این تمرین برای عموم علاقهمندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی، و همینطور مدرسها و سخنرانان مفید است.
اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمهبرداری
به هر اندازه که ذهن ما از کثرت کلمات پربارتر باشد به همان اندازه اندیشیدن برایمان آسانتر، مایه دادن به مادۀ خام اندیشهای که ذهن از آن بار برداشته ممکنتر و بیان آنچه در ذهن گسترش یافته سهلتر خواهد بود. چرا که «اندیشیدن» با «کلمات» صورت میگیرد… (+)
-احمد شاملو
شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشتههای داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید.
تمرین 1:
- جهانهای نهانی و دورافتاده
- هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است
- پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند
- به سرعت و نظرانداز خواندم
- حرفهایش آدم را میگَزید
- سیرک صداها و هیاهوی عربدهها
- جزمهای حقیر و چندشآور
- تردید کشنده و پنهانی در درون خود
- در دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم
- برای نجات از این دوراهی غمگین
میتوانید نوشتههای خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.
182 پاسخ
کنارش نشسته بودم و به صورتش نگاهی انداختم، جهان های نهانی و دورافتاده ذهنش را میتوانستم به سرعت و نظرانداز بنگرم، گویی هزاران آرزو در خانه سرش مانده است که این تردید کشنده و پنهانی در درونش شعله ور مانده.
حرفهایش آدم را می گزد مانند نیش عقربی سیاه که درمان ندارد اما امید داری به نوش دارویی،
برای نجات از این دو راهی غمگین کنارش ماندن و رفتن و هزارن اندیشه ای که در سر میپروراندم و برای اینکه تاب بیاورم و سخنی نگویم،فکرم را به سوی پرنده ای که صدایش را در گلو می غلتاند معطوف کردم، نجوای زیبای پرنده مرا به دنیای خیالی از جنس ابریشم میبرد، جایی که با خود می اندیشیدم ما انسانها چگونه در دامهای آهن بافت ذهن دست و پا میزنیم و یکدیگر را در همان زندان ذهن ساز خود می آزاریم و جزم های حقیر و چندش آوری را برای نابودی جنس خود به کار میبریم و گفتمانمان با هم گویی سیرم صداها و هیاهوست و کسی تاب شنیدنشان را ندارد، با خود اندیشیدم ایکاش پرنده بودم با همان صدای دلپذیر
چقدر عالی.
ممنون از جدیتتون که همینجا برای ثبتشون تو ذهنتون تمرین کردید.
ببخشید جزم به چه معنی هست ؟
در این سایت جستجو کنید: واژهیاب
این روزها تردید کشنده و پنهانی در درون خودم یافتهام. ساعاتی که تصمیم میگیرم این تردید را در جهانهای نهانی و دورافتاده ذهن و قلبم دفن کنم، صدایش را از ورای ذهنم میشنوم که میگوید:《 هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است و تو میخواهی مرا دفن کنی؟ به خیالت راحت است؟》
حرفهایش آدم را میگزید. او سیرک صداها و هیاهوی عربده نفرتانگیزش را جلو چشمانم به راه میاندازد. من و قلبم در دامهای آهنبافت دست و پا میزنیم که از جزمهای حقیر و چندشآور بافتهشدهاند.
باید راهی بیابم. این تردید قصد دارد تا ابد در درونم خانه کند. چشمانم را میبندم و نوشتهای سفید بر صفحهای از تاریکی نقش میبندد و من به سرعت و نظرانداز خواندم که میگفت: فریاد بکش. بلند خودت را فریاد بزن. بگذار آن صدا شنیده شود، گویی پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند. چشمانم را باز میکنم. قلب و ذهنم آمادهاند اما دلم برایش میسوزد. شاید تردیدم راست میگوید ولی من برای نجات از این دوراهی غمگین باید کمی خودخواه باشم.
زنده باد. خوب نوشتید.
دوست عزیز جهان های نهانی اشتباه هست
فقط جهان نهانی بگوئید بهتر خواهد شد
خیلی دوست عزیزم
با سلام
هر یک از ما درون خود جهانی داریم نهانی و دورافتاده اما دست یافتنی .جهانی مملو از آرزوهای فراموش شده که هنوز کسی در را به روی آنها نگشوده .
گاهی ترس یا تصمیمات اشتباه و بعضا مصلحت دام های آهن بافتی شده اند که دست و پاینان را در خود فرو برده و ما را دلقک سیرک صداها و هیاهوی عربده ها کرده اند .
آیا این جزم اای حقیر و چندش آور میتواند توان رهایی اش از این دام ها باشد .
آرزوهای خاک خورده منتظر زدووه شدن خاکشان مانده اند ، کنار زدن این تردیدهای کشنده و پنهانی ، گویی حریفی قدرتر از او می طلبد. خود تخریب گرش همچون ماری اطرافش را در بر گرفته و شکستاهایش را به رویش نی آورد و مانع حرکتش می شد .
پرنده ای در دور دست صدایش را توی گلو می غلتاند ، گویی چیزی راه گلویش را گرفته بود، ولی همچنان از خواندن دست نمی کشید .صدایی زشت اما الهام بخش برای رهایی از آن دوراهی غمگین .
درونش جنگی برپا بود، رویاها و آرزوهایش سر برآورده وارز اندام میکردند. به سرعت و نظر انداز آنچه را پشت سر گذاشته و چون دفتری پیش رویش گشوده بود خواند . بالاخره تصمیمش را گرفت شاید موعدش فرا رسیده که ...
چه خوب نوشتید.
سلام
در دام آهن بافت تندیس های خیالی ام گیر افتاده و دست و پا می زنم. در پی احساس تنهاییم به دنبال خودم و دلخوشی هایم می گردم تا با امید به بودن و جنبش خود آرامشی بیایم و دور شوم از این جزم های حقیر و چندش آور، صورتک ها و آدمک هایی زیبا اما پوچ و بی احساس
صدایی می شنوم اما از درون زندگی ام پرنده ای صدایش را توی گلو می غلتاند و دور می شود. بلند می شوم و می نشینم و برای نجات از این دو راهی غمگین تکرار و کمال، گوش می سپارم به آواهای زندگی پویای خودم، دسترس ترین نقطه از حیات و هستی که دارم، هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است که باید بهشان برسم و بودن را در کنارشان جشن بگیرم.
می خواهم در جهان های نهانی و دور افتاده بروم به دنبال سرزمینی ایده آل با آسمانی پاک و بی همتا، پهناور و باشکوه پر ازجنبش طرح و رنگ و نقش، پر از زیبایی و کمال، دور از سیرک صداها و هیاهوی عربده های ماشین های آهنی که هوارا کثیف و آلوده می کنند و جان آدم را به لب می آورند.
بسیار لذت بردم و همزاد پنداری کردم.
دردامهای آهن بافت دست وپا می زنیم. سیرک صداها و هیاهوی عربده ها همه جا برپاست. دلم هوای رفتن دارد. عزم خود را جزم می کنم تا برای نجات ازاین دوراهی غمگین، پای به جهان های نهانی ودورافتاده بگذارم؛ جائیکه اصوات دیگر عربده نباشند و بتوان پرنده رااز صدایی که درگلو می غلتاندفهم کرد. همچنان که حس خوب کوچیدن را مزمزه می کردم، تردیدی کشنده وپنهان در درون خود یافتم که باجزم های حقیر وچندش آورش مرا به ماندن دعوت می کرد:”که تورا بارفتن چه کار؟ هنوز هزاران آرزو درخانه مانده است”. اعتنایی نکردم. حرفهایش بدجور آدم را می گزید”. به سرعت ونظرانداز خواندم که این حس واقعی نیست. به اونهیب زدم “ساکت شو، مرا جز رفتن چاره ایی نیست”. عاقبت مشتاق ومصمم پای درراه نهادم.
چه زیبا.
احسنت
خبر هارا به سرعت و نظر انداز میخواندم، تصویر زن از چشمانم کنار نمیرفت حرفهایش آدم را میگزیند.
سیاهی برابر سفیدی، برای جزم های حقیر و چندش آور، برای نجات از این دوراهی غمگین.
خیابان ها سیرک صداها و هیاهوی عربده ها بود؛
اما عده ایی هنوز گوشه ایی نظاره گر غرق شده در تردید کشنده و پنهانی درون خود، درحالی که در دام های آهن بافت دست و پا میزنیم.
گویی به زندگی نکردن عادت کرده ایم.
شاید در جهان های نهانی و دور افتاده،
در سرزمینی که بهارش از صدای خنده شکوفه میدهد، پرنده ایی صدایش را در گلو میغلتاند و نوید زندگی میدهد؛
جایی که طناب آویزان از بلندی در انتظار مسافر کوچک و خندان است.
اما چشمانم را که باز میکنم،
زن همچنان فریاد میزد “هنوز هزاران آرزو در خانه مانده”
حرف هایش ادم را می گزید ، تلخ سخن میگفت ، تلخ تر از قهوه کنار پنجره .
کنارش ایستادم ، شروع ب حرف زدن کردم ، تحملش ب سر آمده بود ، مرا نمیخواست .
حق داشت ، من زیادی درگیر او بودم ، هر دو غمگین بودیم ، در دام های اهن بافتی دست و پا میزدیم که خودمان زنجیرهایش را ب هم جوش داده بودیم .
دیدم تصمیمش را گرفته میخواهد برود ب سرعت و نظر انداز خواندم از سعدی جان برایش «من آن نیم ک حلال از حرام نشناسم شراب با تو حلال و آب بی تو حرام است» مردد شد ، برای نجات از این دوراهی غمگین پیش رویش جلو رفتم ، دستانش را بوسیدم
پرنده کنار در صدایش را توی گلو میغلتاند اوهم نمیخواست ک تنها بماند با من دیوانه در این خانه
باز متوجه تردید پنهانی و کشنده درونی او شدم از درون هنوز مردد بود از آن همه فریاد و جیغ خسته شده بود دیگر دوست نداشت نقش اول سیرک صداها و هیاهوی عربده ها باشد
گریه اش گرفت شروع کرد ب زار زدن نتوانستم تاب بیاورم به آغوشش کشیدم احساس کردم حالش بهتر شده
باور هایم را ب مسخره فقط چند جزم حقیر و چندش اور بیشتر نمیدانست
خواستم حواسم را روی حرف هایش بگذارم اما چهره اش نگذاشت تضاد لبخند و اشک روی صورت او
+ من مطمعم تو مال این جهان نیستی خدا تو را برای من از جهان های نهانی و دور افتاده فرستاده است طُ زیبا تر از آنی ک زیبایی طُ را معنی کند
زنده باد.
به نام خدا
درمن جهان های نهانی و دور افتاده است که به هر دریچه آن وارد می شوم ،
هنوز هزاران آرزو در هر خانه اش مانده است ،که از من با زبان بی زبانی کمک میخواهد ،وقتی میخواهم از این همه تاریکی بیرون بیایم گویی پرنده ای صدایش را توی گلو می غلتاندن،
و مانع خارج شدنم می شود حرف هایش طوری ست آدم را می گزد ،نمیدانم چه کار کنم برای خلاص شدن از اینها ،یهو به سرعت و نظر انداز خواندم ،کافیست ،کافیست، ولش کن، بیا بیرون از لاکت ،
سرم پر از سیرک و صداها و هیاهوی عربده ها بود این سخن اندام بدنی ام بود که هر دقیقه یک نظری میداد
می دانستم این تردید های کشنده و پنهانی درونم روزی زهر خود را می ریزد و مرا از پا در خواهد آورد
هر از گاهی جزم های حقیر و چندش آوری از راه میرسیدند و برای تسلیم شدن من هر کاری می کردند، و من برای نجات از این دوراهی های غمگین نمیدانستم چه کار کنم حالم و حرفم به یک ضرب المثل گره خورد که به مو می رسد، ولی پاره نمی شود.
زیبا نوشتید.
من از تمرین افزایش دایره لغات خیلی خوشم میاد. دارم سعی می کنم از این ایده برای افزایش دایره لغات توی زبان انگلیسی استفاده کنم. همیشه کلی اصطلاح و کلمه از متن هایی که می خونم در میارمو بعدش بخشی از اون ها رو توی دفترام و یه بخش دیگه رو هم همینجوری آواره توی نت ها و فلش کارت های گوشیم رها کردم. دارم سعی می کنم (یا به عبارتی زور می زنم) که براشون نوشته داستانی یا غیر داستانی بنویسم.
همراه با پاشیده شدن رنگ صبح بر پهنه ی آسمان توسط خورشید، پرنده ای صدایش را توی گلو میغلتاند.
زیر چادر این آسمان درحالی که هنوز هزاران آرزو در خانه ی نقلی آخر کوچه مانده بود. جهان های نهانی و دور افتاده ای درون قلب کسی برای همیشه خاموش شده بود.
از پشت در های آهنی مرتفع، سیرک صداها و هیاهوی عربده ها قدرت نمایی میکرد.
زن حاجی، زن همسایه روبه رویی ما، به سرعت و نظرانداز زیر لب قران و آیه میخواند و از خدا میخواست که این بدبیاری ها دامنگیر ان ها نشود. با جزم های حقیر و چندش آور لب میزد که دیگر گناهانش را تکرار نمیکند که نکند همچین مصیبتی آخر عذاب گناهش شود.
حرف هایش مانند ماری بود که به آرامی به دور طعمه اش میپیچید و به تدریج او را هلاک میکرد و در نهایت میگزید.
آبان که به نظر میرسید مدت ها است که در دام آهن بافت زندگی دست و پا میزد، راه رفتن را پیش گرفت.
بله پسر آن خانه نقلی آخر کوچه، خودش را به دار آویخته بود. آبانی که در آبان ماه همراه با بادهای پاییزی رفته بود.
او در نهایت تردید کشنده و پنهانی درون خود را به تصمیم تبدیل کرده بود.
(زندگی با طعم گناه) و یا (مرگ با حس تقاص)؟
او بالاخره برای نجات از این دو راهی غمگین خودش را در هاله مرگ محو کرده بود.
او درست زیر همان درخت گردویی که ۱۰ سال پیش خواهرش با گردویی که او برایش شکسته بود خفه شد، نفس را از سینه اش گرفت.
زیباست.
صبح زود بود.خورشید آرام آرام از بالای کوه بالا می آمد و انعکاس نورش را در سطح روستا می گستراند.پرنده ای صدایش را توی گلو می غلتاند.مردم دور میدان اصلی شهر جمع می شدند. هر کدام با مختصات زندگی متفاوت و جهان های نهانی و دور افتاده ای که داشتند، می آمدند تا ببیند چه قرار است سر کشاورز گندم کار بیاید.دیری نگذشت که پیرمرد را آوردند.پیرمرد استوار و محکم گام بر می داشت.به سرعت و نظر انداز از چهره ی پادشاه می شد تردید کشنده و پنهانی اش را خواند.اما جزم های حقیر و چندش آورش مانع بروز احساساتش را می داد. بالاخره برای نجات از این دو راهی غمگین فرمان اعدام پیرمرد را صادر کرد.سیرک صداها و هیاهوی عربده ها برخاست.هرکس چیزی می گفت.عده ای از کشاورزان می گفتند گندم ها را بده و خود را خلاص کن.حرفهایشان پیرمرد را همچون مار می گزید.او هیچگاه تسلیم زور نشده بود و با این خو روزگار سپری کرده بود.دختر پیرمرد با خواهش و التماس از پدر می خواست به خواسته ی پادشاه تن دهد و همه ی گندم ها را به او بدهد.می گفت هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است.اما گوش پیرمرد به این حرفها بدهکار نبود.او خود را مدیون مردم این روستا می دانست.سالها آنجا زحمت کشیده بود و دوست داشت در این دوران قحطی و گرسنگی و کمیابی گندم از حاصل سالها دست رنج اش، مردم همان جا بهره ببرند نه بیگانگان.او حالا از میان طناب دار کشاورزان روستا را اسیر دام های آهن بافت و خود را همچون پرستویی آزاد و رها می دید.
چه خوب نوشتید.
خیلی خوب بود
حرف هایش آدم را می گزید، عادت داشت که تلخ باشد و تلخ سخن بگوید،او انگشت اشاره اش را به هر چیز و کس که می توانست نشانه می رفت تا از تردید های کشنده و پنهانی درون خود رهایی یابد، هر شب زمانی که سر بر بالشت می گذاشت سیرک صدا ها و هیاهوی عربده ها را خواب می دید، جیغ می زد، با تمام توان جیغ میزد، اما کسی برای کمک سر بر نمی گرداند گویی او در جهان های نهانی و دور افتاده ی ذهنش اسیر بود و روز به روز بیشتر خود را در آن تاریکی مطلق گم می کرد، در آن جا همه دشمن او بودند و کسی او را دوست نداشت.
روزی از روز ها خواب دید که پرنده ای صدایش را توی گلو می غلتاند و او را صدا می زند، پرنده عاقل به نظر می رسید و حرف هایی می زد که به نظر نامفهوم و گنگ می آمدند، می گفت که ما انسان ها در دام های آهن بافت دست و پا می زنیم، سکه ها را می جمع می کنیم، طلا ها به گردن می اندازیم، سوار بر آهن های متحرک می شویم و در این دست و پا زدن ها یک روز به خود میاییم و می بینم که هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است و ما از خانه دور شده ایم، از اصل خود فرار کرده ایم و مهمان همسایه های نه چندان مهربانمان شده ایم.
شاید پرنده درون او را نشانه گرفته بود شاید خود او سالیان سال بود که شبیه آن آهن آلات می مانست، جزم های حقیر و چندش آوری که هیچ نرمش و لطافتی نداشتند، مانند اوی تلخ.
آفرین. چه خوب.
صدایم را که کمی رسا تر میکنم ،انگار حاجت هایم را فراموش میکنم ،
انگار قدرتم در وجودم فوران میزند و تنومندی افکار و رویاهای فراموش شده دوران نوجوانی ام برایم قد علم میکنند و
رویاهایم را که زمانی مرا به وجد میآوردند را مرور میکنم و میبینم ،دقیقا در دل این رویاها هستم و اکنون هیجانی ندارم،
برای این روز ها انگار ساخته شده بودم ، وقتی می بینم امروزم را دقیقا شبیه رویا دیروزم شده ام، خوشحال میشم و انرژی میگیرم و میگویم، اندازه رویاهایم را بزرگ تر کنم ،به قدر و اندازه تمام محال ها و ناممکن هایی که همه میگوید مگر میشود مگر داریم و من تنها در پاسخ میگویم آری هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است .
من میگویم میخواهم و میشود
من رویایی دیروزم هستم، فردای من ساختنی است
ساز میزنم و دنیا به ساز من کوک میشود، چه شود ضیافتی زیبا ،بزمی خوش برای شدن های تمام ناممکن هایی که گفتید مگر داریم ،مگر میشود
من اصل شدن تمام ناممکن ها را برایتان محقق میکنم ،
من ماجرای شیرین فردا میشوم
زیبا نوشتید.
سلام
چقد جالب بود واقعا علاقه مند شدم سعی کنم بنویسم
ممنون استاد.
یعنی امیدی به نویسندگی من هست؟ 😇
بله که هست.
هرگز هرگز هرگز دست از نوشتن نکشید.
جهانهای نهانی و دورافتاده که وجود داشت اما هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است و یک پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند.به سرعت و نظرانداز خواندم و متوجه شدم حرفهایش آدم را میگَزید مانند سیرک صداها و هیاهوی عربدهها که گوش ها را نمی گَزد.با اینهمه جزمهای حقیر و چندشآور
و با وجود تردید کشنده و پنهانی در درون خود، اما باز هم در دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم.
برای نجات از این دوراهی غمگین…!
.
.
.
.
صبح زود با آواز پرنده ای که صدایش را تووی گلویش می غلتاند از خواب بیدار شدم. به سرعت و نظر انداز برنامه ریزی روزانه ام را مرور کردم . به سراغ دفتر یادداشت های روزانه ام رفتم تا طبق پیشنهاد استاد کلانتری عزیز ۳ صفحه آزاد نویسی کنم تا از شر افکار ذهنی ام که تمام شب خواب را از چشمانم ربوده بود ، رها شوم.
رهاشوم از مروز حرف های حقیر و چندش اوری که مانند مار آدم را میگزد.
در تمام صفحات یادداشت روزانه ام از تردید کشنده و پنهانی درونم صحبت میکنم .
بمانم یا بروم؟
همیشه برای نجات از این دو راهی غمگین ، نوشتن را بر می گزینم.
در این سیرک صداها و هیاهوی عربده ها که در دام های آهن بافت دست و پا می زنیم ، چگونه میتوانم فرزندم را رها کنم؟
هنوز هزاران ارزو در خانه مانده است.
درست است که جهان های درونی من و … دور افتاده ترین جهان ها به هم است ولی یقینا هنوز هم راهی برای ادامه این زندگی وجود دارد .
چه خوب زهرا جان
باز هم بنویسید.
«برای نجات از این دوراهی غمگین» و «فرار از سیرک صداها و هیاهوی عربده ها» به سکوت و آرامش کویر پناه برده بود. محو تماشای شعله های سر برکشیده آتش، به «تردید کشنده و پنهانی در درون خود» فکر میکرد. «جهان های نهانی و دورافتادهای» را در خود جستجو میکرد که روزی آرزوهای دور از دسترس و در عین حال دست یافتنی اش بودند. اما «جزم های حقیر و چندش آورش» او را در زمان و مکان محبوس کرده بودند! از دور صدایی حواسش را به خود جلب کرد. «پرندهای صدایش را توی گلو می غلتاند». گویا در دامی گرفتار شده بود. ناگاه به یاد آدمها افتاد و با خود زمزمه کرد: “امان از دستِ ما انسانها که- ناخواسته یا خودخواسته- چه بیهوده «در دام های آهن بافت دست و پا می زنیم».”
از کنار آتش بلند شد و به سمتِ صدای پرنده حرکت کرد. موقع کمک به پرنده، صدای یک مردی را شنید که حاکی از تمسخرِ او بود! «حرف هایش آدم را می گَزید». آن مرد، یک تکه کاغذی در دست داشت که به طرفِ او گرفته بود و میگفت: “این کاغذ از جیب شما افتاده بود و من «به سرعت و نظرانداز خواندم.»” و سپس با لبخند محو و تمسخرآمیزی گفت: “انگار لیست خرید شماست!” او کاغذ را گرفت و نگاه سرسری به نوشتههای آن انداخت. لیست کارها و اهدافش بود! با یک لبخند که حاکی از تشکر بود به مرد نگاه کرد و در حالی که پرنده اسیر را رها میکرد، چشم به آسمان دوخت و آهسته زیرلب گفت: «هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است.»
زنده باد
زیبا نوشتید.