجبور بود، برای پاک کردن از آستین استفاده کند. دیگه تقریبا رسیده بود به دفتر مدرسه ، پاها توان داخل شدن نداشت . تق تق به در دفتر زد و برای وارد شدن به این شکل اجازه گرفت . بفرمایید . وقتی معلم ذخیره و ناظم ها او را دیدند با دیدن چشم گریان تقریبا به سمتش نیم خیز شدند.فکر کرد کاشکی این اشتیاق برای هر چیزی بود جز موضوع دست . خانم فرهادی که یکی از ناظم های خیلی خوشگل مدرسه بود و بچه ها همیشه از اینکه دور و برش باشند لذت میبردند ، با چشمان خیلی روشنش پرسید ،
-چی شده ناظری چرا گریه میکنی .
– دل دردی ، شیر صبح اذیتت کرده.
به دیوار تکیه داد و دست را محکم بین خود و دیوار فشار میداد و با دست راست انگشت را بشکل اجازه بالا گرفته بود . گریه ها که دیگر شدت پیدا کرده بود و نمی توانست راحت صحبت کند . بریده بریده میگفت
– خانم اجازه ، خانم محمدی گفتند بیام اینجا .
-واسه چی تو که خیلی دختر خوبی هستی ، مگه چیکار کردی .
-اجازه خانم کیف ماندانا شاهرودی افتاد . تقصیر من بود . خانم محمدی دیکته میگفت .
-خیلی خوب من از خانم محمدی میخوام ایندفعه چون تو دختر منظمی هستی ، نادیده بگی… ،
صحبتش را قطع کرد پشتت چی قایم کردی ، دستت را نشون بده ببینم .ای خدا …دست دیوانه را در دستش گرفت که مثل برق از تو دستش میخواست فرار کند . هق هقش واقعا بلند شده بود.
– چکار میکنی ناظری، آروم باش ،
او ادامه داد :
-خانوم من آرومم ، دستمه ،
-دستت چیه
– خانوم دستم تکون میخوره ، من نمیخوام اینطوری بشه ، خودشه.
خانم فرهادی او را چسبانده بود به شکمش و او با یه دست دور کمرش را گرفته بود و گریه میکرد . اشکاشو با بلوزش پاک کرد . همه بغض های قورت داده آن مدت را بیرون ریخت .
-خانوم چند وقته دستم اینجوری شده.
خانم فرهادی فهمیده بود چه بلایی سرش آمده .
-دکتر چی گفته .
– خانوم دکتر نرفتم چون کسی نمیدونه.
-چه دختری واقعا باید تنبیه بشی ، نگفتی یه عیبی پیدا کنی ، اگه دستت دیگه خوب نشه چی ،
-خانم کامکار پرونده ناظری رو در بیارید به پدرش بگیم . خانم بهداشت رو هم صدا کنید .
– نه خانوم تو رو خدا به بابام نگید . بابام خیلی غصه میخوره . خانم خودش خوب میشه، تازه مریضیش خوب شده .
بقیه معلم ها هم اشکشون در آمده بود. یکی از معلمهایی که تا آن لحظه درس میداد آمد و گفت
– خیال ندارید زنگ و بزنید .
آنها آب قند درست کرده بودند . ولیلا روی صندلی به گوشه ای خیره بود.
صدای این زنگ برایش پایان همه محافظه کاریها بود. دیگر باید دل را بدریا میزد و صبر میکرد ببیند چه خواهد شد؟ از دست چپ ناراحت بود . با دستش قهر کرده بود و در دلش گفت:
– هر کاری دلت میخواهد بکن .
نسترن زراعتی
دختری زیبا در زندان عشق قید بود:
دختری بود با موهای بلند سیاه مشعشع ،چشمان میشی گرد آبدار. لبان لعل گون . دندان های صدفی .جلد سفید بی نقص . قدبلند رسا .
هر روز با آرزو ها در کنار دری منتظر دلبری خود بود .هر روز و هر شب . در بستر خواب به یاد دلبری خود بود .
هر قدمی که از کنار دری اتاقش رد میشد .او را میشمارید .که مبادا صدای پای دلبرم باشد .
سحرکه برمیخواست از خواب . فکر میکرد که ایا امشب عشق ام را خواب دیدیم ؟ یا خیر ؛
اگر بله بود .او را در ذهن خود چندین بار مرور میکرد.
یک شب که هنوز هوا بیرون تاریک بود . ستاره ها در زیر ابر سیاه پنهان شده بود. درخشش ماه نبود . همه جا سکوت کرده بود . حتی صدای باریدن نبود. برف میبارید .سردش بود . بخاری که در آن نفت میسوخت صدای ملایمی داشت . بوی زمستان نم نم باریدن فضای اتاق اش را گرفته بود. در اتاق که پنجره هایش طرف دریا بود حتی صدای دریا به گوشش نمیرسید. رنگ اتاقش و بستر خوابش با پرده های اتاقش صورتی بود. در همان شب به خواب عمیق فرو رفت !
خواب دیده بود .
که ؛
در قله بلند کوه است . زمین و اسمان رنگ سیاه و تاریک را به خود گرفته بود . در آن بلندی دلبرش ایستاده بود. آغوش خود را برای معشوق خود باز گرفته . وصدایش میزند . برایش میگوید که بیا . که دلم برایت تنگ شده .
دخترک که هنوز باور نداشت . با موهای باز پریشانش با عطر بدن زنانه اش ، با چشمان افسترده اشک بارش ،که ضربان قلبش تند تند میزد . شدت پیدا کرد دست و پایش میلرزید. زانوهایش توان ایستادن را نداشت.
نسیم عجیبی میوزید . روی موهایش . که موهایش را ژولیده کرده بود . بر دید چشمانش مزاحمتی ایجادمیکرد . تا مانع شود یار خود را درست ببیند .
دلبر خود را تماشا میکرد . سر و صورت زیبای داشت قامت بلند رسا . دستان لطیف ، آغوش گرم معطرت را از دور استشمام میکرد . لبخند ملاقم دلبرش . او را بیشتر آشفته تر میکرد.
که خود را دوان دوان با اضطراب خود را در آغوش یارهود پرتاب کرد.
اشک هایش سرازیر میشد .اهسته با ابخند تلخ که لبانش درمند و تشنه بود . از او پرسید.
چرا اینقدر وقت ها نیامدی؟
چرا من را تنها گذاشتی ؟
نکند من را فراموش کردید؟
شب روز هر دم و هر لحظه در انتظار تو استم.
بهار شد .
زمستان شد.
چندین پایزی را تجربه کردم .
اما تو هرگز نیامدی .
او اهسته خندید و گفت ؛
من دیگر نمیایم !
من حالا یاری دیگری دارم !
من را فراموش کن !
من دیگر دوستت ندارم !
دخترک فریاد زد گفت نه :
به شدت پرید از خواب .
ترسیده بود . بدنش خیس شده بود. بی اختیار اشک میریخت. صدایش بیرون نمیشد .گلوش بغض کرده بود .
دست پایش حرکت نداشت.
با خود میگفت . که من خواب دیدم ؟
نشود که این خواب من حقیقت داشته باشد ؟
نکند واقعاً از کسی دیگری شده باشد و من را فراموش کرده باشد ………؟
روز به روز در مخمصه عمیق رفت .
بیشتر و بیشتر ملول شده بود . درد های خود را با خود مبهم میکرد . که مبادا کسی بداند .
واقعا دیگر دیر شده بود .
روزها ، ماه ، و سال ها گذشت .اما خبری از یارش نشد .
حتی دیگر خواب هم ندیدش.
واقعاً او از کسی دیگری شده بود .
خود را در زندان عشق گم شده خود میدانست .مستغرق شده بود.
روز به روز بدنش خمیدهتر و خمیدهتر میشد .
درد سوزانی در قلب اش شعله ور بود .
حتی زبانش دیگر حرکت نداشت .که اسمی از عشق خود ببرد.
تا این که زندهگی اش پایان یافت . نعش بی روح اش را به خاک سپردن .