آیا از بیسوادی دیگران لذت میبرید؟
تضمین میدهم با خواندن حداکثر 10 تا کتاب غیردرسی ساده، از 99 درصد آدمهای این مملکت باسوادتر میشوید. به عبارتی با اندکی مطالعۀ موضعی (!) پادشاهی شهر کورها بی خون دل آید به کنار…
تضمین میدهم با خواندن حداکثر 10 تا کتاب غیردرسی ساده، از 99 درصد آدمهای این مملکت باسوادتر میشوید. به عبارتی با اندکی مطالعۀ موضعی (!) پادشاهی شهر کورها بی خون دل آید به کنار…
چند سال پیش یکی از کارگردانهای بزرگ سینما گفته بود آنقدر فیلم نمیسازد تا این سینما ویران شود تا شاید روی خرابهها بشود بتوان سینمای تازهای را بنا کرد.
آیا تابهحال لذت شیطنتآمیزِ تماشای تخریب شدن یک ساختمان کهنه و ازریختافتاده را حس کردهاید؟
در رابطۀ با این امکانات زبانی است که میفهمیم ما فارسیزبانها چقدر تنبلیم. تمام واژههایی که ما فکر میکنیم نداریم همه در فرهنگ معین وجود دارد، ولی شما بخواهید یک متن فلسفی یا ادبی یا روانشناسی را ترجمه کنید بیچاره میشوید. نه برای آنکه لغت نیست، لغت هست، لغت را نمیشناسیم. چون با آن کار نکردهایم…
تبلیغ نویسی یا کپی رایتینگ یعنی نوشتن متون متقاعدکننده به منظور فروش.
منتها نوشتن آگهی و تبلیغ به تاید و قابلمه و عمل جراحی زیبایی محدود نمیشود. همۀ محصولات و خدمات به نوشتههای تبلیغاتی مخصوص خودشان نیاز دارند.
از آنجایی که تبلیغنویسی پولساز است…
تاجر ثروتمندی پس از سالها هوس کنسرت میکند تا ضمن محظوظ شدن از علاقۀ دیرینهاش، از رهبر ارکستر قدردانی کند.
حین اجرای کنسرت با نوای ویولن یاد روزگاری میافتد که در تب نوازندگی میسوخته.
پس از پایان مراسم از میان انبوه جمعیت خودش را به رهبر ارکستر میرساند و میگوید:
-سی سال قبل که برای آموزش نزد شما آمده بودم حرفی به من زدید که باعث شد به تاجر موفقی تبدیل شوم…
تصور کن شیرینترین رؤیای ممکن را در خواب دیدهای؛ رؤیای تحقق زندگی ایدهآلت؛ و پس از بیدار شدن، در کمال خوششانسی میتوانی رؤیایت را در بیداری دنبال کنی…
«چیزی که به آن نیازی داری صداقت است. اینکه با شجاعت چیزی را که واقعاً احساس میکنی بگویی… باید پاک فراموش کنی که دوستت داشته باشند.»
اگر اینجوری نباشد، به سرعت مرعوب جمع میشوی و خیلی زود نوشتن به کاری پرتکلف و عذابآور تبدیل میشود. طوری که هر کامنت انتقادی تار و پودت را به لرزه در میآورد…
بروتوس با گفتن «فضیلت، تو واژهای بیش نیستی.» خودش را کشت.
من و شما که کار کلمه میکنیم ممکن است در توهم فهم واژهها گرفتار شویم.
مشت ما وقتی باز میشود که در نوشتن و پرداختن تصاویری تازه از چیزها آچمز میشویم. در واقع بسیاری از چیزها برای ما کلمهای بیش نیستند.
من بسیاری از اوقات از کتاب به کتاب میرسم. چند روز پیش مشغول خواندن کتاب «در حال و هوای جوانی» شاهرخ مسکوب بودم. اشارۀ مثبت او به کتاب «آسمون ریسمون» ایرج پزشکزاد باعث شد که مدتی دنبال این کتاب بگردم. تا اینکه پس از ناامیدی از یافتن کتاب، بالاخره لابهلای کتابهای خاکگرفته و درهم یکی از دستفروشیهای انقلاب…
جیم ران در یادداشتهایش نوشته که زمانی عادت داشته ایدههایش را روی کاغذ باطله و دستمالکاغذی و گوشهکنار سربرگها مینوشته اما بعد به این نتیجه رسیده که باید دفتری را به این کار اختصاص بدهد…