این تمرین برای عموم علاقهمندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی، و همینطور مدرسها و سخنرانان مفید است.
اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمهبرداری
به هر اندازه که ذهن ما از کثرت کلمات پربارتر باشد به همان اندازه اندیشیدن برایمان آسانتر، مایه دادن به مادۀ خام اندیشهای که ذهن از آن بار برداشته ممکنتر و بیان آنچه در ذهن گسترش یافته سهلتر خواهد بود. چرا که «اندیشیدن» با «کلمات» صورت میگیرد… (+)
-احمد شاملو
شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشتههای داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید.
تمرین 1:
- جهانهای نهانی و دورافتاده
- هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است
- پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند
- به سرعت و نظرانداز خواندم
- حرفهایش آدم را میگَزید
- سیرک صداها و هیاهوی عربدهها
- جزمهای حقیر و چندشآور
- تردید کشنده و پنهانی در درون خود
- در دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم
- برای نجات از این دوراهی غمگین
میتوانید نوشتههای خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.
176 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است، چشم به راه من و تو که کدامیک را برگزینیم و رخت عمل بر تنشان کنیم. هزاران هزار آرزوی نهفته در دل که ما را میل به اجابت همه آنهاست. نه یکی، نه دو تا، بلکه تمامِ آنها. از این نقطه که به آرزوهای طویلم مینگرم جهانهای نهانی و دورافتاده خالی از سکنه میبینم، جهانهایی موازی با دنیای امیالِ ریز و درشتم. جهانهایی همچون جزایرِ غریب و دور از نام و نشان که به حیات خویش ادامه میدهند. مرا نه راهی به جزیره است نه توان ماندن در ساحل. برای نجات از این دو راهی غمگین باید دست به دامانِ یکی از آن آرزوهای کوچک و البته نزدیکم شوم. انتخاب سخت شده. ترسم آن است در گردابِ انتخاب مدفون شوم. شک خفهام میکند و تردید با چاقوی تیزش گلویم را میبُرد. فکر میکنم بیشک روزی همهی ما قربانیِ تردید کشنده و پنهان درون خود خواهیم شد. لاجرم یکی از آن آرزوهای خوش آب و رنگ را برمیگزینم و در جیب قلبم نهان میکنم. صدای تنهایی بیداد میکند. ترسی به جانم رخنه کرده که با آواز پرنده مجاورم کم و کمتر میشود. گوشهایم را تیز میکنم گویی در این حوالی پرندهای صدایش را در گلو میغلتاند. دیگر تنها نیستم. به راستی که هیچوقت تنها نبودهام، چرا که درون حفرههای ذهنم همیشه مجلسِ بزم به پا بود. سیرک صداها و هیاهوی عربدهها در واپسین لحظات شب درست آن هنگام که خواب، خودش را بر روی پلکهایم میانداخت. شاید هم سیرکی در کار نبود. هر چه بود خودنمایی و دلقکبازیِ افکارِ بیهمه چیزم بود. یکی اما از مابقی شلوغتر بود. آنقدر عربده میکشید و فریادِ آزادی سر میداد که مانده بودم با او چه کنم؟ نعرههای شبانهاش حسِ گزش میداد. انگار با حرفهایش آدم را میگزید. بی وقفه سرود آزادی در گوشم میخواند تا به اسارتِ اجباریاش پایان دهم. ذهنم را زندان و مرا زندانبانِ خودش میدید. راه فراری در کار نبود. به ظن من مادامی که ما و افکارِ خوب و بدمان در دامهای آهن بافت دست و پا میزنیم، یکدیگر را به گناه کرده و نکرده محکوم میکنیم. فکر میکنم واقعیت همین باشد. دیر زمانیست که افکارمان در زندانِ ذهنمان پوسیده شدهاند و ما زندانبانِ سختگیرشان شدهایم.
اما یک روز در تیتر روزنامهای به سرعت و نظرانداز خواندم که «گروگان ذهن خود نباشید» به یکباره تمام باورهایم فرو ریخت. انگار جای من و افکارم عوض شده بود. این من بودم که در تمام سالهای عمرم در زندان افکار، رنجها و دردهایم اسیر شده بودم. نگویم با دیدن این عنوانِ کذایی چه حالی به من دست داد. بالاخره جزمهای حقیر و چندش آورِ مغزم کار خودشان را کردند. تمام!
#نگارتایمز
بسیار زیبا بود نگار عزیز.
استاد چرا دیدگاه من با خطا مواجه میشه؟
همۀ پیامهاتون بهدرستی ثبتشده ندا جان.
تمرین یک
درجهان های نهانی و دور افتاده، هنوزهزاران آرزو درخانه مانده است. گاه روی تک درخت آن خانه ، پرنده ای که صدایش را در گلو می غلتاند، شنیده میشود. اگر بتوانیم بر تردید کشنده و پنهانی در درون خودمان پیروز شویم ، باید برای نجات ازاین دوراهی غمگین و سیرک صداها وهیاهدی عربده ها و جزم های حقیر و چندش آور کاری بکنیم. ما در دامهای آهن بافت دست و پا می زنیم. باید ، از هم فاصله بگیریم. از نظر من حرفهایش آدم را می گزد. او هم موافق شد. در نامه ای که فرستاده بود و من آنرا به سرعت و نظر انداز خوانم ، فهمیدم.
زنده باد. زیباست.
سال 2100. سیاره مریخ. سکونتگاه N14 شمالی.
کتابی توی دستم دارم. روی صندلی نشستم و ماشینا و اتوبوسای فضایی که همینطور دارن توی هوا اینور اونور میرنو میبینم. به سرعت و نظرانداز حرفایی که روی بعضیاشون نوشتنو میخونم: “جهان های نهانی و دورافتاده هیچ وقت ارزش کشف شدن نداشتن. مثله همینی که الان توش زندگی میکنیم.” نگامو برمیگردونم سمت کتاب. توی کتاب نوشته 150 سال پیش مردم با آواز پرنده ای که صداشو توی گلو میغلتوند از خواب بیدار میشدن. خیلی عجیبه که حس میکنم حرفای توی کتاب آدمو میگزن.یعنی روزی بوده که آدما با سیرک صداها و هیاهوی عربده ها بلند میشدن… دوباره بیرونو نگا میکنم و با خودم فک میکنم ولی الان توی دام های آهن بافت دست و پامی زنیم. با هزاران امید و آرزو به اینجا اومدیم ولی فقط جزم های حقیر و چندش آور و تردید کشنده و پنهانی در درون خودمون حس میکیم. هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است و برای نجات از این دو راهی غمگین تردید و بدست آوردن آرزوهای محال گیر کردیم. کاش انسان قبل از کشف دنیا خودش رو کشف میکرد….
جالب نوشتی محسن جان.
لطف دارید.
برای نجات از این دو راهی غمگین به خانه بازگشتم. کلاغی به لبهی تیر برق تکیه زده بود. پرنده صدایش را در گلو میغلتاند. چند نوجوان با عقلهای کودک آنطرفتر در تیرکمان کشی خود سنگی گذاشتند. سنگ به سمت پرنده پرتاب شد. کلاغ پرید. کاش فرار کردن برای ما هم به این آسانی بود. ما در دامهای آهنی دست وپا میزنیم. سیرک صداها و هیاهوی عربدههای آن نوجوانان تا نزدیک خانهام میاید. دارند جزمهای حقیر و چندشآورشان را جمع میکنند تا پرندهای دیگر را به بند بکشند، شاید یک گنجشک بینوا را.
کارشان در نظرم پست و پوچ میاید. مثل زمانی که آن نامه را به سرعت و نظرانداز خواندم. ذهنم سرزنشم میکرد. حرفهایش آدم را میگزید.
زنده باد.
ناگهان با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم، کیوان پشت خط بود، گفت پایین منتظرم، با عجله حاضر شدم، صدای بوق ممتد ماشین کیوان به گوش میرسید، موبایلم مرتب زنگ میخورد و من پاسخ نمیدادم، حرفهایش آدم را میگزید، جهان های نهانی و دور افتاده ما بیش از پیش هویدا شده بود ولی هنوز هزاران آرزو در خانه مانده بود، به سرعت کیفم را برداشتم تا راه بیوفتم که ناگاه برگه ای از کیفم افتاد برگه را برداشتم و به سرعت و نظر انداز خواندم باورم نمیشد تردید کشنده و پنهانی در درون خود احساس میکردم گویا در بافتهای آهن بافت دست و پا میزدم، ناگهان سیرک صداها و هیاهوی عربده ها مرا به خود آورد. کیوان با مرد وانتی هندوانه فروش دعوایش شده بود پرنده ای صدایش را توی گلو می غلتاند و آواز و چهچهه سر میداد، مدهوش صدایش شده بودم برای نجات از این دوراهی غمگین، شاید اگر جواب این برگه آزمایش مثبت نبود من هم به اندازه آن پرنده شاد و سرخوش بودم از این جدایی.
زنده باد. عالی.
دیشب پس از انجام کارهای آشپزخانه، قلم و دفتری بهدست گرفتم تا در کنار همسرم که در حال تماشای تلویزیون بود، یادداشت روزانهام را بنویسم.
کلی حرف برای گفتن دارم و کولهباری سرشار از تجربیات تلخ و شیرین؛ که شاید بتواند گرهای از مشکلات دیگران را باز کند ولی همهی آنها در” جهانهای نهانی و دورافتادهی” وجودم باقی مانده و گَرد و غبار روی آن را پوشانده است.
نوشتن را تازه آغاز کرده بودم که صدای زیبایی توجه مرا به خود جلب کرد.
تلویزیون، پرندهای به نام کوکابورا را نشان میداد که قهقههای دیوانهوار سر داده بود و “صدایش را توی گلویش میغلتاند” و در فضا رها میکرد.
بومیان استرالیا در مورد این پرنده، افسانههای جالبی بیان میکنند.
آنها میگویند: این پرنده با قهقههاش، شادی و مسرت را در سرزمین استرالیا برمیانگیزد.
در همین حین، زنگ تلفن به صدا در آمد؛ یکی از دوستان قدیمیام بود.
نه سلامی و نه علیکی، شروع کرد به گله و شکایت که ؛
نیستی؟
حالی از ما نمیپرسی و کلی گله و شِکوههای ریز و درشت.
باور کنید که “حرفهایش آدم را میگزید” مانند نیش عقرب.
هرچه بیشتر در خواندن و نوشتن غرق میشوم، از “جزم های حقیر و چندش آوری” که در میان آدمها می بینم، دورتر میشوم و دلم میخواهد از “سیرک صداها و هیاهوی عربدهها”ی روزانهی دنیا فاصله بگیرم.
گاه به این میاندیشم که با غرق شدن در روزمرگی، هر روز بیشتر از روز پیش در “دامهای آهن بافت دست و پا می زنیم” و بیشتر از اصل آفرینش دور میشویم.
“برای نجات از این دوراهی غمگین:”
یعنی ماندن و دست وپا زدن یا رفتن و پویا بودن ؛
بهترین حربه و برترین سلاح، کتاب است و مطالعه، همین و بس.
مدتی پیش پست یکی از دوستانم را در اینستاگرام دیدم، “به سرعت و نظرانداز” خواندم.
وقتی برای دومین بار با دقت بیشتری مطالعه کردم، متوجه شدم مربوط به تمرینهای مدرسهی نویسندگی است. باید ده جمله را به قول آقای کلانتری (به زور در متنی جا بدهیم)؛ من هم با وجود “تردید کشنده و پنهانی در درونم” تصمیم به انجام این تمرین گرفتم.
آرزو دارم که نوشتن دغدغهی هر روزم باشد.
بعضی از آرزوها کوچک هستند و دست یافتنی و بعضی بزرگ و دستنیافتنی؛ و “هنوز هزاران آرزو در خانهی دل مانده است.”
من از امروز تمرینات افزایش دایره لغات رو شروع کردم هرچند که به سرعت و نظرانداز خواندم ولی تصمیم دارم این تمرینها رو ادامه بدم. ممنونم شاهین جان کلانتری استاد عزیز
زنده باد زینب عزیز
بعضی از هتلهای استانبول شبیه به سیرک صداها و هیاهوی عربدهها میمانند. اصلاً در هیچکدام از اتاقهایشان نمیتوان استراحت درستوحسابی کرد. تا سرتان را بر روی بالشت میگذارید، مدام از دیوار نازک اتاقها صدای حرف زدن دیگر مسافران را میشنوید!
برای نجات از این دو راهی غمگین در دامهای آهن بافت دست و پا میزنم و همین دست وپا زدنها مرا به سمت جزمهای حقیر و چندش آور میکشاند که سیرک صداها و هیاهوی عربدهها برجمجمهام میکوبد.
تردید کشنده و پنهانی را در درون خود احساس میکنم که با نیروی بیشتری پیدایش شده و از سرو کولم بالا میرود و با حرفهایش ذرهذره وجودم را میگزد.
دیگر وقتی باقی نمانده حتی به اندازه یک کتابی که باسرعت و نظر اندازی خوانده شود و به یاد میآورم که هنوز هزاران آرزو در خانه ماندهاست. میخواهم فریاد سر دهم اما همچون پرنده در قفس که صدایش را در گلو میغلتاند صدایم در گلو مانده و مرا از درون فشار میدهد
تردید کشنده و پنهانی در درون خود احساس می کند، فکر می کند در دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم؛ جزمهای حقیر و چندشآور، سیرک صداها و هیاهوی عربدهها، جهانهای نهانی و دورافتاده، غرق این فکرهاست که پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند، مردی هم شروع به حرف زدن می کندحرفهایش آدم را میگَزید. یادش نمی آید از کی این دنیای عجیب و غریب سراغش آمد، آهی می کشد و می گوید: هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است، باید برای نجات از این دوراهی غمگین سیرک صداها و هیاهوی عربدهها فکری کرد، دست و پایی زد و از این تلاطم خارج شد…
جناب کلانتری سلام و عرض ادب ؛
کانال شما و مطالعه مطالب شما دری تازه در ذهنم باز نموده است . ممنون
خوشحالم که چنین حسی دارید حمید عزیز
براتون بهترینها رو آرزو میکنم.
با رفتارش شیرینی عسل را به کامم میآورد. حرفهایش اما، آدم را میگزید، زنبور کارگر!!!
وای که چقدددددددررررررر وبلاگتون عالیه . وقتی میام اینجا گذر زمان رو متوجه نمیشم . یه دفعه میبینم ک چن ساعته اینجام و هیچ کاری جز خوندن و نوشتن انجام ندادم . باید کل مطالب وبلاگتون و پرینت کنم .اینجوری نمیشه😀😉
خوشحالم که اینجا هستید زهرا جان
باز هم برای من بنویسید.
درود
در زمینه ادبی بخصوص ترانه نویسی چطور دایره لغات رو افزایش و آنها را بشناسیم؟
راه حل چیست؟
ممنون
سلام شاهین عزیز
این تمرین برای انواع نوشتن مفیده:
کلمه برداری
تردیدی کشنده و پنهانی در خود ،جانش را بی رمق کرده بود.
بدور از هیاهو و شلوغی ِ اطرافش ، محبوس در جهان های نهانی و دور افتاده ، دست و پا می زد….
برای نجات از این دوراهیِ غمگین ،به دنبال ِ آوازی خوش ، رایحه ای پر طراوت پرواز را آغاز کرده بود و حال چیزی جز سیرکی پر از صداها و هیاهوی عربده ها ، در جان ِ خسته اش لانه نکرده بود…
هنوز هم هزاران آرزو در خانه دلش جا مانده است ، نجوایی در درونش به او قدرت پرواز می دهد ، اما او نمی دانست این تنها ، پرنده ای است که صدایش را در گلو می غلتاند و دیگر هیچ…
آقای کلانتری نازنین،
خوشحال میشم در مورد نوشته ای که با این تمرین انجام دادم نظرتونو بگید
سپاس از شما
زیبا نوشتید.
شما که ذوق نوشتن دارید همۀ تمرینها رو کامل انجام بدید حتماً.
سلام ببخشید من درباره نویسندگی سوالی داشتم.ممنون میشم پاسخ دهید:
در بیان جزییات ما از کجا بفهمیم کدام جزییات را انتخاب کنیم؟
خیلی ممنون عالی بود.
گفتا: “دیوارهای شب بلند است.”
” تسلّایم بده! ”
گفتم: ” چند سبد یاس، پیشکش راهت، مگر چشمهای گستردهٔ آفتاب را ندیدهای؟ ”
گفتا: “در کنج خلوتگهِ سایهگسترِ تاریک، ترس را آموختهام.”
گفتم: ” مگر نگاه اندیشناکِ روشنا را ندیدهای؟َ ”
گفتا : ” زمین دارد از اشکِ من میسوزد. ”
گفتم: ” مگر تبسّم عنّابِ سرخ رنگ را ندیدهای؟ ”
گفتا: ” در سینهام صدهزار نبض عاصی، محبوس است. ”
گفتم: ” چشم بگشا! مگر رقص شکوفهٔ وحشیِ تمشک را ندیدهای؟ ”
گفتا: ” خانه اشباع است از تهاجم ناجوانمردانهٔ سکوت. ”
گفتم: ” گوش بسپار! مگر آواز نمدارِ گندمزار را نشنیدهای؟ ”
گفتا: ” در عذابم از پندارهای تیره و تار. ”
گفتم:” مگر زنجیرههای عشق، در پستوی زندان را ندیدهای؟ ”
گفتم: ” دلگیر مباش! ” گُلهای شکوفان، همواره شوقِ شکفتن دارند.”
گفتا: ” مگر گریهٔ خفتهٔ درختان، درجنگلِ سوزان را ندیدهای؟”
✍️ زهرا علیزاده
سلام. خسته نباشید استاد عزیز. این تمرین عالی هست. تشکر میکنم از ایدههای ناب و مفیدی که در اختیار ما میگذارید. زنده باد.
سپاس از توجه شما خانم علیزاده نازنین
صبح زیبایی بود. پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند. سیرک صداها و هیاهوی عربدههای انتخاباتی آغاز شده بود. برای نجات از این دوراهی غمگین تردید کشنده و پنهانی در خود احساس میکردم. صحنهگردان چیزی نوشته بود. به سرعت و نظرانداز خواندم. حرفهایش -جزمهایی حقیر و چندشآور- آدم را میگَزید. فکر کردم هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است اما اینها از فتح جهانهای نهانی و دورافتاده میگویند. و ما همچنان در دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم…
سنگین از رنج خستگی و جان کندنِ روزی که گویی مردابها را به دنبال مروارید می کاویدم، بیخیال دلهای خسته و آن آهها، دیدم همه چیز مهیاست که بخوابم. چشمانم را که میبستم سوسوی چراغ تخیل در تاریکی ذهنم خواب از سرم میپراند. سپیدهدم کارم به این سایت کشید. مردی شعلهور از دانایی اینجا فریاد میزد: «بنگر، بنویس و گوش فرا ده»! وقتی کلمهی «بنویس» را در دهن میگرداند قند در دلش آب میشد. میگفت نوشتن پروانهگیام آموخت، نه کتابهایی که به میل و تمنا میخواندم.
بشر در طول تاریخ و از زمان های دور و از جهان های نهانی و دور افتاده تنها بوده و به این تنهایی خو گرفته است. اما زمان موعود فرا می رسد زمانی که مصمم می شود خود را از این تنهایی دیوانه وار برهاند او برای نجات از این دو راهی غمگین تلاش می کند. تنهایی برای او به مثابه پرنده ای است که صدایش را توی گلو می غلتاند و نمی تواند آواز دلپذیر خود را به گوش همگان برساند. آدم گرفتار به تنهایی همانند دام های آهن یافت دست و پا می زند و تقلا می کند تا خود را از این غل و زنجیر وحشت برهامد. هنوز هزاران امید و آرزو در این خانه مانده است باید حرکتی کند. در حالی که در دلش غوغای کشنده ای بر پاست و سیرک صداها و هیاهوی عربده ها در گوشش می پیچد. او از جزم های حقیر و چندش آور و تردید کشنده و پنهانی در درون خود آگاه است اما این بار مصمم است که به جنگ تنهایی برود و خود را از محدودیت ها برهاند و برای نجات خود از تنهایی تلاش کند.
هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است
هنوز آرزوی داشتنت، نگاه کردنت،
هنوز آرزوی بوییدنت، شنیدنت،
بوسیدنت و بغل کردنت،
هنوز آرزوی هرروز دیدنت،
سلام کردنت، و هرروز خندیدنت
در خانه مانده است.
هنوز آرزوهای ناتمامم،
اینکه تو را در روزی کاملا معمولی
ملاقات کنم و از ته دل شاد شوم،
اینکه در همان روز معمولی،
از شدت ذوق دیدنت کل روزم بهشت شود،
اینکه آن روز را در دفترچه خاطرات روزانه ام بنویسم،
مانند همه آرزوهای برآورده نشده ام،
در گوشه کنار خانه مانده، پوسیده شده، اما هنوز هم جان دارد
هنوز هم این آرزوها، در خانه مانده است.
پس انسانی که هنوز در دام های اهن بافت زندگانیش دست و پا میزد برای نجات از این دوراهی های غمگین جهان های نهانی و دور افتاده ی درونش پناه اورده بود به طبیعت بکر پیرامونش وچه لذت دارد گوش سپردن به پرنده ای که صدایش را در گلو میغلتاند صدای به جان نشسته ی جویبار تمام ذهن خسته اش را صیقل میداد وانگار تمام حرف هایی که اورا می گزید با خود میشست مگر میشد از اینهمه شادمانی و لذت باد اورده دست کشید اصلن دیگر چه اهمیت دارد که هنوز هزاران ارزو در خانه مانده است یا حتی جزم های حقیر و چندش اور گذشته اش به تهی انجامیده باشد همین ارامش به دور از سیرک صدا ها وهیاهوی عربده ها اورا از تردید کشنده وپنهانی درون خود جدا میکرد این شادمانی انقدر برایش عمیق بود که انگار تمام جلدهای کتاب فانتزی دلخواهش را به سرعت و نظر انداز خوانده باشد
زنده باد. زیبا نوشتید.
[…] در نوشتن به کار گرفته اند. در تمرین افزایش دایره لغات ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ یک لیست از عبارات هایی را ارائه کرده اند […]
پشت میزم نشسته ام و در دنیای کوچک و محدود ذهنم، به جهان های نهانی و دورافتاده ای فکر میکنم که فارغ اند از سیرک صداها و هیایوی عربده ها، به رهایی فکرمیکنم و تقلا کردن برایش، پرنده ای ناگهان صدایش را توی گلو می غلتاند، لحظه ای از دنیای خیال پرت می شوم به دنیایی که روزها و لحظه های زیادی را در دام های آهن بافتش دست و پا میزنم. بخشی از گفتگوی مجله روی میز را به سرعت و نظر انداز خواندم، یک جایی انگار حرفهایش آدم را می گزید. از جزم های حقیر و چندش آور آدم هایی گفته بود که حاصلی نداشتند جز سردرگمی و آوارگی، انگار حرف هایش برایم آشنا بود، انگار من هم دچار بودم به این جزم ها، یک تردید کشنده و پنهانی در درون خود احساس می کردم، تردید برای رفتن یا ماندن.
اینجا اما هنوز هزاران آرزوی جا مانده در خانه هست، نمی دانم…
زنده باد مریم عزیز. زیبا نوشتید.
{آینه و آدم}
تک تک کلمه هایم گویا نشانه ای از خنجریست که این روزها دلم را در هم می شکافد.این روزها ادم ها همانی نیستند که زمانی بودند.و آه… ای کاش می دانستید تنها چیزی که آدم ها این روزها بلدند غروب بر آسمان بلند احساسات شان است.
بعضی از آدم ها آینه اند؛ شاید بهتر است بگویم بعضی از آدم ها هنوز آینه مانده اند.گندم نمای جو فروشی نیستند که دیگران را گول بزنند.سطح قلب شان شبیه همان سنگ های صافی است که کنار ساحل هر دریایی می شود پیدا کرد.هرگز اجازه نمی دهند قلب شان از طوفان بدی هایی که طراوات و شادابی روحشان را میگیرد،لبریز شود.حتی گاهی بجای آنکه از تیرهای زهرآگینی که به سوی شان پرتاب می شود،جا خالی بدهند،مواظب اند که این تیرها به قلب شخص دیگری اصابت ننماید.
هر آینه می دانید آینه ها قابی کوچک از حقیقت هایی اند که در دنیای اطراف مان جاری اند.آن ها صادق اند،مهم نیست انعکاس چیزی که می گویند انها را خواهد شکست.آنها همیشه همانی هستند که بوده اند.
آدم هایی هستند که با نقاب های زیبا، شخصیت زشتشان را می پوشانند. با جاه طلبی دروغ می گویند و هنگامی که به شلیک مسلسل وار کلمات مشغول می شوند،خود دروغ هم می گوید:”شرمنده،من این نیستم!”
چرا آدم ها نبایند یاد بگیرند مثل آینه ها صاف و صادق باشند؟
این روزها به وضوح نگاه های نگران و در هم پیچیده و چهره های خسته را می توان دید،اینها آینه های زندگی مان اند؛ولی بی گمان هنوزانگیزه ای برای بیان حقیقت دارند.
آدم های نقاب دار تمام حقیقت را از دنیای راستین ما دزدیده اند و حالا ادم های آینه ای در دام های آهن بافت چون مرغ سرکنده دست و پا می زنند.
بعضی از آدم ها آینه اند.بعضی از آدم ها دروغ می گویند.ولی هیچ آینه ای دروغ نمی گوید.
هیچ آینه ای با حرف هایش شما را نمی گزد.آینه ها همواره بدی های که به سویشان پرتاب را می شود را دفع می کنند.آینه ها حمله کردن را دوست ندارند.آینه ها حقیقت را نمایان می کنند.آینه ها هیچ تردید کشنده و پنهانی برای رونمایی از حقیقت ندارند.آینه ها دوباره زنده می شوند.
آدم ها کماکان به دروغ گفتن ادامه می دهند.آدم ها باعث می شوند هم نوعان شان خون گریه کنند. آدم ها نمی خواهند یاد بگیرند که حرف هایی که می زنند درد دارد.آدم ها نمی خواهند تاثیرات بدی را که چون خنجری از حرف هایشان منعکس می شود ببیند.آدم های دروغگو زنده نیستند.ولی آینه ها به نجات شان می آیند و خود را سپر دروغ های آنان می کنند.آینه ها دوباره زنده می شوند.
و بی شک این رستاخیز حقیقت است…!🤞😌
زنده باد. زیبا بود.
عالییییییییییییییییی
دفعه قبل تمرینات رو ندیده بودم ، خیلی خوبید استاد
زنده باشی محمد نازنین
چشمانم را باز کردم ، صدایی شنیدم . صدای عجیبی، انگار پرنده ای صدایش را توی گلو می غلتاند . ناگهان صدا را فراموش کردم ، نگاهی به اطراف انداختم و چشمانم جای غریبی را می دید . در خانه ای متروکه و ساکت بودم ، از جایم بلند شدم . پنجره ای بزرگ در سمت راستم بود ، نگاهی به بیرون انداختم ، جنگی انبوه و تاریکی را میدیدم . جنگل خالی از زندگی بود ، انگار محل مرده ها بود .احساس کردم در فیلم های ترسناک گیر افتاده ام . دقت بیشتری کردم و در دوردست ها یک سیرک دیدم ، سیرک صداها و هیاهوی عربده ها ، بدنم لرزید ،چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم . از در خانه بیرون رفتم ، تصمیم گرفتم فقط بروم ، فقط از اینجا دور شوم .جاده ای سمت راست خانه بود ، به سرعت به سمت جاده رفتم که ناگهان زیر پایم صدایی احساس کردم ، سرم را رو پایین انداختم و یک پاکت کثیف و خاک خورده را دیدم ، خم شدم و با نگاهی کنجکاو پاکت را برداشتم . در همان لحظه صدایی کلفت و آرام را از پشت سرم شنیدم ، صدایی که گفت : « سریع بخونش » ترسیدم ، حقیقتا ترسیدم ، آرام نگاهم را برگرداندم و مردی قدبلند با ردای عجیبی دیدم ، یک ردای خاکستری همراه با پوتین های مشکی پوشیده بود ، جواهرات عجیب و غریبی زیادی به تن داشت ، موهایش مشکی و بلند بودند و چشمان همانند رنگ ماه خاکستری و درخشان بودند . حرفش را دوباره تکرار کرد : «سریع بخونش» دوباره ترسیدم و بدون آنکه سوالی بپرسم نامه را باز کردم ، به سرعت و نظرانداز خواندم ، انگار زمانی نداشتم ، اما فقط یک جمله بر روی آن کاغذ پوستی نوشته شده بود ، جمله ای که با خون نوشته شده بود ، جمله این بود :«جزم های حقیر و چندش آور» میتوانستم حس ترس و عجیب بودن این جمله را در درونم احساس کنم . صدای مرد را شنیدم که گفت : «جزم های حقیر و چندش آور» گفتم : «این یعنی چه ؟» چیزی نگفت و رفت داخل همان خانه ی متروکه ، نگاهی به اطراف انداختم ، فرصت خوبی برای فرار بود اما صدایی از ذهن خود شنیدم ، صدای تردید کشنده و پنهانی در درون خود را شنیدم ، انگار درونم آماده ی فرار نبود ، کنجکاو بودم اما این کنجکاوی میتوانست به از دست دادن جانم تمام شود . کمی فکر کردم و نقشه ی فرار را از ذهنم بیرون کردم . قدم برداشتم و به سمت پنجره ی خانه ی متروکه رفتم ، آن مرد به دیوار خیره شده بود ، نگاهش کردم ، سوال قبلی را فراموش کردم و گفتم :«ما کجا هستیم؟» سرش را به سمتم برگرداند و گفت :«جایی میان جهان های نهانی و دورافتاده ، جایی که در دام های آهن بافت دست و پا می زنیم.» حرف هایش آدم را می گزید ، در واقع ذهن آدم را می گزید . سخنی نگفتم و سکوت کردم . مرد قدم زنان از خانه بیرون آدم و چند قدمی از خانه فاصله گرفت و نگاهی به خانه کرد و گفت :«هنوز هزاران آرزو در این خانه مانده است» نگاهی به خانه کردم و از حرفش متعجب شدم و به خودم گفتم حتی اگر آرزویی در این خانه مانده باشد قطعا و به زودی میمیرد ! مرد به سمتم آمد و گفت :«دو راه داری و فراموش نکن که فقط همین دو راه جلوی رویت است، راه اول : به همراه من به سیرک بیایی . راه دوم : به تنهایی به کلیسای خنده های مرده بروی که در سمت چپ تو هست .
نگاهی به سمت چپ کردم ، راست می گفت ، یک کلیسای کوچک اما دور آنجا بود . مرد ادامه داد :«این دو مسیر اجباری هستند اما تو فرار کن ، برای نجات از این دوراهی غمگین فرار کن ، از همین جاده برو و هرگز پشت سرت را نگاه نکن !
از چشمانش مشخص بود که زمانی وجود ندارد و اگر فرار نکنم به احتمال زیاد جانم را از دست میدهم ، بدون آنکه حرفی بزنم به سمت جاده دوان دوان رفتم و مسیر را پیش رویم گرفتم و با تمام توانم دویدم . اما حین حال احساس کردم کسی دنبالم میکند ، بدون توجه به حرف مرد که گفت پشت سرت را نگاه نکن سرم را برگرداندم و گروهی از مردان سیاه پوش دیدم ، مردانی که با تبر و شمشیر به دنبالم می کردند ،خشمگین و عربدهکش به دنبالم می آمدند . ترسیدم و ترسیدم و ترسیدم ، بیشتر دویدم اما نگار زمان و سرعت در برابر ترسم شکست خورده بودند ،فقط دویدم و دویدم و چشمانم را بستم …
ثانیه ای نگذشت چشمانم را باز کردم و… آنجا نبودم ، جایی دیگر بودم آری ! در تختخواب خود بودم ، در اتاق خود ، در خانه ی خود ، در شهر خود . من در آن جنگل نبودم و همه ی آن اتفاقات یک رویا بودند ، واقیعت نداشتند اما همه چیز را احساس کردم . همه ی آن حس ترس ، کنجکاو بودن ، تردید ها و شک ها ، مرموز بودن ، همه را احساس کردم ..بدون توجه به مفهوم آن اتفاقات در خوابم احساس میکردم که آن رویا از تمام زندگی ام بیشتر واقعیت داشت ، « انگار آن رویا زندگی ام بود و این زندگی یک رویا »
«پایان»
زنده باد. زیبا نوشتید.
ای کودکی پا به این دنیا نهاده، ای که از جهان های نهانی و دور افتاده گذر کرده ای و ره یافته ای به این سیرک صداها و هیاهوی عربدهها. بنگر به من تهی تجربه که مملو ام از جزم های حقیر و چندش آور برای نجات از این دوراهی غمگین … فاصله میانمان را به سرعت و نظرانداز خواندم به سهولتی شگرف … بعدی از جنس امید و نا امیدی، توی معلق در آرزوهای دور و من جا مانده در یاس بیدادگر … به نزد من که آمدی از کدام گذرگاه عبور کردی؟! همان که در مسیرش پرندهای مدام صدایش را توی گلو میغلتاند؟ حرف هایش آدم را می گزید … زخمه می زد بر این تن رنجور و بی تاب … سخره مگیر بر من . میدانم پیش از آمدن از کنج رقیق آسمان تماشا کرده ای ما را که در دامهای آهنبافت دستوپا میزدیم، آویخته بر تردید های کشنده و پنهانی درون خود … فاصله را در نوردیده ای و فراق را بر وصال پینه زدی به امید اینکه هنوز هزاران آرزو در خانه جا مانده است … اما پوستین دردمندم را ندیده ای مگر؟!! دگر در من توانی نیست ای غریب بیش از پیش آشنا … بگذار و بگذر …
زنده باد فاطمه عزیز. زیبا نوشتید.
وقتی در طبیعت زیبای کوه راه می روم وبا دیدن تمام زیبایی ها ،هزاران آرزویی که در خانه دل جامانده فکر میکنم ،ناگهان صدایی دل نواز به گوشم می رسد ،آری پرنده ای زیبا با بالهای رنگی صدایش را توی گلو می غلتاند ومرا به سوی خود می کشاند .وبا ادمه راه به سمت نوک قله فکر میکنم به جهانی از صداها وهیاهوی عربده ها وجزم های حقیر چندش آور وافکار واحساسات آدم هایی که پر از تردید وکشنده هست برای ما که نمی توانند به راحتی عمق احساس خود را بیان کنند وهمه را پنهانی در درون خود نگه میدارند .ومادر جهانی نهانی ودور افتاده از زیبایی ها که در دام های آهنین دست وپا می زنیم سر می کنیم ، وبرای نجات از این زندان ورهایی از دوراهی غمگین باید فکری کنیم وچاره ای بیندیشیم .وبا رسیدن به قله کوه چه دنیا وجهان را خیلی کوچکتر از هر چیزی میبینم وفکر میکنم به رنج های بزرگی که در دلمان پرورش دادیم
زیبا نوشتید آزاده عزیز.
در جهان های نهانی و دور افتاده هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است در خود به سرعت و نظر انداز خواندم هنوز تردید کشنده و پنهانی در درون خود جرم های حقیر و چندش آور در سیرک صدها و هیاهوی عربده ها را می زنند برای نجات از این دو راهی غمگین در دام های آهن بافت دست پا می زنیم پرنده ای صدایش را توی گلو می غلتاند و این حرف هایش آدم را می گزید
زنده باد مهتاب عزیز
هرروز درجهان های نهانی ودورافتاده درونم به جستجوی معناهایی می پردازم چراکه هنوز هزاران آرزو درخانه مانده است. درجنگل ذهنم برای نجات ازاین دوراهی غمگین و رهایی از دام های آهن بافتی که درآن دست وپا میزنم به دنبال راه فراری میگردم، تردیدی کشنده وپنهانی دردرون خود احساس میکنم. سیرک صداها وهیاهوی عربده ها روحم را به جنون کشیده اند. پشیمانی های پردردازکاسه ذهنم لبریز شده اند، پادر زمین وسردر آسمان دارم باید راهی پیداکنم، برای رهایی ازتردیدهاباید بنویسم آنقدربنویسم تاجهان درونم رانجات دهم…
زیبا نوشتید فیروزه عزیز.
گم شده است دخترک ارزوهایم، در جهان های نهانی و دور افتاده دخترک وجودم که هنوز هزاران ارزو در خانه ی قلبش بی باک جا خوش کرده است .
صدایش میکنم از دوردست ها ، کیست که از او نشانی اورد بر ایم ؟ صدایش میکنم و او فریاد میزند ، و جسورانه مرا می خواند صدایش گویی در گلویم می غلتد “تو می توانی می توانی در این دنیای ناجوانمردانه شعر های خوشبختی را که در دل سنگ مهفته اند اشکارکار سازی و بنوازی ”
حرف هایش دل ادم را میگزید برای جنگیدن در راه سخت پیروزی
ذهنم اشفته بود و من همانند اسیری در زندان سیرک و هیاهوی عربده ها بودم
ایا باید قدم در پیش میگذاشتم به سوی قله ها یا که میسپردم خودم را به اغوش سرد باد به امید جهانی بهتر ؟
نردید پر جزم کشنده تر از درد درونم بود همانند کرمی که پنهانی از درون تو را می خورد و به جانت می افتد
داد میزنم و اما این فریاد به گوشم نمیرسد دردم را کمتر نمیکند . گویی وجودم نیز خسته شده از اسیر شدن بین این دو راهی غمگین از گم شدن بین سفیدی و سیاهی مطلق
ای پرنده ی درونم پر بزن برای نجات از این دام های اهن بافت دست و پا بزن که خدا بزرگ تر از ان است که ندای درونت را نادیده بگیرد ندایی که هر لحظه سکوت را میشکند و میگوید نترس از عزمت برو به سوی قله ها و بی پروا پر بکش که او همراهت خواهد بود …
سلام نمیدونم چی وادارم کرد که بیام و کامنت بزارم
میدونم نوشته هام شاید خیلی ابتدایی به نطر بیان اما خیلی ممنون میشم من رو به عنوان فردی که تازه نوشتن رو در پیش گرفته در نظر بگیرین و ببینین که ایا پتانسیل نویسندگی رو دارم یا نه
خیلی ممنون
سلام
شما زیبا نوشتید.
یه نکته مهم رو در نظر داشته باشید:
اولین نوشتههای همه (در سالهای ابتدایی کار) ضعیف و بیمایهست. هیچ کسی نمیتونه بدون چند سال کار مداوم خوب بنویسیه.
پس دنبال تایید و تصدیق کسی نباشید. بنویسید و بنویسید و بنویسید.
[…] تمرینها: هوش کلامی چیست؟ تمرین کلمهبرداری چیست؟ تمرین افزایش دایره لغات-۱ تمرین افزایش دایره لغات-۲ تمرین افزایش دایره لغات-۳ […]
برای نجات از این دوراهی غمگین، گذشته و آینده، به سرعت و نظرانداز خواندم. زندگیم را میگویم. تمامش را. همیشه عادت دارد تردید کشنده و پنهانی در درون خود را رو کند. زندگیم را میگویم. هربار که میخوانمش در دامهای آهن بافت دست و پا میزنم. خبری از نجات نیست. تنها فروتر میروم. در دردهای گذشته و سردرگمیهای آینده. هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است، خانهی دلم را میگویم. و من در جزمهای حقیر و چندشآور برای نجات از این دو راهی غمگین خودم را به جهانهای نهانی و دور افتاده پس میزنم. در جهان واپس راندهام سیرک صداها و هیاهوی عربدهها در فضا چرخ میخورند. پایین میافتند. قل میزنند و در زمین فرو میروند. درخت لخت آرزوهایم سر برمیآورد. پرندهای تنها بر روی شاخهی سرما زدهاش نشسته است. صدایش را توی گلو میغلتاند. نوای حزینش بر آرزوهای منجمد مینشینند. هر چند تلخ اما ناله کنان از اکنون میسراید. به این امید که یخ آرزوها نرم نرمک آب شود.
شما فوقالعادهاید خانم سلیمی نازنین.
[…] تمرینهای قبلی: کلمهبرداری چیست؟ هوش کلامی چیست؟ تمرین افزایش دایره لغات-۱ تمرین افزایش دایره لغات-۲ تمرین افزایش دایره لغات-۳ […]
در ذهنم جهان های نهان و دور افتاده بسیاری دارم که نمی توانم از هیچ کدام حرفی بزنم.
هزاران هزار کلمه در ذهنم نهفته است، چه حیف که نمی توانم از آنها استفاده کنم.
حتی نمی توانم کلمه ای سخن بگویم و آنچه می توانم بگویم، مثل پرنده ای است که صدایش را توی گلو می غلتاند.
دیگر سعی نمی کنم که کلمه ای بگویم و این جزم های حقیر و چندش آور را کنار گذاشته ام. با اینکه هنوز هزاران آرزو در خانه دلم مانده است، می خواهم که نباشم.
در این هنگام پدر و مادرم به خانه باز می گردند. مادرم کتابی را روی میز می اندازد، دیگر نمی خواستم هیچ کلمه تازه ای را در ذهنم بپذیرم، با این حال به سرعت و نظر انداز روی کتاب را خواندم.
نگاهی به آنها انداختم و دیدم که دوباره دارند بحث می کنند. من فهمیدم که هیچ وقت از دست سیرک صداها و هیاهوی عربده هایشان خلاص نمی شوم.
چشم هایم را بستم و به فکر فرو رفتم…
هم دوست دارم که در این دنیا بمانم و هم از دنیا بروم.
می دانستم که برای نجات از این دوراهی غمگین هیچ راهی ندارم و همیشه در دام آهن بافت زندگی دست و پا می زنم.
زندگی کردن را انتخاب می کنم… یا نه! شاید مرگ؟
این تردید کشنده و پنهانی در درون خودم را کنار زدم و به خودم گفتم:«من باید زنده بمانم و زندگی کنم چه با معلولیت ذهنی یا چه بدون آن!!»
زیبا نوشتید.
در جهان نهانی و دورافتاده ی درونم به جستجو می پردازم . ناگهان, به دست نوشته ای می رسم .کهن ولی زنده.
به سرعت و نظرانداز, آن را می خوانم زیرا نمی خواهم سکون, سد راه من باشد. در این نگاه سریع یک جمله می ماند در ذهن پریشانم :
هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است…
و من سکون را قربانی می کنم و به جستجویم ادامه می دهم .اما تردیدی کشنده و پنهانی در درون خود احساس می کنم که مرا از رفتن, باز می دارد. نا امید می کند. بی ثمر می پندارد همه چیز را.
برای نجات از این دوراهی غمگین, کسی را می خواهم, کسی که یاری ام کند. راه را به من بنمایاند.
به اطرافم نظر می کنم و به جز جزم های حقیر و چندش آور مشتی اسیر چشم های بی نظر, کسی را نمی بینم .
آدم هایی اسیر چشم و ماشین!
چشم برای سکون بی ثمر و ماشین برای حرکتی بی هدف.
اسیرانی دست و پازنان میان دام های آهن بافت.
من, من ناکام , در سکون خود غرق می شوم و
قلمم چون پرنده ای که صدایش را توی گلو می غلتاند, می نویسد
زنده باد فرزانه عزیز
زیبا نوشتید.
ممنون که خواندید
کفش هایم را می پوشم در رفتن مرددم اما رفتن را به ماندن ترجیح می دم و قدم در خیابان می گذارم به کدام سو بروم؟ چپ یا راست برعکس همیشه
سمت چپ خیابان شلوغ تر است و من هم بسمت چپ می رم هر کسی مشغول خرید است یکی کیسه پرتغال به دست دارد و پیرزنی چرخ بدست نان و سبزی با خودش می برد و من هم به رفتنم ادامه می دهم به نگاه های نگران و درهم پیچیده وبه چهرهی های درهم شکسته و خسته از عصر دلمردگی ها می نگرم هر کدامشان جهانی نهانی و دورافتاده از چشم من دارند و در پی کشف چیزی و من نمی دانم کشف چه چیز…
امامی دانم هر کدامشان در وجودشان هنوز هزاران آرزوی در خانه مانده دارند.
پیرمردی از کنارم رد می شود و صدایش را در گلو می غلتاند و با خودش بغ بغویی می کند و کمی آنطرف تر مرد سمسار فروش رادیویی را روشن کرده بدون اینکه به آن توجه کند روزنامه ای را می خواند نگاهم به سرعت و نظر انداز بر روزنامه می افتد وفقط سیاهی می بیند صدا رادیو هنوز شنیده می شود حرفهایی پر جذبه اما برای این لحظه انگار آدم را می گزید و شبیه سیرک صداها و هیاهوی عربده ها بود جزم حقیر و چندش آور که شنیده نمی شدند یا اگر می شدند اهمیتی نداشت. چون هر کدام از آدم ها تردیدهای کشنده و پنهانی در درون خودشان داشتند و به تنهایی در دام های آهن بافت دست و پا می زدند و از سیرک صداها و هیاهوی عربده ها فراری بودند و برای نجات از این دو راهی غمگین نمی دانستند به کدام سو بروند
چپ یا راست؟
زنده باد. زیبا نوشتید الهام عزیز
از نوشتن پروا دارم. هنوز هزاران آرزو در خانه قلبم مانده اند و در دام های آهن بافت دست و پا می زنند. یک یک این آرزو ها کلمات حقیر من اند که خود را در درجه بیان نمی بینند. آخر این تردید کشنده و پنهانی درون من این آرزو هارا می خواهد کشت و من از آن لحظه بیشتر واهمه دارم. نمی دانم باید رو سوی کدام راه گریز کرد. دل را به دریا زدن و قلم گرفتن یا که در دریای این تردید و گمان غرق شدن. کاش نوشته هایم را به عدم نمی سپردم و دوستی و خیرخواهی آنهارا خواننده می شد و به من می گفت زیبا نوشتی و چشم مرا به اشتباه های ناشیانه ام باز می کرد و به انتقاد از من می پرداخت! و من به حتم از هیچ انتقادی رنجور نمی شدم چرا که پناه و شوق خود را در نگاشتن و نوشتن دیده ام و می بینم…
بعد از مطالعه مطالب مذکور در این سایت خواهم نوشت حتی به غلط! شده برای خودم!
ممنون😇
زنده باد. چقدر خوب که میخواید بنویسید. اصلاً متوقف نشید.
#تعلیق ۱۲۷ ام:
به گریه کردن ادامه نداد در عوض از کشوی پایینی میزتوالت تیغ کارنکرده ای را برداشتو با ظرافت روکش کاغذی اش را بازکرد.آخر چرا این هارا در رنگ های مختلف تولیدنمیکنند؟شاید کسی دلش بخواهد با جسمی زردرنگ به استقبال مرگ برود!همینطور دندانه ها…چه نیازی هست که انقدر خشن باشند؟میتوانستند با کمی ابتکار به جای این خطوطِ عصبانی از نیمدایره استفاده کنند…بله میدانم درآنصورت رگ به سختی میبرید اما حداقل آخرین ثانیه های زندگی شبیه به کشیدن آرشه روی ویولن میشد…شاید چیزی شبیه به ویولن نوازی سمفونی پنجم شوستاکوویچ! امیدوارم بعد از مرگ با جناب شوستاکوویچ برخوردی نداشته باشم فکرنمیکنم از این قیاس زیاد خوششان بیاید البته این درصورتی است که ایشان از افکار من مطلع باشند که این فرضیه چندان جالبی به نظرنمیرسد…اصلا چه دلیلی دارد درجهان های نهانی و دورافتاده اجازه داشته باشند در مغز ما سرک بکشند؟یا لااقل این مجوز باید برای ماهم صادر شود …وای خدایا قبلا چیزی درباره هذیان قبل از خودکشی نشنیده ام اما فکرمیکنم که وضعیتی که الان دچارش هستم دقیقا همین معنا را دارد.گرچه عجیب نیست که اگر من اولین کسی باشم که آن را تجربه میکنم.دراینصورت آیا باید به کسی دراینباره خبر بدهم؟نه مسخره ست اگر این کار رابکنم قطعا جلوی من را خواهند گرفت اما میتوانم نامه ای برجای بگذارم و شرح کامل این دقایق را در آن ذکر کنم.حتی میتوانم ازخواننده خواهش کنم که نام پیشنهادی من را برای این حالت انتخاب کنند”سندروم میخواهم بمیرم اما دنیای لعنتی دودستی یقه ام را چسبیده و یادش افتاده که زیبایی هایش را به رخم بکشد”
اما امیدی ندارم که خوششان بیاید و ترجیح بدهند که نامی علمی تر انتخاب کنند…اصلا ازکجا معلوم کسی که جسم آغشته به خون مرا پیداکند سوادخواندن داشته باشد؟یا اصلا بتواند از شدت ترس آن را پیدا کند؟ خب نیازی نیست که دنبال جواب باشم چون اصلاقرار نیست که این نامه را بنویسم اما امیدوارم درجایی که برمیخیزم حداقل بتوانم اخبار مربوط به خودم را دنبال کنم و حوصله ام سر نرود…خب دیگر وقت رفتن رسیده و منِ حواس پرت تمام فرصت خداحافظی با این زندگی را صرف خیالبافی کردم اما این بار نسبت به ۱۲۶ بار گذشته ۱۵ دقیقه پیشرفت داشتم و این باعث مباهات است….واقعا خیلی حیف میشود که این پیروزی را با یک چای هل دار و بیسکوویت جشن نگیرم!
سلام.وقت بخیر.مطالب شما را خوندم و استفاده کردم.بسیار مفید واقع شد.آن مطالب را با ذکر نامتان در صفحه اینستاگرامم گذاشتم اگر موافق این کار نیستید لطفا برای من پیام ارسال کنید تا
اون پست رو حذف کنم
سلام نرگس عزیز
خیلی هم عالی. محبت کردید.
شاد و برقرار باشید.
چند روزی است ایده ای در ذهنم بال و پر گرفته که حداقل فکر می کنم برای ذهن نگران و همه چیز طلب من ایده ای کاراست. من ذهنم را مانند هستی در نظر می گیرم. فضای می توان گفت بی کرانی که بخشی از ان را می بینیم و بخشی را نه. جایی را کشف کرده ایم و جایی را نه . و من ناظری درون این هستی هستم . برای هر چه در زندگی ام می شناسم ستاره یا سیاره ای در جهان ذهنی من به وجود می آید و من به عنوان ناظر موظفم به ایجاد تعادل از طریق کشف الگوی مناسب برای گردش منظومه ی خودآگاهم . میان هر انجه می دانم و می شناسم و به گونه ای در زندگی من دخیل است باید تعادل برقرار کنم . گاهی ستاره ای منفحر می شود و نظم دنیای من را به هم می ریزد و من آشفته و مضطرب باید خودم را وادار به کشف نظمی کنم که می دانم ان هم زیاد دوام نخواهد اورد . دور از این جهان، جهان های نهان و دور افتاده ی ناخودآگاهم هم وجود دارند.
من یکسالی است که عقیده ای را با خودم اینور آنور می برم: هر فقدان افق دید را گسترده تر می کند. نمی ئانم کسی این را قبلا گفته است یا خیر اما من خودم به این نتیجه رسیده ام که آرزوها من را کور می کنند که البته تردید کشنده و پنهانی در درون خودم همیشه دارم و این گزاره را هر چند می گویم عقیده است اما باورش ندارم و می دانم این عقیده های انتزاعی چیزی جز جزم های حقیر و چندش آور نیستند. به هر حال فقدان و گستردگی دید چیزی است که می گویم چگونه فعلا ان را پذیرفته ام و اگر نظریه بهتری برای ذهنم بیابم مطمئنا کنارش می گذارم.
فقدان را بیایید از دست دادن ستاره یا سیاره ای در الگوی جهانی خود فرض کنیم. با از دست رفتن یک ستاره چه اتفاقی در فضای ذهنی ما می افتد ؟ همه ی ستاره و سیاره هایی که از جاذبه این تاثیر می گرفتند و در تعامل با این بودند به هم می ریزند. فرضا دوست صمیمی تان فوت می کند. هر آنچه که به گونه ای مربوط به دوست شما میشد در زندگی تان به هم می ریزد. دیگر گسی برای درد و دل کردن ندارید و …
در اینجا چه اتفاقی می افتاد ؟ نظر من این است که بعد از هر فقدان این الگوی از پیش تعین شده ای که طبق آن زنئگی می کردیم تبدیل می شود به سیرک صداها و هیاهو ها در ذهن. آشفتگی ، گمگشتگی ، ترس و اضطراب و… در روزگار شما اتفاق می افتد و تنها راه حل چیست ؟ پذیرش فقدان و ساخت الگویی جدید برای ستاره ها و سیاره های باقی مانده که بدون آنچه از دست رفته زندگی را باز بستاند. زندگی ای که فردا از راه نرسیده خودش را به فقدان دیگری می بازد. این بازی هر روز زندگی و ماست. اما نتیچه ی شگفت انگیزی که این فقدان برای ما دارد چیست ؟ وقتی شما چیزی را از دست می دهید و باز مانند پرنده ای که زندگی را در گلویش می غلتاند چه چه می زنید با نظم جدیدی که خودتان ساخته اید رو به رو می شوید. نظمی که یک ستاره کمتر دارد.اما هر فقدان یک آزادی و رهایی را هم به ارمغان می اورد . شما با از دست دادن و زنده ماندن متوجه می شوید چه چیز های زیادی در زندگی تان وجود دارد که انها را به اشتباه ستاره و سیاره ای پنداشته بودید که برای پایداری الگوی نظمی شما ضروری اند. بعد در می یابید بدون خیلی چیز ها می توان زندگی کرد و این یعنی حذف این ستاره ها و سیاره ها از الگوی ذهنی تان و ساخت طرحی جدید که فقط مهم ترین اولویت های زندگی تان را در خودش جا می دهد. هنوز بیرون این منظومه ای که شما برای خودتان می سازید ستاره ها و سیاره ها در حال نابودی و تصادم هستند اما دیگر تاثیری نمی توانند بر نظم شما بگذارند. وقتی آسمان ذهنتان را خلوت می کنید می دانید چه انفاقی می افتد ؟ می توانید خلق کنید ! الگوی ذهنی کوچک اما نسبتا پایداری که برای ذهن تان ساخته اید حالا فضای خالی خیلی بیشتری در خودش احساس می کند. اینجا حرف از جهان های پنهانی نا خودآگاه نیست . بلکه فضایی خالی است که بر آن کنترل ذهنی داریم و بسیار از قبل بزرگتر شده . این گستردگی افق دید است. زندگی را حالا شفاف تر می بینید و ساده تر . نه خیلی ساده . ساده به اندازه زندگی. دیگر حرف هایی که قبلا ما را می گزید نا مهم و احمقانه می شوند و اهدافی که صبح تا شب مانند ربات پی آن ها می دویدید ماهیت واقعی خودشان را نمایان می کنند: دام هایی آهن بافت که در آنها دست و پا می زنید.
حالا این فرصت برای شما فراهم می شود که ستاره هایی راستین را وارد این الگو کنید. حالا در این کره ی بینهایت می توان خلاق بود. می توان کشف کرد و می توان ناشناخته های بیشتری را دید. می توان خودآگاه را هر روز به جنگ ناخودآگاه فرستاد و هر روز خود را بیشتر فهمید. و در اخر با لحظه ای رو به رو می شویم که بزرگترین چیزی که برای از دست دادن داریم خودمان هستیم. در فقدان خود است که دیگر خودآگاه و ناخودآگاه یک پارچه می شوند و ما ناظر هرآنچه هستیم می شویم. اما هر بار که خود را از دست می دهیم خودی جدید به دست می اوریم که آن را عاشقانه دوست می داریم. همین است که ما در متعالی ترین سطح بشریت فقط با یک دوراهی غمگین مواجه می شویم: دوباره از دست دادن خود یا خودخواهی.
به یاد داشته باشیم هنر دقیقا در همین جا اتفاق می افتد. هنرمند فردی است که مدام در حال ویران کردن خود و آفرینش خودی جدید است که می داند آن را هم به زودی، درست لحظه ای که به خود جدید عادت کند و آرامش یابد، باید ویرانش کند. همین است که هنرمند باید شجاع باشد. هنرمند یا پتک هنر بارها و بارها و بارها خودش را باز می آفریند و این زیباست.
زنده باد محمد عزیز و خوش ذوق
نوشتههای شما رو دوست دارم.
درود بر راهنمای عزیز و دلسوزم
ممنونم استاد عزیز
الان که دوباره متنم را خواندم متوجه اشتباهات وحشتناک نگارشی و دستوری و املایی و…ام شدم.
فکر میکنم لازم است به خودم قول بدهم هیچ متنی را نخوانده نفرستم🙏🌷
صبح با باز کردن وبلاگ شاهین عزیز، تیتر های مطالب جدیدش را به سرعت و نظرانداز خواندم. چندین پست را باز کردم. به سراغ روزنوشت های استاد شعبانعلی عزیز رفتم حرف هایش آدم را می گزید. این گزیدن توجهم را جلب میکرد. باعث میشد از سیرک صداها و هیاهوی عربده های دنیای ذهنم فاصله بگیرم . در حرف های استادانی چون ایشان جزم های حقیر و چندش آور آدم هایی که فقط می نالند و کاری انجام نمیدهند باعث میشود یک تردید کشنده و پنهانی در درون خود حس کنم که ایا من هم دردسته اینان حساب میشوم یا خیر؟ برای نجات از این دوراهی غمگین باید از دام های و پرتگاه های ذهن فاصله گرفت به قول بزرگی ما انسان ها در دام های آهن بافت دست و پا می زنیم.
زنده باد زهرا جان. زیبا نوشتی. شاد و برقرار باشی.
برای نجات از این دوراهی غمگین، در دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم. یک راه کندن و رفتن به جهانهای نهانی و دورافتاده و یک راه ماندن در وطن که هنوز هزاران آرزو در خانه مانده…
جزمهای حقیر و چندشآور و تردید کشنده و پنهانی در درون خود داریم برای پرواز پرندهای که صدایش را توی گلو میغلتاند و نمی داند که چه باید کرد میان سیرک صداها و هیاهوی عربدهها …
و چه وحشتناکتر نوشته دوستی که از امید سخن میگوید که به سرعت و نظرانداز خواندم و هیچ وقت ندانست که حرفهایش چقدر آدم را میگَزید…
زنده باد حمید عزیز
زیبا نوشتی.
ورق را به دستم دادند، به سرعت و نظر انداز خواندمش
آیا همان چیزی بود که انتظارش میرفت؟
خود را تصور کردم، در جهانهای نهانی و دورافتاده
در جهانی بهتر
من چه سبز بودم چه شاداب
چه چیزی مرا اینگونه به این جهان تاریک وابسته نگاه میدارد؟ رویایی قدیمی؟ یاشاید هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است..
صدای پایش را میشنوی؟ صدا، صدای پای آدمیست.. از دورها میآید..
چه حرف هایش طعم تلخی دارد.. حرفهایش ادمرا میگزد..
جهانم تب دارد، غم دارد، بغض دارد، حال این جهانم خوب نیست، هزاران ابر در گلویش مانده..
اینجا پرندهای صدایش را در گلو میغلتانَد اما کسی او را نمیفهمَد..
آی آدمها.. کمکش کنید.. اینجا پرنده ای دارد جان میدَهد..
زنده باد زهرا جان
زیبا نوشتید.
ممنونم از از شما به خاطر تمرین خوبتون. زمان زیادی نیست که مینویسم.
نمیخواهم این روزها را سختتر از چیزی که هست نشان دهم یا غم را بیشتر منتشر کنم.. راستش خودم هم هدف از انجام این کار را نمیدانم ، دیگر از آن جزم های حقیر و چندش آور خبری نیست..
درونمان پر از تردیدهایِ کشنده و پنهانیست.. تردیدهایی که از خون ما تغذیه میکنند و آرام آرام وجودمان را در خودشان حل میکنند.. برای نجات از این تردیدهای کشنده و دوراهی های غمگینِ زندگی در دامهای آهن بافت دست و پا میزنیم.. غافل از اینکه بیهوده تلاش میکنیم و تنها خودمان را به رنجه وا میداریم و روحمان را نیز زخمی..
چیزی که مهم میباشد این است که تمامشان را رها کنیم..
اجازه دهیم روحمان کمی استراحت کند💙
#زهرا_دوست_محمدی
چه شب زیبائی ، نسیم شبانگاهی تکه پاره های ابر بجامانده را به سوئی جارو کرده بود و غبار از چهره ماه و ستاره ها بر گرفته بود، و آنچنان صاف که سوی چشمها تا اعماق آسمان نفوذ می کرد و وچکترین ستاره های منظومه را هم هدف می گرفت.
آنشب آسمان مهمان داشت . تمام بچه هائی که آرزوهائی کوچک و بزرگ در سر داشتند به این مهمانی دعوت بودند . هر کدام ستاره ای درآسمان برای خود داشت . با او حرف میزد ، او را در آغوش می کشید و با او میرقصید و آرزوهایش را با ستاره خود در میان می گذاشت.
چه شب رؤیائی بود آنشب ، اما نه برای همه.
کودکانی که تمام روز خواب به چشم خود ندیده اند و در کوچه و خیابان ، هر جا که کاری هست و لقمه نانی ، حتی در جویها و زباله ها ، جسم کوچک خود را به خدمت گرفته اند و خود را به دریای طوفان زده دنیا سپرده اند تا گرسنه نمانند ، ویا شاید تا زنده بمانند.
شب داشت بپایان می رسید . ماه به ستاره ها گفت : وقت رفتن است کم کم خورشید از راه میرسد . ستاره با بچه ها خداحافظی کردند . کم کم دور شدند ، دورتر و دورتر ، تا جائی که دیگر پیدا نبودند. شب تمام شد و ستاره ها بغل بغل آرزوهای بچه ها را با خود بردند.
… و کسی به آنها نگفت که کودکانی هم جا مانده اند و هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است .
اگر خانه ای هم باشد!
بی هدف به جاده ای نگریست که انتهایش ختم می شد به جهانی دور افتاده و نهانی …جهانی که اصلا وجود نداشت اما میعادگاهشان بود…شب های پرستاره و آن خانه…خانه ای که هنوز هزاران آرزوی بر زبان نیاورده در آن مانده بود… همینکه شوری اشک را در دهانش احساس کرد پرنده صدایش را در گلو غلتاند…بی اختیار دستش رو گوشش نهاد تا نشنود..گفت”نه این آوای وصل است…اکنون که نوبه ی وصل نیست پرنده!نخوان که نوبه دردو هجران است” دلش پر کشید برای کسی که شاید حرف هایش همچون مار آدم را می گزید اما لبخندش عجب دلنشین بود…سیرک صداهایی که در سرش چرخ می زدند کلافه اش می کرد انگار که بار ملالت و ملامت تمام دنیا به دوش او بود…تردیدی کشنده که این روزها بد جور گریبانش را گرفته بود در خود احساس کرد…اصلا تردید بود یا دوراهی مرگبار بر سر رفتن یا ماندن؟! خود میدانست رفتن دردی است و ماندن دردی دیگر….اما نمی دانست برای نجات خود از این دوراهی غمگین باید در دامی که خود با دستانش بافته بود دست و پا بزند یا اینکه پایانی باشد بر این آغاز بی موقع؟!……
زنده باد فاطمه عزیز
همیشه ، نه همیشه ولی خیلی از اوقات افکارم از مدار همیشگی خود خارج می شود و درفضای بیکران اندیشه پرتاب میشود و هوس میکند به کرات دیگر این کهکشان و جهان های نهانی و دور افتاده از اندیشه هایمان سرک بکشد.بدنبال جواب این سؤال که :مگر میشود این هستیِ بیکران و بینهایت (به همان معنائی که درریاضیات خوانده ایم )فقط برای همین انسانی که می شناسیم آفریده شده باشد!!!
بدور از جوهرۀ عقل و خارج از گسترۀ منطق است!
تمرین افزایش دامنه واژگان
شماره یک
در ذهنم غوغایی به پا بود .
انگار سیرک صداها و هیاهوی عربده ها در گوشم غوغایی به پا کرده بودند .
نمی خواستم اتفاقی را که شاهدش بودم ، باور کنم .
تردید کشنده و پنهانی در درونم ، مرا بر سر دوراهی قرار میداد و من، برای نجات از این دو راهی غمگین ، چاره ای جز فرار نداشتم .
هنوز احساس سرگیجه داشتم. نمیدانم چند ساعت بیهوش بودم، ولی آنچه مسلم است ، اگر فرار نکنم ، قتل نگهبان صندوق امانات شرکت به گردن من خواهد افتاد.
قبل از خروج نگاهی به داخل صندوق انداختم . جعبه ی الماسها سرجای همیشگی اش نبود.
مصمم تر از قبل ، نقشه ی راه های مخفی ساختمان را از درون کشوی میزم برداشته و حرکت کردم.
هنوز هزاران آرزو در خانه دلم مانده بود ،و من، در دامهای آهن بافت عقل و دلم دست و پا میزدم .
حل این معما برایم سخت بود .
چه کسی الماس ها را دزدیده بود .
چرا برای من پاپوش درست کرده بودند .
با عجله وارد سالن شدم و به سرعت و نظر انداز ، نقشه ای را که در دست داشتم را خواندم .
از طبقه ی بالا صدایی شنیدم . انگار پرنده ای صدایش را توی گلو میغلتاند .
پله ها را دو تا یکی کردم و خود را به محل صدا رساندم .
مریم با دست و پای بسته و دهانی ،چسب زده، روی زمین افتاده بود .به سرعت چسب دهانش را کندم . باز مثل همیشه ، حرف هایش آدم را می گزید. بدون توجه به صحبتهای نیشدارش . ریسمان دست و پاهایش را باز کرده ، بلندش کردم.
روبرویش تمامقد ایستادم و برای اولین بار با خشونت تمام گفتم ، الان باید تصمیم بگیری .
اگر میخواهی با من بیایی، باید منتظر زندگی در جهان های نهانی و دور افتاده باشی.
با پشت دست ،خون دماغش را پاک کرد و بدون حرفی همراهم شد.
وقتی به دنیای درون خود فکر می کنم و غرق در دنیای افکارم می شوم جهان های نهانی ودورافتاده ای در آنجا می بینم که باید به آنها رسیدگی کنم و با این رسیدگی و پرورش دنیایی نو بسازم. هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است و من فرصت رسیدگی به هیچ یک را نداشتم. شاید هم بهتر است بگویم نسبت به آنها بی توجهی کرده ام. در آنجا پرنده ای زندگی میکند که هرگز صدایش را درست نشنیده ام؛ پرنده ای که صدایش را صدایش را در گلویش می غلتاند. چگونه به او کمک کنم تا یادش بیاید که پرهایی برای پرواز دارد؟ اوه، خدای من، آنجا را ببین. یک عالمه تابلو اخطار که نسبت به همه آنها غفلت کرده ام. فقط یکی را با سرعت و نظر انداز دیدی زدم. به چه مسائلی اشاره کرده است. حرفهایش آدم را می گزد. از همه اینها بدتر چقدر اینجا پر سر و صداست؛ همانند سیرک صداها و هیاهوی عربده ها. ما با این همه صدای ناهنجار چطور میتوانستم در جستجوی آرامش باشم. من با این جرم های حقیر و چندش آور و با موجی از تردیدهای کشنده و پنهانی در درون خود. همه اینها همچون دام های آهن بافتی ست که در آن دست و پا می زنم. برای نجات از این دو راهی غمگین چه باید کرد؟
نگران نباش؛ هزاران راه وجود دارد. فقط کافی ست که اراده کنی و باور داشته باشی که میتوانی. فقط باور….
زنده باد معصومه گرامی و عزیز
زیبا نوشتید.
حقایق تلخی هست که باید با تو درمیان بگذارم. همین روزهاست کهکاملا نابینا شوم و شاید دیگر نتوانم برایت نامهای بنویسم. دیگر شوقی هم باقی نمانده.
تنها دلم به خیال تو خوش است که این روزها و شبهای بیروح و رنگ را سپری میکنم. تنها با تصور چشمهای سیاه و نگاهت که انسان را به اعماق خود میکشاند تلخی لحظات را تحمل میکنم.
من آنقدر خسته هستم که برای رفع نیازهای اولیه خود هم از تخت بلند نشوم اما کافی است که یکبار دیگر تو به خانهی ما بیایی. یا اصلا فکر اینکه قرار است تو را ببینم (حتی در خیال) من را مانند فشنگی از جا بلند میکند.
روزها مشغول به هیچم و شبها از خستگی این همه هیچ بر شانههایم بیهوش میشوم. گویی که میمیرم اما فردا صبح باز ناامید از مرگ برمیخیزم.
من تو را در جهانهای نهانی و دورافتاده یافتم. آنگاه که هیچ چارهای برای ادامه نبود. جهانهایی که راه رسیدن به آنها را نمیدانم و از این تنگ غضبناکم. اما زندهام با خیال آنها.
من خانه را ترک کردم. و حال نمیدانم در کجا ماندهام. هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است و من در راهی نامعلوم گام برمیدارم. آرزوهایم را جا گذاشتهام و اینجا گم شدهام.
میان خانهای که دورافتاده است و میان خانهای که گم شده.
در میان جنگلهایی با درختان بیسر و رودهای تهی از آب و ستارههای خاموش ماندهام. صداهایی را میشنوم آنقدر دور که نمیابم. پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند. اسبی سمهایش را روی خاک میکشد و شیههزنان میگذرد. و من در کجای همهی اینها هستم؟ کی انقدر درمانده شدم؟
همهی اینها از اسارتی شروع شد که آن را با دستهای خودم ساختم. میلههای زندان را یکی یکی به دور خود محکم کردم. آشنا و غریبه را میان آتش تردید کشنده و پنهانی در درون خود سوزاندم. سوزاندم تا دیگر کسی نباشد.
حال فقط تو را در خیالات و وهمهای شبانهام دارم. تصویرت بر پردههای قدیمی و پوسیده خانهها افتاده است.
دستم را به سویت دراز میکنم. برای نجات از این دوراهی غمگین تو را میطلبم. تو را که شاید سرابی بیش نباشی. اما هنوز به تو دلبستهام.
به من بنویس. بگو که باید چه کنم. هر چه تو بخواهی همان است. باید برگردم به خانهای که گم شده یا به خانهای که در دوردستها چراغش سوسو میزند؟
ما گمان می¬کنیم جهان¬های دورافتاده و نهانی جایی است در آن طرف آب ها، به خاطر همین خودمان را به آب و آتش می¬زنیم تا چند صباحی در آن جهان¬ها طلوع آفتاب را به نظاره بنشینیم. و یا گمان می¬کنیم جهان¬های دور افتاده و نهانی جایی است در آن طرف ستاره¬ها و ماه، شاید جایی در دوردست¬ها، سیاره¬ یا سیاره¬های مانند زمین باشد که از نظر ما پنهان مانده¬اند، و چه خوب است برای ارضای حس کنجکاوی خویش آن را کشف کنیم! اما شاید کمتر کسی به جهان¬های دورافتاده و نهانی اعماق روحش فکر کرده باشد، یا هوس سر زدن به آن¬ها در سر بپروراند. من با شهامت تمام خواستم جهان¬های دور دست درونم را کشف کنم. طی کردن این راه شهامت و جسارتی باورنکردنی می¬خواست، مسیر پیچ در پیچ و تاریک است، هیچ کس همراه من نیست جز ذره¬ای نور ایمان در قلبم که آن¬هم در کوره¬راه¬های تاریک گاهی کم¬فروغ می¬شود، هیچ¬کس همراهم نیست، جز اشک¬هایم که قوت لایموت من برای این سفر جان¬فرسا و طاقت¬فرسا هستند. من می¬روم، به سمت جهان¬های دورافتاده و نهانی درون خودم، به سمت مقصدی نامعلوم، شاید هرگز به جای ثابتی نرسم، شاید هرگز زمین زیر پایم آن¬قدر محکم و سفت نباشد که بتوانم آسوده¬خاطر روی آن بایستم، من می¬روم، چرا که سرنوشت من رفتن و در حرکت بودن است. من می¬روم، مثل یک رود، حتی اگر خشکیدم، به همه نشان خواهم داد، من بی¬تاب دریایی دورافتاده، نهانی و نامعلوم بودم.
از خوندن تمرینهای شما لذت بردم.
حرف هایش آدم را می¬گزید. کسی به او یاد نداده بود که چگونه زیبا سخن بگوید. آدم خوش¬صحبتی هم اطرافش ندیده بود که حداقل نیکو حرف زدن را از او یاد گرفته¬باشد. راه می¬رفت بد و بیراه می¬گفت. به در ماشین ، اتوبوس سر خیابان، بقال محل و حتی به خودش. حتی وقتی سکوت هم می¬کرد حرف¬هایش خودش را می¬گزید! روحش زیر دندان¬های بی¬رحم کلمه¬های زمخت پاره پاره شده بود. با این حال، با یک روح پاره پاره شده به زندگی ادامه می¬داد. زخم خورده بود، دست خودش نبود، تا چشم باز کرده بود، مادر و پدرش را دیده بود که وقتی با هم حرف می¬زنند، همدیگر را لگد مال می¬کنند. انگار که هر کدام یک شمشیر برداشته¬اند و به قصد کشت به هم حمله¬ور شدند، وقتی به مدرسه رفت، معلم¬های مدرسه هم بلد نبودند خوب حرف بزنند. آری حرف¬هایش آدم را می¬گزید و دندان¬های تیزی برای گزیدن داشتن، آن¬قدر زخم خورد، تا زخم زدن را یاد گرفت. گرگ هاری شده بود. روحش پاره پاره بود و بی¬دستان شفا بخشی که مرهم داشته¬باشند، به زندگی نه، به زخم زدن ادامه می¬داد…
[…] تمرینهای قبلی: هوش کلامی چیست؟ تمرین افزایش دایره لغات-۱ تمرین افزایش دایره لغات-۲ تمرین افزایش دایره لغات-۳ […]
مث بقيه روزها كه با حرفهاي تكراريش بازهم شروع به داد زدن كرد
دخترك در اتاق به هق هقش ادامه داد
كسي نبود كه براي به آغوش كشيدنش دستهايش را باز كند و فقط خدا بود وبس
تنها دخترك بود كه بين سيرك صداها و هياهوي عربده ها مات و مبهوت مانده بود وتنها آرزويش اين بود كه امروز زود تمام شودع
شب شود،
ماه لبخند بزند، ستاره چمك بزند و چشمهايش را ببندد وبه آرزوهاي شيرينش فكر كند
اما امشب آرزويش فرق داشت او براي نجات از اين دوراهي غمگين انتخاب برايش سخت بوديا عربده هاي او يا سالها تنهايي وآرامش؟
سخت بود انتخاب تنهايي و آرامش براي دختركي كه سالها بخاطر وابستگي به پدرش مورد تمسخر در و همسايه و آشنايان بود
بعداز بيست ويك سال يكهو تنها شدن برايش سخت بود!
زنده باد محدثه عزیز
[…] تمرینها: تمرین افزایش دایره لغات-۱ تمرین افزایش دایره لغات-۲ تمرین افزایش دایره […]
[…] تمرینهای قبلی: هوش کلامی چیست؟ تمرین افزایش دایره لغات-۱ تمرین افزایش دایره لغات-۲ تمرین افزایش دایره لغات-۳ […]
خانه همسایگانمان به جهان های نهانی و دور افتاده ای می ماند که حتی نزدیک آنجا شدن هم محال به نظر می رسد. با این حرف، شاید شما فکر کنید که من، از آن دسته آدم های دیوانه ای هستم که جزم های حقیر و چندش آورشان، آنها را در خانه، در قفسی به نام کنج اتاق زندانی کرده است. راستش را بخواهید دوست داشتم چنین باشم اما فقط یک آدم معمولی ام که تنها تفاوتش با دیگران، هفت ماه سر و کله زدن با تریدی کشنده و نهانی در درون خود است. تردید بر سر چه؟ بر سر رفتن یا نرفتن. نه بر سر رفتن از شهر یا کوچ کردن از کشور؛ تنها بر سر بیرون رفتن یا نرفتن از خانه. من نمی توانم مثل اغلب مردم خود را به بی خیالی بزنم، رفت و آمدهای قبل را حفظ کنم و یا هرجا که دلم می خواهد بروم. از طرفی دلتنگ هستم تا در را باز کنم، بروم در خیابان و دقایقی را هر چند کوتاه در آن سیرک صداها و هیاهوی عربده ها بمانم.
می نشینم کنج اتاق و در دامی آهن بافت بر سر بیرون رفتن یا نرفتن دست و پا می زنم. در آخر برای نجات از این دوراهی غمگین، شعری غمگین تر می خوانم. من آدمی را می شناختم که همیشه حرف هایش آدم را می گزید، اما یکبار حرف جالبی زد که:« از جایی رد می شدیم که متنی را دیدم به سرعت و نظرانداز خواندم. نوشته بود شیری که به قفس عادت کرد دیگر نمی تواند در بیشه زندگی کند.» این روز ها که این جمله نقل حال من شده آن را به یاد آوردم. شاید هنوز هزاران امید در خانه مانده است، اما خانه برای من قفسی شده است که دارم به آن عادت می کنم. احتمالا سالها بعد یا حتی زمانی که همه چیز به حالت عادی برگشت، رهگذرانی که از کنار پنجره من می گذرند، صدای آوازم را می شنوند، اما فکر می کنند پرنده ای در قفس صدایش را در گلو می غلتاند.
برای روز های کرونایی و آنهایی که در خانه ماندند.
مثل همیشه درحال غرغرکردن بود اما این دفعه با دفعه های قبل خیلی فرق می کرد حرفهایش آدم را می گزید.برای اینکه صدایش را نشنوم پنجره را باز کردم و به محوطه بیرون نگاه کردم. مش رجب در حالی که کیسه سنگین خریدش را جابه جا می کرد دست به کمر ایستاد و به هیاهوی بچه ها که مانند سیرک صداها و هیاهوی عربده های انسانهای بدوی بود زل زد.یک تردید پنهانی و کشنده در درون خود احساس می کرد. چشمانش چونان جهان های نهانی و دورافتاده بود . با فریاد علی را صدا زد گویی در طنین نگاهش پرنده ای صدایش را توی گلو می غلتاند. علی دوان دوان به طرف او آمد و با دیدنش ایستاد.برای نجات از این دوراهی مانده بود که چه کند تا مش رجب بیشتر از این عصبانی نشود. دل را به دریا زد و با ترس به طرفش رفت و سلام داد. در حال گرفتن کیسه های خرید بود که کشیده ای محکم از مش رجب خورد. علی با بغض گونه سرخ شده اش را گرفت در حالی که از نگاه خیره بچه ها فرار می کرد خود را به داخل پارکینگ رساند. مش رجب با همان عصبانیت قدم به قدم راه می رفت تا ناپدید شد. خسته شدم پنجره را بستم. او را دیدم که پاهایش را روی هم انداخته و با چشمهان یخی اش صفحه موبایلش را بالا پایین می کند. در نظرم به مانند جزم های حقیر و چندش آور ریاضی آمد که به مانند همیشه برای حل آن در دام های آهن بافت دست وپا می زنیم.
زنده باد. زیبا نوشتید.
ما آدمها در دامهای آهن بافت دست وپا می زنیمو به خودمان قبولانده ایم که داریمزندگی میکنیم. تردید کشنده و پنهانی دردرون خودرا نمی بینیم. می گذاریمصداهایی که از هر طرف به گوشمان می رسداز صدای تیکتیک ساعت گرفته تاصدای ماشینها و عبور تند وپر صدای موتورسیکلتها تا پرنده ای که صدایش را درگلو می غلتاند مارا با خودش ببرد به جهان های نهانی ودورافتاده آنجایی که هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است. مادراین سیرک صدا ها وهیاهوی عربده ها روزهایمان را شب می کنیم ومی بینبمآدمهایی را که عزمهایشان را جزم کرده اند تاما را دلزده تر از امروزمان کنند و من به جزم های حقیر وچندش آورشان می خندم .همین دیروز یکی از این قماش نوشته ای به من دادبه سرعت و نظر انداز خواندم از آن جنس ادمی کهحرفهایش آدمرا می گزد چه برسد به کارهایش که فقط رشاه های ادمرا پنبه میکند. دیدم که از من کمکمی خواهد و من مانده بودمکه به یاری چنینموجودی برومیا نه و چون عاشق کمککردن به دیگران هستم از طرفی میدانستم چه به کمکش بروم و چه کمکش نکنم حس غم را تجربه خواهم کرد بین متوجه شدم باید راهی برای نجات از این دوراهی غمگین پیدا کنم. میدانستم نبایدبه او کمککنم منبرعلیه ذات خودم کهیاری کردن است ایستادم.مندریافتم آنجا برزگ میشویم که برعلیه خودمانبایستیم.
خیلی خوب مینویسید حبیبه عزیز.
خسته شدهام دیگر، برای تسلای خاطر به خودم میگویم: همهی آدمها بعد از جزمهای حقیر و چندشآورشان روزی خسته میشوند. اصلا مگر میشود که در دام آهن بافت دست و پا زد و خسته نشد. حالا به اینها، تردید کشنده و پنهانی درون و حرفهای نیشدار و گزنده دیگران را هم اضافه کن!
میدانی از دنیای اطرافم خسته شدهام؛ به نظرم چیزی جز سیرک صداها و هیاهوی عربدهها نیست.
دلم میخواهد که به آن جهانهای نهانی و دور افتاده که بارها خوابش را دیدهام بروم. دوست دارم برای نجات خودم از این دو راهی غمگین کاری کنم. ولی به جای رفتن، تنها زانو به بغل میگیرم و بغض میچپانم در گلویم و از پشت پنجره به چنار سرکوچه و پرندهای که روی شاخه آن نشسته است و صدایش را توی گلو میغلتاند و آواز سر میدهد نگاه میکنم.
چشم از چنار و پرنده میگیرم و میدوانم داخل اتاق که نوشتههای تابلو روی دیوار، مقابل چشمهایم به رقص در میآیند و من به سرعت و نظرانداز میخوانم 《هر چیز که در جستن آنی، آنی!》
پرنده همچنان میخواند، بلند میشوم و به خودم میگویم، هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است.
زنده باد طیبه جان
همیشه از خوندن نوشتههای شما کیف میکنم.
خیلی خوب نوشتید…!
قلم را به دست گرفت و نفس عمیقی کشید. این بار دیگر باید می نوشت.
پس از دقایق طولانی کلنجار رفتن نوشت:
«نمی شود فقط همین یک جهان ظالم سهم من و تو باشد؛ هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است. هنوز “خانه” مان را نساخته ایم. من می دانم و باور دارم_ علی رغم تردید کشنده و پنهانی در درون خود_ پروردگار، جهان های نهانی و دورافتاده را برایمان “خانه” می کند. او روزی دست من و تو را می گیرد و به یکی از همان جهان ها پرتاب می کند. من و تو مدت هاست در دام های آهن بافت دست و پا می زنیم؛ همان بافت های آهنینی که روی پوستمان خراش می اندازند.
ما همانند همان پرنده ای هستیم که صدایش را در گلویش می غلتاند.
من، برای نجات از این دوراهی غمگین، نامه ی عشق را به سرعت و نظرانداز خواندم. راز عاشقی را فهمیدم: یعنی تو را رها نخواهم کرد در خوب و بد. و این، تنها حقیقت است…
در سیرک صداها و هیاهوی عربده ها تو بودی که با سکوت حیرت انگیزت، به قلب و روح من آرامشی مثال نزدنی هدیه کردی…
می دانم عابری که رد میشد قلب مان را شکست؛ حرف هایش آدم را می گزید.
این جزم های حقیر و چندش آور روزی مرا از پای درخواهد آورد. امیدوارم آن روز نزدیک نباشد چرا که هنوز به امید گرفتن دست هایت زنده ام…»
دستش را از روی کاغذ برداشت و به رسم همیشه نامه را در آتش انداخت. جوری که انگار جرمی مرتکب شده است که کسی نباید بفهمد…
زیبا نوشتید فاطمه عزیز. لذت بردم.
احسنت
عالی بود
من را به یاد این شعر سهراب انداخت: بیا زندگی را بدزدیم، آنگاه میان دو دیدار قسمت کنیم…
[…] تمرینها: تمرین افزایش دایره لغات-۱ تمرین افزایش دایره لغات-۲ تمرین افزایش دایره لغات-۳ […]
همه ما بدون استثنا در اعماق وجودمان امیال و انگیزه هایی جا خشک کرده اند که فکرش را هم نمیکنیم ، آن ها با واسطه ما با دنیای بیرون ارتباط برقرار میکنند و بازیچه ای میشویم میان جهان های نهانی و دورافتاده درونمان و جهان خارج که از دور به یکدیگر چشمک میزنند.ما ناشیانه و البته ناخودآگاه ، خواسته های کهنه خود را پس میزنیم به امید داشتن روح و روانی سالم تر ، اما غافل از اینکه هنوز هزاران آرزو در آن خانه مانده است.به راستی زندگی قبل از فروید چگونه بود ؟ باید همگی متشکر او باشیم که ما را با خودمان آشناتر کرد و پلی شد میان ما و تردید های کشنده و پنهانی درون خودمان.من فرصت زندگی و دیدار او را نداشتم اما با خواندن آثارش میتوانم درک کنم که چگونه صد سال پیش حرف هایش آدم را میگزیده و تک تک سلول های مغز را به اعجابی بی سابقه دعوت میکرده ، واقعا باید گفت که درون هر انسانی که میشناسیم ، انسانی زیست میکند که نمیشناسیم.حال سوال این است که تکلیف ما در برابر این دو جهان موازی ، سیرک صداها و هیاهوی عربده ها که سالیان سال است که درونمان زوزه میکشد و خواستار بالفعل شدن است و یا افکار روشن و زنده خودمان که رو به روی هم قد علم میکنند چیست ؟ آیا راهی برای نجات از این دو راهی غمگین وجود دارد ؟ آیا انتخاب ما مقصد نهایی زندگیمان را روشن میکند ؟ اگر از من بپرسید هیچ دوراهی ای در کار نیست و باید هردوی آن ها را کنار هم داشت و بگزاریم به همزیستیشان ادامه دهند ، اما به روش درست.در واقع این دست تردید ها و دوراهی ها زاده ی عصر تکنولوژی و پیشرفت فزاینده ایست که ناچارا در دام های آهن بافت آن دست و پا میزنیم.
خوب و زیبا نوشتی امیررضا جان.
جمله ای از جبران خلیل جبران می خوندم ، به ترجمه اش هم دقت کردم خیلی خوب ترجمه شده بود.
اخفاء الاشتیاق ، اختناق .
کتمان دلدادگی ، بند آوردن نفس است.
می شد خیلی ساده و البته ناشیانه چنین ترجمه می شد :
مخفی کردن شوق و علاقه خفه شدن است.
واقعا تعابیر گاهی جادو می کنند.
زنده باد
چه جمله و ترجمۀ زیبایی.
جوانک با شانه های افتاده و روی پریشان و خواب نرفته در کنار پنجره اتاقی حقیردرکناره ی خیابانی بس باریک و پر رفت و آمد نشسته بود و با آن چشمهای گرد بزرگش که مویرگهایی قرمز مانند درون آنها سوسوی چشمش را ترسناک میکرد به بیرون خیره گشت بود گویی با خود و درون خود می جنگید برای نجات از این دوراهی غمگین که او را این چنین عمیق به مبارزه می طلبید گاهی پکی سیگار به لب های ظریف و سیاهش می گذاشت و دودی به سمت پنجره می فرستاد.. تردیدکشنده و پنهانی در درون خود احساس می کرد و با خود می اندیشید اما گاهی سیرک صداها و هیاهوی عربده های مردمان آن خیابان افکار پریشان او را پریشان ترو نامنظم ترمی کرد.، با خود اندیشید چگونه ما انسان ها در دامهای آهن بافت این دوره زمانه دست و پا می زنیم چگونه هنوز امید در ما زنده است که اینچنین مبارزه طلبی می کنیم و در تکاپو هستیم ودر جهان های نهانی و دور افتاده برای خویش سیر می کنیم؟! و همچنان برای خودامید می تراشیم امیدی از جنس الماس؟!
آیا جزم های حقیر و چندش آور عمل نشدنی کافی نیست؟! بس نیست دیگر؟!
آیا حرفهای نصیحت گونه آن پدر در کلیسای باشکوه خیابان بغلی فقط جهت تسکین و تسلی طنز آلودی بود برای فریب بشر؟!
نه، ممکن نیست! حرفهایش دل آدم را می گزید شاید هم من چنین گمان می کردم و درگیر شده ام! نباید زندگی راجدی بگیرم…
اوهمچنان خیره به ادمهاوبه کف خیابان نگاهش دوخته شده بود…
پرنده ای صدایش را توی گلو می غلتاند و آوازی سر میدم آهنگین اما نامفهوم!!
پسرک ضعیف اندام سرش را به سمت بالا انداخت…پرنده ی کوچک زیبایی را روی سیم های برق روبروی خانه دید سعی میکرد آوازسردهد یا حداقل به نظر می رسید که سعی میکند برای یافتن دوستانش از خود رمزی در آورد!!
جوانک از اداهای پرنده، لبخندی بر لب گرفت کم کم پرنده های دیگر هم روی آن سیم مشکی رنگ قطور نشستند و همگی به هم نگاه می کردند ناگهان صدای ترمز اتومبیلی به گوش رسید به نظر، مقابل درب خانه ایستاده بود، پسرک ته سیگارش را روی لبه پنجره له کرد به پایین نگاهی انداخت زنی چمدان به دست در پیاده رو ظاهرشد، چشمان پسرک هم مبهوت بودو هم لبخند می زد.،باخود گفت خیلی وقت است درب این منزل را کسی نزده! یعنی با من کار دارند!؟ زن ایستاد، چمدانهای قدیمی اش رابرزمین گذاشت، شالش را درست کردوبه بالا نگاهی کرد، هر دو به هم چشم دوخته بودند…
پسرک دوان دوان از پله های مارپیچ و باریک ساختمان به سمت پایین رفت..
بعد از مدتی هردو بالا آمدند..
مامان چه جوری اینجا رو پیدا کردی؟!
باید پیدات می کردم.. همه جارو گشتم،،
می دونستم بهم احتیاج داری!
یه روز داشتم خونه رو تمیز میکردم که خیلی اتفاقی نامهای رزی رو پیدا کردم نامه های قدیمی، یادته که؟!
هیجان زده بودمو به سرعت نظر انداز همه اونا رو خوندن خیلی روزنامهای، بعدش یهو به ذهنم رسید شاید اومده باشی خونه ی رز،آدرسوبرداشتم والانم می بینی که اینجام..
راستی رزی کجاست؟ سر کار رفته؟ چرا اینقدر لاغرونحیف شدی؟!
مامان رزی مرده!!!
اونا هردو نشستن کنار هم، خورشید کاملاً غروب کرده بود وخونه رنگ تاریکی به خودش گرفته بود واون دوتاهنوز با هم صحبت میکردن..
پرنده های روی سیم برق هم دیگه از نگاه کردن به اوناسیر شده بودند وداشتند کم کم می رفتند..
مادر بلند شد، انگار خسته شده بود، شاید هم نمیخواست اون بحث غم انگیز رو بیشتر ادامه بده! بلند شد و چراغ خونه رو روشن کرد.. با یه نگاه مهربون به پسرش گفت :عزیزم، برای شکست و زمین گیر شدن هنوز خیلی جوونی!
هنوز هزارتا آرزو تو خونه مونده ومن اونا رو میبینم..
هنوزهم امید رزی به توئه.. اونم دوست داشت تو رو توی اوج ببینه نه توی افول…
وقتشه برای خوشحالی اونم که شده یه تکونی به خودت بدی..
این قضیه مال یک سال پیشه..!
پاشو عزیزم بخاطر مامان، به خاطر رزی، بخاطر خودت..
الان دیگ وقتشه…….
عالی بود دوست عزیز❤🥰😍
آن زمان که پر بودم از حرف و احساس و کسی نبود تا برایش بگویم ….
پس برای نجات از این دو راهی غمگین قلبم را آکنده از مهر و عشق کردم و دست به دامان تغییر شدم
و تغییر را همچو فرزندم در آغوش کشیدم و گریستم و گریستم و تغییر کردم و بی تردید تنها فرزندی ام است که هرگز از من جدا نخواهد شد….
زنده باد مریم خانم عزیز
عاشق کشف دنیاهای نهانی و دور افتاده ام، همچون وجود خودم که نهان است ازمن در عین آشکاری و دورافتاده و پرت است بخاطر بی توجهی من در عین دردسترس بودن.
هزاران آرزو در خانه دلم برای کشف این جزیره ی وجودم مانده است. جزم های حقیر و چندش آوری دارم که همان ها مانع کشف حقیقت وجودم شده است. گاهی به سرعت و نظرانداز خوانشی بر کتاب وجودم می زنم اما توفیری ندارد چنین گردش سریعی.
گاهی در هیاهوی عربده های زندگی گم می شوم راه را نمی یابم یا در دام های آهن بافتی دست و پا می زنم که در مسیر گسترانده شده. تا به خودم بیایم که در چه تله ای افتاده ام درگیر تردید های کشنده و پنهانی می شوم که در درونم شکل گرفته از اثرات حیله های آهن بافتی خوش ظاهر. برای نجات از این دوراهی غمگین و غمگین و غمگین، نه نه نه هنوز دوراهی نیست یک راه است، چون دام بودن دام ها را به واقع نفهمیده ام و برای نجات کاری نمیکنم چون احساس خطری نمیکنم و همین جا درون تله جا خوش کرده ام. و چون پرنده ای که صدایش را در گلویش می غلتاند یک آوا سرود تکرار سر می دهم که اینجا بهشت است، کاش آن رفیقم بود که هر چند حرف هایش آدم را می گزید ولی گزش تلخش به شیرینی نجاتش می ارزید. کاش بود و مثل همیشه از من می پرسید حال درونت، اصل حالت چطور است؟ و با این سوال همراهیم میکرد و به مسیر می انداختم و به سمت کشف جزیره ی وجود کمک حالم بود.
سلام و عرض ادب استاد عزیز
ممنون از این تمرین باحال.
منظور از “سیرک صداها” رو درک نکردم واسه همین به کارش نبردم
سلام استاد گرامی
من تو مطلب جدید سایتم از بعضی عباراتی که گذاشته بودید استفاده کردم 👇
http://mehrshidghasemi.ir/داستان-جذاب-یا-جذب-کننده-ی-داستان/12385/
سلام مهرشید عزیز
زنده باد. چه کار خوبی که متن رو سایتت منتشر کردی.
متشکرم استاد 🌸🌹
به آرزو هایم رسیده بودم اما انگار چیزی مانده بود که باید پیدایش می کردم مانند گم شد ه ای می مانست که شاید در پیچ و خم خاطره جا مانده بود در لا به لای آرزو هایم دریافتم که آن کمبود { جهان های نهانی و دور افتاده بود} جهانی که از سکوت آکنده باشد. پس دست به کار شدم و تا جنگل دویدم با پایی برهنه در امتداد جاده ها دویدم. دیگر دود روزمرگی را نمی دیدم خودم را میان جنگلی یافتم کلبه کوچکی که چوپ هایش از تنهایی به ستوه امده بودند مرا صدا زد در کلبه را باز کردم{پرنده صدایش را توی گلو می غلتاند} روی دودکش نشسته بود و انگار داشت با صدایش به من خوش ام.د می گفت در آن کلبه کتاب بود و یک صندلی کهنه و یک میز که چوب هایش باران خورده بود گویا منزل یک عاشق بود غبار کتابخانه را گرفتم تیتر چند کتاب را { به سرعت و نظر انداز خواندم } نام یکی از انها{ تردید کشنده و پنهانی درون خود بود} آنن را ورق زدم احساس کردم نویسنده اش مرا می شناسد او از من نوشته بود از تمام لحظاتی که بیهوده برای سیر کردن شکمم روی {سیرک صدا ها هیاهوی عربده ها} می پریدم و روی بند هایی که هنوز هم پایم از شدت فشار آنها زخمی است می رقصیدم . کتاب را که میخواندم هر لحظه یادم می آمد که چقدر از رویایم که نوشتن بود دور شدم آن کتاب{ حرفهایش آدم را می گزید} و کوله باری از حسرت را به من میداد حسرت روزهای رفته به خودم نگاه کرد دلقکی چهل ساله بودم آرامش عجبیب در کلبه داشتم اما… زنگ موبایلم مرا باز درگیر شهر و هیاهو کرد رییس سیرک بودو بی مقدمه گفت: تو اخراجی.
از کلبه در حالی که از عصبانیت سرخ شده بودم بیرون زدم تا لب جاده دویدم هنوز صدای آن پرنده می امد هیچ ماشینی نبود { برای نجات از این دو راهی غمگین} به قلبم رجوع کردم نیمدانستم باید به شهر روم یا به کلبه ای که بوی آرزو هایم را میداد برگردم لحظات مبهمی بود اما فهمیدم من تنها با قلم و کتاب های کاهی آرام میگیرم گمان میکنم این دو راهی ها یافته ذهن ما ترسو هاست چرا که(ما در دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم} دام های روزمرگی های اجباری
قلبم ندای ماندن میداد به یاد آرزویم که نوشتن بود افتادم پس به سمت کلبه
برگشتم چرا که{ هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است} .
سلام آقای کلانتری این متن را کاملا بدون فکر اولیه و دقیقا در همین لحظه نوشتم خوشحال می شم نظراتتون را بگید
سعی کردم تمام جملات را هر طور شده به کار ببرم و با گیومه مشخص کردم اما شماره هفت رو نتونستم بنویسم چون معنی شو نمیدونستم
منتظر نظر و نقد شما هستم
ممنون
سلام نازنین عزیز
بسیار زیبا نوشتی. بهت تبریک میگم.
باز هم بنویس.
[…] تمرینها: هوش کلامی چیست؟ تمرین کلمهبرداری چیست؟ تمرین افزایش دایره لغات-۱ تمرین افزایش دایره لغات-۲ تمرین افزایش دایره لغات-۳ […]
[…] تمرین افزایش دایره لغات-۱ […]
[…] تمرینها: تمرین کلمهبرداری چیست؟ تمرین افزایش دایره لغات-۱ تمرین افزایش دایره لغات-۲ تمرین افزایش دایره لغات-۳ […]
درود بر شاهین کلانتری عزیز
چه ایده ی جالبی من هم تصمیم گرفتم با این ایده و عبارات بازی کنم و نوشته هایی را از دورن شان بیرون کشم و یا بر عکس آن ها را به هر زوری که شده در دل متنم بچپانم ! البته دو عبارت واقعا دیگر هر چقدر زور زدم جا نشد … و این متن و این روایت حاصلش شد … لینک ش را گذاشتم که اگر حوصله ای بود بخوانی …
http://nourbakhshlawyer.ir/%d9%84%d9%8e%d9%86%da%af%d8%b1-%d9%87%d8%a7-%d9%88-%d9%85%d9%8f%d8%b4%d8%aa-%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c-%da%a9%d9%87-%d9%86%d9%82%d8%b7%d9%87-%d8%b9%d8%b7%d9%81-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d9%85/
زنده باد معصومه جان
همین که از چند تاش هم تو یه متن استفاده کنیم عالیه.
بقیه رو میشه تو متنها دیگه به کار برد.
برقرار باشی دوست خوب من.
با سلام
بسیار عالی و مفید است لطفا ادامه دهید.
سلام
سپاسد از مهر شما. حتما ایشالا.
* جهلهای نهانی و دورافتاده*
بسیاری از آدمها فکر میکنند در موضوعی که تسلط دارند، نیازی نیست اطلاعات بیشتری کسب کنند. این هم نوعی جهل است. جهلی نهانی و دورافتاده.
جهلهای نهانی و دورافتاده در همهمان هست؛ یکی کمتر و یکی بیشتر.
نهانی از این منظر که طرف را ببینی، متوجه جهلش نمیشوی. حتی حرف هم بزند، متوجه نمیشوی. باید زمان بگذرد و مجموعهای از رفتارها و کارها و گفتههایش را ببینی تا متوجه این نوع جهل در فرد شوی.
و دورافتاده از این منظر که از بس جهلهای دیگر دمدستترند، این جهل از نظر دور افتاده است؛ هرچند از همه جهلها مهمتر است.
*هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است*
هنوز امیدهای زیادی دارد؛ هنوز اول راه است؛ هنوز در اوج قدرت است؛ هنوز میخواهد کارآفرینی کند و چالشهای تازهای تجربه کند. هنوز هزاران آرزوی نیمهرسیده دارد و هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است.
و او به همسرش و به پسرش و به دخترش قول داده است که به تمام دوهزار آرزوی نیمهرسیده و مانده در خانهاش برسد.
*پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند*
صبح زود بیدار شده است. هر روز صبح زود بیدار میشود. کمی آب و بعد نیایش و بعد ورزش. این هر روز تکرار میشود. تکرارش او را خسته نمیکند؛ مشتاقتر و قویترش میکند. هر روز بر میزانش میافزاید. صدای باد در صبح زود، صورتنواز است و پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند. انگار میخواهد صدایش را صاف کند تا خودش را برای خواندن آماده کند. میخواند ولی صدایش گوشنواز نیست. انگار دیشب خوب نخوابیده است.
*به سرعت و نظرانداز خواندم*
به اداره آمدم تا آخرین کارهایم را مرور کنم. تا اقدامهای قبل از رفتنم را بررسی کنم. نمیمانم. این تصمیم نهایی من است. هر جا بروم آسمان همین رنگ است. میدانم اما نمیخواهم در این فضا بمانم. بهتر است جایم را به کسانی بدهم که برای این کارها مشتاقترند. دستور رئیس را دیدم. به سرعت و نظرانداز خواندم. بدخط مینویسد. باوجود دستاندازهای ناشی از بدخطی بازهم با سرعت خواندم.
*حرفهايش آدم را میگزید*
بعد از تصمیم قطعی برای رفتن، زنگها شروع شد. زنگ میزدند و من توضیح اضافهای نمیدادم. همان بود که در نامه بود: به دلیل گرفتاریهای شخصی نمیخواهم بمانم.
وقتی زنگ میزدند، برخی حرفهایشان آدم را اذیت میکرد. انگار با حرفهایش تو را میگزید. این گزیدنها را تحمل میکنم ولی نمیمانم.
*سیرک صداها و هیاهوی عربدهها*
جاهای شلوغ را دوست ندارم. زیاد اهل مهمانی و پارتی و بزن و بکوب و… نیستم؛ یعنی اصلا نیستم. خلوت خانه و بودن در کنار اعضای نزدیک خانواده و فامیل و دوستان برایم خاطرهانگیز و آرامبخش است. جاهای پرسروصدا انگار سیرک صداها و هیاهوی عربدههاست. دلم به شدت میگیرد و سودای رفتن به جایی خلوت دارد.
*تردید کشنده و پنهانی در درون خود*
این تصمیم سادهای نیست. برای همین سپاهی از تردیدها به سراغ آدم میآید: تردید درستبودن یا درستنبودن این تصمیم، تردید کذب یا واقعی بودن، ترديدی سوزنده یا سازنده، تردیدی کشنده یا زندهکننده. این تردید کشنده و پنهانی در درون خودم را حس میکنم و در همان درونم آن را میکشم تا آزاد شوم تا رشد کنم و دوباره قدرت بگیرم.
*در دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم*
دلمان را به خانه و ماشین و ظواهر دنیا خوش کردهایم. در ماشین و خانه دلخوشی میکنیم. غافل از اینکه اینها گرفتارمان کردهاند. اسیرشان شدهایم و غافلیم. دامهایی اند که جلوی خودمان پهن کردهایم و در آن گیر افتادهایم و زمانی میرسد که دیگر دیر شده است و نالههایمان به جایی نمیرسد و در آن لحظه فقط در این دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم
*برای نجات از این دوراهی غمگین*
دوراهی ماندن یا رفتن؛ دوراهی کارمندی یا کارآفرینی؛ دوراهی راحتی سادهانگارانه روزانه یا هیجان و تنشهای سخت ناگهانه.
تمام دوراهیها غمگین است. چون نمیدانی سرنوشت مطلوب در کدامین راه است. همسرم میگوید برای نجات از این دوراهی غمگین استخاره کن. میگوید خودش میرود و برایم استخاره میکند. همین دلگرمکننده است. تصمیمم را گرفتهام، استخاره نیز فکر مرا خوانده است، میدانم.
زنده باد مجید بینظیر و فوقالعاده خوش ذوق
زیبا نوشتی دوست نازنین من.
مرا جهان های نهانی و دور افتاده ایست در پساپس خیالات و آرزوهایم که صداها و هیاهوی عربده هایست آزار دهنده. شخصی پیله کرده و برایم مینویسد و من به سرعت و نظر انداز می خوانم , جزم های حقیر و چندش و آوری را میبینم که تردید کشنده و پنهانی در درون خود جا داده اند. دست میکشم و کمی قدم بر میدارم به سمت عقب. شخصی دیگر از پشت سرم داد میزند؛ ما در دامهای آهن بافت دست و پا میزنیم راه فراری نیست! و بلند بلند میخندد. برای نجات از این دوراهی غمگین باید چه کنم؟ می ایستم و ترس تمام وجودم را میگیرد. ناگهان پرنده ای صدایش را توی گلو میغلتاند و صوتش مرا به سمت خانه هدایت میکند
هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است باید حرکت کنم..
[…] تمرین افزایش دایره لغات […]
[…] تمرین افزایش دایره لغات-۱ […]
توی پارک نزدیک خونه امون نشسته بودم و غرق در افکارم به بازی کودکان نگاه میکردم و از خودم سوال میکردم آیا این بچه ها هم آیند های مثل من در انتظارشون هست، منی که هیچ وقت نتونستم موقعیت درستی رو برای خواسته ام شناسایی کنم واقعا دیگه از نحوه ی برخورد خودم پیش خانواده و دوست و همکارانم خجالت میکشم و همین باعث شده که خیلی از موقعیت های اجتماعی خوبی که میتونست زندگی بهتری برام مهیا کنه رو از دست بدم.
ولی نه فکر نمیکنم اونها مثل من احمق باشن.
واقعا حتی به این بچه ها حسودیم میشه انگار اونها بهتر از من ارتباط گیری با دوستاشون رو بلد هستن و خیلی شاد دارن با هم بازی میکنن
واقعا احساس میکنم باید به زندگی ام پایان بدم چون احساس بی ارزش بودن میکنم چون حتی همسرم هم به من میگه تو واقعا کودن هستی و رابطه خوبی با هم نداریم وتمام مدت رو با هم به بحث و جدل میگذرونیم و بحث کردن شده جزیی از روزمرگیمون حتی مشتری هایی که فقط چند دقیقه بیشتر با هم نیستیم هم از نحوه برخورد من فراری هستن و نحوه تعامل گیری خوبی ندارم
اه خدایا چرا باید این زندگی اسف بار رو ادامه بدم.
غوطه رو در این افکار نا امید کننده خودم بودم که صدایی من رو از افکارم بیرون کشید
_هی اقا اجازه دارم کنارتون بشینم
من هم که برایم بود و نبود کسی تفاوتی نداشت گفتم
_بفرمایید و سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم
بعداز گذشت چند لحظه کوتاه شروع کرد به صحبت کردن و من رو مخاطب قرار داد
_چته؟ چرا اینقدر حالت بده ؟
خیلی اروم سرم رو برگردوندم به اطراف نگاهی کردم
و گفتم با من هستید ؟چطورمگه ؟
_بله با شما هستم چرا اینقدر بی ررمقی و ناامیدانه داری به این دنیای زیبا نگاه میکنی
چشمام از حدقه بیرون زده بود
_گفت چرا اینقدر هاچ و واج به من نگاه میکنی اگر دلت میخواد میتونی با من صحبت کنی؟
منم انگار که فقط منتظر همین حرف بودم فورا گفتم از کجا حال من رو اینقدر دقیق فهمیدی
_حدس زدنش کار زیاد سختی نبود
کار سختی نبود . چطور ؟
_از طرز نشستن و حالات صورتت که سعی میکردی عادی خودت رو نشون بدی میشد راحت تشخیص داد که چی در درون تو میگذره .
توی فکر رفتم که هرگز به همچین چیزی فکر نکرده بودم که طرز نشستن میتونه از حالات درونی افراد به ما بگه
و پرید وسط افکارم و گفت
_خب میشنوم
البته یک لحظه صبر کن اونطرف خیابون یک دکه هست میخوام برای خودم چای بگیرم تو هم چای میل داری ؟
_اوهم
تا برگشتش به رفتارش فکر کردم که چقدر راحت با من ارتباط گرفت دقیقا برعکس من
و من چقدر زود تونسته بودم در کنارش احساس امنیت کنم و از حضورش اذیت نمیشدم و انگار اولین ملاقات ما نبود و برام حس آشنایی داشت و بهش اعتماد کامل داشتم
از دور که می اومد بهش نگاه کردم چقدر آدم با اعتماد بنفسبنظر میومد
برگشت و چای رو روی صندلی بینمون گذاشت و گفت شروع کن میشنوم .
منم سریع شروع کردم به تند تند گفتن از اشتباهاتم از حس هام و افکارم و او هم بعد از اینکه از اول تا آخر به حرفام گوش داد گفت
_این سطح از ناامیدی رو درک نمیکنم
تنها مشکل نو اینه که مهارت های اجتماعی بلد نیستی فقط همین !
_ مهارت اجتماعی فقط همین !!!!!
_اوهم
_ یعنی تو میگی که با یادگرفتن و تقویت این مهارت اجتماعی که میگی مشکل من با همسرم ،، رئیسم، خانواده ام ، دوستان و مشتری هامو همه قضایا حل میشه؟
_بله البته
_وافعا هُل شده بودم و باورم نمیشد که اینقدر سریع راه حل مشکلم رو پیدا کرده باشم
خب چیکار باید بکنم کجا برم از چی و کجا شروع کنم راستی یه مشکل دیگه اینه که من کارم رو زیاد دوست ندارم و دلم میخواد یه مسیر شغلی خوب در راستای استعدادم هم پیدا کنم
_آهان خب هول نشو صبر داشته باش
از رفتارم خجالت زده شدم ویه لبخند نثارم کرد و ادامه داد
من بهت کمک میکنم که بتونی با این مهارت ها آشنا بشی و بتونی در موقعیتها به درستی ازشون استفاده کنی
و همون روز با هم توی دفتردوست جدیدم قرار گذاشتیم که فردا صبح برم پیشش
تمام شب رو از هیجان زیاد نتونستم بخوابم تا اینکه صبح شد و با اشتیاق مشغول اماده شدن
همسرم رو میدیدم که داره زیر چشی منو میپاد بخاطر هیجانی که داشتم و میدونست چیزی شده
ولی چیزی بهش نگفتم اونم چیزی نپرسید
میخواستم با کارهام سورپرایزیش کنم و بعدا با هم جشن بگیریم بابت موفقیتهای من که قرار بود اتفاق بیوفته
عجیب امیداور بودم
رفتم بیرون و ادرس رو از جیبم در اوردم و به سمت دفتر دوست جدیدم فرشید به راه افتادم
چند دقیقه ای زودتر رسیدم
فضای شیک و آرامشبخشی داشت منشی ازم خواست تا اومدن ایشون صبر کنم
بعد چند لحظه کوتاه
فرشید-سلام چقدر خوشحال که میبینمت و ممنون از وقت شناسیت
احساس غرور بهم دست داد
_مچکر منم از شما ممنونم بابت این لطف بزرگی که دارید در حق من میکنید
فرشید :این چه حرفیه من اصلا اینجام تا بتونم حال تو رو خوب کنم
خب قبل درسهایی که قراره با هم یاد بگیریم و باید این رو بهت بگم نکته مهم اینه که
اول به من اعتماد کنی و در طول جلساتی که با هم داریم به همه آنچه گفته می شود متعهد باشی و به خودت قول بدی پای آنچه گفته می شود از طرف خود بایستی
شایان: یعنی چیچطور، به خودم متعهد باشم ؟
فرشید: کمی صبر کن الان توضیح می دم
خب شما مشکلات عدیده ای دارید و نمی تونید تصمیم بگیرید اول کدام گره را باز کرده و همچنان همه آنها روی هم انباشته شدن و باعث برهم ریختن اعصاب و آرامش تو شدن که حالی مثل دیروز داشتی ، بین من و شما گفتگویی انجام می شود که شما به آنچه که نیاز داری کمکت کنه راهت را پیدا کنی میرسی
شایان : واوو چقدر هیجان انگیز واقعا کاش به این راحتی که تو میگی مشکل حل بشه؟
فرشید: کمی صبوری کنی کم کم با هم پیش میریم
خوب اول از خودت بگو هر چی که دوست داری از آنچه که در ذهنت می گذرد و تو را اذیت می کند.
شایان: خوب من راستش الان که می خواهم حرف بزنم هیچی ندارم بگم راستش هول شدم متوجه نمی شم کمی سردرگم شدم (مضطربانه می خنده)
فرشید: اِاِ خوب من چندتا سوال می پرسم و شما جواب می دهید و کم کم پیش می ریم.
شایان: باشه
-فرشید:از مشکل اصلی ات شروع کن و چرا آینقدر سردرگم شده بودی این همه بهم ریختگی دیروزت را به طور شفاف تعریف کن؟
شایان: (کمی مکث می کنه و با تردید) اولین قضییه حایز اهمیت مسئله کار و شغل من هست
من به یک کاری که واقعا دوستش داشته باشم وبرای ان ساخته شده باشم احتیاج دارم و البته مسیله درامدی اون هم مطرح هستش
شغلی که الان دارم فقط چون موقعیتش برام ساخته شد واردش شدم وانتخاب خودم نیست
میخواهم تغییرش بدم ولی واقعا هم احساس میکنم جراتش رو ندارم و اصلا نمیدونم باید چطور چیکار کنم حتی راهش رو بلد نیستم که از کجا باید شروع بشه
انگار هیچ چیز در مورد خودم نمیدونم و یا شاید هم خودم رو لایق زندگی بهتر نمیدونم
حتی حرف زدن در موردش کلافه ام میکنه
واین روزا واقعا کمی عصبی شدم و کلا نمی تونم تمرکز کنم و وقتی هم خونه هستم با سوالات همسرم زود از کوره در می رم راستش مدتیه با همسرم بدخلقی می کنم حوصله حرف هاش را ندارم و همچنین با پدر و مادرم اصلا سازش ندارم و مرتبا باهاشون جدل دارم و تو شرکت هم با همکاران و رئیسم ، راستش برای رسیدن به این مرحله از زندگیم خیلی تلاش کردم دوندگی و درس خوندن تا الان اینجا باشم که راضی کننده هم نیست ولی الان بایستی انتخاب کنم که من در این حد بمونم
-فرشید: خب این مشکل را با هم باز می کنیم و خودت به جواب درست می رسی که چکار کنی آیا مسائل دیگری هم داری که بخوای بگی
شایان: و اینکه کلا خیلی احساس پوچ بودن میکنم و حس خیلی بدی نسبت به خودم از درون دارم و فکر میکنم هرگز نتونستم در هر جایگاهی که هستم ادم موثری باشم و اینکه
من بعد از دیپلمم سریع شاغل شدم می خواستم زود روی پای خودم بایستم و اینقدر در مسیر کار و زندگی می دویدم و صبح تا عصر سرکار و شب برای پیشرفتم به کلاس می رفتم و بعد دانشگاه و بعد مدارج بالاتر و کم کم با مسئولیت پذیری کارهای زیاد سمتم نیز بالاتر رفت و این بود که من به کارم در شرکت دلبسته شدم و برای همین زیاد به خانواده و اطرافیانم رسیدگی نکردم نمی دونم شاید کار درست را کردم چرا که برای خانواده زحمت می کشم و بخاطر اوناست که این همه دوندگی می کنم اما یک چیزی کمه هر چی بیشتر کار می کنم اون پیشرفت را ندارم دیگه و روابطم نیز بهتر نمیشه من فکر می کردم اگر بیشتر کار کنم و از لحاظ مالی بهشون رسیدگی کنم اونا خیلی خوشحال میشن
فرشید: بسیار خب درکت می کنم شما سعی داشتید که بیشتر کار کنید و به خانواده ات رسیدگی کنی و تمام همت خودت را به اون سمت معطوف کردی خب …
شایان: آره دیگه همه اش کار کار الان دیگه نمی تونم بفهمم چرا با این همه تلاش هنوز اینجام و برای هر تصمیم ساده در زندگی اینقدر ناتوانم یا نمی تونم به راحتی انجامش بدم با اینکه در کارم خیلی مهارت دارم و تحصلات بالایی هم دارم ولی همش در جا میزنم و انگار آرزوهام خیلی ازم دور هستن
فرشید: بله من تحسینت می کنم همین طور هم هست تو واقعا جسورانه تا به الان تلاش کردی
ارزشمند بودن
خب مسیله مهم و قبل از هر چیز حس ارزشمند بودنه تو هستش که ایا این هایی که در مورد خودت گفتی فکر توست یا واقعیت داره ؟
باید بدانی که هر انسانی به خاطر گوهر انسان بودن باید خود را ارزشمند و شریف بداند
شایان: اما واقعا من فکر میکنم لایق هیچ چیز نیستم که تا حالا نتونستم بهشون برسم حتی عادی ترین و کوچیکترین مسایل هم
فرشید: این حست رو کامل درک میکنم اما این رو بدونم که خیلی ها مثل تو فکر میکنند و بقیه رو از خودشون با ارزشتر میبینن و این یک چیز عادیه ولی تو باید در قدم اول ارزش وجودی را بر اساس جنبه های فردی خوب خودت ببینی که چقدر خصوصیات منحصر بفردی داری و تا به الان موفقیت های زیادی بدست اورده ای و این رو بدان همین که توانسته ای دوره جنینی را طی کنی و قدم در این دنیا بگذاری یعنی تو فرد ارزشمندی هستی که معمولا بخاطر مقایسه خود با دیگران و انتظارات بیش از حد از خودمان دچار این احساس بی ارزشی میشویم
فرض کن که در قرن نوزدهم میلادی هستی و با شمشیر می جنگی و با نیروهات که دورهادور کوهها هستن با یک عالمه دشمن می جنگی، خودت را در این شرایط تصور کن که فضای دیدت چقدر است و چطور می تونی در بحبوحه جنگ چطور اوضاع را می بینی در یک لحظه فکر کن که می تونی از میان این همه هیاهو جدا بشی و بالاتر بری و عقب وایستی و حالا به صحنه نبرد نگاه کنی و ببین فضای دیدت چقدر عوض شد مطمئناَ چون از یک بلندی نگاه می کنی فضای دیدت شما گستردتر شده و تمام میدان نبرد را می بینی و چون دیگه خطری شما را تهدید نمی کند تمرکز شما هم روی چیزهای بیشتری قرار میگیره به این میگن استپ ، یعنی استپ از جنگ،
شایان : خوب به چه دردم می خوره این داستان؟!!
فرشید: شما را از فضای جنگ جدا می کنه و کمک می کنه که بدون دغدغه فکری و نگرانی، تمرکز و فضای دید شما را افزایش بده، به این فکر وقتی برگشتی به میدان نبرد کجا می تونی مفیدتر باشی و یا یک استراتژی بهتری می چینی براساس ان چیزهایی که می بینی و حتی از همه اینها فراتر بخاطر هدفی که باعث شد این همه کار را انجام بدین ایا ارزش این همه تلاش و دوندگی را داره؟
شایان – آهان خوب از این دید نگاه نکرده بودم حالا من چطوری می تونم از مشکلات خودم فاصله بگیرم و از آن جنبه که بالاتر باشم ببینم.
فرشید: با آگاهی که از استپ در این مرحله انجام می دهی بدست می آوری نتیجه اش را می بینی. اون استپ این شفافیت را به شما می دهد استپ یعنی همین خیلی ساده در 4 مرحله می تونی عملیاتیش بکنی مرحله اول : اینکه از مسئله خودتون بیایید بیرون و از آن چیزی که باهاش چالش داری دور بشی و سعی کنی از بیرون به اون قضایا نگاه کنی به دور از هر گونه تنش و یا نارحتی و هیجان و مرحله دوم فکر کنید آن کاری که دارید انجام می دید در جهت رسیدن به اهدافتون هست یا نه اون کاری که انجام میدهد ارزش آن چیزی را که می خواهید بدست بیارید داره یا نه و به چیزهای مختلفی در مسئله خودت سعی کن فکر کنی مرحله سوم آن افکار خودت را سازمان دهی کن ، بهش نظم بدی اولویت های خودت را مشخص کن ، مرحله چهارم با یک نگاه آگاهانه تر و هشیارانه تر برگردید و به کارت ادامه بده و یا تصمیمت را بگیر
شایان: واقعاً یعنی این استپ اینقدر بدرد می خوره من که تا حالا نشنیده بودم با خنده
بله و مدیران بهش می گن ابزار ابزارها و با تبسم ادامه میده خود ابزار استپ و ان تایمی که میده کمک می کنه که از چه ابزارهای دیگه هم میتونی استفاده کنی
مهارت های اجتماعی
در اینجا میرسم به بحث اصلی مشکلات تو که مهارت اجتماعی نام داره که بخش اعظم مسایل تو مربوط به این قضیییه هست چه در زمینه شغل و درامد وچه در بقییه روتین زندگیت درتعاملات با اطرافیانت
یاد گیری این مبحث میتونه تمام زندگی و احوالات تو رو تغییر بده
شایان: حالا این مهارت اجتماعی چی هست.
فرشید:
مهارتهای اجتماعی ، “مهارتهای بین فردی” نیز گفته می شود ، مهارتهایی است که ما برای تعامل و برقراری ارتباط با افراد دیگر از آنها استفاده می کنیم. این مهارت ها شامل مهارتهای کلامی (نحوه صحبت با افراد دیگر) و مهارتهای غیر کلامی (زبان بدن ، حرکات و تماس چشمی) است
که برای تعاملات خوب با دیگران خیلی مهمه تقریباً در هر شغل نیاز به مهارتهای اجتماعی داریم اگر در تیم کار می کنیم ، باید بتوانید با دیگران همراه بشم. اگر با مشتری کار می کنیم ، باید با دقت به سؤالات و نگرانی های آنها گوش بدهیم. اگر مدیر هستیم ، از شما خواسته می شود تا به کارمندان انگیزه بدید.
مهارت های اجتماعی خوب برای تبدیل شدن به بخشی از بیشتر گروه های اجتماعی ضروری است. و به زیستی و به سازی کلی اجتماعی به ان نیاز داریم وضعیت ، روحی و عاطفی افرادی که اعضای یک گروه هستند ، به طور کلی شادتر و رضایت بیشتری از زندگی دارند.
مهارت های اجتماعی برای حفظ تعامل مثبت با دیگران بسیار حیاتی است. تعامل های اجتماعی همیشه به طور هموار اجرا نمی شوند و فرد باید در هنگام ایجاد مشکل در تعامل ، بتواند استراتژی های مناسب مانند حل و فصل تعارض را پیاده سازی کند.
و اگر فردی با مهارتهای اجتماعی مشکل دارد ، ممکن است:
از تماس چشمی زودگذر استفاده کنید ، و ارتباط چشمی خوبی ندارد
درست استفاده نکردن از زبان مناسب بدن (به عنوان مثال در مقابل شخص دیگر خیلی نزدیک / خیلی دور).
عدم استفاده از الفاظ مودبانه ارتباطی (به عنوان مثال گفتن: لطفاً ، متشکرم ، سلام و خداحافظی).
نمی توانید مکالمات مناسب را شروع و پایان دهد.
مرتباً حرف دیگران را قطع میکند
نمیتواند مبحث گفتگو را حفظ کند و در طول مکالمه اظهارات بی ربط ارائه می دهد.
با سرعت غیرمعمول ، استرس ، ریتم ، لحن ،با صدای بلند صحبت کنید.
از درک صدای مختلف یا خواندن نشانه های صورت ناتوان باشید.
تمایل به افشای (بیش از حد) اطلاعات شخصی برای افراد ناآشنا یا غریبه ها دارد.
با توجه به وضعیت ارتباطی قادر به تنظیم یا تغییر زبان مناسب آنها نیست.
کمبود احساس همدلی (یعنی قادر به تصور نیست که قرار است شخص دیگری باشد یا در وضعیت آنها قرار بگیرد).
خب و خیلی موارد دیگه که بعدا باز راجع به انها صحبت خواهیم کرد حالا چند تا از این موارد در مورد تو صدق میکرد؟
خب قبل اینکه وارد بحث شغلی بشیم چند مورد برای تقویت مباحث بالا به عنوان راهکارعملی به تو میگم
مانند یک شخص اجتماعی رفتار کنید
شما می توانید مانند یک موجود اجتماعی تر رفتار کنید ، حتی اگر آن را دوست نداشته باشید و
اجازه ندهید که این مسله شما را عقب نگه دارد. تصمیم بگیرید که با افراد جدید صحبت کنید و حتی در صورت احساس ناراحتی در گفتگو با دیگران وارد گفتگو شوید و در صورت لزوم از جاهای کوچک شروع کنید
اگر رفتن به مهمانی یا گذراندن اوقات فراغت در جمع بسیار زیاد به نظر می رسد میتونید
به یک رستوران بروید و غذای خود را سفارش دهید. به تدریج از صحبت های کوچک شروع کرده و ان را تمرین کنید
سؤالات پایان بخش بپرسید
اگر می خواهید در گفتگو توجه ها به شما جلب شود ، با سؤالات باز آشنا شوید. دیگران را تشویق به صحبت کردن کنید ،
سؤالاتی بپرسید که بیش از جواب بله یا خیر احتیاج دارد و ممکن است و دعوت شخص دیگر را برای ادامه مکالمه باز بگذارید
دیگران را ترغیب کنید تا درباره خودشان صحبت کنند
بیشتر مردم واقعاً از صحبت کردن در مورد خودشان لذت می برند. در مورد شغل ، سرگرمی یا خانواده یک سؤال بپرسید. به آنها نشان دهید که علاقه دارید سخنان آنان را بشنوید.
سخاوتمندانه پیشنهادات بدهید
تعارف می تواند راهی عالی برای باز کردن درهای گفتگو باشد. و این کار می تواند به دیگران نشان دهد که شما با انها رفتار دوستانه دارید
به زبان بدن خود توجه کنید
ارتباطات غیر کلامی بسیار مهم است. به نوع زبان بدن مورد استفاده خود توجه کنید
سعی کنید آرام به نظر برسید ، مقادیر مناسبی از تماس چشمی برقرار کرده و برای مکالمه باز باشید
در تاریخ وقایع کنونی به روز بمانید
روندها و اخبار جدید را بخوانید تا چیزی برای گفتگو با مردم داشته باشید
سعی کنید از هر چیزی که بسیار بحث برانگیز است مانند سیاست جلوگیری کنید ، اما در مورد سایر اخبار که ممکن است هر دو به ان علاقمند باشید صحبت کنید
این می تواند یک راه عالی برای شروع مکالمه باشد و می تواند به شما در چسباندن موضوعات بی طرف کمک کند
فرشید: فکر مینم دیگه برای امروز کافی باشه
شایان: آآآ ممم آره آره تا اینجا کافیه واقعا خسته شدم و شما هم کار دارید باشه برای یک جلسه دیگه
فرشید: شما مزاحم من نیستید و البته که هر چقدر که دوست دارید میتونی بمونید
شایان: واقعا مطالبی که گفته شد جالب وقابل تامل بود دلم میخواد بشینم و با خودم فکر کنم که کجاها نیاز بوده از این موضوعات استفاده کنم و نتونستم و اگر اینها رو میدونستم وانجام میدادم چه اتفاقاتی امکان داشت رخ بده
و بعد خیلی زود از شرکت فرشید زد بیرون و چنان به سرعت بیرون اومد که نفهمید واقعا چطور با فرشید خداحافظی کرد و با خودش می گفت که من چطوری از بیرون مسئله خودم را ببینم آخه چطوری این منم که داخل مسئله و مشکل خودم هستم ……….. یک دفعه به خودش اومد دید که تا میدون پیاده اومده از ذوق ذوق پاهاش متوجه شد که خیلی راه رفته و در تمام طول مسیر به حرف های فرشید فکر می کرد خیلی خسته شده بود و هم گشنه و تشنه شده بود نه حوصله خونه را داشت و نه سرکارش دستاش رو تو جیبش کرد و با بازی کردن با یک بطری آب که روی زمین بود و زدن آن به این طرف و آنطرف فکر می کرد شاید هم افکار خودش را به بازی گرفته بود واقعا هضم این مسیله راحت نبود
هرچند از شنیدن و فهمیدن اینکه حالا میدونست مشکل کار از کجاست واقعا خوشحال بود
هدف گذاری
شایان متوجه نمی شم من هر از چندگاهی اینطوری میشم وقتی به جایی که می خواهم می رسم مدتی بیخال همه چی می شم و نگران و مضطرب میشم و وقتی به چیزی که می خواستم رسیدم دیگه اهمیتی نداره و می گم خوب که چی
فرشید: راستش برای همه اینطوره نه تنها برای تو من هم به این مسائل گرفتار می شم ولی برای خودم یک هدف می گذارم و بعد به هدف بعدی
یعنی من مدام به هدف بعدی برای خودم بریزم یعنی بایستی همه اش یک هدف ترسیم کنم و هی بدوم که برای رسیدن به آن خوشحال بشم و وقتی رسیدم باز به این حال بیافتم
نه به این شکل که شما می گید شما نبایستی خود را نسبت به هدفی که رسیدی بسنجی خودت را بالاتر ببین و برای این که هدفمند باشی رسالت خودت را پیدا کنی آن وقت می توانی هدفمند باشی و برای هر مسیری که می روی هدفگذاری می کنی
شایان: رسالت اون دیگه چیه ، رسالت من که نمی خواهم رسالتم را به کسی بگم فقط برای خودم می خواهم زندگی کنم و برای هیچ کس الگو نیستم که بخواهم رسالت داشته باشم
نه عزیزم منظور من اینکه هر کدام از ما انسان ها برای رسالتی بدنیا آمده ایم و شما و یا من هر کس دیگری بایستی رسالت خودمان را پیدا کنیم که چه مسئولیتی به عهده من گذاشته شده که فقط مختص من هست و من نسبت به دیگران در آن مهارت دارم و که به خودم و دیگران سود می رسانم.
شایان: آآآ که اینطور من رسالت دارم و باید داشته باشم چطوری پیدا کنم از کجا بدون که من رسالت دارم و اگر متوجه شدم چه اتفاقی می افته
شما بعد از پیدا کردن رسالتت می تونی هدفگذاری داشت باشی و نسبت به آن مسئولیت پذیر می شی و شاد و با انگیزه می شوی
شایان: خوبه عالیه حالا چطور رسالتم را پیدا کنم. اگر قرار بود خودم پیدا کنم آیا تا حالا متوجه اش نمی شدم؟
فرشید: هر دستاوردی هر چیزی کوچکی که به دست می آوری جشن بگیر و هورمون شادی برای تو ترشح می شود و با انگیزه می شود و کمتر دلسردی به سراغت می آید و به پیشرفت هایی که بدست آوردی و چطور برایش تلاش کردی بیافتی باعث می شه برای هدفهایی که برای خودت ترسیم می کنی بی انگیزه نمی شوی.
شایان : من قبلا شرایط خوبی نداشتم و خیلی تلاش کردم تا به اینجا رسیدم و هدف هایم را چیده بودم و کم کم به این مرحله رسیدم
بله درسته برای رسیدن بایستی هدف هایت را کوچک کنی لقمه لقمه کنی و برای آن هم باید اولویت بندی کنی هدف هایت را و هر روز کم کم انجامشان بدی بعد از مدتی می بینی که تمام هدف هایی که ترسیم کرده بودی تیک خورده.
موانع ذهنی
باید یاد بگیری با موانع ذهنی خودت مقابله کنی
من هر چی بیشتر تلاش می کنم کمتر موفق می شم
اینطور نیست اگر درست در مسیرش باشی حتما بهش می رسی این گاهی در ذهن شماست که فکر می کنید داری در مسیر درست تلاش می کنی و بهش نمی رسی
شایان: من به حال و گذشته خیلی فکر می کنم ولی معمولا می بینم که برای من برعکس بوده هر چیزی که براش رسیدم و من را خوشحال کرده از دست دادم
این قضیه را به یک دید دیگه می توان نگاه کرد موانع ذهنی هستن که باعث می شوند انسان به هر چیزی که برسه و براش خوشحال بشه از دست می ده این طرز فکر برای هر شخص ممکنه باشه و باورش داشته باشه
شایان: من معمولا وقتی به پیروزی می رسم باعث اکثراً دچار استرس و اضطراب میشم
این از ذهن تو نشأت می گیره اگر باورها و موانع ذهنی را شناسایی کنی و اصلاحش کنی از این حس هایی که داری رها می شوی، حالت را بد می کنه این باور ذهنی باعث کسالت و استرس بیاره برات و خوشحال نخواهی بود و اگر بخواهی اقدامی کنی مثل همین درگیری ذهنی که داری و نگرانی هایت نشأت گرفته از موانع ذهنی تو ست
بدون دخالت ذهن، زندگی در یک مسیر طبیعی و هماهنگ در شکوفایی است. برای آرزویِ بهتر شدنِ چیزها وقت را تلف نکن. تمام دنیا مشغول چنین کاری هستند و هیچکس هم واقعاً خوشحال نیست. ما زندگی حقیقی را فراموش کردهایم. در حقیقت شادی زمانی به وجود میآید که تو جستجوی هر چیزی بهجز طبیعت خالص خودت را متوقف کنی. شادیِ درونت پایدار خواهد ماند.
تمایل کلی انسانها، جستجوی شادی پایدار در عرصه اسمها و فرمها است. یک عرصه فانی و گذرا. این درواقع نوعی اجتناب و حواسپرتی از آن حضورِ بیزمان و همیشه کاملِ درون ماست، همان ذات الهی و خویش حقیقی. جهل از حقیقت دلیل اصلی بدبختی است.
انتظار کشیدن را رها کن بخصوص آگاه باش نسبت به میل انتظار کشیدن برای اتفاق بعدی بهعنوان نوید خوشبختی، احساس خوب بعدی، ماجرای بعدی یا دعوتی از سوی ذهن یا بهاختصار تجربه بعدی که درواقع کاملاً برعکس عمل میکند و توجهت را از آن حضور ناب از آن مسند سرور میگیرد.
هیچکس تاکنون آینده را تجربه نکرده است. تأملکن. تمامش تصورات است. این تمایلات را بهسادگی میتوانیم با توجه به وضعیت طبیعی بیفکری، احساس خالص وجود و این احساس «من هستم» که بهطور طبیعی در تو حاضر است، تغییر دهیم. توجه را از این ترافیک ذهنی تغییر دهید و اجازه دهید تا در آگاهی غیرشخصی آرام بگیرد.
این کار را هر بار که توجه ات به سمت چیزهای حسی یا وسواس به خودپرستی رفت انجام بده. توجه به خویش، شروع خودشناسی حقیقی است. این کار توجه را به سمت منشأش برمیگرداند، همان خویش حقیقی. عادت کن تا در وضعیت طبیعی خودت و حالت خنثی بودن باقی بمانی. این وضعیتِ خالی بودن است.
از این نترس. درواقع بهطور فزایندهای به خالی بودن عادت کن. این خلأ و سرور باهم مترادفاند. آنها یکی هستند. این درواقع همان چیزی است که به معنی «لذت خویش» است. این حالت خرسندی، خرد، عشق و شادی محوناشدنی است.”
فرض کن ماشینت را بیرون پارک کردهای و کسی میگوید: یک ماشین آبی بیرون چراغش روشن مانده
تو اینجا میگویی: اوه مالِ منه و نمیگی اون منم
به همین ترتیب ما میتونیم بگیم این بدن منه اما این من نیستم زیرا من اینجا هستم تا آن را درک و مشاهده کنم. من به دستانم نگاه میکنم اما دستانم به من نگاه نمیکنند. دستِ من و نه من
قبلاً بینایی من خیلی خوب بود و میتونستم از فاصله چند متری پلاک یک ماشین رو بخونم اما الآن شما رو هم بهزور میبینم بیناییِ من و نه من
قبلاً باورهای مختلفی داشتم اما الآن آن باورها را رها کردم باورهایِ من و نه من
قبلاً حافظه خیلی خوبی داشتم اما الآن بهزور یادم میآید چند روز پیش چه اتفاقی افتاده بود حافظهِ من و نه خود من
رابطهام نابود میشه، زندگیم از بین میره، بدون همسر، بدون زندگی، زندگیم از بین رفته اما نه من
بنابراین اگر شما تمام این چیزهایی را که اذعان دارید متعلق به شما هستند اما خود شما نیستید را کنار بگذارید همه چیزهای دیگر نسبت به چیزی که شما هستید ثانویه به نظر میرسند درحالیکه آن خویش حقیقی اولیه و اصلی است.”
شما میتوانید به همهی خواستههایتان برسید، اما نمیتوانید همهی آنها را با همدیگر به یکباره به دست آورید.
این رازی است که تنها عده کمی تشخیصش میدهند