ما نه تنبلیم نه کمال‌گرا، ما...

ما نه تنبلیم نه کمال‌گرا، ما…

1

پادشاهی تصمیم می‌گیرد بزرگ‌ترین آرزوی پیرمرد دانشمندی را برآورده کند؛ اما از شنیدن آرزوی ناچیز پیرمرد متعجب می‌شود: مرد دانشمند کاسه‌ای را پیش می‌آورد تا پادشاه آن را پر از سکه‌های طلا کند.

اما کاسۀ پیرمرد حتی پس‌ازآن که پادشاه کیسۀ بزرگی از طلا را توی آن می‌ریزد، پر نمی‌شود.

پیرمرد سرانجام می‌گوید: اگر نمی‌توانی این کاسه را پر کنی، راهم را بکشم و بروم.

پادشاه مستأصل و شرمگین می‌پرسد: گویا جادویی در کار است، چطور ممکن است که من با ثروت انبوهم توان پر کردن کاسۀ کوچک تو را نداشته باشم؟

پیرمرد می‌گوید:

البته که این یک کاسۀ معمولی نیست بلکه راز قلب بشر را در خودش دارد. این کاسه همچون قلب آدم‌هایی‌ست که هیچ‌وقت‌ راضی نمی‌شوند. تو می‌توانی ثروت و زیبایی و عشق و دانش و همه‌چیز را توی آن بریزی اما هیچ‌وقت نمی‌توانی پرش کنی. کاسۀ طمع آدمیزاد هرگز پر نمی‌شود. هر چه بیشتر داشته باشی، طمعت بیشتر می‌شود.

2

درجا می‌زنی؛ اسمش را می‌گذاری کمال‌گرایی یا تنبلی. ولی نه، تو نه تنبلی، نه کمال‌گرا.

تو فقط نمی‌توانی انتخاب کنی، نمی‌توانی دور بریزی. نمی‌توانی نه گفتن را مکرر کنی.

تو طمع‌کاری.

تو همه‌چیز را با هم می‌خواهی:

گاهی طمع یعنی اینکه می‌خواهی بهترین و مطمئن‌ترین کار را انتخاب کنی و هیچ ضرری هم ندهی. نمی‌خواهی بیازمایی، خطا کنی، سکندری بخوری و دوباره بلند شوی. (این‌ها طمع‌کارانی‌اند که سال‌های سال در انتظار یافتن موضوع و حوزۀ مناسب خودشان می‌مانند؛ نه به خاطر کمال‌طلبی و اهمال‌کاری. به خاطر اینکه می‌خواهند کاری را انتخاب کنند که تمام محتویات خوبان (!) را یکجا داشته باشد.)

اگر خواهی از شمار آزادمردان باشی طمع را در دل خویش جای مده. (قابوسنامه)

این یک پنداخلاقیِ کهنه نیست، راز ابدی رضایت و آرامش در تمام قرون و اعصار است.

طمع یعنی می‌خواهی نویسنده بشوی، اما چشمی هم به کنکور داری، می‌خواهی خلوت خودت را بسازی، اما دلت می‌خواهد دائم در جمع دوستانت هم باشی‌، می‌خواهی تمرکز کنی، اما دوست داری موبایلت هم همیشه کنار دستت باشد، می‌خواهی همۀ کتاب‌ها را بخوانی، اما تحمل ماندن در اتاقِ در بسته را نداری.

بعد می‌بینی سال‌ها گذشته، تپه‌ها را یکی پس از دیگری نشانه‌گذاری کرده‌ای و هیچ.

اغلب ما نه تنبلیم، نه کمال‌گرا، ما طمع‌کاریم، در نتیجه از اضطرابِ انتخاب میان گزینه‌های مختلف فلج می‌شویم، چون آدم طمع‌کار دوست ندارد چیزی را از دست بدهد.

آن‌قدر از این شاخ به آن شاخ می‌پریم که سال‌ها بعد در یک روز زمستانی متوجه می‌شویم روی هیچ درختی لانه‌ای نساخته‌ایم. برای موفقیت، تمرکز، تلاش و ارائۀ حرف‌ تازه‌ای به دنیا، شاید باید قفسی را انتخاب کنیم و فقط هرازگاهی اجازۀ بیرون از قفس را به خودمان بدهیم.

 

 فکر می‌کنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:

روشی برای تصمیم‌گیری با نوشتن

کلاس نویسندگی

 شاهین کلانتری در تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین

30 پاسخ

  1. عالی بود. من دوست دارم تمرین کنم طمع‌کار نباشم.
    می‌دانید در راهروی آپارتمان‌مان، در واحد را که باز می‌کنم با این نوشته روبه‌رو می‌شوم:
    توانگرا چون دل و دستِ کامرانت هست
    بخور، ببخش، که دنیا و آخرت بُردی

    به گمانم در آموزش، گفتن، نوشتن، و به اشتراک گذاشتن باید توانگر و سخاوتمند بود. شهامت توانگری را باید در خودمان تقویت کنیم.

    1. زنده باد میترا جان.
      برای خوندن نوشته‌های جدید شما بی‌نهایت مشتاقم.

  2. بسیار عالی گفتید.
    وقتی شنهای باقیمانده از ساعت شنی عمرت کم حجم‌تر از کوه ریخته‌ها و رفته‌ها باشد تازه می‌فهمی که بر باد داده‌ای.
    آنچه سیم و زر بود و تو پنداشتی حرف و جمله و نقل قولیست نوشته بر سپیدی کاغذ که از دلزدگی نویسنده‌ای برای امرار معاش نوشته شده است.
    پند بسیار و پندگیر اندک

    1. ارادتمندم خانم کشاورزیان
      از شما به خاطر نوشتن این کامنت زیبا سپاسگزارم.

  3. این نوشتار رو باید با طلا نوشت عالی بودند
    مشکل چند ساله ی من همین بود که او پاکی رو بر دستانم ریختی ممنونممم

  4. درود بر تو شاهین کلانتری عزیز
    درد این روزهای من در سن ۲۲ سالگی و چند روز باقیمانده به فارق التحصیلی…
    منشا این مشکل جدای از طمع کاری رویای یک شبه به همه چیز و همه جا رسیدن و همچنین جهت دادن جامعه و خانواده به ما در یکسری چیزها مثل رشته ی تحصیلی می تونه باشه و مهمترین اونها اینه که ناشناس ترین فرد در زندگی ما گاها خود ما هستیم.
    یک موردی که به این طمع ما دامن میزنه به نظرم اینستاگرامه.که من از دیروز به کل اون رو حذف کردم و با خودم قرار گذاشتم که فقط جمعه ها به صفحه ام سر بزنم.
    نمی دونم چی شده که ما اینطوری شدیم و همه چیز رو باهم می خوایم!
    میخوایم در آن واحد
    در کار خودمون متخصص باشیم
    هرروز مطالعه داشته باشیم
    هرروز وبسایتمون رو به روز کنیم
    نویسندگی کنیم
    صفحات مجازی پربازدید داشته باشیم
    چند آلت موسیقی بلد باشیم
    چندین زبان بلد باشیم
    فیتنس باشیم
    و موفق هم باشیم!
    و موفقیت فقط و فقط در تخصص و تمرکز
    یافت می شود و دیگر هیییچ…

    1. علی عزیز
      این که تو در این سن کم این چیزها رو انقدر خوب میدونی و میتونی خیلی هم بنویسی و تشریح کنی، عالیه. من بهت تبریک میگم.
      حالا باید برنامۀ تو این باشه که این خرد رو در زندگیت اجرا کنی. با سختگیری و پیگیری دیوانه وار.

  5. سلام خدمت شاهین عزیز
    چقدر قشنگ نوشتی و انگار مکاشفه ای درونی انجام دادی.
    همه ما طمع کاریم. همه انسان ها از کودکی طمع رو دارن. من هم با توصیفاتی که گفتی یکی از طمع کارهای درجه یکم. اصلاً پایه ای ترین حس منفی در انسان همین احساس طمع هست. خودم مدت زیادی در این وادی مطالعه و تفکر می کنم و سعی می کنم به تمام زوایای احساسات منفی پی ببرم. برای همین وقتی مطلبت و خوندم ترغیب شدم که برات کامنت بزارم.
    از نظر عرفا طمع، حسد و کبر سه احساس پایه ای منفی انسان هستند که از این بین طمع ریشه ای ترین اونهاست. باقی احساسات ترکیب احساسات دیگست. مثل نسبت رنگهای پایه با رنگهای دیگر.
    شاید اگر از منظر سیر بلوغ انسان با دیدگاه فروید بخوایم نگاه کنیم طمع در همون مرحله دهانی شکل می گیره یا اصلاً وجود داره. اینجاست که فکر می کنم اساسی ترین طمع انسان، طمع انسان به خوردنه. پس یه تمرین برای آگاهی از حرص و طمع مون هم می تونه این باشه که هنگام غذا خوردن بدونیم که چی می خوریم و چرا می خوریم و یک غذا رو برای چی دوست داریم. یک استادی می گفت اگر بر سر سفره ای نشستی و جلوی تو یک غذایی هست که دوست نداری و کمی اونور تر غذای مورد علاقت باشه و آگاهانه برای تو مهم نباشه که کدوم غذا رو بخوری(اصطلاحاً ساده خواری پیشه کنی) اونوقت در اولین گام شناخت طمع خودت هستی.(شاید هم در ابتدای شناخت خودت)
    شاهین عزیز من یک سالیه که وبلاگ خودم رو راه انداختم. مطمئناً قدرت نوشتاریم به اندازه تو نیست و همچنین پشت کارم. اما از روزهای اولی که شروع به نوشتن کردم احساس می کنم پیشرفت محسوسی کردم. در ضمن در اولین پست وبلاگم، وبلاگ تو رو برای علاقه مندان به نویسندگی معرفی کردم، چون خودم نوشته هات رو دوست دارم. خوشحال میشم که به وبلاگم سر بزنی و نظرت رو بهم بگی.

    1. بیژن عزیز
      بی نهایت خوشحال شدم از خوندن کامنت پر مغز تو.
      چقدر خوب این موضوع رو تحلیل کردی.
      قدرت قلمت در همین کامنت من رو به یکی از مخاطب های وبلاگت تبدیل کرد.
      با مرور سطحی وبلاگت متوجه شدم که دنیای ذهنی رنگارنگ و زیبایی داری.
      حتماً عمیق تر میخونم.
      برام بنویس بازم.
      شاد باشی و برقرار.

  6. سلام آقای کلانتری.
    واقعا طمع برای نویسنده خیلی اتفاق بدی است.
    من حالا متوجه این می شوم که چرا بالهای نوشتنم دیگر به پرواز در نمی آید چون تیر طمع حسابی کار خود را کرده .
    من سعی میکنم از دست این شکارچی فرار کنم و خودم تبدیل به شکارچی شوم .
    نکته خوبی بود که من رو آگاه کرد. 😉

  7. سلام…
    از پیدا کردن صفتی که حدود یک ساله سفت و سخت دنبالش بودم و شاید حتی پیداش کردم اما نتونستم ( یا شاید بهتره بگم نخواستم !) که به زبون بیارمش ، زبونم بند اومده ….. یه حسیه مثل اینکه وسط زمستون ،توی حیات آستینات رو بالا بزنی و دستات و تا آرنج یا بلکه بالا تر فرو کنی توی آب یخ حوض ! در حقیقت اینم یه نوع آب پاکی ریختنه ! فقط با این تفاوت که ادم خیلی کرخ میشه !
    خُب ادم میدونه چیه و چه مرگشه اما نمیخواد کوتاه بیاد و اعتراف کنه که آره من طمع کارم … آدم مخصوصا وقتی جوونه نمیخواد از هزار تا آرزوی رنگارنگی که توی سرش داره کوتاه بیاد و دستش رو فقط روی سر یکی از اون ها بگذاره ، از نگاه اون این یه نوع تسلیم شدنه ، یه نوع باختن، یه نوع عقب موندن که فکر میکنه نتیجه ناتوان بودنشه …. تا قبل از خوندن این پُست داشتم خودم رو با این بهونه سر می دووندم که آره تو میترسی ! و در عین حالی که میترسی تا دست به کاری ببری و شروع کنی خیلی هم ناتوانی و این ترس برگرفته از شرایطیه که توی اون قرار داری و این تقصیر تو نیست ! … با خودم میگفتم این همه آدم توی این جهان که هزار بار شایسته تر از تو هستن …. فکر میکردم من شرایط و شایستگی های مطلوب رسیدن رو ندارم !
    اما حالا اوضاع یکم فرق کرده …. حالا دیگه نمیتونم به بهونه قبلیم تکیه کنم .. چون قشنگ این جمله که ” اغلب ما نه تنبلیم و نه کمال گرا ، ما طمع کاریم…” مثل یه مهر خورده روی پیشونیم و بیدارم کرده و حالا دیگه با قیافه طلبکار نمیتونم به شرایط زل بزنم و دست روی دست بگذارم … حالا از طمع کار بودن خودم خجالت زدم و….
    فکر کنم خیلی سریع باید دست به کار بشم تا از این شرمندگی در بیام….
    ممنون که هستید …
    ممنون که مینویسد …
    و حالا میفهمم که حقیقی تر از این جمله توی این وبلاگ نیست ، که میگه :
    ” تو می نویسی ، من می نویسم ، ما بزرگ می شویم….”

    1. ممنونم ستاره جان.
      خوشحالم که تو با این سن کم، انقدر عمیق و دقیق و خوشفکری.

  8. سلام
    واقعا ازتون ممنونم بابت این مطلب
    مثل یک بیماری که سال ها از کمردرد رنج می برده و دکتر با یک فشار کوچیک دست روی یکی از مهره ها، مشکل طرف رو حل می کنه
    به نظرم مشکل بی قراری خودم رو پیدا کردم
    اینکه ده ها کتاب و فایل صوتی مختلف مونده و من استرس دارم که چه کنم
    نه تنبلم، نه کمال گرا، من طمع کار بودم!

  9. همه چیز بودن و هیچ چیز نبودن!
    تلخ است، اما حقیقی.

    ظهر امروز، بعد از دیدن این مطلب همانطور که نهارم را جویده، نجویده می‌بلعیدم، مشغولِ مزه‌مزه کردن این پست شدم.

    طعمِ حقیقت پس از یکسال بی‌وقفه شاگرد ِ مدرسه نویسندگی بودن و هر روز چیزی آموختن نه تلخ بلکه گوارا بود.
    این حرف‌های خوبِ نه چندان سخت برای غالبِ افراد نپذیرفتنی و ملامت بار است.

    همین دیروز داشتم، با چند نفر آشنای‌نه‌چندان، راجع به اهمیت مطالعه بحث می‌کردم و بعد از یک ساعت چانه زدن درباره‌ی لزومِ مطالعه‌ی دست‌کم یک کتاب در روز برای یک فرد موثر در سازمان یا رهبر در هر سِمَت، در نهایت مثل همیشه با شماتت و انگشت اتهام روبرو شدم.

    غالبِ افراد به مدرک دلخوشند و اعتبارشان را هربار که دهان می‌گشایی، مثل مهرِ ارباب بزرگ میتی کومان توی حلقت فرو می‌کنند.

    هربار که از کتاب خریدن و خواندن حرف می‌زنم، کسی هست که نگاه دلواپسش را به روی حماقتم بیاندازد و دل بسوزاند و با تاسف نسخه‌ی بهتری برای آینده‌ام تجویز کند.

    بگذریم از اینکه به وسواس و کمال‌گرایی شهره‌ام و هربار برایم نسخه‌ای از اطبا و ادویه به جهت مداوا تجویز می‌کنند.

    از بحث اصلی دور نشوم! ظهر هم مثل همیشه این عصاره‌ی قوت روح را نرم نرم چشیدم و نوشیدم، بی‌آنکه مثل قدیم‌ترها گزیده شوم.

    قبل‌تر شاید مدتها درگیرِ هضم یک جریان ساده بودم تا به خودم بقبولانم، آنچه تاکنون به انجام رساندی خبط و خطاست و حالا بشکاف و از نو بباف!

    عامی بودم و نامنعطف…

    اما مدتهاست از تعویض لباس بدقواره، هراسم نیست، اگرچه لباسی خوشایند عموم باشد.

    امروز ظهر بعد از چشیدن و نوشیدن متن، با صدای بلندِ توی سرم فریاد کشیدم حریص یعنی من!

    من که همه چیز را با هم می‌خواهم و هیچ‌یک را فدای آن یکی نمی‌کنم. هم رضایت عموم را، هم هزار و یک علم و هنر، هم استقلال، هم آزادی، هم امنیت و هم دیگر ارکان متناقض را…

    تا شب متن را تکرار کردم توی مغزم، هزار بار به خودم گفتم، امشب باید از خیرِ افعالِ متناقض بگذری.

    مهم‌تر را فدای مهم و لذت بلندمدت را فدای نوک‌زدن به لذت‌های آنی کنی!

    پس با جادوی نوشتن، شستم و رُفتم و تمیز دادم.

    الان، همین لحظه‌ی خوب که می‌نویسم، حالم صدها بار بهتر از همیشه است.

    احساس می‌کنم نرم‌نرم البته،به یُمنِ یکسال اخیر، دارم صاحب خط فکری مختص به خودم می‌شوم، متاثر از شما و کسانی‌که واقعا قبولشان دارم.

    و دیگران، همان دیگرانند و من البته دیگران نیستم.

    القصه و حکایت
    یک نکته ظریف، چنینم حریف شد.

    سپاس از سخاوت و درایت بی‌حدتان مثل همیشه و هر روز تا همیشه و هرروز

    فکر و قلمتان مستدام و بی‌گزند. انسانِ خوش فکر و متعالی

    1. بهار عزیز
      من رو رشد تو رو به وضوح حس میکنم؛ هر روز بیشتر و بیشتر.
      و چقدر خوشحالم که مسیر حرکت و رشد خودت رو به دقت بررسی میکنی.
      وجودت مایه افتخاره.

  10. سلام
    به نکته خیلی خوبی اشاره کردید. احساس می کنم دقیقا همین مشکل را دارم. و به همین خاطر نمی توانم انرژی ام را به یک هدف واحد متمرکز کنم.
    تشکر فراوان

  11. درود بر شاهین عزیز
    در مدت نزدیک دوسال از آشنایی ما همیشه از شما یاد گرفتم.بسیار شده که برخی از نوشته هایت را چندین بار خوانده ام.تقریبا هر روز به وبلاگت سر می زنم و مانند جوجه ای که در لانه به انتظار مادر شاهینش! برای غذا می ماند، من هم منتظر جستارهای زیبایت هستم.

    1. سلام علی جان
      ممنونم از مهرت.
      خیلی خیلی خیلی خوشحالم که به روز کردن جدی سایتت رو شروع کردی. با قدرت ادامه بده و متوقف نشو.
      خوشحال شدم از دیدن کامنتت.

  12. سلام شاهین عزیز
    وای که چقدر راست گفتی، این دقیقا حال این روزهای من هست، همه کاری میخواهم انجام بدهم ولی هیچ کاری نمیکنم چون نه توان انجام دادن همه را دارم و نه جرات دل کندن از بعضی.

  13. فوق العاده بود…. حال و هوای این روزهای من…. چه قدر سخته تصمیم گیری… کاش میشد یه راهی پیدا کرد که بفهمیم قراره چیکار کنیم توی این دنیا… هیچ چیز بدتر از سردرگمی نیست…

  14. ” ما نه تنبلیم، نه کمال‌گرا، ما طمع‌کاریم ” این جمله رو باید با طلا نوشت. ریشه تمام بدبختیها و مشکلات ما در همین جمله خلاصه شده. عالی بود.

  15. سلام آقایان کلانتری عزیز .
    حالا متوجه این طمع خاموش شدم که در واقع عامل اصلی ننوشتن .
    طمع به چیزی وقتی خیلی ریشه پیدا کنه دیگه دل کندن از آن سخت میشه .
    این پستتان بسیار آگاه کننده برای من شکار شده طمع بود اما سعی میکنم با جست و خیز این شکارچی رو ناکام بگذارم .

  16. این مطلب دقیقا حکایت از این روز های من است.بی کم و کاست.
    وقتتان بخیر و خوشی خداحافظ

  17. شاید این یه مشکل فرهنگی باشه که تمامیت خاهیم من خودم الان نمیتونم بین مهندسی صنایع یا نویسندگی یکی رو انتخاب کنم خطای فرص از دست رفته هم هست چهار سالی که صرف لیسانس شده
    ازاون طرف تو کتاب کافه تو داستان بعد اونهمه سال کارمندی هم تونست کارشو ول کنه…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *