جملاتی برای شروع نوشتن

جملاتی برای شروع نوشتن

امروز توی کلاس ماه نویسندگی تمرین تازه‌ای به دوستان حاضر در کلاس دادم که خودم هم می‌خواهم از این به بعد جدی‌تر به آن بپردازم.

من ده جملۀ کوتاه و ناتمام روی تخته نوشتم و بنا شد که همۀ شرکت‌کنندگان کلاس این جملات را به اندازۀ یک صفحۀ آ چهار گسترش بدهند. در نتیجه شروع متن همه مشترک خواهد بود اما ادامۀ هر متنی متفاوت.

تمامی جملات را هم از پاراگراف اول داستان‌های شاخص ادبیات فارسی برگزیده بودم.

تصمیم گرفتم برای شما هم این تمرین را بنویسم. البته با سطرهایی متفاوت از کتاب‌های مختلف. عمداً نام داستان‌ها را ذکر نمی‌کنم. اگر جرقۀ این جملات آتش نوشتن شما را روشن کرد، برایم کامنت بگذارید تا بگویم کدام سطر از کدام داستان است.

سطرهایی برای آغازیدن:

یک نفر از پشت‌پرده چیزهایی گفت…

بالاخره، نوبت ما شد، من و…

امروز دقیقاً می‌دانم که آن تابستان باید چه می‌کردم…

خانه‌ها گاهی به آدم‌هایی که توی آن‌ها زندگی می‌کنند شباهت عجیبی دارند…

نخستین کسی که متوجه استعداد نویسندگی من شد و مرا متوجه استعدادم کرد…

در این یک سال و نیمۀ گذشته، از وقتی که…

راستی که آفتاب به تن می‌چسبید…

مجسم کن که پرنده‌های آشنای هر ساله از کوچ برگردند و…

پدرم در آمد تا لیسانس گرفتم…

پنجرۀ اتاق من رو به یک…

من از حرف‌های شما سر در نمیاورم…

در، مثل گربه ناله کرد و باز شد…

 

چند پیشنهاد برای مطالعۀ بیشتر: مدرسه نویسندگی | نقشه راه نویسندگی | تولید محتوا | کپی رایتینگ | معرفی کتاب | کلاس‌ها و دوره‌ها | دانلود رایگان کتاب نویسندگی آنلاین 
شاهین کلانتری در مدرسه نویسندگی | تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین

116 پاسخ

  1. من دکتر بابک قاسمی هستم اگه ممکنه برای ارتباط مستقیم با شما شماره تلفنی اراده بفرمائید تا در خصوص موضوعی صحبت کنیم سپاسگزارم

  2. سلام.ببخشید من واقعا هیچ ایده ای ندارم داستانم رو چطوری شروع کنم و متاسفانه خوندن این صفحه هم فقط یکسری نکات رو گفت و من واقعا متوجه نیستم که برای شروع چیکار کنم؟

    1. سلام رهای عزیز🙂
      برای شروع اصلن سخت نگیر، یه جمله رو بردار و شروع کن.
      هر وقت ایده‌ی دیگه‌ای برای شروع به ذهنت رسید می‌تونی بالای بالا اضافه کنی و بعد از تموم کردن داستانت بین شروع‌ها اونی که بیشتر دوست داری رو نگه داری.😉
      اگر جمله‌ای رو برداشتی و شروع کردی حتمن برای ما هم بنویسش🙏😊.

  3. سلام و عرض ادب خدمت استاد معزز !
    داستانک کوچک نوشتم لطف فرموده مطالعه فرماید نقض و نقایص آن را بمن بگید با احترام
    ساعت ۱۰ صبح با دوچرخه،¬¬ خانه را به قصد شهر ترک کردم در آن‌زمان علاقه‌ی بیش از حد به مطالعه کتاب داشتم بخصوص کتاب‌های اشعار(مولانا، بیدل، سعدی، اقبال لاهوری …) آدرس کتاب‌خانه‌های شهر را دقیق نمی‌دانستم، رکاب‌زنان، خودرا به ده افغانان رسانیدم، پیش‌روی هوتل سپین‌زر، کنار جاده ( در پیاده رو ) کتاب‌فروشان، کتاب‌های شان را روی زمین برای فروش به نمایش گذاشته بودند، قبل ازین‌که به جستجوی کتاب‌ها بپردازم دوچرخه را جلو هوتل کنار دیوار ایستاده و قفل نموم تا ازین بابت خاطرم آسوده باشد، آن زمانها دزدهای دوچرخه و موتور به مثل امروز انکشاف نکرده‌بودند، با یک قفل ساده 5 تا 10 ساعت وسایط شما در جایش محفوظ می‌ماند، سپس شروع کردم به جستجوی کتابهای مورد علاقه‌ام، به هرعنوانِ کتابی که می‌رسیدم و یکی دو صفه‌ی آن را برانداز میکردم نقش مطالعه آن بر دل جا میگرفت و علاقه‌ی خریدن زیاد میشد، اما بدلیل که پول مضاف در جیبت نداشم لابد از خرید آن منصرف می‌شدم و یاس و نا امیدی و ناتوانی مالی خود را باخود حمل میکردم، به هرصورت تمام کتاب‌های که برای خرید آن کمر بسته بودم پیدا نتوانستم به آخر سر رسیدم و هیچ کتابی نخریدم ناگزیر به جستجوی کتابخانه های بزرگ شهر شدم.
    از سرک عبور کردم که ظاهرا مقابل کتاب فروشی واقع شده بود، در پیاده رو دو نفر جوان خوش لباس که یکی قد بلند با موهای فرفری و دیگری قد متوسط و موهای سیاه‌ِ بُلند داشت پاچه های شان ورزده بود و در پاه های شان کرمچ سفید ساق بلند پوشیده بود ایستاده بودند، یک قالب تخم جوش‌داده، نیز روی زمن گذاشته بود و یک یک تخم هم در دست شان که وانمود میکرد در حال تخم جنگی بودند که بر سر برد و باخت دعوای شان صورت گرفته بمن صدا کرد.
    « بچه خاله !! بچه خاله ؟! »
    رو چرخانیدم که درست طرف من با اشاره دست میگویند بیا اینجا بیا !.
    نزدیک‌تر رفتم، آن‌یکی که قدِ بلند داشت و ظاهرن چهره‌ی بَرنده را تمثیل میکرد با غرور متکبرانه گفت « ببین بچه خاله! من در تخم جنگی چند هزار این آدم را بردیم اما قبول نداره خودت شاهد باش وقتی تخم جنگی تمام شد شیرینی خودت را میتم، فقط منحث شاهد همین جا حضور داشته باش چون هر بار که در باخت می آید ناحق دعوا میکند.»
    طرف که چشمش را به نقش مزاييک پیاده رو دوخته بود با جنبانیدن سر تاید کرد و با لکنت زبان گفت
    « ااااگر به حضصضورداشت این آن آآآآدددم باختم قبول است ورنه تاحاااال هر مقدار پول که باخته‌ام پس خخخوواهم گرفت.»
    منم دل و نادل سر جُنباندم که قبول است اما برای اطمینان خود پرسیدم که برای من خو کدام مشکل نیست ؟؟
    گفتند « نه بابا تو هیچ کاری نکن فقط شاهد صحنه باش، برد و باخت مربوط ما می‌شود،»
    با شنیدن این سخنان دلم تا اندازه قرار گرفت و ازین رهگذر مطمین شدم، بازی شروع شد، آن یکی که در اول برنده فرض کرده بودم 19 هزار افغانی به طرف مقابل باخت، هر تخم که می‌شکست یک هزار افغانی داو تعین کرده بودند به این صورت در هر تخم یک‌هزار افغانی به حساب برنده علاوه می‌شد .
    وقتی حساب برنده به ۲۰ هزارافغانی رسید یکی در گوشم پچ‌پچ کرد که بگیر تخم نفر برنده را توهم بزن …
    اگر تو گفته نمیتوانی من میگم قبول است ؟
    طوریکه آنها را از جانب خود ناامید کرده باشم و از سرِمن دست بردارد شوند گفتم : نه من فعلا هیچ پول ندارم.
    « مشکل نیست داو 100، 200 تا 500 بزن مشکل نیست »
    بازهم رد کردم، اینبار خود نفر برنده سرش را به گوشم نزدیک کرد به آهسته‌گی گفت :
    « میزنی تخم خود برت بتم تخم مه سنگی است صدفیصد برنده میشی از من بس است ۲۰هزار بردیم، »
    هنوز تصمیم نداشتم؛ اصلا متوجه نبودم که چه میکنم، یک نوع حالت پریشانی برایم دست داده بود، متردد بودم نه راه فرار می‌جستم و نه اراده قمارداشتم که آهسته تخم را بدستم قسمی گذاشت که طرف مقابل متوجه‌نشد، این وقتی بود که فقط جسمم حضورداشت قوه تصمیم‌گیری کاملن صلب شده بود، مجال فکر کردن و رد این عمل اصلن به ذهنم نمی‌رسید، شروع ضربه‌ی اولی با اصرار این دو نفر آغاز شد، صداها، پچ‌پچ بگوشم میرسد اما هیچ کدام قاطعیت چیزی نمی‌گفتند یکی آهسته بگوشم گفت نزنی که می‌بازی تا سرم بلند کردم ندیدم کجارفت و کی بود!؟ مردمانی بسیاری دور مارا حلقه نموده بودند، انگار همه منتظر بود که چه بلای سرِ من خواهد آمد، هرچند آنها بکلی می‌فهمیدند،
    اما طرف مقابل پیوسته اصرار داشت که بازی تمام شود… چهار هزار افغانی در جیب پیراهن برای خرید کتاب‌ها باخود آورده بودم با دستان لرزان و رنگ پریده کشیدم، طرف گرم‌تر شد و تپش قلب‌شان قشنگ حکایت یک حالت اضطراب‌آمیز داشت که مبادا مزاحمی پیداشود و تیر شان به‌خاک بخورد.
    یکی زدم باختم، گفتم بس است نمی‌شود چون کاملن متلفت شدم که غل‌ وغشی درکار گرفته شده، اصرار کردند که نه این‌بار بُرد از شماست به همین گونه تا 4 هزارافغانی با چهار تخم تمام شد.
    همین که آخرین داشته های جیب‌ام را گرفتند در عرض چند ثانیه همه غایب شدند انگار همه پرکشیدند فقط من ماندم و یک آدم بزرگ سالی، بلند داد زدم که پولم را بردند !
    یکی برایم تاسف می‌خورد و دیگری نفرینم میکرد، اصلن کسی بدادم نرسید هرکس مشغول کار خودشد عابرین از موضوع خبر نبودند افراد در کنار جاده آرام آرام به حرکت بودند، عده‌ی طرف پل‌باغ‌عمومی و عده‌ی طرف دِه افغانان و آنان که به صحنه حاضر بودند بسان یک نمایش نامه/ فلم تماشا کردن و رفتند.
    دویدم دست آدم مسن را گرفتم گفتم:
    کاکا !؟ کاکا ؟!
    ندیدی کجا رفتند؟ لبخند تلخ و محقری به دور لبانش نقش بست، با لهجه‌ی تمسخر آمیز گفت « برو بچیم اینها از پدر ( … ) و از مادر ( … ) هستند حیف که با اینها سر خوردی در آینده متوجه ات باشد برو بچیم برو.»
    تپش قلبم لحظه به لحظه سرعت میگرفت نفسم تنگی میکرد، هم خاطر پول که در یک چشم زدن از دستم رفت و هم مرتکب اشتباهی نابخشودنی شده بودم که پیش وجدان خود بار خجالتی را بدوش میکشیدم.
    به هر صورت چند لحظه‌ی ایستاده ماندم ندامت و پشیمانی که تمام وجودم را پیچانیده بود سخت آزارم میداد همه با چند قطره‌ی اشک از چشمانم خارج شده و افسرده و پریشان راهی خانه شدم.

  4. سلام استاد من فقط این صفحه از شما رو میشناسم و امیدوارم با مشورت گرفتن از شما بتونم این داستانی رو که شروع کردم به پایان برسونم کاش یک ادرس یا شماره همراه از خودتون رو به من بدین که من راحت تر بتونم نوشته هامو براتون بفرستم و ازتون کمک بگیرم
    داستانی که شروع کردم داستان خانه ایست که از انسان های فراموش شده باشخصیت های خاص و با داستان های مخصوص خودشان در آنجا و درکنار هم زندگی میکنند و ماجراهایی که به مرور زمان برایشان اتفاق میوفتد روایت شده…

    به روی پل معلق باغ ایستاده بود.
    تاریکی شب همچون حریری مشکی به روی تمام شهر سایه انداخته بود و فقط سوسوی کمی نور، از ستون بلندی که در گوشه ای از پل قد علم کرده بود به چشم میخورد و باعث میشد اندکی از فضای اطراف را روشن کند.
    روسری سه گوش بافت ریشه ریشه ای داشت را محکم به دور خود پیچاند. برای او مهم نبود که انجا چقدر روشن یا چقدر تاریک است. او همین نیم ساعت را که در انجا سپری میکرد را با دنیا عوض نمیکرد.
    شابد کل روز را با همین ارامش چند دقیقه ای که به دست می آورد به شب می رساند.
    صدای برخورد آب به سنگ های ریز و درشت اطراف، برخورد آب های روان به پایه های پل،و شرشر ریختن آبشاری مصنوعی آنطرف تر برایش لذت بخش بود.
    گاهی جهش غورباقه ای از روی برگی به داخل آب توجهش را جلب میکرد و با دقت بیشتری به آن گوش میداد.
    آنطرف تر زنی میانسال آرام و صبور گوشه ای به زیر درخت پیر باغ ایستاده بود و نظاره گر دختری بود که چندوقتی میشد تمام زندگی اش را رهاکرده بود و به آنجا پناه اورده بود میان یک عده میانسال تنها، در این اسایشگاه، آسایشگاهی که هم نامش غریب بود و هم مردمان آن غریب…..

  5. باسلام خدمت شما من باران هستم و خیلی خوشحال میشم نظرتون رو در مورد نوع نوشتار و احساسی که در داستانم وجود داره بگین و لطفا برای نوشتن داستان های بهتر و جذاب تر منو راهنمایی کنید….

    قدم هایم تندتر شده بود و کوچه ها یکی پس از دیگری میگذشت. برایم مهم نبود مردم چگونه نگاهم میکنند رسیدن به او از همه چیز مهم تر است…
    شاید کسی نداند ولی او، تنها دلیل زنده بودن من بود
    نفس هایم به شمارش افتاده بود پاهایم یاری نمیکرد و همچنین خس خس سینه ام…
    وقتی او نباشد نفس کشیدن برایم معنایی ندارد.
    بلاخره رسیدم،
    همان جایی که دیوارهای اجری سه سانت مرتبش،
    حوض ابی وسط حیاطش،
    شیشه های پر شده از سرکه و خیارشورش،
    درخت های باطراوت و سرسبزش،
    اری همان خانه ای که سال هاست مامن امن دل بی قرارم بود.
    صدای هیاهو و شیون زنان به گوش میرسید.
    پاهایم رمقش گرفته شده بود.
    دستم را به چارچوب چوبی ورودی گرفتم،
    در باز بود.
    قلبم محکم خودش را به سینه ام میکوباند.
    دستم را بالا اوردم و به روی سینه ام گذاشتم انقد تیر میکشید که گویی درون سینه ام اتش گرفته است.
    با ورودم به حیاط، پسرعمومحسن، نامم را صدازد:«دلارام»
    سرهای همه به طرفم برگشت.
    مادرم چادرش را از دندانش گرفت و محکم به روی صورتش کوبید و یا ابوالفضل عمو حسن همزمان شد با افتادنم میان سنگ فرش های حیاط.
    چشم هایم محو میدید و خس خس سینه ام
    شعله کشیدن قلبم
    راست بود پس،، راست بود این خبر شوم نبودنت عزیزدلم……

    باگشودن چشم هایم اولین چیزی که حس کردم ماسک بزرگی بود که به روی بینی و لب هایم گذاشته شده بود. دست و پاهایم حس تکان خوردن نداشت شاید به اخر راه رسیده ام…
    صورتی رنگ به رو نداشته و اشنا به صورتم نزدیک شد لب هایش تکان میخورد اشک هایش که به روی صورتم چکید باعث شد دوباره سعی کنم بفهمم چه میگوید،
    دوباره لب هایش باز شد:
    _دلارام صدای منو میشنوی؟
    صدای مادرم بود چرا آنقدر بهم ریخته و شکسته شده بود؟ با باز و بسته کردن چشمم به ان فهماندم که میشنوم.
    با یازهرایی که گفت از تختم دور شد و از اتاق خارج شد.
    خم خم راه میرفت!؟ یا چون دراز کشیده ام بد متوجه شدم؟!!!
    به روی دلم غم سنگینی رو حس کردم نفسم را به سختی کشیدم و برای کمی چشم هایم را بستم.
    صدای باز شدن در را شنیدم. مادرم با التماس به کسی میگفت که خودم دیدم چشم هایش باز بود..
    دوباره چشم باز کردم.
    دکتری سفید پوش بالای سرم ایستاده بود و سعی میکرد با ارامش مادرم را ارام کند.
    خم شد و بعداز معاینه ای، چیز هایی رو به پرستاری در ان نزدیکی گفت که سر در نمی اوردم.
    هرچه فکر میکردم یادم نمی امد چگونه حمله قلبی ام عود کرده است!
    از بچگی هروقت قلبم اذیت میکرد حداکثرتا سه روز بیمارستان بستری میشدم.البته بجز ان یک بار همان زمانی که مرا از دم مرگ برگرداندند وخدامیدانست که دیگر نمیخواستم زنده بمانم.

    خودکارش را برداشت و یادداشتی به روی صفحه ی دستش نوشت.
    پرستار، کناری ایستاده بود و اعدادی را برای دکتر باز گو میکرد.
    دکتر سری تکان داد و از اتاق خارج شد..
    مادرم دستمالی را به ارامی روی صورتم میکشید و زیر لب قربان صدقه ام میشد.
    دلم عجیب برایش تنگ شده بود، یک دل سیر نگاهش کردم.

    چند روزی بود که بهوش امده بودم و در باورم نمیگنجید که یک ماهی را خواب سپری کرده بودم.
    تمام اقوام و نزدیکان به عیادتم امده بودند و این باور که دیکر عزیز جون درکنارمان نیست هنوز برایم سخت و جانگداز بود. بعد از فهمیدم اینکه عزیزجون شبی را به صبح نرسانده و درخواب به ارامی بارسفر بسته و جان به جان افرین تسلیم کرده، تمام بیمارستان را بر سرم گذاشته بودم و دکتر به اجبار با ارامبخش ارامم کرده بود و برای تحت نظر داشتنم چند روزی بیشتر در بیمارستان ماندم.
    امروز روز ترخیصم بود پدر با دسته گل بزرگی به بیمارستان امد.
    با دیدنش با ان پیراهن مشکی و ریش های نتراشیده و بلند غم اندوهی به دلم نشاند.
    مادر و پدرم هر دو شکسته و خسته به نظر میرسیدند.

    دکتری سفید پوش باموهای اراسته و خوش حالتی وارد اتاق شد. مادرم که مشغول جم اوری وسایل داخل کمد بود به طرفمان امد و دکتر را مخاطب قرارداد:«اقای دکتر دیگه مطمئن باشیم حال دخترم خوب شده؟»
    دکتر سری تکان داد و گفت:«بله البته موقت خودتون بهتر میدونید که باید از هرگونه استرس و هرچیزی که برای سلامتی قلبش مضره دور باشه»
    و رو به طرف من ادامه داد:«این دنیا رفت و امد زیاد داره، نوبت ماهم یک روزی میرسه امیدوارم یکم کمتر غصه بخوری، حداقل بخاطر مادرو پدرت.»
    تابه امروز دقت نکرده بودم که دکتر معالجم شخص دیگری است صدایش گرم و ارام کننده بود.
    اسمش راکه به روی اتیکت روپوش زده شده بود خواندم« دکتر امیرعلی موحدی»
    ماسک روی صورتش مانع این میشد که چهره اش دیده شود ولی چشمان درشت و مژه های بلند و تاب دار مشکی اش در ان حلال پر و کشیده ی ابروانش زیبا به نظر میرسید.
    سرم را کمی در تایید حرف هایش تکان دادم و باتشکری ارام بابت نصیحت کوتاهش سرم را به طرف پنجره اتاق چرخاندم.
    هرچه اندیشیدم در این یک ماه که بستری بودم تا به امروز او را بدون ماسک ندیده بودم. به یکباره خاطره ای به خاطرم امد و از شرم سرم را پایین انداختم وای که چقدر خجالت زده شدم.
    آن موقع تازه به بخش منتقل شده بودم و از نبود مادرجون که جای خالیش اتش به جانم میگذاشت بسیار داغدار بودم در همان زمان دکتر برای معاینه امده بود یکی ازپرستار ها سرم به اتمام رسیده را از دستم خارج کرد و دوباره میخواست در جای دیگر دستم وصل کند که با فریاد من مواجه شد. خودم هم وقتی به ان روز می اندیشم از خجالت میخواهم سرم را به دیوار بکوبم. یک غشغرقی راه انداخته بودم که یک سرش نا پیدا بود دکتر خودش جلو امد و سعی در ارام کردنم داشت و سعی داشت خودش برایم سرم را تزریق کند که نمیدانم چه شد، کنترلم را از دست دادم و سیلی محکمی به صورتش زدم. صدای سیلی در اتاق پیچید و فقط امپول ارامبخشی بود که توانسته بود ان زمان مرا ارام کند و خواب مطلقی که مرا در بر گرفت.
    با به یاد اوردن ان روز دیگر روی انکه سرم را بلند کنم و به او نگاه کنم را نداشتم. دوست داشتم بابت اتفاق ان روز از او عذرخواهی کنم ولی زبانم از این همه شرم عاجز شده بود.
    در همین افکار غرق بودم که با احساس نزدیک شدن کسی سرم را برگرداندم دکتر بود با گفتن ببخشید چشمانم را به طرف پایین کشید و هر دو چشم را معاینه کرد و در جواب مادرم در پی نگرانی هایش جواب داد:«نگران نباشید همه چیز نرماله»
    با ارزوی سلامتی برای من و خداحافظی اش اتاق را ترک کرد.
    نفس حبس شده ام را به بیرون فرستادم و گفتم:«مامان چرا دکترم رو عوض کردین؟ دکتر واعضی کجاست؟»
    مادرم به روی تخت درکنارم نشست و ارام موهای بیرون زده از روسری ام را نوازش کرد و درپاسخ سوال خودخواهانه ام گفت:« دکتر واعضی برای تحقیقات به المان سفر کرده و متاسفانه مدتی نیست منو پدرت خوشحالیم که خدا دکتر موحدی رو سر راهمون گذاشت خیلی تعریفشو شنیدیم ایشون یکی از بهترین جراحان قلب ایرانه. اینم بگم که خیلی جوونو و خوش تیپه»
    و لبخند زیبایی زد. قسمت اخر صحبتش را با لحنی خاص ادا کرد.
    در ان لحظه فقط میخواستم محو بشوم. اخر چرا ان کار را کرده بودم با خجالت برای مادرم ان روز را تعریف کردم او مرا دلداری داد و گفت:«حالا هم دیر نشده هر زمان که تونستی هدیه ای تهیه کن و به دفترش ببر
    هم از او قدردانی کردی هم عذرخواهی»
    دستم را بالا اوردم و گونه های برجسته ی مادرم را نوازش کردم.
    چطور تا به امروز متوجه این چین و چروک های ریز به روی پوستش نشده بودم؟
    ارام و بی صدا به هم نگاه میکردیم من درنوازش او و او در پرستش من.
    اه که چقدر این چند سال اخر از ان ها دور شده بودم..

    با بازشدن در دریافتم که پدرم برای ترخیص به پذیرش رفته بود جلو امد و سرم را بوسید.
    او را از پشت حجم عظیمی اشک محو میدیدم در اخر سد راهشان را شکستند و روانه ی صورتم شدند. پدر بادیدن اشک هایم در اغوشم گرفت و ارامم میکرد عطر سرد همیشگی اش را میبوییدم و هق هق صدایم را درون شانه های پهنش که حالا افتاده و سربه زیر شده خالی میکردم.
    لباس های مشکی اش بوی عذامیداد و ریش های بلند شده اش نشانه ی غم از دست دادن مادر بود.
    حسابی که خودمان را از این غم خالی کردیم روانه ی منزل شدیم.
    اپارتمانی که سه سالی میشد ان را ترک کرده بودم و بعداز مدت ها دوباره به انجا میرفتم. وارد اسانسور که شدیم غمی قلبم را چنگ میزد. سنگینی نگاه هر دویشان را احساس میکردم و فقط میله ی اسانسور بود که در دستانم فشورده میشد.
    بارسیدن اسانسور به طبقمان در باز شد و پدرم با گذاشتن دستش به روی کمرم مرا تا بیرون همراهی کرد.
    صحنه ها یکی پس از دیگری در مقابلم ظاهر میشد و من با بستن چشمانم مانع ان میشدم که جان بگیرند.
    مادرم دستپاچه در را باز کرد و وارد خانه شد و باصدای بلند شروع به حرف زدن کرد:«وای که هیج جاخونه ی خود ادم نمیشه برم برای دخترم سپند دود کنم»
    و به طرف اشپزخانه حرکت کرد.
    معماری اشپزخانه به صورتی بود که با چندپله از پذیرایی جداشده بود.
    اتاق هاهم در امتداد هم قرار گرفته بود به روی مبل نشستم.
    معذب بودم،،
    پدر به دورخودش میچرخید. او اصلا اهل سریال نگاه کردن نبود ولی با روشن کردن تلویزیون گفت:« شنیدم سریال قشنگی شروع شده نظرت چیع ببینیم»
    لحنش عادی بود.
    قشنگ معلوم بود وانمود میکند بی خیال است. درصورتی که اینگونه نبود و این را از تکان دادن ارام پاهایش حس کردم.
    بوی خوش اسپند آمد ولی مادرم با بردن سریع آن به داخل تراس مانع ان شد که دودش اذیتمان کند.
    سرم را به روی پشتی مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم پدرم سریع دریافت و ایستاد.
    نگاهش کردم در ان لباس های مشکی لاغرتر از قبل به نظر میرسید چقدر لاغری این چندوقتش به چشمم می آمد. باز دوباره قلبم بیقرارشد، دستم را به روی سینه ام گذاشتم پدر هراسان دستم را گرفت و کمکم کرد که به اتاقم بروم و مدام در راه از من میخواست با نفس های عمیق ارامشم را بدست بیاورم.
    با همان لباس ها به روی تخت خوابیدم پدر شال را از روی سرم باز کرد و موهایم را ارام به روی بالشت مرتب کرد.
    پتو را به روی بدنم کشید وگفت:«دخترم فقط سعی کن بخوابی و به هیچ چیز فکر نکنی منو مادرت برای شام منتظرت میمونیم تا اونموقع حسابی استراحت کن»
    دستان مردانه اش را محکم گرفتم و گفتم:«میشه تا خوابم برد پیشم بمونی بابا؟»
    آنقدر غریبانه میترسیدم که خودم هم دلم برای خودم سوخت. پدرم دستم را ارام میفشرد و هریک دقیقه یکبار یاداوری میکرد که انجاست و مراتنهانمیگذارد…..

    1. سلام باران عزیز
      ذوق شما در داستان‌پردازی و جزئی‌نگار شایسته‌ی تحسین است.
      فقط قدری در علامت‌گذاری دقیق‌تر عمل کنید. در بسیاری جاها نیاز به اینتر زدن و سه نقطه و… نیست.
      و پیشنهاد: وبلاگی برای انتشار نوشته‌هایتان فراهم کنید.

  6. سلام استاد همه ی مطالبتون خیلی کمک کرد یک رمان نوشتم مقدمش رو که ویرایش نشده میزارم لطفا نظر بدید ( و ۱۳ سالمه)

    صدای جیر جیر میومد دقیقا اینطوری جییییییییییییییییر………….‌‌جیررررررررررررررررررررر …………‌جییییییییییییییییی چرا ایندفعه تموم نمیشه اهمیتی ندادم که یک دفعه تاراق !؟ همه جا تاریک شد
    اولش کمی ترسیدم ولی بعد فهمیدم برق خونه اتصالی کرده بود : ماااااماااان . بیا این چراغو روشن کن داشتیم درس میخوندیما… مامان : صبر کن بابات بیاد بعد من نمیتونم که . به عنوان یه دختر سال ششمی نمیتونستم حرف های مادرم یا حتی خواهران بزرگترم را درک کنم حرف هایی مثل اونجا دوره زشته من ببرمت صبر کن داداش بیاد میرسونه یا رامین ! ریحانرو قبل ۹ برگردونیا خوبیت نداره زشته جلو همسایه ها ابرومون میره .
    واقعا نمیدونستم چرا پدر و مادرم رامین رو از خواهرم بهتر میدونستن شایدم بهتره بگیم برتر جالبیش اینجاس که خود خواهرام هم قضیه رو کاملا عادی میدونستن و تائید میکردن ولی برای من اصلا عادی نبود .
    تقریبا جواب همه خواسته هام صبر کن بابات بیاد بعد ، یا من که نمی تونم الان رامین میاد انجام میده . من میدونستم خواهرم میتونه به جاهای دور رانندگی کنه یا مادرم میتونه اون چراغ لعنتی رو درست کنه ولی چیزی که نمی دونستم این بود که چرا همیشه باید منتظر یک مرد باشم

  7. سلام استاد . من ۱۳ سالمه و میخوام بر اساس تجربه و حس ازادی خواهی بسیار تو خودم یک داستان انگیزشی ، غمگین بنویسم میشه لطفا برای شروعش راهنماییم کنین

  8. سلام به کاربران عزیزم من زندگی نامه خودمومیخوام بگم خیلی دوستدارم براتون بگم من ازبچکی رنج های زیادی کشیدم خلاصه میگم براتون .زندگی من تخیلی نیست هرچی بلاآمده سرم رومیگم .برادرمن بچگیموازم گرفت زندگیمونابودکردتوسن ۹سالگی همش بهم گیرمیدادازم متنفربودمنوآزارمیدادمنوآواره کوچه وخیابون کرد.نفس کشیدن که زندگی کردن نیست بارهاشدکه دست به خودگشی زدم ولی باززنده موندم .برادرم خانواده ام ودیگران دردمنونفهمیدن منودرک نکردن .به زورازدواجم دادن نخواستم شوهرموومجبوربه فرارشدم منوروانی کردن ازخانواده ام‌متنفرشدم و……

    1. این مشکلات تو زندگی زیاده و آدم باید آستانه تحمل و دردش بالا باشه شما میگی بارها خواستم خودکشی کنم و این کار نشون میده که شما آدم ضعیفی هستید در زندگی باید جنگید باید در بین 8 میلیارد جمعیت در کره زمین جنگنده باشی و تند تند حریف هاتو از سر رات بر داری نه که خودتو از سر راه اونا برداری

  9. من در دلِ برف‌های منجمد و آب های یخ زده متولد شده‌ام،به دنیا که آمدم خورشید پس ابر‌های مِه آلود گم شده بود،چشمان دنیا بارانی و خیس بود، وقتی متولد شدم شاپرکی پَر نمیزد،تا چشم کار می‌کرد سفیدی و یکرنگی بود،من دختر زمستانم دخترِ دی ماه؛زنده به سکوت زاده به صبر؛برعکس تویی که فکر میکنی،دختر زمستان که باشی متولد گرم‌ترین قلب در سرد‌ترین فصل سالی!من می‌گویم در صورت تمام رهگذران دنبال مهربانی گشتم‌و نبود،ما کجای دنیایمان مهربانی را گُم کرده‌ایم؟که اینگونه تمام کوچه هایمان زمستان است…
    سال ۱۳۹۰…_بلند شو بهاره بلند شو دیگه
    +چیه بزار بخوابم
    _ساعت ۳ بعد از ظهره خودتو آماده کن که مامان گفته میخواییم خونه مامان بزرگ بریم.
    یکباره ترس وجودم رو فرا گرفت و با دستان کوچکم به پتویی که رو به رویم بود چنگی زدم و زیر پتو رفتم سنگینی پتو من را به نفس کشیدن دَم نمیداد
    _باز چه شده آبجی پاشو دیگه عه
    +باشه باشه میام…
    گویا ستاره،خواهر کوچکم که یک سال و نیم با هم تفاوت سنی داشتیم من رو وادار به رفتن خونه‌ی مامان بزرگ میکرد،چاره‌ای نبود با این اصرار‌های زیاد آبجیم،یکبار بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم پا به دویدن مانند کودکی که به دنبال بادبادک می‌دود نهادم،با پاهای کوچکم گام های بلندی بر روی زمین گذاشتم که ناگهانی به مردی بلند قامت در حدود ۱۷۸سانتی متر بود برخورد کردم و محکم خوردم به زمین سرم گیج می‌رفت‌و مجال پا شدن از زمین را نداشتم تا چشمانم را باز کردم مردی در سن ۳۱سال غُر میزد و نصیحت میکرد_درست راه‌ برو آخر کار دست خودت دادی.جای جالبش اینه که دهنو سرش پیدا نبود چیزی که چشم می‌دید پاهای لاغر مانند بابالنگ دراز و با کفش‌هایی قلمبه سلمبه بود،به پاهای خودم نگاهی انداختم و با خود زیر لب گفتم افسوس که چقد کوچک‌اند و چقد قدم کوتاهه،هیچ وقت حریف باباجان نشدم هیچ وقت مثل باباجان نتونستم دنیا رو ببینم حیف که هیج وقت نتونستم توی دویدن از باباجان جلو بزنم،شاید از اسم باباجان پیداس که کیه!واضحه دیگه پدرمه که همه اونو به اسم باباجان صدا میزنن باباجان مردی با اندام متوسط و قدی بلند است که یک ماشینی به رنگ دُلفینی تازه خریده به نام مازدا.
    _بدو بیا سوار شو دیگه +باشه اما امروز نوبت من نیست زیر پاتون بشینم _بیا تو بزرگي،خجالت بکش آبجیت باید توی بغلم بنشینه انتظار داری تو بنشینی +اینی که می‌بینین داره حرف میزنه خانم عادله هستش که همیشه مانند نوزادی از رحم مادرش جدا شده غُر میزنه و ناله میکنه آخر از این ناله های مادر جان چیزی نفهمیدم یا شاید منی که کوچکم درک نمی کنم؛مادرم زنی با عزت و خانه‌دار در حدود ۲۹سال سن دارد و اندام تُپُل و پهن داره زنی جدی و کم حرف، اما گاهی وقتا مادر را سر به سر می گذاشتم و اندام تپل او را به تمسخر می گرفتم..
    صدای بوق ماشین به صدا در آمد که پدر آن را با دست راستش رو به روی فرمان فشار میداد،داداش بزرگم عبدالله با صدایی اخمگین کُنان به سمت در حیاط اومد و در رو باز کرد،ما خونواده‌یی ۷نفره هستیم که یه پدر و مادر و سه تا داداش و دو خواهر در اجتماع حضور دارن
    🖐ببخشید که اول سلام نکردم
    شاید اولش جالب نباشه مال کودکی هستش که بهش تجاوز میشه

    1. بهاره عزیز
      برای شروع به نظرم خیلی خوبه.
      فقط سعی کنید زیاد از قید و صفت استفاده نکنید.

      1. میدونید با این حرفتون یه امیدی دادید دقیقاً منتظر جوابتون بودم وقتی دیدم جوابی نیومد منم دفتر رمانمو یه گوشه ای گذاشتم دیگه نمیخواستم ادامه بدم چون فکر می‌کردم از پسش بر نمیام

      2. سلام به کاربران عزیزم من زندگی نامه خودمومیخوام بگم خیلی دوستدارم براتون بگم من ازبچکی رنج های زیادی کشیدم خلاصه میگم براتون .زندگی من تخیلی نیست هرچی بلاآمده سرم رومیگم .برادرمن بچگیموازم گرفت زندگیمونابودکردتوسن ۹سالگی همش بهم گیرمیدادازم متنفربودمنوآزارمیدادمنوآواره کوچه وخیابون کرد.نفس کشیدن که زندگی کردن نیست بارهاشدکه دست به خودگشی زدم ولی باززنده موندم .برادرم خانواده ام ودیگران دردمنونفهمیدن منودرک نکردن .به زورازدواجم دادن نخواستم شوهرموومجبوربه فرارشدم منوروانی کردن ازخانواده ام‌متنفرشدم و……خدایاخداوندامن درکلبه ی فقیرانه ی خودچه چیزی دارم که تودرعرش کبریای خودنداری من چون تویی دارم توخودچون نداری)))))مادرم همیشه ازجوونی هاش برامون تعریف میکرد.میگفت زمانیکه دختربودم پدرتون عاشق من شد.وکارش میوه فروختن بودچندبارآمدخواستگاریم مادرم گفت ولی من دلم جای دیگه بود.‌.من یکی دیگه رودوستداشتم ولی پدرم باازدواجم بااون مخالف بود.خلاصه پدرتون همه کاری کردتامن بله روگفتم ….اون موقعه زمان شاه همه چیزارزون بود.بلاخره من باپدرتون ازدواج کردم ومنوبردبه خانه ی مادرش .خونه ی مادرش خیلی بزرگ بودوچندتااتاق داشت مثل خونه های الان نبود…دیوارهای اون خونه قدیمی ازکاهگل بود.توآشپزخونه آب نبودبایدبرای ظرف شستن میومدی توحیاط …تواون حیاط من زندگی میکردم جاری ومادرشوهرمم بود.مادرشوهرم خیلی اذیتم میکرد.موقعی که توحیاط ظرف میشستم برادرشوهرم آبوقطع میکرد.خلاصه باااین حال ساخنموسوختم .‌بعدازدوسه سال ازازندگیمون خدابهمون یه پسرداد…اولین بچه مون بود…خوب وخوشحال بودیم بابه دنیاآمدن پسربزرگم ..به لطف خدااسمشوگذاشتیم (علی)…علی کم کم قدمیکشید موقعه راه رفتنش بوددستشوگرفتم بردم خیابون .وفتی ازخیابون آمددیدم پدرتون مست افتاده توخونه ودوستاشم مثل اون مست افتاده…بعدرفتم بالاسرپدرتون صداش زدم گفت مرداین چه کاریه .مگه خدابهت یه پسرنداده این آدماکین که آوردی خونه .بعدپدرم توحال خودش نبود گفت چی میگی توچکارداری بعدشروع کردبه فوش دادن به من…مادرم گفت منم ناراحت شدم دوستاشوانداختم بیرونوگفتم آخرین بارتون باشه میایین اینجا …مادرم گفت وفتی برگشتم پیش پدرتون بهم گفت چرادوستاموبیرون کردی باهم جروبحث کردن.مادرم گفت درحین دعواپدرتون چاقویی توجیبش بوداونوفروکردتوبازوم وخطی به بازوم انداخت…منوبردن بیمارستان وبخیه کردن دستمو.وقتی برگشتم خونه پدرتون گفت چیشده کی چاقوزده به تو‌…هیچی یادش نمیومدمیگفت من نزدم من مست بودم نفهمیدم .خلاصه کلی معذرت خواهی کرد..علی کم کم بزرگ شد .تابه سن بلوغ رسیدازبچگی همش شیطون بودوعاشق دعواکردن بود.بابزرگ شدن علی خدابهمون یه دخترخوشگل داد..اسمشوگذاشتیم سمیرا‌دخترخیلی باادبی بود.اونم بزرگ شدمدرسه میرفت …بعدازاون خدابهمون یه پسرداد یه پسرآقاوباخدااسمشوگذاشتیم حمید‌…همیشه علی سمیراوحمیدواذیت میکردهمش قلدری میکردبراشون ….مادرم همیشه میگفت خیلی عذاب کشیدم تواین زندگی پدرتون فقط به فکرخوش گذرونیش بودهمش توکاباره هادنیال این زن واون زن بود.لات بود.بع فکرخانوادش نبود.ولی من ناامیدنشدم موندم زندگیموکردم …خلاصه فصل اول

  10. سلام استاد میخوام یک گزارش روایی از یک اقدامی که درمحل کارم انجام دادم بنویسم اما نمیدونم چطورشروع کنم که جداب باشه وبتونه خواننده روجذب کنه

    1. سلام
      شما با یک مطلب نمی‌تونید جذاب نوشتن رو یاد بگیرید. نوشتن صدها متن و خوندن هزار نوشته‌ی خوبه که به‌تدریج شما رو به‌ سمت جذاب‌نویسی می‌بره.

  11. سلام من فاطمه هستم به شدت هم به نوشتن علاقه دارم ومیخواستم کمکم کنیدتا یه شروع خوب داشته باشم

      1. سلام ممنون استاد
        من شروع کردم وکمی ازمتنم رو که هنوز ویرایش نشده رو براتون میزارم لطفا نظرتون روبهم بگین
        فصل اول
        پرواز۳۶۷ ازمبدا لندن هم اکنون به زمین نشست.بعد ازتحویل گرفتن چمدونم به سمت خروجی فرودگاه به راه افتادم.هه بعداز بیست وسه سال تحمل غربت وبرگشتن به خاک وطن کسی برای اومدنم منتظر نبود.هی بیخیال ،رفتم طرف یکی از تاکسی هایی که منتظر مسافر بودن :آقا ببخشید میشه من وتایک هتل خوب ببرین؟
        راننده:بله خانم بفرمایید.
        من:ممنون.
        آخ دایی جون،چقد ازش ممنونم که نزاشت زبان فارسی رو یادم بره.چمدون رو ازم گرفت وگذاشت داخل صندوق عقب ماشین.منم نشستم رو صندلی عقب راننده هم بعداز اینکه درصندوق روبست اومدونشست پشت فرمان وحرکت کرد.توی راه فقط به این فکر میکردم که آدم چقد بایدبدبخت باشه که باوجود داشتن دوتاعمو وپدربزرگ ومادر بزرگ ویه عمه بره هتل.مثل همیشه بافکرکردن به این چیزا یه پوزخند نشست گوشه لبم.توی این بیست وسه سال دوری فقط دلم برای یک نفر تنگ شده،نوید،برادری که بیست وسه سال پیش ازهم جدامون کردن البته توی این سالها همیشه احوالشو ازعمو میپرسیدم. عمویی که باعث این جدایی شد اگر میذاشت تا نوید بامن ودایی بیاد همه چیز قشنگ تر میشد ولی حیف حیف که هیچکدومشون نذاشتن اما انگار فقط من توی اون خانواده اضافی بودم هیچوقت اوروزی روکه دایی اومده بود تا من ونوید روباخودش ببره رو فراموش نمیکنم درسته که فقط یه دختربچه۴ ساله بودم اما تک تک لحظه های اون روزا رو یادمه، روز مرگ مامان وبابا، زنده موندن من ونوید،و…
        راننده تاکسی:خانم رسیدیم بفرمایید.

        1. به نظرم قشنگ و خوبه.
          حتمن حتمن تا آخر ادامه بدید به نوشتن.

  12. سلام استاد ،یه متنی طبق جمله خانه ها گاهی…نوشتم ولی فعلا در حد مقدمشو نوشتم ممنون میشم ببینین و نظرتونو بگین
    قسمت یک

    خونه ها گاهی به آدم‌هایی که توی آن‌ها زندگی می‌کنن شباهت عجیبی دارن،برای مثال پیرمردی تو محلمون زندگی میکنه که رفتار عجیبی داره و به ندرت بیرون از خونه میبینیمش خونش هم عین خودش پیر و در و پنجره شکستس
    یا مثلا خانواده که به تازگی تو محله ساکن شدن خونشون عین خودشون تازه و خوش ساخته

    بیست سال پیش

    تازه از خدمت برگشته بودم به شهری که توش بزرگ شده بودم،کسی از خانوادم نمونده بود که بخوام برم پیششون
    پس رفتم پیش عموم که مشاور املاک بود.
    وارد دفترش که شدم تموم خاطرات نوجونیم که بعنوان مشاور املاک بصورت پاره وقت میگذروندم به یادم اومد،بعد احوالپرسی و یادی از قدیما،رسیدم به اصل مطلب….
    -حقیقتش با این بودجه نمیتونم برات مورد خوبی پیدا کنم
    +چه حیف
    -ولی،یکی از همسایه ها هست که میخواد مهاجرت کنه و برای یه مدتی میخواد خونشو به چنتا دانشجو بسپره
    +ولی من که دانشجو نیستم
    -مشکلی نیست،من میتونم باهاش صحبت کنم و ضمانتتو کنم …

    قسمت دو

    اون شب رو خونه قدیمی مادربزرگم موندم
    خونه ای که با دیدنش تمام خاطرات بچگیم اومدن جلو چشام،لحظه به لحظش یادم اومد.
    واقعا شب خوبی بود.
    فردا که با عموم رفتیم سمت خونه ای قرار بود توش زندگی کنم، در زدم…
    -کیههه؟
    +از مشاور املاکی اومدم
    در وا شد
    کسی که درو وا کرد زیبا ترین ادمی که تو عمرم دیده بودم ،هلن،دختری که بیشتر عمرمو باهاش سپری کردم.
    وارد خونه که شدم
    دو نفر رو مبل داشتن پی اس فور بازی میکردن رفتم باهاشون احوالپرسی کردم باهم اشنا شدیم
    یکیشون استیو و اون یکی هم لوکاس.
    شامو که خوردیم وقت این بود اتاقمو بهم نشون بدن، استیو و لوکاس با هم تو یه اتاق بودن،من تو اتاق وسطی و هلن هم تو اتاق اخر،اتاق منو هلن چسبیده به هم بود .

  13. سلام استاد من جمله خانه ها گاهی…
    رو انتخاب کردم و متنی که نوشتم رو زیر میزارم ، فقط اینکه هنوز دو قسمت بیشتر ننوشتم و این دو قسمت مقدمه ای بیشتر نیست

  14. سلام وقتتون به خیر
    ممنون بابت مطالب مفیدتون،این صفحه از سایت باعث شد بعد از ماه ها چیزی بنویسم که دوسش داشته باشم
    ممنون میشم کمی از وقتتون رو داشته باشم و متنم رو نقد کنید و در انتها بگید این جمله از کدام کتاب هست
    برای جمله یک نفر در پشت پرده چیزی گفت نوشتم،(البته هنوز خامه و ویرایش نهایی نشده چون همین الان که ارسال میکنم نوشتمش).

    یک نفر از پشت پرده چیزهایی گفت…
    کلمات در گوشم جرقه زد و بعد آرام ترکید وهزاران حلزون بی نام و نشان روی اثر انگشت هویتم افتادند،
    دست هایم شاه دزدیست با بار دزدیده هشتاد و یک خط خوشبتخت و حلزون ها از خط ها بیزارند ،هویت شهر غریبی است با کوچه های پر از شن و حلزون ها از شن بیزارند پس این بار یک نفر پشت پرده چیزهایی گفت… دست هایم جرقه زد و هویتم آرام ترکید، بعد هزارن خط درهم روی پاهایم افتادند، پاهایم غریق نجات لنگه به لنگه ایند با روح هزارن مرده ای که در خلاء غرق شده اند وحلزون ها از ارواح بیزارند، هزار تو راهیست برای رسیدن به هیچ با سنگفرش کفش های گم شده و حلزون ها از کفش های لنگه به لنگه بیزارند پس اینبار یک نفر پشت پرده چیزهایی گفت… زانوهایم سست شد جرقه زد و قدم هایم آرام ترکید بعد پرده افتاد و هیچکس پشت پرده نبود.

    1. نیلوفر عزیز
      چیزی که در متن شما دوست دارم رهایی در نوشتن و تخیل سرشاره.
      امیدوارم شما خیلی خیلی خیلی بیشتر بنویسید.

      1. سلام مجدد
        خیلی ممنون😍😍
        اتفاقا خودم هم، شوق خیلی خیلی بیشتر نوشتن باعث میشه مشتاق تر شما رو دنبال کنم، مطمئنم چیزهای زیاد و مهمی از شما یادمیگیرم، فعلا توی دوره های نویسنده کارآفرین ثبت نام کردم.
        تشکر از شما و سایتتون.

  15. سلام استاد
    ببخشید من درحال یادگیری داستان نویسی هستم و ت نوشتن جملان ادبی احساسی ب مشکل خوردم میشه کمکی کنید برا یادگیری بهتر

  16. سلام استاد من باران هستم و سال هاست ارزوی نویسندگی رو درون قلبم پرورش میدم گاهی شده داستانی رو به سرانجام رسوندم ولی اکثرا داستان ها به نیمه نرسیده رها میشه و انگار چنگی به دلم نمیزنه اگه میشه یک قسمت از متن اولیه ی داستانم رو بفرستم براتون نظرتونو برای نوع نوشتنم که ایا به دلتون میشینه یا نه
    ایا قلمم شما رو دنبال خودش میکشونه یا نه
    بهم بگین

  17. سلام استاد
    خوشحالم که ازداستانم خوشتون اومده.
    اگر ایرادی نداره چند بخش اول داستانم رو براتون بزارم اون قبلیه بهش هایی از وسط داستان بود
    ممنون میشم نظرتون رو هم بگین.و همونجوری ک گفتین از ایموجی دیگه استفاده نکردم
    یریم اما این بار انگاری بابا گفته بود حواسشون بهم باشه
    محافظ:خانم فریدونی کجا میرید
    میخواستم بگم خونه پسر شجاع اما بعد گفتم نه ولی …
    محافظ:ببخشید! پرسیدم‌کجا میرید؟
    +لونه ی گنجشک نه اینم خوب نیست
    دیگه کفرش در اومده ناهید که سکوت منو دید گفت
    +میریم خونه خاله فریال
    محافظ :آه بله بفرمایید
    ازشون که دور شدیم زدم زیر خنده ناهید همش غر میزد و غر غر میکردمنم به خیال خودم میخندیدم
    رسیدیم خونه خاله نجمیه،  خاله گفت میره بیرون من و مهسا و ناهید موندیم تو فکر این بودم که کادو این ۲تا هویج برا من چی میتونه باشه
    ادامه دارد…..

  18. این پاراگراف اول هست ، ولی خب پاراگراف های بعدی موضوع داره !.
    برای اینکه داستانی جواب داشته باشم باید چی کنم

    1. سلام استاد من به نوشتن خیلی علاقه دارم.و وقت های اضافه خودمو با نوشتن میگذرونم ،و دلم میخواد داستان های که می‌نویسیم حتما چاپ بشن تا دیگران هم بتونن بخونن.
      خوشحال میشم اگه بعد از خوندن بخشی ار این داستانم نظرتون رو بگید.
      ممنون میشم 🙏🏻
      دیگه باید اشهد خودمو میخوندم🥺هرچی اون‌ مردها جلو تر میومدن من عقب تر میرفتم 😕 از وحشت بدنم یخ کرده بود
      میخواست بزنه که صدایی توجه همه رو جلب کرد.
      + یه تار مو از سر دخترم کم بشه تکیه تکیتون میکنم
      ته دلم قرص شد نفس راحتی کشیدم بابا اومد ولی اونا هنوز منو دوره کردن خدایا چیکار کنم🙂درگیری بین نیروهای بابا و اون خلاف کارا ایجاد شد صدای گلوله منو تو خودم جمع کرده بود از ترس روی زمین نشستم و دستام رو روی گوشام گذاشتم حالا چیکار کنم بین این هیاهو، بین اون همه جمعیت یه مرد بلند قامت با صورتی پوشیده رو دیدم که داره به سمتم میاد🥺میدونستم هدفشون زدن من بود ترسم بیشتر شد بلند شدم، تا منو نکشن دست بردار نیستن😪
      عقب عقب میرفتم اما اون همچنان جلو میومد دیگه رسیدم لبه ی سکو خدایا خودت کمک کن😕اگه یه قدم دیگه برم عقب میفتم پایین 🙁چاقو رو از توی جیب لباسش بیرون آورد،برد بالا  از ترس چشمام رو بستم و دستم رو سپر صورتم کردم اما اتفاقی نیفتاد آروم چشمارو باز کردم چاقو از دستش افتاده و از درد به خودش میپیچید🥲تیری که آقای شاهی به سمتش شلیک کرده.به دستی که توش چاقو بود خورده .حسی برای حرکت نداشت از ترس خشک شدم اما چشمم به قیافه ی نگران بابام خوردحواسم به بابا بود و بابا رو نگاه میکردم 🙁که دیگه چیزی نفهمیدم،تنها چیزی که  حس کردم درد عجیبی تو سرم بود 🤕چشمام سیاهی میرفت،گرمای دست خانم آتش پیکر رو رو بدنم حس میکردم.صدا زدناش که مدام میگفت فریال🥲اما من از درد قدرت تکلم نداشتم🤒
      **
      از زبان خانم آتش پیکر
      فریال رو بلند کردم سرش غرقه خونه و
      هرچی صدا میزنم جواب نمیده 🥲بیسیمو برداشتم
      +یه آمبولانس بفرستین موقیعت
      -چشم دریافت شد.
      با زحمت فریال رو بلند کردمو کشان کشان بردم سمت یکی از ماشین ها🚓
      فریال رو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و خودمم نشستم داخل ماشین 🙁دور بر ماشین رو نگاه کردم یه دفعه مردی رو دیدم که داره از در پشتی خونه فرار میکنه که از ماشین پیاده شدم تا تعقیبش کنم،راه افتادم.
      بیسیممو برداشتم
      +آقای شاهی لطفابه جناب سرهنگ بگید که من دنبال  یه متهم هستم
      -مفهوم بود.
      خیالم راحت بابت فریال چون آمبولانس رو خبر کردم🙁یواش و آرم دنبالش بودم
      که از بیسیم صدایی به گوشم رسید.
      -جهان جهان جاوید. وای خدا
      صدای بیسم سکوت ژرف خیابون رو شکست اگه فهمیده باشه چی سریع بیسم رو برداشتم
      +جاوید بگوشم
      -نیروی کمکی تو راهه
      +مفهوم بود.
      *از زبان خانم آتش پیکر
      خیلی از بچه ها و موقعیت درو شده بودم وای خدایا کجا رفت دور برم رو نگاه کردم نبود😕کوچه ای که توش رفتم بم بست بود🙁بلند باصدای رسا با کنایه گفت
      -در افتادن با من عاقبت بدی داره….
      برگشتم :نه! ممکن نیست اینکه خانیه
      داشت حرف میزد که صدای آقای شاهی از بیسیمم بلند شد
      -خانم آتش پیکر موقیعتون با ثابت وایستادنتون مشخص شد.نیروهای کمکی تا ۴دقیقه دیگه میرسن موقعیت🙁
      خواستم بیسیم رو بردارم که آقای خانی بلند داد زد:
      -تفنگ و اون بیسیم لعنتی رو بزار پایین.
      داشتم مقاومت میکردم
      -میزاری یاهمین الان یه گلوله حرومت کنم!!!
      بیسیم و تفنگ رو گذاشتم پایین ولی هنوز آقای شاهی داشت جمله‌ی قبلش رو تکرار میکرد.
      تا من مفهوم بود رو بگم دست بر دار نیست اما نمیشد.
      صدای اومدن ماشین های نیروهای کمکی به گوشم می‌خورد و از دور نور چراغهای ماشین به چشمم می‌ رسید
      خداروشکر کردم بلاخره تونستیم بعد از سالها این متهم رو بگیریم نیروها رسیدن،دور تادور متهم حلقه ای از نیروهای ما بود. قدم برداشتم 🚶🏼‍♀️و رفتم سمت تفنگ و بسیم تا به خودم بیام احساس خفگی بهم دست داد،رطوبتی روی صورتم حس کردم. رنگ قرمز گلگون تمام چادمور فرا خونده بود🤔درد شدی توی گلوم احساس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم🤕+اشَّهدُ اَنّ مُحَّمَدً رِسول الله

      1. سلام فاطمه عزیز
        خیلی خوبه که چنین میلی به نوشتن داری.
        پیشنهادم اینه که حتمن وبلاگ خودتو بسازی و نوشته‌هاتو اونجا منتشر کنی.
        این متنی هم نوشتی جالبه. مشخصه که مایۀ کار رو داری.
        فقط اینکه تو نوشته‌هات ایموجی نذار. هنر تو به عنوان نویسنده اینه که بتونی احساسات رو با کلمات منتقل کنی نه با ایموجی.
        باز هم برای من بنویس.
        موفق باشی.

        1. چشم استاد ممنون از راهنمایی تون.
          اگه اشکالی نداره ۳پارت اول رمانمو اینجا براتون بزارم اگه خوب بود ادامه پارت های دیگه رو براتون بفرستم،تادرنوشتن بهم راهنمایی کنید.🙏🏻🙏🏻
          همونطور که گفتین دیگه از ایموجی برای داستانم استفاده نکردم.و اون بالا که براتون فرستادم بخشی از داستانم بود.
          الان ۳پارت اولش رو ارسال کردم.
          آروم از خواب بیدار شدم ساعت نزدیکای ۱۰ونیم صبح بود مثل همیشه مامان و بابا سرکار بودن.از پله ها رفتم پایین رفتم تو آشپزخونه صبحونه ای که مامان از قبل آماده کرده بود رو خوردم
          ظرف های صبحونه رو هم آب کشیدم و داخل دستگاه گذاشتم ،صدای زنگ تبلتم بلند شد .مامان بود
          +من:الو سلام مامانی خوبی
          -سلام دخترم اره خوبم قربونت برم کی بیدار شدی؟
          +نیم ساعت پیش صبحونه هم خوردم دستت درد نکنه.
          -نوش جونت عزیزم.برو اماده شو که مدرست دیر نشه
          +باش مامان خدافظ
          -خدافظ
          رفتم اماده شدم همه چی مرتب بود فقط باید چادرم رو بپوشم در خونه رو هم قفل کنم و برم
          بووووووق صدای بوق راننده باباست اومده منو ببره مدرسه
          من:سلام
          -سلام
          من فقط در حد سلام و احوالپرسی با راننده حرف می‌زدم تا رسیدن به مدرسه خودمو به خودن کتاب های درسی مشغول میکردم تا میرسیدم مدرسه….
          دقیق سر موقع رسیدم خداروشکر. رفتم سمت کلاس داخل کلاس که شدم اولین نفر ناهید رو دیدم با هیجان پرید سمتم و گفت
          -به به فریال خانم مبارکه
          +چی چیو مبارکه چیشده باز؟
          -واقعا که بجای تشکرته بابا دختر رتبه اول استانی رو گرفتی
          +هههه سرت جایی خورده ناهید؟
          -نه تو چشات کوره نمیبینه برو تو بُرد رو نگاه کن
          چادرم رو در اوردم گذاشتم تو کیف میخواستم برم بیرون کلاس ببینم واقعا ناهید راست میگه یا داره شوخی میکنه که خانم رشیدی دبیر زبان خارجمون اومد تو کلاس
          رفتم نشستم سر میز دبیر حضور غیاب کرد .
          رسید به اسم من
          خانم رشیدی:فریال فریدونی
          +حاضر
          حضور غیاب تموم شد خانم با خوشحالی ذوق بهم تبریک گفت من هنوزم خودم نمیدونستم تو چه مسابقه ای رتبه اوردم‌گیج بودم که خانم رشیدی گفت
          -مسابقات استانی زبان رو یادته؟!
          +بله…
          بچه ها نزاشتن حرفم تموم بشه و برام دست زدن
          حالا فهمیدم رتبه اول مسابقات زبان خارجه رو گرفته بودم این اولین مسابقه ای بود که من شرکت کرده بودم و رتبه اول رو کسب کردم
          خیلی خوشحال بودم خانم رشیدی هم از این اتفاق خوشحال بود درس تموم شد نیم ساعت به زنگ مونده بود که …………
          ادامه دارد…
          #پارت_دوم
          که خانم امجدی مدیر دبیرستان از میکروفن اعلام کرد که صف داریم.همه بچه ها از پایه هفتم گرفته تا پایه نهم با سرعت به سمت حیاط هجوم میبردن .منم رفتم تو بُرد رو دیدم بله رتبه اول رو آورده بودم
          رفتم پشت ناهید اخر صف وایستادم.خانم امجدی داشت حرف میزد در باره تلاش و موفقیت، تو فکر این بودم که بابا و مامانم چه عکس‌العملی نشون میدن که بفهمن من رتبه اول رو اوردم
          ناهید:فریال هووووووی فریال با توهم کجایی تو؟!
          +جانم هیچجا
          که یهو خانم امجدی صدام زد رفتم بالای سکو و ازم تقدیر کردن و جوایز رو بهم دادن خیلی ذوق داشتم صف تموم شد خانم امجدی گفتن
          -فریال جان دخترم یه زنگ به بابات بزن ببین اگه اجازه میدن بریم برا مسابقه کشوری
          با کمال تعجب گفتم
          +الان
          -اره عزیزم
          +چشم خانم
          رفتم سمت دفتر مدرسه داخل شدم و تلفن مدرسه رو برداشتم شماره بابا رو گرفتم؟************۰۹۲۱
          -بله بفرمایید
          +سلام بابایی
          -سلام قشنگم جانم چیزی شده؟
          +نه.بابامن رتبه اول رو تو مسابقات گرفتم خانم امجدی گفتن اگه اجازه میدید بریم برا مسابقه.
          – به به. مبارکه عزیزم اره قربونت برم برو فقط وایستید راننده و محافظ ها بیان باهتون.
          +چشم بابا
          دلم نمیخواست هرجا که میرم بادیگارد ها همرام باشن ولی خب به خاطر کار بابا باید محافظ داشته باشم اخه بابام  اونجوری که من میدونم یه سرهنگه من دختر یک سرهنگ هستم با افتخار
          زنگ کلاس خورد من رفتم سر کلاس ولی میدونم بابا به خانم امجدی زنگ میزنه و میخواد که مراقب من باشه. ولی نمیدونم چرا بابا اینقدر حساسه بادیگارد میفرسته!این زنگ کلاس علوم داشتیم امتحان خانم رادمهر وارد کلاس شدن برگه های امتحان رو دادن.
          خانم رادمهر:۳۰دقیقه وقت دارین امتحان بدین همه سرشون رو برگه خودشون باشه
          به سوالات نگاه کردم اسون بود همه رو خونده بودم همه رو جواب دادم فکر کنم
          زمان امتحان کم کم داشت تموم میشد
          برگه رو تحویل دادم و چادرم رو برداشتم که با خانم رشیدی و امجدی بریم برا مسابقه.راه افتادیم سوارد ماشین شدیم رفتیم به سمت سالن مسابقه
          سوار هواپیما شدیم رفتیم تهران سالن مسابقه یه مسابقه سخت.
          بعد از ۲۴ساعت مسابقه تموم شد و راهی تبریز شدیم با هواپیما،فکر کنم الان دیگه مامان و بابا اومدن خونه سوار ماشین شدیم راننده یا همون اقا کامیار خانم امجدی و خانم رشیدی رو رسوندن مدرسه منم بردن خونه رسیدم خونه
          باباو مامان خوشحال بودن بهم تبریک گفتن
          خیلی خسته بودم رفتم لباسم رو عوض کردم یکم دراز کشیدم که ……….
          ادامه دارد…..
          که نمی دونم کی خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت ۱۲ظهر بود.ساعتم زنگ نخورده بود.مامانم زنگ نزده بود رفتم پایین سمت آشپزخونه نشستم رو صندلی ۲بار پلک زدم که به خودم بیام.
          یه چیزی نظرمو جلب کرد نوشته ای که به در یخچال چسبیده بود دست خط بابایی بود (“سلام دخترم صبحت بخیر،بیدارت نکردیم چون خانم امجدی گفتن هروقت بیدار شدی بری مدرسه”)
          خیالم راحت شد صورتمو شستم ناهار ماکارونی بود؛ همراه خودم تو ظرف غذا کردم که ببرم مدرسه یع لقمه صبحونه هم خوردم اماده شدم زنگ زدم بابا که بگم رانندشو بفرسته دنبالم .
          تلفن بابا خاموش بود.زنگ زدم محل کارش
          آقای ذاکری:بله
          +سلام اقای ذاکری فریال هستم.
          -سلام خانم فریدونی خوبید درختمتتونم
          +بله خوبم ممنون،میشه وصل کنید به بابام؟!
          -بابا جلسه دارن متاسفانه اگه کاری از من بر میاد بگید انجام بدم.
          +میشه بگید راننده بابا بیاد دنبالم!
          -بله خانم فریدونی الان اقا کامیار میاد دنبالتون
          +ممنون خدافظ
          هووووف زنگ اولم رفت کاش زودتر بلند میشدم.ساعت ۱۲ونیم بود تا این راننده بیاد ساعت ۱ میشه برسم مدرسه زنگ دوم شده با خانم قادری داریم ریاضی واییییییییییی ریاضی من هیچی نخوندم .
          کتاب ریاضی رو  برداشتم درو بستم رفتم سمت در حیاط وایستادم درحال ریاضی خوندن بودنم که صدای بووووووق راننده اومده بود دنبالم .سوار شدم بدون اینکه سلام کنم نشستم عقب و ریاضی خوندم .
          نمیدونم کی رسیده بودیم باصدای آقا کامیار به خودم اومدم
          -خانم فریدونی رسیدیما
          +ها،اها ممنون
          پیاده شدم یه دختر دیگه هم از ماشین کناری با باباش پیدا شد من رفتم داخل مدرسه .وارد حیاط شدم رفتم سمت دفتر میخواستم کارت تاخیر بگیریم
          +سلام خانم رضایی دیر اومدم کارت تاخیری میخوام.
          -سلام فریال جان هماهنگ شده برو کلاس
          رفتم کلاس
          خانم قادری شروع به آزمون گرفتن کرده بود من نشستم مثل بقیه امتحان دادم امتحان تموم شد .خانم قادری وقت استراحت دادن .ناهید و آرزو، مهسا گفتن که چرا دیر کردی موضوع رو واسشون تعریف کردم .
          که چه اتفاقی افتاده….
          ادامه دارد……

        2. سلام استاد
          خوشحالم که ازداستانم خوشتون اومده.
          اگر ایرادی نداره چند بخش اول داستانم رو براتون بزارم اون قبلیه بهش هایی از وسط داستان بود
          ممنون میشم نظرتون رو هم بگین.و همونجوری ک گفتین از ایموجی دیگه استفاده نکردم
          یریم اما این بار انگاری بابا گفته بود حواسشون بهم باشه
          محافظ:خانم فریدونی کجا میرید
          میخواستم بگم خونه پسر شجاع اما بعد گفتم نه ولی …
          محافظ:ببخشید! پرسیدم‌کجا میرید؟
          +لونه ی گنجشک نه اینم خوب نیست
          دیگه کفرش در اومده ناهید که سکوت منو دید گفت
          +میریم خونه خاله فریال
          محافظ :آه بله بفرمایید
          ازشون که دور شدیم زدم زیر خنده ناهید همش غر میزد و غر غر میکردمنم به خیال خودم میخندیدم
          رسیدیم خونه خاله نجمیه،  خاله گفت میره بیرون من و مهسا و ناهید موندیم تو فکر این بودم که کادو این ۲تا هویج برا من چی میتونه باشه
          ادامه دارد…..

  19. سلام استاد، من علاقه ی زیادی به نویسندگی دارم .وتابه حال چندین داستان نوشتم
    شروع به نوشتن یه داستان جدید کردم اگه میشه نظرتون رو راجبش بگین
    هلما دختری با یک عالمه سوال، با هزاران امید و آرزو .
    دختری ساده و مهربان، دختری که اعتقاد داره سرنوشت رو خودش رقم میزنه و دوست داره بهترین ها براش رقم بخوره.
    برای اینکه به خواسته هاش برسه تلاش میکنه، یک بار دیگه بلند میشه
    شکست رو قبول کرده ولی میخواد یک بار دیگه بلند بشه و تلاش بکنه
    بسم رب اللطیف ”
    شب قبل از خواب رفتم مسواک زدم وضو گرفتم رفتم اتاقم، از قفسه کتاب ها کتابی که دیروز خریده بودم رو برداشتم، چراغ خواب رو روشن کردم و چراغ رو خاموش.
    روی تختم دراز کشیدم و شروع به خوندن کتاب کردم…..

  20. سلام من زهرا هستم و علاقه ی زیادی به نوشتن کتاب های تخیلی دارم اما کلی ایده های متفاوت دارم ولی از شروع کردنشون میترسم که شاید نتونم ادامه بدم و شاید موضوعی انتخاب کنم که گسترش دادنش خیلی سخت باشه

    1. درود زهرا جان
      این ترس فقط به تو لطمه می‌زنه.
      نوشتن یه داستان بد خیلی بهتر از اینه که هیچی ننویسی.

    2. سلام استاد، من علاقه ی زیادی به نویسندگی دارم .وتابه حال چندین داستان نوشتم
      شروع به نوشتن یه داستان جدید کردم اگه میشه نظرتون رو راجبش بگین
      هلما دختری با یک عالمه سوال، با هزاران امید و آرزو .
      دختری ساده و مهربان، دختری که اعتقاد داره سرنوشت رو خودش رقم میزنه و دوست داره بهترین ها براش رقم بخوره.
      برای اینکه به خواسته هاش برسه تلاش میکنه، یک بار دیگه بلند میشه
      شکست رو قبول کرده ولی میخواد یک بار دیگه بلند بشه و تلاش بکنه
      بسم رب اللطیف ”
      شب قبل از خواب رفتم مسواک زدم وضو گرفتم رفتم اتاقم، از قفسه کتاب ها کتابی که دیروز خریده بودم رو برداشتم، چراغ خواب رو روشن کردم و چراغ رو خاموش.
      روی تختم دراز کشیدم و شروع به خوندن کتاب کردم…..

  21. سلام من ۱۴ سالمه و دوست دارم رمان بنویسم و خواستم یه تیکه از رمان رو با شما به اشتراک بذارم و ببینم نظرتون چیه ؟
    خدایا مگه من چیکار کردم گناه من چی بود که اینجوری میخوای مجازاتم کنی اصلا اون کجا و من کجا ؟ من هنوز چهارده سالمه هنوز واسه ازدواجم خیلی زوده اون مرتیکه بیست سال از من بزرگتره اون هم سن بابامه آخه مگه میشه ،اگه بابام زنده بود نمی‌داشت با اون مرتیکه عروسی کنم ،باباجونم چرا ولم کردی و رفتی نگاه کن دختر نازت چقدر تنها شده دیگه هیچ تکیه گاهی ندارم مامانم و برادرامم که به حرفم گوش نمیدن انگار جادو شدن ابجیمم که هنوز خیلی کوچیکه خدایا چرا باید این اتفاقا برای من بیفته چرا ؟
    تو این تاریکی شب داشتم با خودم حرف میزدم و هق هق گریه میکردم که نمی‌دونم چجوری چشمام بسته شد و خوابم برد وقتی چشم هامو باز کردم صبح شده بود داشتم فکر میکردم چجوری خوابم برده بود که یهو یه صدایی منو به خودم آورد دوباره همون صدا بلند شد که فهمیدم صدای دره وقتی با خودم فکر کردم گفتم :«مامانم که این وقت خونه نیست برادرامم که سرکارن پس کی می‌تونه باشه شاید یه اتفاقی افتاده روسریمو سرم کردم و رفتم سمت در، درو که باز کردم با تعجب دیدم وای نه خودشه این مرتیکه چرا اینجاس؟ یه جیغ بلند کشیدم و گفتم مرتیکه ی ع.و.ض.ی. تو اینجا چیکار داری که یهو دیدم با دستش بازوهامو محکم گرفت جوری که دردم اومد و دادکشیدو گفت :«خفه شو وقتی داد کشید ترسیدم و ساکت شدم و بد با صدای آرومی بغل گوشم گفت :« باید از این به بعد به این رفت و آمد ها عادت کنی به چهرهش که نگاه کردم دیدم روی صورتش یه پوزخند هست بد به آرومی منو اونور انداخت و بی اجازه رفت تو خونه به خودم که نگاه کردم دیدم اشک صورتمو خیس کرده با خودم گفتم الان من چیکار کنم

    1. اوممم… یه بار یکی یه چیزی بهم گفت… گفت هیچ وقت داستانت رو با لحن یه نوجوون جیغ جیغو ننویس همونطور که صداش گوش رو اذیت میکنه نوشتنش چشم رو اذیت میکنه…

  22. سلام ببخشید من می‌خوام که تقریبا یه رمان واقعی درست کنم که الان یذرشو به اشتراک گذاشتم به نظرتون خوبه
    چرا اینجوری شد مگه من چه گناهی کردم که زندگیم آنقدر بد داره میشه من هنوز چهارده سالمه هنوز واسه ازدواج خیلی کوچیکم خدایا خودت کمکم کن
    نمی‌دونم چیکار کنم آخه من چجوری با یه مردی که ۲۰ سال از خودم بزرگترها ازدواج کنم کاش بابام زنده بود اون هیچ وقت اجازه نمی‌داد من با همچین مردی ازدواج کنم امیدی به مادرم و برادرامم نیست معلومه اونا رو خام حرفهای خودش کرده من چیکار کنم پس خدایا یه راهی جلو پام بذار داشتم با خودم حرف میزدم که یهو صدای در شد مامانم خونه نبود برادرامم همینطور برم درو باز کنم ببینم کیه ؟
    وای خدای من خودشه این مرتیکه اینجا چیکار میکنه بلند جیغ کشیدم تو اینجا چیکار میکنی مرتیکه همین الان برو که دستشو دور بارون محکم گرفت و سرم داد زد خفه شو از این به بعد باید عادت کنی به این چیزا با ترس داشتم نگاهش میکردم که یه پوزخند زدم اومد تو

    1. نرگس عزیز
      برای شروع خوبه. اما باید خیلی جدی وقت بذاری، کتاب خونی و تمرین نوشتن کنی.
      هر روز حداقل چهار پنج صفحه بنویس. و در کنارش حتما کتاب بخون.

  23. سلام استاد من یه داستان نوشتم
    یه دختری به نام سنا تولدش بود
    او یه دوست به نام املی داشت که باهم بودند
    و همیشه باهم بازی میکردند اما روز تولدت سنا املی مریض شده
    بود سنا ناراحت شد و دوست داشت به عیادت دوستش برود ولی
    از طرفی هم تولدش بود نمیدونست چکار کنه به مادرش گفت و از
    مادرش کمک خواست مادرش گفت تو این موقعیت باید به عیادت دوستت بری او به حرف مادرش گوش گرفت و رفت……
    کارا وارد اتاق املی شد املی به او گفت ببخشید من دروغ گفتم
    که مریض هستم کارا پرسید چرا؟ املی گفت پدر مادرم من
    پولی نداشتند که برای تو جایزه بخرند من هم خجالت کشیدم
    که به تولد تو بیایم کارا گفت من تو را برای جایزه نمیخوام بودنت در تولدم خودش یک جایزه‌ است عزیزم و یادت باشه دیگه دروغ نگی .
    املی لبخندی زد و گفت چشم
    ان ها به تولد رفتن و خیلی خوش بهشون گذشت

    1. به به، چقدر زیبا نوشتی خاطره جان. حتما این داستان رو گسترش بده و کامل بنویس.

  24. سلام استاد
    من تصمیم گفتم یه رمان طنز بنویسم ولی متاسفانه نمیدونم باید چجوری شروعش کنم….. چون خیلی از زمانا اینجوریه که دختره کنکور قبول شده و از یه شهر میخواد بره به شهر دیگه و….. خلاصه همینا
    و اینکه من کلی ایده دارم ولی نمیدونم کدومشو به کار ببرم…. بخوام ساده تر بگم یعنی نمیتونم ایده هامو برنامه ریزی کنم و همش سردرگمم
    لطفا راهنماییم کنید

  25. سلام استاد….. میخواستم راهنماییم کنید
    من به نویسندگی خیلی علاقه دارم
    و دلم میخواد یه رمان طنز بنویسن که وقتی یه نفر بخونتش از ته دل بخنده….. و خب از نظر خودم تو طنز نویسی خوبم چون من خودم یه چند باری رمان نوشتم البته نصفه ولش کردم
    چون از نظر خودم موضوع رمانم زیاد جالب نبود و همینطور یه جورایی تکراری بود … خلاصه که چند نفری که خوندنش گفتن که خیلی خندیدن….. حالا این بحثا رو بزارین کنار
    من واسه شروع رمان گیج شدم…. چون من که خودم به رمانای طنز علاقه دارمو زیاد میخونم دیدم که اکثرا اولشون تکراریه و مثلا از اونجایی شروع میشه که دختره تو کنکور قبول شده و مثلا از یه شهری میخواد بره به شهره دیگه و…. همین چیزا….. میشه لطفا کمکم کنید و بهم بگید که باید چیکار کنم و چطور اولشو شروع کنم…… خودم چندتا ایده دارم ولی خب گفتم از شما هم کمک بگیرم

    1. سلام محیا جان
      رمان دائی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد رو چند بار بخون.

  26. درمورد شکسته نویسی مطالعه کردم داستان من درواقع یه زمان قدیمی تر و همچنین عظمت چند حکومت رو به تصویر میکشه برای همین برای توصیفش از متن شکسته استفاده کردم اما تمام دیالوگ ها به زبون ساده هستن

  27. سلام استاد خیلی خسته نباشین من یکتام و13 سالمه…
    یه بخش کوچیک از متن کتابم رو اینجا نوشتم و درواقع تو این بخش فقط از توصیف فضای اطراف استفاده کردم تا بتونم نظر شمارو راجب سبک نوشتنم بدونم(تو خود داستان از گفتگو ها استفاده کردم اما حس میکنم توی توصیف اطراف ضعف دارم برای همین این بخش رو انتخاب کردم)
    چند ساعتی از غروب خورشید گذشته است. ابرهای تیره کل شهر را در اغوش وحشت گرفته بود.
    شهری که در تازیانه فلک جان باخته است و رنگ دلتنگی های کهنه ساختمان های ویرانه اش را جلا میداد!
    بوی شراب و مستی کوچه پس کوچه هارا فرا گرفته میگرفت.
    شهری که دینش قمار و دزدی بود و رهبرش لحظه وداع و تلخی مرگ!
    صدای کوفته شدن سم اسب ها روی جاده های خاکی شنیده میشد!
    مثل هر روز دیگر بازار ها شلوغ بود. فقیران ژنده پوش اواره و خالی از لرزش برف زمستانی کنار دیواره های ویرانه تکیه دادند و انتظار خواب عمیق و ابدیشان را میکشند
    سنگ فرش های خاکستری قسمت بالایی شهر را از منطقه مردگانش جدا میساخت…
    اوضاع در سرزمین فایرلند تنها به دودسته تقسیم میشد:نخست انکه در کاخ باشکوهش از شمردن سکه های زر و سیمش لذت میبرد و دوم ان کس که در حومه شهر از گرسنگی رنج میبرد!
    برف ارام ارام زمین های خسته را سفید پوش میکند.
    غریبه کوچک وارد جمعیته در حال رفت و امد شد..

    خوشحال میشم نظرتون و همچنین راهنماییتون رو دریافت کنم 🙌♥️♥️♥️♥️

    1. سلام یکتا جان
      مشخصه که تو ذوق زیادی در نوشتن داری و می‌تونی یه نویسندۀ فوق‌العاده خوب باشی.
      دو پیشنهاد:
      1. هر روز بنویس.
      2. تا می‌تونی داستان بخون.

  28. سلام و سپاس از مطالب مفیدتان
    اگر امکان دارد نام داستان سه عبارت ناتمام نخستین و نویسندهٔ آنها را بنویسید.

