سلام به شما دوست نازنین
در این صفحه میتوانید سوالاتی را که دربارۀ نوشتن، نویسندگی، تولید محتوا، استراتژی محتوا و نوشتن کتاب دارید، در قسمت کامنتها مطرح کنید.
پس از بررسی سوالات، در بازۀ زمانی 1 الی 7 روز، به پرسشها پاسخ میدهم.
همچنین مطالعۀ صدها پرسشوپاسخی که در ادامۀ این صفحه مشاهده میکنید احتمالاً برایتان مفید خواهد بود.
ضمناً برای کسب اطلاع دربارۀ دورهها روی لینکهای زیر کلیک کنید:
ارسال پیام به پشتیبانی تلگرامی مدرسه نویسندگی
برقرار و برفراز باشید
شاهین کلانتری
شاهین کلانتری در تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین
3,939 پاسخ
فرایند نوشتن مثل همه کارها نیاز به یک پیش درآمد دارد
وآن هم همین آزادنویسی های روزانه است.
تا کم کم یخِ ذهن باز شود
و چند تایی جمله ی دست و روشُسته تحویلت دهد .
می بایست با ترفندهای زیرکانه و درعین حال دوستانه
کلمات را قانع کنی تا نقاب از چهره بردارند و با تو رفاقت کنند .
و پس ازکسبِ رضایتشان به رفاقت
حفظ این رابطه با هر کلمه
تلاشی مستمر می طلبد
تا ضربآهنگِ جملات، با نوتِ هر حرف از الفبا
دستت بیاید و در نهایت سازِ قلمت خوش بنوازد.
گاهی ذهن آشفته ات مسلسل وار کلمه شلیک می کند
و به لحاظِ سرعت بالای گردش ذهنی
تلاشت برای یافتن جملاتِ باب میلت
تلاشیست که عقیم می ماند.
این می شود که از میان سخن های پراکنده ی مگویی که داری
چند کلمه ای تُنُک و جسته گریخته هم چون روئیدنِ چمن از لای درزهای سنگفرشِ خیابان
از قلمت بیرون می جهد.
چه تصویر زیبایی از آزادنویسی😍
و چقدر خوب این تصویر رو به ما هم نشون دادید خانم احمدی💚🙏.
سلام در دوره های آموزش آنلاین شعر شرکت کردم هزینه را پرداخت کردم ولی نمیدونم چگونه با شما در ارتباط باشم
سلام وقت شما بخیر خانم پورصفوی
لطفن اسکیرینشات ایمیلی که بعد از ثبتنام در سایت براتون ارسال شده رو به اکانت تلگرام نویسندگانیم ارسال کنید تا راهنماییتون کنن.
@nevisandeganim
با این آیدی با پشتیبانان مدرسه در ارتباط باشید🙏
سلام
من مینویسم اما نیاز دارم به یه جا وصل شم و یه نفر که نویسنده هست بهم بگه ایراد کارم رو ..
اما نمیدونم از کجا شروع کنم .
میشه لطفاً این متنم رو ببینید و نظرتون رو بگید ؟
آسمان ، زمین را دوست داشت.
یعنی ، زمین را می خواست!
تنها برای خودش..
او به تمام رهگذرانی که بر خاک -زمین- قدم بر می داشتند حسادت میکرد.
آسمان حتی به مرده هایی که در خاک -زمین- دفن میشدند نیز حسادت میکرد!
گاه ابری می فرستاد تا با قطرات بارانش سلامی به زمین رساند و گاه،
خورشید را فرمان می داد تا قطرات آب را به دل آسمان برگرداند تا خبری از حال زمین ، به او رسد!..
آسمان نسیم را می خواند تا میان درختان به وزد و برای زمین بنوازد.
اما گاه جنون بر او غلبه می کرد و خود غرش می کرد!
آسمان قطرات باران را به زمین هدیه میکرد.
اما گاه مستیش چند برابر میشد و سیل به راه می انداخت!
اما زمین ، از سیل خوشش نمی آمد.
زمین غرش های سهمگین را دوست نداشت.
او نمی دانست که تمام این ها ، صدِ آسمان و بیانگر عشق او ست …
زمین از آسمان روی بر گرداند و به خود پیچید.
آسمان دست و پایش را گم کرد..نمیدانست چه کند
او اصلا نمیدانست چه شد که زمین در خود پیچید.
اختیارش را از دست داد..
در تابستان می بارید و زمستان خورشید را در سینه ی خویش نمایان می کرد.
گاهی هم یکسره می بارید؛
چنان که طبیبان شهر دست به کار می شدند!
منجم های آبادی آسمان را می گشتند ؛ آنها به دنبال زخمی در دل آسمان بودند :)..
شاعران ، شعر می گفتند در وصف آسمان تا که شاید غرور او را سر پا کند!
اهالی شهر دست به دعا بودند ، آنها میان شکوه هایشان از سیل و گاه کمبود آب ، طوفان و گاه گرمای هلاک کننده و هزاران شکایت دیگر به ایزد شان ؛ از احوال آسمان نیز گفتند.
در این میان پسر بچه ای از پنجره ی خانه ای خشتی ، با آسمان سخن می گفت …
از دخترک روستا میگفت.
دخترکی که دل او را برده بود…
پسربچه از جهانی گفت که محتاج دستان دخترک است…
پسربچه از دخترکی گفت که دل برده ولیکن دل نمی دهد …
پسر بچه ، از عشق سخن می گفت !
ناگهان آسمان به تلاطم بیشتری افتاد.
گریست به حال تمام عاشقان…
خواست سخن بگوید اما دهانش بسته بود..
حرف ها در گلویش گیر کردند ، سرفه کرد
آبادی با سرفه اش زیر و رو شد.
گلویش زخم شده بود ، از درد فریاد کشید
گوش ها از شنوایی افتادند.
نمی دانست چه کند تا بیش از این آسیب نبیند و نرساند!
آسمان ابری رساند تا پسرک را پیش او بیاورد.
پسربچه بر روی ابر نشست و به آسمان رفت ، جایی میان ابر ها !…
و حال ، چندین سال است که خبری از آسمان و پسرک نرسیده است.
آسمان قهر کرده است..نه می بارد و نه آفتابی می رساند.
پسرک رفته بود…رفته بود تا نبیند رفت و آمد ها را در قلبش :))))))
پسرک و آسمان در میان ابر ها شعر می گفتند ، قلم می زدند و گاه با شرابی مستی شان را چندین برابر می کردند.
اما نه شرابی از عشق؛
شرابی ناب از جنس حقیقت..
شرابی که به تو بفهماند انزوایت را!
بفهماند که خودت ماندی و خودت..
بگوید که تنها دارایی ات این «من» است و بقیه ، مهره هایی هستند فعلی
دخترک و زمین مانده بودند…
آنها خوش بودند ؛ سرگرم به جاهلیت شان!
میگفتند و می خندیدند.
نمی دانستند جایی میان مه و ابر ، کارگاهی به راه است.
که در آن آرزوی “به فهم و درک رسیدن” آنان را می سازند!
و کسی نمی داند،
زمانی که آنها به فهم و درک برسند چه حقیقت های دشواری را خواهند فهمید.
و چه تقاص ها که باید پس دهند!
و ما ،
از قافله ی منتظرانیم!
و آسمان شهرمان ،
از قافله ی سرمستان عاشق!
عاشقانی که حال چشم هایشان را رو به حقیقت باز کرده اند.
و منتظرانی که انتظار برقراری عدالت و هم وزن شدن وزنه ها را دارند.
قلم امضا می زند و تضمین نی کند فرا رسیدن این روز ها را…
و به حرمت قلم ، تمام می شود داستان (:
به امید روزی،
که ضامنش صاحب مست شدگان ، یعنی قلم است!
سلام
خوبه متن شما.
ذوق شاعرانه بسیاری دارید.
امیدوارم هرگز دست از نوشتن نکشید و این ذوق درخشان رو به جاهای درخشانی برسونید.
سلام وقتتون بخیر. استاد یکی از عزیزان من یه مشکلی تو نویسندگی براش پیش اومده. چیزی که نوشته عینا شبیه یکی از آثار سینمایی نسبتا معروف دراومده و چون قسمت مشابه دقیقا قسمتای اول داستانشه عوض کردنش خیلی سخت تره. میخواستم بدونم باید چیکار کنه؟ راهی هست که بشه داستان رو از شباهت غیرعمدی نجات داد؟
سایان عزیز
این چیز نامعمولی نیست.
و اغلب داستانها بهنوعی شبیه به هم هستن.
مهم شیوهی اجراست.
و اگه ایشون بهعمد از اون اثر تقلید نکرده باشن، هیچ مشکلی وجود نداره.