مقدمه:
میدانم که بعدِ آشنایی با چخوف آدم دیگری شدم. آدمی که از فهمید نوشتن داستانهای معمولیِ آدمهای معمولی، دشوارترین اما عمیقترین نوع داستاننویسی است.
چخوف مرا با محبوبترین کارگردان زندگیام آشنا کرد که دو فیلم آخرش را مشخصاً تحت تأثیر نوشتههای چخوف ساخته و در ترجمۀ چخوف به سینما چند سر و گردن از بقیه بلندتر است.
همانطور که «مرغ دریایی» چخوف را بارها و بارها خواندهام، «روزی روزگاری در آناتولی» نوری بیلگه جیلان را هم بارها و بارها دیدهام، همانطور که با «بانویی با سگ کوچولویش» چخوف زندگی کردهام، تماشای مکرر «خواب زمستانی» جیلان را هرگز از یاد نبردهام.
اینهمه گفتم که بگویم نهتنها خواندن نوشتههای چخوف را دوست دارم، بلکه مقالاتی که دربارۀ او نوشته شده را هم با ولع میخوانم.
داشتم مقالۀ خواندنی ایوان بولین را دربارۀ خاطرت سالها رفاقت با چخوف میخواندم که به تکۀ زیر رسیدم:
چخوف گاهی اوقات میگفت:
-نویسنده باید فقیر باشد.
باید در چنین موقعیتی باشد که بداند تا اگر ننویسد از گرسنگی خواهد مُرد.
در غیر این صورت از تنبلی دست نخواهد کشید.
نویسندهها را باید به بازداشتگاه برد و در آنجا هم بهزور کتک و تنبیه مجبور به نوشتنشان کرد…
آخ، چقدر از زندگی ممنونم که در جوانی آنطور فقیر بودم!
چقدر داویداوا را دوست داشتم! گاهی اوقات مامین-سیبیریاک پیشش میآمد و میگفت: «آلکساندرا آرکادیونا، من یک کوپک هم ندارم، حداقل یک مساعدۀ پنجاهروبلی به من بدهید».
«اگر بمیرید هم نمیدهم. فقط به شرطی حاضرم بدهم که همینالان در اتاقم حبستان کنم، برایتان مرکب، قلم، کاغذ و سه بطری آبجو بفرستم و تنها زمانی آزادتان کنم که بگویید داستانتان حاضر است.»
اما گاهی اوقات کاملاً مخالف این را میگفت:
-نویسنده باید بینهایت ثروتمند باشد، طوریکه بتواند در هر لحظه که اراده میکند با قایق شخصیاش به سفر دور دنیا برود؛ یک سفر علمی به سرچشمۀ رود نیل، قطب جنوب، تبت یا عربستان راه بیندازد یا بتواند تمام قفقاز و هیمالیا را بخرد…
تالستوی میگوید که انسان فقط به سه آرشین زمین نیاز دارد.
این حرف مزخرف است.
این جنازه است که تنها به سه آرشین زمین ناز دارد، ولی آدم زنده باید تمام زمین را داشته باشد. مخصوصاً نویسنده…
نقل از کتاب «بهسلامتی خانمها» نشر آهنگ دیگر
8 دیدگاه ها
کسی که میخواهد نویسنده شود باید پول داشته باشد تا کتاب بخر د,اگر نداشته باشد نمیتواند در دوره نویسندگی آنلاین هم شرکت کند…
هر کدومش شرایط خاص خودشو داره
مثلا من قبلا میخواستم یه کتاب تخیلی بنویسم ولی هیچ چیزی که با ایدم جور در بیاد رو پیدا نمیکردم و امکان سفر هم نداشتم
ولی الان دقیقا به زور و بازداشت نیاز دارم برای نوشتن
شما دلیل اینکه آدم گاهی نمیتونه هیچی بنویسه رو میدونی؟
خب حرفه ای شدن از همینجا شروع میشه.
یعنی وقتی نمیتونی هیچی بنویسی هم به نوشتن ادامه بدی.
نویسنده باید در جریان باشد.
درست مانند زندگی. نویسندهای که یکنواخت بماند میگندد. درست مانند مرداب. نویسنده احساس است، نویسنده مانند طبیعت باید رنگارنگ باشد. گاهی سبز گاهی زرد و یا گاهی سیاه.
میتواند مانند طبیعت یک تم بگیرد خاکستری شود یا فقط سبز. اما نمیتواند یک شکل بماند. سبز هم رنگین است کمرنگ و پرنگ گاهی به سوی آبی جاری میشود و گاهی چو گل به زردی میروید. خاکستری نیز همچو کوه است در قله سپید و در کوه پایه تیره است.
نویسنده باید جاری شود. همچو آبی خروشان و از بلندای کوه به سبزی دشت جاری شود و در خاک قهوهای آرام گیرد یا شاید در آب دریا به آرامش رسد. باید بچرخد.
شاید اگر بخواهیم علمی بگوییم. نویسنده باید همچو موجی سینوسی باشد. فراز و فرود را ببیند تا آنگونه که باید بنویسد.
نویسنده نباید فقیر باشد نه ثروتمند. نویسنده فقط و فقط باید یک عاشق باشد. تا جایی که پچ و پچ های عاشقانه در نجوای کلمات جانسوز دلش همچون جرعه ای آب در جوی بار گلوگاه خشکش آنقدر هیاهو کنند تا با نقش بستن لبخند مهر، بر لبان چروکیده اش، حباب اشک چشمان معشوق را نقاشی کند.
شاهین عزیز منتظر نقد این چند نقطه ی سرگردان و ره گم کرده ام (در باره نویسنده فقیروثروتمند)
سلام محسن عزیز
من متنی که نوشتی خیلی دوست داشتم.
شاید دربارۀ حرفی که زدی، یک یادداشت رو همین وبلاگ بنویسم.
نوشتن زوری نمی شود ….
به نظر باید انقدر ادم خود خواهی باشی تا برای خودت هم که شده عاشق نوشتن شوی …