  29. سلام من ريحانه هستم. كلاس پنجم دبستان.ممنونم ذهن منو براي داستان نويسي باز كرديد. اين هم داستان من:
    سلام، اسم من ريحانه است. من دختري بسيار كنجكاو هستم. خيلي هم به فيلم ترسناك ديدن علاقه دارم. امّا هميشه مادر و پدرم و خيلي افراد ديگر، دائماً به من مي گويند كه فيلم هاي مناسب سنّ خودت را ببين و فيلم هاي ترسناك و بالاتر از سنّ خودت را نبين و من را نصيحت مي كنند. ماردم هم هميشه به من مي گويد:«ريحانه جان! ممكن است به خاطر فيلم هاي ترسناك شب ها نتواني به خوبي استراحت كني». امّا من كه مي دانم اين فيلم ها كاملاً تخيلي و غير واقعي هستند!
    يك روز مثل هميشه در حال تماشاي فيلم ترسناك بودم. به نظر من نمي شد اسمش را فيلم ترسناك گذاشت! به دليل اينكه اصلا فيلم ترسناك، ترسناك نبود و من نترسيدم!
    شب شد. ريحانه به اتاقش رفت و چراغ را خاموش كرد تا بتواند تا صبح استراحت كند. ريحانه خواب بود و يك دفعه از خواب پريد به خاطر اينكه صداهايي از توي كوچه شنيد. او توجّهي نكرد و سعي كرد خوابش ببرد. باز صدا مي آمد. صداي خيلي ظريفي كه از توي حياط نزديك و نزديك تر مي شد. ريحانه يك دفعه چشمانش را باز كرد. كمي فكر كرد در مورد اين كه يعني اين چه صدايي است؟ صدا تقریباً قطع شد. ريحانه با خودش گفت:«حتماً خيالاتي شدم!» و دوباره سعي كرد بخوابد. صدا دوباره شروع شد. ديگر نتوانست تحمّل كند و تمام جانش را ترس فرا گرفته بود. او به طرف در اتاقش رفت و در اتاقش را باز كرد. از اتاقش بيرون آمد و به پنجره نزديك شد. نمي توانست خوب اطراف خود را ببيند. صدا خيلي نزديك شده بود. ريحانه به طرف اتاق مادرش رفت تا او را بيدار كند امّا يك مشكلي بود. مادر ريحانه اصلا توي اتاق نبود!!! پدر او هم نبود!!! ريحانه از تمام وجودش ترس رو احساس مي كرد. صدا نزديك و نزديك و نزديك تر شد. ريحانه تصميم گرفت بدون اينكه چراغي را روشن كند، به دور ترين نقطه خانه از در برود. يعني همان اتاق خودش. ريحانه به اتاقش رفت. فكر و خيال ذهنش را درگير كرده بود. با خود مي گفت:« چطور همه خانواده من نيستند! نه پدرم و نه مادرم! يعني چه اتّفاقي افتاده؟! اين چه صدايي است؟!» در همين لحظه، در، مثل گربه ناله كرد و باز شد. ريحانه ناگهان صداي دو آدم را شنيد. آنها مادر و پدر ريحانه بودند! آنها ديدند كه ريحانه چقدر ترسيده است و جريان را براي ريحانه تعريف كردند. جريان از اين قرار بود كه: دوست پدر ريحانه يك دفعه حالش بد مي شود و به پدر ريحانه زنگ مي زند. مادر ريحانه هم يك بيمارستان خوب سراغ دارد امّا آدرس دقيق ندارد براي همين با پدر ريحانه و دوست پدر ريحانه همراه مي شود تا هر چه سريع تر ايشان را به بيمارستان برسانند. آخر سر دكتر تصميم مي گيرد كه بايد دوست پدر ريحانه در خانه ي ريحانه بماند و براي همين كه حال ايشان بد نشود خيلي آهسته از كوچه و بعد، از حياط به خانه نزديك مي شدند.
    ريحانه حالا متوجّه شده بود كه حتّي اگر بداند فيلم هاي ترسناك واقعيت ندارد و درآن لحظه براي او ترسناك نيست براي يك همچين وقت هايي فكر و خيال هاي بدي به ذهنش مي اندازد.

    1. ریحانه جان
      فوق‌العاده خوب نوشتی. عالی بود.
      تو می‌تونی یه قصه‌نویس درجه‌یک باشی.
      من نوشتۀ تو رو با نهایت لذت خوندم.
      با قدرت ادامه بده. زیاد کتاب بخون و زیاد بنویس.
      تو نابغه‌ای دختر.

      1. یکی از بهترین رمان های ایرانی. البته ماشاالله خان در دربار هارون الرشید هم عالیه

  30. سلام ببخشید من دارم یه رمان جنایی مینویسم ولی یه جایشش گیر کردم هرکس میتونه کمکم کنه ممنون میشم :
    اگه یه شرور بخواد دنیارو جوری به هم بریزه که عامل اصلیش خوده ما آدم ها باشیم چیکار میکنه؟ یعنی طوری که با به جون هم انداختن آدما میخواد خوده آدما با دستای خودشون دنیارو نابود کنن اون شروره شروع کننده باشه و آدما پایان دهنده

    1. سلام
      داستان رو اینجوری نمی‌نویسن.
      شما اینجوری میخوای یه پیامی رو به داستان تحمیل کنی.
      به جای این تمرکزت رو بذار روی وقابع داستان و داستان بگو. فلسفه‌بافی به کار داستان نمیاد.

  31. سلام خسته نباشید من یک رمان نوشتم ولی نمیدونم چطوری منتشرش کنم

  32. سلام استاد میخواستم بدون برای داستانت نویسی میشه از زندگی اتفاقات روزمره نام برد

  33. سلام خدمت شما
    من علاقه زیادی به نوشتن دارم. پستهای شما را هم دنبال می‌کنم.
    یکی از این تمرینات را انجام دادم البته نه در حد یک صفحه آچار
    خیلی دوست دارم نظر شما را بدونم استاد عزیز
    ـــــ
    در این یک سال و نیمه گذشته  از وقتی‌ که بار و بندیلمان را بستیم و به قصد رهایی از دیار غربت، وطن را اختیار کردیم، زندگیِ پُر از فراز و نشیبی را تجربه کردم. نمی‌شود اسمش را گذاشت تجربه‌ای تلخ و نمی‌شود گذاشت تجربه‌ای شیرین! شاید تجربه‌ای با طعمِ گسِ خرمالو!
    شاید زندگیم در این یکسال و اندی، آن زندگیِ ایده‌آل رویاهایم نبود. شاید گاهی زیر بار فشار مالی و یا تندیِ زبان صاحب‌خانه، اشکم جاری شد؛ اما همه‌اش می‌ارزید به یک لحظه در کنار او بودن؛ به یک لحظه در آغوش پُر مهرش آرام گرفتن؛ به یک لحظه دستان گرمش را در دستانم فشردن؛ به یک لحظه دیدن لبخند رضایتش…
    همیشه در زندگی همه چیز آنطور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود. همیشه نمی‌شود همه چیز را با هم داشت. گاهی نداشتن خیلی از چیزها می‌ارزد به داشتن چیزهایی که یک روز همگی حسرت نداشتنشان را می‌خوریم. 
    همه‌اش می‌ارزد به شنیدن صدایِ تپشِ قلبِ مادرم؛ آنگاه که در آغوشش آرام می‌گیرم و او با دستان پر مهرش گیسوانم را نوازش می‌دهد.
    #بدون_پاک_نویس

    1. سلام مریم عزیز
      زیبا نوشتی.
      اگر نوشتن برات جدیه، سعی کن یه وبلاگ بزنی و هر روز چیزی بنویسی و منتشر کنی.

  34. سلامی دو باره ، شب زیباتون بخیر:
    بالاخره نوبت ما شد ، من و …
    بالاخره نوبت ما شد ، من و دوست کهنسالم بلوط سبز ، با اینکه سالهای زیادی از عمرش میگذشت ولی سبزو شاداب و راست قامت بود. اون ماجراهای زیادی رو با چشم دیده و از خیلی حوادث جون سالم بدر برده بود . خشکسالی ، توفان صاعقه و … ، هر حلقه از زندگیش کتابی از تجربه است که بدر ما جوونترا میخوره و باید ازش درس بگیریم.
    یادمه تعریف می کرد توی دوران خشکسالی چطور خودشو زنده نگه داشته :
    با گذشت روزها وضع بدتر می شد و تشنگی بیشتر بهم فشار می آورد ، تلاش می کردم تا ریشه هامو بیشترو بیشتر به عمق زمین فرو ببرم ، جائیکه بتونم به قطره های آب پنهون شده لابلای سنگها برسم و گلوئی تر کنم ، یه روز که در تلاش برای پیدا کردن آب بودم صدائی به گوشم خورد که می گفت : خواهش می کنم خونه ما رو خراب نکن ، خوب که نگاه کردم چشمم به کرم کوچکی افتاد که سر راه ریشه هام وایساده بود ، می گفت : اگه ممکنه از یه راه دیگه برو تا خونه من خراب نشه ، دلم براش سوخت ، مسیرم و کج کردم و از یه سمت دیگه شروع به جستجو کردم ، زمین بخاطر نبود آب سفت شده بود و برای همین انرژی زیادی ازم می گرفت، از طرف دیگه باید انرژیمو ذخیره می کردم تا بیشتر بتونم دووم بیارم…
    می گفت : تلاش برای پیدا کردن آب باعث شده بود تا ریشه هام عمیقتر و بزرگتر بشن و همین باعث شده بود تا خیلی محکم روی پاهای خودم بایستم و چند تا باد شدیدی که خیلی از دوستانم رو از جا کند نتونه به من آسیب برسونه.
    چیزای زیادی ازش یاد گرفتم ، یکی دیگه از خاطراتی که برا م تعریف کرد ، می گفت : انگار خدا میخواسته که من بیشتر عمر کنم ، چند سال پیش یه کرم ساقه خوار از یک قسمت پوستم که زخمی شده بود وارد ساقه ام شدو شروع کرد به خوردن قسمتی از تنه اصلی بدنم ، راستش دیگه فاتحه خودمو خوندم و منتظر خشک شدن شاخه ها و برگها و بعدشم پایان زندگیم شدم . بعد از چند روزی که تعدادی از شاخه های کوچیک و بزرگم خشک شدند دیگه فشار دندونهاش رو روی بدنم حس نمی کردم ، اوش گفتم شاید عادت کردم ولی چند روز گذشت دیدم نه انگار واقعا” دیگه چیزی حس نمی کنم ، ظاهرا” از اونجائیکه خدا می خواست اون کرم پیر بودو فرصت تولید مثل پیدا نکرد و خودشم زود مرد ، ولی همین امر باعث شد وقتی آدما برای بریدن چوبهای دلخواهشون دنبال درختای مرغوب می گشتن ، تنه ی کرم خورده منو نپسندیدن و اونروز من جون سالم بدر بردم.
    …بالاخره نوبت ما شد ، من و بلوط سبز ، اون تنه بزرگ و محکمی داشت و اینبار آدما اونو برای بریدن انتخاب کردن ،دندانه های اره تنش رو خراش می داد و من کاری نمی تونستم براش بکنم .
    یادش بخیر ، خیلی چیزا ازش یاد گرفته بودم و خیلی بهش عادت کرده بودم.

  35. سلام شاهین عزیز، وقت بخیر: لطفا” نظر بدید .سپاسگذارم.
    یک نفر از پشت پرده چیزاهایی گفت…

    خب ، درست نشنیدم و البته نباید هم میشنیدم چون بهر حال سنگر فرماندهی بود ومعمولا” گفت و گوها محرمانه ، اتفاقی از اونجا رد می شدم ولی به نظرم رسید صحبت از یک عملیاتیه که قراره ترتیب داده بشه. معمولا” قبل از هر عملیاتی بچه های گروه شناسائی دس بکار میشدن و جیک و پیک مسیر و آمار نیروهای حاضر در حوزه عملیاتی دشمنو در می آوردن و زمان مناسب برای شروع حمله رو برآورد می کردن ، برای همین برام تعجب آور بود که صحبت تو سنگر فرماندهی در مورد چیزی بود که حتما” نباید بچه های گروه شناسائی هم مطلع می شدن ، اینو به این خاطر میگم که من خودم از بچه های اطلاعات عملیات بودم.
    عصر همان روز محسن رو دیدم ، یعنی خودش اومد پیشم ، می گفت انگار یه خبرهائی هست ، عباس چند ساعته از سنگرش بیرون نیومده و گفته کسی نیاد داخل چون سرش خیلی شلوغه.
    محسن گفت : به نظر تو چه خبری ممکنه با شه ، هیچ وقت عباس اینطوری خودش رو توی سنگر حبس نمی کرد ، تازه اینکه کسی رو هم نخاد ببینه.
    گفتم عجله نکن ، هرچی هست بزودی روشن میشه.
    محسن گفت : آخه دارم از فضولی می ترکم . به شوخی بهش گفتم : اینم از مضرات فضول بودنه ، نهایتش می ترکی یه فضول کمتر!
    اونم برای اینکه کم نیاره با لحن خاصی گفت : نه اینکه تو آب از آب تو دلت تکون نمیخوره!
    گفتم : خدائیش راست می گی حال منم کم از ترکیدن نیست و دو تائی زدیم زیر خنده…
    ساعت حدود 9 شب بود ، داشتم کتاب می خوندم ، علی سرشو کرد توی سنگرو گفت : “فرماندهی” ، و رفت . حدس زدم موضوع باید مربوط به صحبتهای امروز صبح باشه. خودم روبه سنگر عباس رسوندم ، محسن و علی و یاسر و حسین هم اونجا بودن. پس از سلام و خوش و بش کردن رو به عباس گفتم : چی شده امروز عزلت اختیار کرده بودی و به شوخی ادامه دادم : ادای فرماندهان راست راسکی رو در آوردی و کسی رو تو اتاقت (سنگر) راه نمی دادی ! لبخندی زدو گفت : شرمنده ، توضیح میدم و بی مقدمه گفت : امشب عملیات داریم . همه با هم گفتیم : عملیات!!! امشب! من گفتم بدون هیچ شناسائی !
    گفت : مجبوریم اضطراریه .در واقع یه تک برای شروع عملیات اصلی ، نه فرصت شناسائی داریم نه فرصت هماهنگی ، باید زود دست بکار بشیم . رأس ساعت 12 شروع میکنیم … پریدم وسط حرفش و گفتم : یه دفعه بگو “عملیات انتحاریه ” . گفت : ما مأمور به وظیفه ایم هرچی خدا بخاد، و ادامه داد فقط یک ساعت قبل از عملیات و نه زودتر ، یعنی ساعت 11 دسته هاتون رو سامان دهی کنید و آماده دستور باشید…

    1. درود حمید عزیز
      تمرین خوبیه.
      برای بهتر نوشتن سعی کن شکسته‌نویسی رو کنار بذاری و به زبان نوشتار بنویسی.
      محاوره‌نویسی شاید گاهی توی دیالوگ‌نویسی خوب باشه اما در کل باعث شلخته‌نگاری میشه و چیز زیادی به نویسنده یاد نمیده.
      در این رابطه بیشتر نوشتم اینجا:
      ستون شکسته‌نویسی: قابلمۀ شفابخش!

  36. سلام:نمیدونم جای من هم توی این جمع هست یا نه؟دوست دارم بنویسم ، برای راهنمایی توی گوگل سرچ کردم و با شما آشنا شدم. اولا” از این بابت خوشحالم و بعد اینکه امیدوارم بتونم همراهیتون کنم و ادامه بدم.چند خطی در ادامه جمله ” یک نفر از پشت پرده چیزهایی می گفت …”نوشتم که براتون میفرستم.ممنون.تا دیدار بعد

    1. سلام حمید عزیز
      من هم خیلی خوشحالم که اینجایی.
      حتماً برای من بیشتر بنویس.
      مشتاق خوندن تمرینت هم هستم.
      برقرار باشی.

  37. سلام
    شب پاییزی‌تان بخیر
    امروز به امید تمرینی برای نوشتن به سایت‌تان آمدم که این پست را دیدم و باید بگویم، دقیقا همان چیزی بود که من به دنبالش می‌گشتم تا با کلمات بازی کنم.
    بسیار ممنون از گذاشتن چنین پست‌هایی برای ما

    1. درود حبیب جان
      چه خوب
      این تمرین خیلی شیرینه
      بنویس و کیف کن.
      نتیجۀ انجام تمرین رو هم اگر دوست داشتی برای من بنویس. بنویس برات جالب بود یا نه. باعث شد چه چیزایی کشف کنی.

      1. خانه‌ها گاهی به آدم‌هایی که توی آن‌ها زندگی می‌کنند شباهت عجیبی دارند. امروز که به گل‌های خانه‌مان می‌نگریستم، به طوری کاملا اتفاقی متوجه شدم که به گل‌هایمان بیش از حد علاقه دارم. زیبایی خاص حسن یوسف‌های سبز و بنفش رنگ و برگ‌های پهن و نقاشی شده‌ی سمبرگ‌ها با آن شاخه‌های پیچ و تاب خورده به دور ساعت خانه‌مان و پر شدن سوراخ‌ها کناف‌ها با گل‌های پیچک‌مان، زیباترین صحنه‌ای بود که امروز مشاهده کردم.
        من، برادرم، خواهرم ، مادرم و پدرم همگی به گل‌ها و درختانی که درون باغچه و خانه‌مان وجود دارند، عشق می‌ورزیم و چون مادری که از فرزندش مراقبت می‌کند، سعی در نگه داری و سالم نگه داشتنشان داریم. راستش را بخواهید، در خانه‌ی ما گل‌ها نقش زیادی را در زیبایی و آرام شدن روح سرکش من نوجوان و افراد مضطربی که در خانه هستند ایفا می‌کنند. گل‌ها آرامش بخشند و فضای خانه را زیبا تر و
        شباهتشان را نسبت به ماهایی که درش زندگی می‌کنیم، بسیار بیشتر می‌کنند و آن آرامش و صفای این مکان برای ما لذت بخش تر می‌شوند.
        ***
        یک برگه‌ی A4نشد؛ اما خب حس بسیار خوبی بود و حسابی خستگیم از درسای مدرسه رو رفع کرد و یه تصمیم جالب ترم گرفتم و اونم این بود که یه جمله رو هر روز صبح انتخاب کنم و ظهر اون رو به همین اندازه با همین روشی که نوشتم( گذاشتم هرچی به ذهنم در این مورد میاد رو بنویسم و بعد ویرایش کردم) بنویسم. بسیار جالب بود.
        خیلی ممنون از این تمرین که خیلی برام جالب بود.

        1. حبیب جان
          خوب نوشتی. قلمت رو دوست دارم.
          بیشتر و بیشتر و بیشتر بنویس. تو با بیشتر نوشتن می‌تونی بیشتر و بیشتر شکوفا بشی.
          راستی اگه دوست داشتی کتاب گفتگو در باغ شاهرخ مسکوب رو بخون. فکر کنم خوشت بیاد.

          1. خوش‌حالم که دوست داشتین.
            کتاب رو حتما تونستم میگیرم و میخونم.
            ممنون واسه‌ی معرفی

  38. با سلام خدمت شاهین عزیز
    شاید بسیار زود باشد از واژه نویسندگی استفاده کنم برای خودم
    اما بسیار به موقع است مراتب قدردانی و سپاسگزاریم را نسبت به شما اعلام کنم
    از بین افتتاحیه هایی که در بالا نوشتین
    یکی را که الان متناسب برای تشکر و قدردانی از شماست ادامه می دهم .

    نخستین کسی که متوجه استعداد نویسندگی من شد و مرا متوجه استعدادم کرد…

    اطاق ساکت بود . همکارم رفته بود جلسه اداری
    و من داشتم در گوگل به دنبال تست سنجش استعداد نویسندگی می گشتم
    هوا تازه خنک شده بود و گرمای تابستان جایش را داده بود به خنکای لذتبخش پاییزی
    در میان گزینه های گوگل تست استعداد نویسندگی در سایت شاهین کلانتری آمده بود
    اولین روزهای مهرماه 1397 بود که وارد سایت ایشان شدم
    چند سوال بود که پاسخ دادم
    و بعد بخش تحلیل استعداد نویسندگی را خواندم
    نگران بودم .
    نگران اینکه نکند در من استعداد و آمادگی نویسندگی کشف نشود .
    خط به خط می خواندم و می آمدم پایین .
    در هر خط با توجه به میزان نمره کسب شده نوشته شده بود ” شما استعداد نویسندگی دارید ”
    و من در بخش های انتهایی بودم و نگران اینکه تحلیل ها تمان شد ولی من ….
    اما در انتهایی ترین قسمت نوشته شده بود ” شما هم استعداد نویسندگی دارید ”
    از نتیجه تست استعداد نویسندگی خیلی خوش حال شدم
    حالا به هر دلیلی بود
    شاید برای خوش کردن دل من اما نوشته شده بود شما هم استعداد نویسندگی دارید
    شاید هم نداشتم ولی هرچه بود خیلی خوش حال شدم .
    همان موقع تصمیم گرفتم شروع کنم به تمرین نوشتن
    و این شروع مرا برد به فضای زیبای صفحات صبحگاهی
    و بعد صفحات شامگاهی و بعد صفحات عصرگاهی
    و در روزهای بعد که مرور می کردم نوشته های سایت را
    با نوشته راهنمایی ، که می گفت نویسنده بهتر است از هر نوعی بنویسد
    تشویق شدم چند دفترچه بردارم
    و در هرکدام از آنها ، یکی از اقسام نوشتن را که در دفترچه عمومی نوشته ام بازنویسی کنم
    مثل دفتر کل در حسابداری که بعداز ثبت روزانه هر عملیات مالی
    آنها را به بخش خودشان در دفتر کل انتقال می دهند.
    و اما این داستان منتهی شد به تشویق دیگری از آقای شاهین کلانتری عزیز
    تشویق به داشتن سایت برای ثبت و طبقه بندی نوشته ها در آن
    و چه فکر خوبی
    سایت را هم راه اندازی کردم
    و حالا نوشته هایم را در دفتر روزانه می نویسیم
    و بعد در دفتر مخصوص خودش بازنویسی می کنم .
    و بعد پس از بازخوانی و نقد مجدد دوباره آنرا در یک نوشته روز سایت تنظیم می کنم
    با عکسی مناسب
    و منتشر می کنم
    و این سایت شده یک دفترچه همراه که همه جا در دسترس است
    و دیگر لازم نیست تعدادی دفتر و دفترچه همیشه توی کیف و کوله ام باشد
    و هر جا هم که نیاز دارم در اختیارم است
    بابت همه این راهنمایی های خوب از شاهین جان عزیز ممنونم .
    حالا هم روزانه نویسی می کنم ( صفحات صبحگاهی ، عصرگاهی ، شامگاهی )
    هم برای نوشتن اقسام نوشته تمرین می کنم
    ( داستانک ، داستان کوتاه ، داستان بلند ، شعر گونه ، خاطره نویسی ، لحظه نگاری و … )

    حالا اگر نتیجه استعداد سنجی منفی بود نتیجه اش چقدر بد می شد ومن تشویق نمی شدم به نوشتم .
    کاری که شاهین عزیز انجام می دهد استعداد پروری است
    من به نوبه خودم از ایشان بسیار ممنونم
    و از صمیم قلب برایش آرزو های خوب دارم

    1. پرویز جان
      باید از گوگل سپاسگزار باشم که دوست نازنینی مثل تو رو به این خونه آورده.
      روایت تو در این کامنت خیلی شیرین و خوندی بود برام.
      خوشحالم که در تمرین نویسندگی «جدی» هستی.

      1. سلام استاد منم خیلی دلم میخاد شروع کنم به داستان نوشتن نمی دونم از چی داستان بنویسم میشه کمک کنی

  39. سلام شاهین جان
    یک سوالی داشتم ممنون می شوم اگر پاسخ دهید
    بنده در دهه شصت دانش آموز دوره راهنمایی بودم آن زمان در کتابخانه مدرسه یک کتاب مجموعه داستان کوتاه خواندم که نویسنده اش یک نوجوان ساده روستایی بود که عکس او را پشت جلد کتاب چاپ کرده بودند و مشوقی بود برای نوجوانان به نوشتن، حال که حدود سی سال از آن زمان میگذرد نام کتاب را فراموش کرده ام ولی نویسنده اش به نام “فقیری” بود نمی دانم “امین فقیری” یا کس دیگر، در ضمن چاپ کتاب در زمان قبل از انقلاب انجام شده بود.
    ممنون می شوم اگر نشانی از مشخصات کتاب را داشتید اطلاع دهید.

    1. سلام محمد نازنین
      اتفاقی کتابی که میگی رو من چند وقت پیش تو یه دست دوم فروشی دیدم.
      اینبار اگه دیدم حتما میخرمش و برای تو میذارمش کنار.

  40. سلام
    پنجره اتاق من به اسکله اصلی و بار بری کیش باز می شود ، من هر روز رفت و امد کشتیها را می بینم و شبها کشتی ها در دریا لنگر می اندازند و چراغهایشان از دور سو سو می کند . بک دکل گازی هم هست که خیلی از جزیره فاصله دارد اما خیلی بزرگ است و در شب زیبایی خیره کننده ای دارد ، در روز هم منظزه پنجره اتاق من زیبایی خودش را دارد ، به غیر از کشتیها ، قایق های کوچک هم در دریا زیاد هستند و بعضی از انها تفریحی و بعضی لنج های ماهیگیری هستند ، دریای بیکران در زمستان که شرجی در جزیره بسیار کم می شود رنگ لاجوردی به خود می گیرد و زیباییهای منظره اتاق من است دریا و کشتی ها رویایی به نظر می رسند ، از پنجره ی اتاق من نخل های زیادی دیده می شوند که ازادند و سر به اسمان دارند و میناهای کنجکاو در میان شاخه های انها بازیگوشی می کنند ، به نظر من مینا ها قاصدان نخل ها هستند و پیام نخل ها را منتقل می کنند ، راستی می دانید نخل ها درختانی هستند که عاشق می شوند ، از پنجره ی اتاق من گلهای کاغذی صورتی رنگی دیده می شوند که بسیار زیبا هستند و در تمام فصل ها تازه و با طراوتند ، از پنجره من فقط قسمتی از اسمان ، جزیره مرجانی کیش و ساحل نیلگون خلیج فارس دیده می شود و سهم پنجره من اگر چه کم است از این همه زیبایی اما همیشگی است

  41. سلام شاهین جان
    اولین کامنتی هست که برای پست های شما مینویسم
    از کانال سفر محتوا اون 2 ساعت گفتگوی شما با احسان عزیز رو شنیدم.
    واقعا یک لحظه احساس کردم ی گمشده ای رو پیدا کردم.خوشحالم که از این پس در کنارمی و مطالبت بهم انرژی میده

    قبلنا ی وبلاگ داشتم مینویشتم اتفاقا خیلی هم باز خورد داشت ولی به یکباره دنیای من عوض شد و رفتم خدمت سربازی و کلا دیگه نشد ادامه بدم.
    ولی شاهین جان همینجا بهت قول میدم منم شروع کنم و بزودی حتما ادرس سایتمو برات میفرستم.خییییلی خوشحالم عضوی از خانواده شما هستم.

    1. سلام مهدی نازنینم
      خیلی خوشحالم که اینجا هستی.
      بی صبرانه منتظرم تا آدرس سایتت رو برام بذاری.
      برای من خیلی خیلی بیشتر بنویس.
      روی کمک من حساب کن.
      شاد و برقرار باشی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